رمان های جدید

607 عضو

❤❤:
سخاوت ارسلان حیرت زده شده بودم و همراه حسین راه افتادم، چند بار خواستم سر حرف رو باز کنم اما نگاه به چهره ی مظلوم حسین میکردم خجالت می کشیدم
 
دلمو زدم به دریا و خواستم حرف بزنم که حسین گفت ،ماهور خانم میشه یه خواهشی ازتون کنم ، نگاش کردمو گفتم بگو، با نوک کفشش همینطور که با شن و خاک روی زمین بازی میکرد ،گفت میشه در حقم خواهری کنید و مرضیه رو راضی به رفتن کنید ، من دیگه حالم خوبه و دلم میخواد برگردم شهر ،ولی هر کاری میکنم هزار تا دلیل میاره برای نیومدن و اینجا موندن، ولی من میدونم اگه اینجا بمونم دوباره حالم بد میشه و برمیگردم به همون دوران بعد از مرگ مادرم، گفتم از چیزی ناراحتی،کسی کاری کرده یا حرفی بهت زده که برای رفتن عجله داری، جواب داد ،من نمیخوام بیشتر از این چیزی بگم ولی دوست ندارم حالا که شما به ما اطمینان کردی و به خونه زندگیتون رامون دادی باعث سر افکندی شما بشیم و مشکلی براتون بوجود بیاریم،گفتم راستشو بخوای منم امروز از ارسلان خواستم که تو رو با خودش نبره ،چون باهات حرف داشتم و ازت کمک میخواستم، حسین آهی کشید و گفت هر کاری که باشه براتون انجام میدم و از هیچ کمکی دریغ نمیکنم، نفس عمیقی کشیدم و ادامه دادم ،قصد امروز منم مطرح کردن این موضوع بود ولی خجالت می کشیدم باهات در میون بزارم،حالا که خودت سر حرفو باز کردی باید بگم منم از خُدامه مرضیه هر چه زودتر از اینجا بره ،چون احساس میکنم داره از اعتماد من سو استفاده میکنه و یه کارهایی میکنه که در شانش نیست ، حسین گفت پس تنها من نیستم که به رفتار مرضیه مشکوک شدم ،شما هم متوجه کاراش شدید، گفتم بهتره در موردش حرف نزنیم فقط ازت میخوام قبل از اینکه دیر بشه دستش رو بگیری و از اینجا ببریش، حسین گفت بخدا هر شب با هم دعوا داریم ولی گوشش به حرفهای من بدهکار نیست، میگه تو بیخودی حساس شدی و چیزی بین منو اردلان نیست، چون اینجا احساس آرامش دارم و تو هم حالت بهتره دلم نمیخواد دوباره برگردم تو اون خونه و برای یه لقمه نون سگ دو بزنم،اینجا همه چی برامون مهیاست و همه ی اهل خونه هم هوامونو دارن، گفتم باهاش بازم حرف بزن و اصرار کن ولی نگو من ازت خواستم میترسم وقتی بدونه منم بهش مشکوک شدم وقیح تر بشه و لج کنه،ولی اگه قبول نکرد مجبورم خودم ازش بخوام که برگرده ،چون دوست ندارم زندگی زری که در حقم خواهری کرده با ندونم کاری من از هم بپاشه، حسین گفت من شرمنده ی شما شدم باید ببخشید قول میدم همه ی تلاشمو کنم و تا یکی دوروز دیگه با مرضیه برگردم شهر
بالاخره رسیدیم خونه ی مادرم ،حسین رو به داخل دعوت کردم قبول نکرد و گفت

1403/07/19 16:25

ارسلان خان گفتن برگردم پیششون
 
زنبیل رو تا توی حیاط اورد و گفت بعد از ظهر مش غلام میان دنبالتون،، بازم عذر خواهی کرد و راهشو کشید و رفت،مامان رو صدا کردم با شنیدن صدام خوشحال اومد بیرون و پشت سرش زنعمو و بچه ها هم اومدن ،یکی یکی بغل شون کردم و رفتم کنار ننه بلقیس نشستم ،مامان با افتخار زنبیل رو آورد گذاشت جلوی ننه و گفت ماهور آورده، ننه هم برنج و بوقلمون رو که دید کلی تحویلم گرفت و گفت دیدی گفتم فقط تو دخترهامون ماهور از همه عاقل تره و قشنگ زندگیش رو تو مشتش گرفته ، دیگه از هر چی آدم دورنگ بود بدم میومد و حوصله شنیدن حرف هاش رو نداشتم ، ننه هم بلند شد و بعد به زن عمو اشاره کرد که بوقلمون رو تمیز کنه و برنج رو هم ببره بزاره تو اتاق ننه
ننه و زنعمو رفتن و مامان گفت با پدرت صحبت کردم و اجازه گرفتم که موقع زایمانت پیشت باشم و دوسه روزی بمونم ، دوسه دستم رختخواب برات دوختم که به عنوان کادو برات میارم، ازش تشکر کردم و گفتم راضی به زحمتت نیستم و احتیاج به رختخواب نیست ،اونجا همه چی هست اما مامان میخواست پیش خان ننه سربلندم کنه
ناهار رو کنارشون خوردم رفتم تو حیاط برای دستشویی که ابراهیم رو دیدم از وقتی برگشته بودم دیگه ندیده بودمش،از دیدنم با اون شکم گنده تعجب کرد، لبخند زد و گفت به به چه عجب از این ورا، خوش اومدی ، خندیدم و گفتم بعد از اون اتفاقها نتونستم ازت تشکر کنم ،تو حقم برادری رو تموم کردی و خیلی تلاش کردی برای اثبات بی گناهیم، ابراهیم گفت چون مطمئن بودم ، تا آخر عمرم میتونی رو من حساب کنی ،بازم تشکر کردم ،خواست چیزی بگه که صدای مش غلام رو شنیدم که اومده بود دنبالم ، خداحافظی کردم و برگشتم خونه، مرضیه تو حیاط مشغول پهن کردن لباسهای خان ننه رو بند رخت بود ،تا منو دید اومد کنارمو و حال مادرو خانواده ام رو پرسید،به سردترین حالت ممکن جوابش رو دادم و همون جا گذاشتمشو راهمو کشیدم و رفتم بالا
اما اون ول کن نبود و بعد از پهن کردن لباس ها اومد تو اتاقم، بدون مقدمه گفت چیزی شده ،چرا باهام اینطوری رفتار میکنی ، حتما از اینکه موندنمون اینجا طولانی شد ازم خسته شدی و روت نمیشه بهم بگی از اینجا بریم، حق داری، قرار بود یکی دوماه اینجا باشیم ولی الان هفت ماهه مزاحمتون شدیم ،مرضیه سعی داشت با حرفاش و

بغض ساختگیش،، احساساتم رو به غلیان در بیاره و تحت تأثیر قرار بده ، اما من دیگه اون ماهور ساده نبودم که با دو قطره اشک تمساح ریختن خودم رو ببازم و دوباره کوتاه بیام
 
،مخصوصا الان که پای زندگی زری مظلوم و بی *** درمیون بود ،
مرضیه همینطور مظلوم نمایی میکرد و من تو سکوت

