611 عضو
کیه؟
کیانا زیر لب میگوید:
_چطور بابک یادت نیست! پسر خسروی! باباش که سکته کرده اون همهکارهی باباشه!
کامران سادهدلانه گفت:
_خسروی سکته کرده؟ نمی دونستم!
کیانا دستش را توی هوا تکان داد:
_خیلی وقته! الان که بحث اون نیست، موضوع بابکه
باز رو به من گفت:
_چی بهت گفت؟ حتما خیلی مهم بوده که اینطور به هم ریختی
بابک شروع کرد به قدم زدن:
_و حتی زدی به آب!
کیانا را در آن حالت میبینم و سعی میکنم باورش کنم، اگر توی ذهنم به همه چیز بیاعتماد شدهام و حتی فکر میکنم این هم شاید نقشهی دیگری باشد!
در هر حال هر چی که از بابک شنیدهام را میگویم، بعضی هایش را با غم، بعضی را با خشم، بعضی را با شکوه و گلایه!
کیانا تعجب میکند:
_حساب و کتابهای همهی ما از هم جداست، کوروش خیلی وقته سهم من و کامران و مامان رو جدا کرده، یه کم بعد از بابا
کامران دست هایش را از هم باز کرد:
_والا من خیلی تو این وادیها نیستم، وگرنه برمیگشتم ایران و یه بخشی از کار رو میگرفتم، درآمد سهم منم همیشه به حساب خودم میاد، برای همه چی هم به کامران وکالت دادم
نگاهشان میکنم:
_این یعنی چی؟
کیانا که دارد گوشهی لبش را میجود و پاک به هم ریخته میگوید:
_یعنی که سهم کامران مال خودشه و اگه چیزی به اسم تو زده به من و کامران ربط نداره که بخوایم تو رو گول بزنیم! تو یا بچهی آیندهش یا هر چی...اختیار خودشه!
کامران میخندد:
_ولی مامان نباید بفهمه! ممکنه گیسهاتو بکشه
کیانا نمیخندد:
_چرا؟ بابک چی میخواد، منظورش ازین کار چی بوده؟ چرا علیه کوروش حرف زده، از من چرا بد گفته؟ این چه دوستداشتنیه؟
بدون این که به ما نگاه کند از در بیرون میرود. کامران صدایش میزند:
_کیانا
اما کیانا بیتوجه و به سرعت میرود.
رمان صدف 🌹🌹:
.
غمناز پارت 211
کامران به من نگاه میکند:
_خوب شد در مورد بابک گفتی، فکر کنم دخترمون دل بسته بود!
گیج نگاه میکنم:
_من نمیدونم چه خبره!
یک پایش را تکیه میدهد به دیوار و دست به بغل میایستد:
_تا جایی که من دستگیرم شد بابک بهت دروغ گفته، چه بسا اصلا بحث ثروت و ملک و املاک هم همهش دروغ باشه! داشتی با چند تا چرت و پرت جونت رو از دست میدادی! حداقل باید تحقیق کنی، پرس و جو کنی
میآید جلو و روی همان صندلی قبلی مینشیند:
_دنیا جای بیاعتمادیه! کلا جای بیخودیه! پر از دروغ و کلک، آدمهایی که خواسته و بیشتر ناخواسته به جون هم میفتن، به خاطر منافعشون هر کاری میکنن! گاهی به خاطر یه حس مثلا انتقام! مثل کاری که پدرت با تو کرده و به نظرش درست بوده!
نفسش را بیرون میدهد:
_ولی بین همین آدما بالاخره باید زندگی کرد، باید آدم های امنتر و قابل اعتماد پیدا کرد، باید دوست داشت، عاشق شد... باید موند و بهترین راه رو انتخاب کرد.
خیره شد به چشمهایم:
_خودت چرا با کوروش حرف نمیزنی؟ چرا همینا رو بهش نمیگی؟ حتما برات جواب داره!
من و کوروش از بچگی با هم بزرگ شدیم، این هول و ولا که الان داره، این نگرانیهاش اصلا تظاهر نیست! من نمیخوام هر جور شده فکر و نگاهت رو عوض کنم نه!
تو اگه الان هم تصمیم قطعی گرفته باشی میتونی برگردی روستا، میتونی بری شرکت و بگی سهمم رو میخوام، میتونی هر کار که فکر میکنی صلاحه انجام بدی ولی یه چیزی رو یادت باشه
مکث میکند. آب دهانم را قورت میدهم و منتظرم.
باز به چشمهایم نگاه میکند:
_عشق غمناز! عشق وقتی خدشهدار بشه دیگه مثل قبل نمیشه، دیگه جون نمیگیره! نذار بعضی مسائل که هنوز خودت هم درموردشون مطمئن نیستی بزرگترین سرمایهی زندگیت رو ازت بگیرن
باز بیقرار بلند میشود:
_منو ببین! دیگه برام چه فرقی میکنه چی توی این کرهی خاکی به اسم کیه! وقتی اون دلی که بهش اعتماد کردم و همهی حس و عاطفهم رو بهش دادم مال من نیست! بهت گفتم که میخواستم زندگیم رو تموم کنم!
راه میافتد سمت در:
_با کوروش حرف بزن! اصلا همین درد و ناراحتیت رو بگو! خیلی بهتره تا از غیر بشنوه!
با خودت روراست باش! من میدونم درد تو از جاییه که زخم خوردی، زخمت رو ببر پیش خودش!
دستی تکان میدهد:
_من برم به کیانا برسم
وقتی دارد در را میبیند میگوید:
_راستی! یکی طلب من!
.
غمناز پارت 212
تنها توی اتاق نشسته روی تخت میمانم، هاج و واجم، انگار که موج آمده از سرم گذشته! هنوز نمیتوانم خوب ببینم، خوب درک کنم، بلند میشوم از اتاق میروم بیرون، از جلوی
کتابخانه که رد میشوم به تابلوی ریش ریش شده نگاه میکنم. بیچاره بهارک!
چرا باید با احساسات و عواطف یکی بازی کنیم که اینطور بیاعتماد بشویم، این دختر چه گناهی داشت که روحش را آزردم!
همینطور با خودم کلنجار میرفتم که دیدم کیانا خسته و پریشان برگشت، رفتم طرفش، خودش را انداخت توی بغلم، بغض داشت و حالش اصلا خوب نبود.
زیر بازویش را گرفتم و بردمش توی اتاق، روی تخت خواباندمش، دستش را بلند کرد:
_بیا اینجا
کنارش دراز کشیدم، سرش را چسباند به شانهام و زد زیر گریه! من هم گریهام گرفت، داشتیم توی بغل هم گریه میکردیم که مامان منیژه آمد تو.
من خودم را جمع و جور کردم و سعی کردم بنشینم:
_اینجا خبره!
نشست لب تخت:
_کیانا؟ چی شده مامان جان؟
کیانا همانطور که سرش زیر بود گریه میکرد. مامان منیژه نگاهی به من انداخت:
_تو چته؟
سرم را انداختم پایین. دست گذاشت روی شانهی کیانا:
_این پسره بابک کاری کرده؟
کیانا دست مشت شدهاش را کوبید به بالش:
_اسم این کثافت رو نیار!
مامان منیژه شروع کرد به نوازشش کردن:
_عزیزم بلند شو، اینقدر خودت رو اذیت نکن! پاشو دست و صورتت رو بشور با هم حرف بزنیم، ببینم چی شده
کیانا رویش را برگرداند:
_میخوام تنها باشم
داشتم مامان منیژه را طور دیگری میدیدم، مهربان شده بود، ته چشمهایش خیس بود، طاقت غصههای کیانا را نداشت.
_کی دیدی من تو رو بذارم برم؟ میدونی که تا بلند نشی ولت نمیکنم، پا شو عزیزم، پا شو قربونت برم
و در کمال تعجب دیدم کیانا از جایش بلند شد و رفت توی دستشویی.
بعد مامان منیژه نگاهی به من انداخت:
_نکنه همهی این آتیشها رو تو به پا میکنی؟
حتی نگاهش نکردم. تا کیانا بیاید بیرون هی داشت حرف بارم میکرد:
_من حواسم بهت هست ها؟ فکر نکنی خیلی زرنگی..
کیانا آمد بیرون:
_مامان دست از سرش بردار، این بیچاره به اندازهی خودش درد داره، چکارش داری؟
نوری در را باز کرد:
_براتون شیرینی پختم تشریف میارین؟
.غمناز پارت 213
و باز برایم جالب بود که کیانا با لبخند گفت:
_بریم شیرینی بخوریم!
به ناچار من و مامان منیژه هم پشت سرش راه افتادیم. نوری روی میز توی حیاط رومیزی نخی پهن کرده بود و ظرف پر از لندوی گرم( لندو یک نوع شیرینی مخصوص سیستان و بلوچستان است که با خرما درست میشود) را گذاشته بود وسط.
_برم براتون چایی بیارم!
نشستیم دور میز. مامان منیژه دست برد سمت لندوها و یکی برداشت، اولین گاز را که زد گفت:
_خوشمزهست
کیانا هم یکی برداشت:
_هنوز گرمه! چه بوی خوبی میده، بخور غمناز
نوری برای همه چای آورد. مامان منیژه رو به کیانا گفت:
_خب بگو ببینم چکار کرده این
پسره؟ خودم خفهش میکنم
کیانا خیلی راحت همه چیز را تعریف کرد:
_بعد من رفتم پیشش، بهش گفتم غمناز همه چیو گفته، هی انکار کرد، گفت من بهش حرفی نزدم فقط حالش رو پرسیدم، گفتم حالش رو پرسیدی که داشت غرق میشد، بچه پررو هی جواب میداد، گفت رفته آببازی شنا بلد نبوده، گفتم دیگه نگاتم نمیکنم، برو گمشو! تازه کوروش برگرده حسابت رو میرسه! پسرهی کثیف هم از توبره میخوره هم از آخور، منو بگو داشتم خامش میشدم!
مامان منیژه شیرینیاش را گذاشت توی بشقابش و چند لحظه انگار به فکر رفته باشد ساکت شد، بعد نگاهی به من انداخت:
_این پسره بابک چند بار هم به من زنگ زده، همهش میگه این دختره شرکت رو به باد میده، گفت یه روزی به حرفم میرسین، گفت باباش یه قراردادهایی نوشته که ازشون بوهای خوبی نمیاد!
تازه فهمیدم چرا مامان منیژه اینقدر با من دشمنی داره! گلویم خشک شده بود، کمی چای خوردم و سعی کردم جلوی زبانم را بگیرم.
