رمان های جدید

611 عضو

صدف:
#هستی و همایون
# پارت_ 141


مامان اومد داخل و با خجالت با عزیز سلام و علیک کرد و باهم به پذیرایی رفتند.
توی این حین ، همایون هم اومد پایین و مامان رو دید تعجب کرد.
ریز خندیدم و رفتم آشپزخونه تا چای بیارم.
چایی ریختم و بردم تعارف کردم و خودمم کنار عزیز نشستم.
یه نیم ساعتی مشغول بودیم که ساعت حدودا 9 بود نجمه خانم برای شام صدامون کرد.
شام رو که سرو کردیم ، همایون گوشیش زنگ خورد که عمو بود.
رفت با تلفن صحبت کنه که عزیز ماجرا رو به مامان گفت.
خیلی استرس داشتم و گوشه های ناخنم رو میجویدم.
مامان کلی خوشحال شده بود و سفت بغلم کرده بود.
مامان و عزیز به سمت پذیرایی که آماده کردیم رفتن.
د،نبال همایون حیاط رفتم.
صداش رو میشنیدم:
_ بله بابا شما درست میگی اما مامان و هما بد کردن.
پس بهشون بگید از من توقع گذشت نداشته باشند.
کاری ندارید؟
_ اوکی خداحافظ.
_ همایون؟
به سمتم برگشت و گفت:
_ جان؟
_ چیزی شده؟
_ نه عزیزم بیا بریم تو.
_ اهل پیچوندن نبودیا!
_ چیز مهمی نیست که بخوای بدونی.
بیا بریم داخل زشته مادرت و عزیز تنهان.
باهم به داخل رفتیم و وقتی تقریبا خونه رو سکوت دید گفت:
_ پس بقیه کوشن؟
_ اون ورن بیا بریم.
_ عجب.
باهم دیگه دست تو دست به سمت پذیرایی رفتیم.
وقتی بادکنک های رنگارنگ و کیک رو دید ایستاد.
شوک شدش.
لبخندی زد و به سمتم برگشت و گفت:
_ چخبره؟
هنوز نمیخواین بهم بگین چی شده؟
من سکوت کرده بودم و عزیز گفت:
_ پدر شدنت مبارک همایون جان.
و با مامان شروع کردن به دست زدن.
همایون به محض شنیدن این حرف به سمتم برگشت.
_ آره؟؟
سری تکون دادم که ناباور محکم بغلم کرد و چرخوندم.
خیلی خوشحال شده بود و این خوشحالیش منو شاد تر میکرد.
آروم توی گوشش گفتم همایون حالم الان بد میشه ها!!
آروم روی زمین گذاشتتم و باهم به سمت میز رفتیم.
چشمای همایون روشن تر از همیشه بود و برق میزد.
کی فکرش رو میکرد از اون ..!

# پارت_ 142


کی فکرش رو میکرد از اون نفـ..ـرت به اینجا قرار بود کارمون برسه؟
میخواستیم دور میز وایسیم تا عکس بگیریم که زنگ خورد.
یعنی کی بود؟
نجمه خانم رفت و ببینه کیه!
در رو زد و به طرف ما برگشت و گفت:
_ آقا بزرگ هستن.
آقاجون داخل که شد صدامون میزد که همایون طرفش رفت و اونو به سمت ما آورد.
خیلی خجالت میکشیدم و سرم پایین بود.
آقاجون که اومد با تعجب نگاه میکرد که عزیز با لبخند کنارش رفت و موضوع رو گفت.
آقاجون با خوشحالی بهمون تبریک گفت.
اون شب، شب خیلی قشنگی بود.
اما همایون گاهی میرفت تو فکر.
می‌فهمیدم اونم دلش می‌خواست خانواده اش الان بودن.
اما خب ؛اگر میگفتم بهشون بگو که بیان اصلا قبول نمیکرد.
روز ها میگذشت و

1403/05/13 12:11

کوجولوی من توی وجودم بزرگ تر میشد و رشد میکرد.
یادش بخیر!
روزی که باهم به سونو رفتیم و همایون فهمید بجه امون دختره.
جفتمون دختر دوست داشتیم.
یادش بخیر!
سالروز ازدواجون که آقاجون میخواست اموال رو کلا به نامم بزنه.
من دیگه به اون مال نیازی نداشتم.
همین که کنار همایون و بجه ام زندگیمون رو داشته باشیم خودش برام یه دنیاست.
اون مال و اموال برام هیچ ارزشی نداشت.
ارزش های بزرگی مثل همایون ، مادرم ، خانواده پدریم، رو داشتم.
با کمک همایون ی اتاق خیلی جیگر برای دخترمون درست کرده بودیم.
با عزیز و مامان کلی بافتنی های قشنگ براش بافته بودیم.
عزیز به عمو اینا هم خبر داده بودند و اونا هم خیلی حس خوبی داشتند از وجود این نو،،زاد کوجولو.
اما همایون بطور غیر مستقيم گفته بود که کسی نیاد.
انگاری چشمش تـ..ـرسیده بود از اون ماجراها.
همایون خیلی حساسیت به خرج میداد.
خیلی وقت ها از دستش آسی میشدم.
ولی هوامو داشت همیشه.
ماه های آخر بودم.
شب رفته بودیم بیرون و چند دست دیگه برای دختر کوجولوم لباس خـ..ـریدیم.
صبح بعد از اینکه همایون رو راهی کردم به اتاقمون که دیگه پایین آورده بودیم بخاطر من رفتم.
دیگه ماه های آخر بود و برام سخت بود پله هارو بالا برم.
روی تخـ..ـت رو مرتب میکردم که کمرم یکمی د،،رد گرفت.
توجه خاصی نکردم.
یکمی دست به سر و روی اتاق کشیدم.
ساعت 12 بود که ..!

# پارت_ 143


دیگه ماه های آخر بود و برام سخت بود پله هارو بالا برم.
روی تـ.ـخت رو مرتب میکردم که کمرم یکمی در،،د گرفت.
توجه خاصی نکردم.
یکمی دست به سر و روی اتاق کشیدم.
ساعت 12 بود که رفتم به اتاق بجه.
خـ..ـریداری که کرده بودیم رو با خودم بردم تا سر جاشون بزارم.
یه ساک برای لباس های خودم‌ و بجه آماده کرده بودم و توشون مدارک رو گذاشته بودم.
کمر د،،ردم از صبح شدید تر شده بود و توجهی نمیکردم.
نشسته بودم و داشتم لباس ها رو توی کشو میزاشتم.
_ چیکار میکنی مادر؟
با صدای عزیز سرم رو بلند کردم :
_دیروز یخورده لباس خـ..ـریده بودیم رو دارم میزارم سر جاهاشون.
_ عزیزم ؛ کمک میخوای؟
_ نه عزیز تمومه منم دارم میام اونور.
_ باشه مادر.
عزیز داشت میرفت و اومدم بلند بشم برم که زیر دلم بدجور تیـر کشید.
_ آ،،خ.
به محض شنیدن صدام عزیز سمتم اومد.
_ خوبی هستی؟
_ نه عزیز ، فکر کنم وقتشه.
عزیز بدو بدو رفت تا به بیمارستان زنگ بزنه.
از د،،رد محکم لبم رو گاز میگرفتم.
عزیز هول کرده بود.
با کمک نجمه خانم مانتوم رو تنم کردن.
اشاره به ساک وسائل کردم.
آمبولانس اومد و با برانکارد من رو بردن.
لحظه های سختی بود.
از د،،رد داشتم میمُـ.،ـردم.
به بیمارستان رسیدیم و به اتاق دکتر

1403/05/13 12:11

بردن.
دکتر بررسی کرد و فهمید دیگه واقعا وقتشه.
زنگ زدن به همایون تا بیاد و برگه عمل رو امضا کنه.
توی این حین لباس های بیمارستان رو تنم کردن و آمپـ..ـول بی حسی زدن.
دکتر تشخیص داده بود که باید سزار،ین میشدم.
به اتاق عمل بردن.
خیلی استرس و نگران بودم.
حدودا یک ساعتی گذشت که دکتر یه نو،زاد تپل رو کنارم گذاشت.
چشمام از شوق خیس شده بودن.
بجه رو بردن تا لباس تنش کنند.
کم کم چشمام بسته شد.
****
"  همایون "
وقتی عزیز بهم زنگ زد که ..!

# پارت_ 144


"  همایون "
وقتی عزیز بهم زنگ زد که هستی رو بردن بیمارستان.
سریع خودمو به بیمارستان رسوندم.
هستی رو برده بودن اتاق عمل و منتظر یه امضا بودن.
سریه برگه رو امضا کردم و هر کاری کردم نذاشتن هستی رو ببینم.
خیلی نگران بودم و سالن رو طی میکردم.
عزیز دعا میخوند و منو آروم میکرد.
بعد از یک ساعت یه پرستار بجه ای رو توی بغلش داشت و اومد بیرون.
همراه هستی رو صدا زد که سریع طرفشون رفتیم.
پرستار بجه رو به بغلم داد.
وقتی دخترم رو بغل کردم حس خیلی قشنگی داشتم.
چقدر زیبا بود.
تپل و سفید.
اما خوابیده بود.
دکتر از اتاق اومد بیرون که با عزیز به سمتش رفتیم.
_ دکتر حال همسرم چطوره؟
_ حال همسرتون خوبه و به بخش منتقلش میکنن.
پرستار بجه رو برد و منتظر شدیم تا هستی رو بیارن.
برای راحتیشون یه اتاق خصوصی گرفته بودم و هستی و بجه رو به اونجا بردن.
عزیز مشغول تلفنی صحبت کردن بود.
حتما داشت به اقاجون میگفت.
سمت اتاق همسر و دخترم رفتن.
هر دو خواب بودن و چقدر این صحنه دلبرانه بود.
****
" هستی "
آروم چشمام رو باز کردم.
سرم رو که چرخوندم با لبخند همایون رو به روشدم.
_ سلام خانومی.
_ سلام.
آروم بلند شد و به طرف دیگم اومد.
با حرکتش چشم منم چرخید و چشمم به دختری که توی آغـوشش بود.
وا.،ی اون دختر من بود؟
تا اومدم بلند بشم که یهو زیر دلم تیـر کشید.
_ آ،،خ
_ هستی چیکار میکنی؟ آروم بلند شو.
اومد کمکم و اروم نشوندتم و دخترم رو بغلم داد.
عزیزم چقدر ماه بود.
همراز من!
سفید و صورت گردی داشت.
عزیز اومد داخل.
داشتم نگاهش میکردم که یهو شروع به گریه کردن کرد.
هول کرده بودمو ..!

