رمان های جدید

607 عضو

تا پسر پیشم باشید،کیان و کیوان که بچه هاشون امدرسه میرن و خودشون هم تو کارخونه استخدام شدن ،می مونه تو و اردلان ،اردلان که بیکار می چرخه ولی کوروش مدرسه میره و نمیتونه به خاطر اون بمونه،پس باید خودت اینجا باشی،چون به شهر عادت نکردی که دل کندن ازش برات سخت باشه،زنت هم که از روز اول تو این خرابه چشم بازکرده و الانم زندگی تو این خونه مثل زندگی تو بهشت براش
 

از حرفهای خان ننه کفری شده بودمو اعصابم بهم ریخته بود و داشتم تحملمو از دست میدادم که
ارسلان خنده ی تلخی کرد و گفت مگه خودت و بقیه که از اینجا رفتید کجا به دنیا اومدید و شصت هفتاد سال کجا زندگی کردید،شما که باید وابستگی بیشتری به اینجا داشته باشید ،پس اینجا کنار شوهرتون بمونید و به زندگی تو این بهشت رضایت بدید و انقدر با آبروی خان بازی نکنید
خان ننه بازم شروع کرد به جیغ و داد و خودشو زد به بیهوشی
برای من و زری عادی شده بود این رفتارها و فیلم بازی کردناش ،همینطور که به صورت چروکیده اش نگاه میکردم آرزو کردم که هیچوقت دیگه چشماشو باز نکنه ،تا همگی از شرش خلاص بشیم
اردلان لیوان آب کنار دستش رو برداشت و پاچید توی صورتش، خان ننه به هوش اومد و دوباره از هوش رفت،اردلان گفت بابا اینجا موندن و رفتن انقدر ارزش نداره که بخواییم به خاطرش مادرمونو بکشیم،تو رو خدا انقدر باهاش بحث نکنید، ارسلان گفت راست میگی به خاطر رفتن به شهر که نباید پدر و مادر مونو فدا کنیم و تنهاشون بزاریم
پس بهتره ،زن و بچه ات رو بزاری اینجا و بری شهر، اسباب و اثاثیه ات رو جمع کنی و برگردی پیششون و اینجا بمونی ،چون من دیگه حوصله ی اینجا موندن رو ندارم ، اردلان دوباره آبی زد به صورت خان ننه اینبار سریع تر از قبل به هوش اومد و بدون معطلی گفت ، اردلان نمیتونه دوباره برگرده و بشه مسخره ی مردم روستا که تو شهر نتونست گلیمش رو از آب بکشه و دوباره برگشته روستا، میخوای پسر من اینجا انگشت نما بشه،ارسلان گفت من نمیدونم از اول قرار بر رفتن ما بود،حالا همه رفتن الا ما
حرفهای ارسلان به اینجا که رسید صدای عصای خان بابا که به زمین خورده میشد به گوش رسید، همگی ساکت شدیم و برگشتیم به سمت صدا
ارباب گلویی صاف کرد و رو به خان ننه گفت یک سال با آرامش زندگی کردم نمیدونم چه ذات کثیفی داری که تو هر جا پا میزاری شر درست میکنی و آسایش رو از اونجا می گیری، تو که یکساله رفته بودی ،چرا جنازه ات دوباره برگشتی تا اینطور خوار و خفیف بشی و بچه ها جلوی روت برای تنها گذاشتن و رفتن باهم بحث کنن،بعد رو به ما گفت من از روز اول گفتم احتیاج به هیچکدومتون ندارم
همتون برید

1403/07/23 21:52

،گفتم که من میتونم گلیمم رو از آب بکشم بیرون و زندگی خودمو اداره کنم ، گفتم من به اینجا وابسته هستم و پدر و مادرم تو این روستا دفن شدن و نمیتونم همه چی رو زیر پا بزارم و برم،شما بودید که اصرار داشتید بمونید تا من تنها نباشم،حالا هم تا غروب وقت دارید ،همه تون از جلوی چشمم دور شید ،دیگه نمیخوام هیچکدومتون رو ببینم
 
 

1403/07/23 21:53

❤❤:
رمان ماهور 17
قبل از اینکه کسی بخواد چیزی بگه ارباب از عمارت رفت بیرون، دلم براش کباب شد

میخواستم برم دنبالش و بهش بگم تا وقتی هست تنهاش نمیزارم ولی ارسلان گوشه ی دامنم کشید و اشاره کرد که بشینم، خان ننه که رفتن ارباب رو نگاه میکرد رو به زری گفت پاشو توله موله هات رو صدا بزن و جمع و جور کن که بریم،انگار نوبرش رو آورده همون حقشه که تنها بمونه، پیر مرد غرغروی مغرور،بعد به اردلان گفت چیه تو هم بروبر منو نگاه میکنی پاشو برو اون لگن و روشن کن که تا هوا تاریک نشده از این خراب شده بزنیم بیرون،ارسلان گفت یعنی چی که بریم ،به همین راحتی میخوای شوهرت رو بزاری بری،فردا یه بلائی سرش اومد با چه رویی میخوای برگردی،خان ننه گفت اصلا نترس ،بادمجون بم آفت نداره، اون همه ی ما رو با دستهای خودش خاک نکنه، دست از این دنیا برنمیداره،یادت نیست پدرش صدسالگی رو هم رد کرده بود و بعد از خوردن سر چهارتا زن گور به گور شد ،اینا همه عمرشون زیاده مثل ما نیستن که جوون مرگ بشن،یه نگاه به زری کردم و لبخند کمرنگی زدم سرمو انداختم پایین
هر چقدر ارسلان اصرار کرد و خواست که خان ننه بمونه فایده نداشت و گفت من اینجا بمون نیستم و الان خیلی پشیمونم که این همه راه اومدم ،اونم اینجا بمونه و هر کاری دلش میخواد بکنه،حرفاش که تموم شد خیلی سریع و فرز بلند شد و از اتاق رفت بیرون و کنار ماشین منتظر
اردلان و زری ایستاد
زری هم با نا امیدی از ما خدا حافظی کرد و رفت تو ماشین نشست
اونا که رفتن بچه ها رو سپردم به سهراب و رفتم سمت قبرستون ،میدونستم خان بابا اونجاست، پیر مرد سر خاک مادرش نشسته بود و مظلومانه چشم به خاک دوخته بود
رفتم فاتحه ای نثار روح مادرش کردم و ازش خواستم برگردیم خونه، بلند شد و دنبالم راه افتاد،بین راه پرسید بچه ها رو چکار کردی،گفتم سپردمش به سهراب، خان بابا انگار انتظار نداشت و باور نکرده بود که به همین راحتی زنش و اردلان بزارن برن ، تا خونه دیگه حرفی نزد
از اون روز سه سال گذشت و دیگه خان بابا از زنش اسمی نبرد و ما هم تو همون روستا ماندگار شدیم و دوباره با پی گیری های ارسلان معلم جدید به روستا اومد و سهراب و سیاوش کلاس چهارم رو تموم کردن و شقایق هم کلاس اول رو به پایان رسوند ،تا اینکه یه روز سرد زمستونی وقتی رفتم خان بابا رو برای صبحونه صدا کنم ، هر چقدر در زدم هیچ صدایی نشنیدم خیال کردم زودتر بیدار شده و رفته تو حیاط که قدم بزنه، درو آروم باز کردم و دیدم خان بابا کنار رحل قرآن دراز کشیده، فکر کردم خوابش برده رفتم جلوتر و با چهره ی بی روح خان بابا مواجه شدم
 
چیزی رو که میدیدم نمی

1403/07/23 21:54

تونستم باور کنم ،مگه میشه خان بابایی که هیچ مشکلی نداشت و انقدر سرحال بود به همین راحتی چشماشو بسته باشه و دیگه نفس نکشه، گفتم شاید از حال رفته دستش رو توی دستم گرفتم یخ کرده بود و سرد سرد بود، گوله های اشک بی محابا روی صورتم میریخت و از فکر اینکه دیگه خان بابا نیست قلبم به درد اومده بود، یه نگاه یه صورت مهربونش کردم و بعد انگار تازه از خواب بیدار شده باشم جیغ بلندی کشیدم و ارسلان رو صدا زدم ارسلان سراسیمه اومد تو اتاق
وقتی خان بابا رو دید و صورت خیس از اشک منو ، متوجه همه چی شد
آروم اومد رو سر خان بابا ،سرش رو بلند کرد و گذاشت روی پاش و شروع کرد به های های گریه کردن،شونه های مردونش به شدت می لرزید و اشکاش میریخت رو صورت خان بابا ، ازش میخواست بلند شه و چشماش رو باز کنه حالم خودم خوب نبود ولی سریع رفتم پایین به مش غلام خبر دادم و گفتم برو از مخابرات زنگ بزن به اردلان و خبر فوت خان رو بده
بعد هم شیخ روستا رو خبر کنه، مش غلام با چشمانی اشکبار با ناباوری رفت سمت مخابرات
دوباره برگشتم پیش ارسلان،
ارسلان برای تنهایی و مهربونی پدرش مویه سر داده بود و با سوز عجیبی گریه میکرد ،دلم از این همه غم ریش شد وبه درد اومد
تا اومدن مردم روستا همینطور که پا به پای ارسلان گریه میکردم،سر ارباب رو گذاشتم رو بالشتی که کنارش بود ، خودش رو به قبله بود و از رحل قرآن و سجاده ی کنارش معلوم بود بعد از نماز صبح این اتفاق براش افتاده ،قرآن کنارش رو برداشتم بزارم رو طاقچه، از لای قرآن پاکتی که مهر و موم شده بود افتاد ،برش داشتم و دادمش به ارسلان ،
ارسلان بدون اینکه به پاکت نگاه کنه دوباره گذاشتش لای قرآن و بهم گفت قرآن رو بزار توی صندوقچه ی خان بابا، همین کارو کردم

