607 عضو
موقع برگشتنش ترسیده بود برای شام اومد بیرون ، سر سفره هم حرفی نزد و زودتر از همیشه رفت تو اتاقش
زری گفت اگه خان بابا بیاد و بفهمه ستاره از این جا رفته قشقرق به پا میکنه و حساب خان ننه رو میرسه، چون خان بابا رو ستاره خیلی حساسه و تا الان ندیدم از گل نازک تر بهش بگه ،ستاره درودونه ی خان باباس
ولی خان ننه از وقتی ستاره با تمام مخالفتها و سنگ انداختن های خان ننه با پسر عمه اش عباس ازدواج کرد و رفت شهر با ستاره در افتاد و دیگه چشم دیدنش رو نداشت، همیشه هم میگفت ستاره با پسر دشمن من ازدواج کرده و با این کارش باعث شده من پیش خواهر شوهرم و فامیل خودم خُرد بشم و خواهر برادرام باهام قطع رابطه کنن گفتم ،چه ربطی به ازدواج ستاره و پسر عمه اش داره ، وقتی که خوشبخته و این همه موفق چرا از خر شیطون پیاده نمیشه، زری یه نگاه به دوروبرش کرد و گفت اینطور که شنیدم خان ننه از یه خانواده ی فقیری بوده وقتی با خان بابا ازدواج میکنه ، برادرش اصغر عاشق و مجنون خواهر خان بابا عمه توران میشه و کلی آدم برای سر گرفتن این ازدواج واسطه میکنن ولی خانواده ی عمه رضایت به ازدواج عمه توران با اصغر رو نمیدن و میگن ما رسم دختر به دختر کردن نداریم و با هر خانواده یک بار وصلت کافیه و وصلت دوباره رو شوم و نحس میدونستن ،خانواده ی عمه توران مجبورش کردن با پسر خاله اش ازدواج کنه ، برادر خان ننه که دیگه عمه توران ازدواج کرده از همه جا نا امید میشه شب عروسی عمه خودش رو حلق آویز میکنه و میمیره،از اون زمان تا حالا خان ننه عمه توران رو مقصر این کار میدونه و کینه ی عجیبی ازش به دل داره، وقتی هم عباس عاشق ستاره شد خان ننه قشقرقی به پا کرد و خونه رو جهنم کرد ولی ارباب گفت هر چی ستاره بگه ،ستاره هم بین مادرشو عباس، عباس رو انتخاب کرد و آتش کینه خان ننه رو شعله ور تر کرد، طوری که تا الان نتونسته ستاره و عمه توران رو ببخشه و هر وقت عباس رو میبینه یاد مرگ برادرش میفته و تا چند روز حالش بده
حالا می فهمیدم چرا شوهر ستاره هیچوقت همراهیشون نمیکنه و خان ننه چشم دیدن دخترش رو نداره، نمیدونم شاید هم حق داشت که نتونه داغ برادرش رو فراموش کنه ، زری گفت ستاره دختر باشعور و مهربونیه که خیلی سعی در تموم کردن و خاتمه دادن به این کینه داره اما خان ننه نمی خواد از حرفش کوتاه بیاد و خانواده ی عمه رو ببخشه
نزدیک به چهار سال تو این خونه بودمو هنوز از خیلی چیزها بی خبر بودم ،هر روز یه ماجرای تازه ای برای شنیدن داشتم و کم کم دلیل کارها و رفتار اطرافیان رو درک میکردم
اونشب تنها تو اتاقم خوابیدم و از خان ننه و ربابه هم خبری نبود
،خان ننه ای که به ارسلان قول داده بود حسابی هوای منو داشته باشه و نزاره آب تو دلم تکون بخوره
تا چهار پنج روز همه چی عادی بود و هر *** سرش به کار خودش گرم بود و یه آرامش نسبی توی خونه برقرار بود
یه روز مشغول بافتن فرش بودم که ربابه اومد کمکم و گفت ماهور ازت یه کاری بخوام انجام میدی ،گفتم اگه بتونم و از دستم بر بیاد حتما، گفت البته کار من نیست و صنم باهات کار داره ولی ازم خواست من بگم اگه قبول کردی خودش باهات مطرح کنه، گفتم هر کاری که از دستم بر بیاد حتما انجام میدم و دریغ نمیکنم،تو درسو مشق هاش مشکلی پیش اومده ؟ گفت فکر کنم اینطوری باشه ،چون چند روزه همش در حال نوشتنه ،در آخرم میگه نمیتونم و گریه میکنه، بهتره خودشو صدا کنم بیاد ببین دردش چیه
رباب رفت بیرون چند دیقه بعد صنم اومد تو اتاقم، کنارم نشست ،سرش پایین بود و لپهاش سرخ شده بود، گفتم ربابه گفته با من کار داری ، صنم با خجالت و مِن مِن کنان گفت ماهور تو رو خدا کمکم کن، گفتم بگو ببینم چی شده، یهو زد زیر گریه ،بغلش کردم و گفتم نصفه جون شدم دختر بگو ببینم چی شده ،صنم گفت تو رو خدا حرفی که میزنم مثل یه راز بین خودمون بمونه نمیخوام هیچکس حتی ربابه باخبر بشه ،گفتم باشه قول میدم تو فقط دهن باز کن، صنم گفت چند وقتی عاشق آقا معلم شدمو روز و شب ندارم و نمیتونم حتی یه لحظه از فکرش در بیام، هر جا میرم و هر کاری که میکنم جلوی چشمَمِ،الانم شنیدم که کارش تو این روستا تموم شده و به استخدام دولت دراومده و قراره تا سه چهار ماه دیگه از این روستا بره دیگه نتونستم این راز و پیش خودم نگه دارم و بدون اینکه بهش بگم از این جا بزاره بره، صنم گوله گوله اشک میریخت و دل منم براش سوخت ،گفتم کم گریه کن ،من کمکت میکنم و همین امروز عصر میرم باهاش حرف میزنم، صنم فوری پرید وسط حرفمو گفت نمیخوام باهاش حرف بزنی ،فقط ازت میخوام چند تا برام نامه بنویسی ،چون تو نوشتنت خوبه و از شعر هم سر در میاری، برام بنویس میدم اسما میبره بهش میده و منتظر جوابش میشینم،دوست ندارم اگه علاقه ای بهم نداره رو در رو بگه ،بهتره تو نامه بنویسه
یه کم فکر کردم و گفتم باشه،صنم گفت و من مشغول نوشتن شدم ،در آخر شعری هم براش نوشتمو،برگه رو تا کردم و دادم بهش،اون چند باری صورتمو بوسید و قوربون صدقه ام رفت و از اتاق اومد بیرون
صنم هر دو سه روز در میون نا امید تر از قبل میومد و دوباره ازم میخواست براش نامه بنویسم ،با گریه و زاری میگفت اصلا آقا معلم هیچ واکنشی نشون نمیده و انگار نه انگار بهش ابراز علاقه کردم ،حتما *** دیگه ای رو دوست داره و هیچ علاقه ای به من نداره ، گفتم
خوب میخوای من باهاش صحبت کنم یا به ربابه بگو بهش بگه ،اینطوری بهتره و تکلیفت روشن میشه و این همه غصه نمیخوری، صنم اما اصرار داشت نمیخواد ربابه چیزی بدونه چون اگه اون خبر دار بشه خانواده اش هم باخبر میشن و این باعث میشه دیکه نزارن بیاد اینجا و به زور شوهرش میدن و باید برای همیشه آقا معلم رو فراموش کنه، منم که این همه عشق رو میدیدم در مقابل خواسته اش کوتاه میومدم و براش نامه هایی با سوز و گداز بیشتری مینوشتم، تو این بین ربابه هم همش ازم تشکر میکرد و تو کارها بیشتر از قبل بهم کمک میکرد و میگفت تو فقط به درس صنم برس و نزار به خاطر خنگ بودنش این همه عذاب بکشه و همش ناراحت باشه
چند بار خواستم به ربابه بگم اما از اینکه صنم محروم از این عشق بشه منصرف شدم و دندون رو جیگر گذاشتم
سه ،چهار هفته گذشت و کم کم به اومدن ارسلان و خان بابا نزدیک میشدیم و دل تو دلم نبود
تو تمام این شبها تنها همدم بچه ی تو شکمش بود و دفتر خاطراتی که تمام دلتنگی ها و روزمرگی هام رو توش می نوشتم و گاهی هم شعر یا متن ادبی که به خاطر دوری ارسلان بودو از ذهنم می گذشت رو روی برگه میآوردم که باعث میشد کلی ذوق کنم و هزار بار از روش بخونم
یک روز به اومدن ارسلان و خان بابا مونده بود که آقا معلم بدون خداحافظی از روستا رفت و صنم هم بدون هیچ حرف و خداحافظی از عمارت رفت ، وقتی از رباب پرسیدم چرا از صنم خبری نیست با حالت اخم و طلبکاری گفت ،خودم ازش خواستم که بره چون موندش اینجا به جز بد آموزی چیز دیگه ای نداره،صنم دختر چشمو گوش بسته ای خوبیت نداره بیشتر از این تو این عمارت بمونه،خودش هم خیلی اصرار داشت
❤❤:
که بره
ربابه ازم دور شد و من بدون اینکه از حرفهاش سر در بیارم تو بُهت و شک موندنم و رفتن صنم رو به رفتن آقا معلم ربط دادم و شکسته شدن قلبش و ناکام موندن توی عشقش ،اما افسوس و صد افسوس که نقشه های بدی برام کشیده بودن
اون روز هیچ حرفی بین و من و رباب و خان ننه رد و بدل نشد ولی متوجه پچ پچ های مشکوک و یه ریزشون شدم و نمیدونم چرا ناخودآگاه دچار استرس شده بودمو دلم شور میزد، فقط ذکر گفتم و نذر و نیاز کردم تا ارسلان به سلامت برسه و همش فکر میکردم قراره یه اتفاق شومی بیفته و ربطش میدادم به ارسلان و خان بابا و سفرشون
