رمان های جدید

611 عضو

یادمون رفته بود امروز کنار وسایل قابلمه رو دیدیم خوردیم فکر نمیکردیم خراب شده باشه.. گفتم دو روز مونده ! من دیدم یه بوی گندی از سمت اتاقتون می اومد پس بگو مال این بود لامصب بعد از دو روز اخه این چه کاری بود! همون وقت عفت اومد بیرون و جاشو داد به مرتضی..تا صبح خانوادگی از بالا و‌پایین تخلیه داشتن و توی رفت و امد بودن.. دیگه صبح زود بود که شهناز کفری شد و با داد و بیداد خونه رو روی شرش گذاشت و عفت و بچه هاشم مثل موش رفتن توی اتاقشون قایم شدن.. بعد از رفتنشون اروم رفتم بالا و به شهناز که جلوی سفره ی صبحونه اشنشسته بود و املت میخورد تا منو دید گفت: دیشبو زهرمارمون کردن بیشعورا.. گفتم خودتو ناراحت نکن گذشت به فکر امروز باش،یادت که نرفته قراره فرشته رو… گفت باشه باشه


شهناز سیبیلو
پارت 98


شهناز دید من پکرم و حالم گرفته یه لبخند مهربون‌زد و‌گفت حالا فکرشو نکن درستش میشه اونم نجاتش میدیم بیا این سویچ ماشین بردار برو یه چرخی بزن ، این پولم از روی طاقچه بردار به کم گوشت بگیر امروز ناهار کباب کنیم..منم از خدا خواسته گفتم باشه و رفتم بیرون..سوار ماشین شدم هنوز سرکوچه نرسیده بودم دیدم فاطی دراز داره میاد تو کوچه به نیش ترمز زدم دیدم دوبد اومد سمت ماشین و در ماشین رو باز کرد و‌سوار ماشین.. من با تعجب نگاهش کردم گفتم چیه فاطی شب خواب منو دبده لودی! اصلا ادرس خونه ی منو از کجا بلد بودی!فاطمه اخم هاشو توی هم کشید و گفت:تو معلومه کجایی! یه بار نشد در اون تعمیرگاه باشی همین امروزو فردا اخراجی .. گفتم عه زبونتو گاز بگیر .. گفت: رفتم در مغازه انقدر منتظر موندم نیومدی اون‌رضا که ادرس نداد خبال کرده بود طلبکارم اما باز خوبه اون دختره با یه قابلمه اومد دم در گفت دختر اویتاته اون ادرس خونه اتو داد.. گفتم: ای تو روحت تهمینه انگار لنگر انداختی در مغازه..فاطی گفت: مگه زن اون رضا نیست! گفتم نه کی گفته؟ گفت: خودش گفت دم مغازه همسر من چی کار داری! بعد که فهمید با تو کار دارم خیالش راحت شد.. گفتم : غلط کرد … بعد گفتم: نکنه من نبودم اینا یه کارایی کردن! فاطی گفت: والا  مشخص بود به نسبتی دارن .. خب حالا چی کار داشتی! فاطی زد روی پیشونیش و گفت: عه انقدد حرف زدی بادم رفت اصلا برای چی دنبالت میگشتم.. فرشته الان داشت میرفت ارایشگاه! گفتم: من بهش گفته بودم یه سانت از موهاشو کوتاه کنه خون به پا میکنم.. فاطی اخم هاشو توی هم کشیدو گفت: عجب خری هیتی تو ناصر عشقت رفته ارایشگاه واسه جشن عقدش اماده بشه تو به فکر یه سانت تار موش!تازه یادم افتاد امروز عقدشه یکی زدم توی سرم و‌گفتم خاک تو سرم چه غلطی بکنم.. فاطی

1403/06/16 07:59

گفت نمیدونم فرشته گفت بیام بهت بگم این اخرین فرصته.. گفتم ادرس ارایشگاه رو بلدی؟ گفت: اره بلدم .. گفتم: بگو کجاست.. پامو گذاشتم روی گازو خودمو رسوندم دم در آرایشگاه.. گفتم: فاطی !جان اون قد بلندتبرو داخل ارایشگاه یه جوری فرشته رو بکش بیرون.. فاطی گفت: برم ببینم چکار میتونم بکنم..فاطی رفت داخل و منم توی ماشین داشتم از استرس و نگرانی پس می افتادم چند دقیقه همونطور دم ارایشگاه منتظر مونده بودن


شهناز سیبیلو
پارت 99


چند دقیقه گذشت سرم رو روی فرمون‌ماشین گذاشته بودم و با دلشوره منتظر فرشته بودم که در ماشین باز شد و یه خانم با چادر مشکی در حالی که فقط به چشمش پیدا بود یوار شد و گفت بریم.. گفتم خانم پیاده شو من منتظر کسی اینجا وایستادم سریع پیاده شو من به اندازه کافی زن تو زندگیم دارم ! همین که کمی چادرش رو کنار زد با دیدن قورت ارایش کرده ی فرشته زیر چادرش ماتم برد و‌گفتم: توی فری قشنگم! گفت: اره ناصر قراره کی باشه!زود حرکت کن تا مادر اسکندر نفهمیده من‌تو ارایشگاه نیستم.. سریع پامو گذاشتم روی پدال گاز.. و از اونجا دور شدیم.. فرشته زد زیر گریه و‌گفت: حالا چی کار کنیم ناصر! گفتم: نگران نباس من پشتتم .. گفت: اگه بابام بفهمه منو میکشه..گفتم : اخه مگه ناصرت مرده که بزاره! نترس.. گفت حالا کجا بریم گفتم: بزار خوا تاریک بشه میریم خونه اونجا با شهناز یه فکری میکنیم .. یه کم‌تو شهر چرخیدیم و‌بعد از خوردن دو تا ساندویچ بندری رفتیم سمت خونه.. همین که. سر کوچه رسیدیم با دیدن اسکندرو محمد اقا بابای فرشته دم در خونه  که داشتن با شهناز بحث میکردن پامو گذاشتم روی ترمز..گفتم وای اینا حونه‌رو از کجا بلد بودن! فرشته گفت خاک برسرم بابامه.. خب همونطوری که فاطی پیدا کرده اینا هم پیدا کردن.. ناصر بابام و اسکندر یه بلایی سر این شهناز نیارن.. من که ماشینو خاموش کرده بودم و از دور اونارو نگاه میکردم خواستم بگم نه که همون وقت دیدیم شهناز با یه دست اسکندرو هول داد و پرت کرد روی زمین با یه دست یقه ی اقا محمد اقا رو گرفته بود.. فرسته زد توی قورت خودش و‌گفت: وای خاک برسرم این دختره بلایی سر بابام نیاره! گفتم نه حواسش خست تا کجا پیش بره.. بعد ماشینو روشن کردم و‌از اونجا دور شدم..هیچ جایی به ذهنم نمیرسید نمیدونستم کجا بریم.. فرشته هم از ترس و نگرانی داشت گریه میکرد منم مخم کار نمیکرد..نمیدونستم باید چی کار کنم نمیشد تا صبح توی خیابون بچرخبم.. داشتیم از محله رد میشدیم از دم نونوایی که رد شدیم چشمم به کوچه ی کنارش افتاد و گفتم: فری بریم خونه ی ننه فضوله ؟ فرشته گفت اون پیرزنه که دم خونه اش میشینه! گفتم

1403/06/16 07:59

اره.. گفت: نمبدونم فکر میکنی راهمون بده؟ گفتم امتحان مبکنیم دیگه این وفت شب جایی به ذهنم نمیرسه..ماشینو یه خیابون پایین پارک کردم و همراه فرشته سریع رفتیم توی کوچه و‌دم در خونه‌ی پیرزن رسیدیم


شهناز سیبیلو
پارت 100


توی دلم گفتم خدایا به امید تو این پیرزن از روی دنده چپ بلند نشده باشه لااقل من که هیچ این دخترو راه بده خونه اش.. مردد بودم اما بلاخره به در خونه اش ضربه زدم چند دقیقه طول کشید که صداش از توی حیاط اومد و گفت: کی هستی چی میخوایی؟ گفتم ننه جون ناصرم.. پیرزن گفت: ناصری که نه ناصری روز کم بود قرار مدارات با اون دختره ساده نکنه شبم میخوایی با من وعده بزاری!؟گفتم: نه یه کاری باهات دارم اگه میشه درو باز کن.. پیرزن گفت: برو خونه اتون ناصر من با توی نامحرم چه حرفی دارم اونم نصف شبی.. فرشته جای من گفت: ننه جون میشه درو باز کنی.. پیرزن که اصلا انتظار شنیدن صدای  فرشته رو اون وقت شب پشت در نداشت سریع خودشو به در رسوند و‌درو باز کرد و با تعجب به ما دوتا زل زد و‌گفت:چه خبره؟دختر نگو که گولت زد باهاش فرار کردی!؟گفتم جون عزیزت بزار بیایم داخل برات تعریف میکنیم ! اخم هاشو توی هم کشید و گفت تو خجالت نکشیدی دخترو دزدیدی!؟ فرشته گفت نه ننه ندزدبد خودم خواستم باهاش برم.. پوزخندی زدو گفت: دختر چه قدر تو خری اخه این پسره حتی جایی نداره که بخواد تورو شب ببره بعد باهاش فرار کردی! ای توف به روت ناصر و جوری اب دهنش رو سمتم پرت کرد که خورد وسط پیشونیم.. گفتم: ننه جون عزیزت مارو توف توفی نکن همون شهناز برام بسه ! چه قدر تو از من بدت میاد اخه مگه من چی کار کردم عاشق شدم .. گفت: غلط کردی وقتی عرضه نداری عاشق شدی ! فرشته با بغض گفت ما همدبگرو دوست داریم بابام اینا دنبالمونن نمیتونیم بریم خونه ی ناصر جایی هم نداریم میشه کمک کنین شما به شب به ما جای خواب بدین!پیرزن به مکثی متفکرانه کرد و‌ بعد رو به فرشته جواب داد: باشه قبول اما فقط تو میتونی بمونی اون به درد نخور خونه راه نمیدم، اونم یه شب من حوصله ی دردسر ندارم ؟ گفتم باشه قبول هر چی تو بگی من میرم ، بعد در مقابل نگاه نگران فرشته گفتم: فری تو نگران من نباش من تو ماشین میخوابم تا فردا هم یه فکری میکنم مبام دنبالت به هیچی فکر نکن من همه چی رو حل میکنم.. پیرزن با پورخندی کفت: زارت ! اره حل میکنه .. بعد در حالی که فرشته رو میبرد داخل و درو میبست گفت باشه برو دیگه وراجی و‌لاف بسه برو ببینم فردا چی کار میکنی!کمی خیالم راحت شده بود و اروم رفتم سمت ماشین و سوار شدم و گازشو گرفتم و از محله دور شدم و یه جایی نزدیک به فضای سبز پارک کردم و‌روی چمنا

