رمان گاهی خوشی گاهی غم

118 عضو

#پارت_هفتاد_و_هفتم

همینطور که دستام رو می شستم ، سرمو بالا گرفتم وبه ایینه نگاه کردم دوتا مشت اب ریختم توی ایینه ، قطرات اب پایین اومد و چهره ام رو واضح تر نشون داد ، کمی خواب الود و خسته به نظر میرسبد اما توی چشمام برقی از سر شوق بود که میدیدم
دو مشت اب به صورتم زدم تا حالم جا بیاد
اب فوق العاده سرد بود و خواب از کلم پرید
شیر اب رو بستم و صورتمو با دستمالی که توی کیفم بود خشک کردم ، دست و صورتمو با مرطوب کننده چرب کردم و بعد ضد افتاب زدم
یهو خندم گرفت ساعت 6 صبح توی این هوای ابری و برفی ضد افتاب زدن داره؟
یه رژ ملیح زدم و وسایلمو توی کیفم گذاشتم
روسری مشکیم رو مرتب کردم
یه نگاه به خودم توی ایینه انداختم
یه پالتوی سبز یشمی
با شلوار جین مشکی با یه بوت و کیف مشکی
لبخند رضایتی زدمو و از سرویس بهداشتی ترمینال تهران خارج شدم
جلوی در شایان منتظرم ایستاده بود با دیدن من لبخندی زد و گفت
بیا یه چیزی بخوریم یکم هوا روشن بشه بریم بیرون
الان هم تاریکه هم سرده
گفت چی میخوری
گفتم ساندویچ
با تعجب گفت اینقدر گشنته
گفتم اره اشتهام باز شده بندری میخوام
باشه ای گفت و رفت سفارش داد
همینطور که نشسته بودم به ترمینال نسبتا قدیمی و شلوغ تهران نگاه میکردم
به مردمی که هر کدوم برای یه کاری اینجا هستن
و گاهی حس میکردم هیچ کسی خوشحال تر از من نیست
شب گذشته رو به یاد اوردم که شایان وقتی بلیط ها رو نشونم داد از شوق اشک میریختم
و به خانوادم اطلاع دادم اونام برای سفرمون ارزوی سلامتی کردن
و پونصد تومن هم بهمون هدیه راه دادن
وسایل به جز کیف دستیم چیزی بر نداشتم
اما تمام شب استرس جاده ی برفی رو داشتم و میگفتم نکنه نرسیم
اما بالاخره
من اینجا بودم
و ساعت 4 عصر باید برج میلاد باشم ...

1400/08/25 20:43

#پارت_هشتاد
یک هفته ای گذشت و من نمایشگاه رو از اینستا دنبال میکردم و فیلم و عکس هایی که میزاشتن رو میدیدم
نمایشگاه تموم شده بود مدیر نمایشگاه اطلاعیه ای زد و ضمن تشکر از همه اعلام کرد که نمایشگاه هیچ فروشی نداشته و قاب های هنرمندان با پست بهشون برگردونده میشه
ازینکه فروشی نبود ناراحت نبودم ، اما از پایان نمایشگاه ناراحت بود انگار دلم میخواست همیشگی باشه ...
سه چهار روز بعد مجدد مدیر نمایشگاه توی پیج اینستاگرامش اعلام کرد ک نفرات اول تا سوم نمایشگاه بر اساس کیفیت کار ‌و‌ بازدید انتخاب شدند و اسم سه نفر رو زده بود
باورم نمیشد من نفر اول شده بودم ...
با جیغ و خوشحالی ب شایان نشون دادم اونم خوشحال شده بود
شایان گفت چی بهت میدن گفتم فکر نکنم جایزه ای در کار باشه ?
***************

