رمان های جدید

607 عضو

❤❤:
#باغ_مارشال_217

پدر شهدخت به دنبال اشنا میگشت که بهادر از او در شهر اتاوا دلار بگیرد و ما به بهاي روز ریال به او بپردازیم.البته خیلی ها بودند که این کار رانجام می دادند.
یکی از روزهاي سرد بهمن ماه وقتی که به بیمارستان پا گذاشتم خبر دادند که مادر زنم در حدود دو ساعت پیش فوت کرده است. از بستري کردن او در بیمارستان بیش از سه ماه نگذشته بود.در فکر بودم که چگونه به ناهید خبر دهم. اویشن و مسعود هم از راه رسیدند.خبر نامنتظر نبود ما از چند روز پیش احتمال می دادیم که قلب او از حرکت باز ایستد.اگر به خاطر من نبود یک ماه پیش او را از بیمارستان جواب می کردند.اویشن معتقد بود نخست به لیلا خبر دهیم تا به اقوامو اشنایان خبر دهد. شماره تلفن خانه هلاکو را به مسعود دادیم و من و اویشن به خانه برگشتیم .همین که نگاه ناهید به من افتاد چون سابقه نداشت در ان ساعت روز به خانه برگردم به شک افتاد و با دیدن اویشن و چهره درهم ما
بدون انکه ما چیزي بگوییم محکم به صورتش زد و پرسید مادرم مرد؟
گفتم تو زنی با ایمان هستی،پس باید بدونی که خواست خدا بوده و تحمل داشته باشی.سعی کن بر اعصابت مسلط باشی.
گریه امانش نداد.حق هم داشت،مادرش بود و باید هر قدر که می خواست گریه کند. غیر از اظهار تاسف و دلداري گفتن کلمات و سخنان معمولی که به بازماندگان مي گویند چیزدیگري نداشتیم که بگوییم.ناهید هم غیر از گریه کار دیگری از دستش بر نمی امد.
در مدت یک ساعتی که من و اویشن در کنار هم بودیم تلفن بیش از ده بار زنگ زد. بیشتر اقوام و اشنایان خودشان را به بیمارستان رسانده بودند.شوهر تهمینه و سودابه منتظر من و ناهید بودند تا جنازه را هر چه زودتر تحویل گیرند و تا پیش از اذان ظهر دفن کنند.
ناهید سر تا پا مشکی پوش شد.من هم پیراهنی که مشکی نبود ولی رنگی تیره و متمایل به سرمه ا ي داشت پوشیدم و به
بیمارستان رفتیم .انبود جمعیت که براي تشییع امده بودند مرا به تعجب واداشت که چگونه در مدتی کمتر از دو ساعت همه اقوام و طایفه با خبر شده اند و به این زودي خودشان رابه بیمارستان رساندند.
مراسم تشییع و خاکسپاري ان روز در گورستان دارالسلام شیرازذهنم را به روزهاي خیلی دور برد.حتی در ان گورستان هم از سیماخاطره داشتم.به یاد روزي افتادم که او به خاطر مرگ پدرم سر تا پا مشکی پوشیده بود.همه زنها به او نگاه می کردند و به سلیقه من افرین میگفتند..مرگ مادرناهید و ا ین امر را که او مرتب به سر و صورتش می زد و شیون به راه انداخته بود فراموش کردم.نمی دانم چرادر ان لحظه ها چهره سیما از نظرم دور نمی شد.
به هر حال پس از مراسم خاکسپاري بزرگترها به

1403/09/17 08:13

این نتیجه رسیدند که همه مراسم باید در خانه خودش و در مرو دشت
انجام شود.کارگردان همه امور جهانگیر و داماد بزرگش یعنی شوهر تهمینه بودند و من هم از دوردست به اتش داشتم
و گاهی نظرم را هم جویامی شدند.
عده ای زودتر خودشان را به مرو دشت رساندند تا اماده پذیرایی از کسانی شوند که بنا بر اداب و رسوم باید به خانه مادر ناهید می رفتند.سر راه به مطب رفتیم و اویشن پشت در مطب اطلاع يا هی الصاق کرد تا بیمارانم بخوانند و مطلع شوند که مطب تعطیل است.
شیون ناهیدو خواهرانش به محض ورود به خانه مادرشان از سر گرفته شد.هر کدام خاطره اي را بر زبان می اوردند.کار ما هم در این ایام این بود که براي ارام کردنشان کوشش کنیم،هر چند که کاري بس مشکل بود.
جهانگیر در شیراز به رستورانی که با همسرش نسبت داشت رفته و سفارش ناهار داده بود.به علت بعد مسافرت پذیرایی کمی دیرتر انجام شد ولی ان روز و ان شب به قول معروف سنگ تمام گذاشتند.ترگل و اویشن و شوهرانشان
هم از هیچ کمکی کوتاهی نکردند و حتی مادرم خودش را صاحب عزایم پنداشت.
پاسی از نیمه شب گذشته بودکه تازه فرصت پیش امد تا با ناهید و خواهرانش و هلاکو و لیلا گفت و گو کنیم .پس از
مقدمه اي کوتاه درباره بی وفایی این دنیا انان را به صبر و بردبار ي دعوت کردم.
صبح روز بعد به بیمارستان رفتم و انجا را یکی دو ساعت زودتر از از هر روز ترك کردم و به مرو دشت برگشتم.تا اندازه اي ارامش برقرار شده بود.قرار گذاشته بودند از روز بعد مراسم را در شیراز و در خانه تهمینه برگزار کنند.غیر از....


ادامه دارد...
@ghatrebarani
💚🧚‍♀●◐○❀

#باغ_مارشال_218

غیر از شمار ي اند که اقوام که خانه و زندگیشان در مرو دشت بود بیشتر افراد از تصمیم که گرفته شده بود راضی به نظر می رسیدند.
ان روز به اتفاق اویشن به مطب رفتم. بیماران گله داشتند و یکی از انان که هفته اي یک بار باید او را معاینه می کردم و
ادمی شوخ طبع بود گفت بعد از سال ها یه دکتر خوب تو شیراز پیدا کردیم که اونم هر روز گرفتاره.ادم که به خاطر مرگ مادر زنش کار و بار رو تعطل نمی کنه.من اگه جاي شما بودم ساز و نقاره می زدم.
مراسم سوم و هفتم به خوبی برگزار گردید و هرکس به خانه خودش رفت.ناهید هم رفته رفته به حالت عادی برگشت و فقط جمعه شب ها که مطب هم تعطیل بود سري به گورستان می زدیم و من مدتی هم سر قبر پدرم می نشستم و گذشته های دور را به خاطر می اوردم.
مراسم چهلم مادر ناهید مصادف شده بود با دهم اسفند.همان روز با بهادر تلفنی حرف زدم و موضوع مرگ مادر ناهید رابه او گفتم. بهادر به ناهید تسلیت گفت و به او توصیه کرد که بردبار باشد.
بهادر از وضع خود

1403/09/17 08:13

خیلی راضی بود و گفت در شمال شهر اتاوا اپارتمانی رو که مال یک ایرانیه اجاره کردم و شهدخت هم علاوه بر کار به درسش هم ادامه می ده.
پیش از فوت مادر ناهید تصمیم داشتم روزهاي نوروز یال 1373 را به شمال ایران برویم ولی بنابر اداب و رسوم جاري
چون نخستین عید پس از درگذشت مادر ناهید بود مجبور شدیم از مسافرت چشم بپوشیم .
گاهی حسین شمرونی به من زنگ می زد و بعضی وقت ها هم من با او تماس می گرفتم و از او می پرسیدم که خانه یوسف اباد به کجا رسیده است.از قرار معلوم گویا چیزی از ان ساخت ان نمانده بود.حسین می گفت اپارتمانی که من خریده بودم تا بهار امسال اماده تحویل است و باید خودم را براي انتقال دایم سند و نقل و انتقالات اپارتمان خودم اماده
کنم.وقتی به حسین گفتم متاسفانه روزهاي اول سال نو نوروز را به خاطر مرگ مادر ناهید باید در شیراز بمانم از مرگ مادر ناهید متاسف شد و به من و او تسلیت گفت.از کلامش چنین استنباط کردم که منتظر است او را به شیراز دعوت کنم.من هم این کار را انجام دادم و گفتم که منتظرش هستم و نشانی خانه را نیز به او دادم و یاد اور شدم که پیش از حرکت مرا مطلع کند.حسین که خودش را از قبل اماده سفر به شیراز کرده بود گفت روز دوم فروردین حرکت می کنند شب را در اصفهان می مانند و روز سوم متظرشان باشم.
با ان که منو حسین شمرونی از هیچ نظر سنخیتی با هم نداشتیم از او خوشم می امد.از این که قصد داشت به شیراز بیاید
خوشحال شدم و ناهید هم بدش نمی امد مدتی با فریبا هم صحبت شود.
تا روز سوم فروردین دید و بازدید ها تقریبا انجام شده بود و ما منتظر مهمانانی بودیم که قرار بود از تهران بیایند.ناهید با علاقه و مشتاقانه آماده پذیرایی از کسانی بود که به قول خودش به انان خیلی زحمت داده بودیم.ان روز پس از صرف ناهار فرصت پیش امده بود که استراحت کنم .من و ناهید عادت کرده بودیم که پس از مطالعه به خواب رویم و کمتر اتفاق می افتاد به ویژه بعد از ظهرها که بدون خواندن کتاب یا روزنامه بخوابیم.
ناهید نگاهش به کتابی نیمه تمام بود که خوابش برد.من هم داشتم یکی از کتابهاي پزشکی را مطالعه می کردم که دیگر
چیزي نفهمیدم.نمی دانم چه مدت در خواب بودیم ولی برخاستن ناگهانی صدای زنگ ما را از خواب پراند.
ساعت از پنج بعد از ظهر گذشته بود.وقتی از گوشی در باز کن صداي حسین شمرونی را شنیدم که می گفت مخلصت حسین شمرونی، ناهید را صدا زدم.بی درنگ خودمان را اماده کردیم و به استقبالشان رفتیم.خوشرویی ما برای حسین و همسرش در هم امیخت و در همان برخورد نخست دنیایی از صفا و صمیمیت به وجود اورد. برخورد گرم ما باعث شد که انان خیلی راحت

1403/09/17 08:13

باشند.پیش از هر چیز به ناهید تسلیت گفتند و باقي عمر بازماندگان را از خداوند خواستار شدند.سپس سال نو را تبریک گفتند.من و حسین یکدیگر را بوسیدیم و فریبا و ناهید که گویا دوستانی بودند سال ها دور از یکدیگر دیده بوسی گرمی با هم کردند. دختر کوچولوي حسین که او را چند ماه پیش در تهران دیده بودیم و ان زمان نوزادی بیش نبود ان قدر بزرگ شده بود که از اغوش مادرش دور نمی شد و ناهید هر قدر سعی کرد او را از مادرش جدا کند،موفق نشد.پسرش حسن بهترین لباسش را پوشیده بود و در مدتی که در حیاط بودیم دو سه بار سلام کرد.....

