رمان گاهی خوشی گاهی غم

118 عضو

بلاگ ساخته شد.

سلام عزیزان تازه بلاگ رو ساختیم و میخوایم داستان زندگی واقعی رو داخلش بزاریم

1400/08/09 05:59

لطفا از ما حمایت کنید
و ما رو به دوستانتون معرفی کنید

1400/08/09 06:00

nini.plus/romanzendegi

1400/08/09 06:01

#پارت_دوم
یک روز توی راهروی دانشگاه با زهرا داشتیم میرفتیم که دیدم یه امور فرهنگی دانشگاه یه میز گذاشته و دارن برای انجمن ها اسم مینویسن ، بفکرم رسید منم برم و مدیر انجمن رشته مون بشم ، رفتیم و اسم نویسی انجام دادیم ،مدتی بعد هم اسممون در اومد و من و 5 نفر از دوستام عضو انجمن شدیم و منم مدیرش ....
خلاصه توی دی ماه مدیر انجمن های کل رشته ها مشخص شد
کار انجمن ها هم حمایت از رشته شون
انتقال مشکلات هر رشته
و برگزاری همایش ها بود
منم ک سرم درد میکرد برای اینجور چیزا
مدتی گذشت و قرار شد ماهم یک همایش برگزار کنیم
جلسه ای با اجزا گرفته شد و چندتا موضوع انتخاب کردیم و قرار شد که من اطلاع بدم به انجمن های دیگه
مدیر انجمن تئار دانشگاهمون یه پسره خجالتی و ریزه میزه بود رفتم و بهش اطلاع دادم اونم کلا چیزی نمیگفت قبول کرد
مدیر بعدی رشته نفت ، دوقلو ها بودن ، دوتا پسر بودن ک کل دانشگاه میشناخنشون از بس شبیه هم بودن و اصلا نمیشد فهمید این کدومه?
و حتی رفتار یکسانی داشتن به اونام اطلاع دادم چیزی نگفتن
رفتم و ب مدبر روانشناسی اطلاع دادم پسری ک همیشه چیلیش باز بود و ادم حالش بد میشد
و ...
به همه اطلاع دادم و قرار شد همایش روز دانشجو رو برگزار کنم
توی بزرگ ترین سالن دانشگاه
در روز دانشجو ...

1400/08/09 09:44

#پارت_سوم

چند روز تبلیغ کردیم و نزدیک به هزار تا بلیط فروختیم ، و خرج مراسم کردیم
مهمان دعوت کردیم و مجری و ترتیب چندتا برنامه هایی که باید اجرا میشد رو دادیم ، پزیرایی خریدیم و همه چیز رو مرتب کردیم تا روز مراسم ...
اون روز دو ساعت قبل رفتم دانشگاه یکی از دخترایی ک ماشین داشت قرار بود شیرینی ها رو از قنادی بگیره
یکی از دخترا مسئول ثبت نام ها بود و لیست بچها رو داشت
و هر کدوم مسئولیت خودمون رو داشتیم
نیم ساعت قبل از مراسم همه چیز چیده شده روی میز بود ، لیست کسایی که هزینه داده بودند هم آماده ، لبتاب گرفته بودیم و روی میز مجری و خلاصه همه چیز اماده بود ....
قرار بود مراسم ساعت 2 بعد از ظهر شروع بشه ده دقیقه مونده بود به مراسم که یهو همه چیز بهم ریخت ...??
یکی از بچه ها رفت لبتاب رو روشن کرد دید وصل نمیشه همینجور که درگیرش بود
یهو برقای کل سالن رفت ما هم از تدراکات و اتاق فرمان چیزی بلد نبودیم ?
حالا توی همین حین دوتا از بچه های انجمن باهم دعواشون شد اونی که مسئول لیست بچه ها بود ، تمام لیستا رو پاره کرد و با داد و بیداد از سالن خارج شد
حالا من مونده بودم و دو تا از دخترا و یه عالمه دردسری که نمیتونستم توی پنج دقیقه درستش کنم ??

1400/08/09 19:58

#پارت_چهارم
به دوستم گفتم برو ببین میتونی یکی از مدیرای انجمن رو پیدا کنی ، که قبلا همایش برگزار کرده باشه بیاد کمک کنه
این دردسر یه جوری درست بشه؟
یکی دیگه اشونم فرستادم دنبال لبتاب ...
شرکت کنندگان چندتاشون رسیده بودند
فقط من توی سالن مونده بودم بلیط هاشون رو ازشون گرفتم و گفتم برید داخل
ولی پر از استرس بودم ، دلم میخواست بشینم و گریه کنم رومو که برگردوندم پشت سرم دوقلوها رو دیدم ، داشتن مثل همیشه با شوخی و خنده میومدن داخل و بهم گفتن ما که نیازی به داشتن بلیط نداریم درسته ؟
گفتم بله درسته چون شما تدارکات هستین
یکم قیافشون کج و کوله کردن گفتن نشد ما یه همایش بریم ازمون کار نکشن
گفت بگو چه کارایی داری
منم با حالت تاسف و درماندگی نگاهشون کردم گفتم
دوتا از بچه ها دعواشون شده رفته
لیست شرکت کنندگان هم پاره شده
لبتاب دانشگاه هم خراب بوده
برق ها و صدای سالن هم وصل نمیشه
قرعه کشی هم اخر مراسم داریم ولی ظرفشو نداریم
گفتن دیگه؟
گفتم همینه ...سرمو انداختم پایین
یکیشون بدون اینکه کلمه ای حرف بزنه از سالن خارج‌ شد
و اون یکی رفت توی اتاق فرمان ...
همینجوری گیج داشتم نگاهشون میکردم که دیدم تعداد زیادی از بچها دارن میان ، سریع رفتم بلیط هاشون گرفتم ...
همون لحظه برقهای کل سالن وصل شد و صدای بلند گو هم میومد
یه لبخند زدم و زنگ زدم به دوتا بچهایی ک رفته بودن دنبال کارا گفتم برگردن ...
به پنج دقیقه نکشیده اون یکی قل هم رسید دیدم چندتا وسیله باخودش اورده که یکیش لبتاب بود
و چندتا وسایلی ک فکر میکرد لازمه
خیالم راحت شد ....
******