# پارت_ 145


همراز من!
سفید و صورت گردی داشت.
عزیز اومد داخل.
داشتم نگاهش میکردم که یهو شروع به گریه کردن کرد.
هول کردم و نمیدونستم چیکار کنم.
که عزیز اومد کنارم و کمک کرد تا شیرش بدم.
چقدر لذت خوبی داشت مادر بودن.
همایون به مامان هم خبر داده بود و مامان اومده بود پیشم.
قرار بود شب مامان به عنوان همراه پیشم بمونه و صبح مرخص میشدم.
صبح با کمک مامان لباسم رو پوشیدم.
همایون اومده بود که بریم.
باهمدیگر به سمت ماشین‌ رفتیم و سوار

1403/05/13 12:11

شدیم.
دخترم رو توی بغلم گرفته بودم.
همایون حرکت کرد.
هنوز از بیمارستان خارج نشدیم که همایون وایساد.
سرم رو بلند کردم :
_ همایون چرا وایسادی؟
چیزی نگفت و رو نگاهشو گرفتم.
اون ماشین عمو اینا بود و هما و زنعمو ازش پیاده شدند‌.
همایون پیاده شد و باهاشون داشت صحبت میکرد.
همایون برگشت تو ماشین:
_ میخوان شما رو ببینند.
بجه رو طرفش گرفتم و گفتم:
_ بیا ببر نشونشون بده.
_ هستی جان اونا تورو هم میخوان ببینن.
نمیدونم چرا دو دل بودم.
حس خوبی نداشتم به این موضوع.
همایون در ماشین رو بست و رفت طرفشون.
نمیدونم چی گفت بهشون که سوار ماشین شدند و رفتند.
همایون اومد داخل که پرسیدم:
_ چیشد؟
_ گفتم خونه امون بیان حالا تو اگر ناراضی باشی میگم برن.
سکوت کرده بودم.
اونا در حق من خوبی نکردن.
اونا چه حرفایی پشت سر منو و مادرم میگفتن.
حالا میذاشتم بیان؟؟
کینه های گذشته یک طرف و از طرفی همایون ذهنم رو پر کرده بودم.
اونم بالاخره هر چقدر به رو نیاره اما خانواده اش رو میخواست.
بخاطر همایون ازشون گذشتم.
چون نمیخواستم زندگی ای کینه ای داشته باشم.
میخواستم پاک زندگی کنم و دلم پر نباشه.
با صدای همایون برگشتم:
_ اگر ناراضی باشی میگم که نیان.
_ نه اصلا بگو بیان.
_ ببین هستی تو مجبـ..ـور به قبول کردن نیستی و ...
_ من از روی اجبـ..ـار چیزی رو قبول نکردم.
لبخندی بهش زدم که اونم لبخندی زد.
به سمت خونه رفتیم و جلوی در پیاده شدیم.
جلوی در ..!


#پارت_اخر


به سمت خونه رفتیم و جلوی در پیاده شدیم.
جلوی در چندتا گوسفند قربانی کردن و اینا همه کارای همایون بود.
با همدیگه به سمت خونه رفتیم.
همگی دور هم جمع بودیم.
زنعمو و هما اومدن جلو و هم تبریک گفتن و هم به نوعی عذر خواهی کردن و بخاطر اینکه روزمون خراب نشه ازشون خواستم پای گذشته رو وسط نکشن.
آقاجون یه گردنبند طلا به نام همراز برای دخترم خـ..ـریده بود و کـ..ـا،دو داد.
مامانمم براش دوتا النگو خـ..ـریده بود.
و عمو اینا هم ی نیم ست پروانه خـ..ـریده بودن.
به همایون نگاه میکردم که از ته دل میخندید و خوشحال بود.
این همون چیزی بود که من میخواستم.
با دیدن حال خوبش منم حالم خوب میبود.
بعد از یکمی نشستن همراز رو بغل کردم و به اتاق رفتم.
یکمی بهش شیر دادم که خوابید و به حموم رفتم.
از حموم دراومدم و آروم لباس هام رو تنم کردم.
موهام رو با کلیپس جمع میکردم که صدای گریه همراز بلند شد.
آروم به سمتش رفتم.
حتما گشنه اش بود.
روی صندلی میز آرایشم نشستم تا بهش شیر بدم.
داشتم بهش شیر میدادم که همایون با ظرف غذای ناهار اومد اتاق.
_ دستتدرد نکنه.
لبخندی زد و اومد طرفم.
سینی رو روی میز گذاشت و به سمت کشو

1403/05/13 12:11

رفت.
سشوار رو درآورد و شروع کرد به خشک کردن موهام.
غرق لذت بودم و از ته دلم حس خوشبختی میکردم.
کار موهام تموم شد و برام با کلیپس جمع کرد.
همراز خوابش برده بود و روی تـخت گذاشتمش.
همایون کنارم اومد و دستامو گرفت.
_ مرسی بخاطر موها.
پیشونیمو بوسید و دستاشو دور کمرم قفل کرد و خیره به چشمام گفت:
_ من از تو ممنونم که معنی زندگی قشنگ رو بهم فهموندی!

" همه عمر بر ندارم سر از این خـ.ـمار مـ.ـستی
  که هنوز من نبودم که تو در دلم نشستی "



《 پایان》

1403/05/13 12:11

ان شاءالله موردپسندتون باشه❤🙏

1403/05/13 12:14

🌹🌹🌹🌹🌹🌹

نام رمان : ایلماه

ژانر : عاشقانه وقدیمی

🌹🌹🌹🌹🌹🌹

1403/05/14 23:24

#ایلماه
#قسمت_اول

صدای کل و دایره و دنبک بلندتر شد، از پس تور روی سرم نگاهی به در عمارت انداختم و قامت ساواش رو تشخیص دادم.
لبخند محوی روی لبم نشست، ترسیدم دایه از پس تور هم ببینه و نصیحتاش رو برام ردیف کنه و تهش بگه: دختر باید باحیا باشه، طوری که وقتی می‌خنده نامحرم سفیدی دندوناش رو نبینه!
با صدای کل و سوت ساواش بهم نزدیک شد و کنارم نشست، گرمای تنش از فکر دایه بیرونم آورد،دوست داشتم مثل قبل ازش بخوام برام سیب بچینه و انقد از سر و کولش بالا برم که غرور خانزاده بودنش رو کنار بذاره و از درخت بالا بره!
اما خوبیت نداشت کسی بدونه قبل عقد با هم مراوده داشتیم.
سر و صدای جمع با ورود عاقد به حیاط عمارت ساکت شد،رو صندلی نشست و از آقام و کیومرث خان کسب اجازه کرد و شروع کرد به خوندن خطبه، صدای سابیده شدن قند رو شنیدم و کیلو کیلو قند تو دلم آب شد، ساواش رو با جون دل میخواستم، امشب شب وصال بود برام!
عاقد از بقیه خواست سکوت کنن و خوندن خطبه رو شروع کرد، وقتی به خودم اومدم که عاقد از پرسید: عروس خانم برای بار سوم آیا بنده وکیلم شما را به عقد دائم آقای ساواش اغلو با مهریه ذکر شده در بیاورم؟
نگاهی به جمع انداختم و چهره خانواده ام رو از نظر گذروندم، چشمام رو بستم و تو دلم از مامان اجازه گرفتم و گفتم: با اجازه آقام و...
صبر کنین!
چشمای بسته ام با صدای عصبی و بلند زینت خانم باز شد، تمام مجلس گوش شدن برای شنیدن حرف زینت خانم! چشمم خورد به نگهبان عمارت که با سر خونی وسط حیاط عمارت ایستاده!
زینت خانم فریاد کشید: جمع کنین بساطتون رو ما عروس بی عفت و آبرو نمیخوایم!
رو کرد سمتم و عصبی گفت: عفتت رو به نگهبان عمارت باختی؟ لیاقتت رو نشون دادی!خداروشکر که ذات کثیف و حیله گرت رو شد!
مجلس به ثانیه زیر و رو شد! پچ پچ ها شروع شد، تنم لرزید از حرفاشون!
ساواش عصبی  از جاش بلند شد و رفت سمت مادرش و گفت: چیشده آنا؟ چرا داد میزنی؟این حرفا چیه؟
آقام عصبی از جاش بلند شد و گفت: حیا کن زن! از چی حرف میزنی؟ چطور میتونی همچین تهمتی به دختر من بزنی؟
زینت خانوم پوزخندی زد و گفت: من شرم کنم یا دختر بی آبروی تو؟
دختر رو به ما انداختی اما خدا باهاشون یار بود و دستتون رو شد! منم که بهتون نبستم به دخترت، نگهبان اعتراف کرد! نیمه شب دخترت پشت مطبخ چه میکرد؟
حیرون شدم، لال شدم از حرفی که زد، قول و قراری با ساواش داشتم که رفتم پشت مطبخ! ساواشی که هر چقدر این پا اون پا کردم نیومد! چی میگفتم به این جماعت؟ قبل محرمیت دیدار داشتم باهاش؟ که مهر تایید بزنم به بی آبروییم؟از دردی که تو سرم پیچید ناله کردم، موهام تو دستای ساواش

