رمان های جدید

610 عضو

شاهرخ تو ایون عمارت نشسته بود و غرق در فکر گفت: پیداش نیست، تو این یه هفته باید خبری ازش می‌رسید، به نظرم دیگه گشتن بی فایده است!شوکه گفتم: یعنی چی که گشتن بی فایده است؟ داری در مورد برادرت حرف میزنی در مورد پدر این بچه ها! تو یک هفته ناامید شدی؟
-گشتن دیگه سودی نداره ، باید چیکار میکردم زنداداش؟ تمام این مسیرا رو گشتم از همه پرسیدم، به همه سپردم دیگه چیکار کنم، من فکر میکنم دیار همونجا مرده...جن‍ازه اش رو جایی بردن چال کردن.
اینو که گفت دلم ریخت، دستم رو به دیوار گرفتم که مبادا بیوفتم...خیلی بی جون شده بودم تو این مدت...
خودم رو جمع و جور کردم و گفتم: میرم به آقام و داداشام میگم دنبالش باشن، اصلا وسایلم رو جمع میکنم و با بچه ها میرم اونجا که دیگه زحمتی واسه شما هم نباشم...
تا اومدم تکون بخورم راهمو سد کرد و گفت: دِ نه دیگه! نشد، مثل اینکه نمیدونی کجایی و چه اتفاقی افتاده ، تو تا من اجازه ندادم حق نداری پاتو از این خونه و عمارت بیرون بذاری، حق نداری واسه اون بچه ها تصمیم بگیری، تو عروس مایی عروس ماهم میمونی‌...بچه ها رو که حق نداری از این خونه ببری خودتم تا وقتی بچه داداش من تو شکمته حق نداری پاتو از خونه بیرون بذاری، حالا دیار برگرده یا نه خودتم تعیین تکلیف میشی...
شوکه و مبهوت بودم، انقد حرفاش شوکه کننده بود برام که پلکم شروع کرد به پریدن...
چی می‌گفت این نابرادر؟ همینقدر راحت مرگ برادرشو قبول کرد؟ یا شایدم ریگی به کفش خودشه؟
خودش رو قدمی جلو کشید و گفت: واضح بود زنداداش؟
با غیظ نگاهش کردم، لب هام رو از حرص رو هم فشار دادم،سرم رو تکون دادم و مسیرم رو کج کردم سمت اتاق خودمون...
درو که بستم همونجا پشت در نشستم، بغض تو گلوم داشت خف‍ه ام میکرد، انقد که بغض کرده بودم و جلو اشکام رو گرفته بودم گلوم ورم کرده بود و درد داشت...
زانو هام رو جمع کردم و سرم رو تکیه دادم به در اتاق و اشکام رو گونه ام سرازیر شدن...
نمیدونستم چیکار کنم و به کی پناه ببرم،
شاهرخ عوض حمایت کردن از من و گشتن دنبال برادرش عقده هاش رو خالی میکرد و منو بچه هامو اسیر کرده بود ...

#ایلماه
#قسمت_صدوهفتادودو

نور و نقره یه جوری مظلوم به من نگاه می‌کردن که از خودم خجالت کشیدم ناسلامتی من الان باید بالاسر اینا باشم...
نباید طوری رفتار کنم که فردا روز دیار برگشت ناامید و دلخور باشه از من!
اشکام رو تندی پاک کردم و بینیم رو بالا کشیدم و از جلو در بلند شدم و گفتم: نور مامان، بیا موهای آجی رو ببافیم، باشه؟
دخترکم باشه ای گفت و از جاش بلند شد، موهای جفتشون رو بافتم و مرتبشون کردم، نقره کِز کرده بود سرش رو به

1403/05/20 15:15

خودم چسبوندم و گفتم: نبینم دخترم ناراحت باشه ها! بابا که برگشت میگم ببردت تو دشت اسب سواری، باشه مامان؟
از پایین بهم نگاه کرد و گفت: پس چرا نمیاد مامان؟ من دلم براش تنگ شده...عمو هم اومد ولی بابا...
صورت گردش رو بوسیدم و گفتم: میاد، خیلی زود میاد، یکم کار داره، نبینم دیگه دخترم غصه بخوره باشه؟ امشب هم واسه اتون قصه میگم دوست داری چیو تعریف کنم برات؟ هوم؟
بچه ها رو با همین حرفا و کارا سرگرم کردم، فرداش هم با مرغ و خروس و گاو و گوسفند!
ساعت ها به همین منوال می‌گذشت تا اینکه نهار همون روز بخاطر دل درد زیادم تو اتاق موندم و بیرون نرفتم...
میخواستم کمی بخوابم تا دردو حس نکنم، چشمام داشت گرم میشد که در اتاق بی هوا و بدون در زدن باز شد..
چشمام رو به آنی باز کردم، با دیدن شاهرخ تو چارچوب در، خودم رو جمع و جور کردم و رو تخت نشستم و برای اینکه نگاه خیره اش از موهای بازم برداشته بشه روسریمو روی سرم انداختم...
موهام رو هول دادم زیرش و تک سرفه ای کردم و گفتم: چیزی شده..
دستگیره در رو رها کرد و گفت: حالت خوبه؟ مادرم می‌گفت ناخوشی؟
از روی تخت بلند شدم و گفتم: چیزی نیست من حالم خوبه، فقط خواستم یکم استراحت کنم...
-اگر خوب نیستی میبرمت پیش طبیب و دوا درمون میکنیم.
اصلا و ابدا از این رفتار و حرفاش خوشم نمیومد اصلا توجه کردنش به خودم رو دوست نداشتم، حس میکردم پشت این حرفاش پر از پلیدیه...
بال بال زدن خودم و بچه هام رو میدید اما هیچ کاری نمی‌کرد...
دیگه پلیدی بیشتر از این؟
نفسم رو بیرون دادم و گفتم: یکم بخوابم خوب میشم، چیزی نیست..
+خیلی خب، پس میگم آهو واست غذا بیاره...
سر تکون دادم و تشکر زیر لبی کردم...
یکم بعد از رفتنش آهو با یه سینی غذا اومد، فرصت رو غنیمت شماردم و با  سر چشم بهش اشاره دادم که درو ببنده، در رو بست و با سینی غذا نشست کنارم و گفت: خانوم جان بیا یه چیزی بخور اینطوری از پا درمیای خدایی نکرده، به فکر بچه هات و تو راهیت هم باش.
سرم رو تکون دادم و گفتم: منو نگاه کن، تو این چند سالی که من اینجا و عروس این خونه بودم هر کاری از دستم اومد برات کردم آهو ، منتی نیست! با میل و رغبت کردم حالا ازت می‌خوام به حرمت همون روزا و نه چیز دیگه ای واسم یه کاری بکنی...
-چی خانوم ؟
+برو سراغ پدرم و برادرم یه نامه است برسون دستشون همین!
دستپاچه گفت: خانوم بخدا آقا شاهرخ نمیذارن از خونه بریم بیرون، من میدونم شما خیلی کارا برام کردین ولی...
پریدم وسط حرفش: من نمیدونم چی به داداشام و بابام گفتن که سراغم نمیان از تو می‌خوام بری سراغشون خب ؟
آهو یادته سالها قبل تو این خونه سر بارداری اولم چه بلایی سرم

1403/05/20 15:15

اومد؟ فکر کنم خوب یادت باشه! فکر کردی نفهمیدم کی اون دوا ها رو ریخت تو غذام؟ فکر کردی نفهمیدم کی اون دعا و طلسم ها رو گذاشت تو اتاق من؟ من اون موقع سکوت کردم به روی خودم نیاوردم ولی خوب میدونی کار مادرت بود که همدست خدیجه شده بود پس... به جبران بلا هایی که سرم آوردین این کارو برام بکن... منصفانه است مگه نه؟
نامه رو دادم دستش با صورت درهم اون رو ازم گرفت و گفت: هر کاری بتونم میکنم...
با نگاهم ازش تشکر کردم، سینی غذا رو جلو کشید و گفت: حالا یکم از غذاتون بخورین ، رنگتون پریده...
سر بالا انداختم و گفتم: میل ندارم برش دار...
-ولی آقا شاهرخ گفتن...
+آقا شاهرخ بیجا کرد، دوست ندارم بخورم! برش دار غذارو...
آهو نچی کرد و با قیافه ناراضی و غر غر کنان از اتاق بیرون رفت، چشمام رو بستم و به پهلو چرخیدم، این بغض لعنتی چسبیده بود بیخ خِرم و قصد نداشت دست از سرم برداره...
لحظه ای رو بدون بغض نگذروندم...
شاید یک ساعتی رو تو این حالت بودم که در اتاق باز شد، از هول کاری که شاهرخ کرده بود همون طوری روسریم روی سرم بود اما خب حالتم دراز کش بود، از این یهویی اومدنش عصبی شدم و گفتم: بی زحمت قبل اینکه بیای تو اتاق در بزن...
در اتاق رو نیمه باز گذاشت و قدمی جلو اومد و گفت: چرا غذاتو نخوردی؟ میگم دوباره برات بیارن...+بچه هامو بفرست پیشم هر وقت گرسنه بشم خودم میخورم، نه نیازی به دلسوزی هست نه ترحم و توجه...خودم بهتر می‌دونم چیکار کنم...به دیوار تکیه داد و گفت: بعد از دو تا بچه و چند سال زندگی با دیار هنوز مثل روز اولی...همون اخلاقیات همون رفتار همون نگاه...

#ایلماه
#قسمت_صدوهفتادوسه


با افسوس سر تکون داد و گفت: دیار خیلی زرنگ بود و خیلی خوب از حماقت برادرش استفاده کرد...
نفسام تند شد و قلبم محکم تپید، از چی حرف میزد این مرتیکه...؟
بعد اینهمه سال فیلش یاد هندوستان کرده بود؟
از جام بلند شدم و گفتم: چی داری میگی؟ برو بیرون احترام خودتو حفظ کن...
-اگر حفظ نکنم چی؟
اینو گفت و یه قدم جلو اومد، از جام تکون نخوردم که فکر نکنه ازش ترسیدم به جاش گفتم: بخدا قسم یه قدم دیگه جلو بیای جی‍غ میزنم همه بریزن اینجا و بفهمن تو چه بیشرفی هستی که به زنِ برادرت نظر داری!
خندید و گفت: کدوم برادر؟ خدا بیامرزه! اونی که اینهمه مدت نیومده دیگه نمیاد، معلوم نیست جنازه اش رو کجا ول کردن و یه شبه خوراک شغال و کفتار شده...
اینو که گفت بند بند وجودم لرزید!
مغز من هنوز با نبود دیار کنار نیومده بود، اصلا قبولش نکرده بود...با علت و بی علت می‌گفت زنده است؛ برمیگرده و منو از دست این مرتیکه بی صفت نجات میده!
فاصله بینمون رو پر کرد و مماس با شکم

