611 عضو
یکی دو تا سالاد که تا حالا نخورده بودم روی میز چیدند، همان توی حیاط کباب هم درست کردند. احساس کردم مهمانیهای رسمیشان خیلی پر و پیمان است، برای اولین ورود من ساده گرفته بودند.
همین که شام خوردیم و نیمساعتی گذشت، آقای زند بلند شد و من از خدا خواسته استقبال کردم.
قرار شد دوشنبه شب که برادر آقای زند میآید دوباره بیاییم.
مامان منیژه همچنان پکر بود، نمیدانم چرا طلاق پسرش این همه به همش ریخته بود، طوری که حضور ما حالش را عوض نمیکرد. احتمالا داشت توی ذهنش فکر میکرد که جواب فک و فامیل و دوست و آشنا را چطور بدهد.
خداحافظی کردیم و آمدیم بیرون. نفس راحتی کشیدم و سوار شدم. از همهی تهران همان ویلا را و مخصوصا اتاقی که به من داده شده بود را دوست داشتم.
اگر چه آقای زند کملطفی کرده بود و گفته بود آنجا به خلق و خوی وحشی من نزدیکتر است ولی ازش ممنون بودم که مرا نفرستاده بود به آپارتمان.
درختهای بلند و جوهای آب، گل ها و کرتهای سبزی و طبیعت آنجا واقعا به روحیهی من نزدیکتر بود.
توی فکر بودم که گفت:
_امیدوارم زیاد بهت بد نگذشته باشه
سرم را تکان دادم:
_خوب بود، به هر حال من میدونستم کسی اینجا برام فرش قرمز پهن نکرده!
خندید:
_کم لطفی میکنی، از در هتل تا اتاق فرش قرمز بود!
خندهام گرفت ولی به روی خودم نیاوردم. دوباره مهربان شده بود. تمام شب که مثل حامی و پشتیبان دست انداخته بود دور کمرم و با نگاهها و حرفهایش هوایم را داشت مهربان بود.
انگار دو تا شخصیت داشت و این ترسناک بود. همین که دلت نرم میشد و میخواستی مثبت فکر کنی، آن رویش را نشان میداد و همه چیز را خراب میکرد.
دوباره سکوتم را شکست:
_با گوشیت یه زنگ بهم بزن ببینم همه چی درسته
تازه یادم افتاد به گوشی، جعبه را باز کردم، همیشه حس غریبی به تلفن همراه داشتم، الان نمیدانستم باید خوشحال باشم یا بیتفاوت. گوشی مشکی رنگ بود با کاور چرم.
خم شد طرفم و دکمهای را فشار داد و صفحهای را نشانم داد:
_این قسمت اسمم رو سیو کردم.
چشم دوختم به صفحه، نوشته بود «کوروش»
.
غمناز پارت 133
غمناز:
همیشه برایم آقای زند بود! حالا خودش نوشته کوروش! انگار که چیز ممنوعهای دیدهام دارم غریبی میکنم. میپرسد:
_اسمم نیست؟ زنگ بزن
انگشتم را آهسته میگذارم و فشار میدهم، صدای موسیقی ملایم بلوچی میپیچد توی ماشین. دلم میلرزد. باورم نمیشود از گوشیاش موسیقی بلوچی پخش شود، نگاهش میکنم، حواسش به رانندگیست، آهسته میگویم:
_فکر میکردم از بلوچی متنفر باشین
نیم نگاهی میاندازد:
_چرا باید متنفر باشم؟
موسیقی به این قشنگی!
حس خوبی دارم. موسیقی قطع میشود. لبخند میزنم:
_کسی جواب نداد!
او هم میخندد:
_پس درست زنگ زدی!
منظورش را نمیفهمم:
_یعنی هر بار زنگ بزنم کسی جواب نمیده؟
لب پایینش را گاز میگیرد اما چیزی نمیگوید. دوباره میروم توی لک، میبیند جو سنگین شد میگوید:
_حالا من به تو زنگ میزنم
خیلی دلم میخواهد بدانم اسم مرا هم نوشته یا نه اما صفحهی گوشیاش سمت من نیست. بعد ناگهان از گوشی روی پایم صدای آهنگ ملایمی پخش شد. آهنگش را دوست داشتم. قلبم را قلقلک میداد.
_آهنگ چیه؟
خیلی سرد و سریع گفت:
_روح یخزده!
جا خوردم:
_چی؟ چرا؟
سرش را برنگرداند:
_چی چرا؟ دوست نداری بده عوضش کنم، روح گریزان چطوره؟
همان لحظه احساس کردم قطرهای چکید روی شیشه. دور و برم را نگاه کردم و دکمهاش را پیدا کردم. شیشه را دادم پایین و دستم را بردم بیرون. قطرههای خنک میچکیدند روی دستم.
_وااای باروون! بارووون!
ناخودآگاه میخندیدم:
_ما تو روستامون بارون زیادی نداشتیم، اگه به ندرت باران میاومد میدویدیم بیرون.
رفت کنار جاده و نگه داشت. برگشتم نگاهش کردم. چشمک زد:
_برو بیرون!
یک لحظه حواسم به چشمک قشنگش پرت شد، انگار که چشمم افتاده باشد به سنجاقک قرمز روی آب دریاچه، وای که چقدر دوستش داشتم!
بعد در را باز کردم آرام پایم را گذاشتم بیرون.
قطرههای ریز باران میریخت روی سر و لباسهایم. زیر نور ماشین شروع کردم به چرخیدن:
_بارون میاد شر شر، پشت خونه هاجر...
دیدم که آقای زند هم در را باز کرد و آمد بیرون. حالا باران داشت روی هر دویمان میریخت. کم کم از ماشین فاصله گرفت و آمد زیر نور چراغها. دست هایش را باز کرد:
_عجب دیوونهای هستی!
خندیدم:
_من یا شما؟
ماشینی از کنارمان رد شد و بوق زد. جاده خلوت بود، این مرد که دستهایش را زیر باران باز کرده بود چهرهی دوست داشتنی مهندس زند، سرمایهگذار معدن در بلوچستان بود!
.غمناز پارت 134
کوروش:
بله! این من بودم! مردی که سالها با دیسیپلین زندگی کرده بود، ژست گرفته بود و تفریحاتش همه برنامهریزی شده و لوکس بود. باران معمولیترین چیز زندگیاش بود و نشده بود که حتی به تماشایش بایستد!
حالا مثل دیوانهها در کنار دخترک بلوچی که مثل بچهآهو گریز پا و سبکبال بود زیر باران خیس شده بودم. توی ذهنم همهی این کلمات قشنگ بود اما گفتم:
_بسه دیگه بریم تو ماشین، موش آب کشیده شدیم!
هنوز داشت میخندید و زیر لب آواز میخواند. نشستیم، احساس سرما کردم، پرسیدم:
_سردت نیست؟
سرش را تکان داد. موهای خیسش چسبیده بود به پیشانی و گونههایش، پاهایش را
چسبانده بود به هم و توی خودش جمع شده بود. دوباره پرسیدم:
_مطمئنی سردت نیست؟ بخاری بزنم؟
هنوز قطرههای باران روی مژههایش بود و لبهایش مرطوب و وسوسهانگیز شده بود. دست بردم و موهایش را کنار زدم. یک لحظه پلکهایش روی هم افتاد! توی دلم غوغایی به پا بود!
شب و خلوتی جاده و باران و دختری خیس و دلی پر از تمنا!
راه افتادم به سمت ویلا. ماشین را بردم تو. هنوز باران میبارید. گفتم:
_پیاده نشو برم چتر بیارم
همان موقع جمال با چتر رسید، چتر را گرفتم و رفتم سمت غمناز:
_بیا برسونمت!
پیاده شد:
_لازم نیست، فوقش یه کم دیگه خیس میشم
چتر را گرفتم بالای سرش و به حرفش گوش ندارم، سرما نشسته بود توی تنش و ممکن بود مریض شود.
کنارم قدم برمیداشت و هر از گاهی تن خیسش بهم میخورد. نمیخواستم برگردم، میخواستم بروم بالا گرم شوم. دلم نمیخواست ازش جدا شوم.
دم ساختمان ایستادیم، اگر دهان باز میکرد و یک کلمهی تسلیبخش میگفت، اگر یک بفرما میزد، میرفتم تو اما چرخید و به قامت کشیدهاش کش و قوسی داد و گفت:
_ممنونم
همین! حالم را عوض کردم و گفتم:
_دوشنبه میام دنبالت، اگه چیزی بود بهم زنگ بزن!
دستش را توی هوا تکان داد و رفت تو.
نگاهش کردم تا از دیدرسم دور شد.
برگشتم توی ماشین و سیگارم را روشن کردم. همان موقع صدای گوشیام درآمد. نگاه کردم، پیامکش آمده بود روی صفحه. قلبم ریخت، نفهمیدم چطور بازش کردم، نوشته بود:
_اسم اون آهنگ روح یخ زده نیست، اسمش هست « تمام وجودم»!
.
غمناز پارت 135
کوروش:
پانیسا منتظر نبود به این سرعت بروم سر بحث کار. سری به عشوه تکان داد:
_چه زود عوض شدین!
چهرهام را جدی گرفتم:
_منظورت رو متوجه نمیشم!
با لحن آزردهای گفت:
_انگار نه انگار که چیزی بین ما بوده!
با همان لحن جدی گفتم:
_من بهت زنگ زدم که حرف بزنیم چون دلم نمیخواست بیخبر و بی صحبت برم اما جواب من رو با یه پیامک کوتاه و صریح دادی! به نظرم رسید حرف دیگهای نمیمونه! اما اگه چیزی هست با کمال میل میشنوم!
جا به جا شد و موهایش را مرتب کرد:
_خب چه انتظاری داشتی، ما تو اوج رابطه بودیم، یه دفعه غیبت زد و چند روز خبری ازت نبود، دیگه جوابم رو نمیدادی بعدم از بقیه شنیدم که ازدواج کردی، چه حرف زدنی!
تکیه دادم به صندلیام:
_شرایط من عادی نبود، به میل خودم نرفتم، هیچی به ارادهی من نبود، بهت نگفتن؟
_چطور باور کنم کسی مثل کوروش زند رو مجبور کردن با یه دختر دهاتی ازدواج کنه؟ اصلا منطقی نیست، من اصلا برات مهم نبودم؟ به من فکر نکردی؟
سعی کردم آروم باشم
_من باید ازدواج میکردم، هیچ راه دیگهای نداشتم
نفس بلندی کشید:
_خب
حالا ازدواج کردی میتونی تمومش کنی این که به خودت مربوطه! تو که دوستش نداری، باهاشم زندگی نمیکنی! من هیچ مشکلی ندارم!
