رمان های جدید

611 عضو

دوست داشتم اگه خدا خواست کسی رو تو مسیر زندگیم قرار بده یه همچین شخصیتی داشته باشه..خدا فرهادو سر راهم قرار داد..ولی دلش با من نبود..


هق هق کرد و صورتشو به شونه م فشار داد..
- من به فرهاد گفته بودم مثل برادرم دوستش دارم..حتما تو رو یکی دو روز بعد از اینکه با هم حرف زدیم دیده و چون هنوز داغ بوده اون حرفا رو بهت زده..مطمئنم الان همه چیزو فراموش کرده..

اروم خودشو کشید عقب..اشکاشو پاک کرد..
-- مگه میشه دلی؟..عشق به همین اسونی از دل ادم بیرون نمیره..
-عشق یکطرفه زود از بین میره..می دونی چرا؟..


منتظر نگام کرد..
با لبخند کمرنگی جوابشو دادم: چون مهری از طرف مقابلش نمی بینه که بخواد به این عشق دلگرم باشه..اگه دو نفر متقابلا عاشق هم باشن دلشون همیشه با همه و این گرما با هر بار شعله کشیدن عشقشون گرمتر میشه..
ولی وقتی یکی گرم باشه و یکی سرد بالاخره یکی از اونها بر دیگری چیره میشه..یا می زنه و طرف هم عاشقش میشه..یا اینکه نه..اونی هم که عاشق شده پشیمون میشه..براش سخته ولی..به زمان نیاز داره..
حالا هم اگه فرهاد از من سردی ببینه مطمئن باش عشقشو فراموش می کنه..


سرشو زیر انداخت..با دستمال تو دستش ور می رفت..
-- ولی اگه دل تو رو هم گرم کرد چی؟..خودت گفتی دو تا احتمال داره..مگه میشه از مردی مثل فرهاد گذشت؟..

-اگه عاشقش نباشی می گذری..
--اگه عاشقش شدی چی؟..

خندیدم..
-نمیشم..
-- چرا نشی؟..

دستمو گذاشتم رو سینه م با شیطنت اروم گفتم: چون یه مرد ِ مغرور ِ کله شق ِ خودخواه ِ یه دنده ی از خود متشکر تو این دل وامونده م جا خشک کرده هیچ رقمه هم بیرون برو نیست..یعنی عمرا اگه بیرونش کنم..

مات و مبهوت زل زد تو چشمام..لبخند اروم اروم مهمون لباش شد..با تعجب جلوی دهنشو گرفت..
ریز گفت: نـــــه..

خندیدم..
-اینبار دیگه آرههههههه..
-- بگو جون پری..
- وا دروغم چیه؟..به قول جنابعالی، دلی اتیش پاره ی زبون دراز بالاخره دلشو باخت..


با لبخند دستمو گرفت..با خوشحالی گفت: وای دلی طرف کیه؟..باید دیدنی باشه..اینجور که تو ازش تعریف کردی و صفتای جانانه بهش نسبت دادی مطمئنم ادم خاصی ِ..
-اوه اوه خاص چه جورم..
-- جونم در اومد بگو کیه دیگه..
- نمی شناسیش..


عین لاستیک پنچر شد..
--جدا؟..پس ندیدمش؟..خب یه روز قرار بذار منم..
یه دفعه چشماش گشاد شد و دهنش باز موند..از اون طرف لبخند رو لبای منم پررنگ تر شد..
مات و مبهوت گفت: نکنه..نکنه همونو میگی؟!..
با خنده گفتم: کدوم؟..

زد به بازوم..
-اره؟!..همون یارو بداخلاق جذابه تو کشتی؟!..که وسط حرفامون سر رسید دستتو کشید و به زور با خودش برد..

-- نه بابا کجا به زور؟.. از خدام بود باور کن....
خندیدم..پری هم خندید..
- اِ..پس

1400/05/20 19:10

خودشه..آرشام بود اسمش اره؟..گفتی مهندس ِ..
-- بله جناب مهندس آرشام تهرانی..صاحب همین ویلا..
- تو گلوت گیر نکنه دختر عجب لقمه ی چرب و چیلی هم برداشتی..

با شیطنت ابرومو انداختم بالا و پشت چشم نازک کردم..
- نترس واسه جویدنش دندونای تیزی دارم..تو گلوم نمی مونه..

-- مثل همیشه از جواب در نمی مونی..یه مرد مغرور و بداخلاق با یه دختر شیطون و زبون دراز..اوه اوه چه اعجوبه ای از اب در بیاین شماااااا..
- چشم حسودا از دَم کــــور..
-- هوی منم؟..
- مگه تو حسودی؟..


دمق شد..آه کشید و گفت: نه ..هیچ وقت به زندگی بهترین دوستم حسودی نمی کنم..ارزومه خوشبخت بشی..ولی کی خوشبختی قسمت من میشه؟..

دستمو انداختم دور شونه ش..
-خیلی زود..نگران نباش..خب داشتی می گفتی..از فرهاد بگو..چرا نگرانش بودی؟..

دوباره ترسو نگرانی نشست تو چشماش..
-- اون روز خبر نداشتم کیومرث برام به پا گذاشته و اون امارمو دقیقه به دقیقه بهش گزارش می کنه..طرف حتی از من وفرهاد که تو رستوران بودیم عکسم انداخته بود..
وقتی اومد خونمون مامان گفت با دوستش داره میره بیرون و زود برمی گرده..از همون اول دیدم کیومرث اخم کرده ..ولی به روی خودم نیاوردم..ولی همین که مامان رفت بیرون برزخی شد و صداشو انداخت پس کله ش که اون پسره کدوم خریه که داشتی باهاش ل ا س می زدی؟..

خلاصه حرفایی بهم زد که فقط لایقه خودش و جد و ابادش بود..عاشق فرهاد بودم..نمی تونستم تحمل کنم بهش اونطور فحش بده..
منم بلند شدم و جلوش وایسادم..هر چی از دهنم در اومد گفتم و تهشم فهمید من فرهادو می خوام..وقتی دو تا سیلی ازش خوردم ویه لگد تو پهلوم زد گفت داغشو به دلم میذاره..گفت هنوز به من حال ندادی رفتی تو بغل یکی دیگه؟..
حرفایی زد که شرمم میشه حتی واسه تو بگم..واسه اینکه مامان وقتی برگشت نفهمه اینجا چه خبر بوده رفتم حموم و پهلومو با اب گرم ماساژ دادم..درد داشتم ولی طاقت اوردم..اومدم بیرون و به بهونه ی سردرد یه مسکن خوردم خوابیدم..

همون شب بابا گفت بلیط گرفته واسه کیش..بریم یه مدت اب و هوا عوض کنیم..اون مارصفت هم سریع زنگ می زنه به بابام و میگه من هم تو کیش کار دارم پس باهاتون همسفر میشم..نمی دونی وقتی کنارمه چقدر زجر می کشم..
روز قبلش بهم گفته بود یکی از دوستای نزدیکش یه مهمونی تو کشتی ترتیب داده و جلوی بابام ازم خواست باهاش برم..بهونه اوردم و گفتم رو اب باشم حالم بد میشه ولی از بس اصرار کرد و خودشو جلوی بابام به موش مردگی زد اونم اجازه داد برم و وقتی هم بابام اجازه بده دیگه حرفی نمیشه زد..
مامان قبلش یه قرص بهم داد که اونجا حالم بد نشه..می دونی که رو کشتی باشم حالت تهوع بهم دست میده..


-اره یادمه..بهم

1400/05/20 19:10

گفته بودی..
--ولی کی بود که گوش کنه؟..منم از ترس اون عکسا باید می گفتم چشم..مخالفت می کردم ولی اخرش مجبورم کردن..اون شب حالم خوش نبود اونم پیله کرده بود که چرا با دوستاش خوب برخورد نمی کنم..بعدشم که تو رو دیدم..
ولی بالاخره طاقت نیاوردم و اون شب حالم بد شد..اصلا تو حال خودم نبودم..همه ش یه گوشه رو صندلی افتاده بودم و سرم رو میز بود و چشمام بسته..
اون قرص یه جورایی خواب اورم بود..بهتر اینجوری قیافه ی نحسشو نمی دیدم..کاری هم بهم نداشت و با دخترای تو مهمونی یکی از یکی جلف تر ل ا س می زد..

برگشتیم تهران و الانم که اینجام..من شماره ی فرهادو ندارم..ولی وقتی گفتی زنگ می زنی خاموشه ترس افتاد تو دلم..


با نگرانی دستامو مشت کردم..
- نمی دونم والا..من از تو بدترم..خیلی نگرانشم..اون کیومرثی که تو ازش میگی و من چندباری دیدمش ازش بعید نیست کاری کرده باشه..ولی گفتی با میزبان اون مهمونی..یعنی شایان اشناست؟..

-- شایان؟!...........کمی فکرکرد..سرشو تکون داد........... اره اره..اسمش همین بود..کیومرث ورد زبونش این بود که این مهمونی ِ جناب شایان بزرگه..

-باشه من یه کاریش می کنم..فک کنم بتونم پیداش کنم..البته به کمک یه نفر..
مشتاقانه نگام کرد..
-- جون پری؟!..اون کیه؟!..

-صبر کن بعد بهت خبر میدم..راستی..شماره ی منو که داری..شماره ی فرهاد رو هم میگم سیو کن تو گوشیت..یه وقت شاید به درد خورد..
--باشه باشه..بگو سیو کنم..


شماره رو گفتم..
تو سرم یه فکرایی داشتم..کیومرث دوست شایان بود..آرشام هم شایان و دوست و رفیقاشو حتما خیلی خوب می شناسه..
یعنی کمکم می کنه فرهاد و پیدا کنم؟..

حتما تو این یکی دو روزه سر و کله ی شایان و ارسلان هم پیدا میشه..باید هر چه زودتر دست بجنبونم وگرنه دیر ِ..

بعد از رفتن پری همه ش به این فکر می کردم که چطوری به آرشام بگم؟..
خدا خدا می کردم کمکم کنه..

****************************
در بزنم؟..نزنم؟..لابد تا الان بیدار شده..اره خب 2 ساعت گذشته..
بالاخره دلمو یکی کردم و در زدم..جواب نداد..دستمو اوردم بالا تا دومی رو هم بزنم که صداش باعث شد دستم رو هوا بمونه..

--بیا تو..
دستمو اوردم پایین و گذاشتم رو دستگیره..درو باز کردم..به داخل اتاقش سرک کشیدم..رو تخت دیدمش..دراز کشیده بود ولی چشماش باز بود..آروم رفتم تو و درو بستم..همونجا وایسادم..

حرکتی نکرد..حتی نگامم نمی کرد..همونطور که قدمامو کوتاه به طرفش برمی داشتم گفتم:میشه چند دقیقه با هم صحبت کنیم؟..

سرشو برگردوند و نگام کرد..کمی به طرفم نیمخیز شد و جدی گفت: واسه همین اومدی اینجا؟..
سرمو تکون دادم..

خواست رو تخت بشینه که اخماش جمع شد..آه کوتاهی کشید و دستشو گذاشت رو گردنش..
-- در رابطه

1400/05/20 19:10

با چه موضوعی؟..
-مفصله..وقتشو داری؟..
سرشو به نشونه ی مثبت تکون داد..ولی اخماش جمع تر شد..دستشو به گردنش فشار می داد..