کیانا آمد کمکم:
_زر مفت زده، داشت مث موش به خرمن گندم میرسید، زدم دمش رو کوتاه کردم! فقط باید یه چند روزی تنها باشم پیش خودم عر بزنم
مامان منیژه خودش را نباخت:
_این چه حرفیه عزیزم، حیف تو نیست! اصلا برای چی بهش رو دادی؟ این همه کیس مناسب دور و برت هست!
همان موقع امیرحسین آمد سمتمان:
_خیلی معذرت میخوام، آقا گفتن برای خانوم گوشی و سیمکارت بخرم بیارم
نزدیک شد و گوشی را گوشی را گذاشت جلوی من
_همین شماره رو براشون فرستادم، باهاتون تماس میگیرن!
غمناز پارت 214
مامان منیژه نگاهی به گوشی توی دستم انداخت:
_ای داد! پاشو برو به کوروش زنگ بزن! من برای همین اومدم اینجا، بچهم نگران بود، هیچکس هم جواب درستی بهش نداده
لحنش عوض شده بود، نگاهش همینطور رویم مانده بود، به ناچار بلند شدم، کیانا هم بلند شد:
_مامان پاشو ما هم بریم
و آه بلندی کشید. نگران نگاهش کردم، لبخند کمرنگی زد:
_آدم باورش نمیشه بعضی آدمها تا این حد حقیر و آب زیر کاه باشن! مادربزرگ من شاعر بوده میدونستی؟ مامان همین منیژه جونم! یه شعری داشت هر وقت یکی تن به خفت و خواری میداد یا من مجبور میشدم کوتاه بیام برام میخوند، میگفت:
_تو چون کرکس به مشتی استخوان دلبستگی داری/ بنازم همت والای باز و بینیازیها
برو غمناز جون، نذار این کرکسها حال خوشت رو خراب کنن
مامان منیژه دستی روی شانهام گذاشت و برداشت.
وقتی رفتند به اتاقم خزیدم. اقرار میکنم که خیلی دلتنگ بودم ولی دنیای اطرافم و آدم ها هم طوری عوض شده بودند که گیجم میکرد، همه چیز عوض شده بود و با دنیای کوچک قبلیام فرق داشت، هنوز نمیفهمیدم
منفعت بابک ازین حرفها چی بود، با کیانا چکار داشت یا تکلیف خودم این وسط چیه!
من هنوز آنقدر به کوروش نزدیک نبودم که با پشتگرمیاش همهی این مشکلات را ندید بگیرم، هنوز کوروش برای معما بود، هنوز نمیدانستم از دو شخصیتی که ازش دیدهام کدام یکی واقعیست!
توی همین فکرها بودم که شمارهاش افتاد روی گوشی سفید. چند لحظه گوشی را گرفتم توی دستم و مردد بودم که جواب بدهم یا نه!
بعد آنقدر تپش قلبم زیاد شد و طوری دوباره خون توی رگهایم دوید که دکمه را فشار دادم و گوشی را چسباندم به گوشم:
_غمناز
صدایش غمگین، نگران و گرفته بود. سلام کردم
_سلام قربونت برم، سلام دردت به جونم، سلام عزیزم
نفسم میگیرد، صدای آشنایش روحم را میلرزاند
_کجایی تو؟ مردم و زنده شدم تا دوباره صداتو بشنوم، خوبی؟
با صدای لرزان گفتم:
_خوبم
نفس راحتی کشید:
_خوب باشی همیشه!
بغض داشتم، انگار راه گلویم بسته بود، آهسته و سخت پرسیدم:
_تو چطوری؟
صدایش بیرمق و خسته بود، همین هم دوستداشتنیترش کرده بود:
_من؟ شنیدی میگن مرغ بسمل؟ دو روزه بال و پر میزنم که راهی پیدا کنم، پروازها جا نمیده، باورت میشه حتی کشتیها رو هم چک کردم، نه تو جواب میدادی، نه دستم به جایی بند بود... چرا غمناز؟ چرا نمیخواستی باهام حرف بزنی؟ بابک چی بهت گفت؟
اولش میگویم مهم نیست اما آنقدر پاپیچم میشود که همه چیز را تعریف میکنم، حتی ماجرای کیانا و مامان منیژه را. در سکوت گوش میکند. صدایش میکنم:
_داری گوش میدی؟
به خودش میآید:
_آره عزیزم
.غمناز پارت 215
با همان خستگی میگوید:
_میدونی دارم به چی فکر میکنم؟ اینکه اگه گذاشته بودم دلم رو ببینی، اگه عشقم رو بهت نشون داده بودم، اگه بهت ثابت شده بود که دوستت دارم، اگه منو شوهر واقعی خودت میدونستی محال بود با چند تا جملهی بیسر و ته و دروغهایی که ثابت کردنش مث آب خوردنه بهم شک کنی! طوری شک کنی که بزنی به دریا! غمناز! یه زن بلوچ شوهرش براش خیلی مهمه نه؟ خیلی پشت و پناهشه نه؟
ساکت شد. دلم به درد آمده بود، قلبم ازین رابطه تیر میکشید، ازین زخم که به جای مرهم مدام به خون میافتاد، میخواستم بگویم کدام زن و شوهر! نگفتم!
هر دو ساکت بودیم. گاهی صدای نفسش را میشنیدم، چشمهایم خیس شده بود و لبهایم خشک بود، انگار هزار سال است عطش دارم.
نفسی که میشنوم نفس مَردَمه! شوهرمه! کسی که قلبش هزارها فرسنگ دورتر از من میتپه!
صدایش را صاف میکند:
_چرا غمناز!؟ چرا اون لحظه که پاهاتو گذاشتی تو آب به من فکر نکردی؟ من خودم دریا رو بهت نشون داده بودم، برای چی؟ که برای همیشه داغی بشه رو
دلم؟ که دیگه نتونم بهش نگاه کنم؟
دوباره ساکت شد، دست بردم و اشکم را پاک کردم. بغضم را قورت دادم. هنوز گلویم از شوری آب و لولهای که توی آن فرو کرده بودند میسوخت. یک دفعه و بدون فکر، مثل بچهای که کار بدی انجام داده و از پدرش قایم کرده، با گریه گفتم:
_من اون نقاشی رو پاره کردم
این بار بغض توی صدایش را حس کردم و حتی انگار خیسی چشمهای روشنش را:
_کدوم تابلو
کلمههایم بین گریه قطع و وصل میشد:
_همون زن که قرمز پوشیده بود تو کتابخونه
_تابلوی بهارک
صدای جا به جا شدنش را شنیدم.
_نذاشتی اون روز بهت بگم که! اون دختر خالهم بود، تابلوشو مسخره کرده بودم، برده بود تو انباری، وقتی خبر تصادفش رو شنیدم، رفتم سراغش، بعد از مراسمش هم آوردمش تو کتابخونه
با خجالت گفتم:
_من با چاقو افتادم به جونش!
انتظار این جواب را نداشتم:
_منو ببخش عزیزم! تقصیر من بود که بازم نتونستم پسر خالهی خوبی براش باشم، به جای اینکه به تو اعتراف کنم که محو دیدنت شدم، به جای اینکه بهت بگم تو اون لباس قرمز چه شاهکاری شده بودی، با عکسش بهت دروغ گفتم! باعث شرمندگیه! لعنت به این غرور! بهت نگفتم که دیدنت دیوونه و هواییم کرده!
دیگر نفسم در نمیآمد، صدایم زد:
_غمناز!
_بله!
_بیا او چاقو رو فرو کن تو قلب من
زود گفتم
_نه!
خندید:
_قربون حسودی کردنت برم!
.غمناز پارت 216
کوروش:
چند روز سخت گذراندم تا بالاخره صدای غمناز را شنیدم، همه چیز توی ذهنم زیر و رو شده، دیگر غرور برایم معنایی ندارد، نسبت به آدمها محتاطتر شدهام و دارم لحظه شماری میکنم تا غمناز را ببینم و تلافی همهی روزهای گذشته را دربیاورم.
بالاخره مشاورم زنگ میزند و میگوید:
_به نظرم همه چیز روبهراه شده، احتمالا پسفردا جلسهست
کلافه میگویم:
_شرش کم! هیچوقت تو زندگیم اینجور مچل یه عده نشده بودم! گیرم که درآمدش زیاد! حالا چرا میگی احتمالا؟ به من خبر قطعی بده
من من میکند:
_من یه درصدی در نظر گرفتم که نکنه روز و ساعتش تغییر کنه وگرنه برنامه چیده شده!
گوشی را که قطع کردم با خودم فکر کردم پس سفر غمناز چی! زنگ زدم به سهیلا:
_پاسپورتش رو گرفتیم هنوز ویزا نیومده
مشتم را میکوبم به دیوار:
_هیچی هیچوقت به موقع جور نمیشه!
***
بالاخره روز و ساعت جلسه اعلام میشود، این بار جلسه توی خود شرکت است، پیشنویس را صبح به دقت خواندهام، سعی میکنم تمرکز کنم و همه چیز را به دقت چک کنم.
رئیس جدید لاغر مردنیست اما چون با سن کمتری به نسبت دیگران مقام گرفته هم مغرور و هم نکتهبین است. محل نمیدهم، سعی میکنم همه چیز را اداره کنم تا خلاص شوم.
امضا میزنیم، ناهار
تشریفاتی میخوریم و میزنیم بیرون.
زود زنگ میزنم به سهیلا:
_ویزا جور نشده؟
با ناراحتی میگوید:
_نه متاسفانه، از صبح زود هم اینجام
نمیتوانم بیشتر از این تحمل کنم، بالاخره تصمیمم را میگیرم:
_پس ولش کن دیگه! من اینجا کارم تموم شده! برمیگردم!
برمیگردم ویلا و از زن میخواهم وسایلم را جمع کند، شوق عجیبی دارم انگار از زندان آزاد شده باشم.
دوباره مشاورم زنگ میزند:
_برای پسفردا پرواز اوکیه؟
باز وا میروم
_برای فردا نیست؟
_متاسفانه این نمایشگاه همه چی رو شلوغ کرده
ناگهان فکری به سرم میزند، طوری که قلبم شروع میکند به تندتر زدن:
_برای من بلیط نگیر!
با تعجب میگوید:
_آقا مطمئن هستین؟ چی شد اون همه عجله؟میخواین بمونین؟
با عجله میگویم:
_آره مطمئنم شما برگردین!
غمناز پارت 217
غمناز:
دوباره به حس و حالهای عاشقی برگشتهام، دوباره مدام بیتابم، دوباره دارم باورش میکنم، دوباره دوری آزارم میدهد.