مراسم‌ به خوبی داشت به اتمام می رسید فقط هم با کمک دوقلوها بود
باورم نمیشد دوتا ادم پیدا بشن که اینقدر کمک کنند بدون اینکه چیزی بهشون برسه و یا ربطی بهشون داشته باشه
اسم یکیشون شایان بود اون یکی شروین ولی اصلا قابل تشخیص نبودند
مثلا به شایان میگفتم میشه برید چایی بریزید؟ بعد چند دقیقه میدیدم وایساده کنارم میگفتم ببخشید رفتید ؟ میگفت کجا ؟؟؟
بعد میفهمیدم اشتباه کردم
اصلا اوضاعی بود
هرجور بود مراسم به خوبی تموم شد...

1400/08/10 14:14

#پارت_پنجم

تقریبا سه ماهی گذشته بود و طبق روال میرفتم دانشگاه ، عصر ها هم کلاس خطاطی ، عکاسی و زبان میرفتم
و گاهی هم شاگرد خصوصی نقاشی داشتم ...
تا اینکه یک روز توی فرهنگسرا متوجه شدم میتونم کلاسهای فوق العاده نقاشی ،خط یا هرچیزی بزارم و شاگرد داشته باشم و هزینه بگیرم .
من عاشق این بودم که تدریس کنم برای همین پیگیر شدم ، کارای اداریش رو انجام دادم و قرار شد بهم کلاس بدن و تدریس کنم
من در سن 20 سالگی مدرس کلاسهای دانشگاه شدم
سختی زیاد داشت ، کنترل دانشجو هایی ک همسن خودتن ولی هرجور شد انجامش دادم ....
حالا من در کنار همه کارام تدریس هم میکردم و واقعا این موفقیت خیلی خوبی برام بود ....

1400/08/10 14:20

#پارت_هفتم

تقریبا چند ساعت بعد دیدم جواب پیامم رو داده و نوشته که نمیشناسمتون
_گفتم من همونی هستم ک فلان همایش اومدید کمکون
+گفت والا ما کمک همه میریم یادم نیست ولی چشم پیگیر کارتون میشم و تا فردا صبح براتون کلاس جور میکنم
_گفتم تا فردا صبح؟!!!!!
+ گفت اره
_گفتم اخه من ده پونزده روزه گیرشم نشده دستتون درد نکنه بتونید همین هفته هم جورش کنید ممنون میشم
+گفت فردا صبح کلاستون اماده است
_منم تشکر کردمو خدافظی کردم
توی دلمم کلی بهش خندیدم که داره برا دختر کلاس میزاره
فرداش شد دیدم گوشیم زنگ میخوره
جواب دادم خودش بود
+ گفت من شایان صبوری هستم
_گفتم بله بفرمایید
+گفت کلاستون رو اوکی کردم میتونید روزهای یکشنبها و سه شنبه ها ساعت 5 کلاس داشته باشید
_گفتم واقعا؟?
+گفت بله ، تشکر کردمو چیزی نگفتم
****
کلاسهام درست شده بود و من تدریس میکردم تعداد هنرجوهاهم خداروشکر خوب بود
خصوصی هم کلاس میگرفتم و در کنارش کلاسهای دیگه امو ادامه میدادم
تقریبا دو هفته ای گذشته بود دیدم شایان پیام داده قبل ازینکه پیامشو باز کنم عکس پروفایلشو نگاه کردم ، عکس دوتاشون بود ،خندم گرفت ک من نمیدونم حتی شایان کدومشه ...
+ نوشته بود میخواستم بپرسم مشکلی ندارین ، کلاسهاتون خوبه
_ گفتم بله خداروشکر ممنونم ، ایشالا توی همایش های دانشگاه جبران میکنم
+گفت ما دیگه دانشگاه نمیایم
_ گفتم چرا مگه درستون تموم شده ؟
+ گفت نه میخوایم بورسیه بگیریم از ایران بریم و آلمان ادامه تحصیل بدیم تا حدودی کارامونم کردیم
_با خنده گفتم یه دانشگاهو لنگ میزارید که
+با ناراحتی گفت یه چیزی بهتون بگم؟ما همیشه برای کل دانشگاه، دانشجوها، اساتید همه ،هرکاری از دستمون برمیومده کردیم ولی اولین نفری که ازمون تشکر کرده شمایید
_گفتم باورم نمیشه مگه میشه
+ گفت اره ازین دانشگاه و ایران چشم و گوشمون پره
_ گفتم امیدوارم موفق باشید و اونجا به موفقیت برسید
+ تشکر کرد

