رمان گاهی خوشی گاهی غم

118 عضو

#پارت_پنجاه_و_دوم
یک روز شایان از دانشگاه اومد خونه ، دیدم ناراحته ازش پرسیدم چیشده ، گفت شروین امروز توی دانشگاه خیلی ناراحت بود
گفتم چرا
گفت ندا بهش گفته هفته دیگه عید غدیر هست باید برام عیدی لباس و طلا بیاری
شروین هم گفته من تازه برات لباس خریدم اونم قهر کرده که اولین عیدمون بیاد عیدی بیاری
شروین هم دستش خالیه نمیدونه چیکار کنه
توی فکر رفتم ک نگاه خیره شایان ب خودمو رو حس کردم
سرمو کردم بالا دبدم اشک توی چشماش جمع شده
گفتم چیشده عزیزم
گفت هرچی بیشتر جلو میریم بیشتر عاشقت میشم واقعا تو یه فرشته ای
ما چندتا عید رو رد کردیم حتی عید نوروز
اصلا خم ب ابرو نیاوردی بگی این رسم ها هم هست عیدی بخر فلان کن
لبخندی زدم و گفتم
چون من برای پول و طلا و عیدی باهات نیستم
بخاطر خودت هست ک در کنارتم ‌..
شایان من رو در آغوش کشید و بوسید ...
*******
چند روز گذشت اخر هفته بود و میخواستیم به خونه ی شایان اینا توی شهرستان بریم
چند ماه بود نرفته بودیم
و خواهر و برادراش دلتنگ بودن و اصرار میکردن که بریم ببینیمشون
بابام ماشینش رو داد ب شایان و گفت مسیر دوره با اتوبوس نرین اذیت میشین
بیاین با ماشین ما برید
شایان هم قبول کرد و ماشین رو از بابام گرفت
به شایان گفتم میخوای زنگ بزن شروین و ندا هم باما بیان با اتوبوس نرن
گفت نه اونا صبح حرکت کردن
احساس کردم شایان ناراحته
گفتم چیشده حالت خوبه
گفت از دیروز ک شروین رو توی دانشگاه دیدم اعصابم خورده
یادم میاد ب شروین ناراحت میشم
گفتم مگه چیشده
گفت ندا ، شایان رو مجبور کرده بره ده میلیون وام بگیره
شایان هم به هر بدبختی بوده وام گرفته
و کل پول رو برای ندا عیدی خریده
مانتو و لباس و طلا
ندا گفته گوشی هم میخوام رفته براش قسطی گوشی خریده
چشمام از تعجب گرد شده بود
گفتم شایان ، من هیچ وقت نمیخوام این حرفو بزنم اما شروین زیاده روی داره میکنه
شایان گفت میدونم

1400/08/22 14:35

#پارت_پنجاه_و_پنجم
رفتم و کنار شایان نشستم ،
اروم ازم پرسید ، گفت چیشد
گفتم احتمالا که درست شده باشه
شروین هم کلافه از اتاق اومد بیرون و گوشه ای نشست
تقریبا یک ربع ساعتی گذشت همه منتظر ندا بودن که بیاد بیرون
خواهر شوهرم صداش کرد
و اونم با ناز گفت الان میام مریم جون
از اتاق اومد بیرون همه با تعجب بهش نگاه میکردن
لباسش رو عوض کرده بود
اما یه لباس استین کوتاه تا بالای زانو پوشیده بود
و شالش هم ازاد دور سرش انداخته بود
اومد و کنار شروین با کلی عشوه نشست
خواهر شوهرم لبشو دندون گرفت
یکی دیگه اشون هم گفت میخوای جوراب بدم پات کنی ؟
ندا گفت وا جوراب برای چی
شایان در گوشم گفت مگه نگفتی درست شده
گفتم باور کن نسبت ب قبل درست شده
شروین هم کلافه و عصبی بود ....
کمی ک گذشت
ندا برای شروین میوه پوست کند
و همش با عشوه باهاش حرف میزد
موقعی ک کیک تولد رو هم اوردن
خودش تکه میکرد و میزاشت دهن شروین
یهو یکم بلند جوری ک همه متوجه بشن گفت ای وای دور لبت کیکی شد بزار برات تمیزش کنم
نزدیک رفت و لبهاشو گذاشت روی لبهای شروین و لبهاشو خورد
همه با تعجب و خجالت زده سرشون رو پایین مینداختن یا ی جوری بچه هاشون سرگرم کردن که نبینه
شروین ندا رو از خودش جدا کرد و پاشد و کلافه رفت توی حیاط
ندا با عشوه خندید و گفت فک کنم یکم حالش بد شد نتونست بمونه و خندید
هیچ *** چیزی نمیگفت
شایان عصبی بود اونم پاشد رفت توی حیاط
منم گوشیمو گرفتم دستمو مشغول شدم
که نگام توی نگاه ندا نیفته

1400/08/22 15:21

#پارت_پنجاه_و_ششم
هرجوری بود اون شب گذشت و فرداش برگشتیم
و دوباره زندگیمون رو طبق روال ادامه دادیم
شایان که دانشگاه میرفت و کار میکرد
منم هم در حال اماده سازی جهیزیه و تداراک عروسی بودم با خانواده
و هم تدریس میکردم
گاهی هم با شایان میرفتیم بیرون دنبال کارها و خرید وسایلا ....
یک شب با شایان رفتیم بیرون که مبل و فرش انتخاب کنیم ، چندتا مغازه رفتیم و چند جارو گشتیم یک مدل مبل رو انتخاب کردیم
چون اونجا خیلی نزدیک به محل کار شروین بود و موقع پایان ساعت کاریش
شایان بهش زنگ و زد گفت ما دوتا کوچه بالاترین بیا پیشمون و توهم نظر بده
چند دقیقه بعد شروین اومد اما حس کردم اون پسر پر انرژی و شاد همیشگی نیست یکم بهم ریخته و بی حوصله بود ...
حدس زدم که حتما بخاطر ندا هست
پیش خودم گفتم حالا یکم پیشمون بمونه حال و هواش عوض میشه ...
مبل و فرش رو انتخاب کردیم و سفارش دادیم
ساعت تقریبا نه شب بود شایان گفت گشنمون شده بریم فلان فست فود که معروف هست شام بخوریم
شروین هم قبول کرد و سه تایی رفتیم به سمت اون فست فود
ک جای معروفی بود و همیشه هم شلوغ بود
وارد شدیم و سفارش دادیم و منتظر غذا موندیم ...
یکم ک گذشت چند میز اون طرف تر ندا رو دیدم ...
شایان و شروین رد نگاه خیرمو دنبال کردن و اونا هم نظرشون جلب شد
اما ندا تنها نبود ....