زمزمه های کرونا کم کم به گوش می رسید
تعطیلی عمومی بود و
اموزشگاه هم تعطیل شده بود و کلاسها رو مجازی کردم اما خیلی از هنرجوها در کلاس شرکت نکردند و تعداد هنرجوهام ریزش زیادی داشت ، و فقط سه نفر بودند که مجازی کلاسها رو ادامه میدادند
وضعیت کار شایان پر استرس شده بود
مدتی تعطیل کردند و مدتی با شرایط خاص اجازه فعالیت دادند
وضعیت سربازی هم نامعلوم بود ، به خاطر کرونا به تاخیر افتاده بود و میگفتن بعد از اردیبهشت مشخص میشه
و یه جورایی سه چهار ماه طول میکشید
توی همون روزا موعد و سال اجاره خونمون بود
کمی استرس داشتم به شایان میگفتم ما 400 تومن اجاره میدیم اینقدر سخته اگه اجاره یکم بالاتر بره چی سختمون میشه توی دوران کرونا و سربازی
شایان گفت فکر نکنم خیلی اضاف بشه نهایت 500_600 تومان
چند روز بعد صاحب خونه اومد در خونه ، گفت اجاره خونه امسال گرون شده شما هم 1200 باید بدید
شایان گفت من امسال سربازم
توی این اوضاع کرونا هم خیلی سخته یکم باهامون راه بیاین سه برابر کردن اجاره خونه برای ما مشکله
صاحب خونه هم گفت یا باید این اجاره رو بدید یا بلند بشین
اما هم قبل از عید بود و هم تعطیلی هیچ جا خونه پیدا نمیشد
به اجبار قبول کردیم

1400/08/26 09:01

#پارت_هشتاد_و_یکم

روزها میگذشت ، شایان کار میکرد و با سختی اجاره خونه و قسط میداد و در تلاش بود یکم پول هم جمع کنه برای روزهای سربازی که نیست
منم سعی کردم تبلیغات کنم تا از طریق مجازی تدریس کنم و کمک خرج باشم ...
بالاخره اون چیزی ک همیشه استرسشو میکشیدم فردا رسید اول خرداد ماه زمان اغاز سربازی شایان بود ،پادگان اموزشیش خیلی دور نبود و خوبیش این بود ک اموزشی رو به خاطر کرونا از دوماه کرده بودن یکماه و این یه خوش شانسی برامون محسوب میشد ....
****************
نگین جان وسایلامو جمع کردی؟
سعی کردم بغضم رو قورت بدم و گفتم نه خودت جمع کن (اخه چ طور میتونستم وسایل های رفتن شایان رو جمع کنم)
شایان با یه ماشین سرتراشی از اتاق بیرون اومد و گفت بیا حالا موهامو بزن
چشمام رو گرد کردم و یه قدم ب عقب رفتم
گفتم نه من نمیتونم
شایان گفت کاری نداره این شونه رو بزنی سرش میتونی
ماشین رو از دستش گرفتم و روی مبل انداختم
گفتم شایان برو ارایشگاه موهاتو بزنه
من نمیتونم
شایان دوباره ماشین رو برداشت و گفت من جلو موهامو میتونم بزنم پشت موهامو تو بزن
یکم با حالت داد گفتم شایان میگم نمیتونم برو ارایشگاه ...
شایان اومد جلو و بغلم کرد
گفت عزیزم چرا اینقدر عصبی هستی و استرس داری باشه این یکماه هم تموم میشه
اشک توی چشمام رو نتونستم نگه دارم و ناخواسته میریخت
شایان من رو بوسید و گفت هر روز بهت زنگ میزنم اخر هفته ها هم ک ملاقاته تموم میشه نگران نباش
گفتم میدونی از وقتی ازدواج کردیم یک شب بدون هم و دور از هم نخوابیدیم
شایان واقعا سخته نبودت
شایان کمی باهام صحبت کرد و گفت لطفا وسایلامو جمع کن
تا من برم ارایشگاه و بیام
دوست دارم خودت وسایلامو توی کیف بزاری ...
شایان رفت بیرون از خونه
رفتم کیفش رو اوردم و وسایلای ضروریش رو گذاشتم
اما هرکدومش ک رو توی کیفش میذاشتم اشکمم باهاش پایین میومد
حال غریبی داشتم
یک ساعتی گذشت شایان زنگ در خونه رو زد در رو باز کردم و رفتم نشستم روی زمین و کیفش رو چک کردم ک چیزی کم نباشه
شایان اومد داخل و گفت وسایلامو جمع کردی
بدون اینکه سرمو بلند کنم گفتم اره
گفتم شایان ی مرور کن چیزی کم نباشه
چندتا چیز رو نام برد
و بعد گفت مسواک
گفتم عه نه برنداشتم
بلند شدم و بدون اینکه نگاهی ب شایان کنم رفتم مسواکش رو اوردم
قبل ازینکه بشینم شایان دستمو گرفت
گفت چرا نگام نمیکنی
گفتم نه اینطور نیست
گفت چرا نگفتی کچل بودن بهم میاد
لبخندی ب زور زدمو گفتم اره بهت میاد
خواستم برم ک نذاشت
چانمو گرفت و سرمو بلند کرد
نگام ب صورت پر از اشک و موهای زده اش خورد
خودمو انداختم توی بغلش