صدای مردم روستا که با صلوات و گریه و زاری از راه رسیدن توی حیاط عمارت پیچید ، شیخ با تعدادی از اهالی اومدنو با لا اله الا الله گفتن خان بابا رو گذاشتن روی تخته و برای غسل دادن بردنش ته حیاط، نمیخواستم بچه ها شاهد این صحنه ها باشن، مش غلام رو صدا کردم و شقایق و خشایار رو همراهش فرستادم خونه مادرم ، در چشمی بر هم زدنی خونه پر شد از مهمون ،پدرم و عمو و برادرامم اومدنو تو کارها کمک حال ارسلان شدن

ارسلان نذاشت قبل از اومدن خواهر ،برادراش خان بابا رو دفن کن و گفت باید منتظر بمونیم
دو سه ساعت بعد بچه های خان بابا ،همراه خان ننه و ستاره و عروسها و نوه ها بر سر و سینه زنان و گریه کنان از راه رسیدن
همه برای مرگ خان بابا ناراحت بودن و از ته دل گریه میکردن
 
موقع دفن، خان ننه انقدر به سر و صورتش زد که از حال رفت نمیدونم مثل همیشه داشت

1403/07/23 21:54

فیلم بازی میکرد یا عذاب وجدان داشت که اینطور ضجه میزد،رباب و خدیجه زیر بغلش رو گرفتن و از سر مزار دورش کردن
بالاخره مراسم تشیع تموم شد و مردم روستا برای ناهار جمع شدن خونه ی ارباب
سوم و هفتم ارباب به بهترین شکل برگزار شد و کم کم همه رفتن و موقع رفتن بچه های ارباب شد ، اردلان رو به ما گفت حالا که خان بابا به رحمت خدا رفت بهتره هر چه زودتر تکلیف این خونه زندگی روشن بشه تا شما هم با خیال راحت و بدون هیچ وابستگی به فکر اومدن باشید و با ما همراه بشید،ارسلان گفت خوبیت نداره به این زودی به خونه و ملک و املاک بابا چوب حراج بزنیم ، فکر کردی اونموقع مردم و قومو خویش پشت سرمون چه حرفایی میزنن ؟میشم نقل مجلس اهلی روستا
ما که این همه سال به خاطر خان بابا اینجا موندیم فعلا تا چهلمش هم می مونیم و بعد از اون یه فکری میکنیم، خان ننه با کمال پررویی در حالی که گریه میکرد و مظلوم نمایی گفت ارسلان راست میگه شما برید کار دارید و بچه ها تون مدرسه میرن منم می مونم
و برای چهلم خان که اومدید همه باهم برمی گردیم،رباب و خدیجه هم گفتن ما هم میخواییم کنارتون بمونیم و اونجا بدون شما دلتنگ میشیم،قبل از اینکه من بخوام حرفی بزنم ارسلان گفت لازم به موندن کسی نیست همون طور که وقتی خان زنده بود از روستا و بوی روستا حالتون بهم میخورد ،الانم پاشید جمع و جور کنید و برید به کارهاتون برسید، خان ننه یه نگاه به ارسلان کرد و گفت به در میگی که دیوار بشنوه،من با بقیه کار ندارم ولی تو حق نداری منو از خونه زندگی خودم بیرون کنی،فکر کردی حالا که خان نیست بمونی و با خیال راحت ملک و املاکی که ازش مونده رو بالا بکشی ،نه اونقدرها هم که تو فکر میکنی ما *** نیستیم، همین جا می مونم و ببینم کی جرات داره به من بگه از اینجا برو
ارسلان از خشم و عصبانیت کارد میزدی خونش در نمیومد،رو کرد به مادرشو بقیه و گفت عوض تشکرتونه ،چهار سال رفتید پی خوش گذرونیتون الان اومدی دست گذاشتی رو مال و اموالی که من هیچ چشم داشتی بهش ندارم و شکر خدا انقدر دارم که محتاج نباشم،ولی وقتی خان بابا بهت گفت بمون باهم بریم چرا تنهاش گذاشتی، همون موقع میخواست طلاقت بده ولی من و ماهور منصرفش کردیم،حالا اومدی و با ریختن دو قطره اشک ادای زنهای مهربون و میخوای در بیاری ،عوض اینکه بگی پسرم زن و بچه اش رو تو این روستا نگه داشت تا آبرومون نره داری بهم برچسب کلاه برداری و مال مردم خوری میزنی

کیان و کیوان که دیدن ارسلان خیلی عصبانی و ناراحته گفتن ،داداش تو بعد از خان بابا برای ما حکم پدر رو داری و ما بیشتر از چشمامون بهت اطمینان داریم، اگه کل این

1403/07/23 21:55

خونه زندگی رو هم به آتیش بکشی حق داری و ما اعتراضی نداریم،واقعا تو به خاطر ما از خودگذشتگی کردی و ما قدر دان همه ی اینها هستیم و میدونیم که چه لطفی در حقمون کردی
ستاره که تا اون‌ موقع ساکت ترین عضو خانواده بود و همچنان تو شوک مرگ پدرش بود
رو کرد به منو گفت ،ماهور جان ازت خواهش میکنم بابا مو حلال کنی
اگه خدایی نکرده تو این سالها مخصوصا این چهار سال آخر که براش هم دختر بودی و هم عروس حرفی چیزی ازش شنیدی به حساب کهولت سن بزاری و ازش کینه به دل نگیری، هر کدوم از ما اگه برای پدرمون کاری کردیم وظیفه مون بوده و منتی نیست ،اما تو بیشتر از همه ی ما فداکاری کردی،هر وقت میومدم روستا کلی ازت تعریف میکرد و همیشه میگفت خدا کنه ماهور منو به خاطر خودخواهیم ببخشه و حلالم کنه
من بودم که باعث شدم ماهور زن ارسلان بشه و با سن کم کلی سختی بکشه، دیدم کیا بهش بد کردن ولی کاری براش نکردم، ستاره گریه میکرد منم
با اشکی که بی اختیار روی گونه ام جاری بود گفتم من خان بابا رو از پدرمم بیشتر دوست داشتم و هیچوقت ازش بدی ندیدم، اگه تا صد سال دیگه هم دلش به رفتن از اینجا نبود تنهاش نمیذاشتم و کنارش می موندنم
ستاره خواست حرفی بزنه که خان ننه با عصبانیت رو کرد به ستاره و گفت بسه دیگه نمیخواد با این چرت و پرتها و تیکه انداختن ها بیشتر پُر روش کنی
هر کاری کرده به عنوان عروس این خونه‌ وظیفه اش بوده ،من خودم ده سال از پدر شوهر پیر و مادر شوهر زمینگیرم مراقبت کردم و مثل دسته گل نگهشون داشتم ،یکی هم نگفت دستت درد نکنه و این همه لی لی به لالامون نذاشتن و همیشه ی خدا هم ازم طلبکار بودن

1403/07/23 21:55

❤❤:
ستاره گفت من طبق خواسته ی پدرم و وظیفه ی خودم از ماهور خواستم حلالش کنه به گذشته هم کاری ندارم، شاید اون موقع اونا فهم نداشتن ما که نباید رفتار غلط اونا رو ادامه بدیم
اردلان با لبخند گفت خان ننه
بابا بزرگ رو که عمو احمد نگه میداشت و بنده ی خدا خونه ی ما نبود که بخوای ازش مراقبت کنی ،خان ننه گفت دهن تو ببند تو اون موقع بچه بودی و یادت نیست که مثل کلفت جلوی بیست سی نفر حمالی میکردم
ارسلان رو کرد به کیوان و گفت این حرفها رو بزارید کنار ،به خاطر اینکه حرفی پشت سرم نباشه بهتره بری صندوقچه ی پدر و از اتاقش بیاری، وصیت نامه رو میخونیم ولی بعد از چهلم بهش عمل میکنیم

