118 عضو
#پارت_هشتاد_و_چهارم
چشمام رو باز کردم
سرم یکم درد میکرد ، دور و برمو نگاه کردم و یهو از پریدم ک پرستار اومد داخل گفت چیشده
سرم تیر کشید دستمو روی سرم گذاشتم یکم باند پیچی بود
ب پرستار گفتم منو کی اورده اینجا
وای ماشینم
ماشینم چیشده
پرستار سعی کرد ارومم کنه
گفت عزیزم امبولانس اوردتت اروم باش
ی شماره بده زنگ بزنیم بیان دنبالت
گفتم ماشینم چیشده
گفت عزیزم من اطلاعی ندارم ی پلیس بیرون که الان میاد داخل ازش بپرسی
شماره بده زنگ بزنیم
شماره بابام رو ناچارا دادم
پرستار رفت بیرون و پلیس اومد داخل گفت اگه حالتون خوبه صورت جلسه کنیم
بگو چیشده
منم جریان رو گفتم
گفت ب کسی مشکوکی
گفتم بله راننده اش رو میشناختم و مشخصاتش رو دادم
پلیس گفت ماشینتو منتقل کردیم پارکینگ
حالتون خوب شد برید دنبالش
و رفت بیرون
بلند شدمو نشستم بیشتر از هرچیزی نگران خسارت ماشینم بودم
حالا چیکار میکردم
نیم ساعتی گذشت متوجه شدم بابا و مامانم اومدن دنبالم
پاشدم و از اتاق رفتم بیرون
خیلی نگران شده بودن
بهشون توضیح دادم ک حالم خوبه و چیزیم نیست
و همراه باهم بیمارستان رو ترک کردیم ...
مامانم مجبورم کرد دو سه شب اونجا بمونم تا حالم بهتر بشه
باند سرمم باز کردم یه زخم ساده بود ک بهتر شده بود
شایان هم یکبار تماس گرفت در حد سلام و احوال پرسی صحبت کردیم و قطع کرد ولی بهش نگفتم ک چ اتفاقی افتاده
خواستم برم پارکینگ دنبال ماشین
بابام گفت بیا باهم بریم اونجا تنها نری بهتره
با بابام رفتیم پارکینگ و ماشینو دیدم
وای چرخ جلو کج شده بود شاسی جلو ضربه خورده بود و یکمم در رفته بود داخل
همینجور ک ناراحت ب ماشین خیره بودم
بابام اومد و گفت زنگ زدم جرثقیل بیاد ببریمش تعمیرگاه نگران نباش درستش میکنیم
باشه ای گفتم و
بابام ماشین رو برد تعمیرگاه
گفت تو برو خونه منم میام
یکساعتی ک شد باهاش تماس گرفتم گفتم چقدر خرج ماشین شده
گفت میگه تقریبا 1700 خرجش میشه
اهی کشیدمو تلفن رو قطع کردم
مجبور بودم کل پولی ک شایان برای خرجی این ماه داده بود رو بزارم ...
#پارت_هشتاد_و_پنجم
ماشین دو روز توی تعمیرگاه بود ، به بابام زنگ زد و گفت اماده شده بابام گفت خودم میرم میگیرم ک چک کنم مشکلی نباشه
کارت بانکیمو دادم دستش و گفتم ازین بکش
گفت نمیخواد خودم حساب میکنم حالا
گفتم نه بابا فعلا پول هست ازین بکش
چیزی نگفت و کارت رو گرفت
دو سه ساعتی بعد با ماشین اومد
گفت چند تا مورد ریز دیگه ام داشت برطرفش کردم
تشکر کردم
گفتم چقدر شد بابا
گفت 1900
چیزی نگفتم اما دائما فکر میکردم حالا ک این پول خرج شده چیکار کنم
چند جا اگهی دادم برای سفارش نقاشی و تبلیغ کردم ک شاید سفارش گیرم بیاد بتونم انجام بدم و پولشو در بیارم ...
و
موفق هم بودم یک نفر بهم 5 تا سفارش چهره داد و همین یک و خورده ای میشد
یک هفته ای انجامش دادم و با اون پول اجاره ی خونه رو دادم
با پول کلاسهامم حساب کردم قسط اخر ماه رو میتونم بدم
یک نفر هم تماس گرفته بود و پیشنهاد کار داده بود اما گفت بخاطر کرونا قرارداد رو میفرستم در خونه تون مطالعه کنید و
خیالم راحت شده بود که تونستم این مشکل رو حل کنم
اما همچنان نبود شایان رو چیکار میکردم....
************
20 روز از سربازی شایان و نبودش گذشته بود یک شب رفتم خونه خودم و ب مامانم گفتم امشب همینجا میمونم
حوصله هیچ جا رو نداشتم
هرچقدر مامانم اصرار کرد ک اخر شب بیا یا ما بیایم پیشت قبول نکردم
ساعت 9 شب بود
زنگ در رو زدن
آیفن رو برداشتم
یه پسر گفت پستچی هستم بیاید دم در
ایفن رو گذاشتم و رفتم مانتو و شالمو پوشیدم
گفتم چقدر زود از طرف اونجا قرارداد رو فرستادن
رفتم دم در و درو باز کردم
اما
اون ک پستچی نبود ....
#پارت_هشتاد_و_ششم
مات و مبهوت سرجام خشک شده بودم ، اومد داخل و درو بست ، باورم نمیشد ،اشک توی چشماش حلقه زده بود کیفشو انداخت زمین و بغلم کرد ، هنوز توی شک بودم
گفت نگینم خیلی دلم برات تنگ شده بود
به خودم اومدم منم بغلش کردم و اشک هام ناخواسته می ریخت گفتم منم همینطور شایانم ....
اومدیم داخل گفتم تو اینجا چیکار میکنی
گفت نتونستم طاقت بیارم اومدم ببینمت
لبخندی زدمو گفتم اخه چ جوری اومدی بیرون توی اموزشی و توی این کرونا ک نمیزارن
خندید و گفت منو دست کم گرفتی؟
سرمو گذاشتم روی شونه اش و گفتم بگو ک دیگه نمیری
گفت مرخصی ساعتی گرفتم فردا ساعت 8 صبح باید اونجا باشم ...
