610 عضو
حیاط داشتم با تلفن حرف میزدم یک لحظه برگشتم و همین زن و آن یکی تاجکی را دیدم که دو طرف دختری پوشیده را گرفته بودند، حدس زدم عروس همین باشد و نگاهم رویش قفل شده بود که راهشان را کشیدند و رفتند. با صدای وارفته گفتم:
_اینجا چه خبره؟ تو کی هستی؟
انگار که راه گلویش باز شده باشد شروع کرد به قسم و آیه و گریه و زاری:
_آقا به خدا من تقصیری ندارم! به روح پدر و مادرم، به روح شوهر مرحومم من بیگناهم آقا شما رو به خدا کمکم کنین! به دادم برسین! میکشنم آقا! زندهم نمیذارن!
ابروهایم رفته بود توی هم:
_درست حرف بزن ببینم چه خبره! وگرنه خودم زودتر خلاصت میکنم! تو اینجا چکار میکنی؟ دختره کجاست؟
شانههایش را گرفتم و تکان دادم و با فریاد گفتم:
_مگه با تو نیستم؟ جواب بده!
لبهای خشک و ماسیدهاش میلرزید:
_فرار کرد آقا! دست من و تاجکی رو گذاشت تو حنا و خودش زد به تاریکی شب! اگه من این کارو نمیکردم خون به پا میشد آقا!
هولش دادم عقب.
عقب عقب رفت و خورد به دیوار، دندان هایم را روی هم ساییدم و غریدم:
_الانم خون به پا میشه!
.
#غمناز قسمت 48
مردمک چشمهایش میلرزید،معلوم بود از وقتی به اجبار در این نقش فرو رفته زجر زیادی کشیده، انگار که همین موضوع پیرش کرده باشد:
_من نوریام آقا! غمناز رو خودم بزرگ کردم، همیشه همراهش بودم، پدرم بسوزه دیدین عاقبتم چی شد!
ذهنم کشش حل این مسائل را نداشت. بریده بودم. ایستاده بودم توی اتاقک یک خانهی خشت و گلی در دهی که اسمش را نمیدانستم. از خودم جدا شده بودم، شرکت و خانه و عمارت و همهی نقشه های زندگیام جایی دور از من مانده بود، با احساسم بازی شده بود، زندگیام مضحکهی این و آن شده بود. خسته بودم و عصبی:
_این بازی بعدیِ داخداست؟ قدم بعدیش چیه؟ میخواد اینجوری انتقام بگیره؟ کور خونده!
زن وحشتزده گفت:
_داخدا روحش هم خبر نداره! کار غمناز بود
این اسم را چند بار شنیده بودم اما هنوز نمی توانستم به لب بیارمش
_کجا رفت؟
لبهای داغ بستهاش تکان میخورد:
_به خدا نمیدونم! دیدم دوید سمت بیابون و رفت
اخمهایم رفت توی هم:
_سمت بیابون؟ برای چی فرار کرد؟
سرش را تکان داد:
_چه بدونم آقا! داخدا زورش کرده بود زن شما بشه، چند روزی خیلی ناراحت و پکر بود، خیلی گریه میکرد! ولی خب دختر بود و اسیر پدر! به منم همهش میگفت ولی دلداریش میدادم. چو ی به سرش افتاد که همچین خبط بزرگی کرد نمی دونم والا!
رفتم سمت بالکن و نگاهی به حیاط انداختم. داشتند شام میخوردند و بگو بخند میکردند.
هنوز نمی توانستم باور کنم که چه بر سرم آمده. داخدا گند زده بود به زندگیم. من رو چه به
دخترک بلوچ؟
نگاهی به دورها انداختم. شب بود و تاریکی. با خودم فکر کردم یعنی الان کجاست؟ برای چی فرار کرده؟
دوباره برگشتم سمت زن:
_بالاخره باید جایی رو داشته باشه که بره، همینجوری که راه نمیافته تو بیابون! تو باید بدونی کجا رفته! خودت گفتی بزرگش کردی، از همه چیش خبر داری
زد توی سرش:
_من از هیچی خبر ندارم آقا!
ناگهان دستم رفت بیخ گلویش:
_کسی تو زندگیش بود؟
.#غمناز قسمت 49
چشمهایش رفت روی هم و تقلا کرد، دستم را آزادتر کردم:
_حرف بزن!
از ته گلو گفت:
_من نمیدونم، چیزی ندیدم، دختر بلوچ بیناموسی نمیکنه آقا
پوزخندی زدم:
_عمهی من بیناموسی کرده؟ ازین بدتر؟ ببینم نکنه تو بله رو دادی؟ آره؟
ابروهایش رفت بالا و به سختی گفت:
_نه آقا! خودش گفت
ولش کردم و دوباره رفتم سمت بالکن. انگار نفس کم میآوردم. پس چرا بله گفته؟ من باید برم و این بیآبرویی رو بکوبم تو فرق داخدا! باید زودتر برم بهش بگم وگرنه فردا ازم دخترش رومیخواد! باید برم و سرم رو پبشش بلند کنم و بگم:
_ دخترت راه و رسمی که میگفتی رو تموم کرد!
بهش بگم:
_زود این بی آبرورویی رو جمع کن وگرنه هر چی دیدی از چشم خودت دیدی! طوری زندگیت رو زیر و رو میکنم و از اعتبار و احترام میندازمت که از زنده بودنت شرم کنی!
برگشتم توی اتاق و گفتم:
_باید برگردیم! یالا راه بیفت تا دیر نشده
با صدای ترسیدهای گفت:
_کجا آقا
تقریبا سرش داد زدم:
_کجا؟ خونهی داخدا!
ناگهانی خودش را انداخت روی پاهایم:
_نه آقا! شما رو به پیر به پیغمبر به جان عزیزترین کسی که دارین آقا! رحم کنین تو رو خدا!
پایم را کنار کشیدم؟
_گوش کن ببین چی میگم! من به حدی خسته و کلافهام به حدی عصبانیام که بیشتر ازین بری روی اعصابم همینجا خفهت میکنم! فهمیدی؟
خیز برداشت سمت سفره و چاقو را از بشقابی که توی آن پیاز بود برداشت آمد رو به رویم ایستاد:
_بیا آقا! بیا بکش من رو سیاه رو! بکش خلاص بشم ازین ننگ! هر چی خوبی کرده بودم این دختر جواب داد! آقا منو بکش ولی اگه بری پیش داخدا یه روزه بیابون رو قرق میکنن سر این دختر رو میارن برامون! بلوچ جماعت سر ناموس شوخی نداره!
_دست زدم زیر دستش وچاقو پرت شد کنار:
_منم شوخی ندارم! کی شوخی داره؟ کی با ناموس شوخی داره؟ به من بله نگفته بود؟
_آقا التماست میکنم، نوکریت رو میکنم به قشنگیش رحم کن! به جون نازکش رحم کن آقا! انگار کن یه آهوی ترسیده وسط دشت! به اون چشمها رحم کن آقا!
.#غمناز قسمت 50
به التماسهایش کاری نداشتم، یک لحظه به اتفاقی که افتاده بود هم کاری نداشتم، فقط دلم میخواست ادامه بدهد و بیشتر از او حرف بزند.
تا حالا کسی
دربارهاش چیزی نگفته بود. از قشنگیاش، از جان نازکش، از چشمهای آهوییاش چیزی نشنیده بودم!
دلم میخواست بگویم ادامه بده نوری! ولی زده بود به صحرای کربلا:
_آقا! بچگی کرده، نفهمی کرده، مادر بالای سرش نبوده، من گردن شکسته هم از راز دلش خبر نداشتم که!
حالم دوباره عوض شد:
_خبر نداشتی؟ بیخود خبر نداشتی! بلند شو بریم اون ده خرابشدهتون ببینیم چه خبره! یالا!
رفتم توی بالکن و از همان بالا فرهاد را صدا زدم:
_فرهاااد! نرین بخوابین یه وقت! امشب میریم ازینجا
یک لحظه به همان حالت ماند:
_میریم؟
بهانه آوردم:
_شب هوا خنکتره
برگشتم تو، زن داشت توی خودش حرف میزد و به حالت سوگواری خودش را تکان میداد. با تغیُر گفتم:
_می برمت اونجا و خودت همه چی رو به داخدا میگی! بهش بگو شب چه اتفاقی افتاده! بگو زیر روبند با اون زنه تاجکی نقشه کشیدین و امدی اینجا! بگو تا من تو چشماش نگاه کنم و بپرسم که خبر داره دخترش الان کجاست!
زن چند بار مشت کوبید توی سرش طوری که دلم برایش فشرده شد اما چه کاری میتوانستم بکنم؟
تلفن زدم به کیانا و گفتم:
_یه چیزی بهت میگم بی چون و چرا بگو باشه، اصلا سوال پیچم نکن! فقط کمکم کن!
آهسته گفت:
_اتفاقی افتاده؟
نگاهی به دور و برم انداختم و سعی کردم بر خودم مسلط باشم:
_کیانا مراسم تهران رو کنسل کن! به هر کی می تونی زنگ بزن هر جور که میتونی خبر بده !
_وای خدا تصادف نکرده باشین
عصبی گفتم:
_شلوغش نکن! من خ
حالم خوبه
پرسید:
_عروس چی؟
گوشی را قطع کردم و رو به نوری گفتم راه بیفت. سرجایش میخکوب شده بود. دستش را کشیدم و فریاد زدم:
_روبندت رو بنداز و برو سوار شو!
نیم ساعت بعد توی جاده بودیم،داشتیم برمیگشتیم روستا پیش داخدا.
#غمناز قسمت 51
زن گاهی گریه میکرد، گاهی در سکوت فرو میرفت. سر یک پبچ ناگهان خودش را انداخت روی فرمان:
_آقا شما این قوم رو نمیشناسی، آقا شوخی نیست، سرش رو برات میارن، نکن آقا! به جوونیش رحم کن!
دستم را محکم تکان دادم و هلش دادم کنار:
_خودش باید به جوونیش رحم میکرد! احتمالا جایی رو زیر سر داشته که خطر کرده و نترسیده! نگران نباش خدا میدونه الان با کی سرش گرمه، یهو دیدی با یه طایفهی دیگه قشون کشیدن سمت داخدا
و خنده ی عصبی ای کردم.
