610 عضو
نگاهی به نور انداختم که با قباد مشغول بازی بود، همه اش نگران بودم که انگشت تو چشم و چال بچه نکنه!
اما خود احمد خان بالا سرشون بود واسه همین برای چند دقیقه تنهاشون گذاشتم...
نفسی کشیدم و تو دلم دعا کردم که غائله ختم به خیر بشه و برگردیم تهران!
نمیدونم چه سِری بود که پا به این عمارت میذاشتم تمام آرامشم بهم میریخت! همه بدبختی ها سرازیر میشدن به زندگیم...
انقد اون شب سرش غر زدم که گفت: بار و بندیلت رو جمع کن اگر تا صبح خبری نشد میریم!
نفس راحتی کشیدم و گفتم: خداروشکر بالاخره از خر شیطون پیاده شدی!
سیگاری آتیش زد، گوشه لبش گذاشت.
یادته اولین شبمون تو این اتاق.
-کدومش؟ اونیکی ترسوندیم یا
+همون ترسیدنت!
خندید و ادامه داد: حاضرم همه چیمو بدم برگردم به اون روز...
-حالا چرا اون روز...؟
+یهو دلتنگ حرص خوردنات شدم، لپای سرخ! چشمای خشمگین! درست اون لحظه که همه اینا با هم شکست و شدی یه دختر مظلوم فکر کردم دیگه کارت تمومه و شکست خوردی ! اما با سرتقی تموم تو اوج ترس جوابمو میدادی!
خندیدم!
-الان نمیترسی ازم اون شب حساب بردی ازم! الان فرت و فرت جوابمو میدی!
من هیچ وقت از کسی نترسیدم!حرف میزنی که جواب بشنوی دیار خان!
رو پنجه هام بلند شدم و گونه اش رو بوسیدم و رفتم سمت تخت و بهش گفتم: چراغا رو خاموش کن بیا بخواب که فردا جاده جلومونه!
سیگارش رو خاموش کرد و اومد سر جاش دراز کشید! یک ساعت بعد... شاید بیشتر یا کمتر، هنوز خوابم عمیق نشده بود که فریاد بلندی از حیاط بلند شد! از خواب پریدم و تو جام نشستم!
دیار هم خیلی زود بیدار شد و از اتاق بیرون رفت، ناراحت و مضطرب بودم، از همه بیشتر حرص داشتم! دم رفتنی از این خراب شده همه چی بهم ریخت...
از جا بلند شدم و روسری بلندی روی سرم انداختم و رفتم پشت پنجره! یه بدبختی رو دست و پا بسته آورده بودن تو حیاط!
خدا میدونه تا صبح چه بلوایی به پا بود؛ واسه خاطر یه اسم چقدر اون بیچاره کتک خورد ؛ طرف هر *** که بود آدم درست درمون دور خودش جمع کرده بود که بعد اینهمه ساعت جیک نمیزد!
اول صبح یه پسر جوون رو هم آوردن! نشوندن جلوی مرد قبلی و دیار! بی درنگ اسلحه اش رو گرفت سمت پسر جوون! قلبم تند میتپید! اگر دستش آلوده حون رعیت میشد چی؟
رفتم روی سکو ولی نمیشد که جلو تر برم...از همونجا خیره شدم بهشون! مردی که دیار کبیر معرفیش کرده بود، لگد محکمی به مرد زد و گفت: مقر بیا مرتیکه! تو سه شماره گفتی گفتی! نگفتی سه ثانیه وقت داری با پسرت خداحافظی کنی!
شروع کرد شمردن و سه رو که گفت دیار اسلحه رو تو دستش کمی جابجا کرد و انگار واقعا میخواست بزنه! مرد با وحست فریاد کشید: سهراب
حس کردم
گوشام اشتباه شنیدن! دیار اسلحه اش رو پایین آورد و گفت: یبار دیگه بگو ؟ کیو گفتی؟مرد بیچاره با صدایی که از ترس و درد میلرزید گفت: آقا سهراب...پسر خسرو خان!
سرم گیج رفت، نفس هام کند شدن! سهراب؟ اینهمه مدت؟
اصلا سهراب چیکاره است که دزدی میکنه؟واسه چی باید زمین آتیش بزنه و اینطور آسایش از ما بگیره؟دستم رو گذاشتم جلوی دهنم، شوکه بودم!
#ایلماه
#قسمت_صدوچهل
وپنج
باید از رفتارهای اون شبش میفهمیدم که یه جریانی هست! باید میفهمیدم یه نقشی تو اینهمه آشوب داره! با احساس سنگینی نگاهی سر چرخوندم، مهتاج خانوم تلخ نگاهم میکرد!
سرم رو به چپ و راست تکون دادم، انگار یه وزنه سنگین روی قلبم بود، انگار گوشام پر از آب بود، داد و فریاد و تهدید های دیار رو درست نمیشنیدم!
فقط برگشتم تو خونه و زیر لب گفتم: چه غلطی کردی سهراب... همین دشمنی رو کم داشتیم!
برگشتم تو اتاقمون، حالا چه فکری میکنن درموردم! نکنه فکر کنن باهاش هم دستم و از کاراش خبر داشتم.
تو دلم نالیدم؛ خدایا رحم کن،این جریان ختم به خیر بشه و من دیگه عذاب اینم نکشم!
رفته رفته هر چی ساعت جلو تر میرفت اوضاع بهم ریخته تر میشد! دیار حتی یه لحظه هم تو خونه نیومد! انگار نمیدونست الان تصمیم درست چیه!
اون شب با توپ پر حرف میزد و حالا انگار مردد شده بود که چه کاری درسته!
هوا که تاریک شد سر و صدا ها هم خوابید!
بالاخره دیار رضایت داد بیاد تو خونه؛ انتظار داشتم بیاد تو اتاق ولی نیومد! این نیومدن تا آخر شب ادامه دار شد، نه من رفتم بیرون نه اون اومد پیشم...
حتی نرفتم شام بخورم! با بهونه بیخودی درخواست آهو واسه شام خوردن رو رد کردم و زانو به بغل رو تخت نشستم.
یه دنیا غصه رو دلم نشسته بود، دوست داشتم یقه سهراب رو بگیرم و بگم با هر *** مشکل داری باید اینطوری کنی؟ به زندگی من فکر نکردی؟ به بچه ام...
به اینکه نگاه اینا به من عوض بشه، به اینکه کاسه کوزه ها رو سر من بشکنن؟
وقتی به اصرار کردنام برای رفتنمون از اینجا فکر میکردم، ترس برم میداشت! نکنه فکر کنه خبر داشتم و از عمد خواستم بریم...
نفسم رو فوت کردم و پوست لبم رو کندم!
همون موقع در اتاق باز شد و دیار اومد تو اتاق، سینی غذای دستش رو گذاشت روی تخت و گفت: واسه چی نیومدی غذا بخوری ؟
+میل ندارم!
-تو میلت نمیکشه ولی نصف شب اون بچه شیر میخواد!
حرصم گرفت!
-نگران نباش، شیرش رو دادم، خوابیده!
کنارم نشست و گفت: چرا اخم کردی؟ انگار که داداش من زده به مال و منال شما! من باید اخم کنم نه تو...
سریع گفتم: به جان نور من خبر نداشتم از هیچی...
-لازم نیست قسم بخوری! میدونم خبر نداشتی.
نفس راحتی کشیدم و گفتم: حالا
میخوای چیکار کنی ؟
نیم تنه اش رو روی تخت دراز کرد وگفت: نمیدونم، از ظهر دارم فکر میکنم چیکار کنم! من نمیخوام برم دنبالش!
+حتما تا حالا فهمیده که فهمیدی!
-احتمالا...منتظرم ببینم کاری میکنه یا نه!
گفتم: درست میشه! من نمیدونم چه مرگشه که اون شب هم با گوشه کنایه حرف میزد...تو خبر نداری؟
-یه زمانی میخواست غلط اضافه کنه من نذاشتم! انگار کینه به دل گرفته...
+غلط اضافه یعنی چی؟
-غلط اضافه یعنی یه آدمی که دست چپ از راستش رو تشخیص نمیده و نمیدونه کجا چه تصمیمی بگیره لقمه بزرگ تر از دهنش ورداره!
شونه هاشو ماساژ دادم میدونستم خسته است از صبح همه اش سرپا بوده، تو همون حالت گفتم: دیار خواهش میکنم ازت، هر کاری میکنی فقط کسی رو اذیت نکن! خون از دماغ کسی نیاد!
چشماش رو باز و بسته کرد و گفت: بخور غذاتو، واسه خاطر اون الدنگ به خودت گرسنگی نده!
سرش رو بلند کرد و به آرنجش تکیه داد و گفت: بخور، زود!
به سختی چند قاشقی از غذام برداشتم و گفتم: سر وقت جریان تو و سهراب رو باید برام تعریف کنی!
+هیچ وقت فکر نمیکردم کسی بخاطر این دلیل بچگانه اینطور کاری کنه! دیوانه است برادر تو! آخه کی خاطر خواه دختری میشه که چند سال از خودش بزرگتره؟ بعدش بخواد مراسم عروسیشو بهم بزنه! وقتی هم که من بهش توپیدم فکر کرد من معشوقه اش رو ازش گرفتم...
+همین؟
-دیگه چیزی یادم نمیاد! شایدم برای اون همین نیست...
نفسم رو بیرون دادم و گفتم: تعجب میکنم از سهراب...بهش نمیاد اهل عشق و عاشقی باشه!
گفت: مگه من بودم؟
لبخندی بهش زدم و گفتم: تو راه آوردمت!
چشماش رو بست و گفت: این قضیه ختم به خیر بشه یه سفر میبرمت زیارت!
+واقعا ؟
سر تکون داد با ذوق گفتم: پس شب و روز دعا میکنم تموم بشه!
لبخندی زد و طولی نکشید که همون طوری خوابش برد، یک هفته دیگه هم گذشت و دیگه کم کم وقتش بود که بریم، هنوز دیار هیچ کاری نکرده بود و سهراب هم همچنین!
اون شب عجیب و غریب نور بی قراری میکرد و نمیذاشت بخوابم، انگاری میخواست دندون دربیاره که همه اش دستش تو دهنش بود، تب داشت و گریه میکرد! برای آروم کردنش خواب به چشمم نیومد...
دیار هم یه جوری خوابیده بود که انگار نه انگار...
همون موقع ها حس کردم صدا های آرومی از بیرون میاد! پرده رو خیلی کم کنار زدم و خیره شدم به حیاط، هیچ خبری نبود ولی لحظه آخری که میخواستم پرده رو برگردونم سایه ای رو نزدیک اصطبل دیدم...
سریع پرده رو انداختم، ترس برم داشت، نورو روی شونه ام جابجا کردم و رفتم سمت دیار و شونه اش رو تکون دادم و گفتم: دیار؛ پاشو...
#ایلماه
#قسمت_صدوچهل وشش
سه چهار باری تکونش دادم تا چشم های خسته اش رو باز کرد و گفت:
چیشده؟ بچه مریضه؟
-پاشو، فکر کنم امشب یه خبراییه! یه سایه دیدم نزدیک اصطبل!
تندی تو جاش نشست و گفت: سایه چی؟
-آدم دیگه! بیداری یا خواب؟
سرش رو تکونی داد و از جا بلند شد و یه راست رفت سمت کمد و اسلحه اش رو بیرون آورد و گفت: بیرون نمیای!