1400/08/26 09:20

#پارت_هشتاد_و_سوم

توی خونه همینجور بی قرار راه می رفتم شده بودم مثل وقتایی که هزار تا کاری داری اما نمیدونی چیکار کنی حوصله هیچ چیزو نداشتم ، یهو مینشستم یهو میخوابیدم یا در یخچال رو باز میکردم
توی این سه چهار روز فقط یک بار با شایان تلفنی در حد دو دقیقه صحبت کرده بودم و خبر دیگه ای نداشتم ازش
خیلی برام سخت بود حتی حوصله جایی رفتن یا خونه بابام موندن هم نداشتم
از وقتی فهمیده بودم ملاقات هم ممنوعه و یکماه نمیتونم ببینمش واقعا حالم بدتر بود
گوشیم زنگ خورد ب هوای اینکه شایان باشه با سرعت رفتم و گوشی رو چنگ زدم جواب دادم
از اموزشگاه بود
بیحال جواب دادم
مدیر اموزشگاه گفت مدارک نقاشیتون اماده شده (مدرک بین المللی چهره سازی) بیاید ببریدش امروز فقط اموزشگاهیم
باشه ای گفتم
حوصله بیرون رفتن رو نداشتم اما بهتر بود برم یکم حال و هوام عوض بشه مدارکمم بگیرم
اماده شدم و کیفمو برداشتم و سوار ماشینم شدم و حرکت کردم
از بس فکر توی سرم بود داشتم دیوونه میشدم با گوشیم به ضبط ماشین وصل شدم و اهنگ پلی کردم شیشه سمت مخالف هم تا نصفه پایین اوردم یکم هوا بهم بخوره ...
توی مسیر که داشتم میرفتم پشت چراغ قرمز ایستادم ، سنگینی نگاهی رو حس کردم ، چشمم خورد ب ماشین بقلی که راننده اش بهم خیره شده بود ...
اقای رحیمی ...
سریع چشم ازش برداشتم
شیشه رو تا اخر بالا دادم و حرکت کردم
از توی ایینه چک کردم دیدم دنبالم داره میاد
راهمو کج کردم به سمت بزرگراه و زیر گذر
دیدم داره هنوز دنبالم میاد
سرعتم رو بالاتر بردم تا گمم کنه
زیر گذر رو رد کردم سرعتم یه 110 تا رسید
چشم انداختم توی ایینه دیدم نیس
ک یهو یه ماشین جلوم لایی کشید و ترمز زد (ماشین اقای رحیمی)
پامو گذاشتم روی ترمز و فرمون رو دادم سمت چپ ک به ماشینش نخورم
ماشینم خورد ب جدول
و دور خودش چرخید و دوباره خورد ب جدول ...
سرم خورد ب شیشه کنار ماشین
صدای بوق و اهنگ توی سرم پیچید
گرمای خون رو روی صورتم حس کردم
و مردمی که ب طرفم میومدن
و اقای رحیمی ک با سرعت ازونجا دور شد
و بعد هم سکوت مطلق ....

1400/08/26 13:07

#پارت_نود_چهارم

_شایان : نگین سه ماه دیگه سربازیم تمومه

لبخندی زدم و گفتم ب امید خدا

_شایان: نگرانم برای کار

مطمئنم خدا خودش درستش میکنه و اون چیزی ک لایقش هستی و صلاحته رو بهت میده

_شایان: یعنی اون دو سه نفری که توی پادگان بهم قول دادن کمکم کنن ی جای خوب استخدام رسمی بشم کمک میکنن؟ یعنی میشه؟

اگه خدا اونا رو وسیله قرار بده میشه

_شایان: دلم میخواد اول اردیبهشت سال دیگه که بچم به دنیا میاد همه چیز زندگیمون اوکی شده باشه

همونطور که توی این 4 ماه بارداری من اینقدر برکت انداخته توی زندگیمون مطمئنم به خاطر وجود اونم ک شده کارت درست میشه

_شایان: اره واقعا توی این مدت حتی هزار تومن پولمون هم با برکت بوده

اره خداروشکر

_شایان : کی دقیقا معلوم میشه ک جنسیتش چیه

یه ده روز دیگه ای میرم سنو انومالی ایشالا معلوم میشه

_شایان: یعنی پسره ؟
نمیدونم ایشالا سالم باشه احتمال پسر داده که ، حالا پسر بود اسمشو چی بزاریم

_شایان: بنیامین ....

1400/08/29 13:43