پیش از آنکه فرصت بدهد جوابش را بدهم بلند شد و با ناز آمد کنارم، دست گذاشت روی شانهام:
_ما اون همه برنامه داشتیم، اون همه رویا داشتیم
بعد دست کشید توی موهایم:
_نذار خراب بشن کوروش! اونم به خاطر یه دختر دهاتی که به زور بهت دادن، من فیلم و عکسها رو دیدم، چرا قبول کردی؟ چرا اجازه دادی با اعتبارت بازی کنن؟
خم شد و سرش را آورد نزدیک گوشم:
_من بهت کمک میکنم، تنهات نمیذارم، بیا حلش کنیم!
دستش را محکم گرفتم:
_چیو حلش کنیم؟ من مشکلی ندارم!
عطر تندی زده بود، برخلاف همیشه که عطرش ملایم و خنک بود، این بار داغ و تند بود. طوری که سخت میشد نفس کشید.
دکمههای بالای مانتوی تنگش باز بود، چقدر عجیب بود! یعنی چه فکری در مورد من کرده بود؟ که با این حیلهها و عشوهها خام بشوم؟ کوروش زند از نوجوانی ازین چیزها دیده، چه روش مسخرهای!
داشتم عصبانی میشدم، ازین که اینطور دستکم گرفته شوم که با چهار تا ناز و ادا خام شوم متنفر بودم!
بیهوا آهسته نشست روی پایم و با صدایی اغواگر گفت:
_دلم خیلی برات تنگه کوروش!
.غمناز پارت 136
نفسم داشت تنگ میشد. صندلیام را از میز فاصله دادم و سعی کردم از روی پایم بلندش کنم، هنوز نمیخواستم تند برخورد کنم:
_لطفا بلند شو پانیسا!
فاصلهای که ایجاد شده بود باعث شد راحتتر خودش را توی بغلم جا بدهد و سرش را تکیه بدهد به سینهام:
_نه بذار یه کم بمونم! این همه وقت ازت دور بودم!
با صدایی بی تفاوت گفتم:
_شخصیت تو این نبود پانیسا! برای همین ما با هم دوست بودیم، ازت بعیده، لطفا بلند شو!
شاکی شد:
_ما با هم دوست بودیم؟ فقط دوست بودیم؟
شانههایش را محکم گرفتم:
_دوست بودیم و ممکن بود رابطه مون جدیتر هم بشه اما نشد، میفهمی؟ نشد! من الان یه مرد متاهلم، بلند شو لطفا
با بغض گفت:
_تو متاهل نیستی از نظر من! این که ازدواج نیست! تازه باهاش هم نیستی
با تکان محکمی از خودم جدایش کردم:
_کی میگه نیستم!
بلند شد روبهرویم ایستاد:
_همه! فقط خودت سرت رو مث کبک کردی زیر برف!
دوباره شانههایش را محکم گرفتم و تکانش دادم:
_همه یعنی کی؟ درست حرف بزن ببینم!
یک قدم رفت عقب و با صورت برافروخته گفت:
_همهی مهندسهای شرکت! همهی آدمهای دور و برت! مثلا همین مهندس امیری
منظورش بابک بود، تکیه دادم به میز:
_مهندس امیری غلط کرد، زندگی شخصی من به خودم مربوطه، از کی تا حالا این همه بی تربیت و چیپ شدن که تو زندگی دیگران سرک میکشن!
آهی از سر تاسف کشید:
_چقدر عوض شدی
کوروش! بذار از این مخمصه بیرونت بیارم
دستم را تکان دادم:
_کدوم مخمصه؟
شالش افتاده بود روی شانهاش، دست کشید روی موهایش:
_همین دخترهی دهاتی!
زل زدم توی چشمهایش:
_من این مخمصه رو دوست دارم، میفهمی؟ دفعهی آخرت باشه به همسر من توهین میکنی، وگرنه مجبور میشم عذرت رو بخوام
همان لحظه گوشیام زنگ زد، جمال بود:
_آقا خودتون رو برسونین
قلبم فرو ریخت:
_چی شده جمال؟ حرف بزن!
با صدای لرزان و هول گفت:
_خانم از بالای درخت افتاده!
سرم داغ شد، با لبهای خشک پرسیدم:
_چیزیش شده؟
بالاخره جان کند:
_فکر کنم پاشون شکسته باشه!
.
غمناز پارت 137
سعی کردم آرام باشم، از جمال پرسیدم:
_به اورژانس زنگ زدی؟
گفت:
_نه آقا! اول به شما زنگ زدم
با لحن شمرده و قاطع گفتم:
_قطع کن زنگ بزن به اورژانس، آدرس دقیق بده، تا من برسم ممکنه دیر بشه، من خودم رو میرسونم اگه تا من برسم اومد سریع خبرش رو بهم بده!
قطع کردم و در حالیکه دنبال سوییچم میگشتم بدون آنکه به پانیسا نگاه کنم راه افتادم سمت در، پشت سرم آمد:
_چی شده؟ کسی چیزیش شده؟
به مسئول دفترم گفتم:
_من باید سریع برم حواست به همه چی باشه
پانیسا تا دم آسانسور آمد:
_چرا چیزی نمیگی نگران شدم
با بیقراری گفتم:
_برای خانمم یه اتفاقی افتاده، باید خودم رو برسونم
همانطور خیره شده بود بهم و ساکت بود. در آسانسور بسته شد و جدا شدیم.
با سرعت راه افتادم سمت ویلا. اگر همه چیز خیلی خوب پیش میرفت و راه خلوت بود یک و ساعت و نیم طول میکشید.
با همهی نگرانی داشتم از دستش حرص میخوردم، بالای درخت چکار میکرد؟! باز از طرفی بچگی و شر و شورش را دوست داشتم. تصورش میکردم رفته آن بالا با قیافهای پر از شیطنت. باز قیافهاش میآمد جلوی چشمم که دارد درد میکشد!
نیم ساعت چهل دقیقهای شد که جمال زنگ زد:
_آقا اورژانس اومده، دارن خانم رو میبرن بیمارستان گفتم خبر بدم
آدرس بیمارستان را میپرسم و میروم همان سمت.
وقتی رسیدم، یکسره رفتم اورژانس و پیدایشان کردم. غمناز روی تخت بود و سرم بهش وصل بود، نوری هم بالای سرش نشسته بود. من را که دید از جایش بلند شد و سلام سردی کرد. رفتم بالای سرش و خم شدم.
چشمهایش بسته بود، رنگ چهرهاش کمی پریده بود.
_حالت چطوره؟
چشمهایش را باز کرد، انگار که خجالت میکشید نگاهش را دزدید. دوباره پرسیدم:
_درد داری؟ دکتر اومد؟
سرش را تکان داد. برگشتم سمت نوری:
_دکتر اومده؟ چی گفت؟
دوباره با همان چهرهی غمگین، سرد جوابم را داد:
_گفت ببرن عکس بگیرن آقا، منتظریم بیان!
در همین موقع پسری با لباس سفید آمد:
_باید ببریم برای عکس، شما همینجا منتظر
بمونین!
همینطور چشمم بهش بود تا دور شدند، رو کردم به نوری:
_چطور این اتفاق افتاد؟
سرش پایین بود، نگاهم نکرد:
_زن شماست آقا! از من میپرسین؟
از شکل جواب دادنش تعجب کردم:
_از چی ناراحتی نوری جان؟ مگه تقصیر منه که از درخت افتاده؟ اصلا اونجا چکار میکرد؟
سرش را آورد بالا:
_اگه زن شماست چرا پیش شما نیست؟ من به عمرم همچین زناشویی ندیده بودم!
.غمناز پارت 138
همانطور توی راهرو قدم میزدم که غمناز را آوردند. نوری دوید بالای سرش. رفتم دکترش را پیدا کردم و پرس و جو کردم. گفت منتظر است عکس را ببیند که شکستگی دارد یا نه.
برگشتم توی اتاق. نوری داشت باهاش حرف میزد. نشستم بالای سرش:
_درد داری؟
چشمهایش خسته و بیحال بود. نوری جواب داد:
_بهش مسکن زدن آقا!
نگاهش کردم:
_بالای درخت چکار میکردی؟
لبخند بیحالی زد و لبهای خشکش تکان خورد:
_مگه نگفته بودی طبعم وحشیه؟!
لبخند تلخی زدم:
_نمیدونستم تا این حد! که از درخت و در و دیوار بالا بری!
پیشانیاش از درد چین خورد:
_هنوز به در و دیوار نرسیدم
نمیتوانستم بخندم، نگرانش بودم و اینطور دیدنش روی تخت با سرو قلبم را میفشرد، مدام فکر ک
میکردم اگر اتفاق بدتری میافتادی چی؟ اگر سرش ضربه میخورد؟
و همین عصبانیام کرد:
_اگه اتفاق بدتری میافتاد چی؟
سوالم را به خودم برگرداند:
_اگه اتفاق بدتری میافتاد چی؟ چی میشد؟
سرم را تکان دادم و جواب مزخرفی دادم:
_جواب داخدا رو چی میدادم؟
این بار او لبخند تلخی زد:
_داخدا؟ کجاست داخدا؟ یا مرده یا یادش رفته دختری هم داره، نگران نباش!
دکترش آمد و گفت خوشبختانه شکستگی ندارد و فقط مچ پا پیچ خورده و ضرب دیده اما باید چند روزی استراحت کند.
نفس راحتی کشیدم. پایش را بسته بودند، رفتم تصفیه حساب و مرخصش کردم. ویلچر آوردم که ببرمش توی ماشین. وقتی برگشتم سرم را کشیده بودند و نشسته بود. توی دلم قربون صدقهاش رفتم. تازه فهمیده بودم از دست دادنش زبونم لال چه عذابیست و درد کشیدنش چقدر ناراحتکننده است.
_بیا کمکت کنم بریم از اینجا!
نوری هم آمد. زیر بغلش را گرفتم، انگار از همیشه سبکتر شده بود. باز کمک کردیم و نشاندیمش توی ماشین. همین که راه افتادم نوری که تا آن لحظه تحمل کرده بود زد زیر گریه.
_چی شده نوری جان؟ الان که همه چی به خیر گذشته، لطفا آروم باش!