ادامه دارد....

@ghatrebarani
💚🧚‍♀●◐○❀

#باغ_مارشال_219

حسین شمرونی و فریبا دستی به سر و روی خود کشیده بودند و معلوم بود دست کم سه چهار ساعت پیش به شیراز رسیده بودند.چون ژولیدگی مسافر تازه از راه رسیده را نداشتند. به هر حال با تعارف پی در پی ما داخل ساختمان شدند.به حسین گفتم اگر می خواهد خیالش راحت شود اتومبیلش را داخل حیاط بیاورد.او هنوز ننشسته بود که انچه گفتم انجام داد.حسن خجالت می کشید و خودش رابه پدرش چسبانده بود.حسین به شوخی گفت اگه همیشه اینجور بود خیلی خوب می شد دکتر جون.حالا بذار روش واشه،دنیا رو آتیش می زنه.
ناهید در حالی که پذیرایی می کرد گفت ما که بچه نداریم تو رو خدا بذارین ازاد باشن. اینجا رو با خونه خودتون فرق نذارین.
من از تهرون پرسیدم و ساختمان یوسف اباد.حسین گفت دست کم هفته اي یه بار و بعضی وقتا هم دو بار از اونجا رد میشم. چیزیش نمونده. و به امید خدا تا اخر بهار اماده می شه.
فاطمه دختر حسین به عوض کردن پوشک احتیاج داشت از این رو ناهیدفریبا را صدا زد و یکی از اتاق ها را که از قبل اماده کرده بودیم در اختیارش گذاشت و پی در پی به او تذکر می داد که رودربایستی نداشته باشد.حسن رفته رفته از پدرش فاصله گرفت تا جایی که از ساختمان بیرون رفت و در حیاط مشغول بازي شد.
ان روز تا خستگی حسین و فریبا از تنشان بیرون برود هوا تاریک شده بود و فرصت اینکه گشتی بزنیم نداشتیم .همان شب همه وسایل را اماده کردیم تا روز بعد به باغ قوام برویم .چون مدتی می شد که به باغ قوام نرفته بودیم این مناسبت خوبی بود.صبح زود پس از صرف صبحانه همگی با اتومبیل من راهی باغ قوام در سعادت شهر شدیم .در میان راه ناهید بیشتر با فاطمه و حسن سرگرم بود و ضمن گفتگوهاي متفرقه سخن به اینجا کشیده شد که با وجود علاقه اي ناهید به بچه دارد پس چرا حامله نمی شود.وقتی که توضیح دادم باردار شدن زنی در این سن و سال
احتمالا چه خطرهایی در پی دارد و ممکن است بچه چنین زنی معلول باشد فریبا گفت بهترین راه اینه که از

1403/09/17 08:13

پرورشگاه بچه ای بیارین و بزرگ کنین که تازه ثواب هم داره.فریبا با این که سواد چندانی نداشت مثال هایش شنیدنی بود.او میگفت افرادي را سراغ دارد که از پرورشگاه پسر یا دختري را به فرزندي پذیرفته اند و او را از فرزندان خودشان نیز بیشتر دوستدارند.
من هم معتقد بودم که در صورت پذیرفت ناهید خلا زندگی ما که همان فرزند بود بی تردید پر می شد.اما ناهید مسئله را پیچیده می پنداشت و می گفت ادم نمی دونه بچه هاي پرورشگاهی چه اصل و نصبی دارن و پدر یا مادرشون کین .
او از حرف مردم می ترسید و براین اعتقاد بود که اگر پیشنهاد فریبا را بپذیرد و از پرورشگاه بچه اي را به فرزندي قبول کند زمانی که بچه بزرگ و عقل رس شود،خواه ناخواه به اصل موضوع پی میبرد و ان وقت دردسرش بیشتر است
،شبو روزمان را یکی میکند که پدر و مادرش کیست و هزار درد و گرفتاری گیر دارد.
گفت و گویمان تا رسیدن به باغ قوام ادامه داشت.به فریبا که قصدش صرفا از تنهایی بیرون آوردن ما بود،اشاره کردم که حرف را کوتاه کند،چون هرچه درباره ي موضوع بچه و پرورشگاه اصرار می کردیم،ناهید بیشتر ناراحت میشدو من نمیخواستم موجبات ناراحتی مهمانانمان را فراهم آورم.
حسین و همسرش از باغ قوام خیلی خوششان آمده بود.وسایل کباب را از قبل آماده کرده بودیم و،آنچه کم و کسر داشتیم، حسن باغبان تهیه کرد.حسین گفت «: ما جد اندر جد در پختن کباب مهارت داریم . حالا اگه اجازه بدین،چاکرت دست به کار بشه«.
من هم،از خدا خواسته،گوشت و سیخ و نمک و جوش شیرین را در اختیار حسین گذاشتم.فریباو ناهید هم گرم گفت و گویند. پسر حسین که از لحظه ي ورودشان مثل موش به پدرش چسبیده بود،حالا از درخت راست بالا می رفت.من هم رفته رفته از آنان فاصله گرفتم و در اطراف استخر که فقط نمایی از آن مانده و خزه و لجن سر تا سرش را پوشانده بود،به قدم زدن پرداختم و ناخودآگاه به همان خیابان پر درختی رفتم که سی سال پیش،با درونی شعله ور از عشق سیما ان را پیموده بودم.به خاطرم آمد که ان روز صدا پاي سیما را از پشت سرم شنیدم، ایستادم و او نگاهی شوخ و
عاشقانه به من انداخت و گفت «: چرا از من فرار میکنی؟«......


ادامه دارد....
@ghatrebarani
💚🧚‍♀●◐○❀

#باغ_مارشال_220

صحنه ي آن لحظه در نظرم مجسم شد که سیما گل سرخی راکه به موهایش زده بود،برداشت و به من داد و گفت «: دوستت دارم ». مدتی در همان نقطه و در زیر درختان سیب که دیگر طراوت گذشته را نداشتند و بیشترشان خشک شده بودند، ایستادم و در خودم فرو رفتم.
ناگهان صداي پاهایی شنیدم.ناهید و فریبا بودند.اخمهاي ناهید درهم بود.او نگاه پر اعتراضش را به من دوخت و گفت «: بازم

1403/09/17 08:13

یاد گذشته افتادي؟
گفتم «: تو هر وقت به این باغ می آیی به یاد روز نمی افتی که من بی اعتنا به عشق تو،رو ي قلبت پا گذاشتم و رد شدم؟«
آهی کشید و گفت «: مگه میشه اون روزها رو فراموش کرد؟اگر پا رو ي قلبم نمی گذاشتی،الان به این احتیاج نداشتیم که
پرورشگاه ها مشکل ما رو حل کنن«.
فریبا چنان نگاهمان میکرد گویی تماشاگر صحنه ي تئاتر بود.آن روز مختصر ي از سرگذشتمان را که البته حسین کم و بیش از آن اطلاع داشت،برا ي فریبا شرح دادیم. فریبا چنان تحت تاثیر قرار گرفته بود که اشک در چشمانش حلقه زد و نمی دانست حق را به کدام یک از ما بدهد.او چاره ا ي نداشت به جز آنکه سیما را مقصر بداند.
در طی مدتی که من با ناهید زندگی می کردم،هرگز به خاطر ندارم که نام سیما به میان آمده و ناهید برایش از خداوند
طلب آمرزش نکرده باشد.در هیچ زمانی نشنیدم که به او ناسزا بگوید .او بارها می گفت اگر با سیما به شیراز می آمدم،حتما به دیدنمان می آمد و به ما خوشامد میگفت. در زندگی ام انسان خوش قلب تر از ناهید سراغ نداشتم و حتی در کتابها هم نخوانده بودم. بیشتر اقوام و آشنایان به سیرت و نیت پاك ناهید پی برده بودند و او،به سبب مرام و کردار و رفتار پسندیده اش،در میان اقوام از احترامی خاص برخوردار بود.آن روز هم ناهید،مثل همیشه،برای سیما از خداوند طلب آمرزش کرد و گفت «: واقعا حیف بود که به این زود ي از این دنیا بره»ناهیداز زیبایی و ناز و کرشمه ی سیما چنان براي فریبا تعریف کرد که گویی او هم عاشق سیما بوده است.
آن روز در باغ قوام به ما خیلی خوش گذشت.آنچه حسین در پختن کباب ادعا کرده بود،حقیقت داشت و همگی به او
خسته نباشید گفتیم .نزدیک غروب باغ قوام را ترك کردیم .روز بعد سري،به حافظیه و آرامگاه سعد ي زدیم .روز سوم حسین و فریبا را به تخت جمشید بردیم .او باعث شده بود که من هم همت کنم و پس از سالها به مکانهایی که کم کم فراموشم شده بود،سربزنم.
یادم آمد س پی سال پیش وقتی با سیما به حافظیه رفتیم،او برایم فال گرفت.درست مثل اینکه همین دیروز بود،ولی از آن زمان سی سال می گذشت.آن روز این شعر در فالم بود:
ای که از کوچه ي معشوقه ي ما می گذري
بر حذر باش که سر می شکند دیوارش
و چه درست گفته بود خواجه حافظ، سرم،قلبم و روحم در کوچه ي معشوق شکسته بود.
بپس از پنج روز ،زمان خداحافظی حسین و خانواده اش رسید .من و ناهید راضی نبودیم انان به این زودي ما را تنها بگذارند. در کنارشان به ما خیلی خوشیم گذشت، چون مهمانانی بی دردسر بودند و توقع انچنانی نداشتند. ناهید به دختر و پسر حسین چنان دل بسته بود که راضی نمی شد از ان دو جدا شود. در این مدت

1403/09/17 08:13

فریبا ناهید را متقاعد کرده بود که اگر از پرورشگاه کودکی را به فرزندي خودمان قبول کنیم هم ثواب می بریم و هم از تنهایی رهایی می یابیم.شب اخر اقامت حسین و خانواده اش در خانه ما، تا پاسی از نیمه شب بیدار بودیم. فریبا در قالب شوخی، گفت که خوب
است چند روز دیگر ناهید خودش را به حاملگی بزند و به اقوام و *** و کارش بگویید حامله شده است. بعد از دو سه
ماه که هنوز برامدگی شکم معلوم نشده است، براي مدتی به تهران بیاید و سپس بچه در بغل برگردد. به این ترتیب هم...


