رمان های جدید

610 عضو

سر نشان دادم که بله‌!
_خیلی خب روبندت بنداز و سفت بگیر تا ببرمت، بذار به نوری هم بگم بیاد
دو تایی دو طرفم را گرفتند، از پشت جل که بیرون رفتیم همه سکوت کردند طوری که خودم هم نفسم بند آمده بود. از بین زن ها گذشتیم و رفتیم بیرون هوای خنک بهم خورد و بوی خوش گوشت تازه روی آتش تنور‌!
معلوم بود که حیاط شلوغ است و بزن و برقص! دلم می‌خواست من هم می‌توانستم یک گوشه بنشینم راحت. ولی هلم دادند که زودتر برویم. تاجکی گفت:
_ببریمش خونه‌ی ما اینجا دم مستراح خیلی شلوغه مردها وایسادن!
وقتی برگشتیم داشتند شام می‌خوردند و صدای قاشق و بشقاب می‌آمد. یک لحظه چشمم افتاد به آقای زند که داشت قدم می‌زد و تلفنی حرف می‌زد. توی لباس بلوچی حس بهتری بهش داشتم ولی می‌دونستم که به اجبار پوشیده. انگار که به لباسمان بی احترامی میشد. دلم می‌خواست سر داخدا داد بکشم!
تاجکی هولم داد:
_قدم وردار دختر!
در همین لحظه تلفن آقای زند تمام شد و نمی‌دانم چطور شد که توجهش به سمت ما جلب شد. ناخودآگاه پاهایم سست شد و رد نگاهش رو روی خودم حس کردم. ایستاده بودیم و به هم نگاه می‌کردیم.
من او را می‌دیدم اما او تنها حجم دختری را که پشت نقاب بود تشخیص می‌داد. حس می‌کردم فهمیده من همان عروس هستم. حالا من بزرگترین راز زندگی‌اش شده بودم!
در همان لحظه فکری به خاطرم رسید. رو برگرداندم و با قدم‌های تندتری برگشتم پشت جل تا زودتر فکرهایم را یکی کنم.

.#غمناز قسمت 16


حالا صدای شعر خواندن زن‌ها آزارم می‌داد و نمیشد تمرکز کنم.
نوری و تاجکی سینی تزئین شده‌ی حنا را آوردند. بوی خوش سوچکی می‌آمد. تاجکی غر زد:
_اینا حواس برامون نذاشتن نوری! روغن نارگیل چی شد؟ داشتیم سوچکی درست می‌کردیم به همه دادیم. چقدرم خوب شده! ای وای روغن نارگیل نوری؟
آهسته گفتم:
_کوتاه بیا تاجکی! زجرم ندین. نمی‌خواد!
دست انداخت و خواست از بازویم وشگون بزرگی بگیرد اما پشیمان شد و ضربه‌ی آرامی زد:
_از دست تو غمناااز!
در همین حال نوری بیرون رفته بود و با چند نفر آمد پشت جل. اما خودش دوباره رفت. چون نوری شوهر نداشت و حالا هفت تا زن خوشبخت می‌خواستند روی سرم روغن نارگیل بمالند!
یکی یکی انگشت‌های چربشان را به سرم زدند و خیالشان راحت شد که همه چیز انجام شده و رفتند.
بغض داشتم.
تاجکی انگار رئیس اداره‌ی امنیه شده بود که اینطور جدی شده بود و با ذوق مراسم را اداره می‌کرد. از طرفی ناراضی هم بود و مدام می‌نالید:
_آخه طایفه‌ی دوماد که نباید خونه عروس باشن! چه برویی چه بیایی داشته باشیم؟ فرق حنا دوزکی و اصلی چی میشه؟ درهم شده والا!  اینا هم که هیچی بلد

1403/05/24 10:40

نیستن منم که عروسی تهرونیا نرفتم ببینم خودشون چکار می‌کنن.
حالا باکی نیست! اینا هم که یه چیزایی حالیشون نیست ما باید جلو مردم راست و ریستش کنیم. فردا هم بگم داخدا بفرسته لباس گیرون!
حریفش که نمی‌شدم توی دلم بهش می‌خندیدم.
راستش بچه که بودم عاشق این مراسم‌ها بودم. حتی گاهی دلم می‌خواست زودتر بزرگ بشوم عروس بشوم من هم بروم پشت جل ببینم چه خبر است. خبر از حال و روز خودم نداشتم که.
دستم را گرفت و شروع کرد به نقش زدن حنا. هر کاری بلد نبود تو این یکی تبحر زیادی داشت. گل و بته ها را بی نقص طرح می زد.
بیرون زن ها شعر خواندن را ادامه می‌دادند و صدای ساز می‌آمد.
توی فکر بودم که یکدفعه چیزی به ذهنم رسید و پقی زدم زیر خنده.
تصور کردم الان آقای زند را نشانده‌اند و دارند برایش حنا می‌گذارند! تاجکی و نوری خوشحال از خنده‌ی من می‌خندیدند و فکر می‌کردند کم کم دارم راضی می‌شوم.
کاش میشد اون آقای مغرور رو تو لباس بلوچی با دست‌های حنا بسته ببینم!

#غمناز قسمت 17


اگر از یک کار تاجکی تو این دو روز راضی بوده باشم این است که آخر شب مهمان‌های زن را جمع کرد و با خودش برد نمی‌دانم کجا خوابیدند ولی نوری توی اتاقی که من بودم ماند. با خودم فکر کردم نقشه‌ام را بگویم مرگ یکبار و شیون یکبار!
موقع خواب صدابش زدم:
_نوری جان! بیداری؟
_بیدارم جانم! همه‌ش هول و ولا دارم این کار به خوبی سر بگیره! از یه طرفم تو بری من تنها اینجا چکار کنم؟ دیگه اینجا چه صفایی داره بودن من چه فایده‌ای داره؟ هیچی هیچی...
و ناگهان صدای هق هقش اتاق را پر کرد. بلند شدم رفتم کنارش دست کشیدم روی سرش:
_نوری جان بیا یه کاری کنیم که نه من عذاب بکشم نه تو درد دوری
با فین فین گفت:
_ چه کاری؟ چکار میشه کرد مادر! یه ذره بچه بودی خودم بزرگت کردم چه می‌دونستم این روزهایی‌ام هست! دل بهت بستم که همدم پیریم بشی مادر!
نشست و دماغش را بالا کشید. بغلش کردم.
_گریه نکن نوری جان! بیا به من کمک کن! مگه تو همیشه به من کمک نمی‌کردی؟ مگه من غیر از تو کیو دارم؟
دست از گریه و فین و فین کشید:
_چه کاری غمناز؟ چی یعنی؟
لبم را گاز گرفتم:
_به وقتش بهت میگم! الان بخواب نوری جان! یه کاری می‌کنم از هم جدا نشیم
***
صبح باز با سر و صدای زن‌ها بیدار شدم:
_اوووف نشد چشم رو هم بذارم! سرم داره می‌ترکه! چه گناهی کردم تو زندگیم که اینجوور دارم تقاص پس میدم!
_منم نخوابیدم! زیر سرم خیلی بد بود یه صداهایی هم میومد معلوم نبود صدای چیه شماهام می‌شنیدین؟
کیانا زد زیر خنده
_عمه تو که صدای خرو پفت هم میومد! من که تخت خوابیدم هیچی نفهمیدم بس که دیروز ماجرا داشتیم. ولی

1403/05/24 10:40

مامان فکر کنم از فکر و خیال نخوابید هی غلت می‌زد میشناسمش
صدای غمگین منیژه خانوم چیزی گفت که با صدای تاجکی که یکهو در را باز کرده بود قاطی شد:
_داخدا گفته خانمها برن لباس‌گیرون! ماشین دم در منتظره!
فقط صدای هووف کشیدن ناراضی یکی‌شان آمد و بعد اتاق ساکت شد.

#غمناز قسمت 18


وقتی اتاق ساکت شد بلند شدم رفتم توی مطبخ روی حلبی و دوباره از سوراخ حیاط را نگاه کردم. چند تا مرد توی حیاط بودند و داشتند حرف می‌زدند اما آقای زند نبود. یعنی او هم رفته بود خرید؟ گیج بودم و نمی‌فهمیدم دارند چکار می‌کنند.
پریدم پایین و یک تکه پارچه‌ی بزرگ مثل بقچه از توی صندوق یادگار مادرم بیرون کشیدم و پهن کردم روی زمین.
دو تا لباس و شلوار و سربند گذاشتم تویش. چند تا نان خشک و مقداری خرما ریختم. همه جا را نگاه کردم ببینم چه چیزهایی به کارم می‌آید. سوزخ نخ قیچی گردو ...‌
هول بودم. صدای در اتاق که آمد بقچه را توی صندوق قایم کردم و آمدم بیرون. تاجکی بود. پرسیدم:
_ پس چرا تو نرفتی تاجکی؟ تو که خیلی ذوق داشتی
نشست بغل دیوار:
_من برم به چه دردی می‌خورم؟ سلیقه دارم؟ اونم پیش این چیتان پیتانا؟ کی به نظر من محل میده؟ یا به درد اندازه کردن می‌خورم با این قد درازم؟ نوری رو فرستادم. نوری جثه ی خوبی داره هم اندازه‌های توئه! حداقل هر چی میگیرن به تنت بخوره!
ته دلم راضی بودم که نوری رفته حتی خوشحال هم شدم. می‌خواستم بپرسم آقا هم رفته ؟ اما سوالم را قورت دادم تا گزک دست تاجکی ندهم. فقط پرسیدم:
_تو حیاط چه خبره؟
تاجکی انگار که از فکر بیرون آمده باشد گفت:
_می‌خوان فردا  دوماد رو بفرستن سرآپی!
زدم زیر خنده:
_شوخیت گرفته؟ الان دیگه کی سرآپی میره اونم با شتر؟ حموم هست که!
تاجکی از جایش بلند شد:
_داخدا گفته به رسم قدیم برن!
_چی تو سر داخداست تاجکی؟
سری تکان داد:
_من چه بدونم؟ برم یه چیزی بیارم بخوری تا اینا برنگشتن! ببینیم چیا خریدن برات!

#غمناز قسمت 19


زن‌ها از خرید برگشتند. چون نوری و زن عمو خداداد و بقیه هم آمده بودند ولوله شده بود. صدایشان در هم افتاده بود معلوم نبود کی با کی حرف می‌زند.
می‌شنیدم که خرید زیادی انجام داده‌اند. لباس‌ها را که در می‌آوردند آویزان کنند دختر عمو خداداد مدام می‌گفت:
_واای چقد قشنگ چقد خوشرنگ چه خوش سلیقه
صدای کیانا هم می‌آمد:
_خودشون گفتن همه‌ش ازین لباس ها بخریم قشنگه دست دوزه ولی یکی دو تا! نه این همه! هر چی گفتم چند تا لباس درست حسابی‌ام بگیریم داریم میریم تهران داشته باشه گوش ندادن که! این همه پول حروم کردن! چقدرم اینا گرون بود باهاش میشد رفت یه مزون خوب مارک خرید!

