رمان های جدید

606 عضو

جز رفتن به چشمه هیچ وقت نمیدونم دل دادن چیه اما اینکه صبح دیر جواب دادم برا اینه که نمیدونستم چی بگم آخه اولین بار بود نشستم پای سفره هیچ وقت ندیده بودم برای همین گیج به سید کردم اونم فهمیدهما خانم هم فوری کمکم کرد.
نگاه
روی دو دستش بلندم کرد شروع کرد دور دادنم توی هوا... جیغ میزدم التماسش میکردم اما مگه کوتاه میومد؟... منو روی پاهای خودش نشوند شروع کرد به باز کردن بافت موهام... سرشو فرو کرد توی موهای باز شده ام نفس عمیقی کشید حلقه دستاشو تنگتر کرد چه بوی خوبی میدی خانم کوچولو چشم ازش دزدیدم که سرشو روی بالش گذاشت من هم روی خودش دراز کرد: فردا میریم شهر هر چی لازم داری یادداشت کن هم برا خودت هم برا
خونه...
چشمی گفتم که چشمکی زد نگفتی هنوز دوستم داری یا نه؟؟... خانزاده اونقدر زیبا بود که مثلش نبود اما گفتم از رفتارتون خوشم میاد اخه
چندین بار دیدم به رعیتها احترام میذارید حتی نوبت آب زمین هم باهاشون قرعه میندازین از خانزاده بودنتون سواستفاده نمیکنید. روزهای اول نگاهتون نمیکردم چون هم خیلی زیبا بودین هم اینکه من اومده بودم برای کار اما هر بار میدیدم که چطور رفتارتون دل بقیه رو شاد میکنه من هم شاد میشدم دلم میخواست ببینمتون اما عاشق شدم رو نمیدونم چی چیه، شاید هم شدم اما نمیدونم چطوریه..... خانزاده آهی :کشید منو باش خیر سرم زن گرفتم نگو بچه آوردم باید بزرگش کنم... سرمو روی قلبش گذاشتم با این کارتون همه خانواده ازتون دور میشن. با دستاش شروع کرد بازی با موهام
.... روی موهام حساس بودم نفهمیدم کی خوابم برد. وقتی بیدار شدم هوا تاریک شده بود آتشی توی باغ الم شده بود خانزاده تنها نشیته بود و بادیدنم به کنار خودش اشاره کرد: بیا بشین...
از عروس بودن فقط لباس زیباشو میدونستم چون تازه عروسهارو لباسشون رو میاوردن لب چشمه میشستن یه لباس سفید پر از مهره های براق، از صورت تازه عروسها هم ابروهای سوزنی که بعدها هموناهم سر چشمه
میدیدم
"لینک قابل نمایش نیست"

📜 #سرگذشت❄️  #برشی_از_یک_زندگی🩷

#لیمو.  #قسمت43


بخور که اینجا مرغ کبک و غاز زیاد داریم... با نیمه های شب توی گوشم حرفهایی میزد که با هر کلمه اش هزار بار خدا رو شکر کردم... روی تشک کنارش دراز کشیدم
همه خانم از شب عروسی بهم گفته بود خجالت کشیده بودم و شرمم میشد
اما خانزاده جوری پیشروی میکرد که غرق دوست داشتنش شدم من هم خواهانش بودم قلب من هم میتپید به شدت قلب خانزاده..... لباسهامو از تنم بیرون کشید چشم ازم برنمیداشت جای جای بدنمو با بوسه هاش مهر زد.... با
نگاهش اجازه میخواست؟ مگه جز خودش کسی هم داشتم؟ دستمو توی موهاش فرو

1403/10/04 08:42

کردم و خودمو بیشتر به تنش چسبوندم... با ملایمت پیشروی میکرد من بود و مردی که عشقشو به بدنم تزریق میکرد آرام و صبور بود هیچ عجله ای نداشت...
با پیچیدن دردی زیر دلم لحاف رو چنگ زدم... خانزاده عقب کشید لیوان آبی از بغل دستش سمتم :گرفت بیا بخور اگه درد داری تا مسکن بیارم؟... لیوان آب رو سر کشیدم درد داشتم اما کم بود میتونستم تحملش کنم... خانزاده با دستمال بین پاهامو تمیز کرد خودشم تمیز کرد و کنارم دراز کشید..... توی آغوشش فرو رفتم و گفت: تا عمر دارم نوکرتم... پیشونیش رو بوسیدم اینجوری نگو دلم میگیره جای تموم نداشته هام خدا تو رو رسونده به من پس بمون و بذار با داشتنت خوشبختی کنم نوکر نه تو
همه جون منی
بیشتر توی آغوش هم لولیدیم و عشق همین بود... خانزاده یادم داده بود نیکراد صداشکنم تنبیه میشدم اگه خانزاده صداش میکردم... وقتی برای اولین بار به شهر رفتم از تعجب شاخ در اوردم همه خونه بود محله هاشون راه نبود قدم از قدم برداری....تیپ هاشون با من زمین تا آسمون بود البته نیکراد از همه زیبا تر و خوشتیپ تر بود. دستمو محکم فشرد با هم وارد طلا فروشی شدیم بالا تا پایین مغازه از طلا بود فروشنده حلقه هارو جلومون گذاشت
نیکراد چندتایی رو نشونم داد که بلخره انگشت هر دومون روی یه حلقه ساده از حرکت ایستاد.... با ذوق نگاه هم کردیم که فروشنده گفت: جفت هستن اندازهها هم میتونم تغییر بدم .... نیکراد النگو و انگشتری هم خرید ... اونقدر خوش سلیقه بود که موقع خرید من کنار می ایستادم تا خودش انتخاب کنه... با خنده دستشو کشیدم این همه خرید میخوام چیکار؟؟ پاکت پاکت نیست و گونی گونی باید ببریم. دستمو از دستش بیرون کشید همه لباسها به تو میاد بذار خوب ببینم دیگه
چیا باید بخرم.


"لینک قابل نمایش نیست"

📜 #سرگذشت❄️  #برشی_از_یک_زندگی🩷
#لیمو.  #قسمت44


با حالت تمسخری نگاهم :کرد: خدمه شونید؟؟... از رفتارش خوشم نمیومد محلش ندادم که دیدم راست راست جلوی چشمام رفت سمت نیکراد... چقدر بیحیا بود که از پشت دست نیکراد هم گرفت..... نیکراد برگشت عقب و با دیدن دختره دستشو بیرون کشید چیکار میکنی
خانم؟... دختره موهاشو پشت گوشش زد چشماشو یه جوری کرد که نیکراد عقبش زد و گفت: راه رو اشتباه اومدی بکش عقب... دختره انگار نمیشنید که صورتشو
جلو تر برد اما پیشونی نیکراد که به پیشونیش خورد آخش در اومد... زیر خنده زدم که نیکراد چند دامن رو داد فروشنده اینا هم حساب کنید توی ماشین که نشستیم :گفت یه جو غیرت خرجم میکردی بد نمیشد.... پاکتها رو صندلی عقب گذاشتم من به عشقم اعتماد کامل دارم .... اوهومی کرد که :گفتم چرا دختره چشماشو یه جوری کرد

1403/10/04 08:42

انگار خوابش
میومد؟... نیکراد سمت ده روند و گفت چون مغزشون ،نخودیه از زندگی فقط ارائه تن و
بدنشون رو یاد گرفتن یه جورایی زندگیشون حیوانیه تا انسانی... با این حرفش تعجب کردم که زن و دخترای ده اینطور نبودن خیلی نترساش فقط از دور پسر مورد علاقشون رو نگاه میکردن اونم اونقدر مراقب اطراف بودن کسی نیاد که اصلا هیچی نمیفهمیدن و من همیشه به این کارشون میخندیدم مثلا فکر میکردن شجاعترینن.... نگاهم به نیکراد بود زیبا و مردونه با ادب و با شخصیت دعای کی پشت سرم
بود؟....
به کلبه که رسیدیم اقا داشت قدم میزد تنها اومده بود و با دیدنمون گفت اومدم مهمونی صاحب خونه نبود... نیکراد باهاش دست داد همو در آغوش گرفتن.... اقا پیشونی نیکراد رو بوسید دست منو توی دستش قرار
داد: مبارک باشه برای عروسیت خیلی برنامهها داشتم اما نشد ولی خوشحالم برای قلبت قدمی برداشتی روح و جسمت در آرامشه سخته اما به دردسراش می ارزه خیالت هم بابت خان راحت بخواد هم نمیتونه به زندگیت صدمه ای ،بزنه،خاطرتو میخواد هر
چند نافرمانیت کمی از پا در آورد... با هم خندیدن، وترد کلبه که شدیم فوری کتری گذاشتم روی آتیش... میوه گذاشتم و نخود کشمشی که از شهر خریده بودیم... آقا
استکان چاری رو برداشت رنگش که عالیه
خونه داریت هم حرف نداره... آقا واقعا مرد بود همه دوستش داشتن... پاکتی رو جلوی من گذاشت ناقابله کمترین کاری که میتونستم انجام بدم... نیکراد لبخند زد... تشکر کردم پاکت رو برداشتم... برای شام نموند و کلی کار

📜 #سرگذشت❄️  #برشی_از_یک_زندگی🩷

#لیمو.   #قسمت45


برای شام نموند و کلی کار داشت...
هدیه عروسیمون یه خونه روی تپه داشت اونو زده بود به نام من مهر و امضای خودش بود زیر برگهای که با خط خودش نوشته بود... نیکراد دستی به گردنش کشید همیشه با کارهاش شرمنده ام ،میکنه برادر نبود هرگز

وتا یادم میاد پدرم بوده همه جا هوامو داشته و کوه بوده پشت سرم..... استکان چای رو گذاشتم جلوش که لپمو کشید تو رو هم دوست داره که از چایی که گذاشتی جلوش خورد و به دلش نشست چون فقط خونه خودمون لبش خیس میشه نه هیچ جای دیگه...... سند رو توی صندوق :گذاشتم آقا همیشه به ما لطف داشته، سایشون کم
نشه...
نیکراد خیلی شیطون بود زندگی رو جور دیگه ای میدید و به من نشون میداد...


