رمان های جدید

610 عضو

آوردی؟
صدای گریه بچه از کنار دست زینت بلند شد، قلبم و روحم با هم پر کشیدن اون سمت! تا قدم برداشتم سمت بچه، زینت بچه رو بغل زد و گفت: بیخود دروغ نگو، از خونه من برین بیرون، تو میخواستی بچه منو بذاری جای بچه مرده زنت اونوقت من مقصر شدم؟ میخوای بچه منو بگیری ؟
دیار یورش برد سمتش، با جیغ بازوش رو گرفتم و گفتم: چیکار می‌کنی؟
دستم رو پس زد و انگشت اشاره اش رو تو هوا تاب داد و گفت: پدرت رو درمیارم! کاری میکنم به دست و پام بیوفتی هم واسه دزدیدن بچه ام هم واسه تهمتی که به من زدی! من دروغ میگم؟ تو پرونده ات تو بیمارستان همه چی نوشته شده؛ از ساعتی که تنها اومدی بیمارستان از زایمان زود رست بخاطر کتکای شوهرت از خونریزی داشتنت از بچه ای که مرده به دنیا اومده و از رحمی که درآوردن،همه و همه نوشته شده، فکر کردی چطوری پیدات کردم بدبخت... همه مکتوب شدس! پرونده بیمارستانت حی و حاضره!
یه جوری شدم...
چرا این زن اینطور حرف میزد چطور دلش میومد؟
نگاهم تو صورت رنگ پریده زینت چرخید...
و رو بچه ای که محکم تو آغوشش گرفته بود موند...
بچه من! نوزادی که حتی یکبارم تو آغوش نگرفته بودمش و عطر تنش رو حس نکرده بودم...
گریه اش هنوز بند نیومده بود و بدن زینت لرز خفیفی برداشته بود، دیار پوفی کشید و گفت: با زبون خوش بهت میگم بچه رو تحویل خانم بده و همه چی به خوبی و خوشی تموم میشه اما اگر بخوای دوباره نقش بازی کنی و دروغ تحویل بدی تا برم و یه راست با مأمور بیام سراغت! ها؟ کدومش؟
زینت بچه رو محکم تر به خودش فشار داد و گفت: بچه منه، از منم جدا نمیشه؛ اگر بچه تو بود که ولش نمی‌کردی به امون خدا...فکر کردی پول بهم بدی دهنم رو میبندم؟ پولداری...دکتری...دستت می‌ره...خودت و اون رفیقت همه چیو عوض کردین؛ باهم ساخت و پاخت کردین واسه بدبخت کردن منِ فلک زده...
دیگه دار و ندار من همین یکیه! دیگه نه بچه دارم نه میتونم داشته باشم، خدا هم بیاد بهش نمیدمش تو که جای خود داری!
متعجب به دیار نگاه کردم و گفتم: این چی میگه؟!
-دروغ گفتن که شاخ و دم نداره! که اگه داشت تو الان یه شاخ داشتی از اینجا تا ماه... از خدا نمی‌ترسی؟ دکترم و دستم می‌ره و همه چیو عوض کردم؟ تو چرا بچه ای که مال خودته رو گذاشتی تو یه ساک و عین یه دزد از بیمارستان زدی بیرون؟
زینت مکثی کرد و گفت: فکر کردم اون دکتر و پرستارا میدونن قراره بچه رو بدم به تو...نمی‌خواستم بفهمن بچه رو بردم...
دیار پوفی کشید و گفت:پس با زبون خوش راه نمیای دیگه! با زبون ناخوش حالیت میکنم...
دیار راه افتاد سمت در، پشت سرش راه افتادم و گفتم: کجا میری؟ دیار... این زنه چی میگه؟ چرا هر چی میگی یه جوابی

1403/05/19 13:11

داره براش؟
تو حیاط ایستاد و رو بهم گفت:من چه میدونم چی میگه و چی میخواد!!انگار فکر این که بیام سراغش رو کرده...ماهی تو که به من شک نداری، از شانس من هر *** به من میخوره میخواد خرابم کنه..هزار جور تهمت و بهتون به من میبنده..ولی بخدا قسم به جان نورم قسم که همه اش دروغه، من اصلا وقت این کارا رو نداشتم افشار شاهده، طوبی خانوم شاهده...
چشمام رو باز و بسته کردم و گفتم: من میدونم دیار..لازم نیست توضیح بدی...
دیار قدری فکر کرد و گفت:یادم اومد...بچه اش زودتر از موعد به دنیا اومده بود...
حرفش یه جورایی اعتراف بود که بچه رو اون برداشته ولی حرفاش دلم رو به درد آورد،اشک تو چشمام جوشید..
نمیدونستم چی بگم...
یه زن تنها که انگار چیزی برای از دست دادن نداره...
یه زن که تنها امیدش رو هم از دست داده.
نفسی کشیدم و گفتم: تنها کاری که از دستم برمیاد اینه دعا کنم واست که زندگی خوبی داشته باشی،منم مادرم نمیتونم از بچه ام بگذرم.‌..خدای توام بزرگه...بچه رو بده من...
سرش رو بالا انداخت و گفت:برو با همون مأمور بیا.. من بچه رو نمیدم!


#ایلماه
#قسمت_صدوپنجاهونه


چشمامو بستم و گفتم: چند روزه ما رو در به در و آواره کردی، دخترم تو خونه بی تابه، تمام زندگیم بهم ریخته خودم با این حال و روز افتادم دنبال تو تا بچه امو پس بگیرم! اصلا چرا میخوای بچه یکی دیگه رو بزرگ کنی؟ اینهمه آدم چرا من؟
-از کجا بیارم؟  الان این بچه هست از روز اول با من خو گرفته... نمیتونم ولش کنم...
چشمام رو روی هم فشار دادم خودمو بهش نزدیک کردم و گفتم: ببین زینت! اون مأموری که ازش حرف میزنی اگر بیاد نتنها بچه رو ازت میگیره بلکه خودتم میگیرن میبرن...
عاقل باش، تو هنوز جوونی میتونی زندگی کنی...آخر دنیا که نرسیده.
الان بچه رو بدی و تو این خونه باشی، کنار پدر مادرت، خوبه یا بچه رو به زور ازت بگیرن و گوشه زندون بپوسی؟
خودت رو بدبخت نکن...عاقل باش! چند وقت بعد رو به راه شدی برو درس بخون، چمیدونم خیاطی یاد بگیر کار کن خرج خودت و ننه بابات رو درمیاری اون موقع هم سرت غر نمیزنن و حلوا حلوات هم میکنن، اگر بخوای من کمکت میکنم...بخدا که دارم راست میگم، تو بچه رو برگردون من هر کاری از دستم بر بیاد میکنم...
مردد نگاهم کرد، رو بهش گفتم: دست بجنبون تصمیم بگیر! بچه رو بده یا برو و گوشه زندون بمون! زود تصمیم بگیر...الان مامور میرسه! من از حق خودم بگذرم و نذارم ببرنت، شوهرم بخاطر تهمتی که بهش زدی نمیبخشدت! خوب فکر کن، عاقل باش! من کمکت میکنم همه جوره...
اشکاش یکی پس از دیگری روی گونه اش میریختن، دلم به حالش میسوخت، درمونده بود و کاری از من برنمیوند!
صدای کلون در که بلند

1403/05/19 13:11

شد و مادر زینت هولزده گفت: وایسادی بر و بر نگاه می‌کنی که چی ؟ بچه رو بده بهشون ببینمت! تو در و همسایه یه ذره ابرو دارم ببین میتونی اونم حراج کنی، زود باش! شر به پا کنی من میدونم و تو! بچه رو بده بهش وگرنه پرتت میکنم بیرون بری ور دل همون شوهر مافنگیت!
از حرف مادرش هیچ خوشم نیومد! طفلکی زینت!
بینیش رو بالا کشید و صورت بچه رو در حالی که بلند بلند گریه میکرد بوسید و سفت تو بغلش فشردش و آروم آروم تکونش میداد...
گلوم رو بغض گرفته بود و نفسم به سختی بالا میومد...
شاید پنج دقیقه ای تو اون حالت بود که بالاخره دل کند و بچه رو داد دستم...
دلم هری ریخت!
این دختر کوچولو با پوست سرخ و سفید و چشم های درشت مال منه؟
دخترم اصلا و ابدا به من نکشیده بود، درست عین خانواده پدریش بود!
چسبوندمش به خودم و زیر لب و در حالی که گریه میکردم قربون صدقه اون صورت کوچیک و دستای ظریفش میرفتم...
نور که اصلا جون نداشت این بچه جون دار بود و تپلی...
تو بغلم بی قراری میکرد و نق میزد، یه لحظه تو دلم خالی شد! نکنه به زینت خو گرفته باشه؟
برای آروم کردنش تو بغلم تکونش دادم، زینت گریون گفت: اونطوری نه! وقتی گریه می‌کنه بذارش رو پات تکونش بده، آروم میشه خوابش می‌بره...خ
سر تکون دادم و باشه آرومی گفتم، ناراحت بودم از اینکه قلق بچه ام دست خودم نبود!
همون طور که زینت از بچه حرف میزد صدای دیار تو خونه پیچید، زینت ترسیده نگاهم کرد و گفت: تو قول دادی که منو نمیبره...
از جا بلند شدم و گفتم: نترس...نمیذارم چیزی بشه!
بچه به بغل و با ذوقی که کم کم داشت جای اشکام رو میگرفت رفتم جلوی در، مادرزینت داشت با دیار حرف میزد؛ وسط حرفاشون چشمشون به من افتاد!
دیار با دیدن بچه ابرویی بالا انداخت و به سمتم اومد: چیشد ماهی؟
نگاهی به مامور پشت سرش انداختم...
-دیار...این مرد رو بفرست بره...من زینت رو راضی کردم همه چی حل شد!
+نچ! بچه رو باید میداد، منم تکلیف اون دهن گشاد و تهمت زدناشو روشن میکنم!
ملتمسانه گفتم: اونم یه زن تنهاست، وضعش رو که میدونی شاید منم اگر‌ جای اون بودم برای نگه داشتن بچه به هر چیزی چنگ میزدم... بخاطر بچه امون! الان پیدا شده باید خوشحال باشیم نه اینکه باز یه دردسر جدید بسازیم واسه خودمون!
دیار پوفی کشید و گفت: فقط بخاطر تو!
لبخندی به روش زدم و گفتم: دیگه بریم...فقط می‌خوام برگردم خونه پیش بچه هام...***
نزدیک چهل روز از اومدن دختر کوچولوم می‌گذشت...
آرامش به زندگیمون اومده بود...
صبح ها تا بعد از ظهر کلاس میرفتم، تمام این مدت رو طوبی خانوم پیش بچه ها میموند و اجازه نداد *** دیگه ای رو بیاریم..حسابی با این کارش ما رو مدیون