1403/05/24 10:41


منیژه خانم با همان صدای آزرده‌ی گله‌مند گفت:
_نشنیدی داداشت چی گفت؟ شما کارتون نباشه شما کارتون نباشه!
عمه جانشان هم دل پری داشت:
_والا! یکی نبود بگه پس برای چی ما رو دنبال خودت راه انداختی! یکی دیگه می‌خواد بخره یکی دیگه می خواد بپوشه ما رو سننه؟ خودش رو چپوندن اون پشت!
نفس تند و عصبی‌ام را خفه کردم و توی دلم گفتم : من این شوخی رو تموم می‌کنم آقای زند!
صدای نفس تند و عصبی منیژه خانم هم آمد:
_اون همه طلا! اینم رسمه واقعا یا فکر کردن ما نمی‌فهمیم؟  نمی‌دونم چرا کوروش این همه رنگ عوض کرده! کی بشه تموم بشه این ماجرا! باز میگرنم عود کرده!
باز صدا کیانا آمد:
_خب مرحله‌ی بعدی چیه؟
هنوز نمی فهمیدم این لحن مهربونه! شوخ و بی خیاله؟ یا داره مسخره می‌کنه؟
نوری گفت:
_پسرای فامیل دارن بیرون شام آماده می‌کنن شما بفرمایین استراحت کنین
کیانا خندید:
_منطورم این نبود برم با پسرای فامیل شام درست کنم! حالا لباس و طلا و عطر و مطر و همه چی خریدیم چیدیم.
بعدش باید چکار کنیم؟
تاجکی پرید وسط:
_فردا دوماد رو می‌برن سرآپی‌. عصرم خدا بخواد عقد می‌کنن!
قلبم شروع کرد به شدت زدن. انگار وقت زیادی ندارم!
امشب به نوری بگم؟

#غمناز قسمت 20


شب که برای کار واجب به همراه نوری و تاجکی رفتیم توی حیاط رو کردم به آسمان و نفس عمیقی کشیدم. بوی گوشت سرخ شده و ادویه می‌آمد. اسپند و سوچکی دود کرده بودند. طوری که آدم سرمست میشد!
کاش عروسی معمولی خودم بود! کاش همینجا توی ده می‌ماندم.
سر و صدای مردها و جوانان فامیل در هم پیچیده بود‌. می خندیدند و بعضی‌هایشان آواز می‌خواندند. دل کندن از روستا و رفتن به شهری درندشت که تا حالا حتی یک بار هم نرفته بودم سخت بود. آنهم با کسی که نمیشناختم. راستش حتی هنوز باورم هم نشده بود! حالا من مجبپر بودم، آقای زن چطور؟ چطور راضی شده بود؟
یعنی داخدا تفنگ گذاشته بود زیر گلویش؟ چرا؟
ما رسم خونبس داشتیم و شنیده بودم که دختر از خانواده‌ی قاتل می‌گرفتند اما پدرم داشت برعکسش عمل می‌کرد!
نگاه سریعی دور حیاط انداختم. تاجکی روبندم را درست کرد و زد توی پشتم:
_شر درست نکن! دنبال کی می‌گردی؟
با صدای محکمی گفتم:
_بابام! داخدا
نوری گفت:
_با داخدا چکار داری؟
دست نوری را گرفتم و کشاندم کنار دیوار طوری که تاجکی همانجا مات و مبهوت ماند. سرم را بردم بیخ گوش نوری و با پچ پچ ازش چیزی خواستم. زیر روبند و توی سایه روشن نفهمیدم قیافه‌اش چطور شد ولی صدایش می‌لرزید:
_نه غمناز جان! این چه کاریه؟ من نمی‌تونم
بازویش را فشار دادم:
_مگه چی ازت خواستم؟ تازه یه کار مهم‌تر باهات دارم اگه این پیغام

1403/05/24 10:41

کوچیک رو نمی‌بری چه امیدی بهت هست؟ تو تنها امید منی!
صدای قورت دادن آب دهانش را شنیدم
_کار مهم ترت چیه؟ من نمی‌خوام اشتباهی ازت سر بزنه!
با گلایه و عجز گفتم:
_حالا کی گفته اشتباهه؟
تاجکی آمده بود کنارمان:
_چی شده؟ چه خبره؟ به منم بگین!من غریبه‌ام؟
رفتار نوری طوری عصبانی ام کرد که مجبور شدم به تاجکی هم بگویم:
_برین پبش داخدا! بهش بگین غمناز گفته می‌خواد مثل رسم قدیم بره حموم عروسی! چرا داماد بره سرآپی عروس نه!؟

1403/05/24 10:41

رمان صدف 🌹🌹:
#غمناز قسمت 21


از کامنت‌های مهربونتون ممنونم

تاجکی هلم داد به سمت در:
_برو بریم دختر! الان دیگه دیر شده! نمی دونی عروس باید شب می‌رفته حموم که ستاره ها رو ببینه؟
فردا عصر که عقده بعدشم سرآپی بعدشم یکجایی!
یکجایی را خیلی آهسته گفت انگار خجالت کشید. سر جایم ایستادم:
_من با نوری میرم دسشویی میام! تو بروپیش داخدا بهش بگو! فردا غروب هم ستاره‌ها هستن. ززود حموم می‌کنم
هر دو توی بهت بودند:
_ این چه اصراریه؟ چه فرقی می‌کنه؟ نوری توهیچی می‌فهمی؟
صدای نوری آمد که نه والا!
گفتم:
من امشب قدم از قدم برنمی دارم تا پیغامم رو به داخدا برسونین!
نوری گفت:
_تاجکی تو برو بگو من ببرمش برگردم! معلوم نبست چی میگه این دختر!
**
وقتی برگشتیم تاجکی و داخدا کنار در منتظرمان بودند. از روزی که داخدا خبر این ازدواج را خیلی قاطع اعلام کرده بود و من دویده بودم توی اتاق باهاش تنها نشده بودم. یک بشقاب گوشت کباب شده‌ی داغ توی دستش بود و از آن بخار بلند میشد. گرفت سمت نوری
_ببر تو برای غمناز
گاهی ازین کارها می‌کرد.دو تا پرتقال چند تا موز گاهی یک مشت بادام و گردو گاهی کباب...
رو به من گفت:
_چی میگه تاجکی؟
گفتم:
_چیز زیادی ازتون نخواستم! می خوام منم مثل قدیم برم حموم
نگاهی به اطراف انداخت_
_روتو بنداز! ببرینش تو!
صدایم را بلندتر کردم:
_ به روح مادرم قسم! به روح شهسوار بهم نه بگین این عروسی رو عزا می‌کنم! آبروتون رو می‌برم
دستش آمد بالا اما توی هوا ماند. دوباره نگاهی به اطراف انداخت و آهسته گفت:
_ببینین چی می‌خواد آماده کنین!

.#غمناز قسمت 22



برگشتیم توی اتاق. دست به غذایی که داخدا فرستاده بود نزدم. دلم شور می‌زد. بقیه خوردند و رفتند بخوابند. نوری گفت:
_حداقل یه لقمه بخور فردا جون داشته باشی! قضیه‌ی این حموم چیه غمناز؟ به چه کارِت میاد؟
حرفش را عوض کردم:
_قدیما کجا حموم می‌کردن؟ چه جوری؟
_تو دیگ آب گرم می‌کردن همین تو خونه کنار پنجره که عروس بتونه ستاره ها رو ببینه. یا می رفتن لب رودخونه و جوی آب کپر درست می‌کردن...هر کی هر جورکه راحت‌تر بود نه مث تو که راحتی زدی زیر دلت!
گقتم:
_ما کجا بریم؟
کلافه گفت:
_کجا داریم بریم؟ رودخونه داریم؟ تاجکی گفت میگه یه کپر بیرون درست کنن
هول گفتم:
_بیرون یعنی کجا؟
خمیازه کشید:
_چه فرقی می‌کنه! زیر آسمون خدا! بگیر بخواب!
**
صبح زود با سر و صدا بیدار شدم. زن‌ها تند و تند خانه را تمیز می‌کردند.  سر و صدای مردها از توی حیاط می‌آمد. زن‌های خانواده‌ی آقای زند توی اتاقی که من بودم صبحانه خوردند. کیانا پرسید:
_سفره‌ی عقد کجاست؟ سالن داره اینجا؟
تاجکی که

1403/05/25 07:07

سر صبح خودش را رسانده بود گفت:
_عقد تو مسجده!
کیانا پقی خندید. تاجکی و نوری با هم گفتند:
_لا اله الا الله... این چیزا که شوخی نیست دختر!
عمه جان با صدای محکمی گفت:
_دندون به جگر بگیر کیانا! بذار هر چی هر جور هست تموم بشه
کیانا گفت:
_عمه جان به خدا منظوری نداشتم آخه عقد تو مسجد نشنیده بودم
تاجکی گفت:
_حالا بشنو!
***
عصری مردها رفتند مسجد. برای اولین بار بود که توی ذهنم تصور می‌کردم که آقای زند با لباس بلوچی رفته مسجد. تعجب می‌کردم از داخدا که چطور راضی به چنین ازدواجی شده! داخدا مرد پول‌پرستی نیست که.
بعد دلم شروع کرد به کوبیدن توی سینه! یعنی قرار بود من  امشب با کوروش زند توی یک اتاق تنها بشوم؟

#غمناز قسمت 23


هول برم داشته بود. حالا باید چکار می‌کردم! می‌ترسیدم! هم از داخدا! هم از مردان طایفه! هم از آقای زند و خانواده‌اش!
از فکرهای خودم هم می‌ترسیدم. از فکری که به سرم زده بود و مثل خوره افتاده بود به جانم. اگر داخدا می‌فهمید! سرم را گوش تا گوش می‌بریدند. نه! من اهلش نیستم! بهتره فراموشش کنم!
_شاهدا اومدن! شاهدا اومدن غمناز!
تاجکی بود. هول و پاسوخته آمد سراغم:
_آقا بله رو گفته!آقا بله رو گفته! نکاح رو بستن! شاهدا دارن میان مبارکت باشه!
خودش از حال خودش پیش زن‌های خانواده ی زند خجالت زده شد. سرش را آورد سمت من و آهسته‌تر گفت:
_بذار سه بار بپرسن!
به خیالش من هم مثل خودش سر ذوقم. دل‌آشوبه‌ی خیلی بدی گرفتم. عرقم زده بود. بین ترس و خشم و اندوه بودم. نمیشد بله را نگویم میشد؟ می ریختند سرم و حال‌ام می‌کردند. اما اگر می‌گفتم شاید می‌توانستم نقشه‌ام را عملی کنم.
شاهدها آمدند توی اتاق و سکوت برقرار شد. از صدای خش خش پارچه ها و قدم‌ها فهمیدم که کنار جل نشستند. چند دقیقه بعد یکی‌شان بسم‌الهی گفت:
_خانم غمناز ... کمی قبل عقد نکاح شما با آقای کوروش زند بسته شد و بله رو گفتن.
کلمه‌ها توی سرم می‌چرخید. بوی سوچکی پیچیده بود و خوابم گرفته بود. کاش میشد بخوابم و وقتی بیدار می‌شدم همه‌ی این بازی ها تمام شده باشد. بعد سرپایی هم را پا کنم و بدوم برم تا دریاچه...
دست نوری آمد و تکانم داد:
_بگو بله غمناز جان!
پریدم و گفتم:
_بله!
زن‌ها کل کشیدند و تمام شد. حالا من زن آقای زند بودم؟

