رمان های جدید

610 عضو

صدف:
#تاوان زندگی
#پارت 21



محمد نقشه کشیده بود واسه باکرگیم.فکر میکرد دروغ میگم دخترم. میگفت بزار بعدا من پول میدم برو ترمیم کن ...دیگه غصه نخور شقایق جان،خدا از دل پاک تو باخبره من تو رو میشناسم چقدر خوبی. خانواده به این خوبی داری.ما زنها همیشه چوب دلمون رو میخوریم .. سارا کلی باهام صحبت کرد.سبکتر شدم. سرشو پایین انداخت و گفت دیروز که شهرزاد بهم زنگ زد رفتم امار یوسف رو گرفتم. با منشی جدید حسنی دوست شده. یه دختر بیوه رو کرد جایگزین تو ...
یکبار دیگه با شنیدن اون حرف قلبم شکست.علاقه و دوست داشتن من مخفی شدنی نبود. داشتم خفه میشدم. واقعا داشتم سکته میکردم.اگه سارا لیوان اب یخشو نمیپاشید تو صورتم حتما مرده بودم از فشار عصبی ...کار من شده بود ناخن جویدن و غصه خوردن. روزی صدبار به سیم کارت خاموشش پیام میدادم به امید اینکه یبار روشنش کنه ببینه. راضی بودم تا عمر دارم دوستش باشم،جلوم خیانت کنه حتی ازدواج کنه ولی منو ول نکنه. تصمیم گرفتم اگه جواب بده بهش بگم راضیم بره زن بگیره ولی با منم باشه ...اون روزها دیوونگی رو به چشم دیدم ...امیر یه همسر نمونه واسه شهرزاد بود و هست. وقتی دید که چقدر افسرده ام و یک ماه تموم که حالم بده، از بابا اجازه گرفت که از طرف شرکت طرف قراردادش تو یه برج برای شام دعوت شدن بجای ارش منو ببره ...و بعدش برام دکتر پیدا کنن ...چشم هام گود رفته بود و حتی اب هم نمیخوردم. منگ بودم و مرده متحرک ....
شب قبل از رفتن بالاخره گوشیشو روشن کرد. بیشتر از یک ماه میشد بالای دویستا پیام هزاربار تماس ...صدبار زنگ زدم جواب نداد و اخر بهم پیام داد دختر حقیر و بدبختی مثل تو بدرد من نمیخوره. تو داری از ضعیفی میمیری این پیشنهادای مسخره ات بیشتر از چشمم انداختت و باز گوشیشو خاموش کرد ...قلم و کاغذ برداشتم و نامه خداحافظیمو نوشتم.برای پدر و مادرم تمام حقیقتو نوشتم و گذاشتم تو کیفم.فردا ارایش کردم مثل سابق عطر زدم و در کمال تعحب خانواده که خوشحال از بهبودی من بودن، تصمیم گرفتم خودمو بکشم و راحت بشم. من ابروی خانواده مو برده بودم ...تو مراسمی که از طرف امیر رفتیم، شهرزاد اشک ذوق میریخت و فکر میکرد من فراموش کردم.دستشو فشردم چقدر خواهر نازنینی بود ...به بهونه دستشویی رفتم بیرون.اول خواستم خودمو جلوی ماشین بندازم که یدفعه باد پاییزی بنر روی پل عابر پیاده رو تکون داد ...رفتم بالا بنر کنده شده بود نامه رو بوسیدم و گذاشتم تو کیفم و انداختم به حالت ضربدری به گردنم و از لبه اونجا بالا رفتم خدارو بلند صدا زدم. شب بود و خلوت.....

#تاوان زندگی
#پارت 22



خدارو بلند صدا زدم. شب بود و خلوت

1403/05/22 15:41

کسی نبود.چندبار خداروصدا زدم که دارم میام پیشت.منو ببخش، از خودم متنفرم که انقدر کثیفم و پریدم به طرف پایین ...یه نفر از پشت منو گرفت و پرتم کرد کف پل. چنان با ضربه خوردم که درد تو تمام کتف و دستم پیچید. با پهلو چپ افتادم پیشونیم شکست و خون راه افتاد. چشم هام تار میدید. فقط گوشهام سر و صداها رو می شنید.اونی که منو پرت کرده بود رو پل، بلندم کرد و برد پایین انداخت تو ماشین.جلو چشمهامو خون پیشونیم گرفته بود. گیج گیج بودم از ضربه... صدای پرستارها و درد سوزن انژوکت و چندبار ضربه ای که به صورتم خورد و بالا اوردنم.ترسیده بودن که حتما ضربه مغزی شدم.
میفهمیدم ولی واکنشی نداشتم. از سرم عکس برداری و ام ار ای انجام شد و خوابم برد.با ضربه هایی به صورتم چشم باز کردم شهرزاد امیر بابا مامان حتی شاهین و ارش هم بودن ...ماسک اکسیژن رو دهنم بود. دستمو به طرف شاهین که گریه میکرد دراز کردم.پرستار مانع شد و گفت اروم باش ارامبخششو بیارید..بخواب صبح حالت بهتر میشه. چیزیت نیست فقط دستت مو برداشته ...بعد سر اونا داد زد یه نفر بیشتر داخل نمونه برید بیرون مگه اینجا هتله؟؟
دیگه چیزی نفهمیدم.
چشم که باز کردم از تشنگی لبهام خشک شده بود.اروم ناله کردم اب ... مردی که کنار تختم روزنامه میخوند،بلند شد و بهم اب داد. بابا و مامان رو صدا میزدم که گفت اروم باش.مادرتو دکتر قرص ارامبخش داده. خواهرتو بردن خونه، پدرتم همین الان خوابیده. به پایین تختم روی کاناپه اشاره کرد ...بابا اروم خواب بود..قدرت صحبت نداشتم و اروم گفتم شما کی هستی؟کیفم کجاست؟ نگران نامه بودم که حالا که زنده بودم اگه دست بابا و مامان میوفتاد دیگه آبرویی برام نمیموند.اروم گفت لوازمت پیش منه امانت، تا خوب بشی. خیالت راحت. ادامه داد اون لحظه تلفنم زنگ خورده بودکه اومدم بیرون. واسه اولین بار انتن نمیداد و کلا هنگ کرده بود. یهو چشمم افتاد به بالای پل و دیدم داری میری بالا. خدا شاهده که معجزه خدا بوده. خدا نخواسته بمیری.نفهمیدم چطور بین زمین و اسمون گرفتمت و پرتت کردم رو پل.اوردم بیمارستان و از تو کیفت گوشیتو در اوردم که خواهرت صدبار زنگ زده بود. اون نامه بلند و بالاتم پیشم امانت..خانواده ات فکر میکنن من باهات تصادف کردم. نخواستم چیزی بدونن..بابا از صدای پچ و پچ اون مرد بیدار شد و اومد پیشم. گریه که میکرد بیشتر درد میکشیدم .. دکتر روانپزشک اومد خیلی باهام صحبت کرد دستمو گچ گرفته بودن..مرخص که شدم اون مرد که اسمش مهران بود تمام هزینه بیمارستان خصوصی رو داد....

#تاوان زندگی
#پارت 23



مهران تمام هزینه بیمارستان خصوصی رو داد و مخفیانه با بابا

1403/05/22 15:41

صحبت کرد و رفتیم خونه.مامان غصه من پیرش کرده بود. چی میگفتم چیکار میتونستم بکنم جز اینکه اروم خودمو از تو بخورم ..شهرزاد ساعتها باهام صحبت میکرد و هفته ای دو روز میرفتم مشاوره. خیلی بهتر شده بودم.شاهین اشک هاش مخفیانه بود. ولی قرمزی چشم هاش نمایان بود..هنوز دستم تو گچ بود که مامان گفت مهمون داریم.همه فکر میکردن من تصادف کردم حتی امیر ولی بابا همه حقیقت رو میدونست...مهران با دسته گل و میوه اومد تو رختخواب بودم و جون بلند شدن نداشتم..مامان روسریمو سرم انداخت.تازه متوجه اش شدم.
یه پسر سی ساله بود کت و شلوار پوشیده بود و مرتب بود. بوی عطر میداد  و ساعت اسپرت تو دستش خیلی به چشم میومد. لبخندی زد و کنار بابا روی راحتی نشست.
گل و میوه رو به مامان داد و یه جعبه به من داد و گفت بهتر شدین ؟
با سر گفتم بهترم ...لبخندی زد و گفت ببخشید من برای عیادت تنها اومدم.چون کسی تو ایران ندارم. من مادرم اروپایی و پدرم ایرانی.اکثر اقواممون ایران نیستن ولی من عاشق ایرانم. عمو و مادر و پدربزرگم ایرانن و نمیتونم ازشون دل بکنم و تنهاشون بزارم...امیدوارم بهتر شده باشید...از اینکه اون لطف رو در حقم کرده بود خیلی شرمنده اش بودم...رو به بابا گفت اگه اجازه بدین میخواستم شقایق خانم رو البته به پیشنهاد دکترش ببرمش سرکار. پدر من سهام دار یه هتل رستورانه، میخواستم اونجا مشغول به کار بشه. البته اگه خودشم موافق باشه.براش سرویس میزاریم که رفت و امدش راحت باشه.برق خوشحالی تو چشم های همه درخشید.چطور میتونستم قبول نکنم؟ معجزه یعنی همین. با اون دست گچ گرفته از فرداش رفتم سرکار. چه جاااایی بود... هتل پنج ستاره، رستوران شیک، الکی الکی شدم کارمند اونجا با یه حقوق عالی...
مهران همه کارهایی که بایدانجام میدادم رو برام توضیح داد. خیلی پسر آرومی بود. همه بهش احترام میزاشتن .. با کمک مشاور و مهران از اون بحران گذشتم ولی وقتی برمیگشتم، اون خونه و محلمون داغونم میکرد، آتیشم میزد نمیتونستم تو اون خونه بمونم،گوشه گوشه اون محل داغونم میکرد.‌محیط کار خیلی خاص بود.همه تحصیلکرده ولی هیچ چیز برای من رنگ نداشت و همه چیز سیاه و سفید بود. صبح سرویس میومد دنبالم و بعدازظهر هم برم میگردوند...من اونجا کار خاصی نمیکردم، فقط یسری کارهای کامپیوتر و بقیه ساعت رو میرفتم تو سالن و اشپزخونه گشت میزدم.مهران گفت برای ناهار تو اتاقش باشم.. باهم ناهار خوردیم. نامه مو بهم برگردوند و گفت زیاد به خودت فشار نیار...

