606 عضو
دیدن حونی که از بین پاهاش میریخت از یادم نرفته،با چه مکافاتی از اون جمع بیرون کشیدمش وفقط به زری گفتن دنبالم بیاد بچه سقط کرده بود ودکتر گفته بود جسمش سالمه و روحش نه،روحش
درد میکرد که این ساعت اینجا بود... دندونهامو روی هم فشردم و به باغ برگشتم...کسی توی حیاط نبود جز پریوشی که لباس نیکراد رو بو میکرد و راه میرفت...صداش زدم اما نشنید بلندتر صداش زدم اما برنگشت...کلافه لیمو رو به اتاقش بردم ...
.تب و لرز گرفته بود و تا صبح بالا سرش بودم هزیون میگفت وبا تموم دردش نیکراد رو صدا میکرد دوای دردش فقط برادرم بود برادری که نمیدونم چی بهش گذشت که بدنش داغون بود که با با دستای لرزون غسلش کردم که اصلا غسل نداشت... با روشن شدن هوا از اتاق بیرون زدم تبش قطع شده بود به امید سر زدم که بیدار بود بالا سر روشنا داشت موهاشو میکشید..
. با دیدنم دستاشو باز کرد که سریع کشیدمش بغلم...عادت داشت شب یکی دوبار بیدار میشد یه چیزی میخورد اما یادم رفته بود وخال بد لیمو به کل همه چیز رو فراموش کرده بودم.... چهل روز گذشت....چهل روز شبانه روز پذیرایی و نگه داشتن داغ دلم بلخره تموم شد.... همه رو بدرقه کردم و ازشون تشکر کردم بابت اومدنشون ...
خان وخانم بزرگ چقدر شکسته بودن...دستاشون میلرزید... وقتی از کنار در اتاق خان میگذشتم صدای گریه خانم بزرگ بود که با هق هق میگفت هنوز کفن بچه ام خشک نشده زنشو خواستگاری کردن برای پسر شیرین عقل نقی خان،
باورت میشه زنش توی جفت چشمام نگاه کرد و گفت عروست بد قدم و شومه حالا بده ببرم برا پسرم،برا ما فرق نداره پا قدمش....
📜 #سرگذشت❄️ #برشی_از_یک_زندگی🩷
#لیمو. #قسمت66
برای من فرقی نداره پا قدمش فقط دلم میخواد تا پسرم زنده اس همه لذت رو از دنیا ببره،شنیدم رعیت هم هست پس کسی نمیتونه ادعای حق و حقوقی کنه...
مادرم صداش میلرزید و دیگه نتونست ادامه بده هرچند که صدای گرفته وبغض ته نشین شده هم کم به زانو درش نیاورده بود...دور شدم و نموندم واکنش خان رو بشنوم به نظرم زنها همونطور که میتونن فرشته باشن هزار برابرش میتونن پست فطرت و کثیف باشن حتی به هم نوع خودشون هم رحم ندارن...
. هوا سرد بود وامید سرشو زیر گلوم برد تازه متوجه سرمای تنش شدم وبه اتاق مادرش رفتم لیمو حال درست درمونی نداشت چنگ زدم داروهارو برداشتم پرت کردم بیرون،از وقتی داروها رو میخوره نه خواب و بیداریش معلومه نه خورد و خوراکش،آخرین باری که حمام رفته بود هم معلوم نبود کی بوده...صدای زری زدم که با دیدن امید توی بغلم فوری مجمع به سر اومد...
امید مشغول شد و به زری گفتم:سرمون خلوت شده بگو خونه رو خوب بسابن،خانم کوچیک که بیدار شد بفرستش حمام،مسئول کارهاش باش،همون احترامی که برای مادرم قائلی،برای خانم کوچیک هم قائل باش،یادت باشه زن نیکراد روی جفت چشمامون جا داره که نیکراد باشه چه نباشه،امید هم بیشتر بهش برس،کم غذا میخوره اما عادت داره وعده های غذاییش زیاد باشه همون عادات نیکراده...زری چشمی گفت و بیرون زد...
نگاهم به خرابکاری امید بود که با صدای خنده اش لبخن نشست به لبم...کاری به کارش نداشتم و حسابی ریخت و پاش کرد...خانم بزرگ با چشمای سرخ بالا سرمون اومد و گفت:چرا میذاری بچه همچین کنه...امید قاشق رو به بشقاب زد وخندید...
خانم بزرگ به لیمو نگاه کرد:مادر اینا چیه که به خورد این دختر میدن،میترسم دکترش بی تجربه باشه بلایی سرش بیاره...به پشتی تکیه کردم:داروهارو دور انداختم دیگه لازم نیست از اون قرص ها بخوره...
خانم بزرگ دستاشو برای امید باز کرد وتا امید سمتش رفت شروع کرد عوض کردن لباسهاش،دستی به موهام کشیدم و تا خواستم بلند بشم صدای نگهبان بود که گفت آقا سرهنگ برگشته...با تعجب به خانم بزرگ نگاه کردم همین دیروز بدرقه اشون کرده بودم...
خانم بزرگ فوری گفت:مادر هیچی نگو،مهمانن،بدی این زن و دختراشو به خوبی سرهنگ ببخش،رفیق دیرینه خان هستش نمیخوام این رفاقت به هم بخوره... پف کلافه ای کشیدم و بیرون زدم که امید شروع کرد بابا گفتن...خانم بزرگ لبشو گاز گرفت...
امید دستاشو باز کرد که بغلش کردم این بچه هم مثل مادرش،سراغ نیکراد رو از من میگرفتن،منی که با تموم کبکبه دب دبه ام هیچ کاری از دستم برنمیاد وحتی نمیتونمخودمو از شر این بغض
خلاص کنم..ن
📜 #سرگذشت❄️ #برشی_از_یک_زندگی🩷
#لیمو. #قسمت67
امید رو بوسیدم وبا هم برای استقبال سرهنگ رفتیم... سرهنگ با دیدنمون دستاشو بالا برد که خان از ایوون گفت:خوش اومدی اینجور نکن هزار بار گفتم صاحب خونه ای... سرهنگ دستی رو چشمش گذاشت و امید رو بوسید:خانزاده خرابکار چطوره؟...
امید برای سرهنگ خندید اما برای زن و دختراش نه....صبحانه رو دور هم بودیم که به زری گفتم:خانم بیدار نشدن؟... زری نگاهشو گرفت:بیداره اما لب به هیچی نزدن... سینی رو پر از همه چی کردم و به امید گفتم:بریم به مامان صبحانه بدیم؟؟.... گلهیر با تعجب گفت:چرا شما برید؟خوب بگید خودش بیاد...
فقط من از حال لیمو خبر داشتم،از علاقه اش،از نیکرادی همه زندگیش بود و حالا به چشم زدنی همه چی دود شد همه اون خاطرات،خنده ها،شوخی ها،همه چی،حتی معنای زندگی... با یه دست امید رو بغل گرفتم با دست دیگه ام سینی رو بلند کردم:حالش خوب بشه مثل قبل کنار مادرم میشینه باید بفهمه جایگاهی داره که هرگز نمیتونه خالی بذارش...
پله ها و پایین اومدم...لحاف کشیده بود روی خودش،با تکون هایی که میخورد معلوم بود داره گریه میکنه لای در باز بود و امید با مشت به در زد لیمو فوری توی جا نشست دستی به صورتش کشید که سینی رو سمتش گرفتم:بگیر بچه بغلمه...
چشماش ورم کرده بود که گفتم:بخاطر خودت نه ،به خاطر امید مجبوری سر پا شی،خان و خانم بزرگ هم چشمشون به توئه،تو رو دختر خودشون میدونن،داغ نیکراد برای از پا درآوردنشون کافی بود تو بدترش نکن،
امید شب تا صبح ده بار بیدار میشه بهونه تو رو داره،خانم بزرگ مدام میاد در این اتاق و با دیدنت چشماش سرخ میشه... چشمش به سینی بود وگفت:دلم میخواد منم بمیرم،صداشو میشنوم و تا برمیگردم طرفش،خودش نیست دلم تنگه... فهمیدمش،من این زن رو میفهمیدم و حالم دست کمی ازش نداره...
امید رو کنارش نشوندم:صبحانه خورده،صبحانتو بخور،هیچ تسکینی برای این درد ندارم پای پیاده را افتادم...
.وقتی به خودم اومدم که پاهام منو کشونده بودن بالا قبر نیکراد....
📜 #سرگذشت❄️ #برشی_از_یک_زندگی🩷
#لیمو. #قسمت68
روی زمین زانو زدم ب اشکهام اجازه ریختن دادم...کاش من جای نیکراد میرفتم...
خوب میدونستم که نیکراد عاشق زندگیه،عاشق خانوادشه،اما چی شد یهو؟... چشمامو محکم بستم مشتی خاک توی دستم گرفتم :بی وفا قرارمون این نبود،قلبم هزار تکه شد قرار شد با هم مراقب نوحا و روشنا باشیم اما چی شد که امید هم سپردی به من و رفتی؟چی در من دیدی که چشماتو بستی؟
نیکراد داغونیم و هر *** بخاطر بقیه داره دردهاشو توی قبرستون سینه اش دفن میکنه،کاش چشم میبیتم و همه
یه خواب تلخ بود و بس،کجا من جرات دیدن همچین کابوسی داشتم ؟نبود تو چطور ممکنه برادر... فقط گوش میداد...فقط حرف میزدم.....میسو.ختم وخاک سرد رو توی دستم میفشردم....
سرمو پایین انداختم و فانوس رو خاموش کردم به خونه اش سر زدم درختاش دیگه اون سرزندگی رو نداشتن اونا هم فهمیده بودن چهل روز گذشت ودیکه ناامید از برگشت نیکراد شدن چقدر با عشق دونه دونه این درختها رو به دل خاک سپرد وهواشون رو داشت...
بیل به جوی آب زدم وآب آرام توی جوی ما بین درختا میگذشت همه رو با دست خودش درست کرده بود هیچ وقت ندیده بودم کارهاشو به کسی بسپاره وبارها شنیده بودم هیچ شباهتی به خانزاده نداره این خانزاده.... سرمو توی جوی بردم با صدای بلند گریه کردم ویاد روزی افتادم که امید رو آورده بود پیش خان تا واسش اسم انتخاب کنه همه حواسش به لیمو بود که حرف کسی آ،زارش نده....کجایی؟چی بهت گذشت مرد؟داغونم،برگرد........