1403/07/19 16:25

نگاش میکردم ، در آخر خسته شد و گفت حداقل یه چیزی بگو، حالا که خودش پیش قدم شده بود منم راحت گفتم ،راستش رو بخوای فکر میکنم حالِ حسین خوب شده و خودش هم خیلی مایل به رفتنه و دوست نداره اینجا بمونه، قرار ماهم این بود تا روبراه شدن حال و احوال حسین اینجا باشید، الانم به نظرم جایز نیست بیشتر از این اینجا بمونی، تو یه دختر جوونی که ممکن با کوچکترین خطایی کلی حرف پشت سرت باشه و من دلم نمیخواد همچین چیزی پیش بیاد، مرضیه گفت مگه چیزی شده ،کسی چیزی گفته، گفتم قرار نیست کسی حرفی بزنه ،حقیقت اینه که منم دوست ندارم دیگه اینجا باشید ،لطفا وسایل رو جمع کن و فردا از اینجا برو ،مرضیه انتظار این همه رک و صریح بودن رو ازم نداشت و همینطور که با بهت نگام میکرد گفت تا الانم در حقم لطف کردی ولی باید خان ننه هم اجازه ی رفتن بهم بده، چون هفته ی پیش که گفتم حسین ازم میخواد از اینجا بریم گفت بیخود کرده من بهتون عادت کردم ، میخوام بمونی و فقط چشم و گوش من تو این خونه باشی و کارهایی که ازت میخوام رو برام انجام بدی ،اگه خان ننه مخالفتی نداشته باشه من حرفی ندارم و میرم، از این همه پررویی لجم گرفته بود و بدون هیچ ملاحظه ای گفتم من امشب با ارسلان و خان بابا صحبت میکنم تا به خان ننه بگن موندنت اینجا به صلاح نیست ، مرضیه شونه ای بالا انداخت و در حالی که میخواست خودش رو بی تفاوت نشون بده ،رفت سمت در که دوباره برگشت سمتمو گفت حتما زری حرفی زده وگرنه تو آدمی نیستی که بیخودی بخوای حرفی بزنی یا همچین اخلاقی نداری بخوای منو از اینجا برونی،گفتم به زری چه ربطی داره ،مگه مشکلی با زری پیدا کردی؟من یه روزی خواستم لطفت رو جبران کنم حالا فکر میکنم جبران شده و باید برگردی، مرضیه انقدر وقیح شده بود که از اتاق من رفت بیرون و در اتاق رباب رو زد و با صدای بلند طوری که من بشنوم سلام داد و رفت تو و دروبست
اینطور که بوش میومد رباب هم از همه چی خبر داشت و انگار یه جورایی میخواست حال زری رو بگیره ولی من عزمم رو جزم کردم که به هر قیمتی که شده قبل از زایمانم،مرضیه رو از این عمارت بندازم بیرون
تا شب که ارسلان بیاد فقط تو خونه قدم میزدم و دست و دلم به هیچ کاری نمی رفت، ارسلان که اومد از رنگ و روی پریده ام فهمید حال خوبی ندارم، پرسید چیزی شده ؟
 
منم سیر تا پیاز اتفاقات و حرفهایی که بین منو مرضیه رد و بدل شده بود براش تعریف کردم ، ارسلان گفت نگران نباش ،حسین هم باهام صحبت کرده و خواهش کرده که هر طور شده عذرشون رو بخوام طوری که به مرضیه بر بخوره و خودش بند و بساطش رو جمع کنه تا از اینجا بریم
الانم بیا پایین شام

1403/07/19 16:25

بخوریم قول میدم خودم همه چی رو درست کنم
رفتم پایین ،زری طبق معمول تو آشپزخونه بود و افسر و اختر هم سفره ی شام رو چیده بودن، مرضیه با یه لباس قشنگ و تمیز ،با موهایی که مثل شهریها درستش کرده بود و از روسری انداخته بود بیرون اومد گوشه ی پایینی سفره نشست، ارسلان و خان بابا بالای سفره نشستن، اما اردلان درست روبروی مرضیه نشست و هرازچندگاهی یه نگاه ریزی بهش میکرد و مرضیه هم دزدکی بهش لبخند میزد ،از هر دو شون چندشم میشد و حالم بهم میخورد و دلم برای زری که مظلومانه نگاه به اردلان میکرد کباب بود ،نمیدونم چرا تا به الان به حرکاتشون دقیق نشده بودم و حالا که داشت کار از کار میگذشت از خواب زمستونی بیدار شده بودم، شام رو به هر سختی بود خوردم و بعد از جمع شدن سفره حسین رفت قلیون خان بابا رو چاق کرد و مرضیه خواست بلند شه که ارسلان گفت چند لحظه بشین باهات کار دارم، مرضیه نگران و دست پاچه بدون حرفی نشست و چشم به دهن ارسلان دوخت ،ارسلان گفت روزی که ماهور از شهر اومد کلی ازت تعریف کرد و همیشه میخواست لطفی که در حقش کردی رو جبران کنه، وقتی گفتی حال حسین خوب نیست منم دیدم بهترین وقته که حال دل ماهور رو با دعوت کردن شما به این جا خوب کنم، اما حالا بعد از هفت ماه ماهور دیگه دلش نمیخواد تو این جا باشی و منم برای نظرش احترام قائلم و ازت میخوام همین حالا از این جا بری، چون قبل از منم ماهور باهات صحبت کرده نیاز به حرف اضافه ای نیست، مرضیه شروع کرد به اشک ریختن که اردلان گفت مگه این دوتا بنده ی خدا جای کسی رو تنگ کردن، یا به کسی آزار رسوندن، تا جایی که یادمه خان بابا همیشه مهمون نواز و غریب نواز بود ،این رسم مهمون داری نیست، ارسلان گفت همین که گفتم ،دوست ندارم حرفی بزنم و حرمت ها شکسته بشه، اردلان خواست حرفی بزنه که ارسلان گفت عوض اینکه سنگ یکی دیگه رو به سینه بزنی حواست به اهل و عیال خودت باشه که روز به روز دارن آب میشن و تو عین خیالت نیست

1403/07/19 16:25

❤❤:
رمان ماهور 13
چند بار طول و عرض اتاق رو قدم زدم ولی دیگه توان نداشتمو اشکام سرازیر شد ، زری دستمو گرفت و کمکم کرد
 
 که بشینم خان ننه چپ چپ نگام کرد و گفت من حوصله ی این لوس بازی ها رو ندارم برم ببینم این قابله کجا مونده ، خان ننه که رفت زری گفت توروخدا ماهور موقع زایمان میگن دعا برآورده میشه ،برای سربراهی اردلان و گرم شدن دلش به من و بچه هاش دعا کن،گفتم حتما حتما دعا میکنم و از ته دل براش آرامش و راحتی آرزو کردم، صدای یا الله ارسلان اومد و در باز شد و همراه مامانم اومدن تو ، با دیدن مامان اشکامو پاک کردم و قوت قلب گرفتم ،ارسلان اومد کنار دستمو گفت ای کاش به حرف کسی گوش نمی کردم و میبردمت شهر بیمارستان، بعد به مامان گفت توروخدا خیلی مواظب ماهور باشید،مامان گفت نگران نباش حواسم بهش هست ، ارسلان بدون در نظر گرفتن حضور مامان و زری دستمو گرفت تو دستاش و گفت ماهور مثل همیشه قوی باش و محکم بیرون اتاق میشینم و منتظر به دنیا اومدن بچه و سلامتی خودت می مونم
بعد به سرعت از اتاق رفت بیرون
مامان رو به زری گفت از مرد به این گندگی این کارا بعیده، زری لبخندی زد و گفت هر چقدر ارسلان خان با احساس و دلرحمه،برعکس اردلان نه احساس داره و نه رحم
یهو درد شدیدی توی شکم و پهلوم پیچید ، همزمان با صدای جیغ من قابله و خان ننه هم اومدن تو ، قابله یه نگاه به رنگ پریده ام کرد و سریع دستور داد اتاق رو خلوت کنن و دستمال و آبگرم رو بزارن کنارش، زری تند تند هر چی قابله میگفت رو انجام میداد و قابله با گفتن زور بزن که وقتشه، زود باش زود باش، دارم سر بچه رو میبینم ،بهم قدرت میداد که همه ی توانمو جمع کنم تا هر چه زودتر از این درد خلاص بشم
با فشاری که بهم اومده بود تمام تنم خیس شده بود و انگار چهار ستون بدنم از هم جدا شده بود، دیگه نای زور زدن نداشتم ،یک آن تمام توانمو جمع کردمو وجیغ بلندی از درد کشیدم که صدای جیغ منو صدای صلوات و گریه ی بچه در هم آمیخت و بچه ام به دنیا اومد ، و با فشار بعدی دومین قل هم به دنیا اومد و من دیگه چیزی نفهمیدم ،فقط صدای همهمه و خوشحالی و تبریک گفتن هارو میشنیدم و صدای اذانی که کل خونه رو پر کرده بود
نمیدونم چقدر گذشت که مامان کاچی به دست روی سرم نشسته بود و نگام میکرد، چشمام رو که باز کردم گفتم بچه ام کو مامان ،سالمه،چیزیش نیست،دختره یا پسر
مامان خم شد پیشونیمو بوسید و گفت سربلندم کردی،شیری که خوردی حلالت باشه،بچه هات، هر دو سالمن ،بعد از این میشی نور چشمی ارباب و خان ننه و شوهرت ،میتونی با این دوتا پسر اینجا خانمی کنی و اسب خوشبختی رو بتازونی
 
