رمان گاهی خوشی گاهی غم

118 عضو

#پارت_بیست_و_چهارم
توی راه خونه همش به حرفاش فکر میکردم
حس کردم توی دلم یه اتفاقی افتاده ولی نمیتونستم اسمشو عشق بزارم چون میترسیدم یه احساس زودگذر باشه
*******
برای مسابقات عکاسی دعوت شده بودم به تهران و باید یه اردوی یک هفته ای میرفتم بعد از سفارشات پدر و مادرم راهی سفر شدم
اون هفته کلاسهامو کنسل کرده بودم تا به مسابقات برسم
دو سه روزی تهران بودم یک روز عصر دیدم شایان داره باهام تماس میگیره
جواب دادم
بدون هیچ سلامی خیلی ناراحت پشت تلفن گفت اگه نظرت منفیه اگه از من خوشت نمیاد صادقانه بهم بگو به خدا مزاحمت نمیشم ولی چرا کلاسهاتو تعطیل کردی چرا دیگه اموزشگاه نیومدی واقعا ازت انتظار چنین کاری نداشتم ...
و بعدم قطع کرد
مبهوت مونده بودم نمیدونستم چه اتفاقی افتاده یکم فکر کردم دیدم یکشنبه هست و ساعت 6
دقیقا روز و ساعت کلاسیمه ، حدس زدم شایان اومده در اموزشگاه و دیده کلاس نیست و تعطیله اینجوری پیش خودش فکر کرده چون من به کسی نگفته بودم بابت چی کلاسهای این هفته تعطیله و اونم اطلاعی نداشته

یکم بابت عکس العملش ناراحت بودم
و هم خندم گرفته بود که اینجوری فکر کرده
یه پیام براش نوشتم و گفتم من برای مسابقات عکاسی اومدم تهران و یک هفته شیراز نیستم به همین دلیل کلاسهای این هفته ام تعطیل شده
و براش ارسال کردم
پیام داد و عذرخواهی کرد و گفت که موفق باشید
**********
من نفر سوم مسابقات عکاسی کشوری شده بودم
وقتی برگشتم با تشویق اطرافیان رو ب رو شدم
و عکس تقدیر نامه ام رو استوری کردم
نمیدونم شاید ی چیزی وجودم رو قلقک میداد که شایان هم ببینه
بعد از مدتی دیدم بازدید کرده
ولی چیزی نگفته
یکم دلخور شدم اما بعد خودمو دعوا کردم ک چرا همچین کاری کردم ک انتظار داشته باشم تبریک بگه ...

1400/08/18 14:14

#پارت_بیست_و_پنجم
از در اموزشگاه بیرون اومدم ، شایان رو به روم ایستاده بود
به طرفش رفتم و سلام کردم
ولی این سلام و احوال پرسی انگار برای هردومون فرق میکرد احساس تازه ای بود ....
شایان بهم گفت نگین خانم میخواستم دعوتتون کنم به کافه شهرراز که سر همین خیابونه لطفا قبول کنید
گفتم ولی من تقریبا یکساعت دیگه کلاس دارم
یکم ناراحت شد گفت باشه حالا بیاید فعلا زمان داریم
گفتم باشه
دلم میخواست همراهش برم ولی تاحالا اینچنین تجربه ای نداشتم که با یه پسر توی خیابون قدم بزنم یا کافه برم
نمیدونستم دارم چیکار میکنم
درسته یا نه
ولی انگار هر قدمی ک میزدم توی قلبم یه اتفاقی میفتاد
به کافه رسیدیم
یه فضای باز پر از درخت و گل بود
ولی
هیچ کسی داخلش نبود
من دم در ایستادم
شایان گفت اگر ممکنه چند لحظه اینجا باشید من یه هماهنگی کنم
گفتم باشه
رفت و خارج از دیدم شد
تقریبا یه پنج دقیقه ای ک ایستادم
تماس گرفت و گفت نگین خانم اوکیه بیاید داخل باغ
یکم با تردید اطرافمو نگاه کردم و داخل شدم
هیچ کسی توی کافه نبود و یکم ترسناک بود برام
یکم ک جلو رفتم دیدم شایان کنار یه میز ایستاده
چندتا بادکنک ب میز هست
و یک کیک و چندتا فشفشه هم اطرافش
نمیدونستم چه خبره
نزدیک تر رفتم با لبخند نگام میکرد گفت بفرمایید ....
به کیک نگاه کردم روش نوشته بود
کسب مقام سوم مبارک
وای باورم نمیشد همچین کاری کرده باشه
یه کافه رو رزرو کرده یعنی؟
نشستم و با لبخند تشکر کردم
گفت اینم ی جشن کوچیک برای موفقیتتون تبریک میگم
گفتم خیلی زحمت کشیدید قافل گیر شدم واقعا ممنونم
گفت یه کادو هم براتون گرفتم ...
کادوی موفقیتتون ...
گفتم خواهش میکنم خجالتم ندید
جعبه رو جلوم گذاشت و گفت شرمنده که نتونستم چیزی ک لیاقتش رو دارید براتون بخرم
لبخند زدم و جعبه رو باز کردم
یه پلاک زنجیر خیلی ظریف داخلش بود که پلاکش شبیه قلب بود
گفتم خیلی با ارزشه دستتون درد نکنه
واقعا ممنونم ...
برام کمی کیک گذاشت و خوردیم
*********
وقتی برگشتم خونه از کیفم جعبه رو دراوردم بازش کردم و پلاک زنجیر رو دراوردم
یهو کد پشت پلاک رو دیدم
ای وااااای اینکه طلاست .....

1400/08/18 14:30

#پارت_بیست_و_هفتم
منتظر موندم تا بیاد ، نشستیم و باهم بستنی خوردیم
تقریبا ساکت بودیم که من گفتم میخوام یه هدیه بهتون بدم
نگام کرد
جعبه ساعت رو از توی کیفم دراوردمو بهش دادم
با ذوق نگاهش کرد و از دستم گرفت
بازش کرد
گفت خیلی قشنگه
چرا زحمت کشیدین
توقع نداشتم
و همون موقع بست روی دستش
ظرف بستنی ها رو برد که تحویل بده
و همون موقع چیزی رو به صاحب اونجا گفت و اومد
با تعجب نگاه میکردم ولی نفهمیدم معطلیش بخاطر چیه
اومد و کنارم نشست
یه اهنگ دیگه پخش شد
گفت این اهنگ بخاطر توعه ....
.
باز ای الهه ی ناز با دل من بساز
کین غم جانگداز برود زبرم

گر دل من نیاسود از گناه تو بود
بیا تا ز سر گنهت گذرم

باز می کنم دست یاری به سویت دراز
بیا تا غم خود را با راز و نیاز
ز خاطر ببرم ....

گفت بامن ازدواج میکنی ؟

سرمو انداختم پایین و یه لبخند زدم ....
من
عاشق
شده
بودم
اما
که عشق آسان نمود اول
ولی افتاد مشکل ها ....

