رمان های جدید

612 عضو

رمان #تمنای_دل ❤️
قسمت شصتوششم

بنده به حرف شما گوش کردم و قراره طبق قانون شما عمل بکنم ولی وفا...!
ادامه ی حرفش رو خورد و دقیق تر به چهره ی خشمگین وفا نگاه کرد. او که از دست سعید خیلی عصبانی شده بود
خواست چیزی بگه و حرفی بزنه که انیس خانم با مهربانی گفت:
- تورو خدا سعید خان، دختر منو اذیت نکن آخه دلت میاد؟ ببین از خجالت صورت خوشگلش چه قدر قرمز شده.
سعید که ناخواسته از دو طرف مورد سرزنش قرار گرفته بود گفت:
- یکی به داد من برسه بابا، انیس خانم این قانون شماست به من چه که می گین من دارم وفا رو اذیت می کنم. اگه
ناراحتین برین قانون خودتون رو اصلاح کنین.
انیس خانم در حالی که از روی مبل بلند می شد گفت:
- شما مردی آقا سعید، مثل خانم ها خجالتی نیستی که، تو به قانون من عمل کن، وفا جان هم کم کم خجالتش می
ریزه و به قانون عمل می کنه.
سعید که از نتیجه ی به دست آمده خیلی راضی بود گفت:
-کجا میری انیس خانم ؟ من که هنوز حرفام تموم نشده .
-مادر جون ظهر شده و من ناهار درست نکردم بذار به کارم برسم .
-بابا من که اصل کاری رو هنوز بهت نگفتم. .امشب یه ده بیست نفری مهمون داریم؟البته برای شام
انیس خانم ایستاد و به طرف سعید برگشت و گفت:
- خیر باشه مادر خبریه ؟
- بله، امشب تولد منه و دوستام خودشون، خودشون رو دعوت کردن.
انیس خانم با خوشحالی گفت:
- مبارکه، ان شاء الله که صد و بیست ساله بشی مادر . پس من زودتر برم به کارام برسم
با این حرف از سالن خارج شد و به آشپزخانه رفت. وفا که بدون هیچ حرفی روی راحتی نشسته بود و حرفهای سعید
و انیس خانم گوش می داد با رفتن انیس خانم از روی مبل بلند شد و خواست از پله ها بالا بره که سعید گفت:
- کجا دارین می رین ؟ از دست من ناراحت شدین ؟
با بی تفاوتی شانه اش رو بالا انداخت و گفت:
-نه اصلا، در ضمن ممنون که سوختگی پاتون رو به انس خانم نگفتین.
خواست دوباره به راهش ادامه بده که سعید گفت:
- وفا!
وفا که از شنیدن نام خودش از زبان سعید تعادلش رو از دست داد و خواست از پله ها بیفته محکم نرده ی فلزی
رو چسبید و مانع از افتادنش شد. بدون این که صورتش رو به طرف سعید برگردونه گفت:
-بله.
سعید که خودش هم از اون همه جسارتی که به خرج داده بود تعجب کرده بود گفت
-اگه از این که اسمتون رو به تنهایی صدا می زنم ناراحت می شین بهم بگین
او که انگار بین زمین و آسمان معلق مانده بود گفت:
- نه اتفاقا این طوری راحت ترم.

1403/11/09 17:56

رمان #تمنای_دل ❤️
قسمت شصتوهفتم

دیگه صبر نکرد و با عجله به اتاقش رفت.
انیس خانم برای شام چند نوع غذا درست کرده بود و حسابی سرش شلوغ بود. وفا تونست فقط برای درست کردن
ژله و سالاد ها به انیس خانم کمک بکنه. عصر ساعت هشت بود که انیس خانم به او که روی صندلی پشت میز غذا خوری نشسته بود و نگاهش می کرد گفت:
-پاشو مادر. برو یه کمی به خودت برس و لباس هات رو عوض کن. الانه که مهمون های آقا سعید از راه برسن.
او با تعجب گفت:
-مگه قراره منم توی این مهمونی حضور داشته باشم؟
-وا یعنی چه ؟ مگه تولد آقا سعید نیست . دختر خاله آدم تو خونه اش باشه و تو جشن تولدش شرکت نکنه، پاشو
مادر اگه این طوری کنی سعید خان ازت دلگیر می شه .زود باش ننه برو آماده شو.
با تردید به اتاقش رفت. نمی دونست که باید تو اون جشن حضور داشته باشه یا نه . از یه طرف خجالت می کشید که
تو جمعی که بیست نفر مرد غریبه هست حضور داشته باشه از طرف دیگه می ترسید که به قول انیس خانم سعید
ازش ناراحت بشه و بهش بر بخوره که اون تو جشن تولدش شرکت نکنه. در حالی که هنوز هم مردد بود به طرف
کمد لباس هاش رفت بی حوصله همه رو از نظر گذروند و یک دفعه یاد کت و دامنی که از فروشگاه سعید خریده
بود افتاد با عجله لباس مورد نظرش رو بیرون کشید و جلوی آینه ایستاد. لباس رو کنار صورتش نگه داشت.
پارچه ی براق و یاسی رنگ کت و دامن خیلی به رنگ سفید پوستش می اومد. با ذوق لباس رو پوشید و برای
آرایش کردن صورتش جلوی میز توالت روی صندلی نشست. آخر سر موی های سیاه و بلندش رو با کش از پشت
سر بست و بعد شال نازک هم رنگ لباسش رو روی سرش انداخت. اون قدر زیبا و برازنده شده بود که خودش هم
با رضایت کامل تصویرش درون آینه لبخندی زد و از اتاق خارج شد. خیلی دوست داشت که سعید هر چه زودتر اون رو با لباس جدیدش ببینه می خواست که عکس العمل او رو با چشم های خودش ببینه. خیلی براش مهم بود که نظرش
رو در مورد لباس و نوع آرایشش بدونه در حالی که قلبش از هیجان و استرس روبرو شدن با سعید بی تابانه توی
سینه اش می تپید آروم از پله ها پایین رفت. هنوز دو سه پله برای رسیدن به سالن باقی مونه بود که او از بیرون وارد
سالن شد. یک لحظه نگاه بی تاب و پر رمز و راز هر دو درهم گره خورد.
سعید با شرم و تحسین به تصویر رویایی روبرویش خیره شد. کم مونده بود که همه ی خرید هاش از دستش روی
زمین بریزه که انیس خانم به دادش رسید در حالی که نایلون ها رو ازش می گرفت بی خبر از همه جا گفت:
-چی شده ننه حالت خوش نیست؟ چرا رنگت پریده؟ بیرون برات اتفاقی افتاده ؟
حتی قدرت حرف زدن رو هم نداشت. به سختی نگاه بی تابش رو از

1403/11/09 17:57

زیبایی افسون کننده ی پیش رویش گرفت و از
سالن خارج شد و با حالتی زار و پریشان به حیاط رفت.
انیس خانم که کم کم داشت نگران احوالش می شد در حالی که زیر لب با خودش حرف می زد خواست به آشپزخانه بره که با دیدن وفا که بالای پله ها ایستاده بود نگاه دقیق و افتخار آمیزی به سر تا پایش کرد و گفت:

1403/11/09 17:57

رمان #تمنای_دل ❤️
قسمت شصتوهشتم

هزار ماشا الله، مادر جون چه قدر خوشگل شدی! بیا پایین ببینم، چقدر لباست بهت میاد. به به ان شاء الله لباس
عروسی تو بپوشی عزیزم.
وفا که مثل او حال و روز خوشی نداشت . آروم آروم به طرف انیس خانم رفت و در حالی که می خواست مقداری از وسایل ها رو از دستش بگیره گفت:
_ بدین به من انیس خانم، سنگینه اذیتتون می کنه.
_ نه .مادر دست نزنی ها لباست کثیف می شه خودم می برمش.
پشت سر انیس خانم وارد آشپزخانه شد. انیس خانم که با دیدنش و زیبایی خیره کننده اش دلیل رنگ پریدگی و
دستپاچگی سعید رو فهمیده بود لبخند معنا داری به وفا زد و گفت:
- خدا امشب به داد مون برسه وفا خانم.
با تعجب پرسید :
- چرا؟ مگه قراره امشب چه اتفاقی بیفته؟
انیس خانم در حالی که میوه ها رو داخل کاسه ظرف شویی می ریخت تا اون ها رو بشوره گفت:
- پسر خاله ی خودت که مدام جلوی چشمشی با دیدنت به اون حال و روز افتاده ؟ وای به حال دوست هاش که
قراره امشب برای اولین بار تو رو ببینن.
او که با حرف های انیس خانم نگران و هیجان زده شده بود بدون هیچ حرفی خودش رو با خشک کردن میوه ها
سرگرم کرد.
سعید هم بعد از گرفتن دوش و پوشیدن لباس، آماده و خوش تیپ و قبراق به آشپزخانه رفت .
انیس خانم با دیدنش گفت:
-حتما یادم باشه بعد از رفتن مهمون ها یه اسپند درست و حسابی برای شما دو نفر دود کنم . امشب هردوتاتون
خیلی خوش تیپ و قشنگ شدین.
با این حرف انیس خانم دوباره برای یک لحظه ی کوتاه نگاه وفا و سعید در هم گره خورد . او با دیدن سعید با اون
بلوز صورتی کم رنگ آستین کوتاه و شلوار براق راسته سیاه و ریش سیاه و مرتب و صورت جذاب و گیراش کاملا به
انیس خانم در مورد تعریف و تمجید از او حق داد.
سعید نیز همیشه با دیدن اون همه زیبایی و ناز در وفا متعجب و حیرت زده میشد. امشب کاملا بی تابی و بی قراری
از چهره اش معلوم بود و با این که می دونست داره مرتکب گناه می شه ولی هر چه قدر سعی می کرد که به وفا نگاه
نکنه نمیتوانست و شکست می خورد.
انیس خانم یکی یکی ظرف های کریستال بزرگ رو که با انواع شیرینی و میوه توسط وفا تزئین داده شده بود به
دست گرفت و برای گذاشتن روی میزها به سالن برد. سعید که از همون لحظه ی اولی که او رو با اون لباس تنگ و
رنگ روشن دیده بود نگران شب و ظاهر شدن وفا با اون همه جذابیت با دوستانش شده بود آروم به طرف میز غذا خوری رفت و روبروی او ایستاد و با من من گفت:
-کاش برای امشب یه لباس مناسب تری می پوشیدین.
او با تعجب به چهره ی مضطرب و ناراحت سعید نگاه کرد و گفت:

1403/11/09 17:57

رمان #تمنای_‌دل ❤️
قسمت شصتونهم

لباس مناسب تر. مگه این لباس مناسب نیست؟ و با لحن کشداری در حالی که به لباسش اشاره می کرد آستین بلند،
دامن بلند، یقه ی جمع و جور، اصلا متوجه منظورتون نمی شم آقا سعید.
سعید که خودش هم دلیل حساسیت بی موردش رو نمی دونست طبق عادت موهای حالت دار سیاهش رو به عقب زد
و گفت:
-بله، این چیزهایی که شما گفتین کاملا درسته ولی خب انصاف داشته باشین . لباستون خیلی چسبه و اصلا مناسب
این مهمونی نیست.
وفا که از اون همه توجه و دقت سعید به خودش احساس غرور و لذت میکرد برای این که اذیتش بکنه گفت:
-ولی به نظر خودم این لباس خیلی خوب و مناسبه در ضمن آقا سعید محض اطلاع شما می گم که من این لباس به
قول شما نامناسب رو از فروشگاه خودتون خریدم البته خرید که نه از شما به زور هدیه گرفتم.
سعید که از لحن او خنده اش گرفته بود گفت:
-اولا من نگفتم نامناسب، ثانیا این قدر شما به من آقا سعید می گین که آخر سر انیس خانم می فهمه که شما دختر
خاله ی من نیستین و دستمون رو می شه.
او با خجالت گفت:
_ آخه یه کم به من حق بدین خیلی سخته که به این زودی عادت کنم که فقط اسمتون ....
با ورود انیس خانم به آشپزخانه حرفش نیمه تمام موند و هم زمان سعید با شنیدن صدای زنگ در از آشپزخانه
خارج شد. دقایقی بعد به همراه چند نفر از دوست هاش با سروصدای زیادی با خنده وارد سالن شدند. همگی روی
مبل ها نشستن غیر از هوتن که مدام بلند بلند حرف می زد و می خندید. پسر بسیار شاد و خونگرمی بود. با قدی بلند و نسبتا لاغر اندام.
صورت تمیز و اصلاح شده اش با بلوز و شلوار اسپرتش کاملا هم خوانی داشت موهای لخت و بورش اطراف صورتش
ریخته بود و چشم های سبز رنگش زیر چراغ های زیاد لوستر های بزرگ و کریستالی برق می زد. قبل از این که
انیس خانم برای خوش آمد گویی به سالن بیاد هوتن برای عرض ادب و سلام به انیس خانم راهی آشپزخانه شد .
سعید که متوجه رفتن هوتن به آشپزخانه شده بود با صدای بلندی که در میان خنده ی حاضرین گم می شد گفت:
-آهای شبگرد کجا داری می ری؟
هوتن بدون این که به طرف سعید برگرده گفت:
-به تو چه ؟ تو رو چه به این کارها، به مهمونات برس.
و با این حرف وارد آشپزخانه شد. اون که از همه جا بی خبر بود با دیدن دختری بی نظیر و بسیار ملیح و زیبا پیش رویش در جا خشکش زد.
وفا با دیدن هوتن از روی صندلی بلند شد و در حالی که شال نازک یاسی رنگش رو که عقب تر رفته بود مرتب میکرد گفت:
-سلام
هوتن که قبلا صداشو شنیده بود در حالی که هنوز از بهت خارج نشده بود گفت
- سلام از بنده است. بفرمایین، خواهش می کنم.