خوشحالی رو تازه داشتم مزه میکردم و به دلم نشسته بود حالا دیگه میتونستم باهاش راحتتر باشم و هرچی میگذشت وابسته تر میشدم بهش اما
هنوز هم با بعضی حرفها و کارهاش لپام گل مینداخت و گرمم میشد از
خجالت اما دوستش داشتم و این احساس هر لحظه شکوفاتر میشد.


فصل برداشت رسیده بود درختا ثمر داده بودن و نیکراد

1403/10/04 08:42

فقط همین باغ رو برداشته بود مابقی در اختیار خان بود و چون نیکراد رو از ارث محروم کرده بود اون هم سراغی نمیگرفت...
صندوقهار و آماده بارگیری کرده بودن....


ناهار کاگرها رو داده بودم و داشتم
ظرفهارو آب میکشیدم که با صدای آشنایی سر بلند کردم... زندایی ماهی وزندایی فخری باهم اومده بودن هنوز هم ازشون ترس داشتم لرز داشتم


گذشته رو یادم اومده بود سختیهایی که بهم میدادن وعمری که به بدبختی گذشته بود کنارشون اون هم از سر بی کسی و بی سرپناهی... دستامو با دامنم خشک کردم که بی توجه به من شروع کردن کنکاش زندگیم.....


باغ رو از نگاه گذروندن وزندایی ماهی :گفت این همه ثمر داده نکردی چندتا صندوق بدی به گاری برا ما بیاره؟ زمینهای خان زیر دستته اونوقت شوهرای ما باید زیردست اون پیر خرفت جون بکنن برا چندغاز که
شکممون هم سیر نمیکنه...


زندایی فخری رشته کلام رو دستش گرفت و گفت این همه خرجت کردیم نون و آبت دادیم حالا برا ما جفتک میندازی؟


از
صدقه سر ماست که به اینجا رسیدی و ما رو فراموش کردی انگار نه انگار خانواده ای داری... زندایی ماهی صندوق میوه ای که نیکراد جدا گذاشته بود


برا سید رو سمت خودش :کشید خاک توی سرت که حتی نتونستی یه لقمه چرب و نرم بگیری برا خودت آقا رو اگه میکشوندی سمت خودت حالا کل این
آبادی و املاک همه زیر پای ما بود ولی باز هم بد نشد درسته زن طلاقیه
لما

1403/10/04 08:42

📜 #سرگذشت❄️  #برشی_از_یک_زندگی🩷
#لیمو.  #قسمت46


  درسته زن طلاقیه اما بلخره از رگ وریشه خانه و برای خودش شوکتی داره خان هم پس صبایی کوتاه میاد ولی تو بچسبش که خودت خوب میدونی ما زن طلاق داده رو راه نمیدیم .زود به زود بزا،خونه رو پر کن از بچه تا جا  پای خودتو سفت کنی پسر بزا،پسر یه چیز دیگه است ودهن مردم رو میبنده،هر چه بیشتر بزایی قربت بیشتر میشه....زندایی ماهی خم شد ظرفهای مسی که برای کارگرهای فصلی خریده بودیم رو برداشت...آب ازشون چکه میکرد وگفت:شما دو نفر این همه ظرف رو میخواید چیکار؟ما عیالواریم اینا به کار ما میاد...لال شده بودم وهیچ *** مثل من این دو زن صدا بلند رو نمیشناخت....با صدای نیکراد نفسم باز شد وچشمامو بستم....نیکراد نزدیکتر شد وزندایی ها شروع کردن چاپلوسی،از گذشته میگفتن ومحبت هایی که به پای من ریخته بودن ومن هرگز ندیده بودم... چشم که باز کردم نیکراد ابرویی بالا داد ونیشخندی زد:اما من اینجور حس نمیکنم عزیز لیمو،برای من محترمه اما کسایی که چشم نداره ببینه رو کاری میکنم از صد متری اینجا هم نتونه بگذره چه برسه به اینکه توی خونه من صداشو برای زن من بالا ببره بهتره همونجور که اومدین ،همونجور هم بیرون بزنید در غیر اینصورت یه چندتا کارگر هنوز ته باغ مشغول بارگیری هستن میدم بندازتون پشت وانتی ودوره بیفته توی ده.... حرف نیکراد تموم نشده بود که زندایی ها پا به فرار گذاشته بودن...نه صندوق میوه و نه ظرفهارو هیچ کدوم نبردن وفقط میدویدن.... با خنده دست نیکراد رو گرفتم که اخم کرد:چرا آدمهایی که بهت حس بد میدن رو از خودت دور نمیکنی؟؟اونا داشتن از عجز تو استفاده میکردن و اگه پا پیش نمیذاشتم بی شک دو سیلی هم مینشوندن روی گونه ات و میرفتن... روی سکو نشستم وکنارم نشست که گفتم:ازشون می تر.سم،تو نمیدونی که چقدر پلیدن،هیچ *** نمیدونه ،اونا همه کار از دستشون برمیاد من میشناسمشون... دستامو بین دستای مردونه و محکمش گرفت:تو الان منو داری،من تو رو دارم چرا باید به گذشته فکر کنی و اجازه بدی کسی بهت بی احترامی کنه؟گاهی ممکنه من بخاطر زمین ها و بار چند روزی رو شهر باشم تو باید این باشه حالت؟رنگ به رو نداری،دستات میلرزه،حتی نمیتونی درست حرف بزنی و نفس بکشی،گذشته گذشت،تموم شد الان کنار همیم،مال همیم،دیگه کسی نمیتونه اذ.یت کنه پس محکم باش،زن من باید شیر زن باشه،باید بدون من این زندگی رو بتونه روپا نگه داره،تو حتی نباید به من تکیه کنی.....
"لینک قابل نمایش نیست"

📜 #سرگذشت❄️  #برشی_از_یک_زندگی🩷
#لیمو.   #قسمت47



  تو حتی نباید به من تکیه کنی،باید اونقدر قوی باشی

1403/10/04 08:42

که من خیالم از همه بابت راحت باشه...سرمو بلند کردم که پیشونیم رو بوسید:لیموی من باید همیشه باطراوت باشه تا من آروم بگیرم... قطره اشکی سُر خورد وبا انگشتش کنار زد:نریز ،تو که میدونی داغون میشم نریز اینارو،بگو چیکار کنم گذشته رو یادت بره؟...بین دستاش فشرده شدم وسرم چسبید به سینه اش...صدای قلبش آرامشم بود وچشمام روی هم رفت... بیدار که شدم هوا تاریک بود بوی کباب میومد وآتیش روشن حتی گرماش تا اینجا هم میرسید.... نیکراد توی باغ بود وبا دیدنم خندید:چطوری خابالو؟... جفتش نشستم که دستش پیچید دور شونه ام...سرمو روی شونه اش گذاشتم که گفت:برای لهراسب میوه دادم ببرن،کارش هم سپرده بودم به آروان که خیلی وقته فقط مسئول تقسیم بندی بذر هاست برای کشاورزها و تقسیم آبه،تو رو اول از داییت خواستگاری کردم چون میدونم که خیلی دوستش داری،خیالت از بابت داییت راحت باشه سختی نمیکشه... دستشو روی سینه ام گذاشتم:ببین چقدر تند تند میکوبه؟از وقتی بهم گفتی خاطرمو میخوای،از وقتی بردیم خونه سید ونشوندیم پای اون سفره اینجوری شده اما از لحظه ای که بله رو بهت دادم احساسم یه جور دیگه شد ...سرمو بلند کردم:خیلی دوستت دارم... توی آغوشش گم شدم وچه حسی بود با نیکراد بودن.... صبح نیکراد برا حساب و کتاب محصول به شهر رفت...چند وقتی بود خوابم کم شده بود اگه کوه هم میکندم خسته نمیشدم...اب چشمه رو باز کردم و زمین رو اب میدادم...خم شدم مشتی آب به صورتم زدم که چشمم افتاد به ننه آسیه... دامن لباسمو جمع کردم و دویدم سمتش...از همون دور میگفت مادر یواشتر،ایمو وایسا تا خودم بهت برسم میفتی .... اما مگه گوش میدادم،اونقدر دلتنگش بودم که وقتی بهش رسیدم محکم بغلش گرفتم...میخندید وگفت:امان از دست تو دختر،شوهر کردی وهنوز هم بچگی میکنی...ذوق زده دستاشو گرفتم:ننه خیلی دلم تنگت بود اما بخاطر زندایی نیومدن بهت سر بزنم...حرف میزدم و دستش توی دستام...توی کلبه نشوندمش متکا گذاشتم پشت کمرش که با رضایت به خونه ام نگاهی انداخت و گفت:هنوز هم همونجور تمیز ومنظمی،خدا رو شکر خیلی کارهات ذاتیه بدون اینکه کسی یادت داده باشه...چای و میوه گذاشتم جلوش،ننه اولین زنی بود که به خونه ام اومده بود...میوه قاچ کردم براش که دستی به صورتم کشید:حامله ای مادر....