-چیزی شده؟..
نگاهشو که انداخته بود رو تخت کشید اورد سمت پاهام و اوردش بالا تا توی چشمام نگه داشت..
یه قدم رفتم جلو..با 2 قدم دیگه می رسیدم کنار تختش..ولی همونجا وایسادم..
-درد می کنه؟..

خیره تو چشمام گفت:به نظرت طبیعی نیست؟..وقتی یکی مثل من شب برای نجات جون یه دختر شیرجه بزنه تو آب و از قضا همون شب باد شدیدی شروع به وزیدن کنه طبیعتا عضلاتش نمی گیره؟..

لبخند زدم..می خواست تیکه بندازه ولی نمی دونست رو من کارایی نداره..
-اِ..یعنی توی این چند روزم همینطور بودی؟..
--تا حدودی..
-پس چرا من نفهمیدم؟..
جوابمو نداد و نگاهشو از روم برداشت..

خواستم موضوعه فرهادو پیش بکشم که موبایلش زنگ خورد..رو میز کنار تختش بود..خواست کج شه برش داره که من چون نزدیک تر بودم از روی میز برداشتم و گرفتم جلوش..زل زد تو چشمام و گوشی رو از دستم گرفت..

به روش لبخند پاشیدم..همونطور که نگاهش به من بود جواب داد..ولی نمی دونم کی پشت خط بود که اخم کرد و نگاهشو به رو به رو دوخت..


-- بگو می شنوم...........کجا؟..........چند نفر؟.............اره همینکارو بکن...........امشب یه سر می زنم...........مراقب همه چیز باش به بچه ها هم سفارش کن....................


گوشی رو از کنار گوشش اورد پایین و تماس رو قطع کرد..صورتش سرخ شده بود..مرتب نفس عمیق می کشید..چهره ش داد می زد که عصبانیه..
اما از چی و از کی؟..

یه بلوز استین کوتاه دودی تنش بود..تو خونه ضخیم نمی پوشید ولی بیرون اکثرا لباساش پاییزه بود..و یه شلوار جین مشکی..
رنگای تیره جذاب ترش می کرد..ولی چی می شد یه کمم واسه تنوع از رنگای شاد استفاده می کرد؟..
واقعا دلیل این کارشو نمی فهمم..

دکمه های بلوزشو از سمت یقه 3 تاشو تا پایین باز کرد..انگار گرمش شده بود..
لب تخت نشست..دستاشو کنارش تکیه داد..دست راستشو اورد بالا و به گردنش کشید..

خواستم لب باز کنم و حرفمو بزنم که جمله ش متعجبم کرد..
همونطور که دستش رو گردنش بود نگام کرد و گفت: تو ماساژ بلدی؟..
-من؟!..واسه چی؟!..
-- فقط جوابمو بده..

مکث کردم..
-یه کم، نه زیاد..
سرشو اروم تکون داد..
-- همونم خوبه..
با تعجب نگاش کردم که گفت :پس چرا معطلی؟..
-چکار کنم؟!..


به گردن و شونه هاش اشاره کرد..
فهمیدم منظورش چیه..چهره ش از درد جمع شده بود..
- ولی من اینکاره نیستم..
-- گفتی که بلدی..
-اره اما خب، نه زیاد..
-- شروع کن..
-اما آخه نمـ ..
-- دلارام..


همچین اسممو با تشر صدا زد که تو جام خشکم زد..نگاهمو نرم از چشماش به سمت پایین کشیدم..رو قفسه ی سینه ش..عضله های محکم و ورزیده ش به وضوح مشخص

1400/05/20 19:10

بود..

نگاهم خیلی کوتاه رو سینه ی ستبرش موند و بعد با هیجان تو چشماش خیره موندم..
یعنی چی آخه؟!..
برم ماساژش بدم؟!..
جونم در میاد که..
دستم بهش بخوره..واویلااااا..

-آخه..من..خب این همه ادم تو این ویلاست بگو یکی دیگه بیاد..حتما از منم واردترن..
--زمانی که میگم تو باید انجامش بدی یعنی اگه بهترین ماساژور شهر هم بیاد اینجا فقط و فقط تو باید اینکارو بکنی..پس بی حرف کارتو انجام بده..

به قدری جدی حرفشو بهم زد که نتونستم لام تا کام حرف بزنم..دوست داشتم برم جلو و همون کاری که ازم خواست رو انجام بدم ولی پاهام چسبیده بود به زمین..

دو دل بودم..نه اینکه نخوام..ولی چرا الان؟!..
من که همینجوریش بی تابش شدم به بهونه ی این دوری کار دست خودم میدم..دیگه هرکی رو نشناسم خودمو که خوب می شناسم..

به خودم که اومدم لبای خشک شده از هیجانم رو با زبون تر کردم..با تردید رفتم طرفش..جلوش وایسادم..نمی دونستم باید چکار کنم..حواسم جمع دو تا چشم سیاه شده بود و مونده بودم چه خاکی تو سرم بریزم..

د ِ اخه می مردی نمی گفتی بلدی ماساژ بدی؟!..
اصلا من تا حالا توعمرم کی رو ماساژ دادم؟!..
اره خب مادر خدابیامرزمو..وقتی قلنجش می گرفت به من می گفت کمرشو بمالم..ولی اون مشت و مال کجا و این کجا؟!..


--پس چرا وایسادی منو نگاه می کنی؟..
- نمی دونم چجوری شروع کنم..

نفسشو عمیق داد بیرون..سرشو تکون داد و دستاشو گذاشت لب تخت..
--برو پشتم ..

اروم رفتم رو تخت..پشتش رو زانوهام نشستم..دستامو اوردم بالا..نرسیده به شونه هاش رو هوا نگه داشتم..انگشتام می لرزید..یخ ِ یخ بود..نه اصلا سِر شده بودن..چند بار مشتشون کردم..

خواستم دستمو ببرم جلو بذارم رو شونه ش که نفهمیدم کی دکمه هاشو باز کرده بود که با یه حرکت بلوزشو از تن درآورد..
یه زیرپوش جذب استین حلقه ای مشکی تنش بود..پشت سرش خشک شدم..به حالت قبل برگشت..منتهی اینبار دستاشو کمی عقب تر گذاشته بود و گردنشو به عقب کج کرده بود..

منتظر بود شروع کنم..ولی قلبی که با شتاب تو سینه م می زد و دستایی که از سرمای هیجان یخ بسته بود..بهم اجازه نمی داد..


بالاخره دستامو با تردید گذاشتم رو شونه هاش..حرکت ندادم..چند تا نفس عمیق و کوتاه کشیدم..بوی عطرش دیوونه کننده ست..
دستمو به نرمی از روی زیرپوش به شونه و قسمت پایین گردنش کشیدم..بیشتر شبیه به نوازش بود تا ماساژ..

اگه همینجوری ادامه بدم سه سوت دستم پیشش رو میشه..سعی کردم اروم باشم..سخت بود ولی باید بتونم..

دستمو با فشار نسبی روی عضله های سفت و محکمش کشیدم..عین سنگ می مونه..
اخه مگه میشه اینو ماساژ داد؟!..دستم درد گرفت..
یا من کم جونم یا عضله های آرشام زیادی سفته..


گرم کارم

1400/05/20 19:10

بودم و دیگه خبری از سردی دستام نبود..داغ ِ داغ بودم..بدجــــور..نگاهمو کشیدم بالا ..

نگاهمون تو هم قفل شد..یه اینه ی قد درست رو به رومون بود که خبر نداشتم آرشام از کی تا حالا از تو همون اینه منو زیر نظر گرفته..
محو حرکات و صورتم شده بود..دستای منم خود به خود رو عضلاتش کشیده می شدن..فک می کردم پشت گردنشو که فشار بدم از درد ناله ش در میاد ولی هیچی نگفت..حتی اخماشم جمع نشد..فقط منو نگاه می کرد..


- به نظرم چند دقیقه تو وان آب گرم دراز بکشی بهتر میشی..
-- اماده ش کن..
با تعجب گفتم: چی رو؟!..
-- وان آب گرم..
- چرا من؟..یادتون رفته ؟..من دیگه خدمتکار نیستم..
-- رو حساب خدمتکار بودن یا نبودنت اینو نگفتم..محض کمک که می تونی..
- فقط کمک..
سرشو تکون داد..نفسمو فوت کردم بیرون و شونه مو انداختم بالا..
-خیلی خب باشه..الان اماده ش می کنم..


از رو تخت اومدم پایین و رفتم سمت حموم..وان رو براش پر از آب کردم..گرم و ل* ذ *ت بخش..
کارم که تموم شد برگشتم سمت در حموم که برم بیرون دیدم تو درگاه دست به سینه تکیه شو داده به دیوار و داره نگام می کنه..

و از همه بدتر اینکه همون زیرپوش ِ ناقابل رو هم از تنش در اورده بود..طپش قلبم بالای هزار می زد..خواستم نگاش نکنم..سرمو تقریبا انداختم پایین و خواستم از کنارش رد شم که انگشتای قوی و مردونه ش دور مچم پیچ خورد..نگهم داشت..سرمو بلند کردم..تو چشماش خیره شدم..تعجبه زیادم رو تو چشمام خوند..


-- کجا؟..
- اب گرمو برات اماده کردم..
-- دیدم..
-پس چی؟..

خواستم مچمو از حصار انگشتاش ازاد کنم ولی نذاشت..
-- عادت داری کارتو نیمه کاره رها کنی؟..
-کدوم کار؟!..


دستمو کشید برد تو و در حمومو بست..مردم و زنده شدم تا دستمو ول کرد..رو به روم وایساد..درست پشت به در..
خیز برداشتم که از کنارش رد شم برم سمت در ولی سینه به سینه م ایستاد و راهمو سد کرد..با حرص گفتم: بکش کنار ببینم..
بی حرف پشت به در وایساده بود و نمیذاشت رد شم..

بازوشو هُل دادم..
- برو کنار..می خوام برم بیرون..
-- خیلی خب میری بیرون..منتهی بعد از اتمام کارت..
- نمی خوام..اصلا من بلد نیستم ماساژ بدم..برو کنار بذار رد شم..


بازوهامو تو چنگ گرفت..تکونم داد و تقریبا منو چسبوند به خودش..با حرصی که تو صداش به وضوح دیده می شد نگاه نافذشو دوخت تو چشمام و با پوزخند گفت: که بلد نیستی؟..اگه تجربه ش نمی کردم می گفتم داری راست میگی..

تقلا کردم..
- همون که شنیدی..من ماساژ دادن بلد نیستم..تو هم نمی تونی نگهم داری..
دست چپشو حلقه کرد دور کمرم و دست راستشو فرو کرد تو موهام..سرمو به عقب کشید..صورتشو مماس با صورتم قرار داد..
--خیلی مطمئن حرف می زنی..
-ولم کن..چرا منو اوردی اینجا؟..
--

1400/05/20 19:10

خودت چی فکر می کنی؟..


لحنش ه* و* س آلود نبود..یه جورایی حس می کردم همه ی حرفاشو داره جدی بهم می زنه..
- هر فکری که می کنم به خودم مربوطه..رد شو کنار..


