611 عضو
خیلی خوشبختن! دریاچهشون تمیزه، پر آبه... مثل دریاچهی ما هی نمیگن داره خشک میشه!
همینطور که دارد حرف میزند نگاهش میافتد به بچههایی که لب جاده هستند، اشاره میکنند:
_چکار میکنن؟
از سرعتم کم میکنم:
_تمشک میفروشن، میخوای بگیریم؟
بی رو دربایستی عین بچه ها با ذوق سرش را تکان میدهد. نگه میدارم و یک ظرف تمشک میخرم میدهم دستش. انگار به هدیهی ارزشمندی نگاه میکند، پر از شور زندگی ست. از جاده میپیچم توی مسیر روستا، جاده کم کم جنگلی میشود،درخت هااز دو سمت به هم رسیدهاند. شیشه را پایین میدهد و دست قرمز تمشکیاش را میبرد بیرون
_بهار بهار بهارنت، وشی لالهزارنت
میخندم:
_چی میخونی؟
_شعر بلوچی
و صدایش توی باد گم میشود. میگویم:
_باید یادم بدی!
و از دور روستا را نشان میدهم:
_ویلای ما اونجاست!
.غمناز پارت 159
میرسیم ویلا. در باز است یکراست میرویم تو.
_اینجا روستای آبا و اجدادی ما از سمت مامان منیژه ست که یک وقتی خان و خانزادههای این اطراف بودن، یکی دو تا از خونهها با همون حالت قدیمی مونده، بعدا میبرمت ببینی، فکر میکنم خوشت بیاد، این ویلا رو مامان منیژه به سبکی که خودش دوست داشته ساخته، ما معمولا میام اینجا، خود منم یه ویلای کوچیکتر اون بالاترها دارم اونم میریم نشونت میدم.
بعد با خنده میگویم:
_الان تو از جنوبیترین نقطهی کشور اومدی شمال، میدونی چقدر راهه!
لبخند کمرنگی میزند. میپرم پایین و در را برایش باز میکنم، نگاهم میافتد به نوری، صورتش را چسبانده به شیشه ماشین دارد نگاه میکند دماغش پخ شده قیافهی خندهداری گرفته. در را باز میکنم:
_بیا نوری خانم بیا بیرون خوب تماشا کن!
پایین میشود و با دهان باز اطراف را نگاه میکند:
_اگه تاجکی بدونه ما کجا اومدیم! هِی هِی
غمناز قاه قاه میخندد، این اعتماد به نفس، اینکه به جای خجالت کشیدن اینطور بی هوا بخندد عالیست.
کیانا از پلهها پایین میآید:
_بالاخره رسیدین! ناهار که نخوردین؟ صابر داره جوجه میزنه
با هم میرویم جلوتر، کامران توی تراس ولو شده، صابر و زن و دخترهاش در حال پذیرایی هستن، نگاهی میاندازم:
_مامان کجاست؟
کامران بلند میشود:
_به! رسیدین، سرش درد میکرد گفت میره بخوابه!
کیانا اتاق نوری و غمناز را نشانشان میدهد. سر و رویی میشوریم و توی تراس ناهار میخوریم.
بعد از ناهار میرویم بالا. به غمناز میگویم:
_یه استراحتی کنیم بریم بیرون. میرود سمت پنجره که پردهاش انداختهست، جلویش را میگیرم:
_الان نه!
تعجب میکند:
_چی نه؟
_الان نرو
سمت پنجره
بدون آنکه اصرار کند لب تخت مینشیند. کلاهش را برمیدارد و میگذارد روی پاتختی، موهایش را پشت سرش جمع کرده، خمیازهی کوتاهی میکشد.
دراز میکشم:
_یه کم بخواب، هوای اینجا همینطوره، اگه عادت نداشته باشی خوابالوت میکنه!
باز بدون آنکه حرفی بزند، خیلی عادی دراز میکشد کنارم. و یک دستش را میگذارد روی چشمهایش.
میچرخم سمتش و دست میاندازم دور کمرش.
احتمالا میخواهد راحتش بگذارم یا مثلا بیتوجهی کند که برمیگردد و پشتش را به میکند و نمیداند چه بلایی سرم آورده.
خودم را میچسبانم بهش، سرم را میبرم توی گردنش و دستم روی سینهاش میماند.
تازه میفهمد که چطور خودش را گیر انداخته!
.غمناز پارت 160
دلم گرفته، این اولین باری ست که با مثلا خانوادهی شوهرم تنها شدهام. خیلی احساس غریبگی دارم. این جایی که هستیم خیلی قشنگه ولی اینکه مال مامان منیژه ست و اینکه رفته بخوابه و اون حرفهای دیشبش! به من حس مزاحم بودن و اضافه بودن میدهد، انگار که برای عروس این خانواده بودن کافی نیستم!
مردی که شوهرمه چسبیده بهم، نفس میخوره پشت گردنم، تنم مورمور میشه و نوک سینهام زیر دستش نبض میزنه، تمام حواسم جمع شده که ببینم چه خبره! بعد همهی سعیام را میکنم تا فکرم را پرت کنم، سعی میکنم به چیزهای دیگری فکر کنم، مثلا میروم لب دریاچه اما یادم میافته به داخدا و خشم و بغضم درهم میشه.
به بچگیهام فکر میکنم، به سنگین دختر همسایهمون و توی فکرم بهش میگم « اون مرد جذابی که میگفتی الان سفت بغلم کرده» باز توجهم جلب میشود به نفسهای آقای زند و فشار ملایم دستش.
بلند میشوم مینشینم، سرش را از بالش بلند میکند:
_چی شد؟
با خجالت میگویم:
_من خوابم نمیاد!
چشمک همیشگیاش را میزند و دلم را میلرزاند. بلند میشوم برم سمت پنجره، داد میزند:
_مگه نگفتم اونجا نرو! تو چرا از هر چی منعت کنند سرکشتر میشی؟
برمیگردم به چشمهاش نگاه میکنم:
_مثل شما
تکیه میدهد به تخت:
_من چرا؟
لبم را گاز میگیرم:
_منع شدین ولی سرکشی میکنین!
میخندد:
_بابا بیخیال! چه سرکشی! من به خاطر آروم کردن تو یه کم بهت نزدیک شدم
بهم برخورد:
_لازم نکرده!
تند از جایش بلند شد:
_آماده شو بریم! نذاشتی یه چرت بزنیم که!
از توی چمدانم پیراهن و شلوار نخی سفیدی بیرون میآورم. لباس ها را سهیلا گذاشته« اینو با این ست کن، اون رو با اون...» لباسم را عوض میکنم. از نگاهش میفههم که راضی ست.
دستم را میگیرد و میرویم بیرون. تا انتهای نمای ساختمان میرویم:
_حالا چشمهاتو ببند!
چشمهایم را
میبندم. چند دقیقهای راه میرویم. نسیم خنکی میوزد. صدای موجها را میشنوم. چشمهایم را باز میکنم:
_دررریااااا
خیره میشوم به آبهای رو به رو، گریهام میگیرد. نگاهم میکند:
_دریاست
سرش را تکان میدهد:
_چرا دریای جنوب رو ندیده بودی؟
هیچوقت نشده بود! انگار بال و پر درآورده بودم:
_کفش هاتو در بیار!
خودش هم کفشهایش را درآورد، رفتیم توی آب. آب پاهایم را قلقلک میداد. موج بزرگتری آمد. خواستم فرار کنم، افتادم توی بغلش!
رمان صدف 🌹🌹:
.غمناز پارت 161
کوروش:
این بار خودش افتاده توی بغلم! مثل ماهی لیزی که موج با خودش بیاورد. چنگ زده به بازوهایم، از هجوم موجهای بعدی میترسد. بغلش میکنم و میآورمش بالا. طوری که پاهایش بالاتر از آب باشد. برعکس همیشه که اخم میکرد، میخندد!
لعنتی چیزی در دخترک داخداست که در هر زنی نیست، فتانهای ست که میتواند دل مردی جدی و مغرور را بلرزاند، زاهد عابد را خراب کند، کاری کند که حتی پیرمرد جوانی کند!
از من چه ساخته؟ سر به هوایی عاشق! ای لعنت بر این غرور! میتوانستم بخوابانمش روی همین موج ها ببوسمش و خیساخیس...
روی ماسهها میگذارمش زمین، خم میشود و مشت هایش را پر از آب میکند و ناغافل میپاشد به من:
_ای نامرد تقصیر منه از آب آوردمت بیرون!
کارش را تلافی میکنم. عاشق این خندهها و جست و گریزهایش هستم. درست وسط آببازی وقتی که لباسش را خیس کردهام و چسبیده به تنش کامران از راه میرسد:
_زدین به آب؟
پیراهنش را از سرش میکشد و با تن برهنه میزند به آب. غمناز خجالت میکشد. خودش را پشت من قایم میکند. دلم غنج میرود! « اینه دخترک بلوچ! همینه! به من پناه بیار! من امنیت توام!»
نگاهم میافتد به پنجرهی اتاق مامان منیژه، سریع پرده را میاندازد و میرود کنار!
چه خبطی کردهام! چرا نبردمش ویلای خودم؟ چرا نرفتیم ماه عسل؟
آب دهانم را قورت میدهم:
_میخوای لباس عوض کنی؟
سرش را تکان میدهد، میبرمش تو و دم در میشنویم مامان منیژه دارد به نوری دستور میدهد:
_برو بگو یه دمنوش برای من بیارن!
نوری که به ما میرسد غمناز میگوید:
_برو تو نوری جان من میرم میگم
هلش میدهم تو:
_دیگه چی!
صدایم را بلند میکنم:
_این خونه سرایدار داره! اونم خونهزاد! از زمان بابام
و از پلهها بالا میرویم.
...