#غمناز قسمت 24


ناگهان صدای قیچک و دایره و تنبوره در حیاط پیچید! ناخودآگاه از جایم بلند شدم. وقت سرآپی رسیده بود و احتمالا داشتند داماد را سوار شتر می‌کردند نا ببرند لب آب‌.
دوباره تصورش کردم و در عین ناراحتی خنده‌ام گرفت. انگار حس عصبانیتش به من منتقل می‌شد. می‌دانستم که از ته دل این کارها را نمی‌کند.
پس

1403/05/25 07:07

چرا نوری و تاجکی نمی‌آمدند من را ببرند؟ دلم می‌خواست با صدای بلند صدایشان بزنم. خون خونم را می‌خورد. هی توی همان چند متر جا دور خودم می‌گشتم.
تا بالاخره نوری آمد. دوباره دهنش به خنده‌ی گشادی باز بود:
_اگه بدونی چه خبر بود. دوماد رو سوار کردن مادرش می‌خواست بلوا راه بندازه تاجکی از پسش براومد. این تاجکی اینجور جاها به درد می‌خوره. آخرش هم داخدا رو بهشون گفت همراهیشون کنن. اینا هم دنبال شتر و ساز و تنبک راه افتادن رفتن
سرم را تکان دادم:
_من که سر از کار داخدا در نمیارم! تاجکی رو صدا کن بریم
_کجا؟
_یعنی چی کجا؟ حموم دیگه
نوری با لحن خنده‌داری گفت:
_برو یه ستاره تو آسمون پیدا کن تا بریم
پووفی کردم:
_تا ما بریم ستاره هم در میاد
دست گذاشت روی بازویم:
_هوا که تاریک‌تر بشه من میریم حتما حکمتی داشته که چشم‌روشنایی نریم! سپردیم مهرجان هم بیاد هم دست و پنجه‌ش تمیزه هم تند
_لازم نیست مهرجان بیاد مگه من بلد نیستم خودم رو بشورم؟
نوری با لحن ملایمی گفت:
_عزیزم تو دیگه بله رو گفتی دست ازین تلخی بردار بالاخره حموم عروسه یه فرق هایی داره یه چیزایی هست باید بدونی
ابرویم را بالا انداختم
_مثلا چی
صورتش گل انداخت و یر به زیر گفت
_خودت می‌فهمی!

#غمناز قسمت 25

راوی: کوروش زند:
روز سختی گذرانده بودم که نوید آمد تو، از دستش عصبانی بودم، این نوید بود که از اول پیشنهاد سرمایه‌گذاری توی معدن رو داده بود، اوایل همه چی به نظر خوب بود تا اینکه چند تا از بچه‌های شرکت موقع برگشت با چند نفر درگیر شده بودند. توی درگیری یکی کشته شده بود. شوکه کننده بود ولی اتفاقی بود که افتاده بود. گفتم :
_یه جوری جمعش کنین، دیه‌ش رو بدین، اصلا شما به چه حسابی درگیر شدین احمق‌ها!
چند روزی گذشت که نادر هراسان خودش را رساند تهران:
_آقا بهتره شما یه سر بیاین اون طرفا، اوضاع اصلا خوب نیست، بدجوری گیر افتادیم
تازه متوجه شدم که پسر رئیس یک طایفه کشته شده و پدرش کوتاه بیا نیست. شرایطمان طوری نبود که شخصا اقدام کنم، سرمان شلوغ بود، مهمان خارجی داشتیم، چطور ول می‌کردم می‌رفتم توی دهات سیستان بلوچستان به مسائل خانوادگی می‌رسیدم؟
نادر را رد کردم برود یکجوری حلش کند. گفتم:
_سر کیسه رو شل کن نادر! هر چی لازمه بده این غائله رو ختم به خیر کن!
حل نمی‌شد، مدام تلفن پشت تلفن، هر روز اخبار بد و بدتر! هر روز درگیری و دعوا.
تقریبا ادامه‌ی کارمان آن طرف‌ها مختل شده بود. هی حمله می‌کردند، سازه‌ها را خراب می‌کردند، وسائل را گرو می‌گرفتند، راه را می بستند...
بعضی‌ها اصلا ول کردند و برگشتند تهران. سنگ روی سنگ بند

1403/05/25 07:07

نمی‌شد. دوباره نادر پیداش شد:
_آقا این پیرمرد ریش سفید ایناست! هر چی بگه گوش می‌کنن، پیرمرده هم داغ پسرش جگرش رو سوزونده، یا باید جمع کنیم برگردیم یا شما زحمت بکشی بیای اونجا رو سر و سامون بدی! یا با دلشون کنار بیای یا با مال بخریشون
سرش داد زدم:
_همه‌تون بی‌عرضه‌این! یه مشت مترسک سرجالیز فرستادم اونجا! خب وردارین بیارین پیرمرده رو! بیارینش ببینم حرف حسابش چیه
دو سه قدم عقب رفت که از خشم من دور باشه، زیر لب من من کرد:
_شما اصلا متوجه نیستین آقا! من هر چی تلاش کردم وخامت اوضاع رو بفهمین نشد! پیرمرد اینجا بیا نیست! شنیدم جلسه گذاشتن جدی‌تر عمل کنن! صلاح مملکت خویش خسروان دانند! من مامورم ومعذور آقا!
گفت وتقریبا از لای در بیرون خزید.
اینجوری شد که با اولین پرواز رفتم زاهدان.

.
#غمناز قسمت 26


نادر چند تا از بچه‌ها را فرستاده بود فرودگاه دنبالم. اصلا حوصله نداشتم. پشت یکی از لندکروزها نشستم و چشم‌هایم را بستم. نمی‌خواستم زیر گوشم وز وز کنند. به اندازه‌ی کافی از دست همه‌شان شاکی بودم. هر از گاهی با گوشه‌ی چشم جاده را می‌پاییدم. داشتیم از شهر دور می‌شدیم.
هیچکس حرفی نمی‌زد. نمی‌دانم از ترس بود یا احترام.
ماشین که رفت توی جاده‌ی فرعی پرسیدم:
_کجا می‌ریم؟ سر معدن؟
این‌بار فرهاد پیش‌قدم شد و با صدایی که خیلی قاطع و مطمئن نبود گفت:
_نه آقا! یه جایی بین معدن و روستاشون قرار گذاشتن
پوزخندی زدم:
_وسط بیابون؟ که چی بشه؟
فرهاد من من کرد:
_شاید نمی‌خواستن تو روستا باشه به بچه‌های معدن هم اعتماد ندارن
دوباره پوزخند زدم:
_احتمالا شماها رو هم شناختن فهمیدن عرضه ندارین می‌خوان وسط بیابون سرمون رو بیخ تا بیخ ببرن خیالشون راحت شه
فرهاد جدی گرفت:
_نه آقا! یه گروه از بچه‌ها اونجا رو قُرُق کردن از دیشب، همه حرکاتشون زیر نظره
عصبی خندیدم:
_نه بابا!
از چند تا آبادی گذشتیم. نصف بطری آب معدنی را یک نفس رفتم. خشکی هوا و غریبی فضا آزارم می‌داد. الان باید از شرکت برگشته باشم خونه دوش گرفته باشم لم داده باشم روی کاناپه، زری لیوان آب پرتقال و دفتر و دستکم را چیده باشد کنارم، حالا ماشین هی روی دست‌اندازها چرتم را می‌پراند و کلافه‌ام می‌کرد.
تقریبا داشت خوابم می‌برد که صدای فرهاد به خودم آورد:
_اوناهاشون آقا! اونجان پشت اون تپه‌ها
نگاه کردم و از دور چند تا کپر پیدا بود.

#غمناز قسمت 27


راه افتادیم سمت کپرها. پشت گردنم عرق کرده بود و از برهوتی که جلویم بود تعجب کرده بودم. فرهاد بغل گوشم گفت:
_حواسمون به همه چی هست آقا، دور تا دور تپه‌ها بچه‌ها هستن
پا زدم زیر یک تکه

1403/05/25 07:07

سنگ:
_ببر صداتو فرهاد! بچه‌ها از کجا می‌فهمن تو اون کپر لعنتی چه خبره که بخوان کاری کنن؟
_بالاخره آقا!
با لحن تلخی که تا آن روز نداشتم تشر زدم:
_ جمع کن همه رو برگردین سر کارتون! فقط ماشین بمونه!
با تعجب و صدایی که از ته حلقش می‌آمد گفت:
_نه آقا! به صلاح نیست! شما اینا رو نمیشناسین...
پریدم وسط حرفش:
_شما که می‌شناختین چه غلطی کردین؟ زکد جمعشون کن برگردین
دست راستم را بالا بردم:
_دیگه چیزی نشنوم
من منی کرد و برگشت. نفس بلندی کشیدم و قدم تند کردم. رسیدم نزدیک یکی اسلحه گرفت رویم:
_تو کوروش زندی؟
سری تکان دادم اما بلندتر داد زد:
_زبون تو کله‌ت نیست؟
با صدایی محکم و شاکی گفتم:
_من کوروش زندم
همانطور که تفنگ را نشانه رفته بود سمتم از توی گلو گفت:
_چیزی که همرات نیست نه؟
این را که گفت دو نفر از توی کپر کناری‌اش بیرون آمدند و به من نزدیک شدند:
_دست‌ها بالا!
خوب که وارسی‌ام کردند اشاره کردند به کپر سومی:
_برو اونجا! داخدا منتظرته!
از جلوی کپرها که رد شدم کیپ تا کیپ با لباس های بلوچی و تفنگ آماده‌باش بودند. سعی کردم ترس به دلم راه ندهم.
نمی‌دانم به چی مغرور بودم که با دست خالی و کله‌ی پر از باد وارد کپر سومی شدم.