با صدای دلخوری گفت:
_غمناز ازون دخترا نیست آقا! عاقله!
این بار بلندتر خندیدم:
_بله خیلی هم عاقله! از کارهاش میشه فهمید! ببین نوری خانم! من به اون دختر کاری ندارم، نه دیدمش،نه میشناسمش، نه دیگه برام مهمه، فقط و فقط میخوام خودم رو خلاص کنم و برگردم! دو روز دیگه داخدا بگه دخترم رو سر به نیست کردی چه جوابی بهش بدم؟ نمیگه یه
بلایی سرش آوردم؟ چرا باید برای خودم دردسر درست کنم مگه شوخیه؟
اینبار ساکت شد و چسبید به ماشین و شروع کرد با صدای بلند با خودش حرف زدن، گاهی هم من را خطاب قرار میداد:
_چقد همیشه دلم براش روشن بود! چقد براش آرزو داشتم، چقد وقتی شما اومدین خواستگاری ذوقش رو کردم گفتم ای خدا چه جای حق نشستی، لیاقت غمناز همین بود که با یه آدم حسابی عروسی کنه از اینجا بره، بدو بدو رفتم کنار دریاچه پیداش کردم گفتم بیا که تهرونیا اومدن! وارفت به خدا! به زور بردمش خونه، بهش گفتم تو حیف اینجایی، تو فهمیدهای، تر و فرزی، درس خوندی، سواد داری، خوشگلی! از هر کی بگی خوشلگتری، چرا اینجا بمونی؟
حرفهام آرومش نمیکرد، گفت نوری من نمی دونم داخدا داره چکار می کنه، گفت من نمیخوام از اینجا برم، گفت من این آقا رو چه میشناسم! چطور برم با قاتل برادرم زیر یه سقف زندگی کنم؟ چطور یادم بره اینا خونِ عزیزم رو ریختن؟
ای داد بر من! دیگه خنده به لبهای قشنگش نیومد، یه غمی تو چشمهای درشتش نشست که انگار کنی دنیا به آخر رسیده آقا!
بعد چرخید سمت من و گفت:
_آقا کاشکی شما غمناز رو دیده بودین! خودتون تعجب میکردین که این آدمیزاده یا پریزاد! نه که من بگم آقا! از هر کی تو ده بپرسی میگه مث غمناز آفریده نشده!
دستم روی فرمان شل شد...
.
#غمناز قسمت 52
دستم روی فرمان شل شد، زدم کنار، نفس بلندی کشیدم و خیره شدم به رو به رو، نوری ساکت شده بود.
شمارهی فرهاد را گرفتم و گفتم برگردند به همان ده، تعجب کرد:
_آقا! مشکلی چیزی هست به ما نمیگین؟ اتفاقی افتاده؟
با صدای محکمی گفتم:
_فرهاد بچهها رو ببر همون جا، بمون تا خبرت کنم، دلم نمیخواد کسی بفهمه کجا هستین و چکار میکنین، یا بفهمن که ما باهاتون نیستیم
_چشم آقا!
رو کردم به نوری:
_ببین اگه باهام روراست باشی و هر چی که هست و نیست رو درست و حسابی بگی نمیرم پیش داخدا
پرید وسط حرفم:
_خدا خیرتون بده آقا! شیر مادرتون حلالتون،من از همون روز اول تو وجنات شما بزرگی و آقایی رو میدیدو، به غمنازم گفتم که شانس در خونهش رو زده!
نگذاشتم بیشتر ادامه بدهد:
_حالا بگو کجا بریم؟
دوباره ترسید:
_به والله نمیدونم
بی حوصله گفتم:
_اینجوری که نمیشه! از کجا فرار کرد:
_از کپری که برای حموم زده بودن، دوید تو تاریکی، ما جرات نکردیم حتی بلند صداش بزنیم، مبادا کسی بفهمه
_پشت کپر چیه؟ کجاست؟ جادهست؟ بیابونه؟
_دشت و بیابون آقا! میره تا میرسه به چند تا ده و آبادی
گیج شده بودم:
_اون دریاچه که میگی چی؟ اونجا نرفته؟
رفت توی فکر، پرسیدم:
_میرفت اونجا چه کار؟
من من کرد:
_کتاب میخوند آقا! به پرندهها غذا
میداد، میگشت برای خودش، گاهی هم نی میاورد برای من کن حصیر ببافم
کم کم داشت از شخصیت این دختر خوشم میآمد، اگر نوری راست میگفت، هم با سواد بود، هم کتاب میخواند هم خلوت خودش را داشت، هم زرق و برق زندگی شهر عوضش نکرده بود ولی باید تاوان جسارتش رو میداد.
قسمت 53
راوی: غمناز
هوا که رفت رو به غروب، تاجکی گفت:
_ما هم جمع کنیم بریم
ترسم را قایم کردم. بلند شدم و بقچهای که آماده کرده بودم را زدم زیر بغلم، نوری گفت:
_این چیه؟ لباس و هر چی که بگی خودم برداشتم
یک لحظه گیج شدم اما خودم را جمع و جور کردم:
_لباس یادگار مادرمه! خودش که نیست، دلم میخواد همرام باشه
و بغض کردم. نوری ناراحت شد:
_روحش شاد باشه الاهی! اونم الان خوشحاله که تو داری سر و سامون میگیری، دعای خیرش همراهته، هر مادری آرزوش خوشبختی بچهشه
پوزخند زدم:
_خوووشبختی!
دستش را توی هوا تکان داد:
_خوشبختی چیه پس؟ سر و سامون بگیری، داخل بزرگون بشی، خانمی بشی برای خودت
فایده نداشت. جپابش را ندادم.
از اتاق که بیرون رفتیم، تعدادی از زن های فامیل و همسایه که با داماد نرفته بودند همراهمان شدند و دایره می.زدند و شعر میخواندند.
باید خوشحال بودم. باید مثل بچگیام که خودم هم دنبال عروس میرفتم و شعر میخواندم خوشحال بودم اما حالم خیلی بد بود. مدام توی ذهنم راههای مختلف را امتحان میکردم. هیچکدامشان به تهران و زیر یک سقف بودن با آقای زند ختم نمیشد! نمیشد خودم را راضی کنم!
وقتی رسیدیم تقریبا داشتم از حال میرفتم اما به خودم نهیب زدم که الان وقت بد بودن نیست.
دور کپر را پوشانده بودند، توی کپر آب گرم کرده بودند، زنها پشت کپر دور هم نشستند.
هنوز دست میزدند و شعر میخواندند. مهرجان بار و بنهاش را گوشهی کپر باز کرده بود و نمیدانم داشت چکار میکرد.
در گوش نوری گفتم:
_بهش بگو الان بره بیرون! من خجالت میکشم
نور افتاده بود توی چهرهی نوری و قیافهی مضحکی پیدا کرده بود، ابرویش را بالا انداخت و دست روی بینیاش گذاشت.
_هییس زشته، تو که عیب و ایرادی نداری
دیدم از نوری بخاری بلند نمیشود خودم دست به کار شدم:
_مهرجان! میشه یه کمی بیرون باشی، من آماده شدم میگم صدات کنن
مهرجان بی سر و صدا از کپر بیرون رفت.
زود دست بردم توی بقچه و قیچی کوچکی که قایم کرده بودم را بیرون کشیدم و نوکش را گذاشتم رو شاهرگم:
_نوری! تاجکی رو صدا بزن بیاد!
نوری هنوز متوجه قیچی نشده بود. وقتی تاجکی رسید دستم را زیر نور گرفتم و با صدای خفهای گفتم:
_اگه هر چی میگم گوش نکنین رگم رو میزنم! به روح مادرم شوخی نمیکنم
نوری ناخنش را فرو
کرد توی گونهاش و تاجکی صدای عجیبی از خودش درآورد
.#غمناز قسمت 54
تند تند حرفم را زدم و حالیشان کردم که اگر میخواهند خون و خونریزی به پا نشود باید نوری به جای من لباس بپوشد و کمک کنند فرار کنم.
هر دوتایشان سر جایشان میخکوب شده بودند. حالشان را میفهمیدم حق داشتند، کار زیادی ازشان میخواستم ولی چارهای نبود.
از شوک که درآمدند ایما و اشاره کردند. حتی نمیتوانستند بلند حرف بزنند! اگر همین جر و بحث کوچک هم به گوش زنهای بیرون میرسید از کاه کوه میساختند.
هیچوقت قیافهی تاجکی یادم نمیرود! از شدت التماس کج شده بود و یکوری با دست و زبان و لبرو و چشم و لب کج و کوله میشد. چشمهایش گشاد میشد بسته میشد. نوذی هم دست کمی نداشت فقط لرزش بدنش نشان میداد چقدر ترسیده.
محلشان ندادم. باید در عمل انجام شده قرارشان میدادم، محال بود خودشان کوتاه بیایند.
در یک لحظه نوری را هل دادم سمت تاجکی و از قسمت تاریک کپر بیرون خزبدم.
اول تا جایی که در توانم بود دویدم. چند بار سکندری خوردم و نزدیک بود بخورم زمین. توی فکرم فقط یک چیز بود تا جایی که می تونی دور شو! دور شو!
از نفس که افتادم نشستم.
اگر نقششان را بد بازی میکردند، همین امشب این بیابان پر از گله های آتش میشد و به خروسخوان نرسیده خونم را میریختند.
حتی نمیتوانستم تصورش را بکنم! وقت نکرده بودم فکر کنم که از کدام طرف و به کجا فرار کنم.
فقط یک چیزی از بچگی توی ذهنم بود که یک دایی توی صفیآباد دارم. داییام را تا به حال ندیده بودم اما میدانستم با داخدا میانهی خوبی ندارد، همین بهم امید میداد که مرا قبول کند و پناه بدهد.
یکبار هم شنیده بودم که پیغام فرستاده بود" بچههای خواهرم را مدتی بفرستید صفی آباد! خیلی دلتنگ خواهرم هستم!" ولی داخدا جواب داده بود که بچه های من دایی ندارند.
باید تا جان در بدن داشتم راه میرفتم.
