رمان های جدید

610 عضو

بود و معلوم بود که دارد تحمل می‌کند.
پیشانی‌اش بلند بود، جایی که میشد به مُهر بوسه داغش کرد!
کلمه‌ی زیبا برایش کم بود، خوشگل نبود، بعد از خوشگلی بود!
تا به حال به چهره‌ای اینطور به دقت نگاه نکرده بودم! بس که ممنوع شده بود حالا با ولع زل زده بودم به اجزای چهره‌اش
می‌خواستم بگویم چشم باز کن آهوی وحشی! اما نگفتم. با غرور و صدایی قاطع گفتم:
_چشمهاتو باز کن!
به حرفم اهمیت نداد، داد زدم:
_باز کن چشمهاتو میگم!
و همان لحظه چشمم در دو چشمش خیره شد. مسخ شدم. زبانم از توصیف قاصر است.
نه سیاه بود مثل روزگارم، نه خاکستری مثل احوالم! چیزی بین این دو و دور مردمک‌هایش حلقه‌ای که گاهی عسلی و گاهی خاکستری بود!
دو جفت چشم مخملی که تا آن روز مثالش را ندیده بودم و اگر کسی اینطور که من توصیف کردم توصیف می‌کرد می‌گفتم تا نبینم نمی‌دانم منظورت چطور چشمی‌ست!
ای نوری بی‌عرضه! چقدر تلاش کردی که این زیبایی را وصف کنی! معلوم است که کار تو نبود! کار من هم نیست! یک آن توی این چهره‌است!
چقدر خوب که این همه زیر نقاب بودی، وگرنه چطور به عمق این زیبایی پی می‌بردم؟
انگار که همه‌ی خستگی‌ام در رفته بود! همه‌ی رنجی که کشیده بودم آب شد و رفت.
اما آتش از نوع دیگری در روحم گرفت. حالا چطور از این چشم‌ها خلاص شوم؟
با جسارت نگاهم می‌کرد و همین خواستنی‌ترش می‌کرد. انگار خودش هم می‌دانست که چه مخلوقی ست!
چقدر اسمش بهش می‌آمد، غمناز! طوری  غم و ناز در هم تنیده بود که از او معجونی ساخته بود.
می‌خواستم بگویم تو رو با چی آفریدن؟
نگفتم

.#غمناز قسمت 78



هنوز شرمگین و بی‌پناه، عریان در برابرم ایستاده بود اما این من بودم که شرم کرده بودم و نشان نمی‌دادم.
این من بودم که از خودم رمیده بودم و اقرار نمی‌‌کردم‌.
این من بودم که آن شب در اتاقک گلی، در سکوت یک شب کویری در دل بلوچستان مدار زندگی‌ام طور دیگری چرخیده بود و حالا معنی حرف داخدا را می‌فهمیدم که گفته بود:
_کاری می‌کنم که تا آخر عمر در بند بلوچ بمونی!
آن روز توی دلم خندیده بودم و جدی نگرفته بودم اما آن شب با گوشت و پوست و خونم لمس می‌کردم که منظور داخدا چه بوده!
رشته‌های نامرئی دورم پیچیده بود، بلوچستان زیبا شده بود و حالا این دختر بلوچ نقطه‌ی اوج زندگی من بود!
این فقط زیبایی ظاهری و شگفت‌انگیزش نبود که تسخیرم کرده بود بلکه همه‌ی اطوار و رفتارش، آزادگی و مظلومیتش روحم را به لرزه وامی‌داشت.
اما هیچ از همه‌ی این‌ها چیزی نگفتم! آرام آرام این‌بار انگار که به چیز ارزشمندی نزدیک می‌شوی بهش نزدیک شدم.
آهسته روی شانه‌اش دست کشیدم، دستم

1403/05/26 18:59

را سراندام تا روی سینه‌اش که باز سعی داشت با یک دست بپوشاندشان.
زیبایی همیشه هراس آور است. احتمالا شما هم این ترس را تجربه کرده‌اید، مثلا شاخه گل زیبایی خریده اید و همان لحظه ترسیده‌اید که خشک شود، یا چیز با ارزش و قشنگی داشته‌اید و از شکستن و خراب‌شدنش ترس داشته‌اید.
راستش زندگی کلا همینطور است، خودش قشنگ است اگر فکر مرگ خرابش نکند.
من هم دچار هراس شده بودم، بهش دست بزنم، نزنم؟ مبادا بشکند، فرار کند، گم شود!
در همان حال که هنوز توی خلسه‌ی خودم بودم، قدم برداشت که برود سمت دیگر اتاق. خیلی ناگهانی میان بازوانم گرفتمش:
_کجا؟
با متلک گفت:
_تا صبح باید دم در وایستم؟ آدم با مهمونش هم اینطور برخورد نمی‌کنه!
حلقه‌ی بازوانم را تنگ‌تر کردم:
_یادت باشه تو مهمون من نیستی، زنمی!
پوزخندی زد و به لحنی مسخره گفت:
_این زن که میگین بیشتر منظورتون یه چیزی شبیه اسیره؟ یه حس مالکیت که براتون خوشاینده؟ مثل بقیه‌ی دارایی‌هاتون
توی دلم قند آب شد، ببین دخترک بلوچ چه لفظ و قلم حرف می‌زند، مالکیت...خوشایند...نه! خوشم اومد!
می‌خواستم بگویم اسیر که منم!
اما نگفتم!

#غمناز قسمت 79



چند لحظه مثل مار بین بازوانم پیچ و تاب خورد، خودش نمی‌دانست دارد چکار می‌کند، نمی‌دانست دارد با هر حرکتش دیوانه‌ام می‌کند.
آن صحنه هیچوقت از ذهنم پاک نمی‌شود. انگار همه‌ی جهان محو شده بود، فقط من و او بودیم، هاله‌ای رنگین‌کمانی دورمان را گرفته بود.
پوست لطیفش زیر دست‌هایم لمس می‌شد. قلبم در بیچاره‌ترین لحظه‌های زندگی‌اش بود.
در جدال سختی بودم، ببرمش سمت رختخواب و تصاحبش کنم. طوری مال من شود که دیگر نتواند خلاص شود.
باز پشیمان می‌شدم، من تمامش را می‌خواستم. جسمی که روحی نداشته باشد به چه کارم می‌آید؟ من می‌خواستم این مرمر سرد داغ شود، می‌خواستم این پیچ و تاب در جهت عکس باشد، نه برای فرار کردن، بلکه برای پیچیدن، برای آویختن!
می‌خواستم خودش رو توی بغلم بیندازد و بی‌تاب شود. آرامش کنم!
اما بی انصاف داشت تقلا می‌کرد که بگریزد!
_آرووم بگیر! چه دختر سرتقی هستی تو! داخدا چطور باهات کنار میومد؟
حین تقلا گفت:
_دیدین که باهام چکار کرد! همه رو یه جا تلافی کرد!
سرم را بردم زیر گوشش:
_خیلی دلت هم بخوااد دختر داخدا!
و صدایم بم شد، نفس داغم به لاله‌ی گوشش خورد، طفلک تجربه نداشت، چند لحظه توی بغلم سِر شد‌. تجربه‌ی شیرینی بود برایم.
لاله‌ی گوشش را بین دو لب گرفتم. آه خفیفی از میان لبهایش بیرون آمد.
می‌خواستم بگویم:
_جانم!
اما نگفتم. و لبهایم را همانطور لغزاندم روی شانه‌اش. تنها موهایش

1403/05/26 18:59

بینمان فاصله انداخته بود. سفت توی بغلم گرفتم و به خودم فشارش دادم.
می‌خواستم بگویم:
_کاش میشد تا ابد همینطور نگهت داشت
اما نگفتم. و در عوض کنم:
_تو هم دلت می‌خواد دختر داخدا! ناز نکن!
این را که گفتم آتشش شعله‌ور شد و با هر چه توان داشت شروع کرد به مشت و لگد انداختن. صدایم را بالاتر بردم:
_کاری نکن همین امشب رامت کنم
او هم صدایش را بالا برد و با حرص گفت:
_تو هیچ کاری نمی‌کنی، هیچ کاری نمی‌کنی، جراتش رو نداری، مردش نیستی!
در شگفتم از آن زبان تند و جسارتش
لجم درآمد:
_داری منو تحریک می‌کنی؟ خیلی واردی دخترک چشم و گوش بسته‌ی داخدا! از کجا؟ داری آتیش منو تیز می‌کنی که بیفتم به جونت؟ که به کام دلت برسی؟ نه جونم! کور خوندی!
من بیدی نیستم که به ابن بادا بلرزم، می‌دونی چند تا دختر تو زندگی من بوده؟ از چه راه‌هایی وارد شدن که بهم نزدیک بشن؟ من خودم ختم روزگارم! بلدم دخترها چه شگردهایی دارن!
نه جونم! حالا حالا باید تو حسرت بمونی!
شنیدن این حرف‌ها برایش خیلی سنگین بود، با همه‌ی نفرتش گفت:
_خدا لعنتت کنه! خدا لعنتت کنه!
و پیش چشم‌های متعجب من تف کرد روی زمین‌.
دخترک گستااااخ!

.
#غمناز قسمت 80


عجب حرص‌درآری بود! از پشت بهش چسبیده بودم، وقتی تف کرد من هم به حالت تحقیر چند بار خودم را جلو عقب کردم و بعد ولش کردم. مثل دیوانه‌ها قاه قاه خندیدم‌.
_ما با هر کی نمی‌خوابیدیم! چه برسه به دخترک دهاتی بلوچ!
بعد خم شدم و آن روبند لعنتی که بی بی‌اندازه ازش متنفر بودم را از روی زمین برداشتم. جلویش ایستاده و روبند را زدم به صورتش!
_حق نداری دیگه از اون زیر بیرون بیای فهمیدی؟ آره زنمی اختیارت رو دارم! دلم نمی‌خواد دیگه ببینمت!
داشتم چکار می‌کردم؟ چرا با دست‌های خودم برای خودم گور می‌کندم؟ چرا علیه خودم قیام کردم؟
وقتی داشتم روبندش را مرتب می‌کردم گونه اش را بین انگشت‌هایم فشردم:
_دختر خوبی باش! باشه؟ اینجوری شاید یه روزی بهت توجه کردم!
آه کوروش بدبخت! چقدر دلت می‌خواست آن گونه‌ها را به ناز فشار بدهی!
بعد آن چادر‌مانند را انداختم رویش:
_بیا بپوشون خودت رو! ما دیدیم هر چی که لازم بود! ارزانیِ خودت!
بعد رفتم سمت تاقچه و یک نخ سیگار آتش زدم. یک لیوان آب را یکجا سرکشیدم. هیچی آرامم نمی‌کرد.
با صدای خشنی گفتم:
_اون رختخواب رو پهن کن!
رفته بود به دیوار تکیه داده بود‌. شلوارش را پوشیده بود و چادر را دورش پیچیده بود.
احتمالا خیلی خسته بود. دوباره با خشن‌ترین لحنی که در خودم سراغ داشتم و توی شرکت سر خرابکاری بچه‌ها داد می زدم گفتم:
_مگه با تو نیستم؟
واقعا ترسید. آمد رختخواب را پهن کرد.