📜 #سرگذشت❄️  #برشی_از_یک_زندگی🩷
#لیمو.  #قسمت48


دستی به صورتم کشید:حامله ای مادر.... با تعجب نگاهش کردم:من؟نه... با انگشت شست لپمو کشید:لپات گل انداخته،اب رفته زیر پوستت همه اینا میگن که تو راهی داری.. دستی به شکمم کشیدم:اما من که همه چی میخورم حالمم خوبه... ننه کشمش رو توی دهنش ریخت و استکان چای رو

1403/10/04 08:42

برداشت:همه که یه حال نیستن،اگه سبک و دستت به کاره یعنی بچه ات پسره،دست و دلت هم بازه من شک نداره پسره...خندیدم از حرفهای ننه:آخه من همه ش چندماهه ازدواج کردم که... ننه چای خورد ونگاهش به من... قاچی از میوه برداشت وگفت:باز خدارو شکر که عاقبتت بخیر شد حالا خیالم از بابتت راحته اما اومدم اینجا که بهت بگم با اهل ده دمخور نشو،حالا که زن خانزاده ای نباید با مردم ده نشست و برخواست کنی،اومدم بهت بگم برای خونه داییت هم هیچی نفرست چون خودت خوب میدونی پای زندایی هات به اینجا برسه تا لباس تنت هم در میارم میبرن،اینا خوبی سرشون نمیشه ودندون طمعشون تیزه،مبادا باهاشون رفت وامد کنی،زنهای بیکاری که با حرف زدن پشت مردم روزشون رو شب میکنن با اینا سلام علیک هم نداشته باش چون تو رو هم مثل خودشون میکنن... میدونستم ومیفهمیدم حرفهاش رو...ناهار اماده بود وقتی خواستم سفره بندازم بلند شد هر چی اصرار کردم نموند وکلی توصیه کرد از وضعیتم با هیچ *** حرف نزنم جز شوهرم... ننه که رفت دوش گرفتم قشنگترین لباسمو پوشیدم بارداری عجیب غریبی داشتم نه ویار داشتم و نه از غذایی بدم میومد خندیدم و دور خودم چرخیدم...دامنم باز شده بود و صدای خنده ام بلندتر....نیکراد بین چارچوب در بود با لبخند نگاهم میکرد از حرکت ایستادم که فوری دستامو گرفت:اینجور نکن سرت گیج میره... به چشماش نگاه نمیکردم از خجالت که چونمو بین دستاش فشرد:خانم من چرا این همه سرخ و سفید میشه؟... سرمو توی سینه اش مخفی کردم و نمیدونستم باید چطور بهش خبر بدم خبری که مطمئنم ننه آسیه درست فهمیده بود چون دایه ده هم بود وهمه حالتهای زن حامله رو میفهمید به اشاره ای....


📜 #سرگذشت❄️  #برشی_از_یک_زندگی🩷
#لیمو.   #قسمت49


  عطر تنشو نفس کشیدم وخودمو توی سینه پهنش قایم کردم...با خنده بلندم کرد:در جریانی که دلبری کردن چه عواقبی داره؟؟... چشمامو بستم:آره در جریانم عواقبش هم دیدم‌... روی متکا گذاشتم با یه حرکت پیرهنشو از تنش در اورد که فوری سفره انداختم... چشماش شیطنت داشت ومنم عجیب شیطون شده بودم... ناهارو که خوردیم سرشو روی متکا گذاشت:فردا بریم عکاسی،بین راه چندتایی مغازه دیدم که از پشت ویترین لباس عروسهای زیبایی داشت...سرمو روی بازوش گذاشتم:بعد اونوقت من بعد این مدت بلند شم لباس عروس بپوشم؟... نیکراد موهامو نوازش کرد:مدیونتم،مدیون صبوریت ومهربونیت،ببخش دیر شد خیلی وقته توی فکرم،الان دست و بالم باز شده با هم یه سفر هم بریم.... انگشتمو روی شکم تختش کشیدم:همین که هستی،همین که توی دنیایی به این بزرگی اومدی که منو خوشبخت کنی برای من از همه چی

1403/10/04 08:42

مهمتره،بهت گفته بودم معنی زندگی رو با تو یاد گرفتم؟؟.... خم شد پیشونیم رو بوسید:دلم میخواد توی لباس عروس ببینمت،به نظرم تو زیبا ترین عروس دنیایی.... ته دلم گرم شد ذوق کردم خندیدم و بیشتر خودمو بهش فشردم...سرمو کنار گوشش قرار دادم:فکر کنم عروست رو سفر نبرده باید پی لباس نوزادی باشی...خندید:خود نوزاد رو دوست داری یا مراحل ساختشو؟؟...با مشت به بازوش کوبیدم:بدجنس...بلندتر خندید که خجالت از یادم رفت شرم و حیا هم....توی چشماش نگاه کردم:امروز ننه اسیه اومده بود بهم سر بزنه،تا چشمش بهم افتاد گفت باردارم،میدونم ننه آسیه اشتباه نمیکنه چون کارشه هرچند من هیچی رو حس نمیکنم،مثل همیشه هستم ودر خودم تغییری نمیبینم...فوری بلند شد چهار زانو نشست ...از حرکتش خنده ام گرفت...دستمو روی دهانم گذاشتم مه غم عجیبی توی چشماش نشست....غمی که ترس انداخت به جونم....بغضی چنگ زد به گلوم ....قطره اشکی از چشمش سر خورد .به چونه اش رسید....فوری بلند شدم اشکشو پاک کردم:چی شدی؟یعنی اینقدر ناراحت شدی که از من بچه داشته باشی؟اصلا شاید ننه اشتباه کرده باشه،نه یعنی دکتر که نیست که.... دستاش دور تنم میچید ومحکم بغلم گرفت....بغضم شکست و هق زدم.... گریه کرد.....شونه هاش میلرزید...نیکراد همیشه شاد و شوخ من،حالا چه شده بود که اینطور گریه میکرد؟.... چند لحظه ای به حال خودمون نبودیم و تنمون در هم پیچیده بود....

📜 #سرگذشت❄️  #برشی_از_یک_زندگی🩷
#لیمو.  #قسمت49



  با دستام اشکهاشو پاک کردم...میبوسید منو و بلخره میون اشکهاش گفت:ممنونم که با بودنت بهم آرامش دادی،و نیکرادی که نمیدونست معنی آرامش ذو از بودن و داشتن خودش فهمیدم... اون روز یه بار دیگه زمینها رو با هم وجب کردیم مرزهارو نشونم میداد خونه باغ رو میخواست وسعت بده چون عاشق درختکاری بود خصوصا که فصل برداشت به سید میسپرد هر *** که نیازمنده رو لیست کنه،سید وهما خانم با هم به مردم کمک میکردن بدون اینکه کسی متوجه بشه واسمشون جایی درز کنه،بلخره ده بود و همه اشنا،اگه اسم کسی بالا میومد دیگه نمیتونستن سر راست کنن از زبون سرخ مردم .... صبح زود راه افتادیم طرف شهر،به مریض خونه که رسیدیم دکتر با همون معاینه اول گفت باردارم،مرد بود و خجالت میکشیدم ازش اما نیکراد مثل بقیه مردها نبود شاید چون درس خونده بود و دنیا رو گشته بود...با احترام باهام رفتار میکرد هر چند توی شهر هم زن ها فقط مسئول پخت و پز وزاییدن بودن مردهای کمی پیدا میشد که زن رو دوست داشته باشن برای خودش،برای زنانگیش ودل رئوفش... دستمو گرفت خوشحال بودیم به بازار که رسیدیم مردم گاری زده بودن و همه چی میفروختن...زنی

1403/10/04 08:42

بقچه پهن کرده بود دورتر از همه...لباسهاش همه دوخت خودش بودن...خم شدم لباس نوزاد دخترونه ای رو توی دست گرفتم که سرشو بلند کرد...لبخندی پاشیدم به صورتش که گفت:کار دست خودمه،همه محکم دوزی شدن... به نیکراد نگاه کردم که با باز و بسته چشماش تشویقم کرد....چند دست لباس ازش گرفتم...منصف بود هر چند لباسهاش واقعا زیبا دوخته شده بودن خیلی بهتر از مغازه هایی که گویا سر گرفتن پول رقابت میکردن تا کیفیت محصول.... ظهر رو توی جیگرگی موندیم یه باغ زیبا بود وچند تخت گذاشته بودن برای مسافرا... نیکراد لقمه ای دستم داد:بخور جون بگیری.... با خنده لقمه رو گرفتم:دیگه از این چاقتر بشم میشم بادکنک و میرم هوا... لقمه بعدی رو دهن خودش گذاشت:بادکنکیت هم قشنگه،هر جوری باشی باب دلمی خانم لیمو.... سینی رو خالی کردم....با پولی که دستش اومده بود یه ماشین خریده بود که رفت وآمد به شهر سختمون نباشه...برای همه چی خودش تلاش میکرد حتی میدیدم برای دلتنگی هاش گاهی میرفت از دور خان رو روی زمینها نگاه میکرد وچشماش میدرخشید از برق اشک..... توی اتاق دراز کشیده بودیم که کسی صدای نیکراد زد....از طرف خان ادم اومده بود نیکراد باهاشون رفته بود یعنی تا شنید خان کسالت داره نموند وبا دو دور شد....

📜 #سرگذشت❄️  #برشی_از_یک_زندگی🩷
#لیمو.  #قسمت50


  ناهار بار گذاشتم که توقف ماشین جلوی در باغ کمر راست کردم که با دیدن فخرالزمان خانم فوری دستامو با تکه پارچه دم دستم خشک کردم با احترام در رو کامل واسش باز کردم با راننده اومده بود اونم تنها....نگران نگاهش کردم که از جلوم گذشت وارد شد نگاهی به باغ انداخت روی تنه درختی که نیکراد برا نشستن جلوی کلبه گذاشته بود نشست...چای دم کرده آماده بود میوه هم تند تند جلوش گذاشتم که پا انداخت روی پا:نیومدم میوه پوست بگیرم وبگو بخند کنم اومدم حرف آخرمو بهت بزنم توی خونه و خانواده من جایی برای تو نیست با بودن تو پسرم از ما دوره،میدونم بی *** و کاری،حتی دایی هات هم چشم دیدنت ندارن حالا چی شده و چرا،اصلا برای من مهم نیست ولی پسرم مهمه،بودن بچه هام کنارم برام مهمه ما بقی بی ارزش،اومدم که بهت بگم یه خونه شهر واست میخرم اونقدر هم بهت میدم که بتونی خرج خودتو بدی فقط برو،برو و پشت سرت هم نگاه نکن خوب میدونی میتونم خیلی راحت سر به نیستت کنم بدون اینکه آب از آب تکون بخوره ولی خوب شاید اینجور بهتر باشه تو هم میتونی بدون دغدغه سرپناه زندگی کنی.... همه حرفهاش راست بود بی *** و کار و بی سرپناه بودم اما قبل از نیکراد،من با نیکراد زن شده بودم زندگی داشتم و عاشق شده بودم حالا دیگه همه *** و کارم مردیه که برای

1403/10/04 08:42

دیدن پدر بیمارش از اینجا رو تا عمارت خان میدوید مگه میشه این مرد رو دوست نداشت و واسش نمرد؟؟... ذغالهای زیر برنج رو کمتر کردم: من نگرانیم تنهاییم نبود من اصلا نگرانی رو نمیفهمیدم چون به قول شما بی *** و کار بودم اما حالا فرق کرده نگران میشم اگه شوهرم دقیقه ای دیرتر بیاد،حالا صبح زود خونمو گردگیری میکنم با ذوق لباس شوهرمو آب میکشم،نیکراد هم همینجور،حس و حال منو اونم داره البته خیلی بیشتر،من هیچ کسو نداشتم اما پسر شما شد همه کسم،شد یه دنیایی که فکرشم نمیکردم حالا شما اومدین اینجا میگید من بی *** و کارم؟بی *** و کار بودم اما حالا دیگه یادم نمیاد چیا بودم،چیا نبودم چون پسری که شما ازش حرف میزنین الان همه دنیای منه،الان پدر بچه ایه که توی وجودم داره رشد میکنه و هر دوی ما از وجودش بینهایت خرسندیم....

