611 عضو
ات میرسم!
افشار در رو باز کرد و من رفتم تو اتاقش و از بین خرت و پرتاش یه نخ سیگار بیرون کشیدم و گوشه لبم گذاشتم، هر چقدر دنبال یه چوب کبریت گشتم پیدا نشد که نشد با عصبانیت سیگار رو پرت کردم رو زمین و لگدی به کمد فلزی گوشه اتاق زدم!
صدای بلند افشار رو شنیدم: ببخشید جناب ما یکی اینجا داریم که هاری گرفته!
اومد تو چارچوب در و گفت: گمون کنم خدا زیادی خاطرت رو میخواد که یه نشونه آورده سر راهت!
عین ببر جستی زدم سمتش و گفتم:یعنی چی چیشده؟
-ضایع نکن! این یارو زیادی مشکوکه! خون زیادی ازش رفته، به زبون محلی هم حرف نمیزنه؛ زخمش بی شباهت به زخمی که ایلماه بهت زد نیست!
دست و پام رو گم کردم تا اومدم بیرون برم جلوم رو گرفت و گفت: خر شدی؟ درسته که عاشق کور و کر و تا حدودی احمقه ولی نه انقد! اینی که این بیرونه میشناسه تورو! نذار همین یه سرنخی که نمیدونیم اصلا هست یا نیست رو از دست بدیم!
خدا میدونه چه حالی داشتم، دل تو دلم نبود و بند بند وجودم داشت متلاشی میشد! به زور سعی کردم از اتاق بیرون نرم، افشار که برگشت سریع گفت: زود باش بریم یه ریگی به کفش این مرد هست؛ شک نکن!
روپوشش رو درآورد و به سرعت از بهداری بیرون رفتیم؛ افشار به گاری که در حال دور شدن بود اشاره کرد و گفت خودشه! بجنب تا دیر نشده!
پشت سرش راه افتادیم، تقریبا از آبادی خارج شد تک و توک خونه هایی بودن، جلوی یه خونه متروکه اسب رو بست و نگاهی به دور و بر انداخت و رفت تو خونه!
از رفتنش که مطمئن شدیم از پس دیوار خراب شده نگاهی به حیاط انداختیم!کسی نبود و همه جا ساکت بود! طولی نکشید که این سکوت رو هوار کشیدن های آشنایی شکست! تمام تنم چشم شد واسه دیدن چشم شد واسه شنیدن! فرهاد، مرد زخمی رو انداخت تو حیاط و با خشم میگفت با چه حقی رفته بهداری، نگاه شکاکی به دور و ور انداخت! سریع سرم رو دزدیدم و با افشار تو حیاط یکی از خونه ها پنهون شدیم!سخت بود برام، تو یه قدمی ماهم بودم و نمیتونستم کاری بکنم!اوضاع که آروم شد به پیشنهاد افشار از سمت دیگه خونه نزدیک شدیم و نگاهی به حیاط انداختیم، انباری کوچیکی گوشه گوشه حیاط بود، قلبم داد میزد که ایلماه اون توئه!
فرهاد که با یه کاسه تو دستش رفت تو انبار شَکَم به یقین تبدیل شد!
رو به افشار گفتم: نمیتونم حتی یه ثانیه دیگه تحمل کنم!بدون لحظه ای درنگ پریدم تو حیاط رو به افشار گفتم: اون مرتیکه با تو! منم میرم سراغ اون فرهاد بی صفت!
افشار رفت سمت خونه کاهگلی و منم رفتم سمت انبار؛با هر صدایی که از اون انباری میومد قلبم از جا کنده میشد!جلوی در که رسیدم دستم برای باز کردنش نمیرفت؛ ترسیدم چیزی ببینم که
طاقتشو نداشته باشم!چند ثانیه ای معطل کردم اما با صدای گریه و التماسی که شنیدم بیخیال افکار پوچ تو سرم شدم و درو باز کردم!
برای چند ثانیه از چیزی که دیدم بهت زده شدم، خون جلو چشمم رو گرفت عین یه شیر زخمی حمله کردم به اون عوضی که دستش به ناموس من خورد بود!
از پشت سر یقه فرهاد رو گرفتم و کشیدمش عقب تا به خودش بیاد مشت محکمی تو صورتش زدم و رو شکمش نشستم! چشمای سرخ و خمارش رو بهم دوخت، پوزخندی زد و کِش دار گفت: اگه یکم دیر تر میومدی شاهد ناله های زنت زیرم بودی!
#ایلماه
#قسمت_بیستوپنج
حرفش باعث شد همون کنترل نیم بندی که رو خودم داشتم از دست بره و ضربات محکم تری به صورتش بزنم! صدای کش دار و چشمای سرخش نشون میداد تو حالت طبیعی نیست،ضربات بی جونی بهم میزد اما انقد داغ کرده بودم که هیچی حس نمیکردم و فقط جَری تر شدم!
با سرفه های بلند ایلماه تن نیم جون فرهاد رو ول کردم و رفتم سمتش؛ تصور اینکه اگه چند دقیقه دیر میرسیدم چه اتفاقی میوفتاد جونم رو میگرفت، تنش رو بغل زدم،پارچه شُلی که دور دهنش بود رو باز کردم،نفس عمیقی کشید و به گریه افتاد! بی حرف بغلش کردم؛ کوبش شدید قلبش رو حس کردم،بدنش میلرزید و حرف نمیزد!
کمی از خودم فاصله اش دادم، سر شونه های لختش و پیراهن پاره شده اش خوشایندم نبود!
موهای پریشون شده اش رو نوازش کردم تصور اینکه به موهایی که عاشقشون بودم دست زده باشه نفسمو بند میاورد!
روسریش رو از رو زمین برداشتم، همون موقع صدای جیر در بلند شد تند برگشتم و رو به افشاری که متعجب به فرهاد نگاه میکرد گفتم: تو نیا!
بی حرف رفت؛ روسریش رو کشیدم رو سرش و پیراهنش رو مرتب کردم، نگاهمو از تن سفیدش گرفتم و به زخم گونه اش دوختم، نفس عمیقی کشیدم تا به خودم مسلط بشم، دوست داشتم توبیخش کنم، دعواش کنم که چرا به حرفم گوش نداده اما حالش خوب نبود، لباش سفید شده بود و لرزش تنش هنوز پابرجا بود.
آروم پرسیدم: خوبی؟ درد نداری؟
بینی که از شدت گریه سرخ شده بود رو بالا کشید و گفت:سَ..سرم!
موهاشو کنار زدم و نگاهی به سرش انداختم، به اندازه یه سکه زخم و خونی شده بود!
اشکاش رو با سر انگشت پاک کردم و گفتم: چی خورده تو سرت؟
شمای بی حالش رو بهم دوخت و گفت: نمیدونم، چوب بود انگار!
میخواستم هر چی زودتر از این جهنم ببرمش بیرون!-میتونی بلند شی؟
سرش رو تکون داد، طناب های پیچیده شده دور دست و پاش رو باز کردم مچ های کبود شده اش رو ماساژ دادم، دستش رو به دیوار گرفت و سعی کرد بلند بشه، قدم اول رو که برداشت زانو هاش خم شد و کم مونده بود بیوفته! سریع بغلش زدم و گفتم: بخاطر طنابا خون تو پات جمع شده نترس!
بلند
بلند و بی حرف گریه میکرد!از اون جهنم تاریک و نمور بیرونش بردم و کمکش کردم یه گوشه بشینه تا حالش بهتر بشه! رفتم سراغ افشار و گفتم: چیشد؟مرده رو چکار کردی؟
-چک اول رو نزده از خطای یه سالگی تا الانشو اعتراف کرد، بیهوشه دست و پاشو بستم اون پشت انداختمش!
با چشم و ابرو اشاره ای به ایلماه زد و گفت: حالش چطوره؟
-حرف نمیزنه! سرش خونیه،دست و پاش بخاطر طنابا کبود شده، حسابی هم ترسیده!
+خب برو پیشش! من بودم اونقد بی قراری میکردم؟
- نمیدونم باید چی بگم و چجوری آرومش کنم؟
+گمشو خرس گنده! توی زبون بازی مثال نداری حالا نمیدونی چی بگی؟برو پیشش بهونه نیار فقط قبل اینکه این نره خر بهوش بیاد باید بریم!
سر تکون دادم و برگشتم پیش ایلماهی که چشماش رو بسته بود و سرش رو به دیوار سنگی پشتش تکیه داده بود. دستم رو کشیدم روی خراش گونه اش، چشماش رو به سرعت باز کرد و با بغض گفت: چجوری پیدام کردی؟!
-انتظار داشتم خودت فرار کنی!
+با دست و پای بسته؟!تمام شبو بیهوش بودم، چشم باز کردم انقد ترسیده بودم که اسم خودمم یادم رفته بود؛ حتی نمیتونستم پامو تکون بدم!
گونه خراشیده اش رو بوسیدم و گفتم: خداروشکر خوبی!زود رسیدم!
با گریه گفت: خیلی ترسیده بودم، پسر خاله ات...پسر خاله ات داشت...
-هیس! اسمشو نیار، رسیدم دیگه؛ کاری که نکرد؟
سرش رو تکون داد و گفت: نه ولی ترسیدم!
دستش رو نوازش کردم و گفتم: دیگه چیزی برای ترسیدن نیست! من پیشتم!گریه نکن ماهی کوچولوی حرف گوش نکن!
با گریه خودش رو تو بغلم انداخت، محکم بغلش کردم و پشت سر هم رو سرش رو بوسیدم و گفتم:هیش؛ پدر اونی که اشک به چشمات آورده رو درمیارم فقط بشین و تماشا کن!
-میترسم، اگه...اگه یه کار دیگه کنن...
+غلط میکنن! دیگه تنهات نمیذارم؛ قول میدم همیشه باشم که دیگه کسی جرأت نکن خَش رو تن زن من بندازه!
ازم فاصله گرفت، افشار با یه گاری اومد و گفت: اگه دل و قلوه تمومه بیاین بریم!
کمکش کردم بلند شه باهم سوار گاری شدیم، رو به افشار گفتم با فرهاد چیکار کنم؟
-فعلا این مرتیکه بیشتر به دردمون میخوره!
+ نمیتونم بیخیال فرهاد بشم، وایسا همینجا!افشار از گاری اومد پایین و گفت: اینطور که این یارو میگفت،فرهاد کاره ای نیست! ولش کن، بردنش حرف و حدیث داره!خودش برمیگرده میفهمه چه غلطی کرده! فعلا این مرتیکه رو دریاب که حرفاش زیادی مهمه! تو کدورتی با دختر خاله ات داری؟
+چی میگی تو! انگار یادت نمیاد چند سال دور از این تیر و طایفه بودم؛ آخرین باری که دیدمش یادم نیست! ولی خب همیشه خاله ام انتظار داشت که من با پریناز ازدواج کنم، ولی خب اوضاع عوض شد!
-دختره کینه کرده!
+یعنی پریناز این کارو
کرده!
سری تکون داد و گفت: این مرتیکه همینو میگفت!