#تاوان زندگی
#پارت 24



مهران نامه مو بهم برگردوند و گفت زیاد به خودت فشار نیار کم کم همه چیز برات درست میشه اون بحرانم

1403/05/22 15:41

ازت دورتر ...
گفتم من نمیدونم چطور میتونم ازتون تشکر کنم. اون لحظه عقلمو از دست داده بودم.فکر عواقبش نبودم.لطف شما به من قابل جبران نیست ولی هیچ وقت لطفتون رو فراموش نمیکنم ..
مهران گفت من خیلی به خدا اعتقاد دارم و مطمئنم که خدا خیلی مراقب شما بوده.اون لحظه گوشی من خراب بشه و از اونجا بیام بیرون و یدفعه شمارو ببینم. همچین گرفتنمتون و انداختمتون روی پل که دستهامم درد گرفت. اصلا نفهمیدم چطور اومدم اون پله هارو بالا،کتم به کجا گیر کرد پاره شد ...هر کمکی بتونم بهتون میکنم ولی چرا هنوز غم داری نمیدونم..باید محکم باشی.
گفتم راستش وقتی میرم خونه دیوونه میشم.میدونم که میدونید چرا میخواستم خودمو بکشم.اون محل اون خونه منو عذاب میده .
مهران سری تکون داد و گفت یه پسر اونم اونجور پسر بی لیاقت، ارزششو نداره موفق شو و بزار حسرتت رو بخوره ..من خودم هم تو کانادا دوست دختر داشتم هم تو ایران اما نه سو استفاده کردم نه وعده و وعید الکی دادم. وقتی دیدم تفاهم بینمون نیست،خیلی محترمانه کنار کشیدم.ولی هیچ وقت نخواستم خوردشون کنم.نمیدونم چی بگم از امثال خودم که پاکی همچین عشقی رو درک نکردن، شرمنده ام ...ولی از امروز دوباره متولد شدی با توکل به خدا ..
من از هر نظر بگید کمکتون میکنم. یه وامی بهتون میدم یه جای دیگه خونه بخرید. کمکتون میکنم من اون لحظه شما رو نه بلکه صدای خداتون رو شنیدم، که بهم گفت نزار بنده من به گناه آلوده بشه ..بگذریم از امروز همه چیز رو عوض کن و راهی جدید برای خودت پیدا کن. پارسا و همسرش مریم خیلی ادم های خوبی بودن. همکارام بودن و دوست صمیمی مهران. بخش کار ما با مهران جدا بود. اون مدیر بود و ما کارمنداش ولی هیچ وقت برامون سخت نمیگرفت. بیشتر شبها مریم و پارسا منو میرسوندن...با پول وام یجای خیلی خوب خونه خریدم و لوازم و اسباب کشی کردیم اونجا ...مامان و بابا خیلی راضی بودن و از اینکه انقدر مستقل شده بودم احساس رضایت میکردن. طولی نکشید که ماشین ثبت نام کردم کمک های دکتر خیلی خوبم کرده بود...بعد کار با پارسا و مریم و مهران رفتیم بیرون تولد مریم بود کلی خوش گذروندیم.حالا سه ماه از شروع زندگی جدیدم گذشته بود ..مهران خیلی با ادب بود و خیلی پولدار ولی کاملا مهربون و هیچ وقت با چشم هیز به زنها نگاه نمیکرد...سه ماه گذشته بود که مهران ایران بود و مادر و خواهرش برای تعطیلات اومدن ایران ..مهران انگار برادر بزرگترم بود.خیلی حواسش بهم بود...

#تاوان زندگی
#پارت 25



مهران انگار برادر بزرگترم بود.خیلی حواسش بهم بود و ثبت نامم کرده بود برای ادامه تحصیل. ترحم داشت نسبت بهم چون فهمیده بود

1403/05/22 15:42

چرا میخواستم خودمو بکشم...واسه تشکر از زحماتش دسته گل بزرگی گرفتم و رفتم فرودگاه.مهران شوکه شد و گفت چرا زحمت کشیدی ؟ابروهامو بالابردم و گفتم چه زحمتی وظیفمه واسه تمام زحماتت..
خندید و گفت ممنون ...مادر و خواهرش که اومدن کاملا با لهجه خارجی بودن ولی فارسی هم صحبت میکردن...مادرش خیلی از اینکه رفته بودم استقبال خوشحال شد...چقدر خوب بودن،خوش بودن. خواهرش تازه پونزده سالش بود.چهره بورش چقدر شیرین بود ..مستقیم رفتیم هتل و رفتن تو اتاقشون. رفتم و میز شام رو براشون سفارش دادم و اماده کردن به بهترین شکل.
دیگه میخواستم با اژانس برگردم خونه که مهران گفت مامانم گفت شام با ما باش بعدش من میرسونمتون ..اول زنگ زدم به مامان گفتم که دیرتر میام و بعد رفتم کنارشون دورهم شام خوردیم...مادر مهران(لیلا) مسلمان بود.
اسم خواهرشم رز بود...کلی صحبت کردیم و بعد شام خیلی ازم تشکر کردن راهی خونه شدیم و اونا هم رفتن استراحت کنن ..اولین بار بود که با مهران تو ماشین تنها بودیم. درب جلو رو برام باز کرد و سوار شدم. راهی که شدیم گفت امشب خیلی غافلگیر شدم.توقع نداشتم انقدر لطف داشته باشید...
به طرفش چرخیدم و گفتم اقا مهران خوبی که شما در حق من کردید هیچ وقت قابل جبران نیست ...
گفت، مهران صدام کن راحتترم ...
روز به روز بیشتر پیشرفت میکردم. دانشگاه که رفتم واسه رشته مدیریت. مهران بیشتر از چند ماه بود خارج کشور بود و من و پارسا و مریم حسابی سرمون شلوغ ...دیر به دیر میرفتم خونه و داشت دوسال میشد که زندگی جدیدم شروع شده بود و واسه خودم نزدیک محیط کارم اپارتمان خریدم و دیگه ماه به ماه هم به خونه برنمیگشتم. نمیتونستم اونجا بمونم .. فاصله عجیبی بین من و خانواده ام افتاده بود اونا هم به نبودن من عادت کرده بودن. شاهین خیلی برام غریبه بود و فقط از لحاظ مالی ساپورتشون میکردم ...مادر و پدرمو همراه شاهین فرستادم سفر کربلا ...
تا اینکه مهران برای کنسرت یه خواننده دعوتم کرد ترکیه. من خیلی تجربه بدی داشتم.اول نمیخواستم قبول کنم ولی خانواده مهران بیش از ده بار اومده بودن ایران و هر بار مهمون من بودن. اونا خیلی انسانیت داشتن...بابا اول قبول نمیکرد ولی وقتی دید خیلی مشتاقم قبول کرد.چون پارسا و مریم هم بودن.. ما از ایران رفتیم ترکیه و مهران از کانادا اومد ...اونجا تو هتل همو دیدیم. لباس اسپرت چقدر بهش میومد...

#تاوان زندگی
#پارت 26



مارو دیسکو برد ولی مرد بود و مثل یه برادر کنارم بود ..دانشگاهم که تموم شد چندباری سفر خارجی رفتم. البته یا با تور یا بخاطر کار ...
تو شغلمم ارتقا مقام گرفتم ولی قلبمو به روی هرچی عشق و عاشقی

1403/05/22 15:42

بود بسته بودم. مریم یه دختر بدنیا اورده بود. هلن خیلی شبیهه پارسا بود همه خوشبخت بودن و کنار هم خوشحال...ولی من همیشه یه غمی کنار دلم بود بعضی مواقع ماه ها میشد که فقط تلفنی جویای حال خانواده ام بودم ...چندتا سفر با مهران رفته بودیم. رابطمون خیلی صمیمی و دوستانه بود.اون ایده آل هر دختری بود. تو محیط کار تو مسافرت همه جا بودن کسانی که عاشقش میشدن. از اون همه نجابت و مردونگیش شگفت زده بودم..سالها گذشت و دیگه من اون دختر بچه بی عقل نبودم. هشت سال گذشته بود سال نود و پنج بود. بیست و هفت سالگی ام داشت تموم میشد ... لیلا مادر مهران خیلی پیگیر پسرش بود که ازدواج کنه ولی نمیدونم چرا قبول نمیکرد. نمیدونستم حسی که بینمون بود تو اون هشت سال چی بود. بیشتر از صدبار باهم خارج کشور رفته بودیم. لب دریا رفته بودیم.گاهی دوتایی شب تا صبح تو یه خونه سر کرده بودیم ولی حتی دستهامون هم بهم نخورده بود. مریم باهاش دست میداد، روبوسی میکرد ولی من خیلی نسبت بهش خجالت داشتم. تو تولدها تو مراسمها من راحت بودم و می رقصیدم.اکثر مراسم ما مختلط بود و برام عادی بود...اما اون هیچ وقت تو مراسم ها نمیرقصید و همیشه سرسنگین ترین ادم مجلس بود که حتی مشروب هم لب نمیزد...
هشت سالی گذشته بود از اون اتفاقات... یه روز شاهین بهم زنگ زد تماسو وصل کردم ...
-جانم داداششم ؟
-سلام ابجی خانم خوبی عشقم ؟
-سلام قربونت بشم ممنون تو خوبی مامانینا خوبن چی شده یادی از من کردی ؟
-از خودت یاد گرفتم ...خانم زنگ زدم که از خودم بشنوی نه از غریبه. یه دختری که یکساله باهم اشناییم راستش تصمیمم ازدواجه. مامانینا در جریانن و قراره خواستگاری گذاشتم. میخواستم بگم بیای ولی میدونم که گرفتار کاراتی پس اصرار نمیکنم بیای ...
-اولا که مبارک دوما داری با زبون بی زبونی میگی که نیام دیگه
-نه این حرفو نزن چون اون دختر تو اون محل که تو ازش متنفری واسه همین نمیخوام بیای ..شاهین قشنگ تلافی اون همه دوری رو در اورد و نخواست برم و بهونشم این بود که دختره از محله قبلی ماست...
خیلی ناراحت شدم ولی به روی خودم نیاوردم...وقتی شهرزاد زنگ زد و گفت اونم نخواسته بره دیگه خیلی دلمون شکست. ماکه یدونه برادر بیشتر نداشتیم چطور از دلش میومد شهرزاد چه گناهی کرده بود؟؟

#تاوان زندگی
#پارت 27



ماکه یدونه برادر بیشتر نداشتیم چطور از دلش میومد شهرزاد چه گناهی کرده بود؟؟
قول و قرار عروسی و عقد رو گذاشته بودن و ازمایش هم رفته بودن همه مراسم خصوصی بود تا جشن عقد بزرگ بگیرن.
شهرزاد زنگ زد که برم خونه مامان اونم میاد ...
کارامو به مریم سپردم و داشتم میرفتم که جلو در رستوران