1403/10/04 08:42

*ی قلب❤‍🔥 بزار زیر پست😍*
📜 #سرگذشت❄️  #برشی_از_یک_زندگی🩷
#لیمو. #قسمت51



  فخرالزمان خانم با شنیدن حرفم جوری بلند شد که سبد میوه پرت شد ومیوه ها هر کدوم سویی میغلتیدن استکان خم شد چای ریخت....حرکات صورتش نشون از عصبانیتش میداد و گفت:پس میخوای دربیفتی که به این زودی دست به کار شدی جای خودتو سفت کنی... من از حامله بودنم خبر نداشتم و این خدا بود که همچین نعمتی رو در وجودم گذاشته بود....سکوت منو که دید نیشخند تلخی کنج لبش نشوند:به نفعته با پای خودت بری....رفت و من نفهمیدم چرا این همه راه اومده بود برای تحقیر من و زندگیم،منی که هرگز بی احترامی نکردم و دل کسی رو نشکوندم.... ناهار اماده بود که نیکراد اومد....دست و صورتشو توی آب چشمه شست...خسته بود دو قاشقی غذا خورد و کنار کشید...باید میگفتم از حرفهای مادرش اما دلم نیومد،مرد من خسته بود کلافه بود.... دراز که کشید ملحفه ای رو روش کشیدم:حال خان چطوره؟.... دستمو کشید سرمو کنار سرش روی بالش گذاشتم که به پهلو شد و بغلم گرفت:یه سرماخوردگی بود خدارو شکر طوری نیست ولی خان بدقلقه،با دکتر و دارو میونه خوبی نداره،قبلنا من راضیش میکردم اما حالا سایه منو با تیر میزنه.... شرمنده چشم ازش دزدیدم که صورتمو نوازش کرد:یه روزی میفهمن انتخاب من بهترین بوده و هست یه روزی بهشون ثابت میشه نجیب بودن خیلی بهتر از میراث پدریه،من از بچگی برای همه چی تلاش کردم از اینکه دستم توی جیب جان باشه خوشم نمیومد و روی پای خودم ایستادم چون نمیخواستم کسی به واسطه پسر خان بودن نزدیکم بشه اما نشد بلخره خانزاده بودم وملک و املاک پدرم بیشتر توی دید بود خیلی وقت بود روح و روانم آسایش نداشت اما وقتی تو اومدی،وقتی چشم میدزدیدی حتی اون روزی که گفتی میترسم نگاهت کنم چشم بخوری....خندید:کنارم بمون خیلی میخوامت دختر،تو خود آرامشی برای من... دستمو روی سینه اش گذاشتم خیالم از بابت بودن و داشتنش راحت بود... مراقبم بود شکمم روز به روز بالا میومد و همه میگفتن دو قلو باردارم... هفته آخری ننه آسیه روزی دو بار بهم سر میزد میگفت پا به ماهی و هر لحظه ممکنه دردت شروع بشه باید یکی بیست و چاری مراقبت باشه....ننه آسیه داشت ناهار اماده میکرد نیکراد رفته بود سر زمین...دست به کمر تکیه دادم به درخت:ننه کمرم درد میکنه... آتیش رو کمتر کرد کمک کرد دراز کشیدم روی تشک دستی به شکمم کشید و دامنو بالا زد...خجالت زده فوری چشمامو بستم...ننه دستی به پیشونیم کشید:امروز فردا وقتشه،میمونم پیشت ممکنه شبونه به دنیا بیاد دست تنها نباشی...

📜 #سرگذشت❄️  #برشی_از_یک_زندگی🩷
#لیمو.  #قسمت52


میلم به غذا نبود

1403/10/04 19:14

ونمیدونم ننه چی درست کرده بود که آبکی بود تونستم چند قاشق بخورم....نیکراد خیالش از بابت من راحت بود ننه رو دوست داشت ناهار که خورد دوباره رفت سر زمین...ننه به متکا تکیه داد:این پسر هم از تو بدتر سختی زیاد داشته خدا رو شکر که سر راه هم قرار گرفتین از چشماش میخونم که خاطرتو خیلی میخواد.... زیر دلم درد گرفت نفسمو به شدت بیرون دادم و به عکس نیکراد چسم دوختم...آخرش برده بود منو عکاسی،لباس عروس تنم کرد کلی عکس گرفتیم کلی ادا درآورد یه روز عالی واسم ساخته بود روزی که فهمیدیم یه کوچولوی تو راهی هم داریم... ننه رد نگاهمو گرفت:مرد خوبیه خدا رو شکر که خوشبختیت...لبخند زدم و لبمو به دندون گرفتم از این دردهای گاه و بیگاه... ننه دوباره دامنو داد بالا...بلند شد بچه نزدیکه به کم دیگه تحمل کن تا من وسایل رو آماده کنم... آب جوش گذاشت دم دستش،نخ و قیچی،ملحفه سفید وبقچه ای که نمیدونستم چی درس هست... دردم شدت گرفت و جیغم بلند شد... نیکراد خودشو به خونه رسوند که ننه مانع ورودش به اتاق شد اما نیکراد گوش نداد خودشو بالای سرم رسوند...اشک میریختم وجیغ میکشیدم ننه مدام میگفت زور بزن،روی دلمو فشاری میداد و بین پاهامو نگاه میکرد بلخره دست به کار شد و با دستاش چیزی رو محکم کشید بیرون...چشمام بسته بود از درد و سوز اشک...صدای بچه که بلند شد چشم باز کردم ننه روی دستش به پشت خوابونده بودش کمرش رو میمالید...با دستمال تمیزش کرد و لای پارچه ای پیچوندش...بین پاهامو تمیز کرد رو به نیکراد گفت:کمک کنید تشک زیر پاشو باید ببرم بیرون...روی تشک دیگه ای دراز کشیدم که ننه گفت:قبل شیر دادن به بچه لباستو عوض کن ... ننه تشک رو برداشت بیرون زد که نیکراد کمک کرد لباس دیگه ای تن کردم... ننه با لگن پر از آب اومد...بچه گریه میکرد ...اول دست و صورتمو شست و خشک کرد بعد منو کشوند بالا واروم نشستم که بچه رو دستم داد...سینمه توی دهن بچه گذاشت و خودش هم کمی فشارش میداد گفت:اولش ممکنه سینتو نگیره اما مرتب بذار دهنش که عادت کنه به شیر خوت،سینه ات بجوشه... بوی اسپند میومد و ننه لیوان چای جلوی خودش و نیکراد گذاشت: الحمدلله بچه پسره،سبک هم اومد مادرش اذیت نشد... خرمایی توی دهنش گذاشت:پا قدمش خیر باشه واستون اما با تموم مخالفتها برای اسمش باید برید پیش خان،بلخره پدره وحق داره هم نوه اشو ببینه هم اسمی واسش مشخص کنه،اگه نامهربونی هم کرد بذارید پای کله شقی خودتون که بیخبر عقد هم شدین... نیکراد چشمش به بچه بود که دو لپی شیر میخورد مهلت نمیداد نفس بکشه... خندیدیم که ننه لیوان چایی رو شست وتوی ظرفها گذاشت:خان

📜 #سرگذشت❄️  #برشی_از_یک_زندگی🩷

1403/10/04 19:14



#لیمو.  #قسمت53

  ننه لیوان چایی رو شست وتوی ظرفها گذاشت:خانزاده زن زائو رو تنها نمیذارن،من هم مرتب بهش سر میزنم بچه زبون نداره اگه گریه کرد یا جاشو خیس کرده یا گرسنشه،هوا هم عالیه نمیخواد لباس زیاد تنش کنید که اذیت بشه،یه حال بذارید بمونه،حساسیت خرجش نکنید... بلند شد:من دیگه برم خونه...نیکراد فوری از کتش یه بسته جلوی ننه گرفت:نا قابله،لیمو به شما به چشم مادر نگاه میکنه،این مدت ازش غافل نشدین ومیدونم هیچ جوره نمیتونم جبران کنم... ننه خواست پاکت رو رد کنه که بچه رو زمین گذاشتم:ننه بردارید از طرف دامادتونه...ننه پاکت رو بوسید توی جیبش گذاشت و رفت...نیکراد چشم از پسر کوچولوی غرق خوابمون گرفت که گفتم:چقدر دادی به ننه؟...لیوان آبی خورد :یه انگشتر گرفته بودم براش چند وقت پیش،خدا کنه اندازش بشه،این مدت حواسش به تو بود ومیدیدم مادرانه نگرانته... دستمو روی صورتش کشیدم:این همه هوامو داری؟؟... دستمو به لبش چسبوند و بوسه زد:وظیفمه،این دل فقط کنار تو آروم میگیره... من و بچه مون رو با هم در اغوش کشید و خدا رو صدا زدم بابت این خوشی و بخشیدنش به من.... شب پسرکوچولومون نذاشت خواب به چشم جفتمون بره اما شوق داشتیم،یه پسر زیبا،به زیبایی پدرش،مثل سیبی که از وسط دو نصف شده بود نیکراد هیچ وقت از جنسیت بچه حرفی نزده بود و حالا میدیدم چقدر پسرمون رو دوست داره ...ننه با نگاه اول گفت خانزاده به پدرش کشیده زیبا وآروم... آفتاب صبح تازه بیرون زده بود که پسرم رو در اغوش گرفتم راه کنی طولانی بود پیاده راه افتادیم که نیکراد بین راه بچه رو از دستم گرفت که خسته نشم به دروازه که رسیدیم نگهبان با دیدن نیکراد فوری تا کمر خم شد و در رو باز کرد... خدمه در حال رفت و آمد بودن...سینی صبحانه روی سرشون بود...خان توی ایوون نشسته بود به نیکراد نگاه کردم که چشماشو باز و بسته کرد:نگران نباش اگه حرفی زد نشنیده بگیر...چشمی گفتم دلم به شوهرم گرم بود... زری توی مطبخ بود وپریوش از پنجره ما رو که دید خودشو بیرون انداخت اما با دیدن خان سر جاش خشکش زد... به ایوون که نزدیک شدیم نیکراد دستمو توی دستش گرفت و با دست دیگه بچه رو به سینه گرفته بود....