شب دور آتش کنار ساحل جمع شدهایم. کامران آواز میخواند. حال و هوایش عجیب شده، قبلا اینطور با من غریبگی نمیکرد!
نور گوشیام توجهم را جلب میکند، باز میکنم و پیامک را میخوانم:
_جناب! دعوتنامهی کره جنوبی رسیده ولی به اسم رئیس هیات مدیره و سهامدار اصلیه!
چند بار جمله را میخوانم، این یعنی من؟ من باید بروم کره؟ کی؟ چرا؟ قرار این نبود که!
.
غمناز پارت 162
بلند میشوم و از جمع فاصله میگیرم، زنگ میزنم به نوید:
_جریان کره چیه؟
رو به دریا نفس میکشم، صدای نوید کلافهام میکند:
_دعوتنامهی رسمی رو به اسم شما فرستادن، پروژه سنگینه آقا حق داشتن!
سنگ کنار پایم را پرت میکنم سمت آب:
_جلسه برای چه روزیه؟
_دوشنبه
_همین دوشنبه؟
_بله
قطع میکنم، لعنتی!
یکشنبه باید اونجا باشم، حداقل شنبه باید پرواز کنم، پس جمعه باید تهران باشم، کمتر دو روز دیگه!
از همان دور به جمع نگاه میکنم و به غمناز که در کنار آتش رویایی شده بود! چارهای نداشتم، باید میرفتم، نمی دانستم اصلا پاسپورت دارد یا نه! حتی اگر داشت حداقل یک هفته ده روزی وقت میگرفت تا ویزا بگیریم.
گلویم خشک شده بود. هنوز نمیخواستم بپذیرم! سلانه سلانه رفتم نزدیکشان، داشتند سیبزمینیهایی را که زیر آتش کباب شده بود میخوردند.
غمناز بشقابش را گرفت سمت من، یک تکه گذاشتم توی دهانم، گفت:
_خیلی خوشمزهست!
کامران یک تکه از سهم خودش را گذاشت توی بشقاب ما، نگاهش کردم، گونههایش گل انداخته بود!
نمیتوانستم حواسم را جمع کنم، کنار گوش غمناز گفتم:
_بریم تو؟
با چشمهای خمارش نگاهم کرد و بی حرفی از جایش بلند شد. نوری هم پشت سرمان راه افتاد، با خودم فکر کردم بسپرمش دست نوری، باز خوبه همراهمون آوردیمش!
یکسره میرویم توی اتاقهایمان، کلا به هم ریختهام، اصلا نمیتوانم تمرکز کنم.
غمناز ایستاده پشت پنجره، کاش بهش نزدیک شده بودم، چقدر زمان دست دادم، کاش الان واقعا زنم بود، کاش میدانستم توی سرش چه میگذره! همینطور دارم از پشت سر نگاهش میکنم که پقی میزند زیر خنده! میروم کنارش:
_چیه؟
من هم بیرون را نگاه میکنم، کیانا و کامران دارند دو آتش میرقصند، لبخند میزنم:
_این رقص مسخرهی بچگی ماست! میدونی اسمش چیه؟ « بیا رو احساسمون بچرخیم» هر وقت حالمون یه جوری بد بود که نمیدونستیم چه مونه این کار رو میکردیم، بچه که بودیم یه مدت پرستار اسپانیایی داشتیم اینو یادمون داده بود!
به حرکات خندهدار کیانا و کامران نگاه میکنم، کاش نیامده بودیم تو، کاش ما هم رقصیده بودیم!
اون دو تا چه دردی دارن که امشب این برنامه رو راه انداختن؟!
.غمناز پارت 163
صبح هول و آشفته از خواب بیدار میشوم. غمناز توی اتاق نیست، مثل دیوانهها میپرم و صدایش میزنم، این اولین بار است که دارم اسمش را بلند میگویم، میروم پشت پنجره، میبینمش لب آب ایستاده، خیالم راحت میشود!
فقط امروز را وقت دارم، فردا عصر باید حرکت کنم سمت تهران! میروم پایین، نوری دارد با دخترهای صابر حرف میزند، میپرسم غمناز صبحانه خورده؟
میگوید: بله آقا! خیلی وقته بیدار شده!
چند لقمه به زور فرو میدهم:
_بقیه کجان؟
نوری نگاهی به بالا میاندازد:
_خانم مادرتون هنوز نیومده پایین، کیانا خانم با ماشین رفت بیرون، برادرتون هم لب دریاست!
چرا این جمله دست پاچهام میکند؟ به سرعت میروم لب ساحل، کامران زیر
چتر نشسته دستهایش را حلقه کرده پشت سرش، غمناز را نگاه میکند. کنارش مینشینم:
_خوبی؟
انگار از خواب پرانده باشمش:
_تویی؟ ترسیدم!
دستی توی موهایم کشیدم:
_سحرخیز شدی!
حالت پاهایش را عوض میکند:
_اسمش واقعا غمنازه؟
نمیدونم چرا هر بار به غمناز اشاره میکند میترسم:
_آره چیش عجیبه؟
_تا حالا این اسم رو نشنیده بودم! میدونی من سفر زیاد رفتم، زنهای زیادی دیدم، همیشه به خاطر ارتباطم با زنها دستم مینداختین، ولی خودت میدونی من زنباز نبودم! زندگی بدون زن برام معنی نداره! ولی هیچوقت هرز نپریدم...
نگاه تندی بهش انداختم:
_چی میخوای بگی؟
لبخند کمرنگی میزند، نور افتاده روی بازوی چپش، ماهیچهی ورزیدهاش را به نمایش گذاشته:
_ها؟ هیچی! این دختر!
با لحن تند میپرسم:
_این دختر چی؟
صاف مینشیند:
_چرا تند میشی؟ دختر عجیبیه! انگار زمینی نیست
از جایم بلند میشوم:
_رویا نباف کامی! اینا که میگی مال قصههاست! هوا کجا بود! خواستی ببرمت تو برهوت کویر روستای خشت و گلی رو ببینی!
آهسته چیزی میگوید که نمیشنوم. باید غمناز را از اینجا ببرم! دلم بدجور تکان خورده!
میروم کنارش و دست میاندازم دور کمرش، با دست اشاره میکند:
_انگار یه قایق تو آبه!
دستم را حایل پیشانیام میکنم:
_میخوای قایق سوار شیم؟
نگاهی به اطراف میکند:
_اینجا که قایق نیست!
یادم میافتد با دریاچهی روستای بغلی:
_برو حاضر شو من یکی دو ساعتی بیرون کار دارم، بعد میام دنبالت میبرمت یه جا که احتمالا خیلی خوشت بیاد
از زیر نگاه کامران رد میشویم و میرویم تو. سوار ماشین میشوم و میروم خرید. سر راه سرایدار ویلای خودم را سوار میکنم میرویم دریاچه. خوشبختانه کسی نیست. پسرکی که قایق دارد را صدا میزنم:
_امروزت با من! اینجا رو خلوت میخوام
.
غمناز پارت 164
وسایل را میگذارم تا امیرحسین، سرایدارم ترتیبشان را بدهد. دارد قالیچهی کوچک را پهن میکند که دور میشوم:
_من یه ساعت دیگه میام
_باش آقا خیالتون راحت!
پریشاناحوال میروم سمت ویلا، باید امروز هر طور شده به این عشق اعتراف کنم! باید حرف دلم را بزنم و بعد بروم
وقتی میرسم کیانا برگشته و توی تاب نشسته، من را که میبیند اخم میکند:
_کجایی تو؟
_همین دور و بر!
تاب را نگه میدارد:
_تنها برای خودت میگردی؟ پس زنت رو آوردی چکار؟
_الان میبرمش!
نگاهی به اطراف میاندازم:
_کامران کجاست؟
شانه بالا میاندازد:
_چه میدونم،اینم از وقتی اومده مثل دیوونههاست!
نوری هنوز پیش دخترهای صابر است. میروم بالا. در اتاق را باز میکنم، غمناز خوابیده و
روتختی را کشیده تا روی سرش. کنارش مینشینم:
_پا شو بریم! قایق آمادهست!
عکسالملی نشان نمیدهد، روتختی را کنار میزنم، خیس عرق است و توی خودش جمع شده:
_حالت خوب نیست؟
رنگش کاملا پریده، دستش را میگیرم برخلاف انتظارم سرد سرد است. نگران میشوم:
_پات درد میکنه؟ به جایی زدی سرش را تکان میدهد، لبهایش خشک شده، رد اشک هنوز روی گونهاش پیداست.
میدوم پایین نوری را صدا میزنم، کیانا هم متوجه میشود، با هم میآیند بالا. نوری همین که چشمش به غمناز میافتد برمیگردد سمت من:
_آقا مهندس شما برین بیرون!
مقاومت میکنم:
_بذار ببینم چی شده!
اخم میکند:
_چیزی نیست شما برین بیرون!
به ناچار میروم بیرون و شروع میکنم به قدم زدن. چند دقیقه بعد کیانا میآید بیرون میروم سمتش:
_چی شده؟
در حالیکه میرود سمت اتاقش دستش را توی هوا تکان میدهد:
_هیچی! نگران نباش! میرم مسکن بیارم
باز سر در نمیآورم، وقتی برمیگردد میخندد:
_بابا بهت نمیاد ببین چه رنگ و رویی باختی! یه کم دلش درد میکنه، چیز عجیب و غریبی نیست میفهمی که!
تازه دوزاری ام میافتد تا بناگوش سرخ میشوم، خیلی بیتجربه عمل کردهام، سرم را میاندازم پایین و میروم توی سالن مینشینم.
دلم مثل سیر و سرکه میجوشد، مدام پیام و تلفن های سفر را انجام میدهم، هر چه بافته بودم پنبه شد، قضیهی دریاچهی رمانتیک بر باد رفت.