فقط برو بیار که خیال بقیه از مال و اموال باقی مونده راحت بشه ،کیوان با اکراه بلند شد و رفت سمت اتاق ،چند دقیقه بعد صندوقچه به دست اومدو رفت کنار ارسلان نشست، ارسلان در صندوقچه رو باز کرد و قرآن خان بابا رو از توش در آورد و بعد صندوقچه رو سر و ته کرد و تمام محتویات صندوقچه که چند تا پاک مهرو موم شده و ورقه و یه کیسه پر از سکه و چند تا تسبیح و انگشتر با سنگ قیمتی بود ریخت روی زمین،ارسلان لای قرآن رو هم باز کرد و پاکت توش رو برداشت و گذاشت کنار بقیه ی مدارک
اولین پاکت رو برداشت
وصیت نامه ی خان بابا بود ،تاریخش برای ده روز پیش بود ،یعنی سه روز قبل از مرگش ،انگار خبر داشت که داره روزهای پایانی عمرش رو سپری میکنه و خودش رو برای وداع با این دنیای فانی آماده کرده بود
ارسلان شروع کرد به خوندن وصیت نامه که صفحه ی اولش بیشتر شبیه به یه دل نوشته بود و تو برگه های بعدی سهم همه رو مشخص کرده بود
ارسلان نوشته ها رو میخوند و من بیشتر از قبل عاشق این مرد میشدم مردی که تا آخرین لحظه خودش رو مدیون من می دونست و ازم طلب بخشش کرده بود
چند قطعه زمینی که فعلا نفروخته بود و دست بعضی از مردم روستا که خیلی فقیر بودن و به نون شبتون محتاج مونده بود رو بهشون بخشیده بود و تاکید کرده بود کسی حق نداره بابتش ریالی ازشون پول بگیره
دوتا باغچه هزار متری رو به مش قربون و مش غلام بخشیده بود که از بچگی خونه زاد بودنو به ارباب صادقانه خدمت کرده بودن
بعد رسید به سهم الارث بچه هاش، همه چیز رو کامل و به طور عادلانه بینشون تقسیم کرده بود ارسلان رو وکیل خودش قرار داده بود و ازشون خواسته بود رو حرفش حرف نزنن، در آخرین برگه نوشته بود این خونه ی آبا و اجدادیه،انقدر مال به جا گذاشته که نیاز به این خونه نشه و اگه امکانش رو داشتن خونه رو نگه دارن تا بتونن تابستونها ازش استفاده کنن،بنده ی خدا بعد از مرگش هم به فکر آسایش بچه هاش بود و دل کندن از این

1403/07/23 21:56

روستا رو برای همیشه به صلاح نمیدونست شاید هم دلش میخواست دوباره بچه هاش دور هم جمع بشن و تا روحش شاهد
دور همی و شادیشون باشه
ارسلان پاک اول رو کنار گذاشت و اون پاکتی که لای قرآن بود و مهر و موم شده بود رو برداشت ، بازش کرد ،ورقه ی داخلش رو در آورد و یه نگاه گذرا بهش انداخت و بعد شروع کرد به خوندن و با تعجب گفت این قولنامه ی زمین چند هکتاری فلان قسمت تهرانِ
 
 که ما سالها قبل فکر میکردیم خان بابا اون رو فروخته ،ولی همه ی اون زمینو به نام ماهور و ستاره کرده
از شنیدن اسمم تعجب کردم و باورم نمیشد خان بابا بخواد همچین کاری کنه ،آخه من که کاری نکرده بودم که خان بخواد همچین لطفی در حق من کنه
یک آن زیر چشمی نگاهم به رباب و خان ننه و خدیجه بود که به انباری از باروت تبدیل شده بودنو فقط و فقط نیاز به یه جرقه داشتن برای انفجار
که این قولنامه برای خان ننه این موقعیت رو فراهم کرد و با داد و بیداد گفت بخدا این زن یه جادوگره،اون پیرمرد بدبخت رو چیز خودش کرده، مگه همچین چیزی ممکنه،چرا باید همچین کاری کنه ،حتما نقشه ی خودتونه،یه عروس مگه چه حقی داره که تو مال و اموال پدرشوهرش شریک بشه و بهش ارث برسه،خان ننه داد و بیداد میکرد و کل خونه رو گذاشته بود رو سرش و بین داد و بیداد ها بعد از سالها از بین حرفهای خان ننه فهمیدم که ستاره دختر واقعی خان ننه نیست و سالها قبل خان بابا یه زن رو صیغه میکنه و بعد از به دنیا اومدن ستاره اون زن سر زا از دنیا میره و چون اون زمان،خان ننه هم باردار بوده و بچه اش مرده به دنیا میاد ،ستاره رو جای اون بچه جا میزنن و بدون اینکه به کسی چیزی بگن ستاره رو بزرگ میکنن، حالا می فهمیدم چرا خان ننه هیچ حسی به ستاره نداره و هیچوقت اومدن یا نیومدن ستاره براش مهم نبود، ولی خان بابا برعکس عاشق ستاره بود و همیشه هواش رو داشت، ستاره انگار از این ماجرا خبر داشت چون هیچ عکس العملی نشون نداد

اما بقیه هم یه جورایی شوکه شده بودن و انتظار شنیدن همچین چیزی رو نداشتن و بیشتر از اون تو بهت این بودن که چرا خان بابا همچین کاری کرده و انگار منو لایق این بخشش نمیدونستن
اما از ترس ارسلان حرفی نمیزدن ولی به خان ننه هم چیزی نمیگفتن و سعی در کنترل کردنش نداشتن و همینطور چشم به دهنش دوخته بودن ،خان ننه یه کم آروم میشد و دوباره شروع میکرد به بدوبیراه گفتن و نفرین کردن من
بقیه هم کاری از دستشون ساخته نبود چون خان بابا اون زمین ها رو رسما به اسم من و ستاره کرده بودو همه چیز تموم شده بود
خوندن وصیت نامه ها تموم شد ارسلان دوباره همه چیز رو داخل صندوق گذاشت و روبه خان ننه گفت تا الان هر

1403/07/23 21:56

چقدر فحش دادی ،بدو بیراه گفتی،تهمت زدی کافیه دیگه تمومش کن و بزار حرمت و احترام بینمون حفظ بشه ، نه من نه هیچکس دیگه از این وصیت نامه و کار خان بابا خبر نداشت و هر چی که هست باید بهش عمل کنیم
 
 و به خاطر مال دنیا ،روح پدرمون رو با حرفها و کنایه ها آزار ندیم
اردلان به شوخی ولی معنی دار گفت اگه به زن منم چند هکتار زمین میرسید ،تو دلم قند آب میشدو حرف از تموم کردن و فیصله دادن به ماجرا میزدم داداش
خان ننه دوباره گریه سر داد وگفت چند سال تو این خونه بدبختی و سختی کشیدم نه پدرتون دونست نه اطرافیانش ،نه شماها قدردان بودید،پنجاه سال شریک زندگیش بودم اینم سر پیری دستمزدم بود
ارسلان خواست چیزی بگه که جلوتر از اون گفتم من هیچ چشم داشتی به این زمین ندارم و الانم حاضرم تمام و کمال هر چی که برای من هست رو ببخشم به شما ،بلند شدم برم بیرون که ستاره گفت هیچکس حق نداره به وصیت نامه ی بابا اعتراض کنه ،مال و اموال خودش بوده به هرکس که دلش خواسته بخشیده،خداروشکر همه چی هم کاملا قانونی و مهر و موم شده بود،هر *** هم ناراحت باید بدونه که پدر منم چهار سال اینجا تو دلتنگی و ناراحتی زندگی کرد و فقط ارسلان و ماهور بودن که تا آخرین لحظه کنارش بودن و هواش رو داشتن و تو هیچ شرایطی تنهاش نذاشتن
خان بابا هم مثل همیشه نذاشت حق کسی که چند سال از زندگی خودش ،،
رفاه وآسایش بچه هاش زد ،پایمال بشه
ستاره مثل خان بابا همیشه طرف حق بود و بی رودربایستی حرفش رو میزد و برای خوش آمد کسی کاری که دلش نمیخواست رو نمیکرد،برای همین بی ریا بودنش همه دوسش داشتن و احترام خاصی براش قائل بودن ، فقط کسایی که دل خوشی از ستاره نداشتن ،ربابه و خدیجه و خان ننه بود که حالا دلیل دشمنیشون با ستاره رو می فهمیدم
بالاخره وصیت نامه خونده شد و دوباره داخل صندوقچه گذاشته شد تا بعد از چهلم خان بابا در حضور شیخ و چند تا از بزرگای ده مجدد خونده بشه
اون روز خان ننه ای که انقدر سنگ موندن و حفظ آبرو کردن رو به سینه میزد، بعد از خوندن وصیت نامه از موندن منصرف شد و همراه بقیه راهی تهران شد
یک ماه از فوت خان گذشت و ما هم کم کم تو این روزها تصمیم به رفتن گرفته بودیم و اکثر کارها رو برای مهاجرت به شهر انجام داده‌ بودیم و با مش غلام هم صحبت کردیم با خانواده اش تو این عمارت زندگی کنن و ازش مراقبت کنن و نزارن که خراب بشه
دو سه روز قبل از چهلم خان بابا دوباره خان ننه و همراه بچه هاش اومدن روستا ،تو اون چند روز حتی یک کلمه هم با من حرف نزد و بهم محل نداد ،در عوض محبتش رو به ارسلان و بچه هام چند برابر کرده بود و این حجم از قربون صدقه رفتن

