606 عضو
#لیمو. #قسمت17
حیاهم قی کرده بود و بیتوجه به جمعیت داشت خانزاده رو درسته قورت
میداد...
پریوش ایشی زمزمه کرد و ادامه داد: توی گلوش گیر کنه بلکه خفه کنه این
شهری پر ادعا متعجب گفتم دل پری ازش داریها ...
ته قبلمه رو خالی کرد توی سینی بزرگ و همه به دورش نشستیم... با دست میخوردیم و اینجا برعکس خونه دایی چقدر اشتهام باز شده بود. تا نیمه شب مشغول بودیم و خانزاده زیاد نمیموند به هر بهانه ای بیرون میزد... آقا به احترامشون مونده بود.... صبح زود برای شکار به بیشه رفته بودن بیشه ای که خانزاده تبدیلش کرده بود به جنگل از بس درخت کاشته بود... نفس آسوده ای کشیدم زیر سایه درخت نشستم که صدای التماسی زنی به گوشم رسید همون دختر بود و خانزاده که بی توجه بهش به راهش ادامه میداد.... دختره خودشو به خانزاده رسوند و سد راهش شد: این کارا یعنی چی؟ بابام گفته و تو باید انجام بدی
خانزاده پوزخندی زد مگه میدون ترباره که بابات مزد میخواد؟؟همین رابطه نصف ونیمه هم اگه ببینم بخواد به گند کشیده بشه رو تمومش میکنم ما وقتی اومدیم خونه شما خبری از معامله نبود از کجاتون در آوردین این چرت و پرتهارو؟؟ یعنی چی که برادر بزرگم باید خواهرتو عقدش کنه وگرنه عقد ما
که
ومن
باطل میشه؟... دختر خودشو از خانزاده آویزون کرد و گونشو بوسید قربونت برم من نمیگم بابام میگه گلهیر از همون بچگی دل به آروان بسته و به همین دلیل بابام اجازه بده من زودتر از خواهر بزرگم عقد کنم الان هم میگن تا قضیه گلهیر واروان راست و ریست نشه من نمیتونم بیام اینجا. خانزاده به زور دختره رو از خودش جدا کرد اینجا پر از خدمه است نمیخوام شاهد هر چیزی باشن ولی حتی اگه کار به جدایی بکشه هم نمیذارم برادرم هم قراردادی خودشو بدبخت کنه... دختره تلخ شد من روز اول بهت گفته بودم و پذیرفتی حالا چرا شونه خالی میکنی؟؟... خانزاده خندشو رها کرد تو به خواسته ات رسیدی و میتونی بری از این مملکت اما قرار نیست برادرم هم محض خوبی و خیرخواهی شما توی چاه بی ته بیفته بهتره کنار خانواده ات بمونی تا وقتی که عزم رفتن کنید توی دست و پای من هم نچرخ چون حوصله حکایت عاشقی رو ندارم بعد
جدایی
📜 #سرگذشت❄️ #برشی_از_یک_زندگی🩷
#لیمو. #قسمت18
دختره سیاهی چشماشو دوری داد و گفت من که هزار بار بهت گفتم اینجا موندنی نیستم و قرار رفتن دارم همون قبل عقد هم بهت گفتم و قبول کردی خانزاده زیر خنده زد: بله بله از طرف خان بزرگ پا پیش گذاشتم و دیگه راه
برگشتی نبود تو هم بدت نمیومد عقد من بشی به هر حال به اهدافت میرسیدی راستی گلاره من از قرار مدارت اون ور آب خبر دارم اگه هم میبینی سکوت
کردم فقط برای آبروی خان بزرگه، چون خان روی آبروش خیلی حساسه و البته صبور نیست مثل من و ممکنه ادمهایی اونور داشته باشه که بخاطر چندرغاز دست به کارهایی بزنن که نشه جمعش کرد پس بهتره خودت جوابگوی خانواده ات باشی و اینجای ماجرا توپ توی زمین من نندازی آخه خسته بازی ام و نفسم از این همه بدو بدو گرفته،میدونی که چی
میگم؟؟... خانزاده نیشخندش وسیعتر شد و دختری رو که تازه فهمیدم اسمش گلاره هست رو تنها گذاشت.... پریوش از این دختر متنفر بود و عاشق خانزاده دلش میخواست خار به قلبش بره اما به پای خانزاده نه......
گلاره عصبی دور خودش چرخی زد و رفت سمت ساختمون... اصلا معلوم نبود چی به چیه شنیده بودم یه دختر بگیرن و یه دختر بدن اما دو دختر رو به دو برادر بدن واقعا نوبر بود از همه بدتر اینکه دختره خودش دل ببنده شهری ها هم عجیب غریب بودن آخه توی ده دختر چه میدونه شوهر چیه تا موقع عقد عقد هم بشه باز خانواده راه به راه پسره رو راه نمیدن مگه اینکه مادره دزدکی اجازه دبدن بده به دخترش ولی اینا چه حیا روقی کرده بودن دختر کوچیکه خودش عشق و عاشقی داشته فرنگ و حالا چه زبونی داشته اما خانزاده هم شست انداختش رو بند به مطبخ که رسیدم پریوش توی عالم خودش بود که دستشو با چاقو برید. شروع کرد مکیدم انگشتش و نفرین مردن گلاره
باخنده دستمال تمیزی دستش داد و گفتم چیکار مردم داری؟؟ دستمال رو دور انگشتش پیچید و گفت والا ما آبمون جدا نونمون جدا این که میخشون به ما گیر کرده ولکن هم نیستن...
مردمن
روی تخت آهنی گوشه مطبخش نشستم که :گفت این دختره باز به پروپاچه خانزاده میچرخه اگه قدرت داشتم همین حالا از اینجا میزدم بیرون و جفت پاهاشو قلم میکردم..... زرین وارد مطبخ شد و گفت حالا که قدرت نداری اون زبونتو بگیر که سرتوبه باد نده پریوش رو با صد من عسل نمیشد خورد از
بس که زهر بود...
📜 #سرگذشت❄️ #برشی_از_یک_زندگی🩷
#لیمو. #قسمت19
پریوش بیرون زد وزرین ظرفهارو توی طشت رها :کرد میترسم آخرش خریت کنه بلایی سر خودش بیاره...
ظرفها رو میشستم که زرین سفارش غذا رو کرد و بیرون زد فقط برنج بار بودیم و آقايون وعده شکار داده بودن...
گذاشته
نمیدونستم چرا پریوش اینها خانزاده رو دوست داره که حتی زرین هم از این مهر هراسونه
دم ظهر بود که همه برگشتن... شکار رو خودشون به سیخ کرده بودن وروی اتش نمک زده بودن
سفره توی ایوون پهن شد و همه بدو بدو داشتن که مبادا کم و کسری پیش
بیاد...
ما میشستیم و کارها تمامی نداشت.... عصر شده بود که خانزاده با اسب وارد باغ شد سبد میوه روی سرم بود و با دیدنم :گفت پیشونیت خوب شده که حمالش کردی؟؟؟ نفهمیدم
حرفهاشو و گنگ نگاهش کردم که از اسب پایین پرید سبد میون رو
پرت کرد که همه سیبها توی حوض ریختن... خم شد یه دونه رو شست وگازی زد بهش خان بزرگ بهترین کارش همین بود که باغ رو دست من داد تا نهالستانش کنم.... خندید و رفت...... از پشت نگاهش میکردم واروم گفتم: عقل به سرنش نیست گمون کنم. گوشم سوخت و پریوش بود که با تشر گقت نبینم به خانزاده از گل نازکتر
بگی....
با پا به زمین کوبیدن همه سیبهامو ریخت توی حوض چطور جمعش کنم؟؟ گوشمو رها کرد و با تکه چوبی سیبهارو از اب گرفت بد کرده خواسته کمکی کرده باشه؟... دستمو توی آب زدم حالا چرا اینهمه طرفشو میگیری؟ سیبی رو گرفت به بازی بعد نه بچه دلم به شکم بالا اومدم گرم شد، اون بچه ها به نه ماه نمیکشیدن و مرده دنیا میومدن اما این یکی نه ماه رو تموم کرده بود و خوشحال قابله رو خبر کردم ولی بچه ام مرده به دنیا اومد و گفتن بند نافش به گلوش ،پیچید من هم از همه جا بیخبر و دیونه شده بودم...شوهرم
از خدا خواسته زن گرفت و بیرونم کرد. اونموقع ها دنبال دایه بودن برا خانزاده ولی از رعیت دایه نمیگرفتن از شهر آورده بودن .... با التماس زرین راهم داد و به دور از چشم همه خانزاده رو شیر میدادم... زرین هر بار تنبیهم میکرد اما من دل خوش همون چند لحظه پر استرس بودم
📜 #سرگذشت❄️ #برشی_از_یک_زندگی🩷
#لیمو. #قسمت20
دایه ش شهری بود و فضول همه ش سرش توی کار این و اون بود و دنبال
حرف من هم از خدا خواسته میذاشتمش روی پاهام ومثل بچه خودم بزرگش کردم حالا از خدا میخوام از عمر من بگیره بده به عمر خانزاده خان بچمو مجبور کرد این مار هفت خط رو عقدش کنه وگرنه خانزاده با تین دل پاکش رو چه به نیش این مار هفت متری پریوش جوری حرف میزد که سنگ هم آب میشد چه برسه به دل من... سبد رو برداشتم و ازش دور شدم توی فکر بود و نخواستم با بودنم مزاحمش بشم...
عصری مهمانها عزم رفتن کردن و خدمه با تعجب نگاه میکردن چون همه میگفتن این خانواده هر وقت میومدن یکی دو هفته رو جا خوش میکردن اما اینبار از راه نرسیده بلند شدن.....