ادامه دارد....
@ghatrebarani
❤️🧚‍♀●◐○❀

1403/09/17 08:13

❤❤:
#باغ_مارشال_221

به این ترتیب هم کسی بو نمی برد بچه اش پرورشگاهی است. او در ادامه سخنانش گفت «: این داستان را توي یکی از فیلم هاي هندي دیدم«.
ایفاي نقشی که فریبا پیشنهاد کرده بود، مشکل به نظر می رسید و من ان را نوعی فریبکاري می دانستم. حسین با پوزش خواهی از من و ناهید گفت « : در برابر شما فضلا اظهار وجود کردن، از نادونیه. اما دکتر جون، هیچ کسی توي نقش خودش نیست. دنیا یه جوري شده که بیشتر ادما نقش بازي می کنن. مثلا همین فریبا خانوم خودمان، از صبح تا شب واسه ننه من نقش بازي می کنه. روزي ده دفعه قربون صدقه ش می ره، در صورتی که من می دونم می خواد سر به تنش نباشه. منم واسه ننه ي اون ارتیس بازي در میارم، وگرنه کی از مادرزنش خوشش میاد که من دومیش باشم«.
منظور حسین شوخی بود و به هیچ وجه قصد توهین به مادرزنش و یا بی احترامی به فریبا را نداشت.
او گفت «: ادم واسه ي بستن دهن مردم، بدون اینکه بخوادف به هزار کار واداشته می شه » . اما یک باره موضوع صحبت را عوض کرد و پرسید «: دکتر جون تو خارجه هم مردم اون قدر به کار همدیگه کار دارن که تا دست تو دماغت بکنی فردا همه بو می برن که فلانی دست تو دماغش کرده؟«
گفتم « : نه حسین جون.اونجاها مردم بیشتر به فکر خودشون هستن و اون قدر دلمشغولی دارن که فرصت این جور کارها
رو پیدا نمی کنن«.
با رفتن مهمانان تهرانی مان، احساس کردیم خیلی تنها شدیم. غروب همان روز اویشن و مسعود به خانه ما امدند.نگاه
اکنده از شادي اویشن حکایت از ان داشت که همه چیز بر وفق مرادشان است. او باردار شده بود و از اینکه به زودي خداوند به انان فرزندي عطا می کرد، بی اندازه ش اد و مسرور بود. ناهید در ان لحظه چنان غصه دار شده بود که وصفش مشکل است. همان گونه که گفتم ناهید با حسادت به طور کلی بیگانه بود، اما چون خودش فرزندي نداشت و یا من از این نعمت محرومش کرده بودم و یا سن و سالش اجازه باردار شدن نمی داد، هر وقت که می شنید زنی باردار است و یا زنی از اقوام و اشنایان دور و نزدیک صاحب فرزند شده است؛ اه حسرت می کشید و من، چون بی اندازه دوستش داشتم، نمی توانستم از کنار این قضیه بی اعتنا بگذرم.
باري، ناهید به اویشن تبریک گفت و از خداوند برایش ارزوي سلامت کرد. اویشن هم دختري نبود که از این موضوع ها
سر درنیاورد. احساس کردم او از اینکه خبر باردار شدنش را با خوشحالی به زبان اورده پشیمان است. او هم براي ناهید دعا کرد و گفت «: باري تو هم هنوز دیر نشده و یقین دارم روزي مادر می شوي«.
موضوع حرف را به سیزده نوروز کشاندم. مسعود گفت، با اقوامش، یعنی با پدر و مادر و برادرانش، به دشت ارژن یا منطقه

1403/09/17 08:13

ابوالحیات که در بین راه شیراز و کازرون واقع است، می روند. ناهید سعی داشت انان را براي شام نگه داره اما گفتند خانه ي برادر مسعود مهمان هستند و هوا تقریبا تاریک شده بود که ما را تنها گذاشتند.
ناهید د ر حالی که مشغول جمع و جور کردن بود گفت « : خدا کنه بچه شون سالم به دنیا بیاد و سن و سال اویشن تاثیري
روي بچه نذاره ». جمله اش کنایه امیز بود. بی شک منظورش این بود که پس چرا اویشن که سر و کارش با بیمارستان است و به طور مسلم بیشتر باید این مسایل را رعایت کند، با ردار شده است. گفتم «: اولا که اون قبلا شوهر داشته و تقریبا ده سال از تو کوچکتره. هر چند که توي سن سی و شش هفت سالگی هم احتمال ناقص شدن بچه هست، درصدش خیلی کمتره«.
همان شب بهادر زنگ زد و ضمن حرف هایش گفت از اقامتش در کانادا راضی است. همیشه پس از تلفن کردن او روحیه پیدا می کردم. پس از تلفن بهادر با بهرام تماس گرفتم و پرسیدم براي سیزده نوروز چه برنامه اي دارد. او گفت «: فرهاد خان از تو و ناهید دعوت کرده براي سیزده نوروز برین به مزرعه اش در بلاغی که از ییلاق هاي مرودشته«.
ناهید با خانواده ضرغامی به ویژه شهر اشوب و خواهرش، خیلی احساس راحتی می کرد و از اینکه قرار بود سیزده.....


ادامه دارد....
@ghatrebarani
❤️🧚‍♀●◐○❀

#باغ_مارشال_222

قرار بود سیزده نوروز را با انان بگذرانیم، راضی بود. نا گفته نماند که پیشنهاد فریبا خیلی او را به فکر واداشته بود و می گفت «: اگه بتونیم به پیشنهادي که اون داده عمل کنیم خیلی خوب می شه«.
گفتم:مخب از همین فردا، مخصوصا روز سیزده که همه قوم و خویش ها درو همدیگه جمع هستن، بگو حامله شدي.
راهش رو هم که یادت داد؛ یک کمی برنج خام بخور و مرتب بگو حالت تهوع دارم«.
ناهید گفت «: خب دست کم شش هفت ماه، شاید هم بیشتر، باید بریم تهرون. اما با این همه گرفتاري که تو داري مگه میشه؟ کار بیمارستان از یک طرف، مطب رو هم که نمی تونی به امان خدا رها کنی«.
خیلی جدي گفتم «: به خاطر تو همه کار می کنم؛ چون خیلی دوستت دارم«.
من از هر فرصتی براي ابراز علاقه به ناهید استفاده می کردم تا شاید ستمی که او ان همه مدت کشیده بود و من باعث اش بودم، جبران شود.
اگ ر به رئیس بیمارستان می گفتم قصد دارم در دوره اي اموزشی که به طور معمول هر سال در تهران تشکیل می شود
شرکت کنم او حتما موافقت می کرد. ولی براي مطب باید چاره اي می اندیشیدم تا بیمارانم سرگردان نشوند.
تا روز سیزده که به مزرعه فرهاد خان در منطقه ییلاقی رفتیم؛ ناهید به این نتیجه رسیده بود که پیشنهاد فریبا معقول و عملی است و تصمیم داشت ان روز خودش را اقوام و اشنایان باردار نشان

1403/09/17 08:13

دهد.
شب پیش از سیزده نوروز مانند بازیگران تئاتر و سینما، ساعت ها تمرین کرد. انقدر خندیدیم که حد نداشت و یادم نمی اید پیش از ان به موضوعی تا ان اندازه خندیده باشیم.من او را در اجراي نقش هدایت می کردم و می گفتم «: اخماتو
توي هم بکش، دستت رو روي شکمت بذار و بگو حالت تهوع دارم«.

هر انچه را می گفتم ناهید انجام می داد. البته قرار شد مقداري برنج خام هم در جیب مانتویش بریزد و در میان جمع
طوري در دهانش بریزد و بجود که صداي قرچ قروچ ان به گوش همه برسد.
صبح زود روز سیزده نوروز به خانه مادرم رفتم. بنده خدا دم در منتظر بود. او هر وقت قصد داشت به دیدن خانواده محمد خان ضرغامی برود، چنان مشتاق بود و هیجان داشت که زودتر از بقیه اماده می شد.مادرم می گفت اولین سال است که ترگل با او نیست و علتش هم بگو مگوي چند ماه پیش او با شهر اشوب بود. کنجکاو شدم که موضوع چیست، فهمیدم دلیل قهر ترگل این بود که شهر اشوب دختري از یک خانواده سرشناس شیرازي را براي یار محمد، پسرش، در نظر گرفته بود، در حالی که ترگل انتظار داشت دختر او عروس شهراشوب شود.
ان زمان یار محمد بیش از پانزده شانزده سال نداشت و دختر ترگل تازه وارد دبیرستان شده بود. این که در ایل و طایفه
ما هنوز اداب و رسوم گذشته حاکم بود ودختران را از نوجوانی براي پسرشان نشان می کردند، برایم حیرت اور بود.