شب دلم میخواهد تا دیروقت صدایش را بشنوم، برایم حرف بزند با صدایش بخوابم، روز با صدای زنگش بیدار شوم
دارم جلوی آینه موهایم را میبافم که نوری صدایم میزند:
_غمنااااز خانم!
وقتی خانم آخرش را میگوید حس میکنم که کسی آمده.
شالم را میاندازم روی سرم و میروم بیرون، سهیلا را میبینم کنار میز توی حیاط ایستاده و دارد به شیرینی تازهای که نوری پخته ناخنک میزند.
من را که میبیند خوش و بش میکنیم. مینشیند و از توی کیفش مدارکی که گرفته بود را میگذارد روی میز:
_بیا عزیزم بفرما، این مدارکی که گرفتم
وا میروم، میخواهم بپرسم پس سفر چی شد اما به رویم نمیآورم. آب دهانم را قورت میدهم و تشکر میکنم.
دوباره دست میبرد توی کیفش و این بار میگوید:
_اینم پاسپورتت، مبارکت باشه، امیدوارم باهاش کلی سفر کنی و بهت خوش بگذره
پاسپورت را برمیدارم نگاه میکنم، احساس دوگانهای دارم، هم خوشحالم هم ناراحتم که چرا دارد همه چیز را پس میدهد.
از جایش بلند میشود.
_خب من دیگه برم!
و بالاخره جوابم را گرفتم:
_ آقا هم مثل اینکه کارشون توی کره تموم شده، برای همین گفتن تا ویزای شما بیاد طول میکشه
لبخند کمرنگی میزنم و بدرقهاش میکنم. برمیگردم توی اتاقم و میروم توی فکر
چرا خودش چیزی نگفت؟ قضیه ی مدارک فقط برای پاسپورت بود؟
باز فکر میکنم شاید خواسته غافلگیرم کنه و یهو بیاد! مدارک رو هم زودتر داده که فکر و خیالم راحت بشه!
بعد چشمم میافتد به پیامش:
_غمناز! میتونم یه چیزی ازت بخوام؟
چرا همه چیز مشکوک شده! مینویسم:
_بله حتما
مینویسد:
_اگه من یه جایی
منتظرت باشم، ازت بخوام بیای پیشم میای؟
مینویسم:
_کجا؟
_نپرس! فقط بگو اگه بخوام میای؟
.غمناز پارت 218
چند لحظه همینطور میمانم که چه جوابی بدهم، متوجه منظورش نمیشوم، باید با خودم رو راست باشم، آیا در هر حال و هر جا که کوروش باشه میرم؟ دلم براش تنگه! دوست دارم ببینمش
مینویسم:
_هر جا تو باشی، میام!
و قلبم تند تند میزند. جوابش بیتابترم میکند:
_من با عشق منتظرتم! با همهی وجودم!
اما بعد دیگر چیزی نمینویسد، هی منتظر میمانم اما پیامی نمیآید.
از پنجره بیرون را نگاه میکنم، هوا ابریست و نزدیک است که باران ببارد، دلم گرفته اصلا نمیدانم چرا!
دلم میخواهد بپرسم کجا اما خودم گفتهام هر جا پس چه فرقی میکند.
با دودلی مینویسم:
_کِی بیام؟
اما هر چه منتظر میمانم هیچ پیامی نمیآید. زنگ میزنم اما تلفنش خاموش است!
کم کم نگران میشوم، دوباره زنگ میزنم اما باز هم تلفن خاموش است. هی راه میروم، و هر لحظه عصبیتر میشوم.
میدانم خاموش است اما پیام میدهم:
_کجایی؟ لطفا جواب بده!
هیچ! هیچ! هیچ!
نوری صدایم میزند برای ناهار، اصلا وقت خوبی برای غذا نیست، نمیتوانم چیزی بخورم. بلند میشوم بروم پیش کیانا اما همین که پایم را بیرون میگذارم تا امیرحسین را صدا بزنم میبینم کیانا دارد میآید تو.
میدوم جلو:
_تلفن کوروش خاموشه! هر چی زنگ میزنم پیام میدم خبری نیست!
دست میگذارد توی پشتم:
_نگران نباش شاید جلسهای چیزی باشه!
سرم را تکان میدهم:
_نه جلسه تموم شده
خیلی خونسرد میگوید:
_خب پس داره برمیگرده تو پرواز تلفنش خاموشه!
این حرفش منطقیتر است کمی خیالم راحت میشود. می نشینم روی صندلی. با تعجب میگوید:
_پس چرا نشستی؟ بلند شو دیر میشه
حالا من تعجب میکنم:
_چی؟کجا؟
در حالیکه میرود سمت اتاق میگوید:
_بیا جمع و جور کنیم باید برگردی تهران!
دست میاندازم و بازویش را میگیرم، با لبهایی که از شدت نگرانی به لرزه افتاده میگویم:
_چیزی شده؟ تو رو خدا جواب بده، چرا تلفن کوروش خاموشه؟
دستش را میکشد بیرون:
_خدانکنه! زود باش جمع کنیم، گفتم که تو پروازه!
به صورتش نگاه میکنم، خیلی ارام و خونسرد به نظر میرسد:
_برم به نوری بگم
دستم را میگیرد:
_نه نوری رو بعدا کامران میاره، تو زود جمع کن داره دیر میشه، من و تو زودتر میریم
دلم میریزد، هر چی که هست باید زودتر راه بیفتیم. شروع میکنم به جمع و جور کردن!
غمناز پارت 219
نشستم، کیانا کمربندم را بست، هاج و واج گفتم:
_کجا میریم
و زدم زیر گریه:
_کوروش چیزی شده
بغلم کرد:
_نه عزیز دلم داریم میریم کاتماندو!
نپال! من میرسونمت برمیگردم!
نپال؟ یادم افتاد به مکالمهمان، ازم پرسیده بود رویاییترین جای جهان کجاست؟
قلبم توی سینه میکوبد! زیر لب اسمش را صدا میکنم، دلم برای دیدنش پر میکشد!
چقدر عاشقی خوب است! چقدر دور بودن سخت اما این لحظههای نزدیک به دیدار شیرین است!
از کیانا میپرسم:
_چند ساعت طول میکشه؟
کیانا در حالیکه لیوان آب را از مهماندار میگیرد میگوید:
_خیلی عزیزم، اول میرسیم امارات، از اونجا باز باید پرواز دیگه سوار بشیم
وقتی هواپیما میخواهد بلند شود هراس عجیبی به جانم میافتد، به شدت میترسم، سعی میکنم به روی خودم نیاورم، بعد از بلند شدن میبینم چنگ زده ام به بازوی کیانا که بیخیال نشستهاست.
کیانا همهی طول پرواز را میخوابد، انگار صد سال نخوابیده، من عادت ندارم، مدام توجهم به این طرف و آن طرف است، هر چیزی برایم جالب و تازه است.
میرسیم فرودگاه امارات، ساختمان بزرگ و مسافرها را نگاه میکنم، مدام حواسم به اطراف پرت میشود و کیانا هی جمعم میکند.
توی یک رستوران مینشینیم و غذا میخوریم، چند ساعتی طول میکشد تا پرواز بعدی را سوار شویم.
انگار توی خواب راه میروم، گاهی زنهای موطلایی به لباس بلوچیام نگاه میکنند، کیانا نگفته بود قرار است بیاییم اینجا، فکر میکردم داریم میرویم تهران.
بالاخره پرواز بعدی را سوار میشویم و این بار من نیم ساعت نشده خوابم میبرد.
درست وقتی هواپیما دارد فرود میآید بیدار میشوم. نگاهی به کیانا میاندازم، خسته و آشفته است.
دنبالش راه میافتم، از فرودگاه که میرویم بیرون تاکسی میگیرد و آدرس یک هتل را میدهد.
سوالی که مدام توی سرم میچرخد را میپرسم:
_کوروش کجاست؟ تو هتله؟
خودش را توی آینهی کوچکش نگاه میکند:
_نه اینجا نیست، ما الان میریم هتل یکم استراحت میکنیم، چند ساعت دیگه باز تو یه پرواز کوچولو داری، اونجا کوروش میاد دنبالت!
استرس میگیرم:
_تنها باید برم؟
دماغش را میخاراند:
_میبرمت فرودگاه، بعدش آره
از شیشه بیرون را نگاه میکنم، ساختمانها کهنه و قدیمی، خیابان ها باریک و شلوغ است.
شهر عجیبی ست!
میرویم توی هتل، کیانا یک اتاق دو تخته گرفته:
_غمناز! دقیقا چهار ساعت و نیم وقت داری، یه دوش بگیر! اون چمدون هم مال توئه، سهیلا برات آماده کرده، لباست رو عوض کن!
بعد چشمک میزند:
_داداشم بدجور منتظرته!
.غمناز پارت 220
کوروش:
وقتی مشاورم میگوید بلیط برگشت مال پسفرداست پشیمان میشوم، یک لحظه یادم میافتد به نپال!
هم ویزا نمیخواهد هم رویاییترین جای جهان
است.
دلم میلرزد! دل دل میکنم که همه چیز جور شود بتوانم آنجا ببینمش!
از سهیلا و کیانا کمک میگیرم. وقتی قبول میکنند اول بلیط خودم را اوکی کنم.
بعد از غمناز بله را میگیرم. میگوید هر جا تو باشی میام! توی دلم قربان صدقهاش میروم.
مینشینم پشت میز و یک جای خیلی خوب لب دریاچه رزرو میکنم.
پروازم برای فردا صبح زود است. یک چیزی میخورم. زنگ میزنم به یک آشنا و آدرس جواهرفروشی معروفی در سئول را پیامک میکند.
میزنم بیرون و یک ساعت بعد آنجا هستم.
من برای غمناز حلقه نخریدم، اصلا حلقهی نامزدی دستش نکردم!
میرویم توی اتاق در طبقهی بالا. مینشینم و بعد از پرس و جوهای زیاد چندین حلقه برایم میآورند.
از یکیشان خوشم میآید، ظریف است و نگین صورتی ملایمی دارد. میگویم:
_این یکی
مرد جواهرفروش با احتیاط حلقه را توی دست میگیرد:
_پرفکت! این الماس صورتی 8 قیراط و این طرحهای ریز روی حلقه کار دسته
چشمهایش را ریز میکند:
_و قیمتش یک میلیون دلاره!
جا میخورم! در واقع شوکه میشوم! انتظار نداشتم این قیمت را تحویلم بدهد!