.
شایان با توانایی هاش فرمانده شده بود و بهش 12 ساعت مرخصی داده بودند
اما فرداش ک میخواست بره بازم برام سخت بود
اما فقط ده روز دیگه مونده بود
برای شایان از اتفاقی ک افتاده بود و تصادف تعریف کردم و خیلی ناراحت شده بود ک نتونسته کنارم باشه ...
شایان فردا صبحش دوباره رفت پادگان ...
*********
سه چهار روزی گذشته بود ،یک روز ایفن در رو زدن ، صاحب خونه بود
گفت بیا دم در کارت دارم
رفتم بالا و درو باز کردم
با لبخند سلام و احترام گذاشتم
صاحب خونه گفت میخواستم بهتون بگم که باید یکی دو هفته دیگه خونه رو تخلیه کنید
لبخند روی لبم خشک شد گفتم چرا
گفت پسرم داره عروسی میکنه میخواد بیاد اینجا
گفتم ولی ما قرار داد داریم هنوز
گفت مهم نیس الان ک بهتون اطلاع دادم باید زود بلند شین
گفتم ببینین طبق قانون ما قرار داد داریم
و اینکه شوهرم سربازه اصلا نیستش شرایط رو درک کنید یکم
چ جوری توی یکی دو هفته تخلیه کنیم
صاحب خونه شروع کرد داد و بیداد کردن که خونه خودمه دلم میخواد تخلیه کنید تا دو هفته هم بیشتر فرصت ندارید
خدافظ
اومدم داخل و درو بستم
واقعا چرا ادمها نمیتونن همدیگه رو درک کنن و ظالم همیشه چیزی که حقش نیست رو از مظلوم میگیره ....
#پارت_هشتاد_و_هفتم
فرداش شایان زنگ زد بهش گفتم اینجوری شده و باید دنبال خونه باشیم
گفت نمیخواد تو خودتو اذیت کنی خودم برمیگردم درستش میکنم و دنبال خونه میگردم ، اما زمانمون واقعا کم بود
خودم چندتا بنگاه رفتم و سپردم
پول پیش کم داشتیم
و این برامون مشکل میشد
به بابام هم گفتم ک اگه خونه ای پیدا کرد بهمون بگه
هر دو روز یبارم صاحب خونه میومد میگفت کی بلند میشین
میگفتم دنبال خونه ایم
یک روز هم دم در خونه من رو دید و گفت پس کی بلند میشین
منم عصبی شدم و داد زدم گفتم تازه 5 روز گذشته انتظار دارید چیکار کنم
اونم وایساد گفت ب من ربطی نداره وسایلاتو جمع کن ببر خونه بابات تا هرموقع خواستی هم دنبال خونه بگرد
پسرم میخواد بیاد
بهش گفتم بیینید شما گفتید بلندشین گفتم چشم
اما باید محلت بدید
اگر یکبار دیگه اومدید و اینجوری گفتید تا اخر قردادم که 6 ماه دیگه است بلند نمیشم ازتونم شکایت میکنم
گفته باشم
اونم دید من اینجوری میگم و عصبی شدم رفت و چیزی نگفت
**********
بالاخره اموزشی شایان تموم شد و برگشت
گفت تقریبا یک هفته مرخصی داریم
اما بعدش باید برم پادگان بصورت وقت اداری
تا پایان سربازیم
#پارت_هشتاد_و_هشتم
دوباره کرونا اوج گرفته بود و محدودیت ها رو گذاشتن و بنگاه ها تعطیل شد واقعا نمیدونستیم باید کجا دنبال خونه بگردیم
تا اینکه بابام خیلی اتفاقی از عموم شنیده بود میخواد خونه اش رو بده اجاره
و بابام شرایطشو پرسیده بود به ما میخورد
عموم هم چون ی اشنا قرار بود بره توی خونه اش استقبال کرد
خونه عموم هم جاش بهتر بود ، هم دو خواب و بزرگ تر بود و هم اجاره اش هم نصف اون خونه بود
ما هم قبول کردیم و شروع کردیم اسبابکشی
این اتفاق با اینکه استرس و اعصاب خوردی رو داشت اما خداروشکر باعث شد موقعیتمون بهتر بشه
و از اجاره خونه مون کم کرد و از زیر زمین یک خواب به همکف و دو خواب رسیدیم
************
یکماهی بود شایان میرفت پادگان ، از ساعت پنج صبح تا دو بعد از ظهر بالاخره اینم خاصیت متاهلی بود
حقوق هم ماهیانه دوتومن بود و ب قسط و اجارمون میرسید خداروشکر
یکم از استرسمون بابت خونه و پول و سربازی کم شده بود
منم کلاسهام پیشرفت کرده بود و حدود 20 هنرجو داشتم
یک روز فکری ب سرم زد
ب شایان گفتم ما ک زندگیمون ب روال افتاده بیا اقدام کنیم برای بارداری
شایان هم بچه خیلی دوست داشت استقبال کرد اما بهم گفت نگین
اگه بچه دار نشیم چی
میدونی ک من مشکل دارم و احتمالش هست
گفتم هرچی خواست خدا باشه عزیزم
#پارت_هشتاد_و_نهم
سه ماه اقدام بودیم
هرماه ک نمیشد نا امید میشدم و میگفتم نکنه قسمتمون این باشه
اما هر دفعه ب خدا میسپردم
ماه چهارم اقدام بود پریودیم چند روز عقب افتاد ته دلم خوشحال بودم
ب شایان گفتم بی بی چک بخره
و تست زدم
اما
منفی بود ....
دو روز بعدش پریود شدم
ب شایان گفتم این اتفاق رو سپردم دست خدا دیگه منتظر نمیمونم ...
ماه بعدی یک روز شایان گفت حس میکنم خیلی وقته گذشته
گفتم ن بابا
چک کردم دیدم یک هفته از پریودیم گذشته
بی بی چک زدم
و مثبت شد
باورم نمیشد ...