1400/08/19 09:15

#پارت_بیست_و_هشتم
رفتم خونه ، همش توی ذهنم مرور میکردم که جریان خاستگاری رو چه جوری به خانوادم بگم
درمورد شایان که برام اموزشگاه جور کرده و کمکم کرده خانوادم میدونستن ولی از جزئیات خبر نداشتن
رسیدم خونه مامانم با تلفن صحبت میکرد
تلفنش ک قطع شد گفت اخر هفته برات داره خاستگار میاد
گفتم کیه
گفت پسر دوست بابات هست
از فرصت استفاده کردمو گفتم امروزم یکی از خودم خاستگاری کرد کی به اون وقت بدیم؟
گفت کیه
گفتم‌ شایان هست همون دانشجو ک کمکم کرد
گفت میخوای بگی بیان
گفتم اره
گفت یه روزی ک میتونی بهشون برای هفته دیگه وقت بده
گفتم باشه ...
********"
بابام اومد خونه ولی مثل همیشه نبود خیلی کلافه و عصبی بود
گفتیم چیشده
گفت یه پسری امروز اومده پیشم و گفت من هم دانشگاهی دخترتونم
ازش خوشم اومده
و مدتیه باهم دوستیم و رابطه داریم
ولی هرچی میگم ب خانوادت بگو
نمیگه
منم پا پیش گذاشتم ک شما در جریان باشید و وقت خاستگاری بدید
گفتم یعنی چی
بابام کلافه نگام کرد گفت میدونم دروغ میگه ولی بگو چرا
استرس افتاد ب جونم یعنی شایان رفته همچین حرفی زده؟
گفتم اسم و فامیلش چی بود کی بود
گفت فامیلشو گفته ولی یادم نیست
مامانم که معمولا در جریان کارهای من بود گفت نکنه اقای رحیمی باشه؟
بابام گفت اره فامیلش رحیمی بود
از عصبانیت ب خودم میلرزیدم مرتیکه بیشعور حالا میخواسته کاری کنه اعتبار من پیش خانوادم بهم بخوره
بابام گفت جریان چیه
مامانم براش اون اتفاقات رو تعریف کرد و گفت انگار این از سر لج اومده باهات اینجوری صحبت کرده
بابامم گفت عیبی نداره بزار فک کنه که من عصبی شدم شاید دست از سرت برداره
با خودم فکر کردم اگه بابام اینقدر منطقی نبود چی میشد اخه
چ بلایی سرم میومد
ازش متنفر بودم رحیمی بیشعور
********
اخر هفته شد اون خاستگار اومد

1400/08/19 09:28

#پارت_بیست_و_نهم
خاستگارم یه پسر 27 ساله بود اسمش مسعود بود که بعد از دوران دانشگاهش با کمک یکی از دوستاش باهم یه شرکت راه انداخته بودن
و توی مدت کم تونسته بود یه پارس بخره و پول جمع کنه برای زندگی
قد بلند با هیکل ورزشکاری و خیلی خوش چهره بود
خانواده ی خیلی شیک داشت که پدرش دکتر و مادرش معلم بود
به قول معروف همچی تموم

توی جلسه خاستگاری اون روز بابام از دوتا از عموم هام دعوت کرده بود که بیان و حضور داشته باشن
از ظاهر خانوادم معلوم بود که از پسره خیلی خوششون اومده
عموم یهو گفت نظرتون راجب مهریه چیه
یهو جا خوردم اخه الان این چه سوالی بود
مادر پسر گفت هرچی که خود عروس خانم بخواد
من سرمو بلند کردمو گفتم راجب این مسائل هنوز فکر نکردم ، زوده هنوز ...
پدر داماد گفت مهریه دخترای من سال تولدشونه ، برای شما هم همین باشه اگه دوست داشته باشی
عموم با خنده نگاهی به من کرد که حس رضایت رو میشد توی چشماش دید .....
سه روز بعد
شایان اومد خاستگاری با دوتا از برادراش که یکیش شروین بود و خواهر بزرگش
و همچنان عموهام هم حضور داشتند
از شایان پرسید سر چه کاری هستی
گفت فعلامن توی یه مغازه بصورت نیمه وقت کار میکنم و تازگی هم یکار دیگه پیدا کردم
یه نگهبانی هست از شب تا صبح که با داداشم یک شب درمیون میریم اونجا
_توی دلم گفتم اخه مگه میشه یک شب درمیون فقط خوابید
عموم پرسید دانشگاه کی تمومه؟
شایان گفت تقریبا یکسال و نیم دیگه
عموم گفت سربازی؟
شایان گفت ان شالله بعد دانشگاه
عموم گفت پدر و مادرت کجان
شایان گفت هردو فوت شدند
_حس بدی داشتم از سوال و جوابای عموم انگار بازجویی بود
نمیخواستم شایان اذیت بشه یه نگاهی ب بابام کردم
بابام متوجه شد میخواست جو عوض بشه
به شایان گفت چقدر شبیه داداشت هستی و خندید
اونام گفتن اره همه میگن
عموم باز پرید وسط حرف بابام و گفت خانوادت کجا زندگی میکنن
شایان گفت شهرستان هستن
عموم پرسید خب پس اندازی چیزی هم داری ؟ گفت نه ولی تلاش میکنم برای زندگی
عموم یه پوزخند زد
_داشتم عصبی میشدم نمیخواستم اینجوری پیش بره
عموم پرسید نظرت راجب مهریه چیه
شایان یه نگاه ب من کرد و گفت هرچی نگین خانم بخواد رو چشمم من

اون جلسه هم هرجوری بود تموم شد
بعد از رفتن خاستگارا عموم گفت این پسره هم پول نداره هم فرهنگ خانوادش پایینه
سربازیم ک هنوز نرفته چرا اصلا راهشون دادید
_یه غمی نشست توی دلم ...

1400/08/19 10:22

#پارت_سی
گوشیمو باز کردم یه پیام از طرف شایان بود و یه شماره ناشناس
اول پیام شایان رو باز کردم
معذرت میخوام اگه برات کمم
برای تو و خانوادت
معذرت میخوام که عاشقت شدم
در صورتی که خودم هیچی نیستم
_ای وای ناراحت شده بود
بهش پیام دادم چیشده اخه
چرا اینجوری میگی
گفت مطمئنم خانوادت از من خوششون نیومده
گفتم اگه منظورت عموم هست اون از همه خاستگارا اینجوری سوال میپرسه

میخواستم ی چیزی بگم دلش خوش بشه
اما میدونستم ناراحته
پیام شماره ناشناس رو باز کردم
نوشته بود
بابا اخه نگین من چیکار کنم که بفهمی دوستت دارم
من ک خونه دارم
ماشین دارم
طلا دارم
دوستت دارم
از عشق تو دیووانه دارم میشم
تو را خدا اجازه بده بیام خاستگاری