1403/05/26 18:59

وقتی بلند شد بازویش را گرفتم و در حالیکه دود سیگارم به روبندش می‌خورد غریدم:
_می‌تونستم برت گردونم پیش پدرت، آبروت رو ببرم، خودمو خلاص کنم و برگردم تهرون، ولی نکردم! جون اون دایه‌ی بی عرضه ت رو هم نجات دادم! ازین به بعد حرف گوش نکنی بدجور باهات تا می‌کنم فهمیدی به اندازه ی کافی بهت لطف داشتم که نخوای لگد پرونی کنی!
چیزی نگفت‌ و همانطور ایستاد‌. گفتم:
_بگیر بخواب!
تعلل کرد. داد زدم:
_قرارمون چی شد؟
تند و فرز خزید زیر رختخواب‌.
بالای سرش نشسته بودم تا سیگارم تمام شود. خیلی زود نفسش سنگین شد و خوابش برد.
زیر لب و آهسته گفتم:
_خوب بخوابی قشنگم!

1403/05/26 18:59

رمان صدف 🌹🌹:
#غمناز قسمت 81


حالا دیگر می‌توانستم اسمش را صدا بزنم. دیده بودمش، حتی بخشی از روحش را شناخته بودم. حالا هر جای جهان که می‌رفت، از میان هزاران زن تشخیصش می‌دادم، او خاص‌ترین بود!
داشتیم راه می‌افتادیم رو کردم به نوری:
_نوری خانم! بهتره شما رو هم با خودمون ببریم یه مدتی
نوری به واسطه‌ی همه‌ی این ماجراها کلا گیج و به هم ریخته بود:
_من کجا بیام آقا! تا حالا از روستا بیرون نرفتم راه به هیچی نمی‌برم. منو بذارین دم روستا خودم هلک هلک برگردم، تا الانم ماجرا درست شده، من نبودم!
غمناز برگشت به طرفش:
_منو تنها نذار نوری جان!
و بغض کرد، نتوانست چیز بیشتری بگوید.
نوری ساکت شد. وقتی دیدم غمناز دلش می‌خواهد نوری بیاید از دو دلی‌اش استفاده کردم و اجازه ندادم فرصت فکر و تصمیم‌گیری داشته باشد. حرکت کردم. داشتم غمناز را می‌بردم به زندگی تازه‌ای که هیچ آشنایی باهاش نداشت، از روستایشان تا پایتخت خیلی فرق بود و حضور نوری دلگرمی‌اش بود.
به اولین پمپ بنزین که رسیدم، بنزین زدم، تقریبا باک خالی بود، سوار که شدم نوری من‌من کنان گفت:
_آقا دختر دلش سیاه میشه اون زیر!
گفتم:
_واقعا؟ تا حالا چیزی نمیشد؟ خودتون همچین صحنه‌ای درست کردین! این همه روز او زیر دلش سیاه نمیشد؟
نوری با غر ولند گفت:
_اون رسم بود آقا، همون چند روز بود تا شما عروس رو ببینین! حالا که دیدین...
حدس زدم از پاره شدن لباس خیلی شاکیه، نمی‌دانم چه فکری می‌کرد!  جوابش را دادم:
_این هم رسم ماست! داریم از شهر و آبادی شما دور میشیم حالا به رسم ما میشیم صدای پچ پچ نامفهومی آمد و سکوت کرد.
افتادم توی جاده‌ی اصلی و سرعتم زیاد شد. داشتم این سرزمین را ترک می‌کردم و غمناز را مثل غنیمت نشانده بودم جلوی ماشینم. برعکس دفعه‌های قبل که غمگین بودم و احساس ضرر و زیان زیادی داشتم، آن روز خوشحال بودم که دارم او را با خودم می‌برم.
رفته بودم معدن برای سرمایه‌گذاری که همه‌ی این اتفاق‌ها افتاده بود اما به هر حال گنج هم نصیبم شده بود!
زخم‌هایم تا حدی التیام یافته بود، حرف و حدیث هیچکس برایم مهم نبود، انگار که تجربه‌ی با ارزش و منحصر به فردی از سر گذرانده باشم، راضی بودم.
ضبط را روشن کردم و صدای آهنگ انگلیسی توی ماشین پیچید:
کی گفت؟ کی گفته تو عالی نیستی؟ کی گفته ارزششو نداری؟ کی‌گفته؟
خودم هم همراهش می‌خواندم:
Who says?
ظهر برای ناهار جایی نگه‌داشتم. و تازه متوجه شدم راه رفتن و خوردن و زندگی با آن روبند بیش از آنکه فکر می‌کردم سخت است!
رو کردم بهش و گفتم...

.غمناز 82



نزدیک کرمان بود، چند تا مغازه بود و یکی دو تا

1403/05/27 17:26

رستوران، جلوی یک آبادی. گفتم:
_پیاده بشیم یه چیزی بخوریم
نوری نالید:
_این که چیزی نمی‌خوره آقا! حتی آبم نخورده، چه خاکی به سرم بریزم؟
نگاهی به غمناز انداختم، تکیه داده بود به ماشین و باز سرش یک وری پایین بود. مثل گنجشکی که پر و بالش را شکسته‌اند.
دل آدم فشرده می‌شد اما من چه تقصیری داشتم؟ گفتم:
_یعنی اعتصاب کرده؟ نوری خانم تو مگه دایه‌ش نیستی؟ ببرش یه آبی به دست و صورتش بزنه
با دست اشاره کردم:
_اون طرف سرویس بهداشتی هست بیام باهاتون؟
بازوی غمناز را گرفت:
_نه آقا می.ریم
گفتم:
_پس من یه چیزی سفارش میدم تا بیاین
رفتم به طرف چندتا آلاچیق که رو‌به‌روی یکی از مغازه‌ها بود و پسری که داشت شیشه پاک می‌کرد را صدا زدم:
_چی داری آقا پسر؟ چای قهوه؟
دست از کار کشید:
_هم چای هم قهوه
چای و قهوه، بیسکوییت و کیک سفرش دادم، گفت:
_ نان خرمای محلی هم داریم
گفتم:
_ببر تو آلاچیق تا برگردم. رفتم دستشویی. وقتی برگشتم نوری و غمناز هم داشتند برمی‌گشتند.
راه رفتنش به گوزن تیرخورده می‌مانست، توی دلم گفتم تو باید مث آهو بدوی این چه حالیه؟
بردمشان توی آلاچیق. هی دستم می‌خواست بنشید روی شانه‌اش تا حمایتش کنم اما با این دختر تلخ و جسور کاری نمیشد کرد جز اینکه مثل خودش رفتار کنی!
یک تکه از نان خرما برداشتم:
_خیلی خوبه این
یک تکه دادم دست نوری:
_ازین با چای بهش بده!
نوری که نان را داد گرفت، ته دلم خوشحال شدم و برایش چای ریختم. سعی می کردم نگاهش نکنم، می‌ترسیدم نخورد. اما نمی‌خورد بی‌انصاف! قطعا اعتصاب کرده بود! می‌خواست اینطوری از پا درم بیاورد.
نوری زد زیر گریه:
_غمناز! نکن این کارو مادر! آخه تو چرا لج کردی؟ آقا که مرد خیلی خوبیه!
یک لحظه با خودم گفتم نکنه واقعا عاشق اون پسره باشه! داره اینطور فراق می‌کشه! خون دوید توی صورتم:
_چرا نمی‌خوری؟ منظورت ازین کارا چیه؟ هان؟
نوری زود واسطه شد
_می‌خوره آقا!
از جایش بلند شد
_نمی‌خورم!
من هم از جایم بلند شدم:
_چرا؟ چته که نمی‌خوری؟ از عشقت دور شدی؟
نوری باز دو دستی زد توی سرش:
_خدا مرگم بده!
به دقیقه نکشید که سرش گیج و افتاد. نفهمیدم چطور گرفتمش. بین بازوهایم از حال رفت.

غمناز پارت 83


روزهای سخت و پر ماجرایی گذرانده بودم، کلنجارهای روحی آن روز هم حسابی از پا درم آورده بود. خودم هم  رفتم زیر لحاف.سرم پر از فکر و خیال بود.
سعی کردم با کمی فاصله بخوابم که بیدارش نکنم. صبح زودتر از او بیدار شدم‌.
مثل جنینی در شکم مادر خوابیده بود، گوشه‌ی نقاب از روی چانه  و بخشی از گونه‌اش کنار رفته بود. گردنش کامل پیدا بود. وسوسه برانگیز بود. می‌شد بالای سرش نشست

1403/05/27 17:26

و ساعت‌ها نگاهش کرد. پشیمان بودم، انگار که کار بدی کرده باشم از خودم لجم گرفته بود. از طرفی همین زیبای خفته با نشاندن نوری سر جای خودش و فرار کردنش می‌توانست نابودم کند!
بهش دست نزدم، به خودم اجازه ندادم خوابش را آشفته کنم. از طرفی باید به حضورش به همین شکل عادت می‌کردم.
آنقدر نشستم و نگاهش کردم تا بالاخره بیدار شد. از جا پرید و نشست. انگار که تازه یادش افتاده باشد که کجاست! خمیازه‌ای کشید.
میشد که شب بهتری گذرانده باشیم. میشد که وقتی چشم باز می‌کنم سرش روی بازویم باشد. دست ببرم مویش را کنار بزنم و پیشانی‌اش را ببوسم.
اما نشده بود. رابطه‌ی ما هنوز شکل نگرفته وارد بحران شده بود.
به صفحه‌ی گوشی‌‌ام نگاهی انداختم. چقدر تماس و پیام داشتم.
باید راه می‌افتادیم. نگاهش کردم که بگویم آماده شود دیدم لباس ندارد!
بلند شدم رفتم توی حیاط. آبی به دست و رویم زدم.
نوری روی تخت زیر نخل نشسته بود. رفتم کنارش:
_صبح به خیر آقا
گفتم:
_می‌تونی یه لباس برای دختره جور کنی؟
زد روی گونه‌اش:
_اتفاقی افتاده آقا؟
و بعد خودش خجالت کشید:
_بله آقا لباس دیروزش رو شستم
اشاره کردم به اتاق:
_پس براش ببر باید بریم از اینجا
چشمی گفت و تر و فرز رفت تا ببیند چه اتفاقی افتاده.
زن صاحبخانه داشت صبحانه آماده می‌کرد. نشستم همانجا روی تخت‌. این چندمین بار بود که اطرافیانم فکر می‌کردند صبح دامادی من است!
دوباره صبحانه‌ی مفصلی جلویم ردیف شد‌.بوی نان داغ حالم را عوض کرد.
بعد از صبحانه راه افتادیم سمت ماشین. وقتی نوری داشت غمناز را جلوی ماشین می‌نشاند مدام می‌گفت؛
_ای مادر مرده! ای نوری نباشه!
نمی‌دانم لباس پاره اینطور به همش ریخته بود یا غمناز چیزی گفته بود.