1403/05/20 15:15

برجسته شدم ایستاد و پَر روسریم رو تو دستش گرفت و گفت: تا چند وقت دیگه هم جنازه اش میاد و دلم میخواد بدونم اونوقت چیکار میکنی؟ چه راه فراری داری؟ بالا بری پایین بیای جات همینجا تو همین خونه است! پهلوی من....با تنی که از بغض و ترس و نفرت می‌لرزید گفتم: اون موقع ترجیح میدم مرده باشم تا اینکه کنار توی عوضی تو یه خونه باشم...
تفی رو زمین پرت کردم و گفتم: تف به شرف و غیرتت که بویی ازش نبردی! بیچاره احمد خان که با اون همه اسم و رسم تو شدی پسر و جانشینش! بی عرضۀ بی غیرت، تویی که به برادرت که همخونته رحم نکردی از سگ کمتری ...
اینو که گفتم چنان چکی زیر گوشم خوابوند که گوشم سوت کشید، از شوک کارش خشکم زد! انگشتش رو تهدید وار تو صورتم تکون داد و گفت: چیز زیادی نمونده این بچه که به دنیا اومد نشونت میدم کی از سگ کمتره! من میخواستم نازتو بکشم مثل آدم باهات رفتار کنم اما تو مثل خر جفتک پروندی، بشین و نتیجه دهن بی چاک و بستت رو تماشا کن...
اینو گفت و از اتاق بیرون رفت چنان در رو کوبید که شیشه های اتاق لرزیدن، اون شب تا خود صبح پلک رو هم نذاشتم و فقط گریه کردم، حالت تهوع امونم رو بریده بود و چند باری هم مجبور شدم برم بیرون از خونه...
چند باری هم مجبور شدم برم بیرون از خونه...
اون شب بچه هام پیش مهتاج خانوم خوابیدن، نمی‌دونم خواست خودشون بود یا جبر شاهرخ، هر چی که بود من راضی بهش نبودم...
الان فقط و فقط امیدم به اون دست خطی که دادم دست آهو بود...
اون شب رو با حال نزار صبح کردم و صبح هم برای اینکه پس نیوفتم یکم نون محلی با کره و عسل خوردم، حالم که جا اومد بچه هام رو آوردم پیش خودم و دیگه حتی نداشتم از اتاق برن بیرون...
تمام روز از پنجره اتاق بیرون رو نگاه میکردم تا خبری از آهو بشه اما نشد که نشد...
تا شب کنج اتاقم نشسته بودم و اشکام بند نمیومدن، میترسیدم باور کنم دیار نیست...
چقدر اون روزا سخت و دیر می‌گذشت برام، اشکم خشک نمیشد، خودم بی جون بودم بچه هام بدتر از خودم هر روز ضعف میکردم و به ضرب و زور آب قند سرحال میومدم تا بالاخره بعد از سه روز آهو اومد سراغم و سینی غذا رو گذاشت جلو دستم، بوی کباب تازه توی سینی معده ام رو به تب و تاب انداخت، آهو لبخندی بهم زد و همون‌طوری که سفره کوچیکی رو میچید آروم زمزمه کرد: من اون نامه رو رسوندم دست برادرتون خانم...حالا شما یه چیزی بخورین، رنگ به رو ندارین...
-راس میگی آهو؟
+آره بخدا، با مکافات و ترس و لرز رفتم خداروشکر که رو سیاه نشدم خانوم جان.
-دستت درد نکنه آهو، خیر ببینی.
لبخندی زد و یه لقمه گرفت داد دستم و گفت: گوشت تازه رو دادم کباب کردن براتون، نه نیارین

1403/05/20 15:15

خانوم،انشالله وقتی آقا دیار برگرده فکر نکنه بهتون سخت گذشته و ما مهمون داری نکردیم...لقمه رو با بغض و چشمایی لبالب از اشک از دستش گرفتم و خوردم...
کامل با بچه ها خوردیم، بعد از چند روز ماتم زدگی تجدید قوا محسوب میشد...
وقتی به صورت بچه هام نگاه میکردم هر دقیقه با سوال حالا چه کنم مواجه میشدم...واقعا نمیدونستم باید چیکار کنم و از کجا سراغ دیار رو بگیرم، فقط میدونستم باید اول خودمو از این خونه و شاهرخ نجات بدم.تمام این سه روز رو پامو از اتاق بیرون نذاشتم مگر برای دست به آب رفتن! اصلا دلم نمی‌خواست چشمم به چشم های هرز شاهرخ بیوفته.فقط از خدا میخواستم دیار برگرده و درسی به این نگاه دریده و بی شرم و حیایی دیار بده...
نزدیکی های عصر بود و همون‌طور که به پهلو خوابیده بودم و دستم زیر سرم بود، صدای آقام و امیر رو شنیدم!
عین فنر از جا پریدم..
انگار امید تو رگام جریان پیدا کرد،آقام اومده بود روزنه امیدم...امیر تنها کسی که همه عمر پشتم بود...
کمی دور خودم چرخیدم و از آیینه نگاهی به خودم انداختم، رسماً مرده بودم!


#ایلماه
#قسمت_صدوهفتاد وچهار

رنگ زرد و چشم های گود افتاده و بی روح! اینی که می‌دیدم ماهی نبود؛ روحی بود...!
موهای شلخته ام رو باز کردم و به سرعت شونه زدم و بستم، روسری رو انداختم رو سرم و رو به نور گفتم: حواست به آجی باشه تا برگردم...
از اتاق رفتم بیرون و دو قدم جلو اومدم و با شنیدن صداشون برای چند ثانیه گوش ایستادم، آقام خطاب به شاهرخ گفت: دخترم و بچه ها رو نمیبینم، حالشون خوبه؟
شاهرخ: خوش اومدی خسرو خان، خیالتون راحت حال همه اشون خوبه، مثل چشمام ازشون مراقبت میکنم...
آقام: دخترمو صدا بزن، چند کلامی حرف دارم باهاش...
قبل از اینکه شاهرخ جواب بده از پستو بیرون اومدم و سلام کردم، آقام و امیر با چشم های وق زده به من نگاه کردن و امیر شاکی گفت: از اون دنیا برگشته؟ اینه مراقبتت شاهرخ خان؟ میگفتی خواهرم خودش میخواد بمونه و تمایل به اومدن نداره ولی این رنگ و رو اینو نمیگه؛ جمع کن دختر همین الان میریم...
شاهرخ دوید وسط بحث و گفت: چه رفتنی امیر خان، شما نمیدونی سنت و رسم و رسوم چیه؟ زن بیوه جاش کجاست؟
امیر یه خیز برداشت و یقه شاهرخ رو تو مشت گرفت و گفت: مردم اون بیرون دست به دعان که برادر تو به سلامت برگرده تو این جا واسه زن و بچه اش نقشه میکشی؟ من خواهرم رو میبرم.
من خواهرم رو میبرم و می‌خوام ببینم تو با رسم و رسوم و سنتت میخوای چه گ..هی بخوری!
شاهرخ زد زیر دست امیر و گفت: اینجا خونه منه و من برای این خونه و اهلش تصمیم میگیرم، من میگم چیکار کنن چیکار نکنن!
امیر یقه اش رو محکم

1403/05/20 15:15

تر چسبید و گفت: تو بمون و واسه خونه ات و اهلش تصمیم بگیر، خواهر من خواهرِ منه! اهل این خونه هم نیست مهمونشه، مهمونی هم تموم شد اومدم پِیش!
امیر رو کرد بهم و گفت: منو نگاه نکن برو بچه ها رو آماده کن و راه بیوفت!
باشه ای گفتم و برگشتم سمت اتاق، شاهرخ هوار میزد: نمیذارم بچه ها رو ببره...خودش هر جا میخواد بره، راه بازه ولی بچه هاشو حق نداره ببره؛ تا وقتی همخون من باهاشه حق نداره بره...
امیر دستش رو برد بالا و یه مشت پای چشمش خوابوند و گفت: کدوم هم خون؟ چی میبافی بهم؟ همخون تو همونه که هیچی نشده خاکش کردی و یه خروار خاک ریختی روشو چشمت دنبال زن و بچه اشه!
شاهرخ نفس نفس میزد و گوشه لبش خونی شده بود، اگر بگم دلم خنک شد از این کار امیر دروغ نگفتم...
شاهرخ خون گوشه لبش رو پاک کرد و امیر رو به من گفت: به چی نگاه می‌کنی راه بیوفت ببینم...
سرم رو تکون دادم و رفتم تو اتاق؛ وسایلی که دم دستم بودن رو دو دقیقه ای گذاشتم تو چمدون و لباس بچه ها رو عوض کردم و رفتم بیرون؛ چمدون رو به زور با خودم میاوردم، امیر تا منو دید چمدون رو ازم گرفت و با یه دست هم نقره رو بغل زد و راه افتاد سمت حیاط، مهتاج خانوم اومد جلوم وایستاد و گفت: چخبره اینهمه قیل و قال واسه چیه؟
نگاهم رو انداختم پایین و گفتم: شما از چیزی خبر ندارین مهتاج خانوم، می‌خوام برم خونه آقام تا وقتی که خبری از دیار بشه...
+یعنی چی، میخوای آبروی مارو ببری دختر؟ اینجا چی کم و کسر داری که میخوای بری خونه بابات؟
-هیچی کم نیست مهتاج خانوم، اینجا شاهرخ خان قلدری می‌کنه و دنبال ریاسته، انگار نه انگار که شوهر من یعنی برادر خودش گم و گور شده، دنبال چیزای دیگه افتاده...منم دیگه امیدی به اهل این خونه ندارم، می‌خوام برم دنبال زندگیم...
مهتاج خانوم ناراحت گفت: میدونم شاهرخ کوتاهی کرده ولی لازم بود قشون کشی کنی ؟
سر تکون دادم و گفتم: شاهرخ خان انگار اسیر گرفته بود اجازه تکون خوردن به من و بچه هام نمی‌داد...
اینو گفتم و با معذرت خواهیی دست نور رو گرفتم و رفتم بیرون، بچه ها رو گذاشتم تو ماشین امیر و قبل اینکه سوار بشم شاهرخ بهم گفت: کاری میکنم خودت با پای خودت برگردی و التماس کنی راهت بدم!
پوزخندی بهش زدم و سوار شدم، امیر هم تنه ای به شاهرخ زد و سوار ماشین شد...
نفس راحتی کشیدم، از اون خونه خلاص شده بودم وقتی رسیدم…نفس راحتی کشیدم، از اون خونه خلاص شده بودم وقتی رسیدم خونه آقام اول خودم و بچه ها رو حموم بردم
از خستگی چشمام باز نمیشد،‌اون روز تا صبح روز بعد خوابیدم...
با صدای خش خش آرومی چشمام رو باز کردم و نگاهی به دورم انداختم، وقتی جای خالی بچه

1403/05/20 15:15

ها رو دیدم، تندی تو جام نشستم...
چشم چرخوندم دنبال بچه ها و تو جام جابجا شدم، با دیدن سودا(زن امیر) تو اتاق هول گفتم: سودا، بچه هام کجان؟
-نترس، بیدار شدن رفتن بازی، حالت خوبه؟ اومدم این جا ها رو جمع کنم، ببینم خودت خوبی آخه اینهمه ساعت خوابیدی نگرانت شدم...
نفسم رو راحت بیرون دادم و گفتم: خوبم، از خستگیه این خوابم...از جام بلند شدم و تو جمع کردن وسایل به سودا کمک کردم، تو این چند سالی که عروس ما شده بود، چند باری باردار شد اما بچه اش نمیموند همون چند ماه اول س‌قط میشد،