1400/08/22 15:31

#پارت_پنجاه_و_هفتم

ندا دست توی دست یه پسر نشسته بود و دوتا پسر دیگه ام کنارش بود
یه مانتوی قرمز جلوباز با شلوار تنگ مشکی و شال مشکی ک همش روی سرش سر میخورد ...
با یه ارایش غلیظ و رژ قرمزی که ازین فاصله مشخص بود
بلند بلند هم قهقه میزد و گاهی هم میزد روی شونه ی اون پسرا

دیدن این صحنه برای هیچ کدوممون جالب نبود
چشمامم رو با ناراحتی بستمو باز کردم
دعا کردم وقتی چشمام رو باز میکنم ندا رو اونجا نبینم
چشمامو باز کردم
تپش قلبم بالا رفت
شروین از پشت میز بلند شد
و شایان هم پشت سرش ‌...
دلم میخواست یجوری زمان رو متوقف میکردم اما نمیشد
شروین رفت جلو
ندا یک لحظه چشمش به شروین افتاد و خنده اش قطع شد
با ترس از جاش بلند شد
شروین رفت نزدیک تر و خوابوند توی گوش ندا
کل سالن ساکت شده بودند
و به این میز خیره بودند
و من حتی توان ایستادن هم نداشتم ‌.‌..
شروین بلند گفت
تا حالا کدوم سازی زدی که نرقصیدم
من خر دارم صبح تا شب کار میکنم و شب بیهوش میشم فقط زحمت میکشم برای اینکه تو خوشحال باشی
دارم جون میکنم ب خاطر تو
گفتی فلان حلقه گفتم چشم
گفتی عیدی گفتم چشم
گفتی لباس و مانتو گفتم چشم
گفتی گوشی و‌طلا
گفتم وام میگیرم برات میخرم ولی چیزی کم نمیزارم
نذاشتم توی بی وجدان با من سختی بکشی
این جواب همه خوبی های منه؟؟؟
هرچی حقوق میگرفتم ازم میگرفتی
شرمنده داداشم شدم ب خاطر تو
ابروم جلو خانواده ام رفت
این حقم بود؟
ندا ساکت شده بود
و اون پسرام چیزی نمیگفتن
از جام بلند شدم کیفمو برداشتم و به شایان اشاره کردم و گفتم
دست شروین بگیر تا بریم
شروین هم میلرزید
باهم از اونجا بیرون اومدیم ...

1400/08/22 15:51

#پارت_پنجاه_و_هشتم

نشستیم توی تاکسی به شروین نگاه کردم فوق العاده عصبی و ناراحت بود , گاهی از گوشه چشمش اشکهاشو پاک میکرد
شایان هم کلافه دستی ب موهاش کشید و به شروین خیره شده بود
خیلی براش ناراحت بودم ، این حقش نبود که بعد از اینهمه عشق به ندا و مدارا کردن باهاش ، این جوابش باشه ...
به شایان گفتم ، شروین خیلی ناراحته تو امشب پیشش بمون باهم برید خوابگاه
منم میرم خونه
شایان گفت ولی دیر وقته نمیشه تنها بری ، گفتم یه اسنپ میگیرم میرم اشکالی نداره تو پیش شروین بمون
شایان از روی ناچاری قبول کرد و من از ماشین پیاده شدم و اسنپ گرفتم رفتم خونه ...
فرداش با شایان تماس گرفتم و پرسیدم چیشده
گفت داریم میریم خونه ندا تکلیف رو معلوم کنیم
یه غمی توی دلم نشست
گفتم میگفتین همراهتون بیام
شایان گفت نه نیازی نیست تو باشی نمیخوام یهو اتفاقی بیفته که تو اذیت بشی ...
گفتم باشه تو رو خدا دعوا نکنیدا
شایان گفت باشه ...
دو سه ساعتی گذشت خبری ازشون نشد
دلم مثل سیر و‌سرکه میجوشید
دیگه طاقت نیاوردم زنگ زدم به شایان
گفتم کجایین
گفت داریم برمیگردیم
گفتم خب چرا زنگ نزدی
گفت ببخشید یادم رفت
گفتم خب چیشد
گفت الان که دارم میرم سرکار ، شب که برگشتم برات تعریف میکنم
گفتم نمیخوای امشب هم پیش شروین بمونی
گفت نه حالش بهتره ،دیشب هم پیشت نبودم دلم طاقت نمیاره باز امشب نبینمت
لبخندی زدمو و خدافظی کردم
شب شایان اومد
گفتم تعریف کن چیشده

1400/08/23 11:05

#پارت_پنجاه_و_نهم

شایان گفت :
رفتیم خونه ندا ...مامانش خیلی سرو سنگین بود که بعد فهمیدیم ندا اون شب رفته خونه و کلی ، دروغ ساخته که شروین منو کتک زده و بی احترامی کرده
ولی اصل قضیه رو نگفته بود
ما هم به مامانش گفتیم دخترش رو کجا و توی چ وضعی دیدیم ندا دیگه ساکت شده
مامانش هم شروع کرده با ندا دعوا کردن
که ندا میگه من همیشه دوست داشتم ازاد باشم , برگردم با دوستام ،هر لباسی که دوست دارم بپوشم ، پول و طلا و گوشی خوب داشته باشم ولی تو بهم اجازه ندادی منم رفتم دنبال جلب اعتماد شروین و بهش گفتم دوسش دارم ک بیاد توی زندگیم و بتونم اینکارت رو کنم
اما هر چقدر به آیدا گفتم دنبال شایان باش قبول نکرده بود
مامان ندا هم یکی میخوابونه توی دهن نداو بهش میگه خفه شو

من و شروین رفتیم جداشون کردیم‌
نگین باورت نمیشه شروین با اینکه داغون بود اما به خودش مسلط بود و اصلا نگاه ب ندا نمیکرد
یکم که اوضاع اروم شد ، شروین گفت من همچین زنی نمیخوام ، میخوام نامزدیمونو بهم بزنم
ندا زد زیر گریه و گفت نه من دوست دارم
شروین هم چشماشو گذاشت روی هم و گفت نشون نامزدی و طلاها و گوشی ها و هرچی برات خریدمو پس بده
ندا هم وایساد جیغ زدن که اونا مال خودمه به تو ربطی نداره
مامانش هم داد سرش زد که خفه شو تا بیشتر ابرومون نبردی برو بهش پس بده
ندا هم با زور و کتک مامانش
طلاها رو گوشی و وسایلا رو اورد
اما گوشی رو پس نمیداد
شروین نشون نامزدی و طلای عیدی رو ازش گرفت
گفت گوشیت هم بده
ندا گریه کرد و گفت ، گوشی قبلیمو فروختم بخدا گوشی ندارم ،
شروین گفت به من ربطی نداره من نمیتونم قسطاشو بدم
ندا با گریه گفت خودم قسطاشو میدم ازم نگیر
شروین هم از سر ناچاری و دلسوزی ازش نگرفت
لباسها هم نگرفت و گفت ، لباسایی که من نمیدونم با کی و کجا رفتی و نمیخوام
فقط طلاها رو اورد که اوناهم بفروشه بتونه قسمتی از بدهی و وامش رو بده ...
گفتم خب حال شروین چطوره
شایان گفت چیزی که نمیگه ولی بهتر دیشبه چون خیالش راحت شده همچین ادمیو از زندگیش انداخته بیرون ....