#غمناز قسمت 28


پا گذاشتم توی کپر و یک لحظه نوری که از لای شاخه های خرما افتاد توی چشمهایم کورم کرد. بوی نم می‌آمد. بالاخره که چشمم را باز کردم رو به رو تخت چوبی‌ای بود با قالیچه و متکا و پشتی و قلیان.
پیرمردی تکیه داده بود و دود قلیان چهره‌اش را پوشش داده بود.
بی‌اختیار گفتم:
_سلام من کوروش زند هستم.
سری تکان داد و جواب سلامم را محکم داد و بعد سکوت آزارم می‌داد. دوباره پیش‌دستی کردم:
_من در خدمتتون هستم!
دود توی دهان و گلویش را خالی کرد:
_خیلی عجله داری! هوای بیابون بهت نمیسازه انگار!
دستم را به نشانه‌ی انکار تکان دادم:
_نه! ببخشید فقط می‌خواستم زودتر وارد مذاکره بشیم
پوزخندی زد:
_مذاکره؟ تو از مذاکره چی می‌دونی؟ پیغوم و پسغوم‌هایی که می‌دادی نشون می‌داد جوون شیرخام خورده‌ای هنوز!
لحنش داشت کلافه‌ام می‌کرد:
_شما بفرمایید! هر چی شما بگین! فقط امروز این غائله رو ختم به خیرش کنیم بره عمو جان!
دوباره همان پوزخند آزاردهنده را زد:
_عموجان؟ نگفتم عجله داری؟ ختم به خیر هان؟
نگاهی به دور و بر انداختم گوش تا گوش آدم‌هایش با تفنگ ایستاده بودند. لبخندی زدم:
_قشون کشیدین؟ من تک و تنها اومدم تا با هم حرف بزنیم. الان یه مدته که اینجا سنگ روی سنگ بند نمیشه. هر روز یه برنامه‌ای پیش میاد! ببینید آقای... ببخشید من چی صداتون کنم؟
یکی از تفنگدارها با صدای بلند

1403/05/25 07:07

گفت:
_داخدا!
حرفم را ادامه دادم:
_بله داخدا جان! من روحم هم خبر نداشت همچین اتفاقی ممکنه تو این خراب‌شده بیفته وگرنه پشت دستم رو...
ناگهان صدای تیر بلند

#غمناز قسمت 29

گیج و منگ به خودم لرزیدم. چه خبر بود؟
_داخدا جان به این آدم‌هاتون بگین آروم باشن، اجازه بدین حرف بزنم
با این‌حال سعی کردم صدایم نلرزد و متوجه ترسم نشود.
کام عمیقی گرفت و صبر کردم تا دود را بیرون بدهد:
_حرف نمی‌زنی که! داری بی‌احترامی می‌کنی! مثل همیشه! ولی یادت باشه اینجا دیگه تهرون نیست! اینجا سرزمین بلوچه!
چیز زیادی از حرف‌هایش دستگیرم نشد، منظورش از بی‌احترامی را نفهمیدم.گفتم:
_ببینید من سر کار و زندگی خودم بودم، اینجا هم برای خودش دفتر و دستک و سرپرست و کادر خودش رو داشت، یهو خبر آوردن که چنین اتفاق بدی افتاده، خدایی من خیلی ناراحت شدم، پای جون یه آدم وسط بود مگه میشد بی‌تفاوت باشم؟ به جان عزیزم نبودم! چند شب خوابم نبرد، به هر حال تو محل کار من اتفاق افتاده بود، ولی شما هم حق بدین من از همه جا بی‌خبر چه دخلی داشتم داخدا جان؟ من که اینجا نبودم، از راه دور همدستوری نداده بودم.
از پشت دود لب‌هایش تکان خورد و میشد تاثرش از مرگ پسرش را حس کرد:
_ناراحت شدی؟ برای همین پیغوم تسلیت فرستادی؟
دو دستم را مثل کسی که خبط و فراموشی بزرگی انجام داده روی صورتم گذاشتم و برداشتم:
_حق با شماست من کوتاهی کردم،حقیقتش روم نشد
ناگهان شیلنگ قلیان را پرت کرد و از جایش بلند شد:
_گفتی بلوچ نمی‌فهمه؟ با پول بخریمش؟ با حرف خامش کنیم؟ چقدر به خودت زحمت دادی یه راه درستی پیدا کنی؟ گفتی تو اون خراب‌شده دور از پایتخت یه عده از همه جا بی‌خبر زندگی می‌کنن راحت میشه هر غلطی کرد؟
تا حالا چند بار اومدی اینورا؟ الانم مجبور شدی. چقدر اینجا رو میشناسی؟ الان نزدیک یه ساله که شهسوار منو ازم گرفتن! تو کجا بودی؟هی ادم‌هاتو می‌فرستادی که شر بخوابه؟ کی شر به پا کرده بود؟
سیستان، بلوچستان، فقط برای معدنش خوبه؟ تو جای گرمتون بشینین آقایی کنین آدم بفرستین سنگ قیمتی براتون سوا کنن؟ بعدم بشه خراب‌شده؟
حتی همین بچه های اینجا رو به کار نگیرین که یه چیزی بره تو سفره شون؟
کم‌کم به من نزدیک شد

#غمناز قسمت 30


ناخودآگاه یک قدم رفتم عقب. پوزخندی زد:
_نترس! بهت گفتن بلوچ آدم می‌کشه؟ بلوچستان ناامنه؟  حالا که شما کشتین!
احساس می‌کردم گلویم می‌سوزد. دلم نمی‌خواست با آن حال آنجا بایستم و حرف بشنوم.
پشیمان شده بودم که چرا اصلا آمده‌ام توی... همین که توی ذهنم خواستم بگویم "خراب شده"  زود حرفم را پاک کردم:
_داااخداا همه‌ی حرف‌هایی

1403/05/25 07:07

که می‌زنین درسته! حق با شماست! هم بچه‌های ما کوتاهی کردن، گناه کردن، قتل کردن. هم من کوتاهی کردم! شما به بزرگواری خودتون ببخشین! هر طور که شما بفرمایین جبران می‌کنم، هر چی شما بگین قبوله!
آب دهانش را قورت داد و زبان روی لب‌های خشکش کشید:
_جبران می‌کنی؟ چطور جبران می‌کنی؟ ها بیا جبران کن! برو پسرم رو بیار!
یک دور دور من قدم زد
_می‌تونی؟ نه! نمی‌تونی! پس برو سرت رو بذار اونجا تا قصاص بشی!
بعد یک‌دفعه حمله کرد سمت من و دودستش را انداخت دور گلویم و با خشم تکانم داد:
_مرتیکه‌ی *** چطور جبران می‌کنی؟ یه سال آزگاره برای من زندگی نذاشتین! راست راست اومدی اینجا که چه غلطی بکنی؟
نفسش را بیرون داد:
از بچه ها شنیدم فردا بلیط برگشت گرفتی؟ به خیالت یه شبه کارت تمومه؟ اومدی یه دو ساعت دور هم شیر چایی بخوریم بری؟
به سختی سرم را تکان دادم و سعی کردم خودم را از فشار دست‌های ورزیده‌اش خلاص کنم.
بالاخره خودش دست‌هایش را برداشت.
سرفه کردم و به سختی نفس کشیدم:
_چکار کنم داخدا؟ داغت رو می‌فهمم! دردت رو می‌فهمم! من تو همه‌ی عمرم یکی رو حتی زخمی نکردم چه برسه به قتل! من از همه جا بی‌خبر بودم. این که میگی دیر جنبیدم و پیغام‌ درستی نفرستادم درست! من اشتباه کردم! شما بگو درستش چیه تا انجام بدم!
یک دستش را بالا برد و ساکت شدم:
_خودم همه‌ی شجره‌نامت دستمه! همه چی درباره‌ت می‌دونم! می‌خوای بگم چه ساعتی کجا میری و چه کار می‌کنی؟ با کی میری با کی میای؟ جیک و پوکت با کیه؟  تفریحت چیه و سرت به چی گرمه؟ تعطیلات کجا میری و با کی میری؟ خدمتکارت کیه؟ بابا و ننه‌ت کی‌ان؟ از چی خوشت میاد و از چی بدت میاد؟ کی دکتر بودی و چه مرضی داشتی؟
هان؟ می‌خوان همه چی رو بریزم رو دایره؟
اینجا چه خبر بود؟ داخدا چی می‌گفت؟ منظورش چی بود؟
یک لحظه دهانم باز ماند.

1403/05/25 07:07

رمان صدف 🌹🌹:
.
#غمناز قسمت 31



دهانم خشک شده بود. وز وز یک مگس دور سرم هم داشت دیوانه‌ام می‌کرد. گفتم:
_داخداا من که گفتم هر چی بگی روی چشمم! من اگه خورده برده تو کارم بود تنها نمیومدم اینجا همه رو بفرستم برن! درد و داغ دیدی حق داری! بگو چه کار کنم
صدایش را برد بالا:
_اینکه تنها اومدی از کله‌ی پر از بادته!  وایستادی اینجا هی میگی بگو! به چی پشتت گرمه؟ مال و منالت؟ بلوچ دلش بند مال و منال نیست!  همینکه یه لقمه ای بیاد و بگذره خدا رو شکر! غیر از پول چی؟ چکار می‌خوای بکنی
دستی توی پیشانی عرق‌کرده‌ام کشیدم! لامروت حتی نمی‌گفت بشین! یه قلپ آب نیاوردن گلویی تازه کنیم:
_نمی دونم داخدا! می‌خوای چندتا از نزدیکانت رو بذارم سر کار؟ جسارت نباشه! می‌ترسم پیشنهادی بدم و بد تموم بشه! شما بگو داخدا! من گردنم از مو باریک‌تر! شما بزگتر ما هستی
دوباره همان پوزخند تلخش را زد:
_ همون! همه‌ش پشتت به پول گرمه! لازم نیست کسی رو سر کار بذاری! شما رو هم ما سر کار گذاشتیم! بذار یه چیزی بهت بگم! خون ریختین باید خون بریزیم! منتها زرنگی کردین و وکیل گرفتین تبرئه شدین، غیر عمد زدین! به خیالتون تموم شد!
پریدم وسط حرفش:
_شما ثابت کن کی به عمد زده من خودم خونش رو جلوی روتون می‌ریزم.
دوباره دست برد بالا:
_گناه اونا که زدن به کنار! ولی تو! آقای کوروش زند! تو باید خودت تاوان خودت رو پس بدی! اونم به خاطر حرفی که زدی!
چشم راستم می‌سوخت:
_کدوم حرف؟
این بار مستقیم توی چشم‌هایم نگاه کرد:
_گفته بودی ازین بلوچ‌ها متنفرم! به درک که راه نیان!
سرم را پایین انداختم:
_آدم تو عصبانیت ممکنه هر چی بگه! شما عزیز ما هستین! من معذرت می‌خوام اجازه بدین دستتون رو...
یک قدم رفت عقب، شقیقه‌هایش می‌زد، قیافه‌اش نگران‌کننده شده بود، دوباره چشم دوخت توی چشمم و در حالیکه با انگشت اشاره تهدیدم می‌کرد گفت:
_کاری می‌کنم که تا عمر داری دربند بلوچ باشی!

