رمان های جدید

611 عضو

یک خانوم جوون
که می گفتن خواهر داماد و شوهرش اومده
بودن و چند نفر دیگه که می گفتن دوستان
شوهرتون من حتی خیلی خوب یادمه که یکی
دو تا از شاهدها پدر و شوهر خواهر آقا داماد
بودن وقتی همه راضی بودن من این وسط چی
کارم که بخوام جلوی عمر خیر و بگیرم شناسنامه
اسماعیل و بهش دادم و گفتم تو دفترتان نگاه
کنید ببینید که همین بود استغفراللهی گفتو گفت همین بودن دیگه می گم تو این دو سه
ماه اخیر تنها زوجی که مرد متاهل بود و می
خواست ازدواج مجدد کنه همین بود گفتم حاج
آقا تا دیشب ناراحت بودم و عذاب وجدان داشتم
که چرا برای مردن برادرم حتی یک قطره اشک
نریختم الان خیلی خوشحالم که حتی سیاه
براش نپوشیدم شوهر خواهر داماد برادر من
هستش که چند روز پیش عمرشون و دادن به
شما خدا نیامرزتش و دستش از گورش بیرون
بمونه به خاطر همه کارهایی که با من کرد تشکر
کردم اومدم بیرون چند روز بعد برگشتم بیمارستان
تو یک هتل آپارتمان جایی را گرفتم که خودم
و مادرم راحت باشیم مامانم بهم گفت مریم
از وقتی به هوش اومده خیلی بی تابی می
کنه مدام سراغ شوهرش و داره می گیره گفتم

#آذر و اسماعیل
پارت 884



می گی چی کار کنم نکنه توقع داری براش شوهر
جور کنم به من ربطی نداره می خواست این
قدر اذیت و آزار نکنه همچین بلائی سرش نیاد
بهم اشاره کرد و گفت اون زن مسن و می بینی
نگاهی کردم یک زن نسبتا مسن با تیپ و قیافه
جنوبی بود گفت اون مادر بلقیس دیشب اومده
گفتم فکر کردم بی *** و کار گفت نه مادر داره
فقط وضع مالیشون خوب نیست گفتم خبر
داره دخترش چه غلطی کرده گفت آره می دونه
خیلی هم عصبانی بود که چرا زن باردار را بردن
مسافرت چند روز گذشت تا بالاخره سامان و
سارینا را مرخص کردن می گفتن طول می کشه
تا بقیه مرخص شن بلقیس هنوز به هوش نیومده
بود مادرشم من و نگاه می کرد انگار دشمن خونیش
و نگاه می کرد از نگاه هاش متنفر بودم یکبارکه خیلی بد داشت نگاه می کرد رفتم سمتش و
بهش گفتم حاج خانوم واقعا ببخشید که این و
دارم می گم ممکنم هست درست نباشه گفتنش
ولی اونی که رو زندگی من آوار شد و خونه خراب
بود دختر شما بود نه من پس لطفا این قدر بد
نگاه کنید در ضمن به ما گفته بود من بی ***
و کارم و هیچ کی رو تو شهر خودمون ندارم تازه
فهمیدیم که *** و کار داره مادرش گفت شوهر
تو اومد دختر بدبخت من و گول زد دختر من ساده
بدم بود یک بچه هم می تونست گولش بزنه برو
دعا کن دخترم به هوش بیاد به هوش نیاد تو و
زندگیت و بچه هات و می دم مردهای شهرمون
آتیش بزنن تو هنوز مونده ماها را بشناسی نگاهی
بهش کردم و گفتم ارزش بحث کردن را نداری
و گرنه جوابی در خور

1403/06/07 15:09

شخصیت خونوادگیت بهتمی دادم می دونی حق دخترت مردنه حق همه
زنهایی که رو زندگی مرد متاهل آوار می شن چیزی
به جز مردن نیستش فقط خواستم بدونی ازش
بدم می یومد نشون داد که عفریته ای بیش نیست
چند روز بعد بچه ها و اسماعیل مرخص شدن
مامانم می گفت اسماعیل و باید ببریم هتل آپارتمان
نمی تونیم اینجا تنهاش بگذاریم احتیاج به کمک
داره پرستاری از سه تا مریض واقعا کار بسیار
سختی بود مجبور بودم که قبول کنم به مامانم
گفتم مامان بقیشون مرخص شدن باید بفرستیم
شهر خودمون من نمی تونم پذیرایی کنم خواهش
می کنم این و متوجه باش گفت یعنی می گی
برادرم و عروسم و دو تا یادگار دسته گل برادرت
را بفرستم برن غریبه ها ازشون پرستاری کنن آره

#آذر و اسماعیل
پارت 883



گفتم من مسئول نگهداری از برادر تو و عروس
تو نیستم من فقط در برابر بچه های خودم مسئولم
همین اسماعیل و هم تو به زور به من انداختیش
و گرنه عمرا قبولش می کردم خدا را شکر بچه
هام بهتر بودن ولی با دست و پای شکسته اوضاع
اسماعیل بدتر بود برای همه کارهاش به من احتیاج
داشت تو چشمهاش اثری از پشیمانی نمی تونستم
خودش می گفت ببخشید و معذرت می خوام
اما احساس می کردم پشیمون نیست یکبار دیدم
نیمه شب آروم داره عین بچه ها گریه می کنه
فکر کردم داره به خاطر دردی که داره گریه می
کنه اما بعدا فهمیدم که داره به خاطر وضعیت
بلقیس گریه می کنه اسماعیل اون زن و دوست
داشت خیلی بیشتر از من دوستش داشت ازش
پرسیدم اسماعیل خیلی بلقیس و دوست داریگفت نمی دونم خودمم هنوز دقیقا نمی دونم چه
حسی نسبت بهش دارم گفتم دوستش داری که
رفتی از دادگاه نامه گرفتی و عقدش کردی رنگ
از رخش پرید گفتم من از همه چی خبر دارم احتیاجی
به پنهان کاری نیستش گفت مجبور بودم عقدش
کنم شکمش داشت بزرگ می شد مامانم می گفت
درست نیست زنی را که باردار و بچه تو شکمش
را عقد نکنی تو باید عدالت را برقرار کنی گفتم
جالبه اون وقت بابای تو و برادر بدبخت من تو
این سالها حق خیانت به زنهاشون و نداشتن اگه
بهشون خیانت می کردن فکر کنم دنیا را روی سرشون
خراب می کردن گفت آذر گفتم بله گفت دعا کن
بلقیس به هوش بیاد تو دلت خیلی پاک تر از منه
اون بدبخت هیچ گناهی نداشت تقصیر کار اصلیمن بودم نه اون زن بدبخت گفتم الکی ازش نمی
خواد حمایت کنی اونم لنگه خودت بود شایدم
بدتر از خودت دیگه نمی خوام چیزی بشنوم گفتم
اگه اون زنده بمونه من مطمئنم تو بر می گردی
سمتش گفت نه دیگه هیچ وقت بر نمی گردم من
توبه کردم گفتم روز عقدت مریم و محمدرضا
هم بودن مگه نه سرش و انداخت پایین و هیچ
حرفی نزد گفتم‌ می دونی اسماعیل منم

1403/06/07 15:09

جای
تو
بودم صد بار به زنم خیانت می کردم وقتی زنم
همچین برادرهایی داره و پشت و پناه خواهرشون
نیستن گفت اشتباه نکن محمد رضا فقط گفت
درست نیست زن باردار فقط صیغه بمونه من
خودم
خواهرم و بعدا راضی می کنم تو کار خودت و
بکن اتفاقا محمد رضا خیلی راضی نبود حتی از
من ناراحت و دلخور بود گفتم عیب نداره

#آذر و اسماعیل
پارت 882



نیز بگذرد با اسماعیل خیلی حرف نمی زدم بهش
کمک‌ می کردم به کارهاش رسیدگی می کردم اما
نسبت بهش خیلی سرد و بی علاقه بودم حتی
حالمم ازش بهم می خورد یک شبهایی دلم می
خواست دستم و رو خرخرش می گذاشتم و با
تمام قدرت فشار می دادم تا می فرستادمش پیش
مادرش و محمد رضا اما از خدا می ترسیدم و
نمی خواستم بچه هام بی مادر بشن تا اینکه مادرم
بهم زنگ زد و بهم گفت بلقیس تموم کرد دکترها
نتونستن زنده نگهش دارن نتونستم عکس العملی
نشون بدم گر چه ته دلم حتی خوشحالم بودم
اما سر محمد رضا یاد گرفتم بیشتر خویشتن دار
باشم اسماعیل اون لحظه با بچه ها سر گرم بود
گوشی را که قطع کردم رفتم سراغش و کنارش
نشستم بهش گفتم مامان زنگ زده بود گفت خوبگفتم بلقیس دو ساعت پیش تموم کرد و به رحمت
خدا رفت به هر حال بهت تسلیت می گم زنت
از دنیا رفت اون دنیا حالا خوب بودن یا بد بودنش
به من ربطی نداره خدا بیامرزتش اسماعیل مثل
بچه ها گریه می کرد و بلقیس و صدا می کرد
و می گفت بلقیسم کوشی کجا رفتی زن شیرین
زبونم مرهم دل و جونم بلقیس من و ببخش من
در حقت خیلی بدی کردم تو را آواره شهر غریب
کردم صورت اسماعیل و محکم سمت خودم گرفتم
و بهش گفتم می خوای‌ عزاداری کنی اینجا عزاداری
نکن روحیه من و بچه هام خراب می شه به ما
ربطی نداره که اون زن مرده مگه ما کشتیمش
که جلوی چشم ما بدبخت داری گریه می کنی
اگه خیلی دلت می خواد ببرمت بگذارمت کنارخیابون اونجا بشین برای اون زن عزاداری کن
ولی پیش من و بچه هات اصلا حق گریه کردن
و عزاداری کردن و نداری حواست خیلی باشه
صدات در نیاد صدات و نشنوم که اصلا حوصله
ندارم اسماعیل سرم داد زد خیلی بی وجدانی
خیلی سنگدلی من سنگدل تر از تو زن ندیدم اون
زن مهربون من کجاست تو اون آذری که من قبلا
می شناختم نیستی انگار اون آذر مرده داد زدم
آره من نامرد و سنگدلم خودت باعث شدی که
من این جوری بشم برای چی داری گلایه می کنی
اسماعیل خیلی ناراحت بود تازه فهمیدم اونی
که واقعا تو زندگی دوست داشته بلقیس بوده
نه من و بچه هام خونواده بلقیس جنازه دخترشان
و بردن و کلی هم برای مادرم خط و نشون کشیده بودن

