611 عضو
میدهم.
_چرا اینقدر از من میترسی؟
انگار صدایش را از ته چاه میشنوم، دوباره خوابم میبرد، این بار که چشمهایم را باز میکنم بالای سرم است، دارد دستمال نم میگذارد روی پیشانیام. بلند میشوم مینشینم:
_ساعت چنده؟
لبخند میزند:
_این تنها سوالیه که میپرسی، دلت میخواد زود صبح بشه؟
سرم را تکان میدهم، حالا گلودرد هم دارم. بلند میشود:
_حالا که بلند شدی نخواب تا آب بیارم
سرم را تکیه میدهم به کاناپه و از پنجره بیرون را نگاه میکنم، ظلمات است، باران یکریز میبارد و گاهی شاخه ها به شیشه و سقف کشیده میشود و صدا میدهد. برایم عجیب است این همه باران!
کامران با تشت کوچک آب برمیگردد:
_بیا پاهاتو بذار اینجا یه کم تبت پایین بیاد، خیلی گشتم حتی یه استامینوفن ساده اینجا نیست!
فقط حرکت سایههایی را جلوی چشمم حس میکنم و خنکی پاهایم را. دوباره از حال میروم.
باز از نفستنگی بیدار میشوم و نگران بالای سرم است.
این بار که چشم باز میکنم، کمی سبکترم، رشتههای نور از پشت پنجره پیداست، هنوز روی مبلی که گذاشته کنارم نشسته، سرش را تکیه داده و نگاهم میکند.
نگاهم توی چشمهایش گره میخورد، لبخند میزند:
_داره صبح میشه!
کمکم میکند بروم دستشویی، دوباره برایم چای نبات میآورد:
_بخور جانم! ببینم میتونیم بریم
روشنایی روز میریزد توی کلبه و روی صورتش، موهایش درهم شده و چهرهاش رنگ پریده و خسته است. چشمهایش آرامترین چشمهای دنیاست!
کنار پنجره ایستاده:
_هر شب سیاهی صبح میشه غمناز جان! مخصوصا جایی که تو باشی!
هنوز گیجم اما دیگر ازش نمیترسم.
تبم کم شده اما خیلی بیرمقم!
زیر بغلم را میگیرد و آهسته آهسته و با حوصله برمیگردیم به روستا.
میرسیم جایی که سگ دراز کشیده، بلند میشود و میآید کنارم شروع میکند به بو کشیدن.
رو میکنم به کامران:
_برای همه چی ازت ممنونم!
بازویم را نوازش میکند:
_حالا با هم بی حساب شدیم!
.غمناز پارت 185
همانجا مینشینیم روی یک تخته سنگ که بخشی از آن با نور آفتاب خشک شده، مستقیم نگاهش نمیکنم:
_چی رو بی حساب شدیم؟
با چوبدستی روی زمین خط میکشد:
_خب این چیزیه بین من و خودم!
ویلا را از دور نگاه میکنم:
_ولی گفتی با من بیحساب شدی پس به منم مربوطه!
دو تا سگ ها دارند جلویمان شیطنت میکنند و چشمهای من که زیر آفتاب گرم شده هی روی هم میافتند. اول با کلمات شمرده و بریده بریده و بعد خیلی روانتر حرف میزند:
_راستش من تو زندگیم خیلی پابند قانون و نظم و وقت نبودم، برای خودم هر وقت هر کاری دوست داشتم میکردم، نصفهشب میخوابیدم
لنگ ظهر پامیشدم! برعکس کوروش، که خیلی منظم و حسابشده بوده همیشه
وقتی اسم کوروش را آورد دلم تکان خورد، چقدر کم در موردش میدانستم و ناگهان چه دلشورهای گرفتم!
_برای همین الان همهی تشکیلات بابام دست کوروشه، چون من به بازیگوشی و سر به هوایی معروفم! مامان منیژه میگه یه زن میتونه با عشقش کامران تا کوه قاف ببره! البته بیانصافی میکنه!
میدونی فلسفهی زندگی برای من جور دیگهای بوده همیشه، من از نوجوونی با یه جور عرفان، یه جور درویشگری خو گرفته بودم، نمیتونستم دنیا رو شکل بقیه ببینم! بگذریم! شاید بعدها نشستیم و حرف زدیم!
احتمالا بهت گفتن که من با یه دختر یونانی ازدواج کرده بودم، در واقع ازدواج که به شکل مرسوم ایرانی که نبود ولی من همهی دل و زندگی و ...هر چی که داشتم رو فدا کرده بودم، اون زن برام خیلی خاص بود...
نفس بلندی کشید و مکثی کرد.
_ولی خب دوران زودگذری بود، آخرین شعلهی سرکش در شمع بود! زود خاموش شد! در حالیکه من انتظارش رو نداشتم! از پا دراومدم!
دست توی موهایش میکشد:
_خیلی تلاش کردم بلند بشم، دوباره زندگی کنم، نمیشد! افتادم به ولنگاری، عین قدیم شب بیداری و روز خوابیدن! مدام نوشیدن، با این زن و اون هرز پریدن... فقط برای اینکه بگذره! ولی نمیگذشت لعنتی!
از همهی زن ها متنفر شده بودم! انگار شبیخون زده بودن به وجودم! یه متروکه ازم مونده بود! دنیا پیش چشمم رنگ باخته بود، هیچی برام رنگ و بویی نداشت...
بعد دیدم این زندگی نیست، تصمیم گرفتم خودم رو بک.شم تمومش کنم، وقتی بهش فکر کردم دلم خواست بیام اینجا و تو اتاق بچگیهام این کار رو بکنم، برای همین به کیانا گفتم من دارم میام ایران، بریم شمال!
دلم میخواست خانوادگی بیایم و...
تا اینکه اون شب تو رو دیدم!
.غمناز پارت 186
حس میکنم دوباره داغ شدهام،دلم نمیخواد کامران حرف بزنه، دلم نمیخواد از من بگه.
دلم میخواد برم جایی که کسی نباشه، به کسی ربطی نداشته باشم اما داره همینطور ادامه میده و میترسم به جای خوبی نرسه!
_تو رو دیدم و جا خوردم! یه جوری که همهی حس های خوب وجودم بیدار شد، انگار که معصومیت قابل برگشته، انگار امید زنده ست!
تموم شب بهت فکر میکردم و میترسیدم اشتباه کنم، قبل از اینکه بیای مامان منیژه تصویر خوبی ازت نداده بود اما کیانا دوست داشت و حس کیانا برام مهم بود.
اون شب وقتی باز تو نوشیدن زیادهروی کردم از تو با کوروش حرف زدم ولی بدجور جبهه گرفت، فهمیدم اشتباه نکردم، زنی که باعث بشه کوروش اون طور باحترام ازش حرف بزنه زن معمولیای نیست!
همهی وجودم گُر گرفت و قلبم شروع به
زدن کرد، با لبهای خشک و تبدار پرسیدم:
_کوروش چی گفت مگه؟
به درخت های بالای سرش نگاه کرد:
_میگم بهت بعدا، بذار سوال اولت رو جواب بدم
آفتاب افتاده بود روی پشتم و حس خوبی داشت اما خیلی بیحوصله بودم.
_بذار خلاصهش کنم! وقتی اومدیم اینجا تصمیمم رو گرفتم که خودم رو تموم کنم!
بستههای قرصی که آماده کرده بودم رو گذاشتم روی میز و اومدم آخرین بار از پنجره دنیا رو نگاه کنم! بعد دیدم کوروش دست تو رو گرفته و داری با چشمهای بسته میری سمت دریا! گ
تو داشتی برای اولین بار دریا رو میدیدی! ذوق کرده بودی و نگاهت به جهان طوری بود انگار که همه چی خیلی شگفتانگیزه! با خودم فکر کردم این دختر زیبا توی کویر نمیدونسته دریا چیه، موج چیه، شاید برای منم هنوز چیزهای جدیدی جایی از این جهان پنهان باشه!
میدونی تمومش فقط همین حس نبود! باید درباره ش مفصل حرف زد، ولی تو و زیباییت و اون نگاهت من رو عوض کرد، قرصها رو انداختم توی سطل و اومدم پایین زدم به آب، یادته؟
یه بار تو منو نجات دادی، دیشبم من تو رو! پس بیحساب شدیم!
رفته بودم توی فکر، رسیدیم دم ویلا، نگهم داشت و توی صورتم نگاه کرد:
_غمناز! از این دیوار که دور خودت کشیدی بیا بیرون! ببین کجایی! ببین پاتو کجا میذاری!
قدر خودت رو بدون! خودت رو دستکم نگیر! خیلی وقتها، جذابیت، اصالت، زیباییهای بکر، نگاههای تازه، طبیعت شگفتانگیز از روستاست! شهر پر از سر و صداست، همه چی توش گم میشه،.
تو یه گنجینهای! به خونوادهی ما خوش اومدی! کمر راست کن و بذار برکت وجودت و عشقی که تو سینه داری اطرافت رو تغییر بده!
.غمناز پارت 187
کوروش:
دستم به جایی بند نیست! مگه چند روز دور بودم؟ کجا ممکنه رفته باشه؟ نکنه از حرفهام رنجیده! نکنه اتفاقی براش افتاده!
مشاورم زنگ میزند:
_گفتن حال رئیس وخیمه به فرض که زنده بمونه هم چند ماهی طول میکشه بتونه برگرده سر کار، دارن جلسه ی اضطراری میذارن به زودی خبر میدن!
از ویلا میزنم بیرون و راه میافتم توی کوچهها، هیچ آرام و قرار ندارم، با خودم حرف میزنم، دعوا میکنم، عصبانی میشوم. خسته و درمانده توی کافهی کوچکی مینشینم.
همان موقع پیام رامین را میبینم:
_پیدا شدن آقا! صبح زود با یه مرد از جنگل برگشتن! الان توی ویلاست!
خونم به جوش میآید، شقیقههایم نبض میزند.
_با یه مرد؟ کدوم مرد؟ نکنه همون پسره هوبیار هنوز هست!
راه میافتم سمت خانه، اصلا حالم دست خودم نیست، زنگ میزنم به مشاورم:
_میخوام با اولین پرواز برگردم
_نمیشه که آقا یه روز دیگه تحمل کنین بالاخره تو جلسه یه تصمیمی میگیرن
_گور
پدرشون با اون جلسه و قراردادشون! میخواستن یه کاری بکنن!