هر آن ممکن بود رازم برملا شود و خیل آدم.های داخدا بریزند توی بیابان، یا اگر نوری به حرفم گوش کند و جای عروس برود به حجلهی آقای زند، روبندش کنار برود و بلوا به پا شود.
دقیقا نمیدانستم تا صفیآباد چقدر راه است. شنیده بودم چند تا آبادی با ما فاصله دارد.
از همهی ترسهایی که داشتم، ترس از تاریکی و از خدابهترون کوچکترینشان بود، وحشت از هر طرف دامنم را گرفته بود.
سعی میکردم یا بلند بلند با خودم حرف بزنم یا آواز بخوانم.
گاهی تند و گاهی خسته خسته رفتم. صداهای عجیب و غریب و خشخشهایی که میشنیدم تنم را میلرزاند.
گاهی حس میکردم کسی دارد کنارم راه میرود. شروع میکردم به دویدن او هم
میدوید.
.#غمناز قسمت 55
توی راه به خودم لعنت میفرستادم. بیگدار به آب زده بودم. ترس همهی وجودم را گرفته بود. حتی یک جایی از راه زدم زیر گریه.
گریه میکردم و میدویدم. هم از پشت سر میترسیدم که لورفته باشم هم از رو به رو که مبادا خطری از راه برسد.
چند ساعتی که راه رفتم فشار بیخوابی و خستگی و تحمل رنج از پایم انداخت. نشستم و جز نور کمرنگ ماه از پشت ابرها و چند تا ستاره چیزی پیدا نبود.
نمیدانم خوابم برد یا بیهوش شدم، حتی نمیدانم چقدر طول کشید. چشمهایم را که باز کردم هوا گرگ و میش بود و سایهی بوتهها و کوههای دورتر معلوم شده بود.
یک قلپ آب خوردم و دوباره راه افتادم. رسیدم به یک آبادی و کم کم تیغههای آفتاب از کوه سرزده بود.
از پناه دیوارها میگذشتم. این آبادی را میشناختم و قبلا برای عروسی پسر عمه حوری آمده بودیم.
هنوز بیدار نشده بودند. هر از گاهی خروسی میخواند. خوشحال بودم که راه را درست آمده بودم.
این همه دویده بودم اما اگر نوری لو رفته باشد به یک ساعت نکشیده پیدایم میکردند.
قدم تند کردم و از آبادی گذشتم. شانس آوردم و پیش رویم یک راه اصلی بیشتر نبود. یک تکه نان از بقچه ام درآوردم و در حین راه رفتن میخوردم. ظهر به آبادی دیگری رسیدم که تا به حال ندیده بودم.
احتیاط کردم و وارد آبادی نشدم. میترسیدم بپرسند کی هستم وکجا میروم.
معمولا کسی زن یا دختری جوان را نمیدید که تنهایی راه افناده باشد از این ده به آن ده برود.
از حاشیهی ده و از کنار زمینهایی که گندم و جوکاشته بودند رد شدم.
خوشبختانه جز چند تا بچه که مشغول بازی بودند و مردی که توی زمینش کار میکرد کسی را ندیدم.
رفتم تا چند ساعت از صبح گذشته رسیدم به کوه خواجه.
زائرها و بازدیدکنندهها تک و توک از کوه بالا می رفتند. من هم کنارشان راه افتادم.
رمان صدف 🌹🌹:
.#غمناز قسمت 56
راوی کوروش زند:
استارت زدم و رو به نوری گفتم:
_پس بریم دریاچه
هول کرد:
_این موقع شب آقا؟ اونجا هیچی معلوم نیست
در حالیکه حرکت میکردم گفتم:
_پس کجا بریم؟ تو این تاریکی! منم جایی رو بلد نیستم همین دریارچه رو هم چون خودت گفتی اغلب میره اونجا گفتم
زل زده بود به من، زن بامزهای بود، انگار همیشه توی صورتش توجه و تعجب داشت.
_نمی دونم آقا! یه دختر که تا حالا تنها جایی نرفته کجا میتونه بره؟ خیلی از دستش شاکیام! چرا چیزی به من نگفت؟ همهش میگفت کاری میکنم از هم جدا نشیم! حالا پس چطو گذاشته و رفته؟
یک چیزی مدام ذهنم را اذیت میکرد، بالاخره به زبان آوردم:
_نوری خانم راستش رو بگو! دلش جایی نبود؟
ساکت شد و حرف را عوض کرد:
_آقا کنار دریاچه اگه بره، به محض اینکه بفهمن فرار کرده به یه ساعت نکشیده پیداش میکنن! فکر نکنم خطر کنه بره اونجا، شده نیزار رو آتیش بزنن، میگیرنش
بعد رفت توی فکر. در تاریکی جاده آرام آرام میراندم و به هر جا که دختری جوان و تنها بتواند برود فکر می کردم:
_چیزی با خودش داشت؟ وسیلهای، غذایی
نوری دست زد توی پیشانیاش:
_بله آقا! حالا که دارین میگین فهمیدم اون بقچه چی بوده! بهش گفتم چیه گفت یادگار مادرم میخوام همرام باشه
پوزخندی زدم:
_پس فکر همه جا رو کرده بوده!
پرسیدم
_دور و بر آبادی چیه؟ حداقل بگو از کدوم راه بریم، خوب فکرت رو به کار بنداز نوری خانم! یه چیزی بگو!
من من کرد:
همینجور چندتا آبادیه، میره تا کوه خواجه
گاز دادم و سرعت گرفتم:
پس از همون طرف که میگی میریم، آبادی به آبادی میگردیم. گفتم و هر دو ساکت شدیم. اول میخواستم آهنگ بگذارم و کمتر فکر کنم اما ترسیدم نوری دوباره از او حرف بزند و نشنوم.
به آبادی اول که رسیدیم، همه جا تاریک بود. توی سیاهی شب نزدیک به خانهها نگه داشتم و قلبم شروع کرد به تندتر تپیدن.
#غمناز قسمت 57
نگاهی به نوری انداختم:
_تو این تاریکی، نصفهشب، از کجا بفهمیم تو این روستا هست یا نه؟
نوری که انگار از فکر طولانیای بیرون آمده باشد اول منگ نگاهم کرد و بعد گفت:
_در رو باز کنین من یه نگاهی بندازم
با تعجب گفتم:
_به چی نگاهی بندازی؟ ما اومدیم دنبال یه سوزن تو خرمن کاه! اونم نصفه شب! تو این روستا آشنایی فامیلی نداره؟
با صدای آهستهای گفت:
_نه والا...
گفتم:
_پس تو خونهها نرفته نه؟ بعیده! اینجا هم نزدیک روستای شماست فکر نمیکنم اینجا موندن باشه، بریم آبادی بعدی
منتظر جوابش نشدم و راه افتادم. روستای بعدی نزدیک تر بود. وقتی رسیدیم نگاهی به دور و بر انداختم:
_اینجا هم رسیده نوری خانم! ولی قطعا
باید رد شده باشه، هر چی دورتر بهتر!
نمیدانم چرا کم کم داشتم نسبت بهش احساس پیدا میکردم، تا روز عقد هیچ حسی نداشتم، برای شب عروسی نگرانی و کنجکاویام اجازهی تجربهی حس دیگری را نمیداد اما الان چندین حس مختلف داشتم.
کنجکاویام به خاطر حرفهای نوری و توصیفهایش بیشتر شده بود، از فرارش عصبانی بودم و در عین حال چون زن عقدیام بود، نسبت بهش غیرت هم پیدا کرده بودم و از اینکه آن موقع شب باید اینطور جایی دنبالش میگشتم به شدت دلخور و ناراحت بودم.
راه افتادم سمت روستای بعدی و داشتم توی ذهنم سوالی چیزی آماده میکردم تا از نوری بپرسم و حرف را بکشانم به دختر.
حرف زدن دربارهاش هم شیرین شده بود و هم تلخ. بالاخره پرسیدم:
_این چند روز حرفی نمیزد؟ چیزی نمیگفت که شک کنی؟ یا بتونی حدس بزنی که چه نقشهای داشته؟ ردی نشونی، سرنخی؟
خیلی معذب بود:
_آقا من فقط ناراحتیش رو میدیدم و دلداریش میدادم، سر حموم رفتن هم اولش خیلی تعجب کردم ولی بعدش فکر کردم داره با داخدا لج میکنه، چونمی گفت اگه قراره داماد بره سرآپی منم میخوام برم!
وقتی گفت، گفته داماد، وقتی این جملهها را از زبانش گفت چیزی توی دلم تکان خورد و ناخودآگاه گاز بیشتری دادم.
.#غمناز قسمت 58
کمی جلوتر که رفتم، نوری تقریبا از حال رفت. دیدم حرف میزنم و جواب نمیدهد اول فکر کردم خوابش برده چون حرف میزدم و جواب نمیداد.
زدم کنار و هی تکانش دادم و صدایش زدم:
_نوری خانم! نوری خانم! بلند شین، چه وقت غش کردنه؟
بطری آب را برداشتم و روی صورتش آب پاشیدم، کمی چشمهایش را باز کرد. گشتم ببینم چیز شیرینی پیدا میکنم، چند بسته بیسکوییت و کیک و چندتا آبنبات پیدا کردم.
آبنباتها را ریختم توی بطری و هی تکان دادم:
_بیا ازین بخور شاید فشارت افتاده!
بعد تازه متوجه شدم که این زن از وقتی به جای عروس قدم به کپر گذاشته چیزی نخورده و تمام این مدت فشار عصبی زیادی تحمل کرده.
آرام آرام از بطری توی دهانش ریختم و کم کم مزه مزه کرد.
یک ربع ساعتی شد که به خودش آمد:
_ببخشید آقا!
زود یکی از کیکها را باز کردم و دادم دستش. بی مقدمه و تعارف شروع کرد به خوردن، خودم هم احساس ضعف کردم و کیک دیگری باز کردم.
نوری یک لحظه از خوردن دست کشید:
_خدا کنه عقلش کشیده باشه یه توشهای برداشته باشه، هلاک نشه از تشنگی
با پشت دست لبم را پاک کردم:
_گفتی بقچه داره که!