بالاخره از جایم بلند شدم، چرا این همه خودم را زجر میدهم، الان زنم را برمیدارم و برمیگردیم تهران! اصلا توی ویلای لواسون خیالم هم راحتتره! به جمال هم میسپرم در رو برای احدی باز نکنه، چند روز که بیشتر نیست، میرم و برمیگردم.
میروم سمت پله ها که کیانا جلویم سبز میشود:
_فکر کنم بهتره ببریش درمونگاه، بدجور فشارش افتاده!
.
غمناز پارت 165
دو تا پله را یکی میکنم و خودم را میرسانم توی اتاق، نوری دستش را گرفته توی دستش، اجازه ندادم حرف بزند، دستش را کنار زدم و غمناز را بغل کردم.
کیانا لباس پوشیده بود:
_منم میام!
پایین پلهها که رسیدیم کامران با رنگ پریده و هراسان پرسید:
_چی شده؟
رد شدیم و گذاشتمش توی ماشین، نوری خودش را چپاند کنارش. تا درمانگاه راه زیادی نبود.
توی راه کیانا داشت تعریف میکرد:
_منم یه دوست داشتم تو دانشگاه هر وقت پریود میشد همه میفهمیدن! یه بارم دقیقا همینجوری از حال رفت افتاد وسط کلاس زنگ زدیم اورژانس
گلویم خشک شده بود، نوری نمیدانم از شرم یا ترس یا چی سرش را برده بود زیر بال چادرش.
وقتی رسیدیم خیلی زود رسیدگی کردند و نیم ساعت بعد زیر سرم بود. دلم میخواست
بروم نوری را که چسبیده بهش بلند کنم، بنشینم بالای سرش و حرف بزنم.
زندگی که همهش گل و بلبل نیست، لحظات عاشقانه که فقط توی دشت گل و دریاچه نیست! گاهی واقعیت و حقیقت میخورد توی صورتمان!
گاهی حرفهای عاشقانه را باید توی درمانگاه یا بیمارستان زد!
گاهی دیر میشود و اصلا نمیشود حرف زد!
همینطور دارم نگاه میکنم و فکر میکنم که کیانا بازویم را میگیرد:
_چیز خاصی نیست غصه نخور یه کم دیگه میریم خونه!
نگاهش میکنم:
_ما بعد از اینجا برمیگردیم، باید فردا عصر تهران باشم
ابروهایش بالا رفت:
_چی داری میگی؟
قضیهی کره را میگویم، اول ناراحت میشود:
_عجب سفری شد! من رو باش هنوز برنامه داشتم
صدا میزنند که تصفیه حساب کنم، کیانا همراهم میآید:
_ببین کوروش! خب تو داری میری کره، غمناز رو چرا برمیگردونی؟ این بچه اینقدر اینجا رو دوست داره، امروزم که اینجوری شد! تازه با این حالش، ببری تو جاده، اونجا هم کسی نیست که!
باز فکرم به هم میریزد. دم رفتن کیانا رو به دکتر میپرسد:
_میتونه سفر کنه؟ امشب تو جاده؟
من را در عمل انجام شده قرار میدهند:
_خب بهتره استراحت کنه مگه اینکه چارهای نباشه
کیانا رو به من میگوید:
_چارهای هست! خودم مراقبشم نگران نباش!
میپیچم سمت ویلای خودم، کیانا دست میگذارد روی بازویم:
_کجا میری؟
خیلی خونسرد و قاطع میگویم:
_اگه قراره بمونن بهتره تو ویلای خودم باشن!
به اما و اگرهایش توجه نمیکنم و یکراست میروم ویلا. بغلش میکنم و میبرمش تو. اتاق خواب خودم همان طبقهی پایین است. میگذارمش روی تخت.
زود خوابش میبرد. نگاهش میکنم،چرا نباید مسائل خصوصی زنم رو میدونستم؟ چرا این همه از هم دور بودیم؟
لعنت به غرور! من میشکنم غمناز! دیگه تحمل ندارم!
غمناز پارت 166
همانطور بالای سرش میمانم و نگاهش میکنم، نمیدانم چرا آدمها درست موقع از دست دادنها قدر لحظهها را میفهمند! شاید به روزگار اعتماد میکنیم و باورمان نمیشود که تا ابد زمان نداریم!
داشتم با خودم فکر میکردم که من این عمر را واین زندگی بدون این زن را نمیخواهم! نمیدانم دست تقدیر چطور سرنوشت مرا به بلوچستان و دخترکی بلوچ گره زده اما هر چه که هست این پیشانینوشت دیگر عوضشدنی نیست و کوروش زند راهی برای خلاصی ندارد!
به چشمهای بسته، به گونهها بینی ظریف و لبهایش نگاه میکنم. نمیدانم چند روز دور هستم! تو بگو یک روز! مگر میتوانم نبینمش؟
زود پیام میدهم به سهیلا و میفرستمش که عکسهای روزی که رفتیم دشت را چاپ کند و بفرست به آپارتمانم تا زری بگذارد توی
چمدان!
بعد میروم بیرون و نوری را صدا میزنم
_حالش چطوره آقا؟ این بچه از روحیه افتاده خورد و خوراکی نداشته ضعیف شده!
اشاره میکنم بنشیند، چشم آقایی میگوید و مینشیند رو به رویم.
_خوب گوش کن ببین چی میگم نوری خانوم! من باید یه مدت کوتاهی برم مسافرت خارج از ایران
میزند توی صورتش:
_خارجه؟
خندهام میگیرد:
_بله خارجه ولی نمیتونم غمناز رو ببرم
یکی دیگر میزند توی صورتش:
_ای داد بیداد
جدیتر میشوم:
_شلوغش نکن نوری خانوم! میخوام مراقب غمناز باشی، چشم ازش برنداری! یعنی خیلی خیلی مراقب باشی
دلخور میگوید:
_من همیشه مراقبش بودم، عین تخم چشمم،حتی وقتی شما نبودین، آقا فکر میکنین این دختر با این بر و رو چطور به اینجا رسیده؟ داخدا هم مث شما سپرده بود یه خش بهش بیفته پِخ! ولی من از ترسم نبود که! از مهرم بود! من این دختر رو دوستش دارم، همیشه هم مث یه جواهر مراقبش بودم
نفس بلندی میکشم:
_آفرین نوری جان! همینجا بمونین، هم دریا هست هم باغ وصل میشه به جنگل، برای غمناز خیلی خوبه!
انگشت را به نشانهی تهدید و دقت تکان میدهم:
_ولی از اینجا بیرون نمیرین، به امیرحسین میسپرم هیچکس رو راه نده! هر چی خواستین خودش تهیه میکنه، تو هم غذا بپز براش، ببین چی دوست داره، اصلا غذاهای بلوچی بپز! خوراکیهای بلوچی! هر چی که از بچگی دوست داشته!
**ممنونم که کامنت میذارین تا برای پیج مشکلی پیش نیاد
.غمناز پارت 167
صحبتها و نصیحتهایم با نوری تمام میشود. هنوز خیالم راحت نیست. میروم سراغ امیرحسین و حالیاش میکنم که دلم نمیخواهد کسی وارد ویلا شود وگرنه هر چه دیده از چشم خودش دیده!
باز هم خیالم راحت نیست. در اتاق را باز میکنم و نگاهش میکنم، هنوز خوابیده، غروب شده! به نوری میگویم:
_بیدارش نمیکنی یه چیزی بخوره؟ باز حالش بد نشه
مثل کاربلدها میگوید:
_الان بخوابه خیلی خوبه، میرم براش خرما بریو هم درست میکنم هم دوست داره هم مقویه
دل توی دلم نیست! کجایی نوری؟ من باید فردا حرکت کنم! میخوام بیشتر ببینمش، میخوام زمینه چینی کنم حرف بزنم!
مثل روح سرگردان توی خانه میچرخم! بالاخره بیدار میشود، منتظر میمانم نوری رو به راهش کند اما هنوز نیم ساعت نشده کیانا، مامان منیژه و کامران از در میآیند تو....اوووف...چه وقته اومدنه!
صدای کیانا میآید:
_به مامان گفتم داری میری کره، گفت بیایم شب دور هم باشیم
نگاه غمناز که تازه امده بود بیرون و روی مبل نشسته بود رویم ثابت میماند، نگاهش میکنم، احتمالا توی ذهنش دارد میپرسد جریان کره چیه! حتی اجازه ندادند خودم بگویم! حالا
با خودش چه فکری میکند!؟
میروم کنارش و مامان منیژه هم رسیده کنارمان:
_چه بیخبر کوروش جان! چند وقته میری؟
سرم را تکان میدهم:
_فکر نمیکنم زیاد طول بکشه، در حد امضای یه قرارداده
به غمناز نگاه میکند:
_تو که ماشالا رنگ و روت خوبه گفتن افتادی تو رختخواب و همه باخبر شدن!
غمناز سرخ شد و سرش را پایین انداخت. طفلک هنوز از من هم خجالت میکشید
دست کشیدم توی پشتش:
_خداروشکر بهتره الان! مامان! من نیستم نمیخوام کوچکترین ناراحتی برای خانومم پیش بیاد!
داشتم پنهانی خط و نشان میکشیدم، نیم نگاهی هم به کامران انداختم که با فندق، سگ کیانا مشغول بود.
مامان منیژه پشت چشمی نازک کرد و نشست، این دو سه روز محلش نداده بودم تا شرایط را بپذیرد و خودش را وفق دهد.
متاسفانه آنقدر ماندند که دیروقت شد و با رفتنشان غمناز رفت که بخوابد. اجازه دادم استراحت کند. بیخوابی به سرم زده بود. رفتم توی کتابخانه تا سرم را گرم کنم. خیلی بیقرار بودم!
نمیدانم چطور همانجا خوابم برده بود، نزدیک صبح سرم را بلند کردم و دیدم غمناز در چهارچوب در ایستاده و زل زده به پشت سرم.