اون روز کلی مهمون داشتیم و اکثر فامیلها از شهرو روستاهای اطراف اومده بودن برای استقبال حاجیهایی که قرار بود فردا از حج برگردن، خونه شلوغ بود و همگی مشغول کار و پذیرایی از مهمون ها بودیم، از بس سر پا بودم زیر دلم درد میکرد و دیگه نای کار کردن نداشتم، زری حالمو که دید اصرار کرد چند دیقه ای برم بالا و استراحت کنم، ولی از ترس خان ننه قبول نکردم و دوباره رفتم کمک ربابه و زری،بعد از مدتها خدیجه دختر ربابه هم اومده بود
انگار یه کم آرومتر از قبل شده بود اما هنوز زبانش تند و نیش دار بود و همچنان از من خوشش نمیومد و این از رفتارش معلوم بود، کنایه هاش باعث شده بود کمتر تو دیدش باشم تا خدایی نکرده بحثی پیش نیاد و دردسر جدیدی شروع نشه ، بالاخره شب شد با تنی خسته سرم به بالش نرسیده خوابم برد و صبح با صدای بدو بدو کردن ها و همهمه هایی که توی سالن پیچیده بود بیدار شدم،رفتم پایین،خان ننه و یه تعدادی از مهمون ها برای پیشواز از حجاج چند روستا اون ور تر رفته بودن تا با سلام و صلوات و چاووش خوانی از خان بابا و ارسلان خان استقبال کنن ،دو سه ساعتی گذشت و همه چی آماده بود که صدای صلوات توی روستا طنین انداز شد و خبر رسیدنشون توی عمارت پیچید، با خوشحالی رفتیم بیرون و صورت آفتاب سوخته ی ارسلان و خان بابا با کلاههای سفید از بین جمعیت نمایان شد، با دیدن ارسلان دلم براش پر کشید و تمام دلتنگی و تنهاییم اشک شد و از چشمم شروع کرد به باریدن
ارسلان هر چقدر نزدیک تر میشد بیشتر چشمام مشتاق دیدار و تنم مایل به آغوش کشیدنش میشد اما حیا و آبرو اجازه ی این کار رو به هیچ زنی تو اون روستا با اون رسم و رسومات نمی داد و فقط با نگاه و تکون دادن سر بهش خوش آمد گفتم ،بالاخره با قربانی کردن چند تا گاو و گوسفند وارد حیاط شدن و کم کم توی عمارت جاگیر شدن ، اون روز ستاره خانم هم برای دیدن پدر و برادرش اومد ولی با خان ننه یک کلمه هم حرف نزد و خیلی سرد باهم برخورد کردن و زیاد دَم پَر هم نشدن
دو روز از
اومدنشون گدشته بود اما به خاطر وجود کلی مهمون و شلوغی دوروبرشون نتونستم حتی یک کلمه هم با ارسلان صحبت کنم و زیارت قبول بگم، کم کم سرمون خلوت شد و مهمون ها یکی یکی رفتن
خونه خلوت شد به خاطر گریه های اسما و بی تابیش نسبت به دوری از ارسلان و مظلوم نمایی ربابه، ارسلان خلاف میل باطنیش رفت توی اتاق ربابه، چقدر دوست داشتم ارسلان کنارم بود و قد این سی چهل روز دوری نگاش میکردم و خودمو از وجودش سیراب میکردم، تمام لحظه ها و بی قراری هام رو توی دفتر خاطراتم نوشتم و به خاطر تنهاییم کلی اشک ریختمودفترم رو بستم گذاشتم توی صندوقچه و رفتم توی رختخوابم خوابیدم، تازه چشمام گرم شده بود که با صدای عربده ی ارسلان با ترس و هراس از خواب پریدم و همینطور هاج و واج نگاه به صورت از خشم برافروخته ی ارسلان کردم ، ربابه و خان ننه هم کنارش ایستاده بودن و با صدای ارسلان،ستاره و ارباب هم اومدن بالا، از ترس زبونم قفل شده بود یارای حرف زدن نداشتم ، خان ننه اومد جلو گفت چیه صداتو انداختی تو سرت،هر چی میکشی حقته، چند بار گفتم این به درد تو نمیخوره،چقدر گفتم لایق زندگی توی این عمارت نیست،ولی به گوشِت نرفت که نرفت، چند بار گفتم هر *** تا یه اندازه ظرفیت داره و بیشتر از اون نباید بهش بها بدی، یادت رفته اون دختر عموی عوضیش چه گندی زد، تو این روستا خانواده اش رو رسوا کرد و شد نقل مجالس و حرف دهن مردم
من شوکه شده بودم و اصلا از هیچ چیز خبر نداشتم و تو ذهنم این چند هفته ای که ارسلان نبود رو مرور کردم ولی هیچ خطایی از من سر نزده بود که بخواد ارسلان رو اینطور عصبانی کنه
ارسلان اومد نزدیکتر و کلی ورقه پرت کرد توی صورتمو گفت این بود جواب همه ی خوبی های من،این بود عاقبت دوست دارم های تو ، نتونستی یک ماه بی شوهری رو تحمل کنی، چطور من دوسال احساسم سرکوب کردم به خودم سختی دادم تا تو آزار نبینی و ناراحت نشی،اشکام سرازیر شد و خواستم حرفی بزنم که با سیلی ارسلان و خونی که از بینیم سرازیر شد خفه خون گرفتم و حرفی نزدم، ارسلان اومد جلو تر و گلومو گرفت و از جام بلندم کرد، چند تا دیگه زد تو گوشم ،ستاره اومد جلو و خودش رو سپر من کرد ولی ارسلان زورمند تر بود و با یه دست ستاره رو هل داد ،خان ننه گفت بیا کنار بزار حسابش رو برسه
،زنی که تو غیاب شوهرش بهش خیانت کنه برای مُردن خوبه، ارباب نگام میکرد و سری از افسوس تکون داد ،رو به ارسلان گفت بسه دیگه ولش کن ، ارسلان داد میزد و از همشون میخواست که از اتاق برن بیرون، ربابه و خان ننه زودتر رفتن و لحظه ی آخر خان ننه گفت خودت رو گرفتار نکن ، کاری نکن که خون کثیفش بیفته
گردنت، ولش کن بزار بره خراب شده ی پدرش و توله اش رو هم اونجا پس بندازه معلوم نیست این حرومزاده برای کیه
من از روز اول گفتم نزار بره پیش این معلم جوون ، به بهانه ی درس خوندن معلوم نبود چه غلطایی میکردن،من خودم بارها شاهد بودم کنار باغچه ی ته حیاط باهم حرف میزنن،ولی نگفتم چون باور نمیکردید،الان که خدارو شکر دستش رو شده بزار بره گمشه، ارسلان داد بلندی کشید و گفت مگه من به همین راحتی ولش میکنم،مگه این خونه انقدر بی دروپیکره که هر *** هر خطایی خواست بکنه بعد بدون مجازات بزاره بره،اون حروم زاده رو هم پیدا میکنم و به سزای عملش میرسونمش، بعد که دید ستاره بیردن برو نیست کشون کشون منو برد انداخت تو زیر زمین، درو قفل کرد ،به گریه ها و التماسهای من که بی گناهیمو فریاد میزدم و میگفتم کاری نکردم و حتی تو فکرمم بهت خیانت نکردم اعتنا نمیکرد،بی تفاوت رفت از گوشه ی زیر زمین یه شلاق برداشت و اومد جلو، نگاه تو صورتم کرد ،از چشماش خون میبارید، شلاق رو بلند کرد و کوبید روی سر و بدنم،گفت ماهور من در حقت بد بودم ،من که کاری به کارت نداشتم ،مگه نگفتم بزار آبا از آسیاب بیفته طلاقت میدم تا با یکی که بهت بیاد ازدواج کنی ، ارسلان بدون اینکه اجازه بده من حرفی بزنم خودش سوال می پرسید و با هر سوال شلاق تو دستش رو محکم تر روی بدنم فرود میاورد، فقط تونستم بگم همه ی نامه ها برای صنمِ که عاشق آقا معلم شده و دیگه چیزی نفهمیدم و از هوش رفتم ، نمیدونم چقدر گذشت وقتی چشم باز کردم غرق در خون بودمو ستاره و زری روی سرم بودن، هر دو از گریه چشماشون سرخ سرخ شده بود و با دلسوزی نگام میکردن، زری گفت چقدر بهت گفتم به ربابه و خواهرش اطمینان نکن، چقدر گفتم مهربونیشون بی دلیل نیست ،حالا چطور میخوای بهشون ثابت کنی که تو گناهی نداری و همه چی زیر سر ربابه و صنم، یه نگاه به شلوار و جایی که نشسته بودم کردم ،فهمیدم بچه مو به خاطر توطئه و کینه ی رباب از دست دادم ، نمی تونستم دستم رو بلند کنم ،تمام تنم درد میکرد دستی روی شکمم کشیدم و های های گریه کردم
ستاره هم منو همراهی کرد و گفت من میدونم تو بی گناهی ، ارسلان رفته شهر که آقا معلم رو پیدا کنه و دلیل رفتنش رو بدونه، یهو یاد دفتر خاطراتم افتادم به ستاره گفتم توی صندوقچه یه دفتر دارم که همه چیز رو توش نوشتم ، روزی که صنم با گریه و التماس ازم خواست براش نامه بنویسم رو هم توش تمام و کمال توضیح دادم، زری به حالت دو ازم دور شد و رفت سراغ صندوقچه، دفتر به دست اومد پایین و دادش دست ستاره، ستاره شروع کرد به ورق زدن دفتر،به صفحه های آخر که رسید ناامیدانه نگام کرد و
گفت