1400/08/11 11:23

#پارت_هشتم
مدتی گذشته بود و سخت مشغول کارامو و کلاسام بودم ...
یک روز دیدم شایان یه استوری غم ناک و نا امیدی گذاشته
توی فکر افتادم یادم اومد اینا ک میخواستن برن ، بالاخره نتونستم جلوی فوضولی خودمو بگیرم و پیام دادم و گفتم شما ک اینقدر ادم شادی هستین بعیده این استوری ...
پیام داد
_ هرکاری توی زندگیمون کردیم به در بسته خوردیم ، از بچگی تاحالا دنیا سرناسازگاری داره باهامون
+ گفتم چیشده؟
_ گفت نتونستیم بریم
+ گفتم چرا
_ گفت خانواده مون طاقت نیاوردن نذاشتن
+ گفتم اشکالی نداره قسمتتون نبوده ناراحتی نداره شما ک اینجا دانشجویید
_ گفت سختی ها و مشکلات زندگی فقط همینا نیستن
+ گفتم چرا شما ک باید پولدار باشید میخواستید برید المان پس مشکلتون چیه
_ گفت ما میخواستیم یکی از کلیه هامون رو بفروشیم و باهاش درس بخونیم
+ گفتم چی?
_گفت ما خونمون شهرستانه ، 8 تا خواهر و برادریم ، وضع مالیمونم خوب نیست ،اومدیم اینجا کار میکنیم و درس میخونیم ، از بچگی کار میکردیم
ولی الان نشد که بریم
+ یکم باهاش صحبت کردم و بهش امیدواری دادم ، گفتم مطمئنم خدا یه چیز بهتر رو برات در نظر داره ،این راه درست نبوده گفت ما حتی ترم اخر مشروط شدیم چون امیدمون ب ایران نبود و درست درس نخوندیم
هرجوری بود راضیش کردم همینجا ادامه بدن و به زندگی عادیشون برگردن
خیلی دلم براشون سوخت

1400/08/11 11:33

#پارت_نهم
اواخر تابستان بود ، به کارهای روزمره ام مثل همیشه ادامه میدم و هشت واحد ترم تابستان دانشگاه رو هم پاس کردم قصد داشتم سه ساله دانشگاه رو تموم کنم ، تا اینکه یه روز مدیر انجمن روانشناسی با من تماس گرفت و گفت قصد داره یه همایش بیرون از دانشگاه برگزار کنه ، همایش ازدواج و من رو هم دعوت کرد که در اون همایش شرکت کنم ، منم که عاشق اینجور همایش ها به بچها خبر دادم و تقریبا با پنج تاشون رفتیم همایش ، ورودی در که بودیم بلیط گرفتیم و داخل شدیم به بچها گفتم برید بشینید من برم اب بخورم و بیام خیلی تشنمه ، رفتم به اب سرد کن ک نزدیک شدم دیدم مدیر انجمن روانشناسی هم اونجا ایستاده و پشتش به منه ، داشت اب میخورد ، نزدیک شدم و گفتم سلام آقای رحیمی ، یهو برگشت منو ک دید آب پرید توی گلوش و با چند تا سرفه گلوش رو صاف کرد معذرت خواهی کرد و سلام و احوال پرسی
بهش تبریک گفتم بابت انجام همایش
خیلی تشکر کرد
گفت صندلی وی ای پی برام درنظر گرفته
بهش گفتم من با دوستام اومدم و بلیط گرفتم
خیلی ناراحت شد و گفت که قرار بوده مهمان باشید
اب خوردمو و یه با اجازه ای گفتم و به سالن برگشتم
و رفتم پیش بچها نشستم
با خودم فکر کردم رفتار اقای رحیمی عجیب به نظر میرسید
من همیشه با دانشجوها ویا همکارای پسر عادی ولی رسمی صحبت میکردم
هیچ وقت اجازه ندادم کسی پاشو از گلیمش دراز کنه
و هیچ وقت هم رابطه دوستی با پسری نداشتم
چون انقدر هدفهایی داشتم ک حوصله این دوستیا رو نداشتم
از رفتار اقای رحیمی اصلا خوشم نیومد
اینجور هول شدنش هم به نظرم عادی نبود
مجری روی صحنه اومد و مراسم شروع شد و رشته افکار من پاره شد ....
******
تقریبا همایش به اخر میرسید وقتی ک صحبت کارشناس برنامه تموم شد
اقای رحیمی اومد و بلندگو رو گرفت و صحبت کوتاه همراه با تشکری کرد و بعد هم گفت هیچ وقت از ازدواج و ابراز علاقه ب کسی که دوستش دارید نترسید
یکی از پسرای جمع اومد خوشمزگی کنه گفت مثلا شما هم میگی دوست دارم؟
اقای رحیمی خنده ای کرد و گفت راستش نه نگفتم
همه جمع زندن زیر خنده
از هر طرف سالن یکی داشت مسخره اش میکرد
اقای رحیمی گفت ولی الان میخوام بگم
بزار از بین این هزار نفری ک توی سالن هستیم به عنوان برگزار کننده مراسم
من شروع کنم و به کسی که دوستش دارم خبر بدم ....

1400/08/14 23:03

??????پارت بعدی رو فردا صبح میزارم عزیزان ?????