#ایلماه
#قسمت_بیستوشش
مدرک هم داشت! دختر خاله ات بدجور دل در گرو داره که النگوشو داده واسه دور کردن زنت!
بهت زده از کاری که پریناز کرده بود سوار گاری شدم و کنار ایلماه یخ زده نشستم،سرش رو بغل کردم و بوسیدم! وقت داشتم واسه توبیخ و تنبیه از دیشب دلم خون شده بود واسه پیدا کردنش.
اول با افشار رفتیم بهداری، کمی آب قند و عسل به خورد ایلماه دادم، کمی که حالش بهتر شد با گریه گفت: همه میدونن منو دزدیدن ها؟ چجوری سرمو بالا بگیرم! تف به این بخت سیاه من؛ هر جا میرم بجز بدبختی چیزی آیدم نمیشه!
ابرو بالا دادم و گفتم: روشن ترین نقطه زندگیت ازدواج با من بوده دیگه! کجا بدبختی؟!
برای چند ثانیه نگاهم کرد و سرشو انداخت پایین و گفت: ممنون که اومدی و نجاتم دادی!داشتم جون میدادم از ترس! توان دفاع از خودمو نداشتم!
با خنده گفتم: دعا به جون چاقوت کن! وگرنه پیدا نمیشدی به راحتی!
لبخند آرومی زد، کم کم رنگ به صورتش برگشت و حالش بهتر شد، از حالش که مطمئن شدم برگشتیم خونه! ایلماه رو از در پشت فرستادم که خدمه حرف درنیارن! خودمم پشت سرش رفتم، مامان با دیدم با هول و ولا جلو اومد و گفت: چیشد دیار؟! ایلماه کو؟
ایلماهی که لباس مرتب پوشیده بود از پشتم درومد و گفت: سلام!
مامان نفس راحتی کشید و گفت: خداروشکر دختر! خدا میدونه از دیشب چقدر دعا خوندم که صحیح و سالم برگردی! خدا میدونه به چه سختی جلوی دهن اینو اونو گرفتم که حرفی نباشه!
رو به مامان گفتم: خاله اینا کجان؟
اشاره ای به نشیمن داد و گفت: اونجا نشستن! نمیدونم یهو چرا این عروس من واسه اشون مهم شد هر لحظه احوالشو میپرسن .دستی پشت گردنم کشیدم و رفتم سمت نشیمن و به مامان گفتم: واسش مهم بوده چون دستی تو کار داشته!
به نشیمن که رسیدیم، خاله و پریناز از جا بلند شدن؛ پریناز با چشم های وق زده به صورت اخموی ایلماه زل زد و گفت:کجا بودی از دیروز؟-باید بپرسی کجا بردنش از دیروز! تو چیزی ندیدی پریناز؟ آخه میگفتی با هول از خونه بیرون رفته!
آب دهنش رو قورت داد: نه من چیزی ندیدم!
-عجیبه!آخه حرف ازت زیاد بود!
دست پاچه گفت: یعنی چی؟
خاله خانوم عصبی گفت: حرفت رو واضح بزن پسر
-حرفم واضحه، انقد آتیش کینه ات زیاد بود که به هر قیمتی میخواستی زنمو از اینجا دور کنی؟!
پریناز: چرا تهمت میزنی پسر خاله؟ اینه جواب خوبی های ما؟ هر کاری خواستی کردی آخرشم خطای زنت رو پای من میذاری؟
نفهمیدم چی شد! با جیغ مامان به خودم اومدم یقه پریناز رو محکم گرفتم: به چه حقی به زن من همچین حرفی میزنی؟ خطای زن من یا حیله گری تو؟
مامان با جیغ جیغ
اومد سمتم: خاک به سرم دیار! چیکار میکنی؟ ولش کن!
یقه اش رو با ضرب ول کردم : من مدرک دارم واسه غلطی که کردی تو چی میگی؟
بدون اینکه اجازه حرف بیشتر بهش بدم از خونه بیرون رفتم و بلند افشار رو صدا زدم،ازش خواستم اون مرتیکه رو با خودش بیاره.
افشار مرد دست و پا بسته رو پرت کرد وسط نشیمن: چخبره اینجا؟!
افشار رو به مرد گفت: این خانوم رو میشناسی؟
به پریناز اشاره کرد، سرش رو تکون داد : بله آقا! خودشون بهم گفتن موقعی که عمارت خلوته بیام تو خونه و عروسشون رو بدزدم!
پریناز سریع گفت: دروغه! بهتونه بخدا،مگه میشه من این کارو بکنم؟ من به عمرم این مرتیکه رو ندیدم، منو چه به این کارا؟خاله تو منو میشناسی مگه میشه آخه؟
افشار لگدی به اون مرد بیچاره زد و گفت: در ازاش چیزی هم گرفتی؟
سری تکون داد و از جیب پیراهن پاره اش النگوی شکسته ای بیرون آورد و گفت: این خانوم این النگوی طلا رو داد واسه این کار، گفت عروسشون رو با نقشه میکشونم پشت اصطبل اونجا سواری گاری کن و ببرش!
النگو رو از دستش گرفتم و گذاشتم کنار النگو های دست پریناز و گفتم: فرقی هست بین اینا؟!
پریناز ترسیده گفت: دزدیده! حتمی دزدیده!
-چطوری دزدیده که خط و خشی رو دستت نیوفتاده؟ یا اینکه چطور خودت کسی رو خبر نکردی؟! مردی که ازش میباره مال این طرفا نیست چطور از عمارت ما سر درآورد و طلای تورو دزدید؟
پریناز با گریه رو زمین نشست و واویلا سر داد! رو به خاله که شوکه شده بود گفتم: قدم خودت سر چشم ولی دیگه خوش ندارم بچه هات رو اینجا ببینم هیچ کدوم! بخصوص اون فرهادی که افسارش رو داده دست دخترت! من قول و قراری با کسی نداشتم! اگه بوده یه طرفه بوده.
رو به مامان کردم اونم شوکه شده بود! همین برای پریناز بس که همه ذات کثیفش رو شناختن!تنبیهش بمونه واسه بعد! دست ایلماه رو گرفتم و بردمش تو اتاق خودمون و رو بهش گفتم: با آدم فضول چیکار میکنن؟لباش رو برای چند ثانیه کشید تو دهنش و گفت: هیچی؛ چون انقد ترسیده که به اندازه کافی تنبیه شده.
قدمی سمتش برداشتم و گفتم: حالا تاثیری هم داشته این ترسیدن رو حس فضولیت؟
سرش رو تکون داد و گفت: خیلی، اصلا دیگه فضولی نمیکنم، قول قول!
#ایلماه
#قسمت_بیستوهفت
خبیث نُچی گفتم و بهش نزدیک شدم موهای موج دارش رو لمس کردم و با یادآوری دستای اون عوضی که رو موهاش میلغزید گفتم: میگم برات حموم آماده کنن، برو بیا کارت دارم!
کنجکاو گفت: چیکارم داری؟
خندیدم: این بود اون حس فضولی که نابود شده بود!
-این که فضولی نیست،همینجوری خوشم اومد بدونم چیکارم داری!
+همینجوری هم خوشت اومد و از اتاق بیرون رفتی و عین نقشه پریناز عمل کردی و موقعیت رو
براشون جفت و جور کردی!
بغض کرده سرش رو پایین انداخت، چونه اش رو گرفتم و سرش رو بالا آوردم، گوشه لباش به سمت پایین مایل شده بود و چشماش لبالب از اشک بود،چهره ناراحتش رو تاب نیاوردم و نرم گونه اش رو بوسیدم و گفتم: خوبه حالا چیزی نگفتم! برو حموم خستگیت دَر بره، گریه زاری رو بذار واسه بعدش!
سرش رو تکون داد و بعد بردن لباساش از اتاق بیرون رفت
راوی ایلماه:لباسام رو بغل زدم و از اتاق بیرون رفتم، نفس عمیقی کشیدم، بعد پیدا شدنم انتظار هر چیزی رو داشتم بجز بوسیده شدن!
فکر کردم تا پیدام کنه سیاه و کبودم میکنه ولی عوضش ترسی که تو دلم لونه کرده بود رو کم رنگ کرد، پشتم گرم شد به حضورش به دفاع کردنش جلوی خاله اش، به اینکه دست پرینازو رو کرد!
دلم ذوق غیرتی شدنش رو داشت!
با لبخندی که رو لبم نشسته بود از آهو خواستم واسم آب گرم کنه تا حموم کنم، بعد حموم موهام رو شونه زد و بافت، دلم از گرسنگی مالش رفت اما توان اینکه برم و چیزی بخورم و نداشتم، برگشتم به اتاقمون دیار، رو زمین نشسته بود و به پشتی تکیه داده بود.
چشمای بسته اش رو که دیدم بی صدا رفتم سمتش، میخواستم یه لحاف بکشم روش که سردش نشه، لحاف رو بیرون کشیدم و رفتم سمتش سعی کردم خیلی آروم بکشمش روش بدون اینکه بیدار بشه، اما همین که لحاف به تنش خورد مچم اسیر دستش
کشیدم سمت خودش و گفت: موش کوچولوی فصول به دام افتاد! حالا وقت چیه؟
گیج نگاهش کردم و با ترس نالیدم: وقت چی؟
-وقت تنبیهه!
+اذیتم نکن تورو خدا!
بیشتر کشیدم سمت خودش انقد که تقریباً افتادم تو بغلش...برای اینکه نیوفتم دستم رو بند شونه اش کردم، یه دستش رو گذاشت پشتم و گفت: خودت بگو چیکارت کنم؟!
-هیچی، اصلا دلت میاد کاری کنی؟ دختر خاله تو نقشه کشید واسه من اونوقت من تنبیه بشم؟ اصلا رواست؟
+چرا نباشه بچه پررو، بهت گفتم وقتی نیستم نرو اما کو گوش شنوا؟
-من به هوای مچ گیری رفتم که افتادم تو دامشون!
ابرو بالا انداخت: مچ گیری؟
از بغلش فاصله گرفتم، بالشی برداشت و دراز کشید رو زمین و گفت: تمام دیشب رو چشم رو هم نذاشتم که بتونم یه ردی ازت پیدا کنم، خواست خدا بود اون آدم سر راهمون قرار گرفت، اول خدا بعد چاقوی معروفت که ایندفعه گل کاشت!
خندیدم و گفتم: پس حسابی شانس آوردم!
سر تکون داد و دستم رو کشید و گفت: بیا پیشم تا حداقل خیالم راحت باشه و بتونم چند ساعتی بخوابم!
دستش رو دراز کرد و مجبورم کرد سرم رو بذارم رو بازوش لحنش مست خواب بود: خب داشتی از مچ گیریت میگفتی چیشد که از خونه بیرون رفتی اونم وقتی میدونستی تنهایی و دشمن هم کمین کرده برات!