برگشتم و به نقاشی بهارک با پیراهن قرمز خیره شدم!
.غمناز پارت 168
باید خیلی خیلی بدشانس باشی که درست در نقطهای از زندگیات که همه چیز آماده شده برای اقرار و اعتراف یک عشق بزرگ، شوخی کوچکی که در گذشته داشتهای آن هم از سر غروری کور اینطور همهی کاسه کوزهات را به هم بریزد!
برمیگردم و دوباره به قامت غمناز نگاه میکنم که رنگپریده، تکیه داده به چهارچوب در!
میخواهم دهان باز کنم که پیشدستی میکند:
_این همون زن که عاشقش بودین نیست؟ اومدین برای وداع؟ برای اینکه دارین یه مدت میرین؟
آب دهانم را به سختی قورت میدهم و بالاخره جان میکنم:
_نه اینطور نیست!
چند قدم میآید جلوتر:
_خیلی قشنگ بوده! نقاش هم خیلی خوب نقاشی کرده درست مثل عکسی که بهم نشون دادین شده!
از جایم بلند میشوم:
_نه عزیزم! گوش کن! داری اشتباه میکنی!
دستش را بالا میآورد:
_بنشینین آقای مهندس، دل که این حرفها سرش نمیشه! با یکی هست، با یکی نیست! من خوب میفهمم، چون نتونستم با شما یکی باشم، بهتون حق میدم، حتی تحسینتون میکنم که بعد از چند سال هنوز اینطور عاشق باشین، راستش من خیلی از شخصیت شما خوشم نمیاومد اما یکی از چیزهایی که بهش خیلی احترام میذارم همین حس شماست! هیچوقت فکر نمیکردم که دل سنگ شما هم یه روز بلرزه! هیچ فکر نمیکردم که خشونت وجودتون یه روزی پیش کسی اینطور نرم بشه! اصلا از مغرور و پرافادهای مثل شما انتظار نداشتم که حتی بعد از مرگ
کسی اینطور وفادار بمونه! همهی اینها چیز کمی نیست!
چی داشت میگفت؟ که هیچوقت از من خوشش نیومده؟ دوباره به سختی لب باز کردم:
_بذار برات توضیح بدم!
پوزخندی زد:
_توضیح؟ به من؟ کی به من توضیح میده؟ چه نیازی به توضیح دادن به من هست؟ اصلا عشق شما به من چه ربطی داره؟ نگه دارین توی سینهی خودتون! من خیلی هم خوشحالم که کنار اون همه کینه و نفرت و خشم و غرور یه کورسویی از یه عشق هم تو سینهتون باشه!
داشت رسما هر چه دلش میخواست بارم میکرد، صدایم را بالا بردم و داد زدم:
_بشین برات توضیح بدم!
او هم صدایش را بالا برد:
_توضیح بده آقای زند! بگو با داخدای از خدا بیخبر چه معاملهای کردی؟ بگو چی امضا کردی؟ بگو چرا حتی یه سراغ ازم نمیگیره؟ بگو چرا قید دخترش رو زده؟ بگو منو به چی فروخته؟ بگو چه خبره که اجازه داده قاتل پسرش دخترش رو با خودش ببره؟ بگو اگه هنوز یه ذره انسانیت تو وجودت هست!**ممنونم که کامنت میذارین تا برای پیج مشکلی پیش نیاد
.
غمناز پارت 169
کم کم انرژیاش تحلیل رفت و تکیه داد به کتابخانه و زد زیر گریه، اصلا نمیفهمیدم چه خبر است! چو را اینطور شد! شنیده بودم زنها موقع پریود به هم میریزند.
رفتم طرفش و شانه هایش را گرفتم، به شکلی هیستریک خودش را عقب کشید:
_به من دست نزن! به چه حقی به من دست میزنی؟ اون تور بلوچگردی و آیین بلوچیتون کی تموم میشه؟ قراردات با داخدا تا کیه؟ تا آخر عمر؟ میدونه لباس تن دخترش رو پاره کردی؟ میدونه خار و خفیفش کردی؟ میدونه ثروت و قدرتت رو به رخ یه دخترهی دهاتی کشیدی هویتش رو ازش گرفتی؟ میدونه مادرت میخواد یه زن دیگه برات بگیره که باعث شرم و خجالت نباشه؟ که بتونه دو کلام حرف بزنه دیسیپلینتون حفظ بشه؟
میدونه دخترش رو بردی یه خونه دور از شهر که مایهی خجالت نباشه؟ میدونه کسر شانت میشه بهش دست بزنی بازیچهی خودت کردیش؟
صدایش را بالاتر برد و با گلوی گرفته داد زد:
_داخدا یا مرده یا از بیغیرتی سرش رو برده زیر خاک! از بلوچ هیچی توش نمونده! نه! باورم نمیشه! داخدا مرده! بگو که پدرم مرده!
باز خواستم بغلش کنم داد زد:
_گفتم بهم نزدیک نشو!
عصبی شده بودم، نمیدانستم چی به چیه! من هم صدایم را بالا بردم:
_بس کن دیگه! هی هیچی نمیگم هر چی دلت میخواد میگی! دخترهی سرتق!
این تویی که مغروری! تویی که مث یک تیکه مرمر سردی، این تویی که هیچ حسی تو وجودت نیست فقط هر چی خودت فکر کنی درسته رو میبینی، این تویی که سرت رو کردی زیر برف! تویی که خودخواهی، تویی که نمیفهمی! به چی اینقدر مینازی؟ با چی راضی میشی؟ دیگه بابد چکار کنم که نکردم؟
یک
دفعه نوری آمد تو، با صدایی که تا حالا ازش سراغ نداشتم خیلی محکم و بلند گفت:
_آقای مهندس! خجالت بکشین! صداتون روبیارین پایین، هر بار با این بچه تنها میشین تن و بدنم میلرزه! اینقدر این دختر رو اذیت نکنین! اذیتش نکنین!
بعد برگشت سمت غمناز و جلوی چشمهای متعجب من یک کشیده خواباند بیخ گوشش:
_چرا به من دروغ گفتی هان؟ ازت نپرسیدم زن و شوهر شدین گفتی شدین؟
سرم را انداختم پایین و از اتاق بیرون رفتم. حالم را نمیفهمیدم، تنم داشت میلرزید.
نشستم توی ماشین و راه افتادم سمت تهران!
.غمناز پارت 170
افتادم توی جاده، شیشهها را دادم پایین و سرعت گرفتم. باد شرجی و گرم به سر و صورتم میخورد و موهایم را آشفته میکرد، اولش عصبانی بودم، طوری که دستهایم روی فرمان میلرزید، از خودم عصبانی بودم، از غمناز عصبانی بودم، از داخدا، از مادرم، از نوری
_ای لعنت به همتون! لعنت به همتون بیاد!
بیشتر گاز دادم:
_ای چه نونی بود گذاشتی تو کاسهی من پیرمرد! آخر عمری این چه غلطی بود کردی!
_این چه گندی بود زدی مامان! چی بهش گفتی!
_تو چی میگی آخه دخترهی...دخترهی....لعنت بهت من دوستت دارم...من دوستت دارم لعنتی ...
و اشکهایم جاری شد. سال.ها بود گریه نکرده بودم! آخرین بار چندین سال قبل وقتی دکتر از اتاق عمل بیرون آمده بود و گفته بود پدرم تمام کرده، از بیمارستان زده بودم بیرون، همینطور توی جاده رانده بودم، یک جایی توی بیابان زده بودم کنار پیاده شده بودم و زده بودم زیر گریه! احساس میکردم بیپناه شدهام، فکر میکردم زندگی تمام شده!
الان حسم خیلی بدتر از این حرفها بود. بعد از پدرم بالاخره سرگرم کار شده بودم، مشغلههای زندگی غمم را کمرنگ کرده بود.
اما الان؟ پدرت بسوزه عاشقی! من چه میدونستم که تو حاشیهی کویر همچین دختری هم هست!
دیدی چطور مبتلا شدم! دیدی چطور هرچی دلش خواست بهم گفت؟ دیدی من براش کی بودم؟ دیدی چقدرر سنگدل بود!
زدم کنار، پیاده شدم و راه افتادم از حاشیهی دره رفتم پایین، دور و برم را نگاه کردم و بعد تا جایی که در توانم بود فریاااد کشیدم.
پا کوبیدم زیر تخته سنگ بزرگی و گفتم:
_با سنگ نمیشه کاری کرد، هیچکاری نمیشه کرد! من فراموشت میکنم غمناز! از ذهنم پاکت میکنم،حالا که منو نمیخوای، حالا که من آخرین مردی هستم که ممکنهتو بخوای از زندگیت میرم بیرون، طوری میرم که دیگه هیچوقت نبینیم
و همینطور که با خشم از دره بالا میآمدم و نوک پایم درد گرفته بود، زمزمه میکردم که:
_فراموشت میکنم، توی ذهنم میکشمت!
دوباره نشستم توی ماشین، ضبط را روشن کردم:
_تو همهی وجودمی
همهی
وجودمی
با دلی شکسته و چشمهای خیس، یک کله تا تهران راندم.
رمان صدف 🌹🌹:
.غمناز پارت 171
رفتم توی جزیرهام و در را پشت سرم بستم، چند تا آرامبخش یکجا انداختم بالا و خودم را انداختم توی تخت. بعدازظهر بیدار شدم. چشمم سیاهی میدید، زری را صدا زدم:
_وسایل من آماده ست؟
_بله آقا، غذاتون رو کجا میخورین؟
بلند شدم دوش گرفتم، چیزی خوردم فقط برای اینکه مشاعرم کار کند. زنگ زدم کارهای رفتنم را چک کنند و دوباره ولو شدم.
نصفه شب پرواز داشتم. نمیدانم چرا بیخودی هی به گوشیام نگاه میکردم شاید پیامی چیزی ببینم بعد خودم به خودم پوزخند میزدم.