نگاه کردم متوجه شدم اقای رحیمی هست
خدایا اینو دیگه کجای دلم بزارم
بابام صدام کرد
از اتاق رفتم بیرون
گفت بیا بشین‌ کارت دارم
نشستم گفتم بابا اقای رحیمی بهم پیام داده و اینجوری گفته
میخواستم در جریان بزارمشون که اگه مشکلی پیش اومد بابام خبر داشته باشه
گفت میخوای بزاری بیان خاستگاری
گفتم وای نهه من ازین ادم متنفرم
بابام گفت خیلی خوب پس بلاکش کن و دیگه کاری بهش نداشته باش
گفتم باشه
بابام گفت در مورد دو خاستگارت
فکراتو کردی ؟
گفتم بابا نظر شما چیه
گفت ظاهرا مسعود که از خانواده ی خوبیه شغل و دارمد و چیزای اولیه زندگی هم داره
شایان هم پسر بدی نیست کاملا صاف و ساده هست ولی هیچی نداره حتی کسی که حمایتش کنه
.
گفتم بابا هنوز نمیدونم ....
بابام گفت خوب فکراتو کن به نظرم تصمیمتو بگیر
زندگی با شایان پر از سختی هست برات
تو تاحالا سختی نکشیدی و همیشه در رفاه بودی شایان زندگیش خیلی فرق میکنه
در مورد مسعود هم فکراتو کن چون همچیز تمومه
حتی اگر خواستی بگو اقای رحیمی هم بیاد خاستگاری
تا بهتر تصمیم بگیری
گفتم باشه
توی فکر فرو رفتم واقعا تصمیم سختی بود
با هرکدوم ازدواج کنم سرنوشتم تغییر میکنه
خدایا خودت یه راهی نشونم بده
چیکار کنم؟

1400/08/19 10:40

دوستان عزیزم امروزم چهار پارت گذاشتیم
و منتظر نظرات شما در گروه هستیم
بیاید بگید اگه شما جای نگین بودید چه تصمیمی میگرفتید و به نظرتون ادامه داستان چی میشه
در این گروه منتظرتونم
nini.plus/nazarroman

1400/08/19 10:42

#پارت_سی_و_دوم
صحبت هامون ک تموم شد اومدیم بیرون از اتاق
شایان رفت و روی مبل نشست منم همینجور ایستاده بودم ک بابام اشاره کرد گفت بیا توی اتاق
رفتم گفت خب نتیجه چی شد
گفتم بابا من فکرامو کردم شایان انتخاب منه
و سرمو انداختم پایین
بابام نشست روی تختم و چیزی نگفت
گفتم بابا نظر شما چیه
گفت اینکه پسر خوبیه شکی نیست
ولی باید ببینی میتونی با شرایطتش کنار بیای؟
گفت زندگی با اون خیلی سخته
تو سختی نکشیده ای
سرمو انداختم پایین گفتم میدونم
بابام چند دقیقه ای ساکت موند و گفت
برام مهم نیس که خیلی ها مخالفن
برام حرف مردم هم مهم نیس
هر تصمیمی هم بگیری پشتت هستم
ولی بهم بگو خوب فکراتو کردی
یکم مکث کردمو گفتم اره
گفت نظرت در مورد مهریه چیه
گفتم برام فرقی نمیکنه که طرفم کیه ولی همیشه 14 تا سکه در نظر داشتم
بابام گفت میدونی کمترین مهریه توی خانواده امون 500 تاست
گفتم اره
بابام بلند شد و رفت بیرون از اتاق
یه جوری بودم
یه احساس خوب و بد و ترس و عشق باهم
اومدم بیرون نشستم
بابام به شایان گفت دختر من از برگ گل نازک تره
انتخابش تویی ماهم بهش احترام میزاریم ولی میخوام حواست بهش خیلی باشه
شایان نگاهی با عشق بهم کردو گفت
رو چشمم
بابام گفت شما چند مهر میکنین
شایان گفت از رسم و رسومات خانوادم اطلاعی ندارم
هرچی شما بگید و هرچی رسمتون باشه
بابام گفت نگین میگه 14 تا
شایان تعجب کرد و گفت
هرچی خودش بخواد ولی من دوست دارم 6 دنگ خونه هم بهش اضاف کنم
بابام قبول کرد و حرفی نزد
من ظرف های میوه رو جمع کردم و رفتم توی اشپزخونه
ب مامانم گفتم یجوری شام نگهش دار
گناه داره دیر وقته
شایان گفت با اجازتون من برم دیگه
مامانم گفت میخوایم شام بخوریم باهم
شایان گفت نه مزاحمتون نمیشم
مامانم گفت خیلی طول نمیکشه
و من با نگاهی ک به شایان کردم خودش فهمید که بهتره بمونه
باهم شام خوردیم و اون رفت
قرار بر این شد ده روز بعد شب میلاد رسول اکرم یه مراسم کوچیک نامزدی بگیریم
بابام گفت توی این مدت بیشتر باهم صحبت کنید که همدیگه رو بشناسید
*******
روز نامزدی شده بود
تعدادی از خانوادم رو دعوت کرده بودیم
و قرار شده بود شایان هم با خانواده اش که 15 نفر میشدن بیان
بابام شام رو سفارش داده بود
و میوه ها رو هم بسته بندی کرده بودیم
و شیرینی هم سفارش دادیم
همه چیز اماده بود
داشتم لباسای جدیدی ک خریده بودم رو میپوشیدم و تقریبا دیگه اماده بودم
مامانم اومد توی اتاق و بهم گفت
به شایان گفتی باید نشون بیاره ؟
گفتم نه
مامانم نگام کرد
گفتم میدونم که نمیتونه
مامانم اروم گفت ولی جلوی خانواده زشته مگه میشه

1400/08/19 19:03

#پارت_سی_و_سوم
گفتم مامان نمیتونم انتظار هیچ چیزی داشته باشم
حتی گل شیرینی یا هرچیز دیگه ای
میدونم که نمیتونه
یه وقت چیزی نگین ناراحت بشه
مامانم غمگین نگاهی بهم کرد و از اتاق بیرون رفت
نشستم روی تخت و صورتمو با دستام قاب گرفتم
این انتخابم بود و اول سختی ...
صدای زنگ در اومد
مامانم گفت شایان هست
از اتاق رفتم بیرون
شایان با یه سبد گل رز اومد داخل
با لبخند نگاهی بهش کردم
و خوش امد گفتم
گفت زودتر اومدم اگه کاری چیزی دارین انجام بدم
مامانم تشکر کرد گفت نه همه کارا کردیم بفرمایید بشینین
شایان گفت میخوام یچیزی بهت بگم
گفتم بگو
گفت میشه بریم توی اتاق
احساس کردم کمی نگرانه
باهم رفتیم توی اتاق
شایان گفت من یچیزی خریدم ولی حس میکنم خیلی زشته
اصلا بلد نبودم
گفتم چی چیشده
از جیبش یه جعبه دراورد و نشون داد
گفت این انگشترو خریدم
ولی واقعا تنها بودم که خریدم بلد نیستم
حتی سایز دستت هم نمیدونستم
گفتم نیازی نبود اینکارو کنی
انتظار نداشتم
گفت نامزدی که بدون نشون نمیشه
حقوقمو جلوتر گرفتم
لبخندی زدم در جعبه رو باز کردم
انگشترو بیرون اوردم
اینکه خیلی قشنگه ....
گفت الکی نگو
گفتم جدی میگم انگشتر قشنگیه
دستم کردم
کاملا اندازه بود
نشونش دادم
گفت به دستای تو میاد
انگشتر رو بهش پس دادم گفتم پس بزار به موقع اش بده
گفت من از رسم و رسومات چیزی بلد نیستم
باید چیا میاوردم دیگه
گفتم هیچی

1400/08/19 19:24

#پارت_سی_و_چهارم

خانواده ها اومده بودن
از خانواده خودش همه خواهر و برادراش
و از خانواده من افراد فامیل بجز عموم
یکم اعصابم بهم ریخته بود ک نیومده بود ولی چاره ای نداشتم
اون شب نامزد شدیم و محرم
خیلی ساده
و شایان انگشتر رو به دستم کرد
همه خوشحال بودند و دست میزدن
اما در نگاه بابام نگرانی میدیدم
و همون موقع توی دلم گفتم بهش خوشبختیمو ثابت میکنم ...
.
اون شب خیلی ساده ما نامزد شدیم
اما
این شروع مشکلاتمون بود ...