سرش را تکان داد. نتوانستم بقیه ی کیک را بخورم. راه افتادم تا رسیدیم به روستای بعدی. به ساعت نگاه کردم تازه سه نیمه شب بود! گفتم:
_همینجا بمونیم تا هوا روشن بشه!
گفت:
_خدا رحم کنه!
چیزی
که مثل خوره افتاده بود به جانم را پرسیدم:
_نوری خانم! جواب من رو ندادی، دلش پیش کسی نبود؟ با کسی قرار و مداری نداشت؟
باز هول کرد:
_نه آقا! استغفرالله!
بهش شک کردم، برگشتم طرفش و تهدیدش کردم:
_ گوش کن نوری خانم! عجز و لابه کردی که نریم پیش داخدا! گفتی خون به پا مبشه، قبول کردم با این رسوایی کنار بیام، مراسم تهران رو کنسل کردم دارم دنبالت هر جا میگی میام ولی اگه چیزی ببینم، اگه کوچکترین چیزی باشه که ازم مخفی کنی، کوچکترین چیزی نوری خانم! هر چی دیدی از چشم خودت دیدی! فهمیدی؟
سرش را پایین انداخت و خیلی آهسته گفت:
_راستش یکی بود! کنار دریاچه!
#غمناز قسمت 59
یک آن چیزی نفهمیدم حمله کردم بهش، عین داخدا که دست انداخته بود زیر گلویم، داشتم خفهاش میکردم:
_چرا از اول نگفتی؟ هان؟ مگه من ازت نپرسیدم، چرا ازم قایم کردی؟ نگفتم بریم کنار دریاچه؟ پس چرا اومدیم اینجا؟
بعد به خودم آمدم و دستم را برداشتم. چند دقیقهای طول کشید تا نفسش جا آمد:
_آقا! از بس پرسیدین که هر چی هست بگم دارم میگم و گرنه هیچی نبود! به خدا به پیغمبر حتی ندیدم یه بار باهاش حرف بزنه! فقط از دور نگاه میکرد، اون ساز میزد اینم گوش میکرد.
آتیشی شدم:
_اون ساز میزد اینم گوش میکرد؟ اون وقت میگی هیچی نبوده؟
بین سرفه گفت:
_نه آقا! هیچی نبود، شاید تو دلش بود ولی هیچ کاری نمیکرد
سعی کردم آرام باشم:
_از کجا میدونی تو دلش بود؟
لحنش غمگین شد:
_خودش بهم میگفت، یعنی یه بار که مچش رو گرفتم از پشت نیزار داشت نگاه میکرد، خودش بهم گفت، آقا هیچوقت هم ندیدم هوبیار کاری بکنه یا بیاد اینطرف!
نیم نگاهی بهش انداختم:
_هوبیار؟ کی هست؟ پس چطور اسمش رو میدونی
دوباره هول شد:
_آقا خودم رفتم پرسیدم، یعنی غمناز من رو فرستاد، گفت برو سر و گوشی آب بده ببین کیه
زبانم را گاز گرفتم:
_پس قاصدشون بودی!
به التماس افتاد:
_نه به والله آقا! چه قاصدی، همون یه بار رفتم
زد به سرم و گفتم:
_برمیگردیم سمت دریاچه
کاملا برگشت طرفم:
_آقا اونجا چیزی نداره، به خدا بهتون دروغ نگفتم، آقا بریم اونجا شاید ما رو ببینن! از این طرفم غمناز از دستمون بره!
بهش اعتماد نکردم، دور زدم و برگشتم. گوش نمیدادم ببینم نوری دارد دربارهی چی حرف میزنه،توی فکرم فقط یک تصویر بود، یک دریاچه ی زیبا و یک نیزار، یک پسر که کنار دریاچه ساز میزند و دختر زیبایی که از لای نیها نگاه میکند و قلبش می تپد!
نه نمیتوانستم تحمل کنم
.#غمناز قسمت 60
وقتی رسیدیم به دریاچه، هوا گرگ و میش بود. زدم کنار و بیتوجه به نوری، پیاده شدم.
پس اینجا جایی بود که او اغلب وقت گذرانده
بود، فکر و خیال بافته بود، کتاب خوانده بود، عاشقی کرده بود!
خنکا از سمت دریاچه میآمد و پوستم را بیدار میکرد. صدای خواندن پرندهای از لای نیزار میآمد. گوشم را تیز کرده بودم شاید متوجه حرکت و صدای مشکوکی بشوم اما همه جا آرام بود.
نوری هم پیاده شده بود و پشت سر من ایستاده بود. بدون آنکه نگاهش کنم پرسیدم:
_کجا میرفت معمولا؟
صدایش خسته بود:
_یه کم روشنتر بشه میبرمتون همون سمت
بدجور هوس چای یا قهوه کرده بودم، هنوز از کار روزگار در عجب بودم که چطور سرنوشت من به اینجا رسیده بود!
زیر لب گفتم:
_من چه تقصیری داشتم! روحم هم خبر نداشت! حتی برادرش رو ندیده بودم، حتی هنوز نمیدونم چرا دعوا رو شروع کردن! چطور گفته من با قاتل برادرم نمیرم زیر یه سقف؟ اگه اینطور بود داخدا چرا خواست که به قاتل پسرش دختر بده؟!
نوری متاثر شده بود:
_هیچکس نفهمید چرا این اتفاق افتاد! شهسوار پسر خوبی بود آقا
ادامهی حرف خودم را زدم:
_میدونی چیه؟ داخدا میدونه من تقصیری ندارم!
منتظر جوابی از نوری نماندم و راه افتادم سمت نیزار، از خش خش پشت سرم متوجه میشدم که دارد دنبالم میآید.
کم کم اشعههای بیرمق خورشید میرفت که جان بگیرد و زمین را روشن کند. زندگی توی نیزار بیدار میشد و گله به گله پرندهای میپرید. نوری از فکر بیرونم آورد:
_اونجا آقا! معمولا که میومدم اونجا پیداش میکردم.
قدمهایم تند شد. انگار داشتم به خلوتش پا میگذاشتم. بالاخره چیزی از او پیدا کرده بودم. حالا دلم میخواست حتی نوری هم کنارم نباشد.
آهسته روی تخته سنگی که نشانم داده بود نشستم و نرم روی آن دست کشیدم.
#غمناز قسمت 61
خیلی زود خودم را جمع و جور کردم و نگاهم را به آن طرف دریاچه دوختم:
_اون پسر که گفتی اسمش چی بود؟
_هوبیار آقا!
لبم را گاز گرفتم:
_کجا ساز میزد؟
اشاره کرد به آن طرف دریاچه، اینجا که من نشسته بودم تقریبا پشت نی و بوتهها بود اما جایی که پسر مینشسته کاملا لب رودخانه و پیدا بود.
چیزی به ذهنم رسید:
_نوری خانم! معمولا چه ساعتی میومد اینجا؟ اون پسره چطور؟
نوری چشم دوخته بود به دورها و فضای دریاچه پکرش کرده بود:
_ عصرها آقا! ساعتهای چهار، اونم همینجور
گفتم: هر روز میومدن؟
یک قدم رفت جلوتر:
_نه آقا!
بعد بیحوصله و دلگیر گفت:
_آقا ما نباید میومدیم اینجا! حالا غمناز فرصت پیدا میکنه دورتر میشه، می ترسم گمش کنیم، آدم باید دیوونه باشه فرار کنه بیاد دریاچهی نزدیک خونه!
بد نمیگفت ولی بهش بیاعتماد شده بود، اگر پای آن پسر در میان نبود راحتتر کنار میآمدم. پوزخندی زدم:
_اگه کسی اینجا منتظرش
بوده و با هم رفته باشن چی؟ شاید حتی ماشین داشته پسره نه؟ خدا می دونه الان رسیده باشن کدوم شهر، یا حتی به زودی از مرز خارج بشن!
زد توی صورتش:
_خدا مرگم بده! این حرف های زشت رو نزنین آقا! اون الان ناموس شماست
با خشم از جایم بلند شدم:
_چون ناموسمه میگم! الان کجاست؟ وای به حالت منو بازی بدی نوری خانم
ناگهان زد توی سرش:
_خدا منو مرگ بده الاهی! زن بلوچ باشی و تو این حال
و های های زد زیر گریه! پشیمان شدم ولی یک درصد هم با خودم گفتم اگر فیلم بازی کنه چی
گفتم:
_اینجاها رو میگردیم ساعت چهار هم میایم ببینیم پسره میاد یا نه!
.
#غمناز قسمت 62
راه افتادم توی نیزار و بین بوتهها راه میرفتم. انگار این فضا پر شده بود از او، هر جا که پا میذاشتم با خودم میگفتم او هم پا گذاشته، او هم همین جاها بوده، از همین هوا تنفس کرده، شاید جای انگشتهایش روی نیها مانده باشد!
بعد از خودم لجم میگرفت که چرا باید همهی اینها برایم مهم باشد! آن هم کسی که باهام بازی کرده و معلوم نیست کجا دارد به ریشم میخندد!
ظاهرا کسی این اطراف نبود. و خورشید کاملا بیرون آمده بود. برگشتم سمت نوری که روی همان سنگ قوز کرده بود.
_نوری خانم پا شو بریم! عصری برمیگردیم
زود از جایش بلند شد:
_بریم آقا! نکنه ما رو ببینن!