به حلقههای دیگر نگاه میکنم، میخواهم منصرف بشوم اما پشیمان میشوم. درست است که متحمل هزینهی سنگینی میشوم ولی همین برازندهی انگشتهای کشیده و ظریف اوست! جز او شایستهی کدام زن است!
_همین لطفا!
وقتی داشت حلقه را میگذاشت توی جعبهی شکیل و زیبایش، داشتم تصور میکردم که آن را به دست غمناز میاندازم و دلم مثل کبوتر میزد.
صبح زود راه میافتادم سمت فرودگاه، پرواز به سمت کاتماندو، دریاچهی فوآ، رویاییترین جای جهان!
جایی که دل عاشق و درماندهام انتظار معشوقش را میکشد.
جایی که میخواستم از زنم خواستگاری کنم، خودم با گوشهای خودم جواب بلهاش را بشنوم و برق خوشحالی و رضایت را توی چشمهایش ببینم.
و بعد از آن همه ماجرا بالاخره با او یکی شوم.
رمان صدف 🌹🌹:
.غمناز پارت 221
میرسم پخارا و میروم سمت جایی که رزرم کردهام، بعد از مراحل تحویل حا، مرد راهنما مرا میبرد سمت ویلای کوچکی بالای صخره ها، مشرف به دریاچه و پوشیده از درخت
مدرن شیک، جمع و جور و زیباست. راضیام
وقتی میایستی منظرهی وسیعی از دریاچه تا کوههای دور پیداست. واقعا خیلی زیباست، حتی تصورش را نمیکردم! کی فکر میکردم دخترکی توی آن روستای دور رویای اینجا را داشته باشد!
خیلی خستهام، همین که میخواهم خودم را بیندازم روی تخت حیفم میآید!
روی کاناپه دراز میکشم و تخت را مرتب نگه میدارم تا غمناز برسد.
از خواب بیدار میشوم و میروم بیرون، اطراف را میگردم، پرس و جو میکنم تا به محیط آشناتر باشم.
***
به کیانا زنگ میزنم:
_تا نیم ساعت دیگه میرسونمش فرودگاه، راس ساعت اونجا باشیا!
میپرم زیر دوش، لباس میپوشم، عطر میزنم
لحظهی دیدار نزدیک است
باز میلرزد دلم دستم
باز گویی در جهان دیگری هستم...
دسته گل بزرگی که از قبل خریدهام را برمیدارم و راه میافتم سمت فرودگاه!
پروازها را چک میکنم، شروع میکنم به قدم زدن، هوس سیگار میکنم اما نمیکشم، دلم نمیخواهد بوی سیگار بگیرم.
چقدر دقیقههای آخر دیر میگذرند، قلبم هی به سینهام میکوبد! بغلم درد میکند، بازوهایم نبض میزند.
و بالاخره از راه میرسد.
میایستم رو به رو تا زود پیدایم کند، میدانم سفر نرفته، ممکن است مضطرب باشد.
و خدای من! خودش است! اگر بین هزار نفر هم باشد میشناسمش، دست تکان میدهم، او هم دستش را بالا میبرد. پیراهن سفید پوشیده بود و با هر قدم تنم را میلرزاند.
با شور و اشتیاق، با همهی وجود رفتم به طرفش و دستهایم را باز کردم، یک لحظه هم شک نکردم که نیاید توی بغلم.
آمد و درست بین بازوهایم جا گرفت، فشارش دادم و سرش را بوسیدم
چند دقیقه تو بغلم نگهش داشتم و چشمهایم را بستم.
اینجا بود! باورم نمیشد!
بلندش کردم و یک دور چرخاندمش
.غمناز پارت 222
داشت میخندید، گذاشتمش زمین.
در پوست خودم نمیگنجیدم!
دسته گل را گرفت و راه افتادیم. دستم را حلقه کرده بودم دور کمرش و داشتم خودم را کنترل میکردم. سرم را بردم نزدیک گوشش:
_سفرت خوب بود؟ اذیت که نشدی؟
حواسش پرت بود، یک دفعه در هجوم رنگ و نور و عشق و صدا بود.
بردمش سمت ماشینی که کرایه کرده بودم. در را باز میکنم:
_بفرما بانو!
سوار میشوم، پیش از آنکه راه بیفتم، صورتش را میچرخانم سمت خودم:
_بذار یه کم نگات کنم!
تازه میفهمم چقدر دلتنگش هستم، ناگهانی بغلش میکنم و سرش را میچسبانم به سینهام
_کجا
بودی این همه وقت!؟
سرش را میبرد عقب، خیره میشوم توی چشمهایم، انگار که بخواهد جواب سوالی را پیدا کند، چشمک میزنم:
_چیه؟
دستش را میگذارد روی گونهام و نرم نوازشم میکند، یک لحظه چشمهایم را میبندم، با لبخند میگوید:
_هیچی!
میخندم، دستش را میگیرم و فشار میدهم:
_حرف دلت رو بزن!
اما پاپیچش نمیشوم، گونههای گل انداخته و برق چشمهایش کافیست، همین که دارد آرام آرام بهم نزدیک میشود برای روییدن هفت پشتِ گُل کافیست!
حرکت میکنم:
_خوش سلیقهای ها! عاشق دریاچه شدم، البته زیاد نگاه نکردم، صبر کردم بیای با هم بریم
دستهایش را میگذارد جلوی صورتش:
_هیچوقت فکرش رو نمیکردم!
دستم را میگذارم روی پایش و فشار میدهم:
_دورت بگردم!
دستش را نوازشگرانه میگذارد روی دستم طوری که انگار دارد قلبم را نوازش میکند.
میرسیم. همهی حسهایش بیدار شده، دوباره همان شده که میخواهم، با تب و تاب خواستن هم درآمیخته، میتوانم انرژی وجودش را لمس کنم.
میرویم توی ویلا، با ذوق به اطراف نگاه میکند:
_باورم نمیشه اینطور جایی هم توی دنیا بوده!
و چشمش میافتد به دریاچه،میخواهد برود بیرون دستش را میگیرم:
_نه الان نه!
میروم سمت کمد، پیراهن ساحلیای که برایش خریدهام را میدهم دستش
_اول اینو بپوش
نگاهی به خودش میاندازد:
_لباسم بده؟سهیلا گذاشته بود، کیانا گفت اینو بپوشم
دست میکشم روی موهایش:
_نه عزیز دلم! خیلی هم خوبه، ولی اینو خودم خریدم، دوست دارم تو تنت ببینم
پیراهن را از دستم میگیرد، گلهای قرمز خوشرنگی دارد، دوستش دارم، میرود توی اتاق و در را میبندد، تکیه میدهم به در و چشمهایم را میبندم،
حالا پشت در همهی جهان من است! قلبم میگوید:
_باز کن در رو!
اما تاب میآورم تا بیاید
.غمناز پارت 223
در را باز میکند، میروم عقب، حالا وقتش است خرابکاریهایم را درست کنم، وقتش است حرفهایم را بزنم:
_خیلی خوشگل شدی!
دست میکشم توی موهایم:
_نه! خوشگل بودی! در واقع تو باعث زیبایی این لباسی! میدونی خیلی باشکوهی!
سرش را با خجالت تکان میدهد:
_خیلی ممنون
میگیرمش بین بازوهایم، انگار که گل سرخ داغی توی بغلم دارم و نرم فشارش میدهم:
_آمادهای بریم؟
لبخند میزند، بازویم را طوری میگیرم که دستش را حلقه کند، میرویم بیرون از ویلا، شاکی میشود:
_پس دریاچه؟
میگویم:
_بیا
از مسیر باریک و درختی که موازی دریاچه است میگذریم،از دور صدای موسیقی میآید.
چقدر تصورش کرده بودم توی ساحلی لطیف با موهای پریشان. نزدیک که شدیم گفتم:
_چشمهاتو ببند!
بردمش تا لب
آب:
_اینم دریاچه فوآ
نگاه کرد، جیغ کوتاهی کشید، بالا و پایین پرید، دست زد، چشمهایش اشکی شد.
بغلش کردم:
_برای من تو رویاییترینی!
بعد قایق ها را نشان دادم:
_چه رنگی؟
خندید:
_سخته بین این همه رنگ!
بعد چشمهایش را بست و به سمت قایق ها اشاره کرد، گفتم:
_قایق آبی! صبر کن تا بیام
پول قایق را دادم و آمدم:
_بریم سوار شیم!
اول خودم سوار شدم و دستش را گرفتم، داشت میافتاد توی بغلم،خدا میداند چقددددر خودم را نگه داشته بودم!
نشاندمش و رو به رویش نشستم، شروع کردم به پارو زدن. دریاچه خلوت بود، تک و توک آن ساعت قایقی روی آب بود. آسمان صاف بود و تکههای سفید ابر خودنمایی میکردند.
دستهایش را باز کرده بود و غرق شادی و آرامش بود.
آهسته آهسته قایق را هدایت کردم به سمت کناره، جایی که درختها بود.
نرم نرم رفتم تا سر قایق گیر کرد به شاخههای خم شده در آب و ساکن ایستاد، با نگرانی گفت:
_گیر افتادیم!
از جایم بلند شدم و رفتم طرفش، کمی آنطرفتر خزید، نشستم کنارش.
_نگران نباش! خودم اومدم این سمت
و دست بردم رشتههای مرطوب موهایش را کنار زدم:
_غمناز!
نگاهش توی نگاهم گیر افتاد:
_هیچوقت فرصت نشد خودم ازت خواستگاری کنم، نشد ازت جواب بله رو بگیرم، ما رو به اجبار عقد کردن
سرش را پایین انداخت.
.
غمناز پارت 224
دست بردم زیر چانهاش و سرش را بالا گرفتم:
_بهم نگاه کن!
حلقه را از جیبم بیرون آوردم و به چشمهای مخملی و شفافش خیره شدم:
_ولی من امروز میخوام اینجا، تو رویاییترین جایی که گفتی،خودم، با همهی دلم ازت خواستگاری کنم، دلم میخواد اگه بهم جواب بله رو دادی با گوشهای خودم بشنوم، خودم به دستت حلقه بندازم
نگاه میکرد و تیرنگاهش جانم را میشکافت!
آب دهانم را قورت دادم، نفس تازه کردم و حرف دلم را زدم:
_من دوستت دارم!
رنگ چهرهاش تغییر کرد، لبهایش آهسته تکان خورد، گفتم:
_با من ازدواج میکنی؟
لبخند ملایمی زد و اشک آهسته از چشمهایش سرازیر شد، با سرانگشتم قطرهی اشکش را برداشتم:
_بگو عزیزم!