+تورو خدا حواست رو جمع کن، اونو واسه چی میبری؟
در اتاق رو باز کرد و گفت: باید از خودم دفاع کنم یا نه؟
لحظه آخر که از در رفت بیرون با دلهره گفتم: تنها نرو توروخدا! یکی رو ببر با خودت.
سر تکون داد و از اتاق رفت بیرون، قلبم تند میکوبید و دلم شور میزد، از بیدار کردنش پشیمون شدم! اگر بلایی سرش بیاد چی؟ خدایا خودت رحم کن من رو سیاه نشم!انگار نگرانی من به بچه هم رسید که بی قراری هاش بیشتر شد؛ مدام رو شونه ام میذاشتمش، رو پام میذاشتمش، اما فایده نداشت.
یکم بعد ضربه کوتاهی به در اتاق خورد و افسانه اومد تو، رو بهم گفت: خوبی ایلماه؟ این بچه چرا انقد بی تابی میکنه؟
-فکر کنم دندون درمیاره، ببخشید تورو هم بیدار کردم.
سر بالا انداخت و گفت: بدش من یکم بغلش کنم.
افسانه نور رو بغل کرد و گفت: خدا بخیر کنه، افشار هم رفت با آقا دیار.
نفس راحتی کشیدم و گفتم: نگران بودم تنها بره...
-نترس، انشالله همین امشب ختم به خیر بشه.
+خوبه که تو هستی!
خندید و گفت «افشار یه طوری اینجا لنگر انداخته که انگار خونه آبا اجدادیشه؛ بخدا من دیگه روم نمیشه انقد اینجا موندیم»
-این چه حرفیه، ما خواستیم شما باشید.
همون جوری که نور رو تکون میداد گفت: دیگه کم کم باید بریم، انگار این مرد خونه زندگی نداره که بست نشسته اینجا.
لبخندی به روش زدم و گفتم: اذیت نمیشی؟
-نه بابا، دو دقیقه این یه وجب رو بغل کنیم ببینیم چشه!تنش داغه ها!
تا دستم رو گذاشتم رو پیشونیش، صدای شلیک از حیاط بلند شد، بند دلم پاره شد... نکنه بلایی سر دیار اومده نکنه دیار کسی رو زده...
رو به افسانه که از من شوکه تر بود گفتم: چیشد؟ برم بیرون؟!
مچ دست منی رو که رو به در میرفتم رو گرفت و گفت: کجا دختر، مرد تو این خونه هست تا اونا هستن تو چرا باید بری؟
-دلم شور میزنه!
+انشالله هیچی نیست، نترس!
دروغ میگفت به من دلگرمی بده وگرنه رنگ اونم پریده بود!
من دلم شور میزد و نور هم بدتر میشد طوری که دلم میخواست بزنمش اما خودداری میکردم...
تمام چراغای عمارت به آنی روشن شد، بقیه هم فهمیده بودن یه خبرایی هست، خونه شلوغ بود انگار نه انگار نیمه شبه!
پرده رو کنار زدم و نگاهی به حیاط انداختم، دیار و افشار دو طرف یه مرد رو گرفته بودن و کشون کشون میاوردنش وسط حیاط! خداروشکر جفتشون در ظاهر سالم بودن، اما اون مرد به نظر میومد پاش آسیب دیده
باشه.
آب دهنم رو قورت دادم و برای دیدن صورتش چشم ریز کردم، به قامت لاغر و نحیفش هم نمیومد که سهراب باشه!
یکم دلم آروم گرفت، شاید اون مردک دروغ گفته باشه!
صورتش رو توی تاریکی شب نمیدیدم، میدونستم سهراب نیست اما تشخیص نمیدادم کیه!
افسانه شونه ام رو تکون داد و اشاره زد نور خوابیده، نفس راحتی از این بابت کشیدم و بچه رو گذاشتم رو جاش، صورتش رو بوسیدم و پتو رو کشیدم روش، انقد گریه کرده بود که تو خواب هم هق هق میکرد.
به دیوار تکیه دادم، همین که فهمیده بودم اون مرد سهراب نیست تا حدی خیالم راحت شده بود.
چشمای خسته ام رو روی هم گذاشتم و نفهمیدم چطور نشسته خوابم برد...
صبح که بیدار شدم رو تخت بودم و کمی گردنم درد میکرد، یه لحظه ترس برم داشت و به جای نور نگاه کردم و ندیدمش!
هولزده دویدم بیرون، با دیدنش رو دستای دیار نفس راحتی کشیدم و گفتم: یه خبر میدادی! قلبم رفت!
-دیشب دیر خوابیدی بیدارت نکردم.
سر تکون دادم و گفتم: جریان به کجا رسید! واقعا سهراب هم کاری کردی؟
-از اول اول که سهراب نبوده! بعدا پای اونم کشیدن وسط!
+این مرده کی بود؟
-برادر طلعت (زن داداش دیار) با طمع و کینه شروع کرده دزدی رو! کم کم ساواش هم اضافه شده! بعدش هم سهراب...
-ساواش؟ اون دیگه چی میخواد؟!
+لابد هنوز داره انتقام کتک خوردنش رو میگیره!
فقط از خدا میخواستم این جریانات تموم بشه و راحت بشم از ساواش بی پدر که سایه شومش از زندگی من برداشته نمیشه!
یه سر رفتم حیاط عمارت و آبی به دست و روم زدم، همونجا کنار حوض دلم بهم پیچید! حالم بد شد و به زور جلوی خودمو گرفتم بالا نیارم!
دستم رو گذاشتم جلوی دهنم و شوکه فکر کردم که تاریخ امروز چیه؟
نشستم لبه حوض و فکر کردم چند روز از آخرین بار گذشته؟
یادم نمیومد...
نفسام به شماره افتاده بود الان اصلا وقتش نیست! نور شش هفت ماهشه! درس و دانشگاه من که همینطوری هم تق و لق بوده وای به روزی که یکیش بشه دو تا بشه،باید درس رو بذارم کنار!
اضطراب به جونم افتاد، نمیدونستم چیکار کنم،
#ایلماه
#قسمت_صدوچهلوهفت
نگه داشتنش به نفعم نبود و نگه نداشتنش معصیت!
از جام بلند شدم و برگشتم تو خونه، دیار با دیدنم گفت: چیشده رنگت پریده؟
-هیچی، چی بشه؟! نور کجاست؟
+دادم افسانه ببره،برو یه چیزی بخور...
حقیقتش دوست داشتم این مرد جلو روم رو تا میخوره بزنم! کم سر نور بدبختی و اضطراب کشیدم حالا یه نفس راحت نکشیده دومی رو بیارم.
سرم درد گرفته بود و نمیدونستم چی درسته چی غلط! به خودم اهمیت بدم یا اینکه بگم معصیته و از خودم بگذرم.
نفهمیدم ناشتایی که آهو آماده کرده بود و تو سینی چیده بود رو چطور خورردم
باید
ظرف امروز و فردا تصمیمم رو میگرفتم، بیشتر از این نمیشد از دیار پنهون کرد.
باز بفهمه دیر بهش گفتم قشقرق به پا میکنه، منم که حسابی درگیر جنجالم و نای درگیری ندارم...
-ماهی؟
سرم رو بالا گرفتم و سوالی نگاهش کردم، موشکافانه براندازم کرد و گفت: چته تو از صبح تو عالم دیگه ای؟ بچه رو بگیر تلف شد...
بلند شدم و گفتم: داره دندون در میاره، بیقراریش از اونه!
بچه رو با تشکر زیاد از افسانه گرفتم، قرار بود اونا بعد از ظهر برگردن تهران!
دخترکم لثه هاشو محکم رو هم فشار میداد و انگشتاش همه اش تو دهنش بود، کی این دندونا درمیاد من راحت بشم.
نگاهش کردم و گفتم: هیچی نشده یکی دیگه هم اومد پهلوت، ماهی دیگه زندگی نداره فقط بچه داری! صورتش رو بوسیدم و تا عصر فقط چرخوندمش تا چند ساعتی بخوابه.
رو به دیار گفتم:اون مرده چی شد؟پاش تیر خورده بود!
+افشار درش آورد، بهش رسیدگی کردن نتر.س!
-تصمیمت چیه ؟
+سهراب ماستو کسیه کرده؛ ساواش هم معلوم الحاله! شکایت میکنم!
نفس راحتی کشیدم و گفتم: با اینکه سهراب داداشمه ولی بهترین کار همینه، خودت رو درگیر رعیت و این جریانات نکن، اون مرده اعتراف کرده کار کی بوده بسپار به شهربانی خودشون میدونن چیکار کنن.
با لبخند ادامه دادم: جمع کنم وسایل رو؟
دیار نگاهی به من کرد و گفت جمع کن فردا راه بیافتیم.
دست و دلم بکار نمیرفت ،دیار بهم زل زد و گفت چیزی شده ،تو حال خودت نیستی،
سعی میکردم نگاهمو ازش بدزدم ،اومد جلو و گفت ماهی چیزی و داری ازم پنهون میکنی؟؟
چاره ای نبود باید بهش میگفتم
یکی دیگه داره به جمعمون اضافه میشه،
دیار یه لحظه بهت زده نگاهم کرد و اومد جلو و گفت چی از این بهتر ،خانوادمون بزرگ میشه و با نور با هم بزرگ میشن،
گفتم؛تو فقط به فکر خودتی، نور رو دیدی؟ همه اش هفت ماهشه! رسیدگی میخواد...من دست تنهام!
+ یکی رو میگیرم وردستت کمک حالت باشه، درس هم سختت شد زمینش میذاری و تمام! فکر اینکه آزاری به اون بچه برسونی رو از مغرت بیرون کن!
لج کردم! من دلم نمیومد بچه امو بکشم ولی وقتی دیار بهم دستور میداد و درکم نمیکرد عصبانی میشدم...
لجوجانه گفتم: دستور نده به من! سختیش رو دوش منه! تو چه میفهمی من چه حالی میشم تو اون نه ماه و چی میکشم؟ اون بار رو تو اگه حمل میکنی چشم هر چی تو بگی! ولی من مادرشم من نه ماه باید اینور اونور بکشمش! من بعد به دنیا اومدنش شیر میدم بهش!
بازوم رو گرفت و کمی فشارش داد و گفت: میتونی شیرینی اومدنش رو تلخ نکنی؟ اومده خوش اومده! حتما خواست خدا بوده!
-نخیر! بی توجهی باباش بوده!
چشماشو روی هم فشار داد و لبخندی زد و گفت: میدم یه چی قربونی کنن! بالاخره
بچه دیار خانه! نمیشه که بی سر و صدا باشه!
کلافه گفتم: لازم نیست.
ناراحت گفتم: من درسمو کنار نمیذارم! انقد ندویدم که بعدش درجا بزنم!
رفت سمت در و سر تکون داد و گفت: گفتم که برگردیم ، کمکی میگیرم برات طوبی خانوم هم که هست، حله؟
شونه بالا انداختم و گفتم: چی جوابت رو بدم که تندی نکنی باهام؟
لبخندی زد و گفت: بگو چشم! بعدش من غلط کنم تندی کنم!
ابرو هامو بالا دادم و گفتم: برو به وظایف خان بودنت برس..
از جلوی در برگشت سمتم و گفت: توام یکی از وظایف خان بودنمی!