###### سفره رو پهن کرده بودن با لیمو صحبت
کردم ونشوندمش پای سفره....
امید هم متوجه حال بد مادرش شده بود با قاشقش پلو سمت دهن مادرش گرفت... اشکهای لیمو میریخت و اجازه داد مهتاب دومش با دستای خودش بهش ناهار بده میدیدم که به زور داره میخوره اما دیت پسرش رو رد نمیکرد...
سرهنگ دستی به ریشش کشید وتحمل این همه درد در این خانواده رو نداشت رفیق خوبی بود برای خان و کاری از دستش برنمیومد... پنج ماه از اون روزهای سخت گذشته بود توی باغ قدم میزدم که خان از کلبه صدام زد....
کلبه رو نیکراد ساخته بود خودش نبود و همه جا بوی خوبش رو میداد...رو به روی خان نشستم که انگشتهاشو به هم گره زد:میخوام مردونه باهات حرف بزنم...
سری بلند کردم درخدمتم خان،طوری شده؟؟؟...
📜 #سرگذشت❄️ #برشی_از_یک_زندگی🩷
#لیمو. #قسمت69
خان توی گفتن مردد بود و بلخره زبون باز کرد:میخوام امید زیر سایه تو بزرگ بشه و هوای لیمو رو داشته باشی..
.پشت به متکا زدم:مگه کم گذاشتم براشون؟چرا خودشون چیزی به من نگفتن؟؟... دستی به ریشش کشید:کسی توی زندگیت هست؟منظورم دختری که دوستش داشته باشی....لبخند تلخی زدم:نه مگه رفتار من اینطور نشون میده... خان چشماشو بست و باز کرد:میخوام لیمو رو عقد خودت کنی....جا خوردم از این حرف خان و گفتم:این چه حرفیه که میزنید؟لیمو احترامش توی این خونه محفوظه
،قدمش روی چشم ماست ولی شما خوب میدونید زن برادرمه،زن نیکراده،من نمیتونم با امانت نیکراد همچین کاری کنم،تا زنده ام و نفس میکشم هواشون رو دارم اما همچین چیزی از من نخواه،اون زن هم با این حرفتون دچار سوءتفاهم نکنید نمیخوام احساس بدی داشته باشه اون هم اینجا و در کنار ما...خان
کلافه گفت: حالا که توی زندگیت کسی نیست باید لیمو رو برای خودت کنی،فکر میکنی احوال اون دختر برای من مهم نیست؟
زن پسرمه و مادر نوه ام،اما نمیخوام چیزی از کسی بشنوه،مدام از مادرت خواستگاریش میکنن مستقیم و غیر مستقیم حرفشون رو میزنن ومادرت داره توی دستام نابود میشه اون دختر هم دیگه هیچی واسش نمونده دارم میبینم که داره ذره ذره آب میشه و اگه امید نبود لب به هیچی نمیزد به دارو گیره و خواب و بیداریش معلوم نیست میگی من چه کنم؟.... آهی کشید:بیوه برادرت رو تنها نذار فقط همین..
. و تنها نبودن از نظر خان ازدواج ما بود حتی فکر دست زدن به عزیز کرده نیکراد نابودم میکرد سنت مسخره ای که باید انجام میشد تا زبون بقیه رو گنگ کنه.... لیمو و امید رو سوار ماشین کردم میخواستم به شهر ببرمشون.... امید شوق داشت و لیمو از جاده نفرت داشت خالشو خوب درک میکردم.
..گوشه ای نگه داشتم اول بریم بازار.... لیمو هیچ تمایلی به خرید نداشت...امید بغلم بود وشیطنت میکرد.... همه کارهاش انگار خود نیکراد بود لبخند به لبم میاورد...شلوغ بود و دست انداختم دور شونه های لیمو فشردمش به خودم:مراقب باش،به من بچسب نمیخوام کسی ناغافل اذیتت کنه...
با لبهای لرزون سری تکون داد...به انتخاب خودم چند دست لباس براش گرفتم رنگ روشن،نیکراد از رنگ تیره خوشش نمیومد و لیمو این مدت فقط مشکی پوشیده بود....
📜 #سرگذشت❄️ #برشی_از_یک_زندگی🩷
#لیمو. #قسمت70
لیمو اما توی این دنیا نبود خوب میدونستم غرق خاطراتش سده با نیکراد...
نیکراد بعد از درختکاری علاقه زیادی به خرید داشت میگفت حالمو خوب میکنه وحالا بی شک تک تک خیابونا و مغازه ها پر شده از بوی خاطراتی که برای لیمو ساخته بود... بازار شلوغ بود اورده بودمشون حال و هواشون عوض بشه اما بدتر لیمو غرق گذشته شد......
####لیمو#### به هر سمت که نگاه میکردم نیکراد بود که با خنده میگفت حالا بیا اینو بپوش من شک ندارم به تنت میشینه اما قدم اول رو برنداشته دیگه نبود چپ و راست رو نگاه میکردم و نیکراد نبود قطره اشکی از چشمام چکید ...نبود ،
یادش بود،خاطراتش بود خنده های قشنگش توی گوشم اما خودش نبود که دستشو بگیرم با هم برگردیم دلم تنگ بود میخندیدم ،گریه میکردم و حالم دست خودم نبود هر *** از کنارم رد میشد نگاهی بهم مینداخت،یه سری نیشخند میزدن یه سری اما با دلسوزی نگاهم میکردن....
با لمس دستم سرمو بلند کردم آقا بود و گفت:بیا بریم کبابسرا.... یه کبابی بود اول بازار،اسمشکبابی بود اما همه چی داشت به دستور اقا میز پر شد از همه چی...
امید رو نشوند روی صندلی بعد با خنده بلندش کرد غذا هارو دوتا یکی کرد و
جایی برای امید خالی کرد و نشوندش روی میز....
امید از خدا خواسته شروع کرد ریخت و پاش... خندیدم،نیکراد هم همیشه همین کارو میکرد ونمیذاشت کسی به امید بگه این کارو کن اون کارو نکن،ریخت و پاش میکرد دستش توی همه غذاها بود ومیخندید میخورد و به خورد لباساش هم میداد....چشمامو بستم دیگه صدای نیکراد نبود....
دستی زیر چشمام کشیدم... اقا نگاهش به میز بود لب به هیچ چی نزد ما رو اورده بود بیرون تا برای ساعاتی به دور از خونه باشیم اما بودن با ما حال خودش هم گرفت... آروم زمزمه کردم:ببخشید.. سرشو بلند کرد با تعجب گفت:بابت؟؟....
امید غذا میخورد و گفتم:بابت بودن با ما،بابت حمایت هاتون توی این روزها،بودن با ما حال شما هم گرفت... اخمی کرد و سریع به خودش اومد و گفت:چرا فکر میکنی تشکر یا ببخشیدی به من بدهکاری؟
یادت نره که تو عروس خونه مایی،مادر امید و عزیز نیکرادی،اینو تا همیشه اویزه گوشت کن خانم کوچیک اون خونه تویی... لبخندی زدم که به غذاها اشاره کرد:بخور که شازده همه رو قاطی کرده...
.دست امید جلو امد تکه ای کباب طرفم گرفت که تا دهنمو باز کردم هولش داد توی دهنم...میخندید و خوشحال بود که کنارش غذا میخوریم....اقا دیس کباب رو خالی کرد و با دستهای خودش دهن امید میذاشت....
📜 #سرگذشت❄️ #برشی_از_یک_زندگی🩷
#لیمو. #قسمت71
بیرون که زدیم گفت:بیا قدم بزنیم... میخواست حرفی بزنه اما مردد بود امید بغلش بود بوسی به پشت پلکهای بسته اش زد و گفت:من هرگز نمیتونم درکت کنم حتی غم ته دلت هم نمیتونم تصور کنم اما به عنوان یه برادر من هم داغونم،من هم داغدارم،تو که خوب از رابطه من و نیکراد باخبر بودی،نیکراد شاد و شوخ،من سختگیر و ارام،نقطه رو به روی هم بودیم و وابسته به هم،هنوز هم باور ندارم تنهام گذاشته
،بگم داغونم میدونم به عمق نابودیم پی میبری چون خوب میفهمی نبودش چقدر برای همه ما درداوره،تو چند ساله کنارشی و من سالها باهاش قد کشیدم و بزرگ شدم بیشتر وقتا منو پدر خودش میدونست و یه بار حسابی دعواش کرده بودم ولی از دلم نیومد وشب توی اغوش خودم خوابوندمش،حرکات امید همه انگار خود نیکراده...
.نفسی گرفت و ادامه داد:خیلی سخته که میخوام این حرفو بهت بزنم اما ازت میخوام جلوی خان وخانم بزرگ اینهمه پژمرده نباشی اونا اولادشون رو از دست دادن وبا چشمام مرگشون رو دیدم حالا هم چشمشون به توئه،هر بار که حالت بد میشه چشمای سرخ خانم بزرگ بدتر داغونم میکنه و خان که به روی خودش نمیاری و شاهد شکستن شونه هاش هستم و روز به روز شکسته تر میشه،
موهاش یکدست سفید شده ومیخواد چند بار صداش کنی تا به خودش بیاد و سرشو بالا بیاره،نمیگم غصه نخور،نه این غیر ممکنه ولی گاهی بخاطر عزیزانمون باید زندگی کنیم همه ما درد داریم اما تنهایی هم دارید بیا به زندگی برگردیم به خاطر خانواده به خاطر خنده های امید که توی عالم خودش داره با ما بازی میکنه وخنده هامون رو دوست داره
زندگی کنیم برای هم وگرنه همه ما مردیم و جسممونه که نفس میکشه وبه حیاتش ادامه میده من خواهرمو خاک کردم برادرمو خاک کردم شبی که امید رو به روشنا سپردم دستمو گرفت و با گریه گفت تنهامون نذار،نوخا و روشنا سنی ندارن اما ترسی افتاده به دلشون که بچگیشون رو نابود میکنه،برای
بچه ها هم که شده باید ادامه بدیم... برگشت نگاهشو انداخت توی چشمام:خوب شو،لیمو شو همون لیمویی که نیکراد دست روی شونه هاش مینداخت وجلوی خان وایمیساد نترس شو ادامه بده و مطمئن باش نیکراد خوشحال میشه لباس های تیره رو از تنت دربیار
اینو دیگه میدونی که نیکراد از لباس تیره اصلا خوشش نمیومد اورده بودمتون حال و هواتون عوض بشه اما ... بین حرفش اومدم:
📜 #سرگذشت❄️ #برشی_از_یک_زندگی🩷
#لیمو. #قسمت72
آورده بودمتون حال و هواتون عوض بشه اما....
