607 عضو
زبان اورم. گفتم «: اقاي مارشال هستند؟«
نگهبان شگفت زده به من و ناهید نگاهی انداخت و گفت « : نه در حدود ده دوازده سال پیش سکته کردن. شما نسبتی با مارشال دارین؟«
گفتم «: از مرگ ایشون متاسفم؛اما«...
نگهبان گفت « : اگر از دست من کمکی بربیاد کوتاهی نمی کنم.خب هر چی باشه شما ایرانی هستین. حتما به مشکلی برخوردین، مگه نه؟«
گفتم «: به مشکل که برنخوردیم. البته داستانش طولانیه. نمیدونم شاید هم شما شنیده باشین. من از این باغ خیلی خاطره دارم. البته خاطرات تلخ. براي تجدید خاطره می خواستم نگاهی به توي باغ بیندازم و به همسرم که تازه با هم ازدواج کردیم، نشون بدم که سرنوشتم کجا رقم خورد«.
نگهبان پرسید «: ببینم پسر اقاي مارشال شما رو می شناسه؟«
گفتم «: نه بیست و دو سال پیش توي این باغ و بر اثر یک عصبانیت آنی، مردي به نام البرت که کارگردان سینما بود، کشته شد«...
نگهبان گفت « : بله چیزهایی شنیدم. اون زمان من ایران بودم؛ اما ییک از همکارام از اون اتفاق چیزایی یادشه. اما این......
ادامه دارد....
@ghatrebarani
❤️🧚♀●◐○❀
#باغ_مارشال_200
موضوع چه ربطی به شما داره؟«
گفتم «: من البرت رو کشتم و بیست سال زندان بودم. حالا هم میخوام اینجا رو به همسرم نشون بدم«.
نگهبان چند لحظه به فکر فرو رفت.
سپس ما رو تنها گذاشت و بعد از چند دقیقه با مردي انگلیسی که در حدود پنجاه و
یکی دو سال داشت، برگشت.
نگهبان ایرانی ما را به داخل دعوت کرد و در اتاق نگهبانی روي دو صندلی فلزي نشستیم.
قضیه اشنایی با مارشال و اتفاقی را که افتاده بود، خیلی مختصر شرح دادم.
مرد انگلیسی که مات زده به من خیره شده
بود، با تعجب گفت «: پس شما بودید؟ من ان حادثه را کاملا به خاطر دارم. من شاهد قتل البرت بودم. شما چقدر تغییر کردید«.
او سپس نگاهی به ناهید انداخت و پرسید «: این همان«...
گفتم «: نه او مرده«.
مرد انگلیسی گفت «: حتما شما او را کشتید؟«
گفتم «: چرا چنین تصوري می کنید؟
من پزشکم، قاتل حرفه اي که نیستم. اگه اجازه بدین به باغ و عمارت و اون ساختمان
متروکه نگاهی بندازم خیلی ممنون می شم«.
با وساطت نگهبان ایرانی که نامش علی بود، اجازه ي ورود دادند.
نگهبان انگلیسی سایه به سایه مان حرکت می کرد که مبادا غیر از تماشاي انجا کار دیگري انجام دهیم.
واي خدا جان! چه خاطراتی از ان باغ لعنتی داشتم. هنوز دو برج کنار در اتومبیل رو پابرجا بود. خیابانی که به عمارت منتهی می شد و همان چراغ هاي پایه دار هنوز هم همان جا بود.
به جاي اپارتمان متروکه، ساختمانی پنج طبقه براي کارکنان باغ ساخته بودند.
از ان مرد لال سر اغ گرفتم و مرد انگلیسی گفت «: چند سال
پیش بر اثر زیاده روي در نوشیدن مشروبات الکلی،مرد«.
به ناهید گفتم «: بله اینجا بود که مجبور شدم البرت رو بکشم«.
ناهید گوشه و کنار باغ را تماشا می کرد و به علامت تاسف سر تکان می داد.
مرد انگلیسی پرسید «: این حقیقت داشت که
شما مامور اف بی آي بودید؟«
خنده ام گرفت و گفتم «: نه به هیچ وجه حقیقت ندارد. البرت همسرم رو وسوسه کرده بود و اون روز که اون صحنه رو
دیدم، طاقت نیاوردم«.
مرد انگلیسی گفت «: کاملا به خاطر دارم.
ان زمان من حدود بیستو سه چهار سال داشتم. یکی از کسانی که مانع شد شما
همسرتان را بکشید من بودم«.
به هر حال پس از گشتی در اطراف عمارت به در ورودي ان رسیدیم.
نگهبان گفت:"اجازه ي ورود به داخل عمارت را ندارم وگرنه داخل عمارت را هم به شما نشان میدادم"
از او تشکرکردم و با هم به اتاق نگهبانی برگشتی علی که برایمان قهوه درست کرده بود گفت:"بعد از انقلاب به هلند رفتم و مدتی اونجا بودم بعد به انگلستان اومدم و تو ي کارخونه ي کنسرو ساز ي مارشال مشغول کار شدم هفته ا ي چهار
روز توي کارخونه کار میکنم و شب ها هم اینجا هستم روزهاي یب کاري رو هم به نگهبان ی مشغول میشم تا در امد بیشتري کسب کنم"
گفتم:"تنها هستی؟"
گفت:"نه زن دارم زنم بچه ي کرمانشاهه و دختر و پسرم مشغول تحصیلن"
پرسیدم:" یعنی شما و خوانواده ت تو ي همین باغ زندگی می کنین؟"
گفت:"بله زنم هم کار میکنه زمانی که مارشال زنده بود از من خوشش اومد و یک طبقه از اون 5 طبقه رو که برا ي
کارکنان باغ ساخته بود در اختیار من گذاشت به همین دلیل روزها ي تعطیل برا ي پسرش کار میکنم"
از علی و اون مرد انگلیسی تشکر کردم و پس از خداحافظی با ناهید مسافتی رو پیاده تا خیابان اصلی قدم زدیم و از انجا.....
ادامه دارد.....
@ghatrebarani
❤️🧚♀●◐○❀
❤❤:
#باغ_مارشال_201
و از آنجا با تاکسی راهی پارك شدیم روز اول ناهید را تنها تا در ورودي پارك برده بودم ولی آن روز داخل پارك رفت پارك شهریست در دل شهر دیگر با خیابان ها ی متعدد که هر کدام نامی دارند دو دریاچه به نامهای سرپنتاین و لانگ واتر که پلی انها را از هم جدا میکند به عظمت پارك میافزودند همان گونه که در خاطراتم نوشتم هایدپارك محل برگزاري گردهمایی های سیاسی هم بود تا به دریاچه برسیم چندین بار بر روي نیمکتهای حاشیه خیابانها نشستیم و خستگی در کردیم به ناهید گفتم:"هروقت غمی داشتم میوودم تو این پارك و با درخت ها و چمن ها و این دریاچه درد دل میکردم روزي که دعوتنامه ی استودیو فیلمسازی برای سیما فرستاده شده بود من اونو تصادفا دیدم و مثل دیوونه ها به زمین و زمان ناسزا میگفتم تو این پارك بود"
ناهید در قالب شوخی گفت:"یک چیزی ازت بپرسم راست میگی؟"
گفتم:" دلیل نداره دروغ بگم"
گفت:"اونوقت ها گاهی هم منو به خاطر میوردي؟
گفتم:" خیلیاگه بگم اون روزهاي اخر به خصوص شب اخر که سیما گفت از ازدواج با من پشیمون شده و گفت که من لیاقت اونو ندارم تا صبح به تو فکر میکردم و از خودم میپرسیدم اخه چرا؟"
ان روز در رستوران کنار دریاچه ناهار به ساندویچ و نوشابه قناعت کردیم قصد داشتم ناهید را به موزه ای که شهرت جهانی دارد ببرم اما متوجه شدم کمی خسته به نظر میاید و از ان گذشته برای تعویض پانسمان سرش باید به بیمارستان سنت توماس میرفتیم از پارك تا خیابان هارلی فورد عین محل قرار گرفتن بیمارستان راه چندان طولانی نبود ولی یپمودن مسیر حتی کوتاه برای ناهید مشکل بود با تاکسی خودمان را به بیمارستان رساندیم دکتر المز دو بیمار را معاینه می کرد و سپس نوبت به ما رسید دکتر با دیدن ناهید با ان حالت سرپا و قبراق خوشحال شد و من برق شادي را در چشمانش دیدم بد نیست در اینجا اشاره کنم که برای بیشتر پزشکان هیچ پاداشی بهتر از ان نیست که بیمارشان را پس از عمل جراحی سالم ببینند و همین امر انها را شاد میکند چون خودم پزشکم در ان لحظه خوشحالی دکتر المز را خیلی خوب درك کردم او حال ناهید را پرسید سخنان دکتر برای ناهید و گفته های ناهید را برا ي دکتر ترجمه کردم او سپس ناهید را به اتاقی که ویژه پانسمان بود برد و به من هم اشاره کرد که میتوانم ناظر باشم استخوان جوش خورده بود و دکتر رضایتش را از ان بابت به زبان اورد و بر آن باور بود که زخم ناشی از عمل جراح ناهید
دیگر به پانسمان احتیاج ندارد ولی تا مدتی باید مواظب باشد که جسمی به نقطه ي جراحی شده اصابت نکند.
ناهید به هیچ وجه احساس درد نمیکرد و
میتوانم به جرئت بگویم از آن ده روز در بیمارستان بستري بوده و روی سر او جراحی به ان مهمی شده است چه اثر خوبی دیدم .
ساعت نزدیک به سه بعد از ظهر بود که به اپارتمان سعید برگشتیم سعید و هلن همیشه از ساعت 30/2 به بعد در اپارتمان بودند ولی ان روز هرچه زنگ زدیم صدایی از ایفون نشنیدیم من وناهید یک ان شک کردیم که نکند از بودن ما در خانه شان خسته شدند وگرنه با در بسته روبه رو نمیشدیم توقف اتومبیل سعید در مقابل خانه اجازه نداد پیش از ان به شک و تردید ادامه دهیم با دیدن پاکت هاي بزرگ و کوچک که در صندوق عقب اتوموبیل بودهیچ تردیدی برایمان باقی نماند که به دلیل دیر به خانه برگشتن انها رفتن به خرید بوده است با اینهمه سعید از ما پوزش خواست و گفت:"حتما خیلی وقته پشت در منتظرین؟"
گفتم:"نه تازه رسیدیم "هلن هم عذرخواهی کرد اوقات تاجی خوش نبود چون عروسک مورد نظرش را برایش نخریده بودند ناهید که گفتم به اندازه ای بچه ها عشق میورزید صورت تاجی را بوسید و گفت:"اصلا ناراحت نباش عزیزم خودم
هر چی خواستی برات میخرم"
در فرهنگ غرب اینگونه دلسوز های افراد بیگانه برای کودکان و نوجوانان مرسوم نیست و براي تاجی و امثال و او نیز معنی نداشت از این رو او نمیتوانست بفهمد که ناهید چه میگوید سعید به هر نحو بود به تاجی حالی کرد که معنی گفته ی ناهید یعنی که او را دوست دارد و اگر تا روز تولد او اینجا باشد عروسک مورد نظرش را به عنوان کادو تولدش براش میخرد....