1403/05/14 23:24

گرفتار شده بود و محکم میکشید، انقدر محکم که از روی صندلی پرت شدم پایین، تور از سرم کنده شد و با صورت خوردم زمین و گونه ام خراشیده شد، صدای فریاد ساواش تو حیاط عمارت پیچید: دختره بی آبرو! با کلفت خونه زادم ریختی رو هم؟ کم بودم برات؟
لگد بعدی که به پهلوم خورد نفسم رو بند آورد،زیر لب آقامو صدا زدم، انگار صدام به گوشش رسید که فریادش تو حیاط پیچید و بعد ضرب سیلی که تو صورت ساواش نشست، زیر بغلم رو گرفت و از رو زمین بلندم کرد، نفس رفته ام برگشت و با درد گفتم: من کاری نکردم آقا به ارواح خاک مامان قسم!
ساواش با داد گفت: اگه کاری نکردی پشت مطبخ چیکار میکردی؟ اونم نیمه شب؟
وا رفتم!ساواش که خبر داشت از همه چی...حتما ریگی به کفش این مادر و پسر هست، نمی‌دونستم چی بگم فقط گفتم: من کاری نکردم بخدا!من این مردو ندیدم اصلا!
زینت خانم داد زد: دروغ نگو بی حیا! نگهبان چی میگه پس؟ میگه خودت گفتی بره پشت مطبخ!
رو کرد به نگهبان و گفت: غیر اینه؟
نگهبان سری تکون داد و گفت: بله خانوم خودشون گفتن، نشون به اون نشون که رو کمرش ماه گرفتگی داره!
دنیا دور سرم چرخید، به چیزی متهم شدم که حکمش از مرگ هم بدتر بود، طوری با اطمینان حرف زد که خودمم شک کردم نکنه کاری کردم!
فریاد های بی مهابای آقام تو سرم پیچید، تنم زیر مشت و لگدش خورد شد.حق میدادم عصبی باشه، بین دو طایفه آبرومون رفت...
سیلی محکمی رو صورتم نشست، گرمی خون رو پشت لبم حس کردم.
محکم موهامو کشید و تو صورتم داد زد: چه غلطی کردی ایلماه؟جواب منو بده...یالا!
زبونم لال شده بود، نمیتونستم یک کلمه حرف بزنم!
ضربه محکم دیگه ای به صورتم میخوره و با همون لحن ادامه میده: آتیشت میزنم که آتیش زدی به حیثیتم!
اشکام بی مهابا صورتم رو خیس میکرد، موهام آشفته دورم بود، خودمو جمع کردم و با درد زار زدم: آقا به روح مامان کاری نکردم!
با پشت دست زد تو دهنم نگین درشت انگشترش لبمو پاره کرد: ببر صداتو، تن اون بیچاره رو تو گور نلرزون،که به پای توی بی آبرو رفت!
قلبم تیر کشید از درد،اولین باری بود که آقام به روم میاورد...
نباید جا میزدم، دلم نمی‌خواست بمیرم!


#ایلماه
#قسمت_دوم


باید از ته مونده آبروم دفاع کنم: با صدایی که از بغض می‌لرزید گفتم:من کاری نکردم آقا، هر جور که بخوای ثابت میکنم، برو قابله خبر کن، بخدا من بیگناهم آقا....زینت خانم طلبکار گفت: چه قابله ای؟حرف نگهبان رو همه شنیدن، نشونی هم داد،حرفی نمیمونه جز اینکه بخوای کلکی سوار کنی!
اسماعیل خان( پدر ساواش)که تا این لحظه در حال دور کردن جمعیت بود بالاخره به حرف اومد و گفت:بس کن زن، اگه دسیسه دشمن بود چی؟ راست و دروغ

1403/05/14 23:24

حرف این نگهبانو قابله معلوم می‌کنه!
زینت: اگه این دختر با قابله ساخت و پاخت کرد چی؟
آقام جواب داد: تا قابله بیاد زندونیش میکنم، نه آب نه غذا نمی‌برم براش تا تکلیفش معلوم بشه، اگه حرف این مرد درست باشه جنازه این دختر از این در بیرون می‌ره اگرم حرفش راست نباشه باعث و بانیش باید تقاص پس بده!
اخم های زینت خانم در هم شد اما حرفی نزد، آقام همون‌جور که موهام رو گرفته بود کشون کشون بردم، از درد فقط التماس میکردم و اشک میریختم؛ گوشاش کرد شده بود و دلش از سنگ! انگار نمیشنید هق هقامو!صدای باز شدن در آهنی رو شنیدم و بعد پرت شدم تو یه انباری تاریک و نمور، صدای موشا مو به تنم سیخ کرد.
قامت آقام رو تو تاریکی انباری تشخیص دادم، رو به روم ایستاده بود و با نفرت گفت: تف به روت بیاد که وسط اینهمه آدم آبروم رو به بازی گرفتی، به روح شیرین قسم اگه قابله مهر تایید بزنه به حرف این مردک خونت رو میریزم! خوب بشین فکر کرد اگه غلط اضافی کردی خودت خودتو خلاص کن!
بدون اینکه منتظر حرفی از طرف من بمونه از انبار بیرون زد و درو محکم بست، با درد خودمو کشیدم کنار دیوار، اشکام ثانیه ای بند نمیومدن، فاتحه خودم و زندگیم رو خوندم!
پاک بودم، اما طوری متهم شدم که شک کردم به همه چی، از همه بیشتر حرفا و رفتارای ساواش دلمو میسوزوند.اون که میدونست من چرا اونجا بودم، نمیگم دفاع می‌کرد حداقل چیزی نمی‌گفت تا اوضاعم بدتر نشه...
سرم رو به دیوار تکیه دادم، تمام تنم از شدت کتک هایی که خورده بودم درد میکرد، لباس عروس سفید رنگم از قطرات خون بینی و لبم سرخ شده بود...حجله ام به خون کشیده شد!
گردن بند یادگاری مامانمو تو دست گرفتم و با گریه نالیدم: مامان، تو که میدونی من کاری نکردم، هوامو داشته باش،دعا کن برام...
تنم ضعف داشت و از شدت گریه و درد از حال رفتم.
چشمام رو که باز کردم دایه بالای سرم بود، ابرو های پهنش بهم گره خورده بود و نگاهش تیز بود، تلخ گفت: پاشو، قابله آوردن.
انگار آب یخ رو تنم ریختن، دلم شور میزد و از نگرانی میلرزیدم، به هر سختی بود از جا بلند شدم، دایه حتی به خودش زحمت نداد دستمو بگیره و کمکم کنه بلند شم!
هر قدمی که برمیداشتم تمام بدنم از درد می‌لرزید و پوست سرم گز گز میکرد،از انباری که بیرون رفتیم دستمو حائل صورتم کردم تا نور خورشید کمتر اذیتم کنه.با سر پایین افتاده و خجالت زده از حیاط عمارت گذشتم، هیچ کاری نکرده بودم اما خجالت می کشیدم.
آثار مراسم دیشب هنوز توی حیاط بود با دیدنشون بغض کردم و یاد رفتار آقام و ساواش افتادم، اولین قطره اشکم که ریخت سریع پاکش کردم، نمی‌خواستم بدبخت تر از چیزی که

1403/05/14 23:24

هستم به نظر بیام.
وارد خونه شدیم و دایه در اتاقی رو باز کرد و اشاره داد برم تو، وارد اتاق که شدم اول از همه چشمم خورد به آقام و اسماعیل خان دلم ریخت نکنه جلو اینا میخوان...؟
حتی فکر کردن بهش هم نفسمو بند آورد،اسماعیل خان به پیرزن گوشه اتاق اشاره زد و گفت:جیران خاتون قابله آبادیه، زن پاک و نجیبیه از ساداته! اینا رو میگم که شکی نمونه.
حرفاش رو که زد همراه آقام از اتاق بیرون رفت...
دایه دستش رو گذاشت پشتم، کمی رو به جلو هولم داد و تلخ گفت: برو دختر، واسه چی وایسادی؟
نگاهم بین دایه و زینت خانم سرگردون بود، بغض کرده بودم، نکنه می‌خوان تو اتاق بمونن؟
ترسیده گفتم: یعنی چی؟ جلوی شما؟
زینت خانم تند شد و گفت: نکنه انتظار داری تنهات بذارم با حرفات جیران خاتونم خام کنی، فقط من میتونم تو چه شیطانی هستی!
دلم گرفت از حرفش، اما لال موندم فعلا که قدرت دست اونه و من بی دفاعم!
جیران خانم صورت مهربون و نورانی داشت، با آرامش بهم گفت: بیا جلو دختر نترس، هر چی خدا بخواد همون میشه!
چطور نگران نباشم چطور نترسم؟ قلبم داشت از جا کنده میشد، مرگ رو به این خفت ترجیح می‌دادم...
دیگه اشکی برای ریختن نداشتم،آبرو و حیثیتم به باد رفت...
پاهام قدرت جلو رفتن نداشت،از شدت ترس و استرس می لرزیدم، زینت خانم با بی رحمی گفت: این بازی جدیدته؟ کاری نکردی واسه چی جلو نمیای؟ نمی‌خواد که بخوردت...
دلم شکسته بود، با همون دل شکسته از خدا خواستم اگه بیگناهم حق منو طوری بگیره که همه بگن این آه ایلماه بود که دامنمونو گرفت.
همون چند دقیقه ای که جیران خاتون کارشو انجام داد برام اندازه یه عمر گذشت، حس کردم یه شبه پیر شدم!