وقتش بود برگردم به زندگی قبلیام، همینطور هم کارها عقب مانده بودم، بس بود عاشقی، بهتر بود دوباره مدیرعامل و سهامدار اصلی میشدم، دوباره به حکومتم برمیگشتم، مگر چند بار قرار بود زندگی کنم؟ که اینطور ریشههای خودم را بسوزانم و درگیر ناکامی شوم؟
باید دوباره ورزش میکردم، سفر میکردم،رژیم غذاییام را رعایت میکردم و زن فقط برای رفع نیازهایم دور و برم میپلکید!
باید درس خوبی میگرفتم تا کوروش زند دوباره کوروش زند شود!
راننده آمد دنبالم، چمدانم را بردند توی ماشین، مسئول دفترم همهی مدارک را داد دستم. فرودگاه پیاده شدم و رفتم قسمت بیزینس کلاس، منتظر ماندم.
بارها از کشور خارج شده بودم اما هیچوقت اینطور به هم ریخته و داغون نبودم، حتی خوشحال هم بودم و برنامهی خوشگذرانیها توی ذهنم میچرخید.
مهر و خشم و کینهام درهم شده بود، همهی آزار و اذیت ها و تحقیرها یادم آمده بود، ردیف تفنگدارهای داخدا، مراسم، سرآپی، فرار غمناز، اینکه نوری را جای خودش نشانده بود! کم چیزی بود؟ تحقیر ازین بالاتر که پیرزنی را زیر نقاب بفرستند به خلوتم؟
چکار باید میکردم که نکردم؟ نبخشیدمش؟ سعی نکردم همه چیز را روبهراه کنم؟ جلوی مادرم در نیامدم؟
چه حرفهایی به من زد! سنگدل، خشن، مغرور...
پس همهی این روزهای اخیر که داشتم سعی میکردم به دلش راه بیایم چی؟ چرا هیچی ندیده بود؟ چرا یه ذره مهر به من نداشت؟
حیف که نمیتوانم طلاقش بدهم! وگرنه به تعلل برش میگرداندم دهشان خلاص!
پرواز شمارهی ....
بلند شدم، این بار نه تنها از خاک و کشورم دور میشدم، بلکه داشتم از بخشی از خودم هم دور میشدم.
نشستم توی صندلیام. بغض داشتم، مهماندار حولهی گرم گذاشت جلویم، کشیدم روی گونههایم!
_ تمومش کن کوروش زند! مرد اونم مردی مثل تو نباید هرگز اشکی بشه!
.
غمناز پارت 172
غمناز:
آقای زند از در بیرون رفت! تمام تنم داشت میلرزید، روی پایم بند نبودم، پریدم به نوری:
_چه کاری بود کردی تو؟ برای چی اومدی تو؟ به چه
حقی جلوی اون زدی تو صورت من؟
هلش دادم:
_از همه دنیا یه دلخوشی برام مونده بود اونم ببین چکار کرد!
بازویم گرفت:
_بشین اینجا ببینم! خودت چکار کردی هان؟ مادر مرده چه بلایی سر خودت آوردی؟ چرا دروغ گفتی؟ من مث مادرت نبودم؟ همدم و همدلت نبودم؟ به خاطر تو آلاخون والاخون نشدم؟ سینهکنده دنبالت راه نیفتادم؟ چرا ازم پنهون کردی؟
رویم را برگرداندم:
_چی باید بهت میگفتم هان؟ چه فرقی داشت!
دست گذاشت روی پایم:
_آخه عزیزم چطو فرقی نمیکنه؟ وقتی زنش باشی و بهت دست نزده باشه چه حقی داری؟ چه زن وشوهری؟ بیا! گذاشت رفت خارجه!
از جایم بلند شدم:
_خو بره! هر جا که میخواد بره به من چه مربوط!
دستم را گرفت:
_تو حالیت نیست! با زندگی خودت بازی نکن غمناز! از من گفتن بود! تا الان باید اق و اوقت برای حاملگی بلند شده باشه پاتو محکم کنی نه که مث روز اول...برای من سر و صدا هم راه انداخته خانوم!
داشتم از اتاق میرفتم بیرون:
_دست از سرم بردار نوری این حرفا چیه میزنی
صدایش را بلند میکند:
_بدبخت! میگن خارجه پر زن لخت و عوره! شوهر مث دسته گلت رو پروندی مادر!
پوزخند میزنم:
_مردی که بخواد به هوای زنهای لخت و عور بره هر.زه ست نوری جان، بذار بره! منو از چی میترسونی؟ این مردم اگه دلش پی من بود من از بقیه نمیشنیدم که قراره بره!
از اتاق بیرون میروم. فقط دنبال خلوتی هستم که کز کنم و زار بزنم. نزدیک سحر از خواب بلند شده بودم، دیدم تنها خوابیدهام و او نیست، یادم افتاده بود که قرار است برود، دلم گرفته بود که از دیگران شنیدهام، با اینحال ترسیدم که بی خداحافظی و یکباره رفته باشد.
بلند شدم اما دیدم ماشینش هنوز توی حیاط است، دنبالش گشتم و آخر سر توی کتابخانه پیدایش کردم، پشت میز در حالیکه سرش روی یک کتاب بود خوابش برده بود.
نگاهی به اطراف کردم خوشحال از آنهمه کتاب که چشمم افتاد به آن زن قرمزپوش!
من کی بودم تو زندگی این مرد؟ یک لحظه چیزی نفهمیم و کار به جاهای باریک کشید! بالاخره که چی! یه روزی باید همه چی رو بشه!
می روم طبقهی بالاتر، شبیه زیرشیروانیست با چند تا میز و صندلی، منظرهها از شیشه های اطراف پیداست، مینشینم و یک دل سیر گریه میکنم.
.غمناز پارت 173
کوروش:
سوار ماشینی که فرستادهاند دنبالم میشوم، توی خیابانهای سئولم، کش و قوسی به بدنم میدهم و رطوبت خنک هوا را نفس میکشم.
مرا میبرد به ویلایی سنتی سرسبز که خدمتکارش انگلیسی بلد است. حس و حال خانه برایم جالب است. دوش میگیرم و غذای جالبی که زن روی میز چیده رامیخورم.
همانجا توی تراس و زیر بوتهی گل عجیب و غریبی چرت میزنم.
کمی بعد زن میآید و کاتالوگی جلویم میگذارد:
_ماشاژ میگیرین؟ میتونین انتخاب کنین زنگ بزنم بیان
ورق میزنم، بیشترشان دخترهای ترگل ورگل هستند، بی حوصله کاتالوگ را میاندازم روی میز و توی دلم میگویم نه! من حوصلهی هیچ زنی رو ندارم!
دستهایم را پشت سرم قفل میکنم و به درخت گل نگاه میکنم، ذهنم میرود سمت غمناز، اگه الان اینجا بود چه حالی میکرد، ناخودآگاه لبخند میزنم، بعد داغ دلم تازه میشود!
افسوس! قراره من بکشمت دختر داخدا! قراره فراموشت کنم! با خشم مینشینم و کاتالوگ را باز میکنم، همان موقع زن برمیگردد:
_هیچکدوم؟
بدون توجه دست میگذارم روی تصویر اولین دختر
_این لطفا
سرش را تکان میدهد و میرود. به شاخههای پر از گل نگاه میکنم، گل گله دیگه! چه فرقی میکنه!
چند دقیقه بعد زن برمیگردد:
_دنبالم بیاین
پشت سرش میروم، در قسمت دیگری از خانه استخر کوچکیست و زیر یک فضای آلاچیقمانند با طراحی شرقی تخت ماساژ گذاشته شده، زن به همان سمت اشاره میکند و میرود.
با قدمهایی لخت . سنگین مثل پسرکی که میداند دارد کار بدی میکند میروم روی تخت مینشینم. زن نوشیدنی و مزه میآورد و میرود.
گیلاس را بالا میآورم و نگاه میکنم اما نمیخورم، میگذارم سر جایش، بهتر است تا قبل از امضای قراداد سرحال و هوشیار و متمرکز باشم.
توی فکرم که پاهای برهنهی دختری را میبینم که با ظرافت خاصی روی کفپوش چوبی قدم برمیدارد و به سمتم میآید.
جز لباس زیر چیزی تنش نیست، از سر تا پایش را نگاه میکنم، موهای کوتاه و مشکی دارد.
کاملا که در دید قرار میگیرد لبخند میزند و چند دقیقه تعلل میکند.
بعد نزدیکتر میآید و دستش را دراز میکند تا بگیرم.
بوی عطرش، بوی گلهای شرقی را میدهد.
.غمناز پارت 174
نگاهی به سر تا پایش انداختم، لبخند عشوهگرانهای زد اما دستش توی هوا ماند، چیزی گفت که متوجه منظورش نشدم، اشاره کردم بنشیند و همان گیلاس نوشیدنی را دادم دستش.
به صورتش نگاه نکردم. باز چیزی گفت که متوجه نشدم، خندهام گرفته بود که با زبان کرهای چطور میشود ارتباط برقرار کرد.
بعد عین کسی که گوش شنوا اما دهان لالی پیدا کرده گفتم:
_تند میری دختر؟ هنوز از راه نرسیده
سرش را تکان داد، گفتم:
_هیچی بابا بزن بالا!
گیلاسش را بالا گرفت و احتمالا گفت به سلامتی!
گفتم: سلامتی؟ سلامتی کجا بود دلت خوشه! داغون داغونم! خرابه خراب! تو بمیری! میدونی دختره زده دهنم رو سرویس کرده! وایستاد هی گفت من سنگدلم، جون من تو بگو من سنگدلم؟ گفت من یه جو مروت تو وجودم نیست تو بگو!