حلقه ی دستش تنگ تر و فشار دست راستش تو موهام بیشتر شد..نمی کشید..فقط محکم نگهشون داشته بود..
نفسای داغ و ملتهب آرشام گونه م رو به اتیش کشید.. حرارت نفسای منم کم از آرشام نبود..ولی حس می کردم تموم وجودش مثل کوره ای از اتیش می مونه که جسم منو به راحتی درون خودش ذوب می کنه..

دقیقا همین حس رو داشتم..حرارتی که حالا بدون پوشش حسش می کردم..با اینکه لباس تنم بود ولی گرمای بدن آرشام به قدری بود که همون هم برای به اتیش کشیدن همه ی وجودم کافی بود..


اب دهنمو قورت دادم..
-چی می خوای؟..چرا نگهم داشتی؟..
-- می ترسی؟..
- نه..چرا بترسم؟..
-- پس چرا می خوای فرار کنی؟..
- فرار نکردم..فقط جای من اینجا نیست..
-- و جای تو کجاست؟..
-بیرون از اینجا..
-- ولی من میگم همینجاست..
-نیست..ولم کن..
-- می دونستی تا به الان کسی جرات نکرده رو حرف من حرف بزنه؟..
- و خودت گفتی من اولین کسی هستم که جرات کردم جلوت وایسم..


لباشو اورد زیر گوشم..زمزمه کرد: این همه جرات..تو وجوده یه دختر؟..
خدایا نفساش چرا انقدر داغه؟..یه کم دیگه بمونم نرم میشم دیگه بیرون رفتنم با پاهای خودم نیست..
- جای تعجب داره؟..
--برای من اره..

- بذار برم بیرون..اگه یکی بفهمه بد میشه..
--پس دردت اینه..
-درد من خیلی چیزاست..به کسی ربطی نداره..

سرشو کشید عقب و نگام کرد..
-- حس نمی کنی که باید به من بگی؟..
-ابدا؟..
--چرا؟..
-گردنت خوب شد؟..


از سوالی که بی هوا ازش پرسیدم جا خورد..کم کم اخماشو کشید تو هم..
-- خیلی دوست داری این بحثو عوض کنی؟..
- هیچ بحثی وجود نداره..
-- پس کارتو ادامه بده..
- چه کاری؟..
--ماساژ..

نالیدم: گفتم که بلد نیستم..داری خفه م می کنی..دستتو بردار..
-- نترس خفه نمی شی..من قبلا ماساژور داشتم..ولی کار تو رو هم یه جورایی تایید می کنم..
با تمسخر گفتم: چیه نکنه می خوای استخدامم کنی؟..
-- اتفاقا فکر خوبیه..نه به نظرم عالیه..

ابروهام از فرط تعجب خود به خود بالا رفت ..
خودمو کشیدم عقب و گفتم:شتر در خواب بیند پنبه دانه..برو عقب خیالات برت نداره..

پوزخند زد..همونطور که منو محکم بین بازوهاش گرفته بود عقب عقب رفت..منو هم دنبال خودش کشید..دستشو برد پشت و خواست در حمومو قفل کنه ..دستمو از زیر بغلش رد کردم تا به کلید برسونم و نذارم قفلش کنه ..ولی اون فرزتر از این حرفا بود.. درو قفل کرد..کلیدشو برداشت و سریع گذاشت تو جیب شلوارش و اون لبخند کج خواستنیش مهمون لباش شد..

نگاهش یه جورایی بدجنس شد..
-- یه شتری نشونت بدم که خودت حض کنی گربه ی وحشی..در ضمن

1400/05/20 19:10

چرا تو خواب؟..تو بیداری هم میشه دید..نه تنها فقط من، هر دومون با هم می بینیم..
-عمرا..
-- صبر کن و ببین..

از روی ناچاری نالیدم: یعنی اگه ماساژت بدم حل ِ؟..
-- تا حدودی شاید..


ولم کرد ولی دستمو گرفت..رفت سمت وان..حالا که در قفل بود نباید تحریکش کنم..اون موقع خیالم راحت بود یه جوری در میرم حالا که کلید تو جیبش ِ چه غلطی بکنم؟..

وای اگه کسی صدامونو تو حموم شنیده باشه چی میگه؟..
مخصوصا جیغ و دادای منو..
خاک بر سرت کنن دلارام که ته مونده ی ابروت هم به باد رفت..


یه دست تو اب زد ..صاف جلوم وایساد و گفت: عوضش کن..سرد شده..
دستمومحکم از تو دستش کشیدم بیرون و دست به سینه گفتم: به من چه..خودت می خوای بشینی پس خودتم عوضش کن..

خواست بیاد طرفم و درهمون حال گفت: اگه خیلی دلت می خواد تو رو هم با خودم می برم..

با حرص نگاش کردم..این چرا همچین می کنه؟..
انگار هیچ رقمه نمیشه باهاش کوتاه اومد..


با اخم درپوش وانو برداشتم..وان که خالی شد درپوشو گذاشتم و پرش کردم..با اخم و تخم وانو پر از اب کردم و کشیدم عقب..

بدون هیچ حرفی نشست ..یا بهتره بگم لم داد و دستاشو گذاشت لب وان..سرشو تکیه داد و چشماشو بست..منتظر بود ماساژش بدم..

نگام بین چشمای بسته ش و جیب شلوارش در حرکت بود..
چشم بسته گفت: فکر فرارو از سرت بنداز بیرون..


عجب رویی داشت..خیلی خب..حالا که خودتم دلت ماساژ می خواد همچین مشت و مالت بدم که سالهای سال وقتی اسم ماساژ و ماساژور به گوشت خورد با وحشت ازش یاد کنی..


رفتم و بالا سرش وایسادم..اخه یکی نیست بهش بگه من کیه تو میشم که ازم توقع داری اینجا..تو حموم..تنها باهات باشم و از قضا ماساژتم بدم..چرا انقدر زورمیگه؟..قُد و لجباز ِ..هر کار بخواد می کنه..هر دستوری هم صادر می کنه طرف بی چون و چرا باید انجام بده..
اگه داشتمش..اگه بهش تعلق داشتم..اونوقت همچین با احساس ماساژش می دادم که کیف کنه..ولی نه الان که تموم کارام یا از روی اجباره یا در همه حال باید معذب باشم..


بدون اینکه نرم کننده بزنم رو پوستش همونطور خشک شروع کردم به ماساژ دادن..اینبار دستم مستقیم با بدنش در تماس بود..
خدایا من می دونم قصدش از این کارا چیه..د ِ می خواد منو با این کاراش بکشــــــه..همین الانه که پس بیافتم..چرا با این قلب وامونده م از این معامله ها می کنی؟..


دندون گذاشتم سر جیگرم و پا گذاشتم رو قلبم و همچین گردن و شونه ش رو فشار دادم که دست خودم درد گرفت چه برسه به گردن اون..
ولی فقط اخماش رفت تو هم و صداش در نیومد..اره می دونم زیادی مغروری..ولی همینم حالتو جا میاره..

تند تند به عضله هاش فشار می اوردم و تقریبا داشتم له و لَوَردش می کردم..خودم به نفس

1400/05/20 19:10

نفس افتادم ولی اون هیچی نمی گفت..دریغ از یه آه که از سر درد بکشه..


-- این عضله ها به همین راحتی زیر اون پنجه های ظریف خُرد نمیشن..پس بیخودی تلاش نکن..
حرکت دستام شل شد..به جای اینکه دردش بگیره به روم میاره..
حقته بهت بگم خون آشام..
اخی خیلی وقته بهش نگفتم..


فرصتو مناسب دیدم حرف فرهادو پیش بکشم..
انگار حالش خوبه..مرتب داره بهم تیکه میندازه..

- میشه در مورد همون موضوعی که می خواستم باهات در میون بذارم حرف بزنیم؟..
چشماشو باز کرد..نگاهشو به رو به رو دوخت..منم از کنار تموم حواسم بهش بود..تقریبا نوک انگشتامو می کشیدم به شونه و گردنش..

--می شنوم..
- دوستم پری..همونی که امروز اومده بود اینجا..
--خب..
- نامزد داره..کیومرث..یکی از دوستای شایان ِ..می شناسیش؟..

مکث کرد..
--کیومرث نامزد همین دوستته؟..
-متاسفانه اره..
--چرا متاسفانه؟..
-چون ادم نرمالی نیست..بیچاره پری هم دوستش نداره.. و هم مجبوره تحملش کنه..
--چرا؟..
-- بماند..فقط اینو می دونم کیومرث مردی نیست که بشه تو زندگی بهش تکیه کرد..یه ادم ب *و* ا*ل* ه *و* س و خوش گذرون که بی پروا هر کار دلش بخواد می کنه..و برای اینکه پری رو به تصاحب خودش در بیاره دست به عمل وحشتناکی زده..


صورتشو به ارومی برگردوند سمتم..نگاهمون تو هم قفل شد..چند لحظه بهم خیره موند..
-- یعنی چی؟..کیومرث چکار کرده؟..
- پس می شناسیش؟..
--خب معلومه..من هر کسی رو که یه ربطی به شایان داشته باشه می شناسم..


لبخند زدم..
-پس عالی شد..

1400/05/20 19:10

مشکوک نگام کرد..هیچی نگفت..فقط همون نگاه برام بس بود تا بگم: اخه می دونی چیه؟..فرهاد و پری اتفاقی همو تو بیمارستان می بینن..وقتی که پری رفته عیادتت دوستش..فرهاد پری رو می رسونه ولی بین راه میگه که می خواد در مورد من باهاش حرف بزنه..به پیشنهاد پری میرن رستوران ..تموم مدت کیومرث یکی رو گذاشته بوده که امار لحظه به لحظه ی پری رو بهش بده..اون بیچاره هم خبر نداشته..
وقتی کیومرث می بینتش حرفای بدی بهش می زنه..در صورتی که پری بی گناه بوده..اون به خاطر من همراه فرهاد رفته بود..فرهاد هم رفتار معقولی داشته..
بعد از اینکه کیومرث پری رو می زنه تهدیدش می کنه که داغ فرهادو به دلش میذاره..از اون موقع به بعد خبری از فرهاد نیست..
راستش هم من نگرانشم هم پری..هر چی هم بهش زنگ می زنم..خاموشه..


با دقت به حرفام گوش می کرد..
--کیومرث گفته داغشو به دل دوستت میذاره؟..چرا؟..مگه چیزی بینشون بوده؟..
-نه..یعنی از طرف فرهاد نه..ولی پری..

لبخندم پررنگ شد..خودش منظورمو فهمید ..
سرشو تکون داد و با اخم گفت:اینا به من چه ربطی داره؟..
-خب می دونی؟..من پیش خودم گفتم تو شایان رو می شناسی..حتما کیومرثو هم که دوست شایان ِ می شناسی..واسه همین..گفتم شاید بدونی کیومرث با فرهاد چکار کرده..

-- کارای کیومرث به من ربطی نداره ..
اخم ملایمی نشست رو پیشونیم..
-گفتم تو شاید بتونی کمکمون کنی تا پیداش کنیم..می ترسم اون عوضی بلایی سرش اورده باشه..


تکیه ش رو از وان برداشت و کامل برگشت طرفم..
کنار وان زانو زدم و دستمو به لبه ش گرفتم..