ادامه دارد...
@ghatrebarani
❤️🧚♀●◐○❀
#باغ_مارشال_202
آنان که ناهار خورده بودند بنابراین خیلی زود چا ي درست کردند و پس از نوشیدن چای استراحت کردیم نزدیک غروب هلن در اپارتمان ماند وسعید و من و ناهید و تاجی براي گردش اپارتمان ترك کردیم ناهید اصرار داشت عروسک مورد نظر تاجی را براي او بخرد ولی باید دلیلی میآورد که برای تاجی درك کردنی باشد با اشاره ی سعید از خریدن عروسک منصرف شد به پارك ریجنت که باغ وحش معروف لندن هم در ان بود رفتیم من و سیما و شاید ده ها بار به ان پارك رفته بودیم و از نقاط مختلف انجا خاطره داشتم حیوانات وحش ی و طرز نگهدار ي انها برا ي ناهید بی اندازه جالب بود سعید هم گفت دو سالی میشود که فرصت نکرده است
تاجی را به پارك ریجنت بیاورد تاجی هم از امدن به ان پارك خیلی خوشحال بود رفتار ناهید با تاجی طور ي بود که گویی
هم سن و سال هستند دست یکدیگر را گرفته بودند و از کنار آن قفس به این قفس میرفتند ناهید گاهی در پاسخ دادن
به پرسش ها ي تاجی که بیشتر از واژه ها ی انگلیسی استفاده میکرد عاجز میماند و از من کمک میخواست
برا ي تماشا ي
جاهای دیدنی پارك دو ساعت مدت زمانی کوتاه بود با ناهید قرار گذاشتیم یک روز از صبح به ان پارك بیاییم تا فرصت بیشتر و خیالی راحت تر همه ي گوشه و کنارش را بگردیم و خوب سیاحت کنیم .
ناهید به این منظور که دلیلی برا ي خردین عروسک تاجی بیاورد به او گفت اگر از خودش شجاعت نشان بدهد و به بچه فیلی که در گوشه اي به چریدن مشغول بود نزدیک شوند و به خرطومش دست بزنند برایش عروسک میخرد تاجی هم بی هراس خودش را به بچه فیل رساند و به سر و خرطومش دست که ناهیددید و او را بوسید و گفت:"خوب شرط رو بردی
همین امروز به قولم عمل میکنم"
از من خواست به هر نحو که از دستمان برمیاید و به طوری که به غرور سعید و خانواده اش بر نخورد ان همه محبت انان
را تلافی کنیم از ان رو در هر فرصت چیزی میخریدیم.
حال ناهید روز به روز رو به بهبود میرفت تا جایی که دیگر اثر ي از بیمار ي در او دیده نمیشد هر روز با هم به یکی از مکان های دیدنی لندن میرفتیم . روز ي او را به موزه ي معروف بریتانیایی بردم تابلو و مجسمه ها و اثار هنرمندان دنیا برای ناهید چنان جالب بود که دلش نمیخواست موزه را ترك کند
همانگونه که به ناهید قول داده بودم یک روز تمام را در پارك بریجنت گذراندیم. چند روز پی در پی هم به کنار رودخانه رفتیم و سوار قایقهای تفریحی شدیم و روي امواج پر تلاطم تا لنگر گاه ها کاترینی و راته هیت رودخانه رفتیم و آمدیم.بیشتر شب ها با سعید و هلن و تاجی شام را در رستوران ها ي گوناگون صرف میکردیم . دانشکده ای را که 5 سال در آن تحصیل کردم به ناهید نشان دادم و چند بار نیز به حوالی زندان بریکستون که ده سال مرا در خودش جا داده بود رفتیم. تنها من و کسانی که مدتی در ان زندان بودند میدانستند داخل ان چه خبر است و من هرگز تصورش را هم نمیکردم روز ازاد شوم و با ناهید در اطراف ان زندان مخوف قدم بزنم از زمانیذ که قد م به شهر لندن گذاشته بودیمد در حدود یک ماه میگذشت و کم کم باید خودمان را برای بازگشت به ایران اماده میکردیم بلیط هایمان را برای ده روز بعد اوک کردیم. سعید گفت در آن مدت به ما عادت کرده است و تاجیذ همچنان به ناهید علاقه مند شده بود که وقتی به او گفتم هفت هشت روز دیگر و را تنها میگزاریم خیلی ناراحت شد
یکی دو روز از وقتمان صرف خرید سوغاتی شد برا ي هرکس که در خاطرمان بود در واقع از ما توقع داشتند نسبت به شناختی که از او داشتیم چیزی خریدیم . مثلا من براي بهرام و جمشید و بهروز و مسعود شوهر تهمینه شلوار جین انتخاب کردم و برای آویشن و ترگل روسری و عطر هرچه فکر کردم که برا ي مادر من و مادر ناهید چه چیزی
بخریم که به دردشان بخورد و مورد استفاده شان باشد عقلمان به جایی نرسید سر انجام به خریدن دو پیرهن که قیمت انها نسبت به اینها خیلی هم گران تر بود سرو ته قضیهد را به هم اوردیم. انتخاب سوغات خیلی مشکل بود تنها تونستیم کمی از دو تا از وسایلی را که اویشن در فهرستی بلند بالا نوشته بود بخریم که بهای ان هم خیلی گران تر از ایران بود و از خرید بقیه منصرف شدیم....
ادامه دارد...
@ghatrebarani
❤️🧚♀●◐○❀
#باغ_مارشال_203
کتابهایی که هلاکو سفارش داده بود ارزانتر و خرید انها اسان تر از هر چیزی دیگر بود و به نخستین کتابفروشی که در خیابان اکسفور رجوع کردیم موجود داشتند ناهید هم برای سودابه و تهمینه عطر و گیره ي مو و از این چیزاها بقیه
خرید خلاصه خرید سوغاتی دو سه روز ي فکرمان ر ا مشغول کرده بود تا روز خداحافظی چهار پنج روز وقت داشتیم
یکباره یاد دکتر میرفخرایی دا یی سیما افتادم چون میدانستم ناهید دختر حسودی نیست نظر او را جویا شدم که لیما ایا
است سري یه او خانواده اش بزنیم؟
پیش از ان که ناهید نظرش را بگوید برا ي راضی کردنش گفتم:"اگه اونها رو ببینی و اونها هم تو رو ببینن بد نیست
میخوام بدونم پس از شنیدن خبر مرگ سیما چه واکنشی نشون داد و شاید سوزان خواهر بهادر هم خبر ي داشته باشن"
ناهید حر یف نداشت همانگونه که بارها گفتم خانه ی دایی سیما در منطقه ها ي بر يي خیابان رونالدوز بود هجیب ان که
نشانی و شماره پلاك خانه ي دکتر میرفخرایی در ذهنم حک شده بود و هیچ نیازی به مراجه به دفترچه ي یادداشتم
نداشتم حتی شماره ي تلفن انان را هم حفظ بودم نخست تصمیم گرفتم زنگ بزنم ولی دیدم لزومی ندارد
من و ناهید از 15/16 روز پیش هرجا که میخواستیم برویم از مترو استفاده میکردیم چون برا ي من که به شهر اشنا
بودن مترو بهترین و سریعترین و در عین حال ارزانترین وسیله بود روز بعد یعنی سه روز مانده به پایان سفر چهل روزه
مان به وسیله ی مترو به منطقه ها ي بر يی رفتیم و در دوم ایستگاه خیابان رونالدوز پیاده شدیم از انجا که تا خانه ي
دکتر میرفخرایی شاید در حدود دویست متر بود نمیدانم چرا یکباره موجی از دلهره و اضطراب همه ي وجودم را پر
کرد تصمیم گرفتم برگردم اما دل یلی برا برگشتن نداشتم حسی درونم میگفت دارم به سو ي خطر مرموزی میرم در
افکارم غوطه ور وبدم که در مقابل خانه ي دکتر مرفخرایی رسیدیم ناهید که خیلی زود به اشفتگی من پی برده بود
گفت:"اگه بپرسم باز به یاد سیما افتاد ي که اینطور منقلب شدی میترسم ناراحت شی"
گفتم:"نه اصلا به یاد گذشته نیافتادم چون از این محله خاطر ه ي ان چنانی ندارم فقط روزها ي اول که
به لندن اومده
بودیم چند روز ي به طور موقت اینجا موند ولی نمی دونم چرا میترسم زنگ درو فشار بدم"
ناهید گفت:"خب برمیگردیم اگر هدفت این بود که خونه ی دایی سیما رو به من نشون بد ي تا همین جا کافیه "
همچنان در حال تردید بودم که اتومبیل روبه رو ي خان توقف کرد راننده ا ي را که از اتومبیل پیاده شد با یک نگاه
شناختم نریمان دوست سیاوش بود که ان زمان پانزده شانزده سال داشت و حالا مرد ي چهل و چند ساله شده بود نگاه
کنجکاو من او
را نیز کنجکاو کرد. شکی نداشت که من و ناهید ایرانی هستیم. روسري و مانتوي ناهید از راه دور داد می زد که کسی
نباید به ایرانی بودن ما شک کند. پیش از انکه اتومبیلش را به داخل حیاط خانه ببرد، جلو امدو با لهجه غلیظ انگلیسی به
فارسی گفت «: مثل اینکه به نظر می رسه ایرانی هستید«.
گفتم «: بله شما نریمان هستید. درسته؟«
با حالتی متعجب گفت «: بله«!
گفتم «: دوست سیاوش، پسر جناب سرهنگ افشار،بله؟ از اخرین باري که دیدمت حدود بیست و دو سال گذشته«.