 
دروغ چرا از

1403/07/20 18:14

اینکه هردوی بچه ها پسر بودن خوشحال بودمو از ته دل خداروشکر کردم که بالاخره از دست متلک ها و تهدید های خان ننه و رباب خلاص میشدم و میتونستم یه نفس راحت بکشم،
وقتی پسرهامو دیدم از خوشحالی گریه میکردم،انقدر ریزه بودن که می ترسیدم بهشون دست بزنم و بغلشون کنم، مامان هر دو رو قنداق پیچ کرده بود و یکی یکی داد بهم که بهشون شیر بدم ،چه احساس قشنگی بود وقتی با عشق شیره ی وجودمو میمکیدن و دستهای کوچیک و نحیفشون رو نوازش میکردم
هفت روز از به دنیا اومدن بچه ها گذشت،، ستاره آخرین باری که از این روستا رفته بود دوسال پیش بود و حالا همراه بچه هاش برای چشم روشنی و دیدن برادرزاده هاش اومده بود، وقتی دیدم بغلم کرد و گفت ماهور باید منو ببخشی که اون روز حرفهای تو رو باور نکردم و بهت کمک نکردم که بیگناهیت رو ثابت کنی و بدون حمایت ازت از اینجا رفتم ، تو این مدتم به خاطر شرمندگی دیگه نیومدم ، ولی وقتی شنیدم بچه هات به دنیا اومد دلم طاقت نیاورد و اومدم که هم اونا رو ببینم ،هم ازت حلالیت بطلبم
صورتش رو بوسیدم و گفتم تو در حق من خیلی خوب بودی ،هر *** هم به جای تو بود حتما شک و تردید میومد سراغش، من ازت هیچ ناراحتی ندارم و خیلی هم خوشحالم که دوباره میبینمت و دلم حسابی برات تنگ شده بود
دهمین روز خان بابا یه جشن حسابی گرفت و به تمام مردم روستا ولیمه داد و هفت تا گوسفند قوربونی کرد ، حسرت رو تو چشمهای زنهای روستا میدیدم که چطور نگام میکردن و باهم پچ پچ میکردن ، و خیلی ها هم بهم میگفتن خوش بحالت خدا چقدر دوست داشته که دوتا پسر با هم بهت داده ،عزیز بودی عزیزترم میشی ،الان دیگه خیال خان از بابت وارث برای ارسلان راحت شده ، اما من از این همه آه و حسرت می ترسیدم و دوست نداشتم حسرت پشت سر زندگیمو بچه هام باشه و خدایی نکرده باعث اتفاق بدی بشه
اونشب خان بابا توی جمع برای سلامتی بچه ها و دوری از چشم زخم نذر کرد که هر سال عاشورا برای بچه ها گوسفند قوربونی کنه و تا وقتی زنده اس خودش و بعد از اون ارسلان این نذر رو باید ادا کنه، ارسلان هم با جون و دل قبول کرد و با صلوات مهمونها

خان بابا تو گوش بچه ها اذان گفت و اسمشون رو گذاشت سیاوش و سهراب، هر دو اسم رو دوست داشتم و راضی از انتخاب اسم هاشون بودم
 
 
ارسلان از داشتن دوتا پسر خیلی خوشحال بود و نمی تونست ذوق خودش رو پنهون کنه، همون شب یه سینه ریز سنگین برام خریده بود و داده بود به ستاره که بندازه گردنم ،وقتی ستاره گفت اینم کادوی ارسلان خان برای ماهور ،به وضوح ناراحتی رو تو چهره ی رباب دیدم ،نتونست خودش رو کنترل کنه و از اتاق رفت بیرون، منم از این

1403/07/20 18:14

واکنش های رباب میترسیدم و دلم نمی خواست حس حسادتش تحریک بشه و کاری کنه که برام پشیمونی به بار بیاره، اونشب تموم شد و مهمون ها رفتن و موقع رفتن ننه بلقیس به مامان اشاره کرد که آماده بشه و همراهش بره و دیگه موندنش اینجا کافیه، مامان بعد از کلی سفارش که حواست به بچه ها باشه و یه لحظه تنهاشون نذار از سر اجبار با ننه بلقیس و بابا رفت
بعد از مامان ،ارسلان حسابی بهم میرسید و بیشتر وقتش رو کنار سهراب و سیاوش بود، باهاشون سرگرم شده بود و با اون ابهت مدام قربون صدقه شون میرفت، تو اون دوره این کارها از یه مرد بعید بود و گاهی هم زشت به شمار میرفت ، ولی ارسلان همه ی سنت ها رو زیر پا گذاشته بود و برخلاف بقیه ی مردهای اون دوره که در حضور پدر و مادرشون سمت بچه ها نمی رفتن یا اسمشون رو صدا نمیزدن، اسم بچه هاشو صدا میزدو بغلشون میکرد،، هر چقدر خان ننه چش غره میرفت و زیر لب غر میزد گوش ارسلان بدهکار نبود و کار خودش رو میکرد
از وقتی بچه ها به دنیا اومدن بیشتر شبها پیش من بود ولی مدام اصرار داشتم پیش رباب و اسما هم بره، چون اونا هم حق داشتن و نباید حقوقشون پایمال میشد ،ولی ارسلان انگار تازه پدر شده بود و میگفت من نمیتونم از این دوتا دل بکنم و شب بدون این دوتا بخوابم
به خاطر پافشاری من هفته ای یک شب میرفت پیش ربابه و اونم صبح زود قبل از رفتن یک ساعتی میومد کنار بچه ها
از اینکه ارسلان انقدر خوشحال بود از ته دل خوشحال بودم و خداروشکر میکردم که کم کم دارم رنگ خوشبختی رو میبینم و همه چی تقریبا آروم داره پیش میره و کسی کاری به کارم نداره و بیشتر وقتم رو در کنار سهراب و سیاوش میگذروندم تا از آب و گل در بیان و بتونن از خودشون مراقبت کنن
یک سال گذشت و بچه ها شروع کردن به راه رفتن و جلوی چشمم بزرگ شدن ،هر چقدر سهراب مظلوم و آروم بود ،سیاوش برعکس شیطون تر و جسور تر بود و این تضاد تو همون یک سالگی مشخص بود و هر *** میدیدشون به زبون میاورد،حالا هر دو راه میرفتن و به مراقبت بیشتری نیاز داشتن ، کمک تو کارهای خونه ی یه طرف و نگهداری از این دوتا یه طرف ،البته دلنگرانی هایی هم از اطرافیان وجود داشت که باعث میشد بیشتر مراقب بچه ها باشم
 
 
تا اینکه صدای خان ننه در اومدو مدام غر میزد که انگار آسمون پاره شده و فقط تو دوقلو زاییدی ، بچه ها رو ول کن و به کارها برس ،تا کی میخوای مثل سگ دنبال توله هات باشی ،همش دنبال بهانه میگردی تا از زیر کار در بری،فکر نکن حواسم نیست،من رباب نیستم شوهرش رو از چنگش در آوردی و حرف نزد و لال شد ، از فردا اگه کاری رو زمین بمونه من میدونم و تو،
گفتم بخدا هر کاری باشه من

1403/07/20 18:14

انجام میدم ولی بچه ها رو نمیتونم تنها بزارم، یادتون نیست بچه ی زری چطوری زیر کرسی خفه شد ،اگه خدایی نکرده از پله ها قل بخورن ،یا وقتی تنور روشنه بیفتن تو تنور چه خاکی بریزم رو سرم ،اونوقت کی جواب ارسلان خان رو میتونه بده، خان ننه گفت گم زر زر کن اگه تو کار کن باشی بچه ها رو شیر بده و بزارشون تو اتاق من ،خودم حواسم بهشون هست، اختر و افسر که دست تنها نمیتونن به این همه کار رسیدگی کنن ،تو و زری و رباب هم باید پا به پاشون کمک کنید و کارها رو سرو سامون بدید
دیگه بحث فایده ای نداشت و چشمی گفتم و رفتم دنبال کارهایی که باید انجام میدادم
از فردا بچه ها رو حسابی سیر میکردم و میبردم تو اتاق خان ننه و خودم هم پا به پای بقیه مشغول کار میشدم
کارهامون چند برابر شد ،چون ارباب کلی گاو و گوسفند خریده بود و دوشیدن و درست کردن مشتقات شیر ،مثل ماست و کره و روغن کلی وقت گیر بود و چند نفر رو میخواست، تو این بین یه دختری چهارده ساله به اسم پری که از خانواده ی فقیر روستا بودن برای کارهای خونه و دوشیدن دامها به کلفت ها اضافه شد ولی بازم کار زیاد بود و باید از صبح علی الطلوع تا شب کار میکردیم و آخر شب هم خسته و کوفته می رفتیم توی اتاقمون
شبها انقدر خسته بودم که سرم به بالشت نرسیده خوابم میبرد،ولی خوشحال بودم که از غرغرهای خان ننه خلاص شدم و زندگی آرومی رو میگذروندم
بچه ها نزدیک به دوسالشون شد که دوباره حالت تهوع و سر در اومد سراغم و فهمیدم که دوباره بار دارم ، به ارسلان که گفتم خداروشکر کرد و کلی خوشحال شد ، دوباره ویارهای شدید و حالت تهوع های گاه و بیگاه اومد بود سراغمو امونمو بریده بود و حسابی ضعیفم کرده بود ،طوری که توان کار کردن رو ازم گرفته بود، یه روز که خان ننه وضعیتمو دید