#پارت_نود
دوماهی گذشته بود خداروشکر زندگیمون ب یه روال ثابت رسیده بود و یکم نسبت به سه سال گذشته راحت تر شده بودیم
سربازی شروین هم تموم شده بود و دنبال کار بود
یک روز دوست دوران دانشگاهم رو دعوت کرده بودم خونه مون و قرار بود زهرا برای ناهار بیاد
زهرا زنگ در رو زد و داخل اومد
مدتها بود ندیده بودمش ، خیلی زیباتر شده بود ، با یه جعبه شیرینی داخل اومد و سلام گرمی کرد و منو دراغوش گرفت
نگاهش کردم یه دختر قدبلند و زیبا و کاملا مودب و خانواده دار بود
باهم نهار خوردیم و تعریف کردیم
گفت ساعت 4 باید برم سرکار ، توی شرکت کار میکرد
ساعت حدود سه بود چای اوردم و داشتیم باهم میخوردیم که زنگ در رو زدن رفتم از پشت ایفن پرسیدم فهمیدم که شایان و شروین هستن
به زهرا خبر دادم پاشد مانتو وشالشو پوشید
منم لباس مناسب پوشیدمو درو باز کردم
هردو وارد شدند و سلام و احوال پرسی کردن
شایان رفت توی اتاق لباس هاشو عوض کنه
و شروین هم نشست و چای بهش تعارف کردم
پرسیدم شروین کارت چیشد امروز
گفت خداروشکر مدارک رو قبول کردند
گفتند هفته دیگه بیا سرکار
من و زهرا هردو بهش تبریک گفتیم
شروین جای خوب با حقوق خوب کار پیدا کرده بود و واقعا براش خوشحال بودم
رفتم توی اشپزخونه میوه بیارم
متوجه نگاه های خاص شروین ب زهرا شدم
لبخندی زدم زهرا واقعا دختر خوبی بود
خوشحال میشدم شروین هم بعد این همه مدت سر و سامون بگیره
شروین گفت زهرا خانم کجا کار میکنید؟
#پارت_نود_و_یکم
یکم راجب کار باهم صحبت کردن
شایان هم اومد نشست و منم رفتم پیششون
زهرا گفت ببخشید من باید برم وگرنه نمی رسم به موقع سرکارم
وسایل و کیفش رو برداشت گفت با اجازتون
شروین گفت با چی میخواین برین
گفت با تاکسی اومدم
حالا هم با تاکسی میرم
شروین گفت تاکسی چرا
منم اتفاقا اون طرفا کار دارم سر راهم شما رو می رسونم
اشاره ای ب شایان کرد و سوییچ ماشینمون رو برداشت
زهرا خجالت زده گفت نه خیلی ممنونم مزاحم شما نمیشم
اما با اصرار شروین نتونست چیزی بگه و رفتن
خندم گرفته بود امیدوار بودم اتفاقای خوبی در انتظارشون باشه ...
اومدم و نشستم کنار شایان
گفت چ خبر کوچولوی بابا چیزی نمیخواد ؟
#پارت_نود_دوم
به دسته گل توی دستم نگاه کردم ، حس عجیبی داشتم همه چیز خیلی زود اتفاق افتاد انگار قسمت این بود ک شروین و زهرا اون روز همدیگه رو توی خونه ما ببینن و اون ناهار اسباب اشناییشون بشه
جلوی خونه زهرا توقف کردیم ، دسته گل رو دادم دست شروین و شیرینی رو از دستش گرفتم
ب شایان و برادر بزرگترش نگاهی انداختم اوناهم واقعا خوشحال بودن
رفتیم داخل زهرا واقعا خانم بود و خانواده ی خوبی داشتن
احترام و اصالت و گرمی اون خانواده همون شب مشخص شد کمی صحبت های اولیه صورت گرفت و یک ساعتی هم زهرا و شروین باهم حرفاشون رو زدن
و ب گفته خودشون دیدگاهشون از زندگی خیلی شبیه هم بود
قرار شد شماره همدیگه رو داشته باشن و خانوادگی رفت و امد باشه تا همدیگه رو بیشتر بشناسن
#پارت_نود_سوم
از اتاق سنوگرافی ان تی بیرون اومدم ، اشک از چشمام میریخت
جلو در شایان منتظرم بود ، وقتی منو دید جلو اومد و با اضطراب گفت چیشد
توانایی حرف زدن نداشتم
گفت میگم چیشده
گفتم چیزی نشده
گفت پس چرا گریه میکنی
سعی کردم ب خودم مسلط باشم گفتم صدای قلبش رو ک شنیدم بی اختیار اشکام میریزه
شایان گفت خب
گفتم بابا چیزی نیس احساساتی شدم
یکم نگام کرد و گفت دختره یا پسره
گفتم احتمال پسر رو داده ولی خدا میدونه چی باشه
دستمو گرفت و گفت هرچی صلاحه
رفتیم ب سمت بازار
اخر هفته مراسم عقد شروین و زهرا بود باید یکم خرید میکردیم ....
************
خطبه عقد رو داشتن میخوندن و من بالای سرشون قند میسابیدم
واقعا خوشحال بودم براشون و ارزوی خوشبختی رو میکردم
زهرا بله رو داد و اشک شوق توی چشمام حلقه زد
دعای خیر براشون کردم ...
.
یه مراسم ساده توی خونه عروس براشون گرفته شد ..
#پارت_آخر
جلو آیینه ایستادم ، چهره ی زنی عاشق رو توی ایینه دیدم که داره مادر میشه ...
چشمام رو بستم 4 سال گذشته ی از زندگیم رو که با خوشی و غم گذروندم یه لحظه از جلو چشمم گذشت
سختی ها ، حرف مردم ، بی پولی ، خوشی ها ، خنده ها و تمام
روزهایی که هر جور بود گذشته ...
نگاهی ب عکس فارق التحصیلیم روی دیوار انداختم ،
و نگاهی ب ایینه ،
چهره ام خیلی پخته تر شده بود با اینکه 25 ساله بودم اما چند تار موی سفید روی موهام نشسته
دستی ب شکمم کشیدم و لبخندی زدم و همون لحظه از ته دلم ارزو کردم که تمام کسایی که منتظر بچه هستن خدا دامنشون رو سبز کنه و تمام عاشقها به وصال هم برسن و هیچ کسی سختی و تلخی نبینه ...