میان هق هق گفت:
_چی به خیر گذشته آقا؟ چی سر جاشه؟ معلوم نیست اینجا چه خبره، من به غمناز حق میدم اینهمه ناراحت بود و این وصلت رو نمیخواست، انگار بچهم به دلش افتاده بود! یکی این سر شهر! یکی اون سر شهر! داخدا هم معلوم نیست چرا هیچ خبری نمیگیره! نکنه
بچهم بلایی سرش اومده بود
ناخودآگاه از دهانم در رفت:
_زبونت رو گاز بگیر!
غمناز پارت 139
جملهام بین گریههای نوری گم شد، نمیدانم غمناز شنید یا نه!
_آقا منو برسونین ترمینال، من میخوام برگردم دهمون، دیگه نمیتونم اینجا بمونم!
غمناز با تعجب گفت:
_چی میگی نوری؟ چرا اینجوری شدی؟ چرا الان؟
و زد زیر گریه! دست و پایم را گم کردم، گریهی زنها من را به هم میریخت چه برسد به اینکه غمناز گریه کند! نگاهی انداختم و زدم کنار. برگشتم سمت نوری:
_الان چه وقتشه نوری خانوم؟ مگه نمی بینی داریم از بیمارستان برمیگردیم؟! عهد همین موقع این چه حرفا چیه؟
بعد هی به غمناز نگاه میکنم و اصلا نمیدانم چه عکسالعملی نشان بدهم. دلم میخواست بغلش کنم، هنوز از قضیه ی آسیب و بیمارستانش بههم ریخته بودم. دست گذاشتم روی پایش اما نتوانستم چیزی بگویم. بالاخره ماشین را خاموش میکنم:
_من برم یه چیزی بگیرم بیام
پریدم پایین و چند تا لیوان آبمیوه گرفتم.
وقتی برگشتم گریهشان تمام شده بود . معلوم بود با هم بحث هم کردهاند.لیوان غمناز را دادم دستش. بدون حرفی گرفت.
نوری فین فینی کرد:
_من دیگه پیش غمناز نمیمونم، اگه خیلی نگرانش هستین خودتون یه فکری بکنین، چرا نمیبرینش پیش خودتون؟
با لحن جدی گفتم:
_من به خاطر خودتون گفتم اونجا بمونین، فکر میکردم تو آپارتمان راحت نباشین، دلتون بگیره، من کارم زیاده سرم شلوغه اذیت میشدین، از طرفی راه دوره نمیشد هر شب بیام و صبح زود برگردم که!
صدای نوری را از پشت سرم شنیدم:
_از قدیم گفتن زن و شوهر دلشون پی هم باشه اصلا تو یه متر جا باشن! کی گفته غمناز نمیتونه تو آپارتمان باشه؟ هر جا شوهرش راحته اونم راحته
خلاصه که نوری حسابی زبان غمناز را کرایه کرده بود و زده بود به صحرای کربلا. تا ویلا به حرفش فکر کردم، از اینکه پانیسا هم گفته بود ما جدا از همیم تعجب کرده بودم، هنوز نمیتوانستم غمناز را ببرم توی جزیرهام اما شاید بتوانم خودم مدت کوتاهی در ویلا بمانم.
وقتی رسیدیم، نوری پیاده نمیشد:
_منو ببرین ترمینال آقا
غر زدم که:
_منم همینجا میمونم نوری، پیاده شو اعصاب ندارم!
پیاده شد و رفت سمت غمناز، من هم در سمت غمناز را باز کردم. به سختی روی یک پا بلند شد. نگاهی انداختم. هیچ چارهای جز اینکه بغلش کنم نبود. تا به خودش بیاید، دست انداختم دورش و بلندش کرد.
_نه! لطفا!
گفتم:
_هیشش! میخوای باز نوری رو سرمون خراب کنی، دستاتو حلقه کن دور گردنم!
**ممنونم که کامنت میذارین تا برای پیج مشکلی پیش نیاد
.غمناز پارت 140
از وقتی خورده زمین دختر حرفگوش کنی شده، شاید هم
از حرفهای نوری ترسیده، دستهایش را حلقه میکند دور گردنم، چهرهاش نزدیک و تنش گرم است. هر قدم که برمیدارم لمس تنش با تنم حالم را دگرگون میکند.
از اینکه زنده و سر حال توی بغلم است و دارم میبرمش خانه خدا را شکر میکنم. نگاهش را از من میدزدد و معذب است. گونههایش سرخ شده و تبآلود است.
چه لحظهی خواستنیای بود! اگر روحش این همه سرکش نبود تنش رامِ بازوهایم بود، خودش اندازهی بغلم بود! از وقتی پادر زندگیام گذاشته بود همه چیز عوض شده بود، همه رنگ باخته بودند و همین لحظه های کم که میدیدمش احساس بودن میکردم و الان که سرش توی سینهام بود،اوج خوشبختیام بود.
از پلهها بالا میروم و هر پله خودش را بیشتر میچسباند بهم و نفسش را حس میکنم.
میبرمش توی اتاقش و میگذارمش روی تخت. فقط یک کلمه میگوید:
_ممنون
بعد نگاهم میافتد به نوری که پشت سرمان آمده بالا و دهانش به خندهای پت و پهن باز است. از این صحنه راضی ست و دخالتش درین مسائل نگرانم میکند.
زنگ زدم به زری تا وسایل شخصیام را بفرستد، چند روزی بمانم تا اوضاع ختم به خیر شود.
کمی توی اتاق تعلل کردم، نمیدانستم عکسالعمل نوری چیست، بعد سعی کردم خیلی جدی و به حالت دستوری حرفم را بزنم:
_شما موقتا بیا اینجا نوری خانم! حواست بهش باشه
لبهای بر هم فشردهاش را از هم جدا کرد:
_شما تشریف میبرین آقا؟
گفتم:
_نه من اتاق کناریام، کاری بود صدام کن!
لبخند کمرنگی زد:
_چشم آقا!
دم غروب وسایلم رسید.دوش گرفتم، شام خوردیم، نوری شام غمناز را برایش برد و من هم دراز کشیدم و خوابم برد.
نیمهشب با شنیدن صدای در اتاق بیدار شدم و خوابالود رفتم دم در، نوری بود:
_چیه نوری خانوم؟
صدایش خسته و خوابآلود بود:
_غمناز درد داره آقا! یه قرص دادم بهش فایده نداشت!
تازه یادم افتاد کجا هستم وچه خبر است. راه افتادم سمت اتاق غمناز. نشسته بود توی تخت وچشمهایش قرمز بود. کنارش نشستم:
_چی شده عزیزم؟
رمان صدف 🌹🌹:
.غمناز پارت 141
غمناز:
درد داشتم، هم پایم به شدت درد داشت هم کمرم. نمیتوانستم بخوابم. طفلک نوری بالای سرم نشسته بود و هر چند دقیقه یکبار میگفت:
_ آقا را صدا بزنم؟
هر بار گفتم نه، از دست نوری ناراحت بودم که باعث شده بود آقای زند اینجا بماند اما جرات نداشتم حرفی بزنم. آخرش هم وقتی دید آرام نمیشوم رفت بیدارش کرد. هنوز از عصری خجالت میکشیدم که مرا توی بغلش آورده بود بالا. هیچ احساس راحتی باهاش نداشتم، وقتی خوب به رفتارش فکر میکردم، بیشتر خشونتها و حرفهای تندش به ذهنم میآمد.
راستش به خیال خودش داشت همه چیز را پنهان میکرد اما متوجه تغییر رفتارش بودم، کم کم علامتها و نشانههایی میدیدم که انگار به من حس دارد اما تا میخواستم همه را کنار هم بگذارم رفتاری از خودش نشان میداد که باز شک میکردم.
در باز شد . با قیافهای آشفته و خوابالود کنارم نشست، پرسید:
_چی شده عزیزم؟
لحنش خواستنی و عزیزم گفتنش قشنگ بود.
نوری جوابش را داد. بلند شد داروهایم را نگاه کرد:
_اینجا آمپول مسکن هم داری، این باید آرومت کنه!
من از آمپول میترسیدم، هول گفتم:
_نه! نمیخوام، بهترم
نوری کار را خراب کرد:
_کجا بهتری؟این همه آه و ناله کردی!
آقای زند انگار شوخیاش گرفته بود رو کرد به نوری:
_نوری خانم بلدی آمپول بزنی؟
چشمهای نوری درشت شد:
_من؟ من آقا؟ من از کجا بدونم من دکتری بلد نیستم
در حالیکه داشت سرنگ را از بستهاش بیرون میآورد چیزی گفت که مو به تنم راست شد:
_پس خودم میزنم!
خوشحال شدم که بهانه دستم آمد تا نفهمند میترسم:
_نه! اصلا! نمیشه شما بزنین!
دوباره نوری دخالت کرد:
_چه اشکالی داره عزیزم، شوهرته! دیگه این همه درد نمیکشی
و از در بیرون رفت. آقای زند داشت محتوی آمپول را میکشید توی سرنگ:
_من اجازه نمیدم
با لحن سردی گفت:
_من اجازه نگرفتم
خودم را چسبانده بودم به پشتی تخت:
_دردم بهتره، آمپول نمیخوام
نشست کنارم:
_از من میترسی یا آمپول؟
تعارف را کنار گذاشتم:
_از هر دو!
.
غمناز پارت 142
نقش خنده آمد توی صورتش، با التماس نگاهش میکردم، احتمالا ترس را توی صورتم دید که خندهاش را جمع کرد:
_از من بترسی یه چیزی، آمپول که ترس نداره
چشمهایم را بستم:
_نه لطفا!
بازویم را گرفت:
_نمیشه که همینطور درد بکشی، پس چطور بهت سرم زدن؟
میترسیدم چشمهایم را باز کنم،با همان چشم بسته گفتم:
_نمیدونستم میخوان چکار کنن، یهو شد، وقتی به خودم اومدم توی دستم بود
و واقعا اشک از گوشهی چشمم سرازیر شد! مستاصل نگاهم میکرد. با صدای آرامی گفت:
_ببین اونجا حواست نبوده، چیزی
نشده، الانم همینطوره، منم سعی میکنم آروم بزنم، نترس! زود تموم میشه!
سرم را به سرعت تکان دادم:
_نه! نمیخوام، دیگه درد ندارم، لطفا برین بیرون!