آب دهنم رو قورت دادم و شروع کردم تعریف کردن وقتی
رسیدم به اون قسمتی که دستش رو گذاشت جلو دهنم گفتم: وقتی دستش نشست رو دهنم از ترس برای چند ثانیه ای روح از تنم جدا شد؛ به خودم اومدم و شروع کردم دست و پا زدن، از پشت چسبید بهم و سعی داشت مهارم کنه، جیغام رو دست بزرگ و زِبرش خفه میکرد! یادم اومد تو دستم چاقو دارم! دستم رو بالا آوردم و پشت همون دستی که رو دهنم بود رو خراش دادم مرده از درد آخی گفت و ضربه محکمی به سرم خورد، چشمام سیاهی رفت و با صورت افتادم! دیگه هیچی نفهمیدم تا وقتی که چشممو باز کردم دیدم تو یه انباری تاریک افتادم، خیلی ترسیده بودم سر و کله فرهاد هم که پیدا شد قبض روح شدم، وقتی برام یه کاسه شیر آورد هم که تو اومدی!
نفسم رو بیرون دادم، نگفتم که فرهاد گفته میخواد یه حالی هم ببره از زن پسر خاله اش!
اشکایی که بی اراده ریخته بودم رو پاک کردم و بینیم رو بالا کشیدم و گفتم: همه اش همین بود ولی خیلی ترسیدم! همه اش فکر کردم اگه برنگردم و پیدام نکنین چی!
خمیازه ای کشید و گفت: حالا پیدات کردم؛ خیلی هم بد نشد! این ترس تو دلت باشه تا یاد بگیری و حرف گوش کنی! الآنم تا بیدار میشم جایی نرو!
دلم از گرسنگی مالش میرفت اما چیزی نگفتم و قار و قور شکمم رسوام کرد! با خجالت نگاش کردم، بلند خندید و گفت: ایلماهِ گشنه منو نخوری یه وقت، چرا چیزی نگفتی؟ میخواستی همینجوری بمونی؟از اتاق بیرون رفت و کمی بعد با یه سینی دستش برگشت و گفت: بیا یه چیزی بخور قبل اینکه بیوفتی رو دستم!
از جا بلند شدم و شروع کردم به خوردن دیار هم همراهم شروع کرد وسط خوردن بودیم که گفتم: تو سیر نبودی؟
-نخیر! مگه من نیوفتادم دنبال پیدا کردنت؟ دختره سر به هوا؛ هستی یجور اذیت میکنی نیستی یجور دیگه!
#ایلماه
#قسمت_بیستوهشت
+من اگه اذیت نکنم که نمیشه.
چشماش رو ریز کرد و خبیث گفت: منم تلافیشو یجور دیگه درمیارم!
گیج گفتم: چجوری؟
-آخ که خنگ بودنات هم خوبه! یجوری که سرخ بشی حرص بخوری دلم خنک بشه!
یاد کاراش افتادم و با غضب گفتم: اونا از سر نامردیه!
سینی رو کنار زد، نزدیکم شد و موهام زد پشت گوشم و صورتش رو نزدیکم کرد و گفت: کجاش نامردیه آخه؟ اصلا اصل مردیه!
لبخند رو لبم ماسید از کارای خودش و چاقو کشیدنش و حرفای ترسناکش بگذرم، فرهاد زیادی ترسونده بودم حالم از همچین موقعیتی بهم میخورد، فقط خودم رو عقب کشیدم و گفتم: اینجوری اذیتم نکن!
عقب کشید و گفت: خب حالا! نمیخواستم اذیتت کنم، بیا بخواب.
سینی رو برداشتم و کنارش دراز کشیدم زیاد خوابم نمیومد اما دیار به دقیقه نکشیده خوابش برد، منم مجبور شدم بخوابم؛ کاش نمیخوابیدم انقد خواب عجیب غریب دیدم که با هول و هراس از خواب
پریدم، چشم که باز کردم دیار هم بیدار بود: خوبی ماهی؟! خواب بد دیدی؟
سرم رو تکون دادم که با خنده گفت: ببین چی شده که تو ترسیدی!
حالم که بهتر شد گفتم: نوبری بخدا؛ ظالم!
خندید و گفت: حالا چی بود که تورو ترسوند؟
ناراحت گفتم: فرهاد! لابد از این به بعد قراره بشه کابوس شبام!
تو جاش نیم خیز شد و گفت: خواب دیدی چی؟ها؟ فرهاد چی!
بیخیال دراز کشیدم و گفتم: چمیدونم چی، یادم نیست که؛ فقط فرهادش یادمه!
شونه ام رو گرفت و چرخوندم سمت خودش: خب اون فرهاد بی پدر چیکار کرد که ترسیدی!
+خواب بودا!
-تو خوابم غلط میکنه کاری کنه، باید میکشتم اون عوضی رو؛ بگو چی دیدی؟
خنده ام گرفته بود چیز زیادی از خوابم یادم نبود بخاطر همین گفتم: چیزی یادم نیست ولی کل خوابم رو داشتم فرار میکردم از دستش وقتی هم گیرم انداخت بیدار شدم!
-وقتی گیرت انداخت چیکار کرد که بیدار شدی!
شونه بالا انداختم: یادم نیست!
اخم کرد و گفت: آخ ماهی من حسابتو میرسم حالا ببین کی گفتم!
-بچه میترسونی؟
+نچ! تو عین ببر میمونی ولی خب یه نیش ماری عقربی چیزی میتونه حالتو بگیره!
تا اومدم جواب بدم چند ضربه ای به در اتاق خورد، دیار درو باز کرد آهو پشت در بود صداشو شنیدم که گفت: سلام آقا! خسرو خان ( پدر ایلماه) فرستادن پِی شما و خانوم!.دیار سری تکون داد و بعد رفتن آهو گفت: انگار بابات فرستاده دنبالمون!
دستی بین موهاش کشید و گفت: پاشو که مهمون پدر زن شدم!
از جا بلند شدم و گفتم: نگفت واسه چی؟
سری تکون داد و مشغول حاضر شدن شد، تو اون لباسا واقعا برازنده و چشم گیر شده بود، حتما حسادت اسرین رو تحریک میکرد، برای یه لحظه به داشتن چنین شوهری بالیدم و بی اختیار لبخندی رو لبم نشست؛ صدای آمیخته به خندش باعث شد به خودم بیام و لبخندم رو جمع کنم:چیه ماهی؟ دید میزنی؟!
خودمو به اون راه زدم: مگه دید زدن هم داره؟
شونه بالا انداخت و گفت: شایدم داشتی فکرای شوم میکردی ها راستشو بگو!
- فکر شوم دیگه چیه؟ خجالت بکش، مگه همه مثل خودتن؟
ضربه ای به نوک بینیم زد و گفت: من که میدونم عشق کردی واسه شوهرت ولی هی انکار کن، بالاخره که معلوم میشه ماهی کوچولو! من بیرونم حاضر شو بیا!
سری تکون دادم، بیرون که رفت یکی از لباس هایی که هدیه مهتاج خانوم بود رو پوشیدم و موهام رو مرتب کردم، رنگ و لعابی به صورتم دادم و کمی طلا به خودم آویزون کردم و از اتاق بیرون رفتم، همون موقع هم خاله خانوم و پریناز با بار و بندیل جمع شده وسط نشیمن بودن، سعی کردم توجهی نشون ندم و یه راست رفتم سمت دیاری که با مهتاج خانوم مشغول حرف زدن بود، بهشون که رسیدم دیار گفت:دیگه سفارش نکنم مامان کاری داشتی بفرست
دنبالم!
مهتاج خانوم سری تکون داد و گفت: برید خدا به همراهتون یکم از این تب و تاب دور بشید!
خداحافظی کردیم و سوار ماشین دیار شدیم و راه افتادیم سمت خونه، واقعا دلم تنگ شده بود بعد این چند وقت و بلاهایی که سرم اومده بود. دیار نگاهی بهم انداخت و گفت: حواست به مچ دست و پات باشه!
اینو گفت و تازه یاد کبودی دستم افتادم، آستین پیراهنم رو پایین کشیدم و گفتم: حواسم هست!
به خونه که رسیدیم چند نفر جلو در منتظرمون بودن، جلو پامون گوسفند قربونی کردن، از رو خونش رد شدیم و رفتیم تو حیاط، همینطور که با اهل خونه احوال پرسی میکردم چشمم خورد به ننه! چشمام رو گرد کردم تا بهتر ببینم! همین که مطمئن شدم خودشه با خوشحالی دویدم سمتش و بغلش کردم و با شوق و به ترکی گفتم: خوش اومدی مامان جونم، چه بیخبر اومدی؟!
ازم فاصله گرفت و صورتم رو بوسید و گفت: دورت بگردم نورچشمی، آب رفته زیر پوستت ها! ما رو نمیبینی خوشحالی؟
ریز خندیدم و گفتم: کاش میشد همیشه پیشت باشم، وقتی هستی اصلا زندگی یه جور دیگه خوبه!
-زبون نریز بچه، بیا ببینم چی از شوهر داری یاد گرفتی؟!
آروم خندیدم و همون موقع هم دیار به جمعمون اضافه شد و با مادربزرگم مشغول حرف زدن شدن،
#ایلماه
#قسمت_بیستونه
باهم اومدیم تو خونه و مشغول خوش و بش با پدربزرگم،بابا و بقیه خانواده شدم...
بعد از مرگ مامان هیچ وقت پدر بزرگ و مامان بزرگم اینجا نمیومدن، اومدنشون بخاطر من بود و من قدر دان حضورشونم!
دیار که وارد خونه شد چشم چرخوندم تا نگاه اسرین و ببینم و نگم از برق حسادت نگاهش و خیرگی چشماش! نگاه چپی به اسرین انداختم و دیار کنارم نشست و آروم گفت: نگران نباش من مال توأم ماهی خانوم بقیه مهم نیستن!
-خاک بر سر بقیه که از تو خوششون میاد، ما که خیری ندیدیم!
+ من که در خدمتم تو نمیخوای خیر ببینی از تو به یک اشاره از من به سر دویدن؛ ببین کی گفتم!بعدشم خیلی بی انصافی!
از گوشه چشم بهش نگاه کردم، برای یه لحظه پشیمون شدم از حرفم، بی انصافی کردم واقعا، واسه پیدا کردنم در به دری کشیده بود! خاک بر سرت کنن ایلماه پسر بیچاره دیگه چیکار کنه برات؟! کم ناز کشید و هوات رو داشت،انگار همون هوا برم داشته بود که همچین حرفی زدم!
تا آخر شب دیگه زیاد باهام حرف نزد، رفتم پیش دایه و گفتم: خوب اومدی بهم سر زدی؛ دلم تنگ شده برات.
+ تازه رفتی، مادر نمیشه که دم به ساعت بیام و بهت سر کشی کنم!
-باشه ولی از این به بعد بیا!
سر تکون داد و گفت: چی گفتی که صورت شوهرت درهم شد!
-گل بگیرن دهن منو، یچی گفتم ناراحت شد انگار!
+اون زبونت تا سرت رو به باد نده ول کن نیست نه؟!
-پشیمون شدم تا گفتم چه کنم که آب
رفته به جوی برگردونده نمیشه
+چرا عاقل کند کاری که باز آرد بشیمانی؟ عقل داشته باش دختر صد بار گفتم میخوای حرف بزنی مزه مزه اش کن بعد بریز بیرون!