دوباره ب ایینه خیره شدم و در اون زنی رو تصور کردم که حالا 30 ساله هست موهاش سفید تر شده اما خودش زیباتر ، تمام مشکلات رو پشت سر گذاشته اما وقتی غرق در افکار هست کسی صداش میکنه مامان ؟
ازین تصور اشک توی چشمام جمع شد
امیدوارم که همینطور باشه
یعنی سالهای بعدی زندگیم چطوره
میتونم ب ارزوهام برسم؟
میتونم خودم نمایشگاه و گالری و اموزشگاه شخصی داشته باشم؟
شایان میتونه کار خوب داشته باشه و تمام سختی های زندگیش جبران بشه ....
این پایان یک زندگی نیست ، زندگی همیشه در جریانه
گاهی با خوشی
گاهی غم ...
سلام به همه ی عزیزان
تقریبا 9 ماه از زمانی که این داستان رو نوشتم میگذره
دوستان یه نظر سنجی میکنم ببینم دوست دارید داستان رو ادامه بدیم یا اینکه تا همینجا خوب بوده؟؟؟؟
مقدمه
❤️در کوچه پس کوچه های پاییز ، دختری زاده شده که بعد از سالها چالش ...
زندگی اش را اینجا به تصویر میکشد ❤️❤️
#پارت_اول
همینطوری که پله های دانشکده رو تند تند بالا میرفتم به این فکر میکردم که امروز واقعا روز پرکاری برام هست ، خدا خدامیکردم استاد نرسیده باشه تا به موقع به کلاس برسم ، توی راه رو ک رسیدم یکی صدام کرد
: نگین ...
عه زهرا تویی ، مگه نرفتی سرکلاس ؟
زهرا: نگران نباش هنوز استاد نیومده
با خیال راحت هوفی کشیدم و نشستم روی صندلی راه رو تا نفسم جا بیاد
زهرا : بازم مثل همیشه خوشکل و خوش پوش شدییی خانممم
ممنون عزیزمم
بیا بریم سر کلاس تا استاد نیومده ...
رفتم داخل و به همه بچها سلام کردم
تقریبا کل 30 نفر دخترای کلاس منو میشناختن و با من راحت بودن
چون رشته معماری درس میخوندیم و کارمم همیشه خوب بود ، و به همه کمک میکردم یه جوری دیگه روم حساب میکردند
و البته به من و زهرا لقب پر انرژی ترین دخترای کلاس رو داده بودند
از صبح که میومدیم دانشگاه تا عصر در جنب و جوش بودیم ، درس میخوندیم و نهار میخوردیم و باهم کارامونو انجام میدادیم
********
راستی خودمو معرفی نکردم?
من نگین صالحی
20 ساله و ترم پنجم رشته معماری هستم ، از 15 سالگی هم عاشق هنر و نقاشی بودم و مدرک نقاشی هم دارم و گاهی شاگرد خصوصی میگیرم
انواع کلاس های هنری رو گذروندم
کلاس های زبان و کامپیوتر و عکاسی هم میرم و دوربین دارم
و
خانواده معمولی دارم
ظاهرم معمولیه ولی دوستام میگن خوشکلم
خلاصه در معمولی ترین حالت ممکن
ولی پر انرژی
و پر کار هستم....
*****
یک روز توی راهروی دانشگاه با زهرا داشتیم میرفتیم که دیدم ....
#پارت_ششم
مدتی گذشته بود و بفکر یه همایش دیگه بودم ، باهمفکری چندتا دانشجوها موضوع همایش رو انتخاب کردم ، توی این مدت کمک چندتا از انجمن ها رفته بودم و تا حدودی یاد گرفته بودم ،
برای تدارکات چندتا انجمن ها کمکمون اومدن و از چندتا از مدیران و استاتید و انجمن های دیگه هم دعوت کردم ، رفتم و به دوقلوهام گفتم که بیان همایشمون ...
همه چیز خوب برگزار شد و این همایش هم به پایان رسید
*******
تابستان شده بود ، دانشگاه دیگه قرار بود تعطیل باشه ولی تازه کلاسهای من گرفته بود و هنرجوهام زیاد شده بودند ، نمیتونستم کلاس رو تعطیل کنم و نه میتونستم توی دانشگاه تعطیل برگزار کنم
با امور فرهنگی صحبت کردم پیشنهاد دادند کلاسها رو توی حوزه بسیج دانشگاه ک وسط شهر بود و کلاسهای دیگه هم برگزار میشد
اونجا برگزار کنم
از نظر موقعیت مکانی جاش خیلی خوب بود
منم پذیرفتم و رفتم با مسئول بسیج صحبت کردم
تقریبا ده روز گذشت ولی مسئول بسیج بهم کلاس نداد منم نمیتونستم صبر کنم ،دوباره رفتم و پیگیر شدم ، ولی جواب درستی نگرفتم
اون روز یکی از مدیران انجمن رو دیدم بهم گفت تنها کسی ک میتونه کلاس رو برات درست کنه دوقلوها هستن که اینجا میان و الان هم مسئولیت دارن ، گفتم اخه من چه جوری میتونم پیداشون کنم
گفت باهاشون تماس بگیر
گفتم اخه شماره ای ندارم ازشون
گفت همه دانشگاه شماره دوقلوها رو دارند چون به همه کمک میکنه
شماره هردوش رو بهم داد و رفت
.....