.
غمناز پارت 84


رو کردم بهش و گفتم:
_من نمی‌خوانم اینجوری اذیت بشی او روبند رو بردار و راحت باش! فقط رسیدیم تهران بهت میگم کی بذاری دوباره!
نوری از پشت سر گفت:
_به خدا که جوونمردی، من خودم بزرگی و آقاییت رو دیدم، بزرگی به مال و منال نیست که آقا! شما انسان بودی!
خودم خجالت کشیدم از انسانیتی که به طور کامل نداشتم اما سری تکان دادم و اشاره کردیم برویم رستوران. نوری داشت روبند را برمی‌داشت و به حرف‌های غمناز که امتناع می‌کرد گوش نداد.
رفتیم تو و پشت میزی نزدیک پنجره نشستیم. منوی درست و حسابی‌ای نداشت. نکاهی انداختم و سراندم جلویشان:
_بفرمایید، چی میل دارین؟
نوری نگاهی انداخت و به صورت غمناز خیره شد. حدس زدم احتمالا سواد نداشته باشد اما کمکی نکردم تا غمناز مجبور به حرف زدن شود. همانطور نشسته بود و به نقطه ای از میز نگاه می‌کرد. نیم نگاهی

1403/05/27 17:26

انداختم. چقدر دلم از همین دیشب تنگ شده بود. مژه‌های تابدارش روی چشم‌ها سایه زده بود. نگاهم را گرفتم که متوجه نشود.
در همین موقع آمدند سفارش بگیرند. پیش‌دستی کردم:
_اول سفارش خانمها رو بگیرین
مرد منتظر مانده بود. نوری دست غمناز را گرفت:
_من نمی‌دونم گلم، چی می‌خوری؟ بگو تا بیارن
گفت: میل ندارم.
نوری با لحن التماس گفت:
_چیزی نخوردی که، صبحم نخوردی، دیشبم همینطور!
به من نگاه کرد شاید فرجی شود. شانه بالا انداختم:
_خودت چی می‌خوری نوری جان؟ کباب خوبه؟
دستی توی پیشانی‌اش کشید، طفلک معذب بود:
_هر چی آقا!
گفتم: سه پرس غدای خوب بیار، تازه و سالم، هر چی که باشه، این مهم‌تره
مرد پا به پا کرد:
_گوشتمون تازه ست آقا، کشتار صبحه
نیم‌ساعتی طول کشید تا غذا آماده شود‌. درین مدت چند تا تلفن زدم و برگشتم:
_به نظرخوب میاد! ببینیم چی آوردن
با چنگال تکه‌ی کوچکی از کباب را توی دهانم گذاشتم، نرم و آبدار بود، طعم خوبی هم داشت گفتم:
_خوبه، با خیال راحت بخورین!
نوری شروع کرد اما غمناز همانطور نشسته بود. ازین به بعد خیلی از مسائل او به من مربوط بود، داشتم می‌بردمش پیش خودم اما یک ذره کوتاه نمی‌آمد، من هم غذایم را خوردم و بلند شدم.
هر چه نوری التماسش کرد حتی یک لقمه نخورد. بیچاره نوری هم نفهمید چی خورد!
دوباره سوار شدیم و راه افتادیم.  یا آهنگ گذاشتم یا توی خودم بودم. آن دو نفر هم انگار نبودند!
چند ساعت از ظهر رفته باز نگه داشتم برای استراحت.

.

غمناز پارت 85



بین بازوهایم گرفته بودمش، چند لحظه به همان حال ماندم و یکهو به خودم آمدم. نوری سر و صدا راه انداخته بود:
_ای خدا بدبخت شدم جواب داخدا رو چی بدم، دیدی بچه از دست رفت.‌‌..
پسر آمده بود دم آلاچیق و بطری آب معدنی دستش بود:
_آب می‌خواین؟ آب قند بیارم؟
هول گفتم:
_بیمارستان
پسر دو قدم آمد تو:
_بیمارستان کرمان هسته، اینجو فقط یه درمونگاه داره
بغلش کردم و همانطور که داشتم می‌رفتم گفتم:
_بپر راهو نشون بده باهات حساب می‌کنم.
سبک بود همانطور که حدس می‌زدم. نشد بیشتر نگاهش کنم. گذاشتمش پشت ماشین و نوری سرش را بغل گرفت.
توی راه نگران بودم که نکند چیزی بیش از غذا نخوردن باشد. تا درمانگاه راه زیادی نبود.
دوباره بغلش کردم و رفتم تو. یک تخت نشانم دادند و خواباندمش. تازه فرصت کردم نگاهی بهش بیندازم.  چهره‌اش ماهتابی و رنگ‌پریده شده بود. توی پیشانی‌اش چین ریزی بود انگار که به حالت اخم یا درد از هوش رفته باشد. اما هنوز زیبا بود. انکار از هزاره‌های دورآمده بود و احساسات باستانی مرا برمی‌انگیخت!
بالاخره صدای زنجموره‌ی نوری قطع شد:
_آقای

1403/05/27 17:26

دکتر بچه‌م
رفتم کنار و دکتر آمد معاینه‌اش کند. به ما گفت برویم بیرون بس که نوری ورد می‌خواند و ناله می‌کرد.
توی راهرو ایستاده بودم و دل توی دلم نبود. چه زود ورق برگشته بود و کسی که تا دو روز پیش دل خوشی ازش نداشتم نگرانم کرده بود. یکی از احساسات عمیق و واقعی براب اینکه بفهمیم کسی برای ما مهم هست یا نه، همین احساس نگرانی کردن است و من به شدت نگران بودم!
راستش مدت ها بود اینطور نگران کسی نشده بودم و این بد نشانه‌ای بود.
هی راه رفتم و بی‌قراری کردم تا بالاخره دکتر آمد بیرون، رفتم سمتش، خیلی سریع گفت:
_چیز خاصی نیست همونطور که گفتین ضعف کرده، احتمالا فشار عصبی بالایی هم داشته، باید استراحت کنه، پرستار داره سرم وصل می‌کنه، مراقبش باشین
و صبر نکرد بیشتر بپرسم، صبر نکرد بگویم آخه این دختره‌ی سرتق اصلا حرف گوش نمی‌کنه، خودش باعث فشار عصبی میشه
تکیه دادم به دیوار و نفس بلندی کشیدم. کمی خیالم راحت شدن بود.
نوری پریده بود توی اتاق.
چند دقیقه‌ای ایستادم و من هم پشت سرش رفتم تو.
پرستار سرم را وصل کرده بود و داشت محتوی آمپول را خالی می‌کرد توی سرم:
_تا سرم تموم بشه کم کم حالش بهتر میشه، اگه بلند شد صدام کنین چیزی بهش ندین بخوره ها! نباید یه دفعه چیزی بخوره!
صندلی را جلو کشیدم و بالای سرش

.غمناز پارت 86


چین پیشانی‌اش صاف شده بود، نفس‌هایش آرام بود و به سختی حس می‌شد‌.
وقتی چشم‌هایش بسته بود حالت معصومانه‌ای داشت. نمی‌توانست با خشم نگاهت کند. رنگ پوستش گندمگون شده بود. ابروها و چشم‌های بسته‌اش طوری بود که دلم می‌خواست با انگشت رویشان بکشم. حتی دور لبش را
خیلی نزدیک به من خوابیده بود اما فرسنگ‌ها از من دور بود.
اگر حتی یه ذره بر سر مهر آمده بود بهش گفته بودم که چقدر تحت‌تاثیرش قرار گرفته‌ام.
از فکر خودم خنده‌ام گرفت. حتما خودش می‌دانست، حتما می‌دانست که یک دختر معمولی نیست. حتما از بچگی زیاد شنیده بود. ولی نه! این من بودم که بعد از دیدن دختران و زنان زیادی, بعد از سفرهای زیاد و تجربه‌های متفاوت، این منحصر به فرد بودن را می‌فهمیدم.
بی‌اختیار دستم را بالا بردم و روی پیشانی‌اش گذاشتم. داغ نبود، تب نداشت و این نشانه‌ی خوبی بود.
نگاهم افتاد به نوری که چشم‌هایش را به نشانه‌ی رضایت باز و بسته کرد. این زن از زوایای پنهان قلب من چه می‌فهمید؟
ناراحت و دلگیر بود، با صدای غمگینی گفت:
_آقا! شما اصرار کردین، غمناز گم شده بود من هر چی که بود و نبود براتون گفتم.
حتی یه چیزایی که راز دل آدمه، آقا اون پسر به روح شوهر مرحومم به هر چی می‌پرستین هیچ از دل این دختر خبر

1403/05/27 17:26

نداشت، حتی برای غمنازم هیچی نبود، آقا دیگه این قضیه رو اینجور نگین! دیدین که این دختر فرار کرده بود، کجا رفته بود! بهتون ثابت شد که سر و سری با کسی نداشته!
نکنین آقا! خون به دلش نکنین!
این بچه ازین ساعت به بعد غیر از شما کیو داره؟
چی داشت می‌گفت؟ که حالا من همه‌ی کٓس و کار او هستم؟ که جز من کسی رو نداره!
بلند شدم و دور اتاق قدم زدم. راست می‌گفت اگر سر و سری با کسی داشت الان اینجا نبود! الان من تنها آدم نزدیک به زندگی‌اش هستم، الان هنسر قانونی منه!
برگشتم و از همانجا نگاهش کردم. داشتم می‌بردمش، دیگر نه آبادی بود نه اصلا بلوچستانی، نه داخدایی و نه هیچکس دیگر، جز همین نوری!
باز رفتم روی صندلی بالای سرش نشستم.
داشتم فکر می‌کردم حالا چکار کنم! چه مهر و کینه‌ی درهمی داشتم! چه آینده‌ی نامعلومی داشتیم!
نگاهم روی صورتش بود که آهسته چشم‌هایش را باز کرد و یک لحظه دید که چطور در نزدیک‌ترین فاصله بهش نشسته‌ام و چطور خیره شده‌ام.