خانزاده حتی برای خداحافظی هم از اتاقش بیرون نزد در دروازه که بسته شد خان عصاشو زمین کوبید و به دفتر کارش رفت...یه اتاق تکی بود سمت دیگه حیاط و بهش میگفتن دفتر کار خان زرین لبشو گاز گرفت و پشت دست خودش زد: خدا خودش به دادمون
برسه...
هیچی نفهمیدم از حرفش که خبر رسید خانزاده واقا همزمان پیش خان رفتن و خانم بزرگ هم پشت سرشون....
پریوش پوست لبشو با دندونش میکند و اصلا متوجه زخم شدنش نمیشد... زرین سینی چای رو بلند کرد که یکی از نگهبانها گفت: زرین نرو که اوضاع قمر در عقربه معلوم نیست خان از چی
ناراحته که خانم بزرگ هم با ترس پشت سر پسراش به دفتر رفت... زرین دو دل بود که سینی رو ازش گرفتم من میبرم..... دلش رضا به رفتن من نبود اما وقت چای خان بود و اگه نمیرسید بهش بی شک همه ما تنبیه میشدیم....
اروم به در زدم که خانمبزرگ در رو باز کرد صورتش سرخ بود و کنار رفت...سینی رو روی میز نذاشته خان زیرش زد که استکانها هر تکه ای ش سمتی پرت شد و سینی توی هوا سه دور خورد واگه اقا توی هوا نمیگرفت معلوم نبود توی صورت کی از حرکت وایمیساد.... خواستم بیرون بزنم که خانم بزرگ :گفت کجا؟ جمعشون کن... خم شدم و تند تند شروع کردم جمع کردن تکه های شکسته با دست.... خان با مشت روی میز زد یعنی چی که گلاره تک و تنها بره و تو اینجا
بمونی ؟؟...
خانزاده دست به سینه :گفت چون نمیخواد اینجا زندگی کنه و برنامه هاش برای اونوره بهتون گفتم ما به هم نمیخونیم اما ملاک شما موقعیت پدرش
بود...
📜 #سرگذشت❄️ #برشی_از_یک_زندگی🩷
#لیمو. #قسمت21
الان هم که به وسیله سرهنگ تونستین به خیلی از اهدافتون برسید دیگه مشکلتون چیه؟؟ سرهنگ و خانوادهش از قبل در جریان تصمیمات دخترشون بودن فقط به شما نگفتن انتظار که ندارین من بلند شدم برا دل خانم دل بکنم از زندگیم؟؟...
سرهنگ چنان دادی زد که از ترس دو متر بالا پریدم و نفهمیدم چطور تکه استکان توی دستم فرو رفت...
اشک پر چشمان جمع شد و تکههای قوری زیر میز خان بودن آقا با دیدن دستم خم شد و گفت مگه زده به سرت با دست هم مگه میشه اینا رو جمع کرد؟ این خونه پر از جارو وعقل به سر تو نیست
خان با دیدن آقا که دست منو نگاه میکرد از جا پرید از کی تا حالا درمون خدمه هم با توئه؟ میخوای خان این آبادی بشی و با این رفتارت دودمانتو به
باد میدی...
دستمو از بین دستای آقا بیرون کشیدم یاد دایی افتادم که همیشه به خاطر حمایت از مناز، زندایی حرف میشنید. سینی رو روی سرم گذاشتم و بیرون زدم... زرین پشت در بود و فوری سینی رو از دستم گرفت بدو خودتو برسون به پریوش بدو که حون زیادی از دستت اومده و ممکنه بیحالت کنه.... باهم به مطبخ رسیدیم دستمالی از زیر تخت بیرون کشیدم و بعد شستن
دستم دورش پیچیدم پریوش میخواست ضدعفونی کنه و با خنده گفتم نمیخواد خودش خوب میشه.... جارو رو برداشتم که زرین از دستم گرفت و خودش رفت... پریوش مرغ به سیخ زده بود و جگرش رو لای نون پیچید بیا بخور از حال میری دخترجان...
با خنده لقمه رو گرفتم که از کار معافم کرد و اجازه داد بیرون بزنم...
نوه های خان توی اتاقشون بودن و مثل همیشه در حال دعوا.... با دیدنم متعجب :گفتن سرتو ما شکوندیم دستت کار کی بود؟؟... شروع کردم جمع و جور کردن اتاق این یکی رو کار خودم بود بی احتیاطی
کردم. با دیدن کتاب قصه یکی رو برداشتم بچه ها میدونید اولین باریه که کتاب دستم میگیرم؟؟؟ کتاب رو بو کشیدم چه بوی خوبی میداد..... نوحا رو به روم
نشست اولین بارته و دایی گفته میخوای به ما کمک کنی بهتر درس
بخونیم؟؟؟..... روشنا زیر خنده زد تو هم که از ما بدتری... شروع کردم خوندن کتاب به پایان که رسیدم هر دوشون سر گذاشته بودن روی زانوهام.....
📜 #سرگذشت❄️ #برشی_از_یک_زندگی🩷
#لیمو. #قسمت22
با صدای نگهبان بیرون زدم که :گفت: از اقوامتون اومدن سراغتون رو میگیرن...میدونستم اجازه ورود نمیدین و به خیال اینکه دایی لهراسب اومده دیدنم دمپایی هامو لنگه پوشیدم و دویدم
نگهبان با دیدنم دروازه رو باز کرد و من با دیدن زندایی ماهی وزندایی فخری جا خوردم... زندایی فخری فوری تکیه از درخت گرفت و گفت: دختره چشم سفید هر کی پاش به باغ عیونی باز شده تا هفت جد و
آبادش رو خوشبخت
کرده اونوقت تو چپیدی اون تو و هیچ خبری ازت نیست؟؟...
زندایی م فخری شیطان بزرگ بود اینو همیشه زندایی ماهی با تموم بدجنس بودنش میگفت و تنها حرف راستش هم همین بود... شونه هامو تکون داد که خودمو از بین دستای پر قدرتش بیرون کشیدم از کجا بیارم؟... زندایی ماهی پشت
دست خودش زد از همون جایی که بقیه میارن مگه نمیبینی چه ریخت و پاشی دارن کمی هم تو از کیسه شون بردار و بده به ما تا بزنیم به یه گوشه از بدبختیامون که تمومی نداره زندایی ها گدا صفت ،بودن هر چقدر هم که داییها کار میکردن و میریختن جلوشون انگار هم کور بودن هم ،کر اونقدر که این دو زن حرص مال دنیا رو میزدن خود خان و خانوادش نمیزدن....
برای خودشون بریدن و دوختن و در نهایت :گفتن فردا میایم وای به حالت دست خالی بیای... رفتن و من موندم و کاری که ازم خواسته بودن.... نه سکینه با تموم زبون دار بودنش اما حلال بود اهل مال مردم خوری نبود و چشمش فقط به دست خودش بود درسته کمتر از همه داشت اما با آبرو بود همه هم میدونستن نون خونه ش پاکه...
درمونده به باغ برگستم و یه گوشه نشستم.... هوا تاریک میشد و من از کجا بیارم؟ هم پول میخواستن و هم دبه روغن و گونی برنج پوست کنده حتی
مرغ و گوشت هم میخواستن و دست گذاشته بودن روی همه چیز و این دست من خارج بود چون میدونستم یک بار و دو بار نیست و اگه باهاشون راه بیام بعدها این باغ هم میخوان... به مطبخ برگشتم که همه بیصدا نشسته بودن هیچ کدوم از اهل خونه میلی به غذا نداشت....
سینی رو پر کردم و برای بچه ها به اتاقشون بردم. خانزاده نشسته بود کنارشون و با دیدنم گفت: دستت چطوره؟؟...
سر پایین انداختم :و گفتم خوبم بی احتیاطی از خودم بود ببخشید. سینی رو از دستم گرفت برای من و آقا هم بیار همینجا خان رو دل کرده مارو چرا شکم خالی گذاشتین؟.....
📜 #سرگذشت❄️ #برشی_از_یک_زندگی🩷
#لیمو. #قسمت23
بی چون و چرا دویدم و با نفس نفس همه رو به زرین گفتم که پریوش خوشی دمید زیر پوستش یه سینی پر پیمونه روی سرش گذاشت و..رفت غذاهارو نگاهی انداختم که زرین :گفت اینا اضافن بمونن خراب میشن بفرستین برا خانواده هاتون یه کیسه برداشتم از همه چی ریختم توی کیسه چون میدونستم توی مجمع بذارم دیگه پس نمیفرستن
به آسمون نگاه کردم و پا تند کردم طرف .ده.... با دیدن خونمون کیسه رو زمین گذاشتم و دست روی زانوهام گذاشتم.... در حیاط رو باز کردم صدای
داد و فریاد زندایی پیچیده بود توی خونه و داشت فوش میداد به دخترش باورم نمیشد این زندایی باشه که بچهها و خصوصا دخترش رو لای پر قو نگه میداشت.
خودمو به دروازه رسوندم پشتش بهم ..بود. دروازه دودک زده
بود وسیاه ظرفهای کثیف تلنبار شده بود روی هم و گربهها لای ظرفها زاییده بودن وسروصداشون میومد....هینی کشیدم که زندایی ملاقه رو سمتم پرت
کرد پدر سگ چرا مثل جن ظاهر میشی؟؟...