یه نفر چند صفحه ی آخر رو کنده و آخرین مطلب مربوط به روز مکه رفتن ارسلانِ، نا امید و مستأصل نگاه به ستاره و زری کردم و بلند تر از قبل شروع کردم به گریه کردن ، دردی که از کتک های ارسلان می کشیدم رو فراموش کردم و فقط به فکر این بودم که چطور میتونم بی گناهیم رو ثابت کنم ، ستاره که دید خیلی بی تابم گفت ماهور اگه همه ی دنیا جمع بشن و بگن تو گناه کاری من میدونم که تو از برگ گلم پاک تری و هیچ کار خطایی نکردی، اصلا نگران نباش من ته توی این ماجرا رو در میارم و اونوقت به حساب همه ی کسایی که تو این دسیسه دست داشتن میرسم، ستاره کمکم کرد از جام بلند شدم ،بیشتر از چند قدم نتونستم راه برم و خوردم زمین، زری اومد پیشم و گفت بشین تا آب گرم کنم و بیارم همین جا دوش بگیر، مثل بچه های یتیم و بی *** یه گوشه کز کردم ،ستاره گفت زری برو ببین اگه خان ننه تو مطبخ نبود ،دوسه تا تخم مرغ با روغن حیوانی نیمرو کن وردار بیار ،این بدبخت بخوره یه کم جون بگیره، زری که رفت بالا ستاره گفت ماهور میتونی مو به مو اتفاقاتی که این مدت برات افتاده برام تعریف کنی، هر چند اصلا حال حرف زدن نداشتم ولی شروع کردم از دوسه ماه قبل تعریف کردن تا دیشب و همه چی رو براش تعریف کردم، ستاره گفت مطمئنم همه چی زیر سر ربابه و صنم ،نه تو نه اون آقا معلم هیچ تقصیری تو این ماجرا ندارید،ولی نمیدونم چرا آقا معلم یهو بی خبر،دقیقا یک روز قبل از اومدن ارسلان و خان بابا گذاشت از این جا رفت، گفتم خودمم تعجب میکنم چون حرفی از رفتن نبود،ولی به صنم گفته بود به استخدام دولت دراومده و تا سه چهار ماه دیگه از اینجا می ره، همینم باعث شد صنم تو هول و ولا بیفته و ازم بخواد براش نامه بنویسم تا قبل از رفتن از عشقی که بهش داره خبردارش کنه،ای کاش دستم می شکست و این کار رو نمی کردم، نمیدونم چرا عقلمو به کار ننداختم و کارها رو با احساسم پیش بردم، ستاره سرمو گرفت تو بغلش و گفت
❤❤:
ارسلان گفت تو رو خدا کمتر بی تابی کن ببین ربابه چقدر بی خیالو راحته، تو هم مثل اون باش و کم با گریه کردنت نگرانم کن، گفتم من کاری به ربابه ندارم ،نمیتونم بدون تو زندگی کنم ، ارسلان بغلم کرد و گفت زیارت حج قسمت هر کسی نمیشه خان بابا چند سال آرزوی حج داره و الان که وقتش رسیده باید به خواسته اش برسه و این عمل واجب رو انجام بده ،تو کار واجبِ خدا، نه نیاره و رضایت داشته باش که با خیال راحت برم، بعد یه مکثی کردو ادامه داد ازت میخوام من و خان بابا رو حلال کنی اگه با خودخواهی خودمون باعث شدیم از عالم بچگی فاصله بگیری و با من ازدواج کنی، اشکامو پاک کردمو زل زدم توی صورتش و گفتم اگه دوباره برگردم به عقب و اختیار انتخاب با خودم باشه و هیچ اجباری تو کار نباشه دوباره شما رو انتخاب میکنم،من تو تمام زندگیم کسی رو به خوبی و مردانگی شما ندیدم، ارسلان محکم پیشونیمو بوسید و گفت تا بیام مراقب خودت و امانتیم باش
صبح فردا ارسلان به خان ننه گفت بعد از رفتنم اجازه بده ماهور دوهفته بره خونه ی پدرش تا احساس دلتنگی نکنه، چهره ی خان ننه پر از خشم شد و در کسری از ثانیه رنگ عوض کرد،خودش رو به مظلومی زد شروع به گریه کردن کرد، همینطور که اشک میریخت گفت اگه ماهور بره خونه مادرش مردم روستا نمیگن زن ارباب تو غیاب پسرش عرضه نگه داشتن عروسش رو نداشت،بعد هم تو اون خونه چند تا پسر عزب هست و خوبیت نداره یه زن جوون با اونها دمخور بشه و سر یه سفره بشینه، خودت هم که میدونی توی بچه هام به تو چقدر وابسته ام و اگه یه روز نبینمت دق میکنم ،حالا که نیستی بزار ماهور و بچه ی تو شکمش که امانت تو هستن تا برگشتنت همین جا بمونن ،قول میدم مثل تخم چشمام ازشون نگه داری کنم تا بیایی
ارسلان که طاقت گریه های خان ننه رو نداشت بلند شد صورتش رو بوسیدو گفت اشکاتو پاک کن ،ماهور جایی نمیره فقط جون شما و جون ماهور، خان ننه لبخندی زد و گفت شیرم حلالت که حرفمو زمین ننداختی
بعد افسر رو صدا زد و گفت برای ماهور تخم مرغ با روغن حیوانی نیمرو کن بزار جوون بگیره
از یهو مهربون شدنش بیشتر استرس گرفتم و نتونستم صبحونه مو بخورم، از دست ارسلان هم خیلی ناراحت بودم که خیلی زود خام حرفهای مادرش شد و منو از رفتن خونه پدر و مادرم محروم کرد
اون روز بعد از سه سال و خورده ای ستاره خانم دوباره اومد روستا و من از دیدنش خیلی خوشحال شدمو نرفتن خونه ی مادرمو فراموش کردم و با خودم گفتم حالا که ستاره هست میتونم با خیال راحت با ستاره تو اتاق خودم بخوابم و احتیاج نیست خان ننه رو تحمل کنم
بالاخره با بدرقه ی کل مردم روستا ارسلان و خان بابا
راهی سفر شدن و ما تنها شدیم
احساس دلتنگی شدیدی داشتم و دلم میخواست جای خان بابا من بودم و همراه ارسلان مکه میرفتم و تو این سفر همراهش بودم ولی افسوس و صد افسوس که همچین چیزی یه رویا بیشتر نبود..
به خاطر رفت آمد های این چند روزه کلی کار داشتیم و همگی دست به کار شدیم و مشغول مرتب کردن و سر و سامون دادن به کارها، ستاره اومد کنارمو گفت تو نمیخواد کار کنی بهتره بری استراحت کنی
رنگت خیلی پریده ،ازش تشکر کردم و گفتم خوبمو مشکلی نیست شما مهمونید و بعد از چند سال اومدید برید پیش خان ننه ،ما هم کارمون تموم شد میایم پیشتون،ستاره به زری گفت چرا خان بابا دو نفر دیگه رو نمیاره برای انجام کارهای خونه،چه لزومی داره شما ها این همه کار کنید آخه کجای دنیا عروس خان و خانزاده کار میکنه ، من نمیدونم خان ننه چه مشکلی با زندگی درست و آرامش داره ، الان خود تو باید به بچه هات برسی و اونا رو تر و خشک کنی ،امشب با خان ننه حرف میزنم که به فکر دونفر دیگه باشه و کمتر از شما کار بکشه، عوض زری ربابه جواب داد و گفت کار تو روستا خیلی زیاده ،هر چقدر هم کلفت و نوکر داشته باشیم بازم خودمون باید کار کنیم،چون هیچکس دلسوز تر ازخودمون نیست، ستاره با طعنه بهش گفت تو رو نمیدونم شاید به کار کردن عادت داشته باشی ولی برای ماهور با این وضعیت و زری با سه تا بچه کار کردن تو این حجم خیلی بی انصافیه،فقط فرش بافتن و آشپزی کردن فکر کنم برای عروسهای خان کافی باشه و بیشتر از این انصاف نیست، با صدای داد و بیداد خان ننه ستاره شوکه شد و زل زد به دهن خان ننه که همینطور بی وقفه و یه ریز به ستاره بد و بیراه میگفت و ما رو هم از این توهین ها بی نصیب نذاشت، ستاره هاج و واج مادرشو نگاه میکرد، خان ننه گفت خدا رو شکر که دیر به دیر میایی وگرنه کل نظم این جا رو بهم میزدی،فکر میکنی رفتی شهر و دو کلاس درس خوندی آدم شدی ، به تو چه که یاد گرفتی تو هر کاری دخالت کنی و ادای با فهم و شعور رو در بیاری،منم عروس خان بودم و اندازه ی ده نفر کار میکردم چی شد مُردم، این خونه به نون خور اضافه نیاز نداره و هر *** باید به اندازه ی خودش کار کنه،زمان ما حق نداشتیم بیشتر از چند دیقه به بچه هامون شیر بدیم ، هر روز صبح باید یکی دو ساعت جلوتر از پدر شوهر مادر شوهر بیدار
میشدیم
باید نصف کارها قبل از بیدار شدن اونا تموم میشد،وگرنه گوشمونو میگرفتن و پرتمون میکردن بیرون،حالا تو یه الف بچه اومدی به ما راه و چاه نشون بدی؟
❤❤:
رمان ماهور 9
باورم نمیشد تا اینکه یکی از پرستار ها رفت و با یه آینه کوچیک اومد تو و گفت