1400/08/23 11:17

#پارت_شصت
ندا با تموم خوبی ها و بدی هاش از زندگی ما رفته بود
خوشحال بودم که قبل از عقد و ازدواج شروین طرفشو شناخته
و ناراحت ازین بابت که با احساساتش بازی شده و این همه عشق یک شبه خراب شد
شروین هم خیلی ساکت شده بود یکی دوباری که دیده بودمش زیاد حرف نمیزد و توی خودش بود
معلوم بود که بخاطر این جریان تا یکم رو به راه بشه طول میکشه ...
خانواده اشون هم بعد ازینکه خبر جدایی ندا و شروین رو شنیدن خیلی ناراحت بودند اما دیگه کاری نمیشد کرد
شروین تونست با پول اون طلاها وام ده تومنی که گرفته بود رو تصفیه کنه ،
اما یکم طول میکشید که بده کاری های دیگه اش رو بده و حقوقش هم درست بشه ...
چند روزی گذشته بود به شایان گفتم ما که در تدارک عروسی هستیم تا هفته دیگه هم خدابخواد کارامون تموم میشه و مراسم میگیریم
ولی حال شروین هنوز اوکی نیست کاملا
چیکار کنیم ناراحت نشه که توی این اوضاع جشن میگیریم
شایان گفت نه اون چرا باید از عروسی برادرش ناراحت بشه
بالاخره یکم زمان میبره که شروین هم حالش مثل قبل بشه ...

1400/08/23 11:23

#پارت_شصت_و_یکم

روبه روی آیینه ایستادم خودم رو توی ایینه برانداز کردم
دختری رو دیدم که برای اولین بار موهاشو رنگ کرده
موهای قهوه ای عسلی که شبیه یه گل شنیون شده
ارایش لایت با رژ قهوه ای
و لباس عروس سفیدی که برای اولین بار پوشیده
لبخندی به خودم زدم
واقعا زیبا شده بودم و توی لباس عروس تغییر کرده بودم
صدای ارایشگر که میگفت داماد دم در منتظره
من رو به خودم آورد...
شنل رو روی سرم انداختم و به ارامی از در ارایشگاه بیرون اومدم
شایان با کت و شلوار مشکی و پیرهن سفید و یه دسته گل طبیعی رز جلو در ایستاده بود
با دیدن من یک قدم جلو اومد و با لبخند گل رو به دستم داد
توی چشمام نگاه کرد و پیشانیمو بوسید
دستمو گرفت و کمکم کرد از پله های ارایشگاه پایین بیام
و باهم سوار ماشین شاسی بلندی که از داییم گرفته بودیم شدیم
قبل از رفتن به باغ رفتیم اتلیه و چند تا عکس گرفتیم
و بعد هم اینقدر گرسنه بودیم که ابمیوه و کیک خوردیم
توی ماشین
شایان یهو گفت ای وای کرواتمو نبستم
گفتم خب ببند عزیزم
شایان گفت برای خودم نمیتونم ببندم
همیشه من برای شروین میبستم
اون برای من
گفتم بده من برات ببندم
گفت مگه تو بلدی
گفتم منو دست کم گرفتی؟
براش کرواتش رو بستم نگاهی کرد و گفت عه واقعا بلدیا و یه چشمک زد
و راه افتاد به سمت تالار عروسی ....

1400/08/23 13:54

#پارت_شصت_و_سوم
دوماهی بود که شرایط برامون سخت تر شده بود زمستون بود و هنرجوهای من کم شده بودند و چون فصل امتحانات شایان بود حقوقش هم کم شده بود
دوماهی بود گوشت و مرغ نخورده بودیم
نمیخواستم از خانوادم کمک بگیرم ، اونا اصلا در جریان نبودند که دچار مشکلات شدیم
نمیخواستم فکر کنن نمیتونیم از پس زندگیمون بر بیایم
اجاره خونه اون ماه دو سه روز عقب افتاده بود
و همون روز هم برنج مون هم تموم شده بود و تقریبا چیزی توی یخچال نداشتیم
خیلی کلافه و ناراحت بودم و داشتم فکر میکردم که چیکار میتونم کنم
که ازین وضعیت نجات پیدا کنیم
که یهو گوشیم زنگ خود
خواهر شایان بود با خنده و خوشحالی گفت عزیزم ما یک ساعت دیگه میرسیم خونتووون
دلم براتون تنگ شده
و قطع کرد
نشستم کف زمین و شروع کردم گریه کردن
اینهمه فشار روم بود چیزی نداشتیم اجاره خونه هم عقب افتاده بود
واقعا حوصله مهمون رو دیگه نداشتم
گفتم خدایا چیکار کنم
ب من یاد نداده بودن که از مهمون بد پذیرایی کنم همیشه برای مهمون کم نمیذاشتم خانواده خودم که توی این سه چهارماهی که ازدواج کردیم دو سه بار اومده بودن اما فقط بهمون سر زدن و رفتن شام نموندن
اما برام فرقی نمیکرد که مهمون از خانواده خودم باشه یا شایان
نمیدونستم جز گریه چیکار کنم ‌...

1400/08/23 14:31

#پارت_شصت_و_چهارم
روی زمین نشسته بودم و به تکه های قلک شکسته ام نگاه میکردم
یادمه چند سال پیش این قلک رو شهررضا خریده بودم و سالها بدون استفاده و توی کارتن نگهش داشته بودم تا یه زمانی توی خونه خودم ازش استفاده کنم و میخواستم تا زمانی که ‌پر نشده نشکنمش
حتی گاهی که هزار و پنج هزاری مینداختم داخلش به خودم میگفتم کو تا این قلک پر بشه شاید چند سال طول بکشه
و گاهی توی تصوراتم این قلک رو نگه میداشتم و به بچه هام نشون میدادم
اما حالا
بعد چند ماه مجبورشدم بشکنمش
اشک از چشمام میریخت
ولی چاره ای نداشتم
وقت زیادی نداشتم تا رسیدن مهمونها
پولهای داخل قلک رو جمع کردم و شمردم 75 هزار تومن داخلش بود
حساب کردم دیدم میتونم با این پول یه مرغ کوچیک و یه کیلو برنج و یکم میوه بخرم
پاشدم پول رو داخل کیفم گذاشتم و تکه های قلک رو جارو کردم
و مانتو پوشیدم رفتم سر کوچه
مرغ و میوه و برنج خریدم
دو هزار تومن اضاف اوردم که باهاش یه اب نبات برای بچه خواهر شوهرم خریدم که خوشحالش کنم
و راهی خونه شدم
برام تمام اینها سخت بود
دستم سنگین بود
اینکه پیاده چند تا پلاستیک بیارم سخت بود برای منی ک تجربه اینکارو نداشتم
اما سعی کردم کاملا به خودم مسلط باشم
رسیدم خونه و سریع غذا رو بار گذاشتم
میوه ها رو شستم و داخل یخچال گذاشتم
به ساعت نگاه کردم باید کم کم میرسیدن
و احتمالا شایان هم از سرکار زده بود بیرون و میتونست گوشیش رو جواب بده
به شایان زنگ زدم
گفتم مهمون داره میاد
گفت کی هست
گفتم خواهرت
گفت حالا چیکار کنیم
گفتم خودم یکاریش کردم ، شام پختم
تو بیا خونه ...
و صبر کردم که مهمون ها برسن ....
*******
فردای همون روز مهمونها رفتن
پیش خودم گفتم اگه یه وعده بیشتر میموندن واقعا نداشتیم
و شرمنده میشدیم
شایان هم ناراحت بود به خاطر قلکی که شکوندم و هم شرمنده و قدردان
ولی همیشه یجوری باهاش رفتار میکردم که حس نکنه من ناراحتم یا دارم سختی میکشم
دو روزی گذشت شروین بهم زنگ و گفت زن داداش شرمنده چندماه نتونستم طلبتون رو بدم
الان تونستم مقداری پول جور کنم و اون پونصد تومنی که بهم قرض دادین و مقدار پولایی که بهم دادی رو پس بدم شماره حسابت رو برام بفرست
بهش گفتم اگه خودت لازم داری نمیخواد پس بدی
ولی اصرار میکرد و ناراحت بود که دیر شده
منم شماره کارتمو فرستادم و شروین پول رو برگردوند
و خدا کمک کرد که اجاره خونه رو بدم و مقداری هم برای خونه خرید کنم ...