بین حرفش اومدم:لطفا اینقدر بخاطر ما خودتون رو اذیت نکنید اینهمه نگران نباشید امروز خیلی خوب بود هم برای
من هم امید که تا بیدار بود با شیطنت همه کار میکرد و شما صبوری کردید من اما درسته خاطراتم رو مرور کردم اما اینم فهمیدم که خانواده دارم خانواده ای که برای خوشحالیشون باید لبخند بزنم تا غمشون بیشتر نشه... به ماشین رسیده بودیم در رو واسم باز کرد:اگه اینطوره که خیلی خوشحال شدم...
لبخند زدم که امید رو توی اغوشم گذاشت وپشت فرمون نشست... از جاده که میگذشتیم گفتم:هزار بار اون صبح لعنتی رو مرور کردم ماشبش با هم بیرون بودیم ماشین سالم سالم بود صبح هم وقتی به نیکراد گفتین خیالت تخت من هستم با جفت چشمام دیدم که نفس
اسوده ای کشید و شک ندارم دیگه انچنان هم نگران نبود که سرعتش دست خودش نباشه پس چرا از افتاد توی اون درره ای که تا جاده کلی هم فاصله داشت اونم اون دره ای که نیکراد بارها تا لب پرتگاهش رفت وخیلی راحت ماشین رو گرد کرد شما خوب میدونید دست به فرمونش حرف نداشت حتی با چشم بسته هم بیخطر رانندگی میکرد مردنش داغم کرد اما اینکه چطور این اتفاق افتاد،اصلا یهو چی شد که همه چی به هم پیچید روزی هزار بار مرگ رو جلوی چشمام میاره ....
به امید نگاه کردم:یه شب تا صبح گریه کرد وتوی اغوش نیکراد آروم گرفت بابا از زبونش نمیفتاد ونگاهش به ماشین بود یعنی بچه ام میدونست قراره
چی به سرمون بیاد که بیتابی میکرد؟؟... آقا فرمون رو محکم فشرد فشار زیادی رو داشت تحمل میکرد وهمه غصه هاشو توی دلش میریخت شاید باید منم نقاب خونسردی به چهره مینداختم و در تنهایی خودم با مرد زندگیم حرف میزدم...
با صدای نگهبان چشمامو باز کردم دروازه رو باز کرده بود وارد باغ که شدیم سرهنگ و خانواده اش هم بودند چه رفت و امد براشون راحت بود.... خواستم پیاده بشم که اقا امید رو از دستم گرفت....
امید تکونی خورد و چشماشو باز کرد وقتی دید توی باغیم خمیازه ای کشید و خندید...
آقا بالا انداختش که قهقهه ای زد... خانم بزرگ قربون صدقه کنان نزدیکمون شد وامید رو از اقا گرفت:الهی قریون جفتتون برم که امیدمین...
خان نگاهش به من بود سرمو که بالا بردم لبخندی زد که جوابشو با لبخند دادم...امید دستاشو برای اقا باز کرد که سرهنگ خندید:میونه خانزاده با مردها بهتره،آروان خان اگه زن میگرفتی الان دو سه تا از همینا دورت ریخته بود...
آقا امید رو گرفت به سینه اش فشرد:هزار بچه از من به یه تار از موهای این شاخشمشاد نمیشد و نمیشه،
شیطنت پدرش توی چشماشه،برق این چشما منو دیونه ام میکنه یاد بچگی های خودم میفتم که..
📜 #سرگذشت❄️ #برشی_از_یک_زندگی🩷
#لیمو. #قسمت73
برق این چشما منو دیونه ام میکنه یاد بچگی های خودم میفتم که وقتی این برق رو میدیدم
آستین بالا میزدم و میدونستم یا یه کاری کرده یا میخواد بکنه و مثل همیشه من باید خان رو از مهلکه خارج کنم.
.. حس کردم اقا اینجا نیست خوش به حالش که برای یه لحظه هم که شده میتونست از زمان حال بیرون بزنه....
زن سرهنگ اخمی کرد:این حرفها چیه ؟شما فقط لب تر کن بهترین های ایران به صف میشن کی بهتر و لایق تر از شما،پدر که بشی میبینی که اولاد چقدر عزیزه،پاره تن خودتون یه چی دیگه است... سرهنگ تاییدی کرد ورشته کلام رو دستش گرفت:اگه این اتفاق نمیفتاد خودم دامادت میکردم دلم لک زده برای خنده ها و آرامش این خونه...
دور هم نشستیم که زن سرهنگ گفت اتفاقا الان وقتشه،حالا که گرد غم از این خونه میباره بهتره یه شادی باشه خود نیکراد خدابیامرز هم راضی نیست همه ما خوب میدونیم که از غم واندوه چقدر بیزار بود...
. به دخترای سرهنگ نگاه کردم خیلی وقته که دیگه جفت هم نمینشستن حتی به هم نگاه هم نمیکردن انگار که قهر باشن و خیلی بیشتر گویا که غریبه بودن وفقط خواهرانه هایشان به حون توی رگاشون باشه واحساسشون مرده باشه... خان لبخندی زد:لیمو بابا خرید کردی؟ناهار خوردی؟... صبح قبل حرکت مقداری پو.ل توی طاقچه اتاقم گذاشته بود از بعد نیکراد میدیدم که غرور گذشته هم دیگه نداشت وبا دیدن من
و امید چقدر رنگ صورتش زرد میشد.... خوشحالی به چهره ام نشوندم حقشون نبود بیشتر از اینی که هستیم ناراحت باشن و گفتم:بله همه چی خریدیم و از هر چیزی اقا چندتا برمیداشت اصلا اجازه نداد دست به جیبم ببرم و هوامون رو بیشتر از خودمون داشت مخصوصا امید که کلی بهش خوش گذشت و هیچ وقت اینهمه بیدار نمونده بود اما امروز تا رسیدیم به ماشین فقط شیطنت میکرد و آتیش میسوزوند....خان خم شد دستی به صورت امید کشید:زنده باشی بابا،حال شما که خوب باشه ما هم خوبیم...
امید رو روی پای خودش نشوند و واسش چای ریخت...نگاه گلهیر به آقا بود و تموم احساساتش به چشماش
📜 #سرگذشت❄️ #برشی_از_یک_زندگی🩷
#لیمو. #قسمت74
این دختر واقعا عاشق اقا بود و تموم حرکاتش احساسشو فریاد میزد اما بیتوجهی اقا برای چه بود؟مگه غیر از اینه که هر ادمی نیاز داره یکی رو داشته باشه کنارش باشه واونو بخاطر خودش بخواد...
آقا بلند شد:برم یه سر به زمینا برنم مشکل اب حل شده ونوبتی مردم میتونن آبیاری کنن....خان با ملایمت نگاهش میکرد که اقا دستاشو باز کرد:اگه اقا امید هم دلش بخواد من خوشحال میشم کنارم باشه....امید دوید توی بغل اقا..
.خانم بزرگ با فشردن لبهاش به هم سعی میکرد بغضشو قورت بده اما برق چشماش،امان از غم که وقتی به تن ما رسوخ میکنه توی تک تک رفتارمون هم اثر میکنه....آقا
با امید بیرون زد که خان گفت:لیمو بسپار سفره رو بندازن...چشمی گفتم وزری تند تند همه چی رو میفرستاد....
بعد شام امید رو به اتاق اوردم خوابیده بود و لحاف روش کشیدم که با صدای در بفرماییدی گفتم ...اقا بود نگاهی به امید انداخت وگفت:میخوام باهات صحبت کنم اگه هم میخوای بخوابی تا بذارم برا فردا...فوری بلند شدم:نه بفرمایید ...
متکا پشتش گذاشتم که گفت:نمیخوام توی خونه بمونی،اینجا موندنت باعث افسردگی میشه،کارخونه دست منه ونمیرسونم به کارهای کارگاه هم رسیدگی کنم میخواستم اگه موافقی مسئولیتش رو به عهده بگیری،همه زن هستن واز این راه خرج زندگیشون رو درمیارن طبیعتا با تو راحت ترن تا یه مرد،بهش فکر کن... سبد میوه رو جلوش گذاشتم:اما امید؟....
لحاف رو بالاتر کشید:مامان هست زری و پریوش هم هستن میتونی باخودت ببری کارگاه،با شناختی که من از این وروجک دارم دوست داره چیزهای جدیدی رو ببینه وخوشحالیش در بیرون زدنه،میخوام به خودت بیای،سرت که گرم بشه کمتر فکر و خیال میاد سراغت،کلی هم دعا به جون خودت و امید میخری...
با انگشتام بازی میکردم که بلند شد:نگران نباش خودم پشتتم،قرار نیست تنهات بذارم من بهت اعتماد دارم میتونی واگه بخوای خیلی خوبه چون کسب وکار خوبی راه افتاده هم برای آبادی خودمون هم ابادی اطراف،اگه یکی مثل تو کار رو دستش بگیره کمک بزرگی به زنهای خونه دار میشه... خواست بیرون بره لبخندی زد:امید لحاف روی خودش نمیذاره مراقب خودتون باشید شب بخیر..
. کنار امید دراز کشیدم دوست داشتم قبول کنم اما زنها در مورد زن بیوه فکر وخیالهای بد دارن اونها حتی به هم جنس خودشون هم رحم ندارن چون....