1403/11/09 17:57

رمان #تمنای_‌دل ❤️
قسمت هفتادم

آروم دوباره روی صندلی نشست و هوتن که حسابی هول کرده بود رو به انیس خانم که مشغول آبکشی کردن برنج
بود گفت:
-سلام انیس خانم، دیگه ما رو تحویل نمی گیری.
انیس خانم که در اثر بخار داغی که از آبکش کردن برنج به صورتش می خورد . صورتش قرمز شده بود سرش رو
به طرف هوتن چرخوند و با مهربانی گفت:
-سلام پسرم، این چه حرفیه. الان
می رسم خدمتتون.
سعید نگران از روبرو شدن وفا با هوتن که چرب زبانی و چاپلوسیش زبانزد همه ی دوستان بود خودش رو به
آشپزخانه رسوند و در حالی که با دست از پشت به هوتن که حسابی مشغول تماشای وفا بود می زد گفت:
-چته؟ کجایی؟ غرق نشی یه موقع؟
هوتن سراسیمه به طرف سعید برگشت و گفت:
- چه مرگته، زهرم ترکید. بلد نیستی مثل آدم رفتار کنی ؟
سعید که انگار مچ هوتن رو در حین ارتکاب جرم گرفته باشه گفت:
- عجب رویی داری تو پسر.. اصلا تو این جا چه غلطی می کنی؟
هوتن که خیلی دلش می خواست سریع تر او رو بشناسه با دست بهش اشاره کرد و با لبخندی که سعید رو بیشتر
عصبی می کرد پرسید :
- نمی خوای مهمون عزیز و محترمت رو به من معرفی بکنی؟
سعید که از الفاظ و القابی که هوتن در مورد وفا به کار برده بود خشمگین شده بود گفت:
- خوب زود تر بگو چه مرگته و مشکلت چیه؟ ایشون خانم وفا دختر خاله ی عزیز بنده هستن.
و با دست به او که محجوبانه نگاهش می کرد اشاره کرد. هوتن با نگاه دقیق تری به او گفت
-به به ...خیلی خوش وقتم. ولی آخه حیفه شما نیست که با این سعید گنده دماغ و پر فیس و افاده ی .زبان نفهم
فامیل هستین ؟ اون هم چه فامیل نزدیکی، دختر خاله و پسر خاله .خدا به دادتون برسه.
سعید که دیگه داشت از کوره در می رفت با قدی بلندتر و هیکلی خیلی پرتر از هوتن از پشت گردن و یقه ی هوتن
چسبید و اون رو به طرف سالن برگردوند و گفت :
- خفه می شی یا خفه ات کنم. باز تو یه دختر دیدی و اختیارت از دست خارج شد
او که به حرف ها و حرکات اونا نگاه می کرد با رفتنشون لبخندی زد و به کارش ادامه داد. زمان زیادی نگذشته
بود که بقیه ی مهمون ها هم رسیدن و سالن شلوغ و پر سروصدا شد. انیس خانم به تنهایی و گاهی با کمک سعید و
هوتن به پذیرایی از مهمون ها می پرداخت. وفا ترجیح می داد فعلا تو سالن حاضر نشه، اصلا آمادگی روبرو شدن با
دوست های سعید رو نداشت مخصوصا از وقتی که سعید از لباسش ایراد گرفته بود و بهش گفته بود که مناسب
حضور در میان آقایون نیست همه ی اعتماد به نفسش رو از دست داده بود.
ساعت نزدیک ده بود که انیس خانم مشغول تدارک و تهیه ی شام شد. سینی های مملو از انواع ترشی و ماست و سالاد
و ژله رو یکی یکی به سالن و

1403/11/09 17:58

میز غذا خوری می برد .وفا که دیگه حوصله اش از تنها موندن توی آشپزخونه سر رفته
بود .تصمیم گرفت که با انیس خانم بره. دوتا از دیس های کریستال محتوی سالاد رو برداشت و پشت سر انیس خانم از آشپز خانه خارج شد

1403/11/09 17:58

رمان #تمنای_‌دل ❤️
قسمت هفتادویکم

همهمه و سروصدای زیاد داخل سالن با ورودش به یک باره قطع شد و اون که اصلا انتظار روبرو شدن با اون همه جمعیت رو نداشت خیلی هول کرد. شال حریرش عقب تر رفته بود و قسمت زیادی از موهای سیاه و براقش بیرون مونده بود ولی چون هر دو دستش پر بود نمی تونست اون رو جلوتر بکشه. پسرهای
جوان حاضر در مجلس با دیدنش بعضی ها از جاشون بلند شدن و عده ای هم مات و مبهوت سر جاشون میخکوب
شده بودن.
وفا در نظر همگی اون ها مثل فرشته های زیبای بالدار آسمانی، ناز و زیبا بود که می ترسیدن با مژه بر هم زدنشون
از نظرها محو و ناپدید بشه. سعید که از یک طرف از ورود او بدون اطلاع قبلی و از طرف دیگر از حیرت و شگفتی
همه ی حاضرین بسیار عصبی و غافلگیر شده بود با سرعت از کنار هوتن بلند شد و خودش رو به او رسوند درحالی
که دیس های سالاد رو از دستش می گرفت با خشم به موهاش اشاره کرد زیر لب به طوری که فقط خودش بشنوه
گفت:
-شالت داره از سرت می افته ها،
نمی خوای بکشیش جلو؟
او که خودش هم حسابی دست و پاش رو گم کرده بود با عجله شال رو روی سرش مرتب کرد.
سعید که توجه زیاد و حیرت حاضرین رو دید، با دست پرش بهش اشاره کرد و رو به همه گفت:
- ایشون دختر خاله من وفا خانوم هستن.
پسرها عده ای با تکان دادن سر و عده ای هم با صدای بلند و آروم به او سلام کردند. او هم که با بودن سعید در
کنارش موجی آرام بخش همه ی وجودش رو گرفته بود به خودش مسلط شد و گفت:
-سلام ، خیلی خوش امدین.
سعید که دیگه بیشتر از اون موندنش رو جایز نمی دید با ایما و اشاره اون رو پشت سر خودش به طرف میز غذا
خوری سلطنتی و بیست و چهار نفره و بزرگ کشوند و بعد از این که دیس ها رو روی میز گذاشت با ناراحتی و آروم گفت
-برای چی با این وضعیت اومدین تو سالن ؟ به نظر من اگه این شال نازک رو سرتون نمی کردین خیلی بهتر بود.
چون کل موها تون مشخصه، آخه این توری رو سرتون انداختین کجای سرتون رو پوشونده؟
دیگه رفتار سعید براش غیر قابل تحمل شده بود با لحن ناراحت و خشمگینی درحالی که از شدت خشم نفس نفس
می زد گفت:
- خیلی ببخشید آقا سعید، ولی شما حق ندارین با من این طوری حرف بزنین. من هر طور که دلم بخواد لباس می پوشم و به هیچ *** هم اجازه نمی دم که تو کارهام دخالت بکنه. در ضمن فکر نکنین که من دلم می خواست تو این جشن حضور داشته باشم. برعکس خیلی هم از بودن تو یه همچین جمعی ناراضی بودم ولی فقط به اصرار انیس خانم
تا حالا این جو، رو تحمل کردم. اما دیگه نمی تونم حتی یک دقیقه هم این جا بمونم. ترجیح می دم که تو اتاقم تنها
بمونم و دیگه شاهد چشم چرانی دوستانتون و