- خب دایه چیکار کنم دیگه؟! گفتم الان پشیمونم هستم ولی خب گفتم دیگه؛ بگو چاره اش چیه؟
+ از من میپرسی؟ شوهر توئه! باید از دلش دربیاری دیگه، الان که گذشت ولی خب تا فردا از دلش دربیار!
چشمی گفتم و سینی چایی رو برداشتم و برگشتم پیش بقیه،چایی رو تعارف کردم و بعدش شام خوردیم، بعد از شام هوس کردم سری به اتاق قدیمیم بزنم، تا درش رو باز کردم چشمم خورد به خواهر ساواش تمام اون درد و رنجی که تو اون چند روز کشیده بودم جلوی چشمم جون گرفت!از جا بلند شد و بهم سلام کرد، اون روی بد جنسم گل کرده بود و دوست داشتم بهش بگم تو اتاقم چه غلطی میکنه؟ دوست داشتم تحقیرش کنم و حرفای خانواده اش رو تلافی کنم! اما خودمو کنترل کردم و به زور سرم رو تکون دادم! اسرین اومد کنارم و گفت: قراره واسه امیر عقدش کنیم!
ابرو بالا انداختم، امیر دو تا بچه کوچیک داشت و زنش چند سالی میشد زمین گیر شده بود! تعجبم رو که دید گفت: چیه؟ بچه هاشو چطوری بی مادر بزرگ کنه؟! کژال موندنی نیست!
بی حرف آهی کشیدم که اسرین با غیظ گفت: چیه نگران خواهر ساواشی؟ هنوز نتونستی فراموش کنی؟ازش رو برگردوندم و سینه به سینه دیار شدم! اون نگاه پرسشگرش داد میزد که شنیده و فقط میخواد بدونه ساواش کیه؟ گند پشت گند! خدا امشب رو بخیر بگذرونه!
اسرین که دیار رو دید ابرویی بالا انداخت و از گوشه چشم بهم نگاه کرد خدا خدا میکردم که دیگه حرفی نزنه!انگار خدا باهام یار بود که اسرین بی حرف رفت، نگاه دوباره ای به اتاقم و اون دختره که مستأصل وسط اتاق بود انداختم، دست خودم نبود که از هر چیز و هر *** که خط و ربطی به ساواش داشت متنفر بودم! نگاهم رو یا غیظ ازش گرفتم و رو به دیاری که موشکافانه نگاهم میکرد گفتم: چیزی میخوای؟
با همون چشم های ریز شده و نگاه پرسشگرش گفت: خسته ام خوابم میاد!
سر تکون دادم و گفتم: الان جاها رو پهن میکنم.
اومدم پیش دایه که بیاد و اون دختر رو از اتاقم بیرون کنه تا بتونم جاها رو پهن کنم،رو به دایه گفتم: دایه، دیار میخواد بخوابه بیا این دختر رو ببر از اتاق من، در ضمن کی اجازه داده تو اتاق من باشه؟
-بدجنس شدی ها دختر! این بیچاره چه گناهی کرده؟تلافی کرده و نکرده رو سرش درآوردن، تقاص کار نکرده رو داره پس میده توأم اینجوری بگو!
-ازش حمایت نکن دایه انگار یادت رفته برادرش وسط حیاط اون خونه با من چیکار کرد، یادت رفته مادرش چه تهمتی به من زد؟ من چه گناهی کرده بودم که به اون حال و روز افتادم؟
-ببخش دختر،
بگذر بخاطر خوشبختی الانت تا خدا بیشترش کنه، با کینه به جایی نمیرسی، شاید اونجا همه چی برعلیهت شد ولی خدا یجور دیگه هوات رو داشت،یه نگاه به قد و قامت شوهرت بنداز و شاکر باش!
کلافه گفتم: چشم ولی فعلا میخوایم تو اون اتاق بخوابیم!
دایه خیلی خبی گفت و از جاش بلند شد: میبرمش پیش خودم تا جای توأم تنگ نکنه،ببینم با این کینه میخوای به کجا برسی!
دایه باهام اومد و اون دختر رو با خودش برد، ته ته دلم براش ناراحت بودم، اما کاری که برادر و مادرش باهام کردن باعث میشد چشم ببندم رو اون اندک ناراحتی و متنفر باشم ازش! اونا که رفتن جاها رو پهن کردم و نگاهی به دیار انداختم، در سکوت و با کمی اخم دکمه های پیراهنش رو باز کرد
#ایلماه
#قسمت_سی
خبری از شوخی و خنده های آخر شبش نبود، سر به سرم نذاشت، به روش خودش اذیتم نکرد!
حاضر بودم هر طوری اذیتم کنه ولی انقد ساکت نباشه؛ ناراحت و پشیمون بودم چون مقصر خودمم و بس!نور چراغ رو کم کردم و کنارش دراز کشیدم و گفتم: پتو رو بکشم روت؟
-نمیخواد، گرمه!
باشه ای گفتم، نمیدونستم چی بگم یا چیکار کنم تا از دلش دربیاد؛ غرق فکر و درگیری با خودم بودم که با سوالش دلم ریخت: ساواش کیه؟دست پاچه شدم کمی! میترسیدم راستش رو بگم و غوغا کنه؛ وقتی از خوابم نمیگذره چطور میخواد از شیرینی خورده ام بگذره؟ وقتی وسط قهرش فقط بخاطر یه اسم ساواش باهام حرف میزنه اگه اصل قضیه رو بگم...؟!
آب دهنم رو قورت دادم و گفتم: ساواش برادر همون دختره اس تو اتاق!
-چیو نمیتونی فراموش کنی؟ چرا نگران خواهر ساواشی؟
لعنتی به جد و آباد اسرین فرستادم،لال بمیری اسرین که منو وادار به دروغ گفتن میکنی! سعی کردم عادی حرف بزنم:من نگرانش نیستم ازش بدم میاد!حق نداشت بیاد تو اتاق من؛وقتی تبریز بودم یه اختلافی پیش اومد بین بابام و خانواده این دختر! به جبران اشتباهشون این دخترو دادن به ما!
-ساواش کجای قضیه است؟
+برادر این دختر و عامل کدورت!
-همین؟
- بله همین!
اوهومی گفت و پشت بهم دراز کشید و گفت: خوبه که همینه!
نفسم رو بیرون دادم یعنی باور کنم انقد راحت گذشت و باور کرد؟! حس میکردم باور نکرده فقط میخواد خودش ته و تو قضیه رو دربیاره، نفس عمیقی کشیدم؛وقت دلجویی بود!آروم گفتم: دیار!
بدون اینکه برگرده هومی گفت! خودم رو کمی بهش نزدیک کردم و گفتم: ناراحتی ازم؟
-مگه آدمای بی خاصیت که هیچ خیری نمیرسونن ناراحتیشون مهمه؟
از خودم و حرفام خجالت کشیدم،با شرمندگی گفتم: ببخشید؛ من منظور بدی نداشتم، به شوخی گفتم!
باشه ای گفت، مِن مِن کنان گفتم: بخشیدی؟!
نچی گفت! کلافه گفتم: خب چیکار کنم ببخشی؟!
چرخید سمتم و گفت:مگه
کاریم بلدی؟
-خب تو بگو چیکار کنم، شاید بلد بودم!
مگه میشد اون برق خبیثانه نگاهش رو تو تاریک و روشن اتاق نفهمید؟ کمی فکر کرد و گفت: بوسم کن!
چشم گرد کردم و گفتم: حالا من یه چیزی گفتم، بوسم کن دیگه چه صیغه ایه!
-صیغه زن و شوهری! بخدا بوس نکنی حلالت نمیکنم ازت نمیگذرم، با همین دل شکسته نفرینت میکنم!
خنده ام گرفت، ریز خندیدم که گفت: به یه بوس قانع شدم تو ناز میکنی؟ تو باید یه بد اخلاق گیرت میومد نه گل پسری مثل من!
-خب بوست کنم تمومه؟میبخشی؟
+حالا یه کاریش میکنم،فعلا بوس رو رد کن بیاد!
خندیدم و با خجالت سرم رو جلو بردم و گونه اش رو بوسیدم!
با خجالت ازش فاصله گرفتم که گفت: همین؟بوست همین بود؟خجالت زده گفتم: آره دیگه، میخوای چی باشه مگه؟!
کلافه گفت:منو باش! دلم خوشه زن گرفتم، هر کاری میکنم بیارمت تو خط راه و چاه نشونت بدم انگار نه انگار!
پوف کلافه ای کشید و کمی حرصی گفت: لعنت بهت ماهی که منو به این حال و وضع انداختی!
-چیکار کردم مگه؟خودت گفتی بوسم کن آشتی کنم!
دوباره پشتش رو بهم کرد و پتو رو روی سرش کشید و گفت: هیچی؛ هیچی، تقصیر تو نیست تقصیر منه احمقه که میخوام مثلا جنتلمن باشم!
به سختی و بریده بریده اون کلمه عجیب رو تلفظ کردم و گفتم: اینی که گفتی یعنی چی حالا؟
با حرصی که لا به لای کلامش بود گفت: یعنی منِ خاک بر سر و این وضع کلافگی و بیچارگی! تا دو سه روز نزدیک من نمیای ها.
دلگیر شدم از حرفش، قبول داشتم ناراحت شده اما خب رفتارش زیاده روی بود! تو همون حالت فکر کردم که فردا یه طور دیگه از دلش دربیارم!دلخور گفتم: حالا من یه چیزی گفتم، انگار منو نمیشناسی تو چرا همچین میکنی؟!عین بچه های دو ساله قهر میکنه!
تو همون حالت گفت: قهر نیستم دختر،دست از سرم بردار؛ انگار خودتو زدی به اون راه نمیدونی درد من چیه!
حدس میزدم اما جرأت بیانش رو نداشتم، ترسی که تو دلم نشسته بود خیلی بیشتر از درک کردن حال و روز دیار بود؛ یاد تهمت زینت خانوم افتادم و آوردن قابله، لرز به دلم افتاد! اون لحظه ها رو فقط مردم و بَس! دست درازی فرهاد به روحمم به کنار اگه دیار دیر میرسید چی؟! تو پستو های ذهنمم ساواش نامی خودنمایی میکرد؛ خاطره های خوبش هنوز جون داشت، سیب چیدنش، هدیه آوردنش؛ نگاه گرم و دریایی رنگش...
همینا کافی بود که این تابستون کذایی یادم بیاد، عشق و عاشقیم عمر نداشت، اشک به چشمم اومد!چند قطره از چشمم ریخت، روزای تیره و تار بعدش رو قلبم سنگینی میکرد، میترسیدم دیار یهو رنگ عوض کنه، میترسیدم دل بدم و دلمو بشکنه!بهش نگاه کردم، هنوز صدای نفس های بلند و کلافه اش رو میشنیدم،دلم به این باور رسیده بود که
جنس دیار فرق داره، حامیه؛ مراقبه! حواسش هست که چی میخوام و چی نه! دلم قرصه اما چشمم ترسیده.غرق فکر و خیال بالاخره خوابم برد.