1403/07/20 18:14

❤❤:
،انگار دلش به رحم اومده بود یا معجزه شده بود که گفت از فردا نمیخواد صبح زود بیایی پایین،، بمون پیش بچه هات و با عُق زدنات حالمو بد نکن و منو هم از خورد و خوراک ننداز، حتی مهربونیشم با طعنه و کنایه بود ،ولی من همون رو هم قبول داشتم و خوشحال از این استراحت اجباری بودم
یک هفته گذشت و من همچنان حالم بد بود و شبها بیدار بودم و خواب نداشتم یه شب
 
 به هوای آب خوردن رفتم تو آشپز خونه که صدای گریه و التماسهای پری رو شنیدم و صدای سیلی که خورد تو گوشش و بعد هم صدای پر از تحکم اردلان که گفت اگه همین الان منو راضی نکنی ،به خان بابا میگم اون پدر فلج و خانواده ی بدبختت رو از این روستا بندازه بیرون تا به گدایی کردن بیفتن،پری التماس میکرد اما اردلان پر رو تر از این حرفها بود که به خواهش های اون دختر بدبخت توجه کنه، نمیدونستم چکار کنم ،تنها فکری که به ذهنم رسید، دوباره با عجله برگشتم بالا و ارسلان رو بیدار کردم و گفتم خیلی تشنمه ،چراغ هم نفت نداره و میترسم برم پایین ،ارسلان بلند شد و رفت پایین،منم پشت سرش رفتم ،اما چند قدم دورتر ایستادم ، ارسلان که صدای پری رو شنید قدم تند کرد و در آشپز خونه رو با سرعت هل داد ،یه کم رفتم نزدیک تر،پری بیچاره مثل شکاری که از تله ی شکار چی رها شده باشه با رنگی پریده و صورت خیس از اشک از آشپزخونه پا به فرار گذاشت،بیچاره تو اون تاریکی انگار منو ندید ،یا خجالت کشید و به سرعت رفت تو اتاق ته حیاط پیش افسر و اختر، ارسلان یقه ی اردلان رو گرفته بود و محکم چسبونده بودش به دیوار و ازش پرسید کی میخوای دست از این کارهای احمقانه ات برداری، چطور دلت اومد دختر بدبخت رو اینجا خِفت کنی و همچین درخواست بیشرمانه ای ازش داشتی باشی،اون همسن دخترتِ، اردلان خواست دهن باز کنه که مشت محکم ارسلان کوبیده شد توی دهنش ، یقه اردلان رو ول کرد و گفت بخدا قسم فقط یک بار دیگه بخوای تو این خونه از این کثافت کاری ها در بیاری خودم پرتت میکنم بیرون و پیش بقیه رسوات میکنم، تو زن داری ،بچه داری ،دست از این کارات بردار و بچسب به زندگیت،تو این چند وقته نگاه به زنت کردی که داره روز به روز آب میشه و هر روز ساکت تر از قبل ،چرا دلت براش نمیسوزه،اردلان گفت روزی که بدون مشورت و پرسیدن نظر من رفتن خواستگاری و بریدن و دوختن باید به اینجا فکر میکردن، من زری رو نمیخوام و خودش هم میدونه و از کارامم خبر داره ،تو نمیخواد کاسه ی داغ تر از آش بشی، ارسلان سیلی دوم رو محکم تر زد و گفت خان بابا تو این ده آبرو داره ،من نمیزارم با آبروش بازی کنه ، غلط کردی بعد از ده دوازده سال یادت افتاده که

1403/07/20 18:14

زنت رو دوست نداری ، مردتیکه ی هرز، این پنبه رو از گوشت در بیار این جا فاحشه خونه نیست که هر کاری دلت بخواد انجام بدی ،اردلان سکوت کرد و چیزی نگفت ،منم سریع از پله ها رفتم بالا تا وقتی از آشپز خونه میاد
 
 بیرون منو نبینه، هر چند از جر و بحث بین ارسلان و اردلان ناراحت بودم ،اما از اینکه تونستم بودم از بی آبرو شدن پری جلوگیری کنم خوشحال بودم
ارسلان اومد بالا و منو که دید گفت واقعا آب میخواستی یا عمدا بیدارم کردی که کثافت کاری اردلان رو ببینم، منم حقیقت رو بهش گفتم و اونم در حالی که هنوز ناراحت بود گفت پس خوبه تشنت نبود چون فراموش کردم برات آب بیارم ،منم خندیدم و دراز کشیدم و چشمام رو بستم
از فردای اون روز پری دیگه پا تو عمارت نذاشت و کارهای اونم افتاد گردن ما ،اما راضی بودم چند برابر کار کنم اما با آبروی یه دختر خانواده دار تو این روستای کوچیک بازی نشه و انگشت نمای مردم نشه
یک هفته ،ده روزی از اون ماجرا می گذشت و اردلان رو کمتر میدیدم و سر سفره ی ناهار و شام هم حاضر نمیشد و غذاش رو تو اتاقش میخورد، فکر میکردم به خاطر کاری که کرده شرمنده اس ولی تنها چیزی که تو اردلان وجود نداشت احساس شرم بود،اینو وقتی فهمیدم که یه روز وقتی سفره ی ناهار رو جمع کردیم ،صدای داد و بیداد و جیغ جیغ های یه زن رو شنیدیم که به گوشم آشنا بود ،همه هول و هراسون رفتیم تو حیاط ،از دیدن چیزی که میدیدم و می شنیدیم همگی هاج و واج ایستاده بودیم به تماشا، مرضیه رو دیدم که موهای رنگ شده اش رو از زیر کلاهی که گذاشته بود رو سرش ریخته بود روی شونه هاش، سرخاب سفیداب کرده بود و پیراهن ماکسی بلند تنش بود
ظاهر و لباسش مناسب مجلس عروسی توی شهر بود نه تو این روستا
همینطور که داشتم نگاش میکردم با صدای جیغش به خودم اومد، داشت اردلان رو صدا میزد ،خان ننه رفت جلو تر و گفت چته،افسار پاره کردی،چرا خونه رو گذاشتی رو سرت ،با اردلان چکار داری ، این موقع روز کی ،اومده خونه که این دومین بارش باشه ،مرضیه همونجا نشست و گفت اینجا میشینم تا بیاد و تکلیف منو روشن کنه ، معلوم نیست سرش کجا گرمه که منو با بچه ی تو شکمم یک ماهه تنها گذاشته و ازش خبری نیست ، بیچاره زری با شنیدن بچه پاهاش سست شدو باکمک گرفتن از دیوار مانع افتادنش شد، ارباب که از تو

ایون شاهد ماجرا بود ،رو به خان ننه گفت بیاید تو ببینم چه خبر شده ،آبرو و حیثیت برام نذاشتید، خان ننه جلو رفت و بقیه هم پشت سرش راه افتادیم
خان بابا رو به مرضیه گفت این اراجیف چی بود که بهم میبافتی ، مرضیه سرش رو انداخت پایین و خودش رو زد به موش مردگی و با گریه و زاری گفت ،بخدا