خیلی به ذهنش فشار اورد و سرانجام مرا شناخت و گفت «: شما خسرو هستین، شوهر سیما«...
گفتم «: بله؛شوهر اون بودم«...
بر خلاف انکه تصور می کردم با خوشرویی مرا می پذیرد، اخم هایش را در هم کرد و با ژستی سینمایی گفت «: حتما
اومدي از من و پدرم هم انتقام بگیري؟ آلبرت و سیما بس نبودن؟«
برخورد خشن و دور از انتظار او حکایت از ان داشت که وي و خانواده اش بر این باورند که من باعث مرگ سیما شده
ام. با خونسردي گفتم «: من نیومدم براي شما و پدرت دردسر درست کنم، بلکه اومدم حال شما رو بپرسم و از همه مهم
تر چون توي خاطراتم از تو و پدرت یاد کردم، خواستم همسرم شماها رو از نزدیک ببینه. شاید به شما خلاف واقع
گزارش داده اند. سیما چون ناراحتی قلبی داشت و مشروبات الکلی هم بیش از اندازه مصرف می کرد، یک هیجان شدید.....
ادامه دارد...
@ghatrebarani
💚🧚♀●◐○❀
#باغ_مارشال_204
باعث شد سکته کنه و بمیره«.
او اینبار اشفته تر و خشمگین تر گفت «: به هر حال باعث بدبختی اون، عمه م و سیاوش توشدي. تو کسی رو کشتی که تو
عالم سینما و کارگردانی حرف اول رو می زد. اگر البرت رو نکشته بودي، زندگی همه ما با این که الان هست، خیلی
تفاوت داشت. میدونی پسرش الان چند سال داره؟«
گفتم «: چندان مایل نیستم بدونم«.
او چند لحظه اي ما را تنها گذاشت و با خشم و قدم هاي تند به مقابل خانه اي که چند قدم بالاتر از خانه خودشان بود
رفت. زنگ در را فشار داد و سپس به انگلیسی گفت «: اولیور تویی؟ زود بیا دم در«.
ناهید گفت «: برگردیم بهتره«.
دست ناهید را گرفتم و بی اندازه پشیمان از انکه به خانه دکتر
میرفخرایی امده بودم و بدون توجه به نریمان که در ان
خانه با چه کسی کار دارد، از همان راه برگشتیم و حتی به پشت سرمان هم نگاه نکردیم. اما در همین لحظه، صداي
نریمان که ناگهان با خشم نام مرا صدا زد، ما را سر جایمان میخکوب کرد. وقتی رو برگرداندم دیدم نریمان با جوانی هم
سن و سال بهادر و شاید هم کمی بیشتر، به سمت ما می امدند. نریمان با همان ژست سینمایی گفت «: این پسر همون
کسیه که بیست و دو سال پیش با نامردي اون رو کشتی«.
رنگ ناهید پریده بود و من هم حرفی براي گفتن نداشتم. چشمان الیور، پسر البرت، از شدت خشم قرمز شده بود.در
دلم به خدا پناه بردم و خودم را سرزنش کردم که چرا بی جهت براي خودم و ناهید دردسر درست کردم. چند لحظه اي
سکوت بین ما حکم فرما شد. اولیور هم با خشم به من خیره شده بود، سرانجام سکوت را شکست و پرسید «: شما پدر مرا
کشتید؟«
گفتم «: هر *** در موقعیت من بود شاید ان کار را می کرد. به خاطر کشتن پدر تو که روي زندگی من سایه انداخته بود،
بیست سال زندانی شدم. پدر نریمان، اقاي دکتر از قضیه با اطلاع است. شاید انطور که باید حقیقت را به شما نگفته اند«.
چون به انگلیسی با الیور و نریمان حرف می زدم، ناهید مات و متحیر مانده بود که من به انها چه می گویم. اولیور
گفت «: می دانم پدر من گناهی نکرده بود. همسر شما با میل خودش بازیگر فیلم او شده بود. دادگاه لندن اصلا عدالت را
رعایت نکرد، شما باید اعدام می شدید. شما باعث شدید موقعیت اجتماعی و مالی خانوادگی من و مادرم خراب شود و حالا
هم دست از سر شما برنمی داریم«.
به حرف هاي او که از سر جوانی بود خنده ام گرفت. به نریمان که ده پانزده سالی از اولیور بزرگ تر بود گفتم « : البته
حق داره براي پدرش ناراحت باشه. من هم تاوان کاري که کرده بودم پس دادم. بیست سال زندون که ده سالش رو هم
توي جزیره اي طاقت فرسا گذروندم، زمان کمی نیست. زنم، پسرم و جوونیم به علت یک انتخاب بی جاي پدر ایشون از
دستم رفتن«.
ناگهان الیور با خشم به سویم هجوم اورد. ناهید جیغ کشید و من تا امدم به خودم بجنبم، نریمان و اولیور که گویا
ورزشکار رزمی بودند، مرا به زیر مشت و لگد انداختند. ناهید پی در پی جیغ میزد و کمک می طلبید. طولی نکشید مردم
بی رگ و بی تعصب انگلیسی از خانه هایشان بیرو ن امدند و به تماشا مشغول شدند؛ اما از میانجی خبري نبود. در این
وقت ناگهان ناهید شاخه پایینی درختی را که در حاشیه پیاده رو بود، شکست و ان را به صورت چوبدستی در اورد و به
جان اولیور و نریمان افتاد. من هم به خودم امدم. به هر حال، هر چه بود، عشایر بودیم. ناهید همچون شیرزنی قهرمان،
در حالی که
به الیور ناسزا می گفت، با چوب به کتف و پایش می زد. خانواده ي نریمان هم جزو تماشاچیان بودند.
سرانجام شیرین، دختر دکتر میرفخرایی مرا شناخت، پدرش را صدا زد و همگی جلو امدند. در حالی که از گوشه لبم
خون جاري بود، به دکتر میرفخرایی که به عصایش تکیه داده بود و هنوز نمی دانست موضوع از چه قرار است، گفتم « :
براي اینکه تربیت خانوادگیم رو ثابت کنم، اومده بودم به شما سري بزنم که پسر البرت به من حمله کرد » . اقاي
میرفخرایی و شیرین، نریمان را سرزنش کردند و چند نفر هم اطراف اولیور جمع شدند و بیشترشان به ناهید که توانسته
بود از پس جوانی شرور مثل اولیور که حرکاتش نشئت گرفته از بازیگران سینمایی بود، براید، نگاه می کردند و شاید در...
ادامه دارد....
@ghatrebarani
💚🧚♀●◐○❀
#باغ_مارشال_205
دلشان به او افرین می گفتند.
با ان که قصد داشتم برگردم، اقاي میرفخرایی که از ان اتفاق ناگوار بسیار ناراحت شده بود، به اصرار من و ناهید را به
داخل خانه شان دعوت کرد. شیرین نگاه از ناهید برنمی داشت و پیش از ان که با تعارف پی در پی اقاي میرفخرایی بر
روي مبل بنشینیم، او را معرفی کردم. شیرین گفت « : این همون ناهید خانمه که سیما مرتب ازش یاد می کرد؟«
گفتم «: بله«.
پس از نوشیدن چاي، کمی ارامش پیدا کردم. اقاي میرفخرایی گفت « : از دیدن شما خوشحال شدم. شنیده م پسرت به
ایران برگشته«.
انچه را پشت سر گذاشته بودم، فهرست وار شرح دادم. شیرین گفت « : از خبر مرگ سیما خیلی ناراحت شدم. سوزان،
دخترش، خیلی خوب از شما برایم نوشته بود و حتی تلفنی که با هم حرف زدیم، گفت مردي به خوبی شما سراغ
ندارد«.
گفتم «: پس چرا نریمان به این موضوع پی نبرده و رفتارش با من اینطور بچه گانه بود؟«
اقاي میرفخرایی اهی کشید و گفت «: چی بگم از این فرهنگ غرب؟ نریمان هنوز هم گمان می کنه که اگر البرت زنده
بود، اون هنر پیشه اي معروف میشد. اون و اولیور عشق بازیگري دارن و من از نریمان راضی نیستم. اون حتی به
تحصیلاتش هم ادامه نداد«.
ناهید مرتب به من اشاره می کرد که هر چه زودتر انجا را ترك کنیم. من هم با تشکر از اقاي میرفخرایی گفتم « : به هر
حال از اینکه باعث دردسر شما شدم، معذرت می خوام«.
شیرین خیلی دلش می خواست ماجراي روزي را که در کانادا با سیما رو به رو شدم، براي شرح دهم. با ان وضعیت
روحی که نریمان و اولیور برایمان به وجود اورده بودند، امکان نداشت بتوانم راحت با او گفتگو کنم. از این رو گفتم « :
همه رو نوشتم.به امید خدا اگر روزي به صورت رما ن به چاپ برسه، حتما یک نسخه براتون می فرستم. یقین دارم
نریمان و پسر البرت با خوندن حقیقت به من حق
می دن که مقصر اصلی خود البرت بوده«.
هنگام خداحافظی، شیرین از داخل ساختمان تا دم در بدرقه مان کرد. به او گفتم « : ناهید، همین خانم که الان همسر منه
بیست سال در انتظارم بوده. در وجود این زن عشقی هست که توي فرهنگ شما اصلا پیدا نمیشه. بیست و هشت سال
فقط به من
فکر می کرده و به ده ها خواستگار جواب رد داده میخوام بگم اگه خواستی از الاهه ي عشق و دوستی و وفا یادکنی ناهید
رو در نظر داشته باش"
او در حالی که نگاه از ناهید از برنمیداشت پرسید :"بهادر چی؟اون الان توی ایرانه؟"
گفتم:"بله اون خلق و خو منش غربی ندارد پس از اون که توي کانادا دیدمش و اون صحنه رو تا اخر عمر هرگز
فراموش نمیکنم و بعد از مرگ سیما بهادر تصمیم گرفت به ایران برگرده و سوزان هم با پدرش به امریکا رفت"
نیریش از ان رو کنجکاو بود چگونگی مرگ سیما را برایش شرح دهم که بیش از بقیه ي افراد خانواده ی میرفخرایی
شاهد بگو مگو ها و عشق و دلدادگی من و سیما بود
بار ي با وضع پیش امده صلاح نبود بیش از ان در ان خانه ی اقا ي میرفخرایی بمانیم جوانان ماجراجو ي انگلیسی را خوب
می شناختم اغلب در پی به دست اوردن بهانه ا ي چنان اشوبی به راه میانداختند که تا پای پلیس به میان نمی امد ارام نمی گرفتند اول یور نمونه ا ي بود از یک جوان ماجراجو ي انگلیسی ترسیده بودم که مبادا به فکر انتقام بیفتد باید جانب
احتیاط را رعایت می کردم از خانه ی اقا ي میرفخرایی تا سر خیابان اصلی که محل عبور و ایستگاه عبور و مرور تاکسی و
مترو و ایستگاه اتوبوس بود در حدود دویست متر میشد که باید پیاده یک رفتیم به شیرین گفتم اگه به اژانس تلفن بزند
تا اتومبیلی بیاید که از همان دم در خانه سوار شویم و انجا را ترك کنیم ممنونش میشود او چند لحظه به فکر فرو رفت و
سپس گفت:"فکر خوبی کرد ي به اولیور نمیشه اعتماد کرد حتی به برادرم هم نمیشه چون اون بدتره"
او من و ناهید را در حیاط تنها گذاشت و برا ي تلفن زدن رفت در این فاصله به ناهید گفتم:"دلیل داشت که دلم شور
میزد خوشم اومد که هنوز شیرزنی عشایر هستی"....