1403/06/16 07:59

خوابیدم

1403/06/16 07:59

صدف:
شهناز سیبیلو
پارت 101

صبح یه لحظه توی خواب خیال کردم توی باغچه ی خونه ام و پسر عفت داره باز اونجاروچ آبیاری میکنه و خیس اب شدم تا چشمهامو باز کردم دیدم باغبون با شیلنگ داره چمن هارو اب میده منه بدبختم خیس اب کرد.. بلند شدم و گفتم عمو جون ادم به این گندگی رو نمیبینی منو مثل موش ابکشیده کردی! گفت:،پاشو برو اقا جون تازه دلم برات سوخت به کلانتری محل لو ندادمت.. یه لحظه رنگ از رخم پرید، نمیدونستم این ادم که چندتا محله از ما دورتره چطور منو شناخته و قضیه فرار فرشته رو خبر دار شده! یکی زدم توی سرم و اروم به خودم گفتم ناصر بدبخت شدی محمد اقا و ایکندر حتما عکستو دادن روزنامه اعلامیه اشو همه جای شهر زدن که منو شناخته خدا کنه واسه پیدا کردنم جا.یزه نزاشته باشن..یه لبخند نصف و نیمه زدم و گفتم: عمو جان به آبیاریتون برس مزاحمتون نمیشم در ضمن اشتباه گرفتی حتما شبیه یه نفرم اخه از دیشب همه منو با به نفر اشتباه میگیرن خواستم بگم من نیستم.. مرد باغبون گفت: برو پسر جان خودتی همه اتون مثل هم هستین برو اصلاح شو ادم شو دست از این کارا بکش.. گفتم بابا مگه جرم من چیه جز عاشقی.. باغبون گفت: خاک تو سرت اخه ادم به خاطر عشق به این روز می افته.. خیلی ترسیدم حتما توی اون اعلامیه چیز ناجور نوشته بودن و اگه میگرفتنم بدبخت  میشدم.. با حالت گریه گفتم: خب خیلی دوستش دارم.. باغبون گفت: اخه *** حالا به این روز افتادی دیگه اون دختر نگاهت میکنه! یه نگاه به سرتا پام کردم و گفتم: حالا واسه اینکه به کم خیس شدم قرار نیست پشیمون بشه… گفت: خودتو به اون راه نزن دیر تو هنوز خیلی جوونی برو ترک کن این ا.عتیاد لعنتی رو بزار کنار که مجبور بشی شبو توی پارک واسه مو.اد صبح کنی! از چیزی که میشنیدم انقدر تعجب کرده بودم که نمیدونستم چی بگم البته خیالم راحت شده بود اشتباه خیال کرده بودم گفتم چشم عمو جان الان یه راست میرم واسه ترک خیالت راحت واقعا با حرفهات متحول شدم..سریع رفتم سمت ماشین و‌سوار شدم و  از اونجا دور شدم..میدونستم دیشبم خونه نرفتم شهناز بعد از اینکه قضیه رو فهمیده حتما خیلی عصبانیه از دستم.. رفتم نزدیک به کیوسک تلفتن و پارک کردم و‌شماره خونه شهنازو گرفتم..با بوق اول شهناز مثل یه اژدهای خشمگین گفت: الو… گفتم شهناز جون منم.. گفت: تو چه غلطی کردی ناصر کدوم گوری رفتی با ماشین من دختر دزدی میکنی!


شهناز سیبیلو
پارت 102


گفتم شهناز جون منو دزدی! تو که منو میشناسی خبر از دل کوچیک و مهربون من داری! اخه من دلم میاد یه دختر جوون جلوی چشمم پر پر بشه.. شهناز گفت: وقتی باباش اومد جلوی چشمش قاچ قاچ کرد میفهمی!

1403/06/16 08:00

گفتم: کی محمد اقا! نه بابا تا این حد عصبانی بود!؟گفت: ناصر انگار حواست نیست ها! دخترشو روز عروسی دزدیدی!گفتم: عه تو دیگه چرا این حرفو میزنی دختره از من کمک خواست خودش با پای خودش اومد !گفت: خب اون باباشو نامزد خولو چلش کاری به این حرفها ندارن فعلا دخترشون نیست با تو هم فرار کرده..اگه بگیرنت بدبختی.. حالا کجا رفتین شبو؟ گفتم فرشته رفت پیش یه اشناهام منم تو پارک خوابیدم.. شهناز گفت الهی بمیرم ببین چطوری خودتو اواره کردی! تو جات توی بغل گرم و نرم من بود… گفتم:حالا چی کار کنم شهناز؟ گفت: نمیدونم خودتو توی بد مخمصه ای گیر انداختی! گفتم یعنی هیچ راهی نداره؟ گفت: خودت فکر کن ببین باباش پیدات کنه چی کار میکنه! لب به گریه بودم گفت وای شهناز بدبخت شدم منم‌ مثل شوکت میوفتم زندان تو بیوه میشی فرشته رو باباش به زور شوهر میده تازه اگه نک..شتش.. چه خاکی به سرم بریزم شهناز دیگه نمیتونی منو ببینی.. شهناز پرید وسط حرفم و فت عه بسه انقدر اه و ناله نکن بزار ببینم چه کار میتونم بکنم.. بعد از مکث کوتاهی گفت: ببینم این فرشته میبینی چند سالشه؟گفتم: 15  تیر میره توی 19 سال.. شهناز گفت: چه دقیق هم بلدی! من دستپاچه شدم و‌گفتم دیروز توی گریه داشت میگفت..شهناز گفت: ببین ناصر چهاره ای ندارین حالا که به سن قانونی رسیده مجبوری سوری عقدش کنی که باباش دیگه نتونه حرفی بزنه با شکایتی بکنه فقط شناسنامه اش.. با ذوق پریدم وسط حرفش و گفتم باهاشه اورده.. گفت: خب خوبه من امروز به دوست بابام میگم داستانو یه وقت ازش میگیرم میریم اونجا عقدش میکنی میایین خونه بقیه اش با من نمیزارم باباش با اون نامزدش دبگه حرفا اضافی بزنن.. من‌که از خوشحالی داشتم بال در می اوردم و‌باورم نمیشد شهناز خودش این پیشنهادو بده گفتم: قربونت برم شهناز جون  من اگه تورو نداشتم چی کار میکردم زیبای خفته ی من.. شهناز گفت خوبه حالا انفدر زبون نریز اینورا پیدات نسه تا عصر زنگ‌برن من خبرشو بهت بدم.. با ذوق گوشی رو گذاشتم و  رفتم سمت محله ی نونوایی اما از ترس اینکه کسی نبینتم ترسیدم برم داخل محله باید یه فکری میکردم و‌یه طوری یه فرشته خبر میدادم…


شهناز سیبیلو
پارت 103


به این نتیجه رسیدم تا عصر صبر کنم و زمانی که شهناز خبر قطعی رو بهم داد به فرشته خبر بدم.. اما از اینکه تا شب صبر کنم میدونستم فرشته دلش هزار راه میره و هزار فکرو خیال میکنه تازه با وجود اون پیرزن اگه پشیمونش نکنه و نفرستش خونه ی باباش برای همین یه کاغذ و خودکار از توی داشبورت ماشین پیدا کردم و یه یادداشت برای فرشته نوشتم و گفتم تا عصر صبر کنه بهش خبر میدم چی کار کنیم و

1403/06/16 08:00

نگران نباشه.. یه دو ریالی دادم به یه پسر بچه که تو محله داشت فوتبال بازی میکرد و ادرسو دادم بهش و فرستادمش دم خونه ی پیرزن و خودمم از محله دور شدم.. تا عصر این ورو اونور چرخیدم و‌صبر کردم هوا تاریک شده بود که رفتم سمت کیوسک تلفنو شماره ی خونه ی شهنازو گرفتم و بعد از چندتا بوق بلاخره جواب داد گفتم: کجایی چرا انقدر دیر جواب دادی! گفت: تو حیاط بودم.. توی دلم گفتم حالا من خونه باشم از تو اون اتاق بیرون نمیاد تا منو بکشونه داخل حالا توی حیاط میچرخه.. گفت: این مرتضی و عفت باز دعواشون شده بود مجبور شدم برم وسطشون.. گفتم‌حالا اروم شدن؟ گفت: مگه میتونن اروم نشن! یه سیلی زدم توی گوش مرتضی یکی هم خوابوندم توی گوش عفت دیگه صداسون قط شد رفتن اتاقشون.. گفتم: ای جانم به این همه اقتدار.. شهناز چفت: اره فقط تورو نتونستم ادم کنم ..گفتم من ادم نمیشم چون خر تو ام شهنازی… حالا بگو چی کار کردی؟ گفت: باهاش حرف زدم کلی براش آسمون و ریسمون بریدم تا بلاخره راضی شد گفت صبح بیایید برای محکم کاری سه تا شاهدم بیارید.. گفتم: باز بریم دم اسایشگاه رفیقای حشمت خانو بیاریم ؟ گفت اره دوتاشون میان به دونه هم تو جور کن.. گفتم باسه یه کاریش میکنم نوکرتم به مولا شهناز.. گوشی رو قط کردم سوار ماشین شدم کلاهی که ظهر خریده بودم سرم کردم هوا دیگه کاملا تاریک بود و محله خلوت ماشین رو پارک کردم و یر به زیر رفتم سمت خونه ی فخری خانم و دو تقه به در زدم.. بعد از چند لحظه فخری خانم اومد دم در گفتم سلام خوبی ننه فرشته رو صدا میزنی.. پیرزن کفت: فرشته کیه ؟ گفتم همون دختری که دیشب اوردم اینجا؟ گفت: من نه تورو میشناسم نه کسی رو دیشب اوردی اینجا.. از شدت ترس و تعجب چشمام گشاد شده بود گفتم: یعنی چی نکنه قرصاتو نخوردی  فراموشی گرفتی! یه دختر الان توی خونه هست اونو بگو بیاد جون عزیزت، نکنه فرستادیش خونه اشون! نکنه بالایی سرش اومده! لب به گریه بودم و از نگرانی نزدیک پاهام سیت شده بود