--برات مهمه؟..
- معلومه که مهمه..هم من و هم پری..نمی دونی وقتی شنیدم چه حالی شدم..
لباشو به روی هم فشرد..
--چه حالی شدی؟..
- نگرانشم..فرهاد بنده خدا این وسط بی گناهه..
-- و گناهکار کیه؟..
- کیومرث..
--از کجا می دونی کار اونه؟..شاید خونه ش باشه..یا حتی می تونه رفته باشه مسافرت..
- پس چرا گوشیش خاموشه؟..چرا خبری ازش نیست؟..حتی اون بیمارستانی که توش کار می کنه؟..
-- مگه امار اونم داری؟..
- پری بهم گفت..


با ژست خاصی که دلمو بی تابه خودش می کرد دست به سینه تکیه ش روبه کناره ی وان داد و به حالت نیمرخ برگشت و نگام کرد..پوزخند زد و با لحنی که درش بیزاری موج می زد گفت: این یارو دکتره..عجب مهره ی ماری داره که دخترا در به در عاشقش میشن؟..معلومه اینکاره ست..

اخم کردم..
- اصلا اینجوری که میگی نیست..فرهاد هم اقاست هم با شخصیت..دخترا هم عاشقش نشدن فقط پری این حسو بهش داره..

به ارومی با یه خیز اومد سمتم و آرنجشو به لب وان تکیه زد..جدی زل زد تو چشمام وگفت: فقط پری؟..

اب دهنمو قورت دادم..نمی تونستم برم عقب..نگاهش مجذوبم کرده بود..
-پس کی؟..
-- شاید تو..
-

1400/05/20 19:11

من؟..مثل اینکه یادت رفته ..من بارها گفتم فرهادو مثل برادرم می دونم..
--ولی تو جلو چشم اون مثل خواهرش نیستی..
- حالا هر چی..مجبوره فراموش کنه..
-- و اگه نخواد..
-بایــد فراموش کنه..
-- مگه نمیگی اقا و متشخصه؟..پس واسه چی ردش می کنی؟..
سکوت کردم..خیره شدم تو چشماش..سکوتمو که دید گفت: چرا جواب نمیدی؟..زن یه ادم متشخص شدن مگه ارزوی هر دختری نیست؟..
-چرا..ولی نه من..
-- پس ارزوی تو چیه؟..
- من هیچ ارزویی ندارم..ارزویی که تحقق پیدا نکنه رویاست..رویا هم همون رویا بمونه بهتره..
-- اگه روزی خواستی ازدواج کنی چی؟..بازم میگی تمومش یه رویاست؟..


قلبم داشت از جاش کنده می شد..اینا چیه می پرسه؟..نمیگه من بی جنبه م پس میافتم؟..
- فعلا که قصدشو ندارم..قصدشو پیدا کردم اونوقت در موردش فکر می کنم..اگرم خیلی اصرار داری می خوای در مورد فرهاد بیشتر فکر کنم؟..

و با شیطنت ابرومو انداختم بالا و یه لبخند مکش مرگ و ما تحویلش دادم..
اخمش غلیظ تر شد ..فک منقبض شده شو روی هم محکمتر فشار داد..

-- تو اینکارو بکن.. ببین بعدش من باهات چکار می کنم..
- مثلا چکار می کنی؟..
-- امتحانش برات مجانی تموم میشه..ولی تاوانش خیلی سنگینه..


لبخندم اروم اروم محو شد..چرا انقدر جدی حرف می زنه؟..داشتم سر به سرش میذاشتم..

تک سرفه کردم..
- من سر حرفم هستم..اصلا کاری به این حرفا ندارم..کمکمون می کنی؟..
چند لحظه هیچی نگفت..نفس عمیق کشید..به حالت اولش برگشت..

به حالت تمسخر گفت: به خاطر عشقی که دوستت بهش داره یا علاقه ی خواهرانه ی تو؟..
منم لبامو با مسخرگی کج کردم و گفتم: تو فک کن هر دو..


نگام کرد..همون لبخند کج نشست رو لباش..خب درست بخند نترس چشمت نمی کنم..حالا اگرم کردم کارش به یه اسپند می کشه دیگه..
ببین چجوری ادمو عُقده ای می کنه ها..در حسرت به لبخند باید بسوزم و بسازم..


--پیدا کردنش برای من کاری نداره..منتهی یه شرط داره..
- چه شرطی؟..

مکث کرد..
--اگه زنده بود و تحویلت دادم..باید کاری کنی فکر تو رو برای همیشه از سرش بیرون کنه.. وگرنه کار نیمه تموم کیومرث رو خودم تموم می کنم..

جدی بود..
خواستم بپرسم چرا ولی ترسیدم بزنه زیر همه چیز و هیچ کمکی نکنه..
- خب باشه..باهاش حرف می زنم..
-- همینکارو بکن..قانعش کن که خودشو بکشه کنار..

- پری فرهادو دوست داره..لیاقت همو دارن..اگه بشه یه جوری کیومرثو از پری دور کنیم و این نامزدی بهم بخوره پری می تونه به فرهاد نزدیک بشه و..اونوقت شاید یه اتفاقایی این وسط افتاد..

سرشو تکون داد..
-- آتو گیر اوردن از کیومرث کار چندان مشکلی نیست..فقط ظاهرشه که نشون میده ادم سرسختیه..ولی به راحتی میشه از دور خارجش کرد..هر ادمی یه نقطه ضعفی داره..

- ولی

1400/05/20 19:11

کیومرث از پری عکس داره..به هوای اونا پری رو نگه داشته و می خواد به زور عقدش کنه..
--که اینطور..مشکلی نیست..

لبخند زدم..نتونستم جلوی ذوق زدگیم رو بگیرم..
- راست میگی؟..یعنی کمک می کنی پیداش کنیم؟..واااااااای مرسی آرشام..

دستامو با خوشحالی زدم به هم..اصلا حواسم به این نبود که آرشام با یه نگاه خاص خیره شده بهم و حرکاتمو زیرنظر داره..
به خودم که اومدم متوجه نگاهش شدم..لبخندم اروم اروم کمرنگ شد..


خیلی وقت بود که دیگه ماساژش نمی دادم..همون وقتی که در مورد فرهاد صحبت کردیم کشید کنار..
از تو وان بلند شد..فک کردم می خواد بیاد بیرون..رفتم حوله رو از رو جالباسی که به دیوار نصب بود برداشتم و گرفتم جلوش..نگرفت..ترسیدم سرما بخوره..مخصوصا حالا که گردنش هم گرفته بود..خودم انداختم رو شونه ها ش..از وان اومده بود بیرون..

دستمو اوردم پایین..بین راه گرفتش..جفت دستامو گرفت..با تعجب نگاش کردم تا بفهمم چرا اینکارو می کنه؟..ولی نگاهش همونطور خاص به من خیره مونده بود..محو اون چشما و اون نگاه که برام تازگی داشت بودم..

نفهمیدم چطوری پشتم چسبید به دیوار..کار آرشام بود..دیوار کاشی کاری شده ی حموم واقعا سرد بود..ولی من از درون داغ بودم..
رو به روم ایستاد..صورتشو به قدری به صورتم نزدیک کرد که چشم تو چشم همو نگاه می کردیم ..اونم از همون فاصله ی کم..


زمزمه کرد:شایان و ارسلان پس فردا راه میافتن..تاخیرشون به خاطر وضعیت شایان ِ..
- مگه شایان چی شده؟..
-- بعدا بهت میگم..مسئله ی مهم اینه که چیزی تا اجرای نقشه مون نمونده..

دستاشو گذاشت رو بازوم..و دست راستشو روی بازوم حرکت داد..
--باید خودتو اماده کنی..کل نقشه رو فرداشب مرور می کنیم..بخش های مهم و حتی جزئی که هنوز در موردشون بهت چیزی نگفتم..

سرمو تکون دادم..ترسم به نگرانی تبدیل شده بود..نگران از نبودن آرشام..این مدت پیشم بود..تنها نبودم..و از همه مهمتر حسی که بهش دارم..
از نگام فهمید که حالم گرفته ست..


فاصله شو کمتر کرد..حوله رو شونه ش بود..سرشو خم کرد و زیر گوشم اروم گفت:همه چیز طبق نقشه پیش میره..
با بغض گفتم: خدا کنه..وگرنه من..
--هیسسسس..هیچی نمیشه..اینو من دارم بهت میگم..
- ای کاش یه راه دیگه پیدا می کردی..یکی دیگه جای من می رفت..چه می دونم هر چیزی به غیر از اینکه من برم بین یه مشت ادم پست وعوضی..

-- فکر می کنی هیچ کدوم از اینا به فکر خودم نرسیده؟..ولی تو بهتر از هر *** دیگه ای می تونی از پسش بر بیای.. چون براش هدف داری..این بهت انگیزه میده که عقب نکشی..درضمن شایان اونقدرا *** نیست که اون مدارک رو بذاره دم دست تا هر کسیو که می خوام بفرستم سر وقتشون و اونا رو از چنگش در

1400/05/20 19:11

بیاره..

- پس من چطوری می تونم؟..من که نه بلدم از خودم دفاع کنم و نه تجربه ی اینکارا رو دارم..
-- می تونی..اگه ترس به خودت راه بدی همه ی تلاشمون به هدر میره..
-نمی ترسم..چون می دونم کنترلم می کنی..ولی نگرانم..اگه تو یه فرصت کارشو بکنه چی؟..اگه مست کنه؟..اگه تو یه خلوت گیرم بیاره؟..اگه همون شب اول منو بی حیثیت کنه چی؟..من....

کنار صورتم تشر زد: بس کن دلارام..


ساکت شدم..ولی نمی دونم از چی بود..از ترسی که با گفتن تک تک جمله هام نشست تو دلم و یا از تشری که آرشام بهم زد و این شد بهونه ای واسه شکستن سد اشکام..و قطره قطره رو صورتم نشستن..

-به خدا نمی تونم..با بد کسایی طرفم..اول که قصد انتقام داشتم کله م باد داشت حالیم نبود..بعد که دیدم چه ادم گرگ صفتیه فهمیدم تنهایی از پسش بر نمیام..برای همین ازت کمک خواستم..ولی حالا که پای عمل اومده وسط نه از انتقام می ترسم نه از اینکه اون اشغال رو به سزای عملش برسونم..همه ی هراس و نگرانیم از اینه که روح و جسمم توسط اون شایان و یا حتی ارسلان ِ بی شرف به کثافت کشیده بشه..می ترسم نتونم جلوشونو بگیرم..


به هق هق افتادم..دستامو ناخداگاه اوردم بالا و گذاشتم روشونه هاش..از روی حوله فشار دادم..گونه ی ملتهبش رو به صورت خیس از اشکم چسبوند..صورت اونم از اشکای من خیس شد..بازوهای مردونه ش دورم احاطه شد..دستشو تو موهام فرو برد..سرمو گذاشت رو سینه ش..وبا همون حرکت به راحتی صدای کوبش قلبش رو شنیدم..به قدری بلند که انگار بیرون از سینه ش ضربان داشت..
صدای تپش قلب خودمم به راحتی می شنیدم..هر دو در هم امیخته شدند..
دوست داشتم تو اغوشش حل بشم..
دستای ظریفمو دور کمرش حلقه کردم..سرشو روی شونه م گذاشت..