ادامه دارد....
@ghatrebarani
💚🧚♀●◐○❀
❤❤:
#باغ_مارشال_206
ناهید کمی عصبانی شده بود با همان حالت گفت:"اخه چرا باید به اینها سر میزدیم؟"
پاسخ قانع کننده ا ي نداشتم به جز ان که بگویم :"ادم بعضی وقتها عقلش رو از دست میده"
طولی نکشید شیرین برگشت به ساعتش نگاهی انداخت و گفت:"تا 5 دقیقه ی دیگه اتومبیل اژانس میرسه"
در این وقت حس کنجکاوي ام تحریک شده بود که بپرسم نریمان چه میکند شیرین به نشانه ي تاسف سر تکان داد و
گفت:"اون چهار پنج سال قبل از همسرش جدا شد یعنی همسرش اونو نخواست نریمان تحت تاثیر فیلم هاي پر زد و
خورد خیلی ماجراجویی میکنه توي یک شرکت مشغول به کاره اما به طور کلی پدرم ازش راضی نیست"
صدا ي بوق اتومبیل اژانس ما را وادار کرد که خداحافظی کنیم از شیرین که تا کنار تاکسی بدرقه مان کرد تشکر کردیم
و سوار شدیم حدس درباره ی اول یور درست بود با شش هفت نفر از دوستانش سر خیابان منتظر من بودند خواستند جلو
تاکسی را بگیرند که به راننده گفتم توقف نکند راننده هم خیلی خوب از مهلکه فرار کرد
خلاصه نزدیک بود پس از ان همه مکافات کار دست خودم بدهم که خوشبختانه به خیر گذشت ان روز به یکی از پارك
هاي لندن که در محله ي باترسی پارك بود پس از طی مسافتی بر روی نیمکتی چوبی نشستیم ناهید پیوسته ریز لب او مرتب دعا میخواند و شکر خدا را به جا می اورد که قضیه خیر به گذشت از شیرین نریمان و دوران جوانی براش حرف زدم از مهمانی ها و شبنشینی ها و روزي گفتم که براي نخستین بار به خانه ي همین اقای دکتر میرفخرایی رفتیم و سیما از همان روز اول بناي ناسازگار ي داشت
ناهار را در کنار دریاچه ي پارك خوردیم و پس از گشتی در ان اطراف به اپارتمان سعید برگشتیم زخم کوچک گوشه ي لبم سعید را واداشت چگونگی را جویا شود و من هم قضیه را برایش شرح دادم سعید معتقد بود که همان ساعت باید به پلیس مراجعه میکردم گفتم:"حوصله ي جرو بحث رو نداشتم و همین که زیادتر از اون درگیر
نشدم کلی خوشحالم"
ان شب تلو یزیون درباره ي بازي فوتبال تیم منچستر یونایتد و ارسنال که رو بعد در ورزشگاه ویمبلی لندن بازي داشتند
بحث میکرد سعید قصد داشت به تماشاي باز ي برود و من هم بدم نمی امد یادی از گذشته کنم بعد از ظهر روز بعد هلن و ناهید در اپارتمان ماندند و من و سعید به ورزشگاه ومبلی رفتیم چه خاطراتی از ان ورزشگاه داشتم یک بار سیما چندیدن به ان جا رفته بودیم عجب روزگاری سیما و سیاوش دیگر در این دنیا نیستند چه
کسی تصورش را میکرد؟
به هر حال ساعتی از روز اخر مسافرت به لندن را به تماشاي مسابقه ي فوتبال گذراندم سعید از طرفداران منچستر
یونایتد بود و برخلاف پیش بیینی بیشتر مردم با
وجود تلاشی که تیم منچستر یونایتد از خودش نشان داد یک گل از تیم
ارسنال خورد تماشاچیان منچستر نزدیک بود ورزشگاه را بر سر طرفداران ارسنالی که از شادي در پوست خود نمی گنجیدند خراب کنند سعید که در این باره تجربه ي فراوانی داشت اتوموبیلش را در نقطه اي از پارکینگ متوقف کرده بود که زودتر ورزشگاه را ترك کنیم اما در عین حال ویراژ و سبقت گرفتن اتومبیل ها یی که بیشتر جوانان شرور انگلیسی راننده اش بودند در امان نماندیم و نزدیک بود تصادف کنیم
سعید می گفت:"نزدیک هفده هجده ساله که توي لندن زندگی میکنم شغلم طوریه که بیشتر با مردم سرو کار دارم اما هنوز انگلیسی ها رو نشناختم هنوز نمیدونم متمدنن یا وحشی بعضی وقت ها در کار و تحصیلشون چنان نظم و انضباطی دارن که ادم خیال می کنه بهترین مردم اروپا هستن اما بعضی وقت ها هم اون قدر وحشی میشن که دست وحشی های هزار سال پیش حاشیه امازون رو از پشت میبندن"
سعید پس از کمی مکث ادامه داد:"البته همه ی این حرکات و رفتار ها از تاریخ سرچشمه میگیره یک فرد انگلیسی از
وقتی از شک مادرش میاد بیرون بهش میگن تو اقا و ارباب،صاحب و ریاستمدار همه ي دنیا هستی و بر اثر همین اتفاقات غرور و عزت نفسی انان چنان در اون ایجاد می کنن وقتی یک نوجوون انگلیسی وارد مدرسه میشه مغز و ذهنش را از این پر میکنن که انگلستان همیشه فاتح بوده درس تاریخ دانش اموزهاي دبیرستانی بیشتر درباره ي پیروز هاست تا شکست ها متاسفانه در کشور ها ي عروبی و به طور کلی در خاور دور و حتی در ایران خودمون توي کتاب هاي رسمیمون نوشته شده که تو از خاك پست تر باید خودت رو در عالم فناي محض بدونی همیشه با ماگفتن":.....
ادامه دارد...
@ghatrebarani
💚🧚♀●◐○❀
#باغ_مارشال_207
افتادگی اموز اگر طالب فیضی
هرگز نخورد اب زمینی که بلند اس
اما انگلیسی ها میگن وقت طلاست و صبح که از خواب بیدار مشن در ذهن خودشون بارها تکرار میکنن که به ادمی پوند و دلار از جا بند شدن همه ی میاد و کمال مطلوبشون طلاست نتیجه ی این طرز تفکر که زاییده ي تربیت انگلیسی ها اینکه یک فرد انگلیسی شکست رو نمیپذیره چه در فوتبال باشه و چه در هر زمینه ی دیگه"
از بحث فوتبال به بحث اجتماعی کشیده شدیم سعید که از تاریخ و درسهاي که در ایران خوانده و حرفهایی که شنیده بود انتقاد داشت گفت:"وقتی من در همدان به دبیرستان می رفتم یکی از دبیرها که عارف مسلک بود همیشه می گفت:بچه ها گنج قناعت از همه ي معدن هاي نقره ي در ارژانتین و طلاي اتازونی با ارزشتر و همیشه این شعرو رو روي تخته سیاه
می نوشت:"چون قانع شد میسی و سنگت یکی ست"اون معلم رو که سنی هم ازش گذشته
بود هیچوقت فراموش نیمکنم
بارها ازش شنیدم که میگفت پیمانه ي روزي ما پیش از خلقت ادم معنی شده و دیگه این که اگر زمین را به اسمان دوزي ندهندت زیاده از روزي(("
بحث و سخنان سعید برایم جالب و شنیده بود چون تا ان روز سابقه نداشت به این موضوع بپردازیم ادامه ي بحث به خانه ي سعید کشیده شد او گف:"بارها از پدرم شنیدم که به مادرم که اونو از تنبلی و خونه نشنینی منع میکرد
می گفت:"هران *** که دندان دهد نان دهد ،وقتی به این مملکت اومدم هرچی خواستم این شعر رو به زبون انگلیسی و
به ادبیات این مرز و بوم در بیارم نتونستم و در ادبیات این ادم ها جا نگرفت"
سعید به سخنانش افزود:
-هر مطلب و هر حکایتی رو باید در زمان خودش ارزیابی کرد.هر ادبیاتی در سرزمینی که به وجود آماده،معنی میده.مثلا
سعدي،شاعر بلند مرتبه و دانشمند و فاضل به بی نظیر .
اما بعضی از بیانات گوهر بارش،امروز فقط از لحاظ ادبی ارزش داره،نه از لحاظ تربیتی و اجتماعی.سعید مرد قرن هفتمه،و افکار و گفته هایش امروز به درد این میخوره که از سلاست بیانی و شیرین گفتار و علو فکر(در قرن هفتم) آگاه بشیم و به اون مباهات کنیم و مثل آثار قدیمی ارزش اونو حفظ کنیم .
ما اگه به این دلیل که گفته هاي سعد ي عامه ي مردم قبول دارن، بخواهیم اون را شالوده ي اخلاق و سرمشق زندگی امروز قرار بدیم که پایه ي زندگی و خوب زیستن افراد جامعه بر درامد و سیاست و سیاست مداران و برنامه ي برنامه ریزان اتکا دارد، مثل اینکه به دلیل اهمیت شاهنامه، بخواهیم گرز و سپر عمود و تیر و کمان رو به میدون جنگ بیاوریم .