#آذر و اسماعیل
پارت 881



بودن که ما به زودی بر می گردیم فکر نکنید که
این قضیه همین جا به خیر

1403/06/07 15:09

و خوشی تموم شده
اسماعیل جلوی من دیگه جرات نداشت حرف بزنه
و ناراحتی کنه چون به خوبی می دونست که
عکس العمل من در برابر کارش چیه بالاخره روز
رفتن من و اسماعیل و بچه ها فرا رسید قرار شد
حمیدرضا بیاد دنبالمون و ما را با خودش بر گردونه
بقیه هم قرار بود سه چهار روز بعدش مرخص
شن مامانم می گفت هممون مستقیم بر می گردیم
شهرمون هتل آپارتمان بر نمی گردیم اتاق و پس
ندادم که مامانم اونجا راحت بره و بیاد وقتی
می خواستیم بر گردیم مامانم گفت قبل رفتن
بیا بیمارستان مریم می خواد تو را ببینه گفتم
من‌ با اون زن هیچ کاری ندارم اون نسبتی با من
نداره فقط خواهر شوهرمه اونم دیگه حق نزدیکنزدیک من و خونوادم و مخصوصا شوهرم بشه
و گرنه با بدترین بر خورد از طرف من مواجه می
شه مامان به عروست بگو دور و بر من نپلکه مامانم
گفت این چه حرفیه دختر اون شوهرش مرده
از این به بعد خیلی بیشتر از قبل باید هواش و
داشته باشیم مامانم خیلی اصرار کرد اسماعیل
بهم گفت برو ببین باهاش حرف بزن دیدی که
تو یک دقیقه جه اتفاقی برای هممون افتاد و چند
نفرمون به کام مرگ فرو رفت ممکن ما هم امروز
باشیم و فردا نباشیم علی رغم میل باطنی که
داشتم به دیدن مریم رفتم چند بار وسط راه پشیمون
شدم اما باید می رفتم و حرف هایی که تو دلم
بود و بهش می زدم وقتی پیشش رفتم مادرم
کنارش بود و با چه عشق و علاقه ای داشت بهش
رسیدگی می کرد حسودیم شد مادر پسر پرستمن همیشه و در همه حال مراقب پسرهاش و خونواده
هاشون بود مریم نگاه کردم دیگه از کبر و غروری
که داشت هیچ خبری نبود بد جوری از تاج و تخت
اومده بود پایین و دیگه ملکه شوهرش نبود سلام
کردم و کیسه کمپوتها و آبمیوه ها را گذاشتم کنار
تختش حتی دلم نمی خو است بغلش کنم بهش
گفتم مامانم بهت گفت می خواستی من و ببینی
اومدم ببینم چی کارم داری چی کار می تونم برات
بکنم فقط اگه می شه کارت و زودتر بهم بگو چون
من و اسماعیل و بچه ها داریم بر می گردیم خونه
الان هم منتظر منن مریم گفت خیلی دوست داشتی
من و تو این وضعیت ببینی مگه نه دوست داشتی
نابودی من و ببینی نه آذر خوب نگاه کن ببین چه
جوری نابود شدم مادرم و شوهرم و پسرم و از
دست دادم گفتم من و کشاندی اینجا که همین حرفهارو بهم بزني

#آذر و اسماعیل
پارت 880



خیلی تاثیر گذار بود آن شالله
زودتر خوب بشی گفت الان تکلیف من و دو تا
بچه من چیه آذر چرا هیچ کی جواب درست درمانی.
بهم نمی ده گفتم تکلیفت روشنه تو تو خونه خودت
می مونی و زندگی می کنی کسی باهات کاری
نداره اما خواهشا خودت و رو سر ما هوار نکن
ما به اندازه کافی بدبختی داریم هر چی هم از
شوهرت به جا

1403/06/07 15:09

مونده مال تو و بچه هاته مادر
پدر من به عنوان یکی دیگه از وراث شوهرت هیچ
سهمی از اموال پسرشون نمی خوان خیالت راحت
شد می یان می نویسن امضا هم می کنن بابامم
بعد صد سال نبود اگه برادرهام راضی بودن از
سهم بابامون سهم بچه هات و می دیم اگر هم
راضی نبودن من تا جایی که بتونم می دم دیگه‌چی گفته شد من دیگه باید برم وقتی خواستم
برم دوباره صدام کرد بهم گفت آذر گفتم بله گفت
خواهر برادر همیشه و همه حال یار و یاور همدیگه
هستن من تو را خیلی دوست دارم ولی اسماعیل
و خیلی بیشتر از تو دوست دارم من هر کاری کردم
فقط به خاطر این بود که اسماعیل خوشحال شه
به خاطر چیز دیگه نبود من همه کاری برای شادی
برادرم حاضرم انجام بدم گفتم محمد رضا هم
داداش من بود چرا اجازه ندادی یک قدم برای
من برداره و کمکم کنه پشتیبانم باشه فقط تو
آدم بودی تو فقط خونه و زندگی داشتی دلت
می خواست شوهرت همیشه ور دلت باشه تو
هزار بار محمدرضا را همه جوره تهدید کردی کهاگه خواهرت فلان کنه من می گذارم می رم من
طلاق می گیرم من ال می کنم چقدر ما رو اذیت
کردی چقدر تهدیدهای الکی و مسخره کردی تو
مراسم عقد داداشت که زن دوم گرفته بود شرکت
کردی و حسابی سنگ تموم گذاشتی دیدی که خدا
هم خوب جوابت و داد و گذاشت تو کاست دنیا
همیشه مین جوری نمی مونه مریم خانوم زدی
ضربتی حالا خودت نوش جون کن آشی را که
برای بقیه درست می کردی دیگه محمد رضایی
وجود نداره که مثل نوکر در خدمتت باشه و همیشه
جلوت خم و راست بشه مامانم گفت تمومش کن
آذر گفتم من تمومش کردم فقط خواستم به این
خانوم گند کاریهای گذشتش و یادآوری کنم که
تا ابد خاطرش بمونه راستی بلقیس هم از دنیا
رفت دیگه نمی تونی من و به خاطر بلقیس اذیت كنى

#آذر و اسماعیل
پارت 879



مریم به خاطر حرفهای من گریه کرد شاید
دل شکسته شده بود اما دل خودم با حرفهام به
آرامش رسیده بود حمید رضا اومد دنبالمون و
برگشتیم خونه روزهای سختی بود دست تنها به
سه تا مریض رسیدگی کردن اصلا کار راحتی نبود
دست تنها بودم کسی هم نبود به اسماعیل رسیدگی
کنه هیچ وقت اثری از پشیمانی تو نگاه اسماعیل
ندیدم مادرم و داییم و بقیه هم بعد یک مدت
به خونه برگشتن اما من به دیدن هیچ کدومشون
نرفتم ندیدنشون به من آرامش می داد و من و
آروم می کرد یک روز اسماعیل بهم گفت بیا بریم
تریلیم و به نام تو بکنم وقتی به نام تو باشه خیالم
راحت تره بهش گفتم پس اون خونه چی می شه
فقط دو دونگش به نام منه چهار دنگ بقیشم به
نامم کن بهم گفت همینم که دارم به نامت می کنمبرو خدا را شکر کن کلاهتم بنداز بالا دارم در حقت
لطف می کنم و گرنه هر کسی دیگه

1403/06/07 15:09

جای من بود
این کار و نمی کرد اما قبل اینکه تریلی را به نامم
بکنه احضاریه دادگاه به دستمون رسید از طرف
خونواده بلقیس بود خونواده بلقیس شکایت کرده
بودن و خواستار مهریه دخترشون تمام و کمال
شده بودن و خواستار توقیف اموال اسماعیل
شده بودن باورم نمی شد ما مجبور بودیم مهریه
را پرداخت کنیم اسماعیل می گفت حتما راهی
وجود داره که مجبور نباشیم مهریه را پرداخت
کنیم ما تازه عقد کرده بودیم گفتم باید پرداخت
کنی تا قرون آخرش و اون موقع که هوس تجدید
فراش داشتی فکر کردی بلقیس بهترین زن دنیاست
باید فکر این روزها را هم می کردی گفت من نمی
خوام به خونواده بلقیس چیزی پرداخت کنم اونها
دخترشون مرده پس وظیفه ای در قبال پرداختشندارم این و مطمئنم رنگ و روی اسماعیل بد جوری
پریده بود انگار بدجوری ترسیده بود بهش گفتم
از چی می ترسی می ریم پیش وکیل من شاید
راه حلی باشه شایدم اصلا قسط بندی کنن گفت
باشه با اسماعیل و دو قلوهام رفتیم پیش وکیلم
به اسماعیل گفت چون آذر زودتر از قبل مهریش
و اجرا گذاشته شما اول موظفی مهریه ایشون
و بدی هر چی باقی موند باید به عنوان مهریه
به خونواده مرحومه بلقیس پرداخت کنی اسماعیل
داد و بیداد کرد و گفت ولی ما یک ماه هم نشده
بود که عقد دائم کرده بود چرا باید مهریه به زنی
که از دنیا رفته پرداخت کنم اون که نیست مهریه
چرا باید پرداخت شه وکیل گفت حتی یک ساعتم
عقدش کرده باشی و بعد یک ساعت فوت شده
باشه به خونواده زن مرحومت از اموالت مهریه تعلق مي گيره