_اتفاقی افتاده؟ لطفا فقط یه روز دیگه صبر کنین
قطع میکنم، نفس بلندی میکشم « غمناااز وای به حالت اگه خطا کرده باشی، این بار نمیبخشمت!»
زنگ میزنم به رامین:
_احمق تو اونجا چه غلطی میکنی که ته پیامت برای من اینه؟ مردی مگه که نتونستی ببینی اون مرتیکه کیه؟ تا یه ساعت دیگه بهت وقت میدم فقط یک کلمه برام مینویسی، اسم اون آدم رو!
دست چپم درد میگیرد، ضربان قلبم تند شده، سعی میکنم آرام باشم اما از توانم خارج است.
میروم توی اتاق روتختی را کنار میزنم دراز بکشم، عکسها هنوزروی تخت پخش و پلا هستند، با یک حرکت جمعشان میکنم و از وسط جرشان میدهم!
_لعنتت بهت غمناز! داشتم میذاشتمت کنار! ولی نه! نمیتونی قصر در بری! هنوز منو نشناختی!
همه را میریزم توی سطل آشغال. سیگارم را آتش میزنم و مدام چشمم به ساعت و صفحه ی گوشی ست.
هی تصویرها توی سرم میچرخد، روستا، دریاچه، تفنگدارهای داخدا، امضاها، پانیسا که حالا توی کماست، چهرهی نوری وقتی نقاب را کنار میزنم، غمناز با تن برهنه و نقاب، غمناز با لباس قرمز، غمناز توی دشت گل، غمناز لب دریا، غمناز توی بغلم، غمناز دم کتابخانه...
کام عمیقی میگیرم و دود را با حرص بیرون میدهم، همان موقع صفحه گوشیام روشن میشود.
چشمهایم را میبندم و نفس عمیقی میکشم، چشمهایم را باز میکنم و دستم را روی گوشی فشار میدهم، پیام باز میشود:
_برادرتون، کامران
غمناز پارت 188
کوروش:
چشمم به اسم کامران میافتد و نفس راحتی میکشم، زنگ میزنم به کیانا:
_ازت انتظار ندارم چیزی رو ازم قایم کنی! قضیهی غمناز و گمشدنش چیه؟
سوت بلندی میزند:
_اووووه تو از اون سر دنیا هم اینجا بپا و جاسوس داری؟ بابا همه سازمانهای جا.سوسی رو گذاشتی تو جیبت که!
سرش غر میزنم:
_حاشیه نرو! جواب سوالم رو بده!
این بار لحنش جدی میشود:
_چی بهت میگفتم؟ تواز اونجا چکار میکردی، نگران میشدی خب! طفلک رفته بود جنگل، از همون مسیر بالای ویلا، آشنا نبوده راه رو گم کرده بود!
سکوت میکند، منتظر میپرسم:
_خب؟
_خب هیچی همه راه افتادیم دنبالش خیلی ترسیده بودیم، هر کی یه طرف میگشت، کامران عقلش کشیده بود اون مسیر رو رفته بود پیداش کرده بود
یک لحظه فکرم قاطی شد:
_الان حالش چطوره؟ یعنی شب تا صبح تو جنگل مونده بود؟
گلویش را صاف کرد:
_بازپرسی میکنی؟ نه عزیزم کامران برده بودش تو کلبه، هم پاش ضربه دیده بود، هم بارون شدید بود هم خودت دیدی که حال خوبی نداشت، نمیتونسته اون همه راه بیاد
حسادت وجودم را گرفت و
تنم به لرزه افتاد، شب بارونی، جنگل، کلبه، چرا خودم اونجا نبودم؟!!!
کیانا گفت:
_اجازه هم نداده کامران بیاردش! می دونی که بالاخره فرهنگشون این طوری نبوده که با یه نامحرم راحت باشه حتی اگه آسیب دیده!
ناخودآگاه دهانم به خنده باز شد، کیانا داشت حرف میزد:
_کامران هم دیده کلبه نزدیکتره، رفتن اونجا، صبح زود هم آورده بودش، پر از تب بود تقریبا از حال رفته بود، دکتر آوردیم، الان حالش خیلی بهتره!
همهی وجودم پر از نگرانی میشود.
_مطمئنی الان خوبه؟
با صدایی که سعی میکند خوشحال باشد میگوید:
_آره عزیزم، خوبه، ببخش منو، هیچ فکر نمیکردم این دختر شیطون مث شنل قرمزی راه بیفته تو جنگل
دلم برایش قنج میرود.
قطع میکنم و دوباره بیتاب میشوم!
.غمناز پارت 189
غمناز
نوری دارد توی حیاط راه میرود من را که می بیند جیغ میزند و میدود طرفم، امیرحسین هم میآید، دو طرفم را میگیرند و میبرند توی اتاق میخوابانند روی تخت.
دوباره تب کردهام، خیالم راحت میشود که برگشتهام، چشمهایم را میبندم، گاهی صدای کیانا را میشنوم، یکبار متوجه میشوم که دکتر آمده و در همان حالت تب و بیحالی دارند بهم آمپول میزنند، اشک از چشمم میآید:
_دنگی دنگی دلی شاهه
ده دیوونه ...
نمیدانم چقدر میگذرد، چشم باز میکنم و حس میکنم تبم قطع شده، سرم سبکتر شده، از جایم بلند میشوم،پایم را روی زمین میگذارم، دردش خیلی کمتر شده، از اتاق میروم بیرون.
نوری توی آشپزخانه است. من را میبیند و هول میآید بیرون:
_کجا داری میری؟
لبخند میزنم:
_جایی نمیرم
و همانجا روی مبل مینشینم، نور کم رمق آفتاب میافتد روی شانههایم. نوری با لیوان چای میآید:
_دارم برات مرغ محلی درست میکنم
بو میکشم:
_غذای بلوچی؟
می نشیند کنارم و لیوان را میدهد دستم:
_آقا مهندس بهم سفارش کرده، گفت برا غمناز غذاهای بلوچی درست کن بلکم یه چیزی بخوره
قلبم تاپ تاپ میکند، آقای زند به فکر غذای من بوده؟ راستی یادم رفت از کامران بپرسم در مورد من چطور با احترام حرف زده!
از جایم بلند میشوم و راه میافتم سمت کتابخانه، دم در میایستم و به کتابها نگاه میکنم، با خودم حرف میزنم « غمناز! یادته دلت میخواست درست رو ادامه بدی، کتاب بخونی، سفر بری، به بچهها یاد بدی، چه آرزوهایی داشتی!»
میروم جلوتر و دست میکشم رو چند تا از کتابها « این همه کتاب اینجاست! از چی شروع کنم؟»
میروم پشت میز مینشینم، کتابی که آقای زند! ...
« آقای زند نه! تا کی خودت رو گول میزنی؟ صداش کن! بگو کوروش!»
سرم را خم میکنم روی کتاب و
صورتم را میگذارم جایی که قبلا کوروش صورتش را گذاشته بود، نفس عمیقی میکشم، احساس دلتنگی دارم.
تکیه میدهم به صندلی « وقتشه بلند شی غمناز! چقدر بی حالی، مریضی، فرار...تا کی قهر؟ درسته مجبورت کردن ولی ازین به بعدش رو خودت بساز! کامران درست میگه، کمرت رو صاف کن، روی پاهای خودت وایستا...»
از جایم بلند میشوم:
_اول از همه یادت باشه خانم خونه تویی!
بعد برمیگردم و به نقاشی زن به لباس قرمز نگاه میکنم، زیر لب زمزمن میکنم:
_به هر حال عشق مال زنده هاست! و من هنوز زندهام!
.غمناز پارت 190
در همان لحظه صدای کیانا را میشنوم و چند دقیقه بعد با کامران جلوی در کتابخانه میبینمشان:
_بهبه! تو بلند شدی؟ حالت بهتره؟
نگاه کامران برق میزند:
_داری کتاب میخونی؟
و میآید تو:
_کوروش تو هر سم و سوراخی یه کتابخونهی خیلی خوب داره! این میدونی یعنی چی؟ یعنی همسر جنابعالی یه کتابخون حرفهایه!
کیانا میخندد:
_یادته بچگی گاهی یه گوشه پیداش میکردیم با کتاب تو بغلش خوابش برده بود؟
کامران یک کتاب از توی قفسه برمیدارد و ورق میزند:
_منم زیاد میخوندم، تا یه جایی علاقههامون شبیه بود ولی از یه جایی کوروش رفت سمت کارگردانی و فیلمنامه و ...منم چسبیدم به فلسفه و عرفان و ...
ازین مکالمهها خوشم میآید، از اینکه هر دویشان دارند گرم حرف میزنند احساس اینکه خانوادهی من هستند را دارم.
کتابی که کوروش داشته میخوانده هنوز توی دستم است، کامران نگاهی میاندازد:
_ببینم، اووو «همه چیز دربارهی ایو» ؟ سلیقه ی تو هم مثل کوروشه که!
_سرم را تکان میدهم،نه کوروش داشته میخونده
_آها! آره، کوروش خیلی دلش میخواست کارگردان بشه، نشد دیگه طفلک
آب دهانم را قورت میدهم:
_چرا؟
کیانا دست میگذارد توی پشتم:
_چون بعد از بابا یکی باید ما رو جمع میکرد
و میخندد. کامران سر به زیر میگوید:
_شاید هم قرار بوده به خاطر شغلش بیاد معدن و اونجا تو رو پیدا کنه
نمیدانم چرا بیاختیار نگاهم میرود روی نقاشی زن قرمز، آن دو هم نگاه میکنند، کامران آهی میکشد:
_یادش به خیر بهارک!
کیانا هم با لحنی غمگین میگوید:
_روحش شاد!
سعی میکنم چیزی به روی خودم نیاورم، همچنان صاف میایستم. گوشهایم را تیز میگیرم اما بیشتر از این حرفی نمیزنند، کیانا راه میافتد سمت در:
_عزیزم ما اومدیم سری بهت بزنیم ، خداروشکر که خوبی، نوری هم گفت مراقبه داره برات غذا درست میکنه، من دو روز خیلی شلوغم، پسفردا شب یه پارتی گرفتم با دوستهام و یه تعدادی، تو هم حتما بیا، یا خودم یا کامران رو میفرستم دنبالت
کامران هم
پشت سرش میرود:
_مراقب خودت باش!
من هم همان کتاب که کوروش میخوانده را برمیدارم و میروم توی اتاق.