1403/07/20 18:14

من نمیخواستم اینطوری بشه ،همش تقصیر پسرتون بود
 
 ،انقدر زیر گوشم خوند و حرفهای عاشقانه زد که خام حرفاش شدم ،وقتی این جا بودم خودش یه صیغه محرمیت خوند و کم کم بهم نزدیک شد تا ازش آبستن شدم ،اما وقتی فهمید مجبورم کرد بچه رو به هر روشی که ممکن بود بندازم، بعد از اون که رفتم شهر اومد عقدم کرد و الانم که فهمیده دوباره حامله ام ،یک ماهه گذاشته رفته،الان اومدم شما تکلیف منو روشن کنید و یه راهی جلوی پام بزارید و بگید باید با یه بچه توی شکم ،بی پشت و پناه چه خاکی تو سرم بریزم، خان بابا بنده ی خدا مونده بود به مرضیه چی بگه ،نگاهش به زری که افتاد یه لا الله الا الهی گفت و ادامه داد ،وقتی زن اردلان شدی مگه از من پرسیدی و اجازه گرفتی ،حالا هم برو بیرون تا وقتی اون الدنگ بیاد و تکلیفت رو روشن کنه، مرضیه به گریه اش شدت بخشید و گفت ،شما بزرگتری کن و یه راهی جلوی پای من بزار، بخدا من به جز اردلان هیچکس رو ندارم، از روزی که حسین از جریان منو اردلان باخبر شده طردم کرده، تو یه کارخونه مشغول کار شده و همونجا هم می مونه و دیگه از من سراغی نمیگیره، آخه من بدبخت مگه خلاف شرع کردم که خام زبون چرب اردلان شدم که در باغ سبز بهم نشون داد و گفت زری رو طلاق میده و با بچه هاش میاد شهر پیش من زندگی میکنه ، خان بابا گفت دهن گشادت رو ببند ،بخدا اگه اردلان همچین کاری کنه دیگه اسمش رو نمیارن و آقش میکنم و از ارث و میراث محرومش میکنم ،بعد بره با دست خالی هر غلطی دلش میخواد بکنه، الانم برو بیرون تا اردلان پیداش بشه
مرضیه بلند شد بره بیرون که اردلان سراسیمه خودش رو رسوند به اتاق خان بابا و درو باز کرد، انگار کسی اومدن مرضیه رو بهش خبر داده بود که انقدر هول و دستپاچه بود ، سلام کردو یه نگاه به دورتادور اتاق انداخت ، نگاهش روی مرضیه موند و خواست چیزی بگه که خان بابا گفت حرفهایی که این دختر میزنه درسته؟تو اونو عقد کردی، اون از تو حامله اس، اردلان که فهمید مرضیه همه چی رو تعریف کرده گفت آره عقدش کردم ،گناه و خلاف شرع که نکردم، خان بابا چند قدم برداشت و سیلی محکمی زد در گوش اردلان و گفت نمیدونم به کی رفتی که انقدر وقیح و بی شرمی، خجالت نمیکشی، اردلان خودش رو نباخت ،همینطور که به گلهای قالی زل زده بود گفت ،سنت و رسم پیغمبر رو به جا آوردم، اشکال کار کجاست ،من یه دختر بی *** و بی پناه رو زیر پر و بال خودم گرفتم ، بعد به زری اشاره کرد و گفت مگه تو این دوسال برای اینو بچه ها کم و کسر گذاشتم که همتون نگرانش هستید
 
 
اردلان گفت چرا ارسلان دوتا دوتا زن بگیره ایراد نداره ولی برای من عیب به حساب میاد، خان

1403/07/20 18:14

بابا گفت قضیه ارسلان فرق میکرد اون به خاطر اصرار من تن به این کار داد،ولی تو چی ؟تمام کارهات از روی هوسِ
اردلان گفت هیچ هوسی در کار نیست ،من میخوام همینجا زندگیم رو با مرضیه شروع کنم ، زری اگه مشکلی نداره بمونه و بچه هاش رو بزرگ کنه،اگه براش سخته و چشم دیدن مرضیه رو نداره میتونه برگرده تو همون خراب شده ی پدرش، خان بابا از عصبانیت سرخ شده بودو رگ گردنش متورم شده بود و من حسابی ترسیده بودم ،اما مرضیه که خودش رو پیروز این میدون می دونست اشکاش بند اومده بود و حالا لبخند پیروزی به لب داشت، زری سر به زیر داشت دستش رو گرفتم توی دستم یخ کرده بود و اشکاش همینطور گوله گوله از چشماش میریخت روی یقه ی پیراهنش، دلم براش کباب بود ولی کاری ازم ساخته نبود و فقط میتونستم هزار بار به خودم لعنت بفرستم که چرا پای این عفریته رو به این خونه باز کردم، همینطور که دستهای زری رو فشار میدادم ،از صدای پر از تحکم و بلند خان بابا به خودم اومدم که به اردلان گفت اون که از این خونه باید بره تو هستی و این زنیکه ی عفریته ی گربه صفت که جواب خوبی رو با بدی داد و بدون در نظر گرفتن زندگی زری خام حرفهای تو شد، اگه اونو میخوای باید قید ما و خانواده ات رو بزنی،جای زری و بچه هاش هم تو همین خونه اس و خودم حواسم بهشون هست و نمیزارم آب تو دلشون تکون بخوره، اردلان بلند شد و گفت حرف آخرتون همینه، باشه من میریم ولی یادتون باشه حق من این نبود ،شما از بچگی بین منو ارسلان و بقیه فرق میزاشتید، الانم همینطوره ،اون میتونه با دوتا زنش اینجا باشه اما من نه، بعد به مرضیه گفت پاشو که باید بریم شهر، خان بابا گفت هیچوقت حق برگشتن نداری ،همین الان تو حضور این جمع میگم تو دیگه پسر من نیستی و از ارث هم برای همیشه محرومی و همین فردا میرم اسمت رو از توی سجلم خارج میکنم، پاهای اردلان از رفتن سست شد ،مرضیه که کلمه محرمیت از ارث رو شنید دوباره ننه من غریبم بازی در

1403/07/20 18:14

❤❤:
آورد و گفت من بَدم ،پس نوه ای که تو شکمم هست چی ،اون چه گناهی کرده که شما از مادرش متنفرید،یا پدرش مثل پسرهای دیگه تون عزیز نیست، خان گفت فقط به خاطر این همه پرو بودنته که حالم ازت بهم میخوره،اردلان شاید *** دیگه ای رو عقد میکرد راحت تر باهاش کنار میومدم،تا توی هر جایی و بی شرمو ، زری دوازده ساله عروس این خونه اس من تا الان صداش رو نشنیدم از بس که باحیاست و آبرو داره ،بچه اش مُرد، در حضور من جیکش در نیومد
 

حالا تو ،،معلوم نیست توله ای در کار هست یا نه از وقتی اومدی ده بار بچه ام بچه ام کردی،نه اردلان پسر منِ ،نه اون توله نوه ی منه، همون که گفتم هر دوتاتون از اینجا گم شید بیرون ، مرضیه یه نگاه به خان ننه کرد و گفت حداقل شما یه چیزی بگو،مگه اونوقت نگفتید ای کاش اردلان زن نداشت ،تو رو عروس خودم میکردم، تو از همه ی اینا بهتر و سرتری،الان که عروستون شدم و میخوام کنیزیتون رو کنم هیچی نمیگیدو میزارید به همین آسونی ،این مجازات سخت درحقمون انجام بشه، خان ننه هم به خاطر اردلان ناراحت بود و به خان بابا گفت مرد یه کم کوتاه بیا ،حالا کاری که شده ،پسرت کار خلاف شرع که نکرده، برای یه مرد که این کارها زشت نیست، خُب دوسش داشته ،یادت رفته زری رو به زور براش گرفتی ،حالا با کسی که میخواسته ازدواج کرده، بزار همینجا یه اتاق درست کنه و سایه اش رو سر زن و بچه اش باشه، خان بابا رو کارد میزدی خونش نمیومد یه نگاه پر از غضب به خان ننه کرد و گفت ،این حرفهای مفت رو جمع کن،یعنی چی ،چون مَرده اشکال نداره، تو خودت میتونی یه هوو رو قبول کنی ،منم به زور با تو ازدواج کردم اگه یادت باشه یک سال اول حتی یک کلمه هم باهات حرف نمیزدم ،پر پر زدنت رو یادت رفته ، تو فقط به خاطر اینکه ماهور شبیه عشق اول من بود شدی دشمن خونیش و همیشه زیر متلک ها و آزارت رنجش میدادی،دیگه نذار دهن باز کنم بیشتر از این به گذشته برگردم و خاک کِرم زده رو شخم بزنم، فقط اینو بدون خیانت زن و مرد نمیشناسه، همون موقع منم میتونستم برم دنبال عیاشی ،ولی همیشه خدارو در نظر گرفتم و پامو کج نذاشتم، ولی این الدنگ هر روز یه گندی میزنه و فکر میکنه خیلی زرنگه و کسی خبر دار نمیشه ، اما خبرها خیلی زود به من میرسه، همین چند شب پیش دختر مش قاسم رو تو همین آشپز خونه خِفت کرده بود که ارسلان به موقع میرسه،دختره ی بدبخت رفت و پشت سرش رو نگاه نکرد و تا چند روز از ترس تو تب میسوخته و همش کابوس میدیده، حالا کارش تو روستاهای اطراف بماند
اردلان کاملا رنگ از رخسارش پرید و مرضیه هم دوباره شروع کرد به جیغ و داد و نفرین اردلان ، و حرفهایی که نباید