1403/05/19 13:11

کرد..افسانه هم کم و بیش هوامون رو داشت...
امروز بعد از مدتها خونه بودم و تونستم دستی به صورتم بکشم، پیراهنی که بلندیش تا وسط ساق پام می‌رسید رو تن کردم و از آیینه به خودم نگاه کردم، دیگه خبری از اون دختری که لباس پسرونه میپوشید و می‌رفت تو کلبه جنگلی نبود! جاشو یه زن گرفته بود که پیشامد های زندگیش براش سخت و غیر قابل تصور بود...
لب های سرخم رو بهم مالیدم و بچه ها رو خوابوندم و منتظر برگشتن دیار شدم...طولی نکشید که صدای در بلند شد، از جام بلند شدم


#ایلماه
#قسمت_صدوشصت


بچه ها رو خوابوندم و منتظر برگشتن دیار شدم...طولی نکشید که صدای در بلند شد، از جام بلند شدم و رفتم استقبالش همون جلو در نگاهی به سر تا پام انداخت و گفت: چیه ماهی میخوای گولم بزنی؟
-تو نیاز به گول زدن نداری...
+بخدا انقد میترسم که دست و دلم نمیره! یه زمانی تیرمون خطا می‌رفت هی هر چی میکاشتیم هیچی درو نمی‌کردیم بعدش اوضاع چرخید...یه ذره بذر میریختیم یه مزرعه تحویل میگیریم...
خندیدم و گفتم: یکم حواست به بذرات باشه هیچی نمیشه...
از کنارم رد شد و گفت: من گول تورو نمیخورم!
+مگه من شیطانم که بخوام گولت بزنم ؟
-با این ریخت و قیافه دستِ کمی نداری! نور و نقره کجان؟صداشون نمیاد؟
+خوابیدن هر دوتاشون!
- بزک دوزک کردی و بچه هامو خوابوندی که منو گول بزنی ؟
+ بچه رو به زور نخواباندم که! خسته بودن خوابیدن...
موهام رو دور انگشتم پیچوندم و گفتم: شامت رو کشیدم؛ برو شامت رو بخور.
-بعدش؟
+بعدش این شیطان رجیم میخواد گولِت بزنه!
-بسم الله الرحمن الرحیم...پناه میبرم به خدا...
بی اراده خندیدم...
بعد از خنده هام گفتم: چیز خورت کردن مرد؟ چِت شده؟
رفت تو آشپزخونه و گفت: گفتم که میترسم! بدجور میترسم...
+فعلا غذات رو بخور!
دیار نشست و مشغول غذاش شد، بعد از غذا براش چایی خوردم، مشغول گوش دادن به رادیو بود...
کنارش نشستم و گفتم: کار خوب بود؟
-خوب بود! افشار هم بعد از ظهر اومده بود پیشم.
+خب...
-انگار داره بابا میشه...
چشمام رو درشت کردم و با ذوق گفتم: واقعا؟ پس چطور افسانه چیزی به من نگفته؟
-نمیدونم چه مرگشه، چشمش مارو دیده ترسیده...یا هر چی...میگه من بچه نمیخوام! میخواد مجبورش کنه بچه رو بندازه...
+وا، مگه میشه دیوونه است این رفیقت ها!  عقل نداره حون افسانه رو هم تو شیشه کرده...یکم باهاش حرف بزن، اون بیچاره چه گناهی کرده زن این شده؟!
یکم از چاییش خورد و گفت: میگم بهش..
ماهی اگر دوباره بچه بیاد چی؟ من طاقت زایمان دوباره ندارم! بخدا این بار سکته رو میزنم!
آب دهنش رو قورت داد و زیر لب گفت: خدا لعنتت کنه ماهی...باید اسمت رو میذاشتن فتنه خانوم!بلای جون! آفتِ

1403/05/19 13:11

جون!*****
دانشگاهم شروع شده بود با دو تا بچه اوضاعم سخت شده بود، از یه طرف بچه داری از یه طرف فشار درس و امتحانات؛ حسابی خسته ام کرده بود، امتحانات تیر ماه رو با نمره های متوسط گذروندم، بعد از امتحانات، مثل همیشه دیار تصمیم گرفت برای سر زدن بریم عمارت احمد خان!
اخمام تو هم گره خورده بود، رو بهش گفتم: هر سری که اونجا میریم با دل خوش برنمیگردیم، همه اش غصه و دلخوری!
اینسری هم که بریم من میدونم باید سرکوفت بشنوم!
-سرکوفت چی؟
+کافیه مادر بزرگت اونجا باشه و...دوباره منو بچه هامو نشونه می‌ره! شایدم بخواد مثل اون زمانی که من رفتم تبریز برات زن بگیره!
-اینو از کجات درآوردی؟
+مثل اینکه یادت رفته خودت بهم گفتی!
با ادا گفتم: چشم خیلیا دنبالته و خب توام خانی و یه خان می‌تونه هر چقدر که بخواد زن داشته باشه!
-هنوز یادته ماهی؟ میدونی چقدر گذشته؟
+هزار سال هم بگذره من باز یادم نمیره، دو سه سال که چیزی نیست!-ماهی من از سر حرص گفتم که نگهت دارم!فراموشش کن، به قول تو هزار سال هم بگذره هیچ *** جاتو نمیگیره، من اگر میرم سر میزنم فقط بخاطر اینه که سالها ازشون دور بودم، الآنم آقام حال و احوالش خوب نیست! میدونم که موندگار نیست...
پس الان که هست باید برم پیششون، بعد که افتاد و مُرد دیگه فایده نداره عزا داری کردن...
زیر لب گفتم خدا نکنه...
-هیچ *** نمیر نیست...یکی زودتر یکی دیرتر...شاید من زودتر مردم کی می‌دونه ؟
+زبونت رو گاز بگیر دیار ؛ از حرف مردن بیرون بیا...
-پس جمع کن بریم، یه هفته ده روزی می‌مونیم و بعدش برمیگردیم، توام یه سر میزنی به خونه و خانواده ات...
سرم رو تکون دادم و گفتم:باشه، چشمت به بچه ها باشه من جمع کنم وسایل رو !
باشه ای گفت و منم رفتم بالا، وسایل رو جمع کردم، هیچ وقت راضی نبودم واسه رفتن! اما خب بخاطر دیار کوتاه میومدم، اونم خیلی جاها کوتاه اومده بود واسه من!
وسایل بچه ها رو آماده کردم و روز بعد صبح اول وقت راه افتادیم، تا عصر تو راه بودیم و مستقیم رفتیم عمارت احمد خان!
خونه آروم بود و انگار منتظر اومدن ما بودن، اولین باری بود که با نقره میومدیم تو این خونه، واسه خاطر همین احمد خان گوسفندی زمین زد و قربونی کرد...
مهتاج خانوم و احمد خان خوش آمد گفتن و خدیجه خانوم هم مثل همیشه تو خونه بود، با پشت چشم نازک کرده جلو اومد و به زور سلامی به من داد و خیلی گرم دیار رو تو آغوش گرفت...
با بچه هام خیلی سرد برخورد کرد، دلم گرفت از رفتارش...اما خب چون میدونستم تو زندگیم در حد چند روز هست بهش اهمیت نمیدادم.راه افتادیم سمت اتاق سابقمون و وسایل رو همونجا گذاشتم.بهترین لباسا رو تن بچه هام

1403/05/19 13:11

کردم که بدونن براشون کم نمیذارم!

1403/05/19 13:11

#ایلماه
#قسمت_صدوشصت ویک


که خدیجه خانوم ببینه بچه هام نور چشمامن!
خودمم لباس مرتبی تن کردم و رفتم پیششون؛ طبق حرفای دیار احمد خان حسابی لاغر و رنجور شده بود و معلوم بود مریضی بهش غالب شده...
تو نشیمن کنارشون نشستم، مادر آهو قلیون های چاق شده رو آورد و گذاشت جلو دست مهتاج خانوم و خدیجه...
میدونست که من نمیکشم.
خدیجه خانوم مشغول شد و گفت: دختر کوچیکت اینه؟
به نقره اشاره کرد با لبخند گفتم: بله! دختر کوچیکم همینه!
دود قلیانش رو بیرون داد و گفت: اینهمه بگیر و ببند و دکتر فرنگی بیار و خرج بیمارستان بده آخرشم که دختر زاییدی، بیچاره دیارم، تا آخر عمرش باید تو حسرت یه پسر باشه و اجاقش کور بمونه!
حیف این پسر و قد و بالا و هیکل نیست که بی وارث بمونه؟
-هر چی خدا بخواد همون میشه خدیجه خانوم، بچه ای خوبه که فردا روز عصای دست پدر و مادرش باشه، من اگر بتونم یه دختر مثل شما تربیت کنم چه نیاز به پسر دارم، وارثی که محتاجش بشم و خودشو دریغ کنه رو می‌خوام چیکار؟
تو لفافه بهش فهموندم که توام پسر داری ولی تهش دخترت مونده برات.
خدیجه خانوم شلنگ قلیان رو پرت کرد کنار و ساکت شد...
کم خون به دلم نکرده بود، نمیتونستم جوابش رو ندم!
مهتاج خانوم که دید جو سنگین شده تک سرفه ای زد و گفت: انشالله که دختر های خوب و اهل عِلمی بار بیاری درست عین خودت، اگر خدا بخواد هم بهتون یه کاکل زری میده! اگر داد شکرش نداد هم شکرش...
بعضی وقتا شک میکردم که مهتاج خانوم دختر این مادر باشه! زن ساکت و میشه گفت کم آزاری بود.‌...
تا شب دور هم بودیم، کم کم طلعت(زن برادر دیار) هم اومد پیشمون و من گرم حرف زدن با اون شدم!
پسرش حسابی بزرگ شده بود و قیافه و هیکلش به پدرش کشیده بود...
دو روزی میشد که به عمارت اومده بودیم، از دیار خواسته بودم که منو ببره خونه پدرم و سری بهشون بزنم.
تو مسیر خونه پدریم، دیار گفت: یادم باشه تا اینجاییم سری به کلبه تو جنگل بزنم، همون موقع ها بازسازی میخواست، دلم میخواد یادگار بمونه واسه بچه هامون!
-پس برو سراغش و دستی به سر و روش بکش! من که چشمم ترسیده از بعد اون سری که مار نیشم زد...
دیار خندید و گفت: دلم تنگِ اون روزاست...
به خونه آقام که رسیدیم، هر کدومشون بچه ها رو با خودشون بردن و سرگرمشون کردن، هوا تاریک شده بود که واسه مستراح رفتم تو حیاط از پس حیاط عمارت چشمم خورد به سایه رو دیوار، ترسیدم و بیل رو برداشتم تا از خودم دفاع کنم....
چند قدم جلو رفتم و گفتم: کی اونجاس؟
صدای خش خش ریزی اومد، دسته بیل رو محکم گرفتم و دستم رو برای زدن بالا بردم...
همین که پایین آوردم، بیل رو تو دستش گرفت و با صدای آرومی