هنوز مسافتی را نپیموده بودیم که ناهید دانه هاي برنج خام را در دهانش انداخت و انها را طوري می جوید که توجه مادرم را جلب کند.
اما حواس مادرم جاي دیگري بود و از جمشید گله داشت که هرسال سیزده نوروز را با دوستاش می گذراند. وقتی دیدم مادرم در حال و هوا ید ي گر ي است،به ناه دی رو کردم و گفتم:دختر انقدر برنج خام نخور دندونت خراب میشه ها .
مادرم نگاه ی به ناهید انداخت و او هم حالت صورتش را مانند بیمارانی که تازه بستر را ترك کرده اند،کج و معوج کرد و
گفت:مدت یه حال تهوع دارم و از بوي بعضی غذاها حالم به هم میخوره.
مادرم گفت:مبارکه پسرم. دیدی گفتم براي خدا کار ي نداره. دیدی می گفت دیگه از حامله شدن ناهید گذشته.زن مش امام قلی تو پنجاه سالگی دوقلو زایید. دیدي دعا سید مرتضی کار خودشو کرد.
مادرم چنان خوشحال شده بود که چیزي نمانده بود که مرا در همان حال رانندگی و نیز ناهید را ببوسد.سرانجام وقتی که به بلاغی رسیدیم،او به محض پیاده شدن از اتومبیل،ناهید را در اغوش گرفت و بوسید و گفت:چرا تا به حال چیزی نگفتی؟مثلا شوهرت دکتره.چطور نفهمیدي خسرو؟
گفتم:ناهید از یک هفته قبل چیزهایی می گفت و من حدس زده بودم که حامله باشه،اما میخواستم بعد از ازمایش که مطمئن شدم

1403/09/17 08:13

به شما اطلاع بدم.البته هنوزم مطمئن نیستم.....


ادامه دارد......
@ghatrebarani
❤️🧚‍♀●◐○❀

#باغ_مارشال_223

همچنان که مشغول گفت و گو بودیم،شهر اشوب و فرهاد خان و تنی چند ازدوستان،از جمله جمیله و بهرام که زودتر از ما خودشان را رسانده بودند،به استقبالمان امدند.مادرم چنان خوشحال بود و سر از پا نمیشناختن که ازی نبود ناهید نقش بازی کند.او با صدا ي بلند اعلام کرد که بهادر خان صاحب نوه ا ی د يگر یم شود.جمیله بیش از بقیه خوشحالی اش را بروز داد و شروع به (کل زدن) کرد.همه کسانی که دعوت شده بودند،به من و ناهید تبریک گفتند.چون احتمال میدادم که موضوع لو برود،میگفتم هنوز مطمئن نیستم و این حدس مادرم است.
چه روز خوبی بود.زن ها در گوشه اي مشغول پخت و پز و گفت و گو و گاهی شروه خوانی بودند و مردها هم در گوشه ای دیگر درباره موضوعات گوناگون و پراکنده حرف میزدند.بحث رفته رفته به سیاست کشیده شد و هر *** عقیده
اش را درباره نابسامانی هایی که روز به روز محسوس تر میشد،بیان می کرد.بعضی ها شاه را مقصر ان همه گرفتار ي می دانستند و عده ا ي نبودن مد یریت صحیح را در دستگاه حکومتی محکوم میکردند و بیشترشان بر این عقیده بودند که انحصار طلبی و قرار داشتن قدرت در دست عده ا ي انحصار طلب،بدون توجه به خواسته عموم مردم سبب شده است مشکلات همچنان باقی بمانند و بر ان افزوده شود. خیلی حرف هایی دیگر هم زده میشد که بارها گفتم نه حوصله شنیدنش را داشتم و نه اهل سیاست بودم تا بتوانم اظهار نظر کنم.تنها امر مسلم برا ي من این بود که هر حکومت پایه هایش بر اراي مردم استوار نباشد،هرگز پایدار نمی ماند این موضوع مرا شگفت زده کرده بود که نسبت جمعیت ایران به وسعت و درامدش طوري است که اداره کردنش نباید ان قدرها مشکل باشد.
ایران را با چین و هندوستان مقایسه میکردم و سپس ژاپن را درنظر می اوردم که در صنعت این همه پیشرفت کرده بود.به نظر میرسد در جایی اشتباهی خبر داده است و اگر مسئولان با شهامت به ان اشتباه،که من هم نمیدانستم چیست و شاید خیلی ها هم به ان پی نبرده بودند، اعتراف میکردند،مردم نیا بزرگوار ي را داشتند که دست به دست هم بدهند و اشتباه را جبران کنند.از سیاست فقط همین را میدانستم.
به هر حال،ان روز خیلی خوش گذشت. این از که به دیگران باوراندیم که ناهید باردار است،راضی نبودیم،ولی به قول حسین، ما هم مثل بقیه ای و بیشتر مردم،نقش بازی میکردیم .
از ان شب به بعد،فکر هر دو نفرمان مشغول این بود که چگونه براي یه مدت، دست کم هفت هشت ماه،به تهران
برویم .طبق گفته حسین،اپارتمان من تا دو سه ماه دیگر حاضر میشد و ما هم باید خودمان

1403/09/17 08:13

را حاضر میکردیم که در همان
زمان به تهران برویم .برا ي اطمینان به بنگاه جهان در تهران تلفن زدم.اقا مجتبی،صاحب بنگاه که خانه یوسف اباد را معامله کرده بود،گوشی را برداشت و وقتی خودم را معرفی کردم،با همان لحن مخصوص بنگاه داران و کلی تعارف تکه پاره کردن،ابراز علاقه کرد که مرا زیارت کند.او گفت:به امید خدا،تا دو ماه دیگر اپارتمان اماده تحویله .و زمان تحویل و تنظیم سند و پرداخت باقی مانده ٔپول خانه را براي دهم تا پانزدهم خرداد تعیین کرد.
این از که محلی برا ي سکونت در تهران داشتیم، خوشحال بودیم. ناهید معتقد بود مقداری از وسایل خانه را که مورد استفاده مان نیست، به تهران منتقل کنیم . اما من عقیده داشتم بهتر است آنچه برا ي زندگی لازم داریم در تهران تهیه کنیم . به هر حال، تا آن زمان دو سه ماه فرصت داشت می و موضوع مهم رضایت اداره ٔ◌ به داشت و درمان و رئیس بیمارستان بود.
مسعود، شوهر آویشن، که به کارهایی مثل امور بورس و مأموریت و دورهها ي آموزشی کاملا وارد بود، پس از برسی و های پیگیری لازم به من گفت که برا ي دورها ي ده ماه که دوره تخصصی O.I.R نامیده یم شد، درخواستی برای برسی بیمارستان بنویسم. مسعود کنجکاو بود که چطور شد این قدر ناگهانی تصمیم گرفتم مدتی در تهران باشم و بیشتر از آن رو متعجب بود که این کار را در دوران باردار ي ناهید انجام میدادم. یک لحظه تصمیم گرفتم حقیقت رو به او بگویم ولی،به یاد یکی از پندها ي آقای مفیدی افتادم که میگفت:" راضی که پیش دو نفر باشد، دیگر راز نیست." هر طور بود او را
مجب کردم که لازم است تا روشن شدن تکلیف خانه یوسف آباد و آپارتمانی که خریدهام، مدتی در تهران باشم و براي آن که مسعود و آویشن و دگر خویشاوندان بیشتر از آن کنجکاو ي نکنند، به آنان اطمینان دادم هنگام وضع حمل ناهید حتما به شیراز بر میگردم.‌.....


ادامه دارد...
@ghatrebarani
❤️🧚‍♀●◐○❀

#باغ_مارشال_224

مادرم هفته اي یک بار براي ناهید آش رشته میپخت، یا ما را دعوت میکردو یا زنگ میزد که قصد دارد به خانه ما بیاید . آویشن و ترگل و دو خواهر ناهید هم گاهی او را از بعضی غذاهایی که مخصوص زنان حامله بود، بی نصیب نمی گذاشتند.
ناهید نقشش را خیلی خوب بازی می کرد، به طوری که مادرم گاهی از تجربه هایش در دوران بارداري براي او میگفت و تأکید می کرد که چگونه بخوابد و چه غذایی بخورد و از چه چیز بپرهیزد. شب که تنها میشد خیلی به فکر فرو میرفتیم و به این نتیجه میرسیدیم که چنانچه موفق نشویم و قضیه لو برود، صورت خوشی نخواهد داشت.
تماس تلفنیمان ناهید و فریبا همسر حسین شمرونی همچنان برقرار بود. فریبا به ناهید