بیا خودتو نگاه کن ببین هیچ چیز مهمی نیست و با چند روز بستری بهتر میشی و دوباره میتونی به زندگی ادامه بدی،آیینه رو ازش گرفتم و صورت از آتیش سرخ شدی خودمو دیدم که کلی پماد روش بود اول ترسیدم ولی پرستار راست میگفت ،خداروشکر صورتم زیاد آسیب ندیده بود و به مرور زمان بهتر میشد، پرستار که دید آرومتر شدم گفت حیف دختر به خوشگلی تو نیست که بخواد خود سوزی کنه و خودش رو بکشه، از حرفهایی که میزد تعجب کردم و گفتم من نمیخواستم خودمو بکشم،توی زیر زمین بودم که یهو شعله های آتیش و حرارتش رو حس کردم و کلی هم تقلا کردم برای زنده بودن و نجات پیدا کردن،پرستار دوم گفت شاید به خاطر ترس یه چیزهایی یادت رفته ،اصولا کسایی که بلائی سر خودشون میارن بعدش پشیمون میشن و دنبال راه نجاتن، نمیدونستم باید چی بگم تا ثابت کنم من نمیخواستم خودسوزی کنم و این یه توطئه بوده که قبل از روشن شدن ماجرای تهمت هرزگی و رفتن آبروشون خواستن از وجودم خلاص بشن و الکی تو بیمارستان گفتن خودسوزی بوده
دیگه حرفی نزدم و چشمام رو بستم و به تمام بلاهایی که این مدت سرم اومده بود فکر میکردم و تک تک روزها رو تو ذهنم مرور میکردم،دلم برای ارسلان تنگ شده بود اون هیچوقت باهام بد نبود و همیشه ازم طرفداری میکرد ،تمام کتک هایی که اون روز ازش خورده بودم گذاشتم پای غیرت و دوست داشتنش و تو دلم بهش حق میدادم با این نقشه ی تمیزی که ربابه و صنم کشیدن ارسلان همچین واکنشی نشون بده ،همین که نکشتم یا از خونه بیرونم نکرد و برای روشن شدن قضیه رفته بود شهر و دنبال آقا معلم میگشت یعنی هنوز دوستم داشت و امیدی به منو این زندگی داشت
چشمامو باز کردم پرستارها رفته بودن، یه نگاه دیگه به اتاق انداختم یه پیرزن رو تخت کناری خوابیده و یه زن میانسال هم روی تخت اول داشت با یه دختر جوون حرف میزد ،نگاشون کردم ،دختره متوجه نگاهم شد و با یه پیش دستی که چند تا سیب و یه مشت نخود و کشمش توش اومد کنارم ،سلام کرد حالمو پرسید و پیش دستی رو گذاشت کنارم و خواست بره که چشمش افتاد به بانداژ دستام، دوباره برگشت لبخند مهربونی زد و شروع کرد به پوست کندن سیب ، آروم و مهربون سیب های قاچ شده رو گذاشت توی دهنم و گفت اسم من مرضیه اس اسم تو چیه،ازش تشکر کردم و گفتم منم ماهورم، پرسید شوهر کردی ،خندیدم و گفتم آره، مرضیه همینطور ازم سوال می پرسید و منم انگار سالهاست که می شناسمش به سوالهاش جواب میدادم، تو همون چند دیقه ازش خیلی خوشم اومد
برام از زندگیش تعریف کرد و گفت
پدرش سالهاست که فوت کرده و مادرش برای بزرگ کردن مرضیه و برادرش سالها کار کرده و الانم تو کارگاه دستش رفته زیر دستگاه و دوتا از انگشتانش قطع شده ،مرضیه بغض کرد و گفت من و برادرم تمام زندگیمون رو مدیون فداکاری مادرم هستیم
به هر سختی بود بغضش رو قورت داد و گفت بگو ببینم تو چرا اینجایی، چطوری دچار سوختگی شدی، دلم میخواست حرف بزنم و درد و دل کنم ،حالا که مرضیه گوش شنوایی داشت و خیلی مشتاق شنیدن بود ،ماجرای زندگیم رو براش تعریف کردم ،بعد از تموم شدن داستان زندگیم صورت از اشک خیس مرضیه باعث شد خودمم بغضم بترکه و گریه کنم ، پیر زن بغلی که حرفامون رو شنیده بود و شاهد گریه همون بود با اون صدای مهربون و جادوییش گفت گریه بسه دیگه دخترا،زندگی ارزش غصه خوردن نداره ،هر طور که زندگی رو بگیری همون طور میگذره، کسایی که بهت تهمت ناروا زدن مطمئن باش خیلی سخت تقاص پس میدن و تا نتیجه کارشون رو نبینن از این دنیا نمی رن فقط باید صبور باشی و تحمل کنی ، با حرفاش دلگرم شدم و یه کمی از درد درونم کم شد
دوتا پرستار اومدن و شروع کردن به باز کردن باندهای های دستم و بهم گفتن دراز بکش و فقط تحمل کن،از ترس چشمامو بستم وقتی شروع کردن به تمیز کردن سوختگی و کندن پوستهای اضافی روی دستم با تمام وجودم درد می کشیدم و دندونهامو روی هم فشار میدادم و مرگ رو جلوی چشمام میدیدم ،پرستار دلداریم میداد و میگفت اگه این کارو نکنیم دستت گوشت اضافه میاره و چین و چروک سوختگی از بین نمیره، به خاطر چسبندگی دوتا از انگشتاتم پس فردا باید عمل کنی
من که تا اون روز نه بیمارستان دیده بودم و نه اتاق عمل همه وجودمو ترس گرفته بود و فقط گریه میکردم از روزی که سوخته بودم و توی بیمارستان بستری بودم سه روز می گذشت و از هیچکس خبری نبود ،بی *** و تنها مونده بودم و دلم از همه ی دنیا گرفته بود و فقط به در و دیوار زل میزدم، دیگه حرفهای مرضیه و اون خانم پیر نمی تونست به زندگی امیدوارم کنه و از همه بدم میومد و حوصله هیچکس رو نداشتم
روزی که بردنم اتاق عمل فقط از دور یه سایه محوی از اردلان دیدم و بعد از عمل دیگه ازش خبری نبود ، از پرستار پرسیدم کسی سراغ منو نگرفته ،هیچکس احوالمو نپرسیده ،اونم با شرمندگی گفت فقط یه آقایی که شما رو آورد بیمارستان خودش رو همسرتون معرفی کرد روز عملتون هم اومد هزینه بیمارستان رو تمام و کمال پرداخت کرد ولی بعد از اون ازشون خبری نشد
اونی که من دیدم ارسلان نبود ،اردلان بود مگه ارسلان نرفت که همه چیز رو از معلم بپرسه و برگرده پس چرا ازش خبری نبود
ده روز بیمارستان بودم و حالم تقریبا خوب شده بود و
باید کم کم مرخص میشدم ولی از هیچ *** حتی پدر و مادرم خبری نبود و کسی از خانواده ام رو تو این مدت ندیده بودم، مادر مرضیه هم مرخص شده بود ولی روزهای ملاقات مرضیه میومد دیدنم ،وقتی فهمید هنوز کسی نیومده ملاقاتم گفت حالا که کسی نیومده دیدنت بیا بریم خونه ی ما ،یه مدت پیش ما بمون تا همه چی روشن بشه و بی گناهیت ثابت بشه، بعد برگرد روستا
ازش تشکر کردم و گفتم بر میگردم روستا دوست ندارم پدر و مادرم سرشکسته بشن و به خاطر کاری که نکردم نتونن سر بلند کنن و مورد شماتت مردم روستا قرار بگیرن،باید برگردم تا بی گناهیمو ثابت کنم ، مرضیه آدرس خونه شونو تو یه برگه کاغذ نوشت و گفت هر وقت اومدی شهر حتما به ما سر بزن و مثل یه خواهر رو من حساب کن هر کاری از دستم بر بیاد حتما برات انجام میدم ،بعد از جیب لباسی که تنش بود یه مقدار پول در آورد و داد بهم اول قبول نمی کردم ولی اصرار کرد گفت برای رفتن به روستا به این پول احتیاج پیدا میکنی ،دیدم راست میگه و با شرمندگی پول رو ازش گرفتم
مرضیه کارهای لازم برای مرخص شدنم رو انجام داد داروهایی که لازم بود رو از بیمارستان گرفت و با هم اومدیم بیرون، مثل آدمهای گیج به اطرافم نگاه میکردم و یاد روزی که با ارسلان اومدم شهر افتادم،روزی که خبر بار داریم رو دکتر بهم داد و منو غرق در خوشحالی کرد یاد ذوق ارسلان و توصیه های مراقبتیش افتادم ،یاد بازار و خرید سوغاتی و دستهای قویش که دستامو محکم تو دستاس گرفته بود ، یاد آوری همه ی این خاطرات یه قطره اشک شد و از چشمم چکید
رفتیم توی خیابونی که یه مینی بوس داشت که یه ساعت مشخصی مسافر سوار میکرد و از کنار روستای ما هم رد میشد، چند نفری از اهالی روستاهای دیگه که از شهر خرید کرده بودن تو صف نشسته بودن و منتظر مینی بوس بودن رفتم کناری ایستادم و از مرضیه خواستم بره خونه شون و به خاطر من معطل نشه ،اما قبول نکرد، یک ساعت بیشتر نشسته بودیم که خبر اومد مینی بوس خراب شده و امروز مسافر جابه جا نمیکنه، نا امید و خسته نگاه به مرضیه کردم اونم با لبخند دستمو گرفت و گفت یه امشب رو از فکر اون عمارت و روستا و ارسلان خان بیا بیرون و تو خونه ی ما بد بگذرون
گفتم آخه اینطوری نمیشه اگه کسی بیاد بیمارستان و بفهمه من مرخص شدم و شب رو هم خونه نرفتم با خودش چه فکری میکنه ،اون موقع میگن دیدی گفتیم این خرابه و معلوم نیست کجا رفته
مرضیه گفت خوب الان میخوای چکار کنی نمی تونی که پیاده راه بیفتی سمت روستا،باید تا فردا صبر کنی
دیدم هیچ راهی نیست و با مرضیه رفتیم سمت خونه شون
ولی دلم مثل سیر و سرکه می جوشید و نمیدونم چرا این همه استرس