چشمم میافتد به گوشیام، میزنم به شارژ و وقتی روشن میکنم می بینم کوروش زنگ زده بوده و نفهمیدهام!
دلم داغ میشود.
رمان صدف 🌹🌹:
غمناز پارت 191
کوروش:
با کیانا که حرف میزنم آرامتر میشوم، این که آن مرد کامران بوده خیالم را راحت میکند، در خانوادهی ما این بیاعتمادی و ولنگاری وجود ندارد که به برادرم شک کنم، کامران با من بزرگ شده و همیشه اصول اخلاقی خودش را داشته، اما این چند روز که برگشته بود نگاهها و حالتهایش برایم عجیب بود، آخرش هم سر در نیاوردم چی شده! همه توابع جدایی از زن یونانیاش بود یا توی دلش چیزهای دیگریست.
در عین حال خیلی نگران غمناز میشوم، شب سختی گذرانده، احتمالا خیلی ترسیده و لحظات وحشتناکی داشته.
میروم سراغ سطل آشغال که عکسها را بردارم اما زن کرهای همه را برده! میزنم توی پیشانیام. به شدت هوایش را میکنم، بی فکر میروم سمت گوشی، باید صدایش را بشنوم، باید زنگ بزنم خیالم راحت شود.
چند بار زنگ میزنم اما تلفنش خاموش است! نگرانتر میشوم. سرم درد گرفته هی راه میروم.
مشاورم زنگ میزند:
_جلسه پسفردا تشکلیل میشه، رئیس جدید انتخاب میشه، برای فردای شما برنامهی جزیرهی نامیسئوم گذاشتن همین نزدیک سئوله!
دلم دارد شور میزند:
_یعنی تا پسفردا بمونیم رئیس معلوم بشه! من جایی نمیرم حوصلهی گشت و گذار ندارم
قبول نمیکند:
_فردا میفرستن دنبالتون، من لغوش نمیکنم، جای قشنگیه حال و هواتون عوض میشه
بد موقعی مجبورم دور باشم، قرص میخورم و میخوابم.
صبح زود میآیند دنبالم، میرویم لب آب و از آنجا با قایق میرویم به جزیرهی کوچکی وسط آب. راست میگفتند جای قشنگیه! قد میکشم و هوا مرطوب و ملایم است.
شروع میکنم به قدم زدن، نقشهی راهنما دارم و ناهارم در رستورانی وسط جزیره رزرو شده است.
قدم میزنم و همه چیز زیباست. اما دلم آرام نمیگیرد.
به ساعتم نگاه میکنم، هنوز زود است، چند ساعت دیگر میتوانم دوباره زنگ بزنم
مسیر طولانیای را قدم میزنم، کمی شنا میکنم و یک نوشیدنی میخورم، برای ناهار میرسم به رستوران چوبی و دلبازی وسط آب.
بهترین جا برایم میز رزرو شده است. یکجور خوراک ماهی و نودل خانگی میخورم که حالم را جا میآورد.
رو به آب و طبیعت زیبای رو به رویم هوایش را میکنم.
شمارهاش را میآورم و زنگ میزنم.
.غمناز پارت 192
غمناز:
توی جایم غلت میزنم و کتاب میخوانم، از اینکه قبل از من کوروش همین کلمهها را خوانده حس خوبی دارم. مدام به گوشیام نگاه میکنم اما تا شب خبری نمیشود، در حال خواندن همان کتاب خوابم میبرد.
خواب میبینم توی جنگل گم شدهام و سایههای سیاهی مدام تعقیبم میکنند، بیدار میشوم و آب
میخورم، باز به تلفنم نگاه میکنم، خبری نیست، فکر میکنم نکنه اشتباهی زنگ زده، نکنه فهمیده توی جنگل گم شدم و شب توی کلبه موندم بخواد دعوا کنه!
صبح زود سر حال میروم پیش نوری، نان تازه ی بلوچی پخته!
_داری چکار میکنی نوری جان! خیلی به خودت زحمت میدی من هر چی باشه میخورم!
یک تکه نان داغ میدهد دستم:
_چه زحمتی مادر! اینجا حوصلم سر میره، اینجوری بوی دیار خودمون تو خونه میپیچه!
بغلش میکنم و میبوسمش
_ها؟ امروز سر حالی؟
نان و پنیر چایم را با اشتها میخورم:
_نباشم؟ بس که من رو غمگین دیدی بهم نمیاد؟
خوشحال میخندد. برمیگردم توی اتاق، گوشی و کتاب را برمیدارم میروم توی کتابخانه پشت میز، از ماجرای کتاب خوشم آمده...
گوشیام زنگ میزند، نگاه میکنم، خودش است.
بلند میشوم، دوباره مینشینم، دست و دلم میلرزد، نفس عمیقی میکشم و بالاخره از ترس قطع شدن جواب میدهم:
_بله
صدای آشنایش را میشنوم:
_سلام! بهتری؟
آب دهانم را قورت میدهم:
_سلام آقا!
_حالت چطوره؟ شنیدم مریض بودی
_خوبم ممنون
نمیتوانم قلبم را آرام کنم، صدایش از پشت گوشی دارد دیوانهام میکند:
_با کامران که مشکلی نداشتی؟ اذیت نشدی؟
لبهای خشکم را با زبان مرطوب میکنم:
_نه آقا! خیلی کمک کردن، ببخشید باعث زحمت شدم
_نه جانم! چه حرفیه! الان خوبی؟ تب نداری؟ می تونی راه بری؟
دست میگذارم روی قلبم:
_بله
با لحن جدی میگوید:
_بگو بله آقا!
تکرار میکنم:
_بله آقا!
میخندد و آهسته میگوید:
_قربون تو برم من!
.غمناز پارت 193
نفسم توی سینه حبس شده، گونه هایم داغ شده، احساس عجیبی دارم.
_غمناز! هستی؟
تا حالا اسمم را اینطور نشنیدهام، اسمم را اینطور دوست نداشتهام:
_هستم!
با همان صدای مهربان میگوید:
_میدونی من الان کجام؟
تکیه میدهم به صندلی شاید هوای بیشتری تنفس کنم:
_کرهی جنوبی
گلویش را صاف میکند:
_الان تو یه جزیرهی خیلی کوچیک نزدیک سئولم، جلسه مون به تعویق افتاده من رو فرستادن اینجا که جوش نیارم، ولی خیلی جای قشنگیه، یادته اون روز تو دشت گل بالای لواسون پرسیدی بازم ازین جاها هست؟ به نظرم باید اینجا رو هم ببینی!
نمیدانم چی جواب بدهم، گوشی توی دستم عرق کرده!
_چرا ساکتی؟
به خودم میآیم:
_نمیدونم چی بگم!
بیمقدمه میپرسد:
_تو دلت برام تنگ نشده؟
میترسم جواب درست بدهم، میترسم هنوز حس عمیقی به من نداشته باشه
_نمی گی نه؟ ولی من دلم برات تنگ شده، حتی برای بداخلاقیهات!
همهی وجودم مور مور میشود، تجربهی این حس را نداشتهام، صدای مردانهاش گوشم را نوازش میکند:
_خب یه چیزی بگو! بگو که
تو هم دلت تنگ شده! کجایی الان؟
_تو کتابخونه!
لحنش عوض میشود:
_اونجا چرا؟
نگران میشوم:
_میخواستم کتاب بخونم، نباید میومدم؟
صدای نفسش را میشنوم:
_اونجا خونهی خودته عزیزم، چی داری میخونی؟
با همهی تلاشم صدایم میلرزد:
_همون که داشتی میخوندی!
چند لحظه ساکت میشود. دوباره صدایم میزند:
_غمناز!
_بله!
_چی شد که داری اون کتاب رو میخونی؟
گوشی را توی دستم جا به جا میکنم:
_میخواستم ببینم چی میخونی
دوباره آهسته و خشدار میگوید:
_پس دلت برام تنگ شده نه؟ یه کم شده مگه نه؟
یک لحظه همهی ملاحظات را میگذارم کنار و زمزمه میکنم:
_شده!
نفس بلند و راحتی میکشدو در همان حال میگوید:
_قربون دلت برم!
توی دلم آهسته میگویم « خدا نکنه»
بعد در حالیه خیس عرق و داغ از تب و تاب شنیدن هستم میگوید:
_خیلی مراقب خودت باش! خیلی! من دیگه باید برم!
و چند لحظه بعد گوشی به دست، روی صندلی کتابخانه نشستهام و بیقرارترین دختر عالمم!
.
غمناز پارت 194
کوروش:
ای جزیرهی نامی! ای هلال ماه خوش یمن! ای رستوران عزیز! ای درختهای با شکوه! عجب طلسمی داشتین! چه حال خوشی داشتم! عجب حس عجیبیه عشق! در یک لحظه چهرهی دنیا عوض شده! آدمها عوض شدن! چقدر همه چی زیباست!
نگاهی به دور و برم میاندازم:
_من اینجا چه کار میکنم! حتی یه لحظه دیگه نمیتونم بمونم!
زنگ میزنم به مشاورم:
_من باید برگردم، شده قید این قرارداد رو بزنم!
سوت میزند:
_خودتون میدونین پای چه هزینهها و پروژههایی وسطه! شوخی میکنین! جزیره خوب نبود؟
میخندم:
_اتفاقا چون خوب بود میخوام برگردم
میخندد:
_متوجه نمیشم، میخواین چند تا برنامهی خوب جور کنم تا بیاین بفهمین چی شده اینا اوضاع رو ردیف کردن! شاید اصلا همین فردا اوکی بشه
بیحوصله میگویم:
_پس تا فردا!
راه میافتم توی کوچه و خیابان! همه جا انگار غمناز همراهم است! پس تا حالا زندگی نمیکردم؟ همهی احساسها و عواطفم آبکی بوده؟ انگار تازه متولد شدهام!
میرسم به مرکز صنایع دستی، میخواهم رد شوم اما به فکرم میرسد سوغاتیهای کوچکی برایش بخرم.
سعی میکنم با دقت چیزهای قشنگی انتخاب کنم، از یک عودسوز معبد خوشم میآید، تصور میکنم با دستهای ظریفش توی آن عود روشن کرده و فضا پر از مه رقیقیست که زیباییاش را جادویی و اسرارآمیزتر کرده.
چند تا سنجاق مو انتخاب میکنم و هوس میکنم خودم موهایش را مرتب کنم و سنجاق را بزنم بهشان.
یک بادبزن با طرح نقاشی معروف نقاش کرهای انتخاب میکنم.