1403/11/10 09:13

رفتار توهین آمیز شما نباشم.
با تموم کردن حرفش با خشم صورتش رو از سعید برگردوند و برای این که سعید رو بیشتر عصبانی کنه شالش رو
که کاملاً عقب رفته بود اصلاً جلو نکشید و با اون هیکل زیبا و دلفریبش که تو اون لباس گران قیمت و خوش مدل
جذاب تر شده بود با گام های آروم از جلوی نگاه های تحسین برانگیز همه ی حاضرین گذشت و از پله ها بالا رفت.
همه ی مهمونا دور میز نشستند و مشغول صرف غذا شدند، ولی سعید که همه ی فکرش پیش او بود نمی تونست

1403/11/10 09:13

رمان #تمنای_‌دل ❤️
قسمت هفتادودوم

چیزی بخوره. از جمع عذرخواهی کرد و به آشپزخونه رفت. با کمک انیس خانم سینی بزرگی رو با غذا و سایر
مخلفاتش پر کرد و از پله ها بالا رفت. جلوی در اتاق او ایستاد و آروم به در زد ولی جوابی نشنید. دوباره چند تا
ضربه ی دیگه هم به در زد و آروم گفت:
- وفا! خوابی؟
او از این که می دید سعید کم کم داره باهاش راحت حرف می زنه توی دلش خوشحال شد و یک دفعه همه ی
ناراحتیش از بین رفت و همون طوری که جلوی میز توالت روی صندلی نشسته بود با سردی گفت:
- نه خیر، بیدارم. کاری داشتین؟
سعید که متوجه سردی کلام او شده بود با دلجویی گفت:
- براتون غذا آوردم، لطف می کنین در رو باز کنین؟
با همون لحن خشک قبلی گفت:
- خیلی ممنون، ولی اصلاً میل ندارم لطف کنین برش گردونین.
سعید که به اون راحتی ها دست بردار نبود گفت:
- خواهش می کنم درو باز کنین، زشته پایین همه منتظرم هستن.
- گفتم که میل ندارم شما هم بی خودی وقتتون رو تلف نکنین. زودتر برگردین پایین.
سعید با لحن جدی تری گفت:
- وفا، بیا درو باز کن. باور کن اگه بازش نکنی همین جا پشت در می شینم و دیگه هم برنمی گردم پایین.
سرسختی سعید رو که دید برای این که بیشتر از اون آبروریزی نشه از روی صندلی بلند شد و در رو باز کرد. سعید
با دیدن او سینی غذا رو به طرفش گرفت و گفت:
- خیلی ازم ناراحتین نه؟
با تظاهر به خونسردی گفت:
- نه، اصلاً مهم نیست.
سعید با لحن ملایم تری در حالی که سعی می کرد به صورتش نگاه نکنه گفت:
- اگه باهاتون بدرفتاری کردم ازتون عذر می خوام.
وقتی دید سعید متوجه اشتباه خودش شده برای این که حالش رو بگیره گفت:
- گفتم که اصلا ناراحت نشدم، ولی
نمی دونم چرا دلم واسه دخترعموی بیچاره اتون می سوزه که قراره یک عمر با شما زندگی بکنه، البته چون فامیل هستین بعید نیست که با بعضی از خصوصیات اخلاقیتون آشنایی داشته باشه و زیاد تحمل کردنتون براش سخت نباشه.
سعید که می دید داره با اون حرف ها و متلک هاش رفتار بدش رو تلافی می کنه گفت:
- شما نمی خواد نگران آینده ی من باشین. همین که حالا عذرخواهی منو قبول کنین کافیه.
سینی رو از دستش گرفت و گفت:
- مجبورم این کار رو بکنم، شما هم خواهش می کنم زودتر برگردین پایین تا این دوست کنجکاوتون سر و کله اش
پیدا نشده.

1403/11/10 09:14

رمان #تمنای_‌دل ❤️
قسمت هفتادوسوم

با این حرف وارد اتاق شد و در رو بست. سعید دوست های صمیمی زیادی داشت ولی با هوتن خیلی راحت تر و
صمیمی تر از بقیه بود. بعد از صرف غذا همه دور هم مشغول حرف زدن
و خندیدن شدن. هوتن که کنار سعید نشسته بود از او پرسید:
- اگه یه سؤال ازت بپرسم راستش
رو می گی؟
- آره، چرا باید دروغ بگم؟
- دخترخاله ات مجرده؟
سعید که اصلاً انتظار یه همچین سؤالی رو از هوتن نداشت گفت:
- به تو چه؟ مجرد یا متأهل بودن دخترخاله ی من چه ربطی به تو داره؟
هوتن که همه ی ذهنش درگیر او شده بود با لبخند معناداری گفت:
- خب خیلی فرق می کنه، اگه مجرد باشه منم که مجردم و اون وقت...
در حالی که توی رویا خودش رو در کنار وفای زیبا با لباس دامادی می دید از شدت هیجان دست هاش رو بهم مالید
و ادامه داد:
- تورو خدا سعید دخترخاله ات مجرده، آره؟ جون هوتن راستشو بگو.
سعید که از حرف هوتن و نیتش بسیار عصبانی شده بود با طعنه گفت:
- هوتن تو با این اعتماد به نفس بالات کار دست خودت می دی ها، یه کم واقع بین تر باش. آخه بچه تو به چیت مینازی که می خوای با دختری مثل وفا ازدواج بکنی؟ دیونه اون تا حالا صد تا خیلی پول دارتر و خوش تیپ تر از تو رو
بی خودی و بی دلیل جواب کرده اون وقت تو می خوای ازش تقاضای ازدواج بکنی؟ خیلی رو داری به خدا!
هوتن که حوصله اش از حرف های سعید سر رفته بود گفت:
- تو دیگه به اوناش کاری نداشته باش، خودم می دونم چه طوری دلش رو ببرم.
سعید با این حرف هوتن کنترلش رو از دست داد و با خشم در حالی که صورتش کبود شده بود گفت:
- هوتن، به خدا قسم اگه فقط یه بار دیگه دور و بر وفا ببینمت گردنت رو می شکنم فهمیدی؟
هوتن که از حساسیت و ناراحتی سعید تعجب کرده بود گفت:
- چرا یه دفعه بهم ریختی، مگه من چی گفتم؟! خوب یه دختر و پسر مجرد صدتا موقعیت ازدواج براشون فراهم میشه بین این ها هم ایده آل ترین و مناسب ترین کیس رو انتخاب می کنن. حالا منم یکی از همون چند تا خواستگاری
که تو گفتی برای وفا اومده می شم،
یا قبول می کنه یا قبول نمی کنه. این کجاش بده که تو ناراحت شدی؟
سعید که خودش هم می دونست باز هم در مورد وفا بی خودی حساس شده گفت:
- حرف های تو کاملاً درسته ولی دیگه دوست ندارم در این مورد باهام حرف بزنی باشه؟
هوتن که با دیدن اوضاع بد روحی سعید فعلاً بحث کردن رو مناسب نمی دید با دلخوری گفت:
- باشه، باشه هرچی تو بگی.
ساعت نزدیک دو نیمه شب بود و تقریباً نیم ساعتی می شد که مهمون ها رفته بودن. سعید بدون این که لباسش رو
عوض بکنه همون طوری روی مبل راحتی دراز کشیده بود. با خودش فکر می کرد. هفت روز از بودن وفا

1403/11/10 09:14

توی خونه اش
می گذشت. توی اون هفت روز بیشتر از هفتاد بار با دیدن وفا بدون پوشش مرتکب گناه شده بود. اون که
همیشه مراقب رفتار و اعمالش بود تا مرتکب هیچ گناهی نشه به راحتی و بدون قصد و غرضی توی گناه افتاده بود.