#ایلماه
#قسمت_سوم


جیران خاتون که کارش تموم شد آروم بهم گفت: بلند شو دختر!
دایه و زینت خانم همزمان گفتن: چیشد جیران؟
همه تنم گوش شد برای شنیدن.....نفس عمیقی کشید و گفت:دختره خانوم!زن نشده...
نفسم آزاد شد و اشکای مونده پشت پلکام آزاد شدن، زینت خانوم عصبی هوار زد: دروغ نگو، نگهبان عمارت خودش اعتراف کرد باهاش بوده حتی از ماه گرفتگی رو کمرش هم گفت!
جیران: من از کسی جز خدا نمیترسم،چرا باید دروغ بگم؟ به هر *** دیگه ای هم نشون بدی، دکتر شهرم ببری همینو میگه!
از جاش بلند شد و گفت: کار من تموم شد، با اجازه!
جیران خاتون رفت سمت در و زینت خانوم هم عصبی دنبالش رفت، دایه لبخند به لب اومد سمتم، از رو زمین بلندم کرد و گفت: رو سفیدمون کردی دختر!
از همه اشون بدم اومد، حتی دایه،حتی آقام!تنم از نفرت و حقارتی که کشیده بودم می‌لرزید، دایه به دیوار تکیه ام داد و ترسیده گفت: ایلماه؟ چته دختر؟ واسه چی میلرزی؟
نای جواب

1403/05/14 23:25

دادن نداشتم، انگار روح از تنم رفته بود!چشمام سیاهی می‌رفت و گردنم تحمل سرم رو نداشت و کله ام تو هوا معلق بود. دایه که اوضاعمو دید هراسون داد کشید:یا فاطمه الزهرا!الان برات آب طلا میارم!
دایه از اتاق بیرون رفت و تن لرزون و گریونم رو تنها گذاشت. کمی بعد خنکا و شیرینی آب رو روی لبام حس کردم و حالم کمی جا اومد
دایه رو بهم گفت: بهتر شدی؟
_بریم! فقط می‌خوام برم...
_بذار حالت جا بیاد، بعدش ببینیم آقات چی میگه!
عصبی میگم: دیگه چی بگه؟ بلایی مونده سرم نیاد؟ بخدا دایه اگه حقمو نگیرین از هیچ کدومتون نمی‌گذرم!
_باشه مادر، آقات خودش می‌دونه چیکار کنه، میتونی پاشی؟
سرم رو تکون میدم و از جا بلند میشم، دایه سعی کرد دستمو بگیره اما پسش زدم و با غیض گفتم: نمی‌خواد کمکم کنی! یادم نرفته که تو انباری حتی بهم نگاهم نکردی، بدون اینکه بپرسی حرف اینو اونو باور کردی!
اسمم رو صدا زد اما بی توجه بهش از اتاق بیرون رفتم، سرم گیج می‌رفت اما برام اهمیتی نداشت، عادت داشتم به تنهایی!
صدای داد و فریاد آقام از بیرون میومد، همه اشون چند ثانیه ای با دیدنم ساکت شدن، نگاهم فقط به آقام بود!
اونجوری که خوردم کرد باید ازم دفاع کنه...
زینت خانوم با صدای بلندش سکوت جمع رو بهم زد: دخترت رو انداختی به ما، از طالع نحسش فراری بودی و بدبختی هاشو آوردی برای ما؟حالا هم که گند کاریش رو شد! کی می‌دونه بدن این دختر نشونه داره؟
شهامت به خرج دادم و گفتم: خودت زینت خانم! خودت و دخترات میدونستین!یادته تو حموم اومدی گفتی باید ببینم تن عروسم عیب و نقصی داره یا نه؟
زینت خانم: داری تهمت میزنی به من چشم سفید؟!_چه بهتونی ؟ گفتین کی تن و بدن دخترت رو دیده گفتم شما و دختراتون ! مگه دروغی تو حرفم هست ؟!
حواست باشه چی میگی ! طالع نحست رو آوردی برای من ! از وقتی پا گذاشتی خونه ام برکت ازش رفت انگار دعا و طلسم خوندی برای پسرم ! با حیله میخواستی زنش بشی اما دستت رو شد ! حالا هم که داری به من تهمت میزنی !
بغض کردم ! انگار قرار نبود هیچوقت عادت کنم به شنیدن این حرفای تکراری ! آدمایی که اشتباهات خودشون رو از چشم من میبینن و منو متهم میکنن به بد قدم بودن ،شوم بودن ! اما قرار نیست عقب بکشم که حیثیتم به باد بره !
_نمیخواستید عروستون بشم زینت خانم ! نگهبان عمارت رو آوردی علیهم حرف بزنه خودتم پُرش کردی ، نشونی بهش دادی !
دستش برای زدن بلند شد اما قبل از اینکه توی صورتم فرود بیاد اسماعیل خان دستش رو گرفت و گفت : بگو نگهبان بیاد ! باید یه سری حرفا بزنه! کاری نکرده باشی زینت؛ پای شرافتم وسطه!
آقام عصبی هوار کشید : اگه دستی تو این کار داشته باشی

1403/05/14 23:25

بد تاوان پس میدی !
اسماعیل خان یه نفرو فرستاد دنبال نگهبان پاهای بی جونم بیشتر از این تحملم رو نداشت ، لبهٔ سکوی عمارت نشستم و نفسی تازه کردم . فرستاده اسماعیل خان برگشت و با نفس نفس گفت : میگن شبونه فرار کرده آقا ! هیچ ردی ازش نیست.
زینت خانم سریع گفت : لابد از ترس جونش فرار کرده.معلوم نبود بمونه چه بلایی سرش بیاد !
زینت خانم دستپاچه شده بود، از حالتاش مشخص بود؛جر و بحث بالا گرفت ، آقام داد میکشید و حرف از ابرو میزد ، زینت خانم دم از حیله گری ما میزد،از طالعی می‌گفت که هر کسی خبر نداشت. اسماعیل خان هم سعی میکرد آرومشون کنه ! حالم ناخوش بود و از ضعف یخ زده بودم و چشمام سیاهی می‌رفت ، اینقدری که اگر دایه به دادم نمی‌رسید از سکو پرت میشدم پایین . کمکم کرد از اون هیاهو بیرون بیام ، منو برد اتاق و برام کمی خوراکی آورد تا ضعفم برطرف شه ، حالم که رو به راه شد لباسای پاره و خونی شده ام رو عوض کرد و موهامو شونه کشید و گفت : اوضاع که بهتر شد یه حموم هم برو . سرمو تکون دادم ، هنوز ازش دلخور بودم و زبونم نمیچرخید درست حسابی ازش تشکر کنم !


#ایلماه
#قسمت_چهارم


از کسی که تو این سالا مادری کرده برام بدون اینکه ازم دوری کنه و بترسه ! آروم گفتم : صورتم بد شده دایه ؟
_ نه ! یه کمی گونه ات زخمه ، ضماد میارم زود خوب میشه جاشم نمی‌مونه!
با بغض پرسیدم : حالا چی میشه ؟
نترس ! بسپار به آقات ! خدا ستار العیوبه ، هوای تورم داره ! دیگه نمی‌خوری ؟
نه ای گفتم که دایه سینی رو برداشت و از اتاق بیرون رفت . تا اومدم چرتی بزنم چند ضربه به در اتاقم خورد ، از جا بلند شدم دوباره...چند ضربه به در خورد مثل موقعی که ساواش در میزد ! در اتاقم رو باز کردم ، پشت در بود ! به محض دیدنم نگاشو به زمین داد و گفت : باید حرف بزنیم ایلماه !
به زخم گونه ام اشاره کردم و گفتم : حرفاتو قبلا زدی خانزاده! حرفی باقی نمونده ! چطور روت میشه بیا و باهام حرف بزنی؟
_ایلماه .... من !
پریدم وسط حرفش : اسم منو تو دهن نجس دروغگوت نیار ! دیگه نمی‌خوام ببینمت !
_ منو ببخش نمی‌خواستم اینجوری بشه !
+آبرومو پس بده تا ببخشمت ! میتونی ؟
نگاه درمونده ای بهم کرد با نفرت تفی روی زمین پرت کردم و گفتم : تف به روت بیاد بی غیرتِ بی شرف ! بد تاوان پس میدی ، خدای منم بزرگه !
سرشو پایین انداخت و گفت : چیکار کنم ؟ چیکار میتونم بکنم ؟ نگهبان حرف از چیزی میزد که منم نمی‌دونستم !
_تو نمی‌دونستی من پشت مطبخ چیکار میکردم ؟ قول و قرارمون یادت رفت ؟ نیمه شب تو دل تاریکی به خاطر تو اومدم بیرون . ساعتی که صدای زوزه گرگ از کوه میومد وسط صد تا جونور و ظلمات شب اومدم

1403/05/14 23:25

ببینمت ولی تو....
چیکار کنم ایلماه ، غلط کردم خون جلو چشممو گرفت! چیکار کنم ببخشیم؟
_تقاص پس بده!تقاص آبروی از دست رفته ام! هر کاری هم کنی بازم بد نام شدم؛ هر کاری کنی سنگینی این بی آبرویی از رو شونه های من برداشته نمیشه؛ پس لطف کن گورت رو گم کن و به مادرت بگو کمتر چوب حراج بزنه به حیثیت من!
نگاه سرگردونش رو به زمین دوخت و گفت: هر کاری بتونم میکنم!
_خودتو به موش مردگی نزن، تو همونی که دیشب عوض اینکه پشتم باشی تو حیاط معرکه گرفتی، پرتم کردی وسط حیاط و گرفتیم زیر مشت و لگد!الان ادای آدمای پشیمون رو درنیار که نامردتر از تو ندیدم
ساواش: ایلماه؛ میدونم اشتباه کردم اما می‌خوام جبران کنم برات! من همونیم که بخاطرم دزدکی نیمه شب از اتاقت زدی بیرون!
_کاش قلم پام خورد میشد و بیرون نمی‌رفتم!
پوزخندی زدم و گفتم: حالا که دستتون رو شده اومدی التماس و زاری؟ بخششی در کار نیست آبروی رفته ام رو نمیتونی برگردونی اما باید به درد من دچار بشی.
دستش رو نزدیک گونه ام کرد و گفت: آروم بگیر ایلماه، تو نشون شده منی! اصلا فردا دوباره بساط عروسی رو راه میندازیم، اینجوری می‌بخشی؟
سرم رو عقب کشیدم و گفتم: من دیگه خام دوز و کلک تو نمیشم! راه ما از الان جداست.
+چیکار کنم که ببخشی؟
_تمام عمارت رو جمع کن، از مادرت بخواه جلوی همه بگه پسرم مردونگی نداره مجبور شدم برای پنهون کردنش عروسمو بد نام کنم!پوزخندی زد و گفت: عروسی رو دوباره برپا میکنم تا دیگه حرف و حدیثی نباشه.
مثل خودش با پوزخند گفتم: من دیگه عروس تو نمیشم؛ با حقارت همه چیمو ازم گرفتی که دوباره تن بدم به این ازدواج؟کور خوندی، آبرومو ازم گرفتی تا حقمو از این خونه و آدماش نگیرم کوتاه نمیام! واسم سخت نیست که گوش عالم و آدم رو پر کنم که خانزاده مردونگی نداشت و مادرش از ترس آبروش منو بد نام کرد!
از گوشه چشم سایه ای دیدم، سر برگردوندم اون سمت، دختر ریز نقشی از گوشه دیوار سرک کشیده بود و مشغول دید زدن بود، تا نگاهم رو دید سرش رو دزدید و رفت!
ساواش عصبی و با چشم های به خون نشسته بهم نگاه کرد و گفت: وای به حالت اگه این حرف جایی بپیچه!
باید ببینی اون دختر تا چه حد فضوله...
نفس عمیقی کشید و گفت: با آنام حرف میزنم، حلش میکنم! تو عروس منی،عروس منم میمونی!
آناتو راضی کن؛ اگه راضی شد منم راضی میشم.
*آنا در زبان ترکی یعنی مادر.
پوفی کشید، باشه ای گفت و با نگاه عمیقی بهم راهشو گرفت و رفت. با دل شکسته برگشتم تو اتاق، بغض داشتم، ساواش رو انقدری دوست داشتم که بخاطر دیدنش از خانواده اصلیم گذشتم و چند سالی رو اومدم تبریز پیش پدر بزرگ و مادر بزرگم...
اشکام رو پاک