1403/06/07 15:09

صدف:
#سرگذشت آذر و اسماعیل
پارت 878



تعلق می گیری حالم بد شده بود باید می رفتیم
دادگاه هیچ چاره ای نداشتیم روز دادگاه با وکیلمون
با مدارک لازم رفتیم دادگاه تا از خودمون و اموالمون
دفاع کنیم برادر و مادر بلقیس با یک مرد مسنی
که فهمیدیم وکیلشون هستش اومده بودن دادگاه
تا حق دخترشون و از ما بگیرن وکیل من مدارک
لازم و به دادگاه ارائه داد و گفت همسر اولشون
زودتر مهریه را اجرا گذاشته اول مهریه این خانوم
باید پرداخت بشه قاضی گفت حرفتون کاملا متینه
خیالم راحت شد لبخندی روی لبم اومد که از سر
رضایت بود مادر بلقیس اعتراض کرد گفت پس
مهریه دختر من چی می شه دستش از دنیا کوتاه
بچه تو شکمشم که مردش باید به ما مهریه بدید
گفتم حاج خانوم چقدر شما مادر ظالمی هستید
دارید با مرده دخترتون معامله می کنید دخترتون
مرده از مرده دخترتون می خواید پول در بیاریدنزدیک بود دعوامون بشه که قاضی ما را دعوت
به آرامش کرد وکیل اونها گفت آقای قاضی طبق
مدرکی که دارم شوهر مرحوم بلقیس چهار دنگ
یک دستگاه آپارتمان و علاوه بر مهریه پشت قباله
اون مرحومه هم انداخته بود که به خونواده اون
مرحوم بعد از انحصار وراثت تعلق می گیره نگاهی
به اسماعیل انداختم گفتم اسماعیل دارن از چی
حرف می زنن از کدوم چهار دنگ خونه دارن حرف
می زنن اسماعیل گفت آذر جان بعدا با هم حرف
می زنیم اینجا جای حرف زدن نیست گفتم الان
می خوام بدونم نمی خوام بعدا بدونم مکثی کرد
و نگاهی به بقیه کرد و گفت همون خونه طبقه
بالای بابام که دو دنگش به نام تو هستش من چهار
دنگش و به نام بلقیس کردم به خدا خودمم نمی
دونم چرا این کار و کردم من و ببخش ازت خواهشمی کنم بزرگواری کن و من و ببخش گفتم اون
خونه را به نام بلقیس کردی اونم چهار دنگش
و با ناراحتی و گریه از دادگاه زدم بیرون بدون
اینکه حتی پشت سرم و نگاه کنم بچه هام و اون
روز پیش مادرم گذاشته بودم که بیام دادگاه با
عصبانیت به سمت خونه مادرم حرکت کردم وقتی
رفتم خونشون مهمون داشتن مادر و پدر میلاد
اومده بودن بعد چند سال اومده بودن خونمون
دیدن پدرم وقتی من و دیدن خیلی معمولی با
من برخورد کردن بهم گفتن ماشالله بچه های خیلی
خوشگلی داری ازشون تشکر کردم به مادرم گفتم
من‌باید برم خونه اونجا باید منتظر اسماعیل بمونم
مامانم گفت اتفاقی افتاده گفتم نه همه چی خوبه
عالیه گفت دوباره چی شده آروم گفتم هیچی
یک نصف روز بچه ها پیشت بمونن من می یام

#سرگذشت آذر و اسماعیل
پارت 877



دنبالشون نترس نمی گذارم زیاد اینجا بمونن مزاحمت
شن از خونه که زدم بیرون صدایی من و به خودم
آورد چقدر صداش آشنا بود و

1403/06/07 15:10

یک زمانی برام مثل
قرص آرام بخش بود وقتی برگشتم با میلاد رو
به رو شدم همون میلاد سابق بود فقط یک خورده
موهاش سفید شده بود و لا به لای موهاش موی
سفید داشت گفت چطوری دختر عمو گفتم مرسی
تو ماشینش و نگاه کردم دیدم زنش نیست پرسیدم
خانومت و خونه بابام ندیدم کجاست اینجا اومدید
یک موقع از دستت ناراحت نشه نره تقاضای طلاق
کنه گفت نیش زبون نزن که اصلا حوصله ندارم
من از خانومم چند ماهه جدا شدیم هر کدوممون
رفتیم دنبال زندگیمون گفتم چرا جدا شدی گفت
چون دوستش نداشتم و عاشقش نبودم نمی تونستم
به عنوان همسرم تو زندگیم تحملش کنم هر وقتبوسش می کردم یا باهاش رابطه بر قرار می کردم
حالم ازش بهم می خورد چون همش تو را تو ذهنم
تجسم می کردم نصف مهریش و دادم و توافقی
از هم جدا شدیم گفتم خیلی ناراحت شدم آن
شالله موفق باشی من مطمئنم با یکی بهتر آشنا
می شی و باهاش ازدواج می کنی خواستم برم
که صدام کرد و گفت بیا یک خورده بچرخیم با
ماشین من حال و حوصله ندارم تو هم معلومه
خیلی حال خوبی نداری دیدم راست می گه روزهای
خیلی بدی را پشت سر گذاشته بودم و اون روز
هم نور علی نور شده بود سوار ماشینش شدم
و تو شهر با هم گشتیم بینمون سکوت بر قرار
بود هیچ کدوممون با هم حرف نمی زدیم اون
قدر گشتیم که هوا تاریک شد مادر میلاد که زنگ
زد به مادرش گفت برگشتم شهرمون فردا می یامدنبالتون اسماعیل از ترس و خجالتش زنگ نمی
زد فقط بهم پیام داد بچه ها را رفتم از خونه
مامانت
برداشتم رفتم خونه بابام خواستی بیا اونجا به
خدا برات جبران می کنم انگار شب همه چی دست
به دست هم داده بود که من و میلاد با هم خیابون
گردی کنیم انداخت تو جاده گفتم کجا می ری
گفت بریم یک خورده بچرخیم دست من و تو
دستش گرفت و من هیچ مقاومتی نکردم تو یک
خاکی میان بر پیچید که خیلی خلوت بود و تقریبا
پشت یک خاکی بود و توقف کرد و درها را قفل
کرد بهم گفت می دونی چقدر دوستت دارم گفتم
می دونم گفت تو چی من و دوست داری گفتم
من شوهر دارم دو تا بچه دارم گفت می دونم ولی
عاشق منی گفتم اصلا عاشقت باشم مگه کاری
هم می تونم بکنم ما دو تا قسمت همدیگه نیستیم

#سرگذشت آذر و اسماعیل
پارت 876



این و خودتم می دونی هزار دفعه بهت گفتم گفت
ولی این دفعه فرق می کنه منم زن طلاق دادم
پس اگه تو هم طلاق بگیری کسی هیچ کاری نمی
تونه بکنه سرم و رو سینش گذاشتم گفتم میلاد
از شوهرم متنفرم آرزوی مرگش و روزی هزار بار
دارم گفت می دونم شنیدم که زن صیغه کرده
بوده همه چی را برای میلاد تعریف کردم گفت
الهی بمیرم برات خودم تا زندم نوکریت و می
کنم صندلی من را خوابوند و جاش و با من عوض
کرد و من و

1403/06/07 15:10

بغل کرد همدیگه را می بوسیدیم و
لبهای همدیگه را با لذت تمام می خوردیم تمام
گردن و لبهام و می خورد بهش گفتم میک نزنی
جاش می مونه کم کم بارون هم شروع به باریدن
گرفت بهم گفت خیلی عاشقانست مگه نه گفتم
آره گفت عاشقتم آذر تو تنها زنی هستی که تواین دنیا عاشقشم و براش می میرم سینه هام
و در آورد و تو دهنش انداخت و می خورد جوری
بود که تو ابرها بودم و تمام شیشه ها بخار گرفته
بود گفتم میلاد می ترسم کسی نیاد گفت نترس
خانومم عشق من اصلا نترس اینجا هیچ کی
نمی
یاد اگر هم بیاد چند ساعت یکبار و گذری می یاد
و می ره اونجا با هم عشق بازی کردیم و اون اتفاقی
که نباید می افتاد بینمون افتاد و به خودم اومدم
دیدم صدای نفسهامون و ناله های من کل ماشین
و گرفته و اصلا تو این دنیا نبودیم بعد نیم ساعت
چهل دقیقه *** عاشقانمون تموم شد به میلاد
گفتم خیلی زیاده روی کردیم میلاد نباید این اتفاق
می افتاد در حالیکه داشت شلوارش و درست
می کرد گفت بالاخره که باید این اتفاق بین من
و تو می افتاد گفتم جلوی اولین داروخانه نگهدار
من باید قرص اورژانسی بگیرم گفت نمی خوادقرص بگیری من دوست دارم تو حامله شی و بچمون
و به دنیا بیاری گفتم میلاد من و شوهرم خیلی
وقته با هم رابطه نداریم اگه حامله شم همه می
فهمن گفت جلوی من درباره اون آشغال حرف نزن
دفعه اول و آخرت باشه من از اون مرد متنفرم
دلم می خواد خودم دست رو خرخرش بگذارم
اون قدر فشار بدم تا جونش گرفته شه میلاد برای
جفتمون غذا گرفت و معجون خرید بهم گفت
بخور جون بگیری ببخشید که خیلی اذیتت کردم
گفتم من و برسون خونم باید از اونجا برم خونه
پدر شوهرم تکلیف خودم و این زندگی کوفتی
را یکبار برای همیشه یکسره کنم گفت برای چی
گفتم بدم دوش بگیرم و لباس عوض کنم چند
تا کوچه پایین تر من و پیاده کرد بهم گفت می
خوام فردا قبل برگشتن به خونمون دوباره ببینمت

#سرگذشت آذر و اسماعیل
پارت 875



گفتم نمی شه من باید پیش بچه هام باشم نمی
تونم گفتم یادم نبود تو دو تا بچه داری باشه می
گذارم واسه یکی دو هفته دیگه یک اتاق اجاره
می کنم تو یک روز کامل بچه ها را بگذار پیش
مامانت بیا پیش من گفتم میلاد یک کاری نکن
تابلو بشیم خودت می دونی که اگه بفهمن چقدر
حکممون سنگینه گفت من حاضرم با تو بمیرم
تا اینکه بدون تو بمیرم بوسه خدافظی از لبهای
همدیگه گرفتیم و گفت خطت همون قبلیست گفتم
آره گفت از این به بعد در دسترس باش گفتم اگه
شوهرم پیشم بود بهت قبلش می گم رفتم داخل
خونه از ناراحتی زدم زیر گریه احساس ناراحتی
و عذاب وجدان خیلی شدیدی داشتم حس می
کردم بدترین مادر دنیام من مادر دو تا فرشته