طاق کسرا و ستونهاي تخت جمشید و مجسمه هاي سنگی،اهرام ثلاثه ي مصر بناهاي تاریخی ،اما،اگر بخواهیم اونها را در
سالن رستوران های عمومی شهر تهرون نصب کنند،یک منظره ي مضحک پیدا میکنه.
ظرفهای گلی قرن دوم و سوم میلادی بی اندازه ارزشمند،ولی فقط براي موزه ها. فکرش رو بکنین اگر ظروف کرستال و
چنین را کنار بگذریم و توي اون ظرف های گلی و پوسیده غذا بخوریم،آیا اشتهامون کور نمیشه؟
ناهید و هلن از گفت و گوي ما که براي آنها ثمري نداشت،خسته شده بودند،در نتیجه سعید هم،سخن را کوتاه کرد و گفت:
-به هر حال توی این مدت که در کنار شما بودیم من بوی وطنم رو از وجود شما استشمام کردم،خیلی خوش گذشت.
گفتم:
-باور کنین،اگر شماها نبودین،شاید همون دو سه هفته ي اول خسته میشودیم و حوصله مون سر میرفت.
شب آخر را بیشتر از شبهای پیش بیدار ماندیم و صبح روز بعد،پیش از ساعت هفت پس از تشکر و خداحافظی از هلن، سعید ما را به فرودگاه حیث رساند.
در آنجا چند بار صورت سعید را بوسیدم و با تشکر فراوان،از
او نیز خداحافظی کردیم.....
ادامه دارد.....
@ghatrebarani
💚🧚♀●◐○❀
#باغ_مارشال_208
چهل روز اقامت در لندن،خاطرات دوران جوانی را من زنده کرد و براي ناهید هم که نخستین بار قدم به اروپا
میگذاشت،لذت بخش بود.
وقتی هواپیما اوج گرفت و اضطراب ناشی از پرواز در ناهید فروکش کرد،او گفت:
-نزدیک به سی سال،غم خوردم،سرزنش شنیدم،رنج بردم و در انتظار تو لحظه شمار ي کردم.اما همه ي اونا در این مدت
که با تو زندگی میکنم،هر چند که طولانی هم نبوده،تلافی شده.به قدر ي لذت بردم،به خصوصی تو لندن که اگه مدت
فراقت رو توي یک کفّه ي ترازو و این مدت رو توي یک کفّه ی دیگه بگذارن،کفّه ي با تو بودن و لذت بردن سنگین
تر.
گفتم:
-بعضی وقتها چیزهایی میگی که برای اولین باره که میشنوم.
ناهید گفت:
- چیه وقت تصور هم نمیکردم روز ي به کشور ي پا بگذارم که اسمش رو فقط تو ي کتابها خوانده بودم،اون هم با کسی
مثل تو که خیال می کردم برا ي همیشه از دستش دادم.
باري،پس از پنج ساعت پرواز به فرودگاه مهرآباد رسیدیم .
تا تشریفات گمرکی انجام گیرد،ساعت سه بعد از ظهر شد.خوشبختانه پرواز تهران_ شیراز ساعت هفت بعد از ظهر
انجام میشد و خیلی زود برایمان طیبل صادر کردند.
برای استراحت به رستوران فرودگاه رفتیم و سفارش چا ي دادیم .به ناهید گفتم:
-پس از چهل روز،تازه به دهنم مزه میده.
ناهید هم عقیده ي مرا داشت.او پس از چند لحظه گفت:
-از شهرها ي اروپا و لندن دورادور حرفهایی شنیده بودم و تو ي کتابها هم دربارشون کمی مطالعه کرده بودم،اما چیزی
که دیدم با چیزهایی که شنیده بودم،خیلی تفاوت داشت.
به هر حال ناهید،از این سفر به اروپا خوشش آمده بود و از آن بی اندازه راضی بود و پیش از همه از آن خوشحال بود که
سردرد دیگر به سراغش نمیآمد.
او میخواست بداند هزینه ي سفرمان به پول ایران چقدر شده است.
به شوخی گفتم:
-مگر برا ي تو فرقی هم دارد؟حالا فرض کن یک میلیون تومان یا ده میلیون تومان.
گفت:
-اگه بدونم بهتره.
با یک حساب سر انگشتی گفتم:
-وقتی پا به لندن گذشتم،هشت هزار دلار آمریکا و سه هزار پوند داشتم.از آن همه دلار و پوند در حال حاضر دو تا
اسکناس صد دلاري دارم.
بنابرین اگر به پول خودمان حساب کنیم،حدود پنج میلیون تومان خودمان خرج کردیم .
ناهید به فکر فرو رفت و دستش را رو ي شقیقه اش گذشت.
از نگاهش متوجه شدم میخواهد چیزی بگوید ولی مردد است.برای اینکه او را از تردید و دودلی بیرون بیاورم،گفتم:
-من و تو زن و شوهریم .
اما نه از اون زن و شوهرها ي معمولی،هر دوتامون یک دنیا مصیبت را پشت سر گذشتیم و خیلی
حرفها ي ناگفته تو ي دلمون تلمبار شده که البته
بعضیهاشون گفتنی نیست. یعنی زبون از بیانش عاجزه.اما گفتنی ها را.....
ادامه دارد...
@ghatrebarani
💚🧚♀●◐○❀
#باغ_مارشال_209
نباید در دل نگاه داشت و اگه بخوا ي با من،که میدونی خیلی دوستت دارم،رودرواس کنی یعنی اینکه هر دو یکی نیستیم
و دلمون از هم جداست.
ناهید لبخند زد و گفت:
-البته قبل از سفر میخواستم مطلبی رو با تو درمیون بگذارم،ولی گفتم شاید به غرورت بر بخوره.
سخنان ناهید بیشتر مرا مشتاق شنیدن مطلبی کرده بود که قصد داشت بگوید .در قالب شوخی گفتم:
-هر چه میخواهد دل تنگت بگو.
گفت:
-خدا بیامزه پدرت بهادر خان رو.زمانی که پدر خدا بیامرزه من از دنیا رفت،ملک و املاکش را تقسیم کردیم که چند
هکتار زمین کشاورز ي و مقدار ي هم پول سهم من شد.......
به میان حرفش پریدم و گفتم:
-متوجه منظورت شدم.
یقین داشته باش اگر روز ي کم و کسری بیارم، یعنی درواقع من و تو کم و کسری بیاریم،همانطور
که دلامون یکی یشده،اموالمون هم متعلق به هم دیگه س.
ناهید گفت:
-پول من در مرودشت تو بانکه و هر ماه هم سود ي بهش تعلق میگیره.
تا حالا موردی پیش نیومده که خرجش کنم.بچه هم ندارم که بخوام به فکر آیندهاش باشم.....
به یکباره ساکت شد.جمله ي آخرش دلم را به درد اورد.برا ي آنکه او را از آن حال و هوا بیرون بیارم،گفتم:
-زمینها ي کشاورز ي پدرت در کدام منطقه س؟
گفت:
-در محدوده ي دولت اباد که نزدیک سعادت شهره.زمین های من و مادرم در اجاره ي کریم نصیری که معروفه به
کریم بهروز و توی این مدت هر چی به عنوان اجاره به ما پرداخته،به پولی که داشتم اضافه شده.
ناهید ده دوازده میلیون تومان پول در بانک داشت و زمین کشاورز ي او نیز به همان اندازه ارزشمند بود.من هم کسر ي
نداشتم.
باز هم به یاد همان جمله افتادم که بشر موجود عجیبی است،تا وقتی که به ارزوهایش نرسیده،خوشبختیاش را در رسیدن
به خواسته هایش می داند.اما زمانی که به آنچه خواهانش است میرسد،سعادت را در چیزهایی می بیند که هنوز به آن
نرسیده است و توانایی تصاحبش را ندارد،می پندارد.
ناهید به آنچه که حتی در مخیلهاش نمی گنجید،رسیده بود.
هر دو پول داشتیم، او دوستم داشت حتی کمی بالاتر از دوست
داشتن.
از موقعیت اجتماعی خوبی بر خوردار بودیم .در شیراز،به عنوان پزشکی که در لندن تحصیل کرده است،مشهور بودم و
مورد اعتماد بودم و هر دو دهها امتیاز داشتیم که دیگران حسرت آنها را میخوردند.
اما دل ناهید برا ي بچه لک زده بود.دلش میخواست همه ي ثروتش را بدهد و در عوض بچه دار شود.
اما با توجه به سنّ
و سالی که او داشت،هر دو قبول کرده بودیم که نمیشود دست به خطر بزنیم و خدا ي نکرده، بچه ا ي معلول
به دنیا
آوریم .
در حدود دو ساعت در رستوران فرودگاه بودیم .ساعت چند دقیقه ای از پنج گذشته بود که رستوران را ترك کردیم .
در
حالی که در سالن انتظار قدم می زدیم و در ضمن حواسمان هم به دو چمدان و یک ساکمان بود نگاهم به تلفن عمومی
راه دور افتاد.
نمیدانم چرا تا ان لحظه به فکرمان نرسیده بود که ورودمان را به *** و کارمان در شیراز خبر بدیم .در
حدود دوسه هزار تومن پول ایرانی در کیفم داشتم البته دفترچه حساب در گردشم همراهم بود.
خلاصه با تهیه سکه که
چندان هم راحت نبود با شیراز و با بهادر که می دانستم در ان ساعت در خانه است تماس گرفتم پس از از سلام و
پرسیدن حال یک دیگر خبر ورودمان به تهران و ساعت حرکتمان از فرودگاه خرم اباد به شیراز را به اطلاعش رساندم....
ادامه دارد.....
@ghatrebarani
💚🧚♀●◐○❀
#باغ_مارشال_210
که او را بسیار خوشحال کرد.
بهادر گفت:((قبل از ساعت هشت در فرودگاه شیراز منتظرتون هستم.))
ان قدر سکه
نداشتم که بتوانم بیش از ان گفت گو کنیم .
بار ي پس از اعلام شدن شماره پرواز و سپردن چمدان ها و ساك به مسئول مربوط و گرفتن کارت و تعیین شماره
صندلی به سالن پرواز رفتیم .
خانواده ا ي چهار فرزند قدو نیم قد داشتند و سن و سال پدر و مادر خانواده از من و ناهید
کمتر به نظر می رسید و شیراز ي بودند همسفرمان شدند.