1403/05/22 15:42

مهران صدام زد به طرفش چرخیدم سوالی نگاهم کرد و گفت کجا میری اول صبحی ؟
گفتم سلام صبح بخیر ببخشید بدون هماهنگی میرم ...یه سر میرم خونمون
-کار خوبی میکنی سلام برسون..برسونمت ؟
-نه ماشین اوردم
-اروم برو مراقب خودتم باش ...
چشمی گفتم و راهی شدم..کلی سر راه خرید کردم و رفتم خونه پدریم. شهرزاد قبل من رسیده بود. مامان خوشحال شد و گفت :چه عجب خانم خانماااا اومدی؟ ...شهرزاد جلو اومد و گفت خوش اومدی. محکم همو بغل کردیم. هنوزم اغوشش امنترین جا بود ..
بابا که دیگه بازنشسته شده بود، از دیدنم خیلی خوشحال شد.مامان  به اصرار من ناهار ماکارانی درست کرد.عصر بود که شاهین اومد. سرکار میرفت به واسطه مهران براش یه کار خوب دولتی جور شده بود تا منو دید حالا دیگه خیلی از من قد بلندتر بود بغلم کرد و گفت خوش اومدی ...چندبار بوسیدمش و گفتم مبارکه مرد کوچک به سلامتی ...باور کنم داداششم مرد شده ؟
-داداشت سالهاست مرد شده ولی تو نبودی که ببینی ..
-تیکه میندازی ؟
-نه چه تیکه ای تمام حقیقته ..بشین تا برات بگم ..
-اول از عروس بگو برام ..
-گفتن نداره که میرم میارمش اینجا ببین میپسندی ؟
-چه بهتر برو بیارش ...
شاهین بلند شد که بره گفت سوئیچت کجاست ؟
-تو کیفمه بردار کارتمم اونجاست ببر لازمت میشه..
.رمزش تاریخ تولد خودته..خندید و رفت. شهرزاد کنارم نشست و گفت بیشعور حتی نخواست من برم.کاملا خلوت و خصوصی بله رو گرفت و دیروز رفتن محضر بدون کسی عقد کردن.
گفت جشن عقد سفره عقد میندازن و سوری عقد میکنن. جلو بزرگترها حتی اجازه نداده پدربزرگای زنشم بیان ..
با تعجب گفتم عقد هم کردن؟؟ چرا بی خبر؟؟ بابا سری تکون داد و گفت کارای شاهینه دیگه... میگه میخوام همه سورپرایز بشن ...
به مامان نگاهی کردم و گفتم دختره خوبه؟خوشگله ؟
-اره خیلی خوشگله ولی بی زبون و خجالتی یا حالا اولشه یا واقعا اونجور اروم و بی زبون ..
پیش شاهین نگو هر سازی شاهین زد اونا رقصیدن. خیلی خانواده خوبی ان ...
خیلی ناراحت شدم. شاهین حتی واسه عقد هم دعوتم نکرده بود و بدتر اینکه شهرزادم نگفته بود...نامزدش که اومد یه خانم بود، یه عروسک بود. کیمیا خیلی با ادب با وقار و مهربون بود ..اولین بار بود که میومد خونه مامان ..

#تاوان زندگی
#پارت 28


اولین بار بود که میومد خونه مامان ..از کلاس زبان اومده بود و خانواده شم در جریان نبودن. یه لحظه عاشقی اون در مقابل شاهین منو یاد عاشقی خودم انداخت ..
چقدر اون روزها حقیر بودم. چقدر بدبخت. عاشقی کورم کرده بود.هرسازی زد رقصیدم. اخرش چی دلم به حال خودم به حال کیمیا هم لرزید..چیزی نخریده بودیم براش با شهرزاد رفتیم براش پلاک زنجیر خریدیم و

1403/05/22 15:42

یدونه دستبند هم از طرف خودم و شهرزاد بهش دادم.
انقدر خجالتی بود که حتی سرشو بلند نمیکرد.یکساعتی بود و انقدر شهرزاد سربه سرش گذاشت تا بالاخره یخ هاش باز شد و یکم صحبت کرد..
وقتی رفت منم میخواستم برگردم ولی مامان نذاشت و گریه کرد که نرم و حداقل یه شب بمونم ..
نتونستم دلشو بشکنم موندم. شاهین رختخوابشو کنار من پهن کرد و شهرزاد و بچه هاش رفتن...شاهین دستشو زیر سرش گذاشت و گفت مراسم عقد تالار بگیرم ؟بهش اخم کردم و گفتم تو که عقد هم کردی چرا از من نظر میخوای من ادم نبودم چرا شهرزاد رو نبردی به همین زودی خواهرات رو یادت رفت ؟
.-نگفتم چون نذاشتم جز پدر و مادرش کسی بیاد
-چرا ؟
-میخوام همه تو مراسم خبر دار بشن همونجا سفره عقد میندازیم و عقد سوری میکنیم. حالا بگو ببینم عقد کجا بگیرم گفتم هرچند خیلی ازت دلخورم ولی همون طالقان برات باغ میگیرم ...(اصلیت پدرم طالقانی بود و اکثر مراسم ها تو کردان و باغ هاش بود )یه نفر رو میفرستم.کارش همین مجالس و ایناست. همه کارا رو بسپار بهش خیالت راحت. روزشو مشخص کن و مهموناتم دعوت کن پولش با من. یه میز هم واسه مهمونای من .
-بله مهران و پارسا و مریم جونت خانوادت اونان نه ما که ...
-شاهین من اونجا فقط کار میکنم و فکرم ازاده.وقتی از کار دور میشم همش اعصابم خورده ...شاهین سری تکون داد و به ظاهر حرفمو قبول کرد.
اونشب خیلی با شاهین حرف زدم.صبح همشون خواب بودن که واسم پیام اومد.مهران بود اولین بار بود که بهم پیام میداد ...شقایق ؟؟؟
نمیدونم چرا ضربان قلبم شدت گرفت.جواب دادم -بله ؟
-خونه خانوادتی ؟
-اره شب موندم اینجا، کارم داشتین اول صبحی ؟
-دیشب رفتیم بیرون با پارسا جات خالی بود.نخواستم مزاحم جمعتون بشم ...میای هتل ؟ چقدر خوشحال شدم از اون همه لطف خدا.نمیدونستم چه حسی بینمون بود، بهش پیام دادم
-اره میام که ناهار با هم بخوریم ...
-خوشحالم میکنی بیام دنبالت ؟
-نه ماشین دارم...
-بیکارما ...تعجب کردم از اینکه پیام میداد....

#تاوان زندگی
#پارت 29



تعجب کردم از اینکه پیام میداد.منم قبول کردم و گفتم خوب اگه زحمت نیست بیا ماشینم بمونه دست شاهین ...
-اماده باش راه افتادم ...
مامان خیلی اصرار کرد که نرم ولی نمیتونستم. مهران که اومد سوئیچ رو به شاهین دادم و کارت عابرم رو به بابا تا استفاده کنه. خداحافظی سخت نبود. شاید قلب من از سنگ شده بود. مهران یه جعبه شیرینی گرفته بود برای تبریکِ شاهین و همیشه ادب و شعورش منو شرمنده میکرد.اولین بار بود که بهش دقت میکردم.کت و شلوار طوسی به تن داشت.خیلی شیک و اتو کشیده ...خداحافظی کردیم و راهی شدیم. نیم نگاهی بهم کرد و گفت اگه از دستم

1403/05/22 15:42

کمکی برمیاد بگو واسه مراسم برادرت...
گفتم من تا عمر دارم مدیون لطف های شما هستم. در جوابم گفت منصوری رو میفرستم واسه هماهنگی مراسمش ...
همونطور که به جلو نگاه میکرد لبخندی زد و گفت دختر یشب نبودی دلتنگت شدیم. بدجور بهت عادت کردم ...قبلا میرفتم کانادا فکر میکردم دلتنگ ایرانم نگو دلم واسه تو تنگ میشده....
نمیدونستم چی بگم. فقط سکوت کردم. دوهفته بعد مراسم بود. دو هفته مثل برق و باد گذشت.جشن تو باغ کردان بود. منو مریم رفتیم ارایشگاه و از همونجا رفتیم کردان ...
مهران گفت شب مستقیم میاد باغ و ما با پارسا رفتیم. یه پیراهن پوشیده ی بلند پوشیدم و زیر دست ارایشگر خیلی قشنگ شدم. مخصوصا وقتی موهامم بلوند کرده بودم.خودمم از خودم لذت میبردم ...وارد باغ که شدیم بیشتر مهمونا اومده بودن. خیلی شلوغ بود‌. شهرزاد اومد جلو و گفت چرا انقدر دیر اومدی؟ همه اومدن سراغتو میگرفتن .. شهرزاد یه نگاه به سرتا پام انداخت و صورتمو بوسید و گفت ایشالا تو عروس بشی. چقدر موهات بهت میاد ...
کیمیا، نامزد شاهین، عروسک شده بود تو لباس گلبهی ...همه چیز عالی بود و با کیفیت..رفتم با مهمونا خوش و بش میکردم و خوش امد میگفتم که مادر کیمیا منو برد به سمت میزهای اقوامش.اون لحظه هیچ وقت قابل توصیف نیست.با دیدن اون مرد پاهام میلرزید و دستهام یخ کرده بود. اون یوسف بود که سر میز نشسته بود. وای خدای من، کیمیا برادر زاده یوسف بود ...
چقدر پیرتر شده بود.فقط چشم تو چشم شدیم. هنوزم چشم های زاغش گیرا بود. تو اون خنکی هوا عرق کردم. بلند شد سرپا اون از من بدتر شوکه شده بود..
وای خدایا داشتم اون لحظه بالا میاوردم. تمام اون روزها جلوی چشمم بود. اون حالت عشق بود یا نفرت، نمیدونم. ولی انقدر حالم دگرگون شده بود که اگه گرمای دست مهران رو حس نمیکردم قطعا میمردم. برای دومین بار دستهای مهران نجات بخش من شد......