برام سخت بود به یه پسر پیام بدم و درخواست کمک کنم تاحالا اینکارو نکرده بودم و عادت نداشتم ولی ازونجایی ک دوتاشون به همه کمک میکردن راضی شدن
و با یکی از شماره ها تماس گرفتم
خاموش بود
با اون یکی تماس گرفتم زنگ خورد جواب نداد
رفتم توی واتساپ به همون شماره یه پیام رسمی تنظیم کردم ، خودمو معرفی کردم و گفتم در این مورد نیاز به کمک دارم
#پارت_دهم
آقای رحیمی توی بلندگو گفت چند مدتیه که دورادور دوست دارم ولی جرعت گفتنش رو پیدا نکرده بودم
همه جیغ و سوت و دست میزدن و سالن روی هوا بود
اقای رحیمی توی بلند گو گفت دوست دارم نگین خانم و به سمت من نگاه کرد
کاملا شوکه شده بودم
همه سالن جیغ و سوت و هورا میکشیدن
ولی باورم نمیشد همچین چیزی گفته باشه
به سمت من اشاره کرد
و کل سالن برگشتند و به من نگاه کردند
خیلی معذب شدم
من هیچ جوره از آقای رحیمی خوشم نمیومد ، اون نباید توی این جمعیت همچین کاری میکرد
من اصلا نمیدونستم باید چه واکنشی نشون بدم
آقای رحیمی از روی صحنه پایین اومد ، با یه لبخند سمت من اومد و گفت نگین خانم من از شما خوشم اومده با من ازدواج میکنید ؟
نفسام ب شماره افتاده بود
میون هزار نفر سرخ شده بودم
یه قدم به عقب گذاشتم با کمی مکث و بدون هیچ حرفی سالن رو زیر اینهمه نگاه ترک کردم....
در سالن رو که بستم چنان سکوتی سالن رو فراگرفت که مقصرش من نبودم
من از اون ادم خوشم نمیومد
از کارش هم خوشم نیومد
و تنها لطفی که در حقش کردم سکوتم بود که بهش توهینی نشه
از ورودی سالن به سرعت خارج شدم
همینجور که تند تند راه میرفتم برگشتم پشت سرمو نگاه کنم ک کسی دنبالم نباشه که یهو به چیز خوردم و ....
#پارت_چهاردهم
عصر یه روز زمستونی بود ، بارون نم نم گرفته بود ، از دانشگاه بیرون اومدم همه چترشون رو بازکرده بودن ولی من نه
عاشق بارون
عاشق بوی بارون
راه رفتن توی نم نم بارون
با یه هندزفری توی گوش و ی اهنگ بارونی بودم
بچها بدو بدو رفتن سوار خط واحد دانشگاه شدن و خودشونو بزور جا دادن
چندتاشونم وایسادن ک خط بعدی بیاد
ولی من دلم نمیخواست سوار خط واحد بشم
از بچها خدافظی کردم و
پیاده راه افتادم
خیلی لذت بخش بود راه رفتن زیر نم بارون در ارامش با اهنگ توی گوش ...
یه پنج دقیقه ای ک راه افتادم ، بارون شدت گرفت ، خندم گرفته بود داشتم خیس آب میشدم
وسط جاده هم دیگه اتوبوس برام واینمیساد نمیدونستم چیکار کنم
میخواستم چترمو باز کنم ولی باد هم شدت گرفته بود
بیخیال چتر شدم و قدم هامو تند تر کردم که صدای ممتد بوق ی ماشینو کنارم شنیدم
با لبخند نگاهش ماشین کردم یک قدم نزدیک شدم
که شیشه های بخار گرفتشو آورد پایین و گفت نگین خانم سوار شید
دیدم آقای رحیمیه
لبخند روی لبم خشک شد و اخم کردم
گفتم بفرمایید
و خودم راه افتادم
اقای رحیمی دنبالم با ماشینش راه افتاد
صدام میزد میگفت توی ایستگاه پیادتون میکنم لجبازی نکنید خیس شدید سوار شید دیگه
محکم گفتم اقای رحیمی برید لطفا
یکم وایساد دید دارم تند تند میرم رفت
شیطون درونم میگفت خاک توی سرت حالا چیکار میکنی میمیری تا برسی ایستگاه...
توی فکر بودم که دیدم اتوبوس دانشگاه برعکس همیشه که با سرعت رد میشد کنارم توقف کرد و درب سمت آقایان باز شد
نگاه کردم سمت زنونه کلا کیپ پر بود
سمت اقایون شایان روی صندلی وایساده بود و گفت سوار شید
خندم گرفته بود ک تونسته یه اتوبوس رو بخاطر من نگه داره
دوییدم و سوار شدم
یه نگاه به سمت زنونه کردم کلا کیپ بود و چپیده بودن توی هم و ازونجایی هم ک راه نداشت ب سمت مردونه کسی این طرف نبود جز من و سه تا پسر
صندلی جلو نشستم
شایان نشست کنارم و یه جور بامزه نگاه کرد و گفت اینجا چیکار میکنی
شبیه موش آب کشیده شدی
خندیدم و چیزی نگفتم
از جیبش دستمال دراورد و بهم داد تا صورتمو خشک کنم
و ازش گرفتم ....
#پارت_هفده
موقع امتحانات ترم بود دانشگاه کمی خلوت بود ، امتحانمو داده بودم و میخواستم برم کلاس خطاطی
برای رسیدن به اونجا هم باید دوتا خط واحد سوار میشدم و یک ساعتی توی راه بودم
کیف پولمو نگاه کردم 15 هزار تومن توش بود
این روزها اوضاع کاریو کلاسام خیلی خوب نبود موقع امتحانات تعداد هنرجوها کمتر میشد منم دستم خالی میشد
پیش خودم گفتم کاش یچیزی میخوردم و میرفتم
راهمو کج کردم و به طرف سلف رفتم ...
و یه همبرگر سفارش دادم اون موقع ساندویچ هفت هزار تومن بود
نشستم روی صندلی و منتظر بودم که چشمم خورد ب چندتا صندلی اونطرف تر که دوقلو ها نشسته بودن و پشتشون به من بود ( موقع امتحانات سلف مختلط میشد)
هنوزم ب راحتی نمیتونستم از همدیگه تشخیصشون بدم کتاب جلوشون بود و داشتند درس میخوندن
چون سلف خلوت بود صداشونو میشنیدم یکیشون گفت خیلی گشنم شده
اون یکی گفت ولی هنوز حقوقمون نیومده فعلا صبر کن شب میریم خوابگاه تخم مرغ میخوریم
چشمام از تعجب گرد شد واقعا پول ناهار نداشتن ...
بلند شدم و یه ساندویچ دیگه سفارش دادم و تقریبا هزار تومن برام موند ...
نشستم که اماده بشه
تردید داشتم از کاری ک میخوام کنم
میترسیدم ناراحت بشن
و از طرفی دلم نمیخواست راجب من فکر بدی کنن ...