با دیدن کیسه فوری هجوم آورد و از دستم گرفت... مجمع کثیفی که موهای
گربه ها بهش چسبیده بود رو از زیر ظرفها کشید و دو بار به زمین کوبید کیسه رو خالی کرد و با دیدن غذاها :گفت خاک عالم به سر تو ننه مرده از اون همه دار و ندار اون خان بی همه چیز فقط این استخونا رو آوردی؟؟؟... سینی پر غذا بود و استخون بهشون نبود اصلا... پس سرم زد و هولم داد بیرون بیا برو گم شوننه ات میدونست پدر سوخته ای هستی و خودش رهات کرد انداختت به جون من بی صاحب....خم شدم
کیسه رو بردارم که فوری از دستم :کشید نکنه کیسه هم میخوای؟؟... گیسامو گرفت و تا دم در کشون کشون بردم و پرتم کرد توی کوچه زبونتو میبرم اگه به گوش فخری برسه از این غذاها از فردا سه شیفت دم درواز عیونی ،ام کیسه هارو پر میکنی میدی ،دستم ببین قالی نو و بالشت لحاف چی داره از دروازه نشد از پشت باغ بنداز برام
در رو بست و رفت... دستم زخم بود وجوشش حون رو دیدم...کف دستمو از سنگ ریزه پاک کردم و بلند شدم... باید خودمو به باغ میرسوندم چون از نیم ساعت دیگه منع رفت وآمد بود...
📜 #سرگذشت❄️ #برشی_از_یک_زندگی🩷
#لیمو. #قسمت24
نگهبان داشت دروازه رو میبست با دیدنم :گفت کجا موندی دخترجان؟ بدو زود باش.... با دو خودمو به مطبخ رسوندم همه خواب بودن جز زری که
داشت برای فردا برنامه میریخت... قلم دفتری دستش بود و با دیدنم گفت: اضاف غذا حيفه بمونه خراب میشه برا همین به نگهبانا وخدمه میگیم
ببرن برا خانواده هاشون اما برای تو فرق داره تو نبر، بچه بودم سر از اینجا درآوردم و تا به این سن شبانه روز اینجا خدمت کردم برا همین از بیرون و ده
بیخبرم اما ننه آسیه حرفهای خوبی از زنداییهات نمیزد پس بهتره فراموششون کنی و خودتو به خاطرشون به خطر نندازی اونا مثل دره میمونن هر چی بریزی داخلش پر نمیشن و سیری ناپذیرن. سرمو پایین انداختم که برگهای از دفتر جدا کرد و به دیوار زد بریم بخوابیم که فردا کلی کار داریم...... هنوز هوا روشن نشده بود که سروصدا بلند شد... سرهنگ برگشته بود با توپ
پر
پریوش ناخوناشو میجوید و تموم نگرانیش از بابت خانزاده بود که مبادا زن
از خدا بیخبرش بخواد از این مرز وبوم ببره و اواره غربتش کنه... زری صبحانه رو اماده کرده بود و همه توی ایوون نشسته بودن... سرهنگ اومده بود تا خانزاده همراه دخترش به فرنگ بره اما خانزاده حرفش یکی بود و پای رفتن نداشت زن. سرهنگ از قیافه ش میخورد با سیاست باشه و گفت آقا نیکراد
شما اصلا مهلت آشنایی نداشتین یا گلاره گرم درساش بود یا شما کار وزندگی این فرصت خوبیه برای باهم بودن و شناخت بیشتر گلاره
هم درسش رو تموم میکنه و هر وقت خواستین باهم برمیگردین خانزاده با انگشت شست لبش رو که به نیش خند باز شده بود جمع کرد.... خان سکوت کرده بود به حرمت رفیقش اما فخرالزمان خانم از درد سینه پسرش آگاه بود و گفت ولی ما وقتی اومدیدم خواستگاری خبری از مسافرت نبود به پیشنهاد خودتون پسر کوچکم شد دامادتون ولی تا به امروز چندین بار فرستادم دنبال ،گلاره به هر حال مادرم و دلم میخواد عروسم رو کنار پسرم ببینم اما هر بار به بهونهای پیشنهادم رو رد کرد از بچگی هس ششم خوب کار میکرد و فقط نمیدونم کی میمیرم وگرنه با یه نگاه تا ته آدمهارو میخونم اما چه کنم که خان حرمت رفیقش از دل بچه ش
مهمتره وگرنه اون روزها بی برو برگرد زور نیکراد نمیکرد که الا وبلا بیا وگلاره رو بگیر ولی حالا وضع فرق میکنه دخترتون میخواد بره فرنگ وپسر
من هم نمیتونه که به زور نگه داره زنش رو من با گلاره هم حرف زدم حرفش رفتن بود برای همیشه وزندگی اونجا رو به اینجا ترجیح میده پس اجازه بدین هر جور خودشون صلاح میدونن عمل کنن نه اینکه به جبر ما زیر یه سقف برن وپس صبا با دو بچه از هم جدا بشن...
📜 #سرگذشت❄️ #برشی_از_یک_زندگی🩷
#لیمو. #قسمت25
زن سرهنگ اول جا خورد اما فوری خودشو جمع کرد و گفت بچه های این دوره زمونه رو نمیشه باهاشو حرف زد فوری از آرزوهاسون وتفاوت زمونه صحبت میکنن البته حق هم دارن زندگی پر از اتفاقات قشنگه ودختری مثل
گلاره نمیتونه مثل هر دختر دیگهای خودشو توی آشپزخونه حبس کنه و فکرش بشه زاییدن و پخت و پز برای شوهر اما گلهیر از اول عشقش خانواده بود و محيط صميمى...
فخرالزمان خانم کمی جابه جا شد و گفت: اینجا و توی این آبادی هیچ زنی بساط پهن نکرده برای پخت و پز و زاییدن هر چند که این دو قلم از هنرهای وجود یک زنه که من به شخصه بهش افتخار میکنم با وجود خدمه اما گاهی خودم آستین بالا میزنم برای اهل خانه ام غذا میذارم و حس خیلی خوبیه وقتی کنارم هستن زن محدودیتی نداره یعنی توی آبادی ما که نداره چون مدام میبینم که پا به پای مردها هستن و تلاش میکنن والا کم از مرد هم نیستن ولی ایشالا هم گلاره و هم گلهیر هرجا که هستن خوشبخت بشن... سرهنگ چشم به زنش دوخت وزنش بعد این پا و اونپا کردن بلخره لب باز کرد: والا ما دو دختر که بیشتر نداریم سرهنگ از اول دلش با پسرای شما بوده و بس از بچگی توی گوش ما خونده خانزاده ها رو هر چی از
مردونگیشون بگیم کمه والبته ما هم به چشم دیدیم. زری برنج ها رو پاک میکرد و لبخند روی
لبش نشست... پریوش پشت چشمی نازک کرد اومده دختره اولی رو بندازه به آقا،تف به خودتون و دخترای هفت خط وخالتون که معلوم نیست با چندتا همزمان میپرن و دلشون چندجا
بنده والا خدا هم توی کار بنده هاش مونده ما که جای خود داریم. کمک زری برنجهارو خیسوندم که آقا بلند شد به هر حال وقتی خود گلاره خانم قصد رفتن دارن بهتره جدا بشن این تنها لطفیه که میشه در حقشون انجام داد... آقا بیرون زد و نموند زن سرهنگ از نقشه هاش بگه.... خانزاده هم سوت زنان پله هارو پایین اومد و رو به پریوش گفت:شام دیشب حرف نداشت...
سرهنگ با هزار سرخ و سفید شدن رفت و قرار شد دخترش جدا بشه اما کورسوی امید از چشم زن سرهنگ مخفی نمیشد امیدوار بود به آقا برای دختر اولش.....
📜 #سرگذشت❄️ #برشی_از_یک_زندگی🩷
#لیمو. #قسمت26
نگهبان پیغوم فرستاده بود دم دروازه برای دیدن من اومده بودن اما نرفتم چون خوب میدونستم زنعموها هستن و این باغ اعیونی رو با گلهای کف باغش میخوان زری خانم راست میگفت و نباید بخاطر ترسم گوش به دهنشون باشم...
شروع کردم درس دادن بچه ها بار اولم بود اما از چیزی که فکرش هم
میکردم راحتتر بود. با صدای آقا معلم قلم از دس لرزونم سر خورد و افتاد.... به پشت سرم نگاه کردم توی چارچوب در بود وگفت چی شد؟... با شرم نگاهش کردم اینبار چشم در چشم درست و کامل میدیدمش ، برخلاف تموم وقتایی که صداشو میشنیدم و یه بار از لای در مطبخ دیده بودمش اما اینبار چقدر زیبا بود. گرمای شعلههای زغال دمید زیر پوستم و کمرم خیس عرق شد... زبونم ته گرفته بود تکون نمیخورد ... با پای لرزون بلند شدم که روشنا ونوحا به کمکم اومدن :و گفتن درسامون رو خوندیم تکالیف مون هم انجام دادیم.... آقا معلم نزدیکم شد پس یکی پیدا شده که میتونه گوش شما رو بپیچونه... روشنا موهاشو پشت گوشش زد لیمو دوست ماست مثل شما بداخلاق
نیست...
آقا معلم روبه روم ایستاد و کفشهای براقش جلوی چشمام... خندید حالا چرا سر راست نمیکنی؟؟...
این پا اون پا کردم و با هزار جون کندن ولکنت :گفتم من برم حتما زری دست
تنهاست... به چارچوب در نرسیده بودم که :گفت پس شاگرد اون طرف دیوار من تو
بودی؟ صدا که همونه غیبتت هم که الان نشون میده اینجا بودی... جاخورده نگاهش کردم که کیف چرم دست دوزش رو روی میز کنار دیوار گذاشت من دو چشم هم پشت سرم دارم... دهنم باز شد که با صدای بلند زیر
خنده زد...
خانزاده با تعجب وارد اتاق شد چی شده مهرداد
نموندم و با تموم سرعت بیرون دویدم پریوش مشغول آماده کردن عصرونه بود و گفت : مگه دنبالت کردن دختر؟
کمی آرومتر نفست بند اومد...
گوشه ای توی خودم جمع شدم آقا معلم از کجا منو میشناخت؟ من که باهاش تا حالا حرفی نزده بودم که میگفت همون صدا....
"لینک قابل نمایش نیست"
📜 #سرگذشت❄️ #برشی_از_یک_زندگی🩷
#لیمو. #قسمت27
پریوش مجمع رو جلوم گذاشت بلند شو ببر ایوون که آقا معلم هم اومده... مجمعه رو هل دادم سمتش من نمیبرم...