.

غمناز پارت 87



این اولین باری بود که چشمش به چشمم افتاده بود و نگاهش به من بود. تا حالا اصلا نگاهم نکرده بود. انگار حواسش اینجا نبود. انگار دنبال چیزی می‌گشت‌.
چشم‌هایش بی‌حال و خسته بود و در عین حال آرام. بعضی چشم‌ها خالی‌اند، اما این چشم‌ها پر از حرف بود. کلا همه‌ی وجودش حرف داشت. خیلی‌ها زیبا هستند اما فقط یه لایه‌ی سطحی‌اند.
غمناز طوری بود که دلت می‌خواست لایه‌لایه ورق بزنی و بخوانی‌اش. احتمالا همین راز آن‌همه جاذبه بود!
همان لحظه پلک زد. طوری که می‌خواستی آن لحظه را ثبت کنی. دلم می‌خواست حرفی بزنم، چیزی بگویم. تسلی‌اش بدهم. اما جلوی خودم را گرفتم و اجازه ندادم حالت چهره‌ام تغییر کند. همانطور سرد و خشک نگاهش کردم.
کم کم انگار مرا به جا آورد. بی آنکه لب باز کند برگشت سمت نوری‌. نوری به رویش لبخند زد:
_خدا رو شکر دخترم! بهتری؟
از ته گلو پرسید:
_چی شده؟
نوری داشت برایش توضیح میداد، بلند شدم رفتم پیش پرستار و اطلاع دادم که به هوش آمده، گفت بهتر است یک ساعتی تحت نظر باشد و همانجا مایعات و خوراکی کمی بخورد.
رفتم بیرون و چند تا نوشیدنی و کمپوت خریدم. توی راه برگشت با خودم فکر کردم که نمی‌شود با این حال راه افتاد به سمت تهران. ممکن بود حالش بدتر شود.
تصمیم گرفتم برویم کرمان و آن شب را در هتل استراحت کنیم.
وقتی برگشتم نشسته بود و  تکیه داده بود پشتی تخت. نوری داشت باهاش حرف می‌زد، چشمشان که به من افتاد ساکت شدند.
خریدهایم را دادم دست نوری:
_سعی کن آروم آروم بهش بدی
_چشم آقا!
دوباره رفتم بیرون و روی سکویی رو به زمین خالی رو‌به

1403/05/27 17:26

رویم نشستم. داشتم فکر می‌کردم چرا داخدا احوالی از دخترش نمی‌گیرد! الان چند روز گذشته بود و هیچ خبری ازش نبود.
...
بالاخره اجازه دادند غمناز را ببریم، راه افتادیم سمت کرمان. آدرس هتل را گرفتم و یکراست رفتم دم هتل. رو کردم بهشان:
_امشب اینجا می‌مونیم.

.غمناز پارت 88



نوری تقریبا داشت موضعش را مشخص می‌کرد و کم کم حمایتش را می‌دیدم. پیاده شد و غمناز را پیاده کرد:
_بیا پایین جوونم
خوشم می‌آمد قربون صدقه‌اش می‌رفت. رفتیم توی لابی و دو تا اتاق گرفتم. گفتم:
_باید بریم بالا
و بردمشان دم آسانسور،  در باز شد و هر چه اصرار می‌کردم سوار شوند فایده نداشت. نوری چسبیده بود به بازوی غمناز و می‌ترسید:
_این چیه؟ من ازین چیزا سر درنمیارم
گفتم :
_خیلی سخته بخواین از این همه پله بالا برین بیا تو نوری خانم!
آخرش غمناز هولش داد و راضی‌اش کرد. خودش نسبت به همه چیز بی‌تفاوت بود. نمی‌فهمیدم راحت است یا نه، می ترسد یا نه!
تکیه داده بود به دیوار و زمین را نگاه می‌کرد.
در یکی از اتاق ها که دو تخته بود را باز کردند وسایل را گذاشتند. رو بهشان گفتم
_خب شما اینجا استراحت کنین، منم میرم اتاق خودم!
نوری معذب شد:
_نه آقا! من میرم هر جا که بگین!
خندیدم:
_خب گفتم که اینجا
_آخه آقا! اینجور که نمیشه! خوبیت نداره خدا قهرش می‌گیره من به غمنازم گفتم!
سری تکان دادم:
_شما اینجا بمون و مراقب ایشون باش! در ضمن حالیش کن که باید یه چیزی بخوره، من الان زنگ می‌زنم سوپ بیارن
_چشم آقا!
لاکردار عین مجسمه ایستاده بود و انگار نه انگار که موضوع صحبت ماست.
رفتم توی اتاق خودم، زنگ زدم برای سوپ و روی تخت دراز کشیدم. حالش را می‌فهمیدم. توی تنهایی عمیقی فرو رفته بود اما من را دشمن خودش می‌دید. نمی‌توانستم کمکی بکنم.
یک ساعتی شد رفتم دم اتاقشان در زدم. نگران بودم به اعتصابش ادامه بدهد و خودش را تلف کند. نوری آمد دم در، اشک توی چشمش جمع شده بود، گفتم:
_چیه؟ اتفاقی افتاده؟
زد زیر گریه:
_اصلا به حرفم گوش نمیده آقا! لب باز نمی‌کنه!
به نوری گفتم دنبالم بیاید. بردمش توی اتاق خودم و گفتم:
_بمون تا خودم بیام دنبالت
با چشم‌های نگران گفت:
_چشم آقا ولی کاریش نداشته باشین
هنوز قضیه‌ی پیراهن پاره توی ذهنش بود. برگشتم توی اتاقی که غمناز بود. در را پشت سرم قفل کردم و رفتم به طرفش.

.



غمناز پارت 89



نشسته بود روی تخت‌ مرا که دید رویش را برگرداند سمت پنجره. چادر سرش نبود و موهایش بافته بود. فکر کنم نوری برایش بافته بود. نیمرخش آدم را یاد مجسمه‌های مرمری باستانی می‌انداخت.
رفتم کنارش نشستم و رو بهش. نه نگاه کرد، نه از جایش تکان

1403/05/27 17:26

خورد. حالش را پرسیدم هیچ جواب نداد. گفتم:
_می‌خوام باهات حرف بزنم
و منتظر جوابش نشدم.
_ببین! این موقعیت عجیب و غریبی که ما توش هستیم رو من نساختم! چند بار تلاش کردم این رو بهت توضیح بدم ولی حرف تو کله‌ت نمیره!
تکانی به خودش داد که مثلا حوصله‌ی حرف‌هایم را ندارد اما ادامه دادم:
_گوش کن! اگه امشب چیزی نخوری و این بازی رو ادامه بدی من  خطری که برات پیش میاد رو گردن نمی‌گیرم، دستت رو می‌گیرم و یک‌راست می‌برمت پیش داخدا!
نفس بلندی کشید.
گفتم: خلاصه کاری نکن که راه دیگه‌ای برام نمونه!
بعد از جایم بلند شدم و خودم کاسه‌ی سوپ را آوردم کنارش.
_شروع کن!
دیدم حرکتی نمی کند. صندلی را گذاشتم رو به رویش و نشستم، با صدای محکم گفتم:
_بخور دیگه!
این بار کاسه را آوردم بالا. رویش را برگرداند. داد زدم:
_می‌خوری یا جور دیگه حالیت کنم؟
یک قاشق سوپ آوردم جلوی دهانش،
لبهایش خشک بود و چند تا پوسته‌ی ریز رویش بود. قاشق را با زور فشار دادم توی دهانش.
_هیچ راهی نداری امشب! یا این کاسه رو تموم می‌کنی یا برمی‌گردیم پیش پدرت!  اون‌قدر هم شاهد دارم که بگن از کجا جمعت کردم!
احتمالا برای اینکه زودتر از دستم خلاص شود چند قاشق پشت سر هم خورد.
کاسه را گذاشتم کنار و از جایم بلند شدم.
_دیگه این مسخره‌بازی رو تکرار نکن!
همان لحظه از جایش بلند شد و دوید توی دستشویی و صدای عق زدنش آمد‌.
این هم از غذاخوردنش! همه را بالا آورد!
مشت کوبیدم به دیوار و وقتی داشتم کفش‌هایم را می‌پوشیدم داشت لا به لای صدای آب، زار می‌زد.
برگشتم توی اتاق خودم و هر چه داد و بیداد داشتم سر نوری خالی کردم:
_آخه تو چه دایه ای هستی؟ خب یه کاری بکن! گوش کن! اگه شروع نکنه به غذاخوردن می برم میندازمش پیش داخدا! بیچاره‌تون می‌کنم
با هول رفت سمت در، صدایش زدم:
_هر هنری داری انجام بده! بهش غذا بده می‌فهمی؟
در را که بست، دراز کشیدم و ادامه‌ی حرفم را با بغض توی دلم گفتم:
_نذار اتفاقی براش بیفته لعنتی! نذار!