1403/05/20 15:14

گفت: منم ایلماه چیکار میکنی؟
بیل رو انداختم کنار و گفتم: سهراب! چرا اینطوری میای!
با طعنه گفتم: انگار دزدی تو ذاتته!خوب بلدی آسه بیای آسه بری...
پوفی کشید و کمی اومد جلو و گفت: چرت و پرت نگو! از اون روز زندگی نمونده واسه من...
+میدونی چند وقته گم و گور شدی؟ چرا همچین خبطی کردی سهراب؟ تو به من فکر نکردی؟؛
-خون جلو چشمم رو گرفته بود...میخواستم خودمو خالی کنم، میخواستم انتقام زندگیم رو بگیرم، اصلا هم پشیمون نیستم!
+عه پس برم صداش کنم ببینم اون موقع هم حرفت همینه؟!
تا اومدم برم دستم رو کشید و گفت: بس کن ایلماه، ناسلامتی خواهر منی!
-تا همین چند سال پیش که اینطور نبود! خواهرت نبودم...
+الان میخوای منو تحویل شوهرت بدی؟ برادرت رو؟
-چی میخوای حرفت رو بزن ؟
+قانعش کن! خسته شدم از این تو سایه زندگی کردن...از این با ترس زندگی کردن، میترسم یهو مأمورا برسن کَت بسته ببرنم!
-اینهمه مدت چطوری زندگی کردی؟ همینطوری زندگی کن! اون ساواش آزاد شد تو هنوز داری دزدکی زندگی می‌کنی! چه وضعی ساختی برای خودت ؟
+میتونی کاری کنی برام یا نه؟
-موتو آتیش زدن فهمیدی من اینجام؟
+تو فکر کن خبرا بهم میرسه! میتونی ؟ تو این خواهر برادری همینو ازت خواستم!
-هر چی که برداشتی رو پس بده ؛ یا خودشو یا پولشو! اونوقت منم یه فکری میکنم برات...
+آقام که پس داد هر چی برده بودنو!
-خب! به آقام پس بده...رو رو ببین! کم نیاری یه وقت، غلط اضافه کردی مرد باش پاش بمون!
+قول میدم برگردونم، اول نجاتم بده بعد...قول میدم، قول شرف...
-ببین کی داره از شرف حرف میزنه؟
نگاه نا امیدی بهم انداخت که گفتم: فعلا برو تا ببینم چیکار میتونم بکنم واسه این برادر تازه برادر شدۀ حق به جانب که پشیمون هم نیست...
-جبران میکنم برات...
+تو شر ننداز تو زندگیم، جبران پیشکش!
-نوکرتم بخدا، میدونم که درستش میکنی؛ فردا همین موقع میام دنبال نتیجه!
سرم رو تکون دادم و سهراب همونطوری که اومد رفت...
برادر *** من که گول ساواش رو خورده بود
ساواش هم با زیرکی و پا در میونی چند تا آدم درست حسابی خودش رو خیلی زود از بند رها کرد و رفت...


#ایلماه
#قسمت_صدوشصت ودو


دیار هم نمی‌خواست کوتاه بیاد اما خب تو رودرواسی اون آدما کوتاه اومد، فقط مونده بود سهراب گم و گور شده...
نفسی کشیدم و بعد از انجام کارم برگشتم تو خونه، نقره تو بغل سودا بود و نور هم کنار دیار...
وارد خونه که شدم دیار نگاه طولانی بهم انداخت، انگار که با نگاهش بپرسه اینهمه وقت کجا بودی.
با لبخند جلو رفتم و نقره رو از دست سودا گرفتم و تشکر زیر لبی کردم، همه دور هم نشسته بودن و گپ میزدن، منم بهشون اضافه شدم، اسرین به تازگی

1403/05/20 15:14

باردار شده بود و ادا اصولش بسیار...
نازکش هم داشت! نازگل عین پروانه دور سرش می‌چرخید و تمام خدمه رو براش به صف کرده بود، اسرین لب تر میکرد براش فراهم بود...
انیس هم براش یه خواستگار در خور پیدا شده بود و در شرف ازدواج بود...
تا آخر شب همه پیش هم بودیم، امیر هم انگار کم کم با سودا راه اومده بود و باهم خوب بودن.
آخر شب که همه رفتن برای خواب من زودتر بچه ها رو خوابوندم و گذاشتم  رو جاشون و منتظر دیار موندم...
از در که اومد، پیراهنش رو درآورد و زل زده به چشم های مشتاق و منتظر من گفت: چیه ماهی باز میخوای شیطان بشی بری تو جلد من؟خندیدم و گفتم: نه نترس کاریت ندارم، فقط می‌خوام یکم حرف بزنیم اگر خسته نیستی!
-احیانا حرفات به دیر برگشتنت از حیاط ربطی نداره؟
لبخند ملیحی زدم و گفتم : حالا یبار میخواستم باهات حرف بزنم...
روی تشکی که براش پهن کرده بودم نشست و گفت: گوش میدم!
-میگم که حالا که اینهمه وقت از شکا/یتت میگذره و سهراب هم گم و گور شده میشه بری و درخواستت رو پس بگیری؟ ساواش هم که آزاد شده و سر زندگیشه!
+از کجا میدونی سر زندگیشه؟
چشمام رو درشت کردم و گفتم: پس کجا باشه؟ نمرده که! داره زندگیش رو میکنه، حالا بین اینهمه حرف من به این رسیدی؟اصل مطلب رو بچسب!
-خب، ماهی بعد اینکه نیم ساعتی تو حیاط میمونه و میاد ازم میخواد رضایت بدم واسه برادرش...هوم؟
+دیار، میشه بگذری؟ آقام که جبران کرد...یعنی روی منو زمین میندازی؟
-تو اول راستش رو به من بگو بعد..
سرم رو تکون دادم و گفتم: تو حیاط سهرابو دیدم، ازم خواست.. گفت جبران می‌کنه...باشه دیار؟نفسی کشید و گفت: من میخواستم اون شارلاتان تو بند باشه که نشد... خرش می‌ره حسابی.. نگران نباش برگردیم کاراشو درست میکنم.لبخندی زدم و صورتش رو بوسیدم و گفتم: جبران میکنم...خندید و گفت: معلومه که میکنی...
*
لبخندی به روی افسانه زدم و گفتم: یکم بزرگتر بشه شیرین زبونی هاش شروع میشه، شیرین کاری می‌کنه دیگه دل نمیکنه از خونه بره بیرون!
سرش رو به دیوار پشت سرش تکیه داد و گفت: یعنی میشه منم رنگ آسایش رو‌ببینم؟میشه افشار هم سر به راه باشه و دست از این غد بودن برداره؟
-برمیداره!
+خدا کنه! هر چند وقت یکبار یاد قدیم می‌کنه باز از اول همه چیو میگه هی میگه تو فلان کردی بهمان کردی...مغز منو میخوره! منم تو سکوت نگاهش میکنم تا آروم بشه.
-سکوت نکن، حرف بزن بهش نشون بده از الان زندگیت خوشحالی، بهش بگو نبودن اون بدترین لحظات زندگیت بوده...با سکوت کردنت هیچی درست نمیشه!
سرش رو تکون داد و باشه ای گفت..
منم چند ساعتی پیشش موندم و بعد برگشتم خونه، طوبی خانوم مراقب بچه ها بود، نور

1403/05/20 15:15

حسابی وابسته اش بود و نقره هم پیشش آروم می‌گرفت...
تا وارد خونه شدم نور پرید بغلم محکم صورتش رو بوسیدم و قربون صدقه اش رفتم، بعد از نور نوبت نقره بود که چهار دست و پا راه می‌رفت، بغلش کردم و صورتش رو بوسیدم هر بار که میدیدمش یاد زینت میوفتادم...
بعد از جریان پیدا شدن بچه طبق قولی که بهش دادم زیر بال و پرش رو گرفتم، اول با دیار کمکش کردیم که از اون زندگی بیرون بیاد بعد بردمش خیاط خونه ثبت نامش کردم، فعلا مشغول یاد گرفتن بود اما خب دختر زرنگی بود، با چرخ خیاطی که بهش داده بودم یه کارایی میکرد و گلیم خودشو از آب میکشید و محتاج مادر پدرش نبود!
مطمئن بودم که وقتی کامل یادبگیره خرج پدر و مادرش رو هم میده!
من به قولم عمل کرده بودم اونم هر از گاهی دورا دور نقره رو میدید! حسرت نگاهش ناراحتم میکرد اما کاری از دستم برنمیومد...
یکم بعد از رفتن من طوبی خانوم دیار از راه رسید ازش پذیرایی کردم، دیار بعد از خوردن نهارش گفت: تا سرمون شلوغ نشده یه سفر بریم...
-سفر؟ با این دو تا بچه ؟ کجا بریم؟
+یه سفر زیارتی میریم، آب و هوامون عوض بشه...
-بچه ها خیلی کوچیکن نگران اونام...
+حواسمون هست خیلی طولانیش نمیکنیم، زود میریم و برمیگردیم خوبه؟
-وقتی تو میگی حتما خوبه!
درست از فردای اون روز به تکاپو افتادم و شروع کردم جمع کردن وسایل! هر چند نگران بچه ها بودم اما خب شوق سفر کردن به جاهای جدید رو هم داشتم!
درست سه روز بعد آفتاب نزده سوار اتومبیل شدیم و حرکت کردیم...
مسیر طولانی بود و بچه ها اذیت میکردن، دیار هم هر چند ساعت یکبار نگه می‌داشت تا استراحتی بکنیم...