-ایلماه؟خاک بر سرم دختر پاشو آفتاب تا وسط اتاق اومده تو هنوز خوابی؟
صدف
#ایلماه
#قسمت_سیویک
پهلو به پهلو شدم و به سختی پلک های ورم کرده ام رو باز کردم، دایه دست به کمر و کلافه رو سرم بود!
با دیدن چشم های باز شده ام گفت: خونه شوهرم همینی؟ من که گفتم کسی تورو ببره شنبه به یکشنبه نرسیده برت میگردونه، فکر کنم بیچاره ها تو رودرواسی نگهت داشتن!
تو جام نشستم و دستی به چشمام کشیدم و گفتم: بیدار شدم دایه؛ غر نزن، دیار کجاست؟_صبح خروس خون با آقات رفت بیرون!بجنب که حداقل به برگشتنشون برسی،کش و قوسی به تنم دادم و از جا بلند شدم و رفتم حیاط دلم واسه شلوغی و همهمه حیاط تنگ شده بود،آبی به دست و روم زدم و کمی صبحانه خوردم و از عطیه خواستم بساط شیرینی محلی پختن رو برپا کنه، عطیه هم سریع شروع کرد، خمیرش که آماده شد ظرف و روغن رو گذاشتم داغ بشه، اولی رو که برداشتم بندازم تو روغن عطیه سریع گفت: چیکار میکنی خانوم؟ الان دستت میسوزه کی جواب آقا و شوهرت رو بده؟ بده من خودم درست میکنم میارم واست!
خمیر شکل داده شده رو انداختم تو روغن و گفتم: نمیخواد عطیه خودم بلدم!
اونم که دید حریفم نمیشه گذاشت خودم درست کنم، نصفش رو که درست کردم خسته شدم و بقیه اش رو سپردم به عطیه،همون موقع هم دیار و آقام برگشتن!
دستی به لباسام کشیدم و مرتب رفتم تو نشیمن،به آقام سلام کردم و خسته نباشید گفتم، بی اراده از دیار خجالت میکشیدم، سر به زیر سلام آرومی دادم و جواب آروم تری گرفتم، آقام رو به دیار گفت: تا نهار حاضر میشه استراحت کن پسر، ایلماه به عطیه بگو چایی ببره واسه آقا دیار خستگیش در بره!
چشمی گفتم و تندی رفتم تو آشپزخونه چایی ریختم و شیرینی هایی که درست کرده بودم هم کنارش گذاشتم و رفتم تو اتاق، دیار تکیه داده بود به پشتی و سرش رو بالا گرفته بود، نشستم کنارش و گفتم: چایی آوردم!خسته هم نباشی.
بدون اینکه نگاهم کنه تشکری کرد و شروع کرد به خوردن،یکی از شیرینی ها رو گاز زد، سریع گفتم: خوب شده؟
سری تکون داد و گفت: آره نرم و خوشمزه است.
ذوق کردم، زحمت های عطیه رو نادید گرفتم و گفتم: خودم درست کردم! دستمم سوخت ولی خب تهش خوب شد.
بالاخره نگام کرد!
دیار: از این کارا هم بلدی؟
سر تکون دادم و گفتم: دایه یادم داده!
-دایه دیگه چیا یادت داده؟ببینم دستتو.
حالا که نرم شده بود، لجبازی رو کنار گذاشتم یکم جلو رفتم و قسمت سرخ شده دستم رو بهش نشون دادم و گفتم: ایناها!با روغن داغ سوخته!
مچ دستم رو گرفت و آروم انگشتش رو کشید رو سوختگی و گفت: برگشتیم یادم بنداز دارو بدم!
سر تکون دادم و گفتم: دایه همیشه میگفت راه دل مردا از شکمشونه انگار بی راه نمیگفته!
خندید و گفت: دایه چیز دیگه ای نگفته؟ یه
یکم اینور اونور اشاره نکرده؟ فقط شکم؟!
خندیدم و با خجالت سرم رو پایین انداختم! دستش رو گذاشت زیر چونه ام و سرم رو بالا آورد با شستش صورتم رو نوازش کرد و گفت:
گفتم دو سه روزی دور من نیا! یادت رفت؟سرش نزدیک تر شد و گفت: بهت اخطار دادم ماهی کوچولو؛ گفتم نیا که مراعات خودتو کنم،حالا که اومدی هر چی شد پای خودت از من دلگیر نشی!آب دهنم رو با سر و صدا قورت دادم و گفتم:یعنی چی؟
چونه رو گرفت و سرم رو نزدیک خودش کرد و گفت: یعنی این!
صورتش درست جلو روم بود، نفساش پوستم رو میسوزوند،بی اراده چشمامو بستم و منتظر موندم!داغی رطوبت لباش رو درست کنار لبام حس کردم، نفسم بند اومده بود و قلبم به هیاهو افتاد! حس و حال عجیبی داشتم، اولین بار بود بوسیده میشدم و اینطور دلم به تب و تاب می افتاد!پلکام رو محکم رو هم فشار دادم و منتظر بودم بوسه اش از گوشه لبم به خود لبم برسه که تق محکمی به در خورد، هولش دادم عقب و ازش فاصله گرفتم، تندی از جام بلند شدم انقد سریع که دامن افتاد زیر پام و نزدیک بود با سر بیوفتم، دستی به صورتم کشیدم و درو باز کردم، عطیه بود: خانوم جان نهار حاضره تشریف بیارین!به زور باشه ای گفتم و راهیش کردم، انگار گونه هام آتیش گرفته بود!حرارت بیرون میزد ازشون و شک نداشتم صورتم سرخ شده، از در و دیوار اتاق هم خجالت میکشیدم! بدون اینکه به دیار نگاه کنم سینی رو از جلوی دستش برداشتم و با صدای لرزون گفتم:نهار حاضره.سینی رو از اتاق بیرون بردم در حالی که دل و مغزم درگیر اون بوسه نصف و نیمه تو اتاق بود!
سینی رو دادم دست یکی از خدمه و آبی به صورت گر گرفته ام زدم و برگشتم تو خونه،سفره پهن شده بود و چند مدل غذا چیده شده بود، با لبخند تصنعی کنار دیار نشستم، میترسیدم یه کار اشتباه بکنم و چشم های تیزبین اسرین شکارم کنه و دردسر درست کنه واسم!بی حرف غذامون رو خوردیم، بعد از نهار چند ساعتی رو کنار مادربزرگم نشستم و از هر دری حرف زدم!قرار بود عصر برگردن تبریز و از همین الان دلتنگشون بودم،قبل رفتنشون یه سَر رفتیم سر خاک مامانم، تو این تابستون نتونستم بیام و سری بهش بزنم! قبلش که درگیر تبریز رفتن و ساواش بودم بعد هم درگیر دیار!
#ایلماه
#قسمت_سیودو
نگاه دزدکی بهش انداختم، یاد روزی افتادم که تو همین مسیر قبرستون لباسام رو خیس کرد و از سر تا پا گلی شدم!
مچ نگاه خیره ام رو گرفت و گفت: چیه؟ دنبال اون دو دست لباس طلبتی؟
اینو که گفت مطمئن شدم اونم به همون روز فکر میکرده، لبخندی زدم و گفتم: باز من تو قول و قرار از تو بهترم!
-اخم نکن بچه! میگیرم واست؛ درست درمون هم میخرم!
سر خاک مامان دلم گرفت، بغض
کردم و بلافاصله به گریه افتادم، تمام این شونزده هفده سال تنهایی رو دلم سنگینی میکرد، با دلداری دادنای مامان بزرگ کمی آروم شدم که دم رفتنشون دوباره حالم بد شد و به گریه افتادم،خودمو تو بغلشون انداختم و گریه کردم انقد که بی حال شدم، بعد رفتنشون دیار گفت: اگه میخوای بریم؟!
دلم نمیخواست بمونم! سری تکون دادم و گفتم: میرم حاضر میشم!
وسایلم رو جمع کردم و دست کشیدم رو هدیه های مادر جونم . لبخندی زدم! تو دلم خوشحال بودم کسایی رو دارم که واسه خاطر من یه مسیر طولانی رو میان و میرن، براشون چهار قل و آیةالکرسی خوندم که سفرشون بی خطر باشه، دیار هم اومد کمک و وسایلم رو گذاشت تو ماشین، آقام اصرار کرد بمونیم،بهش قول دادم که زود زود میام و بهش سر میزنم ازشون خداحافظی کردم و سوار ماشین شدم، تو راه دیار ازم پرسید: چند سالت بود مادرت فوت شد؟
آهی کشیدم و گفتم: من هیچ وقت مامانمو ندیدم! مامانم سر زا مرد.
اشکام رو کنترل کردم و گفتم: همیشه تنها بودم، تنها کسایی که تو اون خونه منو دوست داشتن،بابام،دایه و عطیه بودن بقیه همیشه ازم دوری میکردن.
دیار دست یخ زده ام رو فشرد و گفت: نمیخواستم ناراحتت کنم!
لبخند زورکی زدم و تا خونه سکوت کردم.
وسایلم رو از ماشین بیرون کشیدم و به دیار گفتم: بقیه رو تو بیار من نمیتونم.
حیاط خونه از روزای عادی شلوغ تر بود رو به آهو که هول هولکی رد میشد گفتم: خبری شده آهو؟! چرا انقد خونه شلوغه؟
-رسیدن بخیر خانوم! خاتون برگشته واسه خاطر اونه.
یکم نزدیکم شد و صداش رو آروم کرد و گفت: انگار یه خبرایی هم از آقا شاهرخ و اون دختره که باهاش فرار کرده هم رسیده، خدا بخیر بگذرونه!
سری تکون دادم و پرسشی گفتم:خاتون کی هست؟!
_بزرگ عمارت! انقدری که همه از ترسش مشغول شدن!
خندیدم و همون موقع هم دیار اومد و باهم وارد خونه شدیم، تو خونه هم دست کمی از بیرونش نداشت و حسابی شلوغ بود،چشمم افتاد به خانوم قد بلند و هیکلی که وسط خونه بود، دیار با دیدنش گفت: اوه اوه خدا به خیر کنه، خاتون برگشته!
خاتون با دیدن دیار به سمتش اومد و همدیگه رو بغل کردن، چشمش به منِ ریزه که افتاد گفت: عروست اینه؟
دیار: بله خاتون!
سریع سلامی دادم که گفت: بر و روش که خوبه؛ برید لباسا تون رو عوض کنید بعدش بیا پیشم ببینم این چند وقته چها کردی!
دیار چشمی گفت و باهم رفتیم اتاقمون تو راه گفت: ازش نترس ها، یکم باهاش راه بیای مهربونه!قیافه اتم به دلش نشسته و شانس آوردی!
خندیدم و مشغول عوض کردن لباسام شدم و به دیار گفتم: روتو کن اونور منو هم دید نزن!حتی از آیینه!
رفت پشت سرم و زیپ لباسم رو باز کرد و گفت: بیشتر دوست دارم
کار ناتموم ظهر رو تموم کنم!