.غمناز پارت 90



صبح از خواب که بیدار شدم اول زنگ زدم به اتاقشان. نوری جواب داد، پرسیدم که چه خبر و حالشان چطور است، گفت:
_خوبیم آقا! دست شما درد نکنه!
گفتم: آماده شین میام دنبالتون بریم صبونه
دوش گرفتم، ریش زدم، لباس تمیز پوشیدم و عطر زدم. با بوی عطرم یاد خانه و شرکت و کارخانه افتادم. چقدر از زندگی معمولم فاصله گرفته بودم. صورتم آفتاب سوخته شده  و تکیده شده بود. موهایم بلند شده بود، باید نوکشان را کوتاه می‌کردم.
چه وسواسی برای رسیدن به سر و وضعم داشتم! اما همه‌ی این روزها هم روحم و هم جسمم آشفته بود.
بعد از چند روز حمام و بوی خوب

1403/05/27 17:26

و لباس تمیز و هتل حس و حالم را عوض کرد.
رفتم دم اتاقشان و چند تقه به در زدم. چند دقیقه بعد آمدند بیرون. نگاهم پیش از هر چیز رفت روی چهره‌ی غمناز، جواب سلامم را نداد و نگاه نکرد.
چهره‌ی او هم تکیده‌تر از قبل شده بود.
تصورش کردم اگر ازین لباس ها بیرون بیاید، ساحلی خوشرنگی بپوشد و موهایش بریزد دور و برش با کلاهی که یک دستش را رویش بگذارد که باد نیندازدش و بخندد!
به ذهنم رسید  برویم برایش لباس بخریم.
رفتیم دم آسانسور. باز نوری نمایش راه انداخت و راضی‌اش کردم. دو نفر دیگر هم سوار شدند، این باعث شده که بروم سمت غمناز که در گوشه ایستاده بود و جز ایستادن سر جایش راه دیگری نداشت.
عمدا طوری ایستادم که سرش نزدیک سینه‌ام بود و بوی عطرم را حس می‌کرد. آرنجم را تکیه دادم بالای سرش. اگر چه این قلب خودم بود که بازی در می‌آورد اما سعی کردم نفس‌هایم آرام و شمرده باشد.
این موقعیت چند دقیقه ای بیشتر طول نکشید اما شروع خوبی برای یک روز همراهی با دختری لجباز بود.
گفتم پشت میز بنشینند، بعید می‌دانستم نوری با صبحانه‌ی سلف هتل راحت باشد. خودم چیزهایی بردم و روی میز چیدم.
جلوی غمناز یک لیوان شیر گرم و خرما گذاشتم. برخلاف تصورم شروع کرد به جرعه جرعه نوشیدن.
با فراغ بال و رضایت نشستم و صبحانه‌ی مفصلی خوردم. سعی کردم نگاهش نکنم تا راحت باشد.
توی دلم خوشحال بودم که خلع سلاح شده بود اما هر لحظه منتظر بودم بازی جدیدی شروع کنید

1403/05/27 17:26

رمان صدف 🌹🌹:
.
غمناز پارت 91



سوار شدیم و حرکت کردم. خیلی دلم می‌خواست بدانم نوری از چه راهی وارد شده و چطور راضی‌اش کرده. خیلی خوب بود که نوری را آورده بودیم. دوباره آهنگ مورد علاقه ام را گذاشتم و سرخوش زیر لب زمزمه می‌کردم.
خیلی از راه و سفر خسته بودم. یکسره رفتم و فقط جایی برای ناهار نگه داشتم. تمام راه این دو زن ساکت بودند و گاهی چرتی زدند. موقع ناهار مطمئن شدم که قضیه‌ی اعتصاب تمام شده است.
دم غروب نزدیک کاشان نوری فقط یک جمله گفت:
_آقا چقد راه طولانیه! کی می‌رسیم به سلامتی؟
حق داشت بیچاره! او هم کم نکشیده بود ازین عروسی
گفتم چند ساعتی بیشتر نمونده! و به فکر فرو رفتم که الان برسیم تهران کجا ببرمشان؟ چطور معرفی‌شان کنم؟ با این سکوت غمناز چه کنم؟  اگه مامان منیژه رفتارش رو ببینه تحمل می‌کنه یا نه! عکس العملشون نسبت به زیبایی غمناز چیه!
و همینطور احتمالات را در نظر می‌گرفتم و نمی‌دانستم چه کاری بهتر است.
در نهایت عوارضی تهران که رسیدیم تصمیمم را گرفتم. زنگ زدم به سرایدار ویلای لواسان و گفتم مهمان دارم.
بعد که قطع کردم از اینکه غمناز صدایم را شنیده که گفته ام مهمان یک‌ جوری شدم. وضعیت سختی بود، زن و همسر و عروسم بود یا مهمان؟
نفس بلندی کشیدم. عجالتا مهمان بود!  خودش هم همین را می‌خواست.
از خیابان‌های تهران می‌گذشتم و بوی ملایم دود را نفس می‌کشیدم. برگشته بودم، باورم نمیشد!
نوری سرش را چسبانده بود به شیشه و با تعجب به ترافیک بیرون نگاه می‌کرد و صدای نچ نچش خنده‌دار بود.
غمناز هم از آن حالت بی‌تفاوتی خارج شده بود و داشت به اطرافش نگاه می‌کرد.
بردمشان لواسان. گفتم:
_رسیدیم! خوش اومدین!
غمناز تکیه داده بود به ماشین و خیره شده بود به ساختمان.
نوری هی دور و برش را نگاه می‌کرد:
_کسی نیست آقا؟ نمیان جلوی عروس؟

غمناز پارت 92



عقلم به این نرسیده بود که دارم عروس می‌آورم و ممکن است توی دلشان توقعی باشد. بعد با خودم لجم گرفت که مگه کدوم مرحله درست بود که انتظار داشته باشن اینجا درست باشه. با این حال دلم نیامد چیزی بگویم، گفتم:
_شب دیروقت رسیدیم نوری خانم، بریم تو استراحت کنیم
داشتیم می‌رفتیم تو پرسید:
_اینجا خونه‌ی شماست؟
خنده‌ام گرفت داشت نقشش رو خوب بازی می کرد، گفتم:
_اینجا هم خونه‌ی منه!
رفتیم تو، جمال و زنش داشتند میز را آماده می‌کردند. گرسنه بودم. نشستیم  غذا خوردیم.
بعد بردمشان بالا و به نوری یک اتاق دادم. گفتم هر چی لازم داشت به زن جمال خبر بدهد.
این ویلا یک اتاق بزرگ دارد با  دو طرف تراس‌های بزرگ و دلباز رو به باغ، غمناز را بردم

1403/05/27 17:27

آنجا:
_اینم اتاق شما، فعلا اینجا بمونین تا ببینیم چی پیش میاد
خنده ی تلخی کرد:
_ما رو قایم کردین؟
و رفت توی یکی از تراس ها، پشت سرش رفتم:
_قایم چرا؟
سرش را فرو برد توی بوته‌ی یاس و بو کشید:
_اینجا از شهر دوره، خونواده‌تون هم اینجا نیستن، برای تفریح میاین اینجا؟
لحظه‌ای که سرش را برد میان یاس‌ها حواسم را پرت کرد، نگفتم این دختر معمولی نیست! همان یک تصویر می‌توانست نقاشی زنی کشیده و باشکوه را نشان بدهد. و نوع حرف زدنش، تکیه روی کلمات و لحنش توجه آدم را جلب می‌کرد. گفتم:
_قایم نکردم، خواستم استراحت کنین، حالتون هم خوب نبود، جمال و زنش مهم نیستن می تونی پیششون راحت باشی ولی هر کسی دیگه پاشو گذاشت اینجا باید اون روبند رو بندازی
داشت روی گل‌های رز دست می‌کشید:
_چرا؟ از چی می‌ترسین؟
خندیدم:
_ترس؟ نه بحث ترس نیست، گوش کن! اینجا فقط من میگم و تو انجام میدی، سوال و جواب نداریم
می‌خواستم بروم که گفت:
_آقای مهندس! راه آسونتری هم هست
ایستادم و به نیمرخش که حالا در موازی ماه بود نگاه کردم:
_چی؟
آهسته گفت:
_طلاق
دستم را توی هوا تکان دادم:
_فراموشش کن! داخدا کاری کرده که پای هردومون گیره!

.

غمناز پارت 93



این اولین شبی بود که بعد از مدت‌ها توی خانه‌ی خودم می‌خوابیدم. اگر چه بازگشت به زندگی قبلی و راحتی و سرخوشی‌ام محال بود اما همین که دوباره پنجره های رو به باغ و کوه را باز گذاشته بودم و نسیم با بوی عطر گل توی اتاقم می‌ریخت غنیمتی بود. تا وقتی سختی نمی بینی قدر آسایش خودت را نمی‌دانی‌.
زندگی در کویر زیر گرد و خاک و گرمای استخوان‌سوز برای کسی که عادت ندارد طاقت‌فرساست‌‌.
پاهایم را لا به لای ملافه‌های خنک فرو بردم و طولی نکشید که خوابم برد.
صبح که بیدار شدم، از اینکه غمناز را توی خانه‌ی خودم دارم خوشحال بودم. دوش گرفتم و رفتم بیرون‌. همه جا ساکت بود. رفتم طبقه ی پایین، آنجا هم کسی نبود. میز صبحانه چیده شده بود اما دست‌نخورده بود.
باغ پر از صدای پرندگان بود و هوا به شدت لطیف بود. چشمم افتاد به نوری که داشت لا به لای درخت ها راه می‌رفت. در همین موقع زن جمال آمد طرفم:
_صبح به خیر آقا! الان صبحانه میل می‌کنین؟
پرسیدم:
_هیچکس چیزی نخورده نه؟
_نه آقا منتظر شما بودن
نگاهم رفت روی تراس بالا، غمناز ایستاده بود و داشت باغ را نگاه می‌کرد. یک لحظه نفسم گرفت. دلم می‌خواست همان لحظه دوربین توی دستم بود و از منظره‌ای که می‌دیدم عکس می‌گرفتم.
تمام صحنه‌هایی که از غمناز توی ذهنم ثبت میشد مثل کارت‌پستال‌های زیبایی بود که دلت می‌خواست توی صندوقچه‌ نگهشان داری.
صدای نوری

1403/05/27 17:27

به خودم آورد:
_آقا! بهشت که میگن اینجوریه نه؟ میگن پر از دار و درخت و گله، من تا حالا اینجور جایی ندیدم
لبخندی زدم:
_پس از اینجا خوشت میاد
راه افتادیم سمت عمارت:
_آقا اینجا خیلی قشنگه! باغ دلگشایه آقا ولی می‌دونین دل باید خوش باشه! ایشالا که دلتون همیشه خوش باشه
بعد صبر کرد تا از زن جمال فاصله بگیریم و آهسته گفت:
_شما نباید از عروستون دوری کنین آقا! نباید جدایی و سوایی تو کارتون باشه! اینم از دیشبتون تو خونه‌ی خودتون آقا! معصیت داره!  اون دختر عقلش نمی‌کشه، شما بهش اجازه ندین آقا!
در آخرین لحظه که ممکن بود دیگر تراس از نقطه‌ی دیدم خارج شود دوباره نگاهی به بالا انداختم، دیگر غمناز آن بالا نبود.