ساندویچ ها اماده شد
دوتا ساندویچ رو با سس توی سینی گذاشتم و با تردید و استرس به سمتشون رفتم
با دیدن من بلند شدند و سلام کردن
با خنده گفتم خوب مشغول درس خوندن هستینا
سرشون انداختن پایین و گفتن چیکار کنیم دیگه
گفتم امتحان چی دارین
گفتن شیمی که خیلیم سخته
شروین گفت شایان این امتحان رو سه بار افتاده و خندید
شایان سرشو انداخت پایین
یه لبخند زدم و سینی ساندویچ ها رو گذاشتم جلوشون و گفتم
خب پس حالا برای اینکه ایندفعه قبول شین یه ساندویچ مهمون من که انرژی بگیرید
با تعجب نگاهم کردن
گفتم ناهار خوردین مگه؟
گفتن نه هنوز
گفتم خب خداروشکر پس بفرمایید
شایان گفت چرا برای خودتون نگرفتید ؟
گفتم اون موقع ک مشغول درس بودین من ناهار خوردم ?
خیلی تشکر کردن
گفتم خب دیگه مزاحمتون نمیشم با اجازتون من باید برم
شروین تشکر کرد
و شایان با لبخند نگام کرد
و منم خدافظی کردم و اومدم بیرون
با اینکه گشنم بود ولی حس خوبی داشتم از کارم ...
#پارت_بیست_و_ششم
وای چرا اصلا نفهمیده بودم این طلا هست
اخه کی برای کادو بدل میخره ک من خنک نفهمیدم
مطمئنم حقوق یکماهشو داده این چیزا ...
چرا منم همینجور قبول کردم
.
داشتم دیوونه میشدم تا شب هی خودمو خوردم که چرا قبول کردم
گاهی میگفتم کاش پسش میدادم
گاهی هم میگفتم ناراحت میشه
.
شب بهش پیام دادم و تشکر کردم بابت تدارکات و جشن و کادوی با ارزشی که بهم داده
اونم گفت اصلا قابلتون نداره میدونم کمه و ارزشتون بیشتره باید ببخشید
اینجوری ک میگفت بیشتر خجالت میکشیدم
بالاخره تصمیم گرفتم کادو رو نگه دارم ولی برای جبران چیزی بخرم و منم یبار دعوتش کنم که تلافی زحمتاش بشه
*****
جعبه ساعتی که براش خریده بودم رو همراه بقیه وسایلام توی کیفم گذاشتم ، امروز کلاس داشتم حدس میزدم ممکنه بیاد
خودم روم نمیشد باهاش قراری بزارم و یا دعوتش کنم اما میدونستم میاد
پس اماده شدم و رفتم کلاس
اون روز مثل همیشه نبودم سر کلاس
کلا استرس و دلشوره داشتم
و همش منتظر بودم کلاس تموم بشه
کلاسم بالاخره تموم شد از اموزشگاه اومدم بیرون
ولی نبود ...
اطرافمو نگاه کردم
نبود ...
هوفی کشیدم و راه افتادم تا سر کوچه
یه لحظه دیدم داره با عجله ازون طرف خیابون میاد و منو صدا میکنه
بالاخره رسید بهم
لبخند زدم
اومده بود ...
با یه شاخه گل رز توی دستش ...
گل رو داد دستم تشکر کردم
گفت اگه اشکال نداره بریم باغ هشت بهشت سرمو انداختم پایین و گفتم باشه ...
وقتی رسیدیم بهش گفتم بریم ی چیزی بخوریم؟
استقبال کرد و گفت باشه بریم
گفتم من بستنی میخورم شما چی
گفت منم هرچی شما بخورین
گفتم باشه پس دوتا بستنی مهمون من
گفت وقتی با یه مرد میای بیرون نباید دست توی جیبت کنی
خندیدم و گفتم توی اینجور مسائل خودم یپا مردم
گفت نه اجازه نمیدم همینجا بایستید لطفا تا بیام
از روی ناچاری گفتم باشه ....
رفت چند قدم اون طرف تر بستنی رو سفارش بده ....
کافه ی توی باغ هم بلندگوش رو روشن کرده بود و اهنگ گذاشت
داشتم همینجور باغ رو نگاه میکردم
برگشتم چشمم خورد به شایان دیدم اونم خیره شده بهم ...
اهنگ کافه پلی شد ....
جز تو
کی میتونه عزیز من باشه
کی میتونه تو قلب من جا شه
مگه میشه مثل تو پیدا شه
همه چیزم، آی عزیزم
جز من
کی واسه دیدن تو حریصه
اسمت و رو قلبش می نویسه
گونه هاش از ندیدنت خیسه
همه چیزم، آی عزیزم
تو نباشی بی قرارم بد میبینم بد میارم، بی تو من
حس ندارم سر به زیرم گوشه گیرم کاش بمیرم، بی تو من
همه چیزم، آی عزیزم، همه چیزم
#پارت_سی_و_یکم
بابام بهم گفته بود به هرکدوم که میخوای بگو اخر هفته بیان مجدد خاستگاری ،برای اشنایی بیشتر و صحبت های نهایی
منم قبول کرده بودم و همچنان در حال کلنجار بین عقل و عشق بودم
*******
یه شب شایان بهم پیام داد و بعد از صحبتهای عادی
گفت میخواستم قبل ازینکه تصمیم بگیری یه چیزی بهت بگم
که تاحالا فراموش کرده بودم
ولی امروز یهو بخاطر اوردم
گفتم چی؟
گفت من یه مشکلی دارم ، میخوام اگه قرار ب ازدواج هست اینو بدونی
گفتم خب چیه اون مشکل؟
گفت من توی بچگی واریکوسل داشتم و عمل کردم و دکتر بهم گفته بوده احتمال بارداری در اینده 30 درصده
میخوام بهت بگم ممکنه من هیچ وقت بچه دار نشم
میخواستم در جریان باشی
گفتم میدونی چی بیشتر از همه برام مهمه؟
گفت چی
گفتم صداقتت
هرکسی جرعت بیان حقیقت و راستگویی رو نداره
همین که باهام صادق بودی برام کافیه
گفت واقعا ممنونم ازت که اینقدر مهربونی
**********
اخر هفته شد و من به خانواده شایان گفته بودم مجدد بیان برای صحبت های بیشتر
ولی شایان خودش تنها اومد
گفت اونا شهرستانن براشون مقدور نبوده
از خانواده منم هیچ کسی بجز پدر و مادرم نبودن
بعد از معاشرت معمولی بابام ازمون خواست توی اتاق حرفامون رو بزنیم
رفتیم توی اتاق
و اون خیره ب اتاق من شد
و شروع کرد تعریف کردن از عکسها و نقاشی ها و تابلوهای اتاق
بهش گفتم من یه خاستگار دیگه ام دارم
گفت خب
با خنده گفتم خواستم بهت بگم رغیب عشقی داری
گفت میدونم که ممکنه خیلی ها تو رو بخوان
گفتم خب تو برای راضی کردنم چی داری
گفت عشق و
مردونگی
و تلاش
گفتم به نظرت برای شروع کافیه
گفت اره
گفتم خب برنامه ات برای اینده چیه
گفت دلم میخواد نامزد کنیم
و درس و دانشگاه و سربازیم که تموم شد و رفتم سرکار عروسی کنیم
گفتم یعنی 4 سال دیگه
گفت اره
گفتم زمان زیادیه
گفت میدونم ...