-- ولی راهیه که باید تا تهش بریم..تنها نیستی که این اتفاقا بخواد برات بیافته..اره می دونم..از شایان هیچ کاری بعید نیست..ولی من ادمای خودمو اونجا میذارم..کل اون خونه زیر نظرمه..شنود و ردیاب بهت میدم..

منو محکم به سینه ش فشار داد..زیر گوشم با لحن خشنی گفت: کسی حق نداره اذیتت کنه..مطمئن باش نمیذارم این اتفاق بیافته..

صدای هق هقم بلندتر شد..اینکه آرشامو داشتم برام دنیایی ارزش داشت..ولی ای کاش پیشم بود..خیلی جلوی خودمو گرفتم که اینو بهش نگم..اما نتونستم..
قفسه ی سینه ش از اشکای من خیس شده بود..

- نمیشه تو هم اونجا باشی؟..
-- نه..امکانش یه درصد هم نیست..وقتی تو رو به زور از اینجا ببرن اونوقت من چطور می تونم پامو بذارم تو ویلای شایان؟..

راست میگه..اینجوری هم نمیشه..
پس من چکار کنم؟..این نگرانی دست از سرم بر نمیداره..


انقدرتو همون حالت موندیم تا چشمه ی اشکم خشک شد..هق هقام ریز شده بود..از اغوشش

1400/05/20 19:11

اومدم بیرون..اخماش تو هم بود..شونه هامو گرفت..

--هنوزم می خوای بدونی کی اون شب پرتت کرد تو اب؟..
-خب معلومه..پیداش کردی؟!..
-- برو حاضر شو..
- واسه چی؟!
-- حاضر شو می فهمی..می خوام ببرمت پیشش..
- اما..مگه کجاست؟!..
-- دور نیست..


از تو جیبش کلیدو در اورد..درو باز کرد..رفت بیرون..منم پشت سرش رفتم..رفت سمت کمدش..بدون اینکه برگرده و به من نگاه کنه در حالی که به لباسای تو کمدش دست می کشید تا یکی رو انتخاب کنه گفت: تو که هنوز اینجایی..

به خودم اومدم..
-الان حاضر میشم..
-- پایین منتظرم..

تند رفتم تو اتاقم..همونطور که داشتم دکمه های مانتومو می بستم به این فکر می کردم که اون ادم کیه؟..همونی که پرتم کرد تو اب..
وای..دل تو دلم نبود هر چه زودتر اینو بفهم..


از تو اینه به خودم نگاه کردم..دکمه هامو بستم..به قفسه ی سینه م دست کشیدم..یاد آرشام و ..وقتی منو کشید تو بغلش افتادم..ناخداگاه لبخند دلنشینی نشست رو لبام..با همون لبخند شالمو انداختم رو سرم ..یه چشمک بامزه از تو اینه به خودم زدم..

یعنی داره میشه؟!..
همون چیزی که می خواستم؟!..
خدایا یعنی شدنیه؟!..
وای اگه بشه چی میشـــــه؟!..
صداش هنوزم تو سرم تکرار می شد..صدایی که خشونت درونش موج می زد.. ولی برای من مملو از آرامش بود..چون می تونستم احساس رو درونش درک کنم..قلبم اینو می فهمید..
(کسی حق نداره اذیتت کنه..مطمئن باش نمیذارم این اتفاق بیافته..)

مخلصتم در بست خدا جــــون..
کاری کن دلش نرمتر بشه..جوری که بهم بفهمونه چی تو دلش می گذره..
نفسمو آه مانند بیرون دادم..
از اتاق رفتم بیرون..

**************************
«آرشام»

جلوی در آهنی انبار ایستادم..
رو به نگهبان غریدم: بقیه کجا گم و گور شدن؟..
با نگاهی از سر ترس جوابم رو داد:قربان جایی نرفتن همینجان..طرف زیادی کولی بازی راه انداخته بود بچه ها بردنش ته انبار..
-باهاش که کاری نکردین؟..
-- نه قربان..شما دستور دادین کاری باهاش نداشته باشیم..ولی بد جفتک میندازه..


برگشتم..نگاهش کردم..ترسیده بود..اینو خیلی راحت از نگاهش خوندم..وحشت از مکان و موقعیتی که درش بود..و این اضطراب در حرکاتش مشهود بود..دستاش رو به خاطر سردی هوا درهم مشت کرده بود و گاهی نگاهش و از روی من به اطراف می چرخاند..

-نترس اینجا کسی به تو کار نداره..
کنارم ایستاد..
--نمی ترسم..منتهی خیلی تاریکه..سردمم هست..
دستش و گرفتم..نگاهم کرد..در اتاقک رو باز کردم..بردمش تو..با کنجکاوی به دیوارهای ریخته شده ی اتاقک خیره شد..

-همینجا بمون ..تا وقتی هم نگفتم بیرون نمیای..فهمیدی؟..
با ترس نگاهشو تو چشمام دوخت..
-- نه تو رو خدا..منو تنها اینجا ول نکن..
- یکی رو می فرستم دنبالت..گفتم که نترس اینجا

1400/05/20 19:11

برای تو امن ِ..
-- من کاری به امن بودنش ندارم..دست خودم که نیست..اصلا اینجا کجاست منو اوردی؟..پس اونی که منوانداخته تو اب ..

جمله ش رو قطع کردم..
- می تونی به من اعتماد کنی؟..
زل زد تو چشمام..خاکستر چشماش توی اون نور کم درخشش خاصی داشت..
--بحث این حرفا نیست من..
- فقط جواب منو بده..می تونی اعتماد کنی یا نه؟..

بعد از مکث کوتاهی سرش و تکان داد..تو درگاه اتاقک ایستادم..به طرفم اومد ولی بین راه ایستاد..
- پس همینجا بمون تا خبرت کنم..زیاد طول نمی کشه..
لبهاش ازهم باز شد ولی قبل از اینکه صداش و بشنوم درو بستم..بیشتر از این نمی تونستم لفتش بدم..الان وقتش نبود..

از راهروی تنگ و تاریک گذشتم..به قسمتی رسیدم که کارتون های خالی با فاصله روی هم کنار دیوار چیده شده بودند..از بینشون رد شدم..

- کجاست؟..
--اونطرف قربان..خیلی جیغ و داد می کنه..
با خشم از همون فاصله بهش نگاه کردم..هار شده کثافت..

- همه رو صدا کن..نمی خوام کسی تو انبار باشه..
--چشم قربان..
-درضمن خودت وایسا جلو اتاقک و مراقب باش کسی نره تو..غیر از این بشه دودش تو چشم خودت میره..
--چشم آقا خاطرتون جمع حواسم شیش دونگ بهش هست..
- بهت زنگ می زنم میگم کی بیاریش..دستت بهش بخوره روزگارت سیاهه حشمت..هیچ حرفی ام بهش نمی زنی..با احترام میاریش پیش من ..گرفتی چی گفتم؟..
-- اطاعت قربان..حالیمه..

با رفتن بچه ها انبار خلوت شد..همه ی لامپا رو خاموش کردم به جز یکی از اونها که نور بیشتری داشت و درست توی دیوار کار شده بود..دقیقا پشت سرم..و اون مقابل من به صندلی بسته شده بود..به خاطر جهتی که نور می تابید و من جلوی اون ایستاده بودم قادر به شناسایی چهره م نبود..

صدای قدم هام رو شنید..سرشو بلند کرد..نور چشماشو زد..نگاهشو از روی من برداشت..چشماشو باز کرد..

داد زد: تو دیگه کدوم خری هستی؟..چی می خوای از من؟..
- تو بگو شیدا صدر..تو از من چی می خوای؟..

صدامو شناخت..از جلوی نور کنار رفتم..نور مستقیم اذیتش می کرد..نمی تونست سرشو بلند کنه..اون تو قسمتی از تاریکی قرار داشت و این نور باعث ازارش می شد..

--من جونتو می خوام..همه ی زندگیتو..همه ی هست و نیستتو کثافت..
پوزخند زدم..به طرفش رفتم..کنارش ایستادم..سرشو کج کرد و خواست نگاهم کنه که موهاش و از روی شال تو چنگ گرفتم و کشیدم..صدای ناله ش بلند شد..
-خواستی چیو ازم بگیری؟..این غلطا به تو نیومده..هنوز اینو نمی دونی؟..


نالید: این فقط واسه شروع بود..هنوز کارم باهات تموم نشده..
-ببند دهنتو .. عینهو پدر کفتارصفتتی..
-- حق نداری به پدرم توهین کنی اشغال..کفتارصفت تویی وهمه ی دور و بریات..آرشام اومدم که نابودت کنم..گفته بودم هر ادمی یه نقطه ضعفی

1400/05/20 19:11

داره..

موهاش و محکمتر کشیدم..جیغ زد..
- ولی من نقطه ضعف دست هیچ *** نمیدم..تو که واسه من هیچی هم به حساب نمیای..
--هرجور می خوای فکر کن..ولی من دست بردار نیستم..من مثل اون دخترایی که سرشون کلاه گذاشتی نیستم پست فطرت..من بلدم حقمو ازت بگیرم..

-ببند دهنتو..
و صدای سیلی محکمی که فضای مسکوت انبار رو پر کرد..موهاش و رها کردم..نفس زنان شماره گرفتم..
--بله قربان..
-بیارش..
-- چشم قربان..


به طرفش رفتم..گوشه ی لبش پاره شده بود..ردی از خون تا زیر چونه ش به چشم می خورد..
- هر بلایی که به سرت اوردم حقت بود..برات کم گذاشتم..اگه تو هم مثل قبلیا واسه یه چیز کشیده می شدی سمتم بیشتر طولش می دادم..حالا که چی؟..هار شدی می خوای پاچه کیو بگیری؟..

-- کار از پاچه و این حرفا گذشته..اره هار شدم..مراقب خودت و اون خانم کوچولوت باش..واسه ش خوابای خوبی دیدم..میخوام اتیشش بزنم..اینبار باهاش کاری می کنم که داغش به دل خیلیا بمونه..مخصوصا تو..

پوزخند زد..
با خشم فریاد کشیدم و سیلی دوم و تو صورتش خوابوندم..به قدری شدتش زیاد بود که همراه صندلی پرت شد رو زمین..

صدای دلارام رو شنیدم..برگشتم..از لابه لای کارتون ها رد شد و به طرفم اومد..کنارم ایستاد..با تعجب به شیدا نگاه کرد..

به حشمت اشاره کردم..شیدا رو به حالت اولش برگردوند..جای انگشتام به روی گونه ش مونده بود..از گوشه ی لبش خون زیادی جاری شد..نگاه مملو از نفرتش به سمت دلارام کشیده شد..

-حشمت بازش کن..
--ولی آقا..
-مگه خوب نگشتیش؟..
--چرا قربان..یه چاقو ضامن دار تو کیفش بود..دیگه چیزی نداشت..
- لباساشو چی؟..
-- گشتم قربان..
-پس بازش کن..هیچ غلطی نمی تونه بکنه..
--چشم اقا..


دستاشو باز کرد..شیدا از روی صندلی بلند شد..چشم از دلارام نمی گرفت..تعجب تو چشمای دلارام هر لحظه بیشتر می شد..
زمزمه کرد: تو منو انداختی تو آب؟!..