1403/06/07 15:10

زیبا
و دوست داشتنی بودم اما امشب با عشق سابقمرابطه کامل زناشویی داشتم همون رابطه ای که
همیشه با پدرشون داشتم زیر دوش آب گرم رفتم
هنوز بدن درد داشتم ماشین جاش تنگ بود و من
و میلاد هم به شدت داغ کرده بودیم و هیچ کدوم
از کارهامون تحت اختیار و کنترل خودمون نبود
صدای زنگ موبایلم به صدا در اومد میلاد بود
بهم گفت عشقم کجایی گفتم حمومم گفت در
و باز کن پشت درم گفتم میلاد گفت در و باز کن
خانومم برو داخل حموم من هم می یام اونجا
لباسهات و تنت نکنی فقط کلید و بنداز پشت در
بنداز که کسی وارد نشه آیفون و برای میلاد زدم
خودم رفتم داخل حموم صدای قفل کردن در و
شنیدم بعد چند دقیقه میلاد بدون لباس اومد
داخل و به من گفت وای خدای من بالاخره باز
به آرزوم رسیدم خودمون و تو آغوش هم رهاکردیم وقتی حاضر شدیم که از در خونه بزنیم
بیرون ساعت ده و نیم شب بود و ما سه ساعت
تو خونه با هم بودیم میلاد بهم گفت خوش گذشت
گفتم عالی بود گفت تو دیگه زن خودم شدی این
و می دونستی گفتم من تمام وجودم مال توئه
میلاد میلاد خیلی سریع از خونه بیرون رفت و
من هم یک ماشین گرفتم برم خونه داییم دیگه
هیچی برام مهم نبود اون چند ساعت بهترین ساعتهای
زندگیم بود و عروس میلاد شده بودم وقتی رسیدم
خونه داییم گفتم وای خدا نه دوباره اسماعیل
مزخرف چندش و باید ببینم وقتی رفتم داخل
خونه چشمم به بچه هام و اسماعیل افتاد خجالت
زده شدم اون لحظه دلم می خواست بمیرم شوهرم
روبه روم بود در حالیکه من چند ساعت را با
یک
مرد غریبه که شوهرم بود گذرانده بودم

#سرگذشت آذر و اسماعیل
پارت 874


إسماعيل من و که دید گفت خوش اومدی عزیزم داد زدم
من عزیز تو نیستم عزیزت مرد من از تو هیچی
نمی خوام فقط ازت می خوام من و طلاق بدی
برم حق دارم که ازت جدا شم تو یک روز تصمیم
گرفتی زن دوم بگیری و من برات مهم نبودم و
ارزشی نداشتم حالا تو برای من مهم نیستی این
به اون در داییم اومد و بهم گفت چی شده دوباره
چی شده آذر جان گفتم هیچی دایی جون تسویه
حساب شخصیه پسرت من و نمی خواد منم پسرت
و نمی خوام اسماعیل گفت ولی من می خوامت
عاشقتم برات می میرم من گول خوردم نی فهمی
من گول اون زن و خوردم گفتم چرت و پرت بهم
تحویل نده هیچ مردی گول هیچ زنی را نمی خوره
خودتون کرم دارید تو نمی خواستی اون زن به
تو خط نمی داد خودت کرم ریختی من طلاق می
خوام بیا مثل دو تا آدم عاقل و بالغ از هم جدا
شیم مهریم و بده می خوام برم دنبال زندگیم
بچه ها هم مال خودت من بچه ها را نمی خوام
چون تو پدرشونی و طبق قانون بچه ها مال تو
هستن اسماعیل گفت نی خوای من و تنها بگذاریمن الان به تو احتیاج

1403/06/07 15:10

دارم تو باید از من حمایت
کنی سرش داد زدم هیچ حمایتی وجود نداره تو
خونه ای که مال من و خودت بود و به نام یک
غریبه کردی خودتم فهمیده بودی چه گندی زده
بودی که می خواستی تریلیت و به نام من بزنی
خواستم بیرون برم که اسماعیل دستم و گرفت
و التماس کرد آذر نرو خواهش می کنم ازت التماست
می کنم گفتم زودتر برای طلاق اقدام کن چون
نمی خوامت من و تو دیگه زن و شوهر نیستیم
اما اون دست من و با زور و قدرت کشید و پرت
کرد وسط خونه گفت من شوهرتم تا ابدم شوهرت
هستم و شوهرت باقی می مونم من طلاقت نمی
دم مهریت و کامل می دم اما طلاقت نمی دم بهت
اجازه نمی دم از خونه زندگیم بیرون بری داییم
گفت دخترم کوتاه بیا حالا همه چی به خیر گذشت
و تموم شد تو خانومی کن و کوتاه بیا گفتم تریلیو به نامم کن به عنوان مهریه خونه را هم بفروش
سهم من و بده گفت اون باید فروخته بشه چون
خونوادش سهمشون و می خوان گفتم خیلی نامردی
خیلی پستی چه جوری دلت اومد اون خراب شده
را به نام اون زن بکنی اصلا زحمتی براش کشیده
بود چی کار کرده بود که باید به نامش می شد
اسماعیل نگاهی به باباش کرد و باباش سرش
و انداخت پایین اسماعیل گفت این حاصل دست
پخت مامانم خدا بیامرزه اون گفت به نامش بکن
می گفت زنت باید یک‌پشتوانه داشته باشه که
اومده تو خونه زندگی تو اون خیلی اصرار کرد
و گرنه من اصلا دلم نمی خواست مالی را به نامش
بزنم گفتم پس خدا جفتشون و نیامرزه و جفتشون
تو اون دنیا تو آتیش جهنم بسوزن که مال من
و بچه هام باید سهم یک‌مشت غریبه به درد نخوربيفته بخورن

#سرگذشت آذر و اسماعیل
پارت 873



بیفته و بخورن با مال بچه های بدبخت من عشق
و کیفشون و بکنن آن شالله که سرطان بشه بچسبه
به تن مادر و برادر بلقیس من که راضی نیستم
به اسماعیل گفتم من می خوام دو سه روز برم
می خوام برم سفر می خوام برم با تور بچرخم
گفت نمی شه با هم می ریم داد زدم اگه می خواستم
با تو برم که می گفتم منو ببر سفر می خوام تنها
برم این همه تو تنها رفتی و کلی عشق و حال کردی
چرا من نرم برای خودم مسافرت بچه ها را هم
می گذارم پیش مامانم بچه های محمد رضا را
یک عمر بزرگ کرده حالا نوبت منه به زور قبول
کرد گفتم خونه نیا نمی خوام فعلا ببینمت بیچاره
حق و به من می داد می گفت حق داری بری سفر
خیلی خسته ای من‌مطمینم برگردی من و می بخشی
بچه ها را بردم خونه مامانم گفتم چند روز میخوام برم با تور مسافرتی برای خودم بچرخم اسماعیل
هم شبها ممکن برای شام بیاد اینجا مامان مامانم
گفت من تو این هفته خیلی سرم شلوغه یک خورده
گرفتارم گفتم مثلا گرفتاریت دقیقا چیه گفت
به من طعنه نزن مریم می خواد سه چهار

1403/06/07 15:11

روز
برای خودش استراحت کنم اونم می گه من احتیاج
به استراحت دارم من چاره ای ندارم آذر باید هوای
مریم و داشته باشم شوهر مردست گناه داره پسرم
از دنیا رفته زنش بیوه شده و بچه هاش تنها شدن
من وظیفمه هوای یادگارهای پسرم و داشته باشم
و گرنه اون دنیا چه جوری تو چشم محمدرضا
نگاه کنم گفتم آن شالله که محمد رضا تو آتیش
جهنم کباب بشه که مردشم دست از سر من بر
نمی داره به هر حال بچه ها چند روز اینجا باشن
به منم ربطی نداره می خوای مراقب اون یکی
نوه هاتم باشی من دخترتم پس اولویت با منه
نه با عروست و نوه های پسریت مامانم گفت باشه
مشکلی نیست ولی تو همیشه به برادرهای بدبختتحسادت کردی و حسادت می کنی یک خورده دست
از این حسادتها و عقده ای بازیهات بردار که خدا
قهرش می گیره حرفهای مامانم برام مهم نبود
دلم می خواست چند روز برای خودم باشم و برای
خودم خوش بگذرونم و عشق و کیفم و بکنم وقتی
برگشتم خونه یک تک زنگ به میلاد زدم که یعنی
تنهام به من زنگ بزن پنج دقیقه نشده بود که میلاد
بهم زنگ زد و الو نگفته کلی برام بوس فرستاد
بهم گفت عشق من و زندگی در چه حالیه گفتم
عالیم احساس یک تازه عروس و دارم گفت خوب
مگه شک داری تو الان یک تازه عروسی عروس
خودم شدی زن میلاد خان شدی صورتم گل انداخت
و خجالت کشیدم تا نیمه های شب با هم حرف
زدیم و حرفهای عاشقانه به هم می زدیم و کلی
بوس برای هم می فرستادیم میلاد می گفت ای
کاش بر نمی گشتم شهر خودمون الان کنارت بودم
و عاشقانه بغلت می کردم بهش گفتم می خوام
چند روز برم مسافرت