#تاوان زندگی
#پارت 30



برای دومین بار دستهای مهران نجات بخش من شد. بهش نگاه کردم فهمید حالم بده و گفت چقدر خوشگلتر شدی ..چقدر بهش نیاز داشتم. دستش پشت کمرم بود همراهش به طرف میز راه افتادم گفت چی شده شقایق؟چت شده یهو؟ به میز که رسیدیم دستشو فشردم و گفتم اونو دیدی؟ اونیکه بور بود..
یهو خود مهران لبخندش ماسید و گفت نگو که اون همون پسره است ؟؟؟خودم گیج تر از اون بودم و نمیدونستم چی بگم...انقدر حالم بد شده بود که مهران صندلی رو عقب کشید و نشستم. کنارم نشست و گفت خودتو جمع و جور کن داره نگات میکنه..فکر نمیکردم بعد این همه سال باز دلت اینجور خرابت کنه...خندیدم و گفتم مگه من دل هم دارم؟؟؟ حالم بهم خورد از خودم که چطور تونسته بودم اونجور

1403/05/22 15:42

خریت کنم و عاشق مرد کثیفی چون یوسف بشم. تنها ناراحتیم و نگرانیم انتخاب شاهینه. حالا میفهمم چرا مخفیانه این کارا رو کرده ...
مهران گفت همه چی درست میشه، فقط الان ریلکس باش تا متوجه نشه دیدنش روت اثر گذاشته‌. حق با مهران بود...
مریم و پارسا اومدن تا برای رقص بریم ...نمیخواستم بلند بشم، ولی مهران دستمو گرفت و گفت بامن میرقصی؟ چقدر اون شب مهران عوض شده بود. بلند شدم و باهاش رفتم وسط دستهاش دور کمرم حلقه کرد و موزیک عوض شد و رقصیدیم. دروغ چرا هنوزم حواسم پی یوسف بود...ولی برای اولین بار یه حس عجیبی تو وجودم بود نسبت به مهران...شهرزاد که همه چیز رو فهمید اونم شوکه شد و رفتم سراغ شاهین نگاهش که کردم گفت حالا متوجه شدی چرا همه کارهارو مخفیانه جلو بردم؟ حالا گوشتش زیر دندونمه، هرکاری با تو و خانواده ام کرد تلافی میکنم خواهر. اونروز خونه شهرزاد من خواب نبودم و همه چیزایی که به شهرزاد گفتی رو شنیدم. خدا کیمیا رو گذاشت سر راهم، تنها دختر خانوادشون..اون اشغال زن داره ولی میدونستی بچه دار نمیشه و مشکل از خودشه؟؟ دستشو گرفتم و کشیدمش کنار و گفتم تو غلط کردی. چه فرقی بین تو اون هست. اون انقدر عوضی بود که ابروی هرچی مرده برد.تو نمیتونی مثل اون باشی. تو درستی، تو برادر منی. تو از خون منی. من عشقم پاک بود. ولی اون فقط ازم سواستفاده کرد...شاهین اگه روزی مثل اون بشی دیگه به روت نگاهم نمیکنم...ولش کردم و داشتم میرفتم پیش مهمونا که یوسف به طرفم اومد.درست روبروم رسید و گفت شقایق خودتی ؟چقدر خوشگل شدی؟باورم نمیشه شاهین برادر توعه؟ هنوز مجردی؟ حالم از لبخندش بهم خورد.خواستم از کنارش رد بشم که دستمو کشید و گفت کجا میری؟ بزار ببینمت. وایسا شقایق، گوش بده به حرفام. پشیمونم، اشتباه کردم، بخدا بعدش نتونستم پیدات کنم...

1403/05/22 15:42

صدف:
#تاوان زندگی
#پارت 31




پشیمونم، اشتباه کردم، بعدش نتونستم پیدات کنم،چقد اومدم سر کوچتون ایستادم که باز ببینمت و حرف بزنیم. شماره تو چرا عوض کردی؟ راست میگفت، به محض اینکه وارد فضای هتل رستوران شدم خطمو عوض کرده بودم و یه خط کاری داشتم فقط ....دستمو از دستاش کشیدم و با سرعت از کنارش  گذشتم و رفتم...تا اخر مجلس اصلا نگاهشم نکردم. بعد از رفتن مهمونا، خانواده ها موندن. یوسف نگاهم میکرد و چشم برنمیداشت ازم .....
مهران کنارم ایستاد و طوری رفتار میکرد که یوسف فکر کنه مهران نامزد منه. رو به بابا گفت خیلی مبارکه. و صورت شاهینو بوسید و همه با هم  برگشتیم خونه ی بابا. اونشب هیچ *** نمیتونست حال منو درک کنه. هیچکسی نمیتونست درد منو بفهمه ...
همه فهمیده بودن قضیه چیه. اشک های کیمیا بخاطر اخلاق بد شاهین و لرزش دستهای بابا .. اونشب حال شبی رو داشتم که میخواستم خودمو بکشم.
انقدر با شاهین صحبت کردم تا خالی شدم.بابا اونشب همه چیز رو گفت، اینکه مهران همه موضوع اون نامه رو بهش گفته. تا اینکه بخاطر روحیه من پا روی غیرتش گذاشته و این همه سال خونه مجردی منو هضم کرده..از اینکه بخاطر اینکه دیگه خودمو نکشم راضی شده دور باشم ولی زنده باشم ..راست گفتن که اگه خدا بخواد یشبه راه صدساله رو طی میکنی. شاید اونشب خدا دلش واسه بدبختی یه دختر که بخاطر احساس پاکش هرکاری کرد سوخت که از اون شب به بعد هیچ مانعی سر راهش نبود.
شقایق درمونده اون شب کجا و شقایقی که حالا خانم مدیر و بیشتر از مردهای اقوامش ثروت داره کجا....خدا تو وجود ادم هاش از عطر نفس های خودش دمیده و گاهی هم شیطان تو انسان دخالت داشته... مهران فرشته خدا بود و یوسف خود خود شیطان ...اونشب وقتی بابا فهمید یوسف همون مرده، دیدم که چطور کمرش خم شد. مامان که خشکش زده بود. شاهین همه چیز رو گفت و تو روی کیمیا فریاد میزد که انتقامم رو میگیرم ...حالا دیگه امیر هم میدونست که خواهر زن ساده و پاکش چقدر بدبخت و حقیر بوده ...خدا هیچ کسی رو تو اون شرایط قرار نده ...اونشب همه تا صبح نشستیم و برای اولین بار بود که شاهین گریه میکرد و دلش شکسته بود. از درد خواهرش اونشب عاشورا بود واسه من. دیگه همه میدونستن اون مرد یوسف بوده ...نمیدونم اون بین یهو چی شد که مهران از جیبش یه حلقه بیرون اورد و بین اون همه شلوغی و شیون و گریه به طرف من گرفت. یهو همه سکوت کردن. خودم که خشکم زد ...مهران لبخندی زد و گفت هشت سال طول کشید تا بالاخره امروز تونستم بگم ...
دوساله این حلقه همراه منه اگه قبول کنی نمیزارم خم به ابروت بیاد.صداقت تو به کل دنیا می ارزه....

#تاوان زندگی
#پارت

1403/05/22 15:43

آخر



صداقت تو به کل دنیا می ارزه. میخوام مابقی عمرمو کنار تو باشم کنار تو پیر بشم کنار تو پدر بشم.
هزاربار شکر کردن خدا کم بود واسه درمان درموندگی دختری مثل من.رنگ عشق من به یوسف و مهران فرق داشت.‌اینبار انتخابم هم عاشقانه بود و هم عاقلانه.اون شب سنگامو با خودم وا کندم،حقیقت این بود که دیگه حسی جز تنفر به یوسف نداشتم.مهران گفت هشت سال شناخت کافیه و یک ماه هم طول نکشید که خانواده اش اومدن و عقد و عروسی گرفتیم.شاهین نخواست مثل یوسف باشه. کیمیا هم خوشبخت شد. همونطور که شاهین رو دوست داریم اونم دوست داریم.تو عروسی شاهین، یوسف رو دیدم.نگاه پر از حسرت یوسف رو به خودم دیدم.بالاخره تنها گیرم اورد. روز جهاز چیدن شاهین که گفت شقایق یدیقه کارت دارم.یه لحظه به حرفام گوش بده. هنوز دیر نشده، یه فرصت بهم بده. دوست نداشتم مهران شکی به دلش بیوفته. اروم گفتم چیکار داری ؟
-شقایق عجله نکن من میگیرمت، من غلط کردم. اونموقع خریت کردم.الان تازه میفهمم تو کجا و بقیه دخترها کجا ...خندیدم اون لحظه از ته دل خندیدم و گفتم شکر که تو ولم کردی و خدا مهرانو بهم داد. یوسف خیلی شیطان صفت بود، تو جوابم گفت مجبوری خواسته های منو براورده کنی وگرنه به مهرانت میگم با من رفیق بودی.تفی به صورتش انداختم و از کنارش گذشتم. مهران مردی بود که هیچ وقت تنهام نزاشت و با شناخت کامل عاشقم شد.زندگی من سرشار از اشتباه بود ولی خواستم درس عبرتی باشه برای همه دخترهای سرزمینم که هزاران یوسف در کمین سواستفاده از اونها هستن.الان که یه پسر چند ماهه دارم و خوشبختم، مطمئنم هیچ وقت با یوسف خوشبخت نبودم.گاهی حکمت مارو خدا میدونه ولی ما ندونسته طالب چیزی هستیم که سرشار از بدی برای خودمونه. اسم کوچولوی ناز من کوروش و خداروشکر که رنگ و بوی خونمون با اومدنش بهشتی شد. تا جایی که مادر مهران مهاجرت کرد ایران تا نزدیک نوه اش باشه. دیگه یوسف رو ندیدم و شاهین هم باهاش رفت و امد نداره و اوناهم صاحب یه پسر شدن. شهرزاد خواهر نازنینم مثل قبل خوشبخته و کارگاه خیاطی داره و موفق. من هر روز چشم هام به چشم های مردی باز میشه که اول دوست و رازدارمه و بعد همسرم .انقدر محبت و عشق ورزیدنش درست و حساب شده است که همیشه من بهش بدهکارم. یک عمر عزت و احترام یک عمر خوشبختی یک عمر موفقیت.من خیلی تو اون یکسال بعد خودکشی عذاب کشیدم قابل وصف نیست.اگه مهران نبود حتما دوباره خودمو کشته بودم.سرنوشت چیز عجیبیه. ولی همون موقع که توقع نداری یکی هست که درست لبه پرتگاه نگهت میداره فقط کافیه بهش ایمان داشته باشی و اون فقط خداست....