📜 #سرگذشت❄️  #برشی_از_یک_زندگی🩷

#لیمو.  #قسمت54

  خان با ابهت خاصی چهارزانو نشسته بود توی ایوان روی زمین مینشیت وهبری از صندلی های خانی نبود..


.سفره اش پهن بود وبا دیدن ما ودستهای گره زدمون ابروهاش توی هم کشیده شد:هی دستشو بگیر بیار جلو چشمام نذار یه اب راحت از گلوم پایین بره،ببر این دخترو میخوای سکته ام بدی؟؟...


کلمه به کلمه اش لای دندونهای فشرده به همش بود وفخرالزمان خانم

1403/10/04 19:14

روی زانوشو ماساژ میداد:اروم باش خان باز فشارت بالا میره نکن باخودت این کارو... خان پیپ کشید خیره به نیکراد سکوت کرد...سرمو پایین انداختم یه قدم به عقب رفتم که دستمو بیشتر فشرد:این دختر انتخاب منه،زنمه،مادر بچمه،لباس نیست که درش بیارم بدم لب آب،الان هم که اومدم بخاطر احترامیه که واستون قائلم ،به رسم خاندان اومدم پسرمو توی آغوشتون بذارم...


خان زیر استکانهایی که جلوی پاش بود زد و غرید:نوه من اون هم نوه پسری،باید از یه رعیت باشه؟؟رعیتی که پدرش هم ولش کرده رفته و مادرش سنگسار همسایه شده؟یه بی صحاب رو گرفتی آوردی میگی مادر بچمه؟توی چشمام نگاه میکنی میگی زنمه؟؟الان من باید چیکار کنم؟؟از کدوم رسم حرف میزنی؟کدوم احترام؟پسر من بلند شده دم صبح رفته زن عقد کرده برده خونه جدا،حالا با بچه اش برگشته میگه نوه تون رو آوردم اسم بذارید زحمتتون نشده این همه راه اومدین به احترام من؟اصلا منی هم مونده برای تو؟


؟فردا کاری که سر من اوردی رو بچه خودت سرت میاره مطمئن باش.... نیکراد دستمو رها کرد دستشو دور شونه ام چسبوند و به خودش نزدیک کرد:پسرمو همینجور بار میارم یادش میدم دختری رو انتخاب کنه که چشمش به جیبش نباشه،دختری که عزت نفس داشته باشه،غرور حالیش باشه نه یه هفت ریشه با اصل و نسب که همزمان چندتا چندتا مرد برمیداره و اسمش ثبت مرد دیگه ایه،یادش میدم به نون سفره اون خانواده نگاه کنه به حلال و حرومش،من خیلی باتجربه ام خان،خیلی سختی کشیدم به صورت جوونم نگاه نکن که قد پیرمرد صد ساله تجربه دارم...


آقا انگشت شستشو فشرد به لبش،دور چشمش چین افتاد و معلوم بود واسش سخته خندشو مهار کنه... خان پله هارو پایین اومد:بعد نون بابای این دختره حلال بوده یا سر سفره پدرش بزرگ شده؟یا مثلا خودش کار کرده نون دراورده یا توی خانواده خوبی ریشه زده؟میدونیه چیه؟تو انتخابت از سر لجبازی با منه،انتقامت از منه اما....

📜 #سرگذشت❄️  #برشی_از_یک_زندگی🩷

#لیمو. #قسمت55

تو انتقامت از منه اما تموم علاقه ای که بهت دارم دیگه نمیخوام ببینمت حتی از دور.... صدای گریه پسرمون بلند شد گریه میکرد و هر کاری کردم نتونستم ساکتش کنم...خان نیم نگاهی به نیکراد انداخت که بچه رو دورباره از من گرفته بود فخرالزمان خانم چشمش به اغوش نیکراد بود با تموم نگرانی اما لبخندش رو میتونستم ببینم...نیکراد راه میرفت وگفت:بفرما نوه اتون هم مثل خودتونه خدا به خیر کنه... لب گزیدم که آقا خندید:اتفاقا به خودت کشیده،بچه های همه وقتی دنیا میان سرخه،مال تو مهاتابه،درست شکل خودت...آقا پله هارو پایین اومد بچه رو از نیکراد گرفت:حالا توی

1403/10/04 19:14

خونه دوتا مهتاب داریم مگه نه خان؟؟... خان اخم کرده بود به باغ نگاه میکرد...پسرم به هق هق افتاده بود که اقا بچه رو طرف خان گرفت:میدونم منتظرش بودی،هر تنبیه هم که باشه برای نیکراده و زنش،عادلانه نیست این بچه از سایه شما محروم باشه،حسابشو از پدر و مادر نافرمانش جدا کنید... نیکراد دستشو روی شونه انداخت ،با لبخند نگاهم کرد که دلم آروم گرفت...پسرم بین دستای پدر بزرگش جاگرفت،نگاه خان به صورت مهتابی بچه ام همانا و اروم گرفتنش همانا،دیگه گریه نمیکرد چشماشو درشت کرده بود حواسش به خان بود لبخند خان باعث شد فخرالزمان خانم هم از ایوون پایین بیاد...خدمه از دور نگاه میکردن و پریوش اشک میریخت زری اما در سکوت تماشا میکرد... فخرالزمان خانم خودشو به خان رسوند:نمیخوای اسمشو توی گوشش صدا کنی؟نوه ما الان دو روزه اسم نداره... خان به فخرالزمان خانم نگاه کرد پدرش زیادی دور برداشته اگه الان راهش بدم فردای این پسر هم همین میشه،به مردم سخت نگرفتم که پسرم توی روی من وایسه صداشو بندازه روی سرش...فخرالزمان خانم دستی به صورت پسرم کشید :پس اسم داداشت رو بذار اون هم نافرمانی کرد فرستادنش المان... آقا خندید،خان خندید،نیکراد اما بلندتر خندید... خان رو به آقا گفت:این پسر حق نداره پاشو توی خونه من بذاره چون واسش آرزوها داشتم و نظر منو نادیده گرفت اما پسرش میتونه به اینجا بیاد رفت وآمدش بلامانع است...سرشو کنار گوش پسرم گذاشت:امید،زین پس اسمت امیده،باید امید این ده و اهالیش باشی،بزرگ شو وبار از دوش همه بردار... برق اشک رو توی چشمای نیکراد دیدم جلو رفت ودست خان رو بوسید ...خان اما طاقت نیاورد وبا دست دیگرش نیکراد رو به آغوش کشید...پدر و پسر در آغوش خان به آرامش رسیده بودن...خوشحال بودم چون بارها دیده بودم نیکراد برای دیدن خان سری به زمینها میزد و از دور به پدرش نگاه میکرد این نهایت دلتنگیش بود....

1403/10/04 19:14

📜 #سرگذشت❄️  #برشی_از_یک_زندگی🩷
#لیمو.  #قسمت56


  اسم پسرم شد امید...

خان اجازه داد به خونه باغ برگردیم البته اوایل با اخم و تخم باهامون رفتار میکرد هرچند پسرمون رو واقعا دوست داشت روشنا و نوحا اسباب بازی جدیدی پیدا کرده بودن وسرشون باهاش گرم بود.... دو سالی بود که پیش خان و خانم بزرگ بودیم همه چی عالی بود و در نهایت آرامش تا اینکه صبح دروازه باز شد وسرهنگ همراه خانواده اش اومد....رفیق خان بود و احترامش واجب....

چشمم که به گلاره افتاد جا خوردم چقدر زیبا شده بودپیراهنی منجوق کاری پوشیده بود تا روی زانوش،شلوار جورابی که تموم پاهاش بیرون بود موهاشو رنگ کرده بود خیلی به صورتش میومد و کیف کوچکی که توی دستش گرفته بود گلهیر از گلاره کمی ساده تر بود هر دو اما در زیبایی هیچی کم نداشتن....توی اتاق مهمان جای گرفتن و خان و خانم بزرگ ازشون استقبال کردن....دنبال امید توی حیاط میدویدم که نیکراد گفت:داداش گاوت زاییده اون هم دوقلو.... آقا خندید: کاش عقیم بود...

امید رو بغل گرفتم دوست وصورتشو توی آب جوب شستم:دختر زیبا و خوش پوشیه،حتی هنوز بوی عطرش مونده توی باغ....نیکراد خندید وآقا گفت:ظاهر نیکو با باطن پلید دوامی نداره...

آقا به اتاق میهمان رفت نیکراد دستمو گرفت:مرد باید بگرده دنبال زنی مثل تو که مردش رو به خاطر خودش بخواد نه جیبش نه اسناد به نامش،سرهنگ مرد خوبیه اما زنگ مادر هفت خط و خالیه که لنگه اش فقط دختراشن،الان که از در داخل شدیم کلامی با دختراش حرف نمیزنی اما اگر بی احترامی دیدی کوتاه نیا...