موهامو زد پشت گوشم و گفت: عجیب هم نافرمانی میکنی؛ نمیتونی زبون به دهن بگیری؟
+من اگه زبون به دهن بگیرم که دیگه ماهی نیستم! مُردابم!
خندید و گفت: انشالله بچه هام به تو نمیرن!
انگشت های زبر شده اش رو کشید روی گونه ام و گفت: یادت رفته چقد عز و چز میکردی واسه خاطر بچه؟ یادته گریه میکردی؟ چقدر دعا و نذر و نیاز کردیم تا نور بمونه!اینا رو یادت رفته؟ حالا که خدا خودش بهمون بچه داده اینطوری ناشکری کنیم؟
بغض کرده گفتم:از همه بیشتر دلم واسه این بچه میسوزه، تکلیفش چی میشه؟ بچه که به دنیا بیاد مراقبت میخواد، میترسم از این بچه غافل بشم طوریش بشه.
-هیچیش نمیشه من قول میدم، اینهمه حرف نزدم که باز برگردیم به این نقطه، ولی ماهی بخدا قسم ببینم عمدا حواست به خودت و خورد و خوراکت نیست بد کلاهامون میره تو هم!
-توام یه بند تهدید ردیف کن واسه من؛ حواسم هست دیگه! توام سریع تر کارات رو جفت و جور کن برگردیم خونه خودمون!
#ایلماه
#قسمت_صدوچهل
وهشت
چشماش رو باز و بسته کرد و با نگاهی به نور گفت: فکر کن بشن دو تا!
لپ های نور رو فشار داد و گفت: دو تا نور تو خونه ام؛ چلچراغ میشه!
لبخندی به ذوقش زدم، هر چقدر با خودم کلنجار میرفتم نمیتونستم ذوق داشته باشم یا حتی قبولش کنم! برخلاف حاملگی اولم که مدام به بچه فکر میکردم ایندفعه فکرمو ازش دور میکردم!
حس میکردم صد پله از هدف هام دور شدم...
تو دورانی زندگی میکردم که آخر هدفشون شوهر کردن و داشتن چند تا بچه بود و افتخارشون تعداد بیشتر پسراشون!
ولی من اینطور نبودم! البته منکر حضور دیار تو زندگیم نمیشم! دیار اومد و جهت داد به زندگیم اگر نبود شاید منم مثل اسرین پی خاله زنک بازی بودم! ولی حالا چیزی که از زندگی میخواستم خیلی فرق داشت با این حرفا! دلم یه مطب بزرگ با سر در اسم خودم میخواست...
نفسی کشیدم و به خودم گفتم: قرار نیست من بشم تکرار آبا اجدادم! یا زن هایی که میبینم؛ تا اینجاش رو اومدم از اینجا به بعد هم ادامه میدم! فقط با مسئولیت بیشتر!
با این حرف ها خودمو آروم میکردم،به صورت نور نگاه میکردم و دوباره دلم آشوب
میشد! چیکار کنم با این بچه ؟ با خودم...
سردرگم و گیج بودم، فقط میدونستم قصد ندارم دست بکشم از آرزو هام!
اون شب رو با بی حالی و بی رمقی سر کردم!
فردا صبح خیلی زود دیار اون مرد رو برد و تحویل داد، انگار یه بار از دوش من برداشته شد، ولی نگران سهراب بودم با این کار احمقانه اش میخواست به کجا برسه؟
دیار که برگشت با کمی عصبانیت گفت: داداش زرنگت فلنگ رو بسته معلوم نیست کجا خودشو گم و گور کرده! ولی خب راهی نداره هر جا بره بالاخره گیر میوفته!
-مگه شکایت نکردی؟ بسپار به همونا، تورو خدا بذار برگردیم به زندگیمون!
+وسایلات رو جمع کردی؟ راه میوفتیم یکم دیگه.
سرم رو تکون دادم و گفتم: جمع شده همه اش!
-پس من برم ته مونده کارامو انجام بدم و بعدش بریم.
تا دم عصر دیار مشغول بود، بعد از رفتن افشار و افسانه بیشتر احساس تنهایی میکردم! دیار که کاراشو کرد وسایل رو گذاشتیم تو ماشین و بالاخره راه افتادیم خداروشکر این سری نور بیشتر مسیر رو خواب بود
و کمتر بی قراری میکرد، همین که رسیدیم جلوی خونه همه برنامه هام رو ردیف کردم برای خودم، اول از همه فردا صبح باید میرفتم دانشگاه! کارای اول ترمم رو انجام بدم.
بچه رو گذاشتم سر جاش و تن خسته ام روی تخت گذاشتم و به سرعت خوابم برد...
اول وقت نور رو به طوبی خانوم سپردم و خودم رفتم دانشگاه، کارام رو کردم و بعدش هم رفتم پیش دکتر! مضطرب بودم، نمیدونستم چی قراره بشنوم!
دکتر بعد از معاینه ام احتمال داد حامله باشم، برام قرص و دارو تجویز کرد و برای آزمایش دادن فرستادم خونه...
روز ها از پی هم میگذشت و بچه تو راهیم بزرگ و بزرگتر میشد!
سنگینی درسا! بزرگ شدن نور، بازیگوش شدنش حسابی خسته ام کرده بود!
تازگیا سرپا می ایستاد و حسابی شیطونی میکرد، فعلا اجازه نداده بودم دیار غریبه ای برای کمک وارد خونه امون کنه.
فقط خودم و طوبی خانوم و گاهی افسانه بودیم، امتحانات دی ماه رو به سختی گذروندم و وارد زمستون شدیم!
سهراب همچنان متواری بود و معلوم نبود کجاست! اما ساواش گیر افتاده بود!
اسماعیل خان چند وقت پیش برای دیدن دیار التماس میکرد!
به تصویر خودم تو آیینه نگاه کردم، شکم برجسته، موهای بهم ریخته! لباس های گشاد و چشم های گود افتاده از بی خوابی...
وقتش بود یکم به خودم برسم!
حمامی کردم و وسایلم رو جمع کردم و رفتم پیش مشاطه!(آرایشگر)
کمی موهام رو کوتاه کردم! مثل زن هایی که تو کوچه و خیابون نظیرشون رو میدیدم پایین موهام رو فر درشت کردم و ابرو هام رو نازک!
تغییرم به چشم میومد، خودم که راضی بودم!
مرتب که شدم بیرون اومدم و چند متر پارچه مناسب دادم به خیاط برای سال نو واسم
بدوزه!
برای نور هم پارچه صورتی روشنی خریدم! صورت سفیدش با یه پیراهن تا روی زانو حتما زیبا تر میشد.
خرید هام رو که انجام دادم برگشتم خونه، دیار قبل از من رسیده بود...
نور رو تو بغلش جا به جا کرد و نگاهی به سر تا پام انداخت و گفت: تو این آشفته بازار مملکت تنها رفتی بیرون؟ خوشگل کردی...(وسایلی که خریده بودم رو از دستم گرفت و ادامه داد): خرید رفتی، نمیگی من غیرتی میشم؟ نمیگی چشم کسایی که روت بچرخه رو درمیارم؟
خندیدم و گفتم: اووو! کی میره اینهمه راهو! انقدرا هم تعریفی نیستم!
+هستی! از من بپرس!
رو کرد به بچه و گفت: دروغ میگم بابا؟ مامانت که حامله میشه یه طور عجیبی خوشگل میشه.
-بیخودی غلو نکن! من گول این حرفات رو نمیخورم!
+فعلا که خوردی، اولی از آب و گل در نیومده رفتیم سراغ دومی! به همین ترتیب سومی و چهارمی!
-شتر در خواب بیند پنبه دانه گهی لپ لپ خورد، گه دانه دانه!+فعلا که تو بیداری دارم میبینم ماهی خانوم!
#ایلماه
#قسمت_صدوچهلونه
سرم رو به افسوس تکون دادم و پله ها رو بالا رفتم، لباسام رو عوض کردم و یکمی ماتیک به لبام زدم و کمی گونه هام رو سرخ کردم، دیگه خبری از اون زن هپلی اول صبح نبود!
مرتب شده رفتم پایین و دخترم رو بغل کردم و یکم باهاش حرف زدم که نبودم جبران بشه، غذایی که طوبی خانوم براش درست کرده بود رو گرم کردم و ذره ذره بهش دادم...
یه لحظه تو این فکر افتادم که اگر بچه دومم هم دختر باشه واکنش دیار چیه ؟
ته دلم لرزید از اینکه یه درصد نخوادش و تلخی کنه! کف دست عرق کرده ام به پیراهنم کشیدم و به این فکر کردم که سر به دنیا اومدن نوردخت گفتیم فقط باشه! مهم نیست دختر یا پسر ولی حالا...
به خودم شک نداشتم ولی در مورد دیار مطمئن نبودم!
جامعه مرد سالار و حرف های مردم رو کجای دلم میذاشتم؟!
پوفی کشیدم و سعی کردم بهش فکر نکنم ولی وقتی قیافه حق به جانب خدیجه جلو چشمم میومد نمیتونستم!
دوست نداشتم فردا روز دیار رو اجاق کور خطاب کنه و دخترام رو پایین تر از قباد ببینه!
دور لبای نور رو پاک کردم و به خودم تشر زدم فعلا که هیچی نشده! دختر هم باشه میشه یکی مثل خودت! قرار نیست که تو اون خونه و بین اون آدما باشن!
خودم رو دلگرمی میدادم و تنها چیزی که منو میترسوند دیار بود!
شاممون رو که خوردیم، دیار گفت: بابام بدجور زمین گیر شده؛ امیدی بهش نیست!
-دم از ناامیدی نزن، انشالله چیزی نیست!
+یه چند وقت میارمش اینجا ببرم به دکتر نشون بدم، دوا درمون لازمه؛ میترسم دیر بشه کاری از کسی برنیاد.
-کار خوبی میکنی، خیلی خوش اومدن!
سرش رو تکون داد و گفت: بیان نمیذارم دست تنها بمونی.
لبخندی زدم و سرم رو تکون دادم.
سه
روز بعد احمد خان و مهتاج خانوم باهم اومدن خونه امون، چهره احمد خان تکیده و لاغر شده بود، مشخص بود که از بیماری رنج میبره!
تمام ده روزی که پیش ما بودن دیار بهترین دکتر های شهر رو گشت!
تو اون ده روز هم مهتاج خانوم بیشتر با نور وقت میگذروند و حسابی بهم واسه شده بودن.
همه دکترا میگفتن که قلب احمد خان ضعیف شده و احتیاج به مراقبت داره، اگر شدید تر بشه حتی احتیاجش به عمل جراحی هم ممکنه بیوفته!
براش دارو نوشته بودن و دیار شدید تاکید میکرد که به موقع بخوره؛ تا قلبش بدتر از این نشده!
وقتی اونا رفتن بازم برگشتیم به زندگی عادی و معمولی، آخرای سال هم همه جمع کردیم و برگشتیم عمارت.
سال نو رو کنار احمد خان و مهتاج خانوم بودیم و تعطیلات رو هم اونجا گذروندیم! برخلاف سری های قبل خبری از جار و جنجال نبود!
ساواش و برادر طلعت تو بند بودن و سهراب هم همچنان گم و گور بود و کسی نمیتونست پیداش کنه!
روز های زندگیم پشت سر هم میگذشت و انگار قرار بود منم رنگ آرامش ببینم!