‌.
غمناز پارت 94


رو به نوری گفتم:
_نوری خانم من منظور شما رو درک می‌کنم، ولی اینها همه مسائل خصوصیه و بهتره آدم ها خودشون مسائل خصوصی‌شون رو حل کنن
مودبانه گفته بودم اما طفلک متوجه نبود، گفت:
_خصوصی؟
مجبور شدم کمی بیشتر توضیح بدهم:
_ببین نوری خانم من می‌دونم که جاهای کوچکتر مردم بنا به مصلحت‌هایی که فکر می‌کنن درسته توی اینجور چیزها دخالت می‌کنن ولی می‌خوام بدونی غمناز بچه نیست، بیست سالشه، من هم بلدم چطور دور و بر خودم رو مدیریت کنم، شما خودت رو ناراحت نکن!
دلخور و گیج گقت:
_یعنی به من ربطی نداره؟اگه داخدا بدونه من اینجا بودم و ..‌.
با صدای قاطع گفتم:
_اینجا خونه‌ی منه و مسائل محرمانه‌ی من به هیچکسی مربوط نیست.
نشستم پشت میز و گفتم:
_برو دنبال غمناز‌، هر جا لازم باشه کاری کنی بهت میگم!
چند درصدی احتمال میدادم نیاید پایین اما برخلاف انتظارم آمد و حتی سلام کرد. با تعجب نگاهی بهش انداختم. چهره‌اش کمی جان گرفته بود و بی حالی چشمهای مخملی‌اش کم شده بود، حتم داشتم آب و هوای اینجا کاملا سرحالش می‌کند.
نشست و آهسته زد توی برجکم:
_به هر حال ما اینجا مهمونیم
در حالی که داشتم یک جرعه از چایم را می نوشیدم چشمهایم را ریز کردم. خیره شدم بهش:
_هووم
نوری یک لقمه گذاشت گوشه‌ی بشقابش، گفتم:
_نوری خانم دیگه حالش خوب شده، خودش می‌تونه غذا بخوره، ببین زبونش هم خوب کار می‌کنه
نوری پقی خندید، غمناز چشم غره رفت.همین یک نوری رو داشته باشم از پس لشکر داخدا برمیام!
خندیدم. نگاهی به ساعت انداختم نه و نیم بود اما روز پنج‌شنبه بود. از شنبه کارم را شروع می‌کردم ولی باید زودتر به مامان و کیانا خبر می‌دادم که برگشته‌ام. دیگر به حرف و حدیث ها و کنسل شدن مراسم فکر نمی‌کردم.
بلند شدم رفتم بالا. در زندگی من چند نفر آدم خیلی مطمئن بود که در طی این سال‌ها گلچین کرده بودم برای روزهای حساس.

1403/05/27 17:27

هر وقت قرار بود کاری را یواشکی انجام بدهم یا از جایی خبر بگیرم یا کاری انجام شود زنگ می زدم و بدون چون و چرا خیلی تمیز کار انجام میشد. دو تایشان زن و سه نفر دیگر مرد بودند.
زنگ زدم به یکی شان که بهش می‌گفتم سهیلا ولی اسم واقعی‌اش چیز دیگری بود. ازش خواستم برای خرید با یکی دو تا مزون هماهنک کند و توضیخ دادم که چطور.
یک ساعت بعد تماس گرفت و برای ساعت 4 بعدازظهر هماهنگ کرده بود. باید سر و وضع غمناز را کاملا عوض می‌کردم.
باید توی بهترین لباس‌ها و معروف‌ترین برندها می‌دیدمش.

.




غمناز پارت 95

ظهر به جمال گفتم ناهار را توی باغ می‌خوریم. فضای باغ را آماده کند برویم بیرون.
روی تخت زیر درخت لم دادم. نوری غمناز را برده بود توی باغ بگردند، از دور صدای خنده‌شان را می‌شنیدم. وسوسه شدم بروم همان‌طرف.
رد صدا را گرفتم و کنار نهر آبی که از وسط باغ می‌گذشت دیدمشان. نوری نشسته بود لب آب و غمناز پاچه‌هایش را بالا زده بود و وسط نهر ایستاده بود. خودم را کشیدم پشت درخت چنار.
داشتند بلوچی حرف می زدند، نوری بلند بلند چیزی تعریف می‌کرد و غمناز غش غش می‌خندید. خیلی دلم می‌خواست بدانم چه ماجرایی اینطور از غم بیرونش آورده که ریسه می‌رود.
روسری‌اش افتاده بود کنار نوری ، نور افتاده بود روی موهای مواجش، همین تصویر آیا کارت پستالی نبود که نگه دارم؟
گذاشتم راحت باشند، ته دلم خوشحال بودم که داشتند حال و هوا عوض می‌کردند.
جمال برای ناهار همانجا کباب درست کرد، غمناز تکیه داده به پشتی، گوشت داغ را از سیخ جدا می‌کرد و می‌خورد. از این رهایی و بی قیدی‌اش حظ می‌کردم. انگار نه انگار دخترکی روستایی و چشم و گوش بسته ست.
بعد از ناهار گفتم باید برویم خرید. گفت:
_ما به چیزی احتیاج نداریم.
مجبور شدم دوباره یک چشمه برایش بیایم تا به حرفم گوش کند. سوارشان کردم و رفتیم خیابان فرشته. اینکه نوری صورتش را می‌چسباند به شیشه و بیرون را نگاه می‌کرد نمک ماجرا بود.
رفتیم طبقه ی دوم یک ساختمان با نمای رومی. هر دویشان ساکت بودند و حتی صدای نفس‌های نوری شنیده میشد. نشستیم روی مبل چرمی کنار سالن و چند دقیقه‌ی بعد خانمی دعوتمان کرد به اتاق رو به رو.
خانم جوانی جلوی پایمان بلند شد و خودش را معرفی کرد. نوری زل زده بود توی صورتش‌.
غمناز داشت با نوک کفشش رو کف‌پوش خط می‌کشید. زن کاتالوگ‌ها را جلویمان باز کرد.
_بفرمایید هر چی مد نظرتون هست بیارن ببینین
برای اینکه بهتر ببینیم بلند شدم و روی مبل کنار غمناز نشستم، کاتالوگ را جلویمان باز کردم:

.
غمناز پارت 96




کاتالوگ را ورق زدم، متوجه نگاهش به لباس‌ها

1403/05/27 17:27

شدم، دست گذاشتم روی یک لباس قرمز حریر دکلته:
_این چطوره؟
حتی بدون نگاه کردن بهش، حس کردم که گونه‌هایش گل انداخت! و نگاهش را متوجه سقف کرد. احساس کردم راحت نیست و با این شکل انتخاب بیشتر توجه اطرافیان به ما جلب می‌شود.
به زن نگاه کردم و دیدم خیره شده به غمناز، وقتی دید دزد نگاهش را گرفته‌ام لبخند ملیحی زد و گفت:
_چقدر زیبا هستن!
جلوی خودم را گرفتم تا چیزی در تایبدش نگویم:
_ما لباس مانتو کفش کیف همه چی لازم داریم ولی اینطوری انتخاب سخته
زن از جایش بلند شد:
_بله الان بهتون کمک می‌کنم، بهتره توی تنشون انتخاب کنن
آب دهانم را قورت دادم:
_بله همینطوره!
زن رو به من گفت:
_تشریف بیارین این طرف
همراه با زن رفتیم توی یک اتاق خیلی بزرگ. دوباره به من گفت:
_شما اینجا منتظر باشین
و دست گذاشت روی شانه‌ی غمناز تا همراهش برود. نشستم و پرسیدم:
_ممکنه سیگار بکشم؟
گفت مشکلی نیست، یک پایم را انداختم روی پای دیگرم. نوری روی صندلی ای طرف دیگر اتاق نشسته و هاج و واج بود.
سیگارم را آتش زدم و خیره ماندم به دری که زن و غمناز رفته بودند تو.
چند دقیقه‌ای گذشت، درست لحظه‌ای که دود را بیرون دادم، از میان هاله‌ای که جلوی چشمهایم را گرفته بود دیدم که در باز شد و غمناز در لباس بلند و سیاهی جلویم ظاهر شد.
صدای نوری را شنیدم:
_لا حول ولا قوه الا بالله
پیراهن، قامت ظریف و کشیده‌اش را قاب گرفته بود، شانه‌هایش برهنه بود، یک پایش هم از چاکی که از کنار ران شروع شده بود بیرون بود.
زن کنارش ایستاده بود و خریدارانه نگاه می‌کرد:
_هر لباسی برازنده‌ی این اندامه! لطفا بچرخین!
یک لحظه برگشت و نگاهم رفت روی گودی کمرش، برآمدگی باسن و خرمن موهایش!
دوباره کام عمیقی گرفتم. خودم را توی بد مخمصه‌ای انداخته بودم!
زن که دید حرفی نمی‌زنم گفت:
_الان یه کار فوق‌العاده‌ی دیگه را پرو می‌کنیم
شاکی گفتم:
بهترینها رو بیارین

.غمناز پارت 97



دوباره غمناز را برد تو، نفس راحتی کشیدم. سیگارم رو به آخر بود، یک نخ دیگر آتش زدم، سیگار کشیدن کمک می‌کرد بیشتر بر خودم مسلط باشم.
دوباره در باز شد و باز در در مقابلم ایستاد. نفس در سینه‌ام حبس شد.
به چشمهایم نمیتوانستم اعتماد کنم.
دود را از جلوی صورتم کنار زدم ولی هنوز هم نمی‌توانستم تابلوی بی‌نظیری که جلوی چشمهایم به حرکت درآمده بود را باور کنم.
غمناز انگار که خواسته باشد به دل بی‌پناه من رحم کند نگاهش را به پایین انداخته بود و در حالتی از شرم  به سمت من می‌لغزید.
درست مثل یک ماهی.
برای اینکه مطمئن باشم روی زمین راه می‌رود نگاهم را به پاهایش دوخته‌بودم. ناخودآگاه

1403/05/27 17:27

ساق‌های خوش‌تراش و بلندش را به سمت بالا دنبال کردم.
درین لحظه با حرکت دست زن چرخید. داشتم لب پایینم را می‌جویدم. پشت لباس بلندتر بود و روی زمین کشیده می‌شد.
چین‌ها و تورهای درهم پشت لباسش درست طرح یک شاه‌ماهی را تداعی میکرد.
دلم می‌خواست کنارش بودم، سرم را توی گودی کمرش می‌گذاشتم. انگار که توی دریایی متلاطم شناور باشم چشم‌هایم هی روی هم می‌رفت.
قرمز بدون شک رنگ برازنده‌ی غمناز بود. دوباره چرخید.
گلویم خشک شده بود، به سختی آب دهانم را قورت دادم و نگاهم را بالاتر بردم.
قرمزی لباس بالای برجستگی سینه‌هایش با سفیدی مرمرگونه بدنش در جنگ بود و هر نگاهی را به آسانی دربند می‌کشید.
موهاش را بالای سرش جمع کرده بود. چندین رشته‌ از موهای بلندش روی شانه‌هاش افتاده بود و جا خوش کرده بودند.
تو چطور مثل یه الماس تو بلوچستان گم بودی؟ سرمایه‌گذاری واقعی باید روی تو انجام میشد! چطور تا حالا کشف نشده بودی؟
دوباره نگاهم روی تنش لغزید، دلم می‌خواست ساعت‌ها در همان حالت بنشینم و در حالتی از خلسه نگاه کنم.
صدای زن را می‌شنیدم اما خوب درک نمی‌کردم.
انگار با صدایش روی لحظه‌های زیبای من خط می‌کشید.