اخرین فرزندشان پسر ي چهار پنج ساله بود که از بس شیطنت
می کرد زن و شوهر را به ستوه اورده بود. ناهید به پسرك شیطان و مادر او که شاید هم سن سال خودش بود نگاهی
انداخت آه کشید و گفت:((کی گفته اگه زن در سن بالا حامله بشه بچه ناقص به دنیا می آره؟
ببین بچه آخراین خانم
ماشاالله از بس سالمه مادرش نمی تونه مهارش کنه
گفتم:عطش من در داشتن بچه کمتر از تو نیست.
خیال میکنی مخالفم و یا اینکه می گم حوصله بچه دار ي ندارم؟
نه
چنین چیزی نیست این خانم بعد از سه تا فرزند برا ي بار چهارم حامله شده که خطرش ده درصده ولی سن و سال تو
برای اولین بار حامله شدن از هشتاد درصد بیشتره.
ناهید گفت:تاخدا نخواد برگ از درخت نمیریزه.
گفتم:علم وعقل رو هم خداوند به بندش عطا کرده و اگر علم پزشکی وپیش ها نبینی پزشکی نبود یقین داشته باش
که نصف بیشتر انسان ها ي کره زمین کر وکور ولال و فلج بودن
با باز شدن در ها ي خروجی و پخش صدا ي گوینده که مارا به سوار شدن به اتوبوس ها ي مخصوص دعوت می کرد گفت
گویمان نیمه کاره ماند.
وقتی داخل هواپیما رفتیم و بر رو ي صندلی های مان نشستیم دستی به شانه ام خورد وقتی رو برگرداندم دیدم یکی از
کارکنان بیمارستان نمار ي است. او پس از سلام و احوالپرسی گفت:خوشحالم اولین نفر ي هستم که
به شما و خانمتون
خوشامد میگم
پس از تشکر ناهید را به او معرفی کردم و او گفت:چند بار خدمتشون رسیدم زمانی که مادرشون بیمار بودن.
ناهید به ذهنش فشار اورد تا شاید یادش بیاید اورا کجا دیده است. به هر حال چون او همکار من بود با خوشرویی با او
سلام واحوال پرسی کرد.
همکارم گفت:در این مدت که شما در بیمارستان نبودین کمبود تون کاملامحسوس بود و بیشتر وریض هاتون روز
شماری می کردن که هر چه زود تر برگردین .
دیدن همکارم و گفت وگو با او درباره بحثی که چند لحظه پیش شروع کرده بود حرف بزنیم .
به هر حال پس از یک
ساعت و چند دقیقه بیشتر به فرودگاه شیراز رسیدیم . بارش باران تازه شروع شده بود و به هوا لطافت خاص داده بود
.ناهید گفت:هیچ جا شیراز خودمون نمیشه.حافظ بی راه نگفته:
شیراز و یا رکنی وان باد خوش نسیم
یع بش مکن که خال هفت کشور است
گفتم:در این مدت اصلا برام شعر نگفتی. مثل این که کلید اندوخته ها ي ذهن تو درباره شعر فقط شیرازه
گفت:به خدا راست میگی
.ازوقتی از این شهر دور بودم مثل این که همه چیزرو از یادم بردم.
در حالی که شانه به شانه همدیگر داخل سالن انتظار شدیم نگاهمان به استقبال
بود که انسوي نرده ها با نگاه در پی مسافرانشان بودند.بهادر و شهدخت برایمان دست تکان دادند.چقدر لذت
داشت،پسرم و عروسم به استقبال کسانی امده بودند که بیش از چهار پنج ماه از ازدواجشان نگذشته بود.ان لذت زمانی
دوچندان میشد که ناهید مادربهادر بود،ولی انچه در ذهن داشتم رویا یی بیش نبود.
من و بهادر یکدیگر را در اغوش گرفتیم و ناهید و شهدخت هم مشتاقانه همدیگر را بوسیدند
.شهدخت که همیشه لبخند
بر لب داشت،به هر دو ي ما گفت: امیدوارم خوش گذشته باشه.بهادر معتقد بود که به پدرش در همه حال خوش میگذرد.
تشریفات گمرکی ساعتی به درازا کشید .
سپس بهادر دو چمدان و یک ساك ما را داخل صندوق عقب اتومبیل گذاشت.او....
ادامه دارد....
@ghatrebarani
💚🧚♀●◐○❀
❤❤:
#باغ_مارشال_212
با اتومبیل من به فرودگاه امده بود و وقتی علت را پرسیدم،گفت اتومبیل خودش خراب است.
بهادر و شهدخت،پیش از هرچیز،جو يای حال ناهید و چگونگی عمل جراحی او شدند.انچه را بر ما گذشته بود،فهرست
وار گفتم.از این که ناهید سلامت خودش را بازیافته بود،خیلی خوشحال شدند. بهادر،مادرم و بقیه اشنایان و خویشاوندان را از ساعت ورود ما به شیراز مطلع کرده و قرار بر این بود که نخست به خانه بهادر برویم .شهدخت میگفت تدارك شام
دیده است.گفتم:ما تو ي هواپیما شام خوردیم،فقط خسته ایم و بهتره به خونه خودمون بریم .
بهادر خیلی اصرار نداشت،ولی،شهدخت به قول معروف،رو ي دنده لج افتاده بود و ا ین تعارف کردن تا رسیدن به خونه بهادر ادامه داشت.سرانجام او را راضی کردم که،اگر راحتی ما را میخواهد ،از اصرار دست بردارد.به هر حال ،بهادر و شهدخت پیاده شدند و من،پس از چهل روزه است. بار دیگر پشت فرمان اتومبیل خودم نشستم و رهسپار خانه خودمان شدیم .
به محض رسیدن به خانه ،تلفنی با مادرم تماس گرفتم.خوشحال بود که درد ناهید درمان داشته و او سلامت خود را بازیافته است.
میگفت دلش برایمان تنگ شده است و کاش ما اول به خانه او رفته بودفتیم .راضی کردنش مشکل بود،اما هر طور بود ،قانعش کردم.
سپس به ترگل و اویشن و جمشید زنگ زدم.همه،بدون استثناء،پس از خوشامد گویی و احوال پرسی،می خواستند از سلامت ناهی و نتیجه عمل جراح ی که رو ي او انجام شده است باخبر شوند که وقتی جواب مرا مثبت میشنیدند،خدا را شکر میکردند.اگرچه ترگل هم مثل بقیه جو يای حال ناهید شد و شکر خدا را به جا اورد که سالم به شیراز برگشته است،جملات و کلماتش هنوز بو ي حسادت میداد.
پس از چندین تلفن من،ناهید هم به مادر و خواهرش و هلاکو و مریم زنگ زد.
انان نیز همانی را پرسیدند که خویشان من پرسیده بودند و میخواستند بدانند که عمل جراحی با توفیق انجام شده است یا نه،
پاسخشان در خوشحالی ناهید نهفته بود.
پس از ان که خویشاونداتمام را از همه چیز مطلع کردیم ،به حمام رفتیم و کمی سبک شدیم .سپس ناهید چای درست کرد و من به سراغ چمدان ها و ساك رفتم. ناهید از داخل اشپز خانه باصدا ي بلند و پی در پی میگفت:دست نزن تا خودم بیام . و من هم اطاعت کردم.
ناهید سوغاتی هایی را که خریده بود ،برا ي هر خانواده به صورت بسته ا ي مرتب کرد و نام هر خانواده را نیز رو ي بسته ها نوشت تا اشتباه نشود. در تقسیم کردن سوغاتی ها متوجه شدیم دختر جمشید که توقعش بیش از بقیه هم بود،فراموش شده است . هردو به فکر چاره افتادیم . ناهید از دامن بسیار شیک و گران قیمتی که زن یکی از خوانین امریکا برایش
اورده بود ،چشم پوشید و معتقد بود نباید کسی دلخور شود و جا ي گله باقی بماند.روز بعد که هنوز یک روز دیگر از مرخصی ام باقی مانده بود،به اولین خانه ا ي که رفتیم،خانه مادرم بود او چنان مرا میبوسید که گویی چهل سال میشود که مرا ندیده است.سپس حال ناهید را پرسید و صورتش را بوسه باران کرد و شکر خدا را به جا اورد که هر دو به سلامت برگشته ایم . سپس سر ي به ترگل سر زدیم و دیدار با اویشن و شوهرش را که سرکار بودند،برا ي بعد از ظهر گذاشتیم .
ناهار را در خانه جمشید خوردیم .همسر جمشید و دخترش از این که انان را فراموش نکرده بودیم و دستمان پر
بود،خوشحال شدند.شلوار ي را که برا ي جمشید انتخاب کرده بودیم،چنان اندازه و برازنده اش بود که گویی به خیاط سفارش داده بود. برا ي استراحت به خانه خودمان برگشتیم . پس از استراحت رهسپار مرودشت شدیم .مادر ناهید هم که از دور ي دخترش بی تاب شده بود ادعا میکرد دلش برا ي هردو ي ما تنگ شده است.زمانی که برایمان چا یی می اورد متوجه شدم دستش را رو ي قلبش گذاشته است.پرسیدم:<<مادر مگه قلبتون ناراحته؟<<
فشار خونش هم بالا بود.از اخر ین بار ي که دیده بودمش لاغر و رنگ پریده تر به نظر میرسید .به ناهید گفتم« صلاح نمیبینی مادرت توی مرو دشت تنها باشه» وبه او پیشنهاد کردم به خانه ي ما بیاید تا روز بعد اورا به بیمارستان ببرم واز قلبش نوار و در صورت لزوم اکو بگیرم. گویا منتظر چنین پیشنهاد ي بود چون خیلی زود وسایل شخصی اش روداخل کیف گذاشت و اماده شد و باهم به شیراز برگشتیم.یکراست به خانه تهمینه رفتیم و تهمینه از دیدن ما خوشحال شد و هم اینکه مادرش با ما بود.....
ادامه دارد...
@ghatrebarani
💚🧚♀●◐○❀
#باغ_مارشال_213
سپس به خانه سودابه رفتیم واز انجا سری به هلاکو و لیلا زدیم و طبق برنامه از پیش کرده بودیم شام را مهمان بهادر بودیم .
مادر ناهید از اینکه نخستین بار دست خالی به خانه ي بهادر میرفت ناراحت بود براي اینکه رضایتش جلب شود و
خیال راحت داشته باشدسر راه دسته گل زیبا با یک جعبه شیرینی خریدیم مادر ناهید گفت«اگر میخواین پیش از این
راضی بشم باید پول گل و شیرینی رو خودم بدم . با اشاره ناهید قبول کردم. وقتی خانه بهادر شدیم حالت چهره شهدخت نشان میداد بی اندازه شاد است واز گل و شیرینی مادر ناهید تشکر کرد .