دو تا عروسک که لباس سنتی کره را پوشیدهاند و مثل خودش لباسشان رو دوست
دارند.
چند تا ماسک نمایشی هم برای خودم میخرم به یاد آرزوهای از دست دادهام برای وقتی که میخواستم کارگردان بشوم!
***
فردا صبح همهش منتظر هستم که نتیجهی جلسه چه میشود تا اینکه باز مشاورم زنگ میزند:
_رئیس جدید انتخاب شده اما طرف کره نیست الان هفت هشت روزی میشه تا بیاد و کارها رو دست بگیره
_چطور نبوده رئیس شده!
_رای بیشتری آورده خواهرزادهی همین رئیس قبلیه هم هست
_پس بلیط بگیر من برگردم
_نمیشه! اصلا نمیصرفه، ممکنه شما برین برنامه رو یا به تعویق بندازن یا فعلا کنسل کنن!
آنقدر دلیل میآورد که قانعم میکند. چاره ای نیست! فکر دیگری به ذهنم میرسد، زنگ میزنم به آناهیتا:
_لطفا برای غمناز پاسپورت بگیر، خیلی زود کارها رو ردیف کن!
.غمناز پارت 195
غمناز:
آتشی افتاده به جانم، هی توی کتابخانه راه میروم، توی خانه راه میروم.
امیرحسین را صدا میکنم:
_چطور میشه موسیقی گوش کرد؟
تلویزیون را نشانم میدهد:
_این وصله به اسپیکرهای سقفی، اینجا هم میتونین با فلش وصل بشین، با بلوتوث هم میشه، کلا هر جور بخواین میشه
فلش ندارم، توی گوشیام موسیقی ندارم، میپرسم:
_هر چی از قبل همینجا هست.
سرش را تکان میدهد، از توی کشو یک فلش برمیدارد:
_فلش آقا رو وصل میکنم
زیر لب میگویم:
_خوبه!
کمی بعد صدای خواننده توی سالن میپیچد.
_خانم میتونین اسپیکر هر اتاق یا سالن که بخواین وصل باشه بقیه جاها خاموش!
_برای خواب معصومانهی عشق کمک کن بستری از گل بسازیم/ برای کوچ شب هنگام وحشت کمک کن با تن هم پل بسازیم...
چرا حالا که این همه دور است اینطور پر تب و تاب شدهام! چرا نگفت کی برمیگرده؟ چرا نپرسیدم؟
میروم از توی کشوهای آشپزخانه چند تا دستمال پیدا میکنم، نوری باز در هر حال غذا درست کردن است، هر طور بوده جنوب را آورده شمال!
میافتم به جان خانه، روی میزها، صندلیها...
امیرحسین سر میرسد:
_چکار میکنین خانوم؟ میخواین آقا منو بندازه بیرون، من تازه نامزد کردم ، نکنین! الان زنگ میزنم بیان هر جا که گفتین مث آینه برق بندازن
دستمالها را میگذارم کنار میروم توی حیاط، به گل ها نگاه میکنم، سبزیهای تازه
باید یک کاری بکنم! چطور تاب بیاورم! چشمم میافتد به در، پسر بچهای دست تکان میدهد، میروم نزدیک، دسته گل وحشی و بزرگ توی دستش را میگیرم سمتم:
_مال غمناز خانمه!
گلها را میگیرم و دست میکشم توی موهایش:
_کی تو رو فرستاده؟
لبهای کوچکش تکان میخورد:
_کوروش
هول میکنم نگاهی به اطراف میاندازم کسی نیست، نفسم بند آمده، بلند میشوم و پسر بچه به دو دور میشود
طوری که نمیتوانم پشت سرش بدوم.
گلها را بغل میگیرم و برمیگردم تو، میروم توی اتاق در را میبندم، آرامتر که میشوم برایش پیام میفرستم:
_سلام کجایی؟
زود جوابم را میدهد:
_سلام عزیزم، تازه از بیرون اومدم، خونهام
با تعلل مینویسم:
_یکی برام گل آورد
_چه کار خوبی کرد!
_گفت تو فرستادی!
_من فرستادم
روی لبم لبخند میآید، پوستم گرم میشود:
_کی برمیگردی؟
_متاسفانه هنوز معلوم نیست، چرا میپرسی؟
نفسم را بیرون میدهم، نوشتنش سخت نیست؟ چطور از دوستداشتن و دوستداشتهشدن مطمئن شویم؟
مینویسم:
_کاش زودتر برگردی!
غمناز پارت 196
ضربان قلب کوروش توی سینه شدت میگیرد، باورش نمیشود که غمناز این جمله را نوشته، از آن طرف غمناز به شدت بیقرار است چرا که اقرار به عشق تیغ دو لبه است!
حالا به اعتبار همهی آنچه که کوروش انجام داده نرم شده یا به خاطر دسته گل وحشی که به دستور کوروش از راه دور برایش فرستاده شده، یا خودش هم از اول دلش برای این مرد جذاب لرزیده بوده، در هر حال تیر از کمان در رفته و آب از کوزه ریخته!
حالا که درست در اوج احساس و هیجان از هم دور هستند، هر چه بال و پرشان را به قفس بکوبند فایدهای ندارد.
کوروش چنان هیجانزده میشود که زود زنگ میزند:
_چیزی رو که نوشتی رو بهم بگو! میخوام بشنوم
غمناز خودش را به آن راه میزند و یا صدای نازک و خانمانسوزش میپرسد:
_چی نوشته بودم؟
کوروش استاد شکستن این فضاهاست:
_گفتی کاش زودتر برگردم!
غمناز میخندد:
_چون ما حوصلهمون اینجا سر رفته!
کوروش کم نمیآورد:
_میام حوصلهت رو سرجاش میارم!
اتفاق های شگفتانگیز با رگ و پوست و عصب و همهی وجود غمناز بازی میکند، هر تجربهی تازه، هر جمله، هر کلمهی عاشقانه هر قربان صدقه حالش را دگرگون میکند.
_چیه ساکتی؟ بذار حداقل صدات رو بشنوم! ما که شکستیم دخترک داخدا! دست و دلمون رو شده!
غمناز دوباره از صراحت فرار میکند، از برهنگی احساسها میترسد، دخترک روستایی، بدون رابطه و تعامل با جنس مخالف، احساسش هم مثل خودش لای پارچه و زیر روبند بوده:
_چی شده؟
کوروش تمامش میکند:
_چیزی نشده عزیزم! دوستت دارم!
تمام بدن غمناز سِر میشود، انگار که سرب داغ توی گوشش ریختهاند، نشسته میان غنچهی گل سرخ، لای عطر تند و داغ، سرخیِ سیاه، فشار گلبرگها، گردهها و رگهها...
نفس حبس شده توی سینهاش رها میشود اما کلمه ها توی گلویش میشکنند.
_غمناز! هستی؟
این صدای مردانهی خشدار، پر قدرت، پر از جاذبه، شهوتانگیز!
_هستم!
دوباره تکرار میکند:
_من دوستت دارم! از همون لحظه که
دیدمت دوستت داشتم، ولی تو اگه نمیخوای چیزی نگو! بذار وقتی دیدمت بگو! بذار الان با صدات با نفست...
انگار که اگر کلمهای بیشتر بگوید ممکن است بغض جاذبهی صدایش را بگیرد، سکوت میکند! یکی از زیباترین سکوتهای عالم!
این بار غمناز صدایش میزند:
_کوروش!
لبهایش را روی هم فشار میدهد:
_جانِ کوروش! دورت بگردم! دور کوروش گفتنت بگردم! چیزی نگو! ...
غمنازپارت 197
غمناز:
جلوی آینه میایستم، به چشمهایم نگاه میکنم، موهایم را باز میکنم، دست میکشم روی موهایم، احساس میکنم زیبا هستم، تازه زیبا شدهام! دست میکشم روی گونهام که هنوز گرم از گوشی و صدای اوست.
گفت دوستم داره!
مهندس کوروش زند دوستمم داره!
نفس بلندی میکشم، خوبه که شوهر قانونی منه! وگرنه از تب به دست آوردن و رسیدن بهش میمردم!
دوش میگیرم، لباسم را عوض میکنم، هنوز خودم آرایش نکردهام، در کیف آرایشم را باز میکنم، حرفهای سهیلا یادم میآید، رژ لب را برمیدارم اما پشیمان میشوم.
در اتاق را میزنند، باز میکنم، کیاناست:
_زیباترین! امروز چطوری؟ چه رنگ و روت باز شده! چه خبره؟
لبخند میزنم
_ببین من مهمونیم عقب افتاد چند تا از بچه ها وقتشون جور نبود، اومدم بریم یه دوری بزنیم
توی دلم خوشحال میشوم، نمیشد با آن همه بیقراری توی اتاق بمانم
با کیانا میرویم بیرون، آنقدر مهربان است، آنقدر شوخی و شیطنت میکند که خیلی بهمان خوش میگذرد.
یک جا هم میخواهیم شام بخوریم از اینکه بعضی از اطرافیانمان بهم زل میزنند شاکی میشود و به جای دعوا با متلک و شوخی حالشان را میگیرد.
شب با خواندن دوبارهی پیامهای کوروش بالاخره میخوابم اما صبح که بیدار میشوم می بینم برایم نوشته:
_میخوام بیارمت پیش خودم، سهیلا میاد مدارکت رو بهش بده پاسپورت بگیره!
اولین سوالی که توی ذهنم اومد رو نوشتم:
_مگه تا کی اونجایی
_شاید دو هفتهای بشه
_من چه جوری بیام؟ بیام برای چی؟
بعد از این سوال پرتم، زنگ میزند:
_ببین دختر جان! زن باید جایی باشه که شوهرش هست! درسته؟ بگو بله آقا!
سکوت میکنم. لحنش مهربان میشود:
_امروز چطوری؟ خوب خوابیدی؟
_خوبم
میخندد:
_خواب من رو ندیدی؟
_نه
دوباره میخندد:
_خب اشکال نداره، منم ندیدم، برای همین میخوام بیارمت اینجا که خودت رو ببینم
میروم توی فکر و ناراحت میشوم:
_تنها؟ چه جوری تنها بیام؟ من بلد نیستم
باز صدایش اغواگر میشود:
_یاد میگیری عزیزم! هنوز کلی سفر باید بری! خودم هوات رو دارم قشنگم! نمیذارم آب تو دلت تکون بخوره!