بازویم را نرم فشار داد:
_مجبور میشم به خاطر یه آمپول زنگ بزنم یکی بیاد، بهم اعتماد کن! قول میدم چیزی نفهمی
پوزخند زندم:
_اعتماد؟ به شما؟ من قول شما رو باور ندارم
دستم را گرفت توی دست گرمش:
_باشه، اصلا من رو ولش کن، الان نوری بیرون منتظره، نصفه شبه، تو هم داری بیخودی درد میکشی، بیا با هم انجامش بدیم، باشه؟
دهانم خشک شده بود، سرم را تکان دادم. صدایش مهربان شده بود:
_یه شعر که بچگی میخوندی یادته؟
حاضر بودم به هر سوالش جواب بدهم و هر کاری بکنم تا دست از سرم بردارد، گفتم: یادمه!
گفت:. میخونی؟
شروع کردم به شمرده شمرده و با لکنت خواندن:
_دنگی دنگی دلی شاهه
دهِ دیوونه تماشاهه
یَلا دو تا بیایه
دختره تنهایه
شروع کرد با من خواندن:
_دنگی دنگی دلی شاهه
حالا چشمهاتو ببند، همینو میخونیم، فقط یه بار با هم میخونیم و بعد تمومه
ترسم از خجالتم بیشتر بود. راه فرار نداشتم، برگشتم و سرم رو فرو کردم توی بالش، او بلند میخواند و من توی دلم:
_دنگی دنگی دلی شاهه
سوزش خفیفی حس کردم و ناخودآگاه پایم تکان خورد:
_ده دیوونه تماشاهه
خنکی الکل را حس کردم:
_دختره تنهایه، تموم، شد!
کمکم کرد نشستم. دستم توی دستش بود با صدای بم و خشدار گفت:
_دیدی چیزی نبود! تا چند دقیقهی دیگه آروم میشی و راحت میخوابی!
بعد دستم را گذاشت روی بالش، شب به خیر گفت و رفت بیرون.
توی ذهنم هنوز داشتم میخواندم دنگی دنگی... و همهی تنم داشت در رخوت ملایمی فرو میرفت.
.غمناز پارت 143
کوروش:
صبح زود بیدار میشوم و میروم دم اتاق غمناز. ببینم حالش چطور است،همان موقع نوری میآید بیرون:
_سلام آقا! حالش خوبه خداروشکر، از دیشب که خوابید تازه الان بیدار شد!
لبخندی میزنم و میروم پایین، به جمال میگویم صبحانه را توی حیاط میخوریم. نرمش میکنم و برمیگردم تو، به نوری میگویم غمناز را آماده کند برویم پایین. صدا میزند:
_آقا! اگه کمک کنین ببریمش توی حموم من بشورمش، سر حال بشه!
توی دلم میگویم آفرین نوری!
همراهش میرویم توی اتاق غمناز:
_صبح به خیر! بهتری؟
نگاهش را میدزدد، میروم بالای سرش:
_بیا! دست بنداز دور گردنم بریم
نیم نگاهی به نوری میکند و دستهایش را بالا میآورد. بغلش میکنم میبرم توی حمام. مینشانمش روی صندلی، نوری دم در ایستاده،دلم میخواهد هولش بدهم بیرون و در را ببندم. خودم برهنهاش کنم، این بار آرام و با احتیاط، خودم تنش را بشورم!
به ناچار میروم
بیرون. دوش میگیرم و زنگ میزنم به نوید:
_من امروز نمیام شرکت، چیزی بود خبرم کن!
می روم دم اتاق و در میزنم، نوری حمام را تمام کردم و غمناز را لباس پوشانده، پیراهن بلند سفیدی تن غمناز است که آستینهای پف دار دارد، احتمالا سلیقه ی سهیلاست، خیلی زیبا شده، موهایش هنوز توی حوله است. لبم را گاز میگیرم، یعنی باید بروم جلو و بغلش کنم؟ چه گناهی مرتکب شدهام که اینطور تقاص پس میدهم؟
داخدا با دخترش دست به یکی نکردهاند که ذره ذره عذابم بدهند؟!
میروم بغلش میکنم میآورمش روی تخت، با خودم میخوانم دنگی دنگی دلی شاهه، که زود تمام شود،بگذرد!
اما در همین لحظه نوری از خدا بیخبر حوله را باز میکند و خرمن موهای خیس میریزد دورش، بی اختیار میایستم و نگاه میکنم.
صدای بلند نوری به خودم میآورد:
_ها؟ چیزی گفتی؟
سری تکان میدهد:
_کجایی آقا مهندس دو بار پرسیدم موهاشو ببافم؟
و میزند زیر خنده، غمناز هم میخندد.
احتمالا صورتم سرخ میشود:
_بباف!
احتمالا ازین به بعد هی دست پاچه شوم و سوتی بدهم. نوری موهایش را مثل مارهای خفته در دو سمت گلوگاهش میبافد، دلم میخواهد این تصویر را هم مثل کارتپستالی نگه دارم.
کارش که تمام میشود میرود عقب، نزدیک میشوم و بغلم را باز میکنم...
غمناز پارت 144
میبرمش پایین توی باغ، احساس یک روز با خانواده بودن را دارم. کنارش روی تخت مینشینم:
_از کدوم درخت افتادی؟
با دست اشاره میکند به درخت تنومد گردو، نگاه میکنم:
_چطور ازین رفتی بالا؟
چشمهایش میدرخشد، مثل کودکی که بخواهد از تجربهی شیرینش بگوید:
_بالا رفتن کاری نداشت، میخواستم بیام پایین جایی که پا گذاشتم سُر بود، چون شب قبل بارون اومده بود
لبم به خنده باز میشود:
_دلت میخواست رو درخت زندگی کنی؟
با هیجان میگوید:
_خیلی خوبه!
از جایم بلند میشوم:
_من الان برمیگردم
میروم توی کتابخانه و توی کشو را میگردم، اوایل که ویلا خریده بودم دلم میخواست یه خونهی درختی بسازم، کاتولوگ هم گرفته بودم اما بین آن همه کار از صرافتش افتاده بودم.
کاتالوگ را پیدا میکنم و برمیگردم پیشش:
_بیا یکی ازینا انتخاب کن بگم بیان بسازن! پله بذارن دیگه کار دستمون ندی
چشمهایش برق میزند و تند تند ورق میزند. بعد از صبحانه بالاخره به سختی به یکی رضایت میدهد:
_این از همه بهتره فکر کنم
نوری سرش را کج میکند:
_خونهست؟کجا میخواین بسازین؟
غمناز جواب میدهد:
_رو درخت
نوری غر میزند:
_جل الخالق! چه کاریه!
همان موقع زنگ میزنم و قرار و مدار خانهی درختی را میگذارم. احساس خوبی
دارم که میخواهم یک کاری برایش انجام بدهم. بعد رو میکنم به نوری:
_نوری خانم یه شال سفید براش بیار من یه ساعتی میبرمش بیرون
ابروهای غمناز میرود توی هم:
_بیرون؟
به نوری اشاره میکنم که زودتر برود و از زن جمال که دارد صبحانه را جمع میکند میخواهم برایمان سبد پیک نیک آماده کند. بدون آنکه به مخالفت غمناز توجهی کنم میبرمش توی ماشین، برمیگردد سمتم:
_باید عصا بگیرم
لبخند میزنم، عصا بهتر از بغله؟
با پررویی سر تکان میدهد:
_معلومه!
نوری شال را میاندازد روی سرش و وقتی زن جمال وسایل را میگذارد صندوق عقب راه میافتم. داریم از کوچه های پر دار و درخت رد میشویم، انگار خون دویده زیر پوستش، حالا دارم کم کم میفهمم چی خوشحالش میکند. میپرسد:
_کجا میریم؟
اخم میکنم:
_صبر کن! میفهمی
آهسته و زیر لب میگوید:
_بداخلاق
با خنده میگویم:
_چی گفتی؟
نگاهش به باغهای بیرون است و محل نمیدهد. با خودم فکر میکنم که چیزهای معمولی زندگی من، برای غمناز حادثههای بزرگ است، با چشم او که نگاه میکنم انگار همه چیز تازه است!
.
غمناز پارت 145
غمناز:
حیف که پایم پیچ خورد و نمیشود حال این مرد بداخلاق را بیشتر از این بگیرم.از وقتی از درخت افتادم پیشمان مانده و مهربانتر شده! نمی دانم از سر وظیفه است یا محبت!
از میان کوچه باغهای سرسبز میگذریم و قلبم به لرزه میافتد، نمیدانم کجا میرود اما اگر جایی که میرود اینقدر زیباست حاضرم تا آخر دنیا همراهش بروم.
بعد وارد یک جاده میشویم که اطرافش کوه است و پر از سرسبزی، دست میبرد و صبظ را روشن میکند، موسیقی سنتی ایرانی پخش میشود، تعجب میکنم که سلیقهاش عوض شده اما چیزی نمیگویم.
ماشین میپیچد توی یک فرعی و نیم ساعتی در سکوت می رویم. بعد به فرعی باریکتری میپیچد که تقریبا راه نیست و خط ماشین و جاده پیدا نیست. خیلی کنجکاوم.
نزدیک تپه جایی که دیگر ماشین نمیتواند جلوتر برود میایستد:
_بمون الان میام
پیاده میشود،وسایل را برمیدارد و می بینم که از تپه بالا میرود. دلم میخواست پایم سالم بود من هم میدویدم بالا!
مدتی بعد برمیگردد و مرا هم بغل میکند. چندین بار بغلش بودهام و حالا به بر و بازویش اعتماد دارم، سخت از تپه بالا میرود، خجالتزدهام:
_شاید بتونم با کمک آروم آروم راه برم
نفس زنان میگوید:
_تا فردا طول میکشه!
میرسیم بالای تپه، سرم توی سینهاش است، میگوید:
_چشمهاتو ببند! وقتی گفتم باز کن!
چشمهایم را میبندم، چند قدم جلوتر میگذاردم روی زیرانداز:
_نامردی نکنی ها! چشمهاتو باز
نکن!
نامردی نمیکنم اما دل توی دلم نیست. مینشیند کنارم و نفس تازه میکند. سرش را میآورد نزدیک گوشم طوری که نفسش میخورد بهم:
_حالا آهسته چشمهاتو باز کن!
پلکهایم از هم باز میشود و همراه با آن دهانم هم از تعجب باز میماند! اول فقط رنگ صورتی چشمهایم را پر میکند اما بعد از چند ثانیه دشت گل رو به رویم است، بی اختیار داد میزنم:
_واااای
نیمخیز میشوم، نگهم میدارد:
_مراقب باش!
_چقدرررر قشنگه! چقددددر شگفتانگیزه!