شیدا خندید..خنده ش عصبی بود که به قهقهه تبدیل شد..با فاصله رو به روش ایستاد..
-- وای چقد تو باهوشی دختر..پس چی فک کردی؟..اومدن به اون مهمونی کار چندان سختی نبود..فقط برام کلی خرج برداشت..همه ی اون دردسرا رو کشیدم واس خاطره اینکه تو رو سر به نیست کنم..خودم پرتت کردم..با همین دستام..

دستاشو اورد بالا و جلوی صورت دلارام تکان داد..
خنده ش قطع شد..اخم کرد و وحشیانه فریاد کشید: ولی تو سگ جون تر از این حرفایی..توی کثافت الان باید زیر خروارها خاک باشی ولی حالا..

به طرف دلارام حمله کرد..سد راهش شدم..به سینه م مشت زد..دستاشو گرفتم..تلاش کرد تا ازادشون کنه ولی مچ هر دو دستش میان مشت های گره کرده ی من در حال خُرد شدن بود..

--ول کن عوضی..
هولش دادم عقب..به پشت نقش زمین شد..دلارام به بازوم چنگ

1400/05/20 19:11

زد..اخمام در اثر کار شیدا تو هم رفت..

نفس زنان نگاهش کردم..ترسیده بود..زیر لب زمزمه کرد: چرا ..چرا اون کارو با من کرد؟..
درخشش اشک رو تو چشماش دیدم..هیچی نگفتم..فقط نگاهش کردم..قطره اشکی از گوشه ی چشمش چکید..به شیدا نگاه کرد..

از روی زمین بلند شد..با نفرت به ما دو نفر نگاه می کرد..
دلارام قدمی به جلو برداشت..
-- ولی من با تو کاری نداشتم..نفرتت از من به خاطر چیه؟..
-دلارام بیا کنار..

برگشت و نگام کرد..
- بذار بهم بگه..مگه میشه یکی بخواد الکی کسی رو بکشه؟..
- این دختر دیوونه ست..برگرد اینجا..

صدای قهقهه ی شیدا بلند شد..
-- اره راست میگه..من یه دیوونه م..از ادم دیوونه هم باید ترسید..چون هر کاری ازش بر میاد..هر کاری..
-- چرا خواستی منو بکشی؟..
-- تو یه وسیله ای *** جون..هنوز خودت نفهمیدی؟..

صدای دلارام می لرزید..
--وسیله؟..چرا من؟..
شیدا مستانه خندید و با دست به من اشاره کرد..

-- اینجا وایساده..چرا از خودش نمی پرسی؟..به تو یکی که باید راستشو بگه..مهندس آرشام تهرانی صاحب اون همه دم و دستگاه و تشکیلات بالاخره دم به تله داد..بعد از نه نفر اونم..

-- خفه شو شیـــدا..
با سر به حشمت اشاره کردم..دستای شیدا رو از پشت گرفت و نگهش داشت..شیدا تقلا می کرد..

دست دلارام و گرفتم..
--بیا بریم..
- نه بذار باهاش حرف بزنم..
-- گفتم بریم..دیگه هم حرف نزن..
- ولی من نمیام..باید..
فریاد زدم: دلارام..
ساکت شد..با بغض نگام کرد..

شیدا _ اون نمی دونه اره؟..بهش نگفتی؟..نکنه اونم مثل بقیه برات حکم یه وسیله رو داره؟..از تو هیچ کاری بعید نیست.. من به همین اسونی ساکت نمیشینم..اون بیرون منتظرم باش..دیر یا زود میام سر وقتت..تو نمی تونی منو اینجا نگه داری..نمی تونــــی..


از در انبار اومدیم بیرون..
دستشو کشیدم..بردمش سمت ماشین..
تو خودش بود..

**************************
«دلارام»

خدایا یعنی منظور شیدا از اون حرفا چی بود؟..چرا گفت بعد از نفر نهم؟..یعنی چی منم یه وسیله م؟..خدایا دارم دیوونه میشم..

--ذهنتو با حرفای بیخود شیدا درگیر نکن..اون تو فکر انتقامه..
- چرا انتقام؟..چرا از من؟..

نگام کرد و باز به جاده خیره شد..چند لحظه چیزی نگفت..
-- از تو نه..از من..
- اگه می خواد از تو انتقام بگیره چرا منو هدف قرار داده؟..
--دختره ی *** خیالات برش داشته ..

- پس چرا اینا رو بهش نمیگی؟..اگه تهدیداشو عملی کرد چی؟..
-- نگران نباش..با تو کاری نداره..از این به بعد می دونم چکار کنم..
- منظور من به خودم نبود..اگه تو رو..


ساکت شدم..داشتم زیاده روی می کردم..
آرشام یه گوشه نگه داشت..تو اتوبان بودیم..
کامل برگشت طرفم..با استرس انگشتامو تو هم فشار می دادم و گوشه ی لبمو می جویدم..

-- اگه منو چی؟..
-هیچی..
--

1400/05/20 19:11

بگو..ادامه ی حرفتو بزن..
-هیچی..فقط نگرانم همین..
-- گفتم که دیگه به تو کاری نداره..
- منم گفتم که..
--بگو..
-- چی بگم؟..اگه یه وقت..یه وقت خدایی نکرده..خواست بلایی سر ِ..جفتمون بیاره چی؟..


با زدن این حرف محکمتر گوشه ی لبمو گزیدم و سرمو انداختم پایین..نوک انگشتام بس که سرد بود گِزگِز می کرد..

از گوشه ی چشم نگاش کردم..همون لبخند کج و رو لباش داشت..بعد از امشب و اتفاقات تو حموم احساس می کردم بهش نزدیک تر شدم..حس می کردم می تونم رفتارای ضد و نقیضشو ندید بگیرم..

می تونم حس کنم اونم به من بی میل نیست..ولی داره فرار می کنه..اره این حس در من قوی تره که آرشام داره از یه چیزی فرار می کنه..این رفتارها و این نگاه ها..حتما به خاطر همینه..

ماشین و به حرکت در اورد..
-- من کارمو بلدم..
- حتما اونم بلده..
-- تو از کجا می دونی؟..
- من نمی دونم..ولی احتمال میدم..شیدایی که امشب دیدم زمین تا اسمون با اون شیدای افاده ای وسیریشی که تو ویلا یه مدت مونده بود فرق داشت..
-- فعلا که تو دستای من اسیر ِ..کاری ازش ساخته نیست..
- اگه فرار کرد چی؟..
-- نمی تونه..همچین شهامتی رو نداره..
-بدجور تهدید کرد..
-- توجه نکن..
-مگه میشه؟..
--میشه..
-می خوای باهاش چیکار کنی؟..
-- فعلا کارم با شایان از هر چیزی مهمتره..

وای خدا باز یادش افتادم..
دیگه تا خود ویلا لام تا کام هیچ حرفی نزدم..خدایا پس این دردسرا کی می خواد تموم بشه؟..
*************************
بعد از خوردن صبحونه داشتم از آشپزخونه می اومدم بیرون که صدای مکالمه ی بتول خانم و مهری رو شنیدم..پشت دیوار مخفی شدم..صداشون از بیرون می اومد..تو اشپزخونه هیچ *** جز من نبود..


بتول خانم _ بس کن دختر..کم از این بنده خدا بد بگو..استغفرالله..
مهری _ مگه چی میگم بتول خانم؟..چرا جوش میاری؟..بد میگم؟..نه تو رو خدا خودت دیشب دیدی کی برگشتن..دو تاشون با هم بودن..
-- خب به من و تو چه دختر؟..به کارت برس..

-- پس به کی چه؟..هرچی نباشه من خیلی وقته دارم اینجا کار می کنم..اولش به بهونه ی مریضی گندم پاش باز شد اینجا..بعدشم تقش در اومد گندم رفته خونه ی یکی از دوستای آقای مهندس مشغول شده و دیگه بر نمی گرده..پا میشه با اقای مهندس میره مسافرت و مهمونی و گردش..اونم با چه سر و شکلی..مگه اینجا خدمتکار نیست؟..مگه جا گندم نیومده؟..پس این عشوه خرکیا چیه واسه آقا میاد؟..

-- تمومش کن دختر..کم پشت سرش غیبت کن..هر چی که هست به خود آقا مربوط میشه نه من و تو..اقا صلاح کار خودشو می دونه..حتما یه چیزی هست تو چه کار به این کارا داری اخه؟..

-- همین دیگه..منم میگم حتما یه چیزی بینشون هست..دختره خیر سرش بَر و رو داره..اقا هم که ماشاالله از ظاهر و تیپ و سر و شکل و

1400/05/20 19:11

موقعیت کم نداره..این دختره هم از خدا خواسته افتاده دنبالش..اقا هم که بدش نمیاد..خب مرده چکار کنه؟..من مطمئنم هر چی هست زیر سر همین دختره ی مارمولکه..

-- دیگه نمی خوام بشنوم مهری..بذار به کارم برسم..
-- وا بتول خانم..من چکار به شما دارم..حرفای دلمو به شما نزنم برم به کی بزنم؟..
-- اینا حرفای دلته؟..دختر تو که یه نفس داری غیبت می کنی..
-- حالا اسمش هر چی که می خواد باشه..ولی من نظرخوبی به این دختره ی هفت خط ندارم..

-- اتفاقا دخترخوب وخانمی ِ..اگرم چیزی بینشون باشه خیلی ام بهم میان..دختره خوشگله هزار ماشاالله عینهو پنجه ی آفتاب می مونه..می بینی که آقا وقتی از سفر برگشته اخلاقش چقدر عوض شده..دیگه به چیزی گیر نمیده..همیشه قبل از رفتن کلی دستور می داد ولی الان آسته میره و آسته میاد..کاری هم به کسی نداره..

--همین دیگه..آقا به کل عوض شده..معلوم نیست این دختره باهاش چیکار کرده خواب وخوراکم ازش گرفته..دیگه مثل سابق با اشتها غذا نمی خوره..الان 2 روزه برگشتن اما نکرده یه سر به خدمتکارا بزنه ببینه در نبودش چه خبر شده..

-- پس شکوهی اینجا چکاره ست؟..امار تک تک چیزا رو به آقا میده..در نبودش هم مرتب با هم تلفنی در تماس بودن..
-- اینا رو خودمم می دونم..ولی این همه تغییر به نظرت طبیعیه؟..
-- هر چی که هست دل من روشن ِ..اگه به خاطر این دختر باشه که به خدا باید شکرکنیم..دختر به این خوبی و پاکی مطمئنم می تونه اخلاق خشک و بی روحه آقا رو عوض کنه..

--می خوام صد سال سیاه اینکارو نکنه..من میگم چشم ندارم ببینمش اون وقت تو.....
با تک سرفه ی من صداش بند اومد..
به صورت مهربون بتول خانم لبخند زدم..با خوشرویی جواب لبخندمو داد و گفت: صبحونتو خوردی مادر؟..
-بله دستتون درد نکنه..

مهری پشت چشم نازک کرد..
--چیه دیگه دست به سیاه و سفید نمی زنی؟..اولا خودت کاراتو می کردی ولی از وقتی برگشتی انگار نه انگار خدمتکاری..

بتول خانم بهش چشم غره رفت ولی مهری عین خیالش نبود..
به روش پوزخند زدم..

- اولا من وظیفه ندارم جواب تو یکی رو بدم..دوما اگه خیلی فضولی بهت فشار اورده برو از خود آقای مهندس بپرس..ولی شک دارم جوابتو بده..