📜 #سرگذشت❄️ #برشی_از_یک_زندگی🩷
#لیمو. #قسمت75
راسته تو میخوای زن آقا بشی؟؟...
گره رو محکم کردم:من خودم شوهر دارم اقا هم با هر *** که خودش انتخاب کنه ازدواج میکنه هیچ وقت به حرف مردم گوش نده دختر خوب... اخم هاش باز شد:تو رعیتی و تونستی با خانزاده ازدواج کنی این یعنی اقا هم میتونه از رعیت زن بگیره خوبه که خودت هم میدونی شوهر داری...
رفت و با تعجب به دور شدنش نگاه میکردم اینم یکی دیگه از خاطرخواهان اقا بود و گلهیر اگه به گوشش میرسید گیس و گیس کشی راه میفتاد وسط روستا... به زمزمه ها که بی توجهی کردم کم کم بحثشون عوض شد وحرفهای روزمرگی خودشون رو می زدن....
به دار قالی نگاه کردم تصویری رو در ذهن داشتم و دلم میخواست به نحو احسن تمومش کنم.... ناهار اورده بودن ومیلی به خوردن نداشتم... با دستایی که روی شونه ام نشست سر بلند کردم امید بود خودشو توی بغلم انداخت....خان اورده بودش وکنارم نشست:چرا ناهار
نخوردی؟...
امید رو بوسیدم:گرسنه ام نبود صبحانه رو مفصل خورده بودم.... خان بقچه ای رو باز کرد:بیا بخور که باید سرحال باشی تا از پس این نیم وجبی بربیای...سعی میکرد بخنده،حرف بزنه،حال همه رو خوب کنه اما چشماش،امان از غم چشماش...
قاشق رو دست گرفتم شروع کردم خوردن،اومده بود و بی شک کسی رو گذاشته بود مراقب من باشه و همین شد ارامش دل هزار تکه ام... تشکری کردم که به دار نگاه کرد:نقش میخوای چی بزنی؟
آخه نقشی اینجا نمیبینم... دستی به گره ها کشیدم:از بچگی دلم میخواست نقش انسان رو روی قالی بزنم اما هیچ وقت نشد حالا که شرایط
جوره میخوام نقش خانواده ام رو بزنم.... خان خم شد سرمو بوسید:خانواده با تو خانواده میشه پس اول مراقب خودت باش،امید رو بذارم بمونه یا ببرم؟؟...
به امید کنجکاو نگاه کردم که خان خندید:بمونه اینجا رو زلزله میگیره... امید خندید دستاشو باز کرد:بابا... خان رو هوا بلندش کرد:میبرمش ،سر زمینها که میره بال درمیاره...
رفتن و آرامش هم با خودشون بردن...یکی از زنها چپ چپ نگاهم میکرد و اروم گفت:والا ببین چه نازی هم داره،لب به غذا نذاشت تا خان از خونه واسش آورد مردم شانس دارن ما هم شانس داریم تف توی اقبال ما...
سرمو خم کردم ولبخند تلخی زدم...گره پشت گره نشوندم بلخره هوا تاریک شد و بلند شدم چند نفری هم که مونده بودن با بلند شدن من،وسایلشون رو جمع کردن بیرون زدن....
آقا داشت با چند نفر حرف میزد و با دیدنم اشاره کرد بمونم... حرفهاش که تموم شد خودشو بهم رسوند:خسته نباشید...
بقچه رو دستم گرفتم:سلامت باشید...راه افتادیم از کار پرسید و با حرف من لبخندی زد...
📜 #سرگذشت❄️ #برشی_از_یک_زندگی🩷
#لیمو. #قسمت76
چون برای شوهرانشون میتر.ین،چون فکر میکنن همیشه یه زن مقصره و اگه زنی بیوه باشه چشم تیز میکنه برای شوهران صاف و ساده شون... نفسی گرفتم و چشم بستم خودمم دلم راضی بود به کار،یکجا نشستن و دستور دادن به این و اون رو در خودم نمیدیدم دلم برای خونه باغ خودمم تنگ شده بود اما میدونستم خان رضا نیست که برگردم به اون خونه و البته درستش هم همینجا موندن بود...
صبح زود بعد صبحانه آقا قضیه رو برای خان گفت و همه موافق بودن خانم بزرگ امید رو بغل گرفت:خیالت از بابت امید راحت باشه چشم ازش برنمیدارم تا برگردی....آقا خندید:خانزاده هم قصد موندن در خانه نداره بیاد همراه من به امور زندگی بپردازه....
خان خندید و خانم بزرگ ایشالا یی زمزمه کرد با آقا بیرون زدم کارگاه چقدر بزرگ بود هنوز کسی نیومده بود و اقا گفت:شرایط زنهای اینجا رو بهتر میدونی،تا صبحانه آماده کنن و کارخونه رو راه بندازن ممکنه کمی دیر بشه تو اما سخت نگیر چون مطمئنن هیچ نزدی راضی نیست زنش بیرون کار کنه هنوز واسشون جا نیفتاده پس هر حرفی هم که بشنوی باید خونسرد و عاقلانه رفتار کنی اینجا صبوری حرف اول رو میزنه...
به دار قالی نگاه میکردم و گره های تنیده به هم،دستی بهشون کشیدم:منم بلدم،ننه آسیه یادم داد حتی نقش و نگارش رو... آقا به دار انتهایی اشاره زد:اونو بردار برای خودت،نخها همه از ابریشم هستن چون قالی ها صادراتی ان،حالا که دستی توی قالی داری دیگه ذره ای شک ندارم به انتخابت... چهارقدمو محکم پشت سرم گره زدم:باید چیکار کنم؟چند نفر فعلا اینجا مشغولا؟...
دفتری روی میز برداشت طرفم گرفت:همه چی نوشته،هر دار برای دو نفره و با جزییات نوشته شده تو فقط بالا سرسون نظارت کن همین،موقع حساب و کتاب هم که یه جلسه خودم میام که مراقب کارهات باشم تا دستت راه بیفته... کم کم همه از راه میرسیدن و با دیدن من کنار آقا اخم میکزدن و پشت قالی مینشستن... آقا منو به بقیه معرفی کرد و خواست بامن همکاری کنن و مسیولیت اینجا رو به من سپرد و رفت..
..اسامی کسایی رو که اومده بودن رو یادداشت میکردم که از گوشم گذشت:زنه دو روز نشده شوهر جوونمرگشو کفن کرده حالا دوشادوش آقا اینور اونور راه افتاده که چی؟؟؟...
. یکی دیگه اش گفت:مگه نشنیدی میگن بچه رو بهونه کرده میگه پدر بالا سر میخواد انگار چشمش دنبال اقاست اونم آقا که دختر واسش فت و فراونه... میدونستم گپ گپک اوج میگیره وحالا دیگه یک کلاغ چهل کلاغ میشه... دفتر رو بستم و پشت دار خودم نشستم...
گره اول رو که زدم یاد ننه اسیه افتادم وقتی دونه دونه گره میزد و شعر
میگفت...
دختری نزدیکم شد زیبا بود وبلند...نگاهم میکرد و بلخره زب
📜 #سرگذشت❄️ #برشی_از_یک_زندگی🩷
#لیمو. #قسمت77
سرمو روی متکا گذاشتم اگه نیکراد بود هیچ کدوم از این حرفهارو امروز نمیشنیدم به سقف نگاه کردم:چقدر عمر خوشی هام کوتاه بود چی شد که اینجوری شد؟کاش توی ماشین کنارش بودم وبا هم میمردیم این عدالت نبود مرد،عدالت نبود که تو بری و من بی تو ادامه بدم خیلی سخته،نه ساعتها میگذرن ونه صبح ها به چشم زدنی شب میشن و اما شبها همه شدن شب یلدا،طولانی وتموم نشدنی،دق میدن تا صبح بشه... امید لحاف رو کنار زد که به پهلو شدم بیدار شده بود گریه میکرد آروم توی بغلم تکونش میدادم اما باز گریه میکرد شلوارش خشک بود دستمو که به شکمش زدم بیشتر گریه کرد.
..شکمش درد میکرد و هودش هم با لبهای برچیده دستشو روش میذاشت...بوسیدمش و تا خواستم بیرون بزنم خانم بزرگ و خان بودن که در رو باز کردم خانم بزرگ هراسون گفت:چی شده لیمو؟بچم چرا گریه میکنه نصف شبی... امید رو از دستم گرفت که گفتم:شرمنده شما هم بد خواب شدین میگه دلم درد میکنه الان واسش چای نبات میارم... اقا پله هارو پایین اومد:امید چی شد صدای گریه ش تا بالا میومد... استکان رو نشونش دادم:چیزی نیست دل درد ساده است... اتاق شد وخانم بزرگ استکان رو از دستم گر کفت آروم اروم به امید داد شکمشو اروم ماساژ داد وگفت:امید بریم آب؟...
امید خندید و تا خواستم خودم ببرمش خانم بزرگ فوری بلند شدم:تو بخواب مادر،خودم میبرمش،بچه به این سن همینه... خان خندید و بلند شد:خانم امشب کنارشون باش که تنها نباشن...پیر نیم وجبی دسشویی داشت به من نمیگفت... خانم بزرگ کنارمون دراز کشید که امید از خوشحالی چشم روی هم نمیذاشت و بازیش گرفته بود خانم بزرگ هم پا به پاش بیدار مونده بود وهمراهیش میکرد درست مثل نیکراد....
صبح سرهنگ سر صبحانه گفت:به خاطر خانم بچه ها خونه زندگیمو بردم اونور حالا میگن همینجا میمونن،یعنی به حرف زن و بچه جماعت نباید گوش داد... خان پیپ رو کنار گذاشت:هر جا خواستن ببرشون،این همه جوش مال دنیا رو نزن...سرهنگ استکان چای رو توی دست گرفت:من که هرچی دراوردم خرج همینا میکنم هر سازی هم میزنن خودمو کوک میکنم باهاش... خان خندید و سرهنگ اهی کشید...
زن سرهنگ لقمه ای از پنیر و گردو پیچید:برای گلهیر خواستگار اومده این یکی از همه سرتره اما چه کنم که قبول نمیکنه میگه باید علاقه باشه... خانم بزرگ به گلهیر نگاهی انداخت:بیراه هم نمیگه،بذار اونی که به دل خودش میشینه رو انتخاب کنه چون خودشه که باید یه عمر زندگیشو با شریکش از سر بگیره...