_این موقع سال اینجا پر از گل میشه
_این چه گلیه؟
_نمیدونم
_چقدر لطیفن! مث رویا! انگار اینا خوابِ گل هستن!
نفس عمیقی میکشم و ریههایم پراز هوای تازه میشود.
جیغی از یر شوق میکشم و نگران نگاهی به اطراف میاندازم:
_راحت باش، کسی اینجا نمیاد
نگاهش میکنم، این اولین بار است که مرا به خاطر خودم آورده جایی، آن هم اینطورجایی! اولین بار است که باهاش یک جایی تنها هستم و نمیترسم، اولین بار است که کنارش خوشحالم!
دست دراز میکند و شال از سرم برمیدارد...
غمناز پارت 146
دست دراز میکند و شال از سرم برمیدارد، نگاهم به نگاهش گره میخورد. چشمهایش بر خلاف همیشه آرام و هواخواه است.
بهم نزدیکتر میشود دستش نرم میلغزد دور کمرم، دشت در سکوت و آرامش است و گاهی نسیم خنکی میوزد.
نگاهم روی گلهاست که باد میلرزاندشان. سرش را میآورد کنار گوشم،منتظرم چیزی بگوید اما انگار یک لحظه لبهایش به پوستم میخورد و مور مورم میشود.
پشتم میلرزد، حالا سرش را تکیه میدهد به سرم واحتمالا نگاهش به گلهاست. دلم میخواهد چیزی بگویم اما نمیدانم چه!
برای اولین بار است که دلم میخواهد بهش تکیه بدهم و حضورش مثل همیشه آزاردهنده نیست. دیدن این همه گل صورتی یکجا برایم مثل خواب میماند! با خودم فکر میکنم اگر کسی اینطور دشتی را نبیند و بمیرد انگار زندگی نکرده!
بعد حس میکنم دستش دارد آهسته آهسته پهلویم را نوازش میکند و کم کم احساسهای تازهای در من بیدار میشود. داشت خوشم میآمد! داشتم به طرفش کشیده میشدم!
ناگهان به خودم آمدم و خودم را عقب کشیدم، چشمهایم را ریز کردم و نگاهش کردم:
_نکنه برام نقشه کشیده باشین؟
با زبانش لب پایینش را مرطوب کرد:
_چه نقشهای؟
و لحن صدایش عوض شده بود.
خجالت کشیدم چیزی بگویم فقط خیره شدم بهش. چشمک زد و دوباره سرش را تکان داد، یعنی که بگو! از همان چشمکهای دوستداشتنی! جوری که بند دلم را پاره میکرد و حتم دارم دل هر دختری را میلرزاند!
چرا امروز همه چی طور دیگری شده بود؟!
با صدایی مردانه و جذاب گفت:
_من برای کسی که
هنوز بهم میگه شما، نقشه نمیکشم.
بعد رفت کنار سبد و بازش کرد، میوه و شیرینی و آجیل را بیرون آورد:
_چای می خوری یا نسکافه؟
بهش نمیآمد از حرفم رنجیده باشد، بدون آنکه نظر بدهم برای من چای ریخت و لیوان را داد دستم:
_چایی اینجا میچسبه!
از توی همان سبد دوربین عکاسیای بیرون آورد:
_بذار چند تا عکس ازت بگیرم
اولش توجه نکردم اما او کار خودش را میکرد. کم کم به دوربین نگاه کردم و حتی لبخند زدم، بعد من را برد بین گلها طوری که دستهایم از هر طرف بغلشان میکرد، خندیدم و عکس گرفت. عکسهای زیادی گرفت:
_عالیه!
بعد آمد کنارم دراز کشید که استراحت کند، به آسمان نگاه کرد:
_چه منظرهی خوبی!
دوربین را گرفتم از بالا از صورتش و گلها عکس گرفتم. دستشهایش زیر سرش بود:
_بیا تو هم دراز بکش!
کمرم درد گرفته بود، خواستم من هم تجربه کنم، لای گلها بخوابم، دراز کشیدم و درست لحظهای که سرم داشت به زمین نزدیک میشد دستش را گذاشت زیر سرم.
تا بفهمم چی شد، بازویش را حلقه کرد و کمی چرخید سمتم.
اعتراضی نکردم.
.غمناز پارت 147
کوروش:
دستم زیر سرش بود و تنش با من جز پیراهن فاصلهای نداشت،.
داشت به آسمان و ابرهای پنبهای سفید نگاه میکرد و قفسهی سینهاش بالا و پایین میشد. برجستگی سینههای شکیلش چشم را خیره میکرد.
خیلی خودم را کنترل کرده بودم، دستم را آهسته گذاشتم روی شکم تختش، تقریبا در حصار دستهایم بود و سعی کردم نفسم را کنترل کنم.
این تجربه را سالها پیش در اولین رابطههایم داشتم، وقتی هجده، نوزده سالم بود و تازه طعم عشق و هیجان و زن را چشیده بودم.
دوباره داشتم هوایی میشدم، دوباره همان حس ناب را داشتم.
اولین عشقم دختر شریک پدرم بود، مانلی که هر بار آتشم را تیز میکرد و بارها دزدکی از جمع جدا شده بودیم و توی بغل هم فرو رفته بودیم.
امروز کنار دختر زیبای بلوچ، هر عشقی که تجربه کرده بودم رنگ و رو رفته و حقیر بود.
در کنار غمناز، عشق باشکوه بود، معنای دیگری داشت و این شور و هیجان که در خودم داشتم اصیل و ریشهدار بود!
به یک تکه ابر اشاره کرد:
_این شکل فیل نیست؟
اوووه نفسم بالا نمیآمد، گفتم چرا هست و دستم بالاتر آمد، صورتم چسبید به صورتش. لبهایم نزدیک لبهایش بود.
سرش را تکان داد، حس کرد که گرمای تنم غیر عادی ست، میخواستم بگویم برات نقشه نکشیده بودم اما ...
دستم روی سینهی چپش بود،چشمهایم را بستم و نفس کشیدم.
داشتم دیوانه میشدم، میخواستمش، همانجا، توی دشت، بین گلها... عجیب بود که چیزی نمیگفت، هنوز تسلیم بود،.
انگار که تا حالا چنین تجربهای نداشته، تازه داشت کشف
میکرد که چه اتفاقی دارد میافتد.
تنش برای اولین بار داشت بیدار میشد و مسیر دستم را دنبال میکرد. لرزش خفیفش را حس میکردم.
سرانگشتانم نرم روی سینهاش حرکت میکرد، حس کردم نفسش به سختی بالا میآید!
نفس داغم به گونهاش میخورد، بعد لبهایم لغزید روی پوست نازکش، بوسهی کوچکی روی گونهاش نشاندم.
یک لحظه انگار نفسش بند آمد، بعد به خودش تکانی داد و سرش را عقب کشید.
ترسیدم مثل پروانهای که دست بردی که بگیری بپرد، به اندازهی کافی نسبت به من بدبین بود، نباید ناراحتش می کردم،.
دستم را کنار کشیدم، انگار که چیز عادیای ست. تکیه داد روی دستش و نشست، نگاهم کرد، لبخند ملایمی زدم و خیلی عادی من هم نشستم کنارش.
هیچ حرفی نزد، برای اینکه فضا عوض شود گفتم:
_سیب میخوری؟
گیج و آهسته سرش را تکان داد که نه!
دخترک داخدا واقعا چشم و گوش بسته بود،
هنوز گرم و غافلگیر از یک بوس کوچولو، میان گلها، نشسته بود!
غمناز پارت 148
من این بچگی و معصویت را دوست داشتم، این دخترک با دو گیس بافته، پر از شیطنت و غرق در عالم سادگی زندگیام را زیباتر میکرد.
دست انداختم دور کمرش:
_میخوای برگردیم
نگاهی به دشت انداخت:
_دلم نمیاد
میخواستم بگویم منم دلم نمیاد، تو نمیدونی دارم با چه غنیمتی برمیگردم! حیف که میترسم ادامه بدم و پیشتر برم!
اشاره کرد به سمت تپهها:
_پشت اون تپهها چیه؟
گیس بافتهی سمت دیگرش را گرفتم توی دستم بین سرانگشتانم:
_بازم دشت و تپه و دورترش روستاهای اطراف تهران
صدایش آرام و مخملی و مهربان بود:
_هیچوقت فکر نمیکردم بیام تهران و چنین جایی ببینم، همیشه شنیده بودم پراز دود و آلودگیه!
_خب اینجا اطراف تهرانه، جاهایی هم که با هم رفتیم شمال شهره، هوا بهتره، جاهای آلوده هم داره
فشارش دادم به خودم:
_دوست داری یه جاهایی از تهران رو ببینی؟ پارک، بازار، رستوران، سینما، تئاتر، کاخ...
سرش را تکان داد. گفتم:
_با هم میریم
و توی دلم ادامه دادم « خیلی جاها هست که باید بریم». به ساعتم نگاه کردم، نزدیک ناهار بود:
_کم کم برگردیم
در حالیکه سعی میکرد بلند شود گفت:
_بازم ازین جاها هست؟
سعی کردم بلندش کنم:
_حتما هست
و باز توی دلم گفتم « من پیدا میکنم، از زیر سنگ هم شده پیدا میکنم، هر جا که تو اینطور رام و مهربون بشی بهشته، من دروازههای بهشت رو پیدا میکنم»
نشاندمش توی ماشین، جمع و جور کردم و راه افتادیم.
وقتی رسیدیم ویلا ماشین بابک را دیدم که از پیج کوچه گذشت، به رفتارش شب مراسم مشکوک بودم حالا مشکوک تر شدم، همان موقع شمارهاش را گرفتم و یک دستی زدم:
_بابک با من
کار داشتی؟ دم ویلا دیدمت ولی تا رسیدم رفتی
خیلی مسلط بدون آنکه هول شود گفت:
_اومده بودم چند تا جا ببینم برای خرید، اتفاقی یکیش نزدیک ویلای تو بود!
خیلی باورش نکردم. رفتیم تو و ماشین کیانا توی ویلا بود. احوال پرسی کردیم:
_شنیدم پای غمناز جون آسیب دیده اومدم سر بزنم!
ناهار را دور هم خوردیم، با مسخره بازیهای کیانا خندیدیم و خوش گذشت. موقع خداحافظی یادآوری کرد:
دوشنبه چه ساعتی میاین؟ کامران دو شب میرسه، شما بیاین اومده، دیر نکنین!