1403/11/10 09:14

رمان #تمنای_‌دل ❤️
قسمت هفتادوچهارم

حتی همین که چند کلمه با وفا حرف می زد باز هم احساس گناه می کرد. وقتی که احساس می کرد با بو کردن
عطری که وفا همیشه ازش استفاده می کرد و همه ی خونه رو بوی عطرش پر کرده بود داره به سمت گناه کشیده
می شه دلش می خواست نفس نکشه تا بیشتر مرتکب خطا نشه. ولی نمی شه واقعیت این رو که وفا قرار بود برای
مدتی چه کوتاه و چه زیاد با او هم خونه بشه و اون ها روزانه چندین بار با هم روبرو می شدن و با هم همکلام و هم
صحبت می شدن و گاهی وقت ها هم ورود ناگهانی سعید و پوشیده نبودن وفا، همه ی این ها هر دوی اون ها رو به
طرف گناه و خطایی می کشوند که خودشون به هیچ عنوان راضی و مقصر نبودند. او در پی راه چاره ای بود که از این وضعیت نجات پیدا بکنه. هم برای رهایی خودش و هم برای وفای بیچاره که به خاطر بعضی از معذورات نمیتونست به راحتی توی اون خونه زندگی بکنه. از صبح وقتی که وفا با دلسوزی و بدون هیچ نوع حس و نیت گناه آلودی به پای سعید پماد می زد اون به سختی عذاب می کشید با خودش کلنجار می رفت که باید تو اون لحظه چی کار می کرد. خیلی از راه ها رو تو ذهن خودش بررسی کرده بود ولی هیچ کدومشون عقلانی و قابل اجرا نبودند. فقط یک راه حل بود که می تونست اون ها رو از مسیر گناه دور بکنه نمی دونست که آیا طرح این موضوع برای وفا قابل قبول و حتی قابل هضم خواهد بود. وفا دختری نبود که بشه به این راحتی باهاش حرف زد و ناراحتش نکرد. خیلی مغرور و حساس بود. کوچکترین حرف و حرکتی دلگیرش می کرد. ولی او نمی تونست بیشتر از این تحمل بکنه.
اون از زمانی که بد و خوب رو از هم تشخیص داده بود اون قدر پاک و مؤمن بود که حتی تا به حال نگاه گناه آلودی
به هیچ دختری نکرده بود. ولی با بودن وفا تو خونه اش همَش احساس می کرد که شیطان رانده شده تو گوشه
گوشه ی اون خونه حضور داره و می خواد به هر نحوی اون رو از راه به در بکنه و تو منجلاب و گرداب گناه و معصیت غرق بکنه. چه قدر براش سخت بود که پیشنهادش رو با وفا درمیون بذاره. اصلاً دلش نمی خواست که ازش برنجه و پیشنهادش رو یه جور سوءاستفاده تلقی بکنه. ولی اون هیچ راه دیگه ای نداشت و باید یه جورایی خودش رو از این وضعیت بحرانی نجات می داد. تصمیم گرفت که فردا سر فرصت باهاش صحبت کنه و نظرش رو بهش بگه. بلند شد و کادوهای اهدایی دوستانش رو به همراه کادوی مسخره و خنده دار هوتن رو برداشت و با دست های پر به طوری که حتی جلوی پاش رو هم نمی دید به سختی از پله ها بالا رفت.
****
وفا هنوز بیدار بود و هم چنان به وقایع دلچسب و خوشایند اون روز فکر می کرد. اگر سعید نامزد نداشت وفا راحت
تر می

1403/11/10 09:14

تونست حساسیت ها و نگاه های معنادارش رو قبول بکنه، ولی واقعیت این بود که سعید در مقابل یه دختر
دیگه تعهد داشت و از نظر وفا همه ی این حدسیات، غلط و به دور از عقل بود. به ساعت دیواری نگاه کرد ساعت
نزدیک های سه بود و به شدت احساس ضعف می کرد. اون قدر فکر و خیال کرده بود که گرسنَش شده بود، به
همین دلیل اصلا نمی تونست بخوابه. بلوز و شلوار راحتی ساتن صورتی رنگش تنش بود. بدون این که موهاش رو
ببنده شال سفیدش رو سرش کرد و از اتاق خارج شد. با خودش فکر می کرد که حتماً سعید براش کیک نگه داشته
و بیشتر برای خوردن سهم خودش از کیک تولد پایین می رفت. همه جا تقریباً تاریک بود و راهروی عریض فقط با
یه چراغ خواب کم نور قرمز رنگ روشن شده بود. خیال می کرد که او خوابیده برای همین آروم آروم از راهرو
گذشت و به پله ها رسید در حالی که سرش رو برگردونده بود و به پشت سرش و اتاق او نگاه می کرد پاش رو روی
اولین پله گذاشت