وقتی راه افتادیم پرسیدم:
_جایی هست بشه صبونه خورد؟
اولش جا خورد و ترسید اما بعد چند دقیقه ای فکر کرد و گفت:
_اون آبادی اولی نگه دارین من میرم پرس و جو میکنم یه چیزایی میخرم. پیاده که شد من هم تکیه دادم به ماشین و دوباره به وسواس افتادم که او چیزی برای خوردن دارد؟
نوری با نان و پنیر و کوزهی آب برگشت. رفتیم یک گوشه ی خنک پیدا کردیم و نشستیم. هنوز دو لقمه بیشتر نخورده بودم که نوری گفت:
_تو نونش دونه وار ریختن خیلی خوشمزه شده، غمناز خیلی این نون رو دوست داره
به سختی لقمهام را قورت دادم. بهش خیره شدم:
_شما عمدا هی ازین دختره حرف میزنی نه؟
با گوشه ی روسری دهانش را پاک کرد:
_دختره
گفتم:
_هنوز نمی تونم اسمش رو بگم
لبخندی زد:
_تا حالا شنیدین کسی با شنیدن عاشق بشه؟
تکه نانی که توی دستم بود را گذاشتم گوشه ی سفره:
_متوجه منظورتون نمیشم
خیره بهم نگاه کرد:
_بچه که بودم مادرم از یه عشقی برام میگفت، همه با شنیدن وصف جمال دختر پادشاه عاشقش میشدن
از دهانم پرید؟
_مگه خوشگلی چقدر میتونه خاص باشه؟
خندید:
_مث غمناز
ابرویم درهم گره خورد که حالت دیگری از خودم نشان ندهم:
_همه چی که خوشگلی نیست!گاهی اهمیتی نداره
سری تکان داد:
_درسته! غمناز این دارد و آن نیز هم
خندیدم:
_مثلا دارین عاشقم میکنین؟
#غمناز قسمت 63
نوری
به دورها چشم دوخت:
_آقا هیچ دلی به زور پی دل دیگهای نمیره، شما رو مجبور کردن با غمناز ازدواج کنین، اونم مجبور بود، شما هیچ شناختی ندارین حتی ندیدینش منم سعی کردم یه چیزایی ازش بگم، الان که دیگه زن عقدی شما هم هست
از جایم بلند شدم:
_بلند شو نوری خانم!
راه افتادیم. این بار حوصلهی حرف زدن نداشتم، چند تا آبادی را به سرعت رد کردم و کنار یکی ایستادم:
_از اینجا باید به دقت بگردیم، من که نمی تونم برم سراغش رو بگیرم، شما پیاده شو ببین چیزی دستگیرت میشه
نوری هم بی حرف رفت پایین، تکیه دادم به صندلی و چشمهایم را بستم، چیزی به عقلم نمیرسید. اگر سر و ته میکردم و برمیگشتم تهران چی میشد؟ میگفتم بچهها این نوری را ببرند پیش داخدا و بگویند دخترت پر! حساب بی حساب!
برای چی اینجا مانده بودم؟ چی وصلم کرده بود به این برهوت؟
توی فکر و خیال بودم که نوری برگشت:
_چیزی سر درنیاوردم آقا! از دو تا زن هم پرسیدم کسی رو ندیده بودن
گفتم:
_نپرسیدی بعد از اینجا چیه؟
در حالیکه داشت سوار میشد گفت:
_یه آبادی و بعدش کوه خواجه
گفتم:
_دلم تو دریاچه ست نوری خانم! برگردیم ببینیم پسره میاد یا نه
زیر لب گفت:
_لا اله الا الله...پناه بر خدا!
بعد بلندتر شاکی شد:
_آقا از کاه کوه نسازین! بیاین همین مسیر رو بریم تا شب بگردیم
نمیدانم چرا اعتمادم بهش کمتر هم شده بود، بی توجه به حرفش راهی دریاچه شدم، حول و حوش ساعت چهار رسیدیم دریاچه.
راه افتادیم از لای نیها رفتیم همان سمت که پسر مینشست.
به تکه سنگی که دختر مینشست رسیدیم. به ساعتم نگاه کردم. چهار بود. رو به نوری گفتم:
_الان باید اونجا باشه نه؟
با دهانی خشک گفت:
_گاهی هم یه کم دیرتر میاد
گفتم:
_باشه! صبر میکنیم تا بیاد!
.#غمناز قسمت 64
ساعت نزدیک پنج شد. شقیقههایم نبض میزد، سعی میکردم آرام باشم. گردههای نی روی گردنم نشسته بود و پوستم را میسوزاند. الان باید دوش گرفته باشم و جلوی تلویزیون لم داده باشم.
_نیومد نوری خانم! این فقط یه معنی میده
ترسیده بود:
_گاهی هم نمیاومد آقا!
داد زدم:
_بسه دیگه! به چی اعتقاد داری که قسم بخورم بیچارهتون میکنم؟
برگشتم سمت ماشین، تند تند قدم برمیداشتم. حس میکردم خون به مغزم نمیرسد. نوری تقریبا دنبالم میدوید.
رسیدیم کنار ماشین دیدم دو تا ماشین کنارم پارک کردهاند. هر فکری به ذهنم رسید و مانده بودم بروم جلو یا نه.
در همین هنگام صدای رضا آمد:
_آقا کوروش اینجا چکار می کنی؟ مگه نرفتین تهران؟
در حالیکه میخندید گفت:
_همه رو دست به سر کردین خودتون اینجا موندین پی عشق و حال؟ بچه ها گفتن اینجا میشه یه چیزایی
شکار کرد، شما چی شکار کردین؟
بیمقدمه داشت حرف خودش را میزد. بهش توجهی نکردم و تنها دستی تکان دادم. تقریبا به ما نزدیک شده بود. داشت خیره به نوری نگاه میکرد:
_پ عروست کو؟ دختر داخدا اینه؟ این که ...
اجازه ندادم حرفش را تمام کند:
_سرت به کار خودت باشه رضا!
رفتم سمت ماشین. از پشت سرم گفت:
_عجب سرنوشتی داشتی کوروش زند!
هنوز صدای خندهاش میآمد که سوار شدیم و بی هوا از دریاچه دور شدم.
کمی آنطرفتر نگه داشتم:
_این پسره اهل کجاست؟ هر جور فکر میکنم بهترین سر نخ همینه!
این بار نوری عصبانی شد، طوری که حتی صدایش را بالا برد:
_تا همه رو به کشتن ندی، تا خون به پا نکنی ولکن نیستی آقا! هیچی ازین پسره نمی دونیم، هیچی، می خوای بری ردش، آاا این بیابون خدا! برو ردش!
بعد در را باز کرد و پرید پایین:
_من خودم میرم دنبال غمناز! خودم میرم تا دیر نشده پیداش میکنم، شما برو دنبال خیالات خودت آقا مهندس!
تند تمد به راه افتاد، همین مانده بود این یکی هم سر به بیابان بگذارد، کنارش نگه داشتم:
_بیا سوار شو، اول میریم جایی که تو میگی، اگه نبود ببینم حرف حسابت چیه
و راه افتادیم سمت کوه خواجه.
.#غمناز قسمت 65
راوی غمناز:
از سینهکش کوه بالا میرفتم و دنبال این بودم که آدم قابل اعتمادی پیدا کنم و بپرسم پس صفیآباد کجاست و راهش از کدوم طرفه
باز با خودم فکر میکردم که از کجا معلوم بود آن زن راستش را گفته باشد، هیچ به آدم های معمولی شبیه نبودند.
به زیارتگاه که رسیدم، نفس بلندی کشیدم، قدم در بقعه گذاشتم. بوی عطر و رطوبت در هم پیچیده بود، بعد از چند روز آرام شدم. ما معمولا به زیارت نمی رویم ولی اینجا سرپناهی بود که کسی نمیپرسید چرا آنجا هستم.
یک گوشه نشستم و به تک و توک زن ها نگاه میکردم. کمکم چشمهایم گرم شد. خوابم برد.
بیدار که شدم احساس خیلی خوبی داشتم. توانسته بودم چند ساعت بیدغدغه بخوابم. بلند شدم و آمدم بیرون.
زنی نشسته بود و جلویش بقچهای پهن بود. چیزهایی میفروخت، انگشتر، تسبیح، چاقو، سنگهای قیمتی، تمثال...
نشستم کنارش. متوجه من شد:
_میخوای چیزی بخری؟ ازین انگشترا؟
در سکوت دست میبردم و انگشترها را یکی یکی امتحان میکردم.
زن یکی را برداشت:
_این قشنگه، فیروزه ی نیشابوره، اهل اینورایی؟ لباست که بلوچیه
سری تکان دادم:
_صفیآباد! اهل صفیآبادم میدونین کجاست؟
زن انگشتر دیگری به دستم داد:
_اینم عقیق اصله! آخ نمیگه! رنگشو ببین! صفیآباد نشنیدم، دوره از اینجا؟
دوباره سری تکان دادم و با خودم فکر کردم، نکنه پدرم دروغ گفته و اصلا صفیآبادی وجود نداره! پس داییام الان
کجاست؟
توی فکر بودم که زن گفت:
_زنی یا دختری؟ اومدی بری قرار عاشقون؟
سرم را بلند کردم:
_تل عاشقون؟ قرار عاشقون؟
زن داشت تسبیحی که برداشته بود را پاک میکرد:
_ها! نشنیدی؟ یه جاییه اون پایین، یه تپه ایه، هر کی خاطرخواهی داره، هر کی مسافری داره، هر کی گمشده ای داره، میره اونجا، فردا از دم سحر اونجا جمع میشن
حواسم هنوز به صفیآباد بود، اگه داخدا دروغ گفته باشد بدبخت شدم، حالا چکار کنم؟ کجا برم؟
زن گفت:
_نخواستی؟ خیلی به دستت میومد
بلند شدم
_برمیگردم ازت میخرم الان پول همرام نیست، گفتی تا تلِ عاشقون چقدر راهه؟
رمان صدف 🌹🌹:
.