دلم قنج میرود، چرا باید همهی این ها را وقتی بشنوم که
نمیتوانم چشمهایش را ببینم! چرا از دور؟
***
نزدیک ظهر سهیلا میرسد و مدارکی که لازم دارد را میگیرد. پاک هوایی شدهام! عاشقی، سفر…
چقدر دنیایم عوض شده! انگار دارم خواب میبینم!
.
غمناز پارت 198
کوروش:
صدای دختر داخدا دیوانهام میکند، کرهی جنوبی شده جهنم! میتوانم سرم را به دیوار بکوبم از بس فکر و خیال کردهام! احساس میکنم دوریام برایش مهم است، احساس میکنم دارد نسبت به من حس پیدا میکند، احساس میکنم الان وقتش است که کنارش باشم!
هر از گاهی زنگ میزنم و تماسهایمان کمکم دارد به پچپچههای عاشقی تبدیل میشود! حالا بی خیال غرور و کارخانه و هر چی توی دنیا قربان صدقهاش میروم!
_عزیزکم! عمرم!
دیشب گفتم که نگاهش چطور آتش به جانم میزده! گفتم که هوس آغوشش را دارم، گفتم:
_دلم میخواست الان پیشت بودم، بغلت میکردم، سفت...
طفلک اینطور وقتها سکوت میکند، عشوهها و زبانریزیهای خیلی از دخترها را ندارد ولی سکوتش جانم را میسوزاند!
گفتم:
_من تنت رو بدون روح نمیخواستم، دلم میخواد وقتی دلت باهام یکی شد، روحت بهم نزدیک شد، اونقدر ببوسمت که توی بغلم از حال بری!
صدای نفسهای نازکش را میشنیدم، بی کلمه معاشقه میکند!
انگار همهی وجودش را پیش خودم حس میکردم! خاطرهی تمام بغل کردنهایش توی ذهنم جان میگرفت!
شب مرطوب شرقی طوری حسهایم را برانگیخته بود که من ولی بی ملاحظه عاشقی میکردم:
_اون لبهات! بدجور هوست رو کردم! تا حالا تو زندگیم این همه نخواسته بودم، این همه دور از خواستهم نبودم! دستم ازت کوتاهه دختر بلوچ!
دخترک بیپناه تنها یک بار زمزمه کرد:
_من خجالت میکشم!
دیوانهتر شدم:
_از چی خجالت میکشی جانم، از کی؟ قربون خجالت کشیدنت برم! محرم هم بودیم قدرش رو ندونستیم!
خودم همهی خجالت هات رو به جون میخرم! خودم خجالتت رو با لب هام برمیدارم، با دستهام
آهسته صدایش میکنم:
_غمناز!
و همهی تمنایش را میریزد توی یک کلمه:
_جانم!
نفسم میگیرد:
_جانِ دلم!
***
مشاورم میگوید رئیس جدید چند روز دیگر میرسد و کار تمام میشود. حالا که این همه طول کشیده ترجیح میدهم غمناز بیاید اینجا.
توی ذهنم برایش نقشه میکشم! بیصبرانه کارهای آمدنش را پیگری میکنم.
برای پاسپورت زودتر هزینه میکنم و
از مشاورم میخواهم از طرف اینجا برای سفارت نامه بفرستند.
رامین از شمال پیام میدهد:
_آقا من هنوز بمونم؟
خودم هم نمیدانم کار درست چیست، فکر میکنم همانجاها باشد تا اگر کاری بود، یا غمناز برای آمدن به کمکی احتیاج داشت خبرش کنم.
پیام میدهم
که:
_فعلا باش!
.
غمناز پارت 199
غمناز
تمام این روزها با هول و ولا، با پریشانی گوشی به دست سر میکنم، گاهی کتاب میخوانم اما مدام حواسم پرت میشود، انگار سنم کم شده، انگار جز کوروش چیز دیگری بلد نیستم.
شبها قربان صدقه ها و حرفهایش توی ذهنم مرور میشود و گاهی همانطور که در هر حال پیام دادن هستیم خوابم میبرد، روزها پناه میبرم به موسیقی، به کتابخانه، به حیاط و گلها...
گاهی با کیانا بیرون میرویم، گاهی هم کامران همراهیمان میکند.
پریشب رفتیم پیش مامان منیژه، هنوز با من سرد است، کامران هی مرا به حرف کشید:
_کتاب رو خوندی؟ « همه چیز دربارهی ایو»
گفتم که تا وسطها خواندهام، پرسید:
_نظرت راجع به شخصت اصلی چیه؟
و چشمکی دور از چشم مامان منیژه زد، داشت تلاش میکرد من حرف بزنم، بحث کنم، تا نشان بدهم دختر بی دست و پایی نیستم.
من هم شروع کردم به حرف زدن و نظرم را گفتم.
مامان منیژه زل زده بود بهم نگاه میکرد، یکهو بیمقدمه پرسید:
_چقد سواد داری؟
صاف نشستم:
_من دانشجوی کارشناسی علوم اجتماعی بودم، پدرم مجبورم کرد ازدواج کنم، درسم نیمهکاره مونده
چشمهایش را ریز کرد:
_دانشجو بودی؟ کجا؟ تو که تا حالا از روستا بیرون نرفتی!
سعی کردم آرام باشم و خیلی شمرده گفتم:
_پیامنور زابل، ولی از راه دور، با کمک خانم موسوی، مدیر مدرسه، داخدا اجازه نمیداد دخترش بره شهر دیگه دانشگاه، من همین از دستم برمیاومد
کامران حرفم را قطع کرد:
_الان هم میتونی از راه دور ادامهش بدی هم حضوری هر چی دوست داری بخونی
مامان منیژه هنوز توی فکر بود.
***
دوشنبه شب بالاخره مهمانی کیانا برگزار میشد. من از ظهر استرس داشتم. هنوز شلوغی به همم میریخت.
به کوروش گفتهام که قرار است بروم مهمانی، لحنش را تغییر داده بود:
_بدون من؟ مهمونی؟
سادهدلانه میگویم:
_میخوای من نرم؟
میخندد:
_نه عزیزم! برو کلی خوش بگذرون، فقط زیاد خوشگل نکن! یعنی یه کاری کن خوشگلیهاتو نبینن!
میخندم:
_روبند بزنم؟
قاهقاه میخندد:
_ای بر پدر روبند!
یاد پارهشدن لباسهایم میافتم، میروم توی لک.
_ناراحت شدی؟
به رویم نمیآورم. عصر لباسی که سهیلا برایم گذاشته را میپوشم، آرایش خیلی ملایمی که یادم داده را به سختی انجام میدهم.
کیف و کفش ست لباسم را میگذارم کنار. پبام کوروش میآید:
_کجایی الان
_تازه آماده شدم
_جای من خالی! بیا بغلم!
قرار است کامران بیاید دنبالم، به ساعت نگاه میکنم و میروم توی حیاط.
.غمناز پارت 200
غمناز:
توی حیاط منتظرم که نوری را می بینم، نگاهی به قد و بالای من میاندازد:
_داری
میری؟
سرم را تکان میدهم، سبد سبزی توی دستش را میگذارد روی پله:
_نمیدونم چرا دلم رضا نیست، کاشکی آقا مهندس نمیرفت خارجه!
بیحوصله میگویم:
_چیزی نشده که، از چی نگرانی؟
سرش را میخاراند:
_از چی نباشم؟ این الان زندگیه تو داری؟
می نشینم کنارش:
_نوری جان نشد بهت بگم، آقای زند داره کارای منم میکنه برم پیشش، اون خانم سهیلا هم که اومد مدارکم رو گرفت برام گذرنامه بگیره
چشمهایش برق میزند:
_آقا مهندس از تو عاقلتره!
بازویش را فشار میدهم:
_دایهی منی یا اون؟
ابرویش را بالا میاندازد:
_دایهی حق!
همان موقع کامران میرسد و بوق میزند. وقتی میرسم دم در پیاده شده، کت و شلوار سرمهای پوشیده و حسابی به خودش رسیده، یاد کوروش میافتم و دلم فشرده میشود. در را برایم باز میکند:
_بفرمایید بانو!
میخندم. توی راه میگوید:
_چشمهات برق میزنه، حالت عوض شده، اوضاع با کوروش خوبه؟
سرم را تکان میدهم و لبخند میزنم. بعد باهاش شوخی میکنم:
_چه خوشتیپ کردی! کی میاد مهمونی؟
لبخند کمرنگی میزند اما سکوت میکند.
وقتی میرسیم تقریبا شلوغ است. ویلای کیانا خیلی مدرن است، کلا همه چی متفاوت است، ساختمان، نورهای عجیب، وسایل.
موسیقی پخش میشود، نوشیدنی سرو میشود، دختر و پسرهای جوان بگو بخند میکنند.
ناگهان هر کسی که اطرافمان هست به سمت ما برمیگردد و خودم را در هجوم نگاهها و پچپچهها میبینم!
کامران یک دستش را میگذارد توی پشتم و دست دیگرش را بالا میبرد به نشانهی احوالپرسی اما ماجرا به همین ختم نمیشود و عدهی زیادی دورمان حلقه میزنند:
_عروس خانوادهی زند!
_زن کامرانه؟ یونانی بود؟
_نه بابا زن کوروشه!
_دختره خر شانس! ولی چقدر خوشگله!
_چه یونیکه این!
کامران سرش را میآورد نزدیک گوشم:
_یه قرن هم بگذره این خصلت ما ایرانیها عوض نمیشه
کیانا خودش را میرساند، روبوسی میکنیم و ما را میبرد سر یک میز:
_چقدر منتظر بودن، هی زن کوروش کو راه انداخته بودن، عین خیالت هم نباشه خوشگلم! راحت باش، بعضیهاشون دوست های خوب و بیشیله پیلهای هستن، بعضی هاشونم که خرده شیشه دارن چشمشون درآد!
نشستم و هنوز سنگینی نگاهها روی خودم را حس میکردم.
کامران یک شات نوشیدنی داد دستم اما نتوانست بماند، دوست و آشنا دورش را گرفتند و گرم حرف شد. کم کم رقص هم شروع شد و چشمم داشت توی جمعیت میگشت...
رمان صدف 🌹🌹:
غمناز پارت 201
.غمناز
من عادت به اینجور مهمانیها نداشتم، فقط توی رمانها خوانده بودم، رفتارها و بگو بخندها و لباسها برایم تازگی داشت، با کنجکاوی به اطرافم نگاه میکردم و گاهی خوراکی کوچکی میخوردم.