زن سرهنگ لقمشو قورت داد:والا من
دلم به غریب نیست
📜 #سرگذشت❄️ #برشی_از_یک_زندگی🩷
#لیمو. #قسمت78
اقا حتی نیم نگاهی هم نکرد کاملا مشخص بود هیچ علاقه ای به گلهیر نداره حتی با این همه احساس و ناز و کرشمه که این دختر به کار میبرد... اقا لیوان شیرش رو که خورد بلند شد:لیمو خانم اماده شو که اول تو رو برسونم کارگاه بعد خودم راه بیفتم طرف شرکت که کلی کار دارم... بلند که شدم خان گفت:لیمو امید رو با خودت ببر کارگاه،محیطش رو دیدم امنه پس بذار بچه راحت باشه... اقا امید رو بلند کرد:ما دیگه بریم...زن سرهنگ سرشو بلند کرد:اقا اروان ،گلهیر هم با خودت ببر این مدت مونده توی خونه با خودتون ببرید که هم با محیط ده اشنا بشه هم اب و هوایی عوض کنه..
. اقا مکثی کرد که گلهیر فوری از جا پرید...تیپ وشمایلی که داشت به درد اینجا نمیخورد و حتی خانم بزرگ هم از چهرش مشخص بود که به دلش نبود گلهیر با این پوشش کنار اقا قدم بزنه... آقا بی تفاوت گفت:میتونه بیاید مشکلی نیست فقط ممکنه حوصله ش سر بره چون من باید به کارهام برسم محیط شرکت مردونه است و کارگاه هم که زنانه است همه درگیر دار قالی ان ولی با این حال اگه خودش میخواد موردی نداره از نظر من....
گلهیر دستی به موهای ریخته روی شونه اش زد و گفت:خیلی هم عالی،همیشه دوست داشتم توی ده قدم بزنم و از نزدیک با زندگی مردم آشنا بشم...سرهنگ ابرو دادا بالا:اینجا کفشات گِلی میشه،
بوی گوسفند به لباست میشینه،باید جوری راه بری که سنگ هم به کفش بخوره زمین نیفتی،ولی برو چون اشنایی با زندگی اینجا حداقلش اینه که یه مقدار سختی به جونت میندازه... زن سرهنگ تشری زد که خان فوری مداخله کر:برید بچه ها فقط مراقب خودتون باشید... امید دستی برای همه تکون داد و خانم بزرگ دلش نمیخواست بچه ام زیاد توی دید باشه چون زیباییش به پدرش کشیده بود و حالا در نبود نیکراد خانم بزرگ چقدر حساستر شده بود....
وارد کارگاه شدیم که همون دختر دیروزی نشسته بود گلبهار صداش میزدن و با دیدن ما فوری بلند شد و سر به زیر گفت سلام آقا صبح بخیر...از ما سه نفر فقط آقا رو دیده بود سلام وصبح بخیرش هم خطاب به اقا بود.
..لبمو زیر دندونم کشیدم که لبخند به لبم نیاد مبادا احساس این دختر از واکنش من رو بشه اما گلهیر با سیاست زنانه ای که داشت تو هوا از دستای دخترک که دامنش رو چ.نگ میزد تا لرزشش مخفی بمونه احساسشو خوند واخمی به ابروهاش نشست...
📜 #سرگذشت❄️ #برشی_از_یک_زندگی🩷
#لیمو. #قسمت79
اقا سلامی کرد و بیتوجه به دخترک مقابلش،امید رو به من سپرد و گفت:مراقبش باش به نگهبان هم میسپرم حواسش جمع باشه،باید برم شرکت دم غروب نرسوندم بیام با
نگهبان برو تا خونه،تنها این راه رو برنگردی اونم با یه بچه... امید کنجکاو به دار قالی نگاه میکرد که اقا گفت گلهیر خانم اگه میخواید میتونید همینجا بمونید گلهیر فوری بین حرف اقا اومد وگفت نه نه من با شما میام علاقه ای به قالی و نقش و نگارش ندارم...
توی دلم لبخندی زدم و گفتم علاقه اش فقط به خود آقاست نه به هیچ چیز دیگری...بیرون که زدن گلبهار جوری نفس عمیقی کشید که مطمئنم آقا یه لحظه دیگه اگه میموند این دختر هلاک میشد از بس نفسشو گرفته بود..
. گلبهار درمونده پشت دار نشست که به امید گفتم:پسر خوبی باش وشیطونی نکن تا با هم نقش گره بزنیم...بی توجه به حرف من سرشو به گلبهار نزدیک کرد که دخترک خندید و گفت:خیلی خوشکله درست مثل خانزاده... لبخند عمیقی به لبم اومد حتی این دختر هم نمیخواست اسم مرحوم به نیکراد من وصل کنه...
امید سمت من اومد دستاشو باز کرد که دفتر رو بستم و بغلش کردم:جان دلم،بریم برا قالی خودمون که پسرم میخواد نقش بزنه... جفت خودم نشوندمش وکم کم بقیه هم از راه رسیدن...
وقت ناهار که شد زری خودش بقچه به دست اومد وگفت خانم بزرگ دیگه طاقت نداره میگه امید رو بیارید... غذا که خوردیم امید رفت و من موندم وزنهایی که پشت دار نشسته بودن... شمسی چپ و راست رو پایید و آروم کنارم نشست:ببخش خانم کوچیک حرفی داشتم باهاتون...
دست از کار کشیدم:بفرمایید درخدمتم... آب دهانشو با صدا قورت داد گویا خجالت میکشید و تا خواست بلند بشه دستش رو گرفتم:منم از خودتونم پس با من غریبگی نکن حرف بزن ببینم چی داره اذ.یتت میکنه...
سرش خم شد و نشست:دخترم داره شوهر میکنه وسعمون نمیرسه و خانواده داماد فشار میارن باید جهاز عروس سنگین باشه توی ده این رسما نبود اما از وقتی نوه کدخدا عروس شده خانواده های پسر دار هم پر توقع شدن چون خبری برای دخترش همه قلم جنس بار زده سمت خونه داماد
،خانم جان آخه ما کجا و خیری کجا،ما برسونیم شکممون رو سیر کنیم باید هزار بار شکر خدا رو به جا بیاریم که دستمون پیش کسی داز نیست سه دختر دارم واگه نتونم یه جهاز باآبرو تهیه کنم
نه تنها این دخترم رو پس میفرستن که دیگه اون دوتای بعدی هم احدی یراغشون رو نمیگیره میمونن روی دستم....
📜 #سرگذشت❄️ #برشی_از_یک_زندگی🩷
#لیمو. #قسمت80
دستاشو گرفتم که فوری گفت :به خداوندی خدا نمیخوام شما رو توی دردسر بندازم من گدا نیستم پول هیچ احدی هم از گلوم پایین نمیره فقط کمکم کنید بتونم پول قالی رو جلوتر از موعد تحویل بگیرم تا بتونم چند قلم جنس بخرم برا خونه دخترم که روسفید باشه بتونه سرشو بالا بگیره پیش خونه شوهرش... از لرزش دستاش،سرخ و سفید
شدنش موقع حرف زدن وچپ و راست نگاه کردنش که مبادا موقع حرف زدن کسی
صداشو بشنوه معلوم بود آبرو داره.... دستاشو فشردم:میتونم پول فرش رو همین الان باهات یکجا حساب کنم اما اینکه بخوای برای دخترت جهازی برابر دختر خیری یا حتی کمتر بخری نمیشه،من نمیدونم چقدر جهاز گرفته اما چشم بسته میگم سه وانت رو پر کرده چون کدخدا پشتش بوده چون وسعشون میرسیده و از همه مهمتر میخواستن خودی جلوی مردم نشون بدن اما شما که نمیتونی خودتو در حد خیری ببینی چون پس فردا هم که دخترت باردار بشه باز به جای بودن کنارش و لذت بردن از دوران بارداریش باید بدوئی دنبال خرید برای کودکش،میگی سه دختر داری و برای بعدی ها باید بیشتر جهاز بخری به نظرت میرسونی همچین فشاری رو؟؟
میگی اگه مثل خیری وانت پر نکنی و بفرستی خونه دامادت،اونا هم از بردن دخترت صرف نظر میکنن و این یعنی اونا دنبال مال و منالن نه دخترت،بذار بمونه پیشت وفردا روز دستشو بذاری توی دست مردی که جنم داشته باشه خودش وسایل خونشو بخره نه چشمش دنبال جیب پدر زنش باشه که خونشو پر کنه...
شمسی خجل گفت:شما درست میگی اما اسمش روی دخترمه،از ده که خبر دارید اگه یه نفر پاشو بذاره توی خونه دختر دار وحرف پسرشو بزنه توی روستا چو میفته دختر فلانی برای پسر بهمانیه و دهن به دهن میپیچه،حالا من اگه بخوام بخاطر نداریم بگم دختر بهتون نمیدم به نظرتون پشت سر دخترم چیا میگن؟؟
کم کمش میگن با پسری گرفتنش و ما پس کشیدیم بی راه نمیگفت و بلند شد:اگه نمیتونید کمکم کنید اشکال نداره ولی فقط میتونم یه شیفت بیام اینجا،صبح هارو میمونم خونه تبق میچینم و چارو درست میکنم از دست فروشها یه مقداری خرید کردم باید حسابم سبکتر بشه تا بتونم بهشون بگم چیا لازم دارم واسم بیارن ببینم با تبق و جارو راضی میشن معامله کنن یا نه،اگه نشد که گاومو میفروشم....
فقط کافی بود دو نفر همچین جهازی رو بخرن اونوقت بود که رسم ده میشد وپدر و مادر ها برای خرید جهیزیه باید دست به هر کاری میزدن...