درست اواسط خرداد ماه بود ظهر یه روز گرم دردم شروع شد...
طوبی خانوم سریع به دیار خبر داد و اونم خیلی زود خودش رو رسوند خونه، به محض دیدنش وصیت کردنام رو از سر گرفتم...
بهش گفتم: اگر بچه ام دختر بود باهاش تلخی کنی ازت نمیگذرم...
دستم رو گرفت و گفت: چی میگی ماهی تو این وضعیت؟ مگه من یزیدم که اینطور باهام حرف میزنی؟ کم گذاشتم واسه نور؟
اشکایی که از درد صورتم رو خیس کرده بودن با پشت دستم پاک کردم و گفتم: ولی، ولی تو پسر دوست داشتی یادمه از سری اول چقدر خوشت میومد.
-من به گور هفت جد آبادم خندیدم، والا من با هر زایمان تو هزار بار زاییدم، غلط کنم دیگه بچه بخوام، راه بیوفت بریم...
+نمیام، فعلا زوده...وسایلم رو بیارین ویلون نشم اونجا!
طوبی خانوم همه وسایل بچه رو گذاشت کنار در و گفت: نگران نباش مادر، اون بچه که ناموقع به دنیا اومد و خداروشکر صحیح و سالمه، اینکه سر وقت خودشه نگرونی نداره.
فین فینی کردم و گفتم: بازم میترسم...اگر خودم بمیرم بچه هام چی میشن؟
-ماهی منو سکته نده چه مردنی آخی! اگر قرار بود همه سر زایمان بمیرن که تا الان نسل زنا منقرض شده بود !آروم بگیر نترس!
+ولی مامانِ من...آخ مردم...دیار نمیگذرم ازت بخدا! هر دفعه جونم درمیاد!
شقیقه عرق کرده ام رو بوسید و گفت: همه اش با دو تا کم آوردی؟
پلکای بی رمقم رو باز کردم و نگاهم رو بهش دوختم و گفتم: آخر منو میکشی! من کی بچه خواستم! این نونو تو توی دامن من گذاشتی...
خندید و گفت: پاشو بریم دیگه حالت داره بد میشه.
قبول نکردم، میدونستم فعلا مونده تا این بچه به دنیا بیاد و هنوز اولای
دردمه، تنم عرق سرد کرده بود و بی حال بودم، دردم میومد و میرفت، دیار که دید حاضر نیستم برم گفت: یه چیزی بیارم بخوری؟
-نه، فقط حرف نزن، حرف که میزنی حس میکنم دردم بیشتر میشه!
خندید و گفت: شش ماه دیگه باز یادت میره چیشده یکی دیگه هم میاری، ریش گرو میذارم.
+بیخود! بخدا که این بچه رو بخاطر ضرب و زور تو نگه داشتم ...وای امتحانام! نور رو چیکار کنم.؟
#ایلماه
#قسمت_صدوپنجاه
-تا دو دقیقه پیش وصیت میکردی ها!
+بدت نمیاد من بمیرم، یکی دیگه بگیری بیاری بالا سر بچه هام!
رو کردم به طوبی خانوم و گفتم: طوبی خانوم تورو خدا جان بچه ات اگر من چیزیم شد نذاری بچه هام زیر دست نامادری بمونن..ببرشون پیش دایه، یا خودت وای نمیدونم هر کاری میکنین پیش این نذارین.
دیگه نفسم از درد بالا نمیموند، هوا به تاریکی میرفت و رفته رفته دردم شدید تر میشد و میدونستم دیگه وقتشه!
دیار اومد پیشم و گفت: بریم ماهی میترسم بیشتر از این بمونی بلایی سرت بیاد و دیر بشه، پاشو شب شد...
از جام بلند شدم و پر درد و در حالی که ساعد دیار رو چنگ میزدم سوار ماشین شدم، همین که ماشین رو از کوچه بیرون برد چند نفر شروع کردن تو کوچه دویدن، صدای ایست و شلیک باعث شد دیار ماشین رو نگه داره!
ضربه ای به فرمان ماشین زد و گفت: معلوم نیست باز چه خبرشونه...
+حالا چی میشه ؟
-هیچی ، راه خودمون رو میریم.
ماشین رو دوباره راه انداخت و کمی جلو تر در حالی که از درد به خودم میپیچیدم جلومون رو گرفتن، دقیقا همین رو واسه این لحظه کم داشتیم، مامورا همه امون رو پیاده کرد و همه سوراخ سنبه های ماشین رو گشتن و با دیدن وضعیت من اجازه دادن بریم.
رفتیم بیمارستان و رفتم زایشگاه، رفته رفته حالم بد میشد و درد شدید تر، انقد جیغ کشیده بودم که دیگه صدام درنمیومد!
نمیدونم چند ساعت گذشت فقط میدونستم که این بچه انگار قصد اومدن نداره، جون تو تنم نمونده بود چشمام سیاهی میرفت و لبام از خشکی ترک ترک شده بود.
فقط از درد میتونستم گریه کنم!
بعد از چند ساعت درد وحشتناک، دکتر اومد بالا سرم و گفت: اینطوری نمیشه، بیشتر از این بمونه خطرناکه! باید عمل بشه تا قبل اینکه بچه رو از دست بدیم.
ترسیده بودم، دلم نمیخواست بعد از نه ماه و این درد وحشتناک و طولانی بچه ام رو از دست بدم!
با گریه التماس دکتر میکردم که یه کاری واسه نجات بچه ام بکنه!
دکتر دستش رو گذاشت رو شونه ام و گفت: نترس دختر!چیزی نمیشه! باید اول رضایت بگیرم واسه عمل!
دکتر رفت بیرون و چند دقیقه بعدش دیار با روپوش سفید اومد بالا سرم!
گریه ام تشدید شد؛ دستام رو گرفت و گفت: ماهی ؛ این چی میگه!
-دارم میمیرم
دیار...
+هیس! چرند نگو، من رضایت دادم! دیگه چند دقیقه دیگه تمومه!
اشکام از شقیقه ام سر میخورد و لای موهام گم میشد!
با صدای لرزون گفتم: کاش یبار دیگه بچه امو میدیدم!
-ماهی توروخدا اینطوری حرف نزن، برمیگردی هر چقدر دلت خواست بیینش! گریه نکن تورو خدا ببین با لبات چیکار کردی؛ ماهی گریه نکن دیگه تموم شد چند دقیقه دیگه از دست این بچه چغر راحت میشی.
+تورو خدا هواشون رو داشته باش.
حس میکردم دیار هم ترسیده! صداش قدرت قبل رو نداشت...
قبل اینکه جواب بده دکتر اومد و منو آماده کردن واسه عمل، دست و پام از ترس میلرزید! هم درد طبیعی کشیدم هم سزارین!
جلوی در اتاق عمل آخرین نگاه رو به دیار انداختم، با لبخند گفت: منتظر اون زشتو و مامانش هستم!
سرم رو تکون دادم و آخرین تصویری که از لای در دیدم چشم های مضطرب دیار بود!
راوی: دیار:
طول و عرض راهرو رو گز میکردم، نمیدونم چند بار این مسیر رو رفته بودم فقط میدونستم از شدت دلمشغولی و نگرانی دست و پام رو گم کردم! اگر اون تو بلایی سر هر کدومشون بیاد هیچ وقت خودم رو نمیبخشم...
بخاطر پافشاریم و زور گفتنام!
عقربه های ساعت اصلا جلو نمیرفتن و قلبم محکم و پر تپش میکوبید اصلا دوست نداشتم به حرفای دکتر و احتمالاتش فکر کنم!
شاید یک ساعت بعد بود که پرستاری با عجله بیرون اومد، سد راهش شدم و گفتم: چیشد؟ خانمم فارغ شد؟
-بچه به دنیا اومد ولی مادر ایست قلبی کرده...
دنیا برام ایستاد! هیچ کاری نتونستم بکنم! حس میکردم اشتباه شنیدم...
حتی نتونستم جلوی رفتن پرستار رو بگیرم که به سرعت از کنارم گذشت...
انگار یکی پنجه های آهنیش رو گذاشته بود رو قلبم و تا میتونست فشار میداد! نفسم سنگین شده بود به زور درمیومد! مغزم تحلیل نمیکرد ایست قلبی یعنی چی!
آب دهنم رو قورت دادم و با صدای گریه و شیون طوبی خانوم به خودم اومدم دور خودم چرخ کوتاهی زدم و دویدم سمت اتاق عمل!
وای اگر چیزی بشه من چیکار کنم؟ با خودم با دلم با وجدانم؟ اصلا زنده میمونم؟ همین الآنم انگار یکی داره قلبم رو از جا میکنه!
در اتاق رو باز کردم، خیلی زود یکی پرید جلوم و گفت: آقا کجا؟ کجا میری؟ اتاق عمله ها!
-برو کنار ببینم.
تا اومدم بزنمش کنار یه نفر از پشت کشیدم و گفت: بیا بیرون!
افشار بود؛ بهش خبر داده بودم بچه داره به دنیا میاد!
دستش رو پس زدم و گفتم: ولم کن بابا، زن من اون تو داره میمیره تو چی میگی؟
+آروم باش بری تو چیکار کنی؟ دکتر بالا سرشه، بری اونجا عصبیی نمیذاری کارشون رو بکنن بدتر میشه اوضاع خب؟
#ایلماه
#قسمت_صدوپنجاه ویک
دستش رو کنار زدم و گفتم: درک میکنی من تو چه شرایطی ام؟ نمیتونم دست رو دست بذارم،باید وقتی میتونم تلاش کنم واسه موندش...
ایندفعه دیگه دنبالم نیومد، رفتم تو به توجه از پرستار هایی که میخواستن جلوم رو بگیرن جلو رفتم، صدای جیغ و گریه نوزادی به گوشم میرسید هیچی نشده از خودم و اون بچه بیزار شدم...
شاید اگر اون روز خودخواهی نمیکردم و اجازه میدادم بچه رو از بین ببره الان تو این شرایط نبودم! من بچه بی مادر میخوام چیکار؟!
با همون وضع و بدون پوشیدن لباس مخصوص و استریل کردن رفتم تو،تا در دوم رو باز کردم یکی بلند گفت:تا در دوم رو باز کردم یکی بلند گفت: برگشت! بیمار برگشت، نبض کنده!
نفس رفته ام برگشت، انگار که روح به تنم برگشته باشه...
پاهام انگار توان نگه داشتنم رو نداشتن، به دیوار پشت سرم تکیه دادم و دستم رو گذاشتم رو صورتم، اگر بگم هزار بار خدا رو شکر کردم دروغ نگفتم.
با این اتفاق منم مردم و زنده شدم!
انگار تازه فهمیده بودم ماهی چه جایگاهی داره برام!
یکم که حالم جا اومد از پنجره دایره ای شکل زل زدم به جسم بی جونش روی تخت!
چقدر میترسید! کم مونده بود سرش بیاد .
نفس عمیقی کشیدم و تنی که از درون بخاطر این لحظات میلرزید رو از دیوار فاصله دادم، پرستارِ بچه بغلی اومد سمتم و گفت: مبارک باشه آقای دکتر، دخترتون سالمه !
دخترم؟! دختری که کم مونده بود مادرشو بکشه! نه خودخواهی من داشت ماهی رو به کشتن میداد!