شهناز سیبیلو
پارت 104


دیدم فخری خانم غش غش زد زیر خنده و گفت آخیش دلم خنک شد میخواستم یه کم توی بی خیال که دختر مردمو دزدی اوردی اینجا تا الان سراغش نیومدی حرص بخوری.. دستمو گذاشتم روی سرم و گفتم: ننه  خیلی نامردی اخه اینم شوخیه!داشتم نصف عمر میشدم.. گفت: حقته.. دختره از دیشب نه خواب داره نه خوراک فقط گریه میکنه بعد تو معلوم نیست کدوم گوری بودی و قراره چه غلطی بکنی!؟ گفتم اگه اجازه بدی بیام توی حیاط که یه اشنا یه وقت نبینم بهت میگم قراره چی کار کنم..فخری خانم لباشو جمع کرد بالا و  با یه لحنی که نارضایتی  توش موج میزد گفت هر چند خوشم ازت نمیاد

1403/06/16 08:00

اما واسه خاطر این دختر باشه بیا ببینم چی کار کردی! همون وقت فرشته رو صدا زد و فرشته هم اومد توی حیاط و با دیدن من لبخند به لبش اومد و گفت خوبی ناصر خداروشکر اومدی..چه خبر؟ رفتم کنار حوض کوچیک حیاطش نشستم و گفتم: فری خانم خودتو اماده کن فردا صبح میریم عقد کنیم ،شناسنامه اتو که اوردی؟ گفت: اره اوردم.. بعد به نگاه به فخری خانم کردم و گفتم ننه راضی شدی؟ برای اینکه خیالت راحت بشه فردا بیا شاهد عقدمون بشو.. فخری خانم گفت: پس چی حتما میام فکر کردی این دخترو با این چاخانا میدم دستت! رفتم سمت فرشته و گفتم الهی قربونت برم دیگه گریه نکنی این چشمهای قشنگت نباید دیگه اشک ببینه.. فخری خانم سریع خودشو رسوند به من و گفت: بسه دیگه هنو عقدش نکردی فاصله اتو رعایت کن  حالا هم برو فقط ادرس محضر بده ما خودمون میاییم..ادرسو که از قبل روی کاغذ نوشته بودم دادم دست فرشته و خداحافظی کردم و‌از خونه زدم بیرون.. میدونستم اون شبم بابد تو پارک بخوابم.. یه پارک خلوت پیدا کردم و روی یه نیمکت دراز کشیدم و خوابیدم…صبح با قارقار یه کلاغی خواب بیدار شدم و همین که چشمهامو باز کردم کلاغه نامردی نکردی نشونه گرفت و چلغوزشو ریخت روی پیشونیم.. از جام بلند شدم و رفتم سمت شیر آبی که اون نزدیکی بود و صورتمو شستم و گفتم: اینم از شانس تو ناصر ببین چطوری صبحتو شروع میکنی خدا امروزو به خیر کنه.. یه دستی به سرو وضع ام مشیدم و  سوار ماشین شدم هنوز خیلی زود بود برای مخضر رفتم سمت گل فروشی یه چندتا شاخه گل با یه ربان قرمز بسته شده بود رو گرفتم و سمت محل قرارم با شهناز که جلوی در اسایشگاه بود رفتم


شهناز سیبیلو
پارت 105


همین که دم در اسایشگاه پارک کردم دیدم شهناز که با اون لباس سفید و ارایش کم از عروس نداشت نزدیک شد گفتم: به به شهناز جون نکنه فکر کردی دوباره میخوایم عقد کنیم تیپ عروس سدن زدی! ابروشو یالا داد و گفت: میخوام فراموش نگنی من زنتم اقا ناصر.. گفتم نه مگه میشه فراموش کنم اونم وقتی روزی. صد بار یاداوری میکنی.. گفت: ببین ناصر فقط واسه خاطر تو راضی شدم ها وگرنه من زنی نیستم که بزارم هوو سرم بیاد.. گفتم اخه این چه حرفیه دختر تو سوگلی هستی.. حالا وقتی رفتیم واسه کار فرپس زمینت که ملکه ی گل ها میشی .. گفتم مزه نریز بریم اقا محسن رو برداریم .. دیدم اقا محسن و یه پیرمرد دیگه از دور دارن میان.. شهناز سراغ رفیقش رو ازش گرفت گفت اون ناخوش بود برای همین یه پیرمرد دیگه اورده بود.. همکی سوار شدیم و‌رفتیم سمت محضر شهناز همین که چشمش به دست گل جلوی داشپورت افتاد اخم هاشو توی هم کشید و گفت: چه خبره دسته گلم گرفتی! گفتم: خب

1403/06/16 08:00

بنده خدا بار اولشه داره عقد میکنه گفتم هشک و خالی نشینه.. گفت: خودم دستش میدم تو هم لازم نکرده بیشتر از ابن به فکرش باشی.. دم در محصر که پیاده سدیم با دیدن ننه فخری و فرشته خبالم راحت شد همراه فرشته رفتیم سمتشون.. فرشته با همون مانتو شلوار مشکی و شال سیاه اومده بود دلم براش سوخت اروم که کسی نشنوه بهش گفتم: به وقتش با لباس عروس واست جشنم میگیرم ناراحت نباش.. شهناز یه نکاه به سرتاپای فرشته مرد و دسته گلو دستش داد و گفت: بیا اینو بگیر خشک و خالی نباشی بعد انگار که دلش براش سوخته باشه گفت: اون شال مشکی رو بده من بیشتر مناسب حال الانمه تو هم شال سفید منو سرت کن.. ننه فخری گفت:پام درد گرفت دیگه بریم داخل.. رفیم داخل.. محضر دار با دیدن مجدد من اونم برای عقد به دختر دیگه تعجب کرد اما شهناز رفت اروم با پچ پچ چیزی بهش گفت که انگار کمی قانع شد.. من و فرشته کنار هم نشستیم و شهناز هم بالای سرمون ایستاد اقا محسن و‌ننه فخری اون پیرمرد دیگه هم روبه رومون نشستن.. عاقد شروع به خوندن خطبه ی عقد کرد که یه دفعه دیدم ننه فخری با جیغ داد افتاده روی اقا مسن و داره اونو کتک میزنه و بهش فحش میده، همگی با تعجب دویدیم سمتشون تا اونارو از هم. جدا کنیم اما ننه فخری جوری چسبیده بود بهش که جدا نمیشد تا بلاخره اقا محسن بعد از چند بار تکرار غلط کردم ننه فخری رو اروم کرد


شهناز سیبیلو
پارت 106


شهناز که از عصبانیت رنگ  صورتش فرمز شده بود گفت: پیرزن تو به چه حقی عمو محسنو اینجوری میزنی دیونه ای یا وحشی! ناصر این کیه دنبال خودت اوردی ادم عاقل پیدا نکردی ! ننه فخری یه خیز گرفت سمت شهناز پریدم وسطشون جلوشو گرفتم و گفتم ننه این دیگه اقا محسن نیست شوخی نداره لهت میکنه.. ننه فخری انگار به هیکل شهناز یه نگاه انداخت و فهمید من درست میگم بعد گفت: اخه به اون چه دخلی داره زنیکه فضول محسنه خودمه بعد سی چهل سال پیداش کردم میخوام بزنمش.. با تعجب چشمهام گشاد شده بود گفتم اقا محسن فراری ایشونه! همون که چند وقت بعد از ازدواج گذاشتت و رفت! ننه فخری سر تکون داد.. رو کردم به اقا محسن گفتم: اخه پدر‌ِِ من این چه کاری بود کردی این پیرزن دونه دونه موهاشو دم در خونه به انتظار تو سیاه کرد.. اقا محسن زد زیر گریه و گفت:فخری منو ببخش من بعد از اون روز رفتم شهرستان تصادف کردم بعد واسه دیه زندانی شدم بعد که ازاد شدم ننه و اقام مردن مجبور شدم همونجا شهرستان بالا سر خواهرو برادرام بمونم بعد که خواستم بیام.. گفتم باشه اقا محسن خلاصه اشو بگو هی بعد بعد .. شهناز جای اقا محسن گفت: ناصر تو نمیدونی اقا محسن الزایمر گرفته خب بعدش راه خونه

1403/06/16 08:00

اشو گم کرده دیگه ! با بابای منم همین اواخر دوست شده بود با هم درد و دل میکردن اما بیشتر از شهرستان و خواهرو برادر بی معرفتش میگفت … بعد از اون محسن و فخری هر دو زدن زیر گریه و همدیگرو بغل کردن.. فخری گفت حالا کجا میمونی؟ محسن گفت سالمندان! فخری زد توی صورت خودشو گفت بمیرم من چرا اونجا میمونی حالا منو یادت میاد که ؟ محسن گفت اره فخری یادمه رو سیاهم پیش تو..گفت حالا این حرفهارو بزار برای بعد همین امروز میریم خونه خودمون دیگه اونجا میمونی.. گفتم صبر کن ننه حالا بزار خطبه عقد مارو بخونن بعد برید..دوباره همگی نشستیم و عاقد شروع به خواندن خطبه ی عقد کرد.. و همون بار اول فرشته بله رو گفت.. شهناز بالای سرمون ایستاده بود اروم جوری که فرشته هم بفهمه گفت: چه هول من سه بار خوند تا بله امو گفتم…فرشته یه نگاه به من کرد من اروم با چشم بهش فهموندم که توجهی نکنه.. بعد از خوندن خطبه ی عقد من که حتی انگشتری براش نگرفته بودم دستش کنم شرمنده گفتم ببخشید دبگه عجله ای شد انشالا سر فرصت میرسم حلقه هم مبگیریم.. شهناز با چشم غره رو به من گفت: بله!؟ با به لبخند گفتم با هم دیگه یعنی شما هم هستین..