با نفرت نگام کرد..
رو به بتول خانم با لبخند گفتم: بتول خانم من میرم بالا..یه کم کار دارم..
--باشه دخترم برو..آقا امروز زود بر می گرده..گفت ناهار خونه ست..

سرمو تکون دادم..بدون توجه به قیافه ی عصبانی مهری از پله ها بالا رفتم..
دختره داره از حسودی می ترکه اونوقت زِر ِ مفت می زنه..عجب ادمیه ها..هر چی دلش بخواد میگه و هر نسبتی بخواد بهم می چسبونه اونوقت طلبکارم هست..حالا خوبه همه ی کاراش حرفه..

نگران امشب بودم..امروز عصر هواپیماشون می

1400/05/20 19:11

شینه..یا امشب یا فردا میان سراغم..
قرار بود امروز بعد از ناهار آرشام باهام حرف بزنه..دیشب تاکید کرده بود..

دلم برای خودش..برای این خونه..برای تموم خاطراتی که توی همین مدت کم اینجا داشتم تنگ می شد..

دیشب ازش در مورد فرهاد پرسیدم گفت پیگیره و به زودی خبرشو بهم میده..با پری هم در تماس بودم..اونم نگران فرهاد بود..گوشیش هنوزم خاموشه..

تا ظهر 3 ساعت مونده بود..پس وقت داشتم یه کم تو ویلا بچرخم..به تک تک اتاقا..سالن..باغ..به همه جا سرک کشیدم..به غیر از دو تا اتاقی که آرشام همون روزای اول تاکید کرده بود سمتشون نرم..
اتاقی که طبقه ی پایین بود..قفل بود..هر چی دستگیره رو کشیدم باز نشد..بی خیالش شدم..و اتاقی که طبقه ی بالا بود..یه در قهوه ای روشن داشت..چند بار دستگیره رو حرکت دادم ..ولی اینم قفل بود..

انقدرکه واسه این کنجکاو بودم دوست نداشتم پایینی رو ببینم..نمی دونم چرا ولی بی اندازه فضولی بهم فشار اورده بود..تا الان اینکارو نکردم چون فرصتشو نداشتم..به موهام دست کشیدم و اطراف راهرو و از نظر گذروندم..دیگه پیش آرشام شال نمینداختم..

چه کاری بود؟..خودمو مسخره کردم؟..
تا وقتی ارسلان تو کیش پیشمون بود به خاطر حضور نحسش مجبور بودم..چون نگاهش بی تفاوت رو من نمی چرخید..برام سنگین بود..
ولی تو این مدت که پیش آرشام بدون شال و روسری می گشتم حتی لحظه ای نگاهش رو موها و اندامم ثابت نمی موند..گاهی تو صورتم خیره می شد..بیشتر موقع غذا خوردن و حرف زدن..اما نگاهش نه از روی ه*و*س بود که اذیتم کنه نه برام سنگین تموم می شد..

اون اوایل که نمی دونستم بهش احساس دارم مثل یه غریبه باهاش رفتار می کردم ولی الان همه چیز فرق می کرد..بی بند وبار لباس نمی پوشیدم ودر حد خودم پوشش داشتم ولی جوری هم رفتار نمی کردم که جلوی چشمش زیاد از حد ازاد به نظر برسم..

یادمه یه بار که در مورد این دو تا در از بتول خانم پرسیدم گفته بود هیچ *** کلیداشونو جز خود اقا نداره..حتی خدمتکارا هم نمی تونن برن اونجا واسه نظافت..آرشام این اجازه رو به هیچ *** نمیده..

پس حتما یه چیزایی این تو هست..خواستم بی خیالش بشم ولی نتونستم..پیش خودم گفتم من که فوقش تا فردا بیشتر اینجا نیستم پس لااقل این حس سرکش و کنجکاومو ارضا کنم بعد..

خودمم می دونستم بهونه م الکیه اما خب مثلا یه جورایی به خودم تلقین می کردم که فقط واسه همینه..
وگرنه می دونستم همه ش از روی فضولی ِ زیاده که همیشه گریبانگیرم بوده و هست..


اونجا هم که چیزی نبود..جز چندتا تابلو که به دیوار نصب کرده بودن..نخواستم برم تو اتاقش..نمی دونم چرا ولی همچین اجازه ای رو به خودم نمی دادم که اتاقشو واسه خاطر کلید

1400/05/20 19:11

زیر و رو کنم..اگه همینجا رو بگردم بهتره..

این سمت فقط همین یه در قرار داشت..خب اینجاها که چیزی نیست..به فکرم رسید پشت تابلوها رو هم بگردم..همینکارو کردم..ولی نبود..اخرین تابلو سمت در نصب شده بود..کجش کردم تا بتونم پشتشو نگاه کنم..چیزی ندیدم..سنگین بود نتونستم برش دارم..فقط همونجوری دستمو بردم جلو و کشیدم پشتش..کمی بالاتر دستم به یه چیزی خورد..یه کلید که تو دل قاب جاساز شده بود..به سختی وهزار بدبختی اوردمش بیرون..
به حالت قالب تو خود تابلو از پشت جاسازی کرده بود و کلید و گذاشته بود همونجا..

با لبخند نگاش کردم و عین کسایی که می خوان برن دزدی اطرافمو پاییدم..کسی نبود..خب معلومه این موقع از روز همه سرگرم کاراشونن..بدون اینکه وقتو از دست بدم کلیدو انداختم تو قفل و با یه تیک..
اخ جون باز شد..
***************************
تاریک بود..درو سریع بستم..دنبال کلید برق گشتم که کمی بعد پیداش کردم..با زدن کلید لامپای لوستری که وسط اتاق بود روشن شد..
چشم چرخوندم..با دهان باز اطرافمو نگاه کردم..
اِِِِِِ..اینجارو..

یه اتاق پر از اسباب و وسایل ..بوم نقاشی..وسایل نقاشی وتابلوهایی که کنار هم چیده شده بودن ..پنجره هایی که با پرده های سرمه ای ضخیم پوشونده بودن..یه کمد قدیمی کنار دیوار..یه میز و صندلی و یه چراغ مطالعه درست رو به روی وسایل..رنگ دیوارا آبی تیره بود..کلا فضای اتاق و دیوارا و رنگ پرده ها جوری با هم ترکیب شده بودن که اتاقو تاریک کرده بود ..بدون روشنایی لامپ نمی شد راحت جایی رو دید..

رو یه سری از تابلوها رو پوشونده بود..روشونو برداشتم..با تعجب نگاهشون کردم..تابلوهایی با زمینه ی مشکی..که انگار رنگ قرمز و روشون پاشیده بودن..چند تا لکه ی سفید هم رو بعضی از تابلو ها دیده می شد..و یه سایه..
اره یه سایه ی خاکستری از یه ادم..معلوم نبود مرد ِ یا زن..فقط سایه ی یه ادم بود..و این سایه رو هر کدوم از تابلوها یه جور بود..
یه جا نشسته..یه جا در حال حرکت..یه جا..خوابیده بود..

و یه نقاشی از یه زن..یه زن فوق العاده زیبا..یه لباس حریر مشکی تنش بود..موهاشو شینیون کرده بود و با چشمای ابی و افسونگرش از توی تابلو به من نگاه می کرد..

یعنی اینا رو کی کشیده؟..این زن با اون چشمای درشت و ابروهای کمونی و لب های قلوه ای و سرخ..بینی قلمی و خوش تراش و پوست سفید..

این تابلوهای سیاه و مبهم..این نقاشی های درهم و برهم که یکسری هاشون تصویر یه جنگل و یکی از اونها تصویر یه خیابون و نشون می داد..یه اتاق..یه تخت..و اون یکی یه ماشین ..یه ماشین شیک و مدل بالای مشکی..که همون سایه کنارش ایستاده بود..

خدایا اینا چیه؟..یعنی آرشام اینا رو کشیده؟..بعضی از

1400/05/20 19:11

تابلوها رو که واقعا می تونم بگم به بهترین شکل ممکن طراحی شده بودن..مناظری رو خلق کرده بود که چشم هر بیننده ای رو به سمت خودشون خیره می کرد..

باورم نمیشه تموم اینها کار آرشام باشه..بعضیاشون انگار روح دارن..شادابن..ولی خیلیاشون بی روح و وحشتناکن..

به طرف کمد رفتم..درشو باز کردم..لباسای زنونه و مردونه ای که مرتب کنار هم چیده شده بود..مانتو..شلوار..

یه قاب عکس اونجا بود..برداشتم..روش گرد و خاک نشسته بود با کف دست اونها رو زدودم..یه زن و مرد با دو تا بچه..انقد کوچولو بودن که معلوم نبود پسرن یا دختر..ولی چشمای زنه می خندید..دقت که کردم فهمیدم تصویرهمون زنی ِ که رو تابلو نقاشی شده ش رو دیدم..و اون مرد..خیلی جذاب بود..قد بلند و چهارشونه..یکی از بچه ها رو بغل گرفته بود..قاب عکسو برگردوندم سر جاش..ترسیدم بفهمه خاکای روشو یه نفر از رو قاب عکس پاک کرده..واسه همین یکی از لباسا که در حین مرتب بودن مملو از خاک بود رو کمی روی قاب تکون دادم..ردی از گرد و خاک نشست روش..با لبخند برش گردوندم سر جاش..خوب اینم از این..

یه پاکت تو طبقه ی دوم کمد بود..یه پاکت کرمی رنگ..اوردمش بیرون..درش باز بود..نشستم رو زمین و دستمو بردم توش..یه کلید ..یه دفتر یا شایدم سررسید..هر چی که بود نسبتا قطور بود..یه سی دی قرمز رنگ که روش به لاتین حرف A نوشته شده بود..

سرمو بلند کردم..دنبال یه چیزی می گشتم تا بتونم سی دی رو گوش کنم..اگه این سی دی اینجاست شاید یه دستگاه پخشم تو اتاق باشه..

نزدیک 5 دقیقه داشتم می گشتم تا اینکه رو میز پیداش کردم..یه پارچه ی ضخیم کشیده بود روش به همین خاطر ندیده بودم اونجاست..
دوشاخه ش رو زدم تو پریز و سی دی رو گذاشتم تو پخش..چند لحظه هیچ صدایی نیومد..نشستم رو صندلی..صدای یه مرد..صدای غمگین یه مرد رو شنیدم..صداش برام آشنا بود..
خدایا یعنی این..
آرشام ِ؟!..


نمی دونم ازکجا شروع کنم قصه ی تلخ سادگیمو

نمی دونم چرا قسمت می کنم روزهای خوب زندگیمو

چرا تو اول قصه همه دوستم می دارن

وسط قصه میشه سر به سر من میذارن

تا می خواد قصه تموم شه همه تنهام میذارن

می تونم مثل همه دو رنگ باشم دل نبازم

می تونم مثل همه یه عشق بادی بسازم

تا با یک نیش زبون بترکه و خراب بشه

تا بیان جمعش کنن حباب دل سراب بشه

می تونم بازی کنم با عشق و احساس کسی

می تونم درست کنم ترس دل و دلواپسی

می تونم دروغ بگم تا خودمو شیرین کنم

می تونم پشت دل ها قایم بشم، کمین کنم

ولی با این همه حرفا باز منم مثل اونام

یه دروغگو می شم و همیشه ورد زبونام

یه نفر پیدا بشه به من بگه چیکار کنم؟!