روی دست خودش زد خدا مرگ منو برسونه از دست تو که از صبح جنی شدی بیا ببر من هزار کار دارم باید شام بذارم بدو زود که باید کمک دستم باشی...
رو ترش کردم و به اجبار مجمع رو روی سرم گذاشتم..... پله هارو بالا رفتم همه توی ایوون جمع بودن و آقا معلم با دیدنم رو به خانزاده :گفت لیمو شاگرد زرنگ ،منه خیالتون از بابت درس بچه ها راحت باشه... خانزاده خندید که فخرالزمان خانم :گفت نیکراد برای گلاره میخوای چیکار
کنی؟؟؟... خانزاده از مجمع کلوچه ای برداشت سپردم برا طلاقش این دختر برا زندگی نیست یعنی اصلا مناسب ما نیست خداروشکر الان هم گوشا خوب میشنوه
هم چشمها خوب میبینه و ماهیتها رو شده..... فخرالزمان خانم آهی کشید گفتی مادر اما من گفتم جوونی خامی گوش ندارم حالا هم هرچی
خيره...
سفره انداختم مجمع رو خالی کردم اما تا خواستم بلند بشم خان گفت: دختر بگو زری آب دستشه زمین بزاره بیاد.
چشمی گفتم و به مطبخ رسیدم پیغوم خان رو دادم به ری..... پریوش مرغها رو توی قدک ریخت وکره زیر و روش انداخت گذاشتش زیر خاکستر ذغالها .... آش هم بار گذاشته بود کنارم روی تخت آهنی نشست باید خیلی چیزا یادت بدم پیر شدم و دیگه نمیتونم مثل سابق کار کنم زود خسته
میشم... دستاشو با ته مونده کره ای که به دستش مونده بود چرب کرد و بلند شد... کمکش کردم چقدر مهربون بود اما هیچ *** رو نداشت و این مدت حتی یه بار هم بیرون نرفت به هوای آشنایی مثل خودم بود همه دور انداخته بودنش وکسی به خاطر خودش دوستش نداشت...
بیکار که شدم دامن پر چینمو جمع کردم و کنار جوی آبی که از وسط باغ میگذشت نشستم.... پاهامو توی آب گذاشتم لرزی به جونم افتاد اما به کیفش می ارزید....
چشمم افتاد به اقا که خیلی دورتر مشغول قدم زدن بود و معلوم بود غرق
فكره... خانواده عجیب غریبی بودن خان حرف اول رو میزد و تموم تلاشش این بود آقا هم چون خودش رفتار کنه تا خان آینده حرفش ، حرف اول منطقه باشه اما آقا برخلاف خان رفتارش بسته به شکایتی بود که مردم میاوردن
پیشش با بعضی ها مهربون و نسبت به بعضی سرسخت بود... اما خانزاده فارغ از هیاهوی مردم هر جا خان زمین داشت درخت میکاشت وهیچ دخالتی در اوضاع ده نمیکرد خودش بود و خودش.....
"لینک قابل نمایش نیست"
📜 #سرگذشت❄️ #برشی_از_یک_زندگی🩷
#لیمو. #قسمت28
خانزاده خیلی راحت و بدون دردسر نامزدشو طلاق داد. گلاره به فرنگ رفت اما سرهنگ وزنش همراه گلهیر دخترشون رفت و امدشون بیشتر بیشتر شد... دیگه همه میدونستن هدفشون اقاست حتی خانزاده هم با دیدنشون پوزخند میزد و میگفت صیادها اومدن مراقب باش به قلابشون نیفتی... زنعموها اونقدر اومدن و رفتن که دیگه دست از سرم برداشتن بیتوجهی بهشون بهترین کار بود و نباید گوش به حرفهاشون میدادم.... مثل هر روز بچه هارو درس میدادم که آقا معلم اومد... از بچه ها سوالهای متفاوت میپرسید و مشق هاشون رو ورق میزد برای هر دوشون جایزه گرفته بود و برای من شاهنامه...... به شاهنامه نگاه کردم که گفت اگه میخوای موفق بشی آثار بزرگان رو بخون اونوقته که کلامت دلنشین ،میشه اگه توی خوندنش مشکل پیدا کردی من هستم یادداشت کن ازم
بپرس.
تشکر کردم وبیرون زدم که با دیدن خانزاده اخمام توی هم رفت...بازوش
زخم بود و بیصدا به طرف کلبه ته باغ میرفت که کسی متوجه نشه... فوری دستمال تمیز برداشتم و خودمو رسوندم به کلبه بدون در زدن وارد شدم که جا خورد اما با دیدنم روی تخت دراز کشید و گفت: در رو ببند کسی
نبینه...
ستمال رو جلو بردم آوردم بازوتون رو ببندم آخه دیدم زخمی شدیم...
خندید طوری نیست موقع شکار از این اتفاقها .میفته... جلو تر رفتم که پیراهنشو توی یه حرکت از تنش درآورد. چشم از بدنش گرفتم وزهمشو تمیز کردم پارچه رو محکم بستم. زخمش سطحی بود و گفتم: مواظب باشید آب نخوره زودخوب میشه...
دستاشو زیر سرش گذاشت چرا تا منو میبینی سرخ میشی؟؟... سرمو پایین انداختم اما نا به خودم بیام دستمو کشید و روی تخت نشوندم حرف بزن که دست از سرت برنمیدارم... پوست لبم رو به دندون گرفتم که با انگشت لبمو از زیر دندونام آزاد کرد کبودشون کردی دختر
اولین پسری بود که کنارش نشستم که بازوشو لمس کردم و حالا دستش به صورتم خورده بود اما ازش هراسی نداشتم...
انگشتاشو لای انگشتام گذاشت از من ناراحتی؟؟ یا خجالت میکشی؟... سرمو بلند کردم هیچ کدوم فقط نمیخوام
ناخواسته چشمم بیفته بهتون زبونم لال طوريتون بشه......
"لینک قابل نمایش نیست"
📜 #سرگذشت❄️ #برشی_از_یک_زندگی🩷
#لیمو. #قسمت29
زل زد توی چشمام پس خیلی قشنگم...
خجالتزه سرمو توی یقه ام مخفی کردم که بلند شد این چرندیات رو دیگه
ازت نشنوم این خرافاته پس خودتو با همچین حرفهایی فریب نده. سربلند کردم که چشمکی زد و بلند شد فوری :گفتم باید استراحت کنید... به بازوش نگاهی انداخت و چنگ زد به پیراهنش اما وقتی چشمش افتاد به لکه های حون روی پیراهن نفسشو رها کرد لیمو میتونی بری از اتاقم یه پیراهن بیاری؟؟ مهمونهای ویژه خان اینجان و نمیخوام چشمم بهشون
بیفته.
نگران :گفتم اما من که نمیتونم وارد اتاقتون بشم چون همه فکر میکنن شما بیرونید.... تکیه داد به تخت و گفت: چه میدونم یه پارچ اب ببر یا ببین لباس تمیز نیست بیرون از پریوش بپرس چون لباسامو فقط خودش میشوره...
تند بیرون زدم میدونستم رختا رو کجا پهن میکنه..... وقتی به گلهای پشت مطبخ رسیدم دست بردم سمت پیراهن خانزاده که پریوش سبد به دست گفت: خودم جمع میکنم..... دو دل بودم و گفتم خانزاده توی کلبه است لباس میخواست اما مهمونا که اومدن وارد ساختمون نشده... پریوش روی دست
خودش زد: لابد بازم خیسه یا لباساش گلی شده برا کاشت درختا، والا نمیدونم به کی رفته پدر و مادرش که رگ خانی شون در حال فورانه و این پسر انگار که نه انگار خانزاده این دهاته.... یه دست لباس سمتم گرفت
ببر
بده زبونم لال سینه پهلو نکنه ، لباسهای تنش هم بیار که بشورم... خیالم راحت شد که سوال پیچم نکرد و فوری لباسا رو از دستش گرفتم..... بوی گل میداد مثل همیشه...... خانزاده پیراهنو از دستم گرفت اما دست زخمش اذیت میکرد کمکش کردم پیراهن رو پوشید و دکمه هاشو بستم که لبخند مهربونی زد: حوصله اون جمع رو ندارم اگه کاری نداری بیا با هم بریم باغ.
کاری نداشتم و گفتم اما خان ببینه شما با من قدم میزنید بد میشه واستون
آخه من... نذاشت ادامه بدم و گفت تو از همه بهتری باغ اینجا رو که نمیگم یه باغ بیرون ده درست کردم اونجا رو خیلی دوست دارم.....
با هم بیرون زدیم از پشت باغ اعیونی از تپه ها گذشتیم که به باغ پر غز درختی رسیدیم همه انار بود به حصار کاهگلی و یه در چوبی داشت...وارد باغ شدیم باغی که پر از گل بود لا به لای درختها... بهشت که میگفتن اینجا
بود با ذوق نگاه میکردم که گفت بیا بریم همه جا رو نشونت بدم......
📜 #سرگذشت❄️ #برشی_از_یک_زندگی🩷
#لیمو. #قسمت30
دستمو گرفت توی باغ قدم میزدیم چقدر زیبا بود و تموم غصه هام پر کشید
از این همه زیبایی... با فشردن دستم نگاهم به خانزاده خورد که لبخند زد: خوشت اومد؟؟... تند تند سرمو تکون دادم که به کلبه اشاره زد: اینم کلبه
تنهایی من....