یک بار کامران آمد سراغم.
_میای برقصیم؟
سرم را به نشانهی نه تکان دادم:
_من ازین رقصها بلد نیستم
با خنده گفت:
_خب بلوچی برقصیم
با دو دست رد کردم انگار که الان مجبورم میکند اما دوباره رفت وسط و همان موقع دختری بهش نزدیک شد.
من با بدنم اینطور راحت نبودم، برای من بلند شدن و جلوی این آدمها رقصیدن فاحعه بود!
کم کم دیدم فقط نشستهام و همه مشغول هستند. بلند شدم و شروع به قدم زدن کردم، ناگهان از در شیشهای بزرگ چشمم افتاد به دریا!
دلم پر کشید! چرا تا الان متوجهش نشده بودم!
راه افتادم رفتم بیرون لب آب. همان اطراف هم صندلی چیده بودند و تک و توک کسانی بیرون بودند.
بوی آتش میآمد. چشمم افتاد به پسر و دختری که توی بغل هم بودند، داشتند هم را میبوسیدند. زود نگاهم را چرخاندم.
یاد روزی که آمدیم لب آب افتادم! یاد وقتی که کوروش بغلم کرد و از آب بیرونم آورد. دلم برایش تنگ شد. به گوشیام نگاه کردم.
کفشهایم را درآوردم و قدم گذاشتم توی آب. خنکی آب پاهایم را نوازش کرد. همان لحظه پیام کوروش آمد:
_مهمونی خوبه
نوشتم:
_من حوصله نداشتم اومدم لب آب، موج داره میاد!
نوشت:
_چه موج بزرگی! بپر بغلم!
سرم را گرفتم رو به آسمان و قطرههای ریز آب به صورتم میخورد، خدایا دلم میخواست! دلم در اوج خواستن بود! میخواستم رو به آبها فریاد بزنم:
_ کوووروووش!
و قلبم بیرحمانه میزد. شعر فروغ آمد روی لبم:
_این دگر من نیستم من نیستم
حیف از آن عمری که با من زیستم!
صدای خندهها به خودم آورد، برگشتم، چند تا دختر و پسر آمده بودند لب آب.
رفتم عقبتر و نگاهشان میکردم. دور هم حلقه زده بودند و میخواستند بازی کنند. داشتند یارکشی میکردند.
یکی از پسرها گفت:
_نامردیه قبول نیست! ما یکی کمتریم
همان لحظه چشمش افتاد به من:
_دختر خانوم! میای بازی؟
پسر دیگری داد زدی:
_بیا خوشگله! خوش میگذره!
کم کم به من نزدیک شدند، یک قدم عقب رفتم، یکی گفت:
_واای چه خجالتیه!
و دستهایش را به هم زد:
_قبول نیست این خیلی خوشگله، خودش یه گروهه!
پسری که تازه رسیده بود با صدای کلفتی گفت:
_خجالت بکشید ایشون خانم آقای کوروش زنده! بیاین کنار بچهها!
.
غمناز پارت 202
سرشان را پایین انداختند و رفتند کنار.
_ببخشید خانوم!
نفس راحتی کشیدم و سرم را تکان دادم. دوباره برگشتم رو به دریا. این بار صدای ترانهی شادی
بلند شد. چند نفر هم آمده بودند ساز میزدند، چقدر همهچیز تازگی داشت. چقدر دنیای من متفاوت بوده! روستا، میلو، سنگین، تاجکی...بازیهایمان، خوراکیهایمان...
اصلا اینا میدونن که یه همچین روستاییام هست؟ منم نمیدونستم بعضی آدما اینجوری زندگی میکنن! چقدر دنیا ناعادلانهست!
دوباره یاد داخدا افتادم، داغ دلم تازه شد، آه بلندی کشیدم!
_کجایی داخدا!؟ کاری کردی کسی که باعث کشته شدن عزیزم شده بود رو دوست داشته باشم، عاشقش بشم! دل و دستم براش بلرزه!
باز پیام کوروش رسید:
_غرق شدی؟
نمیدانم چرا نوشتم:
_نه! خوشحال نباش!
نوشت:
_دورت بگردم، بیا خودم غرقت کنم!
وای از دلم!
یکی داشت ترانه میخواند:
_عشق تو دریا بود دریا بود
هر جا بودی واسم آخر دنیا دنیا
اون شبی که دیدمت مثل رویا بود...
غرق میشوم توی موسیقی، ترانه، صدای آب، خندههای دختر و پسرها، بپی بلال کباب شده، پیامک کوروش....بیا خودم غرقت کنم! چه قشنگ!
_غرق شدم کوروش! تا اومدم بفهمم غرق شدم!
توی فکرم که برمیگردم به سمت ویلا. چشمم میافتد به مردی که دارد نزدیک میشود، خیلی آشناست، فکر میکنم که قبلا کجا دیدمش؟
یادم میافتد به شب جشن ویلا، وقتی حوصلهام سر رفته بود و بلند شده بودم قدم بزنم بهم نزدیک شده بود، اولش تبریک گفت. بعد داشت من من میکرد که چیزی بگوید اما همان موقع کوروش رسیده بود.
به کوروش گفت فقط خواسته خداحافظی کند، کوروش روی خوشی بهش نشان نداد، اگر اشتباه نکنم بابک صدایش کرد.
موهای لخت خرمایی، چهرهی تقریبا سفید و چشمهای روشن و درشت دارد.
میرسد به چند قدمی من:
_ بپا! خیس نشی دختر داخدا!
سلام میکنم و سرم را میاندازم پایین. حالا کاملا نزدیکم است و بوی عطرش را حس میکنم. حس خوبی ندارم. خودش سکوت را میشکند:
_خیلی منتظر فرصتی بودم باهات حرف بزنم! فکر کنم امروز وقت مناسبی باشه، تو هم حوصلهت سر رفته انگار
به رو به رویم خیره میشوم:
_من با شما حرفی ندارم!
میخندد:
_چطور ممکنه آدم با شریکش حرفی نداشته باشه؟
ابرویم از تعجب بالا میرود:
_من با شما شراکتی هم ندارم!
این بار بلندتر میخندد:
_یعنی میخوای بگی خبر نداری که نصف دم و دستگاه خانوادهی زند به اسم توئه؟َ!
.غمناز پارت 202
نصف دارایی خانوادهی زند؟ جملهاش خبریست یا سوالیٕ؟
ماتم برده، نه کلمهای برای تعجب دارم نه حرکتی میکنم. باز خودش سکوت را میشکند:
_نگین که تعجب نکردین! میدونم کسی شما رو در جریان قرار نداده! میدونم که روحتون هم خبر نداره! من الان فرصت زیادی ندارم، برای همین بدون مقدمه رفتم سر اصل مطلب!
هنوز جملههایش را
هضم نکردهام، اصلا نمیفهمم منظورش چی هست. خودش ادامه میدهد:
_من در جریان همه چی هستم، پروندهی برادرتون رو به دقت خوندم، میدونم کی و چقدر مقصره!
این بار نگاهش میکنم، این مسالهای نیست که برایم مهم نباشد، او هم برمیگردد و خیره میشود بهم:
_دریغ از این زیبایی شگفتانگیز! دریغ ازین چشمها، حیف شما نیست؟ میدونم که دختر خیلی باهوشی هم هستین! چرا باید به این وضعیت تن بدین؟
سرم را برمیگردانم، تعریفهایش اذیتم میکند:
_کدوم وضعیت؟
دستهایش را توی جیب های شلوارش میگذارد و نگاهی به اطراف میکند:
_ازدواج اجباری! وجه المصالحه شدن! زندگی صوری!
سعی میکنم کلماتش را هضم کنم.
_به نظر من داخدا فکر هوشمندانهای کرد! اینا میخواستن خون برادرت رو با پول بخرن ولی کاری که داخدا کرد، دودمانشون رو به باد میده! این بستگی به تو داره که چطور ازین موقعیت استفاده کنی، فعلا که نادونی کردی و مدارکت رو دادی بهشون!
جملاتش مثل پتک توی سرم میخورد، احساس می کنم آب دریا سرد شده دیگر تحمل ندارم، بغضم گرفته:
_کدوم مدارک؟ من حرفاتون رو نمیفهمم!
باز نگران نگاهی به اطرافش میاندازد:
_میدونم! اصلا تو این باغا نیستی، یه کم چشم و گوشت رو باز کنی به اطرافت نگاه کنی بهتر میفهمی! یه کم فکر کن ببین چرا برادره از اون سر دنیا پیداش شده، فکر کن ببین چرا کیانا این همه هواتو داره، برادر و خواهر کک افتاده به تنشون، بیشتر فکر کن ببین این چه سفر کاریه که تو هم باید بری، و قبل از رفتن مدارکت رو باید بدی!
نیم نگاهی بهش میاندازم و آب دهانم را قورت میدهم:
_اصلا متوجه منظورتون نمیشم، خیلی با کنایه حرف میزنین، میشه واضحتر بگین؟
باز خیره نگاهم میکند:
_به این واضحی! نصف دارایی خانوادهی زند به اسمت زده شده! کوروش بخواد طلاقت بده باید همه رو دو دستی تقدیمت کنه! برای همین علارغم میلش مجبوره تو رو نگه داره، حتی شده صوری! برای همین تو رو گذاشته ویلای لواسون که تو دست و پاش نباشی
تازگیها هم نمیدونم چطور باهات برخورد کرده که خام شدی و به هوای رفتن به کره مدارکت رو تقدیم کردی که برای قرادادها و هر مسئلهای پات وسطه، بهت نیازی نداشته باشن!
ساکت شده بود.
گیج رو به دریا ایستاده بودم.
.
غمناز پارت 203
باز با بیقراری دور و برش را میپاید:
_ببخش! من مجبورم بودم تند تند همه چیز رو بگم، خیلی سعی کردم فرصت مناسبی پیدا کنم، نمیشد، تا امروز که بالاخره کیانا دعوتم کرد اینجا، فقط هم به خاطر تو اومدم، چون میدونستم اینجایی و گفتم این شانس رو هم امتحان میکنم!
داشت سردم میشد. هجوم
کلمهها و صدایش اذیتم میکرد.
_ناراحت نباش، من باهاتم، همه جوره! به حرفم گوش بدی سه سوته کار خانوادهی زند تمومه، بهشون رودست میزنیم! تو داراییت رو بگیری میشیم دو تا سهامدار اصلی، چیزی که داخدا خواسته هم اتفاق میافته!