1403/07/23 21:56

و محبت کردن از خان ننه بعید بود مگر
 
 اینکه نقشه و حیله ای توی ذهنش باشه
سعی میکردم بهش فکر نکنم و با بقیه در تدارک مراسم چهلم باشم تا اون طوری که شایسته خان بابا هست برگزار بشه
بالاخره مراسم چهلم خان بابا به بهترین شکل برگزار شد و همه چی به خوبی تموم شد
یکی دو روز بعد از چهلم، ارسلان چند نفر از بزرگا و شیخ روستا رو جمع کرد و وصیت نامه خان رو دوباره خوندن، وقتی مش غلام و مش قربون متوجه شدند که هر کردم صاحب هزار متر زمین شدن به خاطر سخاوت خان بابا و از خوشحالی مثل بچه ها گریه میکردن و مدام از ارسلان و برادراش تشکر میکردن و برای شادی روح خان دعا میکردن
در آخر دوباره فاتحه ای نثار روح خان کردن و بعد از تسلیت دوباره خدا حافظی کردن و رفتن
چون مراسم خان با عید نوروز یکی شده بود ،بقیه هم عجله ای برای رفتن نداشتن و تصمیم بر این شد که تکلیف دام و طیور مشخص بشه و ما هم بعد از سیزدهم نوروز همراه بقیه راهی شهر بشیم
تو این سیزده روز متوجه شدم هم برای خدیجه ،هم اسما خواستگار پیدا شده ،ولی خان ننه موکولش کرده به بعد از رفتن ما به شهر و جاگیر شدنمون و گذشتن یه مدت از مرگ خان بابا
خوشحال شدم که هر دو سرو سامان میگیرن و یه جورایی از شر خدیجه هم راحت میشدم

1403/07/23 21:56

❤❤:
بالاخره همه چی همینجوری که میخواستیم تموم شد و وسیله هامون رو بار ماشین کردیم و راهی شهر شدیم
دل کندن از خانوادَمو اون روستاکه بیست و خورده ای سال از زندگیمو توش گذروندم بودم و بزرگ شده بودم برام سخت بود ولی برای آینده ی بچه هام چاره ای نبود و باید می رفتیم
بالاخره به شهر رسیدیم،ماشین توی یه کوچه پر درخت و بزرگ نگه داشت ، پیاده شدیم ، ارسلان درو باز کرد و وانت اسباب اثاثیه ها اومد تو، بچه ها با ذوق پریدن توی حیاط و منم پشت سرشون ،
 

چشمی توی حیاط چرخوندم جلوی روم یه حیاط تقریبا 50 متری با یه حوض آبی وسط حیاط و یه باغچه کوچیک که گل و گیاه توش نبود ، بعد یه زیر زمین که چند تا پله میخورد میرفت پایین و اینور حیاط چند تا پله و یه تراس بزرگ بود که منتهی میشد به خونه ای که روی زیر زمین بنا شده بود،سریع از پله ها رفتم بالا ، در باز بود و روبروم یه سالن پذیرایی بزرگ بود رفتم داخل، آشپز خونه با دوتا اتاق کنار هم قرار داشتن و همگی به بهترین شکل درست شده بود و خونه حسابی بزرگ و دلباز بود و به خاطر پنجره های بزرگی که داشت خیلی هم نور گیر بود و خیلی از فضای خونه خوشم اومد ،بعد از دیدن خونه رفتم کمک ارسلان،وسیله ها خالی شده بود ماشین از حیاط رفت بیرون ،همینطور که محو تماشای حیاط بودم صدای خدیجه و خان ننه منو سر جام میخکوب کرد، برگشتم خان ننه رو دیدم که به خدیجه گفت آینه و قرآن رو ببر بزار رو طاقچه
خدیجه هم بدون هیچ حرفی رفت سمت بالا
همینطور که با تعجب داشتم رفتن خدیجه رو نگاه میکردم، رباب و اسما هم از راه رسیدن
خان ننه که تعجبم رو دید آروم طوری که ارسلان نشنوه گفت چیه ماتت برده
توی همه ی عمرت فکر نمیکردی از اون روستا پاشی بیایی شهر و تو همچین خونه ای زندگی کنی ، حرفی نزدمو و نخواستم اول کاری،تو خونه ی جدید دعوا مرافعه راه بیفته و خان ننه دوباره شروع کنه به داد و بیداد و مظلوم نمایی
جارو رو برداشتم و رفتم بالا، شروع کردم به آب پاشی کردن و جارو زدن سالن
همینطور که داشتم کار میکردم به این فکر میکردم نکنه رباب و دختراش بخوان با ما زندگی کنن و دوباره روز از نو و روزی از نو شروع بشه و اون اتفاق های روستا شروع بشه
اگه قرار بود بعد از تحمل این سختی ها دوباره با رباب تو یه خونه زندگی کنم چه فایده ای داشت این همه جارو جنجال و حرف شنیدن و مهاجرت کردن به شهر
من میخواستم تو آرامش زندگی کنم و بچه هامو بدون دلهره و دلواپسی بزرگ کنم و آزادانه بزارم تو حیاط بازی کنن بدون اینکه هر لحظه به این فکر کنم مبادا کسی بلائی سرشون بیاره
تقریبا نظافت خونه تموم شده بود ،رفتم تو حیاط و ارسلان

1403/07/23 21:56

که با بچه ها مشغول تمیز کردن حوض و پر کردنش بود رو صدا زدم که کمک کنه و فرشها رو بیاره که پهن کنیم، جلو تر از ارسلان ربابه اومد بالا و گفت ماهور جون یه کم انصاف داشته باش
بنده ی خدا ارسلان خان از صبح سر پا بودن ،هر کاری داشتی بگو منو دخترا بیاییم کمکت
بعد بدون اینکه منتظر واکنش من باشه خدیجه رو صدا زد و یکی یکی قالی ها رو بردن بالا، منم همینطور که به رفتار شک برانگیز این مادرو دختر نگاه میکردم چند تا وسیله برداشتمو پشت سرشون راه افتادم
مشغول پهن کردن فرشها شدم،ربابه و خدیجه رفتن پایین ، هوا تاریک بود و گرسنگی حسابی بهم فشار آورده بود و دیگه نای کار کردن نداشتم،رفتم سمت آشپز خونه، اجاق گاز نداشتیم،چراغ علاءالدین رو روشن کردم و رفتم سمت سبد تخم مرغ ها که شقایق گفت مامان رباب خانم صداتون میکنه، رفتم سمت تراس که رباب گفت بیا پایین سفره انداختیم و منتظر تو هستیم شام آماده اس
دلم نمیخواست برم پایین و دوباره به رباب اعتماد کنم و گول این ظاهر مهربونش رو بخورم
یکبار به رباب اطمینان کردم و حاصلش مرگ بچم و بی آبرویی و کلی کتک خوردن و آوارگی برام بود
،ولی چاره ای نبود نمیخواستم اولین روز از در دعوا وارد شم ،دست شقایق رو گرفتم و خشایار رو بغل کردم و رفتم سمت زیر زمین ، از دیدن اون زیر زمین بزرگ که انقدر قشنگ و تمیز چیده شده تعجب کردم،اونجا فهمیدم رباب و بچه هاش بعد از مرگ خان بابا و برگشتن از روستا اینجا مستقر شدن، سفره پهن بود و همه چی آماده بود ،نشستم کنار سهراب و سیاوش، تازه شروع به خوردن کرده بودیم که در زدن ،سهراب بلند شد و با صدای کیه کیه درو باز کرد ، چند دیقه بعد همراه خان ننه برگشت، خان ننه یه نگاه به سفره کرد و یه نگاه به ما و رفت یه گوشه کز کرد و نشست، ارسلان کنار خودش براش جا باز کرد و گفت بیا یه لقمه غذا بخور، اما خان ننه با لبهای آویزان گفت ،خوب شد خودم اومدم مبادا یکی از بچه ها رو می فرستادید دنبالم، انقدر نگاه درودیوار کردم خسته شدم ،ارسلان گفت ماهم اینجا مشغول بودیم و فراموش کردیم ،حالا بیا سر سفره ،بالاخره خان ننه با ناز و ادا اومد کنار ارسلان نشست،

بعد از شام سفره رو جمع کردیم، رو به بچه ها گفتم بریم بالا که خیلی خسته ام ،خان ننه هم بلند شد و رو به خدیجه و اسما گفت ننه شما هم پاشید باهم بریم که امشب تنها نباشم،با مظلومیت رو به ارسلان گفت خداروشکر ماهور بچه هاش دورو برش هستن و با اونا میتونه بمونه ،امشب رو تو پایین پیش رباب بمون که این چند وقته از دلتنگی و دوری تو دیگه ذله شده بود و مدام گریه میکرد ،ارسلان خواست چیزی بگه خان رو به سهراب و سیاوش

1403/07/23 21:56

گفت پاشید برید بالا که همگی امروز خسته شدید
 
 