نوزاد پیچیده شده لای پارچه سفید رو گذاشت تو بغلم، به صورت گردش نگاه کردم برخلاف نور که یه لایه پوست و استخوان بیشتر نداشت، دخترم حسابی تپل و جون دار بود!
سریع پرسیدم حال خانمم چطوره؟
مِن و منی کرد و گفت: ضربان قلب برگشت ولی هوشیاری پایینه!
بچه رو تحویلش دادم دوباره حالم بد شده بود،حتی فرصت نکردم صورت بچه رو درست حسابی نگاه کنم، لحظاتی بعد دکتر بیرون اومد و رو بهم گفت: انتظار داشتم خودتون رو کنترل کنین دکتر!صدای فریادتون کاملا واضح به گوش میرسید!
+حالش چطوره؟
سری به چپ و راست تکون داد و گفت: باید منتظر باشیم بهوش بیاد!
چشمام رو محکم رو هم فشار دادم، دکتر بیرون رفت و من چشم دوختم به تختش! اصلا دل جلو رفتن و نگاه کردن بهش رو نداشتم!
دلم نمیخواست تصویر بدی ازش داشته باشم! ماهی ضعیف و رنجور رو نمیخواستم ببینم!
یک روز تمام گذشته بود، یک روزی که برام عین یک سال بود، ماهی همچنان بیهوش بود، بچه ام گرسنه بود و مدام گریه میکرد.
نور بیتابی مادرش رو میکرد و من همزمان به نور میرسیدیم، به نوزادم سر میزدم و هر یک ساعت ماهی رو نگاه میکردم که شاید بخواد
برگرده پیش ما.
افشار اومد کنارم و گفت: مسئله شیر بچه رو حل کردم دیگه نگران نباش!
-چطوری؟
+دیشب یه خانومی رو آوردن بچه مرده به دنیا اومده، در ازای یه پولی حاضر شد شیر بده به بچه!
درمونده گفتم: چیکار کنم افشار، اگر بهوش نیاد من چه خاکی بگیرم تو سرم؟
-نگران نباش، حالش رفته رفته داره بهتر میشه، یکی دو روز دیگه بهوش میاد!پوفی کشیدم و گفتم: زندگیم رو هواست افشار! بچه هام ویلون! خودم آواره، زنم بد حال و بی جون معلوم نیست چه بلایی سرش بیاد! اصلا من غلط کردم بچه خواستم! چه کاری بود؟ پشیمونم افشار...
نفسم رو بیرون دادم و گفتم: از اینکه یه جورایی مجبورش کردم عذاب میکشم! ایلماه راضی نبود، اگر برنگرده مرده و زنده من یکیه! تا آخر عمرم زیر بار این عذاب کمر راست نمیکنم!
دستش رو گذاشت رو شونه ام و گفت: آروم پسر چرا انقد ناامیدی تو ؟ امیدت به خدا باشه...
سری به چپ و راست تکون دادم و گفتم: برم یه سر بزنم خونه، نور خیلی بی قراری میکرد.
-افسانه حواسش هست، نگران نباش.
سرم رو تکون دادم و راه افتادم سمت در خروجی، دلم آشوب بود و سرم سنگین از هزاران فکری که توش بود.
وقتی به خونه رسیدم افسانه داشت به نوردخت غذا میداد، ازش تشکری کردم و گفتم: حسابی اسباب زحمت شدیم افسانه خانوم، تو شادی جبران کنیم.
-شما خیلی به گردن من حق دارید دیار خان کاری نکردم که.
لبخندی به روش زدم و نور رو که دست و پا میزد و بابا، بابا میکرد رو بغل کردم و بوسیدم: جونِ بابا؟
رو کردم به افسانه و گفتم: بی قراری نمیکنه؟
-زیاد نه، یعنی زودی سرگرمش میکنم، انشالله به زودی مادرش برمیگرده.انشالله زیر لبی گفتم و یکی دو ساعتی خودم رو با نوردخت سرگرم کردم، بچه ام وسط بازی کردناش مامان میگفت و پرسشی بهم نگاه میکرد...
بغلش گرفتم و گفتم: مامان رفته آجی رو بیاره، آجی رو بیاریم ؟ هوم؟
دست و پا میزد و بهم نگاه میکرد، صورتش رو بوسیدم و سپردمش به افسانه و گفتم: من برمیگردم، شماره بیمارستانو روی کاغذ مینویسم،کاری بود زنگ بزن. اگر نور اذیت کرد بگین برمیگردم.
-شما نگران نباشین من حواسم هست، نور منو میشناسه زیاد بی قراری نمیکنه.
#ایلماه
#قسمت_صدوپنجاه ودو
بازهم ازش تشکر کردم و برگشتم بیمارستان، اول یه سر رفتم پیش دختر کوچولو بی اسمم! دستای مشت شده تپلش رو بوسیدم، جیغ جیغو بعد از چند ساعت گریه کردن خوابیده بود.
دیگه وقتش بود اینم ببریم خونه و تو خونه مراقبش باشیم.
بالا سر بچه ام تو دلم دعا کردم واسه بردنش ایلماه باشه، تو بغل خودش دخترمون رو ببریم خونه .
یبار دیگه دستش رو بوسیدم و برگشتم بالا، از خستگی سرپا نبودم، چشمام میسوخت و رنگم
پریده بود.
ایلماه هنوز تو همون حالت بود، هیچ تغییری نکرده بود، قسم خورده بودم دیگه بچه نخوام اصلا اسم بچه و زایمان که میومد تنم میلرزید تو همین بیست و چهار ساعت فهمیده بودم که ایلماه در آن واحد میتونه چقدر نظم بده به زندگیم، بچه هامو نگه داره خونه زندگیم رو جمع کنه ولی حالا منی که اسم مرد رو خودم گذاشته بودم از انجامش عاجز بودم.
نمیتونستم یه گوشه از زندگیم رو جمع کنم، رو صندلی نشستم و سرم رو به دیوار تکیه دادم و چشم های خسته امو رو هم گذاشتم...
سه روز دیگه گذشته بود، ماهی کمی بهتر شده بود، دکتر خیلی بهش امیدوار بود که به زودی برگرده پیشمون، دختر کوچولوم بخاطر اینکه اون زن بهش شیر بده موندگار شده بود اما فقط تا آخر امروز، نمیدونستم بعد مرخص شدن اون زن باید بچه ام رو چطوری بزرگ کنم، شاید باید یه پولی به همین زن بدم تا برگشتن ایلماه تغذیه بچه رو به عهده بگیره.
غرق فکر و خیال و حساب کتاب روز و ماه بودم که افشار نشست کنارم و گفت: دیار یه سر برو خونه یکم بخواب، من مراقبم همه جوره بعدش اگر چیزی شد زنگ میزنم خونه، تو این مدت هم خودم هستم هم طوبی خانوم.
سر بالا انداختم و گفتم: نمیتونم، اینجا راحت ترم.
-پاشو ببینم چه راحتی، ریشات درومده موهات چرب و بهم ریخته والا گرخیدم پسر!
تا اومدم جواب افشار رو بدم دو تا پرستار به سرعت رفتن سراغ اتاق ایلماه با ترس گفتم: افشار... چیشد؟
با دو رفتم همون سمت و دست و دلم نمیرفت برم تو! میترسیدم از ته افکارم!
شاید ده دقیقه ای طول کشید تا دکتر بیاد بیرون، نگران گفتم: چیشده دکتر؟
لبخندی زد و گفت: خداروشکرانه خانومتون بهوش اومد، گفتم بهت نگران نباش!
نفسم رو بیرون دادم و گفتم: خیلی ممنون، زحمت کشیدین تو این مدت، جبران کنم براتون، میتونم ببینمش؟
-یه چند دقیقه دیگه حتما!
مجدد تشکر کردم و ذوق زده دور خودم چرخیدم و به افشار گفتم: خیلی بهم ریخته ام؟
-در حد اینکه دوباره بیهوشش کنی !
خندیدم و گفتم: برو برو، شیرینی بخر، چه میدونم گاوی گوسفندی چیزی! میخوام نذری بدم.رفتم پیش ایلماه ،نای حرف زدن نداشت،فقط سراغ بچه رو میگرفت،بیتابی میکرد،بهش گفتم الان بچه رو میارم،
رفتم به اتاق اون زن ،ولی خبری ازش نبود،نه خودش ،نه بچه
نمیدونستم چطوری باید برگردم بالا، چطوری بهش بگم بچه نیست!
چطور میگفتم نتونستم حتی مراقب یه نوزاد باشم.
با کف دست به پیشونیم کوبیدم و با پام ضربه محکمی به دیوار زدم، گیج و مستأصل بودم، دلم واسه دختر کوچولوم کباب بود!
اول نبود ایلماه و حالا هم معلوم نیست افتاده دست کدوم نامسلمون بی وجدانی!
وقت برای تلف کردن نداشتم، به
سرعت خودم رو به افشار رسوندم و با نفسی که به زور درمیومد گفتم: افشار اون زن کجاست؟
-کدوم زن ؟
+همون که قرار بود به بچه ام شیر بده، کجاست؟
-مرخص شد چند ساعت پیش! وسایلش رو جمع کرد و رفت.
+وای وای...بچه امو برد...بچه امو برده!
افشار شوکه و گیج بهم نگاه کرد و گفت: آخه چرا باید این کارو بکنه؟
-پس کو؟ بچه ام کجاست؟ آخرین نفر اون رفته پیشش؟ افشار چیکار کنم؟ بچه ام نیست...گم و گور شده! بردنش...
موهام رو تو مشت گرفتم و دور خودم چرخیدم و گفتم: چی بگم بهش؟ ایندفعه دیگه میره اون دنیا! افشار یه کاری کن، دارم له میشم زیر این فشار!
دستش رو گذاشت رو شونه ام و گفت: آروم آروم! یه جوری پیداش میکنیم تو فعلا زنت رو دست به سر کن!
+چطوری پیداش کنم؟
منو برد سمت پذیرش و گفت: از تو پرونده اش شاید یه چیزایی دربیاد! من این زنو آوردم خودمم پیداش میکنم!-تو مقصر نیستی! بختِ بدِ منِ بخت برگشته است! همه بلا ها باید سر من بیاد!
+آروم باش! با حرص خوردن چیزی درست نمیشه، بدتر بهم میریزی عقلت از کار میوفته!
نفس عمیقی کشیدم و گفتم: بیار اون پرونده رو ببینم چیزی از توش درمیاد؟
افشار رو به پرستار گفت: پرونده زینت شریفی که امروز مرخص شد رو واسم بیار همون که بچه اش مرده به دنیا اومد.
با افسوس گفتم: حتما از حسرت بچه ای که از دست داده برداشته برده بچه امو! نکنه کار دشمنام باشه؟ خانواده عطیه، ساواش و اون سهراب لعنتی اون بیرونن، دشمن منن! شاید از سر دشمنی بچه امو بردن ها؟
-اول بریم دنبال این زن، به قدر کافی به بچه نزدیک بوده کسی بهش شک نمیکرده اگر بغلش کرده باشه و کمی دور شده باشه ، فعلا ذهنمون رو بذاریم رو همین اگر نتیجه نداد
#ایلماه
#قسمت_صدوپنجاه وسه
میریم سراغ بقیه...+اگر دیر بشه چی ؟-خدا بزرگه، من میوفتم دنبال این زن تو یه خبری از اونا که گفتی بگیر اینطوری دیر هم نمیشه خب ؟ نگران هیچی نباش!