1403/05/14 23:25

کردم و آهی کشیدم، من قوی تر از این حرفا بودم، من ایلمام ،کسی که هفده سال از این و اون حرف شنید و دَم نزد! فقط قوی تر شد! با درد بدشگون شدن کنار اومدم، تمام مدت تنها بودم فکر میکردم ساواش قراره این تنهایی رو تموم کنه اما انگار تموم شدنی نبود! هر چقدر که می‌گذشت بیشتر به حرف اون رمال می‌رسیدم! شاید قراره تمام عمر با این تنهایی سر کنم...
تا عصر تو اتاق موندم، دایه برام غذا آورد نمیتونستم لب به غذا بزنم اما بخاطر خواهش های دایه شروع کردم به خوردن، یه قلپ دوغ خوردم که دایه گفت: گریه کردی؟


#ایلماه
#قسمت_پنجم


سر تکون دادم: آره، نا امیدم دایه! انگار قرار نیست رنگ خوشی رو ببینم، چجوری تهمت به این سنگینی رو تاب بیارم؟
_غمت نباشه دختر، تا حدی بارش از رو دوشت برداشته شد با حرفای قابله، غصه نخور من ایلماه رو فقط به شَر بودنش میشناسم این قیافه ها بهت نمیاد! برمیگردیم ولایت خودمون دوباره میشی همون دختر حاضر جواب سابق!
_آقام میخواد چیکار کنه؟
یکم دیگه میاد پیشت باهات حرف میزنه، فعلا که پیش اسماعیل خان بود.
با بغض گفتم: دایه دیگه چجوری زندگی کنم! کافیه به گوش ینفر از آبادی خودمون برسه...دیگه باید بمیرم!
_کسی غلط می‌کنه چیزی بگه؛ بجز چند تا از خدمتکارا کسی همراهمون نیست دهن اونارم آقات می‌بنده، تو غصه ات نباشه!
آهی کشیدم و گفتم: دایه به آقام بگو زود نگذره از این زن، بخدا اگه ظلم کنین در حقم آسمونو به زمین میدوزم!
سینی رو از جلو روم برداشت و گفت: خودش می‌دونه چیکار کنه؛لازم نیست تو بگی!
از اتاق که بیرون رفت سیل غم دوباره به سمتم هجوم آورد! به این فکر کردم که خواهرای ناتنیم چقدر شاد شدن از این بلایی که سرم اومده بدتر از اون گلناز از خوش حالی تو دلش عروسی بر پا میشه! آخ که دشمن شاد شدم!
بیخیال سری تکون دادم و گفتم: فدای سرت اینم رو قبلیا!
از خستگی چشمام می‌سوخت اما خواب به چشمم نمیومد، پلک که رو هم میذاشتم چهره خونی خودم پشت پلکای بسته ام نقش می‌بست در حالی که آقام قصد جونمو داشت!
از جا بلند شدم و رفتم پشت پنجره، نگاهی به حیاط عمارت انداختم، اگه اتفاقای دیشب نبود امروز مراسم پاتختیمون بود! فکر کردن بهش جز خون دل خوردن چیزی نداشت برام، نگاهی به در عمارت انداختم چند تا از خدمتکارا یه گوشه جمع شده بودن و پچ پچ میکردن، همون دختر ریز نقش هم بینشون بود! خنده ام گرفت؛ انگار ایندفعه خدا با من بود..!شاید آقام نتونه حقمو بگیره اما اگه من اینا رو به درد خودم دچار نکنم ایلماه نیستم!
میل به بیرون رفتن نداشتم، فقط چند بار برای برای دستشویی رفتن از اتاق بیرون رفتم و بی هیچ ارتباطی

1403/05/14 23:25

برگشتم اتاقم، شامو یکی از خدمتکارا برام آورد تا سینی رو گذاشت جلوم گفتم: گوشه حیاط چی پچ پچ میکردین؟
هول شد، دستاشو تو هم قفل کرد و گفت: ه‍ی‍...هیچی خانوم!
_مگه میشه؟ خودم دیدم اون دختره اینجا فالگوش وایساده بود؛ داشت هر چی شنیده بود می‌گفت بهتون؟!
خانوم بخدا من من کاری نداشتم! بی تقصیرم بخدا!
ملایم گفتم: چرا هول کردی؟ من که چیزی نگفتم، فقط می‌خوام بدونم که چی گفت بهتون؟
یکم مِن مِن کرد و گفت: گفت که...گفت که مادر ساواش خان واسه این مراسمو بهم زده که...مکث کرد، سریع گفتم چی؟
_برای اینکه، روم به دیوار خانوم بخدا منم شنیدم فقط! گفت که ساواش خان، مردو.نگی نداره!از تو بقچه لباسام کمی پول درآوردم و گرفتم سمتش و گفتم: به هر کی رسیدی سر حرفو باز کن و همینو بگو!اسمی از من نمیاری، اینم مزد کارت پیش پیش؛ اما بدون که یه خطا کنی بدجور تاوان پس میدی.
مردد به پول دستم نگاه کرد،انگار داشت سبک سنگین میکرد: بالاخره این حرفو به همه میزنی چه بهتر پول هم بابتش بگیری و دقیق تر انجامش بدی!چشمی گفت پولو از دستم گرفت و از اتاق بیرون رفت، لبخندی رو لبم نشست و مشغول غذا خوردن شدم کمی دوغ خوردم که در اتاق باز شد و آقام اومد تو، ازش دلخور بودم انقدری که نه سلام کردم نه از جام بلند شدم،آقام رو به روم نشست و گفت: با اسماعیل خان حرف زدم، قرار شد دوباره عروسی رو راه بندازیم!سری که پایین انداخته بودم رو به ضرب بلند کردم و گفتم: چی رو راه بندازی؟ فکر نمیکنی که قراره قبول کنم؟
سری تکون میده و میگه: اولدوز! برگشتنت به خونه برات خوب نیست، حرف درمیارن! بمون که اذیت نشی(اولدوز: ستاره)
بغضم گرفت: آقا؛ انتظار نداری که جایی بمونم که آدماش ازم متنفرن، زینت خانوم میخواست بی آبروم کنه، اینسری قصد جونمو می‌کنه! چرا؟ چون طالعمو اینور اونور میکشونم، چون نگران پسرشه؛ هر کاری می‌کنه از دستم خلاص بشه.حالا میخوای بین اینا ولم کنی بری؟ چون بگردم حرف میشنوم؟ من همیشه حرف شنیدم آقا! اینا برام عادیه، من بلدم از پَس حرف اینو اون بربیام!
آقام کلافه گفت: فرق داره ایلماه، این حرفا خیلی فرق داره با چیزایی که شنیدی!
بینمو بالا کشیدم و گفتم: من برمیگردم، اینجا نمیمونم، حاضری مرده امو تحویل بگیری ولی برنگردم خونه؟پس خودت بکشم! برگرد بگو مرد، یا اگه میخوای شبونه خودمو خلاص کنم که ننگم نمونه برات!
خودشو کشید سمتم و گفت: تو یادگار شیرینی هر چی باشی رو چشمم جا داری، من واسه خودت میگم!واسه اینکه دلت بیشتر از این نشکنه.
_دل من به شکستن عادت داره! اگه برات مهمم بذار برگردم، اگه بخوای زورم کنی بخدا نفسمو میگیرم، مرگو

1403/05/14 23:25

ترجیح میدم به این خفت و خواری!
+آروم بگیر! راضی نیستم به اذیتت، اما هر جور بخوای!


#ایلماه
#قسمت_ششم


میدونی که از جونمم بیشتر دوست دارم؛ حرف از مردن نزن که امید زندگی منی!
برمیگردیم اما قبلش یه تسویه حساب میکنیم با این خونه و آدماش!
برای بوسیدنم جلو اومد، پیشونیم رو بوسید و گفت: غذاتو بخور و بخواب.
سر تکون داد و از اتاق بیرون رفت، خیالم از بابت آقام راحت شد، اما تهِ ته دلم یه دلخوری و ناراحتی بود، بخاطر اینکه بعد شونزده هفده سال مرگ مادرمو به روم آورد!
آهی کشیدم و با خیال آسوده تری شامم رو خوردم و خوابیدم، صبح با صدای داد و بیدادی که از حیاط میومد چشمام رو باز کردم، تندی رفتم پشت پنجره زینت خانم وسط حیاط معرکه گرفته بود و سر خدمتکارا داد میکشید.
گوش تیز کردم برای شنیدن اما بجز چند تا تهدید چیزی دستگیرم نشد، در وا شد و دایه با یه لگن مسی اومد تو اتاق و گفت: آتیش پاره به چی نگاه میکنی؟
_ مگه چی شده دایه؟
+ همه جا پیچیده پسر خان مردو..نگی نداشت، زینت واسه اون مراسمو بهم زد، هر کی ندونه من میدونم زیر سر توئه!
با خنده آبی به دست و روم زدم و گفتم: حقش بود دایه؛ دلمو سوزوندن.
صبحانه ام رو کامل خوردم.دایه با کمی اخم گفت: گفتم بسپر به خدا و بعدم آقات، ولی کو گوش شنوا!
_قربون خدا برم دایه ولی خودم هستم و میتونم حقمو بگیرم.
با ناراحتی ادامه دادم: هر چند کاری که اونا کردن در مقابل حرف من هیچه! فردا روز زن میگیره بچه دار میشه همه یادشون می‌ره ولی من...
نفسی کشیدم و گفتم: کِی برمیگردیم دایه؟ دلم تنگ شده برای خونه برای جنگ اعصاب با خواهرام و گلناز!
_سر ظهر راهی میشیم جمع کن وسیله هاتو.
باشه ای گفتم و پشت سرش از اتاق بیرون رفتم،همین که پا گذاشتم تو حیاط همه ساکت شدن! زینت نگاه تند و تیزی بهم انداخت و رو به خدمه ای که جمع کرده بود غرید: گمشید سر کارتون!
نزدیک رفتم و گفتم: چیشده زینت خانوم، اول صبحی چیشده غضب کردی؟
زینت: مار خوش خط و خال خودتو به اون راه نزن، هر چی آتیشه از گور تو بلند میشه.
چشم چرخوندم و گفتم: بر باعث و بانیش لعنت!
دایه مداخله کرد دستم رو کشید و گفت: آقات منتظره!
منو کشون کشون برد و گفت: نمیتونی دو دقیقه زبون به دهن بگیری؟ غلاف کن اون نیش مارو!
+ یه نیش در برابر تیکه تیکه شدن وجودم که چیزی نیست! زندگیم رفت حداقل یکم خالی بشم!به آقام که رسیدیم رو بهم گفت: آماده باش، اذان رو که بدن عازم میشیم.
_آقا همینجوری برگردیم؟پس...؟
+به اندازه کافی با این حرفا بهشون حالی شده چی به چیه اما در عوض این وصلت بهم خورده دختر وسطش رو پیشکش کرد، باغ گردویی که قرار بود مال تو باشه هم هدیه