کاهگلی بود با یه حوض زیبا... جوی آب از داخل باغ رد میشد با مشت آبی به صورتش زد و گفت اینجا خشک و بیابونی بود تا چهارسال پیش و اون سیلی
اما
که راه افتاد ... همین پشت یه چشمه جوشید اولش آب درست درمونی نداشت اما سال به سال آبش بیشتر شد از بچگی عاشق درختکاری بودم از بعد سیل و اون ویرانی که به بار آورد جدیتر پیگیر شدم خالا دور تا دور ده رو جنگل کردم این آب هم اب چشمه است قابل خوردنه....
خم شدم از آبش خوردم شیرین بود و سبک..... با هم به کلبه رفتیم قالی انداخته بود و چند متکا به دیوار... یه کمد دو در هم
گوشه کلبه بود که چندتا لحاف تشک چیده بود روش... از توی کمد گردو درآورد و گفت: میوه توی باغه و فقط گردو اینجا هست.... نگاهش کردم که
دستمو کشید کنار خودش نشوندم من از خان و خانبازیا خوشم نمیاد با هرکی حس راحتی دارم اون هم باید راحت بشه باهام پس عی خودتو عقب نکش مگه جزام دارم؟؟
زیر لب دور از جونی گفتم که شنید و خندید... دراز کشید وجای متکا سرشو روی پاهای من گذاشت... تكون سختی خوردم اما با گرفتن دستم گفت: خوبه که هستی این روزهای سخت با وجود تو راحتتر میگذره... خجالتزده نگاهش کردم که سرشو بالا گرفت و با نشستن لبش روی لبم خشکم زد نفهمیدم چی شد و هیچ کاری از دستم برنمیومد... صدای بوسش توی کلبه پیچید و با خنده گفت: بار دیگه سرخ و سفید بشی تنبیهت میشه بوس
این بار من بوسیدمت اما تكرار بشه به ازای هر بوس من دو بوس از
تو....
فقط نگاهش میکردم که دستی جلوی صورتم تکون داد: سکته که نکردی؟..... لبمو زیر دندونم کشیدم که خنده کنان چشماشو بست... دستمو لای
موهاش گذاشت موهامو نوازاش کن دلم خواب میخواد تموم دیشب رو بیدار بودم بمون تا بخوابم فقط با تو آرومم... دستم لای موهاش به حرکت دراومد و قلبم ضربانش لحظه ای کم نمیشد...... نفسهای آرومش به گوشم که رسید تازه متوجه خواب سبکش شدم... اروم متکا رو کشیدم وسرشو روی متکا گذاشتم..... بیرون که زدم حس کردم صورتم داره آتیش میگیره... سرمو توی جوی آب کردم و دستمو بند قلبم کردم....
📜 #سرگذشت❄️ #برشی_از_یک_زندگی🩷
#لیمو. #قسمت31
سینه مو ماساژ دادم اما مگه قلبم آروم میگرفت؟.... سرمو که بلند کردم آب چکه میکرد از سر و صورتم... آب دهنمو به سختی قورت دادم منو چه به این
همه نزدیکی با یک پسر اون هم خانزاده، زیباترین پسری که به عمرم دیدم... انگشت روی لبم کشیدم اولین بوسه عمرم بود اولین باری که یه نفر منو بوسیده بود... به کلبه نگاه کردم خانزاده چه میدونست من بی *** و کار
رو چه به بوسیدن منی که خانواده خودم هم سر بار میدونستنم،محبت ندیده بودم قلبم به این حال افتاد؟ یا اولین بارها برای همه همین بود؟ یعنی
آدمها وقتی بوسیده بشن دست و پاهاشون رو گم میکنن؟ اما پس چرا خانزاده دست و پاشو گم نکرد؟ چرا صدای قلب من بود که سکوت کلبه رو میشکست؟...
آهی کشیدم دستی به لباسهام زدم باید از خانزاده دور میشدم من اونقدرها هم محکم نبودم که جلوی دلی رو بگیرم که اینطور به سینه میکوبید... دامن لباسمو توی دستام گرفتم و از باغ بیرون زدم تپه هارو یکی یکی پشت سر گذاشتم اما نرسیده به باغ اعیونی چشمم افتاد به زندایی ماهی.... با دست
توی صورت خودم زدم و پشت دیوار قابم شدم. زندایی داشت به نگهبان اصرار میکرد منو صدا بزنه اما نگهبان توجهی نمیکرد..... نیم ساعتی گذشته بود اما زندایی ول کن نبود و از جاش تکون نمیخورد..... ترسیدم اتفاقی افتاده باشه برای کسی اما قدم اول رو برنداشته دلم بود که فریاد کشید برای کدوم اتفاق سراغ تو رو میگیرن جز خوردن و دز دیدن اموال اینجا؟؟... عقب کشیدم و به باغ خانزاده رفتم..... هنوز وارد نشده خانزاده سوار بر اسب
با دیدنم گفت لیمو کجا رفته بودی؟ هر چی صدات زدم نبودی با دستام بازی میکردم و :گفتم خواستم برم باغ اما زندایین رو دیدم برگشتم... دستش دور کمرم پیچید و روی اسب گذاشتم که فوری گفتم مردم ببینن حرف در میارن اونوقت زنداییهام منو میکشن...
بیشتر منو به خودش فشرد: زنداییهات غلط میکنن دستشون بهت بخوره.... نگاهش کردم که ادامه داد بریم دور بخوریم چند جایی رو نشونت بدم تو هم لذت ببر و فکر مردم و خانواده ات باش...
از زمینها میگذشت و هیچ *** نبود خانزاده کنار گوشم گفت: راحت باش اینجا فقط برای منه وبدون اجازه ام پرنده هم پر میزنه...
به دستش نگاه کردم که پیچیده بود به دور کمرم و گفتم من هم یه الاغ داشتم البته برای ننه اسیه بود که فقط به من اجازشو میداد که سوار بشم.... خندید خوبه که ترسو نیستی
از این همه نزدیکی حال عجیبی داشتم یه جوری شده بودم که تا حالا نشده
بودم....
"لینک قابل نمایش نیست"
📜 #سرگذشت❄️ #برشی_از_یک_زندگی🩷
#لیمو. #قسمت32
به باغ بزرگی رسیدیم که هیچ
حصاری نداشت و گفت: اینو از بچگی شروع کردم درختکاری هر پولی دستم میومد فوری نهال میکاشتم یادمه بی پول که شدم شروع کردم قلمه ،گرفتن اولش بلد نبودم تا اینکه یه باغبون از شهر
آوردم پیرمرد از من بدتر عاشق درخت بود گل و گیاه رو با دل و جون میکاشت.... با درختا حرف میزد نوازششون میکرد حتی براشون فلوت به لب
میزد میگفت این درختا جون دارن زنده ان...
از اسب پایین پرید و من هم پایین گذاشت که گفتم یعنی این همه درخت کار خودتونه؟... چشمکی زد دست کم گرفتی منو..... محو جنگل رو به رو شدم که گفت: زود بزرگ شدن ثمر دادن البته بعضیاشون هم خشک شدن گرما سرما اذیتشون میکنه ولی مقاوم هستن...
اناری چید و دستم داد ببین محصول باغم چطوره..... بازش کردم دونه هاش سرخ نبود و سیاه بود با ذوق گفتم اولین اناریه که باز کردم سیاهه،همه تا الان سفید بودن وشيرين.. یه دونه رو دهنم گذاشتم لبخند نشست روی لبم مگه خوشمزه تر از انار هم داریم؟؟....
توی جنگل انبوهی که به هم زده بود قدم میزد و بلخره راضی شد به برگشتمون خم شد یه شاخه گل چید طرفم گرفت تقدیم شما خانم زیبا... حیفم اومد چیده بودش و خندید چندوقت دیگه باید از مردم ده بخوام بیان برا چیدن گلها برای گلابگیری.... گل رو گرفتم که دستمو گرفت چهار فصل گل ،میدن همون پیرمرد واسم آورد بویی که دارن مست کننده است اونقدر قلمه گرفتم ازش که کل اینجا رو گل محمدی زدم...
... گل رو بو کشیدم ریه هام شد پر از عطر...... به باغ اعیونی که نزدیک شدیم دست روی دستش گذاشتم لطفا منو بذارید پایین ، من اگه با شما دیده بشم خوبیت نداره...
ابرویی بالا داد اونوقت چرا؟؟ سرمو پایین انداختم که با احتیاط زمین گذاشتم فعلا به ساز تو میرقصم تا زمانی که ساز خودم کوک بشه...
نفهمیدم منظورش چیه که دماغشو چینی داد وارد عمارت شد... خبری از زندایی نبود نفس راحتی کشیدم به دروازه که رسیدم نگهبان گفت:زنداییتون اومدن دنبالتون گفتن حتما یه سر بزنید بهشون...
چشمی گفتم و از دروازه گذشتم..... من باید از خانواده ام دوری میکردم خانواده ای که جز دایی لهراسب هیچ کدوم رو حتی نمیشناختم اونا حتی منو کلفت خونه شون هم نمیدونستن و حالا چه دندونی برای اینجا تیز کرده
بودن...
"لینک قابل نمایش نیست"
📜 #سرگذشت❄️ #برشی_از_یک_زندگی🩷
#لیمو. #قسمت33
پریوش با دیدنم اشاره کرد کنارش بشینم...
سبد سبزی رو دستم داد اینا رو بشور تا من میوههایی که خانزاده آورده رو
بشورم...
با دیدن انارها :گفتم خیلی خوش مزه آن.....
پریوش یه دونه رو باز کرد دستم داد بخور خودم سبزی هارو میشورم بیا
میوه ها رو ببر بالا که آقا معلم اومده سراغتو گرفته گفتم ..بیرونی
با شوق سبد میوه رو بالا بردم داشت بچه هارو درس میداد کتاب رو تکون داد: عالی درسشون میدی از همه مهمتر به حرفت گوش میدن...
به بچه ها نگاه کردم خودشون باهوشن آقا معلم آهانی گفت و بلند شد خیلی وقته اینجام یه سر هم به نوه های
کدخدا باید بزنم هرچند هیچی توی سرشون نمیره...