#ایلماه
#قسمت_صدوهفتاد وپنج

به قول دایه کمرش شل بود و نمیتونست بچه رو نگه داره...
از اتاق بیرون رفتم و کمی نون محلی و عسل خوردم و از پنجره بچه ها رو پاییدم، مشغول بازی با بچه های امیر بودن، خیالم از بابت اونا راحت شد و یه گوشه نشستم تا امیر اومد سراغم و گفت: با اون رفیق شوهرت افشار می‌خوایم بریم دنبال کارا، چیزی لازم نداری؟ اگرم چیزی خواستی سهراب هست...گفتم چهار چشمی مراقبتون باشه.
لبخندی بهش زدم و تشکر کردم و گفتم: منم بیام؟
-ما دست و پا نداریم که تو بیای؟نترس هرچی بشه بهت میگم، نگران نباش
بازم ازش تشکر کردم و کارا رو سپردم دست اون، ولی خب خودمم آروم و قرار نداشتم نمیدونستم قراره چیکار کنن و چطوری پیگیر بشن..
حدود سه روزی از اومدنم به خونه آقام میگذشت، اون روز عصر افشار همراه با امیر اومده بود و روی ایوان داشتن چایی میخوردن، منو که دید رو به امیر گفت: بهتر نیست ببریمشون یه جای دیگه ؟ این شاهرخ عوضی اینطور که شنیدم میخواد شکایت کنه که خوب از بچه ها مراقبت نمیکنه، میخواد با همین بهونه ها بکشوندش پای قانون و تحت فشارش بذاره...
مضطرب گفتم: مگه میتونه؟
-نمیدونم تا چه حد می‌تونه کار انجام بده ولی دردسر می‌تونه درست کنه.
تو دلم لعن‍تی برای شاهرخ فرستادم و گفتم: من اینجا اومدم که دست اون بهم نرسه اگر بخواد شر درست کنه برام که دیگه اینجام آروم و قرار ندارم، گرفتاری شدم از دست این مردک!
افشار فنجان چاییش رو گذاشت زمین و گفت: من میگم شبونه بچه ها رو برداریم ببریم تهران...
-اونجا که خیلی دوره، اگر خبری شد چی؟
امیر سریع گفت: نه! من یه خونه تو شهر دارم فاصله اش هم تا اینجا یکی دو ساعت بیشتر نیست، مسیر کوتاهه، اذیت نمیشن، کسی هم از جای اون خونه خبر نداره، من امشب راه میوفتم سودا هم با خودم میبرم که سر بالا انداخت و گفت: به بهونه اینکه سودا رو میبرم خونه باباش میزنم بیرون...نگران نباش نمیذارم کسی بفهمه..
+آخه میترسم بپا گذاشته باشه برامون..
-گذاشته باشه هم تا کجا میخواد دنبال ما بیاد؟
امیر با اطمینان ادامه

1403/05/20 15:15

داد: میبرمشون جای امن، نگران نباش...
افشار باشه ای گفت و رو به من گفتن که کم کم برم آماده بشم...
حالم از این اوضاع بهم میخورد، عین مجرم های فراری مدام جابجا میشدم و الآنم باید دزدکی زندگی میکردم، از اون بدتر هیچ کاری واسه دیار نمیتونستم بکنم، اگر گوشه ای باشه و کمک بخواد چی؟ من بَست نشستم و هیچ کاری ازم برنمیاد.
با بغض و گریه ای که این روزا دست از سرم برنمیداشت دوباره وسایلم رو جمع کردم و بچه ها رو آماده کردم و نیمه شب وقتی خونه غرق تاریکی بود و همه خواب بودن امیر بچه هامو بغل زد و گذاشت تو ماشین، سودا هم جلو نشست، امیر گفت: تا ماشین رو از حیاط میبرم بیرون تو سرت رو بیار پایین مبادا کسی باشه...
باشه ای زمزمه کردم و حین خم شدن گفتم: پس بچه هات چی؟
+خودم برمی‌گردم پیششون، بچه هام یکی دو روز پیش مادرم میمونن، تو نگران نباش.
با ناراحتی گفتم: شدم مایه دردسر، بچه هاتو هم آلاخون والاخون کردم.
-حرف بیخود نزن، با دو روز بچه های من هیچیشون نمیشه.
بازم ازش تشکر کردم و کم کم ماشین راه افتاد، تا یکم از آبادی دور شدیم همون طوری سرم رو پایین نگه داشته بودم، وقتی امن شد امیر گفت بیام بالا، درست یاد روزی افتادم که بدون دیار رفتم تبریز...میشد همونقدر خوب و شیرین برگردم خونه خودم؟آهی کشیدم و سرم رو تکیه دادم و یکم چرت زدم‌...
خیلی زودتر از انتظارم رسیدیم؛ امیر ماشین رو جلوی یه خونه نسبتا بزرگ نگه داشت، در خونه رو باز کرد و ماشین رو برد تو، خودش بچه ها رو بغل کرد و گذاشت رو جا و گفت: امشب رو سر کنین فردا میرم وسیله میخرم که بی خورد و خوراک نمونین...
فردا یه سر میرم دنبال کارا و بعدش میام پیشتون، الآنم برین بخوابین که دیر وقته...
دو روزی میشد که تو خونه امیر بودیم، سودا همه کارا رو میکرد و اجازه نمی‌داد من دست به چیزی بزنم، هوا رو به تاریکی می‌رفت که در رو زدن، سودا رفت جلو در و کمی بعد با امیر برگشت، امیر به سودا گفت: چیزی هست من بخورم؟ بدجور گشنمه! تا افشار میرسه من یکم چیز میز بخورم.
-جایی میخواین برین؟
سر تکون داد و گفت: خبر دادن از یکی از مریض خونه ها یه نفرو زخمی لب مرز پیدا کردن، البته معلوم نیست دیار باشه یا نه...
سریع گفتم: حالا کجاست؟ چرا نشستی خب؟
+از اینجا تا جایی که گفتن هست چند ساعتی راهه، نمیشه که تشنه و گشنه برم، افشار هم باید برسه...
هول گفتم: وای توروخدا منم باهاتون میام...
-واسه چیزی که مطمئن نیستیم دنبالمون راه بیوفتی که چی بشه؟
بی توجه به امیر راه افتادم سمت اتاق و گفتم: اگر بود چی؟ ها؟ اومدن من ضرری داره؟
تند و فوری از بین لباسام یکی رو پوشیدم و رفتم بیرون و گفتم: من

1403/05/20 15:15

حاضرم افشار کی میرسه ؟


#ایلماه
#قسمت_صدوهفتاد وشش

+من واسه خاطر خودت میگم نیای؟ دیوونه ای خودتو اذیت می‌کنی ؟ اینهمه راه بیای که چی بشه، گیرم که دیار هم بود...
با چشم های درشت شده از حرص گفتم: که چی؟ به نظرت اینهمه بدبختی و در به دری واسه چیه؟از نبودن همونیه که میگی، به نظرت اگر بود شاهرخ جرأت میکرد اصلا با من حرف بزنه چه برسه به اینکه بخواد...
امیر پرید وسط حرفم و گفت: خیلی خب! بیا! بیا...ولی بچه هاتو نمیندازی دنبال خودت...
سر کج کردم و باشه ای تحویلش دادم و رو به سودا گفتم: جبران میکنم بخدا! یه امروزو هوای بچه هامو داشته باش!
سر تکون داد و گفت: این چه حرفیه برو خیالت راحت...
ازش تشکر کردم و حاضر و آماده منتظر موندم امیر غذاش رو بخوره، حدود نیم ساعت بعد افشار هم رسید و بالاخره امیر ماشین رو راه انداخت و سوار شدیم، مسیر طولانی بود و انگار هی کش میومد، تمام راه رو هم یک کلمه حرف نزدن، از شدت اضطراب دستام هامو مشت کرده بودم و ناخن هامو به کف دستم فشار میدادم، انگشتامم در امان نبودن و هر چند دقیقه قلنجشون رو می‌شکستم...
تا چشمم به خونه و شهر افتاد، شق و رق سر جام نشستم و تمام تنم چشم شد واسه دیدن اسم مریض خونه، خیابون ها و کوچه ها رو نگاه میکردم تا ردی پیدا کنم از جایی که ممکنه دیارِ من باشه...
وقتی ماشین رو جلوی مریض خونه خاموش کرد به سه شماره از ماشین پیاده شدم و راه افتادم داخل! امیر از پشت سرم گفت: وایسا کجا ؟ مگه میدونی باید کجا بری و چی بگی.
کلافه گفتم: توروخدا فِس فِس نکن، من اینجا دارم میمیرم بعد تو رو منبر موعظه میری واسه من؟
سری تکون داد و باشه گویان دنبالم اومد...
امیر و افشار جلو تر رفتن سراغ پذیرش و سوال و جواب کردن، دختر جوانی که اونجا بود و از لباسش مشخص بود پرستاره جایی رو نشون داد و گفت برید اونجا...
قلبم محکم میکوبید و پاهام رو به سختی دنبال خودم می‌کشیدم و تو دلم میگفتم اگر دیار نباشه چی؟!این تنها امیدی بود که برام مونده بود...
اگر از در این بیمارستان بی دیار بیرون میرفتم دیگه هیچ امیدی برام نمیموند...
به سختی خودمو تا اتاق کشوندم، اول امیر و افشار رفتن و منم دنبالشون...
تکیه زده به چهارچوب در نگاهم رو دور تا دور اتاق چرخوندم، روی تک تک تخت ها رو نگاه کردم، نه یکبار بلکه ده بار نمی‌دونم شاید صد بار...
نگاه میکردم فقط به امید دیدن یه چهره آشنا اما نبود...
بی آنکه اختیاری داشته باشم اشکام جاری شد، انگار تو یک ثانیه باورم شد دیگه دیار نیست و تموم شده...
اشکام به سرعت صورتم رو خیس میکردن و وقتی به خودم اومدم که امیر با یه لیوان شربت جلو روم نشسته بود...
لیوان

1403/05/20 15:15

رو گرفت سمتم و گفت: بخور ببینم، گفتم نیا این همه راهو، حرف گوش نمیدی که!
بینیم رو بالا کشیدم و با صدای گرفته از گریه گفتم: نیست! دیار نیست حتما مرده، حتما همون‌طور که شاهرخ گفت تو کوه خوراکِ...
نتونستم ادامه بدم و های های گریه کردم؛ انگار که واقعا به ته خط رسیده باشم! دلگرمی های افشار و امیر افاقه نکرد و تمام مسیر برگشت و گریه کردم! تو اون اتاق لعنتی هر کسی بود جز دیار من!
وقتی برگشتم خونه تا دو روز با هیچ احدی حرف نزدم! خواب و خوراک نداشتم و کارم فقط و فقط گریه بود...
نه میتونستم مرگ دیار رو قبول کنم نه رد کنم؛ انقد برای برگشتش نذر و نیاز کرده بودم که تا عمر داشتم باید پس میدادم...البته اگر دیاری باشه!
بعد از اون دو روز وحشتناک، سودا اومد سراغم و با نرمش گفت: میگم ایلماه نمیخوای از این اتاق بیای بیرون؟ بچه هات ترسیدن؛ این دو روز به زور دو لقمه غذا خوردن اونا چه گناهی کردن آخه ؟ پاشو دختر خودتو جمع کن من چیز دیگه ای از تو دیده بودم...این اشک و ناله ها به تو نمیاد، خدا بزرگه هنوز که چیزی مشخص نشده بخدا من دلم روشنه، برمیگرده تو همین روزا!
دیگه دلمو به این امید های واهی خوش نمی‌کردم! دیار نبود...حتی یه رد و نشونه برای دل خوش کردن هم نداشتم!
سودا دستم رو گرفت و گفت:پاشو یکم غذا بخور، واسه تو تاس کباب گذاشتم! مطمئنم خوشت میاد، یکم جون بگیر بعد از ظهری دست بچه ها رو بگیر باهم بریم بیرون خب؟ یه چرخ تو بازار می‌زنیم و برمیگردیم...
حال و رمقی برای این چیزا نداشتم، حتی نمیدونستم شبه یا روز! سودا دوباره گفت: تورو خدا بخاطر من نه؛ بخاطر این بچه هات انقد به خودت و این بچه ها ستم نکن، پاشو از جات، الان نه به خودت و بچه هات به اون بچه نیومده هم ظلم میکنی، پاشو دیگه!
با ضرب و زور منو از جا بلند کرد، آبی به دست و روم زدم و نشستم سر سفره، هر بار دیدن صورت بچه هام دلمو حون میکرد...اما خودم و داغ دلم چی میشد؟
نهارم رو کنار بچه هام خوردم و به اونا هم غذا دادم .و بعد از یه چرت کوتاه سودا بچه ها رو راه انداخت که برن بازار، ذوقشون رو که دیدم دلم نیومد تلخی کنم و باهاشون راه افتادم...