1400/08/23 21:14

#پارت_شصت_و_پنجم
امتحانات شایان تموم شده بود
اما بخاطر اینکه یکم ساعت کاریش بهم ریخته بود صاحب کارش اونو بیرون کرد
و شایان بیکار شده بود
مشکلاتی که داشتیم هم چند برابر همش باید استرس قسط و اجاره خونه رو میکشیدم
خیلی لاغر شده بودم
و استرس هم واقعا بهم فشار میاورد
شایان چند روز بود دنبال کار میگشت اما جایی که قبول کنن نیمه وقت کار کنه یا ساعت کاریش ب دانشگاه شایان بخوره نبود
منم غصه دار نشسته بودم و فکر میکردم که باید چیکار کنیم
واقعا روزهای سختی بود
هرچقدر به شایان اصرار میکردم که برم سرکار قبول نمیکرد و ناراحت میشد
و میگفت خودم دنبال کار میگردم
اما هر روز ک دنبال کار پیاده اینطرف اون طرف میرفت یا پادرد میگرفت یا حتی پول کرایه هایی که میداد از خرجی پس اندازمون کم میکرد ...
تا اینکه فکری به سرم زد
یک شب نشستم و به شایان گفتم
من یه فکری دارم
یه شغلی پیدا کردم که بتونی کار کنی هر ساعتی که دلت خواست
دیگه صاحب کار نداشته باشی
و هر چقدر بخوای کار کنی
هرموقع پول کم داشتیم پول به دست بیاری
با تعجب گفت چه کاری
گفتم اسنپ
خندید و گفت
حتما مسافرا رو روی کولم سوار کنم
گفتم نه ماشین میخریم
از روی ناراحتی لبخندی زد و گفت اخه چ جوری
گفتم من یکم طلا دارم ، یکمم که سر عقد و عروسیمون گیرم اومده اونا رو میفروشیم
شایان نگاه کرد و گفت چ جوری راضی بشم تمام طلاهاتو بفروشی
گفتم اشکال نداره ی چیزی رو داریم از دست میدیم که چیز بهتری بخریم
یکم فکر کرد و گفت حتی اگه یه پراید مدل پایین هم بخوایم بخریم اون طلاها پول نصف ماشین میشه
با بغض گفتم خب دوربینمم میفروشم ....

1400/08/23 21:24

#پارت_شصت_و_ششم
دست توی دست شایان توی خیابون راه میرفتیم
به زور خودمو کنترل کرده بودم و بغضم رو قورت میدادم
بالاخره تونسته بودم شایان رو راضی کنم که طلاها و دوربینمو بفروشبم
و یه پراید مدل پایین بخریم
که شایان اسنپ کار کنه
وقتی که طلا همو فروختم لحظه ای خم ب ابرو نیاوردم
اما از زمانی که دوربینمو فروخته بودم
حس میکردم قسمتی از قلبمو جا گذاشتم
دوربینمو خیلی دوست داشتم
و برام از دست دادنش سخت بود
ناخواسته اشکی از چشمام چکید
شایان متوجه شد
ایستاد و گفت نگین چی‌شده
به دروغ گفتم به بوی سیگار حساسیت دارم
بوی سیگار اومد
چشمام رو پاک کردم دستشو گرفتم و به راه افتادم
شایان هنوز نگام میکرد
میدونستم ناراحتیمو فهمیده
ولی چیزی نمیگه
محکم تر دستمو گرفت و رفتیم خونه ...

1400/08/23 21:30

#پارت_شصت_و_هفتم
با لبخند به ماشینی که رو به روم بود نگاه کردم ، یه پراید سفید مدل 86 ، تقریبا تر و تمیز بود به برگه ای که توی دستم بود نگاه کردم اسم من روش بود ...
شایان اصرار داشت که ماشین به نام خودم باشه
شایان اومد و گفت
خب عزیزم بریم؟
لبخندی زدمو و سوار ماشینمون شدیم و حرکت کردیم ...
*********
سه چهار ماهی گذشته بود یکم اوضاع بهتر شده بود ، بالاخره دیگه نمیخواست پیاده یا با اتوبوس و تاکسی این طرف و اون طرف بریم و کرایه بدیم
از طرفی هم شایان اسنپ کار میکرد و یکم اوضاع بهتر شده بود
اما گاهی ماشین ی خرجی میاورد و مجبور بودیم خرجش کنیم
هرچقدر بیشتر باهاش کار میکرد خرج بیشتری هم میاورد
مثلا گاهی توی یک هفته پونصد تومن کار میکرد اما 400 تومن خرج ماشین میشد چون ماشین کمی مدل پایین بود ولی چاره ای نبود جز اینکه فعلا ادامه بدیم ...
یک روز شایان از دانشگاه اومد خونه و گفت
نگین یه پیشنهاد کاری بهم شده که فکر میکنم اگه انجام بشه خیلی برامون سود داشته باشه