شهناز سیبیلو
پارت 107


دیگه خیالم راحت شد فرشته رو عقد کرده بودم ، بعد از عقد ننه فخری که با دیدن عشق قدیمیش خوشحال شده بود هلهله و کل کشید و گفت: نه چک زدی نه چونه عروس اومد تو خونه . و‌زد زیر خنده، شهناز پشت چشمی نازک کرد و گفت؛ چرا انقدر شلوغش میکنی چه خبره مگه والا زمان ما این کولی بازیا نبود.. خنده ام گرفته بود جوری حرف میزد انگار سالها بود شوهر کرده بود ، گفتم بریم دیگه اینجارو هم خلوت کنیم زشته.. و همه از محضر زدیم بیرون دم در که رسیدیم ننه فخری گفت اقا محسن بریم وسایلتو جم کن بریم خونه .. ما هم میخواستیم سوار ماشین بشیم که دیدم فرشته رنگش مثل گچ دیوار شد و با لب لرزوت گفت ناصر بابام.. گفتم نگران نباش دیگه اون با من.. دیدم یکی از پشت سرم داد زد دزد ناموس خودشه.. صدای اسکندر بود برگشتم سمت صدا دیدم محمد اقا و اسکندر و دو تا پلیس اومدن سمتم اسکندر گفت خودشه جناب سروان اونم نامزدمه ببین چطوری با فامیلاش محاصره اش کردن و گروگان گرفتن .. گفتم چرا چرت و پرت میگی با دو تا پیرزن و پیرمرد کیو محاصره کردیم.. فخری گفت درست حرف بزن پیرزن عمه اته من محسن تازه اول جوونیمه..محمد افا گفت: تو‌به چه اجازه ای دختر منو دزدیدی!؟ اقا بگیرش.. شهناز همین که پلیس میخواست بیاد سمتم گفت:اومد جلوم و گفت: به چه جرمی میخوایید شوهرمو بازداشت کنی! اسکندرو محمد اقا و فرشته و ننه فخری همه مثل گروه سرود هم صدا گفتن: شوهرت!من

1403/06/16 08:00

هیچی نمیتونستم بگم‌سرم پایین بود.. محمد اقا هجوم اورد سمتم و گفت: مرتیکه عوضی زن داشتی بعد دختر منم میدزدی!اقا این دزد ناموسو بازداشت کنید این دختر. منو به بهونه ی ازدواج گول زده! شهناز گفت: حرف الکی نزن دختر تو هم رنشه تو دیگه حقی نداری چیزی بگی یا دخترتو ببری! بعد عقدنامه رو داد دست جناب سروان..جناب سروان بعد از دیدن عقد نامه یه چپ چپی نگاهم کرد و کفت: خدا شانس بده چی کار کردی دو تا دوتا زنت میشن بهت نمیاد وضع و اوضاعتم خوب باشه.. با یه نگاه پر افتخار گفتم: داداش تو بهر قیافه ام برو همین کلی خاطرخواه داره!محمد اقا گفت: تو چه غلطی کردی چطوری دختر ساده ی منو گول زدی !؟ شهناز گفت اووو عمو چته تو اگه کسی باید ناراحت باشه منم که سرم هوو اومده که ناراحت نیستم…اسکندر دستشو گذاشت روی سرش و زد زیر گریه و به محمد اقا گفت: پول تموم اون گوشت و کله پاچه هایی که خوردین و باید بدین..

شهناز سیبیلو
پارت 108


محمد اقا ناراحت و عصبانی انگشت اشاره اش رو سمتم گرفت و گفت: من تورو به این راحتی ول نمیکنم هم دخترمو گرفتی هم بدهکارم کردی! شهناز گفتم اون وقتی که دخترتو جای چن کیلو گوشت معامله میکردی باید فکر الانم بودی! بعد رو به جناب سروان کرد و گفت: جناب سروان این اقا داره تهدید میکنه بگید مزاحم نشه.. محمد اقا مجبور شد چیز دیگه ای نگه و همراه جناب سروان بره .. من و شهناز داشتیم سوار ماشین میشدیم که دیدم شهناز گفت ناصر دختر نیست! گفتم کدوم دختره؟ گفت هووم دیگه! برگشتم پشت سرم دیدم فرشته و ننه فخری و اقا محسن نیستن فهمیدم وسط دعوا وقتی ما حواسمون نبود از اینجا رفتن! زدم توی سرم و گفتم وای شهناز این دختر کجا رفت تک و تنها الان من به عنوان همسرش و تو هم به عنوان هووی بزرگتر. مسئولشیم! شهناز گفت وای چه قدم با اون ریخت و قدو فواره اش ادا داره! سوار شو بریم حتما رفتن خونه همین پیرزنه .. گفتم اره جایی دیگه نداره خدا کنه! به سمت خونه ی ننه فخری راه افتادیم البته شهناز گفت منو در خونه پیاده کن بعد برو دنبالش اونو خونه پیاده کردم و رفتم وقتی رسیدیم از ماشین پیاده شدیم  گفتم چه عجب در خونه اش این وقت روز بسته اس دیگه به گمشده اش رسید از در خونه نشستم راحت شد..در خونه رو زدم، ننه فخری از پست در گفت: چیه چی کار داری ناصر!گفتم با فرشته کار دارم.. درو باز کرد و‌گفت: تو که ماشالا به زن به این گنده ای داشتی دیگه این دختره رو چرااواره کردی گفتم سوع تفاهم شده! ننه فخری گفت: سوتفاهم به اون بزرگی ! گفتم به فرشته بگو بیاد دم در براش توضیح میدم قانع نشد هر کاری اون گفت میکنم.. فرشته که انکار حرفامونن گوش میکرد از

1403/06/16 08:00

خونه زد بیرون و‌اومد تپی حیاط و با اخم کفت: چیو نیخوایی توضیح بدی خجالت نکشیدی اون خرس گنده رو عقد کردی به منم وعده ی ازدواج دادی! تو چه قدر نامرد بودی ناصر هیچ وقت نمیبخشمت.. کفتم فرشته جونه من یه لحظه صبر کن برات میگم.. اخه من اون شهناز به چه دردم میخوره میدونی که چه قد تورو میخوام.. مجبور شدم.. فرشته گفت بهونه نیر چرا نگفتی زن داری! گفتم اگه گوش ندی همین جا دم خونه یه بلایی سر خودم مبارم.. فرشته اروم شد و منم همه چی رو براش تعریف کردم اینکه موقتی با شهناز عقد کردیم قضیه زمینش حل بشه سهممو میگیرم وضعمون خوب میشه و این چیزا.. فرشته یه کم نرم شد و کفت چرا از اول نگفتی! گفتم بابا فرصت نشد مگه چند روز گذشته این همه هم که اتفاق پشت هم افتاد دیگه به خاطرتو و  عشفمون من این کارو کردم


شهناز سیبیلو
پارت 109


فرشته بعد از شنیدن حرفهام قانع شد و‌دست در دست هم سوار ماشین شدیم و‌رفتیم سمت خونه، نزدیک خونه که شدیم گفتم: فرشته فقط حواست باشه این شهناز باهمون لج نکنه بهونه دستش ندیم تا اون زمین کوفتی فروش بره اون وقت با هم میزنیم از اینجا میریم، فرشته گفت باشه اگه اینطوری پو..ل دستمون میاد و میشه از اینجا بریم من حرفی ندارم.. در حیاط رو باز کردم و وارد شدیم پسرای عفت باز دنبال اون مرغ و خروس بدبخت افتاده بودن و دور حیاط میچرخیدن،عفت هم یه تشت بزرگ جلوش بود داشت سبزی میشست و خورد میکرد.. تا مارو دیدن با تعجب نگاهشون به ماخیره موند ، عفت فضول انگار باورش نمیشد از جاش بلند شد و گفت: اقا ناصر این همون دختر است که رفته بودیم خواستکاریش؟ گفتم بله فرشته خانم.. گفت: اینجا چی کار میکنه!؟گفتم خب امروز عقدش کردم.. دیدم عفت و پسراش شروع کردن به دست زدن و عفت هم شروع به کل کشیدن کرد، همون وقت شهناز از اتاقش اومد بیرون و گفت: هوووی عفت چه خبرته مگه عروسی باباته اینجوری کل میکشی من آبرو دارم توی درو همسایه حالا میگن داداشش گوشه زندونه بعد تو خونه اشون عروسیه و بزن و بکوبه.. عفت از ترس اروم‌شد و زد توی سر پسراشو اونارو هم اروم کرد، من و فرشته به شهناز یلام کردیم و خواستیم بریم سمت زیر زمین که شهناز صدام زد و گفت بیا کارت دارم رفتم بالا فرشته توی حیاط پیش عفت ایستاده بود، شهناز که توی قیافه بود گفت: نکنه میخوایی با اون دختره بری پایین! گفتم چی کار کنم بزارمش توی حیاط؟ گفت نخیر اما قرار نیست با هم اونجا بمونین یا منم باید کنارتون باشم یا اون تنها اونجا بمونه .. یه لحظه فکر مردم دیدم چاره ای نیست نمیشه با شهناز کل کل کرد گفتم باشه چه بهتر با هم سه تایی بالا نیمونیم تا ببینیم چی میشه.. رفتم

1403/06/16 08:00

توی ایوان و فرشته رو صدا زدم و گفتم شهناز خانم میگه تازه عروس خوبیت نداره تو زیر زمین بمونه فعلا بالا بمونیم اونم که تنهاست..خداروشکر شخناز هنوز قضیه عقدمونو میخواست پنهون بمونه  و عفت و بقیه خبر دار نشن .. فرشته هم با اینکه راضی نبود اما چیزی نکفت و اومد بالا.. رفتیم و نشستیم.. شهناز یه نگاه به فرشته کردو گفت: دختر تو لباس با خودت نیوردی! فرشته گفت نه دیگه وقت نشد چمدون ببندم.. گفت خب پاشو یه دست لباس از خودم بهت بدم.تا بعد سر فرصت بری بخری..