1400/08/14 23:17

#پارت_یازدهم
یهو به یه چیزی خوردم برگشتم دیدم یکی از دوقلوهاست ، نمیدونستم کدومشونه و حتی ب ذهنم نرسید اینجا چیکار میکنه
زیر لب یه عذرخواهی کردم وخیلی سریع رفتم ....
*************
دو هفته از مهرماه میگذشت و دانشگاه شروع شده بود و من هم در کلاسها شرکت میکردم یک روز از فرهنگی دانشگاه با من تماس گرفتند و گفتند که حتما برم و کار مهمی دارن
با کمی استرس خودم رو ب امور فرهنگی دانشگاه رسوندم ، مدیر فرهنگی خانم کرمی بود که چادری و یکم خشک بود
در زدم و وارد شدم و سلام کردم
یه خانم حدودا پنجاه ساله هو هم اونجا نشسته بود ک نمیشناختمش
خانم کرمی بهم گفت بشین و من با کمی تردید نشستم
خانم کرمی گفت ببین عزیزم ایشون مادر آقای رحیمی هستن و به اینجا اومدن و درخواست کردند برای امر خیر ادرس و شماره منزلتون رو بدیم ولی چون اجازه نداشتیم گفتیم به خودتون بگیم و از خودتون ادرس بگیرن

یکم اخمام رفت توی هم ، همون اول حس خوبی ب این زن نداشتم مثل ‌پسرش توی دل ادم نمینشست ، با یه لبخند و ذوق چندشناکی با یه نگاه خریدارانه نگاهم کرد و گفت عروس گلم وحید من هیچی کم نداره ، هم طبقه بالای خونمون رو دادیم بهش هم یه ماشین داره و هم الان داره پیش باباش توی طلا فروشی کار میکنه ، از خوشتیپی و ظاهر هم هیچی کم نداره ، اینقدرم پس انداز داره که وقتی خواست ازدواج کنه سرتاپای عروسش رو طلا میکنه
همینجور که داشت از پسرش تعریف کردم پریدم وسط حرفشون و گفتم
ببخشید ولی من علاقه ای به ایشون ندارم و نمیپسندمشون ، خدا مال و انوالشونم بهتون ببخشه و امیدوارم خوشبخت بشن
گفتم خانم کرمی با اجازه
و منتظر نموندم چیزی بگن از اتاق اومدم بیرون
به محض اینکه درو باز کردم اقای رحیمی رو پشت در دیدم با یه لبخند مسخره
بهش گفتم لطفا فکر منو از سرتون بیرون کنید دلم نمیخواد ارامش من رو بهم بزنید موفق باشید
گفت نگین خانم ولی من دوستتون دارم بهم یه فرصت بدید
گفتم ولی من علاقه ای بهتون ندارم
و بدون هیچ حرفی از در ساختمان فرهنگی اومدم بیرون و به طرف سلف رفتم
دم در سلف دانشگاه دوقلو ها و چند تا پسر دیگه ایستاده بودند از دور که دیدمشون توی دلم خوشحال شدم که به دانشگاه برگشتن ....

1400/08/15 14:54

#پارت_دوازدهم
کمی زودتر از بچها از سلف خارج شدم تا به قسمت اداری دانشگاه برم و سوالی بپرسم
چند قدم که از سلف دور شدم ، یکی از دوقلو ها به طرفم اومد و سلام کرد
سلام و احوال پرسی کردیم
بهم گفت یه مطلبی میخواستم بهتون بگم
گفتم بفرمایید
گفت ازونجایی ک این مدت خیلی زحمت برامون کشیدید یه زحمت دیگه هم براتون داریم
توی دلم گفتم عه فک کنم این شایان هست
اونی هم ک جلو نیومد شروین
گفتم خواهش میکنم در خدمتتونم
_ گفت راستش نمیدونم چ جوری بگم
+ تعارف نکنید بفرمایید
_ راستشو بخواید داداشم از یه دختری خوشش اومده توی دانشگاه ، اون دختر هم مثل خودمون دوقلوعه ، داداشم پیشنهاد کرده که ما بریم خاستگاری اون دوقلوها البته من خودم هنوز ندیدمش
+ یه لبخند روی لبام نشست چ قشنگ بود ک دوقلوها باهم ازدواج کنن گفتم چه عالی
_ ولی مشکلی ک هست اینه ک ما هیچ کسیو توی اصفهان نداریم ،خانوادمون شهرستانن و نمیتونیمم مستقیم ب خود دخترا بگیم این رسمش نیست
+ توی دلم گفتم چقدر مودب و فهمیده هستن برعکس اقای رحیمی ...گفتم خب حالا چ کاری از من برمیاد
_ گفت اگر میشه خواهری کنید درحق ما و برید باهاشون صحبت کنید
+ گفتم چشم هرکاری ازم بربیاد انجام میدم
_گفت واقعا
+ گفتم بله البته شما گردن من حق دارید جبران وظیفه است
_ گفت واقعا بزرگوارید
+ گفتم کی و کجا باید صحبت کنم چون من تاحالا دوقلو دختر ندیدم توی دانشگاه
_ گفت منم نمیشناسمشون ، داداشم دیدتشون ،گفت اگر ممکنه هر زمان موقعیتش شد باهاتون تماس بگیرم که بیاید
+ گفتم باشه اشکالی نداره
_ سرشو انداخت پایین و گفت واقعا ممنونم خیلی خانمید
+ گفتم این جبران زحمتتون هست
با اجازتون من برم ، خبرم کنید
خدانگه دارتون