از انجا به بهرام زنگ زدم . نخستین پرسش او این بود که حال ناهید چطور است.وقتی گفتم چیز مهم نبود وغده را خیلی راحت از مغز او بیرون اوردند و هرگز دچار سردرد نمی شود چنان خوشحال شد که جمیله را صدا زد تا با ناهید سلام و احوالپرسی کند مکالمه تلفنی ناهید وجمیله کم کم از مرز
نیم ساعت میگذشت .به شوخی گفتم از وقتی غده را از سر ناهید در اورد زیادیم حرف میزند . سپس به ناهید اشاره کردم که بقیه حرف هایش را برا ي دفعه بعد بگذارد.
شهدخت دختر ي با سلیقه و به قول معروف اجتماعی بود او به موقع حرفمی زد و به موقع شوخی می کرد . از سوغاتی
هایی که برایش اورده بودیم تشکر کرد و گفت :اصلا تصورش را نمیکردم تو ي لندن به فکر من باشین او خودش دوبار به لندن رفته بود و لزومی نبود از جاها ي دیدنی لندن تعر یف کنیم.
پس از نوشیدن چا ي و رفع خستگی از وضع کار و در امد بهادر جویا شدیم.
راضی نبود و میگفت انچه به عنوان طراحی می داند اینجا کاربرد چندانی ندارد و معتقد بود که اگر کارش به همین منوال
ادامه یابد پیشرفت برایش ناممکن است شهدخت دنباله بحثش را گرفت و گفت چیزهایی که بهادر تو ي دانشگاه یاد گرفته توي شهر چندان مورد استفاده نداره.
بهادر گفت کار ي که الان من تو ي شرکت انجام میدم همون یه که روز اول انجام میدادم .نو اور ي اصلا معنی نداره .
یکی دوتا طرح جدید رو به چند سازمان ارائه دادم متاسفانه قبول نکردن...
از فحوا ي کلام بهادر وشهدخت و نارضا یتی شان حدس زدم وسوسه شدند که ایران رو ترك کنند .بهادر بهادر ان بهادر ي
نبود که روزا ي نخست به ایران امده بود .از مردم طرز برخورد ماموران نیروي انتظامی از اینکه برای پیشرفت کارهاي اداری باید پارتی داشت یا رشوه داد گله داشتیم و گفت هر چیزی رو تو ي دانشگاه کاندا یاد گرفته بودم کم کم دارم فراموش میکنم.
پس از انکه باهم خیلی گفتو گو کرد یم در میان ناباور ي من گفت تصمیم دارم همراه با شهدخت به کانادا برگردم.
چند لحظه به فکر فرو رفتم . نمی توانستم در دفاع از خلاف گفته هایش چیزی بگو یم واگر میگفتم پیشرفت در ایران به مراتب بهتر از کانداست دروغ گفته بودم.
بهادر که مرا انطور نگرانی دید گفت:پدر من شما و بقیه دوست ها و اشناها و همین طور هم همه ي کسانی رو که با ما تحت نسبتی دور دارن دوست دارم و دلم میخواد در کنار شما و اونها باشم اما همه چیزهایی که براي یاد گرفتنشون زحمت کشیدم داره هدر میره و هیجا چی پیشرفتی که انتظاراتم رو براورده کند وجود نداره.
شهدخت گفت: اگه بخواهیم براي همیشه تو این مملکت بمونیم . باید در جا بزنیم و در جا زدن و یکنواخت زندگی کردن هم خستگی روحی به دنبال داره و بعد هم افسردگی میاره .دلیلی نداره بهادر از موقعیتی که داره و می تونه توي کانادا هم کار کنه و هم به تحصیلش ادامه بده . استفاده نکنه
آن دو تصمیم خودشان رو گرفته بودند و مخالفت من هم از روي احساس بود .بهادر و شهئخت هر دو جوان بودند و پر انرژي و آینده نگر و
قصدشان غیر از پیشرفت در تحصیل و کار چیز دیگري نبود ان قدر تجربه داشتم که بدانم هدفشان از مهاجرت خوشگذرانی نیست . زیرا امکان خوشگذرانی را در ایران هم داشتند....
ادامه دارد....
@ghatrebarani
💚🧚♀●◐○❀
#باغ_مارشال_214
از بهادر پرسیدم: در این باره با بهرام مشورت کرده اي؟
گفت:شخصیت بهرام تو این شهر شکل گرفته و براي اون چیزي که هست و اونچه باید باشه ،زیاد نیست . بهرام حتی از
اونی که باید باشه . بیشتر ترقی کرده . ولی من نسبت به تحصیلات و معلوماتم چیزي که باید باشم نیست. حقوقم رو کسی تعیین می کنه که تا ششم ابتدایی درس خونده . چیزي که من در باره ي طراحی و نقشه کشی و ساخت و ساز می دونم . به کارم نمیاد و مهمتر از همه بهرام وانمود می کنه که سرمایه ي اونه که حرف اول رو می زنه ، در صورتی که توي کانادا این طور نیست . هر *** رو به اندازه ي کاري که بلدند قبول دارن
گفتم: من این اجازه رو به خودم نمی دم که جلوي پیشرفت تو رو بگیرم همین که اومدي و از ایران زن گرفتی و خلق و
خوي ایرانی بودنت رو فراموش نکردي ازت راضی ام اما....
می خواستم بگویم . دلم نمی خواهد از تو دور باشم ولی حرفی نزدم . او گفت:
می دونم چی می خواین بگین بابا . ولی اجازه بدین استقلالم رو فداي احساس نکنم
ان شب با اوقات تلخ به خونه برگشتم هرچه سعی کردم منطقی فکر کنم نتونستم از سویی حق را به بهادر می دادم او از
یک نواختی کارش و حتی تفریح و مهمانی هاي شبیه به هم خسته شده بود و دلش می خواست به مدارج عالی دست پیدا
کند که در ایران امکانش نبود و این رو هم قبول داشتم که آنچه را در کانادا یادد گرفته بود.نمی توانست در ایران به طور شایسته مورد استفاده قرار دهد . از سویی هم اگر می رفت .دلم برایش خیلی تنگ می شد . در مورد مهاجرت بهادر و شهدخت با ناهید خیلی حرف زدیم . او هم معتقد بود که نباید مانع پیشرفت بهادر شویم و باید راضی باشیم جایی زندگی کنند که موجبات رضایت خاطرشان را فراهم می آورد و به انها خوش می گذرد.
موضوع مهاجرت بهادر و تصمیمی که او و همسرش گرفته بودند خیلی جدي بود . چون بهادر اجازه ي اقامت (گرین کارت) داشت . سفري کوتاه به تهران کرد و براي گرفتن ویزاي شهدخت به هیچ مشکلی بر نخورد از تاریخ ابان 72 دو ماه فرصت داشتند . خودشان را آماده ي سفر به کانادا کنند. کم کم خودم رو مجاب کردم که باید واقعیت رو بپزیرم بهادر اتومبیلش را فروخت و با پساندازي که شهدخت داشت . از لحاظ مالی کم ك سري نداشتند . در حالی که فکر و ذهنم مشغول این بود که چرا باید بار دسیگر از پسرم دور بمانم ناهید غصه می خورد که چرا فرزندي نداشت که جاي خالی بهادر را پر کند.
هفته اي
یکی دو بار خانه ي من یا جمشید و یا خانه ي مادرم دور هم جمع می شدیم. بیشتر جوانان از جمله پسربهرام و جمشید و پسر ترگل و حتی دخترا اه حسرت می کشیدند و بهادر و شهدخت را خوشبخت ترین زن و مردي می دانستند که به کانادا می روند. مادرم ناراحت بود . او با سادگی هر چه بیشتر می گفت: یعنی یک لقمه نون تو این مملکت گیر نمیاد که می خوان خودشونو اواره کنن؟ و به بهادر می گفت:
پسرم دیدي فرنگ چه به روز بابات آورد؟
مادرم به هر نهو ممکن سعی می کرد بهادر را از سفري که در پیش دارد و مدتش معلوم نبود منصرف کند.
پدر و مادر شهدخت از این تصمیمی خیلی راضی بودند. با آن که دور بودن از دخترشان برایشان مشکل بود پیشرفت او را در تحصیل و موقعیت اجتماعی به دوري و مفارقت ترجیح می دادند.
شبی که بهادر و شهدخت به خانه ي ما آمدند و بلیت هواپیما را به من نشان دادند ،اگرچه سعی داشتم واکنش ناراحت
کننده اي نشان ندهم و وانمود کنم که خوشحالم . برایم امکان نداشت . بهادر خیلی زود به حالت آشفته ي درونم پی برد
. او چند لحظه اي به من خیره شد و سپس گفت: پدر زندگی پر فراز و نشیب تو با بقیه ي آدمایی که می شناسم . خیلی تفاوت داره . تو منو دوست داري من هم متقابلا دوستت دارم اگر می دونی دوري از من زندگی رو برات مشکل می کنه ، من از رفتن منصرف می شم و خودم رو با اونچه هست وفق می دم گفتم: پسرم من خوشبختی تو و شهدخت رو می خوام اگر شما به این نتیجه رسیدین که در کانادا خوشبخت تر می شین و آیندتون تامین می شه و ادامه ي تحصیل علم و دانش و جهان بینی شما رو زیاد می کنه و با دست پر به ایران بر می گردین هرگز راضی نمی شم به خاطر احساسات دست و پا ي شما رو ببندم و مانع بشم به هدفتون نرسین....
ادامه دارد..