پایان

1403/05/22 15:43

📚📚📚📚📚📚

نام رمان : غمناز

ژانر : قدیمی عاشقانه

📚📚📚📚📚📚

1403/05/24 10:25

رمان صدف 🌹🌹:
غمناز پارت یک


غمناز:

دارم لب دریاچه‌ی هامون قدم می‌زنم و به پرواز عقاب تالابی نگاه می‌کنم. حسودی‌ام می‌شود؛ تا کجاها بالا رفته!
من غمنازم. تازه بیست سالم شده.
پدرم اسمم را گذاشته.
خودش می‌گوید:
_وقتی رسیدم بالاسرت پوست نازک و چشمهای سیاهت یه ناز عجیبی داشت با این حال پر از غم بودی! آخه هنوز چشم به دنیا وا نکرده مادرت سر زا رفت و ما رو تنها گذاشت
موهای تاب‌دار بلند دارم و چشم‌های سیاه درشت. پوستم هنوز نازکه و نازی که پدرم می‌گفت روز به روز بیشتر میشه و همه می‌بینن،.
دوست و آشنا، بچه‌های همسایه، نوری زن همسایه‌مون که مثل دایه بوده برام، ماهو و سنگین( سنگین در بلوچی اسم دختره)؛ دخترای همسایه...هر کی من رو می‌‌بینه می‌گه چه دختر نازی! چه قشنگ!
ولی غمم رو کسی نمی‌‌بینه، خوب بلدم قایمش کنم.مثل امروز که غمم را آورده‌ام لبِ دریاچه تا نفهمم توی خانه چه خبر است و چه نقشه‌ای برایم کشیده‌اند.
زیاد می‌‌آیم لب دریاچه، گاهی کتابی که از خانم رسولی گرفته‌ام را زیر بال روسری‌ام قایم می‌کنم و لای نیزارها می‌نشینم و می‌خوانم.
گاهی کلوچه‌ی خرمایی و شیرینک و خرما بریو می‌آورم و همینجور که می‌خورم برای کبک و تیهوها و پرستوها هم می‌ریزم. چه فکرهای قشنگی هم می‌کنم!
گاهی هم هوبیار را می‌‌بینم. پسری که مال روستای ما نیست. از دور قد بلند و چهارشانه‌ست. اول صدای سازش را می‌شنوم و بعد نی‌ها را کنار می‌زنم. معمولا روی تخته‌سنگی می‌نشیند و ساز می‌زند. خیلی دلم می‌خواهد بدانم او هم از حضور من خبر دارد یا نه؟ خیلی وقت‌ها ناخودآگاه منتظرش هستم و اگر یک روز نیاید نگران می‌شوم.
بلند می‌شوم و شروع می‌کنم به راه رفتن. لای علف‌ها می‌رسم به لانه‌ی بزرگ هوبره که تخم توی آن است. شروع می‌کنم به شمردن، یک، دو، ...هفت...
نوری یادم داده  تخم ها را بشمرم ببینم عددش شگون دارد یا نشانه‌ی خوبی هست یا نه! هفت عدد خوبی ست. یاد نوری می‌افتم و شروع می‌کنم به چیدن نی.
نوری با نی‌ها چیزهای جور‌وا‌جور درست می‌کند. من هم هر وقت می‌آیم هامون و فرصت می‌کنم برایش نی می‌برم.
تازه یک دسته‌ی بزرگ نی جمع کرده‌ام که صدای ساز هوبیار بلند می‌شود. قلبم شروع می‌کند به زدن. در همبن حال می‌شنوم یکی صدایم می‌زند:
_غمنااااز! هووی غمناااز
سرم را بلند می‌کنم
نوری ست. دارد می‌دود سمت نی‌زار:
_غمنااز بیا! بدو بیااا!
چشمم می‌افتد به هوبیار که حالا من را دیده. دست از ساز زدن می‌کشد و از جایش بلند می‌شود، عقاب تالابی بالای سرش اوج گرفته.
صدای نوری هم نزدیک‌تر شده:
_غمناااز،

1403/05/24 10:25

بیا بریم خونه! خواستگارای شهریت رسیدن! تهرونیا اومدن خونه‌تون!

#غمناز قسمت 2



به لباس نوری نگاه می‌کنم که زیر نور خورشید برق می‌زند و می‌‌بینم که لب‌هایش تند تند تکان می‌خورند.
_غمناز! پس چرا ماتت برده؟ مگه نمی‌شنوی میگم خواستگارا اومدن؟
نگران می‌شوم که نکند هوبیار بشنود، انگشتم را می‌گذارم روی بینی‌ام:
_هیس! خیلی‌خب شنیدم چرا اینقدر جار می‌زنی؟ کاشکی خبرشون اومده بود!
حالا نوری می‌رسد به من، نگاهی به پشته‌ی نی می‌کند:
_لازم بود حالا امروز بیای اینجو؟ اینجور رخت و لباست رو پچل کنی؟ به فکر آبرو پدرت باش!
سرم را برمی‌گردانم و به سمتی که هوبیار نشسته  نگاهی می‌اندازم اما می بینم که پشتش به من است و دارد از دریاچه دور می‌شود.
نوری پیراهنم را می‌کشد:
_راه بیفت بریم دیر شد! دل از این تکه زمین و این نیزار و اون پسره بکن!
چشمکی می‌زند و با خنده می‌گوید:
_تو دیگه باید بری تهرون! خانم شهری بشی! این همه ناز که داری خریداری پیدا کرده، اونم چه خریداری!
خم می‌شوم که پشته‌ی نی را بردارم،پیش‌دستی می‌کند و زودتر برشان می‌دارد.
دنبالش راه می‌افتم. از دستش ناراحت شده‌ام، نوری تنها کسی‌ست که همیشه پیشش درد دل کرده‌ام و بیشتر رازهای من را می‌داند. چرا امروز دردم را نمی‌فهمد.
توی فکرم که هس هس کنان می‌گوید:
_ها غمناز؟ تو فکری؟
پا می‌زنم زیر یک تکه سنگ:
_خودت می‌دونی چرا
_می‌دونم ولی بهت حق نمی‌دم! تو خوشگلترین دختری هستی که من دیدم غمناز! خیلی هم باهوشی! مهربون، کاربلد، خوش فرمون، خیرخواه! حیف تو نیست اینجو بمونی و آینده‌ت خراب بشه؟ این بخت که اومده ناشکری نکن دختر! برو دنبال اقبالت!
اوقات تلخی می‌کنم:
_این بخت خودش نیومده نوری جان! پدرم به زور آورده! بین این دو تا خیلی فرقه!
پشته‌ی نی را روی پشتش جا به جا می‌کند:
_چه فرقی می‌کنه! حالو که اومدن! تو هم بگو خوش اومدن!
_چه خوشی؟ مگه اینا باعث خون برادرم نیستن؟ شهسوار رو نکشتن؟ حالا کنارشون زندگی کنم؟
کم کم رسیده بودیم به ده، سر کوچه‌مان نوری پشته‌ی نی را انداخت کنار دیوار. کوچه شلوغ بود. چند تا ماشین گران‌قیمت پشت سر هم پارک بود. پشت سر نوری جلوتر رفتم.
صدای ساز می‌آمد، هنوز رقص خوش‌آمد تمام نشده بود. نوری با انگشت اشاره کرد:
_نگاه کن! اون شاخ شمشاد دوماده!
نگاه کردم، نیمرخ مرد جوان به طرف ما بود و از همان دور میشد فهمید که چقدر خوش قد و بالاست!

#غمناز قسمت 3



من و نوری کنار دیوار و دورتر می‌ایستیم تا مهمان‌ها بروند داخل. به نوری می‌گویم:
_حالم خوب نیست بدنم داره مور مور میشه
نوری دست می‌گذارد

1403/05/24 10:25

پشتم:
_خو حق داری دلت خالی شده، نفس بلند بکش تا بریم تو قندابت بدم
تکیه می‌دهم بهش:
_این چه تقدیریه نوری جان! اصلا دلم رضا نیست! چرا بابام اینکارو کرد؟
بی‌حوصله گفت:
_چند روزه همه‌ش حرف خودت رو سر می‌زنی! بس کن غمناز! می‌خوای برات بشمرم تا بدونی چند تا دختر می‌شناسم که تا روز عروسی دوماد رو ندیده؟ جز اونا که فامیل و خویش و قوم بودن ردیف دخترا همینجوری رفتن خونه‌ی بخت! دختر  خو هیچی چقدر پسر بشمرم که مادر و خواهرش زن پسند کردن هر دو همدیگه رو ندید نشستن سر عقد. پدرت کار بدی نکرده که هی میگی!
دم خانه خلوت شد. راه افتادیم در حالیکه دل توی دلم نبود و حرف‌های نوری اصلا آرامم نمی‌کرد.
دم خانه گوسفند و شتر کشته بودند. از گوشه‌ها رد شدیم و نوری سعی می‌کرد من را در پناه خودش ببرد تا زودتر برسیم به اتاق.
_زود باش بابات ببینه اینجاییم آتیشی میشه!
رسیدیم توی اتاق و نشستم بک گوشه. نوری برایم قندآب درست کرد. در همین موقع در باز شد و سنگین؛ دختر همسایه آمد تو.
بچه‌تر که بودیم گاهی به اسمش می‌خندیدیم اما یک روز پدرم شنید و دعوایمان کرد:
_معلومه که دختر باید سنگین باشه، اتفاقا اسمش خیلی هم قشنگه، دختر باید حرکات و سکناتش سنگین باشه اینجوری سنگین یعنی قیمتی!
بعد از آن ما جرات نمی‌کردیم به سنگین بخندیم و حتی دیگر سنگی هم صدایش نکردیم.
سنگین که از در آمد تو غمم بیشتر شد. باید با همه‌ی بچگی و زادگاه و خاطره‌هایم خداحافظی می‌کردم و به جای نامعلومی می‌رفتم.
سنگین کنارم نشست و هیجان زده گفت:
_غمناااز عجب بختت گرفته! ما که نتونستیم تو شلوغی از دور خوب ببینیم ولی میرو می‌گفت غمناز افتید تو گونیِ پول! می‌گفت اگه بدونین چه کسایی اومدن خونه‌ی داخدا! می‌گفت بابات خوب فکر بکری کرده، درسته خیلی خوشگلی ولی هر چی باشه یه دختر روستایی هستی، آقا می‌تونسته یه زن بگیره باکلاس، تحصیلکرده، تیپان میپان...
فهمیدم سنگین مثل همیشه حسودی کرده و زرق و برق کورش کرده.
این‌بار تاجکی از در آمد تو، نگاهی به اطراف انداخت و رو به نوری گفت:
_برنامه‌ی سور و سات چه جوریه؟ کی عروس رو آماده می‌کنه؟

#غمناز قسمت 4


نوری سرش را تکان داد و در جواب تاجکی گفت:
_از من می‌پرسی؟ من انگار یه چیزی تو سرم خورده! هیچی حالی‌ام نیس تاجکی! چه بدونم تهرونیا چکار می‌کنن؟! یه زنی هم همراشون نیست دو کلمه با ما حرف بزنه!
تاجکی در حالیکه می‌نشست روی متکاهای بغل دیوار با گله گفت:
_این طفل معصوم مادر نداره که! تو بالاسرش بودی جیک و پیکش با تو بوده، یه جوری باید آبرومند بفرستیش بره!
بعد بادی به غبغب انداخت:
_حالو تهرونی