1403/07/23 21:56

زری اومد که داشت به ننه تیکه مینداخت و به کوروش میگفت هر جا رفتی اول در بزن و منتظر باش درو برات باز کنن همینطوری نری تو
خان ننه اما بی اهمیت به زری اومد رفت کنار ارسلان و به پشتی تکیه زد،سلام و خوش آمد گویی کردمو دوباره برگشتم و با سینی چای اومدم کنارشون
خان ننه رو به کوروش گفت برو رباب رو هم صدا بزن ،بیچاره چقدر تو اون تاریکی و نم زیر زمین بشینه،کوروش رفت و خان ننه یه نگاه به دور و اطراف کرد رو به ارسلان ادامه داد بخدا انصاف نیست
اگه بخوای سنت پیغمبر رو هم در نظر بگیری باید عادلانه رفتار کنی و بین هیچکدوم فرق نزاری
آخه این عادلانه نیست که اون بدبخت تو اون دخمه باشه
ارسلان گفت میگی چکار کنم ،میخوای ما با چهار تا بچه بریم پایین اون بیاد بالا زندگی کنه،خان ننه آهی کشید و گفت به خاطر خودت میگم چون من بهتر از هر *** دیگه ای تو رو میشناسم که چقدر خدا و پیغمبر برات مهمه و نمیخوام آخرتت رو به این دنیا بفروشی، چند روز دیگه برای دخترات خواستگار میاد به نظرت خودت بد نیست ،بعدا نمیزنن تو سر بچه هات که مادرت تو یه زیر زمین نمور زندگی میکرد
ارسلان گفت خوب اونوقت مهمونها میان بالا
بعد هم زیر زمین به اون خوبی و بزرگی چه ایرادی داره
خان ننه یه نگاه به من کرد و رو به ارسلان گفت مبادا بخوای با حرف این و اون ،این زیر زمینم ازشون بگیری ها ،اونوقت که دیگه بچه هات نمیتونن پیش فامیل شوهر سر بلند کنن
ارسلان حرفی نزد و تو سکوت منو نگاه میکرد ،منم سینی رو برداشتم و رفتم تو آشپزخونه، خودمو با کار سرگرم کردم که ربابه و دختراش هم رسیدن
آشپز خونه دیوار داشت و مثل الان اپن نبود
منو نمیدیدن و توش راحت بودم
خان ننه همینطور مشغول پچ پچ بود و هر از چند گاهی هم به خاطر من با صدای بلند میخندید، ولی برای من بی اهمیت بود و اصلا مهم نبود
ربابه اومد تو آشپزخونه و رفت سر جاظرفی و چند پیاله برداشت و پر خشکبار کرد و طوری که دیگران بشنون گفت ماهور ،از خان ننه عزیز تر که نداریم ،اینا رو قائم کردی برای کی،خان ننه نخوره کی بخوره،آروم بهش گفتم این جا خونه ی منه و فضولیش به تو نیومده، برای هر *** که دلم بخواد میارم ،پاچه خواری برای خان ننه که یه روز اینوری و یه روز اونوری فایده نداره

ربابه بی اهمیت و بی خیال پیاله ها رو برداشت و رفت کنار خان ننه نشست ،خان ننه هم مثل همیشه خودش رو لوس کرده بود و هر از گاهی یه نگاه چپ چپ به من مینداخت و از رباب که براش پسته و بادوم مغز میکرد تشکر میکرد و میگفت اگه تو این چند سال تو نبودی معلوم نبود چه بلائی سر من میومد، الانم تو اون خونه احساس دلتنگی میکنم ، این دوروزم که

1403/07/23 21:56

❤❤:
رمان ماهور 18
بدون اینکه حرفی بزنم دست بچه هامو گرفتم و رفتم بالا

ولی تا خود صبح از اداهای خان ننه و فکر کردن به سرانجام زندگیم خوابم نبرد
فردا زودتر از همیشه با سردرد شدید مشغول ادامه کارهای باقی مونده شدم ،تا زودتر به زندگیم سر و سامون بدم
بچه ها که بیدار شدن صبحونه رو آماده کردمو بعد هم روی چراغ خوراک پزی ناهار مو بار گذاشتم
تا جایی که میتونستم خودمو مشغول کردم، نمیخواستم فکر و خیال کنمو خودمو آزار بدم ولی تصمیم داشتم ارسلان که اومد بهش قول و قراری که داشتیم رو گوشزد کنم و ازش بخوام برای ربابه و دخترش خونه ی جدا بگیره و مثل اوایل ازدواجمون یک روز پیش من و بچه هاش باش و یک روز هم پیش رباب و دختراش، ولی این جا و تو این خونه نباشن که بودنشون هم از لحاظ روحی هم روانی واقعا آزارم میاد و با دیدنشون صحنه ی سر و دست شکسته و زخمی شقایق میومد جلوی چشمم و می ترسیدم دوباره این اتفاق ها تکرار بشه
تا ظهر از ارسلان خبری نشد
دستشویی ته حیاط بود به بهونه ی دستشویی رفتم که دیدم رباب از حموم که گوشه ی حیاط بود و کنار سرویس بهداشتی در اومد ،یه لبخند مصنوعی زد و بدون اینکه من چیزی بپرسم گفت بنده ی خدا ارسلان خان انگار این چند وقت خیلی تو فشار بوده و خسته اس که الان این همه با آرامش خوابیده ،هر چند میتونه یه دلیلشم این باشه که تا دیر وقت بیدار بودیمو ،الانم اومدم خودم حموم کردم و برای ارسلان خان هم گرمش کردم که بیدار شد دوش بگیره ،چون هر دومون حموم لازم بودیم
وای که چقدر چندشم شد از طرز حرف زدنو جار زدن روابط خصوصیش به خاطر ناراحت کردن و آزار دادن من
هیچ واکنشی نشون ندادمو رفتم سمت دستشویی ،که دوباره گفت خدا به خان ننه عمرو سلامتی بده که انقدر فهم و شعور داشت که بفهمه ارسلان شوهر منم هست و چقدر دلتنگش بودم
سری تکون دادمو هیچی نگفتم و رفتم داخل دستشویی
انقدر منتظر شدم تا رباب از پله ها بره پایین و دوباره نبینمش
صدای پاش که قطع شد سریع رفتم بالا
بچه ها گرسنه بودن ،سفره رو پهن کردمو
صداشون کردم و دور هم نشسته بودیم که صدای ماهور ماهور گفتن ارسلان پیچید توی خونه، به پاش بلند شدم ،یه نگاه به صورتم کرد و گفت چی شده ،گفتم یه کم خسته ام و دیشب چون جام عوض شده بود تا صبح این پهلو اون پهلو شدمو خوابم نبرد
گفت آره منم تا صبح نخوابیدم و بعد از اذان صبح خوابم برد

بعد از ظهر بچه ها رو خوابوندم و رفتم که با ارسلان صحبت کنم و بهش بگم من از این وضعیت راضی نیستم ،استکان چایی رو گذاشتم تو سینی که یهو بی هوا در اتاق باز شد و خان ننه تو چهار چوب در ظاهر شد
از دیدنش تعجب کردم
بعد هم صدای

1403/07/23 21:56

ارسلان اینا اومدن نمیتونم تو خونه بند بشم، رباب با ادا و اطوار گفت چون ارسلان خان پسر بزرگته بهش بیشتر وابسته هستی ، بعد رو کرد به ارسلان و گفت تو رو خدا خونه ی خان ننه رو بده اجاره تا اونجا تنها نباشه و بیاد همین جا با من زندگی کن
خدیجه و اسما هم که شوهر کنن من تنها میشم
از شنیدن این حرفها داشتم شاخ در میآوردم الان دلیل قوربون صدقه رفتن های خان ننه و مظلوم نمایی ربابه رو می فهمیدم اونها دوباره کمر به بدبخت کردن من بسته بودن و تلاش داشتن تا بازم دورهم جمع بشن و روزگار منو بچه هامو سیاه کنن
زری هم منو نگاه میکرد و حرص میخورد ولی از ترس خان ننه نمی تونست حرفی بزنه
منم تو سکوت داشتم به حرفشون گوش میکردم که خان ننه گفت رباب جان من نمیخوام مزاحم زندگی شما بشم ،دیگه آفتاب لب بومم و دلم نمیخواد ارسلان بیچاره تو زندگیش دچار مشکل بشه ،چون فکر نکنم بقیه راضی به اومدن من باشن
ارسلان بادی به غبغب انداخت و گفت مگه من مرده باشم که تو بخوای تو اون خونه تنها زندگی کنی،مردم پشت سرمون چی میگن ، نمیگن با چهار پسر مادرشون تو خونه تک و تنها مونده،ارسلان که حرف میزد مادرش شروع کرد به گریه کردن و برای ارسلان دعا کردن که خدا از بزرگی کمت نکنه ،به خاک دست بزنی طلا بشه ،اگه تو و رباب نبودید من باید چکار میکردم
داشتم منفجر میشدم و دیگه سکوت رو جایز ندونستم و اینو خوب درک میکردم جمع شدن خان ننه و رباب و خدیجه یعنی نابودی زندگی من
همینطور که داشتم با استکان چایی بازی میکردم ، رو کردم سمت ارسلان و گفتم ای کاش خان بابا هیچوقت از این دنیا نمی رفت اون یه آدم با فهم و شعور بود که همیشه طرف حق بود و هیچوقت ندیدم مثل بعضی ها بزنه زیر قول و قرارش
ای کاش پام می شکست و تو همون روستا موندنم
من اومدم اینجا که بچه هام آینده ی خوبی داشته باشن و خودمم یه زندگی آروم و بدون استرس داشتم و نیاز نباشه بچه هامو تو خونه حبس کنم از ترس اینکه مبادا بلائی سر شون بیاد
اون روزها که خواهر رباب و خودش برام نقشه کشیدن و بهم تهمت هرزگی زدن یادمم نرفته