1400/08/24 10:38

#پارت_شصت_و_هشتم
شایان گفت : یکی از بچهای توی دانشگاه شغل خودش و پدرش اینه ک کاروان زیارتی میبرن مشهد و کربلا و گاهی هم سفرهای تفریحی
امروز باهم داشتیم صحبت میکردیم میگفت کارمون گرفته و اتوبوس های زیادی رو راهی میکنیم به مشهد این هفته چهار تا اتوبوس میره که یکیش من میرم یکیش بابام ولی دوتای دیگه اش نمیدونم ب کی بدیم ببره که مطمئن باشه و ادم با عرضه ای باشه
منم ازش شرایط رو پرسیدم میگفت توی هر سفر 5_6 میلیون سود میکنیم حالا کسی که بتونه ببره دو تومن بهش پورسانت میدیم
خودش هم ک مجانی میره و میاد
گفت نگین به نظرم شرایطش خوبه
بیا باهم یه سفر بریم
اگه خوب بود ماهی دوتا سفرم بریم والا برامون خوبه درامدمون هم سه برابر اسنپ میشه
یکم فکر کردم و گفتم خب دفتری چیزی دارن؟
گفت نه اژانس نیستن
ولی توی دیوار اگهی میزنن همیشه
گفتم نمیدونم
میخوای دقیق تر بپرس ازش که باید چ کارایی بکنی
تا تصمیم بگیریم
شایان با خوشحالی بهش زنگ زد
اونم کامل توضیح داد که شما باید مسافرا رو جمع کنید اسامیشون رو یادداشت کنید و در طول سفر لیدرشون باشی اونجا هم ببریشون به هتلی که ما رزرو کردیم یکمم هواستون باشه مشکلی براشون پیش نیاد
و بعد هم برگردین
به همین راحتی
گفتم شایان اینجور که این میگه خیلی خوبه که
شایان هم گفت اره شاید بتونیم یکم خودمون رو بالا بکشیم
چشمه امیدی توی دلم روشن شد ....

1400/08/24 10:50

#پارت_شصت_و_نهم
اولین سفرمون قرار بود بریم مشهد ، خانوادمو در جریان گذاشتم اونا هم استقبال کردند و گفتند که مواظب خودتون باشید
خوشحال بودم که قراره هم کاری رو انجام بدیم که سود خوبی داشته باشه و هم بعد یکسال بریم مشهد ...
شماره تلفن و اسامی همه مسافرها و راننده اتوبوس و ادرس هتل توی مشهد رو گرفتیم
با تمام مسافرها تماس گرفتیم و یجا رو مشخص کردیم که جمعه ساعت 8 اونجا باشن
راننده اتوبوس هم همینطور
خودمونم بار سفر بستیم و یکم زودتر رفتیم
و بعد از اومدن مسافرها راهی سفر شدیم
همه مسافرها میگفتن خیلی خوشحال هستن که لیدرشون یه زوج جوان هست
و تقریبا لحظات خوبی رو باهم توی اتوبوس داشتیم
رسیدیم به مشهد ، خیلی خوشحال بودم یه هماهنگی انجام دادیم و بعد از عوض کردن اتوبوس رفتیم هتل ...
برای تحویل شناسنامه ها به هتل دار و گرفتن اتاق ها یکم معطل شدیم اما تا ظهر همچی درست شد و همه رفتن توی اتاق هاشون ...
ماهم رفتیم توی یه اتاق دو نفره و یه نفس عمیق کشیدم و خوشحال بودم که همچیز خوبه ...
سه روزی که مشهد بودیم ، با شایان میرفتیم حرم ، و میومدیم هتل ، گاهی هم موقع ناهار و شام مسافرا رو میدیدیم و کلی احترام بهمون میزاشتن
و ما هم راضی بودیم ازینکه این کارو انجام دادیم
بالاخره روز برگشتمون رسید قبل از ظهر موعد تحویل اتاق ها بود همه توی لابی هتل جمع شده بودیم ما هم رفتیم برای تحویل شناسنامه های مسافر ها
مدیر هتل اومد و گفت خب ان شالله تصویه کنید تا شناسنامه ها تحویل بدیم
شایان گفت اما اقای .... گفتند تصویه کردند
مدیر هتل گفت نه سه میلیون بده کارید هنوز
اینو تصویه کنید
شایان با اون پسره تماس گرفت اما گوشیش از دسترس خارج بود
با پدرش تماس گرفت اما خاموش بود
از مسافرها پرسیدم شماره ای دیگه ای ازشون ندارید گفتند نه همیشه به همین شمارها زنگ میزدیم
به مدیر هتل گفتیم خب شما که باهم قرار داد دارید باهم حساب کتابتون کنید
مدیر هتل گفت این اولین باره که از طرف ایشون مسافر میاد

1400/08/24 11:02

#پارت_هفتاد
رنگ از روم پریده بود ، دست و پاهام شل شده بود ، مسافرا جمع شدن و شروع کردن سر و‌صدا کردن که شناسنامه هامون رو پس بده
اتوبوس هم بیرون از شهر منتظر بود
اون پسره هم جواب نمیداد
مدیر هتل هم شروع کرده بود داد و بیداد که تا پولمو ندید شناسنامه ها رو نمیدیم
حالم بد شده بود از استرس
خواستم از هتل برم بیرون یکم هوا بخورم
سه چهار تا از مسافرها دوییدن دنبالمو در رو بستن گفتن از کجا معلوم فرار نکنید ما رو اینجا ول کنید
اشک توی چشمام جمع شده بود
رفتم روی یکی از صندلی های لابی نشستم
مدیر هتل همینجور داد و بیداد میکرد
شایان هم که دید اون داره اینجوری میکنه صداشو برد بالا و یکم بحثشون شد
مدیر زنگ زد به پلیس که بیاد
اشک از چشمام میریخت ،تپش قلب گرفته بود
گوشیم زنگ خورد بابام بود
سعی کردم یکم ب خودم مسلط باشم
گوشی رو جواب دادم
بابام از صدام فهمید یه اتفاقی افتاده
گفت چیشده
براش تعریف کردم و گفتم نمیدونم چیکار کنیم
گفت چقدر پول باید بدید گفتم میگه سه تومن
گفت شماره حسابتو بفرست
تا یه جوری جورش کنم پول بزنم حسابت
پلیس هم اومده بود و داشت صورت جلسه میکرد
اوضاع خوبی نبود
به بیست دقیقه نکشیده
بابام پول رو زد حسابم رفتم و ب شایان گفتم
شایان از روی ناچاری پول رو کشید و شناسنامه ها رو تحویل مسافرا داد و ما بدون هیچ حرفی از هتل خارج شدیم و رفتیم به اتوبوس رسیدیم
تا سوار شدیم گفتم نکنه پول اتوبوس هم نداده باشه
شایان رفت پرسید
گفت تصویه کرده باهام
یکم خیالمون راحت شد
تا موقعی که برسیم دیگه از شوخی و خنده و احترام مسافرا خبری نبود
به چشم بدی بهمون نگاه میکردن
شایان هم مرتب به اون پسره زنگ میزد و جواب نمیداد
شایان گفت نگران نباش شاید مشکلی پیش اومده که نتونسته جواب بده
این پول رو ازش میگیریم
یا نهایت سود خودمون رو نمیگیریم و میگیم یه جوری حسابمون رو صاف کن ما نخواستیم
ولی توی دلم آشوب بود
من که توی این مدت گشنگی کشیده بودم ولی از بابام پول نگرفته بودم
الان مجبور شده بودم سه تومن ازش بگیرم
و این خیلی ناراحت کننده بود