1400/08/16 10:18

#پارت سیزدهم
تقریبا دو سه روزی گذشته بود کلاسم تموم شد از سالن که خارج شدم دیدم گوشیم زنگ میخوره و شایان بود ، جواب دادم با استرس سلام و احوال پرسی کرد و گفت اگر میتونم بیام جلوی ساختمان ورزشگاه ،گفتم الان خودمو میرسونم
پنج دقیقه بعد اونجا بودم دوقلو ها روی صندلی نشسته بودند
و چندتا صندلی اونطرف تر دوتا دختر دوقلو ،لبخند به لبهام نشست گفتم اینا هستم گفتن اره
گفتم باشه میرم صحبت میکنم
رفتم نزدیک دوقلوهای دختر سلام کردم و گفتم اگر ممکنه میخوام باهاتون صحبت کنم ، گفتم راستش این دوقلوی های معروف دانشگاه از شما خوششون اومده ، من رو واسطه قرار دادند که بهتون بگم و اگر ممکنه قراری بزارید که بیان خاستگاری و یا شماره پدرتون رو بدید که صحبت کنند
دوقلو ها خیلی خجالتی بودند سرشون پایین انداختن و گفتن پدرمون فوت شده اگر میخواید شماره منزل رو بدیم
گفتم باشه مشکلی نیست شماره منزل رو ازشون گرفتم
و گفتم امم میشه یه سوالی کنم ، میخواستم بپرسم شما هم از دوقلوها خوشتون اومده ؟
یکی از دخترا نگاهی ب اونطرف انداخت و سرخ شد و یه لبخند روی لبش انداخت
اون یکی نگام کرد وبا اخم گفت این حرفا درست نیست بهتره به موقعش زده بشه
یکم بهم برخورد ولی عکس العملی نشون ندادم و با لبخند ازشون خدافظی کردم
رفتم پیش پسرها و شماره منزل دخترا رو دادم بهشون
شروین خیلی ازم تشکر کرد و باورش نمیشد
ولی شایان یه غمی توی نگاهش بود ک نفهمیدم چرا
ازشون خدافظی کردم و برگشتم ب دانشکده ....

1400/08/16 10:30

دایرکتم پر شده از پیامهاتون و درخواست پارت بعدی رو کردید
چشم امروز یه پارت دیگه میزارم

1400/08/16 14:34

دوستان عزیز این گروه رو تشکیل دادیم برای نظرات شما
اگر نظر ، پیشنهاد یا انتقادی دارید
و یا هر صحبتی با ما
یا دوست دارید ادامه داستان رو حدس بزنید
در این گروه عضو شین و بگین
nini.plus/nazarroman

این پیام از برنامه نی نی پلاس ارسال شده است.
"لینک قابل نمایش نیست"

1400/08/16 16:59

#پارت_پانزدهم
صورتمو خشک کردم و یکم که نفسم جا اومد ازش پرسیدم
_ نمیخوام فوضولی کنم ولی دوست داشتم بدونم رفتید خاستگاری؟
+ گفت نه
_ چرا نرفتید؟
+ فردای اون روزی ک شماره منزلشون رو گرفتید داداشم تماس گرفت و یکی از دخترا تلفن رو برداشت ، آیدا بود همونی که داداشم ازش خوشش اومده بود
آیدا به داداشم گفته بود که ما قصد ازدواج نداریم اگه میخواید باهم دوست باشیم یا اشنا بشیم
داداشمم گفته بود یجور دلشون ب دست میاد و میریم خاستگاری ....
تا اینکه چند مدت بعد ما رفته بودیم سینما و اون دخترا رو با دوتا پسر توی سینما دیدیم حقیقتا وضعیتشونم مناسب نبود ?
_ ای بابا خب
+ داداشم یکم حالش گرفته هست خیلی حوصله دانشگاه اومدنم نداره
_ خب قسمتتون نبوده و خدا خیلی راحت بهتون ثابت کرده
+ اره ولی ما خیلی سختی کشیدیم توی زندگیمون این اتفاقا خسته ترمون میکنه دیگه امیدی نمیمونه
_ شمایی که سختی کشیدید اتفاقا باید خوب درس بخونید تا مدرک بگیرید و برید سرکارخوب
+ نمیدونم روزی میرسه ما هم طعم خوشبختی بچشیم
_ گفتم نه
با تعجب نگام کرد
گفتم خوشبختی طعم نداره احساس داره ?
یه لبخند زد و سرشو انداخت پایین
گفتم ببخشید ولی من باید پیاده بشم
خدافظی کردم ازش و پیاده شدم بارون بند اومده بود
باید میرفتم کلاس عکاسی که داشتم ...
.
همچنان در حال کار بودم با پولش هم کلاس های دیگه میرفتم همیشه دلم میخواست مستقل باشم و روی پای خودم بایستم