1403/11/10 09:14

رمان #تمنای_‌دل ❤️
قسمت هفتادوپنجم

او هم که با بودن اون همه وسایل توی دستش که کاملاً جلوی چشمش رو گرفته بود حالا به آخرین پله رسیده بود،
در همین لحظه چنان با شدت به هم برخورد کردند که صدای فریاد وحشت زده ی وفا به هوا بلند شد. سعید که حسابی هول شده بود و دست و پاش رو گم کرده بود خواست وسایل توی دستش رو روی زمین بذاره که دوباره صدای
فریاد وفا وحشت زده اش کرد. وفا که از شدت درد گوشش به خودش می پیچید هراسان گفت:
- سعید! تو رو خدا وسایل رو تکون نده نمی دونم کدومش به گوشواره ام گیر کرده.
سعید که هم از شنیدن نام خودش بدون پیشوند آقا از زبان او و هم از اتفاقی که افتاده بود بسیار هیجان زده و گیج
شده بود گفت:
- باشه، باشه یه لحظه صبر کن فکر می کنم درخت مسخره ی هوتن به گوشواره ات گیر کرده، الان درستش می
کنم، فقط یه کم تحمل کن.
سعید بدون توجه به شکستن و خراب شدن کادوهاش همه رو روی پله ها انداخت و فقط درختچه ی تزئینی هوتن تو دستش موند. اون قدر زلم زیبو و انواع زنجیر و روبان و خس و خاشاک بهش آویزون کرده بود که سعید نمی
تونست تشخیص بده که کدوم یکی به گوشواره ی حلقه ای گرد و بزرگ اون گیر کرده.
وفا که احساس می کرد کم کم گوشش داره پاره می شه، در حالی که شال سفیدش از سرش باز شده و روی شونه
اش افتاده بود با ناله گفت:
- وای سعید! به خدا گوشم داره پاره می شه. وای خدایا! مردم، زود باش سعید، یه کاری بکن.
سعید که کاملا کنترلش رو از دست داده بود و طاقت شنیدن ناله ها و دیدن بی تابی او رو نداشت در حالی که صداش
می لرزید و به نفس نفس افتاده بود گفت:
- وفا، تو رو خدا آروم باش. تو بدتر داری هولم می کنی. بذار ببینم چی کار باید بکنم.
سعید که توی اون موقعیت حساس همه ی معذورات رو کنار گذاشته بود آروم و با احتیاط درختچه ی مصنوعی رو به
دست وفا داد و با دقت مشغول باز کردن زنجیری شد که به گوشواره ی او گیر کرده بود.
وفا نیز از شدت درد و خجالت خیس عرق شده بود و دست و پاش می لرزید با باز شدن زنجیر گیر کرده به
گوشواره اش همه ی توانش رو از دست داد و همون جا روی پله نشست و گریه کرد. سعید که تو وضعیت خیلی بد
روحی ای بود با فاصله ی کمی کنارش روی پله نشست و با دست موهای آشفته و نامرتبش رو به عقب زد و با خشم
گفت:
- هوتن الهی دستت بشکنه با این کادوی مزخرف و مسخره ات!
بعد با ناراحتی به وفا که شالش رو سرش می کرد نگاه کرد و گفت:
- معذرت می خوام خیلی عذاب کشیدی ها؟
در حالی که می خواست خودش رو به او نزدیکتر بکنه تا گوشش رو ببینه گفت:
- بذار ببینم گوشت زیاد آسیب ندیده.
وفا کمی آروم شده بود و کنترلش رو به دست آورده بود

1403/11/10 09:14

لبخند بی جانی به چهره ی نگران و بی تابش زد و در حالی که
از روی پله بلند می شد گفت:
- نگران نباشین. چیزی نشده.
سعید با بلند شدن او از روی پله بلند شد و گفت:

1403/11/10 09:14

رمان #تمنای_دل ❤️
قسمت هفتادوششم

آخه شما نصف شب این جا چی کار می کنین؟ من اون قدر بارم زیاد بود که حتی جلوی چشمم رو هم نمی دیدم.
با شرم، گفت:
- راستش خیلی گرسنه شده بودم اصلاً نمی تونستم بخوابم خواستم برم پایین یه چیزی بخورم که این طوری شد.
سعید لبخند زیبایی به رویش زد و گفت:
- بچه ها خیلی دیر وقت اجازه ی بریدن کیک رو بهم دادن، گفتم شاید اون موقع خواب باشین، برای همین براتون
کیک نیاوردم. سهمتون رو گذاشتم تو یخچال. جلوتر از او از پله ها پایین رفت بیایین پایین کیکتون رو بخورین.
- شما برین بخوابین، خودم می رم از یخچال برش می دارم.
سعید با شوخ طبعی گفت:
- با این بلایی که سر شما اومد اون قدر حرص خوردم و ناراحت شدم که منم ضعف کردم، ترجیح می دم تو خوردن
کیک شما رو همراهی بکنم، البته اگه یه تیکه از کیکتون رو بهم بدین.
بدون هیچ حرفی پشت سر سعید وارد آشپزخونه شد. فضای تاریک آشپزخونه با چند تا از لامپ های رنگی هالوژن
اندکی روشن شده بود. پشت میز نشست و سعید هم برای آوردن کیک به سمت یخچال دوقلوی بزرگ سیاه رنگ
رفت. برش خیلی بزرگی از کیک داخل ظرف کریستال بیضی شکل بود که با احترام جلوی دست او گذاشت و بعد از
برداشتن دو تا پیش دستی و چنگال روبروی او روی صندلی نشست. پیش دستی ها رو به دستش داد تا برای
هردوشون کیک بذاره.
وفا با دقت تکه ای کیک در بشقاب سعید گذاشت و به دستش داد و تکه ی کوچک دیگری توی بشقاب خودش
گذاشت. با چنگال مقداری از کیک رو توی دهانش گذاشت از طعم تازه و خوب و
بی نظیرش خیلی خوشش اومد،
گفت:
- واقعاً خوشمزه س!
سعید هم مقداری کیک در دهانش گذاشت و گفت:
- نوش جان.
برای یک لحظه دردی رو توی گوشش احساس کرد در حالی که چهره اش از شدت درد گرفته و ناراحت شده بود
دستش رو از زیر شال روی گوشش گذاشت تا کمی دردش تسکین پیدا بکنه. سعید که همه ی حواسش به او بود از
دیدن رنگ پریده و ناراحتیش گفت:
- هنوز درد داری؟ آخه نمی ذاری که گوشت رو نگاه کنم ببینم چی شده؟
برای این که بیشتر از این موجب نگرانی سعید نشه گفت:
- باور کنین چیزی نشده، فقط یه لحظه احساس درد کردم همین.
- چای می خوری؟
- مگه آماده هست؟
- بله مگه می شه چای سعید خان ردیف نباشه؟ الان می ریزم.
با عجله از روی صندلی بلند شد و گفت:
- شما بنشینین من می ریزم.

1403/11/10 09:14

رمان #تمنای_دل ❤️
قسمت هفتادوهفتم

سعید حتی از نگاه کردن به او در حین ریختن چای هم شرم می کرد. اون قدر با اون لباس خواب ساتن صورتی
رنگ زیبا و دوست داشتنی شده بود که سعید می ترسید زیاد نگاهش کنه. موهای سیاه و موج دار بلندش از جلو و
عقب شال بیرون مونده بود و این بیشتر سعید رو دیوونه می کرد. این اولین باری بود که با هم تنها بودن و قرار
بود با هم چای بخورن. خیلی دلش می خواست تو این فرصت به دست اومده در مورد پیشنهادش صحبت بکنه.
می دونست نباید این فرصت اندک و شاید غیرقابل تکرار رو از دست بده.
فنجان چای سعید رو مقابلش گذاشت و خودش دوباره با فنجانی که توی دستش بود روی صندلی روبروی سعید
نشست. هیچ قدرتی برای شکستن سکوت تو خودش نمی دید و بنابراین ترجیح داد ساکت بمونه. سعید جرعه ای از
چای داغش رو نوشید و در حالی که با شرم به چشم های زیباش نگاه می کرد برای شکستن سکوت گفت:
- امشب خیلی اذیت شدین، اون از رفتار بد من، اینم از آسیب دیدن گوشتون. حالا بمونه که چند ساعت رو هم
مجبور شدین تو اتاقتون زندانی بشین.
با متانت زیبایی گفت:
- فراموشش کنین، من باید از شما عذرخواهی کنم که فرصت نشد حتی تولدتون رو بهتون تبریک بگم. خواست
سر به سر سعید بذاره اگه اون روزی که منو برده بودین فروشگاهتون بهم می گفتین که چند روز دیگه تولدتونه،
حتماً تو واحد سوم یه چرخی می زدم و یه چیز خوبی براتون کادو می گرفتم.
- همین که تولدم رو بهم تبریک بگین کافیه، دیگه نمی خواد واسه خاطر من تو واحد سوم فروشگاه که اصلا مناسب
حضور شما نبود خودتون رو تو معرض نمایش و دید زدن می ذاشتین.
شانه اش رو بالا انداخت و به لبخند پر معنی سعید نگاه و گفت:
-به هر حال تولدتون مبارک. البته با عرض پوزش برای تاخیر در گفتن این جمله ی کوتاه
سعید لبخندی زیبا به رویش زد و در حالی که از لحن گرم او ضربان قلبش بالا رفته بود موهاش رو به عقب زد و
دستی به ریش سیاه و مرتبش کشید و گفت:
- خیلی ممنون ... وفا ؟
سرش رو بلند کرد و با اون چشم های خمار و درشتش بهش نگاه کرد و جواب داد.
سعید ادامه داد
- چند روزه می خوام یه موضوعی رو باهات در میون بذارم. راستش نمی دونم از پیشنهادم ناراحت می شی یا نه؟
کاملا غافلگیر شده بود و تو ذهنش هزار تا سؤال جورواجور به پرواز در اومده بود . بدون هیچ حرفی برای شنیدن
ادامه ی حرف های سعید به او خیره شد. سعید که کم کم احساس خفگی می کرد و تو گفتن و نگفتن حرفش مردد
بود. نگاهش رو از او گرفت و به محتویات فنجان توی دستش خیره شد و گفت:
-قبول کردن یا رد کردن این پیشنهادی که بهت می دم کاملا به خودت مربوط می شه و هیچ اجبار و