1403/09/17 08:13

اطمینان داده بود که در زمان تعیین شده او را بدون بچه نمیگذارند و حسین هم در اداره بهزیستی و در میان مسولانی که اداره بچه هاي بی سر پرست را بر عهد داشتند، دوستانی دست و پا کرده بود.
بیمارستان بدون دردسر با در خواست من موافقت کرد و من و ناهید آماده شدیم چهارم، یا پنجم خرداد ماه عازم تهران شویم و مدتی که زمانش بین شش تا ده ماه بود، در تهران زندگی میکنین . آویشن از این که این همه مدت به مطب نمی رفتم، راضی به نظر نمیرسید. اما برای اینکه که مطب تعطیل نشود، از همکارم، دکتر رنجبر که تازه از تبریز به شیراز منتقل شده بود، خواهش کردم در مدتی که در شیراز نیستم، در مطبم به طبابت مشغول شود. او هم، به قول معروف، از خدا خواسته، نه تنها امتناع نکرد، بلکه خیلی هم خوشحال شد که فرصتی برای شناساندن خودش به دست آمده است.
یک ماه مانده به روز رفتنم به تهران، هر روز دکتر رنجبر را نیز باخودم به مطب میبردم تا بیمارانم را با او اشنا کنم و به بیمارانم اطمینان دادم که دکتر رنجبر در تشخیص بیماری و تجویزدارو چيزی از من کم ندارد.
همان گونه که گفتم، مراتب با بهادر تماس تلفنی داشتم و از این بابت خوشحال بودم که او از وضعش رضایت دارد، ولی دلم برایش تنگ شده بود.
آویشن تازه به هفتمین ماه حاملگی اش پا گذشته بود و کم کم برجستگی شکمش مشخص میکرد که باردار است. او هم رفته رفته باید به این فکر میافتد که به جاي خودش یک منشی براي مطب پیدا کند.
شبی که قرار بود فردایش عازم تهران شویم، مهمان مادرم بودیم . اخر شب جمشید و ترگل و آویشن هم آمدند.
جمشید یکی از کارگران مرغداریش را مأمور کرده بود که شبها در خانه ٔ◌ ما بخوابد. به ما سفارش کرد که در اتاقها و کمدها را قفل کنیم و تنها یک دست رختخواب براي آن کارگر دم دست بگذاریم که در یکی از اتاقها بخوابد.
وقتی به خانه بر میگشتیم سر راه از بهرام و جمیله هم خداحافظی کردیم . بهرام به
شوخی گفت مواظب باش از زندان اوین سر در نیاری انشب همه وسایل مورد نیازمان را تا انجا که صندوق و صندلی عقب اتومبیل جا داشت در انها جا دادیم و صبح خیلی زود شیراز رابه مقصد تهران ترك کردیم .
قراربود شب را در اصفهان بمانیم ولی چون ساعت یازده در اصفهان بودیم بدون لحظه ای توقف راه تهران را در پیش گرفتیم .با اینکه حسین شمرونی گفته بود و حتی فریبا تاکید داشت که حتما به خانه انان برویم ما ترجیح دادیم در مدتی که هنوز اپارتمان را تحویل نگرفته و وسایلش را اماده نکرده ایم در هتل باشیم .
ساعت از شش بعد از ظهر گذشته بود که رو به روي هتل لاله توقف کردم. من برای مسوول اطلاعات هتل بیگانه

1403/09/17 08:13

نبودم....


ادامه دارد......
@ghatrebarani
❤️🧚‍♀●◐○❀

#باغ_مارشال_225

و حتی مرا به نام می شناخت.پس از تکمیل فرم پذیرش و استقرار در سراچه (سویتیی ) که مشرف به پارك لاله بود به
حسین شمرونی زنگ زدم.وقتی گفتم از هتل لاله با او تماس میگیریم خیلی ناراحت شد و با همان لحن همیشگیش گفت یعنی منزل گدایی ما قابل شما رو نداشت دیگه!بابا راستی که اقا خیلی! گفتم اخه راضیر به زحمت شما نیستیم.
او نگذاشت حرفم را تمام کنم و گفت تا نیم ساعت دیگه خدمت شما هستم.در این فاصله نظر ناهیدد را جویاشدم که در این هتل راحت تر است یا در خانه فریبا.ناهید گفت با فریبا خیلی راحترم ولی نمی‌دونم آپارتمان رو کی تحویل میگیریم و وسایل اونجا جور میشه.اگه طول بکشه باعث زحمت اونها میشیم .
ازمحتوای کلامش پی بردم که راضیست در هتل بدون همصحبت باشد.در همان لحظه چند ضربه به در خورد.ناهید خودش را جمع و جور کرد.حسین یاالله گویان داخل شد و پس از سلام و علیک گفت گلی به گوشه جمالت دکتر جون!مگه قرار نشد بین ما از این حرفها نباشه؟حتما ما رو قابل نمیدونین .بنده خدا فریبا چشمش به راه بود که یه راست بیاین اونجا اون وقت شما یکسره اومدین هتل!دستخوش اقاي دکتر!
او رابه ارامش دعوت کردم و گفتم میترسم فریبا خانم تو زحمت بیفته.
حسین خنده اي کرد و گفت مشکل فقط اینه؟اگه مشل اینه که باید بگم هیچ زحمت نیست .لطفا زود پاشین که فریبا گفته بدون شما پامو تو اون خونه نذارم.
ساعت از هشت و نیمد گذشته بود و از اتاقمان در هتل بیش از دو ساعت و نیم گذشت مسوول اطلاعات که حسین را
بیشتر از من میشناخت زمانی که شناسنامه هایمان را به ما داد رو کرد به حسین و به شوخی گفت قرار نبود مهموناي ما رو پر بدي،حسین اقا.
حسین گفت اقا ي دکتر مهمون نیست، خودش صاحب همه تهرونه.
خوشبختانه غیر از یک ساك و یک چمدان بقیه وسا یل ما هنوز در اتومبیل بود. حسین سوار پیکان خودش شد و به من
گفت اگه همدیگه رو گم کردیم،خونه ما رو که یادتون نرفته؟
گفتم مگه میشه یادم بره.
گفت به هر صورت سر کوچه منتظر می مونم.حسین از داخل اینهد مراقب ما بود که راه را اشتباه نرویم و تا دم در خانه اش چشم از ما برنداشت.در خانه حسین باز
بود و نخست من اتومبیلم را داخل بردم.فر یبا سر از پا نشناخته به استقبالمان دوید. کاملا پیدا بود که به ما خیلی علاقه دارد. تا امدیم به خودمان بجنبیم وسایلمان را داخل اتاق که برایمان در نظر گرفته بودند گذاشتند.فریبا که دست از شوخی بر نمی‌داشت به ناهید گفت مثلا تو حامله اي،چیز سنگین نباید بلند کنی.
مادر حسین هم به زحمت چند قدمی جلو امد وبه ما

1403/09/17 08:13

خوشامد گفت.حالش را پرسیدیم ،اهی کشید و گفت ما دیگه افتاب لب بومیم پسرم.
چایی اماده بود.فریبا بلافاصله برایمان چای و بعد هم میوه اورد.او نگاهی گله مند به من و ناهید انداخت و گفت ترسیدین
بازم مزاحمتون بشیم که نیومدین اینجا و یکسره رفتین هتل؟
ناهید گفت اخه با دو تا بچه مهمون دار ي برا ي شما مشکله.
فریبا گفت هیچ هم مشکل نیست. خیال کنین خونه خودتونه،بریزین ،بپاشین،
خودتون بپزین،خودتون هم بخورین .تازه تو که اومدی کمک حال منم هستی.پس از تعارف ها ي معمول حرف بچه پیش امد. فر یبا قول حتمی داد که تا شش هفت ماه دیگر ما را صاحب فرزند می کند.
ان شب فریبا برایمان ان طور که پیشتر عادت داشت تدارك ندیده بود.از ا ین رو ما هم در هر چه برا ي خودشان تهیه کرده بودند سهیم شدیم و واقعا که از انهمه یکرنگی چقدر خوشمان می امد.
روز بعد حسین صبح زود به سر کارش رفت و من هم که دو ساعت بعد ناهید را به فریبا سپردم به وزارت بهداشت و درمان رفتم....


ادامه دارد....
@ghatrebarani
❤️🧚‍♀●◐○❀

1403/09/17 08:13

❤❤:
#باغ_مارشال_226

پس از طی تشریفات اداري به بیمارستان دکتر شریعتی معرفی شدم.در ضمن با حسین هم قرار گذاشته بودم سر ساعت چهار بعد از ظهر به بنگاه جهان واقع در میدان گلها بیاید تا با هم به خانه یوسف اباد برویم .ان روز کارها و تشریفات اداري را خیلی راحت انجام دادم و معرفی نامه اي گرفتم تا به بیمارستان دکتر شر یعتی مراجعه و دوره اموزشی کار کردن با وسایل جدید پزشکی که تازه به ایران اورده شده بود شرکت کنم.پس از رفتن به بیمارستان قرار از روز بعد در هفته پنج روز و از صبح تا ساعت دو بعد از ظهر در بیمارستان باشم.
ساعت چهار حسین زود تر از من به بنگاه امده بود.اقای مجتبی با دیدن من همان زبانی باز هاي تکراري ر اشروع کرد.سپس همراه با حسین به یوسف اباد رفتیم .به هیچ وجه باورم نمی شد انجا همان جایی است که روز ي خانه من در ان واقع بود. تنها دو اپارتمان خالی بود که یکی از انها متعلق به من بود.هیچ کم و کسري نداشت اپارتمانی سه خوابه با کلیه تجهیزات گرم کننده و خنک کننده .تنها چند کارگر در حیاط مشغول جدول بندي باغچه بودند. خیلی خوشحال شدم.حسین گفت دستش درد نکنه.مهندس سنگ تموم گذاشته.من هم به او افرین گفتم که مرا به دردسر نینداخته است.همان روز به بنگاه برگشتیم . مهندس، یعنی سازنده مجموعه هم امده بود .مقدار ي که بدهکار بودم،طی چند چک
تضمینی پرداختم و اپارتمان را رسما تحویل گرفتم.قرار شد چند روز دیگر در دفترخانه رسمی حاضر شوم من زمین را به نام مهندس کنم و او هم اپارتمان رابه نام من. شب که به خانه برگشتیم و به ناهید گفتم اپارتمان را تحویل گرفتم او خیلی خوشحال شد.انچه قرار بود تهیه میکنم در فهرستی نوشتیم و در مدتی کمتر از یک هفته از پرده و کمد و یخچال و اجاق گاز و وسایل پخت و پز و فرش و مبل راحتی و میز ناهارخور ي گرفته تا وسایل زیر و درشت را به کمک حسین و فریبا تهیه کرد یم .پس از حدود ده روز که مهمان حسین بودیم به اپارتمان خودمان نقل مکان کردیم .
شب اول اقامت در اپارتمان بار دیگربه یاد دوران جوانی افتادم که همراه دایی نصراالله خان تازه به تهران امده بودم.در کوچه اي که خانه من قرار داشت و حالا به مجموعه اي اپارتمانی مبدل شده بودکه نه خانوار در ان زندگی می کردند چند خانه بیشتر نبود. ان زمان از پنجره که به بیرون نگاه می کردم تا مسافتی بیابان بود و هرگز تصورش را هم نمی کردم که روز ي به این صورت دراید .به یاد نخستین شبی افتادم که من و سیما را دست به دست دادند.به اقای مفیدی و یاد
روز ي افتادم که انجا را به قصد تحصیل ترك کردم.
روزهاي نخست به ناهید خیلی سخت می گذشت.بعد از ظهر ها که به خانه