سرش را آهسته جلو آورد و گذاشت روی شانهام، صدایش را به سختی شنیدم:
_بله!
دست انداختم دور کمرش:
_بلند بگو!
و این بار بلندتر دو بار گفت:
_بله! بله!
خندیدم، دست چپش را گرفتم و حلقه را انداختم توی انگشتش، کاملا اندازهاش بود. دستش را بوسیدم
سرش را بلند کرد و به دستش نگاه کرد.
_دوستش داری؟
سرش را برگرداند و به چشمهایم خیره شد:
_دوستت دارم!
حالا اینجا رویاییترین جای جهان بود. قلبم داشت کم میآورد، نفهمیدم چطور کشیدمش توی بغلم:
_قربونت برم!
و پیش از آنکه بغضم بگیرد، لبهای داغ و تشنهام را گذاشتم
روی لبهای زیبایش و محکم و عمیق بوسیدمش!
عزیزکم طعم بوسیده نچشیده بود، لبهایش بسته بود و غافلگیر شده بود!
من؟ هر چه بوسه و لمس و عشق پیش ازین بود با همین بوسه فراموش کردم و پا گذاشتم در دنیای تازهای که فقط غمناز را میدیدم.
انگشت روی لبش کشیدم و آرام دستم را بردم پشت سرش، نگاهش کردم، گُر گرفته و ملتهب بود!
من معشوقی داشتم که با همان بوسهی اول از دست رفته بود!
دوباره بوسیدمش، آهسته آهسته با لبهایم لبهایش را به بازی گرفتم، زبان روی لبش کشیدم، چشمهایش روی هم افتاد.
وقتش بود تا با بوسهای کامل کام بگیرم. نفسمان بند آمد.
شاخهها زیر نسیم میلرزید، قایق و دریاچه موج میخورد، لرز خفیفی داشت، تنش را سمت خودم کشیدم و میان بازوانم فشردمش:
_جانم! عشقم!
غمناز پارت 225
مرا بین بازوهای پر قدرتش گرفته بود و سرم روی سینهاش بود، بوی عطرش دیوانهام کرده بود و از کشف لذت بوسه گُر گرفته بودم!
دستهایم را بالا بردم و دور گردنش حلقه کردم، سرش را آورد کنار گوشم:
_جان!
برای چندمین بار سرم را عقب بردم و به چشمهایش خیره شدم، میخواستم وقتی حرف میزند نگاهش کنم، شنیده بودم چشمها هیچوقت دروغ نمیگویند!
زل زد توی چشمهایم و دوباره زمزمه کرد:
_دوستت دارم! خیلی دوستت دارم!
موهایش آشفته شده بود، لبهایش انگار گلبرگهای آفتابخورده بود و حرارتشان را حس میکردی!
دوباره مرا بوسید، داشتم یاد میگرفتم که بوسهها فرق دارند، لبهایم سِر شده بود و از لمس زبانش دیوانه میشدم!
بعد دستش رفت سمت بندهایی که یقهی لباسم را بسته بود. گره را باز کرد. یقهی پیراهنم باز شد و افتاد تا روی بازوهایم:
_قشنگم!
و لبهایش نشست روی شانهام، نرم نرم روی شانهام لغزید، با هر حرکت پوستم بیدار میشد تنم مور مور میشد و حس خوشایندی نوازشم میکرد.
تا به خودم بیایم تمام گردن و شانههایم بارها زیر بوسههایش داغ شد و لرزید، ناگهان لالهی گوشم را به لب گرفت صدایم درآمد، رها کرد و گفت:
_جانم؟
دستش داشت روی سینهی چپم حرکت میکرد و با هر فشار بیشتر توی بغلش فرو میرفتم. آب دهانم را به سختی فرومیدادم.
هر بار که از موجی از لذت غافلگیر میشدم به خیالم که این اوج لذت و خوشبختیست اما او باز لذت دیگری را نشانم میداد.
یک دستش را گذاشت زیر کتفم و تکیهام داد به لبهی قایق، نمیدانستم این تکانها از ماست یا از حرکت آب!
خم شد و این بار سینههایم را به بازی گرفت، نتوانستم و آه از میان لبهایم بلند شد، با صدایی که داشت تغییر میکرد و پر از لذت و خواستن بود گفت:
_جانم! قربون آهت
برم!
من گناه نداشتم؟ یه کشور دیگه، یه جای رویایی و فوقالعاده زیبا، یه قایق و یه آسمون آبی و درختهای عجیب، یه مرد جذاب و این همه لذت که تا به حال تجربه نکرده بودم!
داشتم از خوشی آب میشدم!
داشتم زیر دست هایش از دست میرفتم!
دستهایم به اختیار رفت لای موهایش، تکانه های بدنم با لمس و فشار و مکیدنهایش همسو شد، چشمهایم را بستم و خودم را سپردم به لذتی که دوست داشتم ابدی میشد!
درست لحظهای که آه بلندی کشیدم دوباره سرش را بالا آورد و لب گذاشت روی لبهایم
چیزی توی تنم داشت عوض میشد، ذرات تنم از هم جدا میشد و باز بهم میپیوست.
با هر بوسهاش میمردم و باز زنده میشدم!
در نزدیکترین حالت به من بود، با لبخند مهربانی نگاهم کرد:
_چرا هر چی میبوسمت تشنهتر میشم؟
.غمناز پارت 226
کوروش:
احساس کردم باران گرفت. نم باران نشست روی موها و پوست لطیفش، چرا همه چیز دست به دست هم داده بود تا دیوانهام کند!
اولش به شیطنت هر قطره هر کجایش افتاد بوسیدم اما کارم زار شد.
میترسیدم بدن نازکش روی قایق آزار ببیند، خودم دراز کشیدم و او را چون حریر روی خودم کشیدم.
کشاندمش بالا طوری که صورتش روبه رویم باشد، میخندید، موهایش ریخته بود رویم.
دست روی پشت و کمرش کشیدم. گودی کمرش را دوست داشتم. طوری چسباندمش به خودم که نفس کشیدنش سخت شده بود. معشوقم شیطنت ذاتی و کودکانهای داشت، با خنده گفت:
_از من چتر درست کردی؟
زدم زیر خنده و تازه متوجه شدم دارد زیر باران خیس میشود، باز به نرمی خواباندمش روی دستم، هوس داشتم که پیراهنش را درآورم و زیر باران با تن برهنهاش یکی شوم.
نم باران آتشمان را تیز تر میکرد و عجیب اینکه در حرارت هم میسوختیم.
قطرهها درشتتر شدند. بلندش کردم:
_بریم عشقم، داری خیس میشی
و پیشانی داغش را بوسیدم. برای اینکه با تن هم آشنا شویم کافی بود! کار من خرابتر از این بود که پیش از عشقبازی با خودم یکیاش کنم.
وقت برگشت گفت:
_منم پارو بزنم؟
پرسیدم:
_بلدی
خندید:
_پس چی که بلدم
وقتی بلند شد تا بیاید کنارم بنشیند، لباس خیسش چسبیده بود به تنش و همهی پستی و بلندیها قاب گرفته شده بود، نشست و یکی از پاروها را دادم دستش.
این تصویر خودش کارتپستال زیبای زندگی من نبود؟ موهای خیس و درهم پیچیده، پیراهن چسبیده به تن، پوست گر گرفته زیر باران، زنی برخاسته از اولین بوسه، زنی داغ از همآغوشی، زنی لبریز از عشق، زنی بعد از اولین دوستت دارم ها!
داشت شاعرم میکرد!
روحم لطیف شده بود! کوروش زند سرمایهدار و کارخانهدار دور شده بود، عاشق شده بودم!
او دیگر دخترک داخدا نبود! این
دخترک شیطان با این تن تُرد و خیس، همسر من بود! نه! معشوق من بود!
دست از پارو زدن کشیدم، نگاهم کرد:
_چی شد؟
گفتم:
_تو معشوق ابدی منی!
زیر لب گفت:
_معشوق ابدی؟
چشمک زدم:
_برای همیشه
دستش را جلو آورد و کشید روی گونهی خیسم:
_تو هم معشوق همیشهی منی! منم عاشقی بلدم!
چقدر خوب بود، چقدر غیرقابل پیشبینی بود، چقدر برازنده بود، چقدر اصیل بود، چقدر معصومانه در خودش پنهان شده بود و حالا داشت مثل غنچه با اولین تابش نور شکوفا میشد!
دستش را گرفتم و از قایق آبی پیاده شدیم و دوان دوان به اولین کافهای که سر راهمان بود پناه بردیم.
.غمناز پارت 227
رفتیم تو و پشت میزی که رو به دریاچه بود نشستیم، قطرات باران به شیشه میخورد.
قهوه سفارش دادم و موهای خیس روی صورتش را کنار زدم:
_سردت که نیست
سرش را تکان داد، دلبرانه تکیه داد بهم، چقدر خوب بود که خودش هم داشت از انفعال بیرون میآمد.
ماندیم تا باران بند آمد. بلند شدیم و راه افتادیم سمت ویلا.
توی راه چشمم افتاد به رستورانی که غذاهای محلی داشت، گفتم:
_بریم یه چیزی بخوریم، تو گشنهت نیست؟
داشت غروب میشد و کم کم چراغ ها روشن میشدند. نشستیم و غذایمان را آوردند.
یکجور نان تازه که سوراخ سوراخ بود، دامپلینگ، برنج، خوراک گوشت، یک چیزی شبیه به کوکو که طعم خیلی خوبی داشت.
از هر کدامشان خوردیم، به نظر غمناز دامپلینگ ها خیلی خوشمزه بودند، از غذاهای بلوچی حرف زدیم، با خنده گفت نوری هر روز برایش درست میکرده، گفتم:
_منم دلم میخواد امتحان کنم
با لحن مهربانی گفت:
_خودم برات درست میکنم
خندیدم:
_چه شود! اصلا به اینکه تو غذا درست کنی فکر نکرده بودم!
نوشیدنیای که آورده بودند هم طعم خاصی داشت.
خوشان خوشان برگشتیم تا ویلا، لباسها توی تنمان خشک شده بود اما گفتم:
_من باید یه دوش بگیرم
از دهانش در رفت که:
_منم
دهانم به لبخندی باز شد:
_بیا با هم بریم!
