#پارت_هفتاد_و_هفتم
همینطور که دستام رو می شستم ، سرمو بالا گرفتم وبه ایینه نگاه کردم دوتا مشت اب ریختم توی ایینه ، قطرات اب پایین اومد و چهره ام رو واضح تر نشون داد ، کمی خواب الود و خسته به نظر میرسبد اما توی چشمام برقی از سر شوق بود که میدیدم
دو مشت اب به صورتم زدم تا حالم جا بیاد
اب فوق العاده سرد بود و خواب از کلم پرید
شیر اب رو بستم و صورتمو با دستمالی که توی کیفم بود خشک کردم ، دست و صورتمو با مرطوب کننده چرب کردم و بعد ضد افتاب زدم
یهو خندم گرفت ساعت 6 صبح توی این هوای ابری و برفی ضد افتاب زدن داره؟
یه رژ ملیح زدم و وسایلمو توی کیفم گذاشتم
روسری مشکیم رو مرتب کردم
یه نگاه به خودم توی ایینه انداختم
یه پالتوی سبز یشمی
با شلوار جین مشکی با یه بوت و کیف مشکی
لبخند رضایتی زدمو و از سرویس بهداشتی ترمینال تهران خارج شدم
جلوی در شایان منتظرم ایستاده بود با دیدن من لبخندی زد و گفت
بیا یه چیزی بخوریم یکم هوا روشن بشه بریم بیرون
الان هم تاریکه هم سرده
گفت چی میخوری
گفتم ساندویچ
با تعجب گفت اینقدر گشنته
گفتم اره اشتهام باز شده بندری میخوام
باشه ای گفت و رفت سفارش داد
همینطور که نشسته بودم به ترمینال نسبتا قدیمی و شلوغ تهران نگاه میکردم
به مردمی که هر کدوم برای یه کاری اینجا هستن
و گاهی حس میکردم هیچ کسی خوشحال تر از من نیست
شب گذشته رو به یاد اوردم که شایان وقتی بلیط ها رو نشونم داد از شوق اشک میریختم
و به خانوادم اطلاع دادم اونام برای سفرمون ارزوی سلامتی کردن
و پونصد تومن هم بهمون هدیه راه دادن
وسایل به جز کیف دستیم چیزی بر نداشتم
اما تمام شب استرس جاده ی برفی رو داشتم و میگفتم نکنه نرسیم
اما بالاخره
من اینجا بودم
و ساعت 4 عصر باید برج میلاد باشم ...
1400/08/25 20:43