1403/05/24 10:25

نیسیم دست و پنجه نداریم؟ خودم درستش می‌کنم مث پنجه‌ی روز!
سنگین پقی زد زیر خنده.
تاجکی مگس‌کش کنار دستش را برداشت و پرت کرد:
_ای کوفت! تو چرو اینجویی دختر ضعیفه!
سنگین جا خالی داد و رفت توی اتاقک پشتی.
بغضم گرفته بود. ازین که تاجکی گفته بود مادر ندارم غمگین شده بودم. هر چه به نوری گفته بودم افاقه نکرده بود. کاش حداقل یه خواهر داشتم.
توی فکر بودم و نوری و تاجکی داشتن کل‌کل می‌کردن که سنگین آهسته خزید کنارم و توی گوشم گفت:
_یه دقیقه بیا اونجا
بلند شدم پشت سرش رفتم. پیت حلبی را گذاشته بود روی صندوقچه‌ی کهنه‌، آهسته گفت:
_بیا من محکم می‌گیرم برو بالا! زوش باش تا اینا نیومدن!
با تعجب گفتم:
_دیوونه شدی؟ چرا برم بالا؟
_برو از اون سوراخی نگاه کن ببین چه دومادی نصیبت شده! یالا برو بالا! کنار داخدا نشسته دارن حرف می‌زنن! انگار از تو فیلم‌ها اومده، اون فیلمه چی بود با هم دیدیم؟ اصلا از محمدرضا گلزارم بهتره! خیلی سرتره! برو خودت ببین!
به زور بازویم را گرفت و هول داد سمت صندوقچه. رفتم بالا و سنگین چنگ انداخت دور حلبی. سرم را نزدیک سوراخی کردم. اینحا قبلا دریچه ی کوچکی بود اما قابش را درآورده بودند که هوا بیاید توی پستو.
از آن بالا حیاط پیدا بود. پدرم و آن جوان که نوری نشانم داده بود کنار هم نشسته بودند. نمی‌دانم چرا بدنم شروع کرد به لرزیدن.
نفس بلندی کشیدم و دوباره نگاه کردم. سنگین راست می‌گفت خیلی بلند بالاو شسته و رُفته و مرتب بود. یک پایش را گردانده بود روی آن یکی پایش. پدرم حرف می‌زد و او سر تکان می‌داد. حالت چهره‌اش معلوم نبود.
_می بینی چقدر خوش‌تیپه! چه قد و قواره‌‌ای داره؟ میرو می‌گفت جذابه لعنتی! چقدرم با کلاس و مغروره!
آمدم پایین و هنوز قبلم داشت توی سینه می‌کوبید.
_میگم غمناز! چه جوری میشه؟ شما خیلی فرق دارین! اصلا نمی‌تونم حتی تصور کنم!
توی فکر و پریشان احوالم که صدای پدرم می‌آید:
_نوری! سپردم همه چی عین مراسم خودمون باشه! قدم به قدم باید همه  چی بلوچی باشه فهمیدی؟!

#غمناز قسمت 5



تاجکی همین که حرف پدرم را شنید با هیجان گفت:
_ای بر شیرت رحمت داخدا! همه چی باید بلوچی باشه،  غمناز بچه‌ی اینجاست باید طبق رسم و رسوم اینجا عروسی کنه اونا هم باید بدونن چه غلطی کردن، البت حالا آقا که داماد شما میشن هیچ ولی اون آدما رو میگم!
پدرم زیاد نایستاد تا حرف های تاجکی را گوش کند و رفت بیرون. از اتاقک که بیرون آمدم تاجکی داشت رو به نوری ادامه میداد:
_فکر نکنن اینجو یه ده کوره‌ی غریبه! اینجو هم برا خودش آدابی داره
نوری استرس گرفته بود:
_چطو  پیش اینا دربیاییم و آبرو

1403/05/24 10:25

ریزی نشه؟ چه رسم و رسومی قدم به قدم؟
تاجکی روبندش را بالا انداخت و صورت آبله‌رویش معلوم شد:
_من که از اول گفتم خودم درستش می‌کنم، خو حنابندون می‌خوایم،  عروس رو ببریم پشت جُل ...همین چیزا که همبشه داشتیم
حوصله‌ام س ر رفت. اسم جُل بندی را که آورد دلم گرفت.
سنگین که تا حالا جرات نکرده بود حرف بزند گفت:
_اینا با کلاسن تهرونی‌ان پولدارن این کارا براشون خنده داره
تاجکی این بار جاروی گوشه‌ی اتاق را برداشت رفت سمتش تا آمد بزند، سنگین از در بیرون دوید.
نوری گفت:
_خاک تو سرم بیرون پر مرده آبروریری نکنین
دلم آشوب بود. تاجکی رفت خانه تا وسایلش را آماده کند.
نوری هراسان توی اتاق راه می‌رفت:
_حالو چکار کنیم؟
با پوزخند گفتم:
_هیچی! تا دیر نشده تو همین مرحله‌ی اول که اومدن خواستگاریِ زوری ردشون کنین برن! میشه قدم اول و آخر!
نوری عصبانی شد:
_تو دوباره رفتی سرِ خونه‌ی اول؟ به داخدا اعتماد کن! هیچ پدری بد بچه‌ش رو نمی‌خواد
تقه‌ای به در خورد و دوباره پدرم پشت در بود:
_های نوری! زن‌ها رو خبر کن جُل ببندین! اینا هم گفتن زن‌هاشون از تهرون بیان! نمیشه که خودشون یه مشت مرد اومدن! فردا ببجار هم میگیریم
بجار رسمیه که قبل از عروسی انجام میشه و همه‌ی دوست و قوم و آشنا هر چیزی که از دستشان برمی‌آید کمک می‌کنند.
درسته که این رسم برای پولدار و فقرا انجام میشه تا کمکی باشه برای آنهایی که دستشان خالیه ولی چرا پدرم می‌خواهد این رسم هم انجام شود؟ این ها که خیلی ثروتمند هستن، کارخانه‌دارن، اهل اینجا هم نیستن!

#غمناز قسمت 6



شب آن‌قدر توی جایم غلت می‌زنم تا خوابم ببرد. به خیلی چیزها فکر می‌کنم. به مادرم که هیچوقت ندیدمش، به شهسوار، برادرم که داغی ست مانده روی دلم.  گاهی دلم می‌خواسته بلند شوم تفنگ پدرم را بردارم و بروم سر راه معدن و وقتی آدم‌های آقای زند را دیدم بزنم وسط سرشان. همانطور که آنها داغ گذاشته‌اند وسط سرم. ولی عجیب آنکه پدرم به جای انتقام  از آنها شلیک کرده وسط دل من. حالا باید زن همین آقای زند بشوم!
به هوبیار فکر می‌کنم! به صدای سازش! به موهای بلندش! دلم فشرده می‌شود، چقدر شب ها بهش فکر کرده‌ام!
صبح که بیدار می‌شوم دلم مثل سیر و سرکه می‌جوشد. راه می‌روم و سرگردانم. توی حیاط شلوغ و پلوغ است. نوری برایم صبحانه می‌آورد:
_چرا رنگت پریده؟ این چه کاریه با خودت می‌کنی؟ تو الان باید خوشحال باشی تو همه‌ی روستا حرف تو رو می‌زنن که پرنده‌ی خوشبختی نشسته رو بومت!
خنده‌ی تلخی کردم:
_این جغد شومه نوری نه پرنده ی خوشبختی!
نوری اخم‌هایش را توی هم کشید و از در بیرون رفت،

1403/05/24 10:25

دوباره سرش را آورد تو و گفت:
_نمیشده دوماد بره بجار تو حیاط جمع شدن! لباس بلوچی تن آقا کردن!
و دهانش به خنده‌ی گشادی باز می‌شود.
نوری که می‌رود می‌روم توی پستو و از سوراخ بالا توی حیاط را نگاه می‌کنم. اول خوب متوجه نمیشم که کدامشان آقای زند است. توی لباس بلوچی سفید با دیشب که دیدمش فرق دارد اما زود می بینم که روی صندلی کنار پدرم نشسته  و چند نفر هم کنارشان ایستاده‌اند.
دفتر و قلم دستش است، یکی یکی اهالی می‌آیند و چیزی می‌گویند و او یادداشت می‌کند.
مثلا سلیمان را می بینم که نزدیک می‌رود و می‌گوید یک گونی برنج و بک حلب روغن. لشکرهان جلو می‌رود و می‌گوید یک بار شتر خرما، پیرمحمد می‌گوید یک راس گوسفند.
هم خنده‌ام می‌گیرد و هم عصبانی‌ام.  داخدا چه نمایشی راه انداخته؟ آقای زند را مجبور کرده بنشیند توی حیاط و فامیل و اهالی روستا بیایند بجار برای عروسی بدهند، او هم یادداشت کند که یادش نرود؟ تا هر وقت که آنها هم عروسی داشتند همان چیزها را برایشان ببرد؟
کاش می‌توانستم فکر داخدا را بخوانم.
بعد در همان حال دستم را به حالت شلیک می‌گیرم و نشانه می‌روم روی قلب آقای زند اما تا می‌خواهم ماشه را بچکانم حالت نشستنش را عوض می‌کند و کلافه دست می‌کشد توی موهایش. دوباره دلم می‌لرزد.

#غمناز قسمت 7




کم کم حیاط خلوت می‌شود. صدای در را می‌شنوم و زود می‌آیم پایین. نوری، تاجکی، زن عمو خداد، عمه حوری و چند تا از زنان فامیل می‌آیند تو.
_ماشاالله و نومِ خدا
تاجکی پارچه‌ی بزرگی توی دست‌هایش گرفته. همین که می‌بینم نفسم تنگ می‌شود. می‌فهمم آمده‌اند جُل‌بندی! این یعنی اینکه عروسی دارد جدی می‌شود. یعنی اینکه باید چند روز پشت این پارچه بنشینم، چطور کار به اینجا کشید؟
نگاهی دور و بر اتاق می‌اندازم. عمه حوری کنج بالایی اتاق می‌ایستد:
_اینجو خوبه!
با دست دیوار را نشان می‌دهد:
_از اینجو ببندیم تاااا اینجو!
زن عمو خداداد می‌خندد:
_به خدا من همیشه فکر می‌کردم به سلامتی جل‌بندی غمناز شد همینجو می‌بندیم!
نوری سر تکان می‌دهد:
_خوبه من برم میخ بیارم.
تکیه می‌دهم به دیوار و نگاهشان می‌کنم. همینطور که حرف می‌زنند میخ می‌کوبند:
_میگن زن‌هاشون صبح زودمی‌رسن با هواپیما میان
نوری هول کرده:
_همه چی آبرومند باشه جلوی این تهرونیا
تاجکی دوباره حرصش در می‌آید:
_همه چی خیلی هم خوبه نوری، داخدا گفت همه چی بلوچی باشه وقتی رسم و رسوم خودمون باشه چه ترسی دارین؟ داخدا فکر همه چی رو کرده! تازه اونا باید پیش ما سرشون کج باشه، داغ رو دل خونواده گذاشتن دارن دخترم می‌برن
نوری با

1403/05/24 10:25

لب‌های لرزان گفت:
_به خوشی باشه، به خیر باشه، مهم غمنازه!
عمه حوری احساساتی شد و آمد بغلم کرد:
_خوشبخت بشی قشنگم! غمنازم! قسمت نشد خودم ببرمت
این یکی قسمت خوب ماجرا بود، اصلا دلم نمی‌خواست زن لشکری، پسر عمه حوری بشم.
زن عمو خداداد سر پارچه را کشید و برد به دیوار رو‌به رو بست.
به زودی باید می‌ماندم پشت همین جُل!
نفس بلندی کشیدم. زن عمو خداد گفت:
_غمناز جان! هر کاری داشتی صدامون بزن عزیزم، چشم بد ازت دور باشه، پاک و پاکیزه بری خونه‌ی بخت الاهی!