1400/08/19 19:29

#پارت_سی_و_پنجم
دیگه دانشگاه هم شروع شده بود ، حس عجیبی بود که توی دانشگاه همدیگه رو میبینیم
اینکه نامزدت هم دانشگاهیت باشه خیلی حس عجیب و قشنگیه
گاهی صبح ها ک کلاس داشتیم قبل از ساعت 8 همدیگه رو میدیم و میرفتیم سر کلاسامون
اما واقعا دلم براش میسوخت چشماش قرمززز بود از بی خوابی
راه دانشگاه تا خوابگاه و جایی ک کار میکردن هم تقریبا زیاد بود
ما خیلی نزدیک بودیم ،
و باعث میشد کمتر بخوابه ...
میدیدم که داره تلاش میکنه برای پول دراوردن
میگفت برای تو کار میکنم که پول جمع کرده باشم تا چهار سال دیگه بتونیم زندگیمون شروع کنیم

مدت زمان محرمیتمون دوماه بود میخواستیم عقد کنیم و عروسی هم هرموقع که جور شد بگیریم
روزها گذشت
گاهی میرفتیم بیرون
گاهی توی دانشگاه
گاهی خونه ما همدیگه رو میدیدیم
و گاهی هم خرید
ولی به خاطر اینکه دو شغل داشت و دانشجو هم بودیم یکم وقتش کم بود ...

1400/08/20 13:07

#پارت_سی_و_ششم
قرار بود یه مراسم بگیریم برای عقدمون
توی تالار
شایان ازم پرسید رسم و رسوماتتون چیه
باید چه چیزهایی رو من برات بخرم
الکی گفتم ما رسم خاصی نداریم
فقط برای داماد کت و شلوار و حلقه میخریم
گفت خب پس باید منم حلقه بخرم
گفتم اره
ولی من طلا دوست ندارم زیاد
بیا حلقه هامون نقره و ست بخریم
.
هرچی گفت چه چیزایی از مراسم با منه
گفتم هیچی
ب خانوادمم یجوری گفتم ک سخت نگیرن
با اینکه بابام شغل معمولی داشت
ولی باید تمام پس اندازشو میداد برای مراسم گرفتن و خب چاره ای نداشتیم
فقط سعی کردم
کمترین هزینه ها بشه
مثلا کرایه لباس عروس اون موقع از 200 تومن بود تا دو تومن
من یه لباس 300 تومنی گرفتم
ارایشگاهمو ی جای ارزون پیدا کردم توی تخفیف بود
دسته گل و ماشین عروس و تماما اینا رو ساده و ارزون پیدا کردم
فقط بخاطر اینکه ب کسی فشار نیاد
حلقه هامونم ست نقره گرفتیم
نمیخواستم حلقه طلا بخرم که به شایان فشار بیاد
از تمام رسم و رسومات هم گذشتم فقط برای رسیدن به شایان ...

1400/08/20 13:13

#پارت_سی_و_هفتم
روز مراسم عقدمون رسید
شایان من رو با ماشینی که از داییم قرض گرفته بودیم رسوند ارایشگاه و خودش رفت برای تزیین ماشین عروس
لباس عقدم رو زرشکی انتخاب کرده بودم با اینکه ارزون بود ولی دست اول بود و خیلی قشنگ
ارایشگر یه ارایش لایت برام کرد و موهامو نیمه بسته درست کرد و بعد کمکم کرد لباسمو بپوشم
خودمو توی ایینه نگاه کردم واقعا خیلی جذاب شده بودم
جلو تر رفتم ب چشمام توی ایینه خیره شدم
ب خودم گفتم
مطمئنی؟
و جواب دادم از ته قلبم اره ...
گوشیم زنگ خورد شایان بود گفت پشت درم
رفتم بیرون و سوار ماشین شدم و حرکت کردیم به طرف تالار
ب خاطر خرج مراسم نه اتلیه رفتم
نه عکاس و فیلم بردار داشتم
فقط ب فکر این بودم ک این مراسمم بگذره و تموم بشه و اسممون بره توی شناسنامه هم
با اینکه مراسم تقریبا ساده بود
ولی خیلی خوش گذشت
رقص با عشق
کیک با عشق خوردن
شام با عشق
و شروع زندگی با عشق
همه اینا باعث میشد توقعی نداشته باشم از شایان
اون شب هم گذشت و بالاخره اسممون رفت توی شناسنامه هم ....

1400/08/20 13:21

#پارت_سی_و_هشتم

من دانشگاهم رو 6 ترمه تموم کردم و دیگه دانشگاه نمیرفتم این باعث شده بود شر اقای رحیمی هم بخوابه و دیگه همو نمبینیم که بخواد دردسری درست کنه
دو سه ماه گذشته بود
شایان خیلی لاغر شده بود
و یکم بخاطر بیخوابی های اخیر حال جسمیش خوب نبود
و ضعیف شده بود
ازش خواستم دیگه کار شبانه نره
با اصرار من قبول کرد که دیگه نره شبها نگهبانی و یکم استراحت کنه ...
اما
مشکلات دیگه ای هم داشتیم مثلا راه خوابگاه تا خونه ما و دانشکاه دور بود
و حتی شایان درست غذا گیرش نمیومد
و این خیلی منو ناراحت میکرد
گاهی وقتایی که ساعت 8 صبح کلاس داشت بهش میگفتم شب بیاد خونمون بمونه که راهش ب دانشگاه نزدیک باشه
و خودم هم براش غذا میپختم ظرف میکردم میدادم ناهار ببره
با اینکه شروین هم توی همون شرایط بود و تنها شده بود
اما چاره ای نداشتم حتی طاقت دوری از شایان رو نداشتم
دو روز همدیگه رو نمیدیدیم حالمون بد بود
خیلی وابسطه همدیگه شده بودیم
تا اینکه یه روز شایان گفت با صاحب کارم ک پیشش کار میکردم بحثم شده
پولمو درست نمیده و از کار اومدم بیرون
بهش گفتم خب کارت رو عوض کن و بیا نزدیک دانشگاه کار پیدا کن
که کار و دانشگاهت پیش هم باشه خونه ما هم که اینطرفه بعضی شبا بیا همینجا
شایان چند روزی دنبال کار گشت تا نزدیکی خونه مون یه شغل مناسب پیدا کرد
ولی به خوابگاه دور بود
تقریبا یک ساعت با خوابگاهش فاصله داشت
توی همین حین هم برادر دوقلوش شروین یه کار دو شیفت با جای خواب پیدا کرده بود و دیگه نمیخواست بره خوابگاه
به شایان گفتم پس تو هم دیگه نرو خوابگاه هم تنهایی
هم خرج اضافیه
و هم دوره
بیا پیش ما زندگی کن
اینجوری خیالمون راحت تره ...