#ایلماه
#قسمت_صدوهفتاد وهفت

تو بازار سودا هر خوراکی میدید واسه بچه ها می‌خرید و سرگرمشون میکرد، یکی دو بار حس کردم کسی دنبالمونه...
رفتم کنار سودا و گفتم: برگردیم سودا همه اش حس میکنم یکی دنبالمونه!
باشه ای گفت و سرش رو تکون داد، همون موقع نقره با دیدن چند تا آبنبات رنگارنگ رفت سمت یه کوچه و با شوق گفت: مامان بیا...
-نقره صبر کن! کجا میری؟! وایسا مامان!
تا پاشو گذاشت تو کوچه یه مرد بلند قد اومد سمتش و عین گونی زدش

1403/05/20 15:15

زیر بغلش و دوید رفت! جی‍.غ بلندی کشیدم و دویدم سمتش و همه اش کمک میخواستم یه لحظه اون مرد برگشت و پشت سرش و نگاه کرد! میشناختمش از آدمای شاهرخ بود!
هر چقدر میدویدم نمیرسیدم! دست آخر مرده پیچید تو کوچه و سوار ماشین شد و رفت و من همونجا وسط کوچه از دل درد و حال خراب از حال رفتم!
-واسه چی برداشتی اینا رو با خودت بردی وسط کوچه و بازار؟ تو نمیدونی تو چه وضعیتین؟
صدای گرفته و فین فین کردن سودا رو شنیدم: بخدا من میخواستم حالشون عوض بشه، دو روز تو اتاقش بود دلم سوخت گفتم بچه هاش...
-هیس! نمی‌خواد توجیه کنی، برو حداقل اون بچه بی تابی نکنه!
+چرا یه طوری باهام حرف میزنی که انگار از عمد کردم؟ کف دستم رو که بو نکرده بودم؟
پلکای سنگینم رو باز کردم و تک سرفه ای کردم تا دعواشون از این بیشتر پیش نره!
سودا تندی اشکاش رو پاک کرد و امیر اومد سمتم و گفت: خوبی؟
-بچه هام؟ نور؟ نقره...
+نور خوبه؛ نقره هم پیش عموشه، مرت‍یکه عوضی!
گریه کنان گفتم از من بدبخت تر هم هست؟ گفت کاری میکنم خودت با پاهای خودت برگردی، فکر میکردم حرف مفت میزنه!
+نترس، جای بدی که نیست پیش عموشه!
-همون عمو به برادرش رحم نکرد بعد میخواد به بچه من رحم کنه؟ دارم دق میکنم دیوونه میشم...باید برم دنبالش یه دقیقه هم دیگه نمیتونم تحمل کنم!
+کجا بری؟ اون مرتیکه همینو میخواد..
-بخواد! باید بذارم بچه ام تو دست اون ابلیس بمونه؟
+باهم میریم دنبالش، نترس خب؟
سرم رو تکون دادم و ساکت شدم، همونجا از خدا خواستم یا نجاتم بده یا خلاصم کنه...
امیر که رفت سودا اومد پیشم و با ناراحتی گفت: بخدا ایلماه من نمی‌خواستم اینطوری بشه! بی تقصیرم!
سرم رو تکون دادم و گفتم: میدونم سودا، تقصیر تو نیست...تقصیر هیچ *** نیست از بخت منه که با نح‍سی و سیاهی بسته شده.
اون روز رو کامل تو مریض خونه بودم تا یکم رو به راه شدم؛ دل درد و کمر دردم بهتر شده بود و بچه همچنان سر جاش بود!
انقد تو این مدت بدبختی سرم اومده بود که فرصت نکردم عشق و علاقه ای به این بچه تو شکمم نشون بدم، چقدر دوندگی کردم برای این بچه و حالا بلایی سرم اومد که تمام شوقم یادم رفت!
وقتی برگشتم خونه اصلا آروم و قرار نداشتم بعد از یه روز هم وسایلم رو جمع کردم و گفتم: برمی‌گردم روستا! نمیتونم دور از بچه ام باشم، دارم جون میدم..
امیر شاکی گفت: لا اله الا الله! تو اصلا گوش میدی من چی میگم؟ من چطوری اجازه بده برگردی پیش اون بیشرف؟
+تو اصلا میدونی من چه حالیم؟ جای من نیستی بفهمی! خودم می‌خوام برگردم پیش همون بیشرف که میگی!
-انقد رو اعصاب من نرو دختر،بشین اینجا من یه جوری بچه رو برمیگردونم، لج نکن ایلماه!
سر

1403/05/20 15:15

بالا انداختم و گفتم: نمیتونم! یه شب تحمل کردم دو شب تحمل کردم دیگه نمیتونم بی خبر باشم ازش! نقره خیلی وابسته است، ندیدی از وقتی باباش نیست بچه آب شده؟ حالا از منم دور باشه، دق می‌کنه بچه ام!
انقد گفتم و امیر جواب داد و من کوتاه نیومدم آخرش عصبانی شد و گفت: به درک به جهنم، جمع کن میبرمت، تو که غیرت ما برات مهم نیست انقد خیره سری که کار خودتو می‌کنی، منو میخوای جلوی جلوی اون مرتیکه خورد کنی و سر افکنده ام کنی، همه اینا به درک جمع کن تا ببرمت جلوی چشمای دریده اون عوضی که برات نقشه بکشه!
لگدی به میز جلو پاش زد و گفت: راه بیوفت همین الان ببرمت...
تو دلم هیاهو بود؛ هم به امیر حق میدادم و میدونستم همه حرفاش راسته هم دل دور موندن از بچه امو نداشتم...
دوری از بچه ام میچربید به حرفای امیر واسه خاطر همین سر به زیر و با صورتی سرخ از خجالت از سودا خداحافظی کردم و سوار ماشین شدم، امیر تا خود عمارت یک کلمه باهام حرف نزد، همونجا هم منو پیاده کرد و رفت!
با حال نزار رفتم تو خونه، شاهرخ چنان از برگشت من سرمست شده بود که رو پا بند نبود، نقره ماتم زده ام رو با شوق در آغوش کشیدم و صورتش رو بوسیدم... انگار خیلی دلتنگم شده بود که یه ثانیه هم ازم فاصله نمی‌گرفت...
بعد از اون روز خودم و بچه ها رو تو اتاق حبس کردم و جز به ضرور بیرون نمی‌رفتیم...
یه روز که طبق معمول به پهلو خوابیده بودم تو حیاط صدای ماشین اومد، از اونجایی که شاهرخ خونه بود و ماشین دیگه ای نداشتن کنجکاو از جام بلند شدم و پرده رو کنار زدم،ماشین درست وسط حیاط خاموش شد و افشار پیاده شد، واسه چی اومده بود، حتما خبری داشت...


#ایلماه
#قسمت_صدوهفتاد وهشت

پرده رو رها کردم و رفتم جلوی در، میخواستم اولین کسی باشم که میشنوم، ولی تا به در خونه رسیدم با چیزی که دیدم خشکم زد، اونی که داشت کجکی و با یه دست رو پهلوش از ماشین پیاده میشد همه دنیای من بود! دیارِ من....چیزی که می‌دیدم رو باور نداشتم، تند تند پلک میزدم که اگر توهمه از بین بره، پامو نیشگون گرفتم که اگر خوابه بیدار بشم...
ولی نه انگار خودِ خود واقعیش بود، قامت تکیده شده و خم راه رفتنش شبیه دیار قبل رفتن نبود اما صورتش...خودش بود...
اشکام به سرعت و بی اراده می‌باریدن، پاهام میخ زمین شده بود و تازه با جی‍غ بلند نقره تونستم تکون بخورم!
نقره بابایی گویان دوید سمتش، با چهره درهم رفته از درد روی دو زانو نشست و دستاش رو برای نقره باز کرد و محکم بغلش گرفت، طولی نکشید که نور هم رفت پیشش...
جفتشون رو تو آغوشش گرفت و محکم بوسید، مهتاج خانوم بلند بلند و با گریه گفت: الهی دور سرت بگردم، الهی من

1403/05/20 15:15

پیش مرگت بشم خوش اومدی به خونه خودت، خدایا شکرت که منو رو سیاه نکردی...خوش اومدی پسرم.
دیار از جاش بلند شد و گفت ممنون!
قلبم یه لحظه ایستاد و دوباره محکم شروع به تپیدن کرد، چقدر دلم برای صداش تنگ شده بود.
برای صداش موقع شوخی کردن، خندیدن، غر زدن، قلدری کردن حاضر بودم از الان تا ابد، زور بگه و قلدری کنه ولی دیگه یک لحظه هم بدون دیار نباشم.
هر چند از همین الان باهاش قهر بودم، به اندازه تک تک روزایی که نبوده و من اذیت شدم و اشک چشمام به راه بوده باید حساب پس بده!
ولی می‌خوام که دیگه همیشه وَر دل خودم باشه!
شاهرخ که بدتر از من مات و مبهوت مونده بود به زور گفت: خ‍...خو... خوش اومدی.
به شاهرخ نزدیک شد و گفت: بزن به چاک شاهرخ، من اگه جای تو بودم دو پا دارم هیچ ده تای دیگه هم قرض میکردم و از این آبادی که نه! کلا از مملکت جمع میکردم میرفتم، دعا کن سرپا نشم، دعا کن رو به راه نشم که اگه بشم حرمت کوچیکی بزرگی رو میذارم کنار و حسابِ توی نابرادر رو میرسم!
دستش رو محکم زد تخت سینه شاهرخ و گفت: خیلی بی وجودی!
دیار می‌دونه که چی به من گذشته؟میدونه چقدر خون دل خوردم از دست همین شاهرخ! چه درد و زجری کشیدم از دوری بچه ام؛ وقتی به زور ازم گرفتنش
با تنه محکمی که به شاهرخ زد از کنارش رد شد و هر قدمی که به من نزدیک میشد قلبم با شدت بیشتری میکوبید.
زبونم بند اومده بود و چشمام پر و خالی میشد، نه میتونستم حرف بزنم نه میتونستم تکون بخورم، فقط دوست داشتم نگاهش کنم و میترسیدم یهو به خودم بیام و ببینم خوابه، رویاست.
مهتاج خانوم هم دیار رو تو آغوشش گرفت و بلند بلند گریه میکرد، چشمام سیاهی رفت و زیر پام خالی شد.آهو سریع متوجه حالم شد و دستم رو گرفت و گفت: وای خانوم چی شدی؟
آب دهنم رو قورت دادم و سعی کردم به خودم بیام، شوکه شده بودم و بخاطر این چند وقت ضعیف...دیگه بدنم تاب و توان اینهمه ماجرا رو نداشت...
شیرینی آب قند رو تو دهنم حس کردم و وقتی چشمای بی رمقم رو باز کردم وسط تخت خوابمون دراز کشیده بودم و دیار بالا سرم بود و زل زده بود به صورتم...
بغضی که سریع تو گلوم نشست رو قورت دادم و دستم رو به سمتش دراز کردم، میخواستم لمسش کنم تا مطمئن بشم واقعیه!
دستم رو میون راه گرفت و سر انگشتام رو بوسید و گفت: ماهی؟ نمیخوای باهام حرف بزنی؟
تنم از لمس لب هاش لرزید...
الان که برگشته بود و خیالم از بابت بودنش راحت بود دوست داشتم قهر کنم و دیار تا آخر دنیا نازمو بکشه!
ثابت کرده بود ناز کِش خوبیه!
لباش جنبیدن: ماهی؟ یه چیزی بگو دلم برای صدات تنگ شده، من شبا رو و به امید شنیدن دوباره صدات و دیدن رنگ چشمات صبح کردم...
به