1403/09/17 08:14

بر می گشتم با هم براي خرید خانه را ترك می کردیم .اگر چه به تلفن نیاز داشتیم چون نمی خواستیم زیاد با شیراز تماس تلفنی بگیریم در صدد تقاضاي تلفن و تهیه ان از بازار ازاد بر نمی امدم.ناهید رفته رفته به محیط عادت کرد.با همسایگان که انان مثل ما تازه به ان مجموعه امده بودند اشنا شدیم .وقتی پی بردند که من پزشکم شبی نبودکه در ان مجموعه بیمار ي را معاینه نکنم.گاهی با مادرم و جمشید و خواهرانم تماس تلفنی می گرفتم که بیشتر وقت ها از وضع ناهید می پرسیدند و من هم به
انان قول می دادم به رود ي به شیراز بر می گردیم .از روز سیزده نوروز که مادرم حدس زده بود ناهید باید یکی دو ماهه باردار باشد در حدود پنج ماه گذشته بود ، یعنی ما نزدیک به سه ماه می شد که در تهران بودیم .
اینکه قرار گذاشته بودیم دست کم شش ماه در تهران زندگی کنیم در محاسبه اشتباه کرده بودیم .از نظر بیمارستان مهم نبود،در هر زمانی که می خواستم می توانستم انصراف خودم ر ااعلام کنم و مدعی شوم که انچه باید بیاموزم اموخته ام. این گونه ماموریت ها معمولا امتیازی بود که برا ي بعضی از پزشکان قایل می شدند.
کم کمک باید به فکر پیدا کردن بچه می افتدیم .فریبا به دوست خواهرش که در شیرخوارگاه کار می کرد سپرده و او قول داده بود یک هفته پیش از موعد مقرر او را از چگونگی امر اگاه خواهد کرد.اقدامی که من باید انجام می دادم گرفتن تایید صلاحیت قوه قضاییه و اداره بهزیستی بو د که این کار خیلی زود انجام شد.هنوز در مورد پسر ای دختر بودن نوزاد ي که قرار بود به فرزندي قبول کنیم با ناهید به توافق نرسیده بودیم .سرانجام پس از گفتگو ي بسیار دختر را ترجیح دادیم....

ادامه دارد....
@ghatrebarani
❤️🧚‍♀●◐○❀

#باغ_مارشال_227

روزی نبود که از شیراز به بیمارستان تماس نگیرند و از ناهید و چگونگی وضع بارداري اش نپرسند.در تنگنایی گرفتار شده بودیم که نمی دانستیم چگونه از ان رهایی یابم. چند بار به شیرخوارگاه رفتیم ولی ناهید نوزادان دختر را که به ما نشان می دادند نپسندید یعنی چهره ها انان به دلش نمی نشست. یک شب که هر دو ساکت نشسته بودیم و تلویزیون تماشا می کردیم متوجه شدم ناهید گریه می کند.تا خودم را اماده کردم علت گریه اش را بپرسم زنگ در به صدا درامد.حسین و فریبا بودند.دوست خواهرش به انان زنگ زده بود که صبح خیلی زود بعنی اول وقت اداری خودمان را به شیرخوارگاه برسانیم.چون تلفن نداشتیم حسین و فریبا براي اطلاع دادن به خانه ما امده بودند. فریبا از قول دوست خواهرش می گفت نوزادي را به شیرخوارگاه اورده اند که در طی ده پانزده سال گذشته سابقه نداشته است که نوزادي به

1403/09/17 08:14

این زیبایی به انجا اورده باشند.
همان شب ناهید به من گفت که هنوز ندیده ،مهرش به دلش افتاده است.اگر بگویم ان شب تا صبح بیدار ماندیم
شاید باورش مشکل باشد.ساعت هفت صبح حسین به همراه فریبا که فاطمه را در بغل داشت به در خانه ما امدند.حسین اتومبیلش را در پارکینگ گذاشت و با اتومبیل من به شیرخوارگاه رفتیم .دوست خواهر فریبا منتظر ما بود.همین که نگاهم به نوزاد افتاد گویی در حقیقت فرزند خودمان است.ناهید او را در بغل گرفت و بوسید و بویید و قربان صدقه اش رفت و سپس او ر ا به من داد.همه وجودم هیجان شده بود.به یاد شبی افتادم که در لندن سیما بهادر را به من داد و گفت شکل خودته.
از خوشحالی دست و پایمان را گم کرده بودیم.تشریفات اداری تا بعد از ظهر به درازا کشید .ناهید بچه را در اغوش گرفته بود و به کسی نمی داد.لباس هاي نوزاد را که چند فهته پیش تهیه کرده بودیم فریبا و دوست خواهرش به او پوشاندند. شیرخوارگاه را ترك کردیم و به خانه حسین رفتیم .فریبا می گفت دست کم یک هفته باید در خانه شان باشیم تا طریقه بچه داری به ناهید یاد بدهد. حرفی نداشتیم و بدون اوردن بهانه پیشهاد فریبا را پذیرفتیم هر چد که می دانستیم اسباب زحمت او خواهیم شد.
در فاصله شیرخوارگاه تا خانه حسین علاوه بر اینکه بیشتر حواسم متوجه ناهید بود که با همه وجودش قربان صدقه بچه می رفت، که هنوز نامش معلوم نبود به فکر بودم که محبت حسین و همسرش را چگونه جبران کنم.تصورم بر این بود که انچه رابطه ما و حسین و خانواده اش را این چنین صمیمی کرده به احتمال زیاد پول است.دست کم به جرت میتوانم بگویم بخشی از ان ارتباط مرهون دست و دل بازی من بود،اگر چه انان ذاتا افرادي مهربان بودند.تصمیم گرفتم مبلغی هنگفت به حسین بدهم البته به طوری که به غرورش بر نخورد.در ذهنم به دنبال راه چاره می گشتم که به خانه حسین رسیدیم .ناهید نوزاد را همچنان به سینه اش چسبانده بود و راضی نمی شد او را از خودش دور کند.با عجله از اتومبیل پیاده شدیم و به اتاقی که قبلا فریبا براي راحتی ما انرا اماده کرده بود رفتیم .فریبا می گفت لحظه اي درنگ جایز نیست مبادا که هواي گرم اوسط شهریور ماه سبب سرما خوردن نوزاد شود.
وسایل لازم براي نوزاد را از پودربچه گرفته تا پستانک و شیشه شیر و قنداق و تشک و لحاف مخصوص نوزادان فریبا از قبل تهیه کرده بود.مادر حسین که تجربه اش بیش از بقیه بود دستورهایی که در بچه داري قدیمی ها جاری بود صادر می کرد.فریبا به ظاهر اطاعت امر می کرد ولی انچه خودش می خواست انجام می داد.از خانه حسین به مادرم زنگ زدم.وقتی به او گفتم ناهید همین امروز وضع حمل کرده است و

1403/09/17 08:14

او به نوه هایش باید یکی دیگر را اضافه کند، او پس از ابراز خوشحالی گفت: "وای خدا مرگم بده، توي شهر غریب چه کردین؟ کی به ناهید جون می رسه؟ کاشکی قبلا زنگ می زدي یکی از ماها می اومدیم ناهید رو می آوردیم شیراز".
گفتم: "حساب روزها رو اشتباه کرده بودیم ".
مادرم سپس حال بچه و ناهید را پرسید . او را مطمئن کردم که جاي نگرانی نیست و در خانه کسی هستیم که به اندازه کافی تجربه بچه داری را دارد. مادرم از من خواست هرچه زودتر به شیراز برگردیم . فریبا از دور اشاره می کرد که بگویم تا چهلم بچه در تهران می مانیم . سپس به آویشن زنگ زدم. او سه ماه پیش، یعنی چند روز بعد از آن که ما شیراز را ترک کرده بودیم....


ادامه دارد...
@ghatrebarani
❤️🧚‍♀●◐○❀

#باغ_مارشال_228

صاحب پسر شده بود.او هم خیلی خوشحال شد. سپس ترگل و جمشید را هم از موضوع باخبر کردم.
مادرم و ترگل و آویشن پس از اطمینان یافتن از سلامت ناهید و بچه، پرسیدند نامش را چه می گذاریم و من هم گفتم
هنوز تصمیمی در این باره نگرفته ایم .فریبا قنداق بچه را باز کرده بود و او را بر روي تشکی از پر خوابانده بود. تا آنجا که دانش پزشکی ام اجازه می داد، او را معاینه کردم. خوشبختانه سالم بود. قدش در حدود شصت سانتیمتر و وزنش از چهار کیلو چند گرم بیشتر بود. دو روز از تولدش میگذشت و چشمانش را کاملا باز می کرد. از ظاهرش پیدا بود که دختری قدبلند و زیبا و خوش اندام میشود. به اعتقاد فریبا، حتی ناهید و مادر حسین، بچه اي آرام و ساکت بود. بدون دردسر به پستانک سر شیشه مک می زد و با اشتها شیر می خورد و این امر نشان می داد که از سلامت کامل برخوردار است.
به هر حال، خوشحال بودم که ناهید دیگر تنها نیست و خوشحال تر ازاینکه، به قول معروف، مهر آن دخترك زیبا که مسئولان شیرخوارگاه گفته بودند پدر و مادر و همه خویشان نزدیکش را بر اثر تصادف اتوبوس از دست داده است، به دل ما افتاده بود.
فریبا و ناهید، چند شب پی در پی ، در یک اتاق می خوابیدند و من و حسین، تا پاسی از شب، درباره موضوعات مختلف حرف می زدیم . با زرنگی و هشیاری از لابه لاي حرف هایش پی بردم که قصد دارد دستی به سر و گوش خانه اش بکشد. دست آویز خوبی بود که بپرسم برای تعمیر خانه قصد دارد از بانک تقاضاي وام کند، یا پس اندازش به اندازه اي هست که از عهده مخارج تعمیر خانه برآید .حسین گفت چند ماهی است از بانک مسکن تقاضاي وام کرده، ولی گویا
هنوز به نتیجه ترسیده است.
هنوز نامی براي دختر خواستنی و خوش خلق مان پیدا نکرده بودیم . من نام (ندا) را انتخاب کردم، فریبا می گفت (نسترن) از هر اسمی زیباتر است و مادر حسن نام (زهرا) را بیشتر از هر