.
#غمناز قسمت 32


داشت حوصله‌ام سر‌ می‌رفت:
_حرفتون رو بزنین داخدا!
نگاهی به تفنگدارها کرد و ابرویی بالا انداخت. بیشترشان رفتند بیرون. فقط دو نفر سمت راست و دو نفر سمت چپ ماندند. فکر کنم اینها امینش بودند و خیلی بهشان اعتماد داشت. بعد رفت لب تخت نشست:
_چیزی که ازت می‌خوام یه کم عجیبه ولی مجبوری و تنها راه حله! برخی دلیل‌هاش معلومه و اینها هم می‌دونن!
اشاره کرد به همان چهار تفنگدار:
_اما برخی دلایل هم به خودم مربوطه!
دوباره نگاهی به من انداخت:
_تو ولی نه جای چون و چرا داری، نه لازمه چیزی بدونی نه اختیار نه گفتن داری!
داشت به مغزم فشار می‌آمد‌.چشم دوخته بودم که چه چیزی از

1403/05/25 07:07

دهانش بیرون می‌آید و مجبورم چه کار کنم!
_لطفا بگین اون چه کاریه؟
دوباره شلنگ قلیانی که از نو آماده کرده بودند را برداشت و کام گرفت.
من هنوز سر جایم ایستاده بودم و می‌دانستم به حالت تحقیر اینطور سرپا نگهم داشته‌اند. خون خونم را می‌خورد و سعی می‌کردم تحمل کنم تمام شودو برگردم به امپراطوری خودم.
گرما و خشکی هوا رفته بود روی مخم.
این پا و آن پا کردم و منتظر بودم. دود را بیرون داد. مدام باید منظره‌ی کام گرفتن و لیرون دادن دود را می‌دیدم، انگار که مهمترین صحنه‌ی زندگی ست. این بار که دود را بیرون داد گفت:
_من دوتا بچه داشتم! یه پسر یه دختر! یکی‌شون رو ازم گرفتین! حالا یه دختر برام مونده! که برام خیلی عزیزه!
زیر لب گفتم:
_متاسفم
دستی به سبیلش کشید:
_تو باید با دخترم ازدواج کنی اونم با همه‌ی شرایطی که من میگم!
یک لحظه وا رفتم و ذهنم قدرت تحلیل هر چیزی را از دست داد!

.
#غمناز قسمت 33




همانطور همانجا ایستاده نگاهش می‌کردم. همه جا ساکت بود. گاهی صدای نفس‌های یکی از تفنگدارها به گوش می‌رسید.
با دخترش ازدواج کنم؟ ازدواج؟ من؟ کوروش زند؟ که تا حالا دم به تله‌ی اون‌همه زن و دختر دور و برم ندادم؟ من که حتی روی انتخاب دوست‌دختر آن همه وسواس دارم؟
من که برای ازدواج فلسفه‌ی خاص خودم را داشته‌ام و با اصرار بهش پایبند بوده‌ام؟
من که به حرف خواهر ومادر و دوست و رفیق اهمیت نداده‌ام؟
من که با هیچ دختری رو دربایستی نداشته‌ام و اگر دوستی کرده‌ام همان اول چهارچوب‌هایم را مشخص کرده‌ام و گفته‌ام حساب ازدواج جداست؟
حالا اینجا تو این کپر وسط بر و بیابون بهم بگن با یه دختر بلوچ ازدواج کن؟
بگن مجبوری؟ تازه شرط و شروط هم بذارن؟ دختری که تا حالا ندیدم، باهاش حرف نزدم، نمی‌دونم چطور به زندگی نگاه می‌کنه!
نه! من اهل این بازی نیستم! این محدوده‌ی خصوصی زندگی منه و به احدی اجازه نمیدم دخالت کنه!
سرم را بالا گرفتم و گفتم:
_شرمنده داخدا! این یکی رو نیستم
با صدای شلیک اولین گلوله از جا پریدم:
_داخدا بگو بزنن
و چرخیدم همان سمت که شلیک شده بود
_این همه جنگ و دعوا و کل کل و اعصاب‌خوردی و سوگواری و خراب کردن سازه و پنجری ماشین و زخمی کردن بچه‌ها به حدِ کُشت! آخرش به اینجا ختم شد؟ اینه راه حل شرافتمندانه‌تون؟
دوباره برگشتم سمت داخدا که با نگاه تیزش زیر نظرم داشت:
_داخدا! بیا من یکی از مهندس ها رو ردیف می‌کنم! بچه‌های خوب زیادی اینجا کار می‌کنن که از خداشونه با شما وصلت کنن!
خودم بهترین جهیزیه رو تهیه می‌کنم، بهترین خونه و ماشین رو می‌خرم، بهترین عروسی رو می‌گیرم دخترتون

1403/05/25 07:07

آبرومندانه بره خونه‌ی بخت! من...
حرفم را قطع کرد:
_به خیالت من نمی‌تونم برای دخترم شوهر مناسبی پیدا کنم؟ عروسی خوب بگیرم؟ چرا خودت از خدات نیست؟

#غمناز قسمت 34



ترسیده بودم، یعنی بدجوری گیر افتاده بودم، در عین حال عصبانی بودم، بهم برخورده بود! می‌کشتنم کمتر ناراحت میشدم! چطور داشتن در مسائل شخصی و زندگی‌ام دخالت می‌کردند؟
_نه داخدا! از خدام نیست که هیچ خیلی هم از پیشنهادتون ناراحت شدم! در واقع برای شما احترام دیگه‌ای قائل بودم! حالا من هیچی! آدم روی دخترش معامله می‌کنه؟
صدای تیر بعدی بلند شد. داخدا با دست اشاره کرد آرام باشند. از جایش بلند شد:
_با دخترم ازدواج می‌کنی ختم کلام! من بعد با عزت و احترام ازش حرف می‌زنی، یک کلمه غیر از این بشنوم...
اشاره کرد به آدم‌هاش، یعنی که سر و کارم با اینهاست.
سر در نمی‌آوردم!  رو به تفنگدارها صدایم را بالا بردم:
_شماها چی فکر می‌کنین؟ داخدا حق داره دخترشو به من قالب کنه؟ آخر زرنگیشه! آخه این دو تا مساله چه ربطی به هم دارن؟
تفنگدارها بدون نگاه کردن به من و کوچکترین عکس‌العملی از کپر بیرون رفتن
داخدا آمد رو‌به‌رویم و خیلی ناگهانی سیلی محکمی خواباند توی گوشم:
_نگفته بودم حق نداری کوچکترین بی‌احترامی بکنی؟ اون ازین لحظه به بعد ناموسته! فهمیدی؟
برو بشین تا شرط و شروطم بهت بگم!
در حالت استیصال گفتم:
_این ظلمه داخدا!
نشست روی تخت و گفت:
_ظلم رو شما شروع کردین! وانگهی کی میدونه چی درده و چی دوا؟ گاهی میری حجامت، تیغ میندازن و زخمی زخمیت می‌کنن و خونت میریزن و میگن دواست! گاهی شیرینی و حلوای چرب به خوردت میدن و میگن سمه! بیا بشین!
سرم داشت گیج می‌رفت و کلمه‌هایش صدایی میشد که انگار از توی خواب می‌شنوم.  نشستم. از توی کوزه‌ای که کنارش بود چیزی توی لیوان سفالی ریخت و به من داد. آنقدر تشنه‌ام بود که لاجرعه سر‌کشیدم. طعمش را خوب نفهمیدم. هم آشنا بود و هم غریب.
بعد از زیر یکی از بالش‌ها ی کنار دستش کاغذ و قلم بیرون آورد:
_همه‌ی مراسم طبق آیین و سنت ما انجام میشه! بی آبروریزی و معطلی هر چی میگم انجام میدی. اینارم امضا کن!
_اینا چیه؟
سری تکان داد:
_چیزایی که نتونی زیر شرط و شروط‌ها بزنی! قرارداد!
زبان روی لبم کشیدم:
_اگه امضا نکنم؟
با انگشت اشاره کرد:
_می برنت! بقیه‌ش پا خودته!
...
وقتی بیرون آمدم هوا داشت می‌رفت سمت غروب. سرم به شدت درد می‌کرد و اولین چیزی که افتاده بود توی سرم این بود که " مگه دخترش چه عیب و ایرادی داره؟! "

.
#غمناز قسمت 35


نباید از منطقه خارج می‌شدم. باید هر چه زودتر مراسم عروسی را برگزار می‌کردم تا بتوانم

1403/05/25 07:07

برگردم تهران. مغموم و پریشان بودم. چه امضاهایی که گرفته بود و چه‌امتیازهایی که داده بودم سر هیچ و پوچ!
کاش به بچه‌ها نگفته بودم برگردند، کاش جلویشان درآمده بودیم.
چطور باد توی غبغب انداختم و همه را برگرداندم؟ که تنهایی بروم توی کپر و با این قرارداد ننگین بیایم بیرون؟
انگار داخدا همه چیزم را گرفته بود! دیگر کوروش زند نبودم! مردی بودم با شانه‌های افتاده!
سوار ماشین شدم یکراست راندم تا اولین شهر.
رفتم توی تنها هتل درجه سه.ای که بود و یک اتاق گرفتم.
می‌دانستم آدم‌های داخدا تعقیبم کرده‌اند و ریزکارهایم را دنبال می‌کنند.
خودم را پرت کردم روی تخت و از خستگی و فشارهایی که تحمل کرده بودم بیهوش شدم.
یک‌ساعتی نشد که از خواب‌های نامفهوم و درهم برهم بیدار شدم.
معلوم نبود داخدا چه کوفتی به خوردم داده بود.
تنم خیس عرق بود.
بلند شدم و پنجره را باز کردم. دریغ از یک ذره نسیم.هوا دم‌کرده بود. روی گوشی‌ام بیش از صد تا میس‌کال افتاده بود.
زنگ زدم به فرهاد، هول و زود جوابم را داد. آدرس فرستادم بیاید پیشم و دوباره افتادم روی تخت. دلم ضعف می‌رفت اما میلی به غذا نداشتم. حتی دلم می‌خواست بالا بیاورم.
در یخچال را باز کردم و یک نوشیدنی برداشتم و یک نفس رفتم بالا. قوطی را نصفه پرت کردم توی سطل آشغال.
هنوز گرم بود و بوی ماندگی میداد.
منتظر ماندم تا فرهاد رسید:
_آقا چرا اومدین اینجا؟ بلند شین ببرمتون پیش خودمون
دستی تکان دادم:
_اینجا راحت‌ترم
ناگهان چهره‌اش از هم باز شد:
_گل کاشتین آقا! من می‌دونستم خودتون یه تکه پا بیاین همه چی حله
تعجب کردم اما خودم را زدم به آن راه:
_خبرها زود میرسه!
_اینجا اینجوریه آقا! همه فهمبدن همه چی به خوبی و خوشی حل شده! آدم‌هاشون هم منطقه‌ی ما رو خالی کردن رفتن!
نمی‌دانستم چیز دیگری هم می‌داند یا نه. پرسیدم:
_داخدا چند تا بچه داره فرهاد؟