رو کرد به من:
_برنامهت رو هماهنگ کن از همون جا بریم شمال
وقتی کیانا رفت و غمناز را گذاشتم توی تخت، گفت:
_میشه نوری رو هم ببریم؟
از جمع بستنش خوشم آمد، یک لحظه مکث کردم:
_کجا؟
آهسته و با خجالت گفت:
_شمال
توی دلم قند آب شد، غمناز دریا و جنگل را ندیده بود، تجربهی امروز حسابی وسوسهام کرده بود.
غمناز پارت 149
کوروش:
جمعه بعد از نرمش میروم که غمناز را ببرم حمام اما نوری میگوید:
_ما حموم کردیم آقا دست شما درد نکنه!
با تعجب میپرسم:
_چطوری حموم کردین؟
بعد در باز تر میشود و چشمم میافتد به غمناز با لباسی پر از شکوفههای صورتی و موهای مواج بااااز و رها، نوری جواب میدهد:
_صبح غمناز گفت پاش بهتره، تونست یه کمی بذاره زمین و کمکش کنم بریم
رفتم تو:
_میتونی پاتو بذاری زمین؟ بهش فشار نیاری!
شرم دیروز هنوز توی چشمهایش است!
_میتونم مشکلی نیست
بعد سعی میکند بلند شود، با نوری میرویم کمکش و دو طرفش را میگیریم، خیلی سخت از پله ها پایین میرویم، و میفهمم که چهرهاش ازدرد جمع میشود.
وسط راه میگویم:
_شاید این فشار براش بد باشه، دیرتر خوب بشی
نوری از دهانش درمیرود که:
_آقا خجالت میکشه دلش نمیخواد جلوی خونوادهتون بغلش کنین!
همین که دلیل کارش را شنیدم عصبانی شدم:
_دیوونه! ممکنه پات صدمهی بیشتری ببینه
و بی توجه به حرفهایشان بغلش میکنم میرویم پایین. بعد از صبحانه زنگ میزنم برایش عصا بیاورند. نگاهش نمیکنم و عصبی میگویم:
_بهتر بود میگفتی تا اینکه خودسر عمل کنی!
و وقتی دارم از در میروم بیرون به نوری میگویم:
_آماده باشین عصری میام دنبالتون، شاید سهیلا هم یه سر بیاد
صدای غمناز را پشت سرم میشنوم:
_یعنی ما بلد نیستیم خودمون لباس بپوشیم؟ باعث شرمساری میشیم؟!
شانههایم را بالا میاندازم و میروم.
توی شرکت بابک را میبینم:
_کجایی تو! از پانیسا چه خبر؟
اخم میکنم:
_احوال پانیسا رو از من میگیری؟ چه میدونم چه خبر!
نگاهی به گوشیاش میاندازد:
_طرف به خاطر تا آی سی یو رفته، پس از کی بپرسم؟
دست میگذارم روی
شانهاش . میچرخانمش سمت خودم:
_درست حرف بزن ببینم چی میگی؟
چشمهایش را ریز میکند:
_یعنی حتی خبر نداری یکی به خاطرت خودک.شی کرده؟
یک لحظه شوکه میشوم اما زود خودم را جمع میکنم:
_کدوم بیمارستانه؟
با پوزخند میگوید:
_میان سراغت میبرنت
توی راه تا اتاقم فکر میکنم چرا پدرم باید پدر این درب و داغون شریک میشد، حالا شراکت به کنار این موزمار رو چرا آورد تو دم و دستگاه!
از نوید دربارهی پانیسا میپرسم، میگوید:
_نجاتش دادن، قر.ص خورده انگار، وضع کلیههاش روبهراه نیست تو آی سی یو بستریه
با تعلل میپرسم:
_میدونی چرا؟
سرش را تکان میدهد:
_نه! چیزی معلوم نیست هنوز، انگار ماجرای خانوادگی بوده
زمزمه میکنم:
_پس این بابک چی میگفت؟
غمناز پارت150
زمزمه میکنم:
_پس این بابک چی میگفت؟
نوید جملهی خودم را تکرار میکند:
_بابک چی میگفت؟
سکوت میکنم. دیگر دل و دماغ ماندن ندارم، برنامهی روز را برمیگردانم به رئیس دفترم و برمیگردم ویلا!
از غمناز فرار میکنم و باز به غمناز پناه میبرم!
وقتی دارم برمیگردم به پانیسا فکر میکنم و اینکه آدمها چقدر پیچیده و مرموز هستن، اصلا دلیل کارش را درک نمیکنم، گند زده به حس و حالم، سعی میکنم فکرش را نکنم. اواسط جاده لواسان لب جاده بچهها دارند از همان گلهای خودرو میفروشند، نگه میدارم و یک دستهی خیلی بزرگ میخرم.
با دسته گل، وارد ساختمان میشوم اما غمناز توی ساختمان نیست، نوری نشسته و دارد ناخنهایش را میگیرد، جلوی پایم بلند میشود:
_زود اومدین آقا؟ گفته بودین عصر
حرف را عوض میکنم:
_غمناز کجاست؟
با دست اشاره میکند به باغ:
_از ذوقش که با عصا میتونه راه بره راه افتاد رفت تو باغ!
برمیگردم توی باغ و دنبالش میگردم، پایین باغ زیر درخت نسترن بزرگی نشسته از توی دامنش خردههای نان برای پرندهها میریزد و آواز میخواند، داشت بلوچی میخواند، معنیاش را نمیفهمیدم، پرندههای زیادی دورش جمع شده بودند.
رفتم نزدیکتر، پرندهها پریدند و متوجه حضور من شد، دسته گل را که توی دستم دید لبخند زد اما زود اخم کرد:
_رفته بودین اونجا؟ تنها؟
گفتم:
_نه عزیزم، توی راه بچهها میفروختن
نشستم کنارش روی چمنها و دسته گل را گذاشتم روی پایش، با دو دست گلها را برداشت و عمیق بو کشید:
_چقدررر خوبن!
ساکت بودم. یکهو به خودش آمد:
_مگه ساعت چنده؟ هنوز که عصر نیست
نمیدانم چه حسی بود که دلم خواست غم درونم را بگویم و حرف بزنم:
_نه! من زودتر اومدم، حوصلهی شرکت رو نداشتم
تهماندهی خردهنانها را ریخت
برای پرندهها:
_چرا؟ چیزی شده؟ حس کردم به هم ریختین
پاهایم را دراز کردم:
_هوووم! یکی خو.دکشی کرده بود!
هول برگشت طرفم:
_کی؟ چرا؟ فامیله؟
سرم را تکان دادم:
_هنوز نمیدونم چرا
و اصلا نمیدانم این راحتی از کجا آمده بود که گفتم:
_یه وقتی دوست دخترم بود!
انتظار داشتم حسادت کند یا حذفی بزند اما بیانصاف انگار که جملهی معمولیای شنیده باشد فقط حال پانیسا را پرسید:
_الان حالش چطوره؟
تکه سنگی که کنار دستم بود را برداشتم و پرت کردم:
_گفتن فعلا بستریه
_چرا نرفتی ببینیش؟ مگه دوستت نیست
_یه وقتی بود، قبل از اینکه بیام بلوچستان
دامنش را تکاند:
_مجبور شدین مسیر زندگیتون رو عوض کنین و ازش دست بکشین، نکنه حالا که ازدواج کردین این بلا رو سر خودش آورده؟
رمان صدف 🌹🌹:
.غمناز پارت 151
باید خیالش را راحت میکردم:
_بعید میدونم، قولی بهش نداده بودم، مسالهمون جدی نبود ولی کارش به همم ریخت به هر حال آزاردهندهست
موهایش را از جلوی چشمش کنار زد:
شاید اون عاشق شده بوده، یا جوری نشون دادین که فکر کرده عاشقین
تکیه دادم روی بازویم و چیزی نگفتم اما زل زد توی چشمهایم و پرسید:
_بعد از اون زن قرمز میتونستین عاشق بشین؟
یک لحظه هنگ کردم. زن قرمز؟ بعد تازه یادم افتاد به گندی که زده بودم، اصلا یادم رفته بود که عکس بهارک را نشانش دادهام و هیچ فکر نمیکردم اینقدر جدی گرفته باشد. جوری نبود که بگویم دروغ گفتهام ولی باید یک وقت مناسبی میگفتم. همان موقع سهیلا پیام داد که رسیده.
بلند شدم:
_بیا بریم سهیلا اومده
کمکش کردم بلند شود، توی فکر بود، خواستم حال و هوایمان عوض شود گفتم:
_ببخش تو رو هم ناراحت کردم
کاش عصا نخریده بودم، الان بغلش میکردم و لمس گرمای وجودش آرامترم میکرد.
گفت: حرف زدن خوبه
لبخندی زدم و برگشتیم توی ساختمان. از سهیلا خواستم با ما ناهار بخورد و بعد کشیدمش کنار و گفتم:
_غمناز احساس خوبی نداره که هر بار بهت بگم بیای میشه یه کاری کنی اگه لازمه چیزی بدونه بهش بگی، طوری که اصلا بهش برنخوره و خیالم راحت باشه از مراسم؟
گفت:
_ردیفش میکنم دو سه جلسهای میشه، امروزم ببینم چکار کنم
عصری راه افتادیم سمت خانهی مامان منیژه، وقتی غمناز سوار شد، سهیلا دسته گلی که خربده بودم را گذاشت روی پایش و خداحافظی کرد. به خنده گفتم:
_گلهاتو میاری؟
ابرویش را بالا داد:
_نیارم؟
چقدر ملیح و خواستنی شده بود، چقدر لباسش بهش میآمد، آبی، شیک و بلند و کشیده با چهرهای که از آن تنها یک بار آفریده شده بود.
آب دهانم را قورت دادم:
_بیار ولی فکر نکنن هدیه ست
اخم کرد:
_تو ماشین نگهش میدارم
خندیدم، توی راه برای کامران گل گرفتم و نزدیک غروب رسیدیم. یک سالی میشد کامران را ندیده بودم، آخرین بار ایتالیا بودم که با زن یونانیاش آمد شب رفتیم رستوران، دختر ولنگار و شادی بود، کامران هم خوشحال بود، نمیدانم چطور به سال نرسیده طلاق گرفته!
دست میگذارم توی پشت غمناز و آهسته آهسته میرویم تو. کیانا غمناز را بغل میکند میبوسد:
_ای زیباترین مخلوق عالم!