1403/07/20 18:15

میزد رو زد،اردلان که جو رو سنگین دید برگشت سمت مرضیه و یه سیلی محکم زد تو گوشش و گفت خفه شو ،من مَردم هر کاری دلم بخواد میکنم به هیچکس هم مربوط نیست
مرضیه خودشو نباخت و جواب سیلی اردلان رو با آب دهنی که پرت کرد تو صورتش داد و گفت خیلی پستی ، حالا که اینطوریه و هر کاری میخوای میکنی،منم میرم دنبال خوشی خودم و تو شهر با هرکسی که میخوام عشق و حال میکنم و به تو هم مربوط نیست
 و حق نداری دورو بر من آفتابی بشی،
بعد کلاهی که روسرش بود رو برداشت و رفت سمت در ، اون موقع حجاب اجباری نبود ولی زنهای روستا همگی حجاب داشتن و بی روسری بودن زن عیب و بی آبرویی محسوب میشد
مرضیه لحظه ی آخر برگشت و به خان بابا گفت اومدن من اینجا هم نقشه ی خود کثیف و هرزه اش بود که گفت اگه بیایی،همه تو عمل انجام شده قرار میگیرین و مجبور میشن قبولت کنن و باهم میتونیم زندگی کنیم، بچه ای هم در کار نیست و همش دروغ بود ، ولی من تو عقدش هستم و یه زمین پنج هزار متری هم پشت قبالمه، من اون زمین رو از حلقوم این پست فطرت میکشم بیرون و میرم با پسر خان روستای کناری ازدواج میکنم که قبل از اردلان پیگیرم بود و کلی هم بهم ابراز علاقه میکرد، اردلان که حالا رگ غیرتش باد کرده بود گفت غلط میکنی حق نداری پات رو از این خراب شده بیرون بزاری
من طلاقت نمیدم
مرضیه خیلی ریلکس گفت تو غلط میکنی ،طلاقم ندی
یه کاری میکنم که همه تو این روستا و روستاهای اطراف با انگشت نشونت بدن،فکر نکن مادر ندارمو بی *** و تنها هستم،چند تا دایی و عموی قلچماق دارم که اگه بهشون بگم میان خاک اینجا رو به توبره میکشن
من انقدر مار خوردم که افعی شدم ، پس بهتره بدون سر و صدا و دعوا مرافعه ،زمینو بهم بدی ،وگرنه بد میبینی
فکر کردی همه مثل زری پخمه و احمقن که هر کاری کنی بهت هیچی نگن، من تا وقتی پیشت بودم که مطمئن بودم دست از هرزگی و دله بازی برداشتی ،ولی حالا تو اون ور جوب و من اینور جوب،از الان راهمون از هم جداست

بعد هم بدون توجه به داد و بیداد های اردلان از اتاق رفت بیرون ، اردلان که تو جمع سکه ی یه پول شده بود بلند شد که بره بیرون ،خان بابا گفت اگه بری دنبال اون عفریته ،دیگه حق نداری پاتو بذاری تو این خونه، اردلان گفت پس چکار کنم باید راضیش کنم از خر شیطون بیاد پایین وگرنه اون زمین رو از چنگم در میاره، خان گفت به درک
یاد می گیری دیگه از این غلطهای اضافه نکنی،چه بری دنبالش چه نری اون زمین رو ازت میگیره
اردلان نشست و زانوی غم بغل گرفت ،من از اتاق اومدم بیرون و از تو ایون رفتن مرضیه رو نگاه کردم که چه پیروز مندانه قدم بر میداشت،از اینکه شرش از سرمون کم

1403/07/20 18:15

شده بود و روی اردلان هم کم شده بود و پیش ما ضایع شده بود خیلی خوشحال بودم ، اصلا فکر نمی کردم مرضیه همچین آدم دریده و پر رویی باشه و به همین راحتی بتونه تو روی ارباب و اردلان بایسته و حق خودش رو بگیره
 
 
 

1403/07/20 18:15

❤❤:
اینم که گفتم آخرین حرفی که زده ام اگه اینا این جا بمونن فردا من برای همیشه از این روستا میرم
 
،اردلان دیگه جرات حرف زدن نداشت ،چون می دونست ارسلان حرفش حرفِ و به هیچ وجه کوتاه نمیاد، مرضیه انقدر بی شخصیت شده بود که نگاه پر التماسش رو به خان ننه دوخت تا اون حرفی بزنه، خان ننه رو به ارسلان کرد و گفت پسرم اگه مرضیه تو این خونه اس به خواست تو و ماهوره،حالا که نمیخوایید این جا باشه انتخاب با شماست ،منم حرفی ندارم و از اولم با ورود یه غریبه به این خونه مخالف بودم حالا که بهتر خودت به این نتیجه رسیدی، بعد بدون اینکه به مرضیه نگاه کنه ،گفت خسته ام و میرم که بخوابم، من که از این حرف خان ننه هاج و واج بودم و خود مرضیه هم کاملا مشخص بود چقدر از اینکه خان ننه به این سرعت پشتش رو خالی کرده شوکه شده، بلند شد و گفت تا الانشم در حقم لطف کردید ،فردا صبح آفتاب نزده از اینجا میریم و به سرعت از اتاق رفت بیرون ، نفس راحتی کشیدم و خوشحال از اینکه شر مرضیه از سر زندگی زری کم شد و بالاخره راضی به رفتن شده، منم به بهونه ی بی حالی از اتاق اومدم بیرون ،خواستم برم بالا که زری اومد کنار پله ها و کلی ازم تشکر کرد و گفت زندگیم رو مدیون تو و ارسلان خان هستم ،هیچکس به جز ارسلان خان نمی تونست این عفریته رو از اینجا بیرون کنه، گفتم خودم آوردمش ،خودمم عذرش رو خواستم و کاری نکردم ،تو منو ببخش که ندونسته پای همچین آدمی رو به این جا باز کردم ، با تک سرفه ی اردلان که به سرعت از اتاق اومد بیرون و رفت سمت حیاط هر دو ساکت شدیم،زری رفت کنار کوروش و منم از رفتن توی اتاقم پشیمون شدم و رفتم تو حیاط قدم بزنم، چند قدمی که برداشتم صدای گریه ی مرضیه که سعی داشت تا خودش رو کنترل کنه و آروم صحبت کنه به گوشم رسید ، همون جا پشت درخت گردو ایستادم ،که صدای اردلان رو شنیدم که گفت فعلا برو تا آب ها از آسیاب بیفته و یه کم اوضاع آروم بشه، بخدا منم دلم نمیخواد تو از اینجا بری و دلم برات تنگ میشه،اما مطمئن باش خیلی زود میام بهت سر میزنم و عقدت میکنم نگران هیچی نباش، مرضیه گفت من چطور میتونم از اینجا برم،یادت رفته روز اولی که میخواستی خامم کنی، چه وعده وعیدهایی بهم میدادی، خودت نگفتی من به خاطر تو با عالم و آدم می جنگم، هر کاری دلم بخواد میکنم، کسی جرات نداره تو کار من دخالت کنه و حرف حرف خودمه حالا که بدبختم کردی و دخترونگیم رو گرفتی کجا برم ، تا آخر عمر باید با یه سرشکستگی سر کنم
 
 
اردلان گفت چرا به حرفام گوش نمیکنی من هفته ی بعد میام و عقدت میکنم نگران چی هستی، من مَردم حرف زدم رو حرفمم هستم تو دلواپس هیچی