1400/08/24 13:46

#پارت_هفتاد_و_یکم

بالاخره برگشتیم ، تا رسیدم به شهر خودمون یه نفس راحت کشیدم ، احساس میکردم واقعا دارم خفه میشم جایی که همه ما رو مقصر میدونستن در صورتی که ما تقصیری نداشتیم
شایان چند روز بعد اون پسر رو بالاخره توی دانشگاه پیدا کرد و جلوشو گرفت
اونم قبل ازینکه شایان حرفی بزنه ، شاکی شده بوده که چرا مسافرا ناراضی برگشتن
شایان هم گفته چرا پول هتل رو ندادی
اونم گفته ضرر کردم تو که سود میخواستی باید توی ضررش هم شریک باشی
یکم بحثشون شده بوده و خلاصه اون پسر زیر بار نرفته ...
شایان ناراحت برگشت خونه ، گفت پولی بهمون نمیده ، دست پیش گرفته پس نیفته ، هرچقدر هم دعوا کنیم ادمی که ظالم باشه و بخواد بزنه زیرش میزنه
فقط وقت خودمونو تلف میکنیم
گفتم بیا بریم شکایت کنیم ازش
گفتم ما هیچ مدرکی مداریم ،حتی قراردادی امضا نکردیم باهم
ما به اون اعتماد کردیم اونم سو استفاده کرد
حقمون رو خورد
واقعا حالم بد بود شکست بدی خورده بودیم
سه تومن هم الکی به بابام بده کار شدیم
شایان مسئله رو با خانواده اش در جریان گذاشت شاید بتونن پولی کمک کنن و بدهی بابام رو بدیم
اما چند نفرشون گفتن نداریم
و دوسه تای دیگه اشون هم ما رو مسخره کردن
گفتن شما نادون هستین نمیفهمین
تاوان کاراتون رو ما باید بدیم ؟
دوتا بچه هستین فک کردین میتونین چیکار کنین
حالمون بد بود
بدتر شد
به شایان گفتم نمیخواد پول ازشون بگیری
بابام که حرفی نزده حالا هر موقع تونستیم بدهیشو میدیم ....

1400/08/24 13:58

#پارت_هفتاد_و_دوم
چند روز گذشته بود تونسته بودیم به خودمون مسلط باشیم
و زندگیمونو ادامه بدیم طبق روال شایان میرفت دانشگاه و اسنپ کار میکرد
منم سه روز در هفته میرفتم اموزشگاه
گاهی هم میومد دنبالمو من رو می رسوند و گاهی هم بعد از ظهر میومد خونه استراحت میکرد و من با ماشین میرفتم اموزشگاه ...
شروین هم توی این مدت دانشگاهش رو تموم کرده بود و میخواست بره سربازی ( شروین یک ترم زودتر رفته بود دانشگاه و یک ترم زودتر از شایان تموم شده بود) ...
خیلی غریبانه اومد خونه ما شایان موهاشو زد
و راهی سیستان و بلوچستان شد
متاسفانه خط مرزی اونجا افتاده بود
یه جورایی دور ترین نقطه ...
اما قسمت این بود چاره ای هم نبود ...

از وقتی شروین رفته بود سربازی همش تن و بدنم میلرزید که دو سه ماه دیگه هم شایان باید بره و اون موقع باید چیکار کنم
اصلا کجا می افته و چی میشه ....

1400/08/24 14:04

#پارت_هفتاد_و_سوم
دوسال از زندگی مشترکمون میگذشت
شایان ترم اخر دانشگاه بود
و طبق روال اسنپ کار میکرد ، تونسته بودیم هرجوری شده قرض بابام رو بدیم و یکمم پس انداز داشته باشیم
منم برای تدریس میرفتم اموزشگاه و به تازگی یک اموزشگاه دیگه هم صحبت کرده بودم و اونجا هم تدریس میکردم
تا اینکه همون اموزشگاه بهم پیشنهاد داد مدرک نقاشیم رو از همونجا بگیرم
گفتند تو که کامل بلدی ، همینجا امتحاناتت رو بده و پولی که کار میکنی رو میزاریم برای شهریه و هزینه مدرکت
منم با شایان صحبت کردمو قبول کردم
چون موقعیت خوبی بود ...
شروین هم سرباز بود و هر سه ماه یک ماه بهش مرخصی میدادن و این یک ماه میومد خونه ما میموند چون جایی رو نداشت با اینکه یکم سخت بود اما چیزی نمیگفتم ..
یک روز بعد از اموزشگاه گفتم برم یکم لوازم التحریر بخرم ،جلوی اموزشگاه یه پارک بود باید از داخل اون رد میشدم تا برسم به مغازه مورد نظرم
همینطور که پیاده داشتم راه می رفتم یه لحظه ندا رو دیدم که تنها روی صندلی نشسته
ب روی خودم نیاوردم و ب راهم ادامه دادم
اما ندا من رو دیده بود و متوجه شدم داره میاد سمتم
اومد و گفت سلام نگین خانم پارسال دوست امسال اشنا
منم سلامی کردم
ک گفت چطوری
گفتم خوبم خیلی ممنون
ببخشید من عجله دارم باید برم خوشحال شدم دیدمت
ندا گفت یه لحظه وایسا کارت دارم
چ خوب شد دیدمت ، خیلی وقته عذاب وجدان دارم ، نمیدونستم بیام بهت بگم یا نه تا اینکه امروز دیدمت و گفتم دلو بزنم به دریا و بهت بگم
وایسادم و گفتم چی
ندا گفت چقدر به شایان اعتماد داری؟؟؟

1400/08/25 10:58

#پارت_هفتاد_و_چهارم

ندا گفت چقدر به شایان اعتماد داری؟
چشمام رو ریز کردم و گفتم چطور؟
ندا پوزخندی زد و گفت حالا بگو
برگشتم رو ب روش ایستادم و گفتم بیشتر از چشمام بهش اعتماد دارم
ندا خنده ای کرد و گفت اگه بهت بگم اعتمادت بیخودیه چی
گفتم منظورت چیه
ندا گفت از وقتی من با شروین نامزد کردم همش شایان بهم نگاه میکرد و گاهی چشمک میزد
حس میکنم ب نامزد برادرش حسودیش میشده یا اول عاشق من بوده
نگاهی بهش کردم و گفتم خب ک چی
ندا گفت ببین نگین خانم بعد بهم خوردن نامزدیمون شایان همش بهم پیام میداد یکی دوبارم همدیگه رو دیدیم یبارم که هیچ کسی خونمون نبود اومد خونمون و ...
یقه ندا رو گرفتم و چسبوندمش به درختی که پشت سرش بود
صدامو بردم بالا و گفتم خوب گوش کن دختر یکبار زندگی شروین رو خراب کردی با گند کاریات ، حالا هم اومدی اینجا چرت و پرت تحویل من میدی که زندگی ما رو هم خراب کنی ؟
ندا ترسیده بود و چیزی نمیگفت
محکم تر یقه اشو چسبیدم و گفتم ببین ندا اگه دیدی هر غلطی هرموقع کردی چیزی نگفتم و همیشه ارومم و احترام میزارم دلیل نمیشه ادمی باشم ک سرم زیر برف باشه و با چهارتا جمله ای ک تو میگی با شوهرم دعوا راه بندازم ، حنات دیگه رنگی نداره اما خوب گوشاتو باز کن بیین چی میگم اگه یک بار دیگه فقط یکبار دیگه حتی اتفاقی هم ببینمت بلایی سرت میارم که خدا میدونه
ندا سری تکون داد
گفتم فهمیدی ؟
با ترس گفت اره
گفتم اگه با دلبری و عشوه میتونی ،صدتا پسرو گول بزنی
حواست باشه نمیتونی چرت و پرت تحویلم بدی
با تته پته گفت غلط کردم
گفتم حالام راتو بکش و برو ازین ب بعد سایه ات هم نبینم
یه نگاهی بهم کرد و سریع ازونجا دور شد