1403/05/20 15:15

سختی تو جام نشستم و تمام دلخوری و دلتنگیم رو تو نگاهم ریختم، زبونم نمی‌چرخید از سنگینی غمی که داشتم نمیتونستم چیزی به زبون بیارم...
دیار دستش رو گذاشت پشت گردنم و سرم رو به سینه اش چسبوند، دلم تنگ شده بود برای آغوشش برای عطر تنش...
با ولع تنش رو بو کردم و از گریه زیاد هق هق کردم، نفسم می‌رفت و میومد! بالاخره زبونم باز شد و با شکوه و گلایه گفتم: کجا بودی اینهمه مدت؟ همه جا رو دنبالت گشتیم اما نبودی، میدونی چی به من و بچه ها گذاشت این مدت؟دیار یه نگاه به من انداخت یه نگاه به نقره...چشم غره ای به نقره رفتم و با نگاهم براش خط و نشون کشیدم، دیار نقره رو تو بغلش جابجا کرد و گفت: عمو شاهرخ دیگه چه شکرایی خورده ؟
آروم گفتم: دیار، بچه است حالا اشتباه فهمیده!-اشتباه نفهمیده، من که خَر نیستم میفهمم این حرفش یعنی چی، اون نابرادری که منو با اون حال ول کرد و رفت معلومه پشت این حرفش چیه!
+خیلی خب؛ داری به حرف یه بچه گوش میدی؟
رو کردم به نقره و گفتم: برو تو حیاط با خواهرت بازی کن، بدو.


#ایلماه
#قسمت_صدوهفتادونه


خودش رو به سینه دیار چسبوند و گفت: نمیرم میخوام پیش بابا باشم!
+بابا هست، تو برو...
--نمیخوام بابای خودمه!من از پس هر کسی بر میومدم از پس زبون این نیم وجب بچه برنمیام!
دیار دستش رو کشید رو موهای طلایی نقره و گفت: بذار بمونه، قربونش برم من...
صورتش رو بوسید و گفت: بابا عمو شاهرخ دیگه چیا گفت ؟
انگار که منتظر همین سوال باشه با هیجان گفت: بابا! من با مامان رفته بودم آبنبات رنگی بخرم...
خیلی داشت تند می‌رفت، سریع پریدم وسط حرفش و گفتم: مامان، بابا خسته است...حرفای خوب بزن باشه ؟دستاش رو تو هم قفل کرد و گفت: یعنی بهش نگم اون آقاهه منو به زور آورد اینجا؟این حرف بدیه؟
دوست داشتم اون زبونش رو از بیخ و بن بکنم! بچه انقد زبون دراز...؟
صورت دیار از حرص سرخ شده بود، نقره رو گذاشت رو زمین و گفت: برو پیش خواهرت بابا، منم میام یکم دیگه.
تا نقره رفت بیرون رو کرد به من و گفت: داستان چیه؟ این افشار تو راه هیچی به من نگفت...
رو ازش گرفتم و گفتم: مگه تو میگی داستان چی‌بوده؟ مگه تو برات مهمه من چقدر ازت دلخورم...! هر وقت اینا رو فهمیدی بقیه اش رو من برات تعریف میکنم..
+ماهی! ببین منو! من می‌خوام بدونم چی به تو گذشته، برای من جز نابرادری برادر بی معرفتم هیچی نیست؛ زخمی و بی جون با بی رحمی ولم کرد و رفت وسط بر و بیابون حتی براش مهم نبود چی به سرم میاد! داستان من همینه، درد کشیدن و خو،ن از دست دادن و التماس به خدا واسه زنده موندن...
با ناراحتی گفتم: چطوری آخه؟ کی زد؟ شاهرخ؟
-نزد ولی از دور وایساد نگاه کرد جون

1403/05/20 15:15

دادن منو هیچ کاری هم نکرد، اوضاع مرز خراب بود، از وسط بر و بیابون خودمون رو رسوندیم کربلا تو راه برگشت گیر افتادیم هر چند من فکر میکنم اون آدما اجیر شده شاهرخ بودن! چون به قصد ک‍. شت میزدن نه باج گیری..با غم نگاهش کردم، آهی کشید و گفت: کار خدا بود که زنده موندم، شاهرخ که ول کرد رفت دیگه هیچ امیدی نداشتم...
یه مدت از درد و خونریزی زیاد بیهوش بودم، وقتی بهوش اومدم تو یه مریض خونه بودم...
اونی که منو نجات داده بود عراقی بود، زبونشون حالیم نمیشد، سخت ارتباط گرفتم واسه برگشتن به اینجا...
با مکافات اومدم،همه اش تو جلو چشمم بودی، ناراضی بودنت، خداحافظی زورکیت...گریه هات...گفتم همه اش بخاطر اینه که دلِ تورو شکستم...
با ناراحتی گفتم: کجات زخمی شده؟
+پهلوم، شکمم، یکم بالا تر از قلبم...
شوکه شدم و گفتم: واقعا زنده موندت معجزه بوده،خوبه اشک و ناله هام یه جا جواب داده...
لبخندی به صورتم زد و گفت: هنوز دل شما افتخار راه اومدن به ما نمی‌ده؟
سر بالا انداختم و گفتم ؛ درسته از مرگ برگشتی اما دلِ من همچنان سوار خر‌ شیطونه! قهره و نمی‌خوادَم راه بیاد...
لبخندش رو جمع کرد و گفت: فکر نکن حواسم پرت شده! سیر تا پیاز این روزا رو میگی، بعدش قهر کن و حلش میکنیم باهم...
نقره از چی میگفت؟ شاهرخ بی صفت بجز جون من و مال و اموالم به زن و بچه امم چشم داشته؟
+سخت بود این روزایی که نبودی...شاهرخ قلدری میکرد، اجازه هیچی نمیداد حتی نمیذاشت برم خونه آقام!نمیتونستم بگم چیا بهم گفته، نمیتونستم بگم واسه بعد مردنش چقدر فکر و نقشه داشته...
زیر چشمی نگاهش کردم و گفتم: با کمک آهو به آقام و امیر خبر دادم و اومدن دنبالم چند وقتی اونجا بودم افشار گفت شاهرخ میخواد با شکایت کردن واسم شر درست کنه! شبونه بچه ها رو برداشتیم رفتیم شهر خونه امیر سودا هم پیشمون بود...
آب دهنم رو قورت دادم و جریان دنبالش گشتن تو مریض خونه و ناامید شدنم رو براش تعریف کردم: چند روزی بست نشسته بودم و گریه میکردم، سودا اومد منو برداشت برد بازار و اونجا نقره رفت دنبال آبنبات، یه دقیقه ازش غافل شدم یه مرده اومد بچه امو زد زیر بغلش و رفت! از آدمای شاهرخ بود، امیر گفت نرو و برنگرد عمارت ولی دلم تاب نیاورد و برگشتم! نتونستم ازش دور بمونم...
+از شاهرخ بگو! میخواست چیکار کنه؟ از خدا خواسته بود که من مردم ؟ جشن گرفته بود واسه مردن من؟ چشمش دنبال تو بوده نه؟ها جواب منو بده!
نالیدم: دیار...
یهو از جاش بلند شد و گفت: میکشمش بقران، زنده اش نمیذارم!
از جام پریدم و بازوش رو گرفتم و گفتم:دیار توروخدا ول کن، میخوای شر کنی ؟به حرف من گوش نداد ،از اتاق بیرون رفت

1403/05/20 15:15

و یه تو دهنی به شاهرخ زد،افشار سریع رفت جلو و زیر بغلش و گرفت و گفت؛راه بیوفت بریم تو ببینم چیکار کردی، این غیرتی شدنا رو یه جا دیگه خرج میکردی وقتی بهت گفتم نرو نمیرفتی!
افشار داشت سرش غر میزد و الحق که حرف دل منو زد! عوض این بزن بزن و برادر ک‍شی نمی‌رفت و کنار زن و بچه اش میموند و سر فرصت دین مونده به گردنش رو ادا میکرد...افشار دیاری که انگار تازه درد رو حس کرده بود رو آورد تو خونه و کمک کرد بشینه رو تخت، دیار پیراهنش رو درآورد و زیر لب آخ می‌گفت!