#سرگذشت آذر و اسماعیل
پارت 872



گفتم مى خوام برم مسافرت خسته ام میلاد گفت خودم برات از اینترنت تور مسافرتی
پیدا می کنم و باهاشون اوکی می کنم و پرداخت
می کنم مشهد خوبه یا کیش گفتم دلم می خواد
برم کیش خیلی دوست دارم برم کیش فردای همون
روز میلاد بهم زنگ زد و گفت یک تور خوب پیدا
کردم بلیطها را هم اوکی کردم تو پس فردا فلان‌
ساعت بیا فرودگاه ازم بگیر گفتم ای کاش تو هم
با من می یومدی گفت نه نمی شه خودت می
دونی مگه می خوام مامان بابام بهم شک کنم
همین الانشم بزرگترین آرزوشون این‌من با زن
سابقم آشتی گفتم واقعا می خوای باهاش آشتی
کنی گفت نه دیوونه همین مونده با اون آویزون
آشتی کنم هنوز جونم و از سر راه نیاوردم تازه
از دستش خلاص شدم و به عشق همیشگی خودم
رسیدم تو عشق اول و آخر خود منی مامانم غروب
بود بهم زنگ زد گفت شام بیا اینجا بچه ها دلشون
برای تو تنگ شده چقدر تو سنگدلی دختر که به
بچه هات نمی یای یک سر بزنی وقتی رفتم اسماعیلو مریم و بچه هاش هم اونجا بودن مریم طبق
معمول همیشه بد جوری

1403/06/07 15:11

برای من قیافه گرفته
بود بهش گفتم چیه ملکه بی تاج و تخت چرا برای
من قیافه گرفتی طلبکاری خوبه خدا را شکر دیگه
داداشمم خدا بیامرز شده تو هنوز خودت و از
من و خونوادم بالاتر می دونی مامانم گفت آذر
تمومش کن امشب و زهر مارمون نکن مریم گفت
این چه مسخره بازیه که تو سر بدبخت بی زبون
من در آوردی اسماعیل خیلی سادست که تو هر
بلائی سرش می یاری هیچی نمی گه گفتم آره
درسته اسماعیل خیلی سادست ولی الحمدالله
یک خواهر داره که خیلی خوب بلده چه جوری
زن داداش بدبختش و خونه خراب کنه مریم
بهتره
این قدر زبون درازی نکنی و گرنه کاری می کنم
داداشهام بیان تو و بچه هات و از این خونه پرت
کنن بیرون فقط کافیه زنهاشون و بندازم به جونشون
اون موقست که خودت می دونی و خودشون
مریم مجبور شد سکوت کنه مامانم گفت با اسماعیلو بچه ها همین امشب بر می گردی خونه دیگه
قهر کافیه شماها دو تا بچه دارید درست نیست
که بچه ها دور از پدر و مادرشون باشن اسماعیل
گفت آذر می خواد بره سه چهار روز مسافرت اجازه
بدید بره یک خورده آب و هوا عوض کنه بعد می
ریم سر خونه زندگیمون مامانم گفت بی خود
کرده که بخواد تنهایی بره مسافرت یک خورده
غیرت داشته باش زن فقط با شوهرش و بچه
هاش باید بره مسافرت نه با غریبه ها گفتم اسماعیل
قرارمون و که فراموش نکردی گفتم نه عزیزم
فراموش نکردم گفت تو چهار پنج روز که گفتی
رو برو برای خودت آب و هوا عوض کن مامانم
و مریم بدجوری اخم کردن اما اونی که بالاخره
برنده شد من بودم چمدان لباسهام و جمع کردم

#سرگذشت آذر و اسماعیل
پارت 871



از بس حالم خوب بود و
اون و می دیدم تنها دردم این بود که باید از همین
جا از هم جدا می شدیم میلاد بهم گفت خوشگل
شدی رنگ و روت باز شده با من بودی خیلی خوشگل تر
و جوون تر شدی گفتم باید برم چمدونم و تحویل
بدم و کارت پروازم و تحویل بگیرم گفت با هم
می ریم عشقم خانومم گفتم یعنی گفت آره من
و تو با هم همسفریم مگه می شه زنم و تنها بگذارم
بره مسافرت گفتم با تور قرار بریم دیگه گفت
نه من بلیط گرفتم یک ویلای خوبم برای پنج
شب
اجاره کردم یک ماه عسل درست و حسابی قرار
برامون بشه من و تو تازه عروس و دامادیم از
خوشحالی داشتم بال در می یاوردم تو آسمونها
بودم تو کل پرواز دستمون تو دست هم بود و
فقط بهم لبخندهای شیرین و عاشقانه می زدیم
میلاد یواشکی بهم گفت کلی کار داریم اونجا کلی
برنامه برای این چند شب چیدم که فقط می خوام
ببینی گفتم مشتاقانه منتظرم نمی دونی چقدرخوشحالم بالاخره رسیدیم میلاد به تاکسی آدرس
اون محله و ویلا را داد و سوار شدیم رسیدیم
یک ویلای ساحلی قشنگ و دنج بود

1403/06/07 15:11

صاحبش اومد
به ما تحویل داد و میلاد پول پنج شب و پرداخت
کرد و به طرف گفت برای ما نوشیدنی هم بیار
خوب و مرغوب و درجه یک باشه ما ماه عسل
اومدیم اینجا یارو گفت مهندس یک چیزی می
یارم که دیگه مشتری بشی وارد ویلا شدیم جای
خیلی شیک و تمیزی بود و استخر و سونا هم
داشت به میلاد گفتم عشقم خیلی ولخرجی کردی
گفت قابل تو را نداره تو ارزشت خیلی بیشتر از
این حرفهاست این در مقابل زیبایی و ارزش تو
چیزی نیست خانوم خوشگلم رفتم کنار پنجره
و به زیبایی دریا خیره شدم میلاد دستش و از
پشت دور گردنم حلقه کرد و گردنم می بوسید
و لاله گوشم و می خورد و بهم نی گفت خیلی
دوستت دارم برات می میرم‌گفتم من چند برابرهمون موقع گوشیم به صدا در اومد اسماعیل
بود میلاد گفت جواب نده رد تماس بزن‌گفتم
نمی
شه میلاد جان شک می کنه گفت ازش متنفرم
می خوام سر به تنش نباشه گوشی را جواب دادم
اسماعیل بود که می خواست مطمئن شه حالم
خوبه و رسیدم بهم گفت بچه ها را آوردم بیرون
خانه بازی کمتر جای خالی تو را حس کنن برات
سه میلیون تومن پول به حسابت ریختم بازم
فردا صبح به حسابت پول می زنم اسماعیل داشت
حرف می زد و میلاد داشت حرص می خورد با
اسماعیل خدافظی کردم و من و میلاد همدیگه
را بغل کردیم گفتم برای چی این قدر حرص می
خوری من مال توام نه مال اسماعیل گفت نمی
تونم اون کثافت و تحمل کنم آخه چرا اون شوهرته
پنج روز رویایی رو تو اون جزیره زیبا پشت سر
گذاشتیم دو روز اول پامون و از ویلا بیرون نگذاشتیم
و همش با هم بودیم

#سرگذشت آذر و اسماعیل
پارت 870


همش با هم بودیم از همدیگه سیر نمی شدیم
دست خودمون نبود ما سالها در فراق عشق همدیگه می سوختیم و می ساختیم برام مهم نبود که
دارم به اسماعیل خیانت می کنم اون سالها به
من خیانت کرده بود و کسی به من اجازه طلاق
گرفتن نداده بود و حالا من داشتم تلافی همه
اون روزها را به سرشون در می یاوردم همین که
همش تو بغل میلاد بودم برام کافی بود روز سوم
بهش گفتم میلاد بلند شو دیگه بریم بچرخیم همش
یا تو حمومیم یا تو رختخواب یا استخر گفت
مگه بهت بد می گذره خانومم گفتم نه ولی دوست
دارم که بریم با هم بگردیم بعد هم دیگه کافیه
می ترسم برگردیم شوهرم بفهمه گفت اون دیگه.
شوهرت نیست عقدتون باطل شده گفتم به هر
حال تو شناسنامه زن و شوهریم و هیچ کسم خبر
نداره من چه غلطی دارم می کنم سه روز باقی
مونده را کلی با هم رفتیم گشتیم و می رفتیم
قایق سواری و کلی خوش می گذراندیم کلی برای
خودمون خرید کردیم میلاد کلی لباس برای من
و بچه هام خرید می گفت هدیه من فرزند خونده
هام اسماعیل گاهی بهم زنگ می زد می گفت امیدوارمبهت

1403/06/07 15:11

خیلی خوش بگذره اینجا همه چی مرتبه
گاهی ازش خجالت زده می شدم اما خیلی زود
یاد کارهاش می افتادم گر چه اون موقع من هم
دست کمی از خود میلاد نداشتم شب پنجم با
میلاد وان حمام و برام پر کرد و دور و برش شمع
گذاشت و خیلی عاشقانه بود بهم گفت عاشقتم
بهش گفتم به نظرت باید چی کار کنیم گفت از
وکیلت بخواه زودتر کارهای طلاقت و انجام بده
من دیگه نمی تونم تحمل کنم نی خوام تو مال
خودم باشی نمی خوام مال اون مردتیکه باشی
فردای اون روز وسایلمون و جمع کردیم و بر گشتیم
شهر خودمون دلم نمی خواست برگردم اما چاره
ای نبود میلاد برای من ماشین گرفت که برگردم
خونه موقع سوار شدن دلم گریه کردن می خواست
اما به زور خودم و کنترل کنم به بقیه نگفتم که
من بر گشتم و دقیقا دو روز بعد رفتم سراغ مامانم
و بچه هام و سوعاتیهاشون و بهشون دادم مامانم
گفت لجبازی را بگذار کنار با این شوهر بدبخت