+نمیشه نگران نباشم؟ جواب مادرشو چی بدم؟ با چه رویی برگردم پیش ایلماه و بگم نتونستم مراقب باشم! بگم بردن بچه رو؟
-خودت رو جمع کن، یه چند ساعتی دست به سرش کن تا ببینیم چیکار میکنیم! خودم با دکترش حرف میزنم یه ممنوعیتی بذاره که فعلا نخواد بچه رو ببینه!
سرم رو تکون دادم و گفتم: نمیدونم، من دیگه نمیکِشَم! یجوری جمعش کن.
باشه ای گفت و همون موقع پرستار با پرونده دستش رسید، رو هوا از دستش قاپیدمش و سریع بازش کردم و با چشم دنبال آدرس گشتم، انگار دنیا رو بهم دادن وقتی ادرس رو دیدم، رو به افشار گفتم: ایناها! یه تیکه کاغذ و خودکار بده من!
اطلاعاتش رو خوندم: زنه تک و تنها اومده بیمارستان، بچه مرده به دنیا اومده و خونریزی شدید داشته،
رحمِش هم درآوردن!
سریع آدرسش رو نوشتم و گفتم: میرم ببینم کجاست!
جلوم رو گرفت و گفت: تو نه! نذار زنت شک کنه، تو بری بیشتر شک میکنه، ارومش کن دست به سرش کن، الآنم به خواب نیاز داره یه کاری کن بخوابه.
سرم رو تکون دادم و گفتم: زحمتت میشه!
+من این غلطو کردم خودمم جمعش میکنم!
-نمیخوام فکر کنی که مقصری، تو از سر دلسوزی اون زنو آوردی چه بسا اگر همون زن نبود بچه از گشنگی تلف شده بود!
چشماشو باز و بسته کرد و گفت: تو برو سراغ زنت، انشالله زود پیدا میشه قبل اینکه مجبور باشی بگی!
ازش تشکر کردم و اول رفتم سراغ دکتر ایلماه یه طوری حالیش کردم که قضیه رو عادی جلوه بده.
خودم میدونستم دیر یا زود باید بهش بگم اما تو این شرایط و حالِ بدش اصلا درست نبود!
با دکتر ایلماه برگشتیم پیشش، تا ما رو دید تو جاش نشست و گفت: بچه کجاست؟ چیزی شده ؟
دکتر سر تکون داد و گفت: تحت مراقبته! اول یه سری آزمایش از خودت باید بگیریم بعد جوابشون بچه رو میارم ببینی!
+چه آزمایشی؟ هر چی هست بگیرین من فقط میخوام ببینمش، همین!
دکتر: باشه، هیچ نگران نباش، میگم آماده اش کنن بفرستنش پیشت!
اینو گفت و رفت، با لبخند مصنوعی لبه تختش نشستم و گفتم: بهتر شدی از صبح؟
-من خوبم دیار ولی تو انگار خوب نیستی؟ بچه ام کجاست؟
+حالش خوبه بخدا!
-به همون خدا داری دروغ میگی بهم!
بغض کرده گفت: مُرده؟
-نه، سالمه بخدا، حالش خوبِ خوبه!
-ناقصه؟
کلافه گفتم: نه! نه!
سعی کرد از جاش بلند شه: منو ببر پیشش! از دور ببینمش!
+ بشین ببینم از اون دنیا برگشتی چه اصراری داری درجا اون بچه رو ببینی؟
-مگه میشه نخوام ببینمش؟ اینهمه درد کشیدم واسه دیدن اون، تمام اون نه ماه انتظار کشیدم واسه دیدن بچه! بعد انتظار داری نرم پیشش؟
+بذار آزمایشا رو انجام بدن بعدش خودم میبرمت خب؟
-فقط دو ساعت دیار! بعد این دو ساعت دیگه هیچ بهونه ای نمیاری؟سر تکون دادم و گفتم: خیلی خب، وقت تعیین نکن، آزمایش بگیرن، دکتر ببینم چی میگه بعدش بچه رو میارم.
به تختش تکیه داد و گفت: تو داری یه چیزی رو پنهون میکنی، بالاخره که رو میشه! نمیتونی تا ابد منو از دیدن بچه ام محروم کنی!
-نه میخوام نه قصدش رو دارم، بخاطر خودت میگم فعلا خودت واجب تری!
+اون بچه گشنه است!
-هیچ نگران نباش،لا افشار یه خانومی رو پیدا کردیم که بهش شیر میده!
نفسش رو بیرون داد و گفت: دلم عین سیر و سرکه میجوشه، توام هی طفره میری.
دستش رو گرفتم و گفتم: انقد خودتو اذیت نکن، اون جیغ جیغو رو هم میبینی حالا!
خودم رو کمی بهش نزدیک کردم و گفتم: نمیدونی تو این مدت چی بهم گذشت ماهی! بعضی وقتا میگفتم یه آدم چطوری اینهمه کارو انجام داده؟
چطوری انقد نظم داده به خونه زندگیم و حواسش به همه چی بوده!
گونه اش رو لمس کردم و گفتم: از همه مهم تر دلم برات تنگ شده بود! گفتم دیگه هیچ *** نیست حرصش بدم و اذیتش کنم!
لبخند بی جونی زد و گفت: وقت مردنمم به فکر اذیت کردنی! تو دیگه کی هستی دیار خان؟ از همین الان بگم من دیگه بچه بیار نیستم، هر سری انقد ترس تو جونمه که تا مردن میرم؛ هم درد زایمان رو کشیدم هم الان از درد شکمم نمیتونم چشم رو هم بذارم!
-بگم مسکن بزنن؟
+نمیخواد! تحمل میکنم...فقط! نور رو بیار اونو که دیگه میتونی؟!
سر تکون دادم و گفتم: میارمش، نگران اونم نباش افسانه حواسش بهش بوده خودمم سر میزدم بهش، الآنم میرم زنگ میزنم بیارنش.
تشکر زیر لبی کرد، سرم رو تکون دادم و گفتم: من میرم زود برمیگردم، سعی کن بخوابی.
خیلی زود از اتاقش بیرون رفتم بیشتر از این نمیتونستم نقش بازی کنم، بی اراده صدام از نگرانی میلرزید و میترسیدم لو برم !
خودم رو به تلفن بیمارستان رسوندم و شماره خونه رو گرفتم و منتظر موندم، طوبی خانوم که جواب داد ازش خواستم با یه مقدار خوراکی مقوی و نور بیاد بیمارستان! تا حداقل یکم وقت کشی کنم!
#ایلماه
#قسمت_صدوپنجاه وچهار
یک ساعتی از رفتن افشار میگذشت و هنوز هیچ خبری نشده بود!پرستارا رو واسه آزمایش گرفتن فرستادم سراغ ایلماه و خودمم با دست و پای لرزون حیاط بیمارستان رو گز میکردم،
بچه ام معلوم نبود کجاست و پیش کیه و چه حالی داره اونوقت من دست رو دست گذاشتم!تو فکر و خیال بودم که طوبی خانوم و افسانه از در اومدن تو، جلو رفتم و نور از آغوش افسانه گرفتم و صورت بچه رو بوسیدم و گفتم: زحمت افتادین، تورو خدا حلال کنین!
-این حرفا چیه کاری نکردیم که!
طوبی خانوم جلو تر رفت و افسانه اومد پیش من و گفت: افشار چی میگفت؟!
با افسوس گفتم: نمیدونم! بچه ام نیست همین، انگار آب شده رفته تو زمین، راستی رفتین بالا چیزی بهش نگین، فعلا خبر نداره تا افشار برگرده ببینم قضیه چطور شده!
-خیالتون راحت، نگران نباشین! انشالله که حل میشه.
تشکری کردم و باهم رفتیم بالا، طوبی خانوم مشغول حرف زدن با ایلماه بود و تا مارو دیدن، طوبی خانوم گفت: بیا مادر اینم نور دخت، صحیح و سالم!
با شوق دستاش رو باز کرد و گفت: الهی مامان دورت بگرده، بیا ببینم! خدا میدونه چقدر دلتنگ اون چشمات بودم!
نور رو گذاشتم تو بغلش، تند تند سر و صورتش رو میبوسید و ابراز دلتنگی میکرد، وسط حرف زدناش با نور هم از افسانه و طوبی خانوم تشکر میکرد.
شاید یک ساعتی مشغول بود، نور کنارش روی تخت نشسته بود و با زبون خودش برای مامانش شیرین زبونی میکرد و منم عین مرغ سرکنده پنج
دقیقه میرفتم تو حیاط و به انتظار افشار مینشستم بعد دوباره برمیگشتم پیش ایلماه.
آخرین باری که رفتم پیش ایلماه چشماش خمار خواب بود ، انگار مسکن ها عمل کرده بودن، رو بهم گفت: بچه رو ببر خونه اینجا نمونه بهتره، ببخشید طوبی خانوم ما همیشه اسباب زحمت بودیم برای شما، انشالله تو شادی هاتون جبران کنیم، افسانه جان شرمنده ات شدیم حسابی به زحمت افتادی با نگهداری نور!
-این حرفا چیه دختر، انشالله زود خوب میشی برمیگردی سر زندگی خودت.
نور رو بغل کردم و سپردم به طوبی خانوم و اونا رو راهی کردم، تا رفتم و برگشتم دیدم ایلماه خوابش برده!
نفس راحتی کشیدم، انگار خدا باهام یار بود!
روی صندلی نشستم و سرم رو تو دستام گرفتم، هوا داشت تاریک میشد و هنوز خبری از افشار نبود، اگر افشار دست خالی برمیگشت باید میرفتم پیش شهربانی! هر چند که تا الآنم دیر کرده بودم.
از اینکه افشار رو فرستاده بودم و خودم یه گوشه نشسته بودم عذاب میکشیدم، حتی نمیتونم یه قدم واسه پیدا شدن بچه ام بردارم!
یک ساعت بعد افشار برگشت با دیدن دست های خالیش دلم ریخت!
بهم رسید و گفت: نیست! زنه تا رسیده خونه جمع کرده رفته!
ضربه محکمی به سنگ ریزه های زیر پام زدم و گفتم: باید برم شهربانی! خبر بدم شاید بتونن بچه امو پیدا کنن! تا همین الانشم دیر شده.
اینو گفتم و سریع سوار اتومبیل شدم و رفتم شهربانی؛ مشکلم رو گزارش دادم و شکایتم رو از اون زن نوشتم و برگشتم بیمارستان!
افشار اومد سر راهم و گفت: ببین من از در و همسایه ها پرس و جو کردم، انگاری زنه بدجوری با شوهرش مشکل داره که بی خبر ازش گذاشته رفته، معلوم نیست شوهرش کدوم گوریه ولی اگر پیداش کنیم احتمالا بتونه یه ردی ازش بهمون بده!
-مغزم داره متلاشی میشه.
خودم رو به اتاق ایلماه رسوندم و در رو با احتیاط باز کردم اما با دیدن چشم های باز سرخ شده از اشکش دست و پام سست شد!
با صدای گرفته اش گفت: بچه ام کجاست؟
در رو بستم و نفس عمیقی کشیدم و گفتم: سر جاش؟ واسه چی گریه کردی؟
لب هاش رو هم فشار داد و با حرص پایه سرمش رو پرت کرد رو زمین و بلند گفت: بسه! بسه دروغ گفتن! بسه پنهون کردن! از صبح منو دست به سر کردی، هی دروغ گفتی هی وقت کشی کردی! بسه!