1400/08/25 11:15

#پارت_هفتاد_و_پنجم
اعصابم بهم ریخته بود خریدامو کردم و رفتم خونه ، شایان هم تازه رسیده بود ، فهمید یکم بهم ریخته ام پرسید چیشده گفتم ندا و رو دیدم و این اتفاق پیش اومده
خیلی عصبی شد میخواس بره در خونه ندا ک بهش گفتم خودم حسابشو کف دستش گذاشتم اونم اخرش پشیمون شدو گفته غلط کردم
ولش کن دیگه ....
.
***************
امتحانات ترم اخر شایان هم تموم شده بود ، باید منتظر نمرات و فارق التحصیلی میموندیم و بعدش دفترچه پست میکرد برای سربازی که اینا تقریبا یکی دوماه طول میکشد و هر چقدر ب سربازیش نزدیک تر میشدیم استرس من شدیدتر میشد
سعی میکردم خیلی بهش فکر نکنم و خودمو با اموزشگاه و گاهی با نقاشی کردن سرگرم میکردم
شایان هم چون دیگه دانشگاه نداشت بیشتر قبل کار میکرد
یک شب که داشتیم شام میخوردیم از تلویزیون یه گالری نقاشی رو نشون میداد
شایان گفت نگین چرا تاحالا گالری نداشتی یا هیچ نمایشگاهی شرکت نکردی
اهی کشیدم و گفتم
فکر میکنی دلم نمیخواد
اما نمیشه
گفت چرا
گفتم برای زدن گالری شخصی باید یکم سرشناس باشی چندتا نمایشگاه مشترک با چنپ نفر شرکت کرده باشی و مجوز بگیری و از همه مهم تر هزینه کنی
گفت خب چرا نمایشگاه مشترک شرکت نمیکنی
گفتم توی اصفهان کسی رو نمی شناسم از طرفی اونم پول میخواد
شایان گفت خب مثلا چقدر
گفتم نمیدونم
گفت خب یه سرچ کن ببین شرایطش چیه بدونی بد نیس ....
فرداش توی نت و اینستا چندجا سرچ کردم و بهش گفتم
یه سری اطلاعات در موردش ب دست اوردم
شایان گفت چی
گفتم هرجایی میشه نمایشگاه گذاشت
اما توی تهران نمایشگاه های بیشتر و معتبر تری با بازدید بیشتری برگزار میشه
مثلا ی پیج هست توی اینستا فراخوان نمایشگاه ها رو میزنه با شرایط و قیمتشون
گفت خب شرایطشون چیه
گفتم شرایط سختی نیس فقط باید تکنیک و سایز نقاشی با اونا هماهنگ باشه
شایان گفت خب قیمت
گفتم بستگی ب جاش کاملا متفاوته
ولی هر تابلوی نقاشی ک بخوای بزاری جدا پول میگیرن
شایان گفت خب بیین مثلا ی نمایشگاه خوب با جای خوب توی تهران کی هست و چنده
خندیدم و گفتم چرا باید الکی دلمو خوش کنم
شایان گفت تو حالا بپرس ضرر ک نداره
چند روزی میگشتم و با چندجا تماس گرفتم
تا اینکه یه نمایشگاه پیدا کردم توی برج میلاد برای هر نقاشی 300 میگرفت
سرتیفیکیت هم میدادن و کاملا هم معتبر بود
ب شایان پوستر نمایشگاهو نشون دادم و گفتم تقریبا دو هفته دیگه برگزار میشه
یکم فکر کرد و گفت خب پس سه تا از بهترین کارهاتو انتخاب کنم
گفتم چی میگی تقریبا 900 میشه با پول قاب و ..یک و خورده لی
گفت عزیزم دلم میخواد تو رو ب یکی از ارزوهات برسونم

1400/08/25 13:16

#پارت_هفتاد_و_ششم
به چشماش نگاه کردم و گفتم ممنون عزیزم ولی نمیشه
شایان گفت پولشو جور میکنم نگران نباش
گفتم نه شایان بیخیالش شو الکی خرج میکنیم
گفت نگین تو فقط سه تا از کارهاتو انتخاب کن
اصلا شاید یکی از کارها فروش رفت و خرجش دراومد
.
یکم دو دل بودم اما بالاخره تصمیم خودمو گرفتم
گفتم بزار اینکارو بکنم حالا ک موقعیتش پیش اومده
سه تا بهترین تابلوهامو انتخاب کردمو و رفتیم قاب گرفتیم
با مدیر نمایشگاه هم تماس گرفتم و هماهنگ کردم و ثبت نام کرد و گفت تا اخر هفته پول رو واریز کن
شایان هم پس اندازی ک جمع کرده بودیم رو یک مقدار روش گذاشت و ریخت ب همون کارت
ثبت نام هم تکمیل شد
و فرداش تابلو ها رو با پست ارسال کردم به تهران
و تقریبا خیلی راحت همه کارها انجام شد
پوستر نمایشگاه اومد و من باورم نمیشد اسم و عکس من هم توی اون پوستر باشه
این برام یه موفقیت بزرگ بود
تقریبا 6 روز دیگه نمایشگاه برگزار میشد و قرار بود مدیر نمایشگاه از افتتاحیه لایو بگیره ...
و من قدردان شایان بودم ب خاطر اینکه منو حمایت کرده ...
روزها رو می شماردم تا نمایشگاه شروع بشه منتظر لایو بودم
اما ته دلم همش بیقرار بودم ک کاش میتونستم خودمم اونجا باشم
اما چیزی نمیگفتم تا همینجاشم شایان به سختی افتاده بود

تا اینکه یک شب قبل از نمایشگاه رسید
ساعت 10 شب شایان اومد خونه
دیرتر از همیشه
و واقعا چشماش خسته ب نظر میرسید
میدونستم که این روزها داره تمام تلاششو میکنه که پول بیشتری در بیاره
باهم شام خوردیم
و نشستیم
شایان گفت یه هدیه برات دارم
نگاش کردم و گفتم چی
گفت دوتا بلیط اتوبوس به تهران
امشب ساعت 3 ....