1400/08/17 09:48

#پارت_شانزدهم
داشتم توی فرهنگی دانشگاه راه میرفتم که از اتاق خانم کرمی که امور فرهنگی بود صدای داد شنیدم
نگاه و حواسم رفت سمت اتاق که صدای اقای رحیمی بلند شد داشت داد میزد و میگفت این دوقلو ها هرجایی باشن خراب کاری میکنن اومدن توی همایش من ولی همش حواسشون ب دختراس
برید از هرکی همایش برگزار کرده بپرسید بجز خرابکاری چیزی بلد نیستن
.
اخمام رفت توی هم یعنی چی این حرفا
شنیده بودم چند مدت پیش اقای رحیمی زیراب چندتا از بچه های فرهنگی رو زده و سمت خودش بالاتر رفته الانم نوبت این دوقلوها بود یعنی ؟
نتونستم طاقت بیارم نزدیک اتاق شدم در زدم و
گفتم خانم کرمی نامه ی ....
اممم اتفاقی افتاده؟
خانم کرمی گفت ایشونم یکی از موفق ترین مدیر انجمن هاست بیا تو بهت لازم داریم
موفق شده بودم رفتم داخل گفتم چیشده خانم کرمی؟
اقای رحیمی گفت نگین خانم ببینید این دوقلوها ....
پریدم توی حرفش و محکم گفتم از شما نپرسیدم ...
یکم جاخورد
گفتم چیشده خانم کرمی
گفت اقای رحیمی میگن که دوقلوها همایش ها رو بهم میریزن و گاهی هم سرگوششون میجنبه ...
نگاهی ب دوقلوها کردم ناامید یه گوشه ایستاده بودن دلم میسوخت براشون واقعا
گفتم خانم کرمی من چندتا همایش برگزار کردم؟
گفت فکر میکنم سه تا که جز عالی ترین همایش های دانشگاه بود
گفتم توی هر سه همایش تنها دلیلی که من به موفقیت رسیدم این دوتا دوقلوها بودن
خانم کرمی گفت یعنی داری ضمانتشون رو میکنی؟
گفتم اره
گفت میدونی اگه ضمانت کنی و مشکلی پیش بیاد میفرستنت حراست
گفتم اره من به این دوتا اعتماد دارم
بقیه هم اگه حرفی میزنن از روی حسادتشونه
و نگاهی ب اقای رحیمی کردم ...
اقای رحیمی خیلی جا خورد ولی چیزی نگفت
خانم کرمی گفت خیلی خب میتونید همتون برید ولی حواستون باشه زیر نظرید ...
یه با اجازه ای گفتم و زودتر از همه از اتاق اومدم بیرون
اقای رحیمی اومد دنبالم
صدام کرد ولی جواب ندادم
دوید دنبالم و کیفمو گرفت که وایسم
اخمام رفت توی هم گفتم ب چه اجازه ای اینکارو میکنید
گفت یه دقیقه وایسا کارت دارم
گفتم شاید دلم نخواد گوش کنم
صداشو برد بالا و گفت تاحالا هرسازی زدی رقصیدم و همه جوره بهت ابراز علاقه کردم ولی با این کارت ازین ب بعد یجور دیگه باهات رفتار میکنم که غرورت رو بشکنی و التماسم کنی
میبینی چی میشه
و رفت
کلافه دستی ب صورتم کشیدم، ازین ادم متنفر بودم و الانم عصبیم کرده بود
نگاه کردم پشت سرم دیدم شایان ایستاده و چند قدم عقب تر شروین ...
شایان گفت حالتون خوبه
گفتم بله
گفت شرمندتونم
گفتم این چه حرفیه ...
یه با اجازه ای گفتم و اومدم بیرون

1400/08/17 10:09

#پارت_هجدهم
میخواستم بابت ناهار ازتون تشکر کنم خیلی چسبید ممنونم از مهربونیتون
خیلی وقت بود که ما نه مهربونی دیده بودیم نه معرفت
شما بهمون ثابت کردید
همیشه از بقیه بجز نامردی چیزی ندیدیم و از روزگار جز بدبختی چیزی نکشیدیم
خیلی وقت بود نمیدونستیم خنده چیه خوشی چیه
شما بهمون ثابت کردید ممنونم ازتون شما یه فرشته اید ..

کلاس خطاطی تموم شده بود گوشیمو که باز کردم این پیامو توی واتساپ از شایان دیدم
لبخند تلخی روی لبم اومد واقعا دلم براشون میسوخت گناه داشتند
تایپ کردم
نوش جان ، شما خیلی لطف دارید اخه من که کاری نکردم
شایان جواب داد نه شما لطف بزرگی کردید
نوشتم راستی امتحانتون چطور بود؟
شایان گفت خداروشکر خوب بود فکر میکنم پاس بشم ?
گفتم خب خداروشکر
شایان تایپ کرد
من و شروین از بچگی کار میکردیم ، کارگری و هرکاری ک بهمون بدن ، سختی زیاد کشیدیم ، حتی موقعی ک خواستیم بریم از ایران نشد ،موقعی ک قصد ازدواج داشتیم بهمون خیانت شد ،موقعی که در حق دیگران لطف کردیم بهمون بدی شد
من و داداشم چون همدیگه رو داشتیم تحمل کردیم
_ گفتم خدا شما رو برای همدیگه حفظ کنه مطمئنم زندگی روی خوشش رو ب شما نشون میده
+ گفت امیدوارم
_ گفتم مطمینم همینطوره
+ گفت نگین خانم میتونم ی سوالی بپرسم؟
_ گفتم بفرمایید
+ گفت رشتتون چیه شما هنر هست؟
_ گفتم نه من معماری میخونم ، نقاشی رو خودم یاد گرفتم و الان تدریس میکنم کلاسهای دیگه هم میرم
+ گفت خوشبحالتون پس پدر پولداری دارین
_ گفتم نه وضعیت خانوادگی ما معمولیه پدرم شغل ازاد داره من خودم کار میکنم خودمم خرج میکنم دوست دارم روی پای خودم بایستم
+ گفت چقدر خوب آفرین
_ گفتم شما رشتتون نفت بود درسته؟
+ گفت اره
_ گفتم پس خوبه ، میتونید کار خوب داشته باشید
_ گفت حالا کو تا ما تموم بشیم
+ گفتم مگه ترم چند هستین؟
_ گفت داداشم ترم 6 منم ترم 5
+ گفتم مگه باهم نیومدید دانشگاه
_ گفت زمانی ک ثبت نام کردیم دوتامون پول شهریه نداشتیم قرار شد یکی کار کنه یکی درس بخونه
من ترم اول مرخصی گرفتم و از ترم دوم اومدم دانشگاه
+ گفتم چه جالب ولی یکسال دیگه تمومین
_ گفت نه متاسفانه خیلی درسامون افتادیم یا واحد کم گرفتیم
+ گفتم ایشالا درست میشه
و موفق میشین
.
خدافظی کردم دیگه تقریبا رسیده بودم خونه و بسیار گشنه ام بود ...