#غمناز قسمت 66
زن این بار با دقت براندازم کرد:
_تنهایی؟ تنهایی میخوای بری؟
ترسیدم دردسر شود:
_نه! مادرم پایین کوهه، نتونست بیاد بالا
دستش را دراز کرد:
_همین راست کوه رو میگیری و میری، هیچی جلو راهت نیست تا میرسی به تل، تو راه هم میبینی که دارن میرن اون سمت
بیشتر از این صبر نکردم، نگران بودم مشکوک شود یا چیزی بپرسد. تا برسم پایین از هر کسی که دور و برم بود وحشت داشتم. کاش میدانستم الان چه خبر شده، کاش میدانستم دنبالم هستند یا نه؟
رسیدم پایین و راه افتادم در جهتی که زن نشان داده بود رفتن. کم کم متوجه میشدم که دیگران هم به همان سمت میروند. آرام آرام میرفتم و توی دلم به خودم میخندیدم آخه دختر تو کجا داری میری؟ تل عاشقون به تو چه ربطی داره، تو عاشق و هواخواهت کجا بود آخه؟ تو این روزگار سیاه یه ستاره داری که راه افتادی بری اونجا؟
باز با خودم میگفتم خب زن گفت هر کی گمشدهای داره هم میره، منم هم دایی رو گم کردم هم خودم رو هم زندگی و راهم رو، وانگهی کجا رو دارم که برم؟
حداقل یه عده دارن میرن اونجا کسی نمیپرسه تو چرا میری، شایدم گمشدهم رو پیدا کنم، وگرنه چرا همه دارن میرن؟
وسطهای راه یک دختر مانتویی با من همراه شد:
_تا تل عاشقون خیلی راه مونده
گفتم:
_من نمیدونم، منم اولین باره دارم میرم
خندید:
_تو هم عاشقی؟ اونم میاد؟
_نه! کسی رو ندارم، گمشده دارم
خم شد بند کفشش را محکم کرد:
_من فکر میکردم فقط قرار عاشقاست
پرسیدم:
_خودت عاشقی؟
با هیجان گفت:
_اون بهم گفت بیاییم اینجا، من دانشجوام خودم خبر نداشتم همچین جایی هست، خیلی ذوق دارم
تا نزدیک تل در کنار هم راه رفتیم و حرف زدیم، از اینکه میدیدم دختری به سن و سال من تنها و راحت سفر میکند، اعتماد به نفس زیادی دارد و مثل من اینقدر نمیترسد از خودم خجالت میکشیدم.
ما خیلی زود رسیده بودیم، فانوس ها و گلههای آتش زیادی روشن بود. دختر گفت عشقش دم صبح میرسد.
هاج و واج بودیم که دو تا زن صدایمان زدند:
_بیایید اینجا دخترا
رفتیم کنار آتش نشستیم. به ما چای دادند. خیالم راحت شد که تا صبح در امانیم.
هیچ فکرش را هم نمیکردم که تقدیر چه صبحی برای من رقم زده است.
.
#غمناز قسمت 67
راوی کوروش:
راهها خراب بود و سرعت من زیاد. دیگر حالم دست خودم نبود. تا همینجا هم خیلی خیلی مرد صبوری بودم. جوری میرفتم که گاهی نوری از جایش کنده میشد و دوباره میچسبید به در.
همهی روستاهای قبلی را به سرعت پشت سر گذاشتم. روستای آخری را هم نوری پیاده شد و زود برگشت. کاری نمیتوانست بکند جز چندتا پرس و جو.
وقتی رسیدیم به
کوه خواجه شب شده بود. پایین کوه داشت خلوت میشد و هر که آن دور و بر بود راهش را میکشید و میرفت. رفتم نزدیک وانتیای که آن پایین بساط کرده بود:
_چطوری عمو؟ خسته نباشی! اینجا چه جوریاست؟ اون بالا چه خبره؟
مرد نیم نگاهی انداخت:
_میخوای چه خبر باشه؟ زیارتگاهه، زیارت شیخ غلتان
نگاهی به کوه انداختم که در تاریکی فرو رفته بود:
_الان که دیگه نمیشه رفت بالا درسته؟ کسی هم ممکنه بالا مونده باشه؟
مرد در پشت وانت را قفل زد:
_تو تاریکی چه جور میخوای بری؟ خادم اون بالا هست گاهی هم ممکنه کسی بمونه، نگهبانهای قسمتهای تاریخی هم هستن! کارت چیه؟ دنبال کسی هستی
دلم را زدم به دریا:
_فکر کن آره، بهم گفتن اومده این سمت
نگاهی به جهت مستقیم کوه انداخت:
_شاید رفته تل عاشقون! از عصری میرفتن اون سمت که سحر اونجا باشن
این را که گفت فکر و دلم هزار راه رفت! قرار عاشقانه؟ با کی؟ همون پسر؟
خواستم بروم سمت ماشین که نظرم عوض شد، برگشتم سمت مرد:
_آقا دنبال یه جایی برای موندن هستم، یه چیزی هم برای خوردن
تقریبا داشت سوار میشد:
_اگه بخوای باید دنبالم بیای تو آبادی، یه اتاقی هست در اختیارت بذارم، اگه پولش غمت نیست
قرار شد دنبالش بروم، کمتر از یک ساعت رسیدیم به آبادیشان، زن و بچه داشت و از بابت نوری خیالم راحت شد.
رفتیم تو و بالاخره توانستم یک چای داغ بنوشم. نیمرو و ماست و خرما و ... آورد. بعد از غذا نوری را گذاشتم توی اتاقی که گرفته بودم و ازش خواستم بماند تا برگردم. به هیچ سوالی هم جواب ندادم. در واقع خودم هم جوابش را نمیدانستم.
از مرد خواستم مرا برساند پای کوه و برگردد.
.#غمناز قسمت 68
در خنکا و تاریکی شب از جلوی وانت پیاده شدم. مرد شیطنتآمیز خندید:
_موفق باشی مهندس!
پا گذاشت روی گاز و دور شد. راست کوه را گرفتم و راه افتادم. گاهی سکوت مطلق بود، گاهی صداهای ناشناسی میآمد و گاهی نور فانوسی پیدا میشد و میفهمیدم که تنها نیستم.
داشتم کجا میرفتم؟ به ندرت اینطور با خودم تنها شده بودم. چه نیرویی بود که مرا سمت خودش میکشید؟ میرفتم که خلوت عاشقانهای را به هم بزنم و خشمم را خالی کنم یا میرفتم که گمشدهی خودم را پیدا کنم؟
آیا در دنیا از زن آدم به آدم نزدیکتر هست؟ دختری توی این در و دشت زن من است، اسممان رفته توی شناسنامهی هم، بله گفته که تا آخر عمر با من بمونه و بعد فرار کرده! حالا دچار احساس دوگانه ای هستم!
دلت رو با خودت یکی کن کوروش زند! میری که حسابش رو برسی یا پی دلت راه افتادی که ببینیش؟
کم کم صدای آوازی به گوشم رسید. یکی سوزناک میخواند و می رفت، معنیاش را
نمیفهمیدم اما روحم را میلرزاند.
داشتم میرفتم تل عاشقون و تا حالا عاشق نشده بودم. میرفتم و به عشق فکر میکردم. به تپشهای قلب و عرقریزانِ روح!
انگار که داشتم در دل شب توی کویر و زیر هجوم آن آواز محلی پوست میانداختم.انگار دیگر آن آدم قبلی نبودم، از حساب و کتاب جدا شده بودم، سود و زیان و شرکت و معدن برایم معنایی نداشت.
دلم میخواست با هوا، با صدا، با دلم یکی بشوم.
قدمزنان رفتم و رفتم .
تجربهی غریبی بود. وقتی رسیدم نزدیکای سحر بود. پس تل عاشقون اینجا بود!
پایین تل هر از جایی کسانی نشسته بودند. مردی تنها، مردی و زنی سر در گوش هم و ...
آتشها داشت رو به خاموشی میرفت و خورشید نزدیک بود که مشعل پر نورش را به دست گیرد.
به عاشقان و معشوقان نگاه میکردم و قلبم پر تپش میزد. داشتم پیشبینی میکردم که اگر دختر و پسر را با هم ببینم چه عکسالعملی نشان بدهم! و توی دلم خدا خدا میکردم که نبینم.
در همان حال سر چرخاندم به سمت چپ. چند نفر دور یک آتش نیمهجان خوابیده بودند. همه زن بودند.
نگاهم رفت روی رنگ و روی لباس بلوچیای که برایم آشنا آمد.
تکیه داده بود به تخت سنگ. هنوز همانطور زیر روبند، احتمالا از خستگی خوابش برده بود!
.
#غمناز قسمت 69
سر جایم ایستادم. بی حرکت. حالتش طوری بود که میشد ظرافت قامتش را تشخیص داد.
یعنی خودش بود؟ از قفس پریده و پناه این سنگ امان گرفته؟
میترسیدم هر لحظه پرواز کند. مثل گنجشکی که روی شاخهی تردی نشسته باشد.
پس بالاخره پیدا شدی! این تویی که مقابلت ایستادهام و میترسم حتی نفس بکشم مبادا دوباره بپری!
مدتی همانطور ایستادم و نگاهش کردم. هوا روشن و روشنتر میشد.
کمکم آرامتر شدم. چند قدم به طرفش برداشتم و آهسته روبهرویش زانو زدم.
فاصلهی زیادی نمانده بود که دست ببرم و روبند طلسمشده را بردارم. میتوانستم پردهدری کنم اما من اهلش نبودم.
و حالا اینجا در این مکان غریب که روح آدم را قلقلک میدهد چطور می توانم بیملاحظه باشم؟
باز یک لحظه خشم به سراغم آمد که به چه جراتی زندگی و آبروی مرا به بازی گرفتهای؟
باز از اینکه تنها و بیپناه به سنگی تکیه داده بود و پیش چند تا زن امان گرفته بود دلم به رحم آمد و توی دلم به داخدا ناسزا گفتم که چطور وصلهی تنش را بازیچه کرده!
در همین حال و هوا بودم که ناگهان بیدار شد و متوجه من شد. دستهایش را به سنگ تکیه داد و سعی کرد بلند شود.
خانم بغل دستیاش هم از خواب پرید:
_آقا داری چه غلطی میکنی؟
صدایش دو خانم دیگر را هم بیدار کرد:
_این کیه اینجا چه خبره؟
بلند شدم ایستادم و درین فاصله او هم
بلند شده بود اما همچنان به سنگ چسبیده بود. دختر کناریاش داشت شلوغش میکرد:
_چرا مزاحم میشین؟ خجالت نمیکشین
بالاخره صدایش بیرون آمد:
_مزاحم نیست
و صدایش مثل نمنم باران در بیابان بود!
خطاب به من گفت:
_شما اینجا چه کار میکنین؟
به خودم آمدم:
_اومدم دنبالت! که ببرمت خونه!
.#غمناز قسمت 70
زنها ساکت شدند. چند دقیقه بعد دختر کناری خندید:
_تو که گفتی کسی رو نداری! پس این خوشتیپ کیه؟ ترسیدی میخواستی قایمش کنی؟
ساکت بود. بعد رو کرد به زنها و دختر و تشکر و خداحافظی کرد.
با تعلل به طرف من آمد.