داشتم، رسیدیم مادر مرضیه، عصمت خانم اومد استقبالمون، چقدر خانواده ی خونگرم و مهربونی بودن ،برادر مرضیه ،محمود وقتی فهمید من شب رو اونجا مهمونم به بهانه ی سر زدن به عمه اش رفت و گفت شب رو اونجا می مونه تا من معذب نباشم،هر چند زندگی فقیرانه ای داشتن ولی سخاوت و آرامش تو زندگی شون موج میزد و باهم خیلی خوب بودن
بعد از شام رختخوابها رو پهن کردن رفتم تو جام ولی تا صبح پلک روی هم نذاشتم و نتونستم بخوابم تمام فکر و ذهنم توی روستا و خونه ی خان ننه میگذشت،با خودم گفتم حتما آقا معلم حقیقت رو به ارسلان نگفته ،وگرنه دلیلی نداشت ده روز منو تو بیمارستان رها کنن ، برن و دیگه هیچ سراغی ازم نگیرن خونه ی ستاره هم که شهر بود و میتونست بیاد بهم سر بزنه، پس همه به این نتیجه رسیدن که من یه زن بدکاره و خیانت کارم که اینطوری تک و تنها توی یه شهر غریب ولم کردن
صبح زودتر از بقیه بلند شدم و تو رخت خوابم نشستم، عصمت خانم که نگرانیم رو دید گفت ماهور چرا بیداری ،تا صبح حواسم بهت بود فقط از این پهلو به اون پهلو میشدی، گفتم خوابم نبرد و نگرانم ،چطور تا بعد از ظهر صبر کنم تا مینی بوس درست بشه و منو ببره روستا، مرضیه هم که با صدای ما بیدار شد و چشمهای پف کرده و سرخ منو دید رو به مادرش گفت مامان میشه از آقا افضل خواهش کنیم ماهور رو به روستا برسونه،اینطور که من اینو میبینم اگه هر چه زودتر نره روستا دوراز جونش میمیره
❤❤:
عصمت خانم بلند شد و گفت پاشید یه لقمه صبحونه بخوریم تا ببینم چی میشه ،
بعد از صبحونه رفت بیرون و سریع اومد تو و گفت شانس آوردی ماهورآقا افضل عروسیِ یکی از اقوامشون تو یکی از روستاهایی که از کنار روستای شما میگذره و داره با خانواده میره اونجا بهش گفتم قبول کرد تو رو هم ببره با خوشحالی بلند شدمو و روشونو بوسیدم و کلی ازشون تشکر کردم و رفتیم بیرون ،آقا افضل یه مزدا باری داشت که تو کوچه مشغول تمیز کردنش بود، تا مارو دید برگشت ،سلام کردم ، خانمش و بچه هاشم اومدن بیرون،عصمت خانم کلی سفارش منو بهشون کرد و اونا هم خیالش رو راحت کردن ،سوار پشت وانت شدیم و به طرف روستا راه افتادیم، بالاخره بعد از دو ،سه ساعت رسیدیم، دیگه دل و روده ای برامون نمونده بود از بس ماشین تو دست انداز جاده های خاکی ما رو بالا پایین کرد ، به روستا رسیدیم ، ازشون کلی تشکر کردم و از ماشین پیاده شدم و راه روستا رو در پیش گرفتم، نمیدونستم الان باید چکار کنم برگردم تو اون عمارت و از حق خودم دفاع کنم یا برم خونه ی پدرم
همینطور که راه میرفتم خودمو نزدیک به عمارت دیدم، در عمارت باز بود و یه پرچم مشکی رو سر در عمارت زده بودن ،صدای گریه و شیون از داخل عمارت میومد بیرون ، دیگه با دیدن پرچم نه پای رفتن داشتم و نه دل موندن، یعنی چه اتفاقی افتاده بود و چه بلائی سرمون اومده بود، ترس همه ی وجودمو گرفت و بی رمق و نا توان و پر استرس قدم برداشتم و وارد حیاط شدم ، وسط حیاط دیگ های بزرگی بود که چند تا آشپز مشغول پختن غذا بودن و مردم هم در رفت آمد ،
یه کم که رفتم جلوتر غلام از دور منو دید و سریع اومد نزدیک و بادتعجبی که از توی صدا و صورتش معلوم بود گفت خانم جون اینجا چکار میکنید از جونتون سیر شدید ، تا الان کجا بودید ،نگاه به صورت غلام کردم و گفتم چی شده ،چرا همه مشکی پوش شدن ،چه اتفاقی افتاده غلام زد زیر گریه و گفت چیزی نپرس فقط تا میتونی از این روستا دور شو ،وگرنه این قوم الظالمین نمیزارن از اینجا جون سالم به در ببری ،اگه بری تو خونِت پای خودته
نمیدونستم تصمیم درست چیه یه قدم جلوتر رفتم که یهو یه نفر هولم داد و پرت شدم روی زمین خواستم بلند شم که صنم رو دیدم که موهام رو گرفته توی دستش و منو روی زمین میکشونه و با داد و فریاد فحش های رکیکی که بهم میداد و با صدای جیغ و دادش
خان ننه و ارباب و بقیه اومدن بیرون، همه با تعجب و نفرت نگام میکردن ،هیچکس نبود که بیاد جلو و منو از زیر دست صنم بکشه بیرون،خان ننه داشت بهم نزدیک میشد نمیدونم چرا از دیدن گونه های چنگ خوردَش و رد خون خشکی که رو صورتش به جا مونده بود و
لباس سیاهی که به تن کرده بود دلم ریش شد ، ربابه و خان ننه و اردلان خان تقریبا به یک قدمیم رسیدن که یهو خان ننه مثل ببر وحشی بهم حمله کرد و گفت راحت شدی جوون رشیدمو ازم گرفتی، راحت شدی به خاطر هرزگی و هوسی که توش غرق شده بودی پسرم برای همیشه رفت و تو آتیش جزغاله شد، چقدر بهش گفتم تو لایق این خونه و زندگی و این همه محبت و آزادی نیستی،چقدر بهش گفتم این همه بهت بها نده ،اما تو با جادو و جنبلی که از اون مادربزرگ پیر سگت یاد گرفته بودی دهنشو بسته بودی و اختیار ازش گرفته بودی ، توی گدا باعث مرگ بچه ام شدی ،خان ننه حرف میزد و من متوجه هیچکدوم از حرفاش نمی شدم و کاملا گیج شده بودم
همینطور که حرف میزد و بد و بیراه میگفت شروع کرد به نفرین کردن و کتک زدنم، انقدر شوکه شده بودم که حتی قدرت حرف زدن هم ازم سلب شده بود، اردلان اومد جلو و گفت ولش کن این ارزش کتک خوردن هم نداره ،وجودش حتی تو روستا هم مایه ننگِ
بعد منو از زیر دست خان ننه بیرون کشید و دستمو گرفت و پرتم کرد بیرون از عمارت و گفت به خاطر آرامش روح برادرم نمی کُشمت ولی حتی دیگه سایه ات رو هم اینجا نبینم برای همیشه از اینجا گمشو، حرفهای اردلان رو تو ذهنم مرور کردم ،مرگ برادر یعنی چی، گفتم تو رو خدا بگو برای ارسلان اتفاقی نیفتاده و اون زنده اس،اردلان با لگد به پهلوم کوبید و گفت نمیخواد ادای زنهای وفادار رو در بیاری تو باعث و بانی مرگ ارسلان شدی برو به درک زنیکه ی *** و هرزه
شنیدن مرگ ارسلان تمام وجودمو به آتیش کشید نمی تونستم باور کنم که دیگه ارسلان وجود نداره و منو تنها و بی *** رها کرده، از ته دل داد زدم و گریه کردم ولی اردلان رفت تو عمارت و در رو بست، همونجا نشستم و ساعتها گریه کردم نمیدونم چقدر گذشت و چند ساعت پشت در عمارت ناله کردم و ضجه زدم و برای مرگ ارسلان خون گریه کردم ولی گریه های من برای کسی اهمیت نداشت و هیچکس در عمارت رو باز نکرد، هوا رو به تاریکی میرفت که صدای آشنای ابراهیم منو به خودم آورد، گفت بلند شو ماهور، بلند شو که دیگه جای تو اینجا نیست، دیگه توانی تو تنم نمونده بود و نای راه رفتن نداشتم اما چاره ای نبود ، به کمک ابراهیم بلند شدمو راه افتادم،تو راه گریه میکردم و به ابراهیم می گفتم دیدی چه خاکی به سرم شد،دیدی چطوری
بدبخت و بدنام شدم ،بعد از ارسلان من چطوری میتونم تو این روستا زندگی کنم، چطوری میتونم بیگناهیم رو ثابت کنم، حداقل تو بهم بگو چه بلائی سر ارسلان اومده، مگه نرفته بود شهر ، یهو چی شد ، این چه مصیبتی بود که سرم اومد ابراهیم گفت ارسلان خان موقع برگشت از شهر خیلی سرعت داشته و اونشب هم
بارون شدیدی می باریده و به گفته ی آدم های محلی که سر صحنه حاضر شدن گفتن ماشین ارسلان به کوه میخوره بعد از سقوط از دره درجا آتیش گرفته و همه چی تو اون آتیش سوخته، دوباره شروع کردم به گریه کردن ابراهیم بهم دلداری میداد و میگفت تو این ماجرا تو هیچ تقصیری نداری و تقدیر ارسلان خان اینطوری رقم خورده ،چرا این همه خودت رو سرزنش میکنی ،مقصر این اوضاع و مرگ ارسلان کسایی هستن که تو رو به این روز گذاشتن
به نزدیک خونه که رسیدیم ابراهیم مِن و مِنی کرد و گفت الان که مثل قدیم از زیر زمین نمی ترسی، با تعجب نگاش کردم که ادامه داد اوضاع خونه زیاد خوب نیست، از وقتی ارباب زمینها رو از پدرت پس گرفته بهادر و اسماعیل قسم خوردن خونت رو بریزن و کمر به کشتنت بستن