#غمناز قسمت 8



نشستم همانجا روی پشتی. دلم می‌خواست می‌توانستم مثل هر روز بدوم بروم لب دریاچه، پرنده‌ها پرواز کنن، ماهی‌ها شنا کنن، هوبیار بیاد ساز بزنه! اینجا پشت این جل نفسم داره می‌گیره، قفسه ی سینه‌م سنگین شده.
نوری از آن پشت می‌گوید:
_درد و بلات تو سرم از چشم جن و انس دور باشی! چشم بدخواه بهت نیفته تا به سلامتی عروس بشی
زانوهایم را بغل می‌کنم. از بیرون صدای ساز می‌آید. زن عمو خداد می‌گوید:
_داخدا گوسفندا رو زد زمین!
عمه حوری گفت:
_ها بله‌! اگه همه تو جل بندی یه گوسفند بکشن داخدا ده تا می‌زنه
حوصله‌ی حرف‌هایشان را ندارم. کاشکی تنهایم می‌گذاشتند. کاشکی فقط صدای ساز هوبیار می‌آمد و پرنده‌های دریاچه!
یعنی الان هوبیار فهمیده؟ اصلا براش مهم هست؟ این همه وقت دلم به مهرش خوش بود آخرش نفهمیدم اون چه حسی داشت! الانم که دارن شوهرم میدن!
...
صبح زود با سر و صدا بیدار می‌شوم، خودم را قایم می‌کنم و ترجیح می‌دهم زودتر بروم پشت جل. نوری سینی چاشتم را می‌لغزاند همانجا:
_ای غمناز اگه بیای ببینی! چند تا زن از تهرون اومدن! چقدررر ناز و عشوه دارن! افاده‌ها طبق طبق سگا به دورش وق و وق! هیچ ما رو هم تحویل نمی‌گیرن! ولی تو باکیت نباشه! بی *** و کار که نیستی! اینا گوشتشون زیر ساطور داخدا گیره! باید رو چشم نگهت دارن همون بهتر الان اصلا تو رو نبینم! با او چشمهاشون!
داشت بیشتر ته دلم را خالی می‌کرد اما چیزی نگفتم.
_من میرم خونه تاجکی ببینم بساط حنابندون جور هست، زن ها برای اینکه اینجا شلوغ پلوغ نشه رفتن اونجا دارن کار می‌کنن
نوری از اتاق بیرون رفت. نیم‌ساعتی نگذشته بود که حس کردم در باز شد، صدای پچ پچ شنیدم و بوی عطرهای زنانه فضا را پر کرد.
_بیاین تو! بیاین اینجا کسی نیست یه کم بشینیم ببینیم چی به چیه
نفسم را توی سینه حبس کردم.
صدای چند تا زن اتاق را پر کرد و هر کسی گوشه‌ای نشست.  پس این زن‌های فامیل آقای زند بودند که رسیده بودند روستا!
مثلا خواهر یا مادر یا ؟...قلبم مثل گنجشک می‌زد و ترس و شرم غریبی وجودم را پر کرده بود.
اما

1403/05/24 10:25

آن‌ها متوجه من که پشت جُل بودم نشدند. ناگهان یکی از زن‌ها زد زیر گریه!
.

#غمناز قسمت 9



*امروز نباید پارت میذاشتم ولی چون پنج‌شنبه‌ها و جمعه ها پارت نداریم  خیلی فاصله می‌افتاد.

گوش‌هایم تیز شد.
_ای جان خاله منیژه چرا گریه می‌کنین الاهی من بمیرم!
_گریه نکن منیژه جان نمی‌خوام یکی بیاد ببینه
_مامان جان نکن تو رو خدا منم قلبم داره می‌ترکه! دارم دیوونه میشم
_حق داره زن دایی جان! حق داره! کوه باشه که دلشون تکون نخوره! مگه میشه آروم باشه، منم از فرودگاه که دراومدیم تا برسیم اینجا، از هر شهر و ده که رد شدیم بغضم گرفت، این چه مصیبتیه
صدای گریه بلند تر شد و به هق هق افتاد:
_کاشکی من می‌مردم این روز رو نمی‌دیدم! الاهی من بمیرم برای کوروش! دیدین؟ دیدین چه لباسی تنش کرده بودن؟ بچه‌ی شاخ شمشادم رو آوردن تو این کوره ده دارن هر کاری دلشون می‌خواد می‌کنن! اون از کامران که دختره‌ی یونانی نشست زیر پاش بیچاره‌ش کرد اینم از این یکی! از عروس شانس نداشتم! خون جگر بخور پسر بزرگ کن!
_حالا کجا هست دختره؟ چرا نمیارن ببینیمش؟
دوباره زنی که تازه فهمیدم مادر آقای زند است نالید که:
_چیو ببینیم مامان جان؟ چیو ببینیم؟ از اونجا تا اینجا ندیدیشون؟ قیافه‌هاشونو ندیدی؟ ما رو که دیدن انگار از کره‌ی ماه اومدیم چه جور ریختن دورمون، اونم یکی از همیناست!
دختر دوباره گفت:
_ببینیم حداقل قیافه داره!؟ میشه بردش تهران
_چه فرقی می‌کنه مامان جان؟ حالا قشنگشون چیه مگه؟ دختره‌ی دهاتی! همون بهتر چشمم بهش نیفته!
حرف‌هایشان آزارم می‌داد، مثل تیغ توی قلبم فرو می رفت و در عین سوزش خشمگینم می‌کرد. دلم می خواست بلند شوم داد بزنم و بگویم " منم شما رو نمی‌خوام! منم نفس کشیدن کنار دریاچه رو به اون تهرون دود‌گرفته ترجیح میدم!
داشتم حرص می‌خوردم که یکی کوبید به در اتاق و چند لحظه بعد صدای مردانه‌ای توی اتاق پیچید:
_اومدین اینجا؟ رو‌ به‌ راهین؟
دوباره منیژه خانم گریه سر داد:
_کوروش! مامان جان! چه خوبی قربونت برم! چه راهی مادر؟ الاهی دورت بگردم!
کوروش! این صدای آقای زند بود؟ نفسم توی سینه حبس شد.

#غمناز قسمت 10

صدای بم و مردانه‌اش هول به دلم انداخته بود اما همان لحظه خندید:
_ناسلامتی اومدین عروسی این چه وضعشه؟ چرا گریه و زاری راه انداختین؟ کیانا جمع کن مامان رو زشته، خوش اومدین خاله جان، زن‌ دایی، عمه‌ی عزیزتر از جان!
_این چه لباسیه پوشیدی کوروش؟ اینجا چه خبره؟
دوباره خندید:
_چه عیبی داره؟ اینم یه لباسه! داخدا دستور دادن نمیشه رد کرد که! همه چی بلوچی! هم فاله هم تماشا
بعد همان دختر که فهمیدم

1403/05/24 10:25

خواهرش کیاناست سریع گفت:
_دختره رو دیدی؟
نزدیک بود سرفه‌ام بگیرد، پاهایم را جمع کرده بودم توی شکمم و به سختی نفسم را خفه کردم.
_نه هنوز! انگار رسم نیست
_یعنی چه رسم نیست؟ یعنی نمی‌دونی داری با کی عروسی می‌کنی؟
_شما برین ببینین! نشستین گریه زاری راه انداختین
منیژه خانم با گلایه گفت:
_نمی‌خوام ببینم، ببینمش موهاشو دونه دونه می‌کنم! تو هم این ریختی جلوی من واینستا! برو لباست رو عوض کن! یعنی هیچ جوره نمی تونستین این قضیه رو حل کنین که به این خفت تن دادی؟ کارگرا خبط کردن پسر اینا رو کشتن تو چرا باید تاوان بدی؟ بی عرضگی کردین مامان قبول کن!
همین که گفت پسر اینا رو کشتن می‌خواستم بلند شم حمله کنم موهاشو دونه دونه بکنم! داغ دلم تازه شد و بغض توی گلویم نشست، همیشه فکر می‌کردم شهسوار، برادرم توی عروسیم می‌رقصه، برادرکم چه رقص قشنگی داشت. زدن سر هیچ و پوچ بچه‌ی بیگناه رو کشتن حالا به جای تاوان دارن زندگی من رو هم سیاه می‌کنن! از چند طرف درد بکشم؟ زخم زبون‌های اینا رو بشنوم یا از کاری که بابام داره باهام می‌کنه بنالم؟
دوباره صدای آقای زند می‌آید:
_فکر کنین اومدین تور دارین آیین بلوچی می بینین، همه‌ش یه شوخیه بابا! بذارین داخدا دلش خوش باشه، دست از سرمون برداره
شوخی؟ به نظرش این یه شوخیه؟
خداروشکر که قبل از منفجر شدنم نوری آمد تو:
_خیلی خوش اومدین! صفا آوردین! بفرمایین چای و خرما
کیانا که هنوز در تب و تاب بود گفت:
_عروس کجاست؟
ناخن‌های کف دستم فرو رفت وقتی نوری گفت:
_همین‌جا، پشتِ جُل!