1403/07/20 18:15

نباش، بعداز اینکه عقدت کردم دوباره میارمت اینجا ،برات یه خونه ی جدا درست میکنم،زری هم خواست مثل ربابه می مونه و با بودنت کنار میاد نخواست هم ،کوروش رو ازش میگیریم طلاقش میدم با شهین بره هر قبرستونی که میخواد
مرضیه با صدای نازک و لوسی گفت راست میگی یا میخوای از سرت بازم کنی، اردلان گفت دیونه نشو من بدون تو میمیرم بعد رفت جلوتر و مرضیه خودش رو انداخت تو بغل اردلان و مشغول معاشقه شدن ،دیگه دلم نمی خواست هیچ صدایی بشنوم و یا چیزی ببینم چطور مرضیه به اردلان همچین اجازه ای داده بود و به همین راحتی خودش و سرنوشتش رو به دست اردلان هرزه و هوس باز سپرده بود، اردلانی که آوازه اش تو روستا و چند روستای اطراف هم پیچیده بود
باورم نمیشد تو این خونه و به همین راحتی کنار گوش زری ،اردلان و مرضیه بهش خیانت کرده باشن، زری در حق هیچکس بد نبود و زن مهربونی بود این حقش نبود که این بلا سرش بیاد
به خیال خودم میخواستم هر چه زودتر به این رابطه پایان بدم تا کار به جاهای باریک نکشیده ،ولی حالا که میشنیدم و میدیدم این رابطه تا چه حدی پیش رفته و مرضیه تن به کاری که نباید رو داده از درون میسوختم و آتیش میگرفتم و خودمو لعنت میکردم ،
آروم و بی صدا از درخت فاصله گرفتم و بدون اینکه به ارسلان حرفی بزنم رفتم توی رختخوابم و چشمام رو بستم
اونشب تا صبح خواب به چشمم نیومد و به سرنوشت مرضیه و زری فکر کردم و خودم رو مقصر این ماجرا میدونستم که نا آگاهانه پای آدم شیطان صفتی مثل مرضیه رو به این عمارت باز کردم
فردا مرضیه قبل از رفتن اومد تو اتاقم ،از قیافه اش غم میبارید، سلام کرد و گفت من تا یه ساعت دیگه از اینجا میرم ،تو در حق من خواهری رو تموم کردی ولی خیلی دلم میخواد دلیل این تغییرناگهانی و سردی رفتارت بفهمم، مگه تو نگفتی من برای بچه هات باید خاله باشم و ازشون مراقبت کنم ،حالا چی شد نظرت عوض شد و قبل از زایمانت اصرار به رفتنم داری گفتم بهتر بدون هیچ حرفی برای همیشه از اینجا بری من از کسایی که نمک میخورن و نمکدون میشکنن متنفرم ، اگه حتی یک درصد هم فکر میکردم همچین آدمی هستی که بخوای رو زندگی یکی دیگه خراب بشی ، هیچوقت همچین غلطی نمی کردم و لال میشدم و ازت نمیخواستم پا تو این خراب شده بزاری، همینطور که با چشمهای از حدقه

در اومده نگام میکرد گفتم
 
،ازت خواهش میکنم برای همیشه برو جای دیگه ای به غیر از اینجا دنبال خوشبختی بگرد ،از وقتی تو اومدی زندگی منم مختل کردی،یه پوزخندی زد و گفت نه اینکه قبل از من چقدر خوشبخت بودی، فکر کنم یادت رفته تو هم با اومدنت تو این خونه،، زندگی رباب رو بهم

1403/07/20 18:15

ریختی،شوهرش رو ازش گرفتی ،باعث شدی بچه اش بمیره،خواهرش خودکشی کنی ،فکر نکن خیلی آدم خوبی هستی ،خودت هم رو زندگی یکی دیگه خراب شدی ،چی شد الان که نوبت به من رسید همه چی بد شد ، از اینکه انقدر بی محابا داشت به رابطه اش با اردلان اشاره میکرد اعصابم بهم ریخته بود و دیگه داشتم از حرص منفجر میشدم، رفتم روبروش ایستادم و گفتم من تو خونه ی پدرم نشستم و با عزت و آبرو اومدن خواستگاریم ،ارسلان به خاطر مشکل رباب و بچه دار نشدنش مجبور به ازدواج شد و منم به حکم دختر بودنم حق اعتراض نداشتم، نه ارسلان به رباب خیانت کرد نه من به همنوع خودم ، ای کاش اینو میفهمدی که نباید به کسی که تو این چند ماه سنگ صبور حرفات بوده و مثل یه خواهر بوده برات به همین راحتی خیانت کنی و قاپ مردای خونه رو بدزدی ، اما اینو تو گوشت فرو کن قبری که بالای سرش گریه میکنی توش مُرده نیست،رو بد کسی انگشت گذاشتی، اون کسی نیست که پایبند قول و قرارش باشه و بهت وفادار بمونه،حالا هم از جلوی چشمم دور شو و برای همیشه از این عمارت گمشو، مرضیه پشت کرد به منو گفت من میرم ولی خیلی زود برمیگردم اونوقتِ که نمیزارم یه آب خوش از گلوی توی عوضی که باعث رفتنم شدی بره پایین ،، مات و مبهوت شده بودم و با حرفاش شوکه شدم، اون درو بستو رفت و من بی اختیار شروع کردم به گریه کردن
یک هفته بعد از رفتن مرضیه درد زایمان اومد سراغم و سریع فرستادن دنبال قابله ی روستا، زری آب گرم کرد و چند تا دستمال تمیز آماده کرد، از درد به خودم میپیجیدم و به زمین چنگ مینداختم، ارسلان به خاطر حضور خان ننه نمی تونست بیاد کنارم ، فقط به خان ننه میگفت پس این قابله چی شد ،چرا ازش خبری نیست، این داره میمیره، خان ننه درو باز کرد و گفت خوبه خوبه برو بیرون و تو کارهای زنونه دخالت نکن، نترس هیچیش نمیشه، مگه ماها جون نداشتیم،والا هیچکس هم دورو ورمون نبود و دلسوز هم نداشتیم، به زور ارسلان رو از اتاق بیرون کرد و رو به من گفت تو هم نمیخواد ننه من غریبم بازی در بیاری ،تا قابله برسه پاشو راه برو و سریع خودت رو به زمین نزن، به زور از دیوار گرفتم و شروع کردم راه رفتم
 
 
 

1403/07/20 18:15

سلام دوستان ببخشید یه چندروزی نمیتونم داستان روبفرستم خواستم بهتون اطلاع بدم

1403/07/20 18:46

بازم عذرمیخوام🤗

1403/07/20 18:46

سلام دوستان بازم معذرت واسه این دوسه روزه

1403/07/23 21:45

الان میفرستم بقیه داستان رو

1403/07/23 21:46

❤❤:
ولی من دیگه قِلق خان ننه دستم اومده بود و با کار بیشتر و سکوت در مقابلش ،کار خودمو پیش میبردم
یه روز سر کلاس بودم و به بچهای کلاس اولی درس دادم و رفتن تو حیاط بازی کردن ،چند دیقه بیشتر نگذشته بود که کوروش سراسیمه اومد و گفت زنعمو بدو بیا که خدیجه داره شقایق رو میکشه، نمیدونم چطوری دنبال کوروش راه افتادم ،کوروش میدوید و منم پشت سرش، رفتیم ته حیاط
ارباب یه حموم بزرگ درست کرده بود و اهالی خونه آب گرم میکردن و اونجا حمام میکردن، در حمام رو کوروش باز کرد ولی از کسی خبری نبود
 
 گوشه گوشه ی حمام رو نگاه کردم هیچکس نبود ،اما کف حموم خیس بود ،دل نگران از نبود شقایق با تمام قدرت دویدم سمت عمارت ،خان ننه که منو دید از رنگ پریده و صورت نگرانم متوجه حالم شد و پرسید، چیه، چی شده جن دیدی،گفتم شقایق کجاست، صداش نمیاد نگران شدم ،شونه ای بالا انداخت وبه حالت مسخره ای گفت مگه به من سپرده بودیش،من خبر ندارم ازش، نترس اینجا آدم خوار نداریم
بدون هیچ حرفی پا تند کردم و از پله
رفتم بالا ،در اتاق رباب رو باز کردم ، رباب و خدیجه دست پاچه و نگران نگام کردن، خدیجه گفت چیه ؟همینطور سر تو انداختی پایین میایی تو ، طویله که نیست ،گفتم شقایق کو،چکارش کردی ،خدیجه طلبکار زل زد تو صورتمو ،گفت خوردمش، این چه سوالی میپرسی، انقدر کلافه بودم که کنترلمو از دست دادم و جیغ کشیدم، ازت میپرسم شقایق کو، خدیجه از فریادی که کشیدم ترسید ولی خودش رو نباخت ، گفت بشکنه این دست که نمک نداره،از سر و روی بچه ات کثافت میبارید،آب گرم کردم و بردمش حموم، الانم تو اتاق خودتون خوابیده، نمیخواد بیخودی ادای مادرهای مهربون رو در بیاری ،خیلی به فکر بچهاتی ،نمیخواد به بچه های مردم درس بدی ، بشین بچه های خودت رو سروسامون بده
الانم شقایق خوابه نمیخواد بری بچه رو زابراه کنی حرفاش رو باور نکردم، رفتم سمت اتاق درو باز کردم ،خدیجه راست میگفت شقایق خواب بود ،از اینکه به حرف کوروش اعتماد کرده بودم و زود قضاوت کردم ناراحت و پشیمون شدم، با خجالت برگشتم پیش خدیجه و بغلش کردم و ازش حلالیت گرفتم و گفتم یه لحظه کنترلمو از دست دادم منو ببخش، اونم حرفی نزد فقط یه نیشخندی زد و به رباب نگاه کرد ،از اتاقشون اومدم بیرون
دیگه حوصله درس و کلاس رو نداشتم و به کوروش گفتم برو به بچه ها بگو برن خونه هاشون ،امروز تعطیله ،بعد از رفتنشون دوباره بیا بالا باهات کار دارم ، کوروش که رفت برگشتم تو اتاق خودمون،در رو که بستم شقایق با جیغ وحشتناکی از خواب بیدار شد ، بغلش کردم ،جاش رو خیس کرده بود و تا کمر توی آب بود
گریه میکردو آروم