📜 #سرگذشت❄️ #برشی_از_یک_زندگی🩷
#لیمو. #قسمت81
بلند شد وقبل رفتن گفتم:با این کارتون یه رسم اشتباه رو جلوی پای دیگران میندازید کم کم اوج میگیره و نفرینش میمونه پای شما بازم
میخواید این سختی رو به دوش بکشید؟؟... تلخندی زد:همه مثل شما پیشونیشون سفید نبوده که بشن زن خانزاده وهیچی هم ازش نخوان،شما راحت عروس شدی حالا شدی نور چشمی خان بواسطه پسرتون اما دختر من داره میشه عروس یکی از ما بدترون که اگه دامنمو نتکونم تا عمر داره توی سری خور میشه،
به هوای خودتون نرید موقع حرف زدن،فکر میکردم چون رعیت هستین حرفمو میفهمید اما اشتباه کردم و سالها زندگی کردن اشرافی به تنتون نشسته وگذشته رو از یادتون برده...چشمامو بستم دنیای ما چقدر فرق داشت که حتی در اوج فهمیدن عمق غم حرفامون نا آشنا بود...
دم غروب در کارگاه رو بسام وتا خواستم با نگهبان راهی باغ بشم آقا از راه رسید...گلهیر همراهش نبود و گفت:فکر میکردم تا حالا رفته باشی....عادت داشت پیاده توی ده قدم میزد وگاهی با اسب بود...هم قدمش شدم:موندم روی قالی خودم بقیه رفته بودن...
نمیدونستم چطور بهش بگم که گفت:بگو اون حرفی رو که به خاطرش داری قرعه میندازی... با تعجب گفتم اما شما که نگاهم نکردین پس از کجا متوجه شدین؟؟... به مردها که میرسید دست بلند میکرد وخسته نباشیدی زمزمه میکرد..
نفس راحتی کشیدم وشرح ماجرا رو واسش تعریف کردم که ابرو در هم کشید:اینجا بعضی ها واقعا وسعشون ننیرسه وضع مالیشون ضعیفه،دخترهایی هستن که سایه پدر بالا سرشون نیست ودارن با هنرهای دستی امرارمعاش میکنن این چه گندی بود خیری راه انداخت...
نمیدونم چی شد که گفتم:آقا معلم دخترشو گرفت؟؟... با تعجب گفت:آقا معلم دیگه کیه؟؟... دست روی دهنم گذاشتم که انگار چیزی یادش اومده باشه و گفت:نه،سه سالی هست که معلم نمیره برا دختراش چون اهل درس نبودن و وقت تلف کنی بود براشون،
دخترشو داده به کدخدای سه ده بالاتر،اینکه جهاز سنگینی رو بار زده بی منظور نمیتونه باشه من کدخدا رو میشناسم حتما نفعی در این کارش بوده وصد البته هزار برابرش برمیگرده به جیبش...
📜 #سرگذشت❄️ #برشی_از_یک_زندگی🩷
#لیمو. #قسمت82
با ناراحتی گفتم:منم میدونم که کدخدا محض رضای خدا کاری نمیکنه خیری و اکرم هم تا میتونن از همه میکَنن هرروز خدا توی خونه های مردم دنبال همه چیزن از آب گرفته تا لباس تنشون،مردم هم چون نوه کدخدا هستن شده برن قرض کنن جور میکنن بهشون میدن چون کارگرهای زمینها و باغها رو کدخدا و خیری اسم مینویسن از همه مهمتر با این کاری که کدخدا کرده خانواده های دختر دار مجبور میشن به همون
اندازه جهاز بار بزنن و این امکان نداره،اگه هم در حد وسعشون تهیه کنن اون دختر بیچاره تا عمر داره سرکوفت میشنوه که در حد دختر خیری نبوده که خونشو پر کنه...
به دروازه که رسیدیم اقا از حرکت ایستاد که تند گفتم:من اونقدر پس انداز دارم که ده جای اون جهیزیه رو برای دختر شمسی تهیه کنم اما میدونم اشتباهه و این رسم غلط پشتش کلی اه ونال.ه است برای پدر و مادرهایی که نمیرسونن و دستشون تنگه... لبخندی زد:اگه مرد بودی بی شک رقیب کارکشته ای بودی برای من... گیج خندیدم که به داخل اشاره کرد:بفرما لیمو خانم...
وارد باغ که شدیم زری مجمع به سر با دیدنمون سلامی کرد که جوابی شنید و اقا گفت:زری این کارها و بده به بقیه،خودت برو پی صفدر وزن و دخترش،بگو آقا گفته یه سر بیان اینجا،دختری که دم بخته و میخوان عروسش کنن رو با خودشون بیارن،تنها هم نرو با یکی از نگهبانا میری با همونم برمیگردی چون هوا تاریک شده... زری چشمی گفت و به مطبخ برگشت..
. همه توی اتاق مهمان نشسته بودن و امید بغل خانم بزرگ خواب رفته بود...خم شدم که خان گفت:امشب بذار پیش من بخوابه البته اگه اشکال نداره... بالشت وپتویی پریوش اورد و گوشه اتاق پهن کرد که گفتم:اشکالی که نداره اما بدخوابه تا صبح چندباری بیدار میشه گرسنشه،نصف شب هم بازیش میگیره باید دل به دلش بدم نمیخوام بدخواب بشید چون عادت دارید صبح زود بیدار بشید...
خانم بزرگ امید رو روی تشک گذاشت:نگران ما نباش ما همه کارهاشو از بریم....صداش غم داشت و اینو همه خوب فهمیده بودن حتی منی که یادم رفته بود نیکراد توی بغل همین پدر و مادر قد کشیده بود... کنار خانم بزرگ نشستم:چشم هرچی شما بگید ...خان لبخندی نثارم کرد و سفره شام پهن شد.
.. سرهنگ با شکم پر عقب کشید وگفت:اونقدر که من با زن و بچه ام اینجام ،خونه ی خودم نیستم نظرت چیه یه خونه همینجا بسازم... خان با خنده دستی به شونه سرهنگ گذاشت:من که هزار بار گفتم اینجا رو خونه خودت بدون ولی گویا به گوشت نمیره که نمیره...
سرهنگ تکیه داد به متکا:والا دیگه روی اومدن ندارم بابا من هیچ،این زن و بچه هات هم گناه دارن از بس چهره تر.سناک منو دیدن... خان خندید وخانم بزرگ با تعجب گفت:
📜 #سرگذشت❄️ #برشی_از_یک_زندگی🩷
#لیمو. #قسمت83
خان خندید وخانم بزرگ با تعجب گفت:این حرفها چیه،شما هم جای برادر مارو دارید نزنید از این حرفها...
زن سرهنگ دستاشو توی لگن شست و با دستمال خشک کرد:سرهنگ رو ولش کنیم از اینجا بیرون نمیزنه بعد مارو بهونه اومدن میکنه البته دخترا به خصوص گلهیر هم خیلی اینجا رو دوست داره...به متانت گلهیر اونم جلوی خانم بزرگ لبخندی زدم اما
ناراحت به نظر میرسید...
آقا الهی شکری گفت و سفره جمع شد که زری وارد اتاق شد و گفت:آقا امرتون انجام شد وصفدر و زن و بچه اش توی حیاط منتظرن...
آقا دست روی زانو گذاشت و بیرون زد دلم میخواست بدونم چطور میخواد راضیشون کنه که به آبروشون لطمه نخوره ،توی فکر بودم که زری راه رفته رو برگشت و آقا خواسته بود من هم باشم... شمسی با دیدنم از جا پرید:خانم به خدا من فقط خواستم درامدمو جلو جلو بهم بدین نه اینکه به کسی بگید من اگه میخواستم خودم میومدم خدمت اقا،
به خدا ما آبرو داریم و این حرف اگه درز پیدا کنه از فردا صبح همه با انگشت نشونمون میدن و بهمون میخندن که به خاطر چهار دست کاسه بشقاب تا اینجا اومدیم... سرمو زیر انداختم که آقا گفت: از حرفهای من فقط همینو برداشت کردی؟
من میگم نباید همچین رسمی جا بیفته،دختر تو بعد دختر خیری داره عروس میشه و این یعنی همه الان چشمشون به شماست اگه وانت پر کنید بقیه هم باید پر کنن وقتی میگم بقیه یعنی همه کسایی که واقعا نمیرسونن حتی اگه زن و مرد کار کنن،
یه تکه زمینه هر چقدر هم زحمت بکشی کم خورد و خوراکه،تازه شده دو کشته ومعلوم نیست ادامه پیدا کنه یا نه،اونوقت آبرو برای شما یعنی اینکه هرچی دارید به حراج بذارید تا یکی بیاد و دخترتون رو بگیره؟گیریم برای این دختر تونستین برای بعدی ها میخواید چه کنید؟
برای اونا میخواید چی رو بفروشید؟شما دارید ومیتونید کار کنید بقیه چه کار کنن؟؟اونا که دختر دارن باید از کجا تهیه کنن؟؟... صفدر ناراحت گفت:آقا ما خودمون خوب میدونیم در حد کدخدا نیستیم اما خونه پسره پاشونو کردن توی یه کفش که اتاق خالی میدیم به پسرمون و دخترتون باید پر کنه از همه چی،
اگه قبل از راه دادن به خونه ام همچین حرفی رو میزدن اصلا راهشون نمیدادم که به این حرفها و شرطها بکشه اما گردنم از مو باریکتره برای زن و دخترام،دخترام توی خونه ام زحمت کشیدن و نمیتونم شاهد
اذ.یت شدنشون خونه شوهر باشم.... دخترش سرشو بالا گرفت و با چشمای اشکی گفت:بابا من از اون پسره خوشم نمیاد از روز اول که پاشونو گذاشتن خونه ما چشمشون تا قالی زیر پامون هم گرفت
📜 #سرگذشت❄️ #برشی_از_یک_زندگی🩷
#لیمو. #قسمت84
صفدر با نگاهش تشری به دختر زد که دختره بغض کرد و سر پایین انداخت... آقا با انگشترش بازی میکرد و رو به دختر گفت:جواب قطعی خودت چیه؟؟.