مامان منیژه طبق معمول زبانش به خیر نمیرود:
_دختر تو بالای درخت چکار میکردی، به خیالت اینجا هم دهاته، یه کم کلاس کوروش رو حفظ کن..
.غمناز پارت 152
کوروش:
حرف کامران را به شوخی گرفتم و با خنده گفتم:
_همین یکیه، اونم مال من شده تمام
غمناز تا بناگوش سرخ شده بود و سرش پایین بود.
مامان
منیژه زیر لب گفت:
_خدا به دور!
همان لحظه برای اولین بار ازش کینه به دل گرفتم، چرا کوتاه نمیآمد؟!
نشستیم و به حرف و خاطره و خنده گذراندیم، کامران سعی میکرد با غمناز حرف بزند یا شوخی کند اما غمناز هنوز گارد داشت و جوابهای کوتاه میداد.
بعد از شام کیانا گفت:
_همین امشب پاشیم بریم هوا خنک و جاده خلوتتره!
زود گفتم:
_نه! فردا صبح زود میریم روز خستهکنندهای داشتم!
در واقع دلم نمیخواست دیدن زیباییهای راه را از غمناز بگیرم! بلند شدم:
_ما میریم ویلا، فردا صبح از اون طرف میایم، یا تو راه همدیگه رو میبینیم یا اونجا
کیانا شاکی شد:
_ این همه من گفتم از همینور با هم میریم باز ببین داره چی میگه! برای چی میخوای بری ویلا؟ خب همینجا بخوابین!
بهانهی نوری را درآوردم:
_باید بریم نوری رو برداریم فردا دیر میشه
لب ورچید:
_لازم نیست همون فردا برین، بالا براتون اتاق آماده کردم
مامان منیژه غر زد:
_نوری برای چی؟
داشتم حسابی پشیمان میشدم که بخواهم چند روز غمناز را در این موقعیت قرار بدهم که حرفهای مامان منیژ را تحمل کند، خودم را آماده کردم که اگر ادامه داد باهاش برخورد جدی کنم!
در هر حال مجبور شدیم شب بمانیم، رفتیم بالا، چمدان غمناز را هم بردم توی اتاقمان:
_میتونی خودت لباس عوض کنی؟
در سرویس بهداشتی را هم باز کردم:
_اینجا هم اگه کاری داشتی، من الان برمیگردم.
میدانستم جلوی من جم نمیخورد، رفتم توی آشپزخانه و خودم را سرگرم کردم، کامران هم آنجا بود:
_کوروش جریان این دختر چیه؟
بیحوصله گفتم:
_همون که شنیدی!
گیلاس نوشیدنیاش را گذاشت روی میز:
_درسته زوری و صوریه ولی عجب هلوییه!
دستگیرهی در یخچال را توی دستم فشردم تا کمی از خشمم را بگیرم، برگشتم سمتش و خیلی سرد و جدی گفتم:
_نه زوریه نه صوری! همسر قانونی و شرعیمه!
بطری آب را برداشتم. سرش را تکان داد:
_مامان منیژ اینطور میگفت!
لبهایم را به هم فشردم:
_کامران! ازین به بعد احترام زنم رو نگه دار! مث اینکه باید به مامان منیژ هم حالی کنم
.غمناز پارت 153
غمناز
آقای زند کمکم میکند بنشینم لب تخت و خودش میرود بیرون، هنوز با خودش غریبهام چه برسد به خانوادهاش!
دروغ چرا این اواخر احساسم بهش عوض شده. آقای زند یک چهرهی پنهان و دوستداشتنی دارد که زیر چهرهی خشن و جدیاش پنهان شده. از وقتی پایم آسیب دیده خیلی مهربان و ملایم رفتار میکند و هوایم را دارد، فکر کنم ازین به بعد توی سرم در کنار لباس پاره کردن و بد و بیراه گفتن یک دشت گل صورتی و یک دسته گل هم دارم.
جایی که برای اولین بار در زندگیام مردی مرا
بوسیده بود.
کمی سر و کمرم درد میکند، بلند میشوم مسکن بخورم اما میبینم که داروهایم توی کیف توی ماشین جا مانده، یک ربعی منتظر میمانم تا برگردد و بگویم که داروهایم را لازم دارم اما دیر میکند.
نمیدانم خودم تا چه حد راحت هستم که بروم تا ماشین و برگردم! در نهایت تصمیم میگیرم بروم بیرون از اتاق و اگر ندیدمش خودم تا حیاط بروم.
طبقهی بالا تقریبا ساکت است. آهسته از پلهها پایین میروم، سر و صداهای کمی از آشپزخانه میآید، از سالن و راهرو رد میشوم و همین که میخواهم در را باز کنم صدای منیژه خانم را میشنوم:
_من ناراحت خودت هستم، من بچهی خودم رو بهتر میشناسم، خودت هم خوب میدونی این برات زن نمیشه!
من قبول دارم خوشگله، بر و رو داره،حداقل آبرومون جلو فک و فامیل نرفت ولی لنگهی تو نیست!
چطور میخوای ببریش تو اجتماع و این ور و اون ور؟. زن مدیرعامل و سهامدار آران باید سر و زبون داشته باشه،اهل برو بیا باشن بتونه مهمونی بده خیریه شرکت کنه، دو کلام بحث کنه...
آقای زند پرید توی حرفش:
_گوش کن مامان!
اما مامان منیژه صدایش را بلند کرد:
_نه! تو گوش کن!
و بعد با صدای آرامتری گفت:
_ببین! همهی ما شرایط تو رو درک میکنیم! تو وضعیتی بودی که چارهای نداشتی قبول! هر چند هنوز اما اگرهای زیادی هست ولی مجبور نیستی عمر و زندگیت رو خراب کنی، مجبور نیستی دست از آرزوهات بکشی، همین الان لب تر کنی هر دختری...هر دختری از هر جای ایران که بخوای برات میگیرم، یکی که دیسیپلین داشته باشه! در شانت باشه! این دخترم با دایه اش بذار همون لواسون بمونه!
بدنم شروع کرد به لرزیدن.
از توی سالن صدای سرفه شنیدم خودم را کشیدم عقب و از ترس اینکه مبادا کسی در حال فالگوش ایستادن ببیندم برگشتم توی سالن.
برادر آقای زند توی سالن بود و داشت با کانالهای تلویزیون ور میرفت، من را که دید از جا بلند شد.
اول دستپاچه نگاهم کرد و بعد با لبخند گفت:
_ساعتم به هم ریخته، نمیتونم بخوابم الان، تو چرا اینجایی
.
غمناز پارت 154
کوروش:
از آشپزخانه که بیرون میروم میبینم مامان منیژه میخواهد برود توی حیاط، دنبالش میروم:
_مامان چند دقیقه صبر کن میخوام باهات حرف بزنم
میایستد و تکیه میدهد به ستون، پایین چشمهایش کمی گودافتاده، سعی میکنم با لحن آرامی باهاش حرف بزنم:
_مامان ازت میخوام دست از طعنه و کنایه زدن به غمناز برداری، لطفا مثل یه عضو خانواده بپذیرش!
رنگ چهرهاش تغییر میکند و لب پایبنش میلرزد:
_مگه خودت مث یه عضو خانواده پذیرفتی که من بپذیرم؟ تو الان داری باهاش زندگی میکنی؟خیال
میکنی من نمیفهمم؟
بعد هی هر چه دلش میخواهد میگوید، حتی میفهمم که قصد دارد برایم دختر دیگری پیدا کند، این بار عصبی میشوم:
_مامان من این دختر رو دوست دارم، زنمه، همیشه و تا ابد! جز اون هم به هیچ زن و دختری فکر نمیکنم! پس شما هم قبول کن! اگه نمیتونی بگو من با خودم نیارمش اونجا،حتی یک کلمه جز به احترام نمیخوام بشنوم وگرنه منم دیگه احترامتون رو رعایت نمیکنم!
حرفم را میزنم و عصبانی برمیگردم تو. بین پلهها سعی میکنم خودم را کنترل کنم. وقتی میروم توی اتاق غمناز نیست. نگاهی به اطراف میکنم و صدای آب از حمام میشنوم. کاش من هم میتوانستم دوش بگیرم و آرام شوم.
در میزنم اما جوابم را نمیدهد، بلند میگویم:
_چیزی لازم نداری؟
باز هم جواب نمیدهد. لباسم را عوض میکنم، مسواک میزنم و خودم را میاندازم روی تخت،بعد دلم غنج میرود از اینکه الان میآید و مجبور است با من روی یک تخت بخوابد!
طول میکشد تا بیاید بیرون، دارد چشمهای گرم میشود که در هالهای از مه میبینمش، تیشرت و شلوار سفید پوشیده و موهایش را توی حوله جمع کرده.
بلند میشوم و تکیه میدهم به تخت:
_بیا موهاتو برات خشک کنم
جوابم را نمیدهد و روی صندلی پشت میز توالت مینشیند، خودم میروم کنارش و بالای سرش میایستم.
اولین بار است هر دویمان با هم در یک قاب آینهایم. چشمهایش کمی قرمز شده، میپرسم:
_حالت خوبه؟ درد داری؟
سرش را تکان میدهد. دست میبرم و شروع میکنم آرام آرام موهایش را خشک کردن، دستهایش را میگذارد روی سرش:
_لطفا به من دست نزنین!
دوباره تلخ شده! دوباره خوی سرکش و لجبازش را نشانم میدهد! فکر میکنم شاید چون مجبور شده با من در یک اتاق و یک تخت بخوابد دارد فاصلهها را یادآوری میکند.
از توی کشو سشوار را بیرون میآورم میگذارم جلویش:
_پس خودت موهاتو خشک کن که سرما نخوری!
.غمناز پارت 155
انگار نه انگار که دارم با او حرف میزنم، دوباره مرمری سرد بود که رو به رویم نشسته بود و زیبایی باستانیاش را به رخ میکشید.
یک دفعه چقدر تغییر کرده بود! اصلا سر در نمیآوردم، گفتم:
_اینجا اذیت میشی؟ ناراحتی میخوای برگردیم ویلا؟
همانطور که با حوله و موهایش ور میرفت بالاخره جواب داد:
_اگه مزاحمیم بریم
احساس کردم حتی بغض دارد:
_نه چه مزاحمتی! کسی چیزی بهت گفته؟ از چیزی ناراحتی؟
فقط سرش را تکان داد. موهایش را خشک کرده بود اما همانطور نشسته بود. دوباره رفتم کنارش:
_من نمیتونم برم بیرون بخوابم، میفهمی که! همینطوری هم زیر ذرهبین هستیم
حرفم را قطع کرد:
_چرا باید زیر
ذرهبین باشیم
نشستم نزدیکش لبهی تخت:
_چون توافق کردیم که اینجوری باشیم اما بقیه که متوجه نیستن! بیا بخواب راحت باش!