1403/05/25 07:07

رمان صدف 🌹🌹:
.#غمناز قسمت 36


فرهاد ابرویی بالا انداخت:
_پسر دیگه‌ای نداره آقا! دختر رو نمی‌دونم!
فهمیدم چیزی از این ماجرا نمی‌داند. احتمالا داخدا خودش می‌دانست و همان چهار تفنگدار امین!
ردش کردم برود. وقتی داشت از در بیرون می‌رفت برگشت و گفت:
_راستی آقا! آقای لطفی عصری رسیدن
همین مانده بود که این خبر را هم بشنوم و سورم تکمیل شود.
منظورش رضا یکی از شرکایم بود که هیچ‌جوره آبمان توی یک جو نمی‌رفت‌. خرده شیشه زیاد داشت و اصلا باهاش راحت نبودم.
آن‌شب سعی‌کردم به هر ترفندی شده بخوابم اما نتوانستم.
صبح زود راه افتادم سمت روستای داخدا!
نمی‌دانم  چه نیرویی داشت من را به سمت خودش می‌کشید. ماجرای دختر داخدا یک لحظه از ذهنم بیرون نمی‌رفت.
چقدر برای دخترها دیسیپلین داشتم! چقدر سخت دوست‌دختر انتخاب می‌کردم و چقدر با احتیاط قرار می‌گذاشتم و رفتار می‌کردم طوری که مدام می‌شنیدم انگار خلوت با کوروش زند مثل خلوت با سلطانه!
حالا عهد دنیا چرخیده بود و طوری افتاده بودم توی تله که نه راه پس داشتم نه پیش! و مدام این فکر مثل خوره افتاده بود به جانم که با این دختر چطور تا آخر عمر سر کنم؟
دخترک روستایی چشم و گوش بسته! بروم تهران و بگویم رفتم از دهات سیستان و بلوچستان زن گرفتم؟ بعد همه با کنجکاوی سرک بکشند ببیند این دختر کی بوده که قاپ مرا دزدیده!  اگر این دختر عیب و ایرادی  داشته باشد چی؟
باید هر طور شده می‌رفتم روستا پرس و جو می‌کردم.  شده خودم را جایی پنهان می‌کردم تا حتی یک نظر ببینمش!
آبادی را از دور دیدم و صدای ضربان قلبم را می‌شنیدم.

#غمناز قسمت 37


هنوز وارد فرعی نشده بودم که چند تا تفنگدار مثل اجل معلق پریدند جلوی ماشین طوری که ترمز شدیدی گرفتم و صدا توی سرم پیچید.
چهارتا تفنگدار به ردیف راهم را سد کردند. و گرد و غبار احاطه‌شان کرده بود.
یکی شان جدا شد و آمد سمت من. شیشه را پایین کشیدم:
_اتفاقی افتاده!
_سلام آقا! برگردین آقا! کجا میرین؟
دستی توی موهایم کشیدم.چه سرزمین عجیبی!
_هر جا بخوام برم باید از شما اجازه بگیرم؟
نگاهی به آن سه نفر انداخت:
_نه هر جا آقا ولی داخدا گفتن فعلا توی روستا دیده نشین بهتره! آقا شما باید پس‌فردا تشریف بیارین خواستگاری، تا پس‌فردا بهتره نیاین سمت روستا
پوزخندی زدم:
_خواستگاری؟
و توی دلم خوشحال شدم و فکر کردم اونجا میشه دختره رو دید. مرد دوباره گفت:
_هر چیزی لازم باشه براتون پیغام می‌فرستیم، برای پس‌فردا هم باهاتون هماهنگ می‌کنیم
بیشتر از این نایستادم. سر و ته کردم و برگشتم. حداقل دلم آرام‌تر شده بود که در خواستگاری

1403/05/26 11:52

می‌بینمش. باز با خودم فکر کردم گیرم که دیدم، چطور می‌توانم بعد از آن‌همه امضا همه چیز را به هم بزنم؟ نه! من اسیر یک سرنوشت محتوم و قطعی شده بودم و راهی برای فرار نداشتم
همانطور توی فکر بودم که کنار راه پیرمردی را دیدم که پشته‌ای را می‌برد.
ترمز کردم و صدایش زد:
_هی عمو جان خسته نباشی! اهل این طرف‌ها هستی؟
نگاه مشکوکی انداخت و پشته‌اش را گذاشت زمین. دوباره پرسیدم
_اگه اهل این طرف هایی یه سوالی داشتم
وقتی باز سکوت کرد، سوالم را پرسیدم:
_داخدا رو میشناسی؟ مال اون ده پایین؟ یه دختر داره نه؟
دوباره پشته‌اش را برداشت،نگاه تیزی بهم کرد:
_از بلوچ در مورد ناموس بلوچ می‌پرسی؟ شرم نمی‌کنی؟ ناموس بلوچ ناموس همه‌ی ماست
سرعت گرفتم و دور شدم.
سلانه سلانه دست از پا درازتر برگشتم هتل و زنگ زدم چیزی برای خوردن بیاورند.
به صفحه‌ی گوشی‌ام نگاه کردم. پانیسا دوست‌دخترم زنگ زده بود.

.#غمناز قسمت 38



موبایلم را گرفته بودم توی دستم و خیره به اسم پانیسا نگاه می‌کردم. انگار داشتم دو تا جهان متفاوت را با هم مقایسه می‌کردم.
اولین بار توی جلسه‌ی شرکت دیده بودمش. چند تا طرح آورده بود برای معرفی. طراحی صنعتی خوانده بود و خلاقیت و دقتش در محاسبات توجهم را جلب کرده بود.
چندبار اول به دلایل کاری دیده بودمش و یکی از طرح‌ها را خریده بودم.
اما یک روز که توی آسانسور تنها شدیم نگاهم رفت روی صورتش، چشمهایش و دسته‌ی موهای تابدارش که با ناز افتاده بود کنار گردنش که تا نیمه در بلوز یقه اسکی بود.
چشمهایش آن حالت خیلی از دخترهای دور و برم را نداشت. یعنی هیچ چیز مصنوعی یا چیزی که بخواهد جلب توجه کند نداشت. روحیه‌ی هنری‌اش را دوست داشتم.
همانجا قرار ناهار گذاشتم و ساعت یک پایین منتظرش شدم.
در مدتی که به هم نزدیک شده بودیم بیشتر دلبسته‌اش شده بودم. در کنارش احساس آرامش داشتم. با همه‌ی دوست‌دخترهایی که تا الان داشتم فرق داشت ولی هنوز عاشق نشده بودم.
عاشق به آن معنی که آتش به جانم بیندازد و بی‌قرارم کند. طوری که نفسم داغ شود و مدام در تب و تابش باشم. نه!
این حس گذرا را سالها قبل تجربه کرده بودم و حالا دلم سخت‌تر از این حرف‌ها بود‌. طوری درگیر کم کار و سرمایه و پروژه و جلسه شده بودم که گاهی برای کنار زدن رقبا نفسم می‌رفت و دخترها برای تعدیل زندگی‌ام بودند.
هر وقت از پروژه های بزرگ خلاص می‌شدم و فراغتی دست می‌داد دست یکی‌شان را من می‌گرفتم و بستگی به موقعیت می بردم ویلای لواسون، دماوند، شمال، دبی، ترکیه، مالدیو...
و معمولا وقتی برمی‌گشتم انتظار داشتند مساله‌مان جدی‌تر شود و

1403/05/26 11:52

اینطورها میشد که رابطه به کل قطع میشد.
اصلا برای همین بود که تا حالا پانیسا را جایی نبرده بودم تا به این زودی‌ها از دستش ندهم.
حالا توی یه هتل درجه سه توی یه شهر کویری روی تختی که مدام جیر جیر می‌کند دراز کشیده‌ام، به اسم پانیسا نگاه می‌کنم و باورم نمی‌شود که پس‌فردا دارم می‌روم خواستگاری یک دختر روستایی بلوچ که حتی اسمش را هم نمی‌دانم!
داغ می‌کنم، تیشرتم را از سرم بیرون می‌کشم و یک لحظه خنده‌ام می‌گیرد. بر و بازویی که ساخته‌ام و مدام باشگاه رفته‌ام و برگ برنده‌ام برای جذب دوست‌دخترهایم بوده برای دختر چشم و گوش بسته‌ی داخدا چه  اهمیتی دارد؟!

#غمناز قسمت 39



روز بعد فرهاد را صدا می‌زنم. از روش داخدا استفاده می‌کنم و بدون آنکه اجازه بدهم پرس‌و‌جوی زیادی بکند در برابر چشمها و صورت متعجبش می‌گویم:
_فردا میریم خواستگاری دختر داخدا!
بالاخره خودش را جمع و جور می‌کند و تبریک می‌گوید.
روز خواستگاری با بی میلی و اکراه کت و شلوارم را می‌پوشم و راه می‌افتم. همه‌ی امیدم به این است که دختر را نشانم بدهند اما بعد از بزن و برقص می‌رویم تو و داخدا فقط در مورد مراسم بلوچی حرف می‌زند‌. گاهی نگاهی به اطراف می‌اندازم تا دلتان بخواهد شلوغی و برو بیاست اما خبری از مراسم مرسوم خودمان و چای و خلوت و حرف زدن پسر و دختر نیست. تازه داخدا به صرافتم می‌اندازد که چرا خانواده‌ام را در جریان نگذاشته‌ام. ترس همین را داشتم.
_داخدا خودمان انجامش می‌دهید رفتیم تهران خبرشان می‌کنم
ابرویی بالا انداخت و نوچی گفت:
_گفتم همه چی طبق رسم با عزت و احترام
شب به هر جان‌کندنی شده اول قضیه را به کیانا می‌گویم و بعد که مامان منیزه سرم هوار می‌شود یک حورژ می‌ترسانمش ومی‌گویم:
_اگه جون من برات مهمه بی سر و صدا بیا تمومش کنیم
همان شب رضا شریکم که با خبر شده پیام می‌فرستد:
_به‌به! جناب کوروش زند! بالاخره بعد از اون همه دخترهای طاق و جفت و ریز و درشت، قرعه به نام دختر دهاتی بلوچ خورده؟ جریان چیه؟
گفته بودم که خرده شیشه داره، هیچ محلش ندادم ولی پیامش ناراحتم کرد. باید خودم را آماده می‌کردم تا آخر عمر این سرکوفت‌ها را بشنوم.
مامان منیژه، کیانا، خاله و عمه و ...خودشان را رساندند. دلم تا حدی گرم شد. گفتم سر و گوشی آب بدهم و بفرستمشون دختره رو ببینن!
وقتی در اتاق را باز کردم کیانا شاکی شد که دختر کو؟
بعد دیدم یک تکه پارچه بسته‌اند به دیوار و می‌گویند:
_اینجاست پشت این جل
رفتم جلو طوری که همه ی سعی‌ام را می‌کردم که دست و پایم نلرزد ولی یکی‌شان داد و بیداد راه  انداخت و گفت رسم

1403/05/26 11:52

نیست!
هر بار موقعیتی پیش آمد نشد ببینمش. حتی برای خرید لباس هم یکی که هم‌اندازه‌اش بود را فرستادند!
عجب حکایتی شده بود! داشتم زن می‌گرفتم اما نمی‌دانستم کی و چطور است!