.. دختر انگار که شیر شده باشه فوری گفت نه از خودش و نه از خانواده اش خوشم نمیاد چشمشون فقط به مال مردمه نه به دسترنج خودشون.... شمسی فوری دست گذاشت روی دهن دخترش: استغفرالله توبه توبه دختر اینا چیه به زبون میاری؟نشون فرستادن واست
فردا باید ببرمت پیش خیاط اندازت بزنه... دختره تخس نگاهی انداخت و رو گرفت... آقا چشم باریک کرد:صفدر دخترت دلش با این مرد نیست تو که نمیخوای فردا روز سرکوفت بشنوه پس چطوریه که بدون در نظر گرفتن احساسش داری همچین تصمیمی میگیری؟... صفدر پریشون گفت:اقا به جان خودش قسم توی ده از این خبرا نیست احساس چی چیه؟نظر کدومه؟پسره کاریه،از دخترم خواستگاری کردن منم گردنم از مو باریکتره نمیتونم که دختر توی خونه داشته باشم در ببندم به همه،کدوم دختری توی ده علاقه ش مهم بوده؟همه بعد عروسی دل میبندن چون با شوهرشون نشست وبرخواست میکنن زبونم لال قبل ازدواج اگه علاقه بخواد باشه که یعنی پسر راحت بیاد و بره دیگه چی؟؟...
آقا میدونست مردهای ده روی این مسائل حساس هستن و گفت:اجازه بده بیان خونه ات اما نتیجه رو بسپر به دخترت،وقتی اومدن راست و حسینی بگو هر چی دخترم بگه این یعنی به دخترت احترام گذاشتی و هرجا بره پشتش درمیای،بگو دختر و پسر باید چند کلوم حرف بزنن باهم بعد نظر بدن،اینا رو که بگی حتی اگه نظر دخترت منفی هم باشه احدی بابت این نه گفتن نمیتونه بی احترامی بکنه... شمسی پشت دستشو به دهنش زد:خاک به سرم اقا این حرفها چیه میگید؟یعنی بگیم دختر و پسر برن یه اتاق سوا بگیرن همو به حرف؟روم سیاه مگه آخرالزمون شده زبونم لال....
این زن تصمیمش رو گرفته بود میخواست دخترشرو شوهر بده ومن خوب میدونستم داشتن چند دختر عزب در خانه چقدر سنگینه... آقا بلند شد :بگو بیان،با من هم هماهنگ شو که اون ساعت اونجا باشم خودم باید رسیدگی کنم ... صفدر نگران بود اما آقا مصمم تر از این حرفها،تنها کسی که از خوشی چشماش برق میزد اون دختر بود و من از بازی انگشتهاش راحت حرف دلشو میخوندم...
وقتی بیرون زدن اقا پشت میزش بود و گفتم: میخواید چیکار کنید؟دختره اگه هم ردشون کنه باز مشکل جهاز توی ده حل نمیشه،این نشد یکی دیگه...
📜 #سرگذشت❄️ #برشی_از_یک_زندگی🩷
#لیمو. #قسمت85
آقا دفتری سمتم گرفت:حساب کتاب هارو انجام بده قیمت هر قالی رو اینجا زدم اخر هر ما یه مقدار رو باید تسویه کنیم که بهشون فشار نیاد از بایت جهاز هم باید بگم خیالت راحت نمیتونن به خودشون فشار بیارن اون وانتایی که خیری بار زد به زودی کم کم برمیگرده برا دختر بعدی،من اینا رو میشناسم با این کارشون میخواستن نشون بدن بنیه قوی دارن ودختراشون استخون دارن اما غیر از اینه
،تمام اون جهاز خورد خورد برمیگرده به خیری خودش فقط این بین مردم دچار خودکم بینی میشن البته نه همه مردم ،که این هم دست سید رو میبوسه،باهاش صحبت میکنم... توی فکر رفت وتلخ شدنش از جمع شدن صورتش
هویدا بود و این نشون میداد یاد نیکراد افتاده تنها کسی که با سید رابطه دوستانه قوی داشت... آقا بلند شد:کار مردم لنگ نمونه حتی اگه به قیمت خواب و استراحتت باشه منم برم یه سر پیش سید و برگردم...
. نزدیکش شدم دلم میخواست منم ببره بهونه گیر شده بودم یا دلتنگ نمیدونم اما خونه سید عجیب منو یاد نیکراد و خنده هاش مینداخت...از نگاهم حرفمو خوند که سری تکون داد:زود آماده شو که مزاحم استراحتشون هم نباشیم... به خودم نگاه کردم آماده بودم وباهم راه افتادیم...
سید و هما خانم توی حیاط جا انداخته بودن وبچه ها سرشون به توپ گرم بود که دخترش فوری دست امید رو گرفت با خودش برد...هما خانم سینی چای رو زمین گذاشت رو به دخترش کفت:زهرا مادر مراقب باش امید خان بچه است نذار زیاد بدوئه...زهرا لپ امید رو بوسید:چشم مادر جون حواسم هست...
اقا از کار خیری وچشم وهم چشمی بین مردم ده گفت که سید رشته کلام رو دستش گرفت:با مردم صحبت میکنم اما شما هم باید یه سری امتیازها رو از این خانواده بگیری وباید اینم اضاف کنم که وقت برداشت محصول هم که میرسه برای شرکت کارگر روزمزد میخواید واین کارگرها بای مزدشون رو نصف نصف کنن تا کار بهشون داده بشه این یعنی یه نفر از صبح تا غروب جون میکنه ومزدشو یکی دیگه نوش جان میکنه و همینم باعث شده مردم ما اینجور گرسنه باشن...
آقا متعجب گفت:یعنی چی؟؟؟من خودم با تک به تک اون افراد حساب کتاب مسکنم و مزدشون رو کف دستشون میزارم همه حساب ها با خودمه مو به مو یادداشت میکنم وطور همچین چیزی ممکنه ؟؟؟....
سید سری تکون میده:چی بگم والا،شما که اعلام میکنید کارگر لازمید خیری هم با مردم تا میکنه اسمتون رو مینویسم اما به این شرط،
مردم هم برای خرج و مخارج زندگیشون قبول میکنن و لام تا کام حرف نمیزنن که مبادا کار ازشون گرفته بشه جز یه نفر اونم دیروز توی راه مسجد دیدمش عصبی بود واین حرفها رو زده...
آقا خونسرد گفت:کی این حرفو زده و بهش اعتماد دارید؟؟؟...
📜 #سرگذشت❄️ #برشی_از_یک_زندگی🩷
#لیمو. #قسمت86
آقا خونسرد گفت:کی این حرفو زده و بهش اعتماد دارید؟؟؟...
سید سر بلند کرد:تنها جوون این ده که زیر بار حرف زور نمیره الیاس پسر قدرت،آره مطمئنه من خیلی ساله میشناسمش دروغ توی ذاتش نیست مطمئن باشید... آقا دستی به صورتش کشید:عجب،که مردم اینجور زندگی میکنن راضی هم هستن ولی این ماه حقوق به احدی نمیدم ببینم جرات حرف زدن دارن یا نه...
سید خندید که هما خانم گفت:مجبورن،جز این نباشه زندگیشون لنگ میمونه،من خودم مادرم ،تحمل یه آخ بچه ام رو ندارم ... آقا چشماشو فشرد:اجباری در کار نیست وقتی خودت زیر بار ظ.لم میری،وقتی حاصل تلاش و زحمتت رو مفت میدی دست یکی دیگه این میشه وضع زندگی،هم خودت از پا در میای هم خانواده ات،نصف نصف درامدت رو بریزی توی حلق یکی که مفت مفت گردن کلفت کنه بیفته به جون مردم؟اونا اگه مرد بودن خودشون به فکر زندگیشون بودن نه یه زن که لقمه رو از دهنش دربیاره برا بچه اش...
آقا سرخ شده بود وسید صلواتی فرستاد:باید کسی رو مسئول کارها کنید که امین باشه نه کدخدا و نوه اش که از موقعیتشون سواستفاده میکنن...آقا نفسشو فوت کرد:عجب داستانی شد همه برگشت به خودم....سید خندید:هیچ شباهتی به نیکراد نداری دو برادر کاملا متفاوت،نیکراد پر از شیطنت وشما جدی و سرسخت...
آقا لبخند روی لبش نشست وخوب میدونستم دلتنگه... صدای خنده امید بلند شد که زهرا بغلش کرد ومحکم میبوسیدش...هما خانم اروم گفت:دخترم مراقب باش... امید رو اورد پیشم:کلوچه خیلی خوشمزه است...لبخند زدم:اسمشو گذاشتی کلوچه؟؟...
خجالت زده از حرفش خواست عذرخواهی کنه که لپ امید رو کشیدم:واقعا کلوچه است ها... امید توی بغلم نشست و با خمیازه ای که کشید اقا بلندش کرد:ما دیگه رفع زحمت کنیم این پسره الیاس رو اگه میشه فردا بفرستین پیشم ببینم چی توی چته داره اگه کاری بود همینو میکنم سرکارگر اما اگه *** دیگه ای سراغ دارید بسم الله چون من اکثر اوقات توی شرکت هستم و واقعا غافل موندم از درد مردم... با سید دست داد و من از هما خانم تشکر کردم بیرون که زدیم پیشونی امید رو بوسید:بخواب پسر خوب الان میرسیم...
از کدخدا و دار و دسته اش جز این هم نمیرفت هنوز هم یادمه هر کدوم منو که لب چشمه میدیدن چطور سنگ به طرفم پرت میکردن وبه مادرم ناسزا میگفتن ،حتی یه بار هم دختر خودشون رو محکوم نکردن و فقط از چشم ما میدیدن....
📜 #سرگذشت❄️ #برشی_از_یک_زندگی🩷
#لیمو. #قسمت87
لحاف کشیدم روی امید که صدای بحث به گوشم رسید دخترای سرهنگ بودن وگلهیر با دست تخت سینه گلاره زد که گلاره زمین خورد خواهر بودن وپرده رو
کشیدم کنار امید خوابیدم... کارگاه همه روزه باز بود...پنجشنبه بود که شمسی سرسنگین گفت:خانم به اقا بگید خونه مش قنبر پیغوم فرستادن امشب میان برای امر خیر...آروم گفته بود اما گویا گوشهای اطراف زیادی تیز بود که همه شروع کردن تبریک گفتن...