روزی که جسم نیمه جون شقایق رو که تمام بدنش کبود بود و سر و دستش شکسته بودو رسوندم دکتر و چند هفته اسیر خونه دیگران و بیمارستان بودم تا حالش خوب بشه شاید از ذهن شما پاک شده ولی من یادم نرفته
حالا هم نمیخواد به خاطر آزار و اذیت منو نقشه های توی سرتون بهم تعارف تیکه پاره کنید، مگه نمگید،پایین نمور و تاریک و دلگیره،پس بهترین راه اینه که رباب و دختراش برن با خان ننه زندگی کنن ،تا هم ننه از تنهایی در بیاد هم رباب از این زیر زمین نمور راحت بشه
بعد در حالی که دیگه هیچی

1403/07/23 21:56

برام مهم نبود و جونم به لبم رسیده بود ادامه دادم اون روز که اون بلا رو خدیجه سر شقایق آورد ارسلان قول داد که از رباب جدا بشه ولی من خر دلم نیومد رباب آواره بشه و گفتم براش خونه ی جدا بگیر، جایی دور از من ،
مثل سابق یه روز پیش منو بچه هام باش و یه روز پیش رباب تا حق هیچ *** ضایع نشه
من نیومدم توی این شهر غریب و بی دروپیکر که دوباره اون روزها برام تکرار بشه و با دلهره زندگی کنم
من همه ی حرفهایی که باید میزدمو زدم
از جام بلند شدم و خواستم برم سمت اتاق که صدای های های گریه کردن رباب و جیغ های پی در پی خان ننه که منو بچه هامو نفرین میکرد سرجام میخکوبم کرد
رباب رو به ارسلان گفت دستت درد نکنه که بعد از مرگ خان اینطوری حرمت ننه رو حفظ کردی ،تا سایه ی خان بابا رو سر ننه بود هیچکس جرات بی احترامی بهش رو نداشت ولی حالا چی

خان ننه گفت ول کن این عفریته یه جادوگره، بیچاره بچه ام گرفتار شد ،خدا باعث و بانیش رو لعنت کنه که اینطوری اینو انداخت تو هچل، آخه یکی نبود بهش پسرای خودت چه گلی به سرت زدن که دنبال وارث برای این بدبخت بودی، بعد شروع کرد به گریه کردن و چادرش رو انداخت روسرش ،رباب و دختراش رفتن افتادن به دست و پاش که ما نمیزارم اینطوری از اینجا بری ،مگر اینکه از روی جنازه ی ما رد بشی
خان ننه هم با گریه و ضجه و مظلوم نمایی گفت اختیار این خونه تو دست ‌یه مرد نیست و همه چی افتاده دست این مار خوش خط و خال ،بیچاره ارسلان از خودش اختیار نداره و من برای عاقبتش ناراحتم ،من میرم که این راحت اینجا جولان بده

1403/07/23 21:56

❤❤:
ارسلان و بقیه هم هر روز بیشتر از قبل هواش رو داشتن و نمیزاشتن آب تو دلش تکون بخوره ولی منی که میدونستم تمام اینها فیلمشه هر روز داغون تر از قبل بودم و تو فکر اینکه دستش رو برای ارسلان و بقیه رو کنم
خان ننه تو این مدت در گوش ارسلان خوند که به فکر راه اندازی یه کاری باشه و کمتر تو خونه بشینه و میگفت خونه نشینی برای تویی که یه عمر صبح زود بیدار شدی و کار کردی مثل سم می مونه و بهتره یه حجره توی بازار بخره و برای خودش کار کنه و سرگرم باشه
ارسلان هم که از بیکاری توی خونه حوصله اش سر رفته بود
پیشنهاد خان ننه رو سریع قبول کرد ولی پول کافی برای خرید حجره تو یه جای خوب نداشتیم که خان ننه بهش پیشنهاد داد
 که خونه ی به اون بزرگی که به دردش نمیخوره ،اونو که به اسم خان بابا بود بفروشه و سهم برادراش رو بده و با سهم خودش و خان ننه یه حجره توی بازار بخره و کارو کاسبیش رو راه بندازه
راضی بودم ارسلان تمام روز تو خونه باشه و با نون و پنیر سر کنم اما این پیشنهاد رو قبول نکنه ،اما از اونجایی که قدرت نفوذ کلام خان ننه بیشتر بود و این چند روز هم حسابی قربون صدقه ی ارسلان میرفت ارسلان خام شدو قرار شد خونه رو بفروشنو
ارسلان با سهم ارثیه خودش و مقدار پولی که داشت یه حجره بخره
به ارسلان گفتم نمیخواد خونه ی مادرت رو بفروشی خوب اون زمینی که داریم بفروشیم و باهاش کار و کاسبی راه بنداز، ارسلان خندید و گفت میدونی اون زمین کجاست اون جا بیابون کی میاد اون زمین رو بخره ،صاحب اول و آخر اون زمین خودتی ،گفتم مگه خودت نگفتی اطراف شهر و چند تایی خونه اطرافش ساخته شده حتما کسی پیدا میشه که بخرش
ارسلان گفت اگه پیدا هم بشه خیلی طول میکشه چون متراژ زمین زیاده هر کسی نمیتونه بخره باید به قطعه های کوچیک تر تبدیل بشه که اونم خیلی زمان میبره،بعد از اون هم وقتی مادرم با فروش خونه مشکل نداره چرا باید برای فروش زمین عجله کنیم و مفت بفروشیم
خلاصه هر چی من گفتم ارسلان یه بهونه ای آورد و در آخر من تسلیم شدم
تو این گیرو دار کیان و کیوان هم ساز رفتن به خارج رو کوک کردن و با تمام مخالفت های خان ننه و ارسلان ،همه ی خونه زندگیشون رو فروختن و سهم ارثشون از فروش خونه خان ننه رو هم گرفتن و برای همیشه رفتن خارج از کشور
با رفتن اونا خان ننه بیشتر از قبل خودش رو بیمارو رنجور نشون میداد و وابستگیش به ارسلان رو دوصد چندان کرده بود و همه ی زندگی ما شده بود خان ننه و خرده فرمایشاتش
هر وقتم میخواستم اعتراضی کنم ،ارسلان میگفت چکار کنم مادرمِ میخوای بندازمش بیرون،اون بنده ی خدا از تنها داراییش که خونه اش بود و سر پناهش

1403/07/23 21:56

به خاطر من گذشت کرد تا من با بیکاری دچار سرخوردگی و کسالت نشم اونوقت تو همش داری زیر آب مادرمو میزنی ،آخه اون پیر زن بدبخت چکار به کار تو داره خوبه همه کارهاش رو رباب انجام میده و دم نمیزنه
این فقط تویی که باید غر بزنی و همش بد مادرمو بگی ،نمیدونم چرا تو این مدت ارسلان این همه عوض شده بود و روز به روز فاصله اش از من بیشتر میشد
گفتم یه مدت سکوت کنم و کمتر حرف بزنم شاید فرجی شد و ارسلان متوجه شد
که چقدر با وجود خان ننه که تو هر کاری حتی تربیت بچه ها دخالت میکنه زندگی برام سخت و طاقت فرسا شده
خلاصه اینکه ارسلان حجره ی توی بازار رو خرید و تبدیلش کرد به فرش فروشی و حسابی سرگرم کار شده بود
با فروش خونه
خان ننه عملا بی سرپناه شد و به ناچار و از روی اجبار و بی کسی مجبور شدم وجود خان ننه رو قبول کنم هر چند قرار بود با رباب زندگی کنه اما بعد از چند روز گفت زیر زمین نم داره و تمام تن و بدنم درد میکنه و نمیتونم اون جا زندگی کنم ،به ارسلان گفت یه خونه ی کوچیک براش اجاره کنه اما ارسلان مخالف بود و همش میگفت تو به خاطر من خونه رو فروختی حالا من انقدر نامرد شدم که تو رو ببرم بزارم مستاجری،در حالی که همه از اون خونه سهم داشتن و هر کدوم با گرفتن سهمشون زندگی بهتری رو شروع کرده بودن ،اما این ما بودیم که باید در صدد جبران بر میومدیم و نمیذاشتیم خان ننه آب تو دلش تکون بخوره
اما من راهی نداشتم و نمی تونستم جلوی حیله گری خان ننه بایستیم، یا باید میرفتم و بچه هام رو نمیدیدم،یا باید می موندنم و سکوت میکردم ،من راه دوم رو انتخاب کردم موندن و سوختن و دم نزدن
کم کم بچه ها رفتن مدرسه و منم خودمو با یاد دادن و کمک کردن تو درساشون سرگرم کردم تا کمتر فکر و خیال بیاد سراغم
یک سال بود که اومده بودیم شهر و زندگی با تمام پستی و بلندیهای ادامه داشت،یک سال از مرگ خان بابا گذشته بود که برای اسما هم خواستگار اومد
روز خواستگاری ،اسما مثل همیشه نبود و انگار خواستگارش رو دوست نداشت اما با اصرار های خدیجه و اجبار رباب و خان ننه که میگفتن این خانواده اصل و نصب دارن و پولشون از پارو بالا میره و پسر در خدمت نظامِ و افسره ،بالاخره راضی به ازدواج شد