با خجالت گفت:
_من منتظر میمونم
گولش زدم:
_پس اول تو برو
قدم گذاشت توی حمام و پشت سرش رفتم تو، با دست صورتش را پوشاند، پیراهنش را از دامن گرفتم و بالا آوردم:
_بذار کمکت کنم
نرم و آهسته از سرش بیرون کشیدم، روی جناق سینهاش را بوسیدم:
_منو ببخش! خاطرهی پاره کردم لباس رو فراموش کن! نگاهش به پایین بود. شانههایش را گرفتم:
_من پیش از اینکه ببینمت و نقابت رو بردارم دوستت داشتم، وقتی نوری جانت ازت تعریف میکرد، مدام ازش میخواستم از تو حرف بزنه، ازش بپرس!
دست کشیدم روی خطوط زیبای تنش:
_تو خیلی زیبایی! حتم دارم به زیبایی تو در جهان نیست اما این فقط خوشگلی تو نیست که عاشقم کرده! میدونستی از راه
شنیدن هم میشه عاشق شد؟
لباس خودم را هم درآوردم. دوش را باز کردم:
_بذار خودم انجامش بدم!
دست روی موهایش کشیدم، روی گردنش، شانههایش...
و آمدم تا پایین
دستهایش را گرفتم و گذاشتم روی سینهام:
_حالا تو لمسم کن!
غمناز پارت 228
کوروش:
خرمن موهای خوشرنگ و خوشبویش ریخته بود تا نزدیکی کمرش.
تن تازه شستهاش، نرم و مرطوب و لطیف کنارم بود، بله را گرفته بودم و روحش را و دوستداشتنش را حس میکردم.
وقتش بود آخرین حجابهای میانمان را بردارم، وقتش بود در کنار هم لذت یکی شدن را بچشیم.
دست گذاشتم پشت سرش، خزیدم جلو و لب عمیقی گرفتم. معشوقم طعم بوسه ی عاشقانه را چشیده بود، داشت یاد میگرفت چطور با لب و زبان بازیام بدهد! دختر باهوشی بود! بوسههای پی در پی آتش خواهشمان را برافروخت.
بوسههایش را حس میکردم، خودش لب زیرینم را میان لبهایش گرفت و شیرینی خواسته شدن ریخت توی وجودم.
دست بردم و گره حولهای که تا بالای سینهاش بسته بودم را باز کردم، حوله افتاد روی تخت و نیم تنهی شکیلش برهنه شد.
دستش را ناخودآگاه آورد تا روی سینهاش، روی دستهایش را بوسیدم و برشان داشتم، بدون آنکه حرفی بزنم!
میان عشقبازی ای چنین پر شور هر کلمه کار را خراب میکرد، به غریزه اعتماد کردم، به شوق شهوتی که در تنها میدوید!
یک بار دانسته بود که لب و دهانم با سینههایش چه میکند، سرش را عشوهگرانه عقب برد، رفتم تا زیر گلویش و نرم لغزیدم نوکشان
بدنش داشت ناخوداگاه و طبق تمناهای درونی پیچ و تاب میخورد، تکیه داد روی تخت.
بلند شدم حوله را کاملا از دورش برداشتم و انداختم روی مبل.
تن بر.هنهاش را بغل کردم و گذاشتم روی تخت.
یکباره نشست و دوباره به بیرون نگاه کرد، لبخند زدم
_بذار پردهها رو بکشم!
پردهها را دور تا دور کشیدم، وقتی برگشتم نورهای کمرنگ تنش را روشن کرده بود.
حولهی خودم را هم باز کردم. به موازتش دراز کشیدم، دوباره از لب شروع کردم و آنقدر پایین خزیدم که آه از نهادش برآمد!
این روایت لب و دست و دهان بود با حساسترین نقطههای تنش!
دستش را گرفتم و آشنایش کردم با همهی تابوهای زندگیاش! و درین آشنایی غروری نبود، همه تحسین بود، همه عشق بود، همه شوق بود!
و رفتم تا نهایت عشقبازی، جایی که تمام برانگیختکیها آرام بگیرند و آتش شعلهوری که با آه و سوز و درد همراه شدهاست فرو بنشیند.
تکانههای بدنش آرام گرفت و عرقریزان در هم گره خوردیم
زیر گوشش زمزمه کردم:
_قربونت برم! الاهی دورت بگردم
سرس را فرو برد توی سینهام.
شروع کردم به نوازشش کردن:
_جانم! قشنگم! عمرم!
.
غمناز پارت
229
غمناز:
انگار که غرق شده باشم و موجهای پر تلاطم از سرم گذشته باشد! اما عجیب آنکه میخواستم موج بیاید و مرا با خودش ببرد، و هر بار تلاش کنم به چیزی چنگ بزنم، و هر بار این بازوهای کوروش است که نگهم میدارد.
چیزهای محوی که از بچگی شنیدهام و تا بزرگ شوم پازل پراکنده و نامشخصی بوده، معلوم میشود، حالا میدانم زن و شوهر یعنی چه!
سرم را فرو میبرم توی سینهاش، نوازشم میکند:
_جان دلم!
نیم ساعتی به همان حالت میمانم، انگار که شیطنتی کرده باشم و دیگران نباید بفهمند، خودم هم هنوز خوب نفهمیدهام!
صدای کوروش مهربان و هواخواه است همانطور که موهایم را نوازش میکند آهسته آهسته میخواند:
_دلبر شیرین زبونم، من میخوام عاشق بمونم
تو تقدیر منی...با توام ای مهربونم
صدا و کلماتش به جانم میریخت، میخواستم با این لالایی اغواگر چشمهایم را ببندم اما حس خیسی ملایمی داشتم.
سعی کردم بنشینم، تکیهام داد به خودش:
_خوبی؟
سرم را تکان دادم. قربان صدقهام رفت:
_شاید اولین بار خیلی جالب نباشه، اذیت شدی؟
خجالت کشیدم، سکوت کردم. سرم را بوسید:
_سالهای سال با هم خوش میگذرونیم
خواستم بلند شوم، نیمخیز شد کمکم کند، نگاهش افتاد به پایم، خودم هم نگاه کردم و رد کمرنگ خون را دیدم، اولش ترسیدم اما دوباره بغلم کرد و حین بوسیدن گفت:
_دخترک بلوچ خودمی! دردت به جونم، کوچولوی معصوم!
ملافه را پیچیدم دور خودم و رفتم دسشویی، خودم را تمیز کردم، آمدم بیرون لباس پوشیدم، کوروش همانطور با رخوت لای ملافه بود، من را که دید از جایش بلند شد و شلوارک پوشید:
_بذار ببینم چی پیدا میشه بخوریم
با یک بشقاب میوههای استوایی برگشت:
_ازینا که دوست داری
رفتیم بیرون و روی نیمکتی که لب آب بود نشستیم، برایم میوه پوست گرفت، به یاد بلوچستان انبه خوردم و میوههای تازه حالم را بهتر کرد.
***
صبح که بیدار شدم توی بغلش بودم، درد خفیفی داشتم. آهسته نشستم.
انگار همه چیز خواب کوتاهی بوده، نگاهش کردم، نفس هایش آرام بود، هیچ شباهتی به آقای زند و بداخلاقیهایش نداشت.
دوستش داشتم، مرا عاشق خودش کردهبود و حالا زندگیام بدون او معنایی نداشت!
نگاهش میکردم و همهی این روزهای اخیر برایم شگفتانگیز و سرشار بود!
میترسیدم از دستش بدهم!
میترسیدم روزی از این خواب زیبا بیدار شوم.
در همان حال که چشمهایش بسته بود دستم را گرفت و گذاشت روی صورتش.
**ممنونم که کامنت میذارین تا برای پیج مشکلی پیش نیاد
.غمناز پارت 230
کوروش:
بیدار شدم، بالای سرم نشسته بود، دستش را گرفتم، یکی از بهترین حسهای دنیاست! بیدار شوی
و معشوقت بالای سرت نشسته باشد، توی خواب نگاهت کند!
بلند شدم:
_صبح به خیر زیباترین!
سرش را بوسیدم. رفتم دوش گرفتم، روی صندلی چوبی بیرون نشستم، میخواستم سیگار بکشم، آمد کنار در شیشهای ایستاد.
پیراهن نازک سفید تنش بود و بالای زانویش چین کمی خورده بود، موهایش باز بود، داشت نگاهم میکرد.
دستم را باز کردم بیاید بغلم، با قدمهای ظریف آمد، نشاندمش روی پایم، بوسیدمش:
_چطوری؟
نگاهی به دریاچه انداخت:
_خوبم
و نخ سیگار را از دستم بیرون کشید:
_میشه خواهش کنم دیگه نکشی؟ کار سختیه؟
رشتهی مویش را دور انگشتم پیچاندم:
_تو بخوای نباید سخت باشه!
سرش را جلو آورد، لب گذاشت روی لبم و بوسید، یک لحظه غافلگیر شدم و بعد از ذوق اولین بوسهاش، خودم لب گرفتم.
بعد بلندش کردم:
_بیا بریم صبونه!
همان نزدیکی ویلا جای قشنگی بود که بوی قهوه و ادویهاش به راه بود، زیر آلاچیق بیرون رو به دریاچه نشستیم و صبحانهی مفصلی خوردیم.
خوشحال و سرحال بودم. زندگی سرنوشتم را به جاهای عجیبی کشانده بود اما در نهایت رضایت و خوشی بودم. بدون عشق واقعی تباه میشدم، قلب و روحم با هرز پریدن ها غبار میگرفت، شانس آورده بودم که غمناز وارد زندگیام شده بود!
انگار هر چه از زندگی میخواستم به دست آورده بودم. عشقش توان و امید و انرژی تازهای به جانم ریخته بود.
بعد از صبحانه گشتی اطراف دریاچه زدیم، با هم حرف میزدیم و غمناز مثل پرندهای که آواز فراموش شدهاش یادش آمده مدام جیک جیک میکرد، حتی از بچگیاش تعریف میکرد.
نگاهش به اطراف و زندگی برایم ارزشمند بود، دیده بودم تحصیلکردههایی که سطحی بودند اما غمناز اگر چه از روستا آمده بود اما اصیل و غنی بود.
ذهن زیبااندیش داشت و در عین حال شیطنتهای کودکانهاش سبکبالم میکرد.
کنارش راه میرفتم و از کدورتهای زندگی دور میشدم. رسیدیم به جایی که رقص و موسیقی به پا بود.
دستش را گرفتم و دورش چرخیدم، با من همراه شد. میخندید و با حرکاتی ماهر نشانم میداد که رقص یعنی چه!
دلفریب و جادویی انگار کبوتر سفیدی در آسمان اوج گرفته باشد، میچرخید و سلولهایم را به وجد میآورد.
رمان صدف 🌹🌹:
غمناز پارت 231
غمناز:
این اگر ماهعسل بود به شیرینی میگذشت، مثل رویاهای ظهر تابستان، با عطر گل و هرم داغ خواستن.