گره آخر رو به قالی زدم که با دیدن گلبهار پشت دار بلند شدم:داره غروب میشه کافیه ،مابقی بمونه برا فردا... با چشمایی پر اشک گفت:میشه من امشب اینجا بمونم؟به خدا تا صبح گره پی گره میزنم... کنارش نشستم:دختر جاش توی خونه خودش امنه،یه شب خونه نباشی میدونی چیا پشت سرت دهن به دهن میچرخه؟؟؟.... شونه بالا انداخت:بچرخه،در مورد شما هم چرخید،همه گفتن بی *** و کاری،کلفت خونه داییت شدی،گفتن نحسی مادرت سر زا رفت،پدرت نخواستت،بازم بگم چیا گفتن؟؟؟...
نگاهش میکردم که ادامه داد:اما زن خانزاده شدی،خانزاده به هیچ کدوم از حرفهای پشت سرتون توجهی نکرد دستتون رو گرفت و یه صبح زود رفتین پیش سید شدین عشق هم،میدونید اینجا خبری از عشق و عاشقی نیست میدونید چشم بسته زن کسی میشید که شب عروسی نگاهت به نگاهش میفته،خیلی دختر زرنگی باشی از پنجره یواشکی کشیک میدی تا توی حیاط ببینیش،یا اینکه از پسرای ده خودمون باشه وسر زمین دیده باشیش اما من نمیخوام زن داوود بشم مگه زو.ره؟؟
؟من خودم عشق دارم خودم قلب دارم که یکی دیگه رو میخواد و با دیدنش تند به تند میتپه میخواد بیاد توی حلقم... دست روی شونه اش گذاشتم میفهمیدم چی میگه،خق مخالفت نداشت پدر و نادرها فقط به این توجه میکردن که داماد کاری باشه نونش هم حلال اما دل دخترا چی؟..
. دستشو روی دستم گذاشت:شنیدم هما خانم خودش عاشق سید شد بعد به خانزاده که رفیق سید بود گفت بعد عروسی کردن....این دختر چی داشت میگفت؟؟؟... دستامو روی قلبش گذاشت:ببین تپش های قلبمو،ازتون پرسیدم میخوای زن اقا شی؟گفتی من شوهر دارم
،خانزاده مرده اما هنوز میگید شوهر دارم پس مثل شوهرتون که به هما خانم کمک کرد شما هم کمکم کنید درسته رفیق نیستیم اما هم محلیم،رعیتیم از زندگی هم خبر داریم کمکم میکنی؟....
📜 #سرگذشت❄️ #برشی_از_یک_زندگی🩷
#لیمو. #قسمت88
چی میگفتم به دختری که غرورش رو برای دلش لگد میزد؟؟..
. قطره اشکی که از چشمش چکید رو با دستم گرفتم:این مروارید هارو نریز،چشم به اقا میگم اما از زبون خودم تو رو معرفی میکنم راضی شدی؟؟... تند تند سرشو تکون داد:باشه باشه... بلندش کردم:بهتره بریم خونه امشب با اقا صحبت میکنم مطمئن باش نمیذارم با کسی ازدواج کنی که دلت باهاش نیست... دستی به صورتش کشید:یعنی من زن اقا میشم؟؟... جز زن اقا شدن هیچی نمیدید و نمیشنید و
همچین قولی از من بعید بود و گفتم:فقط میتونم باهشون صحبت کنم دیگه از جانب اقا که نمیتونم قولی بدم...
. باز به هیچی راضی بود...تا نیمه راه باهم بودیم و گلبهار راهش رو جدا کرد و رفت...نرسیده به دروازه با صدای زندایی فخری وایسادم...زن بدتینتی بود و هیچ *** مثل من نمیشناخت این زنو... پیراهن گلداری تنش بود و گفت:چرا میایم کارگاه نگهبانا راهمون نمیدن؟دو کلوم حرف میخوایم بزنیم وپیدات نمیکنیم...
از این دهن و چشما جز نقشه ی پلیدی هیچ چیزی خونده نمیشد...سکوتمو که دید پشت دست خودش کوبید:موندی خونه خان که چی بشه؟زن جوونی هستی ودرسته بیوه ای اما باید سوا بشی از این خانواده،کلی ملک واملاک بوده برای خانزاده،عمرش به دنیا نبوده اما تو باید زندگی کنی...
اهی کشیدم که شیر شد:به خان بگو و برگرد خونه خودت،شنیدم خونه تپه زو هم اقا کاغذ زده به اسمت برای کادو عروسیت،با این همه مال و منال چپیدی این خونه و شدی پنجه طلای کارگاه قالی که چی بشه،دو صبای دیگه انگشتات از درد تکون نمیخوره و کمر درد امونت نمیده درسته رعیتی و جون کلفتی توی رگهاته اما حالا دیگه زندگی کن و سری تو سر ها دربیار،این همه پو.ل رو
میخوای چیکار اگه نخوای استفاده کنی؟راستی اومدم بهت بگم خیلیا توی همین ده هم خواهانت هستن حتی پسرهای عزبی که فکرشون هم نمیکردم ماشاالله برو رو داری همه میان طرفت... لبخند تلخی زدم گلبهار تازه از نحسی من میگفت از بی *** و کار بودن و کلفت بودنم،زندایی هم به کلفت بودنم اشاره کرد و حالا از برورو میگفت.... اخم کردم :شما نمیخواد نگران وضعیت من باشید تا الانش گذشت مِن بعدش هم میگذره...
دو قدم ازش دور شدم که تشری زد:خودت نمیخوای زندگی کنی،خوب نکن لااقل عرضه داشته باش زیر بغل داییت رو بگیری،طهماسب کم هواتو داشته وزحمت بزرگ کردنت رو کشیده؟؟ ... راست میگفت،دایی خوب بود اما همون دایی هم صداش میزد مار... بیتوجه به داد و هواری که راه انداخته بود از دروازه گذشتم،این زن حرف حساب حالیش نبود چون کور شده بود به مال مفت...
امید توی اغوش روشنا بود وبا دیدنم دستاشو باز کرد...بغلش که کردم خانم بزرگ گفت:دخترم تا این .
📜 #سرگذشت❄️ #برشی_از_یک_زندگی🩷
#لیمو. #قسمت89
خانم بزرگ گفت:دخترم تا این موقع نمون کارگاه،زودتر تعطیلش کن یا اصلا بده دیت نگهبان و خودت زود بیا که این بچه بهانتو میگیره....
میدونستم دلش نمیخواست شب توی ده تنها به جاده بزنم و اینجوری میگفت که ناراحتم نکرده باشه با حرفاش.. چشمی گفتم و با دیدن چراغ روشن اتاق اقا،با اجازه ای گفتم و ازشون فاصله گرفتم... اقاسرش به دفترش بود از پنجره میشد گره
ابروهاش رو هم دید.... لپ امید رو کشیدم:کمکم کن پسرم،میدونم وقت مناسبی نیست اما نمیخوام دل دختری بشکنه...
وارد اتاقش که شدیم دفتر رو بست و از پشت میزش بلند شد امید رو از دستم گرفت و روی پای خودش نشوند...اتاقش ساده بود یه میز و صندلی چوبی با یه کمد بزرگ برا لباساش.... کاسه اجیل روجلوم گذاشت:حتما کار مهمی داشتی که با امید این وقت شب اومدی اینجا در صورتی که تا دیروقت پشت دار قالی بودی....
این مرد با یه نگاه تا ته حرف رو میخوند و گفتم:راستش میخواستم نظرتون رو درباره ازدواج بدونم....گردویی با دست خورد کرد توی دهان امید گذاشت:کی ازت خواسته همچین حرفی بزنی،بی شک مادرم و خان همچین حرفی نمیزنن...
دستامو قلاب هم کردم:خودم میخوام نظرتون رو بدونم یعنی اگه یه دختر خوب و متین باشه و شمارو از ته دلش دوست داشته باشه راضی هستین به اینکه چند دقیقه ای رو با هم صحبت کنید؟؟درمونده نگاهش کردم:همه میگن نیکراد خوب میتونست صحبت کنه در چنین شرایطی اما راستش رو بخواید من بلد
نیستم باید چی بگم و چطور بگم... چشماش خط شد و خنده ای که میومد به لبش بسینه رو محو کرد پسته رو توی دهن امید گذاشت:بعد به تو گفتن چون زن نیکرادی پس باید همه فن حریف باشی درسته ؟... خجالت زده سرمو چند بار تکون دادم که لیوان آبی به لب امید چسبوند:اخیانا این دختر متین و ارام و عاشق پیشه گلبهار دختر جعفر نیست که؟؟...
دهنم باز موند از تعجب که به امید گفت:پسر شجاع بدو گوشه پرده رو کنار بزن یه توپ هست برای نور چشمی گرفتم....امید رو همیشه نور چشم صدا میزد امید با ذوق دوید و سرش به توپ پلاستیکی راه راه گرم شد...
اقا نگاهش رو از امید گرفت:جای تعجب نداره چون این دختر تا منو میبینه استرس میگیره و از چشمم پنهون نمیمونه اما من گزینه مناسبی برای زندگیش نیستم در عوض داوود خیلی پسر خوبیه و شک ندارم خوشبختش میکنه شنیدم امشب نشون میبرن خونه شون ،
چند روز پیش اومده بودن اجازه بگیرن که با شناختی که من از داوود دارم میدونم که مرد خوبی برای زنش میشه و اما حکایت صفدر ودخترش هم به خیر گذشت دختره دلش با پسره نبود پسره هم مردی و جنم در وجودش نبود چشمش به گوش ننه اش..
📜 #سرگذشت❄️ #برشی_از_یک_زندگی🩷
#لیمو #قسمت90
پسره هم مردی و جنم در وجودش نبود چشمش به گوش ننه اش بود خاله زنکی در خو.نش.
...فوری پریدم توی حرفش:صفدر وزنش راضی بودن؟؟... لبخندی از عجول بودن من زد و گفت:راضی نبودن ولی وقتی از الیاس پسر قدرت گفتم کلا قضیه اون پسره رو فراموش کردن واگه مانع نمیشدم به دیت و پام میفتادن.... با خنده گفتم الیاس رو چطور راضی کردین؟؟... امید توپ رو
606 عضو
این بخش در حال طراحی می باشد