دیدم که چیزی به ذهنم نمیرسد و از انجام هر کاری مستاصل هستم، رفتم یک طرف تخت و خوابیدم، نمیدانم چقدر گذشت که آهسته خزید کنارم و روتختی را کشید روی سرش.
بوی عطر آشنایش پیچید و نم موهای تازهشستهاش را حس کردم. کنارم بود. نزدیک و نفسگیر!
هیچ دلم نمیخواست بعد از موفقیتم بین گلها،عقبنشینی کنم. برای من کاری نداشت تصاحب جسم دخترکی بیپناه! آن هم بعد از هرزهگردیهایم!
غمناز نقطهی عطف زندگی من بود! یادآور معصومیت از دست رفتهام بود، او وجه پاک و خوب زندگی بود، داشتم به خاطرش با اطرافیانم وارد بحث میشدم و حتی اگر لازم میشد میجنگیدم!
دستم را انداختم دور کمرش و کشیدمش توی بغلم. سرم را فرو کردم بین موهایش!
جایی که میتوانستم تا ابد پناه بگیرم، سیاهی موهایش، شب سفید من بود، روشنی فرداهایم بود.
بعد احساس کردم دارد توی بغلم میلرزد، داشت گریه میکرد، همانجا زیر گوشش گفتم:
_چرا؟ چرا گریه میکنی؟
بغضش ترکید، بیشتر به خودم فشردمش:
_چی ناراحتت کرده؟
دستم را سراندم روی گونههایش، خیس بود، با سرانگشت اشک زیر چشمهایش را گرفتم، هق هقش آرامتر شده بود:
_نمیخوای چیزی بگی؟
سرش را تکان داد. پاپیچش نشدم، حس خوبی داشتم، میدانید چرا؟ چون آدم پیش هر کسی گریه نمیکند!
او همهی این روزها پیش من زجر کشیده بود و دم نزده بود، آزار دیده بود اما قیافهی جدی و مغرور به خودش گرفته بود، عصبانی شده بود اما داد نزده بود!
ولی امشب بین بازوهایم گریه کرده بود.
حلقهی بازوهایم را تنگتر کردم و سرش را بوسیدم.
.
غمناز 156
غمناز:
برادر آقای زند، نگاه از رویم برنمیداشت، دوباره پرسید:
_راستش رو بگو پات چی شده؟ نکنه کوروش کاری کرده آره؟
اخم کردم:
_چه کاری؟
گیلاسش را تکان داد تا یخش آب شود:
_کوروشه دیگه! گاهی عصبی میشه!
راه افتادم سمت پله ها:
_خودم از درخت افتادم!
خندید:
_منم باور کردم!
سه تا پله را به سختی رفتم:
چند قدم آمد سمتم:
_بذار کمکت کنم
وقتی چرخیدم رسیده بود پای پلهها، عصایم را طوری گرفتم سمت سینهاش که راهش سد شد، با صدای محکم و قاطعی گفتم:
_خودم میتونم برم!
حالش دست خودش نبود، کمی ترسیده بودم، اما همانجا ماند و خیره نگاهم میکرد، انگار توی عالم دیگری سیر میکند! بعد راهش را کشید و رفت.
برگشتم توی اتاق و آنقدر به هم ریخته و عصبی بودم که دلم میخواست یک دل سیر گریه کنم. رفتم توی حمام و دوش را باز کردم، خیلی وقت بود این بغض لعنتی گلویم
را گرفته بود، خیلی وقت بود که دلم یک دل سیر گریه میخواست!
با دستم جلوی دهانم را گرفته بودم که هق هقم بلند نشود، صدای آقای زند را شنیدم که دنبالم میگشت. چیزی نگفتم و آنقدر ماندم تا آرام بگیرم و وقتی فکر کردم که گریه هایم تمام شده صورتم را شستم و از زیر دوش بلند شدم.
وقتی بیرون آمدم فکر میکردم به اندازهی همهی گریههایم ازش متنفر باشم اما صدای آرامش و حرکات متین و کلمات مهربانش اجازه نداد! برای همین به محض اینکه خوابیدم و در آغوشم کشید و به محض اینکه از دردم پرسید دوباره بغضم ترکید.
اسیر بازوهای مردانهاش شده بودم، آرام آرام داشتم به تنش خو میگرفتم، هر از گاهی خودش را به من نزدیک میکرد و این دومین باری بود که مرا میبوسید.
من هیچ تجربهی لمس و بوسه نداشتم، این تنها تنی بود که با تنم مهربانی میکرد اما نمیتوانستم اعتماد کنم. چیزهایی که شنیده بودم هم از خودش و هم از دیگران مرددم میکرد. حتی برادرش فکر میکرد او پایم را شکسته! این طرز فکر ترس به جانم میانداخت. اما انکار نمیکنم که بدنم داغ شده بود و نفسم به سختی بیرون میآمد.
انکار نمیکنم که جاذبهاش مرا در بر گرفته بود و داشتم بین بازوهایش ذوب میشدم!
گریه ام آرام گرفته بود و سبک تر شده بودم. بین خواستن و نخواستن دلم رفت به سمت اینکه حلال و پاکیم، به این فکر کردم که گناه نمیکنم و از بس از بچگی ترسانده بودندم برایم عجیب بود که لذت این آغوش و لمس این بازوها و بوسه از او گناه نیست!
چشمهایم را بستم و خوابم برد.
.غمناز پارت 157
صبح بیدار میشوم و غمناز توی اتاق نیست. مینشینم به ساعت نگاه میکنم، هنوز چند دقیقه مانده به شش که ساعت کوک کرده بودم بروین دنبال نوری.
به جای خالیاش نگاه میکنم و ناخودآگاه لبخند میزنم، گودی سرش روی بالش جا انداخته و یک تار مویش مانده.
دست میبرم و تار مو را برمیدارم، بلند و موج دار است. دلم نمیآید بندازمش. میپیچم دور انگشتم.دست و رویم را میشورم و میروم بیرون.
همان طبقهی بالا پشت پنجره ایستاده:
_صبح به خیر! بپوش بریم دیر میش
به کیانا پیام میدهم که ما خودمون میایم اونجا تو ویلا میبینمتون!
کمی بعد غمناز با تیپی که تا حالا ندیدهام رو به رویم است. شلوار جین تنگ پوشیده، شومیز سفید با سرآستین های بلند و پهن، کتانیهای سفید و کلاه!
شال نازک سفیدش روی شانه هایش افتاده، لبخندی از سر رضایت میزنم. بعد اخمهایم میرود توی هم:
_پات؟ عصا؟
او هم اخم میکند:
_فکر میکنم خوب شده میتونم راه برم، براش بهتره که راه برم
وقتی داریم از سالن رد
میشویم کامران را میبینم همانجا روی کاناپه غش کرده، زیر لب غر میزنم:
_اینو باش!
بازوی غمناز را فشار میدهم:
_ تو سوار شو من یه چیزی برای خوردن بیارم
نگاه سرسری توی آشپزخانه میاندازم و دو تا سیب برمیدارم.
وقتی میرسم کنار ماشین سوار شده اما چشمم میافتد به سطل زبالهی کنار شمشادها، دسته گل صورتی را گذاشته آنجا!
ناراحت میشوم اما به رویم نمیآورم. سوار میشوم. دستم را میبرم توی جیبم و تار مو را رها میکنم.
تا ویلا حرفی نمیزنیم، با سیب بازی می کند و گاهی بو میکند. نوری را سوار میکنیم و میافتیم توی جادهی شمال.
کم کم که هوا خنک میشود و رطوبت هوا زیاد، بیقراری همسفرانم را هم می بینم که فضای سرسبز بیرون به وجدشان میآورد. جایی توی راه می ایستم، غمناز با ذوق پیدا میشود، میرویم سمت میز و صندلیهای چوبی:
_یه صبونهی توپ برای ما بیار عمو!
صدای گوگوش میآید:
_قد آغوش منی، نه زیادی نه کمی
دزد نگاه غمناز را که زل زده بهم میگیرم و چشمک میزنم.
حس و حالم عجیب خوب است، برایش لقمه میگیرم و زیر نگاه نوری مجبور میشود بخورد، توی دلم «میگویم این تازه شروع سفره جونم»
.
غمناز پارت 158
بعد از صبحانه راه میافتیم. بدجور هوس سیگار دارم اما دلم نمیاد هوای پاکشان را خراب کنم. کمی بعد نوری آن پشت خوابش میبرد.
یک دفعه همان آهنگ «همهی وجودم» پخش میشود، غمناز صاف مینشیند. خودم با آهنگ میخوانم. نیم نگاهی بهش میاندازم و سوالی که مدتهاست توی سرم است را میپرسم:
_تو انگلیسی بلدی؟
سرشرا تکان میدهد:
_تا حدی!
تعجب می کنم:
_از کجا؟
از شیشه بیرون را نگاه میکند:
_از برادرم، شهسوار!
کاش نپرسیده بودم،این زخم هر از گاهی بین ما دهان باز میکند! ساکت میشوم و بعد برای اینکه فضا را عوض کنم میپرسم:
_به نظر تو رویاییترین جای جهان کجاست؟
سرش را کج میکند طوری که دلم میریزد. کمی فکر میکند:
_دریاچهی فوآ
ابروهایم میرود بالا، پیچ جاده را رد میکنم و با تعجب میپرسم:
_کجاست؟ یادم نمیاد!
با لبخند میگوید:
_نپال
پیچ بعدی را هم رد میکنم و وارد تونل میشویم.
_تو اینجا رو از کجا میشناسی؟
میزند زیر خنده و صدایش با بوق ماشینهای توی تونل قاطی میشود:
_اینجا چه خوبه
و جیغ کوتاهی میکشد، نوری از خواب میپرد:
_ای خدا چطور شده؟ چرا تاریکه! اینجا شماله؟
من هم خندهام میگیرد، همان موقع از تونل بیرون میرویم:
_نگفتی؟
هنوز دارد خندد و دندانهای سفید و ردیفش معلوم است.
_چی؟ نپال؟ از رو یه عکس که بچه بودم یادم مونده! همیشه فکر میکردم مردم اونجا
611 عضو
این بخش در حال طراحی می باشد