راه افتادم و کنارم قدم برمیداشت. هنوز گیج بودم. نگران بودم مثل آهو بزند به دل دشت. اقرار میکنم که دست و پایم را گم کرده بودم. هر قدم که برمیداشت بوی عطر عجیبی برمیخاست که شب عروسی همهجا حس میشد.
می ترسیدم صدای نفسم شنیده شود، می ترسیدم قلبم بلند بلند بزند! می ترسیدم حرف بزنم صدایم بلرزد!
ترجیح دادم در سکوت راه برویم. نمیدانم عاشقان در تل عاشقون به یارشان میرسیدند یا رسیده بودند؟ آتشها دوباره داشت جان میگرفت و دیگهای آش روی اجاقها به قل و قل میافتاد.
از تل عاشقون فاصله گرفتیم و افتادیم توی مسیری که میرفت سمت کوه خواجه.
قدمهایش با من یکی نبود و معمولا عقب میافتاد. سعی میکردم آهستهتر بروم که همراه باشد. بعد احساس کردم صدایم زد:
_آقا!
آهستهتر کردم:
_بله؟
و توی دلم خندهام گرفت که آقا صدایم کرد.
_داخدا میدونه؟
پیراهنش زیر نور پیچ و تاب برمیداشت:
_چه فرقی میکنه برات؟
این بار با صدای محکمی گفت:
_اگه فرق نمیکرد نمیپرسیدم!
باز راه افتادم:
_می ترسی؟ اگه میترسیدی برای چی فرار کردی؟
جوابم را نداد. به سرم زد دروغ بگویم:
_به خیالت میذاری و میری آب از آب تکون نمیخوره؟ ایل و تبار خودت رو نمیشناسی؟ فکر نکردی وجب به وجب این خاک رو میگردن و پیدات میکنن؟
باز سکوت کرده بود. لحنم را عوض کردم:
_دربارهی من چی فکر کردی؟
میخواستم ادامه بدهم اما چیزی راه گلویم را بست. غرورم هم اجازه نداد. بدجنسی کردم و گفتم:
_حالا چکارت دارن؟ اونجور که اونا گوش تا گوش با تفنگ وایسادن فکر نکنم حتی مهلت دفاع بهت بدن! اینم که خودشون تا اینجا نیومدن رو من نذاشتم. گفتم بذارن من بیام، فکر نمیکردم تنها باشی، فکر میکردم اون پسره هوبیار هم اینجاست برای همین نخواستم اون صحنه رو ببینن!
احتمالا اسم هوبیار را که آوردم به صرافت افتاد و هول گفت:
_ نوری کجاست؟
گفتم:
_چی میخواستی بشه؟ خدا رحمتش کنه!
ایستاد سر جایش، سرش خم شد و زد زیر گریه. قلبم به سینهام فشار آورد،
رفتم طرفش.
1403/05/26 18:56رمان صدف 🌹🌹:
#غمناز قسمت 71
دستم را آهسته گذاشتم روی سرش، طوری رمید که خودم هم عقب کشیدم. دوریاش عصبیام میکرد. لج کردم و گفتم:
_هر کی خربزه میخوره پای لرزش هم میشینه، بهتره زودتر برگردیم که راه نیفتن بیان این سمت آبروریزی بیشتری درست کنن
فین فینی کرد و پشت سرم راه افتاد. خسته و خوابالود بودم. تا برسیم پای کوه خواجه کلمهای حرف نزد. چ
وقتی رسیدیم شلوغ بود. چشم گرداندم و مرد وانتی را پیدا کردم. رفتم پیشش:
_سلام عمو! وقت داری برگردیم؟
نگاهی به پشت سرم انداخت:
_میبینم که شیری!
خندهی ساختگیای کردم. دختر رسید کنارمان. گفتم سوار شو، اینجا شلوغ شده رفتن آبادی بغل.
نشستم جلو و منتظر شدم که بنشیند کنارم اما مردد ایستاده بود. پیاده شدم و غر زدم:
_نزدیک مردن هم ادا داری!
خودم هم رفتارم تعجب کردم اما بیتقصیر هم نبود. گفتم:
_بشین من میرم عقب
پریدم بالای وانت و رفتیم سمت آبادی. حالا که این خاک و گرما برایم عادی شده بود، تلق و تولوقهای وانت هم رویش! ناسلامتی داماد بودم و آمده بودم ماه عسل!
رسیدیم در خانهی مرد. سرش را بیرون آورد:
_آقا مهندس من باید برگردم، شما بفرمایین
برایش دستی تکان دادم و راه افتاد. دختر هم از آن طرف پیاده شده بود و ایستاده بود. گفتم:
_بریم تو!
معلوم بود ترسیده، بهش حق میدادم، اگر میفهمیدند و پیدایش میکردند زنده نمیماند، هیچ شوخی هم نداشتند، چه بسا اگر من هم چیزی نمیگفتم، کار خودشان را میکردند.
انگار که دل یکی کرد و سرنوشتش را پذیرفت، راه افتاد سمت خانه.
آن لحظه، لحظهی مهمی در زندگی من بود، میدانید چرا؟
چون هر لحظه منتظر بودم به من پناه بیاورد، منتظر بودم خودش را به بازویم بیاویزد و بگوید کمکم کن! نجاتم بده!
منتظر بودم چون حق داشتم، چون زنم بود، چون از مرگ که بهتر بودم نه؟ اما او حاضر شد قدم در دهان مرگ بگذارد اما به من چیزی نگوید، ترجیح داد بمیرد اما من را نپذیرد.
همانجا کینهاش را به دل گرفتم.
.#غمناز قسمت 72
رفتیم توی خانه و ایستادیم وسط حیاط. صدا زدم:
_نوری خانم!
بهش نگاه نکردم تا عکسالعملش را ببینم. ولی نوری که از اتاق آمد بیرون فریاد زد:
_نوری جانم!
و دویدند به طرف هم. دروغ نگویم تحت تاثیر قرار گرفتم. همدیگر را بغل کرده بودند و گریه میکردند. نوری مدام قربان صدقهاش میرفت:
_ای جانم، غمنازم، گلم، نازم، قشنگم، عقیقم...
سرش را بلند کرد:
_بقیه کجان نوری؟
داشت راستش را بهش میگفت. سرم را انداختم پایین و رفتم توی اتاقی که دیشب بهم داده بودند. افتادم و طوری از هوش رفتم که وقتی بیدار شدم نزدیک غروب بود.
آمدم بیرون.
بچههای صاحبخانه داشتند توی حیاط بازی میکردند. زن گوشهی حیاط نان میپخت و نوری و دختر کنارش بودند. همین که من رفتم توی حیاط روبندش را انداخت. شانههایم را بالا انداختم و رفتم به طرفشان:
_عجب بوی خوبی
زن گفت:
_ساعت خواب آقای مهندس! بفرمایید!
و یک قرص نان برشته داد دستم:
_الان میرم یه چیزی میارم بخورین ظهر غذا درست کردم خواب بودین.
باغچهی کوچکی وسط حیاط بود اما نخل بالا بلندی داشت. زیر نخل تخت خیلی کوچکی بود. رفتم نشستم.
زن توی یک سینی یک لیوان دوغ و بک کاسه جلویم گذاشت.
توی کاسه خوراک گوشت بود. طوری با ولع افتادم به جان غذا که هر چه دور و برم بود فراموشم شد!
بعد تکیه دادم و به بازی بچه ها نگاه کردم. همان وقتها مرد هم از سر کار برگشت.
توی حیاط فرش انداخته بودند و نشسته بودند. دختر به نوری چسبیده بود. بلند شدم رفتم توی اتاقم که راحت باشند.
شب در اتاقم را زدند. نوری پشت در بود.
_آقا! شما خیلی بزرگواری کردین!خیلی آقایی کردین! من تا عمر دارم نوکریتون رو میکنم، الاهی هم یر از جوونیتون ببینین!
توی دلم گفتم خیر دیدم اونم چه جوووور!
سر ودستم را تکان دادم که زودتر تمامش کند اما رفت کنار و گفت:
_آقا دیگه خوبیت نداره از هم جدا باشین، الاهی عاقبت به خیر بشین
نگاهی به کنارش انداخت:
_بیا غمناز جان!
دختر قدم گذاشت توی اتاقم!
#غمناز قسمت 73
نوری در را بست و رفت. غافلگیر شده بودم. هیچ فکرش را هم نمیکردم شب باهاش تنها شوم.
رفتم بالای اتاق و یک پایم را تکیه دادم به دیوار، دست در بغل خیره شدم بهش.
نزدیک در ایستاده بود. سرش پایین بود، دستهایش را در هم قفل کرده بود اما آستینها آنقدر بلند بود که معلوم نبودند. چیزی نمیگفت و جز تکانهای کوچکی که از روی لباس معلوم بود حرکتی نمیکرد.
سکوت را شکستم:
_خب؟ بازی بعدی چیه؟
باز ساکت بود.
_با توام! نمیشنوی مگه؟ مرحلهی بعدی چیه؟ چه نقشهای کشیدی باز؟
همانطور بیکوچکترین حرکتی ایستاده بود. طوری که آدم تحملش تمام میشد.
شروع کردم توی اتاق قدم زدن:
_من به تو چکار داشتم؟ نامهی فدایت شوم برات فرستاده بودم؟ دیده بودمت؟ اصلا گذرم اینورا افتاده بود؟ چه میدونستم اصلا همچین روستایی هست! چه میدونستم تو هم هستی!
و جملهی آخر را به حالت تحقیر و کشدار گفتم. انگار قرار بود همهی ناراحتی این روزهایم را سرش خالی کنم.
خشمم داشت فوران میکرد. نفس بلندی کشیدم:
_از هجده سالگی کار کردم، یه روز پدرم دستم رو گرفت برد شرکت، نشوند پشت یه میز بزرگ چند برابر هیکل خودم، گفت کار تو ازین به بعد اینه! یکی رو هم گذاشت وردستم و گفت چم و خم کار رو بهش
یاد بده! بعد هم خودش تنهام گذاشت.از اون روز تا روزی که با پدر محترم شما روبهرو بشم کار کردم، از خیلی چیزها زدم، از یه طرف درس از یه طرف کار.