امید رو از دستم گرفت:بده پهلوان بابا رو که سنگین شده اذیت میشی...امید خندید و نیکراد رو بوسید... وارد اتاق مهمان که شدیم سرهنگ با نیکراد دست داد اما زنش از من رو برگردوند فقط با نیکراد سلام علیک کرد حتی دختراش جوری بهم نگاه میکردن انگار چیز نجسی نزدیکشون شده...

بی توجه به رفتارشون سلام کردم و خوش آمد گفتم...سرهنگ امید رو بغل گرفت:یه کپی از خودته نیکراد،ببین انگار سیبی که از وسط نصف شده باشه...خان خندید:مرد وقتی زنشو خودش انتخاب کنه اون هم باعشق و دردسرهاش،طبیعیه یه کپی از خودش متولد بشه...

خانم بزرگ خندید نگاه پر از محبتش بین پسراش در گردش بود...سرهنگ امید رو روی پاش نشوند:این مدت ایران نبودم از بعد بازنشستگی از ایران رفتم اما شغل مورد علاقم رو دارم تاحر فرش شدم اون هم فرش ایرانی که در دنیا نظیر نداره...

خان از شنیدن حرف سرهنگ متعجب گفت:آخرش رفتی سراغش؟؟... سرهنگ موهای امید رو نوازش کرد:پدرم حجره دار بود منو چه به دم و دستگاه حکومت اما حرف حرف پدرم بود و شدم سرهنگ ولی حالا

1403/10/05 08:13

میخوام به علاقه خودم برسم تا اومدم ایران راهی اینجا شد

📜 #سرگذشت❄️  #برشی_از_یک_زندگی🩷
#لیمو.  #قسمت57


  خان از پیشنهادشون استقبال کرد وگفت:میتونی یه کارگاه بزنی همینجا،زن و مرد اینجا دستشون به قالی گرمه،هم طرح خوب میزنن و هم به موقع تحویل میدن اگه کارگاه زده بشه از ده اطراف هم میان و نونت توی روغنه... سرهنگ قلیون رو جلوی خودش کشید:پول از من کار از تو،هر چی لازمه بگو من خرج میکنم ولی یکی به دو با رعیت کار من نیست...

آقا که تا الان در سکوت گوش میداد وظاهرش آروم اما با این حرف سرهنگ،اخم کرد و گفت:ولی شما اون ور آب هم مجبورید با مردم سر و کله بزنید... سرهنگ نیم نگاهی به زنش انداخت و خندید:اونا فرق دارن،مثل این زنهای امل زشت نیستن چشم رنگی های مو


طلا رو با این شپشو ها یکی میدونی؟؟... زنش رو ترش کرد ونیکراد سیبی قاچ زد:اتفاقا دخترای شرقی از همه جا زیباترن،اونوریها مثل عروسک های دستفروشن که زیبان اما روح ندارن و زنهای ما هم زیبان و هم نجیبن،شپشو بودنشون هم از بی امکاناتیشونه،از اینکه یه سری از بس خوردن هار شدن واین بدبختها باید توی صف حموم عمومی بمونن وتهرون بزن و برقصه با منابع خاکی همین شپشو ها،کت شلواریها نمیدونن بخورن یا بدزدن،جیب و خونه ها رو که پر کردن هیچ،ما شنیدیم بانک های اون ور هم سرریزه،دم و دستگاهی زدن به هم که بیا وببین،پدر سگها همین ولخرجی رو ایران میکردن کلی کارگر میکرفتن و مردم دستشون به دهنشون میرسید که حالا بهشون نگن شپشوی بو گندو و به ه.رزه

های اون وری نگن ادکلنی های عروسکی... خان با چشمای برزخیش به نیکراد نگاهی انداخت اما نیکراد بیخیال قاچ سیبی توی دهنش گذاشت... گلاره پوزخندی زد:حالا تو چرا از بابت بوگندوها ترش میکنی؟مگه دروغه؟تا بوده رعیت جماعت کثیف بودن البته باید هم حرصی بشی آخه نقل مهمونیا شدی که از یه رعیت صاحب بچه شدی،اونم چه رعیتی،کلفت اینجا رو گرفتی به زنی و

البته مخفیانه وبی *** و کار بوده گویا.... جا خوردم از حرفش،دستم مشت شد که آقا با لبخند چشم دو خت به من و گفت:اره ولی دختری که نیکراد دست گذاشته روش با همه فرق داره،مغروره و جز خودش احدی رو نمیبینه ،

حالا هم شوهر کرده بیا خونه زندگیشو ببین برق میزنه،همه کارهاش هم با خودش،عشق و خواستنشون اونقدری بوده که مهتاب روستا رو دو تا کنه.... اینبار گلاره بود که با دندونهای تیزش منو نگاه انداخت...نیکراد بیخیال خندید:چه کنیم دیگه،توی خونه دهاتی جماعت غیرته،زنها برای مردهاشون و مردها برای زنهاشون.... تیکه کلامش رو گلارخ خوب گرفته بود اما سرهنگ دستی به جیبش برد:برای من این حرف های

1403/10/05 08:13

خاله زنگی مهم نیست کار خوبی کردی زنی گرفتی که خودت دوست داشتی،حالا از هر قشری هم که میخواد باشه مهم اینه که...

📜 #سرگذشت❄️  #برشی_از_یک_زندگی🩷
#لیمو. #قسمت58


به هر حال زندگی خودته،قراره تو ازش لذت ببری نه بقیه،پس همونجور که دلت میخواد بچرخونش،چشم به هم بزنی موهات سفیده عصا به دستی،یه جوری روزهاتو بگذرون که آینده پشیمونی نخوری،مردم هم اگه خیلی عاقلن به فکر خودشون و انتخابهاشون باشن که سرشون به سنگ نخوره برگردن سر خونه اولشون... متعجب به سرهنگی نگاه کردم که نگاهش میخ شده به به گلاره...زن سرهنگ موهاشو پشت گوشش زد:ولی اصل و نسب حرف اول رو میزنه،تا بوده کبوتر با کبوتر باز با باز بوده نه بلعکس... سرهنگ انگار از دست خونواده اش به ستوه اومده بود که جلوی ما بهشون حرف میزد و اینبار خندید:والا ما از کبوتر با کبوتر خیری ندیدیم حالا بذارید کبوتر با باز باشه بلکه فرجی شد دل ما هم شاد گشت... زن سرهنگ چنگ میزد به دامن کوتاهش ولال شد...گلهیر این وسط حواسش پی اقا بود اما آقا نیم نگاهی هم حواله اش نمیکرد... فخرالزمان خانم به خدمه گفت ناهار رو آماده کنید رو به گلاره ادامه داد:راستی چطور شد جدا شدی؟مگه شوهرت انتخاب خودت نبود؟؟... گلاره انگشتری رو‌توی انگشتش چرخوند: با هم به تفاهم نرسیدیم... فخرالزمان خانم به زن سرهنگ نگاهی انداخت و هیچی نگفت....

اما پوزخندشو میتونستم ببینم...سفره انداختن وبه هزار رنگ چیدنش... امید رو نشوندم پای سفره،عادت داشت خودش غذا بخوره اما کثیف میکرد خواستم مانع بشم که نیکراد گفت:چیکارش داری بچه رو بذار راحت باشه،از مادرم حساستر که نیست


اونم خوش داره امید مستقل باشه... چشمی گفتم و امید با ذوق قاشق میزد توی غذاهاش،اطرافش رو کثیف کرده بود وسنگینی نگاه دخترای سرهنگ رو روی خودم و بچه ام حس میکردم که سرهنگ خندید:خان ببین نوه ات خانیه برای خودش،استقلالش رو از همین حالا حفظ کرده... خان دستی به سر امید کشید:کسی حریفش نمیشه لنگه امیده... سرهنگ

سری تکون داد:شنیدم فرستادی پی امید... خان دستاشو با دستمال پاک کرد:آره وقتشه برگرده هر چند خودش هم این همه مدت کم بیطاقتی نکرد... سرهنگ و خان یه گوشه سرشون به حرف هاشو گرم شد که زن سرهنگ گفت:این پسر هیچی متوجه نمیشه نباید بذاری این بلا رو سر خودش بیاره،سینه پهلو میکنه،حالا ما آشناییم اشکالی نداره اما جلوی مهمان غریبه هم خوبیت نداره... دستمالی برداشتم که امید زد زیر گریه... خان سرشو بلند کرد:چیکار داری بچه رو؟مگه غذاشو مالیده به لباس تو که اینجور دستمال به دستی،ول کن بذار غذاشو بخوره بچه....

📜 #سرگذشت❄️ 

1403/10/05 08:13

#برشی_از_یک_زندگی🩷
#لیمو.   #قسمت59



  امید با این حرف خان اشکش بند اومد ودوباره شروع کرد هم زدن غذاش... زن سرهنگ هم بیراه نمیگفت،امید بدعادت شده بود... دست و صورت امید رو شستم لباسشو عوض کردم که نیکراد وارد اتاق شد:سخت نگیر بهش،اینا هم میان چرت و پرت میگن از یه جای دیگه سو.ختن،اینجا ادعاشون میشه.... امید رو بغل گرفت:ببرمش سوارکاری ،بچه ام عادت به زن غر غرو و افاده ای نداره... به حرفهاش خندیدم که با امید بیرون زد...


سرهنگ یه هفته توی ده موند اقا مسئول کارگاه شد ویکی از خونه های بزرگی که از خودش بود رو گذاشت برای اینکار،چند نفر هم مامور اسم نویسی کرد دارها به پا شدن و زنها با شوق میومدن ،آقا درامد خوبی رو تایین کرده بود واینطور که سرهنگ میگفت قالی ها به چند برابر قیمت اینجا،اونور آب به فروش میرسید ومردمش از طرح ایرانی استقبال میکردن... زن و دختراش اما جز طعنه با من حرف نمیزدن،یه جوری که گویا من وجود خارجی ندارم...