#ایلماه
#قسمت_صدوشصت وسه


بخاطر همین مسیرمون چند برابر طولانی شد و حسابی خسته امون کرد.
وقتی رسیدیم بالاخره تونستم نفس راحتی بکشم...
گنبد حرم امام رضا رو که از دور دیدم دلم یه طوری شد خیلی شوق داشتم واسه زیارتش و دیدن حرم!
اول رفتیم برای استراحت ، بچه ها خسته و کلافه بودن، درست حسابی استراحت کردیم و بعد از حموم و مرتب شدن باهم رفتیم حرم، نور تو بغل دیار بود و نقره با من!
چهار تایی باهم رفتیم حرم!
هر چقدر از شکوه اون لحظات بگم کمه، گوشه به گوشه اش قشنگ بود بخصوص مسجد گوهر شاد و پنجره فولادش!
یه گوشه ای نشستم و بی اراده اشکام جاری شدن، خداروشکر کردم بابت زندگیم وقتی فکر میکردم از کجا به کجا رسیدم غرق حیرت میشدم!
زندگی که اونطور داشت نابود میشد با یه تهمت حالا به یه همچین جایی رسیده!
منی که پدرم میخواست دو دستی تقدیم پسر بی عرضه احمد خان کنه حالا زن نور چشمیش بودم...
مردی که همه جوره حمایتم کرد، تو دوره ای که هیچ *** رو به زن نمی‌داد! هیچ کس

1403/05/20 15:15

اجازه سواد یاد گرفتن به زن و دخترا نمی‌داد ولی دیار منو فرستاد دانشگاه!
وقتی که ساواش اونطور بی رحمانه بهم تهم‍ت زد...
هر *** دیگه ای بود قطع به یقین یا جونم رو میگرفت یا طلاقم میداد و بی حی‍ثیتم میکرد! دیار سخت گرفت اما ازم نگذشت...اذیتم کرد اما ته تهش باورم کرد...
نگاهی به صورت دخترم انداختم...من هیچی تو این زندگی کم نداشتم، دیار و بچه ها برام کافی بودن...
هر چند هر از گاهی دایه یا طوبی خانوم میگفتن یه بچه دیگه بیار شاید پسر شد اما خودم نمی‌خواستم! انقد زود دوباره بچه دار شده بودم که دیگه حالا حالا ها بچه نمی‌خواستم!
تا حداقل بچه هام از آب و گل دربیان، بتونن راه برن و حرف بزنن اونوقت بعد از دکتر رفتن و مطمئن شدن از اینکه دیگه بلایی سرم نمیاد شاید تصمیم به بچه دار شدن گرفتم...
سفرمون یک هفته ای طول کشید، یک هفته ای که واقعا بدون هیچ نگرانی فقط لذت بردیم و با بچه ها خوش گذروندیم...
زندگی داشت لحظه های نابش رو برامون به نمایش میذاشت، من درسم رو میخوندم، در کنارش به بچه ها میرسیدم، دیار هم سر کار می‌رفت و آخر شب به شیرین زبونی های نور و نقره گوش میداد!
نقره پنج ساله( یعنی پنج سال گذشته ) با زبونش ده نفر رو حریف بود! کافی بود دهن وا کنه دیار همه چیو واسش فراهم می‌کرد ، اما نور آروم تر بود...کمتر شیطنت میکرد و بیشتر خودشو با اسباب بازی هاش مشغول میکرد..
اوایل سال چهل و هشت بود، با بچه ها وسط هال بازی میکردیم که تلفن خونه زنگ خورد، دیار رفت سمت تلفن و مشغول صحبت شد...
یک دقیقه نگذشته بود که دیار هول کرد، با داد و فریاد و نگرانی شروع کرد حرف زدن، نقره رو از بغلم پایین گذاشتم و رفتم سمتش، تا من رسیدم گوشی رو قطع کرد، چشماشو بست و وقتی باز کرد پر اشک بود؛ نگران گفتم: چیشده دیار خبری شده!؟
یک کلام گفت: آقام...
-آقات چی؟ حرف بزن دیار؟
با انگشت شست و اشاره چشماشو فشار داد و گفت: لباس مشکی های منو بذار کنار...
تنم خشک شد، نفسم درنمیومد...!
یعنی تموم شد زندگی احمد خان ؟ با اینکه هر لحظه آماده شنیدن این خبر بودم اما حالا که شنیده بودم نمیتونستم باور کنم!
بغض کردم و به سرعت به گریه افتادم! احمد خان از محدود آدمایی بود که همیشه احترامم رو نگه می‌داشت، بچه هامو دوست داشت و همیشه از دیدنمون خوشحال میشد...
احمد خان کسی بود که منو از بی آبرویی شب عروسیم با شاهرخ نجات داد!
و حالا....
آفتاب زندگی احمد خان سوم فروردین چهل و هشت غروب کرد...
خودم و بچه ها رو هول هولکی آماده کردم، هر چی لباس مشکی دم دستم بود برداشتم.
تمام این مدت دیار یه گوشه با سرپایین نشسته بود، لباس های مشکی تنش سنش رو بالا برده

1403/05/20 15:15

بود و چهره اش رو گرفته تر نشون میداد.رو به نور گفتم: دست خواهرت رو بگیر برین پایین تا من هم بیام.
نور باشه ای گفت و همراه با نقره رفتن پایین؛ پیراهن بلند مشکیم که از کمر چین میخورد رو تن کردم، کلاهم رو سرم گذاشتم و چمدون رو برداشتم و رفتم پایین و رو به دیار گفتم: دیار ما آماده ایم.
نگاه کوتاهی به ما انداخت و از جاش بلند شد، حال خوبی نداشت...
چشماش پر اشک بود اما خودش رو محکم نگه داشته بود...
-اگر حالت خوب نیست و نمیتونی بگم افشار بی‍..
پرید وسط حرفم و گفت: سوار شین، شب شد...
بچه ها رو هول دادم سمت حیاط و سریع سوار شدیم.
تمام طول مسیر چشمم به دیار بود، میترسیدم حواسش پرت بشه و تصادف کنیم...
دیار هم کل مسیر حتی یک کلمه هم حرف نزد!
نگرانش بودم، این حرف نزدنش میترسوندم...
وقتی رسیدیم به عمارت احمد خان هوا تاریک شده بود، جلوی در خونه پر از جمعیت بود و تا در ماشین رو باز کردم صدای شیون و مویه به گوشم رسید!
فضا غم بار بود و هوا انگاری سنگین شده بود...


#ایلماه
#قسمت_صدوشصت وچهار

از هفت هشت طایفه اونطرف تر هم واسه مراسمش اومده بودن...
از همون جلوی در دیار گرفتار شد و همه شروع کردن تسلیت گفتن...
از بین جمعیت خودم رو رسوندم به در خونه، بچه هایی که از سر و صدا ها و شلوغی ترسیده بودن رو به آهو سپردم و خودم رفتم تو...
قسمت زنونه قیامتی بر پا بود...
مهتاج خانوم و دختراش صورتشون رو خراشیده بودن و موهاشون دور مچ دستاشون بود،پیراهناشون خاکی و چشماشون سرخ از گریه...
منم درست مثل رسم جفت دستام رو بالا بردم و با سر انگشتام کشیدم روی صورتم و با نوای وای وای از جلوی صف تسلیت خانوم ها رد شدم...
صف که تموم شد به عنوان عروس بزرگتر همونجا کنارشون نشستم و از شانس بدم کنار خدیجه خانوم نشستم، نه گذاشت نه برداشت بهم گفت: با این رخت و لباست اومدی مراسم ختم؟ عروسیه یا عزا؟
نفسم رو بیرون دادم و گفتم: شوهرم دید و راضی بود!
-اونو که خدا زده تو جادوش کردی که هر چی ما باهاش حرف می‌زنیم به خوردش نمیره.
نفسی کشیدم و کمی بعد به بهانه دیدن نقره از جام بلند شدم و وقتی برگشتم جای دیگه ای رو برای نشستن، انتخاب کردم...
همونطوری تا دم صبح مهمان میومد...
انقد نشسته بودم و بلند شده بودم پاهام درد میکرد، انقد با مویه های سوزناک زن ها گریه کرده بودم که چشمام می‌سوخت.
مراسم خاک سپاری بخاطر رسیدن ما عقب افتاده بود و قرار بود فردا صبح انجام بشه...
دم دم صبح بود که بالاخره خونه کمی خلوت شد و دیار تونست بیاد تو، خواهراش و مادرش به محض دیدنش زدن زیر گریه و خودشون رو انداختن تو بغلش، یکی می‌گفت داداش بی *** شدیم یکی می‌گفت همه

1403/05/20 15:15

کسمون رفت، آقام رفت تکیه گاهم رفت...
چنان لحظه غمگینی بود که هیچ *** نتونست جلوی اشکاش رو بگیره...
فقط دیار بود که سفت و محکم خودش رو نگه داشته بود و خواهراشو مادرش رو آروم میکرد...
یکی یکی باهاشون حرف میزد تا آروم بگیرن، بالاخره سکوت همه جا رو گرفت، دیار با صدای گرفته اش گفت: واسه فردا سپردم آشپز بیاد، به اندازه کافی هم سپردم وسایل بیارن که فردا کم و کاستی نباشه...
حالا هم برین استراحت کنین واسه فردا که خیلی کار داریم باید بتونین سرپا بمونین.
اینو گفت و از جاش بلند شد و رفت تو اتاق، پشت بندش منم رفتم، بچه ها رو تخت خوابیده بودن، سریع واسه جفتمون تشک پهن کردم و یه دست لباس راحت به دیار دادم و گفتم: دیار، میخوای حرف بزنی؟ حالت خوبه؟
پلکاش رو روی هم گذاشت و گفت خوبم! لباساش رو عوض کرد و رو تشک دراز کشید و گفت: تصویرش از جلو چشمم نمیره...
برای دلداری دادنش کنارش دراز کشیدم و گفتم: خدا رحمت کنه، مرد خیلی خوبی بود من خاطره بدی ازش ندارم...
در حین حرف زدن حس کردم حالم داره بهم میخوره از بوی تن دیار...
آب دهنم رو قورت داد و سرفه کوتاهی کردم، چند وقتی میشد که بی خبر و اجازه دیار رفته بودم دکتر...
پنج سال از به دنیا اومده نقره و اون روزای سخت گذشته بود و ایندفعه با میل و خواست خودم اقدام کرده بودم، هم درسم تموم شده بود هم بچه ها از آب و گل درومده بودن و مثل اون زمان نیاز به مراقبت نداشتن.
قبل از اومدن به اینجا یه چیزایی فهمیده بودم اما میت‍رسیدم به دیار چیزی بگم، چون هر وقت ازش درمورد بچه سوم می‌پرسیدم به شدت مخالفت می‌کرد...
اما با این شرایط و مرگ احمد خان نمیشد پنهون کنم و سر فرصت مناسب بگم، همینم مونده که خدیجه خانوم از فردا دهن مردم رو پر کنه که عروس احمد خان خوشی زده زیر دلش و به سالش نکشیده زاییده!
از چشم های دیار خستگی می‌بارید اما نمی‌خوابید، شاید هم نمیتونست بخوابه...
نمی‌دونستم کِی باید جریان بچه رو بهش بگم، گیج شده بودم...
فقط میدونستم هر چه زودتر باید بفهمه!
بخاطر همین رو جام نشستم و رو به دیاری که مردمک هاش سمت من چرخیده بود گفتم: باید یه چیزی بهت بگم...
دستش رو کشید رو چشماش و گفت: اگر خیلی مهم نیست بذارش برای فردا، خیلی خسته ام...ذهنم کشش نداره.
نفسم رو بیرون دادم و گفتم: باشه، فکر نکنم فردا هم وقت کنی حرف بزنیم...
+اول صبح حرف می‌زنیم قبل اینکه کسی بیاد! الان سرم داره میترکه،انگار تو چشمام خاک ریختن...
سرم رو تکون دادم و گفتم:باشه، یکم بخواب...
تا اینو گفتم تو جاش چرخید و چشماش رو بست و کمی بعد نفس های آرومش نشون میداد خوابیده...همون طوری تو جام نشستم!
از واکنشش