1403/05/24 10:25

رمان صدف 🌹🌹:
#غمناز قسمت 11

.
سلام عزیزان

احتمالا کیانا خیز برداشته بود سمت من که نوری زود جلویش را گرفت:
_عزیزم!کسی نباید بره اونجا!
کیانا داد زد:
_چرا نباید بره
نوری با صدای لرزان گفت:
_این رسمه عزیزم! کسی نباید تا موقع عقد چشمش به عروس بیفته! شگون نداره! عروس باید از چشم بد و ناپاک و جن و انس دور باشه
صدای کیانا لحن تمسخرآمیز گرفت:
_هااا هاااا جن و انس! کی عروس ندیده و نشناخته عقد می‌کنه؟
دوباره صدای آقای زند آمد:
_شر درست نکن کیانا! عمه جان کنترل کن این اوضاع رو! به اندازه‌ی خودم ببدبختی دارم! بس کنید!
جمله‌ی آخر را داد زد و از در بیرون رفت. بدنم یخ کرده بود. نوری که انگار حسابی شوکه شده بود شروع کرد به راست و ریست کردن:
_عزیز دلم اگه زودتر میومدین قدمتون رو چشم حرفتون متین می تونستین عروسم ببینین، اما وقتی جُل بسته شد دیگه نمیشه! حالا چیزی نشده که! غمتون نباشه عروس اونقدر خوشگله که تو آبادی سر زبون‌هاست، از هر کی بپرسی بهت میگه که به والله دروغ نمیگم! عروستون نه عیبی داره نه ایرادی! پاک و پاکیزه! قشنگ، چشمای درشت، موهای بلند....کیانا با همان لحن ادامه داد:
_هیچکی نمیگه ماست من ترشه! شماها یه چیزی بوده که دست به یکی کردین ببندینش به ریش داداشم! وگرنه این چه کاریه! زرنگی هم حدی داره!
این بار صدای محکم زنانه‌ای بلند شد:
_مگه نشنیدین کوروش چی گفت؟ تمومش کنین! این مساله هر چی که بوده دیگه اتفاق افتاده، بهتره آروم باشین
فهمیدم که این عمه خانوم بود. زن دیگری پی حرف عمه خانوم را گرفت:
_خود کوروش هم گیر افتاده بچه! براش سختش نکنین! ندیدین ته چشمهاش چه غمی بود!
جمله‌ی آخر زن باعث شد اشک‌هایم آرام روی گونه‌ام بغلتد.

.#غمناز قسمت 12


.
بعد شنیدم که تاجکی و چند زن از همسایه‌ها و فامیل آمدند تو و در فضای سردی خوش و بش کردند. در واقع کسی تحویلشان نگرفت. صدای تاجکی آمد که:
_امشب حنابندونه! خونواده‌ی دوماد باید حنا آماده کنن بیارن
صدای خنده‌ی کیانا آمد. تاجکی تند شد:
_خنده نداره جونم! داخدا گفته همه چی قدم به قدم طبق رسوم باشه! الانم وقت حنایه!
منیژه خانم گفت:
_کجای دلم بذارم! ولمون کنین تو رو خدا!
دوباره تاجکی شاکی شد:
_ول بکنیم؟ خو ول بکنیم! برین خودتون به داخدا بگین! به من مربوطش نیست! من به داخدا گفتم هر کاری از دستم بربیاد می‌کنم
زن عمو خداداد می‌گوید:
_رسم رسمه خانمها! عروس باید با حرمت بره خونه‌ی شوهر!
عمه حوری ادامه می‌دهد:
_اونم چه عروسی!
کیانا سر و صدا راه می‌اندازد:
_بس کنین  رسم و رسومتون رو! حالا که کار خودتون رو کردین میذاشتین یه شب تموم بشه بره! ما حوصله‌ی

1403/05/24 10:40

حنا منا نداریم!
در یک لحظه سر و صدا توی هم افتاد، اینها می‌گفتن و اونها جواب میدادن، داد و هوار بالا گرفته بود.
_دختر ما بی *** و کار نیست که تموم بشه بره
_نه فقط بلدین قالب کنین! چشمتون افتاده به مال و منال! اصلا یه لحظه فکر کردین شما کجا و کوروش زند کجا؟
_ما به مال و منال کسی احتیاجی نداریم خداروشکر! اگه داخدا نمی‌گفت دختر به قاتل جماعت نمی‌دادیم
_قاتل هفت حد و آبادتونه!
داشتم دق می‌کردم که ناگهان ساکت شدند.
_چه خبره اینجا؟
دوباره صدای آقای زند بود. کیانا زودتر جواب داد:
_کوروش جان بگو دست از سرمون بردارن، ما دل و دماغ این اداها رو نداریم من که دارم از بی‌خوابی می‌میرم
_کدوم ادا؟
_همین حنا منا بندون...میگن ما باید آماده کنیم
سرفه‌ای کرد. سعی می‌کردم صدایش را خوب بشنوم.
_حنا برای کی؟
تاجکی پرید وسط:
_عروس و داماد آقای مهندس!
صدایش نزدیک‌تر شده بود و بی‌پروا پرسید:
_کو عروس؟
تاجکی با ذوق و خوشحال از اینکه حرفش خریدار پیدا کرده گفت:
_همین‌جا! اینجا آقا! پشت این جُل!

.#غمناز قسمت 13



ناگهان نفس توی سینه‌ام حبس شد. همه ساکت شدند و صدایی از جایی نمی‌آمد. قلبم انگار توی دهنم می‌زد. دو دستم را گذاشته بودم روی صورتم و سعی می‌کردم بی‌صدا و بی‌حرکت سر جایم بمانم.
لحنش تغییر کرده بود:
_پشتِ این؟
و انگار چند قدم به سمت من آمد. و انگار تاجکی جلویش قرار گرفته بود:
_نه آقا! شما یا هیچکسی نباید بره اونجا! تا وقت عقد نباید چشم کسی به عروس بیفته!
_چرا؟
این بار نوری واسطه شد:
_خو رسمه آقا! از قدیم بوده! البته شاید کسی هم باشه انجامش نده ولی داخدا گفتن همه چی مو به مو برگزار بشه!
دوباره تک سرفه‌ای کرد:
_درسته داخدا گفته ولی
حس کردم که کاملا نزدیک شد و مشت انداخت بالای پارچه انگار که بخواهد همین الان آن را از جا بکند!
صدای کیانا آمد:
_ببین کوروش جان! عقلت رو نده دست این جماعت! تو قانونا شرعا عرفا هر جوره که بگی حق داری ببینی داری کیو عقد می‌کنی! این مسخره‌بازی‌ها چیه؟
عمه خانوم گفت:
_به نظر منم اشکالی نداره مگه نمیگن یه نظر حلاله؟ راستش اصلا بدون اون نظر حرامه!
سایه‌اش را می‌دیدم و دست و انگشتان کشیده‌اش همچنان بالای پارچه مردد مانده بود! آب دهانم را سخت قورت دادم. به خودم آمدم و بلند شدم ایستادم، خودم را چسباندم به دیوار و هر لحظه منتظر بودم نگاهمان توی هم گره بخورد!
حالم دست خودم نبود و بدنم مور مور میشد.
در همین موقع تاجکی داد زد:
_داخدا! اینا می‌خوان بی‌رسمی کنن!
عمه‌خانم زود گفت:
_چه خبرته خانوم شر درست می‌کنی!
دستش از بالا سر خورد پایین و در عین حال بخشی از جُل را با

1403/05/24 10:40

خشم توی مشتش فشرد و رها کرد.
بعد بی صدا و سریع طوری که می‌شد عصبانیت زیادش را حدس زد از اتاق بیرون رفت!

.#غمناز قسمت 14


نفس راحتی کشیدم و دوباره سر جایم نشستم. چه اوضاعی بود! اوووف! حالم داشت به‌هم می‌خورد! دلم می‌خواست همه‌شان را از اتاق بیرون کنم در را ببندم، همه‌ی اون زن‌های پرمدعا و از خودراضی و این تاجکی و بقیه که دلشان خوش است. اما تاجکی رو به بقیه گفت:
_خب حالا که این بندگان خدا همینجور اومدن علم غیب که نداشتن بیایید ما خودمون بریم حنا آماده کنیم همه چی بیاریم.
نوری گفت:
_ها خدا خیرتون بده برین قال بخوابه!
زن عمو خداد گفت:
_ من  و عمه حوری میشینم اینجا شعرها رو یادشون میدیم
کیانا پقی خندید:
_چه شعری؟
عمه حوری خیلی جدی گفت:
_شعرایی که موقع حنا آوردن می‌خونن! بدون شعر میشه؟
زن دایی آقای زند به طعنه گفت:
_نه والا نمیشه!
بعد صدایشان توی اتاق پیچید:
اشپی حنابندانه- ماتی گلو شادانه - گواری گلو و شادانه  دستانی حنی جنت - پادانی حنی جنت
صدایشان جدی و محکم بود. دست می‌زدند و می‌خواندند. صدای کیانا آمد:
_من معنیش رو نمی‌فهمم
عمه حوری گفت:
_معنیش رو بهت میگم گلم ( امشب حنابندانه مادرش خوشحال و شادمانه خواهرش خوشحال و شادمانه دستاش رو حنا بزنید پاهاش رو حنا بزنید)
منیژه خانم انگار به صرافت افتاده باشد پرسید:
_مادرش کجاست؟ خواهرش کجاست‌؟
عمه حوری جواب داد:
_خواهر که نداره، مادرش هم سر زا رفته عمرشو داده به شما
منیژه خانم که هنوز شاکی و غمگین بود گفت:
_خب یه شعر دیگه بخونین کی الان خوشحاله؟ کو مادر و خواهرش؟
دلم به درد آمد. زن دایی خداداد گفت:
_این شعرش مرسومه همیشه می‌خونیم
و دوباره شروع کردند به خواندن. این بار کیانا همراهی‌شان می‌کرد و می‌خندید طوری که نمی‌فهمیدم خوشش آمده یا مسخره می‌کند. کم‌کم صدای یکی دو نفر دیگرشان هم قاطی شد:
دستانی حنی جنت_پادانی حنی جنت
نمی‌دانم چرا یک دفعه شور و حالشان گرفته بود. طوری شعر را خواندند که شب با لهجه و بدون غلط بقیه را همراهی می‌کردند.
تاجکی سرش را آورد پشت جل و نیشش تا بناگوش باز شد

#غمناز قسمت 15

صدای شادی و خوشحالی می‌آمد. توی حیاط می‌زدند و می‌رقصیدند. بوی تنورچه دیوانه‌ام کرده بودم و حسابی گرسنه شده بودم. عمه حوری و زن دایی هم آمدند پیش تاجکی،تاجکی آهسته گفت:
_ما نذاشتیم اینا تو رو ببینن، میشد بیان یه نظر ببینن ولی اینا بددلی کردن! صلاح بود چشمشون بهت نیفته! ما چه می دونیم چی تو فکرشونه! ندیدی چه جور دور ورداشته بودن!
بی حوصله گفتم:
_می‌خوام برم بیرون تاجکی
نگاهی به دور و بر انداخت:
_همین الان؟ واجبه؟
با

1403/05/24 10:40