شهناز سیبیلو
پارت 110


یه نگاه به هیکل شهناز انداختم نمیدونستم چی قراره بده بهش با خودم گفتم شاید لباس بچگی هاشو داره ..فرشته هم که ازش حساب میبرد مخالفتی نکرد و همراهش رفت توی اتاق و چند دقیقه بعد با به بلوز و دامن که تن کرده بوپ اومد بیرون یه لحظه با دیدنش انقدر خنده ام گرفت که اگه جلوی صورتمو با دیتام نمیگرفتم صدای قهقه ام بلند میشد، انگار یه دختر 4ساله لباس های مادرشو تنش کرده باشه شده بود، فرشته یه نگاه توی آینه به خودش انداخت قیافه اش توی هم بود اما چیزی نگفت و اومد کنارم نشست شهناز تا اومد تو پذیرایی دید کنار من نشسته گفت: چه قد این لباسم به تو نمیاد وگرنه من میپوشم ماه میشم حالا چرا نشستی دختر بیا اینجا بریم ناهارو اماده کنیم.. و فرشته رو با خودش برد آشپزخونه .. با خودم گفتم ناصر کارت خیلی سخت شده این شهناز نمیزاره شما راحت باشین .. دراز کشیدم یه چرتی بزنم که از خستگی و استرس خوابم برد.. وقتی چشمهامو باز کردم دیدم شهناز بالای سرم با یه باد بزن داره بادم میزنه، فرشته هم متکا رو زیر سرم جا به جا میکنه یه لحظه نیشم باز شد و گفتم منو این همه خوشبختی محاله.. شهناز گفت اقا ناصر بیدار شدی ناهار اماده اس بیا سر سفره.. از جام پا شدم رفتیم سر سفره قورمه سبزی  پخته بودن با ذوق گفتم دستتون درد نکنه گل کاشتین.. شهناز گفت: به خاطر تو اقا ناصر میدونم دستپخت منو خیلی دوست داری… با دیدن چهره ی فرشته که توی هم رفته بود خودمو جمع و جور کردم و سریع حرفو عوض کردم و گفتم خب شهناز جون کی بریم واسه کار زمین؟ شهناز گفت حالا چه عجله ای داری توی یه هفته دو تا زن عقد کردی با نفسی بکش بعد میریم.. گفتم نه خب گفتم زودتر بریم شوکت خان هم شاید از زندون بشه ازاد کرد یادت که نرفته واسه دیه پول میخوایم.. شهناز که انگار تازه بادش به داداشش افتاد آهی کشید و گفت داداش جونم حیف عروسی خواهرشو ندیدی.. فرشته که از حرفهای شهناز حرص شده بود گفت: نوش جان من سیر شدم میرم توی حیاط.. و از اتاق زد بیرون شهناز ایشی کردو گفت: چه قدم ناز داره این چوب خشکیده … خنده ام

1403/06/16 08:00

گرفته بود. خودش مثل گوریل بود بعد به فرشته میگفت چوب خشک… منم چند دقیقه بعد گفتم منم پاشم برم دم تعمیرگاه چند روزیه اصلا نرفتم یه سر بزنم و به این بهونه رفتم از اتاق بیرون، فرشته تا منو دید گفت: پس دست پختشو خیلی دوست داری! اروم گفتم عزیزم حرص نخور اخه به نظرت من میتونم جز تو کسی دیگه رو بخوام چه برسه به این ! فعلا باید تحملش کنیم…

1403/06/16 08:00

صدف:
شهناز سیبیلو
پارت 111


از خونه زدم بیرون و رفتم سمت تعمیرگاه هنوز به تعمیرگاه نرسیده بودم که با صدای بوق موتور گازی از پشت سرم ایستادم.. دیدم احمد و عباس سوار موتور کنارم ترمز زدن.. احمد پرید سرم و‌ یقه ام رو گرفت و گفت: به تو ام میگن رفیق نامرد این چه کاری بود کردی بی انصافی خیلی نا مردی .. عباس هم اومد سمتم و اونم شروع کرد به زدن من و فحش میداد..و میگفت بدبختمون کردی بدبختت میکنیم به خاک سیاه میشونیمت تلافیشو سرت در میارم.. در حالی که چشممو که با یه ضربه از بکی از اون دوتا برادر درد گرفته بود گرفته بود وقتی چند نفر اون دو تا رو از من جدا کردم گفتم شما دوتا چه مرگتونه! من به شما چی کار دارم یه جوری حرف میزنن انگار شریک کارخونه ی هم بودیم سرشون کلاه گذاشتم! احمد گفت تو دختر خاله امو عقد کردی به ما هیچی نگفتی عوضی ! گفتم خب عقد کرده باشم چه ربطی به شما داره! عباس به به لحن ناراحت و کلافه گفت: میدونی چه قدر به اسکندر بدهکارمون کردیم  امروز اومده دم خونه امون پول یه گوسفندو سه تا کله پاچه و پنج تا دل و قلوه رو میخواد حالا ما چی کار کنیم ! گفتم این همه چیزو خودتون تنها خوردین یا با خانواده؟ عباس گفت اونش به تو ربطی نداره! گفتم چه خبر بود توی چند وقت این همه خوردین! حالا نگران نباشید چون پسر خاله های خانممین خودم حلش میکنم یه زمین دارم قراره بفروشمش فروش رفت میریم پیش اون اسکندر به درد نخور تسویه میکنم خیالتون‌راحت.. اون‌دوتا انگار نرم شدن  دستشونو انداختن گردن من و گفتن خیلی اقایی باشه پس منتظریم.. بعد از رفتنشون منم رفتم سمت تعمیرگاه ..همه ی بدنم درد میکرد اعصابم بهم ریخته بود داشتم به اون دوتا فحش میدادمو میرفتم داخل تعمیرگاه که با دیدن اوستا هاشم دم در تعمیرگاه انقدر جا خوردم که زبونم بند اومد و  سر جام خشکم زد  بعد از چند ثانیه گفتم: اوستا هاشم اینجا چی کار میکنی! اوستا هاشم گفت: شرمنده. واسه اومدن دم مغازه خودم ازت اجازه نگرفتم! شما چه عجب از این ورا! خندیدم و گفتم این چه حرفیه اوستا خوش اومدی قدم رنجه کردی اصلا باورم نمیشد دیدمتون !اوستا هاشم با یه لحن خشک و‌سرد گفت: بله مشخصه انتظار دیدن منو نداشتی که چند روز یه بار هم گذرت از این ورا نمی افته، منو ساده ی احمقو بگو که مال و داراییم رو دسته کی دادم


شهناز سیبیلو
پارت 112


رنگم‌مثل گچ سفید شده و نمیدونستم جی بگم یه کم به خودم مسلط سدم و گفتم اوستا این چه حرفیه من مثل جفت چشمام این مدت حواسم به تعمیرگاه بود حالا به دو روز مشکل داشتم برای همین نتونستم بیام شاگردمو گذاشتم اینجا کارهارو در نبود من انجام

1403/06/16 08:00

بده! گفت: بله میدونم وقتی یه ادم *** و بی فکر مثل تو هوس کنه دو تا دوتا زن بگیره توی این سن حقم داره که وقت نکنه بیاد سر کار! فکر مردی من خبر ندارم! امار دونه دونه از کارهاتو دارم خبر دارم یه لحظه هم دم این مغازه بند نمیشدی خوبه والا ما یه دونه زنم نمیتونم هیچ جوره راضی نگه داریم بعد اقا زاده دوتا دوتا زن میگیره خجالت نکشیدی ! این رسم امانت داریه! گفتم: نه اوستا خدا شاهده من همه وقتمو اینجا بودم از تهمیینه خانم بپرسید.. دیدم رضا که تا اون وقت گوشه ایستاده بود گفت: ناصر داداش پای تهمینه خانمو وسط نکش.. با تعجب نگاهش کردم! اوستا هاشم گفت: بازم خداخیر بده اقا رضا رو اگه اون نبود نمیدونم چه بلایی سر دارو ندارم می اومد .. بیا پسرم افا رضا ممنونم.. گفتم؛ اوستا هاشم این  پسرو من اوردم اینجا بهش کار یاد دادم کمک دستم بود.. اوستا هاشم گفت: اوستا رضا دیگه دامادمه دیشب با تهمینه دخترم نامزد کردن.. الانم اقا ناصر ما دیگه به شما این جا نیازی نداریم خودم خداروشکر که سر پا شدم یه اوستا کار خوبم که دامادم شده هم کنارمه خداروشکر همه دوست و فامیل و هر کسی که این مدت اینجا اومده بود از اقا رضا و دست و پنجه اش تعریف کردن پس دیگه خیالم راحته.. با شنیدن این حرفها از تعجب دهنم باز مونده بود.. اینا کی انقدر پیش رفته بودن این رضا چه اب زیر کاهی بود نگو اینجا نشسته بود جای پای خودشو محکم کنه و زیر آب منو بزنه..حالا هم که دیگه با گرفتن اون تهمینه ی گند دماغ شده بود صاحب اینجا.. یه نگاهی به رضا انداختم و گفتم:چه قدر نامردی رضا من بهت کار دادم بی معرفت اون وقت تو اینجوری .. خواستم برم سمتش که اوستا از سر جاش بلند شد و اومد وسط ما و گفت: این قلدر بازیاتو نگه دار واسه اینکه بین زن هات میون جگری نی .. سری خودمو مظلوم گرفتم و گفتم: اوستا من کجا برم من اینجا کار میکردم یعنی شما منو اخراج میکنی! اوستا هاشم گفت تو دیگه عیال بار شدی درآمد اینجا کفاف خرج دو تا زنو نمیده برو یه کار جدید واسه خودت جور کن بسلامت..دیدم کار از کار گذشته و اصرار بی فایده اس ، در حالی که یه نگاه پر از توبیخ به رضا میکردم از اونجا زدم بیرون



شهناز سیبیلو
پارت 113


دست از پا دراز تر برگشتم سمت خونه همین که درو باز کردم دیدم فرشته توی حیاط نشسته نصف زن های محل هم دورش نشستن و زل زدن بهش و دارن نوبتی ازش سوال میپرسن..گفتم یالا.. خانمها چه خبره انگار اومدین سینما.. شهناز از پله ها اومد پایین و‌گفت والا انگار اومدن سیرک.. عفت فضول کفت: وای شهناز جون دلت میاد فرشته خانم مثل ماه میمونه… شهناز جوری بهش نگاه کرد که حرفشو‌عوض کرد و گفت:

1403/06/16 08:00

البته بهتر شما نباشه شهناز جون…شهناز گفت خانمها جمع کنید برید خونه هاتون به زندگیتون‌برسید ..همه دونه دونه از خونه زدن بیرون و‌یه مبارکت باشه هم به من گفتن.. من که بعد از قضیه امروز و اخراج شدنم حسابی حال گرفته بود رفتم روی پله ها نشستم.. شهناز گفت چی شده اقا ناصر چرا پکری ؟ رفتی مغازه؟ گفتم بله شهناز خانم رفتم اما بیچاره شدم از کار اخراجم کرد اون رضای عوضی جوری زیر ابمو زد که اوس هاشم اخراجم کرد کار تو آستینم پرورش میدادم.. فرشته گفت: خب ناصر خودتم مقصری یه رپز دم تون مغازه بند نمیشدی تازه از تعمیر ماشینم که چیزی سر در نمیاری! شهناز  سریع اومد جلو و گفت: فدای سرت چیزی که هست کار نگران نباش اصلا  زمینو که فروختیم برات به مغازه میگیرم خودت اقای خودت باشی تورو چه به شاگردی! من نیشم باز شد و گفتم: حان من شهناز؟ شهناز هم با یه عشوه گفت: جان تو .. یه لحظه نگاهم به فرشته برخورد کرد و‌نیشمو جمع کردم و گفتم حالا فدای سر هممون یه کاریش میکنیم بعد یا یه چشمک به فرشته گفتم خب شهناز خانم کی بریم واسه دیدن و فروش این زمین؟ شهناز گفت فردا میرم دیدن داداش شوکتم  زندون بعد که برگشتم میریم.. یه نگاه به فرشته انداختم و بهش با نگاهم فهموندم کار حله خیالش راحت باشه.. بعد هر سه با هم رفتیم طبقه ی بالا.. عفت فضول هم که انگار مشکوک‌شده بود مارو زیر نظر داشت و از فضولی حتی پلک هم نمیزد.. شهناز گفت: خب ناهار دستپخت من بود شام دستپخت فرشته خانمو بخوریم ببینیم چطوره؟با خودم گفتم اینا مهم نیست خدا شب موقع خواب رو بخیر کنه من وسط این دوتا هوو چه خاکی به سرم بریزم! فرشته گفت باشه من  دستپختم خوبه هر چی بگید میپزم.. اون شب شام مرغ خوردیم و‌وقت خواب رسید..