1400/08/20 13:31

#پارت_سی_و_نهم
مدتی گذشت و شایان میومد پیش ما زندگی میکرد
کار و دانشگاهش هم نزدیک ما بود
ولی با شغل نیمه وقتی که داشت تقریبا پول شهریه دانشگاهش و رفت و امدش و کتاباش درمیومد
دیگه چیزی برامون باقی نمیموند که خودمون خرج کنیم
یا برای من چیزی بخره
یا پس انداز کنیم ...
منم دیگه چندتا از کلاسهام رو حذف کردم دیگه خطاطی و عکاسی نمیرفتم و فقط میرفتم اموزشگاه برای تدریس و گاهی هم سفارش میگرفتم و پولشو میزاشتم برای خرجی خودمون دوتا ...

بابام هم سعی میکرد ماه ب ماه یه پولی کنار بزاره و کم کم وسایل جهیزیمو بخره
شایان واقعا مهربون و خوش اخلاق بود
و خیلی زود توی دل مامان و بابام جا کرده بود
و اونا شایان رو مثل پسر خودشون میدونستن نه داماد و هیچ وقت بهش سخت نمیگرفتن
اما
در کنارش حرف و حدیث های فامیل کم نبود
_مگه دخترش چ عیبی داشته که اینجور شوهرش دادن
_اینهمه خاستگار خوب رد کردن که بدنش به کسی ک چیزی نداره
_چرا اون پسره با خودشون زندگی میکنه
_پسره بی *** و کاره؟ خانواده نداره؟
_چرا اینقدر زود عقد کردن؟
_چرا پسره برا نگین هیچی نمیخره
سرویس طلا نخریده
عیدی نمیخره؟
و هزار تا حرف های دیگه مردم
ک دروغ نگم با شنیدنشون کفری میشدم اما سریع پشت گوش مینداختم
.
یک روز از طرف دانشگاه گفتن اونایی که ازدواج دانشجویی داشتن شناسنامه هاشون رو بیارن میخوایم بفرستیمشون مشهد

1400/08/20 13:40

#پارت_چهلم
باهم رفتیم دانشگاه و قسمت فرهنگی برای تحویل شناسنامه هامون ، خیلی زود کارامون رو انجام دادن و بهمون گفتن هفته دیگه حرکت هست
اتوبوس و هتل و مراسم همچی رایگانه
باورم نمیشد خیلی شرایط خوبی بود
و متوجه شدم کلا هر چند وقت یکبار ازدواج های دانشجویی رو از سراسر ایران میبرن مشهد
و این خیلی عالی بود
فقط مشکلی که داشتیم این بود که تازه شهریه شایان رو داده بودیم و پولی برای اینکه توی دستمون باشه نداشتیم
صفر صفر بودیم
شایان گفت تا هفته دیگه خدا بزرگه یکاریش میکنیم
داشتیم باهم از فرهنگی میومدیم بیرون که از دور اقای رحیمی رو دیدم یه لحظه استرس افتاد ب جونم که دیدم یه دختر کنارشه و دستشو گرفته
خیلی خوشحال شدم
انگار اونم نامزد کرده
برای همینه ک دیگه پیداش نیس
سعی کردم از راهی بریم که جلو چشمش نباشم
اومدیم خونه
و شایان به خانوادم گفت و ازشون اجازه گرفت که ما بریم مشهد
اونام استقبال کردندو گفتند خوش بگذره بهتون
و قرار شد شایان یک هفته از کارش مرخصی بگیره ....

1400/08/21 11:01

#پارت_چهل_و_سوم

شیرینی رو از دست شروین گرفتم و گفتم تو گل رو بیار منم شیرینی ...
شروین لبخندی زد و گفت ممنون ک برام خواهری میکنی
سه تایی به طرف خونه ندا حرکت کردیم
متاسفانه خواهر و برادر پسرا هیچ کدوم برای خاستگاری نیومده بودند
و شروین ازمون خواسته بود که ما دوتا همراهش بریم با اینکه برای رفتن دودل بودم
چون بالاخره شایان هم قبلا خاستگار یکیشون بوده و الان ازدواج کرده و منم دارم ب اون خونه میرم
ولی به خاطر شایان و تنهایی شروین قبول کرده بودم حالا که کسی رو نداره من هم بشم مادرش هم خواهرش و هم زن داداشش
زنگ درو که زدیم ، در رو برامون باز کردند
شروین با استرس گفت اول شما برین لطفا
با اینکه من تاحالا خاستگاری نرفته بودم و ازینکارا نکرده بودم ولی میخواستم کاری کنم که احساس تنهایی نکنه
پس سعی کردم قوی تر باشم و محکم تر
من جلوتر رفتم و سلام کردم
خانمی دم در ایستاده بود که حدس زدم مادرشون باشه
سلام و احوال پرسی کرد که شیرینی رو دادم دستش
تعارف کرد که بریم داخل
پشت سرمن پسرا هم اومدن داخل
یه خونه نسبتا کوچیک داشتند با وسایل قدیمی یادم افتاد که قبلا شایان گفته بود پدرشون فوت شده ...
نشستیم
مادرش هم با خوش امد نشست
و پرسید خانوادتون نیومدند
شایان سریع گفت پدر و مادرمون فوت شدند
خواهر و برادرامونم شهرستانن حقیقتا مشغول کار بودند نتونستند بیان
ایشالا سری بعدی میان خدمتتون
شروین سرشو انداخت پایین و غمگین به نظر میرسید
مادرش هم که تنها رو ب رومون نشسته بود ساکت شد
سکوت سنگینی توی خونه بود ....