بچه ام کجاست ؟ چه بلایی سرش اومده؟ تو که گفتی سالمه... گفتی سرجاشه! ولی نیست! یه کلمه بگو چه بلایی سرش اومده ؟
-یعنی نمیدونی؟
+میخوام از زبون تو بشنوم!
-بچه به دنیا اومد، همون طوری که بهت گفتم هم سالمه هم تپل مپل!
لبخندی زدم و ادامه دادم: تو نبودی، بچه هم حسابی گشنه بود اولا طوبی خانوم بهش آب قند میداد؛ ولی خب...نمیشد که با همون! افشار یه زنه رو پیدا کرد که همون
شب زایمان کرده بود ولی بچه اش مرده به دنیا اومد! ازش خواستیم در ازای پول به بچه شیر بده، اونم قبول کرد ولی...درست وقتی که تو به هوش اومدی با بچه غیبش زد...
با گریه دستاش رو گذاشت رو صورتش و من تازه متوجه دست خونیش شدم!
رفتن سمتش و پایه سرم رو از زمین بلند کردم و گفتم: ببین با خودت چیکار کردی؟
دستش رو گرفتم، سریع دستش رو بیرون کشید و گفت: من دارم میمیرم از غم اون بچه! اون وقت تو به فکر دست منی؟ چطور انقد آرومی وقتی معلوم نیست بچه ای که من بخاطرش مردم و زنده شدم کجاست ؟
ملحفه روش رو کنار زد و سعی کرد از تخت پایین بیاد، بازوش رو گرفتم و گفتم چیکار میکنی ماهی؟
#ایلماه
#قسمت_صدوپنجاه وپنج
بشین سر جات!+اگر دختر نبود و پسر بود هم همینو میگفتی؟
نچی کردم و در حالی که سعی میکردم تن صدام بالا نره گفتم: بسه! بدم میاد از این حرفات!
فکر کردی من دست رو دست گذاشتم و خوش خوشانم بوده ؟
همینطوری منتظر موندم یه فرجی حاصل بشه ؟ نخیر!
جسمم پیش تو بود روحم سرگردون! میخواستم شوکه نشی، بدتر حالت خراب نشه! افشار رو فرستادم دنبال زنه، ردش رو گرفتیم اما نبود، رفته از اونجایی که زندگی میکرده بعدش رفتم شکایت کردم شهربانی دنبال بچه بگردن! فکر نکن دست رو دست گذاشتم و عین خیالم نمیاد!
بازوش رو از دستم کشید و گفت: خودم میرم دنبالش!
پاهاش رو گذاشت پایین تخت و سعی کرد بلند بشه؛ تا نیم خیز شد با آخ بلندی برگشت سر جاش...
-بس نمیکنی؟ حتما باید اینطوری درد بکشی و خودت رو عذاب بدی؟ چرا حرف منو باور نمیکنی؟
+باور کردم ولی دیگه دلم اینجا آروم نمیگیره.
با گریه گفت: معلوم نیست بچه ام کجاست، تو چه حالیه، میتونی بفهمی من حتی بچه ام رو ندیدم؟ اینکه نمیدونم کجاست و تو چه حالیه دلمو به درد میاره، حال اون زنی که میدونه بچه اش مرده از من بهتره! چون من بیخبرم! ولی حداقل اون یه گور واسه گریه کردن داره...
ماهی بخدا قسم پیداش میکنم! خیلی زود...باشه؟
+میخوام برگردم خونه! مرخصم کن، دیگه نمیتونم اینجا بمونم!
-مزخرف نگو، خوب نشدی هنوز!
+چه خوبی؟ فکر میکنی با این آتیشی که تو جونمه میتونم خوب باشم؟
ایندفعه از تختش پایین رفت و همونطوری که خم شده راه میرفت گفت: برام لباس بیار، منو از اینجا ببر دلم از دهنم داره درمیاد! توروخدا دیار...
-باشه، برو بشین! میرم لباس میارم برات بعدش باهم میریم خونه.
+باز میخوای گولم بزنی؟
-نه! نه بخدا، وسایل رو میارم از خونه بعد باهم میریم.
+دیار من مادرم، نه ماه منتظر موندم، درد کشیدم حتی مردم و زنده شدم واسه بغل گرفتن اون بچه و الان بعد پنج شش روز از تولدش نه بغلش کردم نه تونستم بهش شیر بدم
نه ببینمش نه لمسش کنم...
حتی بچه ام اسم هم نداره! یبارم نتونستم صداش بزنم حتی تو خیالم!
دستاش رو گرفتم و بردمش سمت تختش و گفتم: درک میکنم بخدا؛ میرم وسایلت رو بیارم خب... زود برمیگردم.
پلکای خیس از اشکش رو روی هم گذاشت و باشه آرومی گفت.
از بیمارستان بیرون رفتم و خودمو به خونه رسوندم...
راوی: ایلماه:
ساعت برام کش میومد و دقیقه ها کند شده بودن، برای لحظه ای هم چشمه اشکم خشک نشد، رو کردم به سقف اتاق، جایی که خدامو میدیدم، با گله و زاری گفتم: دیگه بَس نیست؟ قراره تو دنیات فقط از دست بدم و همیشه و دائم یه چشمم اشک باشه یه چشمم خون؟ چه گناهی به درگاهت کردم که باید انقد درد بکشم؟ یکی از بچه هامو گرفتی، بعد از کلی چشم انتظاری نور رو بهم دادی اونم نیمه جون! لای پر نگهش داشتم تا جون گرفت حالا هم اینطوری از دیدن بچه ام محرومم! من فقط یه لحظه ناشکر شدم یه لحظه! هزار بار گفتم غلط کردم... بعدش هزار بار شکرت کردم به یکی از اونا منو میبخشیدی...
نیم ساعتی گذشته بود که دیار با افسانه اومد، لباسام رو دیار داد دستم و گفت: افسانه اومد برای کمکت!
ازش تشکر کردم و گفتم: حسابی وبال گردنت شدم!
-این چه حرفیه، بخدا از وقتی فهمیدم دلم داره آتیش میگیره، امیدت به خدا به حق حضرت علی اصغر بچه اتو برگردونه!
با گریه ازش تشکر کردم، کمکم کرد لباس هامو عوض کنم و بعد باهم برگشتیم خونه...
وقتی از در رفتم تو، نور انقد بالا پایین پرید و خوشحالی کرد که درد و رنجم فراموشم شد
نشستم رو زانو هام و دختر کوچولوم رو تو آغوش گرفتم و صورتش رو بوسیدم و گفتم: الهی قربونت برم مامان! کوچولوی من دلم یه ذره شده بود برات...
از در رفتم تو، خونه مثل همیشه بود! مرتب و تر و تمیز بوی غذاهای طوبی خانوم تو خونه پیچیده بود و مشامم رو نوازش میداد!
بغض سنگین نشسته تو گلوم رو نمیتونستم کنار بزنم، نفس عمیقی کشیدم و با دردی که زیر دلم جا خوش کرده بود رفتم تو اتاقمون، یکراست رو تخت نشستم نمیدونستم این درد کی میخواد دست از سرم برداره...
دیار پشت سرم اومد تو اتاق و گفت:حالت خوبه ماهی؟
-میتونم خوب باشم؟ دلم عین سیر و سرکه داره میجوشه و دستم به هیچ جا بند نیست، اگر رد و نشونی از اون زن داری راه بیوفت دنبالش! من مراقبت نمیخوام، اینهمه آدم دورمه...حواسشون هست بهم!
مکثی کردم و گفتم: یا هر جا که میری منم ببر! نمیتونم اینطوری تو خونه بمونم! قلبم داره از جا درمیاد...
+همین الان راه میوفتم میرم، افسانه و طوبی خانوم هستن...سپردم یکی از رفقا هم بهت سر بزنه هر چی لازم داشتین به اون بگین...
با چشم های خیس شده از جا بلند شدم و گفتم: تورو خدا زیاد منو بیخبر
نذار، چرا منو با خودت نمیبری؟-با این حالِت کجا ببرمت؟ همینجا بمون، انشالله منم زود برمیگردم،درست نیست بیای...کاری که نمیتونی بکنی ولی الان حداقل حواست به نور هست...
#ایلماه
#قسمت_صدوپنجاه وشش
سرم رو تکون دادم و با صدای گرفته ام گفتم: زود برگرد... دستِ پر...
چشماش رو باز و بسته کرد و دستاش رو گذاشت دو طرف صورتم و نرم پیشونیم رو بوسید و گفت: قول میدم...زود و دستِ پر برمیگردم...دیار یک دست لباس تمیز تن کرد و گفت: مراقب خودت باش ماهی، به خورد و خوراکت برس، اون بچه که بیاد یه مامان سالم و سرپا میخواد!
-سخته! چطوری بخورم و بخوابم وقتی نمیدونم بچه ام کجاست؟
+بخاطر ما ماهی، اصلا من هیچی! بخاطر نور...میدونی چند روز دور ازت بوده؟
سرم رو تکون دادم و گفتم: حواسم بهش هست...
دیار سری تکون داد و گفت: دیگه توصیه نکنم، من میرم...
-خدا به همراهت، منو بی خبر نذار!
باشه ای گفت و از اتاق بیرون رفت، موهای ژولیده ام رو شونه زدم و بستم، افسانه هم اومد بالا و کمک کرد لباس راحتی بپوشم و بعدش نور رو آورد پیشم بچه ام سفت بهم چسبیده بود و جدا نمیشد!
اون شب نور رو پیش خودم خوابوندم اما چه خوابی؟! فکر و خیال تا دم دمای صبح دست از سرم برنداشت...
فردای اون روز فقط گوشم به زنگ تلفن بود، تقی به در میخورد از جا میپریدم و سر تا پا چشم میشدم اما خبری نشد که نشد!
یک روز رو بی خبر گذروندم!
فردای اون روز وسطای ظهر بود که چند ضربه محکم به در خورد و طوبی خانوم چادرش رو سر کرد و رفت درو باز کرد...
از پنجره نگاهی به حیاط انداختم بعد از یکم خوش و بش طوبی خانوم برگشت تو خونه و گفت: دوست دیار خانه، انگار با تو کار داره مادر...
-با من؟ نگفت چیکار داره ؟
تندی چادر گلگلی رو برداشتم و رفتم جلو در، هنوز کامل رو به راه نشده بودم اما اوضاعی نبود که بیشتر از این بتونم تو بستر بمونم...
در نیمه باز رو کامل باز کردم و گفتم: سلام آقا جواد خوبین؟خبری شده؟
-سلام آبجی! آقا دیار فرستادم بیام پیش شما...
+پیش من؟ خبری شده؟ توروخدا چیزی میدونی بگو.
-انگار یه رد و نشونی از اون خانومه پیدا کردن، یعنی خانومه پیدا شد..
+خانومه رو ول کن بچه ام چی؟
-زنه رو تو کوچه خیابون دیدن ردش رو گرفتن ولی خب بچه باهاش نبوده!+کجان الان؟ منو ببر پیششون هر جا که هستن...-خانوم من چه میدونم کجان؟+میدونی و منو میبری! وایسا میام الان...