#سرگذشت آذر و اسماعیل
پارت 869



خودت این جوری تا نکن گناه داره برو سر خونه
زندگیت گفتم شوهر بدبخت من از همه دنیا خوشبخت
تره تو نمی خواد الکی ازش حمایت کنی خودش
زبون داره دو متر بعد هم دیگه برگشتی وجود
نداره فقط و فقط طلاق تنها چیزی که من و به
آرامش می رسونه طلاق دیگه نمی تونم تحملش
کنم ازش متنفرم حالم ازش بهم می خوره مامانم
گفت زن باید بخشنده باشه حتی اگه شوهرش
هزار تا غلط هم بکنه تو برو ببین چرا اسماعیل
بهت خیانت کرد مریم راست می گه تو حتما برای
شوهرت کم گذاشتی گفتم آره مثل تو که برای
بابا کم گذاشتی تو اگه زن خوبی بودی بابای بد
بخت من به این روز نمی افتاد آلزایمر نمی گرفت
چند سال مریض و رختخواب گیر نمی شد تو
باعثش شدی کسی که زن خوب و درست حسابی
داشته باشه شوهرش همیشه صحیح و سالم می
مونه مامانم گفت الهی اون زبونت قطع بشه که
این جوری به من نیش می زنی و خون به دلممی کنی بابات و من مریض کردم یا غم و غصه
شما بجه ها مریضش کرد خود تو چقدر سر ازدواجت
اذیت کردی هی نه آوردی اگه از اول بله گفته بودی
همه حال و روزمون خوب بود گفتم برو مامان
هر چی تو می گی درسته با بچه هام برگشتم خونم
زبون باز کرده بودن و روز به روزم داشتن شیرین
تر می شدن گاهی با خودم می گفتم نکنه من  و
اسماعیل لیاقت این فرشته های کوچولو را نداریم
اسماعیل بهم زنگ زد و گفت می خوام بیام خونه
گفتم‌تو توی این خونه هیچ جایی نداری بین ما
هر چی بود و نبود تموم شد جلسه بعدی دادگاه
می بینمت گفت تمومش کن می فهمی خونواده
اون زنیکه بی همه چیز حکم توقیف اموالم و گرفتن
تمام حسابهام مسدود شده می گن تا قرون آخر
مهریه دخترمون و ندیم دست از سرت بر نمی
داریم‌گفتم

1403/06/07 15:11

حقشون و می خوان عزیزم مگه کار
اشتباهی دارن انجام می دن باید حقشون و بگیرن
اون زن رسمی تو بود می خواستی عقدش نکنی حالا كه كردي نوش جونت

1403/06/07 15:11

سلام دوستان از همگی عذرمیخوام چون امروز عصر رسیدم مشهد
صبح گوشیم شارژش زیر20شد منم نت خاموش کردم
دیگه تا رسیدمو جاگیر شدم واینا
فراموش کردم واستون رمان بفرستم
واقعا معذرت میخوام از این که بی مسؤولیت بودم🙏😓

1403/06/08 23:08

صدف:
#سرگذشت آذر و اسماعیل
پارت 868



حالا که کردی نوش جونت باشه چون مهریه من
و باید اول از همه بدی بعد بری سراغ زن دومیت
گفت نامرد یک خورده بهم رحم کن تو چرا این‌
قدر بد و پست شدی گوشی را روش قطع کردم
چون میلاد پشت خطم بود وقتی بله گفتم کلی
ماچ برام فرستاد گفت قربون اون لبهای اتیشیت
برم که مثل گرمای آتیش می مونه و داغ داغ هستش
گفتم منم فدای تو بشم عشقم می دونی چقدر
دوستت دارم برات می میرم گفت برو بچه ها
را بخوابون3تا صبح می خوام تلفنی باهات عشق
بازی کنم نمی گذارم بخوابی بچه ها که خوابیدن
تا صبح با هم حرف زدیم از وجود همدیگه سیر
نمی شدیم دلم می خواست کنارم بود و بغلش
می خوابیدم اسماعیل چند بار اومد دم در خونه
اما من فقط راهش دادم تا بیاد بچه ها را ببینه
و خودم می رفتم تو اتاق خودم و قائم می کردم
و در و هم به روی خودم قفل می کردم که وارد
اتاقم نشه دیگه خودم و نسبت به اسماعیل متعهد
نمی دونستم خودم و زنش نمی دونستم و اسماعیلنمی دونستم ازش متنفر بودم و هر روز آرزوی
مرگش و داشتم روز دادگاه ما فرا رسید اسماعیل
جلوی قاضی گفت آقای قاضی مهریش و تمام
و کمال پرداخت می کنم ولی طلاقش نمی دم
این خانوم باید بمونه و زندگی کنه تا روزی که
زندست و نفس می کشه گفتم آقای قاضی مهریه
بده نده من طلاق می خوام من حالم از این آقا
بهم می خوره حالت تهوع بهم دست می ده وقتی
که می بینمش چه اصراری داره با من زندگی کنه
قاضی ازم پرسید نفقه نمی ده دست بزن داره
اعتیاد داره کدومش گفتم هیچ کدومش آقای قاصی
این آقا به من خیانت کرد زن دوم گرفت اول صیغه
کرد بعد هم عقد دایمی کرد بدون رضایت من نامه
از دادگاه گرفته بود گفت پس قانونی این کار و
انجام داده بینتون عدالت بر قرار می کنه یا نه
گفتم اون خانوم به خاطر تصادف از دنیا رفتن
نامش هست خونواده اون خانوم تقاضای مهریه
کردن قاضی گفت پس پروندتون مختومه هستش

#سرگذشت آذر و اسماعیل
پارت 867



خانوم دست شوهرت و بگیر برگرد برو سر خونه
زندگیت شوهرت الان پشیمون از کاری که کرده
و عاشق شماست حق طلاق باهاشون ایشونم نمی
خوان شما را طلاق بدن پرسیدم من باید چی کار
کنم وقتی ایشون و نمی خوام گفت هیچی خواهر
من تا الان چه جوری زندگی می کردید الانم همون
جوری باهاش زندگی کنید اسماعیل گفت حاج
آقا تریلی من ارزش گذاری شده که ارزشش تقریبا
اندازه مهریه خانومم هست یک دنگ از خونه را
هم به نامشان می کنم دیگه کار دیگه ای نمی تونم
بکنم قاضی گفت برو خونت دخترم بالا سر بچه
هات اینجا هر روز کلی پرونده طلاق داریم که
می یاد زیر دستمون و می ره همه هم مهریشون
و می خوان و

1403/06/08 23:09

آقایون می خوان یک جوری از دادنش
فرار کنن تو که شوهرت اون قدر دوستت داره
که می خواد مهریت و بهت پرداخت کنه برید
به امان خدا دیگه هم حرف اضافی نزنید و وقت
من و دادگاه و نگیرید که پرونده های دیگه هم
هست بیرون اومدنی اسماعیل اومد دست منو بگیره دستم و محکم از تو دستش کشیدم بیرون
بهش گفتم دیگه هیچ وقت به من دست نزن و
گرنه جیغ می زنم ما فقط دو تا هم خونه ایم نه
زن و شوهر می دونستم باید تحملش کنم خدا
می دونست چند سال دیگه مجبور بودم تحملش
کنم با اسماعیل زیر یک سقف بودیم اما هیچ حسی
نسبت بهش نداشتم تریلی و دو دنگ و نیم خونه
را به نامم کرد قرار شد خونه طبقه بالای پدر شوهرم
و کامل بدیم به خونواده زن دومش که از شرشون
راحت بشیم اسماعیل چند روز بعد بار بهش خورد
و قرار شد بار ببره و ده روز اینجا نمونه به میلاد
زنگ زدم و گفتم بیاد نزدیک تولدش بود و می
خواستم سورپرایزش کنم رفتم موهام و مش
کردم و لباس خواب خیلی شیکی خریدم که میلاد
عاشق این بود که من و تو اون لباسها ببینه و مانتو
شلوار خیلی تنگ خریدم که حسابی سکسی بشم
بچه ها را پیش مامانم گذاشتم گفتم می خوام
استراحت کنم گفت برادرت و زن داییت تازه فوت كردن

#سرگذشت آذر و اسماعیل
پارت 866


کردن مو مش کردی و لبهات و ژل زدی برای میلاد
پلاک زنجیر گرون قیمتی خریدم و رفتم خونه ای
که همیشه اجاره می کنه من و که دید مات و مبهوت
مونده بود از دم در امانم نداد در عرض کمتر از
چند دقیقه تو اتاق خواب بودیم و همدیگه را می
بوسیدیم بهش گفتم عشقم تولدت مبارک گفت
تو خودت بهترین کادوی زندگی من هستی فردای
اون روز میلاد به شهرشون برگشت در حالیکه
من همه جام درد می کرد تو خونه خودم و تو
خونه تو حموم که خودم و نگاه کردم دیدم گردنم
و کبود کرده زنگ زدم بهش و گفتم وحشی شانس
اوردی شوهرم حالا حالاها نمی یاد و گرنه بدبخت
شده بودیم گفت پوستت مثل عسل شیرین باید
خورد و لیس زد می خوام چند روز دیگه هم بیام
گفتم نه فعلا نیا می ترسم بدنم تغییر شکل پیدا
کنه و تابلو بشم و همه شک کنن قبول کرد زندگیم
می گذشت ماهی یکبار تو خونه عشق میلادو
می دیدم بچه ها دو سال و شش ماهه بودن که احساس کردم حامله شدم خودمم شک کرده بودم
ولی همش می گفتم این امکان نداره من حامله
نیستم خیلی مراقب بودم حامله نشم ولی وقتی
پریودیم عقب افتاد رفتم بیبی چک گرفتم جوابش
مثبت شد و این یعنی من یک تو راهی داشتم نمی
دونستم بچه مال اسماعیل یا مال میلاد رفتم
آزمایش دادم و همه کارهاش و کردم و وقتی محاسبه
کردم هفته حاملگیم و فقط و فقط تهش به میلاد
می رسیدم بچه مال میلاد بود اون روزها اسماعیل
خونه

1403/06/08 23:09

بود و من به زور خودم و کنترل می کردم
که جلوش عق نزنم دل و رودم همش در حال به
هم پیچیدن و بالا اومدن بود اسماعیل ازم می
پرسید تو چرا رنگ به چهره نداری و من می گفتم
نمی دونم حالم اصلا خوب نیست سرم گیج می
ره مدام بهم اصرار می کرد بیا بریم دکتر شاید
کم خونی اما من فرار می کردم ترس این و داشتم
بفهمه حاملم اگه می فهمید عمرا اجازه می داد
بچه را سقط کنم خیلی اوقات تو خونه حرف
از بچه بعدی می زد و بهم می گفت تا دیر نشدهیک دونه دیگه بیاریم دلم سر و صدای نوزاد تو
این خونه را می خواد اما من همیشه مخالفت
شدید می کردم و ولی حالا باردار شده بودم ولی
بچه مال اسماعیل نبود چند روز بعد اسماعیل
راهی سفر شد بهم گفت یک هفته طول می کشه
برم برگردم طبق معمول پول خوبی هم برای من
گذاشت و رفت همین که پاش و از خونه بیرون
گذاشت گوشی را بر داشتم تا به میلاد زنگ بزنم
در دسترس نبود گفتم لعنتی حالا که باید در دسترس
باشی نیستی مامانم بهم زنگ زد و گفت بیا اینجا
از هر سبزی 50 کیلو خریدم با هم پاک کنیم گفتم
مگه مریم نیستش بهش بگو بیاد بالا کمک کنه
اون سبزیها چند بستش قرار بره یخچال عروسهات