ولی چاره ای ندارم فعلا
یهو گفت نگین ارزوم خوشبختیته
اگه فکر میکنی با خاستگار دیگه ات خوشبختی بخدا بهم بگو برو
میرم و خاطراتتم با خودم میبرم
فقط هرچی تو بخوای ...
#پارت_چهل_ویکم
توی اتوبوس در حال رفتن ب مشهد بودیم غروب بود و تقریبا تاریک سرمو روی شونه شایان گذاشتم
بغض عجیبی توی گلوم بود
خیلی حس عجیبی داشتم
رفتن به مشهد
اونم رایگان
با عشق
خیلی خوب بود
شایان دستمو گرفت و بوسید
گفت خانمی حالا با صد هزار تومن چیکار کنیم ؟
گفتم ما که خرجی نداریم اینم توی دستمون باشه
اگه کاری پیش اومد یا کرایه ای چیزی خواستیم بدیم
گفت دلم میخواست برات خرید کنم
گفتم اشکالی نداره وقت برا اینکارا زیاده
پیشانیمو بوسید
و ب جاده خیره شدیم ....
**********
رسیده بودیم
توی کوچه طبرسی پیادمون کردن
به هر خانم یه چادر رنگی دادن تا سرمون کنیم
به صف هر روز کنار هم
و پشت زوج بعدی ایستادیم
یک نفر هم یه گل رز میداد دست هر زوج
گفتن همه اقایون سمت راست باشن
و خانمشون سمت چپ
اینجوری یه صف مرتب ایجاد میشد
پشت سرهم وارد صحن شدیم
با ورود ما شیپور ها هم نواختند
همه مردم ایستاده بودند و نگاهمون میکردن
شایان گل رو ب دستم داد و دستمو گرفت
اشک توی چشمام جمع شده بود
خیلی حس خوبی بود
#پارت_چهل_و_دوم
توی هتل نشسته بودیم که یه پیامک روی گوشیم اومد
واریز 400 هزار تومان
با تعجب نگاه کردم تا مطمئن بشم درست دیدم
پشتت مامانم پیام داد این هدیه سفرتون ...
با لبخند ب گوشیم زل زدم که شایان اومد و گفت چیشده
گفتم هدیه گیرمون اومده
پاشو بپوش بریم خرید ...?
.
اون سفر یکی از قشنگ ترین سفر های زندگیمون بود
چندتا مراسم دیگه هم از طرف دانشگاه بود و شرکت کردیم
و با کلی خرید برگشتیم
*************
.
6ماه از عقدمون میگذشت ، من سفارش میگرفتم و کلاس میزاشتم،
شایان هم کار میکرد و دانشگاه میرفت شبها هم میومد پیش من میموند
گاهی هم با شروین میرفتیم بیرون
یک شب که بیرون بودیم شروین گفت
میخوام یچیزی بهتون بگم
گفتیم چی چیشده؟
شروین گفت : توی این چند ماه من ندا رو فراموش نکرده ام (خواهرهای دوقلو ) و یک ماه پیش که ندا بهم پیام داد فهمیدم اونم منو فراموش نکرده
ندا بهم گفت که دوستم داره و میخواد اشتباهاتشو جبران کنه
الان تقریبا یکماه هست که باهم حرف میزنیم و گاهی هم همدیگه رو میبینیم
توی فکرم که برم خاستگاریش ...
شایان گفت : ببین اون دختری نیس که بتونی به دوست داشتنش اعتماد کنی ؛ یکبار خیانتشو دیدی
معلوم نیس با چند تا پسر دیگه ....
شروین پرید توی حرف شاین و گفت نه اینطور نیس اون پشیمونه و ثابت هم کرده توی این مدت ...
همگی سکوت کردیم
شروین بعد چند دقیقه گفت میخوام قرار خاستگاری رو بزارم ...
#پارت_پنجاه_و_سوم
به خونه برادر بزرگ شایان رسبدیم
همه اونجا جمع شده بودند
و بعد هم ما رسیدیم
بعد از سلام و خوش امد همه نشستن توی سالن
من به زن داداش شایان گفتم ببخشید این ساک لباسی و کیفم رو کجا میتونم بزارم؟
اشاره کرد ب اتاقشون و گفت اونجا بزار عزیزم ، ندا هم وسایلاشو اونجا گذاشته
لبخندی زدمو تشکر کردم
وارد اتاق شدم
یک لحظه از چیزی ک میدیدم مطمئن نبودم
باورم نمیشد دم در اتاق مات و مبهوت ایستاده بودم
یک طرف اتاق کمد بود ، یک طرف دیگه هم پنجره
دو طرف دیگه هم که دیوار بود ندا تمام لباس هاشو اونجا اویزون کرده بود
تقریبا 7 تا مانتو و سه دست شلوار با بند به دیوار اویزون کرده بود
انگار مانتو فروشی ...