1400/08/21 11:41

#پارت_چهل_و_چهارم

سکوت سنگینی توی خونه بود
یکم فکر کردم که چیکار میتونم کنم
تاحالا خاستگاری نرفته بودم ولی خاستگار زیاد داشتم ...
با لبخند گفتم خب قرض از مزاحمت این اقا شروین ما دلباخته دخترتون شده و اومده که همه جوری غلامیتون رو کنه
حالا هر صحبتی سوالی هست ما در خدمتتونیم
و اگر عروس خانم گل هم بیان خوش حال میشیم
مادر ندا کمی نگاهم کرد
و صدا شد ندا خانم ؟ ندا
بعد از چند لحظه ، ندا از اتاق اومد بیرون
اما چیزی که ب چشم میدیدم رو باور نمیکردم
اصلا نمیتونستم چشم ازش بر ندارم
چشمام از طرز لباس پوشیدنش گرد شده بود
ندایی که توی دانشگاه چادر سر میکرد و یکی از دلایلی ک شروین عاشقش شده بود حجابش و نجابتش بود
الان یه شلوارک تنگ تا بالای زانو و یه تاپ دکلته پوشیده بود که همه جاش معلوم بود
موهاش هم فر کرده بود و کلی ارایش که انگار از ارایشگاه دراومده ...
من هیچ وقت ایرادی به پوشش کسی نمیگیرم از نظرم هرکسی هرجور دوست داره میتونه رفتار کنه و لباس بپوشه
ولی معمولا توی جلسه خاستگاری همه یکم معقول تر و خانم تر لباس میپوشن حتی اگه روسری نداشته باشن هم مهم نیس اما سکسی لباس پوشیدن هم قشنگ نیست اونم کسی که با حجاب بوده ...
ندا اومد و رو به رومون نشست ، سعی کردم خودم رو کنترل کنم
شایان سرشو پایین انداخت
شروین معلوم بود که جا خورده اما چشم از ندا برنمیداشت
دوباره سکوت شد
مادر ندا چایی اورد و جلومون گذاشت ، و چند تا سوال در مورد شغل و کار و دانشگاه شروین پرسید
اما نگاهش یه جوری بود انگار راضی نیست یا ناراحته
شروین گفت میتونیم با ندا خانم صحبت کنیم ؟
مامان ندا گفت بله بفرمایید توی اشپزخونه میز و صندلی هست
ندا گفت مامان نریم توی اتاق ؟؟
مامانش با اخم نگاهش کرد ...
و ندا ب ناچار رفت توی اشپزخونه و روی صندلی نشست ....

1400/08/21 11:57

#پارت_چهل_و_پنجم
تقریبا یک هفته از جلسه ی خاستگاری گذشته بود یک روز شروین زنگ زد به شایان و گفت با نگین بیاین بریم بیرون
ماهم شب توی پارک همدیگه رو دیدیم
شروین با لبخند گفت قراره که با ندا نامزد کنیم
من نگران به شروین نگاه کردم اصلا ازین دختر خوشم نمیومد و حس خوبی نداشتم
شایان گفت هر تصمیمی بگیری من همراهتم ولی به نظرم یکم صبر کن یکی دوبار دیگه بریم باهم بیشتر آشنا بشین
شروین گفت نه من خیلی ازین دختر خوشم میاد چند ماهه که میشناسمش
چیزی نگفتیم
اما نگران نبودیم
شروین گفت میخوایم هفته دیگه یه جشن نامزدی کوچیک بگیریم
برنامه اش رو هم با ندا چیدیم
ندا گفته گل و شیرینی و میوه مراسم
بعلاوه خرید های اولیه و نشون با منه
امشب هم قراره بیاد بیرون هم چهارتابی پیش هم باشیم هم شما هم باهاش اشنا بشین و هم اینکه نشون انتخاب کنیم ‌..
یکم ازین همه سرعت تعجب کردیم
راه افتادیم به سمت بازار ، زمانی که رسیدیم ، ندا هم اونجا بود
چادر سر کرده بود و لبخند عمیقی میزد
نگاهی بهش کردم انگار نه انگار که همون ادمی بود ک اون شب اونجوری لباس پوشیده بود ، با اینکه خیلی دختر خوشکلی بود اما هیچ جوره به دلم نمی نشست
رفتیم و سلام کردیم پشت چشمی ب من نازک کرد و رو کرد ب شروین و گفت نمیدونستم تنها نیسی
شروین گفت نه دوست داشتم بچها هم باشن
راه افتادیم سمت بازار طلا فروشی ...
چندتا مغازه که گذشتیم ندا انتخاب نمیکرد
شروین ازش پرسید گفت اینا رو دوست نداری؟
گفت نه دارم دنبال یه انگشتر برلیان با یه تک نگین میگردم
شروین چیزی نگفت ولی احساس کردم نمیدونه برلیان چیه

پشت ویترین یکی از مغازه ها شروین یه انگشتر رو پسندید
واقعا قشنگ بود
به ندا گفت ، بیا ببین این چقدر قشنگه
ندا اومد و نگاه کرد یهو با لحن بدجوری گفت یعنی چی من حلقه ی ب این ساده ای و ارزونی بگیرم ؟
شروین گفت خیلی که ساده نیس ولی قشنگه نمیخوای دستت کنی
ندا یه نگاه ب شروین کرد و گفت واقعا که و با حالت قهر رفت ....

1400/08/21 16:41

#پارت_چهل_و_ششم
من و شایان با تعجب نگاهی به همدیگه کردیم و شروین بدون معطلی رفت دنبال ندا ...
بعد چند دقیقه برگشتن ، نزدیک ما که شدن ندا با لوندی بازوی شروین رو گرفت و دوباره رفتیم برای نگاه کردن بقیه مغازه ها ....
با اینکه معمولا حلقه نشون با خانواده داماد هست و عروس انتخاب نمیکنه ولی توی دلم گفتم چ اشکالی داره خیلی هام خودشون انتخاب میکنن و خوبه که ندا هم طبق سلیقه خودش انتخاب کنه اما شرایط شروین هم مثل شایان بود و من انتظار نداشتم اون اصلا درک نکنه ...
بالاخره یه انگشتر انتخاب کرد
یه انگشتر نسبتا پهن با یه نگین درشت وسطش
طلا اون موقع 300 هزار تومن بود
حقوق شروین 700 هزار تومن
و انگشتری که ندا میخواست سه میلیون
شروین نگاهی به ندا کرد و گفت این یکم گرونه
ندا گفت من همینو میخوام
و از فروشنده خواست که براش بیاره
و دستش کرد و گفت خیلی قشنگه
شروین از روی کلافگی نگاهی به شایان کرد
شایان ب فروشنده گفت
جناب توی همین مدل ، انگشتری ک سبک تر باشه رو ندارین؟
ندا گفت یعنی چی مگه نمیخوای همینو برام بخری شروین ؟
شروین گفت عزیزم دلم میخواد برات بخرم ولی خیلی گرونه
ندا انگشتر رو دراورد و
از مغازه زد بیرون
شروین هم پشت سرش
ندا : وقتی پول نداری چرا اوردیم اینجا
شروین گفت عزیزم تو خودت که شرایط من رو میدونی ، حقوق من رو میدونی من دو ماهه یه مقدار پس انداز دارم بیا همش مال تو باهاش انگشتر بخر
ندا صداشو برد بالا و گفت ولی من فقط همون انگشتر رو میخوام
شروین ناراحت سرشو پایین انداخت ولی من پول کافی ندارم چیکار کنم
دلم براش میسوخت ندا داشت غرورش رو میشکست
ندا گفت خب منم نگفتم که داری از داداشت بگیر
و اشاره کرد ب شایان
شروین گفت عزیزم ما شرایطمون یکیه شایان هم متاهله حقوق زیادی نداره
ندا با پوزخند گفت پس هی داداشم داداشم میکنی همش الکیه ، وقتی میگی دوقلوییم باهم بزرگ شدیم همش دروغه بیا اینم داداشت چرا بهت دوتومن پول نمیده هان؟
شایان نگاهی ب ندا کرد و گفت بخدا هرچی دارم برای داداشم اما من این ماه حقوقمو نگرفتم
بگیرمم تقریبا 500 تومن میشه
ندا داد زد واقعا ک بی عرضه ای
و با حالت قهر رفت ...