از خورد وخوراکم، تفریحم...ولی درست یه وقتی که همه چی افتاده بود رو غلتک، پدر جنابعالی با دوز و کلک من رو کشوند اینجا و اون پیشنهاد مسخره رو داد!
براش قسم خوردم گفتم به خدا نمیدونم پسره رو کی کشته!
ناگهان با صدای نسبتا بلندی حرفم را قطع کرد:
_حداقل احترام مرده رو نگه دارین
اول جا خوردم و بعد خودم را از تک و تا نینداختم:
_کاش همونقدر که روی کلمههای طرف مقابلتون حساس هستین روی کارهای خودتون هم حساس بودین! پدرت هم همینطوره! چون گفتی بلوچ فلان باید بیای اینجا اسیر بشی!
دوباره همانقدر قاطع گفت:
_منم نامهی فدایت شوم نفرستاده بودم، میخواستین قبول نکنین! پس پدرتونچطور یه عمر چم وخم کار یادتون داده بود؟ پس چی خوندین؟
داشت متلک میانداخت؟ یه چیزی هم بدهکار شده بودم؟
رفتم طرفش:
_پس چی؟ فکر میکنی از خدام بود و با کمال میل گفتم بله؟ اون همه امضا ازم گرفت
از دهانم پریده بود! قرار بود بین خودم و داخدا باشد. گفت:
_امضا؟ امضای چی؟
بحث را عوض کردم:
_من از کجا بدونم باز کی زیر اون روبنده؟ از کجا معلوم مسخرهبازی جدیدت نباشه؟ مثلا دختر همینها رو نفرستاده باشی تو اتاقم
حالا کاملا نزدیکش بودم.
#غمناز قسمت 74
حالا کاملش نزدیکش بودم، طوری که صدای نفسهایش را میشنیدم. نفس خودم هم تند شده بود.
از قامت کشیده و ظریفش، از صدایش میدانستم خودش است. حالا دیگر اگر حتی پشت صدتا نقاب هم قایم میشد میشناختمش! گفت:
_امضای چی؟ داخدا چرا اینکارو کرده؟
شاکی شدم:
_پدر شماست! از من میپرسی؟ من از کجا بدونم!
دوباره فاصله گرفتم:
_ولی گوش کن! یه بار برای همیشه میگم! من قاتل برادر جنابعالی نیستم، من خیلی خیلی متاسفم اما نه دستوری دادم نه دخالتی داشتم. خودت میدونی که یه موضوع ساده دعوا درست کرده، غیر عمدی اتفاق افتاده، تلخ بوده میدونم، اشتباه بوده میدونم، من رئیس اون کارگر و مهندسها بودم اینم میدونم ولی من اینکاره نیستم، من تا حالا تو زندگیم حتی خون یه حیوون رو نریختم چه برسه بخوام عزیز کسی رو بگیرم.
متوجه شدم که شانههایش تکانهای ظریفی میخورد. ساکت شدم. به نظرم داشت گریه میکرد.
دوباره هی راه رفتم، این بار با صدای ملایمتری گفتم:
_ببین! من خستهام، به اندازهی هزار سال خستهام! دیگه جونی برام نمونده، نه حوصلهی بحث دارم نه کلنجار! تو هم غلط کردی که بله گفتی، اگه نمیگفتی یه راه پس و پیش داشتم، ولی اینکه بله بگی و فرار کنی
و به ریش من بخندی کور خوندی! من باید جواب پدرت رو چی میدادم؟ تو رو از من نمیخواست؟ این چه نقشه ی زشت و شومی بود؟
دوباره با همان جسارت گفت:
_ درست صحبت کنین این چه طرز حرف زدنه، جزو آداب مهندسی و تجارته؟
عصبی شدم:
_درست ندیدم که درست رفتار کنم، می فهمی؟ می فهمی یا نه؟ هر کاری دلتون خواست کردین، هر بازیای خواستین درآوردین!
طوری داد زدم که یک قدم رفت عقب. جریتر شدم و رفتم طرفش:
_با کی درست حرف بزنم؟ کسی که خودش رو قایم کرده تو هزار لا پارچه؟ حتی نمیدونم کیه و چه شکلیه؟
و شمرده گفتم:
_نه جانم! این مسخرهبازی ها رو تمومش کن! من دیگه به اینجام رسیده!
در همان حال دست انداختم توی لباسش و به ضرب کشیدم و تکرار کردم:
_تمومش کن!
وقتی لباس پاره شد، دوباره تکهی دیگری را گرفتم و جر دادم.
شانهی سفید و ظریفش بیرون افتاد.
#غمناز قسمت 75
شانهی ظریفش بیرون افتاد. دست گذاشت روی شانهاش و زیر لب گفت:
_وحشی!
وحشیتر شدم و همهی پیراهن را پاره کردم. نیمتنهاش، کمر باریکش را دیدم.
دستهایش را ضربدری روی تنش گرفت:
_این رفتار ازتون بعیده
لب پایینم را گاز گرفتم و آب دهانم را قورت دادم، میخواستم بگویم تو زن منی اما هنوز ندیدمت، خودت رو پوشوندی که چی! اما نخواستم باهاش حرف بزنم. گفتم:
_از این لحظه به بعد هیچی ازم بعید نیست! هیچی!
رفتم پشت سرش ایستادم. دست بردم و روسری بلندی که شبیه چادر روی سرش افتاده بود را از سرش کشیدم و چیزی که با آن موهایش را بسته بود باز کردم. خرمن موهای مواجش ریخت روی شانهها.
دست بردم و موهایش را با سرانگشتانم لمس کردم. موهایش مرطوب بود سرم را نزدیکتر بردم. بوی خوبی میداد.
پس نوری عروس را شسته بود و تر و تمیز فرستاده بود به حجله!
تا حالا موهای به این بلندی از نزدیک ندیده بودم. تا کمرش را پوشانده بود. موهایش را دور دستم پیچاندم طوری که سرش یکوری خم شد.
گوش و گردنش نمایان شده بود. سرم را بردم نزدیک گردنش طوری که لبهایم نزدیک گوشش بود، خودم را کاملا چسباندم بهش و زیر گوشش گفتم:
_من که هیچ ندیدمت، تو که دیدی چرا؟ میدونی چند تا دختر هوای منو دارن؟
شروع کرد به تقلا کردن:
_من هیچ هوای شما رو ندارم! ولم کنین!
تمام مدت حتی من را جمع میبست. رهایش کردم و تا آمد به خودش بیاید سینه بندش را باز کردم، جیغ خفیفی کشید.
زدم زیر خنده و پرتش کردم جلویش. دوباره از پشت چسبیدم بهش، دستهایش را محکم گرفته بود و باز تقلا میکرد.
کاملا بر.هنهاش کردم. فقط روبند مانده بود. ازش فاصله گرفتم و نگاهش کردم. این خوشتراشترین اندامی بود که در عمرم دیده بودم.
.
#غمناز
قسمت 76
زیبایی بدنش حالم را عوض کرد، میخواستم لب به تحسین باز کنم اما سکوت کردم. سرش یکوری پایین بود، تکهای از خرمن مویش روی شانهاش ریخته بود. با یک دست سینههایش را پوشانده بود و دست دیگرش را...
انگار که روبهروی یک اثر هنری ایستاده باشم. میخواستم بگویم تو حق داشتی زیر آنهمه پارچه پنهان باشی، تو تا همینجا هم با این خوشفرمی و بینقصی حق داری! اما نگفتم.
نگفتم و به حالت تحقیر رفتم روبهروش و سعی کردم دستش را از روی سینههایش کنار بزنم.
_من شوهرتم!
مچ دستش را محکم گرفتم و پایین آوردم. زیبا، شکیل، لطیف...
طوری که حیفم میآمد بهش دست بزنم. چشمهایم اما با ولع میدید و لذت میبرد.
نفس توی سینهام بند آمده بود. یک دور دورش چرخیدم و خیره نگاهش کردم. خریدارانه نگاهش کردم.
بی انصاف چشم دوخته بود به زمین، انگار که از مرمر سرد تراشیده باشندش.
اصلا خودِ آفرودیت بود! ( الاههی عشق و زیبایی در یونان باستان) همانقدر خاص، همانقدر زیبا و ظریف اما داشت همهی تلاشش را میکرد تا من جاذبهی جنسیاش را نبینمم، داشت تلاش میکرد شور جنسیام را خفه کند و نمیدانست که آتشم را تیزتر میکند.
دوباره رفتم کنارش و دستم را آرام گذاشتم روی آن یکی دستش، با یک دستم نرم موهای کنار گوشش را کنار زدم:
_تو زن منی!
لرز خفیفی توی تنش افتاد:
_کاش نبودم!
باز با زبان تندش عصبیام کرد، زیر گوشش داد زدم:
_دستت رو بردار!
و خودم دستش را کنار کشیدم، دوباره یک قدم رفتم عقب و به شاهکار خلقت نگاه کردم!
و باز به حالت شرم با دستهایش خودش را پوشاند. من آدمی بودم که کمی زیباییشناسی خوانده بودم و میدانستم زیبایی چطور جهان را نجات میدهد و روح را تلطیف میکند.
روح خودم هم سرحال آمده بود. حالا دلم میخواست تمامش را ببینم. دلم میخواست ببینم برای این اندامِ خوش، چطور چهرهای خلق شده
رفتم روبهرویش ایستادم. آب دهانم را به سختی قورت دادم. با سرانگشتانم گوشهی روبند را گرفتم و با همهی ترس و احتیاط و شوق و ...هر چه که در وجودم بود...
بالاخره پرده از چهرهاش برگرفتم. اول چشمم به مژههای بلند و خمیدهاش افتاد که هنوز داشت پایین را نگاه میکرد.
بعد دستم را با احترامی ناخودآگاه زیر چانهاش گذاشتم و خیلی نرم، طوری که بخواهی به بال پروانهای نگاه کنی، صورتش را بالا آوردم.
.
#غمناز قسمت 77
بیاختیار لبهایم به خنده باز شد. انگار که مه خنک و لطیفی صورتم را پوشاند. پلک بسته بود و چشمهای درشتش میلرزید. گونههایش پر و چانهاش شکیل بود، لبهای خوشفرمش را به هم فشرده
610 عضو
این بخش در حال طراحی می باشد