با خنده گفتم اونا که درس نمیخونن مادرشون شما رو میخواد بگیره... ابروهاش پرید چشماش ریز شد و یهو زیر خنده زد... سرخ شده سرمو پایین انداختم که کفشهاشو پاش :کرد آره یه بوهایی بردم مادره زیادی خودشیرینی
میکنه از لای درز دیوار هم خوب تونستی پی به همه چی ببری... لبمو گاز گرفتم که قامت راست :کرد اما من باید در سشون بدم چون خان سفارش کرده
دستی جلوم تکون داد خسته نشدی؟؟... با تعجب سر بلند کردم: خسته
چرا؟؟؟... همونطور که پله هارو پایین میرفت گفت زیادی خجالت میکشی با هر کلمه
ای سرخ و سفید میشی عادت کن راحت حرفتو بزنی بدون چشم گرفتن ، بدون اینکه لبتو سوراخ کنه با اون مرواریدهای سفیدت...... رفت و لبخند نشیت روی لبم خوب بود که میدونست چه نقشه ای واسش داشتن و حالا راحتتر میتونست تله هاشون رو نابود کنه.... شب موقع خواب خندههای خانزاده از جلو چشمام کنار نمیرفت، چشمهامو میبستم میخندید باز میکزدم میخندید... لبخند زدم به پهلو چرخیدم با خودم گفتم چقدر خوب بود امروز با اینکه مرد بود اما هیچ بی احترامی ازش ندیدم... خوابم نمیبرد بیرون زدم که از لابه لای درختها چشمم افتاد به آقا... مثل هر شب خیره شده بود به مهتاب... نمیدونم چی داشت که هر شب باید نگاهش میکرد. چشم دوختم به مهتابیه هلال کم نور که دور تا دورش ستاره بود هیچ چیز عجیب غریبی هم نداشت... با دستایی که روی چشمم نشست لرز گرفتم... دستای مردونه بود اما....
"لینک قابل نمایش نیست"
📜 #سرگذشت❄️ #برشی_از_یک_زندگی🩷
#لیمو. #قسمت34
اما با پیچیدن عطر تلخ خانزاده توی ریه هام خیالم راحت شد و گفتم شما هم بدخواب شدین این وقت شب...
دستاشو برداشت با اخم زل زد توی چشمام که گفتم عطرتون یه تلخی شیرینی داره که تا به حال هیچ جا نمونهش رو حس نکردم برای همین تشخیص اینکه این دستای مردونه از آن ،کیه برای من خیلی راحته... بیخیال اخمهاشو پررنگتر کرد اینوقت شب و اینجا چیکار میکنی؟؟... روی نیمکتی که با کاهگل درست کرده بودن توی باغ نشستم هرکاری کردم نتونستم بخوابم زدم بیرون اما با دیدن اقا که زل زده به مهتاب خواستم ببینم چی داره که یکساعته اقا غرقش شده پلک نمیزنه... خانزاده کنارم نشست یاد خاطره نچندان دوری میفته که یادآورش واسش
مسكنه....
دستشو انداخت دور شونه ام سرمو روی سینه ش گذاشت هر کسی برای
کاری که میکنه دلیل داره این ماییم که فکر میکنیم طرف زده به سرش خُل
شده...
تنم داغ کرده بود این همه نزدیکی برای محبت ندیده ای چون من زیادی بود کاش خانزاده بفهمه من دوستش نیستم فقط یه دختر تنهام که به این باغ پناه آورده از بی کسی... خواستم عقب بکشم که شونمو محکم تر گرفت بمون... کم کم پلهام سنگین شد و دیگه نتونستم مانع خوابم بشم.... با صدای گنجشکها بیدار شدم توی کلبه وسط باغ بودم.... با تعجبم خواستم تکونی بخورم که چشمم افتاد به خانزاده.... دهنم باز موند من اینجا؟ اون هم توی آغوش خانزاده؟؟ آروم از بغلش بیرون زدم وبيصدا سمت مطبخ رفتم یعنی دیشب منو با خودش به کلبه برد؟؟... با دست توی سر خودم زدم از این همه حواس پرتی اگه کسی منو توی باغ میدید چی؟؟ اگه به گوش خان و زنش میرسید؟؟؟... لبمو گاز :گرفتم اگه میفهمیدن اول فلکم میکردن وبعد مینداختنم بیرون اونوقت بود که توی ده میپیچید و دیگه هیچ جا جا نداشتم... باید از خانزاده دوری میکردم مهربون بود اما من که جز اینجا جایی نداشتم و بی آبرویی اگه به بار میومد معلوم نبود چه بلایی در انتظارمه پس باید عاقل باشم. اون مرد و من به دختر بی کس..... زری داشت صبحانه آماده میکرد با دیدنم رو ترش :کرد کجا بودی تا الان؟؟ بیدار شدم نبودی من منی کردم دیشب خوابم نبرد رفتم وسط باغ روی نیمکت نشستم دیگه یادم نمیاد تا الان که بیدار شدم. عصبی :گفت معلومه چی میگی؟ زده به سرت؟؟ اینجا پر نگهبانه همه هم از شهر اومدن زن هم که ،ندارن اینجا شبا جای امنی نیست که بخوای توی باغ بخوابی من اینجا مردهایی رو دیدم که افتادن به جون خودشون مرد به مرد رحم نمیکنه اونوقت تک و تنها نصف شبی زدی بیرون و میگی بیخوابی زده به سرت؟؟درسته توی خونه داییت همیشه ی خدا سرت به کار بود اما اینم باید میفهمیدی که حای دختر اون هم شب بیرون .نیست
📜 #سرگذشت❄️ #برشی_از_یک_زندگی🩷
#لیمو. #قسمت35
چشمام از حدقه بیرون زد با حرفهای زری که دستمو کشید ببین دختر جون تو دختری ، ظریفی اینجا پر از مرد و من با این سن وسالم باید مراقب رفتار ، نشست و برخواستم باشه اونوقت تو این همه سر به هوا انگار خونه پدرتی که این خیالتم هم نیست کجا میری کجا میای...
پریوش پشت سرم بود و گوشههای روسریشو پشت گردنش محکم میبست گفت: حالا که الحمدلله طوری نشده، لیمو، تو هم خوب گوشاتو وا کن تکرار نشه... چشمی گفتم و با تعجب از حرفهایی که زری زده بود شروع کردم کمک کردن.... زری که صبحانه رو برد پریوش از گوشم گرفت خیال نکن نفهمیدم دیشب کجا بودی و صبح از بغل کی بلند شدی... نگاهش کردم اما خیال میکنم که دیدی من تنها بودم و خانزاده یهویی
اومد و اونطوری شد.
عصبی
گوشمو پیچوند ازش دوری کن خان بفهمه به بلایی سر تو و ما میاره که اسمون هم به حالمون زجه بزنه اینا از ما بهترونن اما ما که میدونیم توی چه فلاکتی داریم دست و پا میزنیم پس بهتره پامونو از گلیممون درازتر نکنیم
تو دختری و دیشب *** دیگه ای جای من بود الان زنده نبودی لبام لرزید که گوشمو ول کرد اینا رو گفتم که آویزه گوشت کنی بدونی کجایی، خانزاده یه پسره هر کاری هم که انجام بده کسی نمیتونه بهش بد نگاه کنه اما تو چی؟؟ پس بهتره مراقب رفتارت باشی،ما اینجا فقط خدمه ایم،نه گوشی برای شنیدن داریم نه زبونی برای حرف زدن و دلی که اگه بخواد بتپه باید پنهونش کنه...
منظور از دل حسی بود که من از نزدیکی به خانزاده داشتم... سرمو تکون دادم با آب سرد شروع کردم شستن ظرفها.... تا ظهر توی مطبخ موندم وقتی خانزاده بیرون رفت بچه هارو درس دادم.... چند روزی بود که خانزاده جن بود ومن بسم الله ...
زری کش و قوسی به کمرش داد بیا این کلوچههارو ببر برای روشنا ونوحا یه مدته هوس کردن و مدام بهم میگن امروز سرم خلوت بود پختم....سینی پر از کلوچه رو گرفتم اما وقتی وارد اتاق شدم فقط خانزاده بود... پوزخندی زد
به پهلو دراز :کشید چقدر چهرهت آشناست..... خجالتزده چشممو توی اتاق گردوندم دنبال بچه ها که خانزاده :گفت نگرد که نیستن همراه خان رفتن بیرون قدم بزنن... آب دهنمو قورت دادم سینی رو جلوی خانزاده گذاشتم اما تا خواستم کمر صاف کنم دستمو کشید که سرم افتاد روی بالشت و خانزاده خیمه زد روی
📜 #سرگذشت❄️ #برشی_از_یک_زندگی🩷
#لیمو. #قسمت36
نوچی گفت که با بغض نالیدم تو رو خدا با من کاری نداشته باشید اگه مادرتون ببینه حتما منو فلک میکنه و از ده بیرونم میکنه من جایی برای رفتن ندارم جز همینجا... خانزاده بلند شد وقتی کسی رو دوست داری هرگز
نمیتونی بهش صدمه بزنی مگه من میتونم به تو آسیب بزنم؟
فوری بلند شدم و لباسمو مرتب :کردم نزدیک شدنتون به من یعنی آسیب، صدمه که حتما نباید چماق باشه روی سر من ، من یه رعيتم وخدمه اینجا شما خانزاده اید و ارباب اگه سر سوزنی واستون ارزش دارم پس ازم دوری کنید این تنها راه محافظت از منه... فوری بیرون زدم و اشکهام رها شدن حرفهایی بهش زده بودم که هیچ کدوم از قلبم نبود حتی از عقلمم نبود
چطوری تونستم اون همه حرف به خانزاده بزنم در صورتی که دیدنش بهم آرامش میداد... صورتمو توی جوی آب شستم این برای من بهتر بود من هرگز نباید سراغ خانزاده رو بگیرم اون به اربابه... تا شب خودمو سرگرم کردم توی مطبخ ....