#سرگذشت آذر و اسماعیل
پارت 865


اون سبزیها چند بستش قرار بره یخچال عروسهات
چرا من‌باید بیام کمک کنم همشون و صدا کن بیان
کمکت گفت الهی اون زبونت و مار نیش بزنه این
قدر بهم نیش و کنایه می زنی گفتم باشه مامان
می یام تو رو خدا این قدر به من فحش نده من
باید با بچه کوچیک بیام کارهای تو را انجام بدم
موقع سبزی کردن بچه ها یک گوشه نشسته بودنبازی می کردن سامان و سارینا وقتی با هم بودن
و با هم بازی می کردن هیچ اذیت و آزاری برای
من و بقیه نداشتن مامانم گفت خدا را شکر که
تو زندگیت خوبه و هیچ وقت ما اجازه ندادیم
از اسماعیل جدا بشی گفتم شماها اتفاقا در حق
من بدی و نامردی کردید ای کاش می گذاشتید
از هم جدا می شدیم یا اصلا اصراری به ازدواج
ما دو تا با هم و نداشتید به خدا فقط دو تا بچه
را بدبخت کردید مامانم گفت این حرفها را ولش
کن دختر اینها مال گذشتست الان و بچسب راستی
زن عموت دیروز زنگ زده بود گفتم به سلامتی
نکنه دوباره تیکه بارونش کردی گفت نه من دیگه
با اون زن کاری ندارم هر چی بهش تیکه بندازی
هیچ جوابی بهت نمی ده فقط وای می ایسته
نگاهت می کنه و بهت می خنده خیلی پوسف
کلفته زن عموت خیلی خوشحال بود دیروز داشت
با دمش گردو می شکست بهم گفت اون قدر رفتن
و اومدن و رفتن با عروس سابقشون حرف زدن
کادو بردن تا زن را راضی کردن یک فرصت دوبارهبه میلاد بده و باهاش آشتی کنه نمی دونی زن
عموت داشت با چه آب و تابی حرف می زد و
چه جوری قربون

1403/06/08 23:09

صدقه اون عروسش می رفت
رنگم پرید حالم بد شد گفتم میلاد خودش راضیه
گفت زن عموت می گفت میلاد جرات مخالفت
کردن و نداره می دونه مخالفت کنه چه بلائی
سرش می یاریم ریش و قیچی را سپرده دست
خودمون و گفته هر کاری که دلتون می خواد بکنید
دلم می خواست میلاد و خفه کنم بزنم لهش کنم
اون شب اونجا بودیم میلاد چند بار زنگ زد ولی
من جوابش و ندادم دو روز بعد که جوابش و دادم
بهم گفت دارم می یام اونجا آماده شو می یام
دنبالت می خوام ببینمت گفتم دیگه نمی خوام
ببینمت هر چی بین من و تو بود تموم شد دیگه
هیچی بین من و تو وجود نداره برو دنبال زندگیت
و دنبال اون زن عنترت تو که هنوز اون و می
خواستی
چرا اومدی سراغ من یکسال و نیم که من و داری
بازی می دی گفت به خدا داری اشتباه می کنی
مثل قبلا داری من و قضاوت می کنی اول حرفهام وگوش كن

#سرگذشت آذر و اسماعیل
پارت 864



گوش کن بعد هر غلطی دلت خواست بکن گفتم
بگو گوش می کنم گفت بیا بیرون با هم حرف
بزنیم بریم خونه عشقمون و با هم اونجا حرف
بزنیم گفتم نه نمی شه بچه ها را تنها بگذارم گوشی
را روش قطع کردم آخر شب که بچه ها خوابیده
بودن دوباره بهم زنگ زد بهم گفت پایین در خونتم
یا در و باز می کنی یا در تک تک واحدها را ساعت
یک و نیم می زنم که یکی در و روم باز کنه اون
وقت خودت می بینی چه آبروریزی بار می یاد
گفتم باشه تو را خدا آبروریزی نکن فقط جوری
بیا بالا که کسی نفهمه و نمی خوام بچه هام بیدار
شن و بفهمن مرد غریبه اومده داخل خونه تا رسید
دم در سریع مرید داخل خونه و آروم در و بستم
و گفتم حرفت و بزن برو میلاد نمی تونی اینجا
بمونی ولی اون من و بلند کرد و برد اتاق خوابم
در و هم به روی خودمون قفل کرد گفتم دیوونه
چی کار می کنی الان بچه بیدار شه گشنه تشنه
باشه چی گفت من زود می رم نگران نباش میلاد
بهم گفت آذر به خدا عاشقتم برات می میرم آذربیا همین امشب از اینجا فرار کنیم از این شهر
بریم می ریم یک جای دیگه غیر از این خراب
شده
با ام زندگی کنیم گفتم نمی شه چون من‌ متاهلم
همچین چیزی امکان نداره اسماعیل هم طلاق
نمی ده گفت پس چه خاکی تو سرمون بریزیم
گفتم هیچی این آخرین شبی که با هم هستیم
و با هم عشق بازی می کنیم فردا صبح برگرد شهرتون
پیش همسر سابقت و با همون خانوم دوباره ازدواج
کن معلومه که خیلی عاشقته که دوباره می خواد
باهات ازدواج کنه گفت اون عاشق من نیست عاشق
پول و موقعیتی که دارم و گرنه هزار بار بهش
گفته بودم من تو را نمی خوام خودش به زور
تو زندگی من خودش و جا داده گفتم عزیزم چون
زرنگه و زرنگیش و داره همه مثل من *** نیستن
صبح وقتی بیدار شدم دیدم میلاد رفته

1403/06/08 23:09

رفته بود
و قلب و روح من و با خودش برده بود با صدای
سامان بیدار شدم و به خودم اومدم بچه گشنه
بود سریع لباس خوابم و تنم کردم و از اتاق اومدم
بیرون بغلش کردم و کلی بوسش کردم

#سرگذشت آذر و اسماعیل
#پارت 136




دیگه باید قید همه چی را می زدم قید عشق و عاشقی با
میلاد و می زدم فقط نمی دونستم با این یادگارش
تو شکمم باید چی کار کنم وقتی حتی نمی دونستم
باباش کیه باباش اسماعیل یا میلاد گر چه هر
چقدر هم حساب می کردم می دیدم فقط می
تونه مال میلاد باشه نه اسماعیل بالاخره دل و
به دریا زدم و تصمیم گرفتم بچه را نگهدارم من
عاشق میلاد بودم دیوونه وار می پرستیدمش
واسه همین می خواستم یک یادگاری ازش داشته
باشم چه بهتر که اون یادگاری بچش باشه وقتی
اسماعیل از سفر برگشت شام خیلی مفصلی درست
کردم و کیک خریدم و تو جمع چهار نفرمون گفتم
یک خبر خیلی خوب براتون دارم اسماعیل با اشتیاق
تمام من و نگاه کرد گفتم به زودی خونوادمون
پنج نفره می شه من باردارم اسماعیل سر از پا
نمی شناخت بچه ها با خوشحالی پدرشون خوشحال
بودن اسماعیل می گفت نمی دونی چقدر من و
خوشحال کردی من خیلی دلم بچه سوم می خواست
یک لحظه احساس کردم غم تو چهرش اومد شایدم
یاد زن و بچش که مرده بودن افتاده بود اما برایمن مهم نبود فقط می خواستم این بچه را نگهدارم
خیلی زود همه خبر بارداری من و فهمیدن مادرم
سجده شکر به جا آورد بهم گفت من مطمئنم با
این بچه پایه های زندگیتون خیلی محکم تر از
قبل می شه و من هم خوشحال و سر خوش بودم
از اینکه داشتم بچه عشقم و به دنیا می یاوردم
فقط می گفتم خدایا بچه سالم و سر حال باشه
من ازت هیچی نمی خوام این‌ یادگاری میلاد می
خوام بمونه میلاد یکماه بعد بهم پیام داد و گفت
عقد کردم دوباره با زن سابقم ازدواج کردم گفتم
به سلامتی می گی من چی کار کنم دوباره برگشتی
سر خونه اولت برو باهاش زندگی کن آن شالله
باهاش خوش باشی گفت ولی دلم پر می کشه
برای دیدن تو بگذار گاهی با هم خلوت کنیم بریم
خونه عشقمون حیف نیست دلت می یاد اونچا
خالی از وجود من و تو باشه این دفعه جفتمون
دیگه متاهلیم نباید خیالت باشه و نگران باشی
گفتم نه دیگه نگران نیستم چون دیگه نمی خوامت
ازت برای همیشه سیر شدم حالم ازت بهم می
خوره تو فقط می خواستی عشق و حالت و بامن بکنی ‌دوباره برگردی پیش اون زن

#سرگذشت آذر و اسماعیل
پارت 137



و بعد دوباره برگردی پیش اون زن که
برگشتی هر چی خواست توضیح بده گوش نکردم
حتی حاضر نشدم که بهش بگم من حاملم و شک
دارم که این بچه خودت باشه وقتی معلوم شد
این بچه هم دو قلو هستش تو کار خدا موندم
گفتم خدایا نه دیگه دو