با چه تیری اونی که دوستش دارم شکار کنم؟!

من باید از چی بفهمم چه

1400/05/20 19:11

کسی دوستم داره؟!

توی دنیا اصلا عشق واقعی وجود داره؟!

صدای پیانو هم پخش می شد..انگار خودش نمی زد..مثل این می موند که صدای خودش با صدای پیانو با هم ضبط شده بود ولی صدای پیانو از یه جای دیگه داره پخش میشه..
2 بار به صدا گوش کردم..اخه منظورش از این کارا چیه؟..گیج و منگ بودم..

دفتر و برداشتم..یه جلد قهوه ای چرم..بازش کردم..یه دفتر قطور که صفحات اولش نشون می داد نو نیست..
صفحاتشو ورق زدم..نیمه بیشتر صفحات پر شده بود..به اخرین برگه و تاریخ پایین نوشته ها نگاه کردم..واسه قبل از سفرمون به کیش بود..

به ساعتم نگاه کردم..وای چیزی تا ظهر نمونده..سریع همه چیزو مرتب کردم و دوشاخه ی پخش و از برق کشیدم..همون پارچه رو انداختم روش..خواستم پاکتو برگردونم تو کمد ولی..اینکارو نکردم..دفترو اون سی دی رو برداشتم..اون کلیدو هم انداختم تو پاکت و گذاشتمش سرجاش..
*******************************
بعد از ناهار صدام زد تو اتاقش..می دونستم می خواد در مورد شایان باهام حرف بزنه..
از وقتی دفتر و سی دی رو برداشته بودم اضطراب و استرس افتاده بود به جونم..یعنی کارم درسته؟..مطمئنا نه..نباید اونا رو بر می داشتم..

عذاب وجدان گرفته بودم..ولی داشتم می مردم از فضولی تا بفهمم توش چی نوشته..اما با این اوصاف تصمیم گرفتم شب که همه خواب بودن برش گردونم سرجاش..
اینجوری با خیال راحت از اینجا میرم..

************************
-یعنی همه ی اینکارا رو باید انجام بدم؟..مطمئنی بو نمی برن؟..
-- هیچ وقت تو یه همچین کاری نمیشه از موفقیت صددرصد مطمئن بود..ولی ریسکشو باید پذیرفت..
-اینا رو می دونم..اما نقشه ت خیلی دقیق و حساب شده ست..می ترسم نتونم از پسش بر بیام..اونوقت چی؟..
--بسه دلارام..ببینم نکنه پشیمون شدی؟..
-نه..اصلا و ابدا..فقط..
-- پس دیگه اما و اگر نداره..همینایی رو که بهت گفتم اگه انجام بدی بعدش خودم می دونم باید چکار کنم..

سکوت کردم..فقط برای چند لحظه..مردد نگاش کردم..
- حرفای شیدا بدجور ذهنمو به خودش مشغول کرده..

دقیق کل اجزای صورتمو از نظر گذروند..
--چطور؟!..
-نمی دونم فقط..فقط اینو می دونم حرفاش با معنی بود..اینکه گفت بعد از نفر نهم..اینکه منم یه وسیله م..منظورش چی بود؟..

مکث کرد..نفسشو عمیق بیرون داد..
--گفتم که همه ی حرفاش یه مشت شر و ور ِ ..تو چرا باور کردی؟..
- من نگفتم باور کردم..هیچ کدوم از حرفاشو نتونستم پیش خودم معنی کنم..همینش گیجم کرده..
-- اون دختر دیوونه ست..حرکاتشو که دیدی..

-اره ..خودم همه ی اینا رو می دونم..ولی بازم سر در نمیارم این کاراش به خاطر چیه؟..مطمئنم اونقدرام علاقه ش شدید نبوده که با یه پس زدن بخواد قصد جون من یا تو رو بکنه..خب حدس می زنم خواسته منو

1400/05/20 19:11

از سر راه برداره چون نقش دوست دخترتو بازی کردم و اونم باور کرد..خواست با این کارش بهت ضربه بزنه..ولی نمی فهمم چرا انقدر مُصر ِ انتقام بگیره؟..اونم اینطور بی رحمانه..

-- بهش فکر نکن..خودم تکلیفشو مشخص می کنم..برای سوالات جوابی وجود نداره..از یه ادم دیوونه هر کاری ساخته ست..این بحثو همینجا تموم کن..

چند لحظه نگاش کردم..سرمو به نشونه ی مثبت تکون دادم..
جواب سوالاتمو نداد و حس می کردم داره یه جورایی طفره میره..ولی اینو هم مطمئنم اگه خودش نخواد تا هر چقدرم اصرار کنم بازم لب از لب باز نمی کنه و چیزی نمیگه..

-گفتی امروز عصر می رسن؟..
سرشو تکون داد و گفت: یه چیزی رو باید بدونی..
-چی؟!..

--اون شبی که بردمت بیمارستان تو راه برگشت از اسکله به شایان شلیک میشه..حالش وخیم بوده ولی ظاهرا جون سالم به در برده..به همین خاطر برگشتشون با تاخیر مواجه شد..

با تعجب زل زدم بهش..
-جدی داری میگی؟!..کار کی بوده؟!..
-- مشخص نیست..ولی من به تنها کسی که بیش از بقیه مشکوکم.. منصوری ِ..
- چرا اون؟!..مگه پیداش شده؟!..

-- همیشه عادت داره که حضورشو غیرمنتظره اعلام کنه..تا وقتی به شایان نزدیک بودم دشمن خونی منم محسوب می شد..چون زیردستاش از همه طرف بهم ضرر رسوندن..منو با شایان یکی می دونست..جنگ منصوری وشایان تموم نشدنیه..نفرت منم ازش هنوز پابرجاست..ولی دیگه شدتش مثل سابق نیست..نمی دونم..شاید به این خاطره که دیگه راهم از شایان جدا شده..

- یعنی چی راهت جدا شده؟!..مگه تو هم..
ادامه ندادم..ولی اون گفت: اره..منم یه زمانی یکی بودم مثل همین شایانی که می بینی..ولی با اخلاقیات خاص خودم..راه من باهاش یکی بود ولی اهدافمون فرق می کرد..اخلاق و روحیاته شایان با من جور نبود..بهش دِینی داشتم که باید ادا می کردم..یه قول وقراری بینمون بود..سر همون 10 سال باهاش هم مسیر شدم..

ابروهام از فرط تعجب بالا رفت..دهنم باز مونده بود..
-10 ســـال؟!..باور کن الان گیج و منگم..یعنی تو یکی بودی مثل شایان؟..به همین..رذلی؟..

سکوت کرد..پوزخند زد..صورتشو برگردوند..به چونه ش دست کشید..
دل تو دلم نبود تا جوابمو بگیرم..با شنیدن حرفاش صدها سوال همزمان تو سرم ردیف شد..

نگام نکرد..جدی گفت:بهت گفتم..اهدافمون مشترک نبود..من هر کاری رو براش انجام نمی دادم..رذالت شایان زبانزده..منم پاک نیستم..منم .........
نگام کرد..عمیق و کوتاه..
--منم یه گناهکارم..ولی به روش و از دید خودم..
- نمی تونم درک کنم..

از جا بلند شد..دستاشو برد تو جیبش و تو اتاق قدم زد..
-- مهم نیست..الان حق داری تعجب کنی..به وقتش همه چیزو می فهمی..

ایستاد..روی پاشنه چرخید و نگام کرد..چند لحظه طول کشید تا صداشو شنیدم..
-- وقتی

1400/05/20 19:11

برگشتی خیلی حرفا دارم که باید بهت بزنم..از خیلی چیزا..

قلبم لرزید..نگاهش به قدری عمیق و کلامش به حدی جدی بود که تپش قلبمو زیاد کرد..منو به هیجان اورد
..اینکه می خواد چی بهم بگه؟!..
این نگاه مثل همیشه نبود که بخواد بهم تفهیم کنه حرفاش تمومش معمولیه..
نه..مطمئن بودم حرفاش یه جورایی خاص و غیرمنتظره ست..

-از چی حرف می زنی؟!..
-- تو برگرد..اونوقت می فهمی..
خندیدم..بی حرکت بهم زل زد..

- واسه خاطر اینکه بفهمم شده باشه نیمه جون برگردم میام پیشت تا حرفاتو بهم بگی..
اخماش یه نمه رفت تو هم..رو دسته ی مبل نشست..کمی به جلو خم شد..

--تو نیمه جون بر نمی گردی..سالم میری..سالمم بر می گردی..اینو من دارم بهت میگم..
لبخندم پررنگ تر شد..سرمو زیر انداختم..
دقیق سر بزنگاه دلمو اروم می کرد..این دلم دیگه واسه تو دل نمیشه دلی خانم..
خودمونیم چه دل تو دلی شد..
**************************
آرشام بعداظهر برگشت شرکت..انگار فقط واسه اینکه با من حرف بزنه اومده بود خونه..
الان همه یا سرگرم کاراشونن یا خوابیدن..بهترین فرصت بود واسه اینکه دفترو برگردونم تو اتاق..اطرافمو پاییدم..کلیدو برداشتم..فرز درو باز کردم و بستم..
وای خدا قلبم..به در تکیه دادم..دستمو گذاشتم رو قلبم که با چه شدتی می زد..نفس عمیق کشیدم..بجنب دختر ..

بدون اینکه اطرافمو نگاه کنم یک راست رفتم سر وقت کمد..با دست لرزونم پاکتو اوردم بیرون و دفتر و سی دی رو گذاشتم توش..در کمدو بستم..

خاک تو سرت کنن دلارام..اینکه خواستی بذاری سرجاش دیگه چه مرگی بود که برداشتیش؟..به این همه دردسرش می ارزید؟..

اون موقع نتونستم جلوی خودمو بگیرم..از روی فضولی برش داشتم..ولی الان..
چون قرار بود این ویلا رو ترک کنم مجبور بودم برش گردونم..در غیر اینصورت آرشام می فهمید و این برای خودمم بد می شد..

حالا که همه چیز داره خوب پیش میره من دیگه چرا آتو بدم دستش؟..

همونجور که وایساده بودم ..دست به کمر نگاهمو یه دور تو اتاق چرخوندم..همه جا رو از نظر گذروندم..تا اینکه............

نگام روی زمین ثابت موند..زیر میز..درست رو به روم..اروم رفتم طرفش..رو زمین خم شدم..برش داشتم..پر از خاک بود..روشو تکون دادم و دست کشیدم..

یه دفترچه..نه کوچیک بود نه بزرگ..گوشه ش از زیر میز معلوم بود..مشخص خیلی وقته این زیر افتاده..
پس یعنی آرشام یادش رفته..یا شایدم گمش کرده..

بازش کردم..چند صفحه ی اولش که به حالت دکلمه نوشته شده بود..بقیه شم چندتا شماره تلفن و یه سری یادداشت..
برگه های اخرشو نگاه کردم..چند خط دست نوشته..انگار خط خودش بود..چون اخرنوشته ها امضا کرده بود " آرشام "..

و یه کاغذ نسبتا کوچیک تا شده که تو جلدش بود..خواستم لااقل اینو

1400/05/20 19:11