1403/11/10 09:14

اصراری در کار
نیست، ولی از این می ترسم که تو نیت پاک و بدون غرض منو از این پیشنهاد یه جور دیگه برداشت کنی و ازم برنجی.
دیگه طاقتش رو داشت از دست می داد بی حوصله گفت:
-چی می خواین بگین آقا سعید؟ خواهش می کنم راحت باشین و زودتر حرفتون رو تموم کنین

1403/11/10 09:14

رمان #تمنای_‌دل ❤️
قسمت هفتادوهشتم

تواین هفت هشت روزی که همخونه شدیم، بارها پیش اومده که بدون قصد و کاملا غیر عمدی من سر زده وارد
خونه شدم و شما رو بدون پوشش مناسب دیدم . یا بارها شده که شما با بودن من توی خونه مجبور شدین تو اتاقتون بمونین که مثلا مزاحم من نشین و خودتون هم راحت باشین، و بارها هم اتفاق افتاده که من به خاطر آسایش و
آرامش شما خیلی دیرتر به خونه اومدم و حتی وقتی هم که بودم خودم رو با حیاط و گل و درخت ها و این جور
چیزها سرگرم کردم که توی خونه نباشم؟ ولی این فقط مال این هفت هشت روزه و ظاهرا هر دوی ما کم کم داریم
از این معذورات و محدودیت ها خسته می شیم.
او با سکوت سعید گفت:
-خب همه ی این چیزهایی که می گین کاملا درسته، ولی شما راه حل بهتری سراغ دارین که به قول شما این همه تو
معذورات نباشیم؟
سعید که از گفتن اون چیزی که توی دلش بود احساس شرم می کرد گفت
-ببین وفا، هر دوی ما مسلمان هستیم و یه سری اعتقادات و تفکرهایی داریم من از درون تو خبر ندارم. ولی خودم
رو می گم. باور کن حتی نمی تونم باهات راحت حرف بزنم، یا حتی به صورتت نگاه بکنم، احتمالا خودت تو این
مدت کوتاه به فکر و اعتقادات من پی بردی. من از این که با تو روبرو بشم و باهات هم کلام و صحبت بشم می
ترسم و احساس گناه می کنم خوب این خیلی طبیعیه، چون من و تو به هم نامحرمیم و حتی نفس کشیدن دو تا
نامحرم زیر یه سقف هم گناه بزرگیه چه برسه به زندگی کردن، اون هم برای چند ماه.
کاملا با سعید هم عقیده بود و تو این چند روز دقیقا مثل حرف هایی که در مورد رفتار خودش می زد او هم احساس
گناه می کرد گفت:
-شاید شما نتونین از ظاهر و نوع پوشش من پی به نوع تفکرم ببرین ولی احساس منم دقیقا عین خودتونه و برای
همین هم هست که سعی می کنم زیاد جلوی چشمتون نباشم. ولی خب این موقعیت به وجود اومده پیشنهاد خود
شما بود و من هیچ تقصیری ندارم، اما اگه شما خیلی عذاب می کشین من کاملا بهتون حق می دم .سعی می کنم طی
یکی دو روز آینده رفع زحمت کنم و از این جا برم.
سعید از همون چیزی که می ترسید داشت به سرش می اومد، اون قدر هول شده بود که نمی دونست باید چی کار
بکنه و چی بگه. با عجله گفت:
-نه نه خواهش می کنم این حرف رو نزن. من اصلا منظورم این نبود. تو اجازه ندادی که من پیشنهادم رو بگم . من
فقط دلایل این پیشنهاد رو بهت گفتم نه خود پیشنهادم رو..او بدون هیچ عکس العملی دوباره به انتظار ادامه ی
سخنان سعید موند. من خودم رو در قبال تو مسئول می دونم اگه خودت هم از این جا موندن بیزار بشی و بخوای
بری جای دیگه من نمیذارم . پس خواهش می کنم که قضاوت

1403/11/10 09:15

عجولانه نکن.من تصمیم گرفتم اگر تو راضی باشی و
با این قضیه مشکلی نداشته باشی فردا با هم بریم مسجد محلمون . حاج آقا ارشادی پیش نماز و متولی اون جاست و
منم خوب می شناسه . اگه تو هم با من هم عقیده باشی فردا از حاج آقا ارشادی می خواهیم که بین ما یه صیغه ی
محرمیت بخونه که به هم محرم بشیم. اون وقت دیگه هیچ کدوممون این همه عذاب نمی کشیم و مجبور نیستیم از
هم فرار کنیم. ما مدت صیغه رو می گیم که دو سه ماهه بخونه که تا زمان برگشتن تو به خونه تون خود به خود این
صیغه هم باطل بشه. البته باز هم تکرار می کنم اگه خودت راضی به این کار باشی و گرنه من هیچ اصراری نمی کنم و
تو رو تو معذورات قرار نمی دم. اگه دوست داری فعلا فکر کن بعد بهم جواب بده.