شهناز سیبیلو
پارت 114


شب منو فرشته پای تلوزیون نشسته بودیم که شهناز سیبیل منو توی اتاق صدا زد توی دلم گفتم:یا خدا چه خاکی به سرم بریزم! فرشته گفت: چی کار داره! نکنه میخواد پیش اون بخوابی! ناصر به خدا اگه اینو‌بخواد یه چیزی بهش میگما! گفتم: فری قشنگم تورو خدا  تحمل کن چیزی نگو مگه نمیخوایی بریم سر خونه زندگیمون پس صبر کن ! فری امروز از کار بی کار شدم به خدا چاره ای نداریم باید شهنازو تحمل کنیم ! فرشته گفت: ناصر هر چی گفت کنار پیشش نمیخوابی! همون وقت شهناز دوباره قدام زد و‌گفت: مگه با تو نیستم کجا موندی! بسملا گفتم و رفتم توی اتاق..شهناز نشسته بود گفت: جانم شهناز ؟ - چرا اونجا واستادی ماتت بره بیا اینجا بشین..
-چیزی شده؟
-بیا نزدیک تا بهت بگم..
رفتم‌جلوتر اما باز انگار میترسیدم گفتم: جانم بگو؟
گفت: فردا با هم بریم ملاقاتت داداش شوکتم

1403/06/16 08:00

میخوام بگم عقد کردم! توی دلم گفتم: خاک تو سرت ناصر بدبخت شدی !شوکت اگه بفهمه دیگه ول کن نیست باید تا قیام قیامت این شهنازو تحمل کنی! گفتم: اخه شهناز چرا داداش شوکتت رو بی خودی اونجا ناراحت کنی بابا شوکت خان هزار تا ارزو برات داره اخه بفهمه با منه هیچی نداره به درد نخور عقد کردی اونجا سکته میکنه!نزار درد زندون و غم اینکه من دامادش شدم اونو از پا در بیاره! وگرنه اونو قبل از اینکه ا.عدام کنن خودش یه بلایی سر خودش میاره! شهناز گفت: عه زبونتون گاز بگیر .. تازه مگه تو چته! گفتم خب واقعیته اون بیچاره که قراره دیر یا زود اعدام بشه ..تازه چم که نیست بی کار بی عار به درد نخور آس و پاس بازم بگم! شهناز گفت بیخودی حرف نزن یه بیکاری که اونم حل میشه .. گفتم شهناز جون اخه ما که قراره بعد از فروش زمین از هم جدا بشیم دیگه چه کاریه اونو خبر دار کنیم..! شهناز بغض کرد و گفت: اخه داداش شوکتم آرزو داره  سرو سامون گرفتن و عروس شدن منو ببینه اگه آزاد نشه و خدایی نکرده ا.عدام بشه اون وقت ارزو به دل میمونه.. من سریع حرف قبلمو عوض کردمو گفتم نه بابا انشالا که رضایت مبگیریم میاد بیرون نفوس بد نزن!حالا من یه چیزی گفتم تو چرا ادامه اش میدی! شهناز اشکهاشو  پاک کرد و‌ گفت: من واسه خاطر تو هر کاری میکنم تو نمیخوایی یه کار کوچیک بکنی! لحنش از ناراحت به تهدید تبدیل شد .. با یه لبخند گفتم: باشه هر چی تو بکی این که ناراحتی نداره… اگه اجازه بدی من برم پایین بخوابم شما خم اینجا راحت باشید


شهناز سیبیلو
پارت 115


همون وقت فرشته هم جلوی در اتاق اومد.. شهناز گفت وا چه کاریه همین جا بخواب! جا واسه هم هست الان رختخواب هارو پهن میکنم.. بعد از توی کمد رختخواب در اورد و  داد دستم و گفت این واسه تو برو یه گوشه هال بنداز. یه رختخواب دیگه داد دست فرشته و گفت بیا اینا هم مال تو برو  توی اتاق کناری راحت بخواب.. فرشته یه نگاه به من انداخت و منم گفتم: حالا دیگه نیازی نیست انقدر فاصله دار بخوابیم خب هر سه تامون توی پذیرایی بخوابیم دیگه! شهناز هم انگار بدش نیومد و گفت باشه بعد رختخواب به دست اومد پذیرایی و جای هر کدوم رو تعیین کرد اینجوری که اون جاهارو پهن کرده بود من به اون بیشتز از فرشته نزدیک بودم.. گفتم خوبه شهناز جون اما بازم خیلی از هم دوریم ! شهناز اخم هاسو توی هم کشید و کفت بخواب دیگه بهونه نگیر خودش وسط هال خوابید و‌ فرشته رو ته هال و منو سر هال خوابیدیم.. نیم ساعتی بیدار بودم تا اینکه خور پف شهناز بلند شد، اروم از سر جام بلند شدم  و سر چهار دست و پا  راه افتادم هموز چند قدمی نرفته بودم که دیدم شهناز گفت کجا مثل

1403/06/16 08:00

گربه داری میری! دیدم هنوز صدای خرو پف می اومد اون وقت بود که فهمیدم فرشته اس که خوابیده نه شهناز! توی دلم گفتم ای تو روحت فری قشنگه این صدای نخراشیده چطوری از اون هیکل کوچیک بیرون میاد ! تازه این چه وقت خوابه انقدر زود خرو پف ات هوا شد!اروم گفتم: هیچی شهناز جون بخواب تو من خواستم بیدارتون نکنم برم آب بخورم! شهناز گفت آشپزخونه از اونوره ! گفتم عه توی تاریکی مسیرو گم کردم شرمنده! شهناز اخم هاشو توی هم کشید و گفت: حرف بیخود نزن چراغ اشپزخونه روشنه .. دیگه چیزی نگفتم و سریع همون‌طور چهار دست و پا رفتم توی آشپزخونه..یه لیوان آب خوردم و برگشتم سر جام دیدم شهناز بیداره و اوضاع خطریه برای همین  توی پنج دقیقه هر طور که بود خوابیدم..صبح با صدای فرشته از خواب بیدار شدم با دیدن اون بالای سرم انقدر ذوق کردم که نتونستم جلوی خودمو بگیرم یه نگاه به اطرافم انداختم و گفتم: منطقه امنه؟ گفت شهناز رفته نون بگیره .. سریع صورتشو با دستام گرفتم و چندتا ماچ آبدار از گونه اش گرفتم.. فرشته گفت من دارم اینجا خفه میشم تحمل این زنه سخته تورو خدا زودتر زمینو بفروش از اینجا بریم گفتم به روی چشم .. از سر جام بلند شدم و گفتم: امروز عصر میریم حلش میکنم



شهناز سیبیلو
پارت 116


چیزی نگذشت که شهناز با دو تا نون سنگک اومد داخل اتاق خوشبختانه فرشته رفته بود چایی دم کنه و کنارم نبود.. شهناز جوری که انگار میخواد دزد بگیره یه نگاه به اطراف انداخت و گفت: تو چرا بیدار شدی ! من نبودم چی کار میکردین.. گفتم هیچی به خدا من الان بیدار شدم فرشته هم توی اشپزخونه بود.. نون هارو گذاشت توی سفره و گفت: زود بخور باید  بریم زندون.. منم که چاره ای جز موافقت نداشتم گفتم چشم.. بعد از خوردن صبحانه اماده شدیم، فرشته گفت: ناصر من هیچی لباس و وسایل ندارم باید چی کار کنم؟ شهناز گفت: برگشتیم با هم میریم دم خونه اتون همه ی وسایلتو برمیداری.. بابات جهاز نداد خرجی هم که نکرده دیگه چهارتا وسیله ی تورو باید بده.. من گفتم: شهناز بی خیال میریم میگیریم اونا حالا داغن یه دعوا به پا میشه.. شهناز اخم هاشو کشید توی هم و گفت: بیخود  چرا داغه دخترشو عقد کردی دیگه چی میخواد!از خداشم باشه دامادی مثل تو پیدا کنه.. من با این جمله یه بادی به غبغب انداختم و گفتم این حرفتم بیراه نیست واقعیته دایی من جز اینکه پول ندارم اما همه چی دارم تیپ قیافه معرفت مرام اخلاق .. فرشته گفت اوو چه خبره ناصر حالا میخوایی تا شب از خودت تعریف کنی.. شهناز گفت: راست میگه من یه چیزی گفتم تو دیگه خیلی جدی نگیر! اخه جز من و این دختره که عقلش کمه کی زن تو میشه ! بادم خوابید یه کم

1403/06/16 08:00

ضد حال خوردم اما کم نیوزدم و‌گفتم: بقیه چشم بصیرت ندارن شما دوتا قدر فهمیدم من چه جواهری هستم .. شهناز گفت: پاشو ناصر دیر شد پرچونگی نکن دیر میشه.. از جام بلند شدم به فرشته گفتم جایی نری درو هم به روی کسی باز نکنی ها! شهناز گفت چه خبره انگار مادر شنگول و منگولی!هیچی نمیشه تازه عفت هم خونه اس میتونی بری کمک ترشی بندازی توی حیاط بساطش پهنه.. من و‌فرشته از خونه زدیم بیرون و سوار ماشین شدیم و رفتیم سمت زندان .. از ترس روبه رو شدن با شوکت نفس بند شده بود.. شناسنامه هارو نشون دادیم و رفتیم داخل و نشستیم تا شوکت رو ببارن.. چند دقیقه بعد شوکت وارد اتاق ملاقات شد با دیدنش ترسم بیشتر شد چهره و تیپش ترسناک تر از قبل شده بود ریش بلندش هم قد موهای فرش شده بود..شوکت با دبدن ما کنار هم جا خورد اومد نشست روبه روی ما شهناز شروع کرد به قربون صدقه رفتنش .. شوکت گفت چه خبره؟ ناصرو چرا اوردی؟ چی کار کردی واسه رضایت! شهنازم انگار یه کم ترسیده بود