بیشتر از خان ننه از اون دوتا می ترسیدم که جوون بودن و غیرتی
ابراهیم که ترس رو تو چشمام دید گفت امشب رو تو زیر زمین بمون تا فردا یه فکری برات کنم
ابراهیم جلوتر از من رفت از شانسم کسی تو حیاط نبود و با اشاره ی ابراهیم خودمو به زیر زمین رسوندم و یه گوشه ای کز کردم، ابراهیم رفت بالا و من تنها و بی *** دوباره شروع کردم برای خودم و سرنوشتم و بدنامی که موند روم و مرگ ارسلان گریه کردم
انقدر گریه کردم که دیگه نه اشکی برام مونده بود نه نایی
از خدا گله کردم ، چرا حالا که داشتم به اون زندگی عادت میکردم و روز به روز به ارسلان دلبسته تر میشدم وقتی داشتم حس قشنگ مادر شدن رو داشتم تجربه میکردم، همچین طوفانی رو وارد زندگیم کرد و همه چیز رو باهم ازم گرفت همشوهرمو،هم بچه مو ،هم آبرومو،من که در حق کسی بدی نکردم که لایق همچین مکافات و مجازاتی باشم،چرا قبل از ثابت شدن بی گناهیم باید همچین بلائی سرم بیاد که حتی خانواده ام برای کشتنم دست به کار بشن، از خدا به خودش شکایت کردم انقدر گفتم و گفتم که از فرط خستگی و بی حالی و ضعف دیگه نمیتونستم جایی رو ببینم،چشمام گرم خواب شد که ارسلان رو کنار ماشینش دیدم که داره بهم دست تکون میده و صدام میکنه ،بلند شدم که برم طرفش ولی یاد کار و رفتارش افتادم و راهمو کج کردم و برگشتم یه خانم سفید پوش و قد بلند کنار چشمه روستا ایستاده بود ، بهش نزدیک شدم فقط چشمای درشت و مشکیش دیده بود و دهن و بینیش رو با روسری پوشونده بود، رفتم جلو یه نگاه بهم کرد و گفت کم گریه کن ما میدونیم تو گناهی نکردی،برگرد پیش شوهرت اون منتظرته، برگشتم خبری از ارسلان نبود،یهو برگشتم پیش اون خانم ، نگام کرد خواستم بگم ارسلام مُرده ،قبل از اینکه حرفی بزنم گفت نگران نباش همه چی درست میشه بعد همون زنجیر پلاکی که ارسلان بهم هدیه داده بود و
توی صندوق قائم کرده بودم داد بهم خواستم ازش تشکر کنم که با کشیدن پتو هراسون از خواب بیدار شدم، به زور چشمای پف کرده ام رو باز کردم و از دیدن ابراهیم که بد موقع اومده بود کفری بودم ،ولی هیچی نگفتم، ابراهیم اشاره کرد به پتویی که روی زمین پهن بود و گفت بهتره اینجا بخوابی زمین خیلی سرده ، از اینکه به فکرم بود و نصفه شبی حواسش بهم بود ناراحتیم رو فراموش کردمو ازش تشکر کردم ، خواست بره که پرسید مثل قبلا از تنهایی موندن تو زیر مین نمیترسی که؟گفتم نه من دیگه عادت کردم به تنهایی و بی کسی و تاریکی، ابراهیم آهی کشید و از پله ها رفت بالا
دوباره خزیدم روی پتو و چشمام رو بستم ولی یک لحظه اون خانم و خواب رو نتونستم فراموش کنم
فردا صبح صدای بابا و برادرام رو که برای رفتن بیرون از خونه حاضر میشدن شنیدم، خیلی وقت بود بهادر و اسماعیل رو ندیده بودم و دلم میخواست برم بیرون و ببینمشون، دلم میخواست خانواده ام پشتم بودن و به خاطر یه سری حرفها و تهمت ها به همین راحتی منو فراموش نمیکردن و هوام رو داشتن، ولی افسوس و صد افسوس که حرف مردم و دیدگاهشان خیلی مهمتر از من و سرنوشتم بود،
از گوشه ی پنجره ی کوچیک زیر زمین بیرون رو نگاه میکردم مردها کم کم رفتن بیرون و مامان هم مشکی به تن مشغول آب و جاروی حیاط شد، بوی خاکی که بلند شد منو برد به دورانی که با هزاران حرف و تیکه ی ننه بلقیس حیاط رو آب و جارو میکردم، میخواستم آروم صداش کنم که با شنیدن صدای ننه بلقیس درجا میخکوب شدم و دهنم رو بستم، صدای عصای ننه که به زمین میخورد نزدیک و نزدیک تر میشد،سریع رفتم پتو و بالشت رو برداشتم و انتهای زیر زمین جایی که هیچ دیدی نداشته باشه پنهون شدم و نفسم رو توی سینه حبس کردم ، چند دیقه گذشت و ازش خبری نشد و من با خیال راحت برگشتم سمت پنجره
❤❤:
ولی شاید کمتر از ده دیقه نگذشته بود که صدای داد و فریاد بهادر و اسماعیل خونه رو پر کرده بود،صدای مامان رو شنیدم که التماس میکرد تا بگن چی شده،بهادر گفت یعنی تو نمیدونی چی شده ،اون دختر هرزه ات دیشب پرو پرو اومده تو روستا و رفته جلوی عمارت ،اونا هم مثل سگ بیرونش کردن ، حالا راستشو بگو ببینم تو کدوم سوراخ قایمش کردی، مامان اظهار بی اطلاعی میکرد ولی اونها دست بردار نبودن و محکم و مطمئن به مامان می گفتن تو میدونی و از اومدنش خبر داری،زود بگو اون هرزه کجاست که حسابش رو کف دستش بزاریم، ننه بلقیس گفت میگماز صبح مثل مرغ سرکنده اس نگو که نازدونه اش تشریف آورده تا گندی که زده رو تماشا کنه، از این همه بی محبتی دلم به درد اومد ولی جرات بیرون رفتن رو هم نداشتم
بهادر و اسماعیل رفتن بالا تا دنبال من بگردن، میخواستم از اون خونه فرار کنم اما ننه بلقیس و زن عمو توی حیاط بودن و حتما ننه بعد از دیدنم برادرامو خبر میکرد، دیگه نا امید و خسته تکیه به دیوار دادم و نشستم، با شنیدن صدای ابراهیم که گفت اینجا چه خبره،خونه رو گذاشتید رو سرتون بارقه ای از امید تو دلم روشن شد و یه کم از استرسم کم شد، ولی وقتی خان ننه گفت چیه اینا مثل تو بی غیرت نیستن وقتی خواهرت با صمد فرار کرد دست روی دست گذاشتی و کلاهت رو بالاتر گذاشتی، اینا غیرت دارن و تا خون اون عفریته رو نریزن آروم و قرار ندارن و دست روی دست نمیزارن
ابراهیم گفت از کجا مطمئن هستید که ماهور گناهکاره و خطا کرده،اگه بلائی سرش بیاد و بعد بیگناهیش ثابت بشه میتونید خودتون رو ببخشید، بهادر و اسماعیل گفتن اگه کاری نکرده بود چرا اسمش شده نقل دهن مردم، حتما کاری کرده که زمینهامون رو گرفتن و تو روستا خوار و ذلیلمون کردن، بهادر داشت میومد سمت زیر زمین که ابراهیم هول گفت انقدر خودتون رو خسته نکنید من دیروز ماهور رو دیدم و مطمئنم که بی گناهه ولی چون به بی عقلی و غیرت الکیتون ایمان داشتم همون دیروز عصر فرستادم بره شهر خونه ی نجمه، اگه ماهور رو میخوایید باید خونه ی نجمه رو پیدا کنید ، ننه بلقیس شروع کرد به نفرین کردنش و بی غیرت خطاب کردنش و گفت تو اگه غیرت داشتی جلوی نجمه رو میگرفتی، ابراهیم در جوابش گفت نجمه با عشقش ازدواج کرد و الانم خوشبخته همین کافیه،
بهادر برگشت سمتشو با ابراهیم گلاویز شد و شروع کرد به گفتن بد و بیراه ،اما ابراهیم با صبر و حوصله و منطق کم کم تونست آرومشون کنه وقتی جون مادرش رو قسم خورد که اگه خیانت من ثابت بشه اولین نفریه که منو میکشه و
مهلت یک ماهه خواست برای اثبات بیگناهی من
بهادر و اسماعیل کم کم آروم
شدن و رفتن بیرون از خونه ،ننه بلقیسم که خودش رو زده بود به بی حالی و ضعف دست و پا به اتفاق مامان و زن عمو رفتن تو
تمام اون صحنه ها و گریه کردنهای مامان و طرفداری ابراهیم و اون پنجره ی کوچیک زیر زمین رو هیچوقت فراموش نکردم و لحظه به لحظه اش یادمه
کم کم خونه خلوت شد و دوباره سکوت حاکم شد ، از دیروز هیچی نخورده بودم و احساس ضعف میکردم که بعد از یک ساعت ابراهیم با چند لقمه نون و پنیر اومد تو زیر زمین، لقمه ها رو داد دستم و گفت ماهور آماده باش هوا که که تاریک شد باید بری شهر ، گفتم آخه من که کاری نکردم ،باید بمونم و ثابت کنم که همه چه نقشه بوده و یه توطئه
ابراهیم گفت لجبازی نکن بخدا اگه اینا گیرت بیارن نمی زارن زنده بمونی، دو ساعت دیگه مینی بوس از بغل روستا رد میشه ، باید بری خونه ی نجمه تا یه کمی اوضاع آروم بشه،بعد خبرت میکنم که برگردی مطمئن باش هر کاری میکنم تا بیگناهیت برای همه روشن بشه ، حرفهای ابراهیم درست بودو خیر و صلاح من تو رفتن بود ، گفتم باشه من آماده ام و کاری ندارم هر چی تو بگی، ابراهیم گفت من میرم بالا که ننه بلقیس شک نکنه یک ساعت دیگه وقتی صدای سوت زدنمو شنیدی بیا بالا برو کنار چشمه