1403/05/20 15:15

میترسیدم؛ میدونستم که از سر زایمان دومم اصلا و ابدا راضی نیست که بازم بچه بیاریم ...
ولی من میخواستم بازم بچه داشته باشیم! میخواستم فردای پیریم وقتی مردم یکی باشه برام عزا داری کنه...دلم نمی‌خواست تو تنهایی باشم! دلمم نمی‌خواست بچه هام تنها باشن! مثل خودم...
نفسم رو بیرون دادم و درست تا درومدن آفتاب نخوابیدم، همون موقع دیار رو هم بیدار کردم، تند تو جاش نشست و لباساش رو عوض کرد و گفت: دیشب چی میخواستی بگی ماهی؟


#ایلماه
#قسمت_صدوشصت وپنج


کمربندش رو بست و پرسشی بهم نگاه کرد...یکم دست دست کردم و گفتم: میدونم وقتش نیست ولی ناچارم... یعنی باید الان بگم، دیر بشه صورت خوبی نداره.
-داری نگرانم میکنی، چیشده؟
+من نمی‌دونم چه حکمتیه که همه اش اینجا و تو این خونه اینو بهت میگم ولی‌...من حامله ام احتمالا.‌‌...
یه طوری شوک زده گفت چی که شونه هام پرید...
چی نداره که...
نزدیکم شد و گفت: ماهی الان وقت این حرفا نیست، یه نگاه به من بنداز ببین حالمو حوصله مسخره بازی ندارم ماهی...چرت و پرت تحویل من نده
نفسم رو بیرون دادم و گفتم: نه بخدا چه مسخره کردنی...جدی میگم!
کلافه گفت: مگه نگفتی دارو میخورم، جوشونده میخورم کوفت میخورم هیچی نمیشه...ماهی اعصاب منو بهم نریز...
-خب راستش این آخرا دیگه نخوردم...
چشماش رو روی هم فشار داد و گفت: من چی بهت گفتم ماهی؟ گفتم از این کارا نکن یا نه، گفتم به حرف این خاله زنکا گوش نکن...ولی تو چیکار کردی؟ حتی از من اجازه نگرفتی...
بغض کرده گفتم: دیار...
+هیس هیس! صداشو درنمیاری میری میندازی بچه رو... حرفم نباشه!
+یعنی چی دیار، اون بار به ضرب و زور تو بچه رو نگه داشتم، ایندفعه با دلخواه خودم می‌خوامش و با خودخواهی میخوای بگیریش ازم؟
کتش رو برداشت و گفت: خود خواهی؟ اینکه نمیخوام ایندفعه بیوفتی بمیری خودخواهیه؟بس کن ماهی؛ تو داری خودخواهی می‌کنی، این بچه ها رو نگاه کن، اگر بلایی سر تو بیاد اینا قراره چطوری زندگی کنن؟
+من دکتر رفتم، با دکتر حرف زدم؛ هیچ مشکلی ندارم.
-همین که گفتم، به محض اینکه برگشتیم میری بچه رو میندازی....
اینو گفت و از اتاق بیرون رفت، نا امید و بد حال کنار بچه ها نشستم، حالم بد شده بود، بخاطر غذا نخوردن ضعف کردم و از کم خوابی چشمام باز نمیشد...
اضطراب این بچه هم به جونم افتاد، من که قرار نبود بهش گوش بدم ولی میدونستم دردسر دارم باهاش...
یکم بعد خودم رو جمع و جور کردم و لباس پوشیدم و رفتم بیرون، دوباره تو خونه همون وضعیت بود، شلوغ و پر از سر و صدا.
طولی نکشید که خونه پر از آدم شد فقط مهمون میومد و صدای شیون و مویه بلند میشد...
تا آخر شب انقد نشستم و بلند

1403/05/20 15:15

شدم که حس میکردم کمرم داره نصف میشه، اصلا دیگه نیازی به شهر رفتن و بچه انداختن نبود همون طوری هم داشتم میمردم...
بچه هامم همه اش پیش آهو بودن، اون روز خاکسپاری انجام شد و همه باهم برگشتیم خونه...
آخر شب که خونه خلوت شد بالاخره تونستم خودمو به اتاق برسونم دراز بکشم، هنوز پنج دقیقه نگذشته بود که نق نق های نقره شروع شد و دیار هم اومد تو اتاق...
بدون اینکه بهش نگاه کنم نقره رو بغل گرفتم و با ناله رو پاهام تکونش دادم، دیار رو به نقره گفت: بیا پیش بابا...
نقره هم از خدا خواسته دوید سمتش...
دیار رو به من گفت: به مامان گفتم حواسش بهت باشه...فقط نمیخوام تو مراسم پدر من چیزیت بشه، وقتی برگردیم برنامه همونه که گفتم...
با حرص از جام بلند شدم و نقره رو از بغلش کشیدم بیرون و گفتم: بیا مامان جان، بابا خسته است...اذیتش نکن!
از گوشه چشم بهم نگاه کرد و گفت: بچه شدی؟ من واسه تو تو این خستگی بچه رو آوردم پیش خودم اونوقت تو...!
+لازم نیست واسه خاطر من کاری بکنی! همیشه و همه حال گوش به فرمان تو بودم، جز چشم چیزی نگفتم، گفتی این کارو بکن گفتم باشه! اصلا من همین یه بارو به میل و خواست خودم بچه دار شدم اونوقت تو نمیذاری.
جوراباشو گوشه ای پرت کرد و گفت: چقدرم جز چشم چیزی نگفتی، تو کی به من چشم گفتی که دفعه دومت باشه؟
چشم غره ای بهش رفتم و گفتم: سر نور که حامله بودم یادته چیکار کردی؟
-من غلط کردم، از خر شیطون پیاده شو ماهی، میخوای خودتو به کشتن بدی؟
+من دکتر رفتم، حرف زدم مشورت کردم، اگر چیزی بود که مریض نبودم... میدونی که چقدر از مردن میترسم...
خودش رو روی تشک رها کرد و همونطوری که چشماش رو روی هم فشار میداد گفت: نچ! من دیگه تحمل یبار دیگه رو ندارم...تا کوچیکه میشه حل و فصلش کرد‌.
متعجب گفتم: دیااار تو وجدان داری؟ انقد راحت درمورد از بین بردن بچه خودت حرف میزنی؟!
نقره رو گذاشتم رو پام و نگاهی به چشمای نیمه باز و صورت خواب آلودش انداختم و تکونش دادم...
دیار خسته گفت: فکر کردی من از سَنگم؟ اگر چیزی میگم واسه خاطر توئه! وگرنه کی بدش میاد دورش پر بچه باشه!
+من راضی ام، من خوبم! هیچ مشکلی هم ندارم...تو داری اذیتم میکنی!
پتو رو کشید رو خودش و گفت: خسته ام، بعدا حرف میزنم!
حرصم گرفت ازش، از طرفی هم نمیتونستم زیاد بهش فشار بیارم بخاطر مرگ احمد خان.
اون شب هم گذشت تا هفت روز هر روز و هر شب مهمون میومد و می‌رفت، خودم و بچه هام کلافه شده بودیم، بخصوص بچه ها که همه اش زندانی بودن و مجبور بودن کنج اتاق بشینن و آهو هر از گاهی می‌رفت پیششون...


#ایلماه
#قسمت_صدوشصت وشش

ده روزی از اومدنمون به آبادی میگذشت، تقریبا همه

1403/05/20 15:15

وضعیت منو میدونستن، از این بابت خوشحال بودم چون حداقل فردا حرف و حدیثی پشت سرم نبود...یه جوری هم دیار رو راضی میکردم که بیخیال بشه!
آخر شب بود و بالاخره خونه خلوت شده بود و جز خودی ها کسی تو خونه نبود...
شاهرخ کنار طلعت نشسته بود و بعد سینه صاف کردن گفت: این چند وقت بعد از مرگ آقام خیلی فکر کردم که چطوری باید حرفمو بزنم...
مِن و مِنی کرد و گفت: من سهممو می‌خوام!
همه امون طوری شوک زده شدیم که برای چند لحظه ای همه ساکت بهش نگاه میکردیم! هنوز کفن احمد خان با اون همه دبدبه و کبکبه خشک نشده بود و پسر بزرگش طلب ارث و میراث میکرد ؟ بی حرمتی از این بالا تر؟مهتاج خانوم بی صدا شروع کرد به گریه کردن، دیار که به خودش اومد گفت: حرفت رو جدی نمیگیرم!کسی قرار نیست حق و حقوق تورو بخوره که هیچی نشده طلبش می‌کنی!
تا وقتی مادرم زنده است همه چی مال اونه مال مادر هم میمونه!
شاهرخ: ولی من لازم دارم..حق خودمه اضافه تر که نخواستم؛ باید دستم رو جلو غریبه دراز کنم ؟
-چرا جلو غریبه؟ هر چقدر لازمته ما هستیم پس خانواده به چه دردی میخوره؟
شاهرخ نچی کرد و گفت: ندارم که پس بدم! ارث منو بدین، کارم راه میوفته
دیار با تاکید گفت: تا وقتی مادرمون زنده است حرف از ارث و میراث حق نداری بزنی، نا سلامتی پسر بزرگ خونه ای...
تو باید جانشین پدرمون باشی اونوقت کفنش هنوز خشک نشده حرف از ارثش میزنی؟ منتظر بودی بمیره ؟ کلا ده روز منتظر بود عزاداری واسه پدرت؟ ماشاالله به این غیرت و مردونگیت!
+عزا داری جای خود داره ؛ من دارم میگم لازم دارم حق خودمو خواستم اصلا تو کیی که بخوای تصمیم بگیری؟ اون پسر بزرگی که میگی منم! خودمم تصمیم میگیرم چیکار کنم به تو هم جواب پس نمیدم!
دیار از جاش بلند شد و گفت: خیلی خب، شب خوش! ایلماه جمع کن برمیگردیم تهران...
نگران از جام بلند شدم و از گوشه چشم نگاهی به مهتاج خانوم انداختم..
اشکاش رو با دستمال پاک کرد و گفت: لازم نیست بیوفتین به جون هم، هر چقدر که سهمت میشه جز این خونه رو بردار...
دیار اون وسط گفت: من راضی نیستم، چیزی برداره!
شاهرخ: مگه به رضایت توئه؟نکنه فکر کردی چهار دفعه آقام بهت محل گذاشته و چهار تا آدم بیخود جلوت خم و راست شدن خبریه؟ انگار تو خودتو جانشین آقام دیدی و میخوای همه چیو دست بگیری! فکر کنم تو بیشتر از من منتظر بودی آقام بمیره...
دیار که اینو شنید خیز برداشت سمتش و یه مشت زد زیر چشمش، وسط جی‍غ کشیدن من و طلعت و خواهراش داد زد میدونی، اگر همون چهار تا بیخود جلو من خم و راست میشن و بهم احترام میذارن از بی عرضگی توئه! وگرنه من سال تا سال تو این مملکت نبودم...الان آقام مرده