1403/05/14 23:25

کرد.
آب ریخته شده جمع نمیشد اما داغ دلم کمی تسکین پیدا کرد، بخصوص با پیشکش کردن دخترش! این یعنی مهر پاکی من...
با دل شاد تری برگشتم اتاق و وسایلم رو جمع کردم، آقام اهل جنگ و درگیری نبود، همیشه میخواست اختلافاشو در صلح حل کنه، که همینطور هم شد!
بقچه ام رو حاضر و آماده گذاشتم کنار و بعد از نهار و نماز برای راهی شدن از اتاقم رفتم بیرون، ساواش عین جن جلو روم ظاهر شد از ترس هینی کشیدم و گفتم: بسم الله! نمیخواین دست از سرم بردارین؟
از نگاهش خون میبارید، قدمی بهم نزدیک شد از ترس عقب رفتم و گفتم: چی میخوای؟
+گفتم اگه حرفش بپیچه بد میبینی، باش و تاوان پس بده... خودت مردونگیمو ثابت کن!
دستشو نزدیکم کرد و گوشه لباسم رو گرفت و کشید...کشیده شدم سمتش؛ با نفرت لب زدم: جیغ میزنم کل عمارت بریزن اینجا.
دستش رو محکم گذاشت رو دهنم و گفت: حالا چی؟
برای چند لحظه ای ترس برم داشت اما خودمو جمع کردم و با تمام توانم کف دستشو گاز گرفتم، یه ذره گوشت اومد زیر دندونم اما محکم دندونامو فشار دادم انقدری که طعم آهن مانند خونو توی دهنم حس کردم!
دستش رو با فریاد برداشت و با درد گفت: وحشی تر از تو ندیدم!
قبل از اینکه بتونه بیاد سمتم جیغِ از ته دلی کشیدم؛ انقد بلند که شک نداشتم به حیاط عمارت هم می‌رسه!
ترسیده نگاهم کرد که گفتم: راحتم بذار وگرنه طوری رسوات میکنم که نتونی سر بالا بگیری!
صدای باز شدن در اومد و ساواش سریع تو یکی از اتاقا پنهون شد.
دایه هراسون اومد تو اتاق و گفت: چیشده دختر؟
پشت سرش آقام و اسماعیل خان هم اومدن، همه چشم دوخته بودن به دهنم، لبخند زورکی زدم و گفتم: یه چی از کنارم رد شد فکر کردم ماری چیزیه!
دایه چشم غره رفت و گفت: قبض روح شدیم دختر! راه بیوفت به اندازه کافی دیر شده.
سری تکون دادم و راه افتادم، به حیاط که رسیدم برای آخرین بار نگاهی به عمارت انداختم، نگاهم کشیده شد سمت اتاقی که قرار بود برای ما باشه، من و ساواش! اما نشد. بغض به گلوم چنگ انداخت، به سختی قورتش دادم از دردش نم تو چشمام نشست، دایه هولم داد و گفت: راه بیوفت، به چی نگاه میکنی؟
چشم از عمارت گرفتم و سوار ماشین آقام شدم و راه افتادیم، همراهانمون هم قبل ما راه افتاده بودن،


#ایلماه
#قسمت_هفتم


وقتی یادم میاد مهمون های دعوتی آقام کیا بودن و چطور جلوشون بی آبرو شدم دوست دارم زمین دهن وا کنه و منو ببلعه! حتی یادآوریش هم تنمو لرزوند. آقام راست میگفت،سختیام بعد برگشتن شروع میشد، دهن چند نفرو میشه بست؟ خوب یا بد حرفش میپیچه! یک کلاغ چهل کلاغ میکنن و تهش میگن دست خورده بود که پَسِش فرستادن!
تمام مسیر رو تو خودم بودم بی حرف!

1403/05/14 23:25

وقتی که به عمارت خودمون رسیدیم حس غریبی داشتم، هم خوشحال بودم هم میترسیدم.
نفس عمیقی کشیدم، بقچه لباسام رو بغل زدم و رفتم سمت عمارت نگهبان با دیدنم متعجب و دستپاچه گفت: سلام خانوم! رسیدن بخیر.
سرم رو تکون دادم و سلام آرومی دادم، پاهام یاری نمی‌کرد از در برم تو! فکر اینکه قراره چیا بشنوم باعث شد تنم بلرزه!
پامو که تو حیاط عمارت گذاشتم اسرین ( خواهر ایلماه) بدو بدو اومد جلو و با پوزخند گفت: عروسِ خان ترک اومده! چند هکتار زمین به نامت کردن؟
با خنده ادامه داد: ته تغاری خسرو خان رو با بی آبرویی پَس فرستادن!
_حق داری خوشحال باشی، آخه همچین چیزی تو خوابم قسمتت نمیشه چه برسه بیداری!
اسرین: آره تو خوابم نمی‌بینم پس فرستاده بشم!
_ هر وقت یه خانزاده دست گذاشت روت بیا کَل بنداز، پَسَم فرستادن عیبی نداره.
ما که عیب و نقص نداریم، دست خورده هم نیستیم! تو فکری واسه خودت کن ته تغاری خان، دیگه سگم تو روت نگاه نمیکنه.
بیخیال از کنارش رد شدم و گفتم: مگه اینجوری بخوای خودی نشون بدی، در ضمن نگران من نباش ! من خواهان زیاد دارم حتی اگه دست خورده باشم و پس فرستاده، تو یه فکر برای خودت بکن، دختر خانی دست خورده هم نیستی، همینجوری هم سگ تو روت نگاه نمیکنه.
منتظر نموندم و بی توجه به نگاه های سنگینی که روم بود رفتم تو خونه، نیمه شب بود و خسته راهم چشمام رو فشار میدم و سلام آرومی به اهل عمارت دادم؛ جواب دلچسبی نگرفتم، فضا سرد بود و نگاه ها سنگین و شماتت بار.
عطیه جلو اومد و گفت: سلام خانم، رسیدن بخیر! شام بیارم؟
_نه عطیه، میرم بخوابم.
یه راست رفتم سمت اتاقم و کز کردم گوشه اتاقم، به روی خودم نیاوردم اما تک‌تک حرفای اَسرین مثل خنجری تو قلبم فرو رفت. آه عمیقی کشیدم و با خودم فکر کردم مبارزه اصلی فرداست که همه بیدارن و پِیه فهمیدن!
جامو پهن کردم و بعد عوض کردن لباسام دراز کشیدم،دم دمای صبح بالاخره چشمام گرم شد و خوابیدم.
صبح با سر و صدای اهل خونه بیدار شدم، آفتاب تا وسط اتاقم اومده بود و داد میزد تا لنگ ظهر خوابیدم! چطور دایه بیدارم نکرده خدا می‌دونه! از اتاق بیرون رفتم، هر کسی از کنارم رد میشد نگاه کوتاهی بهم مینداخت، اما کسی حتی جیک هم نزد...نمی‌دونستم خوشحال باشم یا ناراحت؛ که هیچ *** نمی‌خواد حرفی در مورد اتفاقای عروسی بزنه، هر چند که قبل برگشتن ما همه چی رو بهشون گفتن!
صبحانه رو هول هولکی به معده بخت برگشته ام رسوندم، تنم عرق کرده و چسبناک بود، از عطیه خواستم کمک کنه حموم کنم، بعد حموم تنم سبک شده بود، از آیینه نگاهی به گونه زخم شده ام انداختم و از ضماد دایه روش زدم!
صدای خندیدن

1403/05/14 23:25

اسرین و انیس ( خواهر های ناتنی ایلماه) توجهم رو جلب کرد، رفتم سمتشون، چند دست لباس روی زمین افتاده بود و مشغول بزک کردن بودن!
اسرین گونه هاش رو نیشگون گرفت تا سرخ بشن و گفت: دلم میسوزه که نمیتونی بیای!
کجا بیام؟
اسرین: پسر کوچیکه احمد خان از فرنگ برگشته! واسه خاطرش بزم گرفته!
چشم چرخوندم و گفتم: توأم داری خودتو بزک می‌کنی بلکه به چشم بیای؟
ابرو بالا انداخت و گفت: آدم باید آراسته باشه، حالا چرا حسودی میکنی؟ حقم داری با این صورت داغون و زخم شده که نمیتونی بیای بین مردم، اصلا نمیتونی سر بالا کنی انقد که حرف پشتته!انیس ضربه ای به پهلوی اسرین زد و بی حرف مشغول کار خودش شد، دوباره به پوسته غمگینم برگشتم!
انگار تازه معنی حرفای آقام رو میفهمیدم؛ حالا میفهمم چی در انتظارمه همین که نمیتونم راحت بگردم یعنی فلاکت!
حس میکردم اگه از خونه بیرون نرم و نگردم جونم بالا میاد!
لباسام رو با یه لباس معمولی عوض کردم، صورتم رو پوشوندم و فرز از خونه بیرون رفتم، دایه اگه بفهمه برای بار صدم بی اجازه از خونه بیرون رفتم حتما یه کتک مفصل مهمونم می‌کنه!
از پشت عمارت رد شدم و عزم جایی رو کردم که تسکین دردام بود!
مسیر منتهی به قبرستون و روستای کناری رو پیش گرفتم، چاله چوله های زمین پر آب و گل بود، زمین هم بخاطر بارون مرطوب بود!
چند باری پام تو گل فرو رفت و هر بار هزاران لعنت به خودم فرستادم که چرا بیرون اومدم این موقع!صدای ماشینی که از پشت سرم میومد توجهم رو جلب کرد، هر کسی تو این ایل و طایفه ماشین نداشت! خیلیاشون نمیدونستن ماشین چی هست! آقامم بخاطر ارتباطش با دولتیا یه اتوموبیل خرید!