هست؟ انگار نه انگار ما این همه روزه همو میشناسیم، منم خطا کردم نه که نکرده باشم، ولی حقم این نبود
سرش را تکان داد و خندید، گیج شده بود، گفتم:
_هیچی بابا با خودمم!
بعد هوس سیگار کردم، نگاهی به اطراف انداختم خبری نبود، بلند شدم و گفتم:
_ میرم سیگار بیارم!
او هم گیج بلند شدم، با ایما و اشاره حالیاش کردم بنشیند و ادای سیگار کشیدن درآوردم تا فهمید و نشست سر جایش.
رفتم توی اتاق نگاهی به اطراف انداختم یادم افتاد اصلا درین فاصله سیگار نکشیدهام. رفتم سراغ چمدانم، گذاشتم لب تخت و همین که بازش کردم چشمم افتاد به پاکت روی لباسها.
پاکت مال عکاسی بود، باز کردم و عکسهای دشت گل را دیدم. قلبم شروع کردن به سرعت زدن، داغ شدم!
اولین عکس به من نگاه میکرد و لبخند میزد، آب دهانم را با بغض قورت دادم:
_ای لاکردار!
با دستی لرزان عکس بعدی را نگاه کردم، این بار سرش کمی مایل به عقب بود و میخندید:
_جان دلم! همیشه بخند!
عکس بعدی نیمرخش رو به من بود و داشت به دشت نگاه میکرد. دست بردم و آرام گونهاش را نوازش کردم:
_دستت بشکنه نوری! چه غلطی کردی!
بعد عکس را آوردم نزدیک لبهایم و گونهاش،جایی که نوری سیلی زده بود را نرم بوسیدم.
.غمناز پارت 175
عکسها را برداشتم و ولو شدم روی تخت، چه غنیمتی بودند! میتوانستم بغلشان کنم، ببوسمشان، باهاشان حرف بزنم، درد دل کنم، نمیدانم چه مدت سرگرم بودم، چقدر گلایه کردم، چقدر قربان صدقهاش رفتم اما همانطور خوابم برده بود.
وقتی بیدار شدم زنگ زدم زن برایم یک چیز خنک بیاورد، وقتی آمد تو گفت دخترک کرهای رفته، لبخندی زدم:
_چه بهتر!
نوشیدنیام را برداشتم رفتم زیر همان درخت عجیب و غریب، دلم شور میزد، دوباره هوایی شده بودم، دوباره قفسهی سینهام گنجایش دلم را نداشت.
میروم توی فکر، هنوز دلگیرم، آهی میکشم و از زن میخواهم برنامهای برای توی شهر برایم جور کند.
چندجا نشانم میدهد و یکی را انتخاب میکنم. آخر سر ماشین میآید دنبالم و مرا میبرد پارک هانگانگ، پیاده میشوم و قرار است دو ساعتی توی پارک بگردم، پارک بسیار زیبا و تمیزی ست.
اول خلوت است اما کم کم دارد شلوغتر میشود. از زیر ردیف درختان میگذرم و میروم سمت آب، روی نیمکتی مینشینم.
اینجا زیباست! بدیاش همین است، از این به بعد هر زیبایی من را یاد غمناز میاندازد، هر طبیعتی، هر گل و درختی...
پسر و دختری دست در دست هم از کنارم میگذرند، کاش غمناز هم اینجا بود، کاش این همه زیبایی را با او تجربه میکردم.
دم غروب فوارهی رنگینکمانی و جادویی روی پل روشن میشود و آنقدر
باشکوه است که یک ربع چشم ازش برنمیدارم. بعد مثل آنها که چیزی گم کردهاند سلانه سلانه برمیگردم تا ماشین.
حالا از یک چیز مطمئن شده ام:
_من نمیتونم غمناز رو فراموش کنم! انگار توی خون و رگ و پوست منه و هر جا همراهم هست، جزئی از وجودمه، باید بپذیرم
سوار میشوم و زیر نورها و هیاهوی شهر به ویلا برمیگردم تا برای مراسم فردا آماده شوم.
...
صبح زود کت و شلوار اتوکشیدهام را میپوشم، مدارک را برمیدارم و میروم برای یکی از بزرگترین قراردادهای کاریمان.
کمی دلهره دارم و دلم میخواهد زودتر این مرحله تمام شود.
بعد نمیدانم چی توی دلم میگذرد که بدون توجه به اختلاف ساعت زنگ میزنم به رامین یکی از سه مردی که گفته بودم معتمد زندگیام هستند و میگویم:
_آب دستته میذاری زمین و میری شمال، کنار ویلای من یه جایی میگیری و همه چی رو تحت کنترل میگیری، هر چی دیدی بهم گزارش میدی!
غمناز پارت 176
از طبقه ی بالایی ویلا خیلی خوشم آمده، بیشتر میآیم همانجا می نشینم، گاهی هم بلند میشوم میرم پشت شیشههای سرتاسری، آن دورها جنگل پیداست، چقدر دلم میخواست بریم جنگل اما نشد!
دلم هری میریزد پایین، آقای زند رفته! یک طرف ذهنم میگوید « خب رفته باشد چه بهتر! تو که همین رو میخواستی» ور دیگر ذهنم میگوید: « کاش اون حرف ها رو نمیزدی، کاش دم رفتن اجازه میدادی حرف بزنه»
سرم را تکان میدهم، فکرهایم درهم میریزد. نگاهی به دور و بر میاندازم، اینجا بدون آقای زند سوت و کور است، نمیدانم باید چکار کنم. راه میافتم از پلهها میروم پایین، نوری توی آشپزخانهست و دارد به سرایدار که اسمش امیرحسین است چیزی میگوید و بوی پیاز داغ میآید، دلم آشوب میشود، میروم توی حیاط و بین گل و گیاهها قدم میزنم. جای خالی ماشین آقای زند آزارم میدهد. ته دلم خالی خالی ست، حالم برای خودم هم عجیب است. بیقرارم مثل کسی که چیزی گم کرده!
هنوز صدایش توی گوشم است، «دخترهی خودخواه از خود راضی، به چیت مینازی؟»
بغض میکنم، تا همین دیشب سعی میکردم باورش کنم، وقتی بغلم میکرد، وقتی با نگرانی میبرد درمانگاه، وقتی دیشب حس میکردم که بالای سرم نشسته، برای همین وقتی بیدار شدم دلم خواست ببینمش و ترسیدم که رفته باشه! پس چرا اینطور شد؟
اشک صورتم را میپوشاند، میروم سمت در، از پرچین رد میشوم، بیرون سمت راست ویلاهای دیگری هست و همینطور میرود تا روستا اما سمت چپ با فاصله ی کمی وصل میشود به جنگل.
قدم زنان میروم بالا، یک مسیر گلی و خیس و باریک و سربالایی هست، کمی که بالاتر
میروم سگی شروع به پارس کردن میکند، اولش می ترسم اما بعد باهاش حرف میزنم:
_چیه سر و صدا راه انداختی؟ کاریت ندارم که
ازش رد میشوم اما پشت سرم میآید،آرام شده و کاری با من ندارد، کمی بالاتر که میرسم زمین صاف میشود و حنگل رو به رویم است.
سرم را بلند میکنم و به انبوه درختهای تنومند و درهم پیچیده نگاه میکنم:
_پس جنگل اینه! چقدر زیبا!
نفس میکشم و جلوتر میروم.
.غمناز پارت 177
با صدای پرنده ها به وجد میآیم. دستهایم را باز میکنم و میدوم، مسیر باریکی میرود تا دل جنگل، یک جایی نفسم میگیرد میایستم، سگ هنوز دنبالم است، حالا ازش احساس امنیت میکنم.
دو طرف راه باریک بوتههای تمشک بزرگی ست، ذوق میکنم:
_اووه ببین عجب تمشکهایی! درشت آبدار! چند تا میچینم و توی دهانم میگذارم، بعد تندتر میخورم
_هی سگها تمشک میخورن؟ میخوای؟
از صبح چیزی نخوردهام، حسابی از تمشکها میخورم، سگ ناز میکند و پوزهاش را برمیگرداند.
باز راه میافتم و میروم و میروم، یک جایی نگاه میکنم می بینم مسیر باریکی که ازش آمدم دیگر نیست، دور و برم پر از درخت است،میروم جلوتر، هنوز حالیام نیست که چه اتفاقی افتاده، بالای یک درخت بلند سنجاب می بینم، همهی این ها برایم هیجانانگیز و تازه است.
دو ساعتی راه رفتهام، به خودم میآیم، راست و چپم را نمیشناسم، هیچ نشانهی آشنایی نمیبینم. میخواهم برگردم اما راه را پیدا نمیکنم!
از هر طرف که میروم غریب و ناآشناست، شروع میکنم به صدا زدن:
_کسی اینجا نیست؟ کمک!
سگ هم همراهم پارس میکند، حسابی خستهام و به شدت ترسیدهام، روی سنگ خزهبستهای مینشینم. همهی وجودم پر از هول است، با بغض به اطرافم نگاه میکنم:
_آقای زند!
بی اختیار و زیر لب صدایش میزنم.
_کجایی آقای زند؟ من اینجا رو بلد نیستم، حالا چکار کنم، تو نیستی کی میاد دنبالم؟ کی هوامو داره؟ کی الان به فکر منه؟
بعد حس میکنم دلم درد گرفته، نمیدانم ساعت چنده، الان باید ظهر شده باشه، دست میگذارم روی دلم و باز راه میافتم، باید تا دیر نشده راه را پیدا کنم.
اما انگار دور خودم میچرخم، سر سگ داد میزنم:
_تو چرا هر جا من میرم میای؟ بگو راه کجاست؟ منو ببر بیرون از اینجا
با چشمهای معصوم نگاهم میکند. میزنم زیر گریه:
_حالا چکار کنم؟
خیس خیس شده ام، خونریزیام بیشتر شده، توی تنم لرز و سرما نشسته، این بار که پایم را میگذارم مار سبزی از روی پایم میخزد، جیغ میزنم. تنم شروع میکند به لرزیدن.