شهناز سیبیلو
پارت 117


شهناز با یه لحن مظلوم که ترس هم از توش موج میزد گفت: داداش خوبی ؟ حالت بهتره؟ چیزی لازم نداری؟ شوکت گفت: نه بچه ها همه چی برام فرستادن میدونم رضایتم به زور هم که شده از اون پیری میگیرین فقط دلنگرون تو ام..شهناز اب دهانشو فرو داد و یه نفس گرفت و گفت: نمیخواد دل نگران من باشی .. - میدونم آبجی تو خودت به تنهایی چند تا مردو حریفی اصلا یه پا مردی، اما چه کنم باز فکرم پیش تو بلاخره یادگار بابا حشمتی..شهناز یه نیم نگاهی به من انداخت و گفت: داداش یادته که بابا حشمت چی برامون ارث گذاشت! حشمت یه دستی توی موهای فرقریش کرد و هوفی کشید و گفت: یادم ننداز آبجی که حالم گرفته میشه چه فکرو خیال هایی داشتیم! شهناز گفت حالا گنجو بی خیال اون ارثی که برامون گذاشت با اون نامه که دفعه پیش برات خوندم یادته برای من چی گذاشته بود!؟ شوکت گفت بله تیغ ریش تراش.. گفت: خب بابا حشمت ارزوش این بود من سرو سامون بگیریم به جان تو نباشه به جان عفت و بچه هاش که توی یه خونه ایم چند باره بعد از رفتن تو من خواب بابارو دیدم هر بار اشک میریخت و میگفت شهناز دخترم بابد زودتر بری خونه ی بخت.. شوکت گفت: خب حالا من اینجام وقتی اومدم بیرون یه دامادی که لیاقت تورو داشته باشه برات پیدا میکنم.. شهناز گفت: نه داداش نیازی نیست اخه دفعه اخر که بابا حشمت اومد به خوابم برام پیدا کرده بود…شوکت چشمهاشو گشاد کرد و با یه لحن ترسناک پرسید کی؟ من سر جام خودمو جمع کردم و‌سرم رو پایین انداختم .. شهناز گفت: اقا ناصر.. داداش بابا بهم گفت منم نتونستم حرفی روی حرفش بزنم گفتم: چشم.. شوکت از سر

1403/06/16 08:00

جاش بلند شد و‌ با صدای بلند گفت: کی؟ نکنه همین ناصر خالی بند رو میگی!؟ شهناز گفت: داداش اینطوری نگو مرد خوبیه… داداش ما چند روز پیش عقد کردیم.. شوکت پرید سمت منو یقه امو گرفتو داشت خفه ام میکرد حتی شهنازم هم نتونست اونو از من جدا کنه! چندتا سرباز اومدن و مارو جدا کردن به سرفه افتادم و نفسم در نمی اومد…شوکت گفت : ببین ناصر اگه آبجیمو ناراحت کنی با من طرفی زنده ات نمیزارم حالا که بدون اجازه من عقدش کردی خیال نکن بی *** و کارو به همه رفیقام میگم چشم ازت برندارن، دو تا سرباز اونو گرفته بودن منو شهنازم داشتم از اونجا میرفتیم اما اون هنوز داشت هوار میکشید و با داد و بیداد منو تهدید میکردکه اگه آبجیش یه تار موش کم‌بشه یا اشک از چشمش بیاد منو زنده نمیزاره…


شهناز سیبیلو
پارت 118


باز خداروشکر کردم که شوکت توی زندون بود فقط باید دخیل میبیستم تا من و فرشته از اونجا دور نشده بودیم ازاد نشه.. شهناز دستی به سیبیلاش کشید و گفت الهی بمیرم داداشم چه قدر غیرتی شد میدونم همه ی ناراحتیش برای این بود که واسم ارزوها داشت دلش میخواست هفت شبانه روز برام جشن بگیره .. گفتم آخی حیف بیرون نبود.. هر چند قبلش منو زنده نمیزاشت.. شهناز همین طور که سوار ماشین میشد با ناز گفت: خب داداش بزرگتره برام آرزوها داشت .. توی دلم گفتم جز من شاید اقاجونم اگه زنده بود شاید می اومد خواستگاریت..گفتم‌خب شهناز جون الان اون زمینه کجاست؟ دوره نزدیکه؟ شهناز گفت: سمت زادگاه بابا حشمته.. از همون‌محضر داره که دوست بابام بود ادرس دقیقش رو گرفتم.. اما قبلش یه کار دیگه دارم باید انجام بدم.. گفتم : چی ؟ گفت: انگار یادت رفته باید بریم وسایل فرشته رو از خونه اشون برداریم.. آب دهنمو قورت دادم و گفت: شهناز جون بی خیال شو جون عزیزت مگه فری چی داره چهارتا لباس کهنه خودمون میریم براش از تاناکورا میگیریم دیگه! شهناز اخمی کرد و گفت: بی خود من اصلا میخوام برم در خونه اشون ببینم چی میخوان بگن.و بعد رفتیم دم خونه دو تا بوق زد پسر عفت در خونه رو باز کرد گفتیم برو فرشته رو صدا بزن بیاد .. همون وقت عفت فضول دوید دم درو گفت: اقا ناصر خانمت بعد از شما زد بیرون .. شهناز زودتر از من گفت: چی؟ با اجازه ی کی کجا رفته؟ من که دیدم شهناز انقدر عصبانی شده گفتم اروم‌شهناز جون‌چیزی نشده که حتما رفته خریدی چیزی برمیگرده! شهناز گفت نمیتونست تا اومدن ما صبر کنه! تازه با اون انفاقی که دم محضر افتاد صلاح نیست تنها جایی بره ما مسئولشیم.. دیگه چیزی نگفتم .. رفتیم داخل خونه عفت گفتم شهناز جون مثل مادرشوهرا حرف میزنی ها؟ شهناز یه چشم غره بهش به عفت

1403/06/16 08:00

رفت و گفت: دهنتو ببند فضول  من نصف سن تو دارم  چی میگی.. عفت که رنگش از رخش پریده بود گفت نه منظورم این نبود… همون وقت در خونه محکم زده شد و درو باز کردم دیدم فاطی دراز دوسته فرشته اس.. گفتم فاطی تو اینجا چی کار داری؟ گفت: بدو ناصر دم نونوایی اسکندر فرشته رو دیده دعوا به پا شده.. شهناز گفت اون بی همه چیز چی کار داره به زن شوهر دار گفتم نکنه دشتش به فرشته خورده باشه یا اونو زده باشه به خدا خون اش رو میریزم


شهناز سیبیلو
پارت 119

شهناز سریع تر از من دوید از خونه بیرون و من و فاطی هم دویدیم پشت سرش و‌عفت و دوتا پسراش هم پشت سر ما دویدن.. از خونه تا نونوایی راهی نبود و کوچه هم باریک بود برای هم با ماشین نرفتیم و همین طوری مثل قطار دنبال هم دویدیم.. شهناز گفت: این اصغرو پسرش زیادی پر رو شدن امروز چند تا عضوشون گچ گرفته میشه.. همین که رسیدیم به نونوایی، دیدم یه عده دور نونوایی جمع شدن، فهمیدیم فرشته اونجاست سریع خودمونو رسوندیم فقط میخواستیم اسکندرو ببینیم تا به حسابش برسیم اما با دیدن اسکندر توی وضعی که بود همه سر جامون خشکمون زد اسکندر وسط خیابون افتاده بود  ننه فخری هم نشسته بود روی شکمشو داشت اونو با سبد نونی کی دستش بود میزد اسکندرم داشت گریه میکردو میگفت ولم کن .. اما ننه فخری ول کن نبود شهناز که با دیدن اون صحنه خنده اش گرفته بود سر جاش ایستاده بود و دیدم فرشته یه کوشه داره گریه میکنه.. پسرای عفت فضول به من گفتن ناصر خان این اسکندره و اونا هم هجوم بردن طرفش..رفتم پیش فرشته گفتم:چی شده فری جون حالت خوبه؟فرشته گفت : اره تورو خدا ننه فخری رو جدا کن از اسکندر من اومده بودم برای ناهار چیزی بخرم دم نونوایی اسکندرو دیدم تا منو دید زد زیر گریه و گفت: در حقش بد کردم همون وقت ننه فخری از راه رسید و اجازه نداد بگم چی شده و‌شروع کرد به زدنش آبرومون رفت ..من که دلم خنک شده بود دلم میخواست بیشتر کتک بخوره گفتم ولش کن خودشون با هم کنار میان بیا بریم خونه، دشهناز ننه فخری رو از روی اسکندر بلند کرد و به اسکندر گفت: ببین بچه حواستو جمع کن دیگه چند کیلومتریه فرشته نبینمت وگرنه مثل ننه فخری با زنبیل نمیزنمت من بدتر از اونم… اسکندر بلند شد و‌ با گریه گفت به بابام میگم و دوید رفت..ما هم برگشتیم سمت خونه.. شهناز شروع کرد به دعوا کردن با فرشته .. و گفت: میخواستم تنها بریم برای زمین اما این دختره رو نمیتونیم اینجا تنها بزاریم پس بریم خونه ناهار بخوریم و بعدم بریم.. من که از خدا خواسته بودم کلی استقبال کردم و اینطوری شد که بعد از خوردن ناهار هر سه نفر سوار ماشین شدیم و به سمت محل

1403/06/16 08:00

زادگاه پدری شهناز راه افتادیم، من و‌شهناز جلو نشستیم و‌فرشته هم صندلی پشتی نشست و بعد از سه ساعت به جایی که قرار بود رسیدیم