1403/09/17 08:14

نام دیگری می پسندید . مادرم که هر شب با ما در تماس بود، چند نام را که ریشه عشایری داشت، پیشنهاد میکرد. ترگل در گفت و گو ي تلفنی گفت: "من چون عمه بزرگ ترم، میگم باید اسمش رو گلندام بذار ین." در شگفت بودم که چرا ناهید نه نامی را پیشنهاد می کرد و نه به
آنچه ما پیشنهاد می کردیم، توجه نشان می داد.
در حدود یک هفته از روزي که دخترك را به فرزندی پذ یرفته بودیم، گذشته بود و، با توجه به ورقه ا ي که شیرخوارگاه صادر کرده و در آن نوشته بود ما ساکن تهران هستیم، شناسنامه با ید در تهران صادر می شد، ولی هنوز در انتخاب نام مانده بودیم .
شبی که قرار بود فردایش به یکی از شعبه هاي ثبت احوال مراجعه کنم تا شناسنامه بگیرم، ناهید درباره نام مورد انتظارش هنوز حتی اشاره اي هم نکرده بود. سرانجام به ستوه آمدم و گقتم: "حتما می خواي دخترت بدون اسم و بدون شناسنامه باشه؟"
گفت: "نه. اسم دخترم رو خیلی وقت پیش، شاید در حدود سی سال قبل، انتخاب کردم".
گفتم: "پس چرا ما رو سردرگم کردي. خب بگو".
گفت: "به شرطی که روي حرف من و انتخابم حرفی نزنین و چون و چرا نکنین . تازه، اگه چون و چرایی هم باشه، من به
همین اسمی که انتخاب کردم، صداش می زنم".قول دادم هر نامی را که انتخاب کرده باشد، مورد قبول من و همه اقوام و آشنایان خواهد بود و گفتم: "هرچی باشه تو مادرش هستی و از همه ما مقدم تري".ناهید کمی مکث کرد، سپس به دخترك که بر روي پاها ي دراز شده اش به خواب شیرین رفته بود، نگاهی انداخت و گفت: " سیما ".
یکباره جا خوردم، گویی سیم برق فشار قوي به بدنم وصل شده بود. حسین و فریبا هم از ماجرای سیما و من و عشق ناهید خبر داشتند، به نظرشان رسید خواب می بینند و نامی را که ناهید گفته بود، اشتباه شنیده اند. مات و متحیر مانده بودم.....


ادامه دارد....
@ghatrebarani
❤️🧚‍♀●◐○❀

#باغ_مارشال_229

نمی دانستم چه بگویم . ناهید همراه با لبخندي ملیح گفت: " هیچ چرا ماتت برده؟ چه اسم زیباتر از سیما و چه خاطره اي بهتر از خاطره سیما سراغ داري؟"!
گفتم: "آخه چرا سیما؟"
گفت: "برای اینکه ما از دوران جوانی سه نفر بودیم .تو و سیما و من. اتفاق هایی که در این مدت افتاده، به دلیل وجود داشتن سیما بوده و تو از سیما یادگاری داري که خیلی با ارزشه، یعنی بهادر. اجازه بده به اون زن که مادر تنها پسر مورد علاقه توست احترام بگذاریم و کاری کنیم اسمش زنده بمونه".
بی اختیار اشک در چشمانم حلقه زد. سرم را روي زانویم گذاشتم و های های گریستم. در سراسر زندگی ام دوبار این چنین گریه کردم. یک بار روزي که به زندان افتادم، بار دیگر روزي که پس از بیست و هشت سال به باغ قوام رفتم و حسن باغبان

1403/09/17 08:14

پارچه اي را که ناهید به سیما داده بود، به من داد و آن روز گریه ام به خاطر سیما و خاطره خوش او نبود.
خوش قلبی و احساس لطیف و بی غل و غش ناهید مرا بی اندازه متاثر کرده بود.
از جا بلند شدم، دست ناهید را گرفتم و به آن بوسه زدم و گفتم: "از تو بهتر و خوش قلب تر هنوز از مادر زاییده نشده است".
فریبا و حسین هم تحت تاثیر آن صحنه و آن گفته ها قرار گرفتند و اشک ریختند. دقایقی بعد، من و حسین از خانه بیرون آمدیم تا براي گرفتن شناسنامه به یکی از شعبه هاي ثبت احوال برویم . چنان دچار هیجان شده بودم که از حسین خواهش کردم رانندگی را به عهده بگیرد. شگفت زده از بازي روزگار، ساکت در کنار حسین نشستم.
آن روز، پس از صادر شدن شناسنامه به نام سیما اسفندیاری، سري به بیمارستان زدم و ساعت یک بعد از ظهر بود که به خانه برگشتیم.حالا دیگر مشکلی نداشتیم دخترمان اسم داشت. آن هم چه نام، سیمایی که هم من و هم ناهید دنیایی خاطره تلخ و شیغ از او داشتیم . پس از پانزده روز، به آپارتمان خودمان برگشتیم.
ناهید، براي تر و خشک کردن سیما،هیچ مشکلی نداشت. فریبا و حسین، یک شب در میان، به ما سر می زدند و تا پاسی از نیمه شب می ماندند.
رفته رفته دلمان هوا شیراز را کرد.یکی دو روز مانده بود که سیما به یک ماهگی برسد، خودمان را براي رفتن به شیراز آماده کردیم. شب آخر حسین و فریبا را به شام دعوت کردم که به یکی از رستوران هاي شمیران رفتیم و شامی به یادماندنی صرف کردیم. به خانه برگشتیم، آنچه می خواستیم با خودمان به شیراز برگردانیم در صندوق عقب جا دادیم .به یکی از همسایه ها که مسئولیت کارهاي تاسیساتی آپارتمان ها را به عهده داشت، سفارش کردم، مبلغی هم
اضافه بر مقدار مقرر پرداختم و گفتم: "این آپارتمان محل اقامت دایم ما نیست. گاهی من و یا قوم و خویش هام براي مدتی کوتاه به اینجا مییایم و نشونه این که اجازه ورود دارن، همین کلیده".
مانده بودم که با حسین چگونه کنار ببایم . با این که مقدمات کمک مالی را چند روز پیش فراهم کرده بودم، در حال گفتنش برایم مشکل بود. او را به کناری کشیدم و دو چک تضمینی که روي هم دویست هزار تومان بود، به او دادم و گفتم: "هر وقت وام بانک رو گرفتی ازت پس میگیرم".
البته هردو می دانستیم منظور چیست و حسین، پس از کمی تعارف، سرانجام چک ها را در جیبش گذاشت و از او و فریبا بابت آن همه زحمت باز هم تشکر کردیم .فریبا و ناهید یکدیگر را بوسیدند و من و حسین هم، مثل دو برادر،یکدیگر را در آغوش گرفتیم و خداحافظی کردیم .
صبح خیلی زود که هوا هنوز تاریک بود، تهران را به مقصد شیراز ترك کردیم . سیما گاهی نق می زد و ناهید، مانند زنی

1403/09/17 08:14

باتجربه، خیلی زود پی می برد که باید پوشک او را عوض کند و یا وقت آن است که شیرش را بدهد. فلاسک آب جوش که به توصیه فریبا همراه داشتیم، باعث شد که به مشکل برنخوریم .
ساعت چهار بعد از ظهر بود که به سعادت شهر رسیدیم روبه روي باغ قوام توقف کوتاهی کردم نگاهی به سیما انداختم
و به ناهید گفتم:"یقین دارم روزي سیما کوچولوي من دختري طناز میشه و توي همین باغ گردش میکنه"
ناهید در قالب کنایه و شادی هم بدون منظور گفت:"عاشق میشه و پسري رو از خونوادش میدزده"....


ادامه دارد....
@ghatrebarani
💚🧚‍♀●◐○❀

#باغ_مارشال_230

در تماس تلفنی که شب پیش با شیراز گرفتم قرارا شده بود ترگل و اویشن و جمشید و دخترها و پسرهایشان به خانه ي مادرم بیایند وقتی ما رسیدیم یکی دو تا از پسر ها در کوچه مشغول بازي بودند همین که اتومبیل مرا دیدند شتابان داخل خانه شدند تا ورود ما را خبر دهند طولی نکشید که جمشید گوسفند ي را که از قبل اماده کرده بود قربانی کرد تا مادر و دختر از چشم زخم در امان بمانند هنوز چند دقیقه ای نگذشته بود که من و ناهید خودمان را در محاصره خیلی از اقوام و اشنایان دیدیم مادرم دست به سوي اسمان کرده بود و خدا را شکر میکرد که پس از ان همه انتظار عاقبت صاحب فرزند شده ام او پیش از ان که به من و ناهید اهمیت بدهد سیما را در اغوش اویشن بود گرفت و غرق بوسه کرد در ابتداي وردومان کسی به من و ناهید توجه ی نداشت و بیشتر حاضران برای دیدن سیما عجله داشتند گاهی این و زمانی ان یکی او را در بغل میگرفت می بوسید اتاق پذیرایی بزرگ خانه ي مادرم اماده ي پذیرایی من و ناهید و کسانی بود که احتمال داشت به دیدنمان بیایند سینی ها پر بود از میوه هاي رنگارنگ و ظرفهاي لبریز از انواع شیرینی های متنوع انان هنوز هم باورشان نمیشد که نام دخترمان را سیما گذاشته ایم و بیشتر حاضران بر این تصور بودند که نام سیما را من برگزیده ام اما وقتی که گفتم این نام به انتخاب و اصرار ناهید بوده است دهان همه از حیرت باز ماند
دختر های کم سن و سال براي بغل کردن سیما نوبت گرفته بودند و چيزی نمانده بود دختر کوچک ترگل به گریه بیفتد که چرا اجازه نمیدهند او هم سیما را ببوسد.هرکس سیما را به یکی از ما تشبیه می کرد مادرم میگفت:" عین بچگی هاي آویشن می مونه" ترگل معتقد بود به ناهید بیشتر شباهت دارد آویشن از بقیه مطمئن تر بود و شکی نداشت که سیما ترکیبی از من و ناهید است.همسر جمشید بدون کوچکترین تردید می گفت تا چهار پنج ماهگی سیما نگذرد و او از حالت نوزاد بیرون نیاید معلوم نمیشود شبیه چه کسی است مادرم گله داشت که چرا ناهید را پیش از زاییدن به شیراز نیوردم