#ایلماه
#قسمت_صدوهشتاد


نگاهی به تنش انداختم، کمی بالاتر از قلبش و رو شکم و کمرش جای زخم بود، تندی نگاهم رو برگردوندم،
حالم داشت بد میشد!
با افسوس گفتم ببین با خودت چیکار کردی...جای گلوله بس نبود این زخما رو هم اضافه کردی..
لبخند محوی زد و گفت: خیلی درد دارم!بیا ببین چش شده...
رفتم سمتش و نگاهی به زخمش انداختم و گفتم: باید تمیزش کنم بعد دوباره ببندم!
همون موقع هم افشار رسید و خودش زحمت این کارا رو کشید...
لباس تمیزی به دیار دادم، رو تخت دراز کشید و بعد از رفتن افشار گفت: شاهرخ خیلی اذیت کرد تو این مدت؟
تو جاش چرخید و گفت: ماهی حرکت اضافه و غلط اضافه ای که نکرده؟
تو جام تکونی خوردم و گفتم: نه! کاری نکرده، فقط حرف میزد و داستان سرایی میکرد.
ناله ای از سر درد کرد و گفت: کاش میشد زبونش رو از حلقومش بکشم بیرون!
شاکی گفتم: واسه چی زدیش دیار؟ کم خوششون میاد ازمون با این کار تو دیگه شیفته امون شده بخصوص اون زنش طلعت!
-غلط اضافه کرده جوابش رو گرفته! آخ ماهی اگر سالم می‌بودم دندوناشو میریختم تو حلقش! حیف که اینطوری زمین گیر شدم...
راستی، جمع کن ماهی افشار برمون میگردونه خونه؛ دیگه نمیخوام برگردم اینجا! خدا بیامرزه بابامو اون که رفت دیگه این خونه جای موندن نیست، هر وقت هم مادرمو خواستم ببینم میارمش تو خونه ام، حرمت زن و بچه من تو این خونه شکسته! مادرمم عوض اینکه حواسش به شما باشه دو دستی شاهرخ رو گرفته که از دستش نره...
آهی کشید و گفت: قلبم از اینهمه بیشرفی درد گرفته!
دستش رو گرفتم و آروم نوازش کردم و گفتم: عوض اینهمه حرص خوردن یکم استراحت کن، مسیرمون طولانیه اذیت میشی؛ به هیچی هم فکر نکن مهم اینه برگشتی و سالمی و پیش من و بچه هایی!
آروم خندیدم و گفتم: من برم بچه ها رو بیارم پیش خودمون، توام بخواب.دیار چشماش رو باز و بسته کرد و منم از جام بلند شدم و رفتم دنبال بچه ها جفتشون رو آوردم تو اتاق و بی توجه به شاهرخی که جلوی بینیش دستمال گرفته بود اومدم تو اتاق!
بچه ها رو به زور سرگرم کردم تو اتاق و آخرش هم خودشون خسته شدن و خوابیدن، فردای

1403/05/20 15:15

اون روز دیار گفت: برگردیم خونه ماهی؛ هر چی هست و نیست بردار که راه بیوفتیم.
-خوب نیستی الان، تو راه اذیت میشی اینهمه بشینی!
سرش رو بالا انداخت و گفت: مهم نیست، اینجا خیلی بیشتر اذیتم!
با اصرار زیاد دیار ‌وسایل رو جمع و جور کردم و آماده برگشت شدیم، مهتاج خانوم ناله و گریه سر داد و گفت: با این حالت کجا میخوای بری پسرم آخه مریض احوالی مگه آب زیرت اومده که میخوای بری ؟
دیار هم آب پاکی رو ریخت رو دستش و عین همون حرفایی که تو اتاق گفته بود رو تحویلش داد و همون موقع مهتاج خانوم چنان نگاه تیزی بهم انداخت که سرم رو انداختم پایین! حتما فکر کرده من دیارو پر کردم!
با نارضایتی و دلخوری مهتاج خانوم سوار ماشین شدیم و برگشتیم خونه، مسیر بخاطر کسالت دیار خیلی طولانی تر از همیشه بود و افشار هم مثل همیشه صبور...وقتی رسیدیم خونه به دیار گفتم: حتما یه روزی امیر و زنش رو دعوت کن، پا به پای افشار دنبالت بود، باید ازشون تشکر کنیم، بخصوص از سودا؛ زار و زندگی و همه چی رو تعطیل کرد و اومد پیش من و بچه هام...طفلکی سر بردن نقره امیر باهاش دعوا گرفت.
دیار سری تکون داد و گفت: یکم رو به راه شدم چشم!
مکثی کرد و گفت: میشه یه کمکی بدی من حموم کنم؟ زخمامو بپوشنم آب نزنه!
سرم رو تکون دادم و گفتم: چشم بذار یکم وسایل رو جابجا کنم بچه ها رو یه گوشه بذارم میام...
وسایل رو جابجا کردم تو اتاق و بچه ها رو که خسته راه بودن خوابوندم، از اونا که مطمئن شدم لباس راحتی پوشیدم و برای پوشوندن زخمش وسیله برداشتم و رفتم تو حموم!
دیار پیراهنش رو درآورد و یه گوشه انداخت و اول زخماشو بستم و بعد سطل رو پر آب کردم و کاسه کاسه آب ریختم رو سر دیار که لبه سکو نشسته بود...
حموم کردنش که تموم شد، منو کشید تو آغوشش و گفت: دلم برات تنگ شده ماهی!
موهای نمناکش رو نوازش کردم و از آغوشش فاصله گرفتم و تا اومدم برم دستم رو کشید و گفت: خسیس خانوم یه بوس که میتونی مهمونم کنی!
جلو رفتم و خیلی تند و سریع بوسیدمش: راضی شدی ؟
با لبخند و حال خوب عوض اینکه خودم برم بیرون دیار رو بیرون کردم و خودمم حموم کردم که خستگی از تنم در بره، بیرون که اومدم لباس مرتبی تنم کردم و کمی به سر و وضعم رسیدم تا از اون آشفتگی دربیاد...
واسه شام هم وسیله های کوفته رو آمده کردم تا بعد از مدت ها دلی از عزا دربیاریم...
روزا به سرعت برق و باد میگذشتن، زخم های دیار خوب شده بود و بخیه هاش رو کشید و دیگه رو به راه شده بود...به زندگی عادی برگشتیم، با این تفاوت که ایندفعه قدر همو بیشتر میدونستیم!دیار مثل قدیم سر کار می‌رفت و منم ترجیح میدادم بیشتر استراحت کنم و کمتر کار؛

1403/05/20 15:15

#ایلماه
#قسمت_صدوهشتاد ویک

بعد از دو تا زایمان سخت و یه سق‍ط بهتر بود واسه این سری بیشتر مراقبت میکردم.
امیر و سودا رو هم دعوت کردیم، سودا رو بردم پیش یه دکتر خوب برای بچه دار شدنش و حسابی سپردمش به دایه که هواش رو داشته باشه...
بچه هام حسابی از برگشتن پدرشون خوشحال بودن و هر روز عصر مدت زیادی رو باهم میگذروندن، خانواده امون دوباره جمع شده بود و زندگی به کاممون می‌گذشت.
خیلی زود نزدیک زایمانم شد و نگرانی هام روز به روز بیشتر میشد؛ هر از گاهی به غلط کردن می افتادم و بعضی وقتا دور از چشم دیار گریه میکردم، بعدش دوباره به خودم امید میدادم که چیزی نمیشه و این دفعه فرق داره...
یک هفته مونده به زایمانم حسابی تر..سیده بودم و شبا خواب نداشتم، هم حسابی سنگین شده بودم هم از زایمان وحست داشتم اگر اتفاقات سری قبل تکرار میشد و ایندفعه واقعا میمردم چی میشد؟!
دیار نگاهی به صورت رنگ پریده من انداخت و گفت: چیشده ماهی قیافه ات شبیه اون موقع هاییه که میخوای وصیت کنی!آروم خندیدم و گفتم: چه حرفا! اون موقع ها بچه بودم یه چیزی می‌گفتم!
به پهلو دراز کشید و دستش رو کشید بین موهام و گفت: الان مثلا بزرگ شدی؟
+بالاخره دو تا پیراهن بیشتر از خیلیا پاره کردم...
خندید و گفت: ببین اونا کین که تو بیشتر از اونا تجربه داری!
مشتی به شونه اش زدم و با لبخند ماسیده گفتم: دیار از بچه ها غافل نشی!
خندید و گفت: دیدی گفتم! عین کف دست شدی برام...
نفسش رو فوت کرد و گفت: من با هر زایمان تو هزار بار زاییدم، بخدا که باز بخوای بچه بیاری نه من نه تو!
-همه مردا و خانا چند تا چند تا زن میگرفتن که بچه های فراوان داشته باشن، اونوقت تو نمیخوای؟
+یعنی منم باید برم چند تا دیگه زن بگیرم ؟
-از بین حرفام همونو شنیدی؟
خندید و صورتم رو بوسید و گفت: نه دیگه همینا رو خدا نگه داره برامون کافیه برام...
با لبخند گفتم: اسمش رو چی بذاریم ؟
-اگر دختر بود من میذارم اگر پسر بود تو بذار!
+اگر پسر بود من میذارم داریوش!
خندید و گفت: عجب اسمی! منم اگر دختر بود اسمش رو میذارم مهر،ودیار زیر لب زمزمه کرد:داریوش!!ترسیدم ازش...
خندیدم و گفتم: خوشم میاد از این اسم، به نظرت دنیا که بیاد بچه ها خوب رفتار میکنن باهاش؟
-چون مامانشون ماهیه احتمالا حسودی میکنن ولی بعدش راه میان باهاش !
+خواستی بگی من حسودم؟
خودش رو کشید سمتم و دستش رو گذاشت رو صورتم و گفتم: خوبه که حسودی!
گفتم: راستی داداشت چیکار کرد!
چند لحظه ای نگاهم کرد، عقب کشید و گفت: هیچی زیاد خبر ندارم ازش، بذار هر جا که هست بمونه، سهم میخواد واسه خودش ببره...دیگه نمیخوام ثانیه ای چشمم به چشمش بخوره

1403/05/20 15:15

ولی حق خودمو ازش میگیرم.
-زنش چی؟
+از اون نمک نشناس اسمی نیار اصلا، همه هست و نیستنش از صدقه سری تو بود و اینطوری نمک خورد و نمکدون شکست!
نفسی کشید و گفت: بابت بلایی که تو اون بر و بیابون سرم آورد ازش شکایت کردم!
شوکه گفتم: چیکار کردی دیار؟ دنبال دردسری؟
+نه، دنبال حقمم! کاری که کرد گذشت نداره، قصد جونمو داشت چطوری باید ازش بگذرم؟
تو جام نشستم و گفتم: این کارات چیه آخه؟ به هر حال اون برادرته!
-من تو تصمیمم شکی ندارم!
بهش چشم غره ای رفتم و گفتم: توأم با این تصمیمات، اون همه مدت دوری و نبودت از بابت همین تصمیماتی بود که توش شکی نداشتی!
خندید و دستم رو کشیدو گفت: آخ دلم واسه حرص خوردنت تنگ شده ماهی، تو فقط غر بزن، سرخ شو و حرصی!
دستم رو گذاشتم رو سینه اش و گفتم: میگم، بعد از زایمانم یکم که بچه از آب و گل درومد باهم بریم کلبه! با بچه ها...
+چشم، دیگه کجا میخوای بری؟
-فعلا همینجا! بعدش باهم جاهای دیگه ای هم میریم، اگر فقط زندگیمون آروم باشه...
-آرومه، همه سر زندگیشون میرن مگه اینکه کسی تنش بخاره، میخارونم براش!
دیگه دلم نمی‌خواد با کسی درگیر بشی، تورو خدا بذار زندگیمون رو بکنیم، با بچه هامون یه گوشه آروم بگیریم مثل مردم عادی،تو بری سر کارت من غذا بپزم، کار کنم و مراقب بچه ها باشم، تابستون و بهار برگردیم روستا، من از زندگی همین رو می‌خوام!
آروم موهام رو نوازش کرد و گفت: چشم، عمری باشه در خدمتیم ماهی خانوم!اون روز و روزای بعدش چون فاصله خیلی کمی تا زایمان داشتم، دیار خیلی زود برمیگشت خونه، طوبی خانومم مثل همیشه هوام رو داشت و مراقب بچه هام بود، کمک حالم بود تو کارای خونه...
روزای آخر انقدر سنگین شده بودم که نفسم به زور بالا میومد،به سختی از جام بلند میشدم و راه میرفتم...
نقره هم راه به راه میومد و می‌رفت و می‌گفت: مامان چقدر شکمت بزرگ شده! کی به دنیا میاد مامان؟ چطوری حرف میزنه، چطوری راه می‌ره ؟ دهنش چطوریه ؟
انقد سوالای عجیب غریب ازم میپرسید که کلافه میشدم، اما نور...دختر ساکت من بیشتر خودش رو با کتاب و دفتر هاش سرگرم میکرد و اهل فضولی کردن و شلوغ کاری نبود،