اسما برعکس خدیجه و مادرش دختر خوب و مهربونی بود و همیشه آروم و سر به زیر بود و کاری به کار کسی نداشت،ولی از ترس خدیجه هیچوقت جرات نمیکرد به من نزدیک بشه یا به بچه هام محبت کنه من اینو از حرکات و نگاهش میفهمیدم
بالاخره بعد از یک ماه همه چی فراهم شد و اسما رفت خونه ی بخت
خدیجه هم خواستگار داشت ولی هر کدوم رو به یه بهانه ای رد میکرد و بعد از یه مدت با راضی کردن

1403/07/23 21:56

خان ننه و قربون صدقه رفتنش قرار شد بره کلاس خیاطی و خیاطی یاد بگیره
خدیجه حدود ساعت سه و چهار بعد از ظهر میرفت کلاس و حدودای ساعت هشت و نه میرسید خونه
 
 
 

1403/07/23 21:56

❤❤:
رمان ماهور 19
خدیجه همیشه هم میگفت چون هوشم خوبه و زود یاد گرفتم اونجا کار میکنم و بهم حقوق میدن

 و به خاطر همین حسابی به خودش میرسید و با پول دهن خان ننه و رباب رو هم بسته بود و هیچکس ازش هیچ سوال و جوابی نمیکرد و خیالش از همه طرف راحت بود،ولی یه حسی بهم میگفت دروغ میگه و خیاطی رفتن و کار کردن این همه درآمد نداره و موقع بیرون رفتن از خونه احتیاج به این همه چیتان پیتان نیست،اما مدام با خودم تکرار میکردم به من مربوط نیست و همین که سرگرم کار خودشه و کمتر به من و بچه هام گیر میده برام کافیه فقط دعا میکردم هر کاری که میکنه شرش دامن منو زندگیم رو نگیره
خدیجه کم کم زودتر از خونه میرفت بیرون و دیرتر میومد تا اینکه ارسلان متوجه این رفت و آمد های مشکوکش شد و مانع رفتنش به خیاطی شدو گفت از فردا حق نداره پاش رو از خونه بیرون بزاره، هر چقدر خان ننه گفت و رباب اصرار کرد ارسلان کوتاه نیومد و حرف خودش رو تکرار کرد
دوروز بود خدیجه خونه بود ولی مثل مرغ سرکنده بود و مدام به زمین و زمان گیر میداد ،یه روز ظهر که رفته بودم خرید موقع برگشت یه خانم جوون ،با تیپ و قیافه ی عالی و سرخاب سفیداب کرده و موهای رنگ شده و کت دامن کرم رنگ و پاهای لخت جلوی در خونه ایستاده بود،رفتم جلو سلام کردم ،پرسیدم با کی کار داره، یه لبخند قشنگ اومد روی لبش و گفت با مرجان جون کار دارم دوروزه ازش بی خبرم نگران شدم خواستم ببینم چرا بیخبر و یهویی غیبت کرده و سر کار نیومده
فهمیدم منظورش خدیجه اس ،بهش تعارف کردم بیاد تو تا صداش کنم
اومد تو حیاط ،رفتم پایین پله ها و آروم رو بهش گفتم مرجان خانم تو حیاط یه خانمی منتظرته و باهات کار داره،بدون اینکه حرفی بزنه سریع پرید بیرون
تا اون خانم رو دید انگار وا رفت ،من رفتم بالا ولی اونها حدود یک ربع بیست دیقه باهم صحبت کردن و بعد اون خانم رفت
منم رفتم دنبال کار خودم ولی تو ذهنم اون خانم رو فراموش نکردم
چقدر دوست داشتم موهامو مثل اون خانم رنگ کنمو انقدر شیک و تمیز باشم و بوی عطرم تو فضا پخش بشه
اون روز تموم شد و فردا شب تازه سفره شام رو جمع کرده بودیم که در زدن
سیاوش رو فرستادم درو باز کنه ،سیاوش برگشت و گفت آقا جان، یه خانم و آقا با گل و شیرینی تو حیاط منتظرن
ارسلان رفت بیرون و چند دیقه بعد با اون خانمی که دیروز اومده بود و یه آقای حدود پنجاه ساله ولی سرحال و شیک پوش یا الله گویان اومدن داخل خونه
 
بعد از خوشامد گویی رفتم برای دم کردن چایی که متوجه شدم اون خانم و آقا خواهر برادرن و طبق گفته ی خودشون پدر مادرشون رو توی زلزله از دست داده بودن و هیچکس رو تو ایران

1403/07/23 21:57

نداشتن و تمام اقوامشون خارج از ایران زندگی میکردن
الانم هم اومده بودن خواستگاری برای خدیجه
اون خانم که اسمش شراره بود گفت برادرم یکبار ازدواج کرده و همسرش فوت شده ،منم بعد از اینکه دختر خانم شما رو دیدمو از نجابتش خوشم اومد و وقتی باهاش صحبت کردم متوجه شدم یه ازدواج ناموفق داشته ،به خاطر همین مزاحمتون شدم برای برادرم ازشون خواستگاری کنم،برادرم از مال دنیا همه چی داره فقط یه همدم کم داره که اگه اونم شما موافقت کنید و جواب مثبت بدید خوشحال میشم،ارسلان خان خواست چیزی بگه که خان ننه پیش دستی کرد و گفت فکرامونو میکنیم و بهتون خبر میدیم
بعد از رفتن شراره و برادرش، ارسلان گفت این مرد فکر کنم یکی دوسالی هم از من بزرگتره
نمیدونم چطوری به خودش اجازه ی همچین کاری داده و خجالت نکشیده،خان ننه گفت نکنه انتظار داری برای یه زن بیوه خواستگار بهتر از این پیدابشه ،چه ایرادی داره پول دارو خوشتیپ و با خانواده نیست که هست ،خداروشکر پدر و مادرشم مردن و کسی نیست که بخواد اذیتش کنه ،از طرز حرف زدنش خنده ام گرفته و یه پوزخندی زدم که از تیر رسش دور نموند و ادامه داد همه که مثل من نمیشن هوای عروسها شون رو داشته باشن بعضی ها ازخداشونه تن به سر عروسشون نباشه
اون حرف میزد و من فکر میکردم واقعا به حیله گری و موذی بازیش واقف نیست یا خودش رو میزنه به اون راه
خلاصه از اونجایی که خدیجه اصرار به این ازدواج داشت و اون طور که رباب برای زری گفته بود که خدیجه تهدید کرده اگه با ازدواجش موافقت نکنن فرار میکنه، بالاخره رضایت به ازدواجشون دادن و طی یه مراسم خیلی ساده و خودمونی خدیجه رفت خونه ی بخت
درست یک هفته ی بعد بود که خدیجه با موهای رنگ شده ،ابروهای نازک هشتی و آرایش غلیظ اومد
چقدر تغییر کرده بود و انگار تو این چند روز حسابی بهش خوش گذشته بود و آب زیر پوستش اومده بود
خدیجه اون روز ناهار موند و سر سفره شروع کرد به حرف زدنو گفت من و شوهرم قصد داریم برای یه مدت بریم کویت زندگی کنیم و احتمال داره زمان موندنمون طول بکشه و نتونم به این زودی بیام بهتون سر بزنم ،رباب گریه میکرد و دوست نداشت خدیجه از کشور خارج بشه و مدام میگفت من طاقت دوریت رو ندارم ،مگه اینجا چی کم دارید که میخوایید برید اونور

اما خدیجه گفت تصمیم خودشون رو گرفتن و فردا شب عازم رفتن هستن
 
 
خدیجه تا غروب موند بعد هم در حالی که بغض کرده بود مادرش رو محکم بغل کرد و خدا حافظی کرد و رفت
خدیجه که رفت رباب بد اخلاق تر شده بود و همش به من گیر میداد و میگفت اگه اصرار های تو برای شهرنشینی نبود الان تو همون روستا دور هم بودیم و بچه