.
غمناز پارت 98


_ این کار،  چون یقه‌اش دکلته‌اس من با یه کش همینطوری ساده موهای خانوم رو بستم که بهتر دیده بشه. حالا با آرایش و شینیون خیلی بهتر میشه. فقط گردنشون باید یه چیزی بیاندازن چون اینجوری خیلی لخته"

چی داشت می‌گفت این زن؟ حتی نمیخواستم یک ذره هم این منظره‌ی بی‌نظیر رو تغییر بدم!
در همین وقت غمناز دامنش را که مانع راه رفتنش می‌شد در مشت گرفت و قدمی به جلو برداشت و همزمان بدون اینکه دل من آمادگی این حمله بی‌رحمانه را داشته باشد، تیغ نگاهش را به چشمهایم دوخت.

درست مثل یک ملکه؛ وقتی که شمشیر نقره‌ای‌اش را از غلاف بیرون می‌کشد تا به روی شانه‌های مردی که جلوی پایش به زانو درآمده بزند و اون رو برای همیشه بنده و پیشمرگ خود کند. کیش. مات.
داشت چکار می‌کرد؟ نه! این دخترک ساده‌ی بلوچ نبود! این دختر داخدا نبود! نه! این همه فریبندگی و رعنایی را چطور می‌شود به دخترک روستایی نسبت داد؟!
این مار خوش خط و خال که داشت جلوی چشم‌هایم پیچ و تاپ می‌خورد، قصد جان مرا داشت.
داشت مرا افسون خودش می‌کرد. چرا آورده بودمش اینجا؟ چرا با دست‌های خودم برای دل خودم دام پهن کرده بودم؟
او چرا اینطور نگاه کرد؟ او که همه‌ی این روزها نگاهش را دزدیده بود و هیچوقت در چشمهای من خیره نشده بود، چرا درست اینجا توی این لباس، عهد وقتی که من کاملا خلع سلاح شده بودم آن طور به من نگاه

1403/05/27 17:27

کرد؟
شما هر چه می‌خواهید بگویید اما من مطمئنم که او خودش را در آینه دیده بود، دیده بود که چه شاهکاری شده است!
دیده بود که چه قدرتی دارد، پس آگاهانه تصمیم گرفته بود که با این حرکت و با این نگاه کار مرا تمام کند!
من که می‌گویم اصلا از همان وقتی که شروع کرده به غذا خوردن و حرف زدن، تصمیمش را گرفته بوده!
با خودش گفته، خامش می‌کنم، گولش می‌زنم و درست در یه وقت مناسب حسابش رو می‌رسم.
برای همین آنطور تیغ نگاهش را توی قلبم فرو کرد! درست وقتی که نتوانستم خودم را جمع و جور کنم. نتوانستم خودم بزنم به آن راه!
نشد اخم کنم و بگویم اِی لباس بدی نیست، این رو هم می‌خریم!
خیره شده بودم بهش و زبانم بند آمده بود!
با صدای جیغ نوری به خودم آمدم. آتش سیگار شلوارم را سوراخ کرده بود و من حتی سوزش پایم را حس نکرده بودم.

.
غمناز پارت 99



بدجور سوتی داده بودم! شرمندگی‌ام را قایم کردم، خاکستر روی پایم را تکاندم و از جایم بلند شدم. رفتم دم پنجره و با هوای بیرون نفس کشیدم. زن از پشت سر صدایم زد:
_کوتاهی، بلندی، رنگ، چیزی مد نظرتون هست؟
بی‌حوصله دستم را تکان دادم:
_لطفا کاغذ و قلم به من بدین!
خودکار را گرفتم و روی کاغذی که از تقویم جدا کرده بود، لیست سریعی از لباس، کتونی، کفش، کیف و .‌‌..نوشتم و دادم دستش:
_الان که سایز خانم رو دارین، اندازه‌ی دیگه‌ای هم اگه لازمه بزنین و از هر چی که هست بهترین انتخاب‌ها از نظر خودتون رو بفرستین به آدرسی که نوشتم. قبل از ارسال یه نفر رو می‌فرستم چک کنن
قصد داشتم آناهیتا را بفرستم، آن یکی زنی که گفتم بهش اعتماد دارم، او بلد بود نبض مد روز چیه و چی چطوره!
از اول هم اشتباه کرده بودم که اینطور راه افتاده بودیم آمده بودیم اینجا تا اینجور نقره‌داغ بشوم!
دوباره کلافه گفتم:
_و یه لیوان آب خنک اگه لطف کنین
زن دستی تکان داد:
_پذیرایی کنین بچه ها!
نوری دم در ایستاده بود تا غمناز بیرون بیاید. دوباره برگشتم رو به پنجره، در باز شد اما با نیم‌نگاهی دیدم که لباس دیگری پوشیده. صدای نوری آمد:
_جل‌الخالق گفته بودم تو پریزادی!
و باز صدای زن آمد:
_ایشون فوق‌العاده ظریف، زیبا و خاص هستن!
حتی برنگشتم ببینم چی پوشیده، دیگر برایم کافی بود! زن چند قدم به من نزدیک شد:
_عذرخواهی می‌کنم آقا! این لباس خاص‌ترین لباس کلکسیون ما و از دیور هست ولی اقرار می‌کنم تا قبل از اینکه خانوم بپوشن روحی نداشت، انصافا در مدت زندگی‌ام چنین چهره‌ی خاصی ندیدم تا حالا، می خواستم..‌.
اینجا کمی مکث کرد انگار که مردد بود، بدجور هم داشت وسوسه‌ام می‌کرد که برگردم اما بی‌تفاوت ایستادم.
یکی غمناز

1403/05/27 17:27

را برگرداند تو تا کمربندش را درست کند.
زن باز ادامه داد:
_ممکنه اجازه بفرمایین چند تا عکس ازشون بگیریم؟ البته به هیچوجه جایی منتشر نمیشه
با عصبانیت نگاهش کردم طوری که قبل از حرف زدن من، دست و پایش را جمع کرد و حساب کار دستش آمد:
_به هیچ وجه! این چه درخواستیه؟ ایشون که مدل نیستن! همسر بنده هستن!
و از آنجا که روز خوبی نبود، همان لحظه غمناز در را باز کرد و صدای من را شنید.

غمناز پارت 100



با خلقِ تنگ، لیوان آب را یک نفس نوشیدم، رو به نوری گفتم:
_کمک کن بپوشه بریم!
نیم ساعتی بعد از ساختمان بیرون زدیم، نوری با قدم‌های تند خودش را به من رساند:
_آقا! پس چرا هیچی نخریدین؟ غمناز تو اون آخری چقدددرررر قشنگ شده بود!
توی دلم گفتم حالا همونی که من ندیدم باید از همه بهتر باشه! گفتم:
_همه رومی‌فرستن خونه نوری خانم! سوار شین بریم!
وقتی داشتم کمربندم را می‌بستم دوباره دخترک داخدا ساده و معصوم تکیه داده بود به در و بی‌هوا رو‌به‌رویش را نگاه می‌کرد. مثل کسی که مأموریتش را درست و دقیق انجام داده و خیالش راحت شده!
توی راه با خودم فکر کردم که ماندن کنار او با این وضعیت به صلاح من نیست، حداقل امشب به صلاح نیست. چطور کنارش تا صبح طاقت بیاورم؟
احتیاج داشتم ذهنم را آرام کنم، نمی‌توانستم با او زیر یک سقف باشم و بی تفاوت بمانم. برایم سخت شده بود.
در ضمن این چند روز حوصله‌ی حساب و کتاب و جواب دادن به تلفن ها را نداشتم و حسابی دور و برم شاکی درست شده بود.
برای همین وقتی رسیدیم گفتم:
_من باید برم به کارهام برسم، امشب نیستم، هر کاری داشتین جمال و زنش هستن
می‌خواستم برگردم، خیالم راحت نبود، نوری را صدا زدم، با چشم و ابرو به غمناز که داشت می‌رفت توی ساختمان اشاره کردم و آهسته گفتم:
_حواست به همه چی باشه، من چون تو اینجایی خیالم راحته، اگه مشکلی یا هر چیزی بود که من باید بدونم به جمال بگو که زود بهم خبر بده باشه؟
_رو چشمم آقا! خیالتون راحت! برین به سلامتی!
حرکت کردم به سمت خانه‌ی مامان منیژه. می‌خواستم آهنگ بگذارم حوصله‌اش را نداشتم، حوصله‌ی هیچ چیزی نداشتم. انگار یک تکه از وجودم را کنده بودند. جایی خالی توی بدنم احساس می کردم.
مامان منیژه که مرا دید اول توی آغوشم کشید و زد زیر گریه. جمله‌هایش نامفهوم بودند. سعی کردم آرامش کنم.
نشاندمش روی مبل:
_چرا مامان جان؟ حیف اون اشک‌ها نیست؟ همه چی رو‌به‌راهه، اینطوری نکن با خودت
لب ورچید و رفت توی حالت قهر:
_رو به راهه؟ چی رو به راهه؟ معلوم هست کجایی؟ آبرو برامون نمونده، نشنیدی چیا پشت سرمون میگن! خودت گذاشتی رفتی معلوم نیست کجایی، ما رو ول

1403/05/27 17:27

کردی بین متلک های این و اون؟ تو عمرم این همه حساب پس نداده بودم، دختره کجاست؟ چرا قایمش کردی؟
می‌خواستم بگویم حساب چی؟ چه قایمی؟ که کیانا از پله ها پایین آمد:
_بهه تو که باز تنهایی! پس کو این زن داداش ما؟