سه تا ساک لباسی هم گذاشته بود توی اتاق
خدایا اینجا چ خبره
برای یک شب اینهمه لباس لازمه؟
یا قصد و قرض دیگه ای پشتش هست
ساک کوچیکمون و کیف دستیمو کنار اتاق گذاشتم و اومدم بیرون
دم در اتاق
ندا بدو بدو اومد داخل و گفت
وسایلات رو که پیش وسایلام نذاشتی؟
و سریع رفت داخل اتاق
یهو خندید و گفت همونا رو فقط داری؟
گفتم مگه یک شب چند دست لباس میشه عوض کرد
پشت چشمی نازک کرد و گفت
ادم باید همیشه وسایل هاش همراهش باشه ...
دیدم بحث کردن با چنین ادمی فایده نداره از اتاق اومدم بیرون و پیش شایان نشستم
********
داداش دومی شایان گفت امروز تولد امیر هست ( پسرش که 5سالش بود) حالا ک دور هم جمع هستیم یه کیک سفارش دادم دور هم ی تولد کوچیکی هم بگیریم
همه استقبال کردند و گفتند خیلی هم خوبه ...
شب شده بود و در تدارک بودند میز رو بچینن برای گذاشتن کیک من و شایان هم کنار هم نشسته بودیم و به امیر نگاه میکردیم که داره ذوق کلاه تولدش رو میکنه
نیم ساعتی بود ک ندا توی اتاق بود
ب شروین گفتم ندا جون نمیاد؟
شروین گفت نمیدونم داره چیکار میکنه
پاشد و رفت دنبال ندا توی اتاق
چند دقیقه نگذشته بود که سر و صدای دعوای شروین و ندا رو حس کردم
چون سالن شلوغ بود قبل ازینکه کسی متوجه بشه ب شایان گفتم پاشو بریم ببینیم چ خبره
الان همه میفهمن ابرو ریزی میشه
باهم بلند شدیم
شایان در زد که بریم داخل اتاق
شروین ایستاد گفت شایان تو یه دقیقه نیا داخل
نگین تو بیا بیین من بد حرفی میزنم؟
رفتم داخل
دیدم ندا یه دکلته پوشیده کاملا بالاتنه لخت
پایینش هم بزور تا زیر باسن میاد
تنگ مثل لباس شب های سکسی
موهاش هم فر کرده ریخته دورش
با ارایش خیلی غلیظ
با تعجب به ندا نگاه کردم
ندا بی توجه ب من رو کرد ب شروین و با داد گفت مگه نمیگی تولده
خب منم تیپ زدم دیگه ...
#پارت_پنجاه_و_چهارم
شروین سعی کرد خودشو کنترل کنه
گفت ندا ببین اینجا پارتی و عروسی نیست
اینجا یه مهمونی خانوادگیه که همه با مانتو و شلوارن
همه تو رو یه دختر چادری میشناسن لامصب
اخه اینجا روستا هست تو نمیتونی اینجوری بیای بیرون ابروم میره
دوباره بحث بینشون بالا گرفت
نمیدونستم چیکار کنم یا چیزی بگم ک دخالت نباشه
شایان در زد
رفتم بیرون و در رو بستم
گفت چیشده
چرا نمیزارین من بیام داخل ؟
برای شایان توضیح دادم که این اتفاق افتاده
من حتی نمیدونم چی باید بگم
چون سر و وضع ندا هم اینجوره شروین خجالت کشید ک حتی تو هم بری توی اتاق
شایان کلافه دستی به سرش کشید و گفت
خیلی زشت میشه نباید کسی بفهمه
نگین عزیزم برو یجوری درستش کن
رفتم داخل اتاق
هردوشون ساکت بودن
گفتم ندا لباست خیلی قشنگه
ولی ب نظرم حیفه اینجا و الان بپوشی تکراری میشه
برو یه لباس دیگه بپوش
اینو بزار برای ی جای مناسب تر
ندا یکم فکر کرد و گفت اصلا لیاقت همچین لباسی رو شما ندارین
رفت از توی ساک لباسیش لباس دبگه ای برداره ....
منم یه نگاه ب شروین کردم و از اتاق اومدم بیرون
#پارت_شصت_و_دوم
عروسیمون اون شب در کمال سادگی ، اما خیلی پر شور و عالی برگزار شد
به همه خیلی خوش گذشته بود و خاطره خوبی داشتند ...
اخر شب با میهمانان به خونه امون رفتیم
و پدر و مادرم اخرین نفراتی بودند که از خونه بیرون اومدن
با اینکه دوری ازشون سخت بود
اما بالاخره باید اتفاق میفتاد
اونا هم رفتن
و من موندم و شایان و یه خونه نقلی
اما پر از عشق ...
و این شروع زندگیمون بود ....
********
ما تونستیم زندگیمون رو شروع کنیم
اما همراه با شروع زندگی سختی ها و چالش هایی هم داشتیم
شایان دانشجو بود
و سرکار میرفت
اما به خاطر کلاسها و امتحاناتش گاهی مجبور بود از کار مرخصی بگیره که از حقوقش کم میشد
دنبال کار مناسب تری هم بود اما کسی به یه دانشجوی که ساعت کاری منظمی نمیتونه داشته باشه کار نمیداد و این خیلی بد بود
بفکر کار شبانه هم می افتاد گاهی
اما نمیشد که روزها دانشگاه باشه شب تا صبح سرکار
بالاخره ما ازدواج کرده بودیم
درامد من هم به عنوان کمک خرجی کم بود تقریبا
و شایان اجازه نمیداد سر کار برم میگفت به خاطر پول دوست ندارم بری سرکار ،خرج خونه با منه و یکاریش میکنم
اما تمام حقوق و پولهامون
برای شهریه دانشگاه و
پول کتاب
و کرایه رفت و امد
و قسط وام
و اجاره خونه میرفت
و اگر پولی باقی میموند برای خرج خونه میزاشتیم
که گاهی خانواده شایان از شهرستان میومدن و دو سه روز میموندن و تمام خرجی یکماهمون میرفت برای مهمونی ...
و ما میموندیم و یخچال خالی ...
در اینجا یک رمان نمیخوانیم یک زندگی واقعی را باهم میخوانیم
118 عضو
این بخش در حال طراحی می باشد