1403/07/23 21:57

هام هر کدوم یه سمت آواره نبودن، هر چقدر بهش میگفتم من تقصیری ندارم گوشش بدهکار نبود و اصرار داشت با آوار شدنت رو زندگیم و در آوردن ارسلان از چنگم باعث بدبختی من شدی ،ولی خودتو بچه هات در کنار هم خوشبخت زندگی میکنید و تنهایی و بی کسی من برات مهم نیست
من توضیح میدادم و سعی داشتم باهاش مهربون باشم و همه چیز رو فراموش کنم اما اون کمر به نابودی زندگیم بسته بود و هیچ جوره کوتاه نمیومد
تصمیم گرفتم کاری به کارش نداشته باشم بیشتر فکرمو بدم به کار خونه و مراقبت از بچه هام، اما بیرون رفتن های مداومش و دستپاچگی هاش کنجکاویم رو تحریک میکرد و دوست داشتم سر از کارش در بیارم
اما چند روزی بود که سردرد های عجیبی داشتم و مدام حالت خواب آلودگی و کسالت داشتم ،فقط دنبال یه گوشه دنجی بودم که بخوابم ،از بچه هام غافل شده بودم ،شقایق نگرانم بود و مدام دورو برم میومد و کارهای مربوط به خشایار رو مثل یه مادر مهربون انجام میداد،روزها از پی هم میگذشتن و من هر روز رنگ پریده و بی حال تر میشدم، با خودم گفتم شاید باردارم، اما با عادت ماهیانه شدنم مطمئن شدم که خبری از بارداری نیست،یه مدت بود ترس و دلهره ی بدی توی دلم افتاده بود و دلیلش رو نمیدونستم، شبها وقتی میرفتم دستشویی همش حس میکردم یکی پشت سرم ایستاده ،وقتی برمیگشتم حس میکردم خودش رو پنهون کرده ،همش صداهای جورواجور میشنیدم ،منی که بچه ی روستا بودم حالا تا تَقی به توقی میخورد هراسون از جام می پریدم، خان ننه هم که اوضاع رو اینطوری میدید مدام بهم سرکوفت میزد و میگفت خودت رو به خاطر وجود من مریضی میزنی که من خسته بشم و از اینجا برم
اما کور خوندی من از اینجا جم نمیخورم ،میخوای بمیر میخوای بمون
حتی دیگه حوصله ی بحث کردن با خان ننه رو هم نداشتم و میذاشتم انقدر غر بزنه و بدوبیراه به خودم و بچه هام بگه تا خسته بشه
رباب هم که حالا تنها شده بود از صبح زود میومد بالا و خیلی شبها هم همینجا میخوابید
من کم کم حالم بدتر شد و انگار یه چیزهایی میدیدم که بقیه نمیدیدن ، رو پشت بوم همیشه یه نفر بود که داشت نگام میکرد و انگار مثل سایه دنبالم بود

روز به روز این حس تو وجودم قوت میگرفت و من رنجور تر و بی حوصله تر از قبل میشدم
ارسلان هم متوجه حال خرابم شده بود و یه روز حجره رو تعطیل کرد و منو برد دکتر ،کلی برام آزمایش نوشتن و از سر و سینه ام عکس گرفتن
وقتی جواب آزمایش ها اومد همه چی خوب بود و هیچ چیز مشکوکی نبود ، ولی من چرا روز به روز بدتر میشدم
وقتی ارسلان اومد و گفت همه چی خوبه و مشکلی نیست، خان ننه گفت من از اول میدونستم این چیزیش نیست وفقط تنها

1403/07/23 21:57

بهانه اش وجود من تو این خونه اس ،داره این کارها رو میکنه و این اداها رو در میاره و بچه ها رو ول کرده به حال خودشون تا منو ذله کنن و از اینجا فراری بدن ،وگرنه هیچ مرگش نیست و مشکلی نداره
ارسلان گفت ننه یه نگاه به رنگ و روی زردش بنداز ببین چقدر لاغر شده ،این قیافه که دروغ نمیگه،خان ننه گفت خیلی مونده تا تو این مار خوش خط و خال رو بشناسی،از اینکه تو خونه ام نشسته بود و انقدر گستاخانه راجع بهم حرف میزد کفری شده بودم ولی سکوت کردم
بی اهمیت بودن منو که دید بلند شد و رو به رباب گفت پاشو بریم پایین
یه مدت منو نبینه حتما حالش خوب میشه
ارسلان خواست مانع مادرش بشه اما خان ننه اعتنا نکرد و همراه رباب رفت پایین
منم مثل یه مرده ی متحرک بلند شدمو بدون هیچ حرفی رفتم سمت اتاقم و چشمام رو بستم
نمیدونم چقدرخوابیده بودم که با صدای شقایق که صدام میزد بیدار شدم ، گفت مامان بیدار شو شام بخوریم،شقایق 7،8ساله ی من انقدر تو این یکی دوماه که حالم خوب نبود
بزرگ شده بود و مسئولیت پذیر بود که به فکر سرو سامون دادن به امورات زندگی بود،بلند شدم دستاس رو گرفتم و محکم بغلش کردم و صورت نازش رو بوسیدم
شقایق چند تا سیب زمینی و تخم مرغ
آب پز کرده بود و یه دوپیازه خوشمزه درست کرده بود اما من اشتها نداشتم و فقط به خاطر بچه ها همراهیشون کردم
اونشب اما ارسلان بالا نیومد و شب رو کنار رباب و خان ننه صبح کرد
بچه ها خودشون صبحونه خورده بودنو بدون اینکه منو بیدار کنن راهی مدرسه شده بودن
نمیدونم ساعت چند بود ولی آفتاب افتاده بود وسط اتاق چشمام رو باز کردم دیدم یه آدم قد بلند با چادر مشکی که روی صورتش کشیده بود

1403/07/23 21:57

❤❤:
گفتم من قصد بی احترامی نداشتم هر وقت هم به عنوان مهمون بیاد اینجا قدمتون روی چشمم
ولی کشش زندگی یکجا رو ندارم دیگه
خان ننه رو کرد به ارسلان و گفت تحویل بگیر زنت میگه یعنی از همین الان مادرت رو ول کن تا تو تنهایی خودش بمیره،ارسلان بلند شد دست مادرش رو گرفت
و گفت بیا بشین این کارا چیه، هنوز نرسیده این همه بلوا به پا کردید بسه دیگه تمومش کنید ،بخدا تو این دوروز خسته ام کردید،تا کی باید بین شما کشمکش باشه ،چرا نمی تونید باهم تو صلح و آرامش زندگی کنید ،من که برای هیچکدومتون کم نذاشتم
بعد رو کرد به منو ادامه داد اونوقت گفتم طلاقش بدم گفتی گناه داره ،دلت نمیخواد آواره بشه و بچه هاش بی مادر بشن
قبل از اینکه من چیزی بگم خان ننه گفت آخه پسر تو چرا انقدر ساده‌ای، بیشتر از پنجاه سال با پدرت زندگی کردم به زن جماعت رو نمی داد و همیشه اون کاری که خودش می دونست درسته انجام میداد،الان تو فکر میکنی ماهور دلش برای رباب سوخته که گفته طلاقش نده،نه عزیزم اون به فکر خودش بوده که مبادا مسئولیت اسما بیفته گردنش و از رفاه و آسایش خودش و بچه هاش کم بشه
الانم چون پشتش به تو و اون زمینی که خان بدبخت به نامش زده گرمه اینطوری دور برداشته و مادر و بچه هاتو میچزونه و بی احترامشون میکنه
گفتم من به کسی بی احترامی نکردم فقط خواستم قول و قراری که ارسلان خان باهام گذشته بود رو بهش یادآوری کنم ،بخدا دیگه خسته شدم از متلک شنیدن و تیکه بارم کردن و سکوت کردن در مقابل همه بیشتر از ده سال من عروس شما شدم و یه روز خوش ندیدم
خان ننه اومد جلو و گفت چکارت کردیم فکرشو میکردی از جایی که یه لقمه نون برای خوردن پیدا نمیکردی بیایی برسی به همچین جایی
بعد خیلی آروم گفت من میخواستم برم حالا که انقدر زبونت دراز شده کاری میکنم که هر روز آرزوی مرگ کنی ،همین که خواستم جواب بدم یه ناله ی بلندی کردی و یهو بیهوش شد،ارسلان و بقیه انقدر هول کرده بودن که انگار اولین باره همچین نمایشی بازی میکنه، هر کاری میکردنو صداش میزدن چشماش رو بسته بود و هیچ عکس العملی نشون نمی داد، رباب و دختراش ضجه میزدن و اشک میریختن،تو این بین هم هر از چند گاهی میگفتن اگه بلائی سرش بیاد چطوری میخوای تو روی بقیه نگاه کنی ،جواب پسرهاشو چی میدی ، یعنی خان ننه انقدر بار اضافی بود که نتونی باهاش کنار بیایی،مشکلت اگه ما بودیم قبل از اومدن می گفتی از اینجا می رفتیم، فکر میکردیم بابا همون طور که پدر بچه های توئه،پدر ماهم هست و خواستیم نزدیکش باشیم ،بالاخره با داد ارسلان همه ساکت شدن و ارسلان خان ننه رو کول کردو برد گذاشتش تو ماشین ،رباب

1403/07/23 21:57