وایستا تا من خودمو بهت برسونم ،خدا کنه کاری پیش نیاد بتونم تا خونه ی نجمه همراهیت کنم چون اگه شک کنن حتما میان دنبالمون، نمیدونم چرا حس خوبی نداشتم و از اینکه بخوام با ابراهیم از اون روستا برم اصلا حالم خوب نبود ، فکر میکردم اگه تو روستا بپیچه یا کسی منو با ابراهیم ببینه همه ی شک ها به یقین تبدیل میشه و ربابه و خان ننه هم با سربلندی میگن هر چی گفتن راست بوده و من یه زن بدکاره ام ، چند بار خواستم بگم می مونم و نمیام ولی ترسی که از مُردن و کشته شدن به دست برادرام مانع حرف زدنم شد
صدای سوت ابراهیم رو که شنیدم به سرعت باد از زیر زمین رفتم بالا و با عجله و به حالت دو خودمو به چشمه رسوندم و پشت درختی که همیشه نجمه و صمد قرارهای عاشقونه شون رو میذاشتن پنهون شدم، چند دیقه بعد ابراهیم بهم ملحق شد وبه سرعت از روستا دور شدیم،
از دور صدای ماشین شنیده میشد ابراهیم گفت شاید آشنا تو مینی بوس باشه ،بهتره ما رو باهم نبینن،تو هم صورت رو بپوشون و منم به حالت دو میرم چند متر اونورتر وایمیستم ،ابراهیم اینو گفت و ازم دور شد ،منم روسریم رو دور دهنمو بینیم کشیدم
ماشین وقتی ایستاد سوار شدم ، سیصد چهار صد متر اون ور تر هم ابراهیم سوار شد و راهی شهر شدیم
تمام طول مسیر رو آروم آروم به یاد ارسلان اشک ریختم و از خدا خواستم قبل از رسیدن به شهر جونمو بگیره و راحتم کنه و نزاره اینطوری تنها و بی کس
نفس بکشم و سربار دیگران بشم
دیگه هوا کاملا تاریک شده بود که به شهر رسیدیم، ابراهیم زودتر پیاده شد و منم پیاده شدم و با فاصله چند متری ازش قدم برداشتم یه کم که دور شدیم و مینی بوس هم راه افتاد، ایستاد تا بهش رسیدم
خونه ی نجمه خیلی دور بود و اون وقت شب هیچ ماشینی رد نمیشد و مجبور شدیم پیاده راه بیفتیم، دیگه رمقی برام نمونده بود که یه وانت جلومون ترمز کرد ، ابراهیم آدرس رو گفت و اونم سوارمون کرد، شاید با ماشین بیست دیقه تو راه بودیم که رسیدیم
ابراهیم زنگ زد و به دقیقه نکشیده صدای خوابالوی صمد رو شنیدم که در رو باز کرد و از دیدن ما خواب از سرش پرید و با تعجب بهمون نگاه کرد، ابراهیم خندید و گفت تا کی میخوای زل بزنی بهمون برو کنار تا بیابم تو،صمد انگار تازه به خودش اومده باشه ،رفت کنار و ما رو دعوت کرد داخل و نجمه رو صدا کرد، نجمه هم دست کمی از صمد نداشت ولی خیلی زود به خودش اومد و محکم بغلم کرد و با روی باز بهمون خوش آمد گفت ، نجمه تند تند سوال میکرد و از مرگ ارسلان متاسف شد
❤❤:
از روی زمین بلند کرد ، دکتر فرهاد روی صندلی نشست و گفت کی این اتفاق ها افتاده ، ارسلان از برادر هم بهم نزدیک تر بود ،تو کشور غریب وقتی از همه جا خسته میشدم و نای ادامه دادن نداشتم ارسلان بود که به دادم میرسید و نمیذاشت کم بیارم ،من تموم زندگیم رو مدیون ارسلانم، الانم هر کاری از دستم بیاد بر برای تو انجام میدم
دکتر فرهاد ازم خواست تا به طور کامل ماجراهایی که برام اتفاق افتاده رو براش به طور کم و کاست توضیح بدم و در آخر گفت ازت میخوام همه چی رو مو به مو برام بگی حتی اگه به ضررت باشه فقط و فقط راست بگی،قسم خوردم و شروع کردم به حرف زدن و همه ی جریان رو براش تعریف کردم، دکتر فرهاد هاج و واج نگام کرد و از این همه بی رحمی و روباه صفتی افراد اون خونه ابراز تاسف کرد و گفت میتونی مثل یه برادر بزرگتر یا یه پدر رو من حساب کنی ،مطمئن باش تا اونجایی که بتونم و در توانم باشه بهت کمک میکنم، بعد از پشت میزش بلند شد و گفت خانمم از دیدنت خوشحال میشه امروز ناهار رو مهمون ما باش، ازش تشکر کردم و گفتم دختر عموم منتظرمه و نگرانم میشه و باید برگردم ، بعد در حالی که خجالت میکشیدم گفتم ، تا وقتی همه چی معلوم بشه و بتونم برگردم روستا میخوام برم سرکار ،اگه کاری سراغ داشتید میشه بهم خبر بدید،هر کاری هم باشه انجام میدم فقط آبرومندانه باشه، دکتر دست کرد تو جیبش و یه دسته اسکناس در آوردگرفت جلومو گفت احتیاج به کار کردن نیست هر چقدر پول نیاز داشتید بگید من بهتون میدم ارسلان خیلی به گردن من حق داره من کلی بهش بدهکارم
، دستش رو پس زدم و گفتم پول نمیخوام ممنونم ،فقط نمیتونم یه جا بشینیم و سربار کسی باشم ،ازش خداحافظی کردم و از در مطب اومدم
بیرون ،صدام کرد و گفت من دنبال کار برات میگردم و بهت خبر میدم ،فردا هم میرم روستا تا ببینم تو اون عمارت چه خبره، ازش کلی تشکر کردم و عذر خواهی به خاطر زحمتی که بهش داده بودم خواستم راه بیفتم که گفت بشین تو ماشین میرسونمت، سوار شدم و آدرس خونه ی نجمه رو بهش دادم
سر کوچه پیاده شدم و رفتم سمت خونه ، در زدم نجمه درو باز کرد اما مثل همیشه نبود و بدون هیچ حرفی رفت داخل و منم پشت سرش راه افتادم ، چادر مو برداشتم و نگاه به حرکات عصبی نجمه میکردم ،، ازش پرسیدم چیزی شده ،انگار حالت خوب نیست، پسرشو بغل کرد و گفت خوبم و رفت کنار آشپزخونه نشست و مشغول خوابوندن پسرش شد ، بغض راه گلومو بسته بود و بهش حق میدادم تو این دو سه هفته ازم خسته شده باشه و نتونه دیگه یه نون خور اضافی رو تحمل کنه، همون جا دراز کشیدم و چشمامو بستم روسریم رو کشیدم روی صورتمو آروم و بی صدا
اشک ریختم
دلیل این رفتار سرد نجمه رو نمی فهمیدم، شاید صمد باهاش دعوا کرده بود و بابت مونده من غر زده بود،هر طور بود باید یه کار دست و پا میکردم و گلیم خودمو از آب بیرون می کشیدم
تو این فکرا خیالها بودم که خوابم برد ،وقتی بیدار شدم صدای پچ پچ نجمه و صمد به گوشم رسید
اسمم رو که میون حرفاشون شنیدم همونجا نشستم و گوش دادم ولی ای کاش کر میشدم و اون حرفها رو از زبون دختر عموم نمیشنیدم ،نجمه گفت باید هر طور شده برگرده روستا و صمد در جوابش گفت گناه داره اگه برگرده میکشنش، نجمه گفت به درک نکنه قاپ تو رو هم دزدیده که راضی به رفتنش نیستی و ازش طرفداری میکنی ، صمد لااله الا اللهی گفت و از در آشپز خونه اومد بیرون ،وقتی صورت خیس از اشک منو دید متوجه شد که همه ی حرفاشون رو شنیدم ، خجالت زده و شرمنده رفت توی حیاط بلند شدم تصمیم خودم رو گرفتم چادر مو سر کردم، وسیله خاصی نداشتم که بردارم ،رفتم کنار در آشپز خونه و رو به نجمه کردم و گفتم تو این دو سه هفته در حقم خواهری کردی ، ببخشید که این چند وقت مزاحم زندگیتون شدم و آرامشتون رو بهم زدم، دیگه اجازه هیچ حرفی ندادم و به سرعت از خونه زدم بیرون، به پهنای صورت اشک می ریختم ، از کوچه که رد شدم ،صدای صمد رو شنیدم که دنبالم میومد و اسمم رو صدا میزد ،اما من دوست داشتم برم جایی که هیچ *** نباشه و با تمام وجود خدارو صدا بزنم و از ته دل فریاد بزنم تا گوشه ی چشمی بهم بندازه و از این زندگی نکبتی خلاصم کنه
صدای صمد تو هیاهوی آدمهایی که تو رفت و آمد بودن و با تعجب به من خیره شده بودن گم شد و من بی هدف تو خیابون میچرخیدم ، هیچ جایی برای رفتن نداشتم و پاهام هم دیگه یارای رفتن نداشت ،یاد مینی بوسی که از شهر میرفت روستا افتادم و رفتم سمت جایی که باید سوار مینی بوس میشدم ولی وسط راه یادم افتاد پولی برای دادن کرایه ندارم، همونجا روی جدول کنار پیاده رو نشستم و سر روی زانوم گذاشتم، تو اون لحظه حتی دیگه نای گریه کردن هم نداشتم و چشمه ی اشکم خشک شده بود، از همه جا نا امید بودم که احساس کردم کسی کنارم نشست خودمو جمع و جور کردم و سرمو بالا گرفتم ، از دیدن صمد تعجب کردنم،یعنی تو این چند ساعت پا به پای من اومده بود، تعجبم رو که دید لبخندی زد و گفت چه عجب نشستی دیگه داشتم از