#ایلماه
#قسمت_صدوهشتادودو


هر چقدر که اون آروم بود نقره جبران کرده بود...
دقیقا سه روز مونده به زایمانم، دردام شروع شد، اگر دروغ نگم مثل سری های قبل ترسیدم، چه بسا بیشتر!
با اون تجربه های وحشتناک و مرگ نصفه نیمه ای که داشتم به خودم حق میدادم، اما نمی‌خواستم دوباره اون بلا ها سرم بیاد واسه همین خودمو آروم کردم، واسه خاطر چشم هایی که منتظرم بودن خودم رو آروم کردم...
انقد دعا میکردم و نذر و نیاز کرده بودم که تا

1403/05/20 15:15

آخر عمرم باید نذر پس میدادم، زایمان سومم هم به اندازه قبلی ها سخت بود..‌چندین ساعت بیشتر از مقدار طبیعی درد کشیدم تا بالاخره شازده به دنیا اومد!
یه پسر درشت و تپل! با موهای مشکی بلندی که تا کنار گوشش اومده بود!
دیدن قیافه سرخ و سفیدش مثل آبی روی آتیش بود!
تمام دردم به یکباره فروکش کرد...
وقتی که بغلش کردم انگار همه غم و غصه هایی که کشیده بودم به کل فراموشم شدن!
دست های نرمش رو بوسیدم، دلم نمیومد لپ های نازکش رو لمس کنم و ببوسم!
برخلاف اوضاع نابسامانی که دو سه ماه داشتم بچه ام حسابی جون دار بود...لبخند از روی لبم پاک نمیشد، دیار و افسانه و افشار و طوبی خانوم هم که اومدن دورم حسابی شلوغ شد، افشار مثل همیشه شرمنده امون کرد و برام کادو آورده بود...
دیار هم با یه سرویس ط‍لا شوکه ام کرد، اتاق که خلوت شد لبخند زنون نشست کنارم و با اشاره به طلا ها گفت: باشه جبران مدتی که نبودم و زحمتت واسه بچه ها!هر چند که اصلا قابل دار نیست!
لبخندی به روش زدم و تشکر کردم، نگاهی به بچه انداخت و گفت: اون اسمی که انتخاب کردی حسابی به این هیبت میاد!
+ بچه امو چشم نزن!
-با این همه مهره و آیه و دعایی که طوبی خانوم سنجاق کرده به بچه هیچی بهش نفوذ نمیکنه...
+باشه ولی تو بگو ماشاالله...
دو سه بار پشت سر هم گفت: ماشاالله ماشاالله...
لپ های بچه رو لمس کرد و گفت: هر چی دخترا لاغر و بی جون بودن داداششون جبران کرده.
لبخندی که از لبم نمی‌رفت رو پر رنگ تر کردم و گفتم: کی مرخص میشم؟-فردا اگر خوب باشی.+من خوبم!-خداروشکر که سالمی ماهی؛ اگر مثل سری قبل بود من دیگه میمردم، قطع به یقین.
+خدا نکنه، حالا که من سالممو باید سه تا بچه قد و نیم قد بزرگ کنی!دستای داریوش رو بوسید و گفت: قربون همه اشون هم میرم.سرش رو بلند کرد و گفت: فقط نقره خیلی بی تابی میکنه، پوست منو کنده از بس بهونه میگیره، زودتر فردا برسه شما رو ببرم خونه بچه یکم آروم بگیره!
+تمام مدتی که نبودی، نقره بچه ام همین بود، اواخر که دیگه کلا پژمرده و بی حال شده بود...نفسی کشیدم و گفتم: خداروشکر که تموم شد اون روزا، بره و برنگرده.
آمین زیر لبی دیار رو شنیدم...اون شب رو مثل همیشه افسانه پیشم موند، افسانه ای که تو این چند سال خواهریش رو بهم اثبات کرده بود، خواهر خونیم نبود اما خیلی بیشتر از اونا برام عزیز بود.افشار و افسانه بعد این چند سال هنوز فقط پسرشون رو داشتن...اون شب از افسانه پرسیدم: دیگه نمیخوای بچه بیاری افسون؟ اگر قصدش رو داری دست بجنبون!
+افشار که خیلی راضی نیست، ولی باهاش حرف میزنم ببینم راضی میشه یه بچه بیاریم که این تنها نمونه...تو خونه همبازی نداره

1403/05/20 15:15

بچه‌ام، منم که خیلی حوصله ام نمیشه صبح تا شب پیشش باشم، می‌ره تو کوچه زخم و زیلی برمیگرده...+راضیش کن اون بچه هم تنها نمیمونه...
لبخندی زد و گفت: رگ خوابش دستمه! راضیش میکنم بالآخره.
با کمی مکث گفت: افشار خیلی بهتر شده نسبت به قبل! دیگه خبری از اون حرفاش نیست، هی بکوبه تو سرم که منو ول کردی و زن اون فلان شده شدی! راه میاد، غر نمیزنه، خداروشکر برخلاف بد قلقی کردنش موقع بچه دار شدن با بچه ام خوبه...
با لبخند گفتم: ولی دوست داره ها!
+اگر این نبود که دووم نمیاوردم، انقد منو اذیت کرد اون اوایل که اگر همین علاقه نیم بند نبود از پا درمیومدم.آروم گفتم: خداروشکر باهم خوبین!خندید و گفت:از وقتی درسمم ادامه میدم حالم بهتر شده، قبلاً خودمو خیلی دست پایین می‌گرفتم.این چه حرفیه دختر؟ یه آیینه دستت بگیر خودت رو نگاه کن، خدا گرفته تورو نقاشی کرده!افسانه خندید و کمی باهم حرف زدیم و بعد بهش گفتم: ببخشید انقد زحمتت دادم، امشب کاوه (پسرش) هم تنها موند...
+نه بابا، این حرفا چیه، تا الان انقد افشار باهاش کشتی گرفته که خوابش برده...
لبخندی زدم و به صورت داریوش نگاه کردم، یعنی میشه منم این لحظات رو ببینم؟اون شب تا صبح داریوش یکی دوبار بیدار شد، برخلاف سری های قبل که اصلا تجربه نداشتم
و سختم بود ایندفعه راحت تر بودم و میدونستم چیکار کنم،بهش شیر دادم و آرومش کردم و فردا صبح از بیمارستان مرخص شدم.
درست مثل نور و نقره براش گوسفند قربونی کردیم...طوبی خانوم و افسانه مثل همیشه پیشم بودن،انگار خیلی زود خبر پسر بودن بچه به گوش اهل آبادی رسیده بود که مهتاج خانوم خیلی زود خودش رو رسوند به خونه امون...


#ایلماه
#قسمت_صدوهشتاد وسه

با دست پر هم اومده بود، حسابی بریز و بپاش راه انداخت واسه داریوش، راستش ته دلم خوشم نیومد...
اون وقت که با اون همه مشقت و بدبختی نور و نقره رو دنیا آوردم، کجا بودن؟ حالا فقط چون پسر بود خودشو به این سرعت رسونده!
مهتاج خانوم نگاهی به صورت داریوش انداخت و گفت: چقدر شبیه احمد خانه!
اشکاش رو پاک کرد و رو به دیار گفت: میگم به یاد آقات اسم‌ بچه رو بذارین احمد!
دیار قلپی از چاییش خورد و گفت: انشالله شاهرخ باز بچه دار میشه و اسمش رو میذاری احمد، اسم پسر من داریوشه!
مهتاج خانوم رنگ به رنگ شد و گفت: انشالله که قدمش خیر باشه، مبارک باشه...
دیار خیلی تند حرف زده بود با مادرش، نمی‌دونستم واسه جمع کردنش چی بگم، آروم گفتم: مهتاج خانوم شما بزرگ تر مایین هر چی شما بگین...
پرید وسط حرفم و گفت: حق میدم بچه ام دلگیر باشه ازم...
دیار به پشتی تکیه داد و گفت: به گوشش برسون که ازش شکایت کردم، دنبال

1403/05/20 15:15

سوراخ موش باشه!
آروم صداش کردم بلکه دست برداره از حرفاش!
مهتاج خانوم همون‌طور که گریه میکرد گفت: بخدا هر دو تاتون برای من عزیزید؛ نمی‌دونم چرا فکر می‌کنی فرق میذارم، جفتتون پسرای منین، دلم نمی‌خواد دشمن هم باشید، اونم داداشته یه خبط و خطایی کرده تو بزرگتری کن ببخشش!منم پشتم به بودن اون گرمه، اگر بره تنها میشم مادر!
+نگفتم میارمت پیش خودم؟
-من چطور خونه زندگیم رو ول کنم و بیام اینجا ؟دیار نفسش رو بیرون داد و گفت: مگه خونه پسرت اومدن سخته؟ مثل همین الان که اومدی...میشد که بیای، خودم میبردمت، یه چند وقت اونجا میموندی و بعد برمی‌گشتی...
گرچه الان انتخابت رو کردی و دخالت نمیکنم، حتما حالت اونجا بهتره!
پوزخندی زد و گفت: پشتت به چی اون گرمه؟ آدمی که قصد جون برادر خودشو داشته باشه واسه چهار تا زمین بی ارزش اصلا شرف داره که حالا بخوای بهش تکیه کنی؟
سری با افسوس تکون داد و گفت: چی بگم که هر چی بگم باد هواست، بی فایده است! تا وقتی اینجا هستی قدمت سر چشم ما، هر چقدر خواستی بمونی اینجا خونه خودته.
اینو گفت و از جاش بلند شد و گفت: من کارام عقب افتادن، یه سر میرم و برمی‌گردم...
دیار اینو گفت و از خونه بیرون رفت، مهتاج خانوم، خودش رو جلو کشید و با کمی من من کردن گفت: قلق مرد دست زنشه، تو راش بیار، بذار رابطه اش با برادرش خوب بشه...دشمن نباشن باهم.
-من از خدامه دشمنی بین برادرا نباشه مهتاج خانوم ولی این قضایای پیش اومده یه اختلاف ساده نیست، من دیگه نمیتونم پامو جایی بذارم که آقا شاهرخ هست...من تا وقتی بمیرم اون روزا تو عمارت یادم نمیره! من نمیتونم جای دیار تصمیم بگیرم؛ بهش میگم یه فرصت دیگه به برادرش بده ولی در نهایت خودشه که تصمیم میگیره این اختلاف رو تموم کنه یا نه!مهتاج خانوم نفسی کشید و گفت: جریان شکایت چیه، بخدا که زشته واسه ما این کارا نمی‌دونم این پسرا چرا اینطور شدن، احمد خان یه عمر با عزت و شرف زندگی نکرده که اینطور این دو تا پسر به بادش بدن...
چند تا آه پشت سر هم کشید،آروم گفتم: من به دیار گفتم که کارش غلطه، بالاخره برادرشه ولی خب حرف حرف خودشه!
+مگه میشه آخه؟ راضیش کن که اگر آشتی نمیکنه با شکایت بدترش نکنه.
سرم رو تکون دادم و باشه زبونیی گفتم و خودم رو مشغول قنداق کردن داریوش کردم...
مهتاب خانوم یک هفته پیش ما موند و دقیقا تمام یک هفته رو از شاهرخ می‌گفت و تمنا میکرد که دیار رضایت بده!
دیار از این اندازه خواهش کردن مادرش به ستوه اومد و گفت: چیکار کرده که انقد نگرانشی؟ تا جایی که یادمه شاهرخ شلوارش هم نمیتونست بالا بکشه که دلت واسه غیرت و مردانگی و زحمت کش بودنش