1400/08/21 16:57

#پارت_چهل_و_هفتم
یکی دو روز گذشته بود یک روز شایان اومد خونه و گفت شروین زنگ زده و میگه ندا گفته تا اون انگشترو برام نخریدی اسممو نیار ...
گفتم کاش یه پولی داشتم میدادم به شروین گناه داره
واقعا دلم میخواست بهش کمک کنم ، نه بخاطر ندا یا دل ندا
بخاطر خود شروین ، که نامزدیش بهم نخوره و ناراحت نباشه
از طرفی چون هیچ کسی رو نداشتن ک کمکشون کنه دلم براشون میسوخت
.
فردای همون روز شروین دوباره به شایان زنگ زد و گفت پول رو جور کردم و انگشتر رو براش خریدم
شایان گفت چ جوریه
شروین گفته بود یه مقدار که پس انداز داشتم مابقی هم حقوق دوماهم رو جلوتر گرفتم و تونستم براش حلقه رو بخرم ..
میخواستم بگم مراسم اخر هفته
نامزدیمون برپا هست زنگ زدم به خانواده هم هرکسی میخواد بیاد
شایان گفت خیلی خوب خداروشکر که تونستی اینکارو کنی براش
شروین گفت اما یه مشکل دیگه ای هست اونم اینکه ندا میگه باید برام لباس و کفش و گل هم بخری میوه و شیرینی هم با منه
حساب کردم تقریبا 500 تومن میشه ، نمیدونم چیکار کنم
شایان گفت خدابزرگه یکاریش میکنیم ...و خدافظی کرد
برام تعریف کرد گفت اینجوری شده
گفتم شایان حقوق این ماهت چقدر میشه گفت چون رفتیم مسافرت و یک هفته مرخصی بودم فک کنم پونصد بیشتر نشه
گفتم میخوای این پول رو یکم زودتر بگیر و قرض بده ب شروین کارش راه بیفته گناه داره
شایان یکم فکر کردو زنگ زد ب شروین
گفت میخوای من زودتر حقوقم میگیرم بهت میدم
شروین گفت اره اگه من بتونم اینارو بگیرم بعدا از پول کادوهای نامزدی همون شب بهت پس میدم
یعنی تا اخر هفته
شایان هم قبول کرد و گفت باشه من سعی مبکنم حقوقم فردا بگیرم بزنم حسابت ...
لبخند رضایت روی لبام حک شد خوشحال بودم که تونستیم کارشو راه بندازیم
گفتم خب حالا برای کادو نامزدی چیکار کنیم
شایان گفت نمیدونم
من گفتم ولی من میدونم
رفتم و از توی کشو یه سکه پارسیان دراوردم و ب شایان گفتم
اینو سر عقدمون بهمون دادن ، اصلا هم یادم رفته بود ، امروز یادم افتاد ک میتونیم برای کادو نامزدی ببریمش
شایان لبخندی زد و گفت میدونی خیلی ماهی؟

1400/08/21 17:13

#پارت_چهل_و_هشتم
مانتوی کرم_زرشکیمو پوشیدم همونی که بود که از مشهد خریده بودم توی اینه نگاهی ب خودم کردم خیلی این لباس رو دوست داشتم
یه روسری زرشکی هم سرم کردم
شایان از حمام اومد بهش پیرهن کرم رنگشو دادم و پوشید
کنارم ایستاد رو به روی اینه
کمرمو گرفت و گفت میدونی چقدر بهم میایم؟
لبخند زدمو گفتم اره خیلی
پیشانیمو بوسید و گفت اماده ای ؟
گفتم اره
کیفمو برداشتم و کارت پارسیان رو که قرار بود هدیه بدیم امشب به شروین وندا ،توی کیفم گذاشتم و حرکت کردیم به سمت خونه دایی ندا ...
چون خونه خودشون کوچیک بود ، مراسم نامزدی رو خونه داییش برگزار کرده بودن ، همه چیز مرتب بود و شروین هم با پولی که از ما قرض گرفت تونست همچی رو اماده کنه ...
رفتیم به مراسم ، خانواده پسرا هم اومده بودن ، ندا با لوندی و دلبری ، دل همشونو به دست اورده بود
همش بچه هاشون رو بوس میکرد و قربون صدقه خواهر شوهرم میرفت
اینکه اونا ندا رو دوست داشته باشن برای من خوشحال کننده بود ولی رفتار ندا یجوری بود که انگار داره گولوشون میزنه یا رفتار و دلش یکی نیست
مراسم نامزدی هم ب خوبی داشت تموم میشد
اخر مراسم من و شایان کادومون رو دادیم و من ندادرو بغل کردم و بوسیدم
ندا هم پشت چشمی نازک کرد و ایستاد
با شایان برگشتیم دورتر ایستادیم
و به بقیه که درحال تبریک گفتن و کادو دادن بودن
شایان یهو بدون مقدمه گفت از ندا خوشم نمیاد
یه نگاهی هم ب خانواده ی ندا و آیدا کرد و گفت ازونا هم خوشم نمیاد ( آیدا خواهر دوقلوی ندا بود که قرار بود شایان باهاش ازدواج کنه)
به شایان گفتم ببین دیگه هیچ وقت این حرفو نزن
ندا دیگه نامزد عزیزترین داداشت هست
خوب نیست با زن داداشت رفتارت خوب نباشه
ازین به بعد بدی هاشو فراموش کن و فقط خوبی هاش رو بیین
نذار بین تو و داداشت فاصله بیفته
شایان هوفی کشید و گفت نمیدونم ...