آقا گرم کارگاه و کم و کسریش شده بود نیکراد هم درختکاریش و کشاورزی....چندباری دیدم که گلاره نزدیک نیکراد میشه،موقع حرف زدن یه جوری صداشو آروم میکرد و کلمات رو کشیده به زبون میاورد لباساش زیادی باز شده بودن وماتیکش پر رنگتر میشد هر روز...نیکراد محل نمیداد اما باز هم اذیت میشدم من...چه دختر بی حیایی بود و انگار فقط شوهر کردن رو از این دنیا میخواستن هرچند پریوش میگفت اینا فقط پول پرستن،هر جا بوی پول به مشامشون بخوره همون وری رو برمیگردونن...


از شب امید بیقراری میکرد تب نداشت وخانم بزرگ لباساشو در اورد بدنشو نگاهی انداخت...دکتر معاینه اس کرد ومیگفت چیزی نیست اما بچه ام آروم و قرار نداشت ...نیکراد دیگه تحمل نداشت وصبح زود بچه رو بغل گرفت:میبرمش شهر،مگه میشه سالم باشه واینطور اذیت بشه... امید انگشتشو به گلوش زد:اِ


اِ.... خان گفت:به گمونم گلوش درد میکنه... آقا امید رو از نیکراد گرفت:تو برو به کارهات برس من میبرمش بیمارستان،مگه قرارت نبود یه مهندس بیاری برا کیفیت محصولت؟... نیکراد نگران گفت:داداش بده خودم ببرم که همه حواسم پیش بچمه به هیچ کارم نمیرسم،دیشب تا صبح خواب به چشمش نرفته،هنوز درست و حسابی زبونش هم باز نشده دقیق بگه چی شده..

.آقا امید رو روی پای خودش نشوند:گفتم خودم میبرم با این حالت نمیخواد بری شهر،همینجا حواست به کارگاه باشه تا برگردم... وقتی سوار ماشین شدیم امید باز به گریه افتاد که نیکراد از دستم گرفتش:جانم بابا؟جان دلم پسرم...


امید لباش میلرزید که نیکراد به خودش فشردش:داداش بذار من ببرمش،بچه ام بی قراره...

📜 #سرگذشت❄️ 

1403/10/05 08:13

#برشی_از_یک_زندگی🩷

#لیمو.   #قسمت60

اقا بچه رو بغل من داد نشوندم توی ماشین دستای نیکراد رو گرفت:یه سرماخوردگی معمولی،دیروز خیلی آب بازی کرده همین،اگه میگم خودم میبرم بخاطر حال توئه،حالا بمون خونه،نمیخواد بری شهر...رو به خان گفت:نذار سوار ماشینش بشه حال خوبی نداره،زود برمیگردم...

با بیقراری های امید من هم دلشوره گرفتم... نیکراد دستی به موهاش کشید:مراقب خودتون باشید...آقا سری تکون داد ماشین رو روشن کرد که امید چشم به نیکراد دوخت پشت سرهم چند بار گفت بابا،بابا...

نیکرادسرشو جلو اورد گردن امید رو بوسید و بو کشید:عمر بابا،زود بیا که بریم اسبسواری...امید ذوق نکرد فقط با گریه دوباره گفت بابا،بابا... آقا نموند و گاز ماشین رو گرفت... دکتر چندبار امید رو معاینه کرد وبلخره گوشی رو روی گردنش انداخت:مشکلی نداره حتی دارو لازم نداره...چ

آقا کلافه امید رو بغل گرفت:این بچه از دیشب بیتابه،اگه مشکلی نداره که گریه نمیکرد...

دکتر سن دار بود وعینکسو بالاتر زد:اگه من دکترم میگم این بچه هیچ مشکلی نداره گریه اش هم ممکنه به هر دلیلی باشه مثلا عوض شدن جای خواب و حتی گرفتن اسبابازی... از اتاق بیرون زدیم که گفت:لیمو دقیقا از کی اینجوری شده؟


سر شب که خوب بود... درمونده سرمو بالا گرفتم:رفتم تشکشو بندازم که صدای گریشو از توی باغ شنیدم...اشاره میکرد به ماشین نیکراد وبیشتر گریه میکرد...

آقا امید رو بوسید:عزیز دل منی که،هر کی به ماشین بابا نزدیک بشه گوششو میپیچونم الان هم بخند تا بریم یه نگاه به ماشین بابایی بندازیم باشه؟؟...

میدونستم امید نسبت به همه وسایل احساس مالکیت میکنه خصوصا در برابر غریبه،با تنها کسایی که راحت بود فقط خانواده خودمون بود وبا شک پرسیدم ممکنه کسی نزدیک ماشین نیکراد شده باشه؟؟...


اقا سر امید رو روی شونه اش گذاشت وارد خیابون شدیم و گفت:نمیدونم اما اینو مطمئنم امید بی دلیل گریه نمیکنه شاید خط و خشی به ماشین افتاده باشه،نگهبانی کسی رو دیده باشه توی ماشین نشسته ،

هر چی بوده این بچه رو رنجونده با کارش،امید هنوز زبونش درست و حسابی باز نشده اما پسر عاقلیه پس بی دلیل نیست این رفتارش...


پشت فرمون که نشست بی توجه به خستگی راه ،راه افتاد وحتی یه بسکوییت برا امید نخرید...

اونقدر لالایی گفتم تا بلخره بچه ام خوابش برد... وارد باغ که شدیم خان وسرهنگ داشتن صحبت میکردن...


سرهنگ گل از گلش شکفت و گفت:فردا صبح حرکت میکنیم همه کارها عالی داره پیش میره...آقا باهاش دست داد رو به خان گفت:داداش کجاست؟...


اینبار هم سرهنگ بود که لب باز کرد:یه سری وسیله لازم داشتیم که نیکراد رفت

1403/10/05 08:13

بگیره....

1403/10/05 08:13

📜 #سرگذشت❄️  #برشی_از_یک_زندگی🩷

#لیمو.   #قسمت61

  یه سری وسیله لازم داشتیم که نیکراد رفت بگیره... وارد اتاق شدم و امید رو روی تشک گذاشتم که خانم بزرگ صدام زد... با لبخند کنار خانم بزرگ نشستم که چشمم به گلاره افتاد موهاشو بافته بود وبه دست و پاهاش کرم میمالید خارجی روش نوشته بود واز فرنگ اورده بود به خانم بزرگ گفتم مشکلی نبوده که الحمدللهی زیر لب گفت..

. از ظهر گذشته بود وبخاطر سرهنگ سفره انداختن... چشمم به در بود اما خبری از نیکراد نشد...خانم بزرگ میگفت یه ساعتی بعد از ما راه افتاد و زن سرهنگ و دختراش چون میخواستن برگردن اصرار داشتن امروز همه کارهاشون تموم بشه..


. دم غروب بود که آقا دیگه تحمل نکرد و خودش بیرون زد نگهبان فرستاده بود و هیچ خبری نشد طاقت نیاورد و خودش رفت نیکراد این همه مدت جایی نمیموند اون هم بیخبر ،یه صب تا ظهر میرفت سر زمین،ده بار میومد برا دیدن امید اما حالا از صبح زده بیرون و هوا تاریک شده اما هنوز برنگشته...


امید بغل خانم بزرگ بود دیگه گریه نمیکرد اما نگاهشو به جای پارک ماشین نیکراد میدیدم...بچه ام از بس گریه کرده بود بیحال بود خانم بزرگ یه جوشونده داده بود میگفت دلدرد داره شاید هم به خاطر دندوناش باشه که اذیته... پریوش امید رو گرفت و به اتاق رفت که بخوابونش...

زری روی پله مطبخ نشسته بود ذکر میگفت...خان هم بلخره کتش رو تنش کرد که سرهنگ هم همقدمش شد اما سوار ماشین نشده چندتا از نگهبانها اومدن...لباساشون خاکی بود خسته بودن،درموندگی از قیافشون میبارید...خانم بزرگ توی باغ راه میرفت و با دیدنشون فوری خودشو بهشون رسوند:چیکار کردین؟خبر از خانزاده آوردین؟؟اقا هم اومد پی شما،وی شد دیدینش؟....

یکی از نگهبانها که از ده خودمون بود وسالها بوده برای خان خدمت میکرده،زانوهاش خم شد و زمین افتاد،دوتای دیگه رو گرفتن ودور شدن... صدای گریه بلند شد...زنها لال بودن مردها بودن که گریه میکردن،نگهبانها با صدای بلند گریه میکردن اما مگه چی شده بود که اشکشون دراومده بود اونم با همچین صدایی؟..



.خانم بزرگ از هوش رفت دیدم که گلهیر خودشو انداخت طرف خانم بزرگ ونگهش داشت زمین نخوره اما نگاه عصبیش به گلاره ای بود که میلرزید به خودش....

📜 #سرگذشت❄️  #برشی_از_یک_زندگی🩷

#لیمو. #قسمت62

  با فریاد پریوش خودمو بیرون انداختم نه دمپایی پام بود و نمیدونستم کجا داره میرم...

دستم که کشیده شد از پشت سر توی اغوشی افتادم زری بود و با چشمای سرخ گفت:کجا داری میری؟شب تک و تنها زدی به جاده که چی؟... دست و پا زدم از آغوشش در بیام:نیکراد هنوز برنگشته،حتما ماشینش خراب شده وگرنه این

1403/10/06 10:14

همه دور از امید طاقت نمیاره،میرم کمکش،باید برم...

. زری با گریه کشون کشون کشیدم سمت باغ... نیکراد محال بود تا این موقع شب جایی بمونه،اقا حتما با خودش میارش اما اون شب هیچ خبری از آقا هم نشد همه گریه میکردن شیون میکردن و من نگاهشون میکردم چشمام میدید گوشام میشنید اما بدنم بی حس بود کوفته بود انگار از بالای کوهی پرت شده بودم زمین...