1400/08/25 13:25

#پارت_هفتاد_و_هشتم
ساعت تقریبا هفت و نیم بود دست تو دست شایان از ترمینال خارج شدیم
افتاب دراومده بود و خبری از ابرها نبود
یه هوای فوق العاده تمیز و آسمون ابی رو میشد دید همه به هم مبگفتن چ هواییه امروز تهران
به شایان گفتم این اسمون برای من زیبا شده
به خاطر من هست که تهران امروز اینقدر قشنگه ...
شایان نگاهی بهم کرد و خندید
برف ها در حال اب شدن بودن چون قدرت خورشید بیشتر از برف ها بود
شایان گفت بیا با مترو بریم مرکز شهر
گفتم مثلا کجا گفت بریم میدان ازادی ..

کارت مترو خریدیم و رفتیم به سمت میدان ازادی
تا حالا پنج شیش بار تهران اومده بودم ولی همیشه برای انجام کاری بوده و با ماشین از خیابون های تهران گذشته بودم و هیچ وقت هیچ جای تهران رو نگشته بودم یا قدم نزده بودم ...
از مترو بیرون اومدیم و خیابون رو رد کردیم به میدون ازادی رسیدیم
برف ها نیمه اب شده بودن
شایان گفت یکم هوا سرده
سردت نیست نگین؟
همینجور که به ارتفاع برج ازادی نگاه میکردم گفتم چقدر اینجا قشنگه
شایان گفت نگین عزیزم سردت نیست؟
گفتم نه بابا
شایان خندید و گفت امروز گرم گرمی میدونم ...
چرخی توی میدون ازادی زدیم و گفتم شایان بیا تا عصر چند جا رو بگردیم باهم
شایان دستمو گرفت و گفت خب مثلا کجا بریم
گفتم بریم پل طبیعت ...
*********
ساعت تقریبا دو عصر شده بود با شایان 4_5 جا رو گشته بودیم چندجا رو با اتوبوس و چندجا هم مترو
و خیلی راه هم پیاده ...
واقعا خسته شده بودم پاهام گز گز میکزد از صبح روی پا بودیم
باهم رفتیم ناهار خوردیم ساعت سه شده بود
گفتم شایان دیر نشه ...

1400/08/25 21:09

#پارت_هفتاد_و_نهم
شایان گفت نگران نباش الان راه میفتیم
دستمو گرفت و راه افتادیم اینقدر خسته بودم که یه جورایی شایان منو میکشید
و همراه خودش میبرد ...
با اتوبوس به برج میلاد رسیدیم
اما از ایستگاه تا ورودی برج تقریبا ده دقیقه راه بود
ساعت رو نگاه کردم یه ربع به چهار بود
میخواستم سر وقت برسم
به شایان گفتم بیا زودتر بریم
از خیابون گذشتیم چشمم به برج افتاد قشنگی این برج برام مهم نبود حس میکردم تکه ای از زندگیم اینجاست
سرعتمو زیاد کردم
از سر بالایی ورودی برج بالا میرفتم
تقریبا هیچ ادمی پیاده نمیرفت و همه با ماشین میرفتن توی پارکینگ
اما نه خستگی برام مهم بود
نه هیچ چیز دیگه
سرعتم جوری زیاد بود
که شایان چند قدم عقب تر من میومد
به پله ها رسیدم
تند تند اونا رو بالا رفتم
تا به ورودی اصلی رسیدیم
از هیجان قلبم داشت کنده میشد
ایستادم و مکث کردم
شایان هم فاصله اش رو با من کم کرد و کنارم ایستادم
نفس نفس زنان گفت وای دختر چ خبره یواش تر
دستشو گرفتم و قدم گذاشتم ب داخل
و وارد نمایشگاه شدم
به مدیریت نمایشگاه خودمو معرفی کردم اون هم با احترام استقبال کرد و بهم تعارف کرد داخل برم
و افتتاحیه شروع شد
تمام اون مدت ک در کنار اساتید بزرگ تهران ایستاده بودم
تمام مدتی که از اثارم تعریف میشد
و اونجا ایستاده بودم
تمام مدتی ک عکاس ها ازم عکس میگرفتن
من مدیون شایان بودم که تمام تلاششو کرده بود تا من اینجا باشم ...
.
شایان گشتی توی نمایشگاه زد و با یه قهوه کنارم ایستاد و داد دستم
گفت حس میکنم بهتر از کارهای تو توی این نمایشگاه هیچ اثری نیست
لبخندی زدم و قهوه رو خوردم ...
.
دو ساعتی اونجا بودیم ، ساعت 6 عصر شده بود توی این مدت تقریبا بازدید خوبی بود
نمایشگاه تا 8 شب ب مدت ی هفته پا برجا بود
شایان کنارم ایستاد و گفت
عزیزم نگین جان باید بریم
شب شده میدونی که نمیتونیم امشب بمونیم
باشه ای گفتم و از مدیریت و همکارا خدافظی کردم
و علارقم میلم از برج خارج شدیم ...

1400/08/25 21:34

#پارت_هشتاد_و_دوم

ساعت 6 ساعت گوشیم زنگ خورد
ساعت رو قطع کردم و بلند شدم توی بیخوابی های دیشبم به خودم قول داده بودم امروز محکم باشم و شایان رو راهی کنم
شایان رو بیدار کردم باهم صبحونه خوردیم
لباس هامونو عوض کردیم
کیف شایان رو برداشتم و از خونه بیرون اومدیم
پادگان شایان بیرون از شهر بود
خیلی دور نبود اما تقریبا 40 دقیقه راه بود که برسیم
شایان نشست پشت فرمون و راهی شدیم
سعی میکردم توی مسیر باهاش صحبت و گاهی شوخی کنم
دوست نداشتم با ناراحتی راهیش کنم
تمام غم و بغضمو قورت میدادم
و سعی میکردم ب خودم مسلط باشم
شایان گفت راستی نگین من فقط تونستم دوتومن پول جور کنم که برای قسط و اجاره خونه و یکم خرجی میشه
گفتم همونم خوبه منم دارم کار میکنم
شایان گفت لطفا این مدت برو خونه بابات اینا بمون یا لااقل شبها برو
گفتم باشه یکاریش میکنم
گفت نه حتما برو تنها توی خونه نمون

به پادگان رسیدیم ماشین رو پارک کرد و از ماشین پیاده شدیم
جمعیتی از سربازها و خانواده هاشون جلو در ایستاده بودن و تعدادی هم میرفتن داخل
خندیدمو و گفتم ب نظرت کسی هست با زنش اومده باشه ؟
شایان لبخندی زد و کیف رو از دستم گرفت پیشانیمو بوسید و گفت کاری نداری؟
گفتم نه مراقب خودت باش
سوییچ ماشین رو داد دستم و گفت تو هم همینطور
منتظر موندم تا شایان رفت داخل ،سرباز دم در اعلام کرد که بقیه هم برن داخل و کم کم بقیه سربازها هم داخل رفتن و خانواده ها هم برخی با خنده برخی با گریه دور میشدن
همینطور که به طرف ماشین حرکت کردم چشمم خورد به بنری که دوتا سرباز در حال نصبش بودن :

به دلیل شیوع ویروس کرونا ، ملاقات اکیدا ممنوع

1400/08/26 09:31