با چشمای گرد شده برگشتم سمتش و دهن باز کردم حرف بزنم اما مهلت حرف زدن نداد و تو همون حالت بوسیدم،
نفس که کم آوردم مشت های کم جونی به سینه اش زدم و بالاخره کمی ازم جدا شد، پیشونیش رو به پیشونیم تکیه داد!
تمام تنم گر گرفته بود و قلبم طوری محکم میزد که انگار میخواست سینه ام رو بشکافه،
پلکام رو خجالت زده بالا آوردم و به صورتش نگاه کردم، لبخندی به روم زد و نوک بینیم رو بوسید و دستش رو برد لا به لای موهام، چشمام رو بستم و نفسمو لرزون بیرون دادم، صدای بَم شده اش رو کنار گوشم شنیدم: ماهی؟!
به سختی هومی گفتم!سرشو برد لا به لای موهام و عمیق بو کشید!
برای چند لحظه غرق لذت شدم، کی از تعریف شنیدن بدش میاد که دومیش باشم؟!
#ایلماه
#قسمت_سیوسه
خندید و گفت: همچین خنگ هم نیستی ماه خانوم! فقط خودتو میزنی به خنگی!
گفت: اون وحشی بازی ها رو فراموش کن بذار پای تلافی چاقو خوردنم! قول میدم نترسی خب؟!
آروم سر تکون دادم و باشه ای گفتم، ظاهرم آروم بود اما درونم غوغا و ترسی برپا بود، دلم شور میزد و دستام یخ کرده بود، دیار با خنده لباساش رو عوض کرد و گفت: کمک کنم بپوشی؟!
سری بالا انداختم و گفتم: خودم میتونم!
-دیگه از این حرفا نداریماا!دوری نکن خانوم جان!
لبخندی زدم و گفتم: دوری نکردم که! خودم میپوشم!
باشه ای گفت و از اتاق بیرون رفت و گفت: بیرون منتظرم زود بیا.
خجالت میکشیدم از اتاق بیرون برم حس میکردم همه اون بیرونی ها میدونن چی به ما گذشته،خجالت میکشیدم از اتاق بیرون برم حس میکردم همه اون بیرونی ها میدونن چی به ما گذشته!کمی دست دست کردم که در اتاق باز شد و دیار سرکی کشید و گفت: استخاره میکنی ماهی؟ بیا دیگه!
باشه ای گفتم و بالاخره رفتم بیرون، خدمه داشتن سفره شام رو حاضر میکردن،خاتون نگاه عمیقی بهم انداخت و رو به دیار گفت: چیکارش کردی سرخ شده؟
دیار با خنده نشست کنارش و گفت: چیکار میتونم بکنم خاتونم؟! کوچولوه صداش میزنی خجالت میکشه!
خاتون: توِ مارمولک فقط به یه صدا زدن بسنده میکنی آخه؟ من شما ها رو بزرگ کردم، عین کف دستین واسم!
دیار بی حرف خندید و خاتون ادامه داد: واسه عروسمون عسل و خرما آوردم جون بگیره،انشالله،گوش شیطون کر وارث به دنیا بیاره.
منِ سر و زبون دار تا بنا گوش از خجالت سرخ شده بودم و با چشمک دیار حالم بد تر شد و سرم رو انداختم پایین، از گونه هام آتیش میبارید،دلم از نگرانی و دلهره پیچ میخورد!
سفره که حاضر شد همه امونو صدا کردن که بریم شام بخوریم، سر شام بیشتر از چند لقمه نتونستم بخورم، استرس و تهوع داشتم، بوی ضخم گوشت هم که بهم میخورد حالم رو
بدتر میکرد، دیار از کنارم گفت: بخور ماهی، بذار جون داشته باشی! شب طولانی در پیش داریم.
آب دهنم رو قورت دادم و آروم گفتم: قرار شد نترسونیم!
آروم خندید و گفت: یه ذره حرصت بدم هم نمیشه؟
با تک سرفه خاتون جفتمون ساکت شدیم و بقیه شام رو خوردیم!
سفره که جمع شد برای خاتون و بقیه قلیون چاق کردن و آوردن، منم کنار دست مهتاج خانوم نشسته بودم و به حرفای خاتون در مورد سفرش گوش میدادم که صدای بلندی از حیاط عمارت بلند شد، با ترس از جا بلند شدیم، دیار و احمد خان سریع بیرون رفتن، صدای بحث و فریاد از حیاط میومد، کنجکاو رفتم تو اتاق خودمون، چراغ نفتی رو سریع روشن کردم و از پنجره اتاق حیاط رو برانداز کردم، یه دختر با لباس های خاکی و صورت خونی وسط حیاط افتاده بود دو تا مرد قد بلند هم با دو تا تفنگ کنارش بودن!
آب دهنم رو با ترس قورت دادم، نگاهم رو چرخوندم تو حیاط پشت سر اون دختر مردی رو دیدم که برام آشنا میومد! کمی به ذهنم فشار آوردم و یادم افتاد تو دیدار با آقام همراه اون مرد صورت زخمی بود!
مردی که قرار بود داماد من باشه و همون شب با معشوقه اش فراری شد!آبروم رو بخاطر عشق به یه دختر دیگه به بازی گرفت و یه روزگاری آبروی من بخاطر یه مشت خرافه به بازی گرفتن و مردی که ادعای عاشقی میکرد از همه بدتر بود!
نگاهمو دادم به دیار، همه چیزمو از اون داشتم؛ نفس کشیدنم، آبروم؛ حال خوبی که از عصر داشتم...سنگینی نگاهی که حس کردم باعث شد سر بچرخونم سمت شاهرخی که با کینه و خشم نگاهم میکرد، انگار همه چیز رو از چشم من میدید!
پرده رو کشیدم و لبه طاقچه نشستم، دلم به حال اون دختر سوخت، یعنی قراره چیکارش کنن؟
آهی کشیدم و دوباره مشغول نگاه کردن به حیاط شدم همون لحظه ای که پرده رو کنار زدم احمد خان سیلی محکمی به صورت شاهرخ زد و با خشم یه چیزایی بهش گفت، دیار واسه پا در میونی کردن جلو رفت و بین پدرش و برادرش ایستاد و رو به پدرش شروع کرد حرف زدن، حرفاش که تموم شد نگاهش کشیده شد سمت پنجره اتاق، منو که دید اول ابرو هاش بالا رفت و بعد اخمی کرد و سرش رو کمی کج کرد! پرده رو انداختم و ایندفعه بیخیال فضولی شدم و برگشتم تو نشیمن،مهتاج خانوم گریه میکرد و آهو شونه هاشو میمالید، خاتون کامی از قلیونش گرفت و بیخیال گفت: گریه نکن مهتاج هیچی نمیشه، به این هارت و پورت احمد نگاه نکن از الان تا سال دیگه عذاب وجدان اون سیلی که زده رو میگیره، دو روز هم عصبانیه بعدش خوب میشه!
مهتاج خانوم فین فینی کرد و گفت: اگه نشد چی؟ احمد لج کنه دیگه به هیچ صراطی مستقیم نیست، قسم خورده دیگه شاهرخ براش تموم شده،هر کاری کردم این پسر رو از خر شیطون
پیاده کنم نشد که نشد! آخرشم خودشو از چشم انداخت با کاراش!
#ایلماه
#قسمت_سیوچهار
با دستمال اشکاش رو پاک کرد و گفت: خودمم از دستش شاکی ام، چرا باید تیشه بزنه به ریشه آبرو، حیثیت ما؟! ازش دلخورم اما چه کنم طاقت سختی کشیدنش رو ندارم!
تا آخر شب درگیر بودن، گاهی صدای دعواشون بلند میشد و گاهی آروم میشدن، تا اینکه بالاخره احمد خان اومد تو خونه و رو به آهو و مادرش گفت: بیاین یه نگاهی به این دختر بندازین،زخماشو تمیز کنین.
سریع چشمی گفتن و رفتن تو حیاط و دختره رو با خودشون بردن اندرونی!
خسته از هیاهوی به راه افتاده رفتم تو اتاق و جاهامون رو پهن کردم، لباس هامو عوض کردم و موهام رو باز کردم و شونه زدم، سر جام دراز کشیدم و منتظر دیار موندم،کمی نگران بودم بابت امشب دلم نمیخواست اینطور بشه، چند باری پهلو به پهلو شدم تا در اتاق باز شد و نور کمی از لای در اتاقو روشن کرد، تکون خوردم و سرم رو بالا گرفتم و به صورت خسته اش نگاه کردم و گفتم: چیشد دیار؟
پیراهنش رو از تنش درآورد و کنارم دراز کشید و گفت: خسته ام!
- از چی؟
بی حرف نگاهم کرد که گفتم: نمیخوای چیزی بگی؟!
-چی بگم ماهی؟ خستگی که حرف نمیاره!
+خب حرف بزن شاید خستگیت در رفت.
خودم رو نزدیکش کردم و منتظر موندم که گفت: چرا نخوابیدی ماهی؟
آروم گفتم: خب...خب منتظر تو بودم، خوابم نبرد، توأم که میگی خسته ای!چراشو هم نمیدونم.-دلم آرامش میخواد، بدون این جنجال هایی که به پا میشه.
تا به حال اینطور چهره اش رو خسته و رنجور ندیده بودم، ناراحتیش رو تاب نیاوردم؛ دستم رو گذاشتم رو صورتش و گونه اش رو نوازش کردم و گفتم: تموم میشه اینا هم، زندگی بدون مشکل که قشنگ نیست!
اوهومی گفت، میخواستم هر طور شده از این حال و هوا دَرِش بیارم، انگشتامو نوازش وار رو صورتش حرکت دادم لبخندش رو تو تاریکی اتاق دیدم، دستاش رو برام باز کرد، خودمو تو آغوشش جا دادم، شقیقه ام رو بوسید و گفت: خوابت نمیاد نه؟!
آروم گفتم: نه زیاد؛ هنوز خسته ای؟!
-اگه بگم آره چیکار میکنی دَر بره؟!
ریز خندیدم، دستام رو دو طرف صورتش گذاشتم و سعی کردم مثل خودش ببوسم! خبیثانه گفت: نه خوشم اومد، خوب یباره راه افتادی ماهی خانوم.
خجالت زده لب پایینم رو گاز گرفتم،انگشت شستش رو گذاشت رو چونه ام و لبم رو آزاد کرد و گفت: اینا کار منه نه تو!
آب دهنم رو قورت دادم، حال و هوای دم غروب رو دوست داشتم، از تکرارش بدم نمیومد! به دیار نگاه کردم تو این مدت زیادی برای منی که یهو اومدم تو زندگیش خوب بوده، زیادی صبوری به خرج داده، به جبران اینا چشم میبندم رو ترس هام و سرم رو تکون دادم که گفت: نچ نشد، اون زبون رو
به کار بنداز و یه بله بهم بگو!خب؟سر حرفت هستی؟
آروم و خجالت زده گفتم: هستم!
-آخ که مردم برات ماهی خانوم.قربون هستم گفتنت.