1403/05/20 15:15

شیر شدی و حرف گنده تر از دهنت میزنی...
شاهرخ هم عصبانی شد و حمله کرد به دیار و زد و خوردشون بالا گرفت، ترسیده بودم و از ترس دلم درد گرفته بود...بالاخره با میانجی گری چند نفری که اونجا بودن از هم جداشون کردن، دیار دست کشید گوشه لب خونبش رو پاک کرد و رو به من گفت: برو حاضر شو بجنب! خونه ای که این توش نفس بکشه جای من نیست...
به ناچار رفتم تو اتاق و وسایلمون رو جمع کردم و بچه ها رو هول هولکی آماده کردم و رفتم بیرون،مهتاج خانوم یه گوشه با دیار حرف میزد، دیار بهش گفت: چهلم آقام بگذره میام میبرمت پیش خودم...نمیذارم پیش این مرتیکه بی وجود بمونی...
مهتاج خانوم سری بالا انداخت و گفت: تو به زن و زندگیت برس، حواست رو بده به زنت من خوبم...این پسر هم حقش رو بگیره آروم میشه.
دیار کلافه گفت: کدوم حق؟ این که داره میگه حق نیست بی حرمتیه، میذاشت سال آقام بره بعد، اصلا سال پیشکشش میذاشت چهلم بشه بعد!
+شاید مشکلی داره روش نمیشه به ما بگه، سخت نگیر... من شاهرخ رو میشناسم همینطوریه!
-ولی من تا جایی که یادمه شاهرخ هر چی بود نمک نشناس و بی حرمت نبود!
مهتاج خانوم آهی کشید و گفت: خدا هیچ خونه ای رو بی بزرگ تر نکنه؛ این چیزا واسه من عجیب و غریب نیست، من یبار سر مردن بابام اینا رو گذروندم، داره باز تکرار میشه برام...سعی کردم بچه هامو خوب بار بیارم واسه شاهرخ نشد! ولی تو هستی شکر خدا...
دیار لبخندی به مادرش زد و گفت: شاهرخ رو بفرست خونه خودش...
بلند تر طوری که همه بشنون گفت: هر *** سهمش رو میخواد بخواد، اونچه که سهمشه هم برداره ولی بعدش پا تو این خونه نمی‌ذاره... مطلقا!
اینو گفت و دست بچه ها رو گرفت و جلوتر از من راه افتاد بیرون، از خونه که بیرون رفت رو به مهتاج خانوم گفت: این پسرِت که رفت یه زنگ بهم بزن برمی‌گردم..
+توهم کار و زندگی داری، نمیشه که هر روز این راه رو بکوبی و بیای، با اوضاع بچه ها و زنت، خیلی نیای بهتره...
_میبرمت پیش خودم



#ایلماه
#قسمت_صدوشصت
وهفت


سر تکون داد و گفت: من هیچ جا نمیام، همینجا میمونم...اینهمه آدم دورمه، مادرمم که هست خداهم بزرگه! نگران من نباش.
دیار نفس عمیقی کشید و سرتکون داد و گفت: سر میزنم بهتون، فقط این مردکو دور کن از اینجا! بفرستش بره...
مهتاج خانوم سر تکون داد و بعد از خداحافظی از دیار رو به من گفت: مراقب خودت باش دختر، بچه ها رو بغل نکن، چیز میز سنگین برندار...
ازش تشکر کردم و بعد راه افتادیم...
تمام مسیر دیار اخم کرده و ساکت بود، لعنتی به شانسم فرستادم، همیشه برای من همینطور بود...
انگار بارداری هام طل‍‌‌سم شده بود،همه اش با سختی و مکافات بود...
بغض نشسته تو گلوم رو قورت

1403/05/20 15:15

دادم و چشمم به جاده بود و میترسیدم دیار خوابش ببره...
مسیرمون طولانی بود و دم صبح رسیدیم خونه...تمام راه رو نقره تو بغلم خواب بود...
وقتی رسیدیم خونه از خستگی چشمام باز نمیشد.. تا اومدم پله ها رو بالا برم دیار صدام کرد: ماهی...بیا اینجا حرف دارم.
-چیشده ؟
+در مورد اون بچه! بهتره همین امروز تمومش کنی...
نفسام تند شدن، دلم گرفت از این رفتارش و گفتم: تو حق نداری تنها برای ما تصمیم بگیری، بچه منم هست...من می‌خوامش به هر قیمتی...
-به هر قیمتی ؟
سرم رو تکون دادم، اونم ضربه آرومی رو پاش زد و گفت: باشه! پس هیچ انتظاری از من نداشته باش...هیچی...اصلا فکر کن نیستم؛ منم ندید میگیرم شرایطتو..
از حرص لبامو رو هم فشار دادم و گفتم: باشه! اصلا نباش...منو از این یه چیز نترسون که تجربه اش کردم...اگرم خیلی ناراضی و نمیخوای نگهم داری برمی‌گردم همون تبریز...دردسر نشه واست.
از جاش بلند شد و با صدای بلند شده اش گفت: بسه، بسه! هر چی میشه دو به سه تبریز تبریز می‌کنه واسه من...یادش رفته چطوری برگشت..
جلو خودش نجوا کرد: میرم تبریز...تبریز...
یهو برگشت سمتم و گفت: صد بار بهت گفتم خط قرمز من تبریزه؛ هر وقت بحث میکنیم اسمشو نیار...ولی تو دقیقا برعکسی انگار بهت میگم اسمشو بیار، برو روی اعصاب من...
+بیخود شلوغش نکن!اینهمه سال گذشته تو هنوز درگیر تبریز رفتن منی؟ بد نیست یادت بیاد واسه چی میخواستم برم تبریز...بعدشم بحث من رفتار الان توئه؛ این بچه مال ماست... چه مشکلی هست که تو نمیخوای قبولش کنی؟
-اولا این بچه به خواست من نبوده تو تنها تصمیم گرفتی دوما..مگه من قراره بِزام که سختم باشه ؟ یادت رفته سر نور و نقره چطوری شدی ؟ مگه من تو زندگیم چیزی کم دارم که بچه بیاد ندونم چیکار کنم... نخیر! من اگه میگم واسه خودته واسه بچه هامه نه چیز دیگه...
حالا هی تبریز تبریز کن...
سرم رو انداختم پایین و گفتم: خب سریای قبل هر چی بود از ترس بود، الان من با دکتر مشورت کردم...چند ماهه که میرم و میام.
-منم که حق نداشتم بدونم تو چیکار می‌کنی تو این چند ماه...
+میدونستم دعوام می‌کنی.
سری تکون داد و گفت: باشه، من دیگه کاری به این ماجرا ندارم، خودتی و خودت...
-همیشه همینی، قلدر بازی درمیاری؛ چطور سر نقره من با خواست دل تو راه اومدم ولی الان تو رو میگیری و قهر و غضب می‌کنی...
+قبل از نقره نمرده بودی...
چند قدمی جلو اومد سریع گفتم: نزدیک من نشو، حالم بد میشه!
حرصی گفت: فقط ویارت با من میگیره؟
خندیدم و فاصله اندک بینمون رو‌ جلو رفتم و گفتم: من میدونم چی میگی، میفهمم نگرانیت رو... هیچ *** بیشتر از خودم نگران نیست ولی خب قرار نیست ایندفعه همون ماجرا ها

1403/05/20 15:15

تکرار بشن.
+گیر چه آدمای زبون نفهمی افتادم،میرم بخوابم.
دستش رو گرفتم و آروم صداش زدم و گفتم: دیار...قهر نکن دیگه! تو بچه دوست داشتی هستی.
-ایندفعه دیگه نمیتونی گولم بزنی شیطان.
خندیدم و گفتم: ببینیم و تعریف کنیم.
جدی گفت: اول از همه میریم پیش دکتر، پیش کسی که خودم میدونم، حرفش رو باید جلو روی خودم بزنه اونوقت تصمیم جدی میگیریم.
سرم رو تکون دادم و گفتم: باشه قبوله!
لبخندی بهش زدم و ازش دور شدم و گفتم: الآنم برو حموم بعد بخواب!
+بازم گرفتاریای دیار شروع شد
در حالی که ادای منو درمی‌آورد گفت: برو حموم بو میدی، نزدیک من نشی ها!
نفسی کشید و ادامه داد:بعدش یه پدرسوخته به دنیا میاد و منو بیچاره می‌کنه...
خندیدم و زیر لب گفتم: دلتم بخواد من برات بچه بیارم،من ها! من ماهی ام! الکی که نیست.
سرش رو تکون داد و گفت: آره باید کلاهمو بندازم بالا، ماهی خانوم اصلا از من نمیپرسه خَرِت به چند و خودش می‌ره حامله میشه، حرفم گوش نمیده
+از تو کوچه که نیاوردم! بچه توئه...
-برو شیطان رجیم...برو...معلوم نیست چطوری میخوای با حرفات گولم بزنی...
اینو گفت و از کنارم رد شد، نفس راحتی کشیدم و تو دلم خداروشکر کردم که رگ خوابش دستمه وگرنه با این اخلاقش کارَم زار بود.
فردای اون روز بعد از استراحت کردن، دیار بچه ها رو گذاشت پیش طوبی خانوم و باهم رفتیم دکتر، دکتری که انگار دیار رو می‌شناخت منو معاینه کرد


#ایلماه
#قسمت_صدوشصت
وهشت


و خداروشکر مشکلی نداشتم، دیار مو به موی اتفاقات گذشته رو هم براش تعریف کرد و مجبور شدیم یه سر بریم پیش دکتر قلب...
هر چند قبلا خودمم رفته بودم اما رفتارای وسواس گونه دیار باعث شد دوباره راهم به دکتر قلب بخوره...
خداروشکر از این نظر هم مشکل خاص و ترسناکی نداشتم، اتفاق سری قبل هم بخاطر ترس شدید بود...
دیار انقد دکتر رو سوال پیج کرد تا بالاخره راضی شد که خطری تهدیدم نمیکنه!
وقتی برگشتیم دیار نهار مهمونم کرد، تو کبابی نشسته بودیم، کباب و ریحون تازه رو لای نون گذاشت و گرفت سمتم و گفت: اینسری دیگه وصیت نمیکنی ها...ماهی من دلشو ندارم بخدا قسم...نمیتونم باز ناراحتی و مریض شدنت رو ببینم خب ؟ الان رفتیم پیش دکتر همه چی خوبه ولی همه اش میترسم اوضاع بچرخه و طوریت بشه.
-طوری نمیشه، خودت یادت رفته وقتی میترسیدم میگفتی یه زمانی دکتر نبود، بیمارستان نبود...میگفتی میبرمت پیش بهترین دکتر و بیمارستان پس نترس...الآنم نترس همه اینا هست...
لقمه رو از دستش گرفتم و خوردم و گفتم: واسه بچه ها هم ببریم...اینم دارم به زور میخورم همه اش تو فکرمن.
+می‌بریم براشون.
برای بچه ها هم غذا گرفتیم و رفتیم