@ghatrebarani
💚🧚♀●◐○❀
#باغ_مارشال_215
شهدخت گفت:بودن ما در کانادا . باعث می شه دست کم سالی یا دوسالی یک بار شما هم به اونجا سفر کنین و ناهید جون کانادا رو از نزدیک ببینه
همان گونه که گفتم هدف بهادر و شهدخت خوشگزرانی نبود ان دو جوان بودند و پر انرژي و قصد داشتند ادامه ي تحصیل دهند. و بهادر به کاري مشغول شود که به رشته ي تحصیلی اش مربوط باشد . . وقتی دربازه ي این موضوع عمیق تر فکر می کردم . به بهادر حق می دادم که برایش ناگوا ر بود که بپزیرد بهرام و امثال او که دانش و تحصیلات عالی نداشتند . در جامعه جایگاهی بالاتر از او داشته باشند . بهادر می گفت طرحی به اداره ي مسکن و شهر سازي ارائه داده ام . طرحی که تمامی ان بر اساس اصول شهر سازي و فرمول هاي ریاضی و هندسی نوشته شده بود اما متاسفانه به تصویب فردي باید می رسید که به اندازه ي یک پنجم من به آن کار
آشنایی نداشت . بهادر معتقد بود در گشوري که جایگاه افراد به تحصیلات و کارایی آنها هیچ ربطی ندارد .و بیشتر روابط حاکم است تا ضوابط امکان پیشرفت نیست شهدخت هم بعضی مسائل را که به موقعیت و وضعیت زنان در جامعه موبوط می شد مطرح کرد که هیچ *** نتوانست پاسخی درست و قانع کننده به او بدهد.
به هر حال شبی که قرار بود فردایش بهادر و شهدخت براي مدتی نامعلوم راهی کانادا شوند . پدر شهدخت مهمانی مفصلی برپا کرد که از نظر تشریفات از جشن عروسی او چیزي کم نداشت . هلاکو و لیلا و مریم حتی جهانگیر که کمتر فرصت پیدا می کرد به مهمانی برود ، با همسرش و دختره ا و پسرهایشان دعوت شده بودند و بهرام و جمیله هم که جاي خود داشتند و ترگل و آویشن خودشان را میزبان می پنداشتند . اما هیچ *** از درون من خبر نداشت . شبی را به خاطر آوردم که فردایش من و سیما و خانواده اش رهسپار لندن بودیم و چه آرزو ها و امیدهایی در خیالمان می پروراندیم . سیما می گفت پس از پنج شش سال با عالی ترین درجه ي پزشکی به ایران بر می گردیم . و هردو بر این تصور بودیم که خوشبخت ترین زن و مرد روي کره ي زمین هستیم.
دلم شور می زد.شهدخت هم مانند سیما زیبا بود .این فکر ذهنم را مشغول کرده بود که نکند فرهنگ کانادا میان او پسرم جدایی بیندازد مبادا عشق هنرمند شدن علاقه ي شهدخت به بهادر را خدشه دار کند .به قول معروف ادم مار گزیده اي بودم که ازریسمان سیاه و سفید می ترسیدم.
دلم می خواست در آن لحظه اتفاقی می افتاد که بهادر وشهدخت از تصمیمی که با رضا و رغبت و براي همیشه منصرف می شدند . اما خواسته ام هرگز براورده نشد.
آن شب ناهید خیلی خوشحال بود . در این مدت را هرگز چنین شاد و سر حال ندیده بودم . بگو بخندش از همیشه بیشتر بود . گاهی سر به سر آویشن می گذاشت و زمانی با دختر جمشید شوخی می کرد . هرچه به ذهنم فشار اوردم دلیل ان همه شادي او را نیافتم.
همانگونه که گفتم . مادر ناهید . از ان روزي که به دیدنش رفته بودیم به خانه ي ما آمده بود . کمی ناراحتی قلبی داشت ان شب او هم در جشن خداحافظی بهادر و. شهدخت شرکت کرد . مادرم با او و چند پیر زن دیگر در اتاقی دور از هیاهو جوانان به گفت و گو مشغول بودند مادرم که از غرب یا به قول خودش فرنگ، از این که بهادر از جمع قوم و خویش دور می شد راضی نبود. اما پدر و مادر شهدخت از خوشحالی در پوست خود نمی گنجیدند انان بر این باور بودند که از این پس راه کانادا به رویشان باز است و با وضعیت اقامت بهادر مشکلی براي گرفتن ویزا ندارند. در میان شب های به یاد ماندنی زندگی ام ان شب هم از ان شب های فراموش نشدنی بود. نخست قرار بود بهادر و شهدخت را با
چند اتومبیل بدرقه کنیم ولی در اخرین لحظه ها برنامه عوض شد. من نمی توانستم بیمارستان و مطب را با ان همه بیمار رها کنم و جمشید و بقیه هم که گرفتار کار بودند. بهادر و شهدخت هم راضی نبودند ما زحمت ان همه راه را بر خود هموار کنیم . سر انجام به این نتیجه رسیدیم که همگی ان دو را فقط تا فرودگاه شیراز بدرقه کنیم .
شب که پس از بدرقه بهادر و شهدخت به خانه برگشتیم هر چه سعی کردم ناراحتی و دلتنگی ام را از ناهید پنهان سازم موفق نشدم. او هم از فرصت استفاده کرد و گفت:...
ادامه دارد..
@ghatrebarani
💚🧚♀●◐○❀
#باغ_مارشال_216
اغلب کسانی که تنها یک فرزند دارند به چنین حالی دچار می شوند و معتقد بود که اگر فرزند دیگر ي داشتیم جاي بهادر را پر می کردو هیچ جا ي نگرانی نبود.
منظورش را کاملا متوجه شدم. او ارزو داشت باردار شود ولی از نظر من ناممکن بود. آن شب اب پاکی را رو ي دستش
ریختم و گفتم یکی دوماه پیش از ان که با او ازدواج کنم خودم را عمیق کرده ام و راه برگشتی نیز وجود ندارد.
اعتراف من گویی برایش خبري ناخوشایند بود . اخم هایش در هم رفت و در حالی که نگاه از من برنمیداشت
گفت:((مادر شدن لیاقت می خواد . شاید خداوند لیاقت مادر شدن رو به من نداده.)) و همچنان که مرتب آه می کشید اشک در چشمانش جمع شد و کم کم بغضش ترکید و با صدا ي بلند و هق هق کنان گریه کرد. با دیدم وضع ناهید بهادر را فراموش کردم و تا پاسی از شب او را دلدار ي دادم.
روز بعد ساعت دو بعد از ظهر بیشتر کسانی که شب در مهمانی خانه پدر شهدخت شرکت ذاشتند براي بدرقه به فرودگاه امده بودند و هر *** هم بسته ا ي در دست داشت که از پسته و اجیل بو د تا شیرینی و صنایع دستی. بهادر و شهدخت از ان همه ابراز محبت تشکر کردند ولی قبول کردن و بردن ان همه به قول شیراز ي هاگشاده راهی با ان حجم به کانادا مشکل بود وقتی بسته ها ي پسته و جعبه های شیرینی و قاب ها ي خاتم کار ي شده را در گوشه ای پیچیدیم مقدارش ان قدر زیادی بود که برا ي جا دادنشان سه چهار چمدان هم کم می امد.سرانجام شهدخت از میان انها به اندازه
یک ساك متوسط جدا کرد و بقیه را با تشکر فراوان به صاحبانشان برگرداند که تا حدود ي هم اسباب گله و دلخور ي شد. اخرین لحظه که من و بهادر یکدیگر را در اغوش گرفت می برا ي من دقایقه خوبی نبود و با نخستین بار که در هتل (( یک زنگ من کورت)) شهر اتاوا او را اغوش گرفتم از زمین تا اسمان تفاوت داشت.
زمانی که من و بهادر یکدیگر را میبوسیدیم و اشکمان سراز ری شده بود بیشتر حاضران نمیتوانستند جلو ي گریه خود را بگیرند و حتی پد و مادر شهدخت هم که از مهاجرت دختر و دامادشان بی اندازه خوشحال
بودند اشک میر یختند.
بار ي بهادر و شهدخت خودشان را به سخت ی از لابه لا ي دستان عمه و عمو و مادر و سایر خویشان رهانیدند و به سالن
پرواز رفتند تا به تهران بروند و ساعت ده همان شب راهی کانادا شوند.
ان روز بعد از ظهر مادر ناهید را در خانه تنها گذاشته بودیم از این رو ناهید دچار دلشوره شده بود. پس از بدرقه بهادر حتی حال و حوصله خدافظی با اقوام و اشنای این را که برا ي بدرقه امده بودند نداشتم. ناهید به اصرار مادرم را سوار اتومبیل من کرد و به این بهانه که مادرش همزبانی ندارد او را به خانه خودمان بردیم .هر دو مادر خیلی راغب بودند با هم باشند . من ناهید هم با بودن انان در خانه هر چند که گاهی نق میزدند احساس تنهایی نمی کردیم . دو روز بعد بهادر از اتاوا زنگ زد و به من اطمینان داد که برا ي اقامت و کار هیچ مشکلی ندارند . به جز ان که به او سفارش کنم مواظب خودش باشد حرف دیگر ي نداشتیم .
دریچه میترال قلب مادر ناهید تنگ شده بود و حال او روز به روز بدتر می شد تا جایی که به ناگزیر در بیمارستان بستر ي کریدم. سن و سالش طور ي بود که هم من و هم متخصصان قلب و بی هوش ی صلاح نمی دیدین که قلبش مورد عمل جراحی قرار گیرد و به قول بهرام صرف نمیکرد.
فکر و ذکر ناهید هم شده بود بیمار ي مادرش به طور ي که ثل گذشته حوصله پخت و پز نداشت و بیشتر وقتش را یا در
بیمارستان می گذراند و یا به وسیله تلفن با دو خواهرش و یا با هلاك ولیلا و مریم درباره مادرش حرف می زد.من هم صبح ها به بیمارستان می رفتم و از ساعت چهار تا نه شب نیز در مطب بودم و شب که خسته بر می گشتم با چهره درهم ناهید رو به رو م ی شدم که از بستر ي شئن مادرش در بیمارستان ناراحت و شاکی بود.
در حدود یک ماه از عزام بهادر به کانادا گذشته بود و ما هفته اي یکی دو بار تلفنی با هم حرف می زدیم.اخر ین خبر ي
که از او داشتم این بودکه در شرکتی که پیشتر کار می کرد مشغول شده بود. شهدخت هم چون مشکل زبان انگلیسی
نداشت در همان شرکت استخدام شده بود.بهادر می گفت تا چند ماه دیگر کاملا جا می افتند و در فکر اجاره کردن خانه ای هستند که حقوقشان پاسخگو ي اجاره ان باشد.
خانه ای که براي بهادر خریده بودم اجاره دادم و قرار شد مبلغ کرایه را که کم هم نبود هر چند ماه یک بار برایش بفرستم...
ادامه دارد....
@ghatrebarani
💚🧚♀●◐○❀
607 عضو
این بخش در حال طراحی می باشد