#غمناز قسمت 40



بالاخره روز عقد رسید. حسابی کلافه و دمغ بودم. لاکردارها حتی تا دم عقد اجازه ندادند دختر را ببینم. نه سفره‌ای نه عروسی. لباس بلوچی سفید تن من کردند و رفتیم مسجد. عقد نکاح بستند و چندتا شاهد فرستادند بروند از عروس بله بگیرند و بیایند. برای اولین بار به این فکر کردم که عروس چی؟ او اصلا من را دیده؟ درباره‌ام چه فکری می‌کند؟ چند سال دارد؟ نکند عقل درست و حسابی نداشته باشد! یا مثلا آبله‌رو باشد یا سوخته باشد یا..‌.
درگیر همین فکرها بودم که شاهداها آمدند و گفتند عروس بله را گفته. قیافه‌ی داخدا که تا آن لحظه در هم بود از هم باز شد. برگشتیم خانه‌‌ی داخدا.
توی حیاط شتر آورده بودند. شب قبلش گفته بودند که می‌خواهند من را ببرند سرآپی! چرا این مراسمات تمام نمیشد؟ چرا دست از سرم برنمی‌داشتند؟ باز چشمم افتاد به قیافه‌ی مامان منیژه که انگار چند شب است نخوابیده با چشم‌های پف کردن و میگرن عود کرده. لبخندی زدم که آرام باشد.
دهان کیانا با دیدن شتر به خنده باز بود و عمه جان با تعجب نگاه می‌کرد. بین جمعیت چشمم افتاد به رضا که لعنتی خودش را رسانده بود! می‌خواستم فحشش بدهم اما دندان روی جگر گذاشتم و با سر خوش آمدی گفتم.
همان موقع صدای ساز و آواز بلند شد و من را سوار شتر کردند، یکی هم یک پسربچه کنارم نشاند و گفت:
_پسر کاکل‌زری بیارین الاهی!
راه افتادیم به سمت آب،  شعر می‌خواندند و چند تا جوان تکه پارچه‌ی رنگی‌ای را سایبان سرم کرده بودند. مثل کاروان کوچکی بودیم در دل تاریخ.
هیچ حس و حال داماد در بهترین روز زندگی‌اش را نداشتم. انگار به سمت قربانگاه می‌رفتیم. انگار با رسم و آیین می‌بردند تا لب آب سرم را ببرند. رضا و جند تا از مهندس ها با خنده‌ها پت و پهن عکس و فیلم می‌گرفتند و می‌دانستم به زودی سوژه‌ی مجالس می‌شوم.
هوا گرم و دم‌کرده بود. رسیدیم به رودخانه‌ای که خشک بود و خودشان حوضچه‌ی سفالی درست کرده بودند و پر از آب بود.
با همان شعر و آواز ریش و سبیل زده‌ی مرا دوباره تیغ کشیدند و سر و رویم را شستند. وقتی برمی‌گشتیم هوا داشت می‌رفت رو به تاریکی.
راهنمایم توی گوشم گفت:
_عروس هم همین الان بردن حموم، برگرده دیگه شب یکجایی ( شب تنها شدن عروس و داماد) میشه!

#غمناز قسمت 41



یک چیزی آوردند جلوی من گفتند:
_داماد باید به صورتش صندل بماله
صدای بزن و برقص تا آسمان بلند بود. بوی خوشی توی هوا پخش

1403/05/26 11:52

بود که با بوی گوشت و پلو قاطی شده بود.
این تنها لحظه‌ای بود که حس خوشی به من دست داد.
یک لحظه چشم بستم و احساس کردم در قبیله‌ای دور در قاره‌ای ناشناخته هستم. با خودم گفتم: این هم یکجورشه! اینقدر به خودت سخت نگیر!
ولی ته دلم می‌دانستم به خاطر دیدن عروس سر حال شده‌ام! لحظه‌ی دیدار نزدیک است و به زودی آن راز یزرگ برملا خواهد شد!
با همان حال خوش به خودم گفتم "نترس! حالا چرا همه‌ش بد ماجرا رو نگاه می‌کنی؟ چرا باید عیب و ایرادی باشه؟ اگه روشو زدی کنار و دختر قشنگی بود چی؟ شاید لحظه‌ی شیرینی باشه"
نشستیم شام خوردیم.
برای اولین‌بار غذای اینجا بهم چسبیده بود. دل توی دلم نبود تا ختم غائله را اعلام کنند. بالاخره عروس را آوردند.
خودم از خودم خنده‌ام گرفته بود که اینطور دست و پایم را گم کرده‌ام.
یک کپر درست کرده بودند نزدیک خانه، با هلهله و شادی رفتیم به سمتش.
عروس با پیراهن قرمز پر نقش و نگار بود و رویش کاملا پوشانده بود. دم کپر زنی سرش را آورد کنار گوشم:
_آقا! رسم نیست امشب عروس رو ببینی! اولین شبی که بردی خونه‌ی خودت روبند رو بردار! باید ببریش خونه‌ی خودت!
وارفتم. " بس کنین این مسخره‌بازی رو! یا دیوونه‌این یا قصد دیوونه کردن من رو دارین! این مجازاته؟"
رفتیم تو و بقیه پراکنده شدند. بالاخره تنها شده بودیم. نشانده بودندش گوشه‌ی تخت.
رفتم نزدیک‌تر و هی توی ذهنم می‌گشتم که حرفم را چطور شروع کنم  و نمی توانستم. انگار زبانم سنگین شده بود.
نشستم روی تخت کنارش، احساس کردم دارد می‌لرزد، از دهانم پرید که:
_از من می‌ترسی؟
سرش را تکان داد. ای خدا! پس تا اینجا کر نیست!
بلند شدم چند قدم راه رفتم و دوباره بهش نزدیک شدم، مدام وسوسه می‌شدم دست دراز کنم و آن روبنده را کنار بزنم اما دیدم هنوز بدجور می‌لرزد و حتی انگار دارد گریه می‌کند.
گفتم اگر بی رسمی کنم و زودتر رویش را بردارم چه بسا از حال برود یا جیغ بزند رسوا شوم.
بر بخت خودم لعنت فرستادم و گفتم امشب هم روی همه‌ی شب‌های دیگر.
دراز کشیدم توی تخت، خودش را جمع کرد یک گوشه و هنوز داشت آن زیر می‌لرزید.

#غمناز قسمت 42



بالاخره لب تر کردم و با صدایی که برای خودم هم غریب بود گفتم:
_من نمی‌دونم رسم و رسوم شما چیه! نمی دونم الان باید چکار کنم! لازم نیست اینهمه بترسی، برو بخواب! من که کاری باهات ندارم! عجب گیری افتادیم!
بیخود منتظر بودم بلکه کلمه‌ای از دهنش بیرون بیاد.
همانجا نشسته بود طوری که مدام وسوسه به جانم می‌انداخت که بلند شوم و فقط یک نظر ببینمش!
بگویم گور پدر همه چی! اما هیهات از داخدا و بی‌رسمی‌کردن گفتن‌هاش!
هی غلت

1403/05/26 11:52

زدم و هی فکر و خیال بافتم سخت بود توی آن کپر به آن حال با دختری که دیدنش ممنوع بود. نمی فهمیدم! اگه قرار بود اینطوری پیش بره خب همون پشت جل می‌موند، دیگه شب یکجایی چه معنی داشت.
بالاخره خوابم برد.
صبح که بیدار شدم نفهمیدم که اصلا کل شب را خوابیده یا همانطور بیدار نشسته! مانده بودم که چرا باید اینطور اذیت بشود؟
باز با خودم فکر کردم نکند مثلا پریود. باشد و اینجوری من را دور نگه داشته‌اند؟!
هر چه که بود دیگر تحمل این آب و هوا، ماندن توی کپر و تن دادن به رسم و آیینی که فلسفه‌اش را نمی‌فهمیدم را نداشتم.
صبحانه‌ی مفصلی آوردند توی کپر، هیچ اشتها نداشتم، یکی نبود بگوید وقتی خلوتی نبوده، اینطور خرما و سرشیر و گردو و ارده و حلوا ..‌.ردیف کردین که چه؟
رفتم بیرون و برای اولین بار پیش داخدا گردن صاف کردم و گفتم:
_ما همین عصری حرکت می‌کنیم، اگه بی‌رسمی نباشه
او هم برای اولین بار لبخندی زد:
_دختر من الان دیگه زن شرعی شماست! اختیارش با خودتونه!ما خوشحال میشیم بیشتر پیشمون باشین
نفسی از سر راحتی کشیدم:
_خیلی از کارها عقب افتادیم باید زودتر برگردم، شما هم خوب بود اگه ما رو همراهی می‌کردین برای مراسم تهران
داخدا عذر آورد.
زنگ زدم به فرهاد و گفتم هر طور شده  برای مامان منیژه و بقیه اولین پرواز را به تهران بگیرد و خیلی زود ماشین بفرستد که از اینجا ببردشان زاهدان.
بعد هم خودش و یکی از بچه‌های مورد اعتماد با ماشین ما را تا تهران همراهی کند.
موقع رفتن کیانا گیر داده بود که:
_من باید عروس رو ببینم بعد برم!