1403/05/20 15:15

دنبالشون بعد باهم برگشتیم خونه، از اون روز به بعد دیار سخت گیری هاش بیشتر شد..
رو غذا خوردنم، راه رفتنم و پاشدنم گیر میداد؛ نه میذاشت کار سنگین بکنم نه بچه ها رو بغل بگیرم فقط از خونه میرفتم سر کارم و برمیگشتم...
تو فاصله ای که از روستا برگشتیم تا نزدیکای چهلم احمد خان دیار هر دو هفته یا ده روز یکبار سر میزد به خونه اشون.
اینطور که ازش می‌شنیدم انگار شاهرخ رضایت داده بود تا چهلم دیگه حرفی از ارث و میراث نزنه‌...
حالا تو فاصله سه روز از چهلم احمد خان، دیار داشت جمع و جور میکرد که سر بزنه، منم با اصرار وسایلم رو جمع کردم و دنبالش راه افتادیم...
اونجا همچنان فضا غمگین بود و فقط صدای گریه و شیون و ناله به گوش می‌رسید...
بچه ها رو مثل قبل فرستادم پیش آهو و خودمم پیش بقیه بودم...
نگم از نگاه های طلعت...چقدر کی‍نه و نف‍رت تو نگاهش بود!
انگار همه چی تقصیر من بود...
بشکنه این دست که نمک نداره، مثل اینکه یادشون رفته چطوری ابرو حیثیتم رو گذاشتم کف دستم و از مرگ حتمی نجاتش کردم و کاری کردم عوض اینکه داداشش زیر مشت و لگد جونشو بگیره زن پسر خان بشه!
حالا یه طوری نگاهم میکرد انگار که من باعث و بانی مشکلشون بودم...
اون یکی دو روز قبل از چهلم انقد از دستشون حرص خورده بودم که حالم بد میشد.
رفتار تند و زننده ای داشت جلو مردم!
ولی خب دیار سکوت میکرد جلوشون، چهلم احمد خان که گذشت همه اخر شب تو خونه جمع شدیم و مهتاج خانوم رو به بچه هاش گفت: تو این چند روز سپردم چند نفری از شهر بیان و سهم هر کسی و جدا کنن و بهش بدن...فقط یه چیز ازتون میخوام، آقاتون همیشه آرزو داشت کربلا بره...
یکی از پسرام به نیابت از آقاشون برن کربلا و به جاش زیارت کنن.
دیار سریع گفت: نگران نباش مادر شده همین فردا جمع کنم خودم میرم سفر به جاش...
ترسیده بهش نگاه کردم، چه رفتنی تو این آشوب به پا شده تو مرز ایران و عراق؟
نقره که تو بغلم نشسته بود رو به خودم فشار دادم و سرم رو انداختم پایین، مهتاج خانوم گفت: خدا ازت راضی باشه پسرم...
همه اموال به جا مونده از اون بنده خدا بجز این خونه و دو سه تیکه زمین که برای گذروندن زندگیم باشه بینتون طبق شرع و حرف خدا تقسیم شده از فردا همون مامورا میان بهتون توضیح میدن چند و چونش رو...
دیار بعد از حرف مادرش گفت: تا وقتی سایه شما رو سر ماست از نظر من همه این مال و منال مال شماست، منم تو اولین فرصت سفر کربلا رو جفت و جور میکنم و میرم، آقام فقط همین یه چیزو از ما خواسته.
هر سری که اسم کربلا رفتن رو می‌آورد بند دلم پاره میشد...
تا آخر شب خود خوری میکردم، چه معنی داشت تا وقتی پسر بزرگ احمد خان با

1403/05/20 15:15

اینهمه ادعا حی و حاضره شوهر من بیوفته پی این کارا؟!
از درون حرص میخوردم ولی چیزی به روی خودم نیاوردم.
به بهانه خواباندن بچه ها از جام بلند شدم و رفتم تو اتاق، جای نور رو در حالی که زیر لبی غر میزدم پهن کردم، بچه ام اومد سر جاش دراز کشید، موهاش رو نوازش کردم و زیر لبی براش قصه گفتم.
نقره هم مثل همیشه اومد رو پاهام دراز کشید، هم قصه میگفتم هم پاهامو تکون میدادم...
بچه ها که خوابیدن دیار هم اومد، نقره رو گذاشتم رو جاش و به سختی از جان بلند شدم، به نسبت نور و نقره زیادی سنگین شده بودم همین اول راهی!
پیراهن بلند و مشکی تنم رو عوض کردم و یه لباس راحت پوشیدم و رو به دیار گفتم: چیشد؟ داداشت میخواد چیکار کنه؟
-چیکار کنه؟ همون که میخواست! سهمش رو برمیداره و می‌ره..
+سفر کربلا چی؟ اون می‌ره؟
-نمیدونم حرفی نزد، چه بیاد چه نیاد من میرم...
دستام شل دو طرفم افتاد و گفتم: یعنی چی آخه!


#ایلماه
#قسمت_صدوشصتونه


دیار اوضاع و احوال رو میبینی؟! من و این بچه ها رو میبینی اصلا؟ کجا میخوای بری تو این وضعیت؟
-هنوز که نرفتم، برمم چقدر مگه طول میکشه؟
با حرص گفتم: چقدر؟ جلو چشم تو نمیاد اون مدتی که باید تو راه باشی و بری و بیای، این مدت اصلا به درک...من به درک بچه هات به درک، اوضاع منم به جه‍نم نمیگی واسه خودت خطر داره؟ اون مسیر رو باید پیاده بری و بیای، از مرز رد بشی تو این اوضاع خراب...
یعنی نمی‌شنوی هر دقیقه رادیو و روزنامه ها یه چیز میگن؟
نشنیدی درگیریه؟ اوضاع خوب نیست!
+آروم ماهی آروم! من که الان پیش توأم! داری جوش چی رو میزنی؟ اگرم بخوام برم طول می‌کشه اینطور نیست..
بغ کرده گفتم: نمیشه نری؟ تو که پسر بزرگتر نیستی! اینا همه دِینه به گردن شاهرخ نه تو...تو همینجا بمون حواست به ما و مادرت باشه.
آروم خندید و گفت: شاهرخ؟ به چه کسی هم داری میگی پسر بزرگتر، این عرضه نداره شلوارش رو بالا بکشه چه برسه به اینکه دین ادا کنه! از این آبی گرم نمیشه، چهار روز دیگه هم من معطل کنم کلا یادمون می‌ره آقام چه وصیتی کرده...اینهمه آقام زحمت کشیده برای ما و فقط و فقط یه چیز خواسته از ما...بیخیال اون یه چیزم بشیم؟ چون من پسر بزرگتر نیستم و برادرم یه بی عرضه است نباید به وصیت آقام عمل کنم؟
جلو اومدم و گفتم: اشتباه فهمیدی، من که نمیگم نری میگم وقت مناسبش برو... منو نگاه کن، کمرم درد می‌کنه هیچی نشده! باید یکی مراقبم باشه یا نه؟ بچه ها رو نگاه کن من چطوری دست تنها از پسشون بربیام؟ اینام هیچی من بیشتر نگران خودتم! میترسم طوریت بشه!
فاصله اندک بینمون رو پر کرد و گفت: از بس این نقره بی پدر رو بغل می‌کنی!
+چیکار داری بچه

1403/05/20 15:15

رو! تو اصل حرفای منو بفهم...
-میفهمم، تو نگران نباش من چیزیم نمیشه، فعلا هم جایی نرفتم همینجا نشستم بغل دستت!
+بالاخره که میری دنبالش، این هفته نباشه هفته بعد میری...
لبام از بغض به سمت پایین مایل شده بود...
سرم رو پایین انداختم تا چشم های پر اشکم رو نبینه!
دستش رو گذاشت زیر چونه ام و سرم رو آورد بالا و اشک سُر خورده از چشمم رو با شستش پاک کرد و گفت: ماهی، عزا گرفتی از الان؟ میخوای خودتو از بین ببری؟
سرم رو چرخوندم و گفتم: اگر رفتی باید زود برگردی...
چشماش رو باز و بسته کرد و گفت: چشم، اجاره میدی دو دقیقه چشم رو هم بذاریم؟
آره آرومی گفتم و رو جام دراز کشیدم...
همه اش تو فکر رفتنش بودم و خوابم نمی‌برد...
سه چهار روزی از چهلم احمد خان گذشته بود...هوا رو به تاریکی می‌رفت که دیار اومد نشست کنارم و گفت: دادم کارای رفتنم رو انجام بدن زود میرم و برمی‌گردم...راضیی؟
رو ازش گرفتم و گفتم: تو همه کاراتو کردی رضایت منو میخوای چیکار؟
-ماهی بخدا الان بهترین موقعیته، میدونم سختته با بچه ها ولی اینجا باشی هواتو دارن، چشمشون به بچه ها هست، توام تا بچه خیلی بزرگ نشده راحتی، من بمونم تا این به دنیا بیاد باز دست تنهایی...من خیلی فکر کردم، خیلی! وقت از الان بهتر نیست، زود میرم و برمی‌گردم...
من یه عمر کنار پدر و مادرم نبودم ، همیشه حس میکنم کم گذاشتم براشون، عذاب میکشم، بذار بار این عذابو یکم کمش کنم...
سرم رو تکون دادم و گفتم: باشه با عذاب دادن ما از عذاب راحت شو...
بعدش هم بلند شدم و رفتم تو هال پیش بقیه، یکم بعد دیار هم اومد و رو به مادرش گفت: من کارام رو انجام میدم و تا چند روز دیگه راهی سفرم که انشالله دینی که آقام به گردنمون گذاشته ادا بشه...
مهتاج خانوم گل از گلش شکفت و قربون صدقه دیار رفت و گفت: خدا ازت راضی باشه مادر...چند شب پیش آقات به خوابم اومد یکم پریشون بود، نمی‌دونم مشکل از کجا بود کاش دفتر و حساباش هم یه نگاه بکنی حق به گردنش نمونده باشه...
دیار: چشم مادر اونم قبل رفتن نگاه میکنم...
من حس کردم غم و غصه دنیا رو دلمه، از شدت ناراحتی نمیتونستم حتی گریه کنم...از دست دیار به قدری ناراحت بودم که خدا میدونست شاید اگر ایلماه چند سال پیش بودم اصلا این زندگی رو ول میکردم و میرفتم...
زن و بچه اش رو بخاطر یه دِین که به گردنش نیست میخواد ول کنه بره...
چند روزی که داشت آماده میشد حتی دست نبردم یه لباس براش بردارم تا بدونه و بفهمه از کارش ناراضی ام!
موقع خداحافظی کردن هم با صورت دمغ و ناراحت به زور ازش خداحافظی کردم، هنوز دو قدم از حیاط دور نشده بود که شاهرخ گفت منم میام...
نگاهی به سر تا پاش

1403/05/20 15:15

انداختم، انگار از قبل آماده شده بود که بره...
هم خوشحال شدم که تنها نیست هم نگران شدم،نگران این کدورت بینشون؛ نمی‌دونستم قراره سفرشون چطوری پیش بره...
دیار و مهتاج خانوم تعجب کردن،شاهرخ خودش رو به دیار رسوند و گفت: بالاخره درست نیست تنها باشی، بعدش هم این حق به گردن منم هست، وظیفه خودم میدونم بیام...