نفس نفس زنان و خیس عرق خودش رو کنارم انداخت، طولی نکشید که تن دردناک و عرق کرده رو به آغوش کشید و رو سرم رو بوسید و آروم گفت: خوبی ماه خانومیم؟!
سرمو رو سینه اش گذاشتم و گفتم: خوبم!
موهای خیس شده از عرقم رو از تو صورتم کنار زد و پیشونیم رو بوسید و لب زد: دل ما رو بردی ماهی خانوم!آروم خندیدم و خودمو تو بغلش جمع کردم، خوشبختی همینجا بود، آروم بودم،ترسام ریخته بود،دیار زیادی خوب بود..*راوی: دیار*
یک ساعتی میشد که بیدار شده بودم،سپرده بودم جگر کباب کنن واسه ایلماه،برگشتم تو اتاق و آروم در رو بستم که بیدار نشه.
پیراهنم رو درآوردم و کنارش دراز کشیدم، اوضاع جون میداد واسه اذیت کردن ماهی و حرص دادنش!نگاهی به صورت غرق خوابش انداختم، طوری عمیق خوابیده بود انگار چند شبانه روز بی خوابی کشیده!صورتش رو نوازش کردم تکون ریزی خورد اما بیدار نشد؛دست کشیدم بین موهاش،خنده ای رو لبم نشست، رو سرش رو بوسیدم و آروم صداش زدم: ماه خانوم؟! نمیخوای بیدار بشی؟انگار زیادی خسته بود که بعد چند بار صدا کردن بالاخره از خواب بیدار شد، چشماش رو مالید و گیج به اطراف نگاه کرد، سرش رو بالا گرفت و نگاهی بهم انداخت و آروم گفت:س...سلام!- سلام به روی ماهت، ماه خانوم! حالت خوبه خانوم؟!برای چند ثانیه ای گیج نگاهم کرد و یهویی گفت: وای خاک به سرم!
ازم فاصله گرفت و پتو رو کشید رو سرش!
به حرکت یهوییش خندیدم و گفتم: چیشد ماهی؟
#ایلماه
#قسمت_سیوپنج
واسه چی زیر پتو قایم شدی؟
دستم رو گذاشتم رو پتو که جیغ خفیفی کشید،بلند خندیدم و سعی کردم پتو رو از رو سرش بکشم؛ دو دستی پتو رو چسبیده بود، ترسیده گفت: برو دیار برو!
-کجا برم آخه؟
+نمیدونم برو توروخدا!
کمی پتو رو کشیدم، صداش رو کمی بلند کرد و گفت: نکن توروخدا؛ تو انصاف نداری انقد بهت میگم نکن؟
نمیتونستم جلوی خنده ام رو بگیرم:دِ آخه چی رو میپوشونی از من؟! حداقل بینیت رو بیرون بیار نفس بکشی!
+نمیخوام؛ نفس میکشم، برو دیگه دیار، اذیتم نکن!
-باشه میرم؛ فقط بگو حالت خوبه؟ درد نداری؟چیزی نمیخوای؟
صدای ضعیفش رو به سختی شنیدم: خوبم! برو فقط.
از کنارش بلند شدم و گفتم: خیله خب، من رفتم، کاری نداری با من؟ چیزی نمیخوای؟
پتو رو تا زیر چشماش پایین کشید و رو به منی که داشتم لباسامو میپوشیدم گفت: واقعا میری؟
سر تکون دادم: آره دیگه خودت میگی برو.
-میخوای کجا بری؟
+ با آقام برم ببینم جریان شاهرخ و این دختر به کجا میرسه.
آروم گفت: یعنی میخوای تنهام
بذاری؟
خندیدم و دکمه های سر آستینم رو بستم: خودت میگی برو، الان چیکار کنم؟
خیره شدم به چشمای ملوسش که بیرون از پتو بود: خب گفتم بری ولی نه انقد!
با خنده گفتم: پاشو کوچولو، لباس گذاشتم واست.دستش رو گذاشت رو صورتش و دوباره خودش رو زیر پتو پنهون کرد و آروم گفت:روتو کن اونور از آینه هم دید نزن!
-چیو دید نزنم اونایی که دیدمو؟
+ فقط منو حرص بده، خجالت میکشم خب!
-نکِش کوچولو، آدم از شوهرش که خجالت نمیکشه، میکشه؟ کی محرم تر از شوهر؟ هوم؟
-هیچکس نمیتونه از توئه پررو و بی حیا محرم تر باشه.
+حرص نخور جوجه برات خوب نیست، گفتم برات جگر کباب کنن!
پیراهنش رو تن زد و متعجب و کمی حرصی گفت: خدا من از دست این مرد سر به کدوم دیوار بکوبم؟! میخوای همه بفهمن؟!
-چطوری بفهمن آخه؟! اصلا ماهانه شدی میخوام بهت برسم، به بقیه چه؟
نگاه خجالت زده ای بهم انداخت و گفت: شرم و حیا رو همون فرنگ جا گذاشتی نه؟
-نُچ پیش تو جا گذاشتم ماهی جون!
زیر نگاه سنگینم، لباساش رو پوشید و موهاش رو مرتب کرد، خم شد جا ها رو جمع کنه، سریع رفتم سمتش و گفتم: عه عه! چیکار میکنی ماهی؟!نکن بچه! تو برو خودم جمع میکنم.
سری تکون داد و گفت: پس من میرم.
-مطمئن باشم که خوبی؟!
آره آرومی گفت و از اتاق بیرون رفت...
*راوی:ایلماه*
در رو پشت سرم بستم و نفس حبس شده ام رو بیرون دادم، با حرفا و کاراش قصد جونمو کرده بود انگار! راه افتادم سمت حیاط و آبی به صورتم زدم،موقع خم و راست شدن دلم کمی درد میگرفت اما دردش شدید نبود.
بوی کباب از گوشه حیاط میومد، دلم ضعف میرفت، دیشب که درست حسابی شام نخورده بودم الآنم نزدیک ظهر بود و دلم از گرسنگی ضعف میرفت، برگشتم تو خونه آهو واسم سفره پهن کرد، خاتون اومد رو سرم، سلام آرومی بهش دادم که گفت: بخور دختر نوش جون، بخور قوت بگیری! پوست استخونی، دو پَره گوشت بگیری، فردا روز توان زایمان کردن رو داشته باشی.
سر به زیر و خجالت زده تعارفی به خاتون زدم، اما چیزی نخورد و برگشت تو نشیمن. مشغول خوردن شدم، وسط هاش بودم که دیار رسید، لبخندی زد و: بخور جوجه، نوش جونت، همه اشو میخوری ها وگرنه سر و کارت با خاتونه!
خندیدم و لقمه ای سمتش گرفتم و گفتم: کجا بودی؟
لقمه رو از دستم گفت و ماه گرفتگی کف دستم رو بوسید و گفت: رفتم گند شاهرخ رو جمع کنم!
اسمش لرزی به تنم انداخت، نگاه دیشبش زیاد خوش آیند نبود!
لقمه دیگه ای خوردم و گفتم: خب چیشد؟
نفسی کشید و گفت: چی بشه؟ رسواییش جمع شدنی نیست، برداشته دختره رو برده و...
پوفی کشید و گفت: ول کن اونو، بخور رنگت پریده!
-بگو خب میخوام بدونم!
نیم نگاهی بهم انداخت و آروم گفت: انگار دختره
بارداره!هینی کشیدم و آروم گفتم: راست میگی؟
سر تکون داد و اومی گفت؛ دلم واسه دختره سوخت وسط این جماعتی که از کاه کوه میساختن میخواست چیکار کنه؟
غذامو که خوردم، رفتم دَم پنجره و نگاهی به حیاط انداختم، رفت و آمد معمولی بود، یکی از دو مردی که اون شب بالا سر شاهرخ و اون دختر بود هم تو حیاط بود.
در اتاقمون باز شد و دیار اومد تو، بلند گفت: باز که پای پنجره ای؟! دوباره فضول شدی؟
-کجام فضوله؟ همینجور دوست دارم بدونم چی به چیه مگه بده؟
+تا وقتی دوباره بلایی سر خودت نیاری نه! بد نیست.
دوباره به حیاط نگاه کردم و گفتم: حالا چی میشه؟ میخواین چیکار کنین با اون دختر؟
دیار: من گفتم یه مراسم عروسی بگیریم همه چی تموم بشه ولی بابا راضی نیست! میگه دختر رعیت عروس نمیکنم! اونم وقتی که اسم یکی دیگه روش بوده!
با غصه گفتم: همه چی رو از چشم من میبینن نه؟!- نه به تو ربطی نداره! اگه شاهرخ عرضه به خرج میداد اینطور نمیشد!
+خب گیرم که دختره رعیت باشه! مگه آدم نیست؟ چه اشکال داره؟!
#ایلماه
#قسمت_سیوشش
-مگه نمیدونی قانون این آدما رو! شاهرخ مثلا جانشین خانه! باید بچه اش از یه زن اصیل و خانزاده باشه که این دختر نیست!
+ولی حامله است!
-ته لطفی که بهش بکنن اینه که بشه زن دوم یا صیغه؛ همین برنامه هم دارن براش!
مکثی کرد و ادامه داد: آقام واسه هفته بعد مهمون دعوت گرفته! که عروس اصل و نسب دار انتخاب کنه واسش! این دختر هم مجبوره بی سر و صدا یه گوشه زندگی کنه و بچه اشو به دنیا بیاره!
بی منظور گفتم: اگه شاهرخ سر عقد میومد الان من...
+ایلماه!!
اخطاری و بلند صدام کرد، شونه بالا انداختم و گفتم: گفتم اگه!
-حتی اگه اش هم درست نیست!
دَمی گرفت و ادامه داد: تا اوضاع آروم نشده زیاد آفتابی نشو!اینطور که بوش میاد عمارت قراره شلوغ بشه!مادربزرگم تو راهه، پاش به اینجا برسه حالا حالا ها موندگار!
حرف زدنش ناراضی بود؛ گفتم:ایرادش چیه؟
-ایرادش اینه که لنگه خالمه، میاد که چشمش رو تو باشه، بپا که اشتباه نکنی.
سر تکون دادم و گفتم: حالا کی میرسه؟
-فردا یا پس فردا میرسه!
سر تکون دادم و تو دلم گفتم: خدا بخیر کنه! معلومه از اون عصا قورت داده هاست.
دیار اومد کنارم و بازوم رو کشید و گفت: ظاهراً خاطر اون پنجره رو بیشتر از من میخوای که بَست نشستی کنارش!
خندیدم و گفتم: نگران نباش تورو خاطر تورو یکم بیشتر میخوام!
نیشخندی زد و گفت: نظر کرده خدا شدم انگار، اینطور که به اون پنجره میچسبی به من نمیچسبی!
نفسی کشید و گفت:نظرته یه سر تا کلبه بریم؟
ابرو تو هم کشیدم و گفتم: چیه؟ باز قصد جونمو کردی؟ ایندفعه دیگه سالم برنمیگردم، جنازه ام برمیگرده تو
این خونه!خندید و گفت: باشه پس لااقل یه جا بشین حالت بد نشه، اون پنجره از خودت هم مهم تره؟
رو زمین نشستم و گفتم:باشه ولی خبری شد بهم بگو!