هر چقدر از پشت سر منو صدا زد جوابی ندادم، برگشتم تو خونه و تندو سریع به طوبی خانوم گفتم تورو خدا حواستون به نور باشه من میرم با این آقا! انگار یه ردی از بچه ام گرفتن!طوبی خانوم: خداروشکر مادر...الهی شکر، خیالت از بابت این بچه راحت
باشه... انشالله با بچه برگردی دخترم...تشکری کردم و رفتم بالا یه چیز دم دستی تنم کردم و رفتم پایین، تمام جونم درد میکرد اما دیگه تاب موندن نداشتم...یعنی چی که اون زن بود اما بچه نه؟
نکنه بچه منو به کسی داده؟
هزاران فکر تو سرم جولان میداد و مغزم رو میخورد...برگشتم جلو در و رو به جواد گفتم: منو ببر...شاید با اون زنه حرف زدم راه اومد باهامون...سر کج کرد و گفت: شما بیاین من جواب دیار خانو چی بدم خانوم؟
+جواب اون با من، زود باش منو ببر...
با ضرب و زور راضیش کردم منو ببره...
شاید یکی دو ساعتی تو راه بودیم که بالاخره به روستا های اطراف تهران رسیدیم، آب دهنم رو قورت دادم و گفتم: اینجاست؟-مثل اینکه خونه پدریش اینجاست...تو کوچه پس کوچه ها پیچید تا بالاخره به ماشین دیار رسید، تا ماشین خاموش شد رفتم پایین، دیار هم چشمش که بهم خورد پیاده شد و گفت: اینجا چیکار میکنی؟ جواد من فرستادمت خبر بدی بهش نه اینکه برش داری بیاریش اینجا!!!+آقا من حریفش نشدم بخدا...بعدش فکر کردم با خودم گفتم خانوم زبون همجنس خودش رو بهتر میدونه...-تو فکر نکن اصلا...من افشار رو آوردم که با زبونش صد تا زنو حریفه!پریدم وسط حرفش: من مجبورش کردم تو سر این بنده خدا غر میزنی ؟ حالا افشار رو آوردی کاری هم کرده؟+بیا بشین تو ماشین بیخود کوچه رو شلوغ نکنیم!رفتم تو ماشین و سر جام نشستم و گفتم: کو این زن؟ یه چیزی بگو دیگه نفسم بالا نمیاد بخدا!به در چوبی خونه جلو رومون اشاره کرد و گفت: دیروز رفتیم سراغ شوهرش، مرتیکه مافنگی چَکو خورده نخورده هر کاری کرده بود و نکرده بود رو مقر اومد! زنه بی *** و کاره؛ فقط یه خونه پدری داره که اینجاست.
اومدیم اینجا رو پیدا کردیم، دیروز یه تکون از خونه بیرون رفت ولی بچه باهاش نبود، ترسیدم جلو برم فرار کنه، منتظر موندم با بچه از خونه بیرون بیاد!-آخه کسی بچه ای که چهل روزش نشده رو از خونه بیرون میاره؟ اصلا بیرون بیاره کجا ببره؟ من میرم سراغش باهاش حرف میزنم...دلش به رحم میاد!افشار گفت:اگه اون رحم داشت که بچه سه چهار روزه رو برنمیداشت بره!
بغض کردم، آب دهنم رو قورت دادم و گفتم: اونم بدبخته! یه زن که همه چیشو از دست داده...دیده تنها راهش همینه و انجام داده...
دیار: حالا دلت واسه اون نسوزه! فعلا اون بچه ما رو برده! نفسم رو بیرون دادم
#ایلماه
#قسمت_صدوپنجاه وهفت
و گفتم: من میرم جلو خونه،مرگ یبار و شیون هم یکبار!
-ماهی!احساسی نشو،اگر زنه فرار کنه چی؟
+نمیکنه؟ اگرم بکنه شما سه تا مرد چیکاره ایین ؟ چهار چشمی خونه رو بپایین!!
-نمیتونم تنها بفرستمت! باهات میام...
اینو گفت و همزمان با من از ماشین پیاده شد...
نفس
عمیقی کشیدم و چند ضربه ای به در زدم، کمی بعد صدای بلند زدی به گوشم خورد: چیه؟ سر آوردی ؟ اومدم بابا...در شکست...
نفسم رو بیرون دادم و گفتم: یعنی بچه ام اینجاست؟
دیار چشماش رو باز و بسته کرد و گفت: نترس...پیداش میکنیم..
در باز شد و چهره خانوم مسنی که چادرش رو دور کمرش بسته بود نمایان شد؛ اخم کرده و ترش رو بود: فرمایش؟
-با دخترتون کار دارم...
نگاهی به سر تا پام انداخت و گفت: از کی تا حالا زینت با آدم حسابی ها میگرده؟ به قد و قواره شوهرش هم نمیخوره با امثال شماها بگرده، وایسا ببینم نکنه آژان و ساواکی هستین ، چه غلطی کرده زینت ذلیل مرده که اومده بساطشو انداخته رو سر منِ خدا زده؟
چشمام رو بستم و گفتم: نه من یه امانتی داره دستم، اومدم امانتیش رو بدم...
مشکوک نگاهم کرد و گفت: چه امانتی؟
-حال بچه ای که باهاشه خوبه؟
+ها! خوبه...
اینو که گفت به دیار نگاه کردم، آب دهنم رو قورت دادم و گفتم: میشه بهش بگید بیاد جلوی در...
زنه نگاهش رو بین ما چرخوند و دستی به موهای جوگندمی و پریشونش که از روسری رنگ و رو رفته اش بیرون زده بود کشید و گفت: الان میرم صداش میکنم...
چرخید و چند قدمی از ما دور شد و بلند گفت: زینتِ ذلیل مرده بیا ببینم چه غلطی کردی که اینا اومدن جلو در خونه من!
آروم گفتم: نکنه بترسه و فرار کنه؟
+هیچی نمیشه نترس...
سرم رو تکون دادم و گفتم: دیار تو بچه رو ببینی میشناسی؟ من صورت بچه امو ندیدم...
جمله ام پر درد و حسرت بود! حتی اگر بچه ای اون تو باشه من نمیدونم مال منه یا نه...
دیار لبخند تلخی زد و گفت: نگران نباش ماه طلا! من هستم...افشارم هست...
نفسم رو بیرون دادم و پریشون حال گفتم: نیومد...
چند ضربه محکم با کلون به در زد و بلند گفت: یا الله...
صدای زنه بلند شد، کجا آقا..زینت مریض احواله! نمیتونه از جا بلند بشه از سر بدبختی و بی کسی و از دست شوهر از خدا بی خبرش با یه بچه تو بغلش و شکم پاره شده اومده خونه آقاش...
دیار گفت: پس با اجازه ما بیایم یه سر بهش بزنیم، امانتیمون هم بگیرم ببریم..
+کدوم امانتی؟ این خودشه و لباسای تنش چی داره که به شما بده...
بی طاقت گفتم: با زبون خوش بهش بگو اونی که برداشته رو بیاره وگرنه اینسری مامورای شهربانی میان سراغش.
-چی رو آخه؟ چی میگی تو؟ اصلا برو با همون مامور بیا ببینم حرف حسابت چیه؟
+حرف حسابم همون بچه تو بغلشه!
زن اخمی کرد و گفت: یعنی چه! بچه که آورده ؟
پوزخندی زد و گفت: بچه خودشو ازش طلب میکنین؟ برو بیرون از خونه ام!
دیار پاشو گذاشت بین در و با یه هول ریز بازش کرد و رفت تو حیاط و رو به زنگفت حرمت موی سفیدت رو نگه داشتم که به زور نیومدم تو خونه ات! ولی دیگه بسه، با زبون
خوش و واسه آخرین بار میگم برو به دخترت بگو بچه رو وَر داره بیاره وگرنه خودم میام پِی اونی که مال منه!
زن لب های خشک شده اش رو جنباند و گفت: گفتم که حال و روزش خوش نیست، همین دیشب طبیب آوردم بالا سرش داشت تلف میشد بدبخت! بیاید تو ببینم حرف حساب شما ها چیه؟ چی میخواین از جون ما!
پشت سر زن وارد خونه اش شدیم؛ خونه نسبتاً کوچکی بود، دور تا دور خونه پشتی چیده بود، چشم چرخوندم تا یه بچه ببینم، گوش تیز کردم تا صدای گریه بچه بشنوم اما خبری نبود...
رو به زن گفتم: کجاست دخترت؟
به اتاق اشاره کرد و گفت: اونجاست... حالش خوش نیست... از دیشب افتاده، خدا لعنت کنه شوهر بی عرضه اشو، خبر مرگش نمیاد زنشو از اینجا جمع کنه وبال گردن من شده...هر روز یه مکافات دارم باهاش!
بی توجه به اون زن و حرفاش رفتم سمت اتاق، انگار پاهام رو به زور دنبال خودم میکشیدم، یه حال غریبی داشتم...
جلوی اتاق نفسم رو بیرون دادم و به خودم قوت قلب دادم، پامو که تو اتاق گذاشتم چهره رنگ پریده و بی روح زنی که زینت نام داشت جلو چشمم نقش بست، به سختی تو جاش نشست و گفت: تو دیگه کی هستی؟
لبام رو از هم فاصله دادم و چشم چرخوندم دنبال بچه...
نمیدونستم چی بهش بگم...
حس کردم دیار پشت سرم اومد، چرخیدم سمتش و آروم گفتم: خودشه؟
سرش رو تکون داد و تا اومد حرف بزنه صدای مادر زینت تو خونه پیچید: چخبره سرت رو انداختی پایین و رفتی تو اتاق؟ نمیدونی زن زائو اونجاست، شرم و حیا نمونده که با زور اومدی تو خونه ام لااقل احترام نگه دار... فکر کردی کت و شلوار تنت کردی همه باس جلوت خم بشن؟ بیا بیرون ببینم!
دیار اخم کرده گفت: از اولش اونی که حرمت نگرفت دختر تو بود! دستامو به عسل زدم گذاشتم دهنش و این عوض قدردانی دستمو گاز گرفت!
#ایلماه
#قسمت_صدوپنجاه وهشت
حرمتشو نگه داشتم ولی اون حرمت منو نگه نداشت بهش محبت کردم اما جوابشو با خون کردن دلم داد، همین خانوم چند روزیه زندگی منو زهر کرده برام...
+چی میگه این زینت چه غلطی کردی؟
زینت به سختی خودش رو جمع و جور کرد و گفت: چیکار کنم؟ من اصلا نمیشناسم این مردو...نمیدونم چی میگه...
دیار چشماشو درشت کرد و گفت: منو نمیشناسی؟ افشارو چی اونم نمیشناسی؟ نمیدونستی زنم بد حاله بچه ام بی مادر مونده افشار اومد پیدات کرد یه پول درست درمون بهت داد عوض شیر دادن به بچه ام...
دیار مکثی کرد و گفت: یادت رفته بچه ات مرده به دنیا اومد؟ خودت هم از دم مرگ برگشتی؟
باز بگم یا بسه؟
میون هیاهوی دیار گفتم: بچه ام کجاست پس؟
مادر زینت ضربه محکمی به گونه اش زد و گفت: چی میگن اینا؟ جواب منو پس بده مادر مرده...چه غلطی کردی برداشتی بچه مردمو
610 عضو
این بخش در حال طراحی می باشد