#ایلماه
#قسمت_صدوهفتاد


مهتاج خانوم گفت: ولی بهتر بود یه مرد بالاسرمون باشه، جفتتون میخواین برین عمارت خالی میشه...
شاهرخ گفت: اینهمه آدم تو این عمارته! مراقبن...هیچ نگران نباشین، ماهم زود میایم دیار تنها نباشه تو این مسیر بهتره.
مهتاج خانوم باشه ای گفت و شاهرخ رو هم از زیر قرآن رد کرد و شاهرخ رفت و سفارش ما رو به خدمه ای که مونده بودن کردن...
قبل رفتن دیار دوباره اومد سمتم و گفت: ماهی، اینطوری نگاهم نکن توروخدا! میرم زود میام...کاری نکن همه فکر و ذکرم پیشت بمونه، با دل خوش بدرقه ام کن...
بغض نشسته تو گلوم رو به زور قورت دادم و گفتم: برو ولی زود برگرد خیلی چشم انتظارمون نذار.
لبخندی به روم زد و چشم هاش رو باز و بسته کرد و نشست رو زمین دخترا رو بغل کرد و بوسید و بهشون انواع و اقسام قول ها رو داد که بعد از برگشت باید بهشون عملی میکرد...
لحظه آخر بهم گفت: مراقب خودت و بچه ها باش، استراحت کن، نقره رو انقد بغل نگیر خب؟اگر هم اذیت شدی بگو مش رمضون ببردت بهداری یا اگر حالت بدتر بود بگو برادرت باشه؟
سرم رو تکون دادم و گفتم: خیالت راحت...
بالاخره دیار از خونه بیرون رفت از همون لحظه دلم براش تنگ شد...
تمام اون روز رو با حال بد و با بغض و گریه گذروندم، بچه ها رو هم دادم دست آهو و خودم هم به بهانه کمر درد تو اتاق موندم..
حتی نمیتونستم غذا هم بخورم، دلشوره داشتم و دلم پر غصه بود...
فرداش خودمو جمع و جور کردم، بچه هارو حموم بردم و خودمم مرتب شدم، زانو بغل گرفتن بس بود دیگه!
سهراب هم بود و به قدردانی کارایی که براش کرده بودم خیلی هوامو داشت و خیلی به خودم و بچه ها توجه میکرد...
بابا سر شام بهم گفت: حالا که شوهرت نیست حواست به خورد و خوراکت هست؟
یکم خجالت کشیدم و گفتم: هست بابا جان نگران نباش...
بابا-اگر بچه ها اذیت کردن یه خبر بده سهراب رو بفرستم دنبالشون، بیان اینجا سرگرم بشن...
-رو چشمم آقا جون...نگران ما نباشین، چیزی بخوام بهتون میگم...
اون شب که برگشتم عمارت احمد خان، تا صبح انقد خواب هولناک دیدم که هزار بار از خواب پریدم و دیگه نتونستم بخوابم و صدقه دادم واسه سلامتیشون...
درست سه روز از زمان برگشت قانونیشون گذشته بود و دلم عین سیر و سرکه می‌جوشید...
درست خاطرمه که بعد از ظهر بود که

1403/05/20 15:15

بالاخره شاهرخ از در عمارت اومد تو با سر و صدای بلند خدمه دویدم تو حیاط، ولی وقتی چهره بهم ریخته، لبای خشک شده اش رو دیدم دلم ریخت، زبونم بند اومده بود و نمیتونستم کلامی حرف بزنم، مهتاج خانوم شوکه جلو اومد و گفت شاهرخ این چه ریختیه، دیار کجاست چرا تنهایی؟
شاهرخ دستش رو گذاشت رو صورتش و شونه هاش شروع کرد به لرزیدن..
بند دلم پاره شد..
چرا گریه میکرد؟ اونم شاهرخی که هیچ احساسی تو چهره سردش هویدا نبود...نفسم به زور بالا میومد، آب دهنم رو به زور قورت دادم و با صدایی که از ته چاه میومد گفتم: دیار کجاست؟ چرا تنها اومدی؟ آقا شاهرخ حرف بزن توروخدا...
مهتاج خانوم دستش رو گذاشت پشت شاهرخ و رو به یکی از خدمه گفت: برو آب قند بیار...
رو کرد به شاهرخ و گفت: بیا بریم تو مادر...
شاهرخ با شونه های فروافتاده راه افتاد سمت خونه و من به پاهای سِر شده ام رو به سختی دنبال خودم کشیدم، در جواب سوال نقرۀ چسبیده بهم که می‌گفت: پس بابا کجاست؟
دست هاش رو گرفتم و زبون خشک شده ام رو به سختی چرخوندم: میاد مامان...
راه افتادم سمت پله ها، بدنم خالی شده بود، مغزم اصلا و ابدا نمیخواست به چیزی فکر کنه...مثل جسمم مغزمم خالی شده بود...
یه ثانیه داغ میشدم یه ثانیه سرد، دستام کم‌کم شروع کرد به سرد شدن و لرزیدن...
حس میکردم از زانو به پایین چیزی نیست...
تو بی حسی مطلق بودم، نفسای لرزونم رو بیرون دادم و وارد خونه شدم...
مهتاج خانوم آب قند به دست بالا سر شاهرخ بود.
رنگ همه پریده بود و چهره ها از دم ماتم زده بود، شاهرخ یکم از آب قندش خورد...
مهتاج خانوم نشست کنارش و گفت: حرف بزن شاهرخ جون به سر شدم..
آب دهنش رو قورت داد و گفت: خب ما رفتیم،آب دهنش رو قورت داد و گفت: خب ما رفتیم، زیارت کردیم چون میدونستیم اوضاع رو به راه نیست زود برگشتیم تو مسیر گیر افتادیم... وسط کوه و بیابون چند نفری بهمون حم‍له،معلوم نبود چی میخواستن ازمون...
باهاشون درگیر شدیم، اول هر چی پول داشتیم رو گرفتن، من هر چی باهام بود بهشون دادم ولی دیار مقاومت کرد، بهشون نمیداد هر چقدر گفتم ولشون کن بده برن زیر بار نرفت، یکیشون چاقو داشت...بهش حمله کرد و چاقوش رفت تو کمرش...
بغض رو قورت داد و گفت: خونریزیش زیاد بود اون عوضیا هم دست بردار نبودن...
هول کرده گفت: تمام لباساش سرخ بود...نمی‌دونستم چیکار کنم دیار افتاده بود رو زمین و نفسش درنمیومد...
اون لعن‍تی هام افتادن دنبال من...خودمو از دستشون راحت کردم و تا برگشتم پیش دیار اثری ازش نبود..

1403/05/20 15:15

#ایلماه
#قسمت_صدوهفتادویک


کف دستاش رو کشید رو صورت عرق کرده اش و گفت: فکر کنم با خودشون بردنش...موندم و گشتم دنبالش اما نبود که نبود...
پاهای سست شده ام دیگه تحمل وزنم رو نداشتن، نشستم رو زمین و بی توجه به دل دردی که سراغم اومده بود گفتم: یعنی چی نبود؟ یعنی چی؟ چه بلایی سرش اومده؟ مگه شما باهم نبودین؟ مگه قرار نبود باهم برگردین؟اشکام به شدت شروع کردن به باریدن، مهتاج خانوم میزد تو صورت خودش و شیون میکرد انگار که همه چی براش تموم شده باشه..
من گریه هام به جی‍غ تبدیل شده بودن، انقد حالم بد شده بود که کارام دست خودم نبود، دیگه حتی نمی‌فهمیدم نقره کنارمه و ممکنه بترسه...
لا به لای گریه هام فقط میگفتم: چطوری تونستی ولش کنی و بیای، چطوری؟
انقد گریه و فغان کرده بودم که صدام بالا نمیومد و از حال خرابی و شوک و ترسی که تو جونم بود از حال رفتم و آخرین چیزی که یادم میومد، صدای بغض دار نقره بود...
انگار بین خواب و بیدار بودم، صدای دیار رو از دور و نزدیک میشنیدم: پاشو ماهی خودتو لوس نکن، باز غش کردنات شروع شد...پاشو عزیزِ من بچه ها رو ترسوندی، همه اش سراغتو میگیرن...
لبخندی رو لبم نشست، انگار که همه اتفاقای بد خواب بوده و الان همه چی رو به راه شده.
سرم رو تکون دادم و پلکام رو واسه دیدن صورتش از هم فاصله دادم، چشمام تار میدید و اولین چیزی که دیدم سقف سفید بیمارستان بود و بعد سرم بالای سرم...
لب هام رو با زبونم تر کردم و سر چرخوندم، خبری از دیار نبود، تو جام نشستم و نگاهی به اطرافم انداختم دیاری وجود نداشت.‌‌..
گلوم هنوز از جیغام میسوخت، انگار اوضاع تغییری نکرده بود و اونچه که دیدم یه رویای شیرین بود...
دستام رو گرفتم جلو صورتم و آروم شروع کردم گریه کردن، اصلا و ابدا نمی‌خواستم باور کنم دیار دیگه نیست...
یکم تو همون حال بودم که در اتاق باز شد و افسانه اومد تو...
با دیدن قیافه اش زدم زیر گریه و اومد سمتم و منو محکم تو بغلش گرفت و گفت: الهی قربونت برم من، گریه نکن، نبینم ناامید باشیا...
هق هق کنان گفتم: چیکار کنم افسانه، چیکار کنم؟ خدا چرا اینطوری می‌کنه با من؟ من چرا رنگ خوشی و آسایش رو به چشم نمی‌بینم...
-نگران نباش دورت بگردم، خدا بزرگه...هیچی نیست من مطمئنم آقا دیار برمیگرده...
افسانه دلداریم میداد و من امیدم به همین حرفا بود...
نیم ساعت بعد از بیمارستان مرخص شدم و برگشتم عمارت، افشار همراه شاهرخ واسه گرفتن رد و نشونی از دیار رفتن، یک هفته تمام دنبالش بودن هی میپرسیدن از اینطور و اونور اما هیچ خبری نبود...
آخر یک هفته افشار مجبور شد واسه کارش برگرده، بعد از ظهر اون روز بود که

1403/05/20 15:15