1403/06/08 23:09

قلو نه من نمی تونم حالم
خوب نبود فشار روحی و عصبی زیادی بود که
خارج از تحمل و توان من بود و من نمی تونستم
تحمل کنم همین الانشم نمی دونستم چی کار کنم
دو قلوها معلوم شد جفتشون دخترن اواخر ماه هشتم
که یک شب رو خون ریزی شدیدی افتادم جوری
که ملحفه زیرم قرمز شده بود اسماعیل بد جوری
ترسیده بود بچه ها را فرستاد خونه مامانم و خودم
و هم به سرعت به بیمارستان رسوند تو سونو
معلوم شد یکی از بچه هام و از دست دادم و احتمال
از دست دادن بچه دیگم هم وجود داره درد زیادی
کشیدم گریه می کردم فقط از خدا کمک می خواستم
که بهم کمک کنه گفتم خدایا غلط کردم گوه خوردم
که به شوهرم خیانت کردم و با مرد دیگه خوابیدم
بچه رو نجات بده این بچه مال اسماعیل باشهخدایا من بچه رو می خوام من و راهی اتاق عمل
کردن و گفتن پنجاه پنجاه زنده به دنیا اومدن
بچه اول باید خودت و نجات بدیم از سرما فکم
بهم می خورد خون زیادی از دست دادم و حالم
وقتی آمپول بی حسی را به کمرم زدن خیلی داشت
بدتر می شد ولی بعد نیم ساعت وقتی صدای
گریه نوزاد و شنیدم خودمم باورم نمی شد که
دخترم به دنیا اومده بلافاصه بردنش حتی اجازه
ندادن من بغلش کنم بلافاصله بردن کخ تو دستگاه
بگذارن بقیه جفت و از بدنم خارج کردن زایمان
خیلی وحشتناکی بود خون بهم وصل کردن اشک
می ریختم وقتی من و به بخش بردن دیگه هیچ
جونی تو بدنم باقی نمونده بود و احساس مردن
بهم دست داده بود حتی دو تا پتو هم روم انداخته
بودن گرم نمی شدم از اسماعیل حال بچه را پرسیدم
گفت خوبه ولی هنوز ندیدمش نزدیک غروب بود
که دوباره من و بردن برای معاینه گفتن باید مطمین
شیم که بقایای جفت تو بدنت باقی نمونده باشه
چون یک بچه را هم از دست دادی باید خیالمون
راحت شه من و نگه داشتن تا پرستار معاینم کنه

#سرگذشت آذر و اسماعیل
پارت 138




چندین بار دستش و داخل بدنم کرد و بیرون آورد
و من با هر بار فقط جیغ می زدم و گریه می کردم
و التماسشون می کردم تمومش کنن بهم می گفتن
خانوم اگه می خوای از بین نری و رحمت و در
نیاریم باید تحمل کنی فقط داد می زدم و گریه
می کردم خدایا غلط کردم خدایا گوه خوردم خدایا
من و ببخش بس دیگه وقتی تموم شد پرستار
بهم گفت هیس چته خانوم می خواستی کمتر
به شوهرت بدی مگه مجبور بودی اون موقع که
داشتی برای آوردن بچه تلاش می کردی باید فکر
امروز و هم می کردی وقتی دوباره به بخش منتقلم
کردن اسماعیل با پرستار و دکتر دعواش شد و
گفت زن من شبیه مرده ها شده رنگ و رخ نداره
انگار از اون دنیا برگشته به این دنیا دست از سرش
بردارید می خواید سلاخیش کنید که راحت بشید
به اسماعیل گفتم اسماعیل می خوام

1403/06/08 23:09

برم خونه
تو را خدا من و ببر خونه من نمی خوام اینجا بمونم
ولی مجبور بودم اونجا بمونم دختر کوچولوم
اونجا بود وقتی برای اولین بار رفتم ببینمش حال
خودم خیلی خراب به زور راه می رفتم دختر کوچولومخیلی کوچولو و خوشگل دلم براش ضعف رفته
بود شیرم و روزهای اول می دوشیدم و بهش می
دادم تا جون بگیره می گفتم مادر تو را خدا من
و تنها نگذار تو امید منی زندگی منی به خاطر
من بمون بعد از هفده روز به ما گفتن می تونید
بچه را ببرید من و اسماعیل از خوشحالی داشتیم
بال در می یاوردیم تو خونه همه منتظر ما بودن
و خوشحال بودن سارینا و سامان خودشون و
تو بغل من انداختن و از دیدن خواهر کوچولوشون
ذوق کردن اسمش و ریحانه گذاشتیم اسمی که
اسماعیل روش گذاشت می گفت دلم می خواد
اسمش و ریحانه بگذاریم منم قبول کردم دو ماه
بعد به دنیا اومدن ریحانه میلاد باهام تماس گرفت
و گفت خیلی وقته ازت خبری نیست خانومی
گفتم بهت گفته بودم دیگه به من زنگ نزن تو هم
زن گرفتی دیگه درست نیست باهم تماس بگیریم
گفت کی خونته گفتم فقط خودم و بچه هام شوهرم
بار برده چی کار داری گفت من دم در خونتونم
در و باز کن می خوام بیام داخل باید باهات حرف
بزنم گفتم تو دیگه توی این خونه هیچ کاری نداری

#سرگذشت آذر و اسماعیل
پارت 139



حالا من یک غلطی کردم و با تو بودم قرار نیست
مثل سابق باشی و پاشی بیای اینجا گفت در و
باز می کنی یا زنگ همسایه را بزنم با مشت و لگد
اون قدر در خونت و بکوبونم که در و روم باز
کنی گفتم الان خودم می یام پایین لطفا خودت
و پاره نکن می ترسیدم بیاد جلوی بچه ها و کاری
کنه فقط بچه ها را به دست همسایمون سپردم
و با ریحانه راهی پایین شدم تا با میلاد ملاقات
کنم یک کوچه پایین تر بود رفتم سوار ماشین
قیافه خیلی خشک و جدی داشت گفتم میلاد چیه
با من چی کار داری میلاد گفت پس واقعیت تو
صاحب بچه شدی گفتم آره چشمات و باز کن و
ببین صاحب یک دختر شدم مگه نباید بچه می
یاوردم گفت الان چند ماهش گفتم چطور مگه
هنوز سه ماهش نشده گفت یعنی زمانی که با
من بودی باردار شدی درسته گفتم درسته گفت
بچه را بده به من زود باش گفتم زرشک بچه را
بدم به تو چرا بچه را بدم به تو آقای محترم مگه
تو چه نسبتی با این بچه داری که من بچه را بدم
بهت گفت من پدر این بچه هستم پس این بچهمال منه و من حق دارم این بچه را با خودم ببرم
یالله بچه من و بهم بده من اومدم بچم و با خودم
ببرم خواست دست به دخترم بزنه گفتم به خداوندی
خدا قسم بخوای دست به بچه بزنی جیغ می زنم
و فریاد می زنم همه مردم و دور خودمون جمع
می کنم‌من و این جوری نبین من خیلی وحشیم
از تو و کل خانوادت وحشیم تو

1403/06/08 23:09

هیچ بچه ای نداری
این بچه مال منه نه تو گفت بابای بچه منم این
و بفهم و تو کله پوکت فرو کن بچه جایی زندگی
می کنه که باباش هست باید باباش بالا سرش
باشه گفتم زرشک پیاده شو با هم بریم آقا میلاد
اولا که مدرک داری بچه مال توئه مال من نیست
گفت من هر جور حساب می کنم می بینم تو‌ از
من‌حامله شدی گفتم من با شوهرمم رابطه داشتم
شایدم بچه مال اون باشه سرم داد زد ولی این
بچه مال من شبیه منه لب و دهنش داد می زنه
که بچه منه بچم و بده هر قبرستونی دلت خواستی
برو به اون شوهر نامرد بی غیرتتم بگو بچه مرد
از پنجره افتاد پایین من بردم تنهایی دفنش کردم
گفتم واقعا یک روانی بیش نیستی تعادل روحی
روانی متاسفانه نداری حیف وقتی که برای تو
گذاشتم برو کنار باد بیاد اسم اسماعیل تو شناسنامه این  بچه است

#سرگذشت آذر و اسماعیل
پارت 140



از نظر قانونی اون باباشه نه تو
بعد هم تو می خوایش چی کار زن داری برو پیشش
بخواب حاملش کن برات بچه بیاره نکنه زنت عرضه
این کار و هم نداره گفت من بی غیرت نیستم بچه
من تو خونه مرد غریبه بزرگ بشه و نون مرد غریبه
را بخوره نونی که اسماعیل بهش می ده حرومه
پوزخندی بهش زدم و گفتم تو را خدا تو درباره
حلال و حرام با من حرف نزن که الان از خنده
من غش می کنم این حرف رو برو برای یکی دیگه
تعریف بکن به یکی دیگه بزن رابطه با زن شوهر
دار کاملا حرومه خواستم جهت یادآوری بگم گفت
من می خوام دخترم و بدم به مادرم بزرگش کنه
چون تو مادر خوبی نیستی لیاقت اینکه مادر این
بچه باشی را نداری یک دونه محکم و بی هوا
بدم تو صورتش گفتم مادر تو مادر خوبی نیست
که عرضه تربیت بچه هاش و نداشته پسرش یک
پسر آشغال و لاشیه معلوم نیست چند بار بهت
نون حروم داده که این جوری هار شدی و برای
من‌ خط و نشون می کشی تا ندادمت دست پلیس
و پدرت و در نیاوردن هر چه زودتر گورت و گم
کن و برو دیگه هیچ وقت دور و بر خودت تا زندمنبینم به سرعت در ماشین و باز کردم و پیاده شدم
ترسیده بودم بدجوری هم ترسیده بودم خیلی
خوب ترس و تا اعماق وجودم احساس می کردم
اگه می خواست اقدام کنه و بچه را از من بگیره
من بدبخت می شدم و حتی می تونستن من و
اعدام کنن من نمی خواستم اعدام بشم می خواستم
بالا سر بچه هام باشم و بزرگ شدنشان و ببینم
به خونه برگشتم همسایمون گفت دختر چرا رنگت
پریده حالت خوبه گفتم یک ماشین سرعتش زیاد
بود نزدیک بود ما را زیر کنه اون شب خیلی وحشتناک
بود از ترسم وسایلم و جمع کردم تا اسماعیل بر
می گرده برم خونه مامانم اونجا امنیتش برام
بیشتر بود و استرسم از بین می رفت ولی دوباره
میلاد بهم زنگ زد جوابش و ندادم ولی دست بر
دار

1403/06/08 23:09