#ایلماه
#قسمت_هشتم


رد شدن سریع ماشین از کنارم و پاشیدن آب و گل بهم باعث شد از فکر بیرون بیام!
سر تا پا خیس و گلی شده بودم، تا اومدم یه قدم بردارم و چند تا فحش نثارش کنم پام پیج خورد و درست افتادم وسط گل های خیس رو زمین.
انگار تونست وضعم رو ببینه که ماشین رو کنار زد و پیاده شد.
صدای قدم هاش رو شنیدم،تلاش کردم از جا بلند بشم اما پام گز گز می‌کرد، کنارم رسید، بازوم رو گرفت و گفت: حالتون خوبه؟
عصبی از لمسش دستم رو کشیدم و گفتم: دستت رو بکش مرتیکه! کوری مگه منو به این گندگی نمی‌بینی! گند زدی به هیکلم!
یه تیکه گل از رو لباسم برداشتم و گرفتم سمتش! نگاهم به صورتش افتاد، تا به حال این مرد رو ندیده بودم! سر و وضع و قیافه اش با همه فرق داشت، آدم حسابی بودن ازش میبارید! اما برای منی که هیکلم به گند کشیده شده بود مهم نبود!
با خشم گفتم: حالا با این وضع چه کنم؟ چجوری برگردم خونه!
اخم هاش رو درهم کشید و گفت: پاشو از رو

1403/05/14 23:25

زمین! چند دست بهتر از این کهنه دوزا بهت میدم!
به غرورم بر خورد، توانمو جمع کردم، از جا بلند شدم و گفتم: میدونی من کیم؟به غرورم بر خورد، توانمو جمع کردم، از جا بلند شدم .
با تفریح نگاهی بهم انداخت و گفت: الهه زیبایی یا...؟
با خشم گفتم: از تمسخرت پشیمون میشی، من دختر خانَم!
بلند خندید و گفت: دختر ژنده پوشی که ادعا میکرد دختر خانه! پس حتما به خان بگو یه دست لباس مرتب و درست درمون بخره برات!
قبل اینکه جوابش رو بدم در ماشین باز شد و پسر قد بلندی پیاده شد و با حرص گفت: داری چه غلطی میکنی؟ دو ساعته معطل توأم! زود باش دیگه کلی آدم منتظرته! منم گشنمه، ور داشتی منو از بهشت آوردی وسط برزخ ول کردی خودتم...
با سر اشاره ای به من کرد، پسر در جوابش گفت: بشین میام!
رو به من گفت: عمارت احمد خان که میدونی کجاست؟ فردا بیا جبران میکنم! حتما بگو که با دیار کار داری!
بدون اینکه منتظر حرفی از طرف من باشه سوار ماشین شد و رفت. خیره مسیر رفتنش بودم، سر تا پام به گند کشیده شده بود و اون اصلا براش مهم نبود!
با حرص پا کوبیدم که دوباره پام تو گل فرو رفت، با همون سر و وضع برگشتم خونه.
دایه با دیدنم چنگی به صورتش انداخت و گفت: این چه قیافه ایه؟! کی از خونه بیرون رفتی چشم سفید؟
_اگه بذاری حموم کنم همه رو توضیح میدم!
حقته بذارم همینجوری گند بزنی.
بالاخره دایه ییخیالم شد، با کمک عطیه دوباره حموم رفتم و تر تمیز بیرون اومدم، دم غروب بود بابا و چند نفر دیگه برای رفتن به خونه احمد خان آماده شدن، دلم میخواست یه لباس از سوغاتی های آقا وقتی شهر می‌رفت و برام میاورد بپوشم و با سر بالایی برم تو عمارت احمد خان و جلو روی اون پسر بچرخم تا حالیش بشه من کیم!
اما شرایطم خوب نبود، تا وقتی که اوضاع آروم بشه و صورتم خوب بشه جایی آفتابی نشم بهتره.
اون شب از اتاقمم بیرون نیومدم که حتی شام بخورم، آخر شب با صدای خنده های انیس و اسرین از اتاق بیرون اومدم، از در که اومدن تو نگاه از بالایی بهم انداختن و اسرین گفت: نور چشمی خان رو ببین چرا کِز کردی؟ حقم داری! از چه بزمی جا موندی!نگم از مهمونی خان سنگ تموم گذاشته بود واسه شازده اش! از شیر مرغ گرفته تا جون آدمیزاد تو این بزم بود.
انیس با خنده ادامه داد: اون همه حور و پری که ریخته بود اونجا! رفیقای شازده رو نگم!
نفسی کشیدم و گفتم: حالا چیزی کاسب بودین، یا فقط تماشاچی بودین؟
اسرین ابرو بالا انداخت و گفت: بین اون همه اجنبی مو طلایی بازم تو چشم بودم.
_پس رفتنی شدی! مبارکه.
زیر لب وردی خوند و گفت: اگه چشمای شورت بذاره دل شازده رو بردم!
کور بشه چشمی که نخواد ببینه خواهر زن شازده فرنگ رفته

1403/05/14 23:25

شده، وقتی رفتی منم یادت نره! از فرنگستون برام سوغات بفرست.
مسخره میکنی؟پوزخندی زدم و قصد برگشت یه اتاقم رو کردم اما با دردی که تو سرم پیچید متوقف شدم! و با آی پر دردی زمزمه کردم، اسرین موهامو چنگ انداخته بود و با خشم گفت: منو مسخره میکنی؟ دختره بی آبرو زیادی بهت رو دادم، تو انقد نحس و نجسی که باید تو لونه سگ زندگی کنی واسه من آدم شدی،منو مسخره می‌کنی؟!
_آخ ول کن موهام رو!
انقد محکم کشید که جیغم درومد؛ نمی‌خواستم تو روش وایسم وگرنه می‌تونستم حقم رو بگیرم! با دادی که آقام زد بالاخره موهام رو رها کرد و بلافاصله به گریه افتاد و گفت: آقا این دختره هار شده بخدا، دریده تر از این ندیدم.آقا: فعلا که تو افسار گسیخته شدی و گیس کشی راه انداختی!
اسرین: آقا بخدا!
آقا: بسه شنیدم چیا گفتی؛ فعلا جلو چشمم آفتابی نشو!
اسرین و انیس سرشون رو پایین انداختن رو رفتن، آقام رو به من گفت: تو هم انقد دعوا نکن! دفعه بعد آسون نمیگیرم !چشمی گفتم و برگشتم تو اتاق، هوای خونه برام خفه کننده شده بود، دوست داشتم هر جایی باشم جز خونه!


#ایلماه
#قسمت_نهم


بخاطر همین فردای همون روز عزم رفتن کردم، برای خودم خوراکی گذاشتم و بقچه کردم! لباس پسرونه ای پوشیدم و صورتم رو هم پوشوندم و از خونه بیرون رفتم از اصطبل یکی از اسبا رو برداشتم و بی صدا اومدم
بیرون هنوز قدمی دور نشده بودم که صدای مش علی رو پشت سرم شنیدم:  دزدی تو روز روشن؟کی هستی نمک به حروم!
برگشتم سمتش و پارچه رو از روی صورتم پایین کشیدم و گفتم: منم مشتی! می‌خوام برم بیرون، میشه به کسی نگی؟
ترسید و گفت: خانم این کارا چیه؟ خان بفهمه که خونم حلاله!
بحث کردم، خواهش کردم که بذاره و به کسی چیزی نگه، اونم ناچار قبول کرد! سوار اسب شدم و رفتم به سمت جایی که قبل تبریز رفتنم پیدا کرده بودم، یه کلبه چوبی نیمه فرسوده وسط جنگل بلوط!
برای چند ساعت خلوت کردن جای خوبی بود. افسار اسب رو به درخت بستم و از جوی آبی که رد میشد صورتم رو خیس کردم و رفتم تو کلبه، معلوم بود بعد من کسی نیومده، خودمو با جمع و جور کردنش مشغول کردم و بعد بقچه ام رو باز کردم و گازی به نون روغنیم زدم و با لذت قورت دادم! لقمه بعدی با شنیدن صدای پا و خنده چند نفر تو گلوم موند!
خنجر کوچیکی که داشتم رو بیرون کشیدم و آماده دفاع از خودم شدم! صداشون از پشت کلبه میومد، انگار اسبم رو دیدن که یکیشون گفت: مثل اینکه یکی این طرفاس! کلبه رو ببین، یه تعمیر لازم داره و بعدش میتونه یه استراحت گاه خوب باشه! یه نگاه به توش بندازیم؟
ترسیدم! سریع جمع شدم و پارچه رو کشیدم رو صورتم! نفسام به شماره افتاده بود! در کلبه