1403/05/27 17:27

رمان صدف 🌹🌹:
.
غمناز پارت 101


کیانا را که بغل کردم کمی آرام‌تر شدم، کیانا اهل گله و شکایت نیست، معمولا همه چیز را راحت و سبک می‌گیرد، طوری که کنارش اضطراب نداری، برعکس مامان منیژه!
بغل گوشم گفت:
_پس عروست کجاست؟ جریان چیه؟
نشستیم. مامان منیژه به جای من جواب داد:
_عروس؟ خدا می‌دونه چه برنامه و دوز و کلکی بوده، فقط می خواستن این پسر ساده‌ی من رو تو چشم دوست آشنا جلوی هر *** و ناکس دشمن‌شاد کنن
لبخندی زدم:
_نکن مامان منیژ! فشارت میره بالا
کوسن کنار دستش را برداشت و پرت کرد طرفم:
_می‌خندی؟ کو دختری که عقد کردی؟ شرط می‌بندم نتونستی تو روش نگاه کنی از خجالتت معلوم نیست تو کدوم سوراخ قایم شده بودی! معلوم نیست پیره، کوره، کره، اصلا دختری در کار بوده! از اون لحظه که سوار اون  شتر دیدمت فهمیدم دیگه امیدی بهت نیست کوروش!
کیانا شروع کرد به قاه قاه خندیدن!
مامان منیژ جوش آورد و کوسن دیگری را به سمت کیانا پرت کرد:
_ای کوفت! من از دست شما سه تا پیر شدم، حالا این معلوم نیست چی به خوردش دادن هیچی حالیش نیست تو که اینجا بودی و این همه حرف و حدیث شنیدی چرا هار هار می‌خندی؟
کیانا ساکت شد. مامان واقعا عصبانی و پریشان‌احوال بود. از در دلجویی درآمدم:
_غصه نخور مادر من! درست میشه، حرف و حدیث همیشه هست، از قدیم گفتن حرف باده! در ثانی خودت که داری بیشتر حرف در میاری‌
پرید وسط حرفم:
_چی درست میشه؟ هان؟ اصلا کو عروس؟ مگه بد میگم؟
نه گذاشتم و نه برداشتم گفتم:
_بردمش خونه خب!
کیانا گفت:
_کدوم خونه؟الان چرا نیاوردیش؟ عکسشو داری؟ چه شکلیه؟
از جایم بلند شدم:
_من باید برم، خیلی کار عقب مونده دارم، یه مهمونی بگیریم بیارمش، قال بخوابه، برگردیم سر زندگیمون
مامان منیژ بلند شد:
_مهمونی بگیریم؟عمرا من دیگه به حرف تو قدمی بردارم.
با لحن سردی گفتم:
_خود دانی، من حرف کسی برام مهم نیست ولی اگه داری اذیت میشی حداقل فک و فامیل حرف در‌بیار رو جمع کن تمومش کن
وقتی داشتم از در می‌آمدم بیرون صدای کیانا می‌آمد که:
_چقدر مرموز شدی کوروش! خب می‌آوردیش اول خودمون ببینیمش!
دستم را بالای سرم توی هوا تکان دادم:
_کیانا یه مهمونی خوب ترتیب بده! یه هدیه‌ی خوب پیش من داری!

.غمناز پارت 102



و در نهایت برگشتم خانه‌ی خودم. پنت هاوس برج ناریا.
جایی که به دقت دیزاین کرده بودم، وقت گذاشته بودم تا محل امن و دلخواهم باشد.
جایی که به ندرت کسی را راه می‌دادم، هنوز هیچ دختری را به این حریم نیاورده بودم.
خدمتکارهایش را با وسواس زیادی انتخاب کرده بودم و یک‌جورهایی این خانه حریم شخصی من بود.
در را باز کردم و از این لحظه

1403/05/27 17:28

تا وقتی که خانه رو ترک کنم، سوال و جواب‌ها حساب شده و همه چیز طبق برنامه ریزی من است.
نه کسی بی هوا و بدون برنامه کاری می‌کند و نه چیزی از جایی تکان می‌خورد. اینجا ملک طلق کوروش زند است!
یکراست می‌روم سمت استخر، لخت می‌شوم و می‌پرم توی آب.
تنم را می‌سپارم به آب خنک، دلم برای شنا تنگ شده است، می‌خوابم روی آب و به نورهای کمرنگ سقف خیره می‌شوم.
چقدر عوض شده ام!
بعد از شنا می‌روم توی جکوزی و سعی می‌کنم مثل قبل ماهیچه‌هایم را بسپرم به ضربه‌های آب و مغزم را از استرس و اضطراب خالی کنم.
نتوانستم مدت زیادی بمانم. حوله پوشیدم و آمدم بیرون.
لم دادم روی کاناپه‌ی مورد علاقه ام. زری لیوان نوشیدنی‌ام را گذاشت کنارم، زری خدمتکار شخصی من است.
چهل و پنج سال دارد. زن متین و موجهی ست، مدتی مهاجرت کرده اما برگشته ایران، هتلداری و گردشگری خوانده اما شرایط برایش طوری اتفاق افتاده که الان چهارسال است مسئول جزیره‌ی کوچک من است.
طوری اینجا را اداره می‌کند که آب توی دلم تکان نخورد.
همه‌ی روزهای سختی در بلوچستان، منتظر این لحظه بودم، برسم به جزیره‌‌ام، لم بدهم اینجا و زری مراقب همه چیز باشد! وحالا برگشته ام!
او می‌رود تا شام مورد علاقه‌ام را آماده کند.
من گوشی‌ام را برمی‌دارم و شروع می‌کنم به زنگ زدن.
چند تا تماس مهم کاری انجام می‌دهم و بعد می‌روم سراغ پانیسا که همه‌ی این روزها به زنگ و پیام‌هایش جواب درستی نداده‌ام‌‌.
زنگ می‌زنم که بگویم چه اتفاقی افتاده و دیگر نمی‌توانم با او ادامه بدهم. به تلفنم جواب نمی‌دهد‌.
چند دقیقه بعد پیامش را می‌خوانم « می‌دونم ازدواج کردی، این رسمش نبود، خوش باشی»
نفس راحتی می‌کشم. خدا را شکر از آن دخترهای پیله نبود. لبخند می‌زنم و بقیه‌ی لیوانم را مزه مزه می‌کنم.
بعد بلند می‌شوم میرم پشت پنجره، شهر تا دامنه‌ی کوه کشیده شده.
جایی آن دورتر، دخترک داخدا توی ویلای من است، زن من است!
زری صدایم می‌زند:
_شامتون رو کجا می‌خورین؟
اشاره می‌کنم به تراس و خودم زودتر می‌روم می‌نشینم.
سرم را تکیه می‌دهم به پشتی صندلی و نفس بلندی می‌کشم.
پوزخند می‌زنم « جزیره‌ت دیگه امن نیست کوروش زند! دختر داخدا بدجور شبی

.
غمناز پارت 103



بله هر چی بیشتر توی خانه می‌ماندم بیشتر می‌فهمیدم که همه چی فرق کرده.
وقتی داشتم سالاد سزارم را می‌خوردم مث همیشه لذت نمی‌بردم، با خودم فکر می‌کردم دختر داخدا امشب شام می‌خوره؟ وقتی من نیستم، به غذا خوردن ادامه میده؟
وقتی می خواستم مسواک بزنم توی آینه چهره‌ام رومی‌دیدم که دیگه مثل سابق شاد و با

1403/05/27 17:28

اعتماد به نفس و مسلط نیست! توی چشمهایم یک نگرانی، یک غم، یک خواهش جا باز کرده بود!
و امان از وقتی که توی جایم دراز کشیدم، چهره‌اش از جلوی چشمم کنار نمی‌‌رفت.
سخت بود بعد از چند روز با هم بودن حالا ازش دور بودم. پشیمان شده بودم که چرا آمده‌ام اینجا.
به فکر افتادم برایش یه خط و گوشی بخرم، یعنی لج نمی‌کرد و جوابم را می‌داد؟
به آینده‌مان فکر می‌کردم، به اینکه چطور و با چه بهانه‌ای بهش نزدیک بشوم و چطور پا روی غرورم بگذارم!
می بینید؟ دخترک داخدا نه تنها جزیره‌ی کوچکم را، بلکه فکر و ذهن و قلب و روحم را تسخیر کرده!
دوباره غلت زدم و درست لحظه‌ای که می‌خواستم گوشی را خاموش کنم پیام کیانا آمد
«جمعه چطوره؟ »
دلم لرزید، نوشتم«عالیه، فدات»
خاموش کردم و پاهایم را فرو کردم بین ملحفه‌های خنک، هنوز یه هفته‌ی دیگه! به نظرم زیاد بود! شاید بتونم با جور کردن چند تا کار، برم ویلا ..‌‌.
صبح شنبه به محض آنکه پا گذاشتم توی شرکت متوجه وخامت اوضاع شدم، چقدر همه چیز به هم ریخته بود!
مجبور شدم سه روز از هفته را بی وقفه تا شب کار کنم و حتی وقت سر خاراندن نداشتم.
دوشنبه شب پیام کیانا آمد که « مهمونی رو ویلای لواسون می‌گیریم» هول شدم، پیام دادم « چرا اونجا؟ یه جای دیگه ردیف کن»
پشت سرش زنگ زد:
_کوروش اونجا این موقع سال عالیه، هم فضا بزرگه هم هوا عالیه، چرا نه؟
_یه جای دیگه ردیفش کن قربونت برم، اونجا الان امکانش نیست
خیلی تیز رفت سر اصل مطلب:
_اوووو! پس عروس خانوم اونجاست! بزن بریم!
سعی کردم به خودم مسلط باشم:
_نه عزیزم! اونجا رو دادم برای چند تا تغییر، نمی‌خوام سرسری کار کنن! نمی‌تونن دو سه روزه جمعش کنن که!
زیر بار نرفت:
_برنامه‌های منو خراب نکن کوروش! اونجا تغییر نمی‌خواست که به اون خوبی! خودم فردا میرم ببینم چه جوریه درستش می‌کنم!
هر چی گفتم دختره‌ی لج‌باز زیر بار نرفت.
خوابم آشفته شد. دلم نمی‌خواست بی‌هوا برود سراغ غمناز و نوری!
آن موقع شب راه افتادم سمت لواسان.

.
غمناز  پارت 104


ساعت حدود یک شب بود که رسیدم ویلا.
با ماشین رفتم تو، چاره نداشتم نمیشد بی سر و صدا بروم. پیاده شدم و نگاهی به تراس بالا انداختم.
نور ملایمی از اتاق می‌آمد اما همه جا ساکت بود. سری تکان دادم: «بعله، شما راحت بخواب! زندگی برای ما نذاشتی»
بعد یاد آهنگ هایده افتادم، خنده‌ام گرفت و شروع کردم زیر لب خواندن« شب شب، شب که نذاشتی خواب نذاشتی برام/ روز روز، روز که نذاشتی تاب نذاشتی برام..‌.»
آرام آرام از پله ها بالا رفتم. گوشم را چسباندم به اتاق نوری، خواب بود و صدای خر و پف خفیفی شنیده می‌شد.
رفتم دم

1403/05/27 17:28