1403/07/23 21:47

نمیشد،،اتاق رو گذاشته بود رو سرش ،هر کاری میکردم نمی تونستم آرومش کنم ،اصلا سابقه نداشت شقایق به این شدت گریه کنه و ساکت نشه ،همینطور که تو خونه می چرخوندمش،از صدای ضجه هاش خان ننه هم اومد بالا ، اما رباب و خدیجه از اتاق بیرون نیومدن خان ننه گفت چیه چرا اینطوری ضجه میزنه ، گفتم نمیدونم هر کاری میکنم ساکت نمیشه ، خان ننه اومد بچه رو از بغلم گرفت
شقایق از گریه ی زیاد کبود شده بود و دیگه نفسش بالا نمیومد، از نگرانی خودمم پا به پاش گریه میکردم ، خان ننه که از خیسی شقایق چندش شده بود ،گذاشتش زمین،گفت لباسهاش رو عوض کن،شاید خیسِ سردی کرده و دل درد گرفته، رفتم براش لباس آوردم، دستش رو گرفتم بیچاره بچه ام دیگه نفسش در نیومد ،خان ننه هول شد و دوباره بغلش کرد و گفت ،بچه از جایی نیفتاده ، چیزی شده امروز ، گفتم نمیدونم پیش خدیجه بود ،چطور مگه ؟خان ننه گفت این دستش یا شکسته یا از جا دراومده، چون بهش دست که میزنی جیغش در میاد ،به آرومی شلوارش رو در آوردم ،خواستم لباسش رو عوض کنم که دیدم حق با خان ننه اس و بچه تاب و توانش رو از دست داده، به هر سختی بود لباسهاش رو عوض کردم و روسری که رباب سر شقایق کرده بود رو باز کردم و با صحنه ای مواجه شدم که خشکم زد و قادر به انجام دادن هیچ عکس العملی نبودم ،خان ننه هم که این وضعیت رو دید رنگ از روش پرید و به سرعت رفت بیرون و خدیجه رو صدا زد ،خدیجه با رنگ پریده و دستپاچه اومد تو اتاق، خان ننه بدون هیچ سوالی یه دونه سیلی محکم خوابوند تو صورتش، خدیجه شروع کرد به کولی بازی در آوردن ،که دوباره چی شده و این عفریته بازم چه پاپوشی برای من و مادرم دوخته،خواهرم و خاله ام صنم تو آتیش سوختن کافی نبود ،باز چه خوابی برامون دیده ،خان ننه که دید خدیجه داره دست پیش میگره،سیلی دوم رو محکم تر خوابوند تو صورتش و گفت خفه شو ، به خان بابا و ارسلان میگم کاری باهات کنن که حتی اسم خودت رو هم فراموش کنی

تو چطور دلت اومد همچین بلائی سر این بچه ی بدبخت بیاری، مگه اون خواهرت نیست ،تو با این کار روی شمر و یزید رو هم سفید کردی، خدیجه خودش رو زد به بی خبری و گفت مگه چکار کردم ،گناه کردم که بردمش حموم ، از این همه سنگدلی و وقاحت حالم بهم میخورد و گریه های بی وقفه ی شقایق هم بدجور دلم رو به آتیش میکشید، کوروش رو که شاهد تمام ماجرا بود و حالا با چشمهای اشکبار داشت ما رو نگاه میکرد،آروم صدا کردم و در گوشش گفتم بره دنبال ارسلان و بهش بگه حال شقایق خوب نیست و سریع خودشو برسونِ
دیگه از این زندگی و آدمهای این خونه خسته شده بودم ،من و بچه هام بین این همه آدم که سراسر کینه

1403/07/23 21:47

بودن و دلشون از سنگ
امنیت جانی نداشتیم، هر چیزی برام قابل تحمل بود الا بازی با جون بچه هام که تمام دلخوشی من توی زندگی بودن
رباب هم کنار خدیجه ایستاده بود و به شقایق که از گریه کبود شده بود نگاه میکرد و میگفت حتما جن به بچه دست زده
 
 و بچه رو دیونه کرده ،بخدا خدیجه کاری نکرده، الکی بهش تهمت نزنید، خان ننه که تو این چند سال همیشه هوای رباب و بچه هاش رو داشت و از گل نازک تر بهشون نمی گفت، با عصبانیت گفت فقط دهنتو ببند و خفه شو، این بچه دستش شکسته و یه دسته از موهای سرش از ریشه کنده شده و جاش زخم شده، پشت سرش کبوده ،همه ی اینها کار جن بوده، ببین میتونی رو دختر ارسلان عیب بزاری و توی روستا چو بندازی که دختر ارسلان خان جنیِ، تمام اینها کار دختر *** و عقده ی توئه، اونها باهم بحث میکردن و رباب گریه میکرد و میخواست دخترش رو تبرئه کنه و هیچ جوره زیر بار کاری که دخترش کرده بود نمی رفت و منو مسبب این اتفاق می دونست و میگفت ماهور این کارو کرده که من و دخترامو بیشتر از این از چشم ارسلان و اهالی این خونه بندازه ،بعد رو به من گف بچه تو دست مایه کردی که به هدفت برسی و حالا هم که رسیدی ،خوشحال باش
درکی از حرفاش نداشتم و فقط دعا میکردم هیج اتفاقی برای شقایق نیفتاده باشه و همه چی با آوردن یه شکسته بند ختم به خیر بشه و خدایی نکرده شقایق دچار معلولیت نشه
صدای ارسلان که سهراب و سیاوشو صدا میزد توی سالن عمارت پیچید و به وضوح رنگ پریدگی و لرزی که تو بدن خدیجه و ربابه افتاد رو دیدم
ارسلان سراسیمه اومد بالا و گفت این بچه چشه،صداش تا اون ور عمارت میاد،بعد منو نگاه کرد و گفت تو چته،این چه حال و روزیه
منم بدون ملاحظه و پنهون کاری همه چیز رو تعریف کردم و بعد با چشم های اشکبار ازش خواستم یه فکری به حال بچه ام بکنه، ارسلان صورت مردونه اش از عصبانیت سرخ شده بود و وقتی شقایق رو دید دیگه خونش به جوش اومد و کمربندش رو باز کرد و افتاد به جون رباب و خدیجه ، صدای گریه ها و التماس هاشون انقدر بلند بود که خان بابا و زری و بقیه اهالی خونه رو جمع کرد با صدای داد خان بابا ارسلان دست از زدن برداشت ،خان بابا رو به ارسلان گفت اینجا چه خبره ،کل خونه رو گذاشتین رو سرتون،من همیشه تو صبر و حوصله و منطق تو رو برای بقیه مثال میزدم واقعا ازت انتظار نداشتم دست رو زن و دختر داغدارت بلند کنی ، ارسلان گفت این دختر من نیست ببین چه بلائی سر شقایق آورده، به نظرتون این آدمِ ،کی دلش میاد با یه بچه ی دوساله همچین کاری کنه، خدیجه که دید خان بابا ازش طرفداری میکنه ،گفت بخدا خان ،من میخواستم برم حموم که دیدم شقایق تو

1403/07/23 21:47