1400/08/17 11:54

#پارت_نوزدهم
روسریمو درست کردم و سینی چای رو برداشتم و داخل سالن رفتم با ورود من خانواده پسر از جا بلند شدند و سلام کردند، سلامی کردم و چای رو به همه تعارف کردم ، سینی رو روی اپن گذاشتم و روی مبلمان تک نفره ای نشستم
مادر پسر شروع کرد به تعریف کردن از پسرش :
پسرم تازه درسشو تموم کرده، سربازی هم معاف شده الانم پیش داییش دستش توی شرکت بنده
باباش تازگی یه 206 براش خریده خدا بخواد بعد ازدواج هم خونه میخره براش هرجایی که گفتین ...
سرمو انداختم پایین و توی فکر فرو رفتم ازون دخترایی نبودم که تا ازش خاستگاری میکنن سریع رد میکنن و میگن قصد ازدواج ندارم
از بین خاستگارام اونایی ک شرایطشون مناسب باشه قرار میزاشتیم و میومدن برای خاستگاری و آشنایی
این یکی هم از طرف یکی از دوستان خانوادگیمون معرفی شده بود ولی تا حالا کسی به دلم ننشسته بود همیشه دلم میخواست عاشق بشم ...
با صدای مادر پسر به خودم اومدم گفت عروس خانم بهتره برید توی اتاق باهم صحبت کنید با نگاهی که بابام بهم کرد تایید گرفتم و رفتیم داخل اتاقم...
********
هوف بالاخره رفتن ...
مامانم نظرمو پرسید
گفتم پسره نمیتونه دماغشو بکشه بالا هرکاری میخواد کنه میگه بابام
هرچی میشه میگه مامانم فلان نظرو داره
بابام خندش گرفت و سری تکون داد گفت جوونای امروزی همشون همینن
گفتم کار ک داییش داده خونه و ماشینم باباش سربازیم ک نرفته پس دقیقه چیکار بلده ...
رفتم توی اتاق لباسهامو عوض کنم ، ازین پسرای نچسب زیاد بودن واقعا حالمو بهم میزدن ....

1400/08/17 18:03

#پارت_بیستم
اوایل تابستان شده بود و کلاسهای هنری هم دوباره راه افتاده بود بیرون از دانشگاه توی ساختمان فرهنگی تعداد ثبت نامی های این ماه تقریبا خیلی خوب بود 20 هنرجو بودند و این برای من نقطه امیدی بود
همیشه یه ربع زودتر میرفتم توی ساختمان ...
وقتی که رسیدم دیدم در ساختمون بسته هست ، تعجب کردم در زدم ولی کسی جواب نداد ، استرس گرفته بودم یعنی روز کلاسیمو فراموش کردند ، به مدیریت تماس گرفتم خاموش بود
با یکی از پسرهایی ک معمولا همونجا نگهبان بود تماس گرفتم جواب نداد..
آشفته بودم همینجور هی در میزدم و هی تماس میگرفتم با هر مسئولی که مربوط بود ولی کسی پاسخ نداد
نمیدونستم چیکار کنم کم کم بچها میرسیدند و زمان کنسلی کلاس هم نبود و واقعا دیر شده بود ...
هرچی تماس گرفتم کسی جواب نداد یهو یه پیام اومد روی گوشیم از شماره ناشناس ...
خب نگین خانم اینجا دیگه مسئولیتش با منه و منم دلم نمیخواد شما کلاسهاتون رو اینجا برگزار کنی بهتره بری یه جای دیگه ....رحیمی
.
ای وای خدا لعنتت کنه ...
چندتا بچها رسیدند سعی کردم به خودم مسلط باشم
پرسیدند چرا در بسته هست گفتم صبر کنید بقیه هم بیان بهتون میگم ...
ده دقیقه بعد تقریبا همه رسیده بودند ، فکری به سرم زد و گفتم امروز تصمیم گرفتم کلاسمون رو در فضای باز و طبیعت برگزار کنیم و ورکشاپ هنری داشته باشیم ...
همگی خوشحال و هیجان زده شدند
بهشون گفتم بریم پارک .... که پشت همون ساختمون بود ...
رفتیم اونجا و کلاسم رو اونجا برگزار کردم اما همیشه که نمیتونستم اینکارو کنم و از طرفی اگر اقای رحیمی مسئول اینجا میشد باید دنبال جای دیگه ای می بودم ...