همانجا مینشینم و زیر لب هم میگویم:
_کوروش!
کوروش!
.
غمناز پارت 178
به یکی از درخت های بزرگ و لزج تکیه میدهم، حس میکنم سر و صورتم دارد خیس میشود! باران گرفته است! باید اشهدم را بخوانم و تسلیم شوم!
سرگذشت دخترک بلوچ هم این بود! از جنوب بیاد شمال، از خشکسالی و بیآبی بزند به جنگل و زیر باران بمیرد!
بنویسید داخدا دو تا بچه داشت، یکی را کشتند، یکی را هم خودش کشت!
برای مهندس کوروش زند هم بنویسد، غرور دخترک زیبای بلوچ زیر برگ درخت ها دفن شد، نه خودخواهیای مونده، نه فخری نه سرکشی ای نه نازی...
فقط غم مونده غم!
درد میپیچد و امانم را میبرد، تشنه و گرسنهام، دلم شیرچایی گرم میخواد!
چیزی از مادرم نمیدونم، هیچوقت ندیدمس، میگن زن کشیده و زیبایی بوده، کاش من مرده بودم و اون مونده بود! از ته دلم صدایش میزنم:
_مامان...مامان!
سگ با بارش باران خیس شده بود و مدام پارس میکرد. گاهی دور من میچرخد.
چشمهایم را میبندم، بذار به چیزهای خوب فکر کنم:
میدوم میروم لب دریاچه و صدای ساز هوبیار...
نه! بذار به آهنگ «تو همهی وجودمی» فکر کنم، باز بغض میکنم، چرا با آقای زند که فکر میکنم بغضم میگیره؟ چون باهام مهربونی کرده، بغلم کرده، من رو برده دشت گل،،، وای اون بوسه...
دست میبرم و جای بوسه را لمس میکنم، ناخوداگاه لبخند میزنم، یعنی اون اولین و آخرین بوسهی زندگیم بود؟ نه! یه بار هم سرم رو بوسید... حالا یه عالمه دوره! وقتی برگرده من دیگه نیستم! دیگه کسی نیست که هم براش اخم و تخم کنه هم مهربونی!
نشد بپرسه چند سالته، چقدر درس خوندی، چه کتابی خوندی، فکر و ذهنت چیه، چه هدفی داری، چه آرزویی...
هیچی نمیپرسید، فقط راه به راه سهیلا رو میفرستاد که لباس تنم کنه! انگار خودم بلد نبودم! یا لباسهای خودم چه ایرادی داشت؟ بیا نشد تو لباسای بلوچی خودم بمیرم! تو سوزندوزی های مادرامون!
حس میکنم صدای سگ را از دورتر میشنوم، چشمهایم را باز میکنم اما سگ کنار پایم است.
او هم صدا را میشنود و پارس میکند. سگ از دورتر جواب میدهد.
چند دقیقه بعد از لای درخت ها روشنایی نور را میبینم میلرزد و نزدیک میشود.
.غمناز پارت 179
صدای مردانهای اسمم را صدا زد:
_غمناااز!
همهی سعیام را میکنم که صدایم نلرزد:
_کی اونجاست؟
سگها بلند پارس میکنند و نور جلوتر میآید:
_نترس! منم کامران!
توی خودم جمع میشوم، راستش میترسم، وحشت میکنم، همهی این روزها متوجه نگاههای خیره و عجیبش شده بودم! بارها دزد نگاهش را گرفته بودم.
حالا کاملا نزدیک شده و نور فانوس را گرفته رویم:
_تو اینجایی؟ حالت خوبه؟
خودم را میچسبانم به
درخت. سگی که همراهم بوده به سمتش حمله میکند اما او دست روی سر و صورتش میکشد:
_هیییسشش چیزی نیست، آرووم باش!
سگ میرود سمت آن یکی، کامران رو به رویم مینشیند، نور فانوس چهرهی او را هم روشن میکند، ابروهای پر و چشمهای روشنش را میبینم، چشمهایش از آقای زند روشنتر است، ته ریش دارد و از موهایش قطرههای باران میچکد:
_آسیب دیدی؟ حالت خوبه؟ ببین خیس آبی که!
سعی میکنم قیافهام را جدی بگیرم:
_چیزیم نیست، الان میخواستم برگردم!
ابروهایش میرود توی هم اما با لبخند میگوید:
_خب پاشو برگردیم، این بارون تا صبح هست، حتما مریضت میکنه! تو هم که حالت خوب نبود. پاشو!
دستهایم را میگیرم به درخت و سعی میکنم خودم را بالا بکشم، فشار درد توی صورتم را میبیند:
_حالت خوب نیست! برای همین اینجا موندی! کجات درد داری؟
و دستش را میآورد سمت بازویم، محکم میگویم:
_به من دست نزن!
زود دستش را کنار میکشد:
_نترس جانم!
میایستم و تکیهام روی درخت است، پایم درد شدیدی دارد، کمی روی زمین فشارش میدهم اما نمیتوانم رویش بایستم. خیس و درماندهام. او هم همینطور ایستاده و هاج و واج است.
_یه مشکلی هست غمناز جان! به من بگو!
از اینکه اینقدر راحت اسمم را صدا میزند و راحت است وحشتزدهام، عادت ندارم به این رفتار.
_خوبم، شما برین منم میام!
این بار با لحن جدیتری میگوید:
_ببین الان وقت این حرفا نیست که، دارم میبینم نمیتونی راه بری! تمام لباسهات خیسه، بیا کمکت کنم زودتر از اینجا بریم، همه نگرانتن، دارن دنبالت میگردن!
این را که میگوید خجالت زده میشوم، سعی میکنم یک قدم بردارم، موج درد توی بدنم میپیچد، سر جایم میایستم، دست میاندازد زیر بغلم:
_بذار کمکت کنم!
خودم را عقب میکشم:
_نه! از اینجا برو!
سرم داد میزند:
_من اصلا معنی این رفتارها رو نمیفهمم، مجبورم نکن بندازمت رو دوشم و برم!
غمناز پارت 180
سلام عزیزان
چارهای برایم نمیماند:
_اون چوبدستی رو بهم بدین!
چوبدستی را دراز میکند سمتم:
_چه لجبازی تو!
تکیه میدهم به چوبدستی و لنگان لنگان چند قدم میروم، فانوس را گرفته جلویم و بی حوصلهگیاش معلوم است:
_اینطوری تا دو روز دیگه هم نمیرسیم! چرا اینجوری عذاب میکشی جانم؟
سرم را تکان میدهم و تندتر قدم بر میدارم، آب از سر و رویم میریزد، وضعیت اسفناکیست انگار که مورچهای بخواهد از کوهی بالا برود، قدم بعدی روی سنگ لیزی سر میخورم، زیر بازویم را میگیرد، چیزی نمیگویم، کمک میکند راحتتر قدم بردارم:
_چند نفر دارن تو دریا دنبالت میگردن به
خیال اینکه غرق شدی، چند نفر تو جنگل پایینتر، چند نفر تو روستا، من ولی حسم میگفت اینجایی! انگار که دنبالت کرده باشم، مثل روز روشن میدیدم داری از مسیر بالای ویلا بالا میری
نفس زنان میگویم:
_تعقیبم میکردین؟
فانوس را توی دستش جا به جا میکند:
_نه جانم! گفتم که حس میکردم، با چیزی که این چند روز ازت دیده بودم
بعد میایستد و نفس بلندی میکشد:
_این راهش نیست! اینجوری نمیشه، تو هم که نمیذاری بذارمت رو دوشم!
تند میشوم:
_نه نمیذارم
_خیلی خب جانم! ترش نکن! ببین بین مسیر اینجا و روستا یه کلبه هست، از بچگی بابام درست کرده، گاهی ما با دوستامون میامدیم، یا کیانا اونجا خلوت میکرد، مجبوریم بریم اونجا، تا روز بشه، بارون بند بیاد، اوضاع بهتر بشه
ضعفم گرفته، سردم شده، درد دارم ولی بیشتر از هر چیزی پریودم آزارم میدهد، اگر خیس شده باشم؟ با لباس های کثیف! توی تاریکی معلوم نیست ولی روشن بشود؟
با صدایی لرزان میپرسم:
_اونجا آب هست؟
صدایش آرام است، تا الان چیزی ازاردهندهای نداشته:
_آب هست، از لباسهای کیانا هست، آتیش هست، بیا ببرمت اونجا! نزدیکتره
جان دوباره میگیرم، طوری زیر بغلم را میگیردکه تکیهام بهش بیشتر میشود و راحتتر قدم برمیدارم.
نیم ساعتی میرویم و میایستم:
_یه کم مونده،در واقع همینقدر که اومدیم!
سرم درد میکند و احساس میکنم داغ شدهام
_چه جوری میفهمین از کدوم طرف برین؟
میخندد:
_پس گم شده بودی! خب ما از بچگی اینجاها بزرگ شدیم خیلی میاومدیم، با این حال محلی ها هم گاهی تو جنگل گم میشن، این عجیب نیست
دوباره راه میافتیم، چند باری میگوید:
_دست بردار! بذار بلندت کنم ببرم، داری از پا درمیای
زیر بار نمیروم و در نهایت درست وقتی که آخرین توان و جانی که داشتهام ته میکشد، صدای امیدوارش میگوید:
_اینم کلبه! چند قدم دیگه مونده!
رمان صدف 🌹🌹:
..
غمناز پارت 181
میرسیم دم در، توی تاریکی متوجه هیچی نمیشوم، جلوی در جای سکومانندی ست که کامران مرا مینشاند:
_همینجا بمون، جای موتور برق اونطرف کلبهست، من روشنش کنم بیام
دلم میخواهد همانجا بخوابم، خیلی خیلی خسته و بی جانم
کمی بعد کامران برمیگردد و کلید برق در کلبه را میزند چراغ روشن میشود، دلم روشن میشود، سعی میکنم بلند شوم، دست میگذارد روی شانهام:
_چند دقیقه بمون عزیزم!