حالا آنقدر به تنش خو گرفته بودم که همه جایش را بلد بودم، مثلا میدانستم روی سینهاش خال دارد یا روی کتفش ماهگرفتکی کوچکیست.
حالا هر بار که با من یکی میشد همه لذتی داغ و پر حرارت بود بدون کوچکترین آزاری!
روز ششم صبح زود در آغوش هم سرشار از عشقبازی بیدار شدیم. قرار بود فردا برگردیم. دلم برای کیانا و نوری تنگ شده بود. میخواستم کامران را هم ببینم.
کوروش تلفن زد به جایی و رو به من گفت:
_خواستم برامون صبونه رو بیارن تو استخر، نشد با هم بریم استخر، بیا روز آخر رو بریم
یکساعت بعد وقتی دستم را گرفت و برد سمت دیگر ویلا، دیدم سینی چوبی صبحانهمان روی آب شناور است. گفتم:
_چه جالب
کمکم کرد بروم توی آب، خنکای آب پوستم را قلقلک داد، از پشت چسبید بهم و پشت گردنم را بوسید:
_شنا بلدی؟
خندیدم:
_دیر پرسیدی، الان چند قدم برم اون طرفتر غرق میشم!
دستهایش را حلقه کرد دورم:
_مگه من مُردهم؟
برگشتم وانگشت گذاشتم روی لبهایش:
_هیس! نگو! خدا نکنه!
بعد زدم به آب و شنا کردم تا نزدیک سینی. پشت سرم صدایش را شنیدم:
_ای کلک! ببین چه ماهی خوش خط و خالی دارم!
شنا کنان رسیدیم به سینی صبحانه! یکی از خاطرهانگیزترین روزهای زندگیام بود.
گاهی کوروش تکهی خوراکی خوشمزهای توی دهانم میگذاشت. بهشت همین نیست؟
آنقدر شیطنت کردیم و خندیدیم که نفهمیدیم چطور زمان گذشت و آفتاب بیشتر استخر را پر کرد.
برگشتیم توی ویلا، جمع و جور کردیم و تا غروب برگشتیم کاتماندو.
شب توی شهر چرخیدیم و آن همه جاذبه گیجم کرده بود.
شب توی هتل خسته در آغوش هم از حال رفتیم.
فردا صبح توی فرودگاه منتظر بودیم که یکی چشمهایم را از پشت گرفت. قبل از آنکه حرف بزند بوی عطر آشنایش را شناختم:
_کیانا!
توی بغل هم فرو رفتیم
_تو نرفتی؟
لبهی کلاهش را بالا زد:
_خیلی به یه خلوت احتیاج داشتم، با یه تور رفتم برای مراقبه، عالی بود
بعد چشمکی زد:
_گاهی خلوت برای وصاله، گاهی برای فراق
با هم برگشتیم ایران. توی فرودگاه کیانا از کوروش پرسید:
_میاین پیش ما؟
کوروش سرش را تکان داد:
_نه! تو برو عزیزم
گونهاش را بوسید و خداحافظی کردیم،رو به من گفت:
_میخوام ببرمت یه جایی!
.
غمناز پارت 232
کوروش:
حالا که معشوقم با من یکی شده بود و سر و همسر شده بودیم،نمیتوانستم دور از خودم نگهش دارم. به آناهیتا و سهیلا پیام داده بودم برنامهی کوچکی اجرا کنند، نشده بود عروسم را با شوق و افتخار ببرم خانه.
وقتی رسیدیم پیام دادم و
سهیلا گفت:
_بله همه چی مرتبه!
داشتم کجا میبردمش؟ جایی که تا حالا هیچ زن و دختری را نبرده بودم، حتی با خانوادهام آنجا قرار و مهمانی نگذاشته بودم، داشتم میبردمش به خلوتگاه شخصیام، به جزیره!
رسیدیم و دستش را گرفتم:
_به خونه خوش اومدی!
و حالا او اولین و آخرین زنی بود که وارد جزیرهام میشد، وقتی مالک روح و قلب و جسمم شده بود، جزیره چه قابل داشت؟
رفتیم بالا، با تعجب پرسید:
_اینجا کجاست؟
بوسیدمش:
_خونهی من و تو!
از آسانسور که بیرون رفتیم، گلهای تازه توجهش را جلب کرد:
_چقدددر گل، چه خبره؟
گونهاش را کشیدم:
_به افتخار ورود عروسمه!
کلید انداختم و در را باز کردم، آهنگ همهی وجودم پخش شد، زد زیر خنده:
_چه جالب آهنگ روح یخزده
زدم پشتش:
_برووو شیطوون!
از میان شمع و گل گذراندمش، گیلاس نوشیدنیمان را بالا بردیم و به افتخار زندگی جدیدمان نوشیدیم.
همه جا را نشانش دادم و مدام با تعجب میگفت:
_چه جالب، چه قشنگ! چقدر خوب!
هیچکس توی خانه نبود، گفتم:
_البته یه زری خانم داریم که بهمون میرسه و کارگرها رو هم ساعت خودش میاره و مدیریت میکنه! فعلا که نیستن، خلوت من و توست!
با عشوه سرش را تکان داد:
_این همون خلوت کوروش زنده که گفته بودی آسون به دست نمیاد؟
هلش دادم روی تخت:
_اینم هست ولی اونی که منظورم بود رو فتح کردی! اون خلوت و این خلوت و دل و جونم برات!
همانجا دستهایش را باز کرد، پیراهنم را از سرم بیرون کشیدم و پریدم کنارش!
_هیچوقت فکر نمیکردم زندگیم به جایی برسه که زنی رو بیارم روی این تخت
نیمخیز شد:
_میخوای من برم؟
گرفتمش:
_بیا قربون اون ناز و عشوهت، بیا ببینیم تو جزیره چه طعمی داره
لباسش را درآوردم و چند دقیقه بعد صدای آه و نالههایش جزیرهام را پر کرد!
_کوروش!
_جان کوروش!
_میخوامت!
_بخواه عزیزم! بخواه دورت بگردم
.
غمناز پارت 233
غمناز:
هنوز باورم نمیشد که اینجا خانهی من است، خیلی چیزها را نمیشناختم و استفادهشان را نمیدانستم.
دلم نمیخواست جلوی خدمتکارها ناشی باشم. از کوروش خواستم خانه را نشانم بدهد و هر چی که نمیدانم بپرسم. برای او این مسالهی مهمی نبود اما خودم اینطور راحتتر بودم.
حتی شیرهای آب عجیب و غریب بودند و یکی دو بار از هر کدامشان استفاده کردم تا بلد شدم.
ما پنجشنبه رسیده بودیم و خوشحال بودم که کوروش تا صبح شنبه کنارم است و مجبور نیست برود سر کار.
ناهارمان آماده بود، خودش زحمت گرم کردنش را کشید.
خیلی هوای نوری را کرده بودم اما سعی کردم دندان روی جگر بگذارم تا کوروش خودش حرفی بزند.
راستش به قول کوروش ویلای لواسان بیشتر مناسب من بود،
گلها،درختها، نهر آب و صدای پرندهها...
اما باید ازین به بعد میچسبیدم به شوهرم و ازش جدا نمیشدم.
عصری توی بالکن رو به کوهها نشسته بودیم و حرف میزدیم که تلفن کوروش زنگ خورد.
از صحبتهایش متوجه شدم مامان منیژه است. داشتم با خودم فکر میکردم که حالا من رسما عروسش هستم و باید با هم کنار بیاییم. کوروش داشت پشت تلفن میگفت:
_چرا شنبه؟ بعد از یه مدت میخوام برم شرکت ببینم چه خبره گزارش جلسهی کره هم هست شلوغم، فردا میایم
باز نمیدانم مامان منیژه چی گفت که جواب داد:
_خب اینطوره من شب میتونم بیام، باید غمناز رو زودتر بفرستم، خودمم بعد شرکت بیام
گوشی را که قطع کرد رو به من گفت:
_مامان برای شنبه دعوت کرده، مثل اینکه کامران میخواد بره سفر
سرم را تکان دادم:
_باشه، یعنی کامران دوباره میره از ایران؟
لیوان نوشیدنیاش را گذاشت روی میز:
_مثل اینکه برنامهی یه سفر دو ماهه چیده، هیچوقت سر از کارش درنیاوردم، راستی، نوری هم دعوته
با خوشحالی گفتم:
_چه خوب! نمیدونم الان کجاست طفلک
از جایش بلند شد:
_ویلای لواسون پیش زن و بچهی جمال، میگم فردا بیاد اینجا که شنبه با هم برین خونهی مامان، میگم یه اتاق هم براش آماده کنن
من هم بلند شدم:
_واقعا؟ میتونه پیش ما باشه
گونهام را بوسید:
_پس کجا باشه؟ به خاطر تو اینجاست
دست انداخت دور کمرم و رفتیم تو.
.غمناز پارت 234
کوروش:
صبح شنبه رفتم شرکت، بعد از مدتی کارنکردن و ماه عسل و عشقبازی کنار غمناز برگشتن به کار سخت بود.
صبح که از کنارش بیدار شدم،
آهسته بوسیدمش!
تعجب میکردم چطور بهش دست میزنم و بغلش میکنم! بس که لطیف است!
به سختی ازش دل کندم و به امید اینکه شب خانهی مامان منیژه میبینمش زدم بیرون.
به زری هم گفتم برگردد و امور جزیره را مثل قبل به دست بگیرد و سفارش کردم نگذارد آب توی دل خانمم تکان بخورد!
رسیدم شرکت، خلوت بود، خیلی عجیب بود! حتی نیامدند به استقبالم، یکراست رفتم توی دفترم، منشی هول از جایش بلند شد، دستی تکان دادم:
_همه چی رو به راهه؟
نایستادم تا جوابش را بشنوم، رفتم تو و زنگ زدم رئیس دفترم بیاید، چند دقیقه بعد نوید آمد تو، خوش و بش کردیم، حس کردم قیافهاش گرفته است:
_چیه؟ تو لکی؟ چیزی شده؟
دست کشید توی پیشانیاش و سکوت کرد. گفتم:
_گزارش کره لازمه؟ البته هر چی بود ایمیل شده برای اعضا
نشست روی صندلی:
_فکر نمیکنم لازم باشه
و من منکنان سعی کرد سر حرف را باز کند:
_راستش مسالهی مهمتری اتفاق افتاده!