1400/08/17 18:16

#پارت_بیست_و_یکم
سه روز دیگه دوباره کلاس داشتم و نمیدونستم باید چیکار کنم تنها راهی ک به ذهنم رسید این بود ک به شایان پیام بدم و بپرسم شاید جایی سراغ داشته باشه
بهش پیام دادم و جریانو گفتم
اونم گفت حتما پیگیری میکنه و سعی میکنه یجای مناسب برام پیدا کنه
فرداش باهام تماس گرفت و گفت یجایی همون نزدیکا توی یه اموزشگاه کلاس پیدا کرده ولی باید یا ساعتی بهشون پول بدید یا به تعداد هر هنرجو درصدی رو به اموزشگاه بدید
فعلا برای من شرایطش بد نبود تشکر کردم و همون روز رفتم با اموزشگاه صحبت کردم و قرارداد نوشتم ...
این موضوع باعث شد خیلی راحت من پیشرفت کنم و توی اموزشگاه مدرس بشم ...
*****
بعد ازین جریان به بهانه های مختلف شایان بهم پیام میداد و گاهی صحبت میکرد
تا اینکه یک شب گفت نگین خانم میتونم یه چیزی بگم ؟ قول میدید ناراحت نشین؟ .....

1400/08/17 18:23

#پارت_بیست_و_دوم
+گفت قول میدید ناراحت نشید ؟
_گفتم بفرمایید ولی چیزی ک نمیدونم نمیتونم قول بدما?
+گفت چند وقتیه که دورادور شما رو میشناسم ، به جرعت میتونم بگم تاحالا این چنین دختری ندیدم ، میخواستم بگم که از شما خوشم اومده و قصد دارم پا پیش بزارم...
تا پیامش رو خوندم چشمام گرد شد
من هیچ وقت توی ذهنم ب همچین چیزی فکر نمیکردم
من واقعا اگر کمکی بهش کرده بودم از روی دلسوزی بود
حتی فرق این دوتا داداش رو نمیدونستم
و هیچ وقت به عنوان یه کیس ازدواج بهش فکر نکردم
یجورایی بهم برخورد
نمیدونستم باید چیکار کنم
از واتساپ اومدم بیرون و نتمو خاموش کردم
ولی با خودم فکر کردم منطقی بخوایم فکر کنیم اون حرف بدی نزدن بعد مدتها این موضوع رو در کمال ادب ب خودم گفته ...
نتمو روشن کردم دیدم چندتا پیام داده و عذر خواهی کرده که منو ناراحت کرده
با تردید براش نوشتم من هیچ وقت قصدو غرضی از صحبت با شما نداشتم به ازدواج هم فکر نمیکنم
نوشت معذرت میخوام دیگه هیچ وقت حرفشو نمیزنم
حرفو تمام کردم و خدافظی کردم
.
حالم ی جوری بود ک اصلا نمیفهمیدم چمه
هم عصبی
هم ناراحت
هیجان زده بودم ...
نمیدونستم کار درستی کردم که این مدت بهش کمک کردم یا ازش کمک خواستم
من اصلا شناختی نداشتم ...

1400/08/18 10:15

#پارت_بیست_و_سوم
یک ماه بعد.....
*****
آخرین نفر از در اموزشگاه بیرون اومدم ، دو قدم که برداشتم دیدم شایان منتظرم ایستاده و داره ب سمتم نزدیک میشه ، توی این مدت صحبت خاصی باهم نکرده بودیم و چون تابستون بود ندیده بودمش و نمیدونستم اینجا چیکار میکنه
نزدیک اومد و سلام کرد منم خیلی عادی جوابشو دادم، احوال پرسی کرد و گفت میخواستم اگه وقت دارید چند کلمه ای صحبت کنیم
گفتم راجب چی
گفت لطفا یه وقت بهم بدید ،بهتون میکن
گفتم بریم داخل اموزشگاه ؟
گفت نه اگر ممکنه بریم بستی فروشی رو به رو بشینیم ...
با تردید گفتم باشه ، رفتیم داخل
ازم خواست سفارش بدم من خیلی حوصله نگاه کردن ب منو و انتخاب نداشتم گفتم یه لیوان عرق بیدمشک ، اونم همینو سفارش داد ...
گفتم بفرمایید
گفت راستش میخواستم مدتیه باهاتون صحبت کنم ولی فرصتش پیش نیومده بود و یه جورایی جرعتشو نداشتم
من زندگی سختی داشتم
خانواده معمولی دارم
دانشجو ام و سرکار میرم
اما هدف های بلندی دارم دلم میخواد موفق و پولدار بشم و از هرچیزی بهترینشو داشته باشم ...
همون موقع سفارشاتمون رو اوردن
گفت من بهترین ماشینو میخوام بنز
بهترین خونه این شهرو میخوام
بهترین شغل رو میخوام
و بهترین همسر رو میخوام ، شما ?
سرمو بلند کردمو بهش نگاه کردم
اولین بار بود از نزدیک زل میزدم توی چشماش
و اولین چیزی ک به ذهنم رسید این بود چشماش سبزه ؟
و من تاحالا نفهمیده بودم
داخل چشماش یه اشک بود
و من ناخواسته عشق رو توی اون دوتا تیله سبز دیدم
سرمو انداختم پایین
نمیدونستم چی بگم ...
ادامه داد ... با بغض گفت من چیزی ندارم ولی اینقدر عرضه دارم که قول بدم خوشبختت کنم حتی شده شبا تا صبح نخوابم برای تو نگین ...

1400/08/18 10:31