1400/08/21 17:26

#پارت_چهل_و_نهم
نامزدی شروین هم تموم شد و فردای اون روز جمعه بود و قرار بود 4 تایی ناهار بریم بیرون
شروین زنگ زد گفت از غذای دیشب یکم اضاف مونده ندا میگه ناهار ما میاریم
گفتیم باشه خیلی هم خوب
رفتیم یکی از پارک ها و نشستیم ، سعی کردم یکم با ندا راحت تر باشم تا بتونیم باهم کنار بیایم
بهش گفتم عزیزم اگه کمک میخوای تا کمکت کنم گفت نه شما بشین
یکم لحنش بد بود رفتم نشستم پیش شایان
شروین رفت کمک ندا و سفره رو پهن کرد
به ندا گفت بشقاب ها کو
ندا گفت توی سبد هست
شروین گفت اینا ک دوتا بشقابه
ندا گفت خب برا خودمونه دیگه
با تعجب نگاهی ب ندا کردیم
ندا بشقاب ها رو از شایان گرفت و غذا کشید داخلشون و در قابلمه رو بست
شروین گفت پس برای بچها کو
ندا گفت من فقط برای خودمون غذا اوردم نمیدونستم نگین غذا درست نکرده
اصلا ی حالی شده بودیم
خودش گفته بود غذا براتون میارم حالا هم از عمد اینکارو کرده بود
شروین رفت در قابلمه رو باز کرد دید هنوز غذا هست
گفت اشکال نداره باهم میخوریم
بشقاب ها رو پر تر کرد و یکیش رو جلو ما گذاشت یکیش رو جلو خودشون
گفت بچها سالاد هم هست سیر میشیم
عاشقانه هم غذا بخوریم میچسبه
ندا زیر گوش شروین ی چیزی گفت
و شروین یکم اخم کرد و شروع کرد غذا خوردن
واقعا اون غذا رو کوفتمون کرد از بس بد نگاه میکرد
شروین گفت راستی بچها دیشب یک میلیون و نیم کادو گیرمون اومده
خداروشکر میتونم قرضتون رو پس بدم
ندا برگشت گفت کدوم قرض؟
شروین گفت همون پونصد تومنی که از شایان گرفتم دیگه
ندا گفت خب کمک داداشش کرده قرض چی
شروین گفت نه قول دادیم بهش برگردونیم
ندا با لحن بعدی گفت شروین اینا کادوی منه دلم مبخواد خودمم خرجش کنم اصلا پول مال تو نیست به تو هم ربطی نداره ک بخوای ببخشیش ب دیگران
شروین گفت عزیزم ما فقط پول خودشون رو پس میدیم
بقیه اش هم میتونیم خرید کنیم
ندا شروع کرد داد زدن که این پول مال خودمه ، قرض داداشت هم خودت بده
چشمای ما گرد مونده بود
شایان اومد حرفی بزنه ک بهش اشاره کردم چیزی نگو
ندا هم تا اخرش اصلا حرفی نزد
یکم گذشت گفتیم جمع کنیم و بریم
شروین اومد در گوش شایان گفت شرمندم سعی میکنم برش گردونم
شایان گفت میدونی ک این خرجی این ماهمون بود؟
شروین گفت یکاریش میکنم
و با ناراحتی از هم جدا شدیم و رفتیم

1400/08/22 13:15

#پارت_پنجاه
چند روز گذشته بود تا یک روز شروین زنگ زد ب شایان و گفت نتونستم پول رو جور کنم تا دوماه دیگه ام حقوق ندارم
حتی پول خوابگاه و کرایه هم برام نذاشته
اون پول هم رفتیم براش لباس و مانتو خریدیم
شایان گفت اشکالی نداره یکاریش میکنیم
و خدافظی کرد
حالا ما موندیم و جیب خالیمون ...

سعی کردم چندجا تبلیغ بدم برای سفارش و کلاسهام یکم پول دستمون بیاد بتونیم تا اخر ماه سر کنیم
برای کرایه و چیزای جزئی پول داشته باشیم
توی اون ماه فقط سه تا سفارش گرفتم و یه مقدار هم پول از کلاسهام گیرم اومد هر پولی که گیرم میومد
نصفش رو برای خودم و شایان میزاشتم نصفش هم میریختم حساب شروین
چون میدونستم حتی پول کرایه ای هم ک تا دانشگاه بیاد و ناهار بخره بخوره نداره
شروین هم همیشه تشکر میکرد
و شایان هم همیشه قدردان من بود
سه هفته گذشته بود و هفته اخر بود ک دیگه هیچ پولی نداشتیم
شایان میخواست بره دانشگاه و کل کیف هام رو گشتم هزار تومن پیدا کردمو بهش دادم
نمیدونستم تا اخر هفته باید چیکار کنیم تا حقوق شایان بیاد
بالاخره اینقدر فکر کردم ک دیدم بهترین راه اینه ک انگشتر نامزدیمو بفروشم تا پول توی دستمون بیاد
واقعا برام سخت بود چون عاشق اون انگشتر بودم
ولی پول نداشتن سخت تر بود
ب مامانم گفتم عصر میخوام برم بیرون
گفت کجا
گفتم میخوام طلا بفروشم پول نیاز داریم
یکم نگام کرد و چیزی نگفت
رفتم حمام و برگشتم توی اتاق
دیدم دویست تومن پول نقد روی میزم هست
فهمیدم اون پول رو مامانم گذاشته
اشک توی چشمام جمع شد ک هوامو داره
مقداری ازون پول رو ب شروین دادیم و مابقی رو گذاشتیم تا اخر ماهمون ...
******
چند ماه بود که من و شایان توی خونه ما باهم زندگی میکردیم
ولی بالاخره مشکلاتی داشتیم
حرفای مردم زیاد بود و خودمون هم مستقل نبودیم
هرجور فکر میکردم دیدم نمیشه که ما 3_4 سال دیگه اینجوری زندگی کنیم تا شرایطمون درست بشه و عروسی کنیم
ب شایان گفتم بیا وام ازدواجمون بگیریم
خودمون کار میکنیم و زندگیمون از صفر میسازیم
شایان گفت دلم میخواد بهترین عروسی رو برات بگیرم
گفتم عروسی نمیخوایم میریم ماه عسل
گفت دلم میخواد شرایطم جوری بشه که بهترین خونه رو برات بگیرم
گفتم عیبی نداره کنار تو هرجایی باشه بهترین خونه رو خواهیم داشت
شایان غمگین نگام کرد و بفکر فرو رفت ...

1400/08/22 13:34

#پارت_پنجاه_و_یکم
هرجوری بود وام ازدواجمون رو با کلی دوندگی گرفتیم
15 میلیون برای شایان بود
و 15 میلیون هم برای جهیزیه که دادیم به بابام
توی این مدت بابام یه مقدار وسایل رو گرفته بود و یه مقدار هم پس انداز داشت با این پول هم مابقیش رو میخرید
ماهم 15 میلیون داشتیم و همش ب این فکر میکردیم چیکارش کنیم
شایان گفت بیا یه مقداریشو برداریم و یه عروسی کوچیک بگیریم
بقیه اش رو هم بدیم رهن یه خونه ...
این پول واقعا کم بود اما ما بالاخره همینقدر داشتیم
رفتیم کانون ازدواج اسان صحبت کردیم و شرایطشون رو پرسیدیم
شرایطشون خوب بود یه مقدار هزینه میگرفتن
و ارایشگاه و لباس عروس و ماشین عروس و دسته گل و کارت عروسی و تالار رو در اختیارمون میزاشتن
و فقط انگار پول شام عروسی میموند
با حساب کتابی که کردیم برای عروسی سه تومن کم داشتیم
ک بابام گفت اون سه تومن من میدم تا عروسی بگیرین
با بقیه پول هم دنبال خونه گشتیم
تقریبا یکماه دنبال خونه بودیم که به پولمون بخوره و ظاهر تر و تمیزی داشته باشه
بالاخره تونسیم ی سوییت پیدا کنیم طبقه منفی دو
یک خواب
چون زیر زمین بود و کوچیک تقریبا تر و تمیز بود
اون رو تونسیم اجاره کنیم
و
شروع کردیم ب چیدن وسایل ....
با اینکه رسممون این بود ک سه تا تیکه رو باید داماد بخره
اما خانوادم اون رو جور کردند و خریدن و حرفی ب شایان نزدن
حتی بابام چند تا وسایل هم قسطی خرید چون پول کافی نداشت اما میخواست که ما شروع زندگیمون خوب باشه و سختی بهمون وارد نشه
با این حال توی یه سوییت 60 متری ، که زیر زمین بود من یه جهیزیه کامل رو داشتم و مهم تر ازون عشق اونجا در جریان بود

1400/08/22 13:45