1403/11/10 09:15

رمان #تمنای_‌دل ❤️
قسمت هفتادونهم

با شنیدن حرف های سعید متوجه برداشت اشتباه خودش شده بود و می دید که سعید همون طوری که خودش اون
رو شناخته بود پسر مؤمن و با اعتقاد و مذهبی هستش در حالی که ته دلش از این موضوع و از این پیشنهاد راضی بود
خودش رو به خون سردی زد و گفت:
-نه نیازی به فکر کردن نیست اگه با این صیغه واقعاً همه ی مشکلات حل میشه و به قول شما ما دیگه بیشتر از این
مرتکب گناه نمی شیم من راضیم که این کار رو بکنم . هر وقت که شما بگین همراهتون میام.
سعید از این که او بدون ناراحتی و اجباری حرفش رو قبول کرده بود خیلی خوشحال شد و لبخند دلنشینی پهنای
صورت جذاب و مردانه اش رو گرفت و در حالی که چشم های سیاه و نافذش از شوق و رضایت برق می زد گفت:
-خیلی ازت ممنونم که موقعیت منو درک کردی . واقعاً باور نمی کردم که به این زودی و راحتی حرفم رو باور کنی .
و متوجه نیت قلبی و اوضاع بد روحیم بشی . باز هم ازت ممنونم . حالا دیگه بهتره بری بخوابی می ترسم انیس خانم
برای نماز صبح بیدار بشه و ما رو ببینه که همین طوری این جا نشستیم .
از روی صندلی بلند شد و گفت
-شب به خیر
سعید هم با مهربانی گفت
-شب بخیر
ظهر طبق قراری که سعید و وفا قبلا با هم هماهنگ کرده بودن بدون این که انیس خانم رو از ماجرا مطلع کنند به
بهونه ی خرید با هم از خونه خارج شدند. مسجد نزدیک خونه بود و برای همین نیم ساعت بیشتر وقتشون رو
نگرفت و بعد از این که حاج آقا ارشادی خطبه ی صیغه ی محرمیت رو بینشون جاری کرد سعید وفا رو به خونه
برگردوند. در بین راه هر دو ساکت و تو فکر بودند. هر کدوم تو تفکرات و ذهنیات خودش غرق بود و بیشتر به
عواقب این کارشون فکر می کردن. جلوی در خونه وفا از ماشین پیاده شد و زودتر از سعید به طرف در رفت. انگار
یه جورایی باز هم داشت از او فرار می کرد و می ترسید از این که زیاد باهاش تنها بمونه. هنوز در رو باز نکرده بود
که با شنیدن صدای هوتن هر دوشون به طرف ماشین اسپرت و شاسی بلند پشت سرشون برگشتند. هوتن در حالی
که از ماشین پیاده می شد عینک آفتابیش رو از چشمش برداشت و با خوشحالی گفت:
-به به ...سلام، داشتین می رفتین یا بر میگشتین؟
او در حالی که با دقت به تیپ باکلاس و چهره ی اروپایی هوتن نگاه می کرد جواب داد
-سلام.
سعید که کاملا از دیدن غیر منتظره ی هوتن تعجب کرده بود گفت
- سلام آقا هوتن، چه عجب این طرفا ؟
هوتن اما با نگاهی دقیق و پر از تحسین به وفا که با مانتوی قرمز تنگ کوتاه و دامن مشکی تنگ و بلند و شال حریر
سیاه کاملا مثل مانکن ها زیبا و خوش هیکل شده بود بدون این که چشم از او بر داره به سعید جواب داد:
-

1403/11/10 09:15

حتما باید خبری باشه، مثلا مهمون حبیب خدا ست آقا سعید،
بعد لبخندی به وفا زد، مگه نه وفا خانم؟
وفا که از رفتار و حرف های سعید و هوتن چیزی نمی فهمید گفت:

1403/11/10 09:15

رمان #تمنای_‌دل ❤️
قسمت هشتادم

خوش آمدید
سعید که دیگه نمی تونست حتی یک لحظه هم شاهد رفتار هوتن و نگاه گستاخانه اش به سر تا پای وفا باشه در حالی که از خشم رنگ چهره اش بر افروخته شده بود با کلید در خونه رو باز کرد و با صدای خشم آلودی به او گفت:
-شما بفرمایین تو، من و آقا هوتن بیرون کار داریم. به انیس خانم بگو برای ناهار منتظرم نباشه.
او مطیعانه وارد حیاط شد و هم چنان صدای هوتن رو شنید که گفت:
-چی می گی سعید؟ من اومدم که ناهار رو این جا بخورم. دلم لک زده واسه دستپخت انیس خانم.
سعید که کاملا منظور هوتن رو از اومدن به اون جا می دونست در حالی که با دست به وفا اشاره می کرد که درو
ببنده به هوتن گفت:
- آلزایمر گرفتی هوتن ؟ دستپخت انیس خانم رو که دیشب کوفت کردی .بیا بریم باهات کار دارم.
او دیگه منتظر نموند و در حیاط رو بست.
هوتن که از رفتار توهین آمیزش خیلی ناراحت شده بود با گلایه گفت:
-سعید، تو چت شده؟ این چه طرز رفتاره! من اومدم این جا اون وقت تو بدون این که حتی بهم تعارف خشک و
خالی بکنی که بریم تو خونه داری با این فضاحت منو همراه خودت می بری
سعید قبل از این که سوار ماشین بشه یک لحظه ایستاد و با خشم به هوتن نگاه کرد و گفت:
-آخه مرد حسابی چرا دروغ می گی ؟ تو اومدی منو ببینی یا وفا رو. مگه من بهت نگفتم که دلم نمی خواد دور و بر
وفا بپلکی ها؟
هوتن که با حرف های سعید جرات بیشتری پیدا کرده بود گفت:
- آره، اصلا تو راست می گی من اومدم وفا رو ببینم، آخه کجای این کار جرمه؟
با خشم خودش رو به هوتن رسوند و روبرویش ایستاد و گفت:
- هوتن، مواظب حرف زدنت باش، نزار قید دوستیمون رو بزنم و هر چی که لایقته بارت کنم.
هوتن که اصلا قصد عقب نشینی نداشت گفت:
-یعنی چه؟ ببین آقا سعید، دوست عزیز و خوبم، من عاشق دختر خاله ات شدم،ولی آخه کدوم قانونی می گه که
عشق گناهه؟ تو به من بگو که جرم من چیه که این طوری باهام حرف می زنی و می خوای که قید دوستی چندین و
چند سالمون رو بزنی؟
سعید که از اعتراف صریح هوتن نسبت به عاشق شدنش به وفا خون جلوی چشم هاش رو گرفته بود یقه ی بلوز تر
و تمیز هوتن رو گرفت و اون رو به دیوار چسبوند و گفت
-مرتیکه نفهم ...مگه نگفتم مواظب حرف زدنت باش ؟ دهنتو باز کردی و هر چی دلت می خواد می گی ؟
هوتن خشمگین از رفتار نامعقول سعید در حالی که دست های او رو از روی یقه و پیراهنش باز می کرد گفت:
-سعید حالت بده ها؟ آخه پسر خوب، کجای حرف من بد و نا مربوط بود؟ تو مشکلت چیه .اگه خودت نامزد نداشتی
می گفتم شاید دلت گیر وفا ست ولی با اوضاعی که تو داری دلیل این رفتارت چی می تونه باشه خب به منم بگو

1403/11/10 09:15


بفهمم که دردت چیه ؟
سعید که با حرف های هوتن باز هم به اشتباه خودش و حساسیت بیش از حد و بی دلیلش نسبت به وفا پی برده بود
دست هاش رو از رو یقه ی لباس هوتن برداشت بدون هیچ حرفی به طرف ماشینش رفت. هوتن که دست بردار

1403/11/10 09:15