با لبهای خشک میپرسم:
_خواستهی داخدا چیه؟
پوزخند میزند:
_ازین واضحتر؟ به خاک مالیدن پوزهی ادمهای پر مدعا! انتقام! گرفتن تقاص خون پسرش
و با مکث کوتاهی، غمگین میگوید:
_شهسوار...برادرت
با خودم فکر میکنم که چکار کردی داخدا؟ چرا هیچی به من نگفتی؟ اینجا چه خبره؟
لحنش مهربان میشود:
_دنیا که به آخر نرسیده! برای تو هیچوقت نمیرسه! این همه زیبایی! حالا یه ثروت زیاد هم اضافه شده، باید خوشحال باشی!
بعد با آحتیاط و ارام میگوید:
_بهتره من برم، هر چی باید میدونستی رو بهت گفتم، خدا میدونه الان کوروش چند نفر رو کجاها بپا گذاشته، میشناسمش! هنوز ما اینجا حرف نزده اون تو کره با خبر شده!
دو عقدم میرود عقبتر:
_خیلی مراقب خودت باش! من هواتو دارم دورادور! بالاخره ما کم از کوروش نیستیم، حواسم به قرادادها و همه چی هم هست خیالت راحت! کوچکترین چیزی بشه بهت خبر میدم! خودت هم حواست جمع این خونواده باشه! زیاد به دوستیشون اعتماد نکن! پول حرف آخر دنیاست!
سریع دستی به بازویم میزند و راه میافتد:
_خدانگهدار!
تنها میمانم لب آب، شوک بزرگی بهم وارد شده، احساس خالی بودن میکنم، کی راست میگه؟ به ویلا و آدمها نگاه میکنم، موسیقی، بو رنگ صدا، چقدر همه چیز درهم است.
شروع میکنم به آرام آرام به سمت دریا رفتن « وجهامصالحه، ازدواج اجباری، ویلای لواسون، قراداد داخدا، مهربونی کیانا...»
هی صداها توی سرم میپیچد « خودم غرقت میکنم غمناز»
آب تا کمرم رسیده، زیر پایم دیگر سفت نیست.
_« خودم غرقت میکنم غمناز»!
.غمناز پارت 204
در آخرین لحظه صدای کامران را میشنوم:
_جلوتر نرو غمناز! غمناااز!
موج میرسد و دیگر چیزی نمیشنوم، زیر پایم خالی میشود و برآمدگی بزرگی زیر پهلویم حس میکنم، سرم سنگین میشود و ...
وقتی به هوش میآیم، چیزی یادم نیست، سر و چشمهایم درد میکند، تار می بینم.
گلویم خیلی میسوزد، حالت تهوع دارم، هر چه سعی میکنم نمیتوانم حرف بزنم.
بعد از مدتی متوجه میشوم توی بیمارستانم، هنوز تار میبینم، صدای کامران را میشنوم:
_غمناز! صدامو میشنوی؟
چشمهایم را روی هم میگذارم، دستم را میگیرد:
_همه چی مرتبه، آروم باش!
هنوز چیزی یادم نمیآید:
_چی شده؟ چرا نمیبینم؟
دستم را فشار میدهد:
_داشتی غرق میشدی، طبیعیه، یه کم بگذره
خوب میشی
میخوابم، این بار که بیدار میشوم سرم را به سمت پنجره میچرخانم، حالا بهتر می بینم. روی صندلی کنارم کیانا خوابش برده.
دارم نگاهش میکنم که مهمانی، حرفهای بابک و همه چیز یادم میآید. همین موقع کیانا بیدار میشود، چشمهایش سرخ سرخ شده، انگار که خیلی گریه کرده
خم میشود رویم و دست میگذارد روی پیشانیام:
_خوبی عزیز دلم؟
صدایش کاملا گرفته، رویم را برمیگردانم. صدایم میزند:
_غمناز جان! بهتری؟
جوابش را نمیدهم. احساس تنهایی و بیپناهی میکنم، با ته گلو میگویم:
_نوری کجاست؟
با فین فین میگوید:
_بهش نگفتیم فکر میکنه دیشب پیش ما موندی!
میخواهم بلند شوم، با دستش نمیگذارد:
_بمون تا دکتر بیاد!
بعد با التماس میگوید:
_کوروش دیوونهم کرده! گوشیت افتاده تو دریا، تا الان پیچوندمش! بیا زنگ میزنم باهاش حرف بزن!
سرم را تکان میدهم:
_الان نه!
و اشک از گوشههای چشمم سرازیر میشود. راحتم نمیگذارد:
_چرا؟ قضیهی بابک چیه؟ چرا مدام میگه بابک کاری کرده؟
یادم میآید به حرف بابک که گفته بود ما اینجا حرف میزنیم اون کره خبردار میشه، گفتم:
_اگه قضیهی بابک رو فهمیده، بیمارستانم میدونه!
با گریه میگوید:
_خودم بهش گفتم! بلیط پیدا نکرده از دیروز! تو رو خدا باهاش حرف بزن! گناه داره
سرم را تکان میدهم:
_لطفا راحتم بذار!
.
غمناز پارت 205
غمناز:
از بیمارستان مرخص میشوم و برم میگردانند پیش نوری. وقتی میفهمید برای اولین بار جلوی کیانا و کامران زبانش تند میشود:
_حق نداشتین از من قایم کنین! من مث مادرشم! چرا بهم چیزی نگفتین
و به حالت قهر میرود توی آشپزخانه.
تنها که میشویم دستش را میگیرم و صدایش میزنم:
_نوری!
بغضش میترکد:
_طلسم شدی مادر! دعا خونت کردن! این چه زندگیه؟ یه بار تو جنگل گم میشی، یه بار تو دریا غرق میشی، شوهرت گذاشته رفته، پات میشکنه، تب میکنی...نه! این چیزا عادی نیست!
می زنم زیر گریه:
_بیا برگردیم نوری! بیا از اینجا بریم! من دیگه نمیخوام اینجا بمونم!
دست میکشد روی سرم:
_حالا دو سه روز دیگه میری پیش شوهرت، همه چی درست میشه، خودتم حواست رو جمع کن دیگه ازش دوری نکن! نذار از پیشت جم بخوره! زندگیت رو بگیر تو دستت! یه کاکل زری هم براش بیار که حسابی پاگیرت بشه!
چشمهایم را میبندم که عصبانیتم را نبیند.
_کاشکی میومدی میرفتیم نوری، باید با داخدا حرف بزنم، حرفای مهمی هست باید بهش بگم، آخه چرا داخدا دوری میکنه؟
دست میکشد روی پیشانیاش:
_راستش من که میترسم برم پیش داخدا، بعد اون ماجراها، بعدم بگم سرم رو انداختم پایین اومدم
تهرون! به اجازهی کی؟ اگه بدونی شبا همهش خواب میبینم! خیلی هم دلم تنگ شده ولی چاره ندارم، روی برگشت ندارم، حالا اگه میونهی تو با آقا مهندس خوب بود همه با هم میرفتیم یه چیزی! اینجوری دختری که دست نخورده وردارم برم بگم شوهرشم خارجهست؟
رویم را ازش برمیگردانم.
_باشه نوری! دیگه این حرفارم نزن!
بلند میشود:
_برم برات یه چیزی بیارم بخوری! تا میام بهت رسیدگی کنم، یه چیزی میشه زار و ضعیف میشی!
میرود بیرون. خشم و اندوه همهی وجودم را میگیرد، هی میگه دختری که دست نخورده!
چرا دست خوردم، وقتی لباس رو تنم پاره کرد! ببین چه بلاها سرم اومد! من چرا خامم؟ من چرا عقل درست و حسابی ندارم؟
مگه من نرفتم تو کتابخونه که باهاش خداحافظی کنم اون دلش پیش زن لباس قرمز بود؟ مگه هر چی از دهنش دراومد بهم نگف؟ مگه صد بار نگفته دخترهی دهاتی؟
مگه نگفت به چیت مینازی؟ نگفت خلوت با من آرزوی هر دختریه؟ نگفت مگه اینکه خودت بیای التماس؟
پس من چرا از راه دور خام شدم؟ مگه نگفت طلاق نمیشه؟ چرا فکر نکردم که چرا؟
من که از پشت تلفن نمیدیدمش! چرا باورش کردم؟
قضیهی مدارک چیه؟ قضیهی دارایی خانوادهی زند چیه؟
.
غمناز پارت 206
آنقدر فکرها توی سرم میچرخند که نزدیک است دیوانه شوم. هی چهرهی مهربان کامران و حرفهای خوبش میآید توی ذهنم، صداقت داشت یا پردهپوشی؟
هی مهربانیهای کیانا یادم میافتاد، واقعی هستند یا تظاهر؟
باز همهی رفتارهای کوروش توی ذهنم میچرخد، آخرش آنقدر عصبی میشوم که به سختی از جایم بلند میشوم و خودم را میرسانم به کتابخانه.
به دور و برم نگاه میکنم، چیزی پیدا نمیکنم، یکراست میروم توی آسپزخانه، بیبی پشت میز دارد عدس پاک میکند:
_چرا بلند شدی؟ بهتری؟ چی میخوای عزیزم؟
با خشم میگویم:
_چاقو!
از جایش بلند میشود:
_چاقو برای چی؟
همان موقع چشمم میافتد به چاقویی که روی کابینت است، تند برش میدارم و بدون نگاه کردن به نوری به سرعت میروم توی کتابخانه.
صندلی را میگذارم زیر تابلو و میروم بالا، با چاقو میافتم به جان نقاشی زن قرمز پوش.
صدای جیغ و داد نوری را میشنوم:
_واای ای خدااا، مگه دیوونه شدی، امیرحسین زنگ بزن به کیانا خانوم!
خشمم بیشتر میشود، لعنت به بخت من، لعنت به این زندگی، ای تف به شرفتون، ای مرگ به این بدبختی...آنقدر ضربه زدم که پارچهی بوم نقاشی شرحه شرحه شد و ریشههایش آویزان شده بود!
تو کی هستی؟ کی هستی؟ کی هستی؟
صدایم بین گریه میلرزید.
دست های خودم هم خراش برداشته بود. خسته و وامانده، انرژیام ته کشید و همانجا روی صندلی
پشت به در، وا رفتم.
صدای نوری میآمد:
_اینجاست، هر چی داد زدم به حرف من گوش نکرد، مث دیوونه ها شده، از ما بهترون رفته تو جلدش!