1403/05/20 15:16

بسوزه، زن و بچه اش هم ما آدم کردیم و دم درآوردن برامون، زمینای آقام رو به هفتش نکشیده هم بالا کشید...قصد جون منم کرد، به زن و بچه امم چشم داشت، حالا بگو تهدیدت کرده و شاخ و شونه کشیده برات؟ اگر اینه که خودم چنان زهر چشمی ازش میگیرم که تا عمر داره یادش نره!
مهتاج خانوم با گریه نشست رو زمین و همون‌طور که اشکاش رو پاک میکرد گفت: خدا آدم رو سنگ کنه مادر نکنه...
با بغض ادامه داد: همه عمرم بی چشم داشت به این و اون کمک کردم، سعی کردم بدی نکنم به کسی!حالا آخر عمری خودم در به در و آواره شدم، اینم که از بچه دار شدنم، اون شاهرخ از خدا بی خبر منو راه به راه چپ می‌ره راست میاد تهدید می‌کنه.دیار نشست رو به روش و گفت: غلط می‌کنه، تو این یه هفته چرا چیزی بهم نگفتی آخه؟ من غریبه بودم؟ چی میگه این مرتیکه نسناس؟ از کی این آدم شده واسه ما؟مهتاج خانوم با ناراحتی گفت: بخدا داره آتیش میزنه به آبرو و اعتبار ما، معلوم نیست با کیا میگرده، معلوم نیست چه بلایی سر زمینا آورده...
ازش سوال جواب هم که میکنم میگه تو کارم دخالت کنی خونه هم ازت میگیرم.
دلم به حال مهتاج خانوم سوخت، طفلکی از چه شکوهی به کجا رسیده بود!

#ایلماه
#قسمت_صدوهشتاد وچهار

اخم های دیار تو هم فرو رفته بود، با حالی که میدونستم از حرفای مادرش خراب شده گفت؛ اونوقت هنوز طرف اونو میگیری؟ بخدا که باید همونجا وسط حیاط می‌کش‍تمش! باید این لکه ننگ رو پاک میکردم و کوتاهی کردم، تقصیر منه که داره اینطور جولان میده.
مهتاج خانوم بینیش رو بالا کشید و گفت: مادرمو در به در کرده منم که تهدید کرده اگر از تو رضایت نگیرم باید برم پهلو اون!
من اگر مادرم پیشم باشه چه دردی دارم؟ نه تنهام نه اینکه ناتوانم از پس خودم برنیام...نیازی هم نیست کسی منو ببره پیش خودش.
دیار نفسش رو بیرون داد و گفت: آدمش میکنم،دیار نفسش رو بیرون داد و گفت: آدمش میکنم، غصه نخور! دنیا همینطور نمیمونه، چشم ما رو دور دیده فکر کرده خبریه!فقط غصه نخور مادر من! بسپارش به من حلش میکنم اون خونه تا ابد مال توئه!
مهتاج خانوم گفت: نمی‌دونم میخوای چیکار کنی ولی تورو خدا کاری نکن که اوضاع بدتر بشه.
+خیالت راحت ...
اون روز کامل پیش مهتاج خانوم موندم و پشیمون بودم از پیش داوری هام! تا جایی که تونستم ازش پذیرایی کردم و با حرف زدن و بچه ها سرگرمش کردم که کمتر فکر و خیال کنه...
شبو هم پیش بچه ها خوابید، منم بعد خوابوندن داریوش رفتم سر جام، دیار غرق فکر بود و به سقف اتاق خیره شده بود، کنارش دراز کشیدم و سرم رو گذاشتم رو بازوش و گفتم: حالت خوبه دیار؟
+نمی‌دونم غصه و حرص چند نفر رو بخورم!
آهی

1403/05/20 15:16

کشید و گفت: بچه ها خوابیدن؟
لبخندی زدم و گفتم: خوابن، نگران نباش تو مثل همیشه میتونی حلش کنی!
-گفتم دلم میخواد به اندازه روزایی که نبودی اذیتت کنم..
+البته اگر یهو ماهی خانوم تصمیم نگیره دوباره بچه دار بشه!
نرم خندیدم و گفتم: نه قول میدم، این دیگه آخریش بود؛ ولی خب خدا هر چی بخواد همون میشه!-ماهی قول میده دیگه کاری نکنه! اصلا دیگه حال بچه آوردن رو ندارم؛ بعد از اینهمه زایمان سخت و سقط خدا همینا رو نگه داره!
دیار آمینی گفت و بهم خیره شد که صدای گریه داریوش بلند شد، کلافه خودش رو عقب کشید و گفت: تازه از دست نقره و فضولی کردناش راحت شده بودم، داریوش خان تشریف آورد، دیارِ بدبخت .
همونطور که تو جام مینشستم گفتم: خدا نکنه،از روی تخت بلند شدم و رفتم سراغ داریوش، بچه ام رو تو آغوش کشیدم و صورتش رو بوسیدم و بهش شیر دادم...
هیچی از قیافه اش به من نرفته بود، بیشتر شبیه دیار و احمد خان بود تا من...
شیرش رو که خورد، جاش رو عوض کردم و مشغول خوابوندنش شدم اما اون چشم های درشت که بهم زل زده بودن بهشون نمیومد قصد خوابیدن داشته باشن!
شاید یک ساعتی رو مشغول بودم تا بالاخره کم کم چشماش خمار شدن و خوابید..
وقتی برگشتم اتاقمون، دیار هم خواب بود، پتو رو کشیدم روش و خودمم کنارش از خستگی بیهوش شدم...
تا چهل روزگی داریوش مهتاج خانوم پیشمون بود، دیار هم هر روز درگیر بود و با شاهرخ جدل داشت...
از قرار معلوم شاهرخ چند تیکه از زمین های مرغوب احمد خان رو از دست داده بود، دیار حسابی شاکی بود  و به دنبال راهی برای پس گرفتنشون، مهتاج خانوم هم هر روز کارش گریه و زاری بود...
درست چهلمین روز به دنیا اومدن داریوش بود که طوبی خانوم اول وقت اومد و با مهتاج خانوم مشغول پختن آش مخصوص چهل روزگی بچه شدن!
بعد از پختن آش، طوبی خانوم و مهتاج خانوم، داریوش رو بردن حموم و طوبی خانوم همون‌طور که چهار قل میخورند، هفت کاسه آب ریخت رو سر داریوش..
بعد از حموم، طوبی خانوم بچه رو قنداق کرد و دعای چله بری که از قبل آماده کرده بود رو به قنداقش سنجاق کرد و به چشم و ابرو هاش سرمه کشید و داد دست من.
داریوشی که حسابی گریه کرده بود رو بغل زدم و بعد از شیر دادنش خوابوندم...
بعد از ظهر همون روز که همه مشغول خوردن آش بودیم دیار از راه رسید و رو به من گفت: من یه سر تا آبادی میرم و برمی‌گردم.
از جا بلند شدم و گفتم: خیر باشه؟-خیره، کم شدن شر شاهرخ حتما خیره!
همقدمش شدم و گفتم: میخوای چیکار کنی؟ دیار توروخدا باز نری دعوا کنی شر درست کنی!
+شر رو می‌خوام از سر وا کنم؛ خیالت تخت ماهی خانوم! بچه ها کجان؟
-مشغول بازی! داریوش رو از دست نقره

1403/05/20 15:16

گرفتم یکم قهر کرده، داشت چشماش رو درمی‌آورد!
خندید و گفت: همه اخلاقاش به خودت رفته، حسود و فضول و زبون دراز، خدا رحم کنه‌..
با خنده گفتم: آش میخوری بیارم؟
سر تکون داد و گفت: تا من برم پیش بچه ها تو بیار بعدش هم باید برم.
باشه ای گفتم و براش کاسه ای از آش ریختم و آوردم..
تو حیاط مشغول بازی با بچه ها بود، کاسه رو بردم و رفتم پیششون، نقره  رو تو بغلش گرفت و گفت: دختر بابا قهر کرده ؟ خودشو لوس کرده؟تا منو دید، روش رو برگردوند و سرش رو گذاشت رو شونه باباش و گفت: مامان اذیتم می‌کنه!نمی‌ذاره داداشمو بغل کنم...
-من به مامان میگم داداش رو بده بغلت اما نباید اذیتش کنی باید خیلی مراقبش باشی،


#ایلماه
#قسمت_صدوهشتاد وپنج

چون کوچولوئه نمیتونه حرف بزنه تو باید مراقب باشی گریه نکنه باشه بابا؟سر کج کرد و گفت: چشماش پر سیاهی بود میخواستم مراقبش باشم سیاهی ها رو دربیارم...مامان نذاشت.دیار خندید و گفت: نه بابا جون،اون چیزی نیست به این چیزا نباید دست بزنی!بالاخره نقره راضی شد آشتی کنه و بیاد تو بغلم، دیار بعد از خوردن آشش از جا بلند شد و گفت: سپردم افشار حواسش بهتون باشه؛ یکی دو روزه برمیگردم، مراقب بچه ها باش.سرم رو تکون دادم و گفتم: نمیخوای بگی میخوای چیکار کنی؟-میرم حق کارایی که کرده رو بذارم کف دستش؛ البته من نه!قانون...اینو گفت و از من و بچه ها و مهتاج خانوم خداحافظی کرد و رفت...دیار که رفت خونه سوت و کور شد...با نور و نقره بازی کردم و بعدش برگشتم تو خونه، انقد دورم با سه تا بچه شلوغ شده بود که شبانه روز بی وقفه سرم گرم بود...نقره یه چیزی می‌گفت تا اونو آروم میکردم نور شروع میکرد...تا نور آروم میشد،داریوش جاش رو خیس میکرد،گریه میکرد یا شیر میخواست.همین چیزا باعث میشد که نبود دیار رو کمتر حس کنم و روز برام سریع تر طی بشه،طوبی خانوم و مهتاج خانوم هم بودن و تا به خودم اومدم موقع خواب بود.خسته بودم و کمر درد داشتم، سر جام دراز کشیدم و به صورت داریوش زل زدم، امشب آورده بودمش پیش خودم،گاهی تو خواب لب هاش می‌خندید و چال گونه اش نمایان می‌شد...انقد به صورتش نگاه کردم و قربون صدقه اش رفتم که خوابم برد.درست سه روز از رفتن دیار میگذشت،کم کم دلم به شور افتاد و بچه ها رو سپردم به طوبی خانوم و رفتم سراغ افشار،تا منو تو مطبش دید از جاش بلند شد و گفت:خودم میخواستم بیام سراغت،لازم نبود بیای.نفسی کشیدم و گفتم: دیگه داشتم نگران میشدم،خبری از دیار ندارم،شما چیزی نمیدونی؟تعارف زد بشینم و خودش هم نشست و گفت: من از خودش چیزی نشنیدم ولی از کسایی که همراهش رفتن شنیدم که موقعی که رفتن سراغ شاهرخ

1403/05/20 15:16