پا درمیومدم، گفتم تو رو خدا برگرد تا بیشتر از این نجمه نگران و حساس نشده، گفت بخدا نجمه الان خیلی پشیمون وقتی تو اومدی بیرون خودش ازم خواست که برت گردونم، الان بلند شو بریم خونه ،تو آرامش تصمیم میگیریم که باید چکار کنیم، گفتم اگه میشه تو یه مسافر خونه برام اتاق بگیر فردا که هوا روشن
شد میگردم یه کار پیدا میکنم که جای خواب هم داشته باشه، گفت مسافر خونه سجل میخواد ،به یه زن تنهای بدون سجل هم کسی اتاق نمیده ،
صمد گفت پاشو بریم که الان نجمه منتظرته و از حرفاش پشیمون شده، هیچ راهی نداشتم
بی کسی و بدبختی کاری با آدم میکنه که خرد شدن غرور و شخصیت دیگه برات مهم نباشه و مجبوری تن به کاری بدی که میلی بهش نداری
دنبال صمد سلانه سلانه راه افتادم ،نجمه بچه بغل وسط کوچه ایستاده بود و سرک میکشید منو که دید اومد جلوتر و گفت ببخشید ندونستم انقدر دل نازک شدی که همه چی بهت بر میخوره، از متلکش معلوم بود از کارش پشیمون نیست ،ولی من چاره ای نداشتم به جز تحمل حرفاش برای اینکه یه جای خواب داشته باشم و شب رو بیرون نمونم، رفتیم تو،سفره ی شام پهن بود ولی من با تمام ضعفی که داشتم میلی به غذا نداشتم ، ولی به اصرار صمد رفتم سر سفره، نجمه بعد از یه سکوت طولانی پرسید راستی اون روز مرضیه میگفت حال مادرش خوب نیست امروز که تو رفتی چطور بود بهتر شده ، گفتم من امروز نرفتم پیش مرضیه، رفته بودم پیش دکتر فرهاد که دوست صمیمی ارسلان بود ،ازش کمک خواستم که هم تو روشن شدن مرگ ارسلان کمکم کنه ،هم برام کار پیدا کنه ،از اونجا خواستم برم مرضیه رو ببینم ولی چون دکتر مریض داشت و مطب شلوغ بود و منتظر تموم شدن ویزیت مریض ها شدم، کارم طول کشید و دیگه برگشتم خونه که نگران نشی، نجمه رنگ صورتش سرخ شد و اشکش سرازیر شد اومد بغلم کرد و گفت میمردی زودتر بگی ،من از صبح هزار تا فکر و خیال کردم تو رو خدا حلالم کن، منو ببخش ، صبح که تو رفتی یکی دوساعت بعد مرضیه اومد بود که تو رو ببینه ، گفتم مگه ماهور پیش تو نیومده اظهار بی اطلاعی کرد و گفت تو رو ندیده، منم شک مثل خوره افتاد به جونم و وقتی دیر کردی شَکّم به یقین تبدیل شد که حتما جایی رفتی یا با کسی قراری چیزی گذاشتی که صبح انقدر هول از خونه بیرون رفتی
دیگه چیزی برای گفتن نداشتم و بهش حق دادم وقتی یه روستا پشت سرم حرف میزنن و خانواده ی ارسلان با خفت بیرونم کردن ،نجمه هم همچین فکری در موردم کنه
صبح به نجمه گفتم میخوام برم دنبال کار ، اگه وقت داری تو هم بیا باهم بریم، نجمه که از دیروز شرمنده بود گفت من که با یه بچه بغل و یکی تو شکم نمیتونم راه بیفتم ،خودت برو ولی خیلی مراقب باش، ازش خداحافظی کردم راه افتادم سمت جایی که چند تا کار خونه بود، اون موقع چیزی که زیاد بود کار بود و هر *** دنبال کار بود حتما پیدا میکرد ،ولی برای یه زن تنها کار کردن تو کارخونه ای که اکثر کارگراش مرد بود سخت بود، بالاخره بعد از پرس و جو یکی از نگهبانهای کارخونه گفت سواد
داری ، تایپ بلدی؟ گفتم شش کلاس سواد دارم ولی تایپ بلد نیستم، گفت برو تو با مسئول استخدام حرف بزن
الان دنبال یه ماشین نویس میگردن گفتم اخه بلد نیستم ، جواب داد حالا شانستو امتحان کن
رفتم سمت سالن اصلی یه خانم جوون با کت و دامن مشکی با موهای دم اسبی پشت میز نشسته بود و مشغول نوشتن بود سلام کردم ،سرشو بلند کرد ،به آرومی جواب داد و پرسید امرتون، هول شده بودم و آب دهنم خشک شده بود
به سختی گفتم دنبال کار میکردم،یه نگاه به سر و وضعم کرد و گفت ، چه کاری بلدی، گفتم هر کاری باشی انجام میدادم ،حتی نظافت اینجا رو، از پشت میز که بلند شد متوجه شدم بارداره، گفت سواد که نداری، گفتم چرا شش کلاس درس خوندنم ،با تعجب نگام کرد و گفت کار ماشین نویسی چی ،گفتم نه ولی اگه بهم بگید زود یاد میگیرم، گفت من تا یک ماه دیگه وقت زایمانمه و میخوام برم مرخصی ،بعد از سه چهار ماه هم برمیگردم سر کارم، این کار به درد تو نمیخوره چون موقتیه ،بهتره دنبال یه کار دائم باشی،با مِن و مِن گفتم منم دنبال یه کار موقتم،چون زیاد تو این شهر نمی مونم و باید برگردم روستا
الان احتیاج به این کار دارم، یهو بی مقدمه گفت برو پشین پشت میز، نمیدونم دلش برام سوخت یا از اینکه خیالش راحت شد دائمی نیستم اجازه داد جاش بشینم،خودش هم اومد کنارمو شروع کرد به یاد دادن کار با ماشین تایپ، همون طور که بهش گفتم ،هر چیزی رو یک بار تکرار میکرد و من سریع انجام میدادم، لبخندی زد و گفت معلومه که باهوشی، فردا صبح اینجا باش ،الان مدیر بخش آقای مهدوی نیستن ،من باهاش صحبت میکنم فردا که اومدی بهت جواب میدم،با خوشحالی و تشکر زیاد ازش خداحافظی کردم و راه افتادم سمت خونه
❤❤:
رمان ماهور 10
نجمه از مرگ ارسلان متاسف شد و از توطئه ای که برام چیده بودن کفری شد و گفت نباید دست روی دست گذاشت، بعد به ابراهیم گفت باید یه کاری کنی تا مردم روستا و ارباب بفهمن که ماهور
بی گناهه، ابراهیم رفت تو فکر و گفت آخه از دست من چه کاری بر میاد خودمم چند روزه دارم به این فکر میکنم که بی گناهی و پاکی ماهور رو به همه ثابت کنم اما تمام فکرام به بن بست میخوره و راه به جایی نمیبره، صمد که تا اون موقع ساکت بود گفت بهترین راه پیداکردن معلم روستاست،حالا که ارسلان خان نیست حتما اون میتونه بهمون کمک کنه و حقیقت رو برای ارباب بازگو کنه، ابراهیم با خوشحالی نگاه به صمد کرد و گفت چرا تا الان به فکر خودم نرسیده بود بعد خندید و گفت خنگم دیگه خنگ بودن که شاخ و دم نداره، صمد گفت چون چند روزه ذهنت درگیر و استرس داری نتونستی فکرت رو متمرکز کنی و راه درست رو پیدا کنی، حرفهای صمد دوباره نور امید رو تو دلم روشن کرد و خیالم راحت شد که حداقل خانواده ام تو روستا خوار و ذلیل نمیشن و با افتخار میتونن تو روستا سر بلند کنن
اونشب رو تا صبح با نجمه از هر دری حرف زدیم از اینکه نجمه خوشبخت بود و از فرارش با صمد پشیمون نبود خوشحال بودم و حس خوبی داشتم
صبح ابراهیم به صمد گفت من باید برگردم روستا و یه بهونه ای برای غیبتم جور کنم تا خانواده ام شک نکنن،میترسم بهادر و اسماعیل برای پیدا کردن ماهور راهی شهر بشن و به زور و دعوا آدرس خونه تون رو از خانوادت بگیرن و درد سر درست کنن ،ولی یکی دوروز دیگه میام تا دنبال آقا معلم بگردم و هر طور شده با خودم ببرمش روستا که خودش به همه بگه تو هیچ تقصیری نداشتی و همه چی زیر سر اون رباب و خواهرش بوده
ابراهیم رفت و منپیش نجمه موندنم، اون روز متوجه شدم نجمه بچه ی دومش رو هم بارداره و صمد هم خیلی هواش رو داره و همش بهش هشدار میداد مراقب خودش و بچه اش باشه
صمد که رفت من به نجمه کمک کردم و کارهاتون که تموم شد ازش خواستم بریم به مرضیه که تو همون شهر زندگی میکرد سر بزنیم،آدرس رو که بهش گفتم خندید و گفت با خونه ی ما پنج دیقه هم فاصله نداره و تندی حاضر شد و دست پسرش رو گرفت با من راهی خونه ی مرضیه شد
مرضیه از دیدنم کلی ذوق کرد ولی با شنیدن ماجراهای این دوروز کلی ناراحت شد و غصه خورد،این بین مرضیه و نجمه حسابی گرم گرفتن و خداروشکر شدیم سه تا دوست صمیمی
به اصرار مرضیه ناهار رو باهم خوردیم و بعد از ظهر برگشتیم خونه
تو راه برگشت نجمه گفت مرضیه خیلی دختر خوب و خونگرمیه،نظرت چیه به ابراهیم معرفیش کنیم ،به نظرم خیلی بهم میان
تو ذهنم ابراهیم و مرضیه رو کنار
607 عضو
این بخش در حال طراحی می باشد