بین زری و پریوش جا پهن کردم اما مگه خواب به چشمام میرفت؟ همه ش خانزاده بود که ناراحت نگاهم میکرد... به سقف چوبی زل زدم من میتونم دوست داشتنش رو توی قلبم نگه دارم از دور نگاهش کنم اما نباید نزدیکش بشم اگه باد به گوش خان و فخرالزمان برسونه چشمامو کف دستم میذارن.....
چندروزی گذشت که خانزاده به مطبخ اومد من بودم و پریوش...پریوش با دیدن خانزاده فوری از جا پرید چرا اومدین اینجا؟ الان لباساتون بو میگیره
صدا میزدین من میومدم هر کاری داشته باشید... خانزاده به پریوش
گفت: حواست به در باشه کسی وارد نشه خودت هم بیرون باش... پریوش نگاهش بین من و خانزاده به گردش بود. خانزاده دستمو گرفت از
اینجا میبرمت حرفیه؟؟ کسی نداری و خودم همه *** میشم چی میگی؟؟؟.... زبونم لال شده بود وپریوش ترس توی چشماش دو دو میزد... خانزاده که سکوت منو دید به آغوشم کشید... سرمو با یه دستش بالا گرفت و لبشو روی لبم گذاشت... پریوش تکونی خورد و فوری بیرون پرید... خانزاده میبوسید و من شکه نگاهش میکردم چشماش بسته بود وبا ملایمت ادامه میداد هیچ عجله ای نداشت با خیال راحت و فارغ از اطرف
کمرمو نوازش میکرد ولبمو میبوسید..... نفس که کم آورد عقب کشید چشماشو باز کرد همکاری نکردنت رو پای ندونستنت میذارم اما مال من که شدی همه رو یادت میدم پیشونیش رو به پیشونیم چسبوند : هیچ وقت از این عمارت خوشم نیومد نه از قانون ومقررات خان و نه ریاست طلبی و
دردسرهای آبادی دستتو توی دستم میذاری؟ یه کلبه دارم یه باغ و چند هکتاری ،زمین ارباب نیستم و ميخوام مثل بقيه جوونهای روستا زندگی کنم مهندسی کشاورزی خوندم و هر
چی توی چنته دارم
"لینک قابل نمایش نیست"
📜 #سرگذشت❄️ #برشی_از_یک_زندگی🩷
#لیمو. #قسمت37
دیگه صداشو نمیشنیدم و فقط تكون خوردن لبهاشو میدیدم چشمامو بستم و وقتی باز کردم پریوش بود که داشت آب توی حلقم میریختم... با پشت دست لبمو خشک کردم که :گفت زده به سرش،هیچ
میدونی اگه به گوش جان برسه چه الم شنگه ای راه میندازه گوشه اشپزخونه توی خودم جمع شدم که پریوش از آستینم گرفت تکونم داد میدونم هیچ جایی برای موندن نداری اما من از دار دنیا یه خونه پدری برام مونده دو آبادی بالاتر از اینجا راه بیفت که باید بری
هنوز بدنم گرم بود دستام میلرزید اما گرمم بود عرق کرده بودم و تند تند نفس میکشیدم... به صدای کوبیدن چیزی سر بلند کردم پریوش بود که سبد سبزی رو زمین کوبید تنها راهش رفتنه و گرنه خان بلایی سرت میاره که عبرت تموم دخترای رعیت بشه برو لیمو برو من خان وفخرالزمان رو میشناسم اونا فقط با یکی در حد خودشون وصلت میکنن که بتونن موقعیتشون رو حفظ کنن خانزاده الان گرمه شاید هم میخواد آن تقامشو از خان بگیره که به حرفش گوش نداد و اون دختره شهری رو انداخت وسط
زندگیش تو اما نمون که بدبختی این بازی دامن تو رو هم میگیره. با اومدن زری سکوت کرد و ادامه نداد
به اتاق رفتم اونقدر گیج بودم که تا سرم به بالشت رسید چشمام بسته شد. با تکونهای دستی بیدار شدم زری بود که سینی شام رو هل داد سمتم بخور از پا در میای... خجالتزده گفتم ببخشید...
متکا رو پشت کمرش گذاشت کاری هم نبود برا تو اما میخوام بدون این مدت چی شده که توی لاک خودتی و متوجه اطراف نیستی...
لیوان آبی خوردم میخوام برم در سکوت نگاهم میکرد و بلند شد جایی برای رفتن داری؟؟؟ ننه آسیه میگفت توی زمین خدا یه وجب جا هم نداری برای خواب
تنها و بی *** بودم :و گفتم درست گفته اما با اتفاقی که امروز افتاد دیگه اینجا هم جایی برای من نیست. به. در تکیه داد آخر حرفتو اول بزن نه وقت دارم و نه از مقدمه چینی خوشم میاد...
زن محکمی بود اما دل داشت برای همین زل زدم به چشماش: خانزاده ازم خواسته زنش بشم.... زری لبخند زد برای همینه که میگم شبا بیرون ،نزن،گوشت کر ولبت لال
باشه...
اینجا دل باید بمیره وگرنه کشته میشه
با غذام بازی میکردم و گفتم اما من با دیدنش قلبم تند تند میکوبه تنم عرق میکنه ، لبام میخنده، چشمام پر اشک میشه
با تموم این احوالتم اما شاد میشم پر انرژی میشم نبینمش روزم شب نمیشه عسل هم واسه ام ،زهر ماره اما بازم عقلم میگه من مناسب خانزاده
نیستم چون اگه بخواد منو داشته باشه باید رو به روی خانواده اش
📜 #سرگذشت❄️ #برشی_از_یک_زندگی🩷
#لیمو.
#38
"لینک قابل نمایش نیست"
زری خنده تلخی کرد خانزاده رو درست نشناختی اون اگه دل ببنده خان جلودارش نیست با پدر و مادرش فرق داره خیلی مرده اگه دختری رو بهواد بلده ازش مراقبت کنه سختیهای زیادی پیش روته اما اگه دلت هنوز زنده
است و اینا که میگی راست باشه بهتره دل به دلش بدی ... زری رفت و نفهمیدم منظورش رو اول میگه دل نداشته باش و حالا میگه اینطور ..... میلم به غذا نرفت سینی رو به مطبخ بردم... پریوش داشت اروم وتند به زری حرفهایی میزد و با دیدنم خواست طرفم بیاد که زری مانع شد لیمو هم دلش با خانزاده است بذار خودشون انتخاب کنن خودت خوب میدونی با فرار لیمو چیزی درست نمیشه،خانزاده شده تموم آبادی رو به صف بکشه لیمو رو پیدا میکنه خان هم که مخالفه پس هر
کاری ازش برمیاد بهتره لیمو کنار خانزاده بمونه امن ترین راه همینه... پریوش چشمش به من بود خان الانه که بیاد سر وقتش مگه نمیشنوی
صداشو... زری به من اشاره زد برو توی اتاق در هم از داخل قفل بنداز ببینم چی
میشه...
سرمو توی دستام گرفتم نمیدونستم چه اتفاقی میخواد بیفته،خانزاده بیخبر از همه جا اومد توى مطبخ وبعد بوسه هاش از من خواست باهاش بمونم، منی که کلی ازش دور بودم و هیچیمون به هم نمیخورد اما دوستش داشتم با دیدنش حالم خوب میشد.... نیمه های شب بود که با صدای پنجره بیدار شدم... خانزاده بود و گفت بیا بیرون زود... از اتاق بیرون میرفتم که پریوش :گفت مراقب باش خان بیصدا
نمیشینه...
تا در رو بستم خانزاده دستمو گرفت چپیدی اون تو که چی؟؟... ازش خجالت میکشیدم که خندید بیا بریم یه دوری بزنیم توی باغ، حوصله تنهایی ندارم زیادی از ارباب آبادی ریچارد شنیدم امشب حسابی گردوخاک کرده آقای عمارت
میرفت و منو دنبال خودش میکشید وقتی وارد کلبه شدیم پیراهنشو از تنش درآورد عاشق کشاورزیم چون دیگه نیازی به پیراهن نیست هیچ وقت فلسفه لباس رو درک نکردم اونوقت خان گیر میده به کلاه و کراوات . بستنم... چهار زانو نشست زن بیا انار دون کن واسه اقات...... خندیدم، ذوق کردم از حرفش که با غرور خنده داری گفت: ضعیفه مگه با توی نیستم؟ بادی به غبغب انداخته بود مثلا مثل خان میخواست حرف بزنه.... کنارش نشستم انار دون کردم خان دعواتون کرد؟؟ دراز کشید سرشو روی پاهام گذاشت دو سیلی هم سر خانم خانما نوش جون کردم اینطور که معلومه از ارث هم محروم میشم و اجازه رفت و آمد به اینجا هم ندارم... ناراحت شدم بی هوا صورتش رو نوازش کردم که انگشتمو به
دندون گرفت....
📜 #سرگذشت❄️ #برشی_از_یک_زندگی🩷
#لیمو. #قسمت39
که انگشتمو به دندون گرفت. آخ ارومی گفتم که ادامه داد: هستی باهام؟؟ روح و جسممو
بردی روح و جسمتو میخوام خسته ام از بس توی خواب و
بیداری میبینمت اما نیستی همون روز اول توی کلبه به دلم نشستی اما بخاطر اون نامزدی مزخرف آبکی مجبور شدم مهر سکوت بزنم به لبم اما مگه دل ولكن بود؟ لامصب آبرو واسم نذاشته ..مدام میخواد از سینه ام در بیاد فرار کنه سمت تو...