1403/05/14 23:25

با صدای قیژ مانندی باز شد! خن‍‍.جر رو گرفتم جلو روم و آماده دفاع بودم! در کامل باز شد و چشمم به مرد جوان و قد بلند رو به روم افتاد؛ قامتش شبیه مرد دیروزی بود که تو ماشین نشسته بود.
چاقو رو محکم تر گرفتم و اخم کردم! لباسای پسرونه ام با جثه ریز و ابرو های باریک شده ام که هنر دست آرایشگر بود تناقض داشت.
پسر تا متوجه ام شد دستاش رو بالا گرفت و گفت: مثل اینکه خلوت دوستمون رو بهم زدیم، یکمم عصبانیه!
پسر دیگه ای سرک کشید چشمام رو باریک کردم و با دیدنش تعجب کردم، دوباره با کسی که سر تا پامو به گند کشیده بود رو به رو شدم.
آب دهنم رو قورت دادم و گارد دفاعییم رو حفظ کردم، حسابی ترسیده بودم یه دختر در مقابل دو تا مرد زیادی ناتوانه هر چند که چاقو داشته باشه!
پسری که خودشو دیار معرفی کرده بود قدمی جلو گذاشت و گفت: نترس، ما کاریت نداریم فقط یه نگاهی به کلبه و اطراف میندازیم باشه؟
سرم رو تکون دادم و گوشه کلبه ایستادم و همچنان خنجر تو دستام بود. خودش و دوستش اومدن تو کلبه و مشغول نگاه کردن و نظر دادن در موردش شدن، تمام مدت خیره بودم که دست از پا خطا نکنن! دیار چرخی تو کلبه زد و به سمتم اومد، کمی با چشم های ریز شده نگاهم کرد و گفت: اهل همین روستایی؟
سر تکون دادم و کف دست آزاد و عرق کرده ام رو به لباسم فشردم، اضطراب داشتم و نفسام به تک و تا افتاده بود، دیار قدمی جلو گذاشت و گفت: دیروز با یه دختر تصادف کردم، لباساش کثیف شد قرار بود امروز بیاد و جبران کنم براش! اما نیومد تو اونو نمیشناسی؟
زبونم بند اومده بود و نگاهم به زمین بود، سوالش جواب نداشت! یعنی خودش جوابش رو میدونست، از پس پارچه ای که زده بودم رو صورتم هم منو شناخته بود.
درست رو به روم ایستاد و دستاش رو تو جیب شلوار خوش دوختش فرو برد و گفت: میشناسیش؟ شایدم خودشی چون اونم مثل تو گونه اش زخمی بود، چشماش میشی بود و ابرو هاش نازک!
نفسم بند اومد، چقدر خوب یادش مونده بود! من فقط ازش دو چشم مشکی یاد داشتم و بس!
بیشتر از قبل ترسیدم، حالا که فهمیده دخترم نکنه بلایی سرم بیارن؟
دوباره پرسید: خودشی نه؟ چرا حرف نمیزنی؟
میترسیدم دهن وا کنم و اگه شک دارن دخترم یقین پیدا کنن!
دستش رو بالا آورد و نزدیک صورتم کرد یک قدم عقب گذاشتم و با ترس نگاهش کردم اما نگاه اون جسور و مچ گیرانه بود!
دستش رو نزدیک دستمال رو صورتم کرد و قبل اینکه اینکه دستش بهش بخوره با چاقو مچ دستش رو خراش دادم! آخی گفت و دستش رو کشید،همراه با دستش پارچه ها آزاد شد و افتاد! نگاهی به صورتم انداخت و با درد گفت: دختره وحشی!آستین پیراهنش خونی شده بود و قلب من از ترس پر تپش

1403/05/14 23:25

میکوبید.
دوستش جلو اومد و با دیدن دستش با خنده گفت: چیشدی ؟ از یه دختر بچه کتک خوردی؟
_ببند دهنت رو افشار تا گل نگرفتم!
افشار: آخه مرتیکه خر واسه چی اذیتش میکنی که بزنه شل و پلت کنه؟ خوب شد؟ کتک خوردی حالت جا اومد؟
دست سالمش رو روی زخمش فشار داد و گفت: میخواستم دیروز رو جبران کنم که نذاشت!افشار: آره جون خودت؛ تو دختر میبینی از خود بیخود میشی اونوقت میخواستی جبران کنی؟
دیار: خفه! مگه همه مثل خودتن؟
افشار به سمت بیرون کلبه هدایتش کرد و گفت: ترسیده! با دو تا نره خر تنها شده، میخوای ناز و نوازشت کنه؟


#ایلماه
#قسمت_دهم



معلومه که واکنش نشون میده، تو انگار تیر و طایفه خودتو نمیشناسی مرتیکه!
از کلبه که بیرون رفتن نفس بند اومده ام آزاد شد برای چند ثانیه ای رو زمین نشستم تا حالم جا بیاد.
همونجا قسم خوردم که دیگه پامو از خونه بیرون نذارم! اگه بلایی سرم میومد چی؟ منِ رسوا رسوا تر میشدم! کمی که حالم بهتر شد بقچه خوراکی هام رو جمع کردم و از کلبه بیرون اومدم، نگاهی به اطرافم انداختم، جفتشون کنار آب نشسته بودن و زخم دیار رو میشستن! دوستش مدام سرزنشش میکرد و غر میزد انقدری که دیار عصبی غرید: فهمیدم مرتیکه لازم نیست تو درس زندگی به من بدی!
افشار: صد دفعه گفتم جنس زن لطیفه باید مهربون باهاش برخورد کرد، به خرجت نرفت که نرفت! بعدشم اینجا اون ولایت فرنگستونی نیست که دو تا دو تا دختر بغل بزنی شب تا صبح عشق و حال اینجا یه نگاه چپ بندازی چوب میکنن تا فی ها خالدونت بره!
افسار اسب رو باز کردم و کشیدمش سمت خودم، دیار کلافه از جاش بلند شد و برگشت سمت من و اخم کرده گفت: دختر ژنده پوش خان ایندفعه تو شمایل پسر اومده بیرون دیگه چه کارایی ازت بر میاد دختر خان؟
زین اسب رو گرفتم و سوار شدم و گفتم: سرت تو کار خودت، به زندگی دختر خان چیکار داری؟
میخوام بدونم خان نمیتونه جلوی گستاخی دخترش رو بگیره؟
مگه کسی هست جلوی بی ادبی تو رو بگیره؟
میدونی من کیم؟
بیخیال گفتم: برام مهم نیست! هر کی هستی باش!
افسار اسب رو تو دستم گرفتم و گفتم: این کلبه مال منه، من پیداش کردم حق نداری بهش دست بزنی، فقط شاید برای جبران اجازه بدم چند ساعتی توش استراحت کنی، من جبران کردن رو بهتر از تو بلدم! روز خوش!
ضربه آروم به پهلوی اسب زدم و دوباره صورتم رو پوشوندم و راه افتادم سمت خونه.... غافل از اینکه سرنوشت جدیدی تو خونه منتظرم بود.
از در پشتی عمارت وارد خونه شدم، اسب رو به اصطبل بردم و سر سرجاش بستم و پا ورچین پاورچین رفتم سمت عمارت، هر چقدر نزدیک تر شدم صدای داد و فریاد بلند تر میشد! به دیوار عمارت تکیه دادم و سرکی به حیاط

1403/05/14 23:25

کشیدم، چند نفر تو حیاط جمع شده بودن که تک و توک از آبادی ما نبودن. همه با هم درگیر بودن و سر چند نفر اون وسط هم خونی بود، آقام از روزی سکو همه رو نگاه میکرد و غرق فکر بود، نمی‌دونستم چطوری باید برگردم تو خونه، عرق نشسته رو پیشونیم رو پاک کردم و نفسم رو فوت کردم.
میتونستم از پنجره بپرم تو خونه اما فضولی امون نمی‌داد؛ میخواستم هر طور شده یه خبری بگیرم و علت این شلوغی رو بفهمم!
سری چرخوندم و با دیدن مشتی گل از گلم شکفت، رفتم سمتش و گفتم: سلام مشتی!
نگاهی بهم انداخت و گفت: خداروشکر زود برگشتین خانوم، همه اش تو هول و ولا بودم تو این درگیری بلایی سرت نیومده باشه.
من خوبم! راستی چیشده؟ واسه چی درگیر شدن؟
باز فصل کشاورزی اومد و درگیری و دعوا سر آب بالا گرفته؛ امروزم دو سه نفر با بیل و کلنگ افتادن به جون همدیگه سر و دست همدیگه رو  شکستن.
علوفه رو جا به جا کرد و گفت: خدا بخیر کنه، ایندفعه بدجوری افتادن به جون هم.
حالا کی هستن؟
مردم آبادی خودمون و احمد خان.
حالا چی میشه مشتی؟ می‌خوان چیکار کنن؟
باید یه فکری واسه تقسیم آب بکنن! آقاتم عصبانیه قبل اینکه بفهمه بیرون بودی برو تو خونه.
_چجوری وسط اینهمه آدم باید برم مشتی؟ یه کمک بده.
دستی به محاسن ( ریش) سفیدش انداخت و گفت: صورتت رو بپوشون شونه به شونه من بیا! از دست تو و کارات!
با خوشحالی گفتم: خیر ببینی مشتی!
شونه به شونه مشتی راه افتادم، حیاط عمارت شلوغ بود کسی زیاد توجه نمیکرد، جثه ریزمم هیکل درشت مشتی پوشونده بود، به در عمارت که رسیدیم مشتی گفت: برو دختر!
در خونه رو باز کردم و برگشتم تو خونه و نفس عمیقی کشیدم تا چشمام رو باز کردم، گلناز (نامادری ایلماه) با لبخند کجی جلو روم بود، فرصت حرف زدن نداد و گفت: تو عار و ننگ حالیت نیست نه؟ اونقدر تو تبریز بی آبرویی به بار آوردی بس نبود اومدی اینجا رو هم میخوای آباد کنی؟
مگه چیکار کردم؟ حق بیرون رفتن ندارم؟
هر *** جای تو بود خودشو شبونه میکشت، اونوقت تو رفتی دوره گردی! همه اش تقصیر آقاته! بذار کارش تموم بشه، حالیش میکنم دخترش داره چه غلطی میکنه .
شونه بالا انداختم و گفتم: هر کاری میکنی بکن!
وقتی کتکت انداختم میفهمی!
رفتم تو اتاق دلم عین سیر و سرکه می‌جوشید مطمئن بودم اگه آقام بفهمه بد باهام تا میکنه.لباسام رو عوض کردم و برای غذا خوردن بیرون اومدم، آقام انقد درگیر بود که برای غذا خوردن هم نیومد، حیاط خونه همچنان شلوغ بود؛ دم عصر بود که بالاخره آقام اومد، انقد غرق فکر بود که گلناز فرصت نکرد چغلی منو بکنه.آخر شب آقام گفت: بگید واسه فردا عمارت رو آب و جارو کنن مهمون دارم، شام هم

1403/05/14 23:25