شهناز سیبیلو
پارت 120

البته جایی که رسیدیم یه بیابون بود که همه اش  دوتا الونک گلی و‌یه جوی اب بود .. دور و اطرافمو نگاه کردم و گفتم : شهناز هی زادگاه بابام‌، زادگاه بابام میکردی منظورت اینجا بود؟ والا اینجا فکر نکنم کسی زندگی میکرده که تازه بچه ام زایده باشه خداوکیلی بابات اینجارو از کجا پیدا کرد اصلا اینجا فکر نکنم توی نقشه او باشه. بیاییم بریم تا یه ماری گرگی چیزی بهمون حمله نکرده! شهناز اخم هاشو توی هم کشید و گفت؛ چه قدر غر میزنی ناصر ! خب زمانی که بابام به دنیا اومد اینجا بوده اون وقتا ادم اینجا زندگی میکرد.. پدربزرگم کوچ نشین بوده یه فصلی از سال اینجا اومده بود که بابام به دنیا اومد خب اینجا هم میشه زادگاهش دیگه! همون وقتم پدربزرگم یه قسمتی از زمین های اینجارو به بابام هدیه داده.. خنده ام گرفت گفتم چه پدر بزرگ دست و دل باز داشتی ! توی بیابون برهوت زنش زاییده احتمالا همین جایی که ننه جونت نشیمن گاهشو گذاشته زور زده حشمت خانو به دنیا اورده رو بابات با انگشت سند زده براش.. فرشته بهم چشم غره رفت که دیگه چیزی نگم ، شهنازم که عصبانی شده بود انگار خودشم توقع چنین جایی رو نداشت گفت: ناصر خفه شو خودمم اعصابم خورده! برای اینجا کلی نقشه داشتم هم سهم تورو بدم هم داداشمو ازادش کنم.. گفتم: حشمت خان خدابیامرزم گشت و گشت چی واسه ی تو ارث گذاشت ها! حالا کجا به یاد این تیکه بیابون افتاده بود که تو وصیتش برات گذاشت! شهناز گفت: صبر کن ببینم اصلا کدوم‌زمینه! گفتم چه فرقی داره شهناز اینجا همه اش زمین خاکیه هر جاشو دوست داری انتخاب کن ، بعد رو به فرشته کردم و گفتم: فری تو هم یه تیکه انتخاب کن به نامت بزنیم.. فرشته که حوصله نداشت و ضد حال خورده بود جوابی نداد و برگشت توی ماشین.. شهناز هم اون تیکه برگه که مشخص میشد یه قسمتیش به نامشه رو دستش گرفته بود و دنبال زمینش میگشت .. منم که دیگه کلا نا امید شده بودم و همه ی ارزوهام به باد رفته بود نشستم روی زمین و با یه تیکه چوب خشک روی زمین  چه خاکی بر سرم کنم رو روی خاک مینوشتم…شهناز گفت فهمیدم کدوم زمینه منه..گفتم خب خداروشکر حالا بیا سوار شو بریم ببیتیم چه خاکی به سرمون باید بریزیم…سوار ماشین شدیم شهناز گفت صبر کن بابد ببینیم چی به چیه و‌ به سمت شهر حرکت نکرد و به جهت دیگه رفت گفتم کجا میری ؟ گفت: باید این اطراف بلاخره یه نفر باشه با آبادی یه چیزی که ازش پرس و جو کنیم..

1403/06/16 08:00

صدف:
شهناز سیبیلو
پارت 121


گفتم شهناز جون اون داداشت که گردنش همین روزا بالا داره بی خیال شو بیا برگردیم حالا گیرم یکی هم پیدا کردی میخوایی چی بپرسی که مثلا اینجا بیابون‌متری چند! شهناز جوابی ندادپاشو روی گاز گذاشت.. یه کمی جلو رفتیم رسیدیم به یه ابادی و یه پاسگاه.. گفتم نمیشد ننه جونت اینجا دردش بکیره! لااقل چهارتا خونه و ادمیزاد و دارو درخت بود ! شهناز یه گوشه پارک کرد ما هم پیاده شدیم، فرشته رفت سمت یه درخت زیر سایه اش توی چمنا نشست و من و‌ شهناز هم رفتیم سمت پاسگاه.. دم درش که رسیدیم یه سریاز ایستاده بود گفتم: سلام خسته نباشی داداش یه سوال داشتیم؟ زمینای اون قسمت بالای روستا که دو تا الونک‌داخلشه مشتری نداره؟ شهناز اروم گفت: دیونه مگه اومدی مشاور املاک! سرباز یه نگاه به سر تا پای من انداخت و گفت: شما؟ گفتم: چاکر شما اقا ناصر هستم.. سرباز یه نگاه به شهناز انداخت و گفت: ایشون چه نسبتی باهاتون دارن؟ هناز گفت: خانمشم تازه ازدواج کردیم.. سرباز به نگاه به فرشته انداخت و گفت : اون خانم که اونجا نشسته با شماست؟ گفتم بله.. گفت اون چه نسبتی باهاتون دارن؟ گفتم داداش اونم زنمه چه خبره مگه اومدیم ثبت احوال هی ایشون کیه نسبت میپرسی! گفت هر کی میاد اینجا باید مشخصاتش رو اعلام کنه .. گفتم بله اینجا انقدر جمعیت زیاده یهو گم میشیم یا زیر دست و پا ی جمعیت له میشیم باید بدونن کی هستیم حتما.. حالاجواب منو میدی داداش؟گفت: واسه چی میپرسی؟ کارت چیه؟ اصلا اینجا تو آبادیه علی اباد چی کار داری ؟ گفتم: استغفرا.. اقا اصلا جناب سروان کجاست ؟ گفت: داخله ، باهاش چی کار داری؟! شهناز عصبانی شد و صداشو برد بالا و گفت:تو کشیکتو بده به این کارها کاری نداشته باش.. همون وقت یه مرد سن و‌سال دار که معلوم بود سروان هست سرش رو از داخل پاسگاه اورد بیرون و گفت محمودی چه خبره؟ گفتم جناب سروان خسته نباشید یه عرضی داشتیم؟ گفت بیاد داخل.. من و فرشته رفتیم داخل محمودی صدام زد و گفت اقا ناصر یه سوال ؟ گفتم بفرما؟ گفت: چی کار کردی دو تا دوتا زن تونستی بگیری ؟ گفتم فضولیش به تو نیومده بچه.. و وارد پاسگاه شدیم.. جناب سروان رو که توی اتاقش دیدم رفتم و سلام کردم و گفتم: جناب سروان ما اومدیم راجع به زمین های بالای روستا ازتون سوال کنیم اطلاعی دارید چه طوره  چه قیمته؟ جناب سروان هم سر تا پامون رو زیر نظر گرفت و گفت: شما؟


شهناز سیبیلو
پارت 122



شهناز سریع گفت: من‌شهناز قنجری هستم خانم اقا ناصر .. و دستشو سمت من اشاره داد.. سروان گفت: خب شما با اون تیکه زمین چی کار دارین؟کامل بگید وگرنه خودم انقدر سوال جواب

1403/06/16 08:01

مبکنم تا بفهمم به من میگن سروان شجاعی.. من که ماتم برده بود اروم‌ دستی به سرم کشیدم و‌به شهناز گفتم: شهناز این زمین معلومه دردسر برامون داره پولی که نصیبمون نشد بپا حبس نکشیم به خاطرش.. اصلا مونده بودم یه سوال در مورد یه تیکه زمین توی یه بیابون انقدر  سروانو مشکوک کنه داشتم کم‌کم میترسیدم.. گفتم: جناب سروان به جان خودت ما مشکلی نداریم میخواید شناسنامه هامونو بیاریم؟ شجاعی گفت: به اون قسمتش هم میرسیم اما الان بگید ببینم قیمت زمین چرا میپرسین؟ به شما چه اصلا؟ میخواید بخرید؟ من با لکنت گفتم: نه به جان شما مگه مغز خر خوردیم بخریم اصلا کی این بیابون زمین میخره ما میخواستیم بفروشیم اما اگه چشم شما گرفتتش که من و شهناز این قطعه زمین رو بهتون هدیه میدیم .. مگه نه شهناز؟ فقط اگه اجازه بدین ما بریم اون یکی خانمم بیرونه تنهاست نگران میشه! شجاعی گفت عه پس همدستم دارید.. بعد سرش رو بیرون برد و به سرباز گفت: محمودی اون یکی متهم رو بیار داخل.. منو شهناز هر دو بهم نگاه کردیم وگفتیم : متهم!؟ من از ترس به خودم میلرزیدم و به شهناز نزدیک شدم و گفتم شهناز جون داداشت یه کاری کن! ما به خاطر تو اومدیم! شهناز گفت: جناب سروان مگه ما جرمی کردیم!یعنی یه قیمت گرفتن از زمینمون جرمه.. سروان شجاعی صداشو‌بلند کرد و گفت: بله جرمه سوال و کنجکاوی راجع به اون زمین جرمه.. فرشته هم اومد داخل اتاق و زد زیر گریه و گفت: آقای سروان من بی گناهم‌من فقط همراهشون بودم از کار این دوتا خبر ندارم!شهناز یه چشم غره به فرشته انداخت و منم اروم گفتم: فرشته ساکت شو چی میگی! جناب سروان گفت: همیشه بین متهمین یه نفر زود بقیه رو او میده.. حالا تا نفرستادمتون بازداشتگاه بگید چرا برگشتین؟البته چیز جدیدی نیست گناهکار همیشه به صحنه ی جرم برمیگرده.. من یکی زدم توی سرم و‌گفتم یا امام هشتم ! جناب سروان جون عزیزت بزار ما بریم هر چی بوده زیر سر حشمت خان هست نه ما ! ای حشمت خان خودتم مثل پسرت  شوکت تو کار قتل و غارت بودی مارو هم توی دردسر انداختی! سروان گفت: حشمت کیه؟ سر دستتونه! گفتم بله البته از اون دنیا !


شهناز سیبیلو
پارت 123

گفت: منو سر کار گذاشتین! گفتم نه به  پیر و پیغمبر! ما کاره ای نیستیم! هر چی هست زیر سر اون‌شوکته که این داستانو توی سر ما انداخت اصلا اون گفت اونجارو بکنیم.. شهناز گفت خفه شو ناصر چی میکی!چرا چرت و پرت میگی!دهن اون فرشته رو هم ببند.. سروان گفت:شوکت کی هست کجاست؟ گفتم شوکت داداش سهنازه الان زندونه .. سروا گفت:به به پس رئیس باند گیر افتاده .. محمودی بیا اینارو بنداز تو بازداشت تا به شهر خبر بدم .. من

1403/06/16 08:01