پره ی روسریمو روی دهنم گذاشتم. خندیدم........ چشم توی چشم شدیم خیلی حرفها داشتیم ولی دیگه زبونمون کار نمیکرد وبرق چشمامون توی هم میتازوندن
چشم که باز کردم هوا گرگ و میش بود ما خانزاده هنوز سرش روی پاهای من بود و دیشب یادم نمیاد کی وچطور خوابیدیم... میدونستم زری و پریوش تا الان خبر دار شدن از غیبت و جای من... به. خانزاده نگاه کردم که خواب بود
آروم آروم دستمو لای موهاش بردم چقدر موهاش گرم بود خم شدم روی موهاشو بوسیدم از کی این همه بی پروا شده بودم؟؟ منی که فراری بودم از مرد جماعت حالا چی شده که به خلوت خانزاده راه پیدا کرده بودم و با هر حرف و بوسه اش تا آسمونها میرفتم... خانزاده دست و پاهاشو کشید و با دیدنم گفت خواب خوبی بود بلند شو که
باید بریم...
دستشو گرفتم با هم نه ... خانزاده بلند شد با هم نه دیگه چه صیغه ایه،میخوام ببرمت خونه خودم جای زن تا بودی خونه و جفت شوهرش بوده
بلند شو ببینم..... هوا سرد بود دستمو گرفت و مثل اوردک دنبالش میدویدم اما به قدمهاش نمیرسیدم..... از مطبخ که میگذشتم چشمم افتاد به زری اونم متوجه شد فوری بیرون اومد... با دیدن دستهای گره زده ما گفت خانزاده مطمئنید از
کارتون؟؟؟ این دختر هیشکی رو نداره آبرو برای دخترای دهات همه چیزه، اینجا شهر نیست که دختری رو ببرن استفادشو بکنن و بندازن بیرون اینجا دهاته زندگی فرق داره... خانزاده منو به خودش چسبوند:پس اینطور منو شناختی؟ که برای هوا و هو سم میخوام این دختر مدتی اجاره ام
باشه ؟؟... زری فوری چنگی به صورتش زد خدا منو برداره از روی زمین اما مسئولیت این دختر ،بامنه سپردنش به من داییش چند بار گفته که بی *** و کاره مراقبش باشم.... خانزاده نگاهش به من بود و گفت با سیدجواد قرار دارم بهش گفتم دم صبح زنم رو میارم که عقدم کنه خیالت راحت از بابت امانتت از
این به بعد بسپرش به من البته اگه اعتماد داری اگه هم که نداری باز هم فرقی نداره چون من با خودم میبرمش خیلی وقته فهمیدم دیگران دیگرانند و فقط خودم میمونم و خودم از بابت ارباب بزرگ هم که هیچ کاری نمیتونه
بکنه .....
باهم بیرون رفتیم از پشت پنجره پریوش رو دیدم داشت اشک چشمهاشو با پره روسریش میگرفت و لباس میخندید
📜 #سرگذشت❄️ #برشی_از_یک_زندگی🩷
#لیمو. #قسمت40
در چوبی خونه سید جواد روی هم بود خانزاده تقه
ای زد و با گفتن یا الله وارد خونه شدیم... سید داشت به مرغهاش دونه میداد و با دیدن ما چشم غره ای رفت و الله اکبری زیر لب زمزمه کرد. خانزاده دستم محکم فشرد و رها کرد:سید خرده نگیر به جای چپ چپ نگاه کردنتون بیا ما رو عقد کن که حلال بشیم به هم و شما کمتر حرص بخورید.... سید تنها کسی بود که از احدی هراس نداشت بخصوص خان و آدمهاش اهل خدا و پیغمبر بود حلال و حروم میکرد یه تکه زمین داشت از پدرش بهش رسیده بود روی همون زمین کار میکرد حتی خیلی وقتها که از این کوچه میگذشتم میدیدم که کارهای خونه رو هم انجام میده کمک حال زنشه،زنش شهری بود مردم میگفتن زنه خودش دل بست به سید میگفتن زن سید اولش
خراب بود یعنی لباس درست درمونی تنش نمیکرد اما تونست دل سید رو ببره ولی حالا شک دارم به حرفهاشون چون سید از اینکه دیده بود دستم لای دست خانزاده است ناراحت شد... سید ما رو به اتاق مهمان برد به اتاق ساده اما زیبا و تمیز از طاقچه ،قرآن آینه و شمدون رو اورد و پارچه سفیدی پهن کرد..... آروم گفت تنها تنها ؟؟
خانزاده اخم کرد کسی رو نداریم... سید بیرون زد و بعد چند دقیقه با زن
وبچه هاش اومد... بچه هاش کوچیک بود و زنش چادر به سر سلام کرد..... دخترش چشمهاشو میمالید و معلوم بود تازه از خواب بلند شد که سید :گفت زینب بابا اگه خوابت میاد برو بخواب.... دختر کوچولو فوری دستشو به
موهاش کشیدنه نه من میخوام پیش عروس باشم.... هما خانم نقل ونبات گذاشت یه پارچه سبز باز کرد داد دختراش روی سر ما بگیرند...کم کم صدای شوق و ذوق بچه ها بالا گرفت و دیگه خبری از خمیازه شون نبود...سید بسم
اللهی گفت و شروع کرد... عروسی ندیده بودم نمیدونستم چیکار کنم اصلا باید کاری کنم یا نه؟.... خانزاده به آینه نگاه میکرد یه سفره انداخته بودن وسید و خانمش سنگ تموم گذاشته بودن برای مایی که تک و تنها بودیم..... هر بار که سید میگفت وکیلم؟؟؟ هما خانم خوشحال میگفت دخترم داره گل میچینه دخترم داره دعا میکنه اما بار سوم هما خانم دیگه هیچی نگفت و من نمیدونستم چرا یهو همه ساکت شدن...
نگاهمو به سید دوختم که با تعجب نگاهم کرد اما انگار از گیج بودن من فهمید که گفت دخترم اجاز میدی برای عقد؟؟ میخوام خطبه عقد رو جاری
کنم...
هما خانم خم شد توی گوشم گفت اگه دلت باهاشه یه بسمه الله بگو وبله رو با صدای بلند به زبون بیار به خانزاده نگاه کردم هنوز نگاهش به اینه بود لبخند روی لبم نشست بدون اینکه چشم ازش بردارم...
📜 #سرگذشت❄️ #برشی_از_یک_زندگی🩷
#لیمو. #قسمت41
روشنا ونوحا اولین کسایی بود که متوجه ما شدن... با ذوق نوحا خان سر بلند کرد... خانزاده. قدمهاش رو محکم برمیداشت....
چشماش عصبی شده بود و سفیدیش یهو سرخ شد..... فخرالزمان خانم با بهت
دست روی دهنش گذاشته بود صداش بالا نياد اما آقا لبخند زد اصلا جا نخورد.... خان عصاشو جلوی پای ما انداخت و فریاد زد: الان این یعنی چی؟؟ دست رعیت منو گرفتی آوردی جلوی چشمام که چی بگی؟؟ میخوای بگی خود مختار شدی؟
خانزاده دست روی شونه ام گذاشت اون که بودم اما الان عروس آوردم برات ، زنی که به انتخاب ،خودمه از فرهنگ خودمه مورد پسند خودمه آوردم ببینی بعدا از زبون این و اون نشنوی...
خان دستهاش میلرزید و فریادش گوش خراش تو دیگه پسر من نیستی،تو از خون من نیستی میفهمی اگه این خبر به گوش بقیه برسه چی میشه؟؟ الان چون پسر منی، چون خانزادهای همه بهت توجه میکنن اما اگه این خبر درز
کنه اونوقت تف هم جلوی پات ،نمیندازن این رعیت رو آوردی که چی؟؟ تا دیروز لباساتو اب میکشید الان میگی زنمه این خونه مگه بزرگتر نداره که تو اینطور سرخود شدی...
خانزاده لبخندی نشوند رو لبش که خان بیشتر حرص خورد و گفت هر غلطی میخوای بکنی بکن فقط برو نبینمت برو دیگه نسبتی با من نداری، اسمتو از شناسنامه ام خط میزنم از ارث محرومی طرف زمینهام نبینمت توی این ده هم چشمم به چشمت نیفته...
خانزاده رو به آقا :گفت اون باغ و زمینها برا من باشه یا اون هم ارباب
مالکشون هستن... آقا دو لقمه دستش بود پله ها و پایین اومد از چشمهاش شیطنت میبارید
تنها کسی بود که خوشحال شد از دیدن ما با هم... لقمه هارو دستمون داد: عجله داشتی قبول اما لااقل یه اشاره میدادی به من موندم چی کار کنم فعلا این کاوی من اون باغ و زمینها به اسمت شده برای توئه، ولی گرد و خاک نکن بذار اب از آسیاب بیفته فعلا عصبی و شکه ،ان خدا خیرت بده خودمم شدم اول صبحى... آقا دستی به سرم :کشید زندگی با نیکراد هر لحظه اش هیجان داره از الان مراقب خودت باش... با خانزاده بیرون زدیم مستقیم رفتیم کلبه... بین راه همه با تعجب نگاهمون میکردن خصوصا گره دستامون....
شکه
"لینک قابل نمایش نیست"
📜 #سرگذشت❄️ #برشی_از_یک_زندگی🩷
#لیمو. #قسمت42
خیلی زودتر دست به کار شده... ناراحت سرمو بلند کردم ببخشید
وارد کلبه شدیم با اخم :گفت ببخشم بابت چی؟ من اصلا هنوز مطمئن نیستم تو منو میخوای یا نه؟ کسی توی زندگیت هست یا من زورگو ام؟ وایسا وایسا چرا برای دادن بله به من اون همه دو دل بودی؟... من جای خانزاده نفس عمیق کشیدم نه، یعنی من همیشه خونه داییم بودم هیچ وقت بیرون نزدم
606 عضو
این بخش در حال طراحی می باشد