میرود تو و باز برمیگردد، کمکم میکند بروم تو، روی صندلیای که گذاشته نزدیک در مینشینم و رویم پتو میکشد.
_یه کم منتظر بمون تا من همه چی رو راست و ریست کنم، یک دفعه یادم میافتد به خون، ای وااای اگه روی صندلی رو خراب کرده باشم! ما زنها در بدترین شرایط و تا دم مرگ باید حواسمان به چه چیزهایی باشد!
نگاهی به دور کلبه میاندازم، بیشتر شبیه یک خانهی کامل است.
کامران شومینه را روشن میکند، کنار شومینه چوب به اندازهی کافی چیده شده، بعد میرود توی آشپزخانه و سر و صدایش میآید.
هنوز توی تنم لرز دارم حتی بیشتر از قبل و چشمهایم هی میافتد روی هم. کامران برمیگردد کنارم:
_یه کم دیگه آب گرم میشه، شاید بیست دقیقه، ببین اینجا حمومه
در کوچکی را باز میکند و همانطور باز میگذارد، بعد از پلهها بالا میرود و با چیزهایی که توی دستش است میرود توی حمام:
_دوش رو باز میذارم گرم بشه، اینجا حوله و لباس برات گذاشتم
میآید بیرون:
من هر کاری میکنم پیامکم نمیره، گاهی اینجا اینجوریه، میرم بیرون رو بلندیهای رو به رو سعی میکنم بفرستمش که از نگرانی دربیان و دنبالت نگردن، تو راحت باش خودت رو تمیز کن تا برگردم!
میرود بیرون و در کلبه را میبندد. به خودم فحش میدهم، سرم را انداختم پایین و زدم به جنگل اینطور دردسر درست کردم! این شیطنت و سرکشیای بود که من داشتم؟ از بچگی همینطور بودم، توی چهارچوبهای معمول قرار نمیگرفتم، با آن سر نترسم! امیدوارم کار دست خودم ندهم!
بلند میشوم و آهسته آهسته و لنگان لنگان خودم را میرسانم به حمام! در را از پشت میبندم، هراس عجیبی دارم
به حوله و لباس نگاه میکنم، تیشرت، شلوار، لباس زیر و یک بسته نواربهداشتی! سرم داغ میشود! همینم مانده همه مسائل خصوصیام را بدانند! احتمالا از ماجرای دیروز!
در هر حال خیالم هم راحت میسود، چقدر فکرم درگیر بود!
کی فکرش رو میکرد همچین جایی وسط جنگل باشه! وقتی پول هست همه چی همهجا هست!
توی آینهی قدی به خودم نگاه میکنم، پر از گل و خزه ام، از سر تا پا کثیف و خیسم،
لباسهایم را در میآورم، خسته و خوابالودم ...
.غمناز پارت 182
کوروش:
میروم هتلی که قرار است مراسم برگزار شود و در نهایت قرارداد. امضا کنیم، سالن آماده ست، موسیقی ملایمی پخش میشود با یک شات نوشیدنی خوشامد میگویند، راهنمایی میشوم به قسمت مخصوص. چند نفری ایستادهاند و یکی یکی معرفی میشوند، جایی از میز که اسمم را نوشتهاند مینشینم. مشاور و مترجمم که از طرف خودمان انتخاب شده هم رسیدهاند.
اینطور که معرفی شدند همه هستند جز اصل کاری! رئیس کمپانیشان هنوز نیامده!
فیلمی از کمپانیشان پخش میکنند و که در مورد تشکیلات و دم و دستگاه و پروژههایشان است.
فیلم تمام میشود.کم کم نگرانی توی چهرههایشان مینشیند، به مشاورم نگاه میکنم:
_جریان چیه؟
شانه بالا میاندازد:
_نمیدونم، پیشنویس قراردادها آماده بود،همه چی اوکی بود
بعد یکی با عجله میآید و توی گوش زنی که رو به رویم است و از سهامدارهاست چیزی میگوید، زن دستش را میگذارد جلوی دهانش و جیغ خفه ای میکشد، فضا شلوغ میشود، یکیشان به مترجمم چیزی میگوید، نگاهش میکنم:
_میگن رئیس تصادف کرده، حالش وخیمه!
بلند میشوم:
_با این حساب همه چی رو هواست فعلا، بهشون بگو متاسفیم
چند نفرشان با مترجم حرف میزنند:
_میگن فعلا جلسه کنسله شما بفرمایید استراحت کنید، به زودی باهاتون تماس میگیرن
میآیم بیرون و برمیگردم ویلا.
خیلی کلافهام، منتظر بودم امضا بزنم و یکراست بروم فرودگاه! صد حال خوردهام
***
دارم عصرانه میخورم که رامین پیام میدهد:
_من شمالم، متاسفانه خبر خوبی ندارم، دختری که گفتین حواسم بهش باشه گم شده، دارن دنبالش میگردن
مثل اسپند روی آتیش از جا میپرم:
_گم شده؟ یعنی چی گم شده!
زنگ میزنم به کیانا برای احوالپرسی، خودش را از تک و تا نمیاندازد و به روی خودش نمیآورد. زنگ میزنم به رامین:
_پیداش کن! خیلی زود! میفهمی؟ تنهایی نمی تونی کمک بگیر، هر چندتا! جوری که وجب به وجب اونجا رو بگردین!
_بله آقا! چشم!
در اتاق را میبندم و مشت میکوبم توی دیوار!
_یعنی چی که گم شدی؟
فکرم هزار راه میرود، به حرف های روز آخرمان فکر میکنم، زنگ میزنم به یکی دیگر از معتمدهایم:
_یه اکیپ درست کن برو سمت سیستان بلوچستان! حواست به ترمینال ها و اتوبوس ها و هر چی که ممکنه سر نخی بده باشه!
زنگ میزنم به مشاورم:
_نمیشه این قرارداد کوفتی رو ول کرد و رفت؟ ببین میتونی یه جوری به تعویقش بندازی؟
غمناز پارت 183
غمناز:
هر طور هست خودم را میشورم. پلیور و شلوار را میپوشم، موهایم را توی حوله جمع میکنم و
با بقیه ی حوله گردنم را میپوشانم. در را با احتیاط باز میکنم، هنوز کامران برنگشته.
همین که میآیم بیرون سرم گیج میرود، خودم را میرسانم تا کاناپه و میافتم. نمیدانم چقدر میگذرد که با سر و صدا بیدار میشوم.
یادم میافتد کجا هستم. بوی پلو پیچیده، دلم ضعف میرود، تکیه میدهم، کامران توی آشپزخانه ست و صدای آواز خواندنش میآید:
_من ازون آسمون آبی میخوام
من ازون شب های مهتابی میخوام
دلم از خاطرههای بد جداست
من ازون وقتای بی تابی میخواام
یاد اولین باری که این آهنگ را شنیدم میافتم، توی اتاق خانم موسوی بودم و صبط روشن بود، چه روزهای دوری! حالا کجام؟
کامران نگاهی میاندازد:
_بیدار شدی؟
بعد از چند دقیقه با یک لیوان چای نبات میآید کنارم:
_پاشو اینو بخور بهتر میشی! حسابی ضعیف شدی
سرم سنگین است و حس میکنم گلویم میسوزد، لیوان را میگیرم و کمی ازش میخورم، کامران رو به رویم نشسته نگاه میکند:
_انگار مدتیه کسی نیومده اینجا، چیز زیادی پیدا نکردم، دارم پلو با تن درست میکنم
میپرسم:
_ساعت چنده؟
نگاهی به ساعتش میاندازد:
_نزدیک یک شب! پیامم بالاخره به کیانا رسید
به عواقب کارم فکر میکنم، قیافه ام میرود توی هم، نگران نگاهم میکند:
_از چیزی ناراحتی؟ درد داری؟
دردم یادم رفته از بس دلواپس هستم، می گویم:
_کاش نیومده بودم تو جنگل!
خیره نگاهم میکند، قیافهاش مهربان است، آرامش خاصی توی چشمهایش است:
_نگران نباش، برای هر کسی ممکنه پیش بیاد، کی میدونه کجا رفتن خوبه و کجا بد؟ مثلا من هیچوقت نرفتم سیستان و بلوچستان می دونی؟ من *** اون طرف ها نرفتم
از حرفهایش سر در نمیآورم، بلند میشود، خیلی سریع از پله ها بالا میرود و برمیگردد، یک لیوان آب و قرص میگیرد جلویم:
_فقط همین رو پیدا کردم، شاید یه کم آرومت کنه!
قرص را به سختی فرو میدهم، میرود توی آشپزخانه:
_بذار سریع غذات رو بیارم تا خوابت نبرده!
کمی بعد دو بشقاب پلو و یک بقشاب که توی آن تن ماهی ریخته می گذارد روی میز، به شدت گرسنهام اما چند قاشق بیشتر نمیتوانم بخورم.
کم کم چشمهایم سنگین میشود، دراز میکشم، میبینم که رویم پتو میاندازد و همانجا خوابم میبرد.
غمناز پارت 184
نیمهشب یکی تکانم میدهد:
_پاشو جانم! پاشو ازین بخور!
عرقکرده و تبدار از جا میپرم:
_برو کنار! به من دست نزن!
گلویم میسوزد و از چشمهایم اشک میآید. کنارم روی زمین نشسته است:
_نترس عزیزم! تب کردی، این نوشیدنی رو بخور، یه قرص دیگه هم آوردم
چشمهایم به سختی باز میشود، قرص را با دمنوشی که آورده فرو
611 عضو
این بخش در حال طراحی می باشد