1403/09/17 08:14

و در قالب شوخ می گفت:"مثل این که سرنوشت بچه هاي تو این که تو غربت به دنیا بیان" آویشن که پسري سه چهار ماهه داشت و انتظارش این بود پیش از ان که او حرفی بزند من سراغش را بگیرم گفت:"داداش پسرم خوشگله؟دخترتو بهش میدی ؟"
ترگل که حسادت با وجودش عجین شده بود زیرکانه و در قالب شوخی قصد داشت سن زیاد ناهید را به رخش بکشد
جداي از این مسایل افراد قوم و قبیله ي ما دوست داشتن به هر بهانه اي بود دور هم جمع شوند و مادرم وقتی دو رو برش را شلوغ می دید مثل گذشته هاي دور خودش را یک سر و گردن از همه ي اقوام بالاتر میپنداشت و از حق نگذریم که دختر ها و پسرها و نوه ها و نتیجه هایش احترام او را داشتند و اگر در گفته ها و سخنانش ایراد می دیدند هرگز به رویش نمی اوردند
من و ناهید از این که ترفندمان لو نرفته و نقشه ي فریبا نتیجهجه داده بود بسیار خوشحال بودیم و خودمان هم باورمان شده بود که پدر و مادر سیما هستیم مادرم ناهید را سوال پیچ کرده بود که چه زمانی درد به سراغت اومد؟ زایمانت چقدر طول کشید وقتی بند نف او را بریدند چه دعایی کردي و از این قبیل و ناراحت بود که چرا ناهید شیر خودش را به سیما نمی دهد چیزی نمانده بود ناهید در پاسخ دادن بماند واگر کمکش نکرده بودم شاید مادرم و همه ي کسانی که منتظر لغزشی در جواب ناهید بودند به شک میافتادند
وقتی گفتم شیر ناهید از همان روزهاي اول به بچه نساخت چون پزشکم هیچ *** هیچ شک و تردید به خود راه نداد ترگل که گفتم نمیدانم چرا به ناهید حسادت میکرد با استفاده از فرصت گفت زنانی که در سن و سال بالا بچه دار می شوند،معمولا شیرشان به بچهشان نمیسازد ناهید با این که متوجه منظور ترگل میشد به روي خودش نمی اورد
سیما بدون توجه به اطرافش بر روي تشکی که کف هال پهن شده بود دست و پا میزد و گاهی به هواي خودش می‌خندید و با هر خنده ناهید چنان قربان صدقه اش میرفت که توجه همه را جلب میکرد پس از صرف شام در حالی که وسایلمان را جمع میکردیم که به خانه ي خودمان برویم مادرم با حالتی بر اشفته گفت:.....


ادامه دارد...
@ghatrebarani
💚🧚‍♀●◐○❀

1403/09/17 08:14

❤❤:
#باغ_مارشال_231

گفت:"یعنی چه! ناهید تا چهل روزش تمام نشه اجازه نداره پاشو از خونه بیرون بزاره مردم چی می گن؟مادر؟
بدون کوچکترین مقاومت پیشنهاد او را که دستور گونه بود پذیرفتیم ناهید هم بدش نمی‌آمد دورو برش شلوغ باشه تا بچه داري را خوب یاد بگیرد وقتی مطمئن شدیم که چند روز باید در خانه ي مادرم بمانیم با خیالی راحت از اویشن پرسیدم وضعیت مطب و بیماران از دکتر رنجبر چطور است اویشن که پس از شوهر کردن کمتر به مطب میرفت و بعد از بچه دار شدن مطب را به طور کلی فراموش کرده بود خبر چندانی از مطب نداشت و تنها این را میدانست که بیشتر بیمارانم هر روز به بیمارستان می یاند و سراغم را می گیرند
روز بعد به بیمارستان رفتم در طی این هفت هشت ماهی که نبودم تغییراتی محسوس به وجود امده و ریئس بیمارستان عوض شده بود رئیس جدیدم مانند روساي تازه سر کار امده در ابتداي کار خود مشغول بررسی وضعیت کارایی پزشکان و کارکنان بیمارستان بود و از قرار معلوم براي من پستی که بوی ریاست می داد در نظر گرفته بود
در میان دوستان و همکاران دکتر رنجبر که در غیابم مطب را اداره میکرد از این که به شیراز برگشته بود راضی به نظر نمی رسید چون باید مطبی براي خود دست و پا میکرد ان روز همراه با دکتر رنجبر به مطب میرفتیم بعضی از بیماران که مرا میشناختند با دیدنم ابراز خوشحالی کردند پس از معاینه ی بیماران مطب تا پاسی از شب و حساب و کتاب مطب رسیدگی کردیم و ان قدر در انجا معطل شدیم که ناهید زنگ زد و گفت بیشتر اقوامش برای دیدنم امده اند و از من خواست مهمانان را بیش از ان در انتظار نزارم ساعت 8 شب گذشته بود که به خانه ي مادرم رسیدم مریم و لیلا و هلاکو به دیدن ناهید امده یودند لیلا از این که سرانجام ناهید به ارزویش رسیده و فرزندي سالم به دنیا اورده بود بیش از بقیه خوشحال به نظر می امد همگی به من تبریک گفتند و از خداوند خواستند قدم نو رسیده ام مبارك باشد طولی نکشید سر و کله ي سودابه و تهمینه با همسرانشان پیدا شد سودابه از همان دم در با صدا ي بلند گفت:"الهی خاله به قربونت بره"
هرکس که از در وارد میشد سر از پا نشناخته و پیش از ان که جویای حال من و ناهید شود سراغ سیما را میگرفت خویشان و نزدیکان ناهید گویی که به تنها ارزوي خود رسیده اند بی حد و اندازه ابراز شادمانی می کردند وقتی از میزان هیجان همه مقدار ي کاسته شد لیلا که از هر فرصتی براي به رخ کشیدن قدرت خداوند بهره می گرفت بحث را از اینجا شروع کرد که هرکس می گوید اگر زن ها در سن بالا بچه دار شوند فرزندشان چنین و چنان میشود.حرف بیهوده می زند او معتقد بود که اراده ي

1403/09/17 08:14

خداوند هرچه باشد همان میشود و در ان جمع کسی نبود که مخالف اعتقاد لیلا باشد لیلا به چهره ي سیما که بر روي زانوي ناهید بود و به دور و بر خود نظری می انداخت نگاهی کرد و گفت:"تا حالا نوزادي به این قشنگی که این قدر به دل بشینه ندیده بودم"
شب بعد بهرام و جمیله همراه با چشم روشنی که تابلو فرش زیبای بود به دیدن ما امدند جمیله مدتی به چهره ي سیما خیره شد و سپس بدون ذره اي تردید گفت:"او با ناهید مثل سیبی می مونه که از وسط نصف کرده باشن او هم از این که نام سیما را برای فرزندمان انتخاب کرده بودیم شگفت زده بود هرکس می شنید که ان نام انتخاب ناهید است مات و متحیر می ماند چون حالت طبیعی ان بود که ناهید از هر زنی با نام سیما متنفر باشد زیرا سیما بود که ناهید را سی سال در عذاب نگه داشت و او را حتی به مرز جنون و بد نامی کشاند تا چهلمین روز تولد سیما شبی نبود که مهمان نداشته باشیم اخرین کسانی که از خویشان ناهید به دیدنمان امدند جهانگیر با همسر و فرزندانش بودند جهانگیر در حالی که نگاه از چهره سیما بر نمیداشت و زیر چشمی به ناهید هم نظری مینداخت و پی در پی سر تکان میداد خطاب به ناهید گفت:"عجب سرنوشتی داشتی خواهر هیچ وقت تصور نمی کردم روزي بچه ي تو رو ببینم اون هم بچه اي به این قشنگی و ملوسی ای کاش مادرمون زنده بود و می دید ناهید رو که همه میگفتیم دیوونه س چه بچه اي و چه زندگی پر از سعادتی داره"
در میان خویشان ناهید تنها کسی که از گذشته من اطلاع کافی نداشت و نمی دانست در لندن چه بر من گذشته است جهانگیر بود او که ان شب سر حال بود میل داشت که از گذشته ام بیشتر برایش بگویم وقتی به او گفتم که در زندان و در جزیره ي تبعیدگاهم چه عذاب هایی کشیدم اشک در چشمانش جمع شد و به علامت تاسف سر تکان میداد و گاه سرزنشم می کرد.....


ادامه دارد....
@ghatrebarani
💚🧚‍♀●◐○❀

#باغ_مارشال_232

گاه سرزنشم میکرد که چرا فریب اب و رنگ دختر سرهنگ افشار را خودم و به ان همه بلا گرفتار امدم ,جهانگیری آن شب با تمام مدتی که ناهید رسما زن من شده بود تفاوت بسیاری داشت مهربان به نظر میرسید و بیش از بارهای گذشته که با هم روبه رو میشدیم به قول معروف تحویلم گرفت.او از دوران جوانی و زمانی که با پدرم و گاهی هم با پدر من به شکار میرفتند حرف زد و به یاد گذشته اه حسرت کشید و افسوس میخورد که چیزی از زندگی نفهمیده است
گفتم:"با این همه زمین کشاورزی گوسفند و باغ و ملک در امد و از همه مهمتر که با این فرزندان خوب که تربیت کردی چرا باید راضی نباشی؟"
گفت:"میدونم از صبح تا شب بلا نسبت مثل سگ این طرف و اون طرف میدوم پول هم بیشتر از اندازه نیاز

1403/09/17 08:14