کنارم نشست و گفت: فعلا پیشتم؛ من حریف آقام نمیشم، خودش تصمیم بگیره واسه این اوضاع.
از گوشه اتاق بالش و پتویی انداخت رو زمین و گفت: خوابت نمیاد ماهی خانوم؟
بدم نمیومد کمی دراز بکشم، رفتم پیشش و گفتم: جا نیست واسه من که!
خودش دراز کشید و دستش رو دراز کرد و اشاره ای به بازوش کرد و گفت: این چیه پس؟ بدو بیا وقت تلف نکن.
رفتم پیشش و سر گذاشتم رو دستش و گفتم: خواب نمیره دستت؟
-نمیره، بخواب.
کمی فکر کردم و یهو گفتم: دیار تو که به فکر زن دوم نیستی؟
نرم خندید و گفت: یعنی دو شلواره بشم؟!
سر تکون دادم که خبیث گفت: خب بستگی داره!
ازش فاصله گرفتم و نگاهی بهش انداختم و با ابروهای گره خورده گفتم: یعنی چی؟بستگی به چی؟
خندید! اخم کردم و گفتم: چه غلطا، جرأت داری اسم زن دوم بیار بخدا که از مردی ساقطت میکنم، بشین و تماشا کن!
-آخ که حرص میخوری سرخ میشی.
مشتی به شونه اش زدم و با حرص گفتم: آخ حیف من که گیر تو افتادم، پیر میشم از دستت!
-عوضش من جوون میمونم با دیدن این صورت سرخ شده از خشم، بعدشم من تو یکیش موندم دو تا رو کجای دلم بذارم!
اتمام حجت کردم: من بد غیرتیم! اسم یه زن بیار روزگارتو سیاه میکنم
خندید و گفت: قربون غیرتت؛ من بیجا کنم، آدم یه ماهی داشته باشه چی میخواد دیگه؟
بوسه ای روی سرم نشوند و طولی نکشید که نفساش آروم شد، بی حرکت تو آغوشش موندم.
هوا تاریک شده بود که بالاخره از خواب بیدار شدیم، از اتاق که بیرون رفتیم خاتون گفت: بَست نشستین تو اون اتاق خبریه؟
دیار گفت: نه خاتونم! چه خبری؟ خواب بودیم!
دایه رو گرفت و زیر لب گفت: استغفرالله! آقات دست تنهاست تو به فکر خوابی؟ هر کاری وقتی داره، به وقتش کارتو انجام بده دنبال خواب نباشی.
از خجالت سرخ شدم، دور هَم شام رو خوردیم بعد اومدن من اولین باری بود که شاهرخ هم با ما سر یه سفره مینشست، اخم غلیظی کرده بود و با غذاش بازی میکرد، فضای سنگینی به خونه حاکم بود، کسی حرف نمیزد.
شام رو که خوردیم واسه شستن دستم رفتم تو حیاط، آبی به صورتم زدم و کنجکاو به در انباری که اون دختر توش بود نگاه کردم، آب دهنم رو قورت دادم و راه افتادم اون سمت.
دستگیره در رو کشیدم و قبل باز شدنش کسی هولم داد سمت دیوار از ترس زبونم بند اومده بود!
قیافه زمخت شاهرخ رو تو همون تاریکی تشخیص دادم، چشم های سبز رنگش تو تاریکی شب برق میزد
، آب دهنم رو با ترس قورت دادم و با لکنت گفتم: من...من فقط اومدم!
-هیس! گوش کن
_هیس! صدات در نیاد، فقط گوش کن ببین چی
میگم؟!
جرأتم رو جمع کردم و گفتم: از من دور شو، بخدا جیغ میزنم کل عمارت بریزن اینجا!
بیخیال قدمی بهم نزدیک شد و لب زد: جیغ بزن! بدم نمیاد عقده این مدت رو خالی کنم و بهشون بفهمونم دختری که خانزاده است و ریشه دار حالا به برادر شوهرش چشم داره.زبونم رو گاز گرفتم که مبادا حرفی بزنم، نگاه ترسناک و کینه توزانه اش میترسوندم!آروم گفتم: چی میخوای از من؟
-حالا شد!خوب گوش کن که هر چی بهتر بشنوی به نفع خودته!
#ایلماه
#قسمت_سیوهفت
نگاهی به اطراف انداخت و گفت: میری شوهرت رو راضی میکنی که با آقام حرف بزنه و هر طور شده راضیش کنه که من با اونی که دلخواهمه وصلت کنم! میفهمی که هر طوری یعنی چی؟!
-ولی...
+ولی و اما نداریم، انجام نده تا عواقبش رو ببینی، داغ به دلت میذارم اگه نشه!
ازم فاصله گرفت و گفت: برو! بدون که زیاد وقت نداری.در
دو پا داشتم دو تای دیگه هم قرض کردم و دویدم سمت خونه و یه راست رفتم تو اتاقمون، در رو بستم و از دل درد کمی خم شدم و نفسم رو فوت کردم بیرون، تنم عرق کرده بود و ترسیده بودم.
چند تا نفس عمیق کشیدم تا حالم جا بیاد، در اتاق یهو باز شد و خورد پَس کله ام آخی گفتم و از در فاصله گرفتم، دیار اومد تو اتاق و گفت: از پای پنجره کوچ کردی پشت در؟ بیا ببینم چیشدی!
-هیچی نیست، دردم نیومد!
دستم رو کشید و نگاهی به سرم انداخت و گفت: انقد فضولی نکن! انقد اینور اونور نرو؛ حرف گوش کن!
جمله آخر رو حرصی گفت و همونجا که ضربه خورده بود رو بوسید! و گفت: چرا انقد سردی؟ خوابت نمیاد؟
-چرا بخوابیم!
خودش جاها رو پهن کرد و منو کشید تو بغلش، آروم گفتم: دلم واسه اون دختر میسوزه! گناهش رعیت بودنه؟ اصلا انصاف نیست.
سر بلند کردم و گفتم: تو که فرنگ درس خوندی و بیشتر از این مردم حالیته چرا سکوت کردی؟ با پدرت حرف بزن راضیش کن، این دختر نیاز به مراقبت داره نه اینکه تو اون انباری شبُ صبح کنه!حرف میزنی باهاش مگه نه؟
دستاش رو زیر سرش قلاب کرد و گفت: چی قراره گیر من بیاد این وسط؟
مشتی به بازوش زدم و گفتم: خیلی پلیدی که هیچی نشده طلب داری!
یه دستش رو گذاشت رو کمرم و گفت: از تو طلب نکنم از کی بکنم؟!
خبیثانه ادامه داد: به فکر زن دوم بیوفتم؟!
اخمی کردم، شوخیش هم خوب نبود! سلاحی جز دندونم نداشتم! محکم سر شونه اش رو گاز گرفتم.
آخ بلندی گفت و فشار محکمی به کمرم وارد گرد، ازش فاصله گرفتم، چشماش رو محکم بسته بود و پیشونیش عرق کرده بود، از بین دندون های چفت شده اش غرید: تلافیشو بد جا در میارم ماهی! بشین و تماشا کن! آخ خدا لعنتت کنه؛جای دندونات خون افتاد!دختره وحشی!خندیدم و گفتم: تا تو باشی و از زن دوم نداشته ات چیزی طلب
نکنی!
پتو رو کشید رو سرش و گفت: واگذارت میکنم به همون مار جلوی کلبه.
خندیدم و خودمو انداختم کنارش، جایی که گاز گرفته بودم رو بوسیدم و آروم گفتم: شب بخیر.
حرصی گفت: خیلی بخیر شد!
یک هفته ای گذشته بود و امشب قرار بود احمد خان مهمونی بزرگی به پا کنه، مهمون غریب و راه دور بود و حسابی بریز و بپاش کرده بود واسشون، هر چقدر رو به شب میرفت دلهره منم بیشتر میشد، شاهرخ چپ میرفت راست میومد یه گوشه خفتم میکرد و تهدید کردنش رو از سر میگرفت، دیار هم حسابی درگیر کار بود و بیرون خونه! تو این چند روزه فقط موقع خواب میتونستم ببینمش اونم انقد خسته بود که یک به دو خوابش میبرد!
_حیا هم خوب چیزیه! رفتی جلو چشم اون همه کارگر وایسادی که چی بشه؟ بیا اینطرف! چشم احمد خان روشن با این عروس آوردنش، چشم بازار رو کور کرده.
صدای بلند خدیجه خانوم(مادربزرگ دیار) باعث شد شونه هام بپره! از جلوی در کنار اومدم و گفتم: ببخشید منتظر دیار بودم!
-منتظر باش ولی نه جلوی اینهمه رعیت که فردا روز حرف و حدیث دربیارن واسه امون!
باشه ای گفتم و برگشتم تو خونه، تو دلم غوغا به پا بود، رخت میشستن تو دلم! تهدید های شاهرخ رنگ و بوی حیثیتی گرفته بود و من تو هوا معلق بودم چیکار کنم که بخیر بگذره؟
رفتم تو اتاق تا آماده بشم، شب قبل حموم رفته بودم و تمیز بودم! یکی از لباسام رو بیرون کشیدم و مشغول پوشیدنش شدم، موهام رو شونه زدم و بافتم، کمی سرخاب به گونه هام زدم و چشمام رو سرمه کشیدم، در اتاقمون بی هوا باز شد، هول کردم و تندی شالم رو سر کردم، دیار خاک و خلی اومد تو اتاق با دیدنم لبخند پهنی زد و گفت:سر نکن که خودمم! چه ماهی شدی!
جلو اومد و تند و پشت سر هم گونه ام رو بوسید و گفت: آی که دلم واست تنگ شده، امشب اینا بیان من نفس راحتی بکشم.
مشتی به بازوش زدم و گفتم: دلت برام تنگ شده؟پس بدون که خبری نیس.
خندید و نگاهی به سر تا پام انداخت و گفت: چی بپوشم که بهت بیام؟! نیم وجبیِ بلا؟!
لباساش رو برداشت و گفت: سر تا پا خاکی شدم، میرم زود میام!
از اتاق بیرون رفت،لیخندی زدم و کمی رنگ روی لبهام کشیدم و از اتاق بیرون رفتم، خونه شلوغ بود و خدمه مشغول بودن
شاهرخ از کنارم رد شد و گفت: زیاد وقت نداری!دلم ریخت، میدونست هر چقدر تلاش کردم و گفتم، احمد خان قانع نشد که نشد،
میگفت حرفم دو تا نمیشه! خدایا به دادم برس.
نقشه ای کشیده بودم اما نمیدونستم میتونم اجراش کنم یا نه؟! اصلا اوضاع رو بهتر میکنه یا خراب تر؟!
طولی نکشید که دیار هم رسید، خسته بود اما لبخند میزد همه حاضر بودن که کم کم مهمونا هم رسیدن، دو تا دختر همراهشون بود و یه پسر!
611 عضو
این بخش در حال طراحی می باشد