کیانا و کامران آمده بودند، داد زدم:
_برین بیرون!
کیانا آمد بالای سرم:
_داری با خودت چکار میکنی؟ چی شده غمناز؟
دوباره داد زدم:
_برین ازینجا!
کامران آمد بالای سرم:
_با نقاشی چرا؟
همانطور که سرم پایین بود داد زدم:
_این کیه؟ این زن کیه؟
کامران دست گذاشت روی شانهام:
_چی شده غمناز؟ حرف بزن؟
دوباره با خشم گفتم:
_چرا نمیگین این زن کیه؟
.
غمناز 207
کوروش:
داشتم به غمناز پیامک میدادم، رفته بود مهمانی کیانا، دلم آب شده بود! چقدر میخواستم خودم پیشش باشم، طفلک حوصلهی این شلوغبازیها را نداشت، رفته بود لب آب. کاش بودم، باز میترسید و به امنیت بازوهایم پناه میآورد، بلندش میکردم اما این بار چون دل به دلم داده همانجا خیساخیس...
میپرسم:
_چی پوشیدی برای مهمونی؟
جوابم را نمیدهد، یک ساعت گوشی به دست منتظرم. اولش حتی فکرش را هم نمیکنم که اتفاق بدی افتاده باشد! فکر میکنم شاید دورش شلوغ شده یا برنامهای هست
تا اینکه پیامک رامین میآید:
_بابک یک ساعتی هست لب آب داره با خانوم حرف میزنه!
لعنت بهت رامین! لعنت به خودت و خبرهای نصفه نیمهت!
پیام بعدیام را حتی رامین هم جواب نمیدهد!
دست به دامن کیانا میشوم، میگوید همه چیز خوب است، میگویم:
_ بابک تو مهمونی تو چه غلطی میکرد؟
شاکی میشود:
_مهمونی من به خودم مربوطه دلم خواست دعوتش کنم
صدایم را بالا میبرم:
_اگه به تو مربوطه یه ساعت با زن من چه حرفی داشته؟
میرود توی لک، آخرش هم راستش را میگوید!
بیانصاف! نگفتم صبر کن خودم میام غرقت میکنم؟ قرار بود تو بغل خودم، تو وجود خودم غرق بشی!
بدون آنکه به مشاورم بگویم تصمیم میگیرم برگردم!
اما از شانسم به هر دری میزنم بلیط پیدا نمیکنم! فصل نمایشگاه در سئول است و پروازها جا نمیدهد!
حالم مثل باز وحشیایست که پرو بالش را کندهاند! خون خونم را میخورد.
هی راه میروم، مشت به در و دیوار میکوبم، به خودم بد و بیراه میگویم، دلم خون خون است.
مدام حالش را از کیانا میپرسم، تمام شب را نمیخوابم، از راه دور پیگیر دکترش میشوم موفق میشوم باهاش حرف بزنم با اینکه میگوید خطری نیست اما دلم آرام نمیگیرد
زن کرهای متوجه حال آشفتهام میشود، برایم دمنوش آرامبخش درست میکند. افاقه نمیکند!
تا بالاخره به هوش میآید. از کیانا میخواهم به محض اینکه توانست حرف بزند زنگ بزند اما خبری نمیشود.
پیام میدهم:
_پس چی شد
کیانا؟
مینویسد:
_میگه راحتم بذارین! نمیخواد الان حرف بزنه
میپرسم؛ چرا؟
جواب میدهد:
_نمیدونم
مینویسم:
_لعنت به بابک!
.غمناز پارت 208
غمناز
کامران صندلی دیگری گذاشت و کنارم نشست:
_این تابلوی بهارک بود
با بغض گفتم:
_میدونم بهارک بود، بهارک کیه؟
کیانا به نوری گفت:
_براش گل گاوزبون بیار!
کامران دست گذاشت روی شانهام، دستش را کنار زدم.
_غمناز جان! نمیدونم چی شده، بهارک دختر خالهی ما بود، دختر خاله مهناز! ولی الان ده سالی میشه که از دست دادیمش!
لبهایم را به هم فشار میدهم و هیچ ابایی ندارم که حرف دلم را بزنم:
_کوروش دختر خالهش رو دوست داشت؟
کیانا آمده بود روی میز نشسته بود، کامران گفت:
_همه دوستش داشتیم!
بیحوصله گفتم:
_عاشقش بود؟
با تعجب گفت:
_عاشق؟ بهارک خیلی بزرگتر از کوروش بود، خیلی هم با هم لج بودن، بهارک عاشق یه پسر ارمنی بود که همیشه برای ازدواج مشکل داشتن
بعد مکثی کرد و گفت:
_مشکل چیه غمناز؟ چرا پارهش کردی؟
ساکت بودم و داشتم سعی میکردم چیزهایی که گفته بود را هضم کنم. دوباره با سماجت پرسیدم:
_این تابلو چرا اینجاست؟
این بار کیانا جواب داد:
_اینو خود بهارک از خودش کشیده، کوروش وقتی تابلو رو دید ازش ایراد گرفت، بهارک خیلی ناراحت شد، هفتهی بعدش که اون اتفاق افتاد کوروش تابلو رو آورد اینجا، خیلی متاثر شده بود!
هر دو غمگین شده بودند و جو سنگین بود. گفتم:
_کدوم اتفاق؟
کامران آهی کشید:
_شبونه زده بود به جاده بیاد شمال تصادف کرده بود!
همان موقع نوری آمد و لیوان گل گاوزبان را گرفت جلویم. بلند شدم:
_من چیزی نمیخورم
رفتم توی اتاق و در را بستم. پتو را کشیدم روی سرم و زدم زیر گریه. توی سرم ملغمهای بود.
آنقدر سوال بدون جواب داشتم، آنقدر شک و شبهه داشتم، آنقدر تنها بودم، آنقدر خسته بودم که فقط گریه از دستم برمیآمد.
اما گریه هم درمانم نبود! کامران در اتاقم را زد و آمد تو:
_من اصلا نمیدونم چی شده ولی کوروش دوره از اینجا، هر کاری میکنه بلیط پیدا نمی کنه، بیچاره حتی به ترانزیتهای غیر معمول هم راضی شده، قید قراردادش رو زده ولی نمیتونه بیاد، لطفا جوابش رو بده! فکر میکنه ما دریغ میگیم!
کیانا هم آمد تو، گوشیاش را گرفت سمت من:
_تو رو خدا با کوروش حرف بزن آروم بشه!
غمناز پارت 209
سرم را چرخاندم:
_الان نمیتونم
نشست لب تخت:
_چی شده آخه؟ ببین من کوروش رو میشناسم، مطمئن باش همهی راهها رو رفته نشده که اینطور به هم ریخته! الان خیلی تحت فشاره! فقط یه کلمه بگو صدات رو بشنوه!
سرم را تکان میدهم، دارم هر چه احساس و عاطفه توی خودم دارم میکشم.
هر کلمه که میگویند کوروش، سرم داغ میشود، قلبم به ضربان میافتد اما خفهاش میکنم.
اشک میآید و بغض راه گلویم را میبندد! چه طور باور کنم!
کامران با بیحوصلگی پاپیچم میشود:
_لطفا حرف بزن! اینجوری که چیزی حل نمیشه! هیچکس نمیدونه چه خبر شده
به صورتم را میچرخاند به سمت خودش و چشمهایش را ریز میکند:
_تو خودت رفتی توی آب یا اتفاقی شد
اشک از چشمم میچکد:
_چه فرقی میکنه!
لحنش محکم و قاطع میشود:
_خیلی فرق میکنه! باید حرف بزنی غمناز! ما با هم رفتیم مهمونی، اونجا چه اتفاقی افتاد؟
خیره به رو به رو زمزمه کردم:
_هر چی که نباید بشنوم رو شنیدم
باز کامران شمرده و کوتاه میپرسد:
_از کی؟
لبهایم را روی هم فشار میدهم. این بار کیانا آهسته میگوید:
_غمناز! جریان بابک چیه؟ کوروش همهش میگه همه چی زیر سر بابکه. اشک توی چشمهایش جمع میشود:
_بابک باهات حرف زده؟ چی بهت گفته؟
سکوت میکنم. کیانا با گریه میگوید:
_غمناز این مساله به منم مربوط میشه، لطفا حرف بزن!
نگاهش میکنم، چرا هنوز نمیتوانم نسبت بهش بیاعتماد باشم؟ همیشه مهربان بوده، همیشه باهام فروتن بوده، حامیام بوده! گونه هایش از گریه و ناراحتی قرمز شده! چرا؟ به خاطر من؟ یا کوروش؟
زل میزند توی چشمهایم
_ببخشید مهمونیت رو خراب کردم!
میآید نزدیکتر بغلم میکند:
_قربونت برم این چه حرفیه! فدای سرت! من اصلا ناراحت مهمونی نیستم که
کامران هنوز دستبردار نیست:
_غمناز! تو خودت رفتی تو آب مگه نه؟
کیانا را کنار میزنم:
_میشه تنهام بذارین؟ باید فکر کنم
و رو میکنم به کامران:
_میشه خواهش کنم به من و نوری کمک کنین برگردیم خونه؟
ابرویش بالا میرود:
_بریم تهران؟
بغضم را کنترل میکنم:
_نه میخوام برگردیم روستامون!
کیانا دستهایم را میگیرد:
_غمناز! من میدونم بابک باهات حرف زده، لطفا بگو چی گفته، ببین این موضوع خیلی برام مهمه، خواهش میکنم!
با لحن سردی میگویم:
_چرا باید مهم باشه
با لحنی که انگار از من و کامران خجالت میکشد آهسته میگوید:
_چون از من خواستگاری کرده!
.غمناز پارت 210
با تعجب به کیانا نگاه میکنم، موهایش را کنار میزند:
_خیلی وقته، من مدتیه باهاش قرار میذارم، برای همین دعوتش کردم مهمونی، الانم برام مهمه بهت چی گفته
زندگی همیشه ورقهای جدید برای رو کردن دارد! پس چطور علیه کیانا و کامران حرف زد؟ پس چطور گفت بیا دست به یکی کنیم دودمان خانوادهی زند رو آتیش بزنیم؟ چرا از کیانا خواستگاری کرده! چرا دشمن کوروشه؟ مگه میشه؟
کامران از جا بلند میشود:
_یه جوری حرف بزنین منم بفهمم! جریان چیه؟ بابک
611 عضو
این بخش در حال طراحی می باشد