صبح با صدای لا اله الا الله همه جیغ میزدن...آقا اومده بود موهای مرتبش حالا پر از خاک بود و لباسش خاکی و کثیف،رد حون به لباساش بود لبهاش سفید بود و ترک برداشته بود شونه هاش افتاده بود مردی که ظاهرش خیلی اهمیت میداد حالا اصلا خودش نبود....


اهالی ده اومده بودن....سیاه پوشیده بودن...سر خوردم روی زمین افتادم چی شد؟چرا این اتفاق افتاد؟مگه مال کی رو خورده بودیم؟نیکراد من چرا باید ما رو تنها بذاره؟...


آقا با دستای خودش کفن سفیدی رو داغل گودال نمناکی گذاشت...سید با صدای گرفته گفت:زنش باید بالا سرش باشه،باید حلال کنه... مگه نیکراد جز خوبی هم داشت؟... اقا زیر بغلمو گرفت،بهم نگاه نمیکرد چون خوب میدونست من نیکراد رو از او میخوام....


دستمو کشیدم:گفتی میرم دنبالش پس چرا نیاوردیش؟امید تمو شب رو بیدار بود امشب رو میخوای چیکار کنی؟؟؟... دوباره دستمو کشید وبالای سر گودال نمناک برد...سید کفن سفید رو کنار زد...

نیکراد بود خودش بود مهتاب من،زیبای بدون نقصم حالا پر از زخم بود... هینی کشیدم و یه قدم برداشتم اما زیر پام خالی شد وهمه جا سیاه..... با صداهایی که به گوشم میرسید چشمامو باز کردم زری بالا سرم بود و سرمی که قطره قطره می‌چکید...


دست بردم سمت سوزن وصل به دستم که زری نذاشت و گفت:تو رو جون امید نکن،از صبح بیهوشی،دکتر گفته شک بدی بهت وارد شده...خندیدم بلند خندیدم:شک؟نیکراد چی شد؟مگه پیش امید نیست؟... اشکهای زری صبح رو یادم اورد،مهتاب خفته در گور رو یادم آورد‌..

مهتابم حتی داخل اون قبر تاریک و سرد،حتی با زخم هایی که به صورتش بود باز هم میدرخشید ،آروم شده بود و دیگه از چشمای شیطنت بارش خبری نبود نیکراد هرگز اینچنین نمیخوابید...

هر وقت توی خواب نگاهش میکردم ذوق میکردم چون شیطنت ازش میبارید و گاهی نمیفهمیدم خوابه یا خودشو زده به خواب....

📜 #سرگذشت❄️  #برشی_از_یک_زندگی🩷

#لیمو.   #قسمت63

از بیمارستان اومدیم بیرون،یه اتاق دم در بیمارستان باعث شد وایسم...

روش نوشته بود سردخانه... با انگشت اشاره بهش کردم:یعنی نیکرادِ من هم اینجا بود؟یعنی از دیروز اینجا بود وسردش شد اما من ناهار خوردم و جای گرم و نرم بودم؟...به زری نگاه کردم:به خودم قول دادم یه ثانیه هم

1403/10/06 10:14

شده زودتر ازش بمیرم میدونی چرا؟چون همه زندگیمه به خودش هم گفتم،هیچ *** رو اندازه خودش دوست ندارم امید رو واسه این دوست دارم که شبیه پدرشه،هرچند نیکراد از همه زیباتره،گفته بودم از همون روز اول که دیدمش فوری چشمامو بستم و صلوات گفتم؟ترسیدم،ترسیدم نبادا چشمم سور باشه،تند تند هرچی آیات قران بلد بودم رو خوندم که از چشم بد به دور باشه،آخه خیلی قشنگه،اولین بارم بود یه پسر دیده بودم به این زیبایی...


یاد اولین بوسه اش افتادم،اولین اغوشش،قولی که توی خونه سید بهم داد ولی حالا کو.... زری شونه هامو گرفت:نکن،بیشتر از این خود خوری نکن،گریه کن،داد بزن... بیحال بودم حس میکنم دلم کنده شد... لباسهام عوض شده بود... به باغ که رسیدیم نگهبان ماشین رو گوشه ای نگه داشت...شلوغ بود خانهای اطراف همه اومده بودن...


صدای گریه امید باعث شد فوری بلند شم اما با دردی که توی شکمم پیچید دولا شدم.... زری فوری پیاده شد ماشین رو دور زد خودشو بهم رسوند:خدایا مرگ منو برسون که دیگه نمیتونم عزیزانمو توی این حال ببینن... کمکم کرد روی تشک دراز کشیدم:حالت خوب نیست تازه بچه از دست دادی... تلخ شدن،خودم ،آب دهنم،زندگیم.


..نیکراد چقدر گفته بود دلم بچه میخواد و من میگفتم امید هنوز بچه اس،حالا بچه دومش هم با خودش برد شاید اینطو بهتر بود اونجا تنهایی چیکار میکرد... بوی پلو پیچیده بود چادرمو سرم کردم ورومو گرفتم... روی قبری که عکس نیکراد من بالا سرش بود ویه فانوس روشن گذاشته بود نشستم.... هیچ حرفی نداشتم بزنم...نیکراد رفته بود ومن نفس میکشیدم من زندگی میکردم...

📜 #سرگذشت❄️  #برشی_از_یک_زندگی🩷
#لیمو.  #قسمت64



  هنوز زیر دلم درد میکرد ناله ای کردم و سرمو روی خاک نمناکش گذاشتم:منم ببر پیش خودت،خیالت از بابت امید راحت باشه،خان نمیذاره آب توی دلش تکون بخوره اما من،منِ بی تو،نیکراد تو که بیمعرفت نبودی،اون همه قول و قرار پس چی شد؟یهو چی شد؟کجا رفتی؟....


####.........####### به زبان آروان(آقا) حوصله هیچ *** رو نداشتم به شدت عصبی بودم وسعی میکردم حرمت مهمان نگه دارم تا چهل روز همین بود ویه روز به عمرم باشه این رسم و رسوم مزخرف رو برمیدارم عزیزم رفته بود نیکراد،اون لحظه که ماشینشو دیدم جون از بدنم بیرون زد ماشین نبود و یه قوطی سر وته به هم اومده که مورچه هم ازش سالم بیرون نمیزد... به ته باغ که رسیدم روی زمین نشستم سرمو به درخت تکیه دادم... اشکهامو توی قلبم دفن کردم.


..دستهای لرزونمو جلوی چشمام گرفتم:با جفت دستهام تنها برادرمو خوابوندم سینه قبرستون،مهسا هم توی آغوش من جون داد اونم من سپردم به خاک...ترسیدم،از خودم از

1403/10/06 10:14

زندگی،برای اولین بار توی عمرم ترسیدم...نیکراد دلخوشی این خونه بود تمام هیاهوی این زندگی ولی حالا رفته بود به دور از ما..


.چیزی شبیه خوره افتاده بود به جونم،کاش ماشینم رو میدادم خودش امید رو میبرد بیمارستان ،اگه صبح راضی میشدم این اتفاق نمی افتاد اگه با هم میرفتیم و من راننده بودم الان نیکراد پیشمون بود الان خبر بارداری لیمو رو میداد لعنت به من،لعنت به احساسم و تصمیم هام...


اونقدر به درخت مشت زدم که دستام بی حس شد کاش من جای نیکراد رفته بودم خدایا پس عدالتت کجاست؟؟نیکراد زن داشت بچه داشت زنش باردار بود ولی من،خودم بودم و خودم،درد یه درد بود... حس کردم چیزی شنیدم...پشت دستمو به صورت خیس عرقم کشیدم... انگشتهام گز گز میکرد..


.بلند شدم وقبل اینکه به اتاقم برم چشمم افتاد به امید،داشت میومد طرف باغ که بلندش کردم خندید با دستای کوچیکش موهامو کشید اما تا چشمش به دستم افتاد لبش لرزید ....صورتشو بوسیدم:چیزی نیس مرد بزرگ،میای با هم دستامون رو بشوریم؟؟... اشکهاش چکید که خودمو نفرین کردم از اینکه اون لحظه نتونستم خودمو کنترل کنم...


میدونستم لیمو حال درست حسابی نداره داروهاش هم خواب آوره امید رو با خودم به طبقه بالا بردم که صدای گریه نوحا وروشنا به گوشم رسید در روی هم بود و از لایه در میدیدم که دارن گریه میکنن...تقه ای به در زدم و وارد اتاق شدم...روشنا با دیدن من و امید فوری اشکهاشو پاک کرد... با یه دستم فشردمش به خودم:امید تنها بود ببینم میتونید مراقبش باشید یا نه...


نوحا کاسه ای رو پر آب کرد وبا دستمال خیسی اومد پیشمون:دایی مراقب خودت باش ،ما تنها شدیم،امید هم تنها شده الان...

📜 #سرگذشت❄️  #برشی_از_یک_زندگی🩷
#لیمو.   #قسمت65


الان فقط شمارو داریم نمیخوای که از پیشمون بری...روشنا امید رو از دستم گرفت و نوحا دستامو شست،با دستمال خشک کرد وچشم ازشون نمی‌گرفت...پاشدم جا انداختم:بیاید بخوابیم... اونقدر گریه کرده بودن که خیلی زود خواب رفتن... بیصدا بیرون زدم امشب رو باید پیش نیکراد باشم نمیخوام تنها باشه فانوس رو دم غروبی روشن کرده بودم....

اما هرچی نزدیک شدم با چیزی که مچاله شده بود لای پارچه سیاه خودمو با دو رسوندم ترسیدم جک و جونوری چیزی باسه اما با صدای ناله جا خوردم،دستمو جلو بردم وپارچه رو کشیدم....لیمو بود لای چادر سیاه و ناله میکرد...عرق سردی از پیشونیم چکید گفته بودم زری و پریوش مراقبش باشن هرچند اونا هم حال درست حسابی نداشتن...


تکونش دادم:لیمو؟لیمو؟؟...فقط ناله میکرد...دستمو زیر پا و کمرش بردم بلندش کردم هنوز اون لحظه که زیر پاش خالی شد و اومدم بگیرمش اما با

1403/10/06 10:14