.
#غمناز قسمت 43



راستش نتوانستم به کیانا توضیح بدهم که خودم هم هنوز عروس را ندیده‌ام. شر درست میشد، خجالت هم کشیدم با این داماد شدنم.
گفتم:
_بردن لباسش رو عوض کنن، دیر میشه شما زودتر حرکت کنین ما هم پشت سرتون راه می‌افتیم، بذار همونجا ببین
چشم‌هایش را ریز کرد:
_تو دیدیش داداش چطوره؟ بهت کلک نزدن؟ خوشت اومد؟
به ناچار چشمکی زدم:
_برو پدرسوخته!
با دستش بوسه‌ای فرستاد:
_قربونت برم! خیلی نگران بودم، خوشحال شدم
اینطوری بیشتر دلم گرفت.
سرم را انداختم پایین و رفتم که زودتر این شرایط را تمام کنم.
رسیدم توی کپر، زنی که این چند روز مدام می‌دیدمش و اسمش تاجکی بود آنجا بود، همین زن بود که بیشتر مراسم را اداره می‌کرد. تا چشمش به من افتاد گفت:
_آقا غمناز یه خواهشی داره
می‌خواستم لج کنم و بگویم خودش مگه زبون نداره؟ اما فقط سر تکان دادم.
_آقا غمناز از دست داخدا خیلی دلگیر و ناراحته! می‌دونین خب داخدا اصلا نپرسید راضیه نیست! حالا دلش نمی‌خواد دیگه با پدرش چشم تو چشم بشه، میشه من از

1403/05/26 11:52

همینجا ببرمش تو ماشین؟
یکجورایی دلم خنک شد. باید این عروس پشت پرده را برمی‌داشتم و ازین ده‌کوره می‌زدم بیرون.
فرهاد و بچه‌ها که رسیدند، تاجکی خیلی زود دختر را برد توی ماشین، نشانده بودش عقب اما چیزی نگفتم.
من هم معطل نکردم. نشستم پشت رل و گازش را گرفتم.
می‌رفتم تا از این مکان طلسم‌شده خلاص شوم. یک ساعتی که به سرعت راندم تازه به خودم آمدم که تنها نیستم.
زدم کنار و رو بهش گفتم:
_دیگه بازی و رسم و رسوم تموم شد! اون روبند رو بذار کنار! بیا جلو بشین!

#غمناز قسمت 44


نفس بلندی کشیدم و کاملا برگشتم به سمت عقب. باز دختره داشت می‌لرزید. حتی گریه می‌کرد! چرا؟ این بار میشد هق هقش را هم شنید!
با صدای ملایمی گفتم:
_من که کاری باهات ندارم جانم! اصلا من هیچی! بالاخره که می‌بینمت! رونما هم بخوای میدم بابا! دیگه رسم هم حدی داره!  خودت تا کی می‌خوای زیر این روبند بمونی تو این گرما!
سرش را گذاشت روی زانویش و بلندتر گریه کرد طوری که گریه‌هایش بیشتر عصبی‌ام می‌کرد تا اینکه غمگین شوم. گفتم:
_می‌خواستی نگی بله! من از خدام بود! تو هم بابات زورت کرده انگار
داشتم حرف می‌زدم که فرهاد رسید و سرش را از شیشه بیرون آورد:
_چیزی شده؟
گفتم نه و با دست اشاره کردم که حرکت کند. خودم هم راه افتادم و حین حرکت بلند گفتم:
_نمی‌خوام دیگه این صدای گریه رو بشنوم!
زود آرام شد.
توی ذهنم با خودم کلنجار می‌رفتم، یک عمر هم شرافتمندانه زندگی کنی، یک عمر هم کار کنی زحمت بکشی، یک عمر هم محترم باشی دبسیپلین و جذبه داشته باشی آخرش ممکنه اینطور دستت بره تو حنا! کی از فرداش خبر داره؟ کی می‌دونه زندگی کجا و چی براش آماده کرده؟
هِی کوروش زند! اون همه به کبکبه و دبدبه‌ت نازیدی!
کلافه بودم، هیچ حال خودم را نمی‌فهمیدم، دو ساعتی رفتم و تهش کم آوردم.
دیگه نمی‌تونستم با اون حالم ادامه بدم. زدم کنار و زنگ زدم به فرهاد:
_فرهاد! یه جایی رو ردیف کن امشب بمونیم!
صدایش با خش خش آمد که:
_چشم آقا! عجب به موقع گفتین، حدود نیم ساعت دیگه یه جایی رو میشناسم
پشت سر فرهاد رفتم. از یه فرعی گذشتیم و وارد راه خاکی شدیم.  بعد از چند تا پیج و دور زدن چند تا تپه، یه آبادی بود.
جلوی یه خونه‌ی خشت و گلی نگه داشتیم و فرهاد پیاده شد رفت تو.

#غمناز قسمت 45


رفتیم توی خانه‌ی نقلی کنار آبادی، مرد و زن میانسالی آمدند احوال‌پرسی و تعارف، حوض کوچکی وسط حیاط بود. پایین ردیف چند تا اتاق بود و بعد از گوشه‌ی حیاط پله می‌خورد و می‌رفت طبقه ی بالا.
دختر داخدا کنارم ایستاده بود و زن داشت سعی می‌کرد با او ارتباط برقرار کند.
به فرهاد اشاره کردم که

1403/05/26 11:53

زودتر جایمان را معلوم کنند. فرهاد گفت:
_آقا خیلی خسته هستن باید زودتر جای استراحتشون معلوم بشه!
زن دست دختر داخدا را گرفت و داشت از پله‌ها بالا می‌برد. مرد اشاره کرد:
_بالا همه چی آماده‌ست بفرمایین!
پشت سرشان از پله‌ها بالا رفتم. طوری منزجر و دمغ بودم که به محض رسیدن روکش رختخواب‌های چیده شده‌ی گوشه اتاق را کشیدم، تشک پهن کردمو همانجا ولو شدم.
فکر می‌کنم دو ساعتی تخت خوابیده بودم.
بیدار شدم و نگاهی به اطراف انداختم. دختر یک گوشه کز کرده بود. لا اله الا اللهی گفتم و از پله ها رفتم پایین.
فرهاد و بقیه توی حیاط جمع بودند. گوسفند کشته بودند و بساط چای و قلیان و کباب به راه بود.
آبی به دست و رویم زدم. اگر چه روزهای کویر کوره‌ی جهنم است اما شب‌هایش طوری نسیم دلپذیر می‌شود که باور نمی‌کنی همانجا هستی
زود گوشه‌ی تخت کنار حیاط را خالی کردند و نشستم. چای و قلیان گذاشتند:
_آقا تر.یاک هم هست
سری تکان دادم و رفتم سراغ قلیان‌. کم کم کاسه‌های  بادام و تخمه و برگه را چیدند روی میز و بوی کباب هم بلند شد.
_آقا! شام عروس خانم رو ببرم بالا؟
از جایم بلند شدم. دوباره سر خوش و سر حال شده بودم.
_منم میرم بالا
این آخر آخر همه‌ی مراسمات عروسی بود. این همان شبی بود که زن گفته  بود. هیچ بهانه‌ی دیگری نبود!
همین الان می‌روم بالا و آن روبند لعنتی را کنار می‌زنم!

1403/05/26 11:53

رمان صدف 🌹🌹:
#غمناز قسمت 46

لب پله‌ها فرهاد یک سیخ کباب جلویم گرفت. یک تکه گوشت داغ و ترد گذاشتم توی دهانم،.
دندان فشردم روی نرمی گوشت و خوش خوشان رفتم بالا.
دختر که متوجه من شد تکیه داد به دیوار و لباسش را دورش جمع کرد. جز حجمی از پارچه چیزی معلوم نبود.
تعجب می‌کردم خواب و خوراک ندارد؟ این چه عروس شدنی‌ست؟ زجر عظیم است که! نکند داخدا توطئه‌ای کرده؟ بخث انتقامی چیزی باشه!  مثل فیلم رازآلود شده!
چند دقیقه بعد زن  صاحبخانه پشت سرم آمد و وسط اتاق سفره پهن کرد. همان روی بالکن ایستادم و یک چشمم به دختر بود و یک چشمم به حیاط.
نسیم و بوی آتش و کباب و شب کویر و ستاره‌ها دست به دست هم داده بودند و هوایی‌ام کرده‌ بودند.
نگاهی به دختر انداختم.
زن شرعی‌ام بود، آن همه ندیدن هم حسابی آتشم را تیز کرده بود. دلم می‌خواست شبم را بسازم. احساسات خفته‌ام بیدار شده بود و می‌خواستم.
پا به پا کردم تا زن دوغ و ماست و نان و کباب را با وسواس چید، احتمالا از حرف زدن با دختر ناامید شده بود که به من نزدیک شد:
_چیزی احتیاج ندارین آقا؟
سریع گفتم:
_نه ممنون!
و بالاخره رفت پایین. توی فکر بودم دختره لال نباشه!
رفتم به طرفش و جلویش نشستم. توی خودش جمع شد.
خیلی آرام گفتم:
_نترس! ببین من حوصله‌م سر رفته، تا الان هم خیلی نجابت کردم، خیلی صبور بودم که همه‌ی این اداها رو تحمل کردم، تا الان همه چی روگذاشتم به پای رسم و رسوم ولی  دیگه وقتشه اون روبند رو برداری! من خسته شدم! بیا بریم شام بخوریم
صدای ورد خواندنش را می‌شنیدم. پس لال هم نیست! صدایم را بلندتر کردم:
_می‌شنوی چی میگم؟ دیگه این بازی رو تمومش کنیم
و دستم را گذاشتم روی شانه‌اش. حرکت نرم استخوان‌هایش احساس می‌شد‌. متوجه چیزی غیر عادی شدم.  آن لحظه هر فکری به سرم هجوم آورد:
_دیوونه‌ست...یه ناتوانی‌ای داره....یه چیزی هست...یه چیزی هست...
آب دهانم را به سختی قورت دادم و خودم را برای پذیرش تقدیرم آماده کردم: یا بخت و یا شانس!
دست انداختم و روبند را ناگهانی بالا زدم.

#غمناز قسمت 47



به سرعت دو دستش را جلوی صورتش گرفت. عرق سرد روی پیشانی‌ام نشست. همانجا وا رفتم و تا چند دقیقه زبان توی دهانم نمی‌چرخید. باورم نمیشد. آنچه رو‌به‌رویم بود اصلا در حد تصورم نبود!
به دست‌هایش نگاه می‌کردم، تیره و پر از لکه‌های ریز و درشت بود. به دست‌های زنی بالای پنجاه سال بیشتر شبیه بود.
دست‌هایش را از روی صورتش کنار زدم. یک زن معمولی حدود پنجاه و شصت بود بدون هیچ آرایشی. ترس توی چشم‌هایش دو دو می‌زد و رنگش به شدت پریده بود.
من این زن را قبلا دیده بودم. یک شب توی

1403/05/26 11:53