ابروهایم بالا رفت:
_چی شده؟ چرا درست حرف نمیزنی؟
آب دهانش را قورت داد:
_راستش همهی مدارک مربوط به
معدنهای سیستان بلوچستان گم شده
بلند میشوم:
_یعنی چی گم شده؟ منظورت چه مدارکیه؟
او هم بلند شد:
_هر چی آقا! هیچ نشونی از هیچی نیست! نامههای ثبت، قراردادها، فاکتورها، مدارک پروژهها....حتی یه ورق از چیزی نمونده، تو سیستمهای اعضا هم ردی از چیزی نیست انگار هک شدن
هاج و واج نگاهش میکنم، تقریبا چیزی دستگیرم نشده! هر چی مربوط به معدن هاست نیست؟چرا؟ شوخیه؟
اولین چیزی که به ذهنم میرسد را میگویم:
_بدو همه رو جمع کن، جلسه اضطراری بذار ببینم چه خبره!
در حالیکه میخواهد از در بیرون برود میایستد:
_راستش بابک هم نیست
تکرار میکنم:
_بابک هم نیست؟ یعنی چی نیست
میگوید:
_چند روزه غیبش زده، نه اینجا اومده، نه به تماسی جواب داده!
زمزمه میکنم:
_عجب! قضیه جالب شد!
.
غمناز پارت 235
غمناز:
بیدار شدم و دیدم کوروش رفته، بعد از چندین روز که توی بغلش بیدار میشدم، ندیدن و نبودنش سخت بود. دست کشیدم به جای خالیاش و دلم برایش غنج رفت.
دوش گرفتم، لباس پوشیدم، داشتم موهایم را شانه میزدم که احساس کردم از بیرون سر و صدا میآید.
میروم بیرون و دارم اطراف را نگاه میکنم که میبینم زنی از سمت آشپزخانه میآید، من را که میبیند نگاهش رویم خیره میماند و چند لحظه انگار نمیتواند حرف بزند و بالاخره میگوید:
_سلام خانم من زری هستم!
با لبخند میگویم:
_خوشوقتم
دست توی موهایش میکشد:
_ببخشید مبهوت زیبایی شما شدم
سرم را تکان میدهم:
_خواهش میکنم
بعد با دست به تراس اشاره میکند:
_صبحانه رو بیرون میخورین یا تو سالن
نگاهی به تراس پر از گل میاندازم:
_البته که بیرون
صبحانهام را کنار بوتهی بزرگ یاس آبی و گلهای تازه شکفته میخورم.
عصر همین که میآیم توی سالن، نوری میرسد.
نمیدانم چطور میدوم طرفش و بغلش میکنم، میزند زیر گریه، خودم هم گریهام میگیرد.
_نوری جان دلم خیلی برات تنگ شده بود
با بغض گفت:
_ای خدا! نمیدونی چه روزای سختی بود! چطو منو اینجا ول کردی رفتی
بوسیدمش:
_ببخش نوری جان! من خودمم نمیدونستم دارم کجا میرم
ناگهان از بغلم بیرون آمد و به اطراف نگاه کرد، دهانش از تعجب باز مانده بود و مرمک چشمهایش دو دو میزد:
_اینجا خونهی آقای مهندسه؟ خونهی خود خودش؟ آورده تو رو پیش خودش؟
بعد بازویم را میکشد و روی نزدیکترین کاناپه مینشینیم:
_رفتی خارجه؟ چطور بود؟ تعریف کن ببینم! چکارا کردی؟
سوالهایش پشت سر هم بود فقط لبخند میزدم، دوباره جدی شد و سرش را آورد نزدیک گوشم:
_راستش رو بگو، زن و شوهر شدین؟
سرم را میاندازم پایین، دست میگذارد روی
شانهام:
_آفرین ببین ارج و قرب پیدا کردی، خانم خونهی خودت شدی!
دست میکشم توی پشتش:
_اگه آمادهای راه بیفتیم
و با هم میرویم پایین، قرار است با رانندهای که کوروش فرستاده برویم اما همین که میخواهیم برویم طرف ماشین در هجوم چندین مرد قرار میگیریم، فرصت نمیکنیم حرف برنیم.
دهانمان را میگیرند و با زور و تشر ما را سوار ماشین دیگری میکنند و به سرعت از جلوی خانه دور میشوند.**ممنونم که کامنت میذارین تا برای پیج مشکلی پیش نیاد
.غمناز پارت 236
غمناز:
گیج و هاج و واج ماندهام، صداهای مبهم نوری توی ماشین پیچیده که خودش را با وحشت این طرف و آن طرف میزند.
صدای کلفت یکی از مردها میگوید:
_زبون به دهن بگیر! مجبور میشم جور دیگه حالیت کنم!
درین فاصله دهانمان را با دستمال میبندند. به نوری نگاه میکنم، دهانش را با دستمال بلوچی بستهاند، دستهایمان را هم میبندند، بعد با خیال راحت ولمان میکنند.
ماشین به سرعت میافتد توی جاده، دارند از شهر دور میشوند!
دلم آشوب است، ترسیدهام و نمیدانم چه خبر است!
اگر میشد حرف بزنم میگفتم شما بلوچ هستین؟ خوشا غیرتتون! از ما چی میخواین؟
فکرم حسابی مشغول شده بود که چه خبر است؟ این آدمها با ما چکار دارند؟ دارند اخاذی میکنند؟ میخواهند از کوروش باجگیری کنند؟
اصلا کوروش خبردار میشود؟ نگرانش شدم، نکنه به خاطر ما بیفته توی خطر! نکنه مجبور بشه کار خلافی کنه! کاش میشد باهاش حرف بزنم!
توی ماشین سکوت بود، حتی با خودشان حرف نمیزدند و این خیلی ترسناک بود!
دلم برای نوری بیچاره هم میسوخت، طفلک چطور پاسوز من شده بود!
چند ساعتی بود که با سرعت توی جاده میرفتیم، داشتیم حسابی دور میشدیم. شب شده بود، الان باید خانهی مامان منیژه باشیم، یعنی تا حالا با خبر شدهاند؟
کوروش چی؟ احتمالا رفته و دیده ما نرسیدهایم! دلم به شدت گرفت و اشکهایم سرازیر شد. دوی ذهنم مدام میگفتم:
_کوروش جان! جانم!
و مدام ازش دور و دورتر میشدم. این بیشتر به وحشتم میانداخت. هر چه زمان بیشتر میگذشت ناراحتی و بیقراریام بیشتر میشد.
بالاخره ماشین از جادهی اصلی خارج شد و پیچید توی یک فرعی و از کورهراههای تاریک گذشت و بالاخره در یک آبادی دم خانهای ایستاد.
ما را پیاده کردند، یکیشان با صدای کلفت اغراقشدهای گفت:
_یالا برین تو اون اتاق!
هر چه فکر کردم صاحب صدا آشنا نبود، اتاق با نور دو تا فانوس روشن بود و وسایل زیادی نداشت.
در را بستند و رفتند.
کمی بعد دو نفر آمدند تو و سینی غذا را گذاشتند جلویمان، در دهانمان را باز
کردند:
_این کوره ده از همه جا دوره، آدمای این خونهام بامان، سر و صدا اضافی نکنین، غذاتون رو بخورین!
غمناز پارت 237
همین که دهانمان را باز کردند نوری گفت:
_بیغیرتا! شما کی هستین؟ با زن مردم چکار دارین؟
مردها بدون حرفی از اتاق بیرون رفتند. نوری پرید من را بغل کرد و با گریه گفت:
_چه بلایی سرمون اومده غمناز؟ چه خبره؟ اینا کیان؟
دست کشیدم توی پشتش:
_نمیدونم نوری جان ولی انگار بلوچن!
جلوی بغضم را گرفتم. با تعجب و مستاصل گفت:
_چی از جونمون میخوان؟ حالا جواب آقای مهندس رو چی بدیم؟
این بار اشکم ریخت:
_تقصیر ما چیه؟ خودمون هم نمیدونیم چی به چیه
نوری سینی غذا را پیش کشید:
_حتما آقای مهندس پیدامون میکنه، میفرسته دنبالمون! همینجور که نمیمونه! بذار ته توش دربیاد ببینیم قصدشون چیه نامردا! بیا یه لقمه بخوریم، حداقل بهمون غذا دادن
سرم را گذاشت روی زانوهایم و سرم را تکان دادم:
_تو بخور نوری جان! من نمیتونم!
نچ نچی کرد:
_نمیشه که! ببین کباب آوردن! و یک لقمه گرفت داد دستم:
_حالا تو نخوری کار درست میشه؟
لقمه را گرفتم اما با اولین گاز دوباره بغضم گرفت و راه گلویم بسته شد، نشد دو روز خانم خونهی خودم باشم، دلم به شور افتاده بود:
_کجایی کوروش!
لقمه را گذاشتم کنار سینی و بلند شدم رفتم تا دم در، بیرون تقریبا تاریک بود، زدم به در:
_آااای کجایین؟
مردها انگار همانجا پشت در بودند، یکیشان در را باز کرد، گفتم:
_میخوام برم دستشویی
رفت کنار:
_راه بیفت! اون یکی نمیاد؟
نوری آمده بود پشت در، با هم رفتیم و برگشتیم.دوباره که داشتند در را میبستند همان صدای کلفت گفت:
_نیم ساعت دیگه راه میافتیم
پرسیدم:
_کجا؟
بدون آنکه محل بدهد در را بست.
***
نیم ساعت بعد دوباره ما را سوار کردند، نزدیک صبح که هوا تاریک و روشن بود رسیدیم زاهدان.
کجا میرفتیم؟ قلبم توی سینه میکوبید، مغزم از کار افتاده بود بس که فکر و خیال بافته بودم!
از کوچههای بافت قدیم گذشتیم و در خانهای
.غمناز پارت 238
کوروش:
خیلی زود جلسهی اضطراری تشکیل شد، معلوم شد مدارک به شکل سیستماتیک و خیلی بی رد و نشان جمع شده و تقریبا برای اثبات هر چیزی از معدن ها دستمان خالیست! و در این بین بابک هم از صفحهی روزگار حذف شده، نه به تماسی پاسخ میدهد و نه جایی دیده شده،حتی خانوادهاش ازش خبر ندارند!
هر کسی نظری میدهد، کارآگاه خصوصی بگیریم، شکایت کنیم و علنا پیگیری کنیم، وکیل مجرب بگیریم، پرونده درست کنیم و ببینیم چه کسی از گمشدن مدارک نفعی میبرده!
معدنها را زیر نظر بگیریم و ....
سر یک مورد به توافق نمیرسیم، قرار
611 عضو
این بخش در حال طراحی می باشد