💜رمانکده💜

971 عضو

??????????
??????
???
?
? هــمــراز ?
? #پارت_186


نادیا خط چشم کمی برام کشید و رژ لبمو صاف کرد.
چونمو گرفت و مثل یه شیء قیمیتی صورتمو این طرف و اون طرف کرد و بعد با لبخند گفت:

-نچرال! آدم باید پتانسیل زیبایی رو داشته باشه.

لبخند مضطربی بهش زدم.
چه دل خجسته ای داشت این بشر. صدای قلبمو نمی شنید؟
داشتم از استرس می مردم، داشتم جون می دادم، نمی دونستم چطوری باید خودمو اروم کنم توی سرم پر از افکار لعنتی بود.

بطری آبی که اون جا بود رو برداشتم و ازش خوردم، هیچ کمکی نمی کرد، آروم نمی شدم فقط غرغرای نادیا رو بلند می کرد که رژتو داری کم رنگ می کنی!
گور بابای رژ! ولم کن زن!
نادیا از همون جا داد زد:

-آتش پوشیدی لباساتو؟ میای یا بیام با زور بیارمت.

تنها کسی که جرئت داشت با این لحن با آتش صحبت کنه نادیا بود فقط.
نمی دونم شاید به خاطر زن بودنش مراعات می کرد و نمی ذاشت تو کاسش!
نادیا خطاب به آتش گفت:

-عه اومدی؟ بشین اون جا تا بیام. همراز تو فعالیت اضافه نکن که آرایشت نماسه. امیر وضعیت فنای استیج در چه حاله؟ قرار نیست کل زحمات من با عرق کردن این بچه ها به باد فنا بره...

صدای نادیا محو و محو تر می شد، همه در جنب و جوش و تکاپو بودن.
یکی لباس می پوشید، یکی سازشو کوک می کرد، یکی موهاشو درست می کرد.
حتی سامان مثل احمقا رو زمین چهارزانو زده بود و چشماشو بسته بود و با یوگا سعی داشت خودشو آروم کنه!

1401/06/06 22:15

??????????
??????
???
?
? هــمــراز ?
? #پارت_187


به خودم تو قاب آینه نگاه کردم. یه لباس مشکی تنم بود از جنس لمه بلند. مدل ساده ولی قشنگی داشت.

آستینای گشادی که روی مچ دست تنگ می شدن رو خیلی دوست داشتم.
محجب بود و هیچ نقطه ای از بدنم مشخص نبود.

یه شال سیاه هم خیلی هنرمندانه دور سرم پیچیده شده بود و هر دو طرفش سمت راست سرم گره میخورد و رها می شد روی شونم!
گردنم هم نادیا با یه چیز مخصوص پوشونده بود. آرایش جذاب و تا حدودی سکسی هم روی صورتم بود، سایه سیاه و رژ لب زرشکی، خط چشم و این حرفا! قیافم وحشی شده بود!

همه چیز اوکی بود بجز خودم!
از شدت استرس شیش تا *** زاییده بودم. ویولونم شده بود مثل یه بمب ساعتی، می ترسیدم برم طرفش.

از شانس مزخرفم اولین آهنگ با ویولن شروع می شد، صحنه تاریک بود که یهو من شروع می کردم ویولن زدن و بعد نور چند تا پروژکتور یه دفعه می افتاد روی منِ بیچاره!
تا حدود سی ثانیه می زدم و بعد آتش میومد رو استیج و همه نورا بجز یکی می رفت روی آتش!

آریو اومد کنارم،یه نگاه به چهره رنگ پریدم انداخت و رک گفت:

- خودتو باختی!

ضربان قلبم قشنگ از روی لباس مشخص بود آریو صندلیمو چرخوند، دستاشو گذاشت رو دیته های و خم شد توی صورتم و گفت:

-استرست بی مورده! تو فوق‌العاده ترین ویولنیستی هستی که تاحالا دیدم! با این استرس فقط کار خودتو خراب می کنی.

-بچه ها بدویید رو استیج، همه سر جاشون نشستن، تا سه دقیقه دیگه شروع میشه!

1401/06/06 22:16

??????????
??????
???
?
? هــمــراز ?
? #پارت_188


از جا بلند شدم و لب زدم:

-یا خدا!

آریو با دلسوزی بهم نگاه کرد و گفت:

-بیا بریم. چشماتو ببند و اجرا کن، هیچ اتفاق خاصی نمیوفته دختر خوب. نگاش کن.... بچه ها کسی...

قبل از ایندکه آبرومو بیشتر ببره دستشو گرفتم و با صدای لرزونم گفتم:

-خوبم! بریم.

چشمامو بستم و نفس عمیقی کشیدم. تو می تونی همراز، نباید خودتو ببازی، تو از خیلی وقت پیش برایذاین لحظه برنامه ریزی کردی، چیزی نمیشه، همه چیز خوب پیش میره.

-زود باش همراز... دو دقیقه.

چشمامو باز کردم و اولین چیزی که دیدم نگاه نافذ و پر معنای آتش بود.
از اون طرف سالن زل زده بود بهم و با چشماش داشت بهم می گفت همه چیز خوب پیش میره.
سری تکون دادم و نگاه از یخ گرم چشماش گرفتم. و با قدمای لرزون راه افتادم سمت استیج.

1401/06/06 22:16

??????????
??????
???
?
? هــمــراز ?
? #پارت_189


استیج تاریک بود و صدای همهمه جمعیت به گوش می رسید.
اصلا بهشون نگاه نکردم.

رفتم جلو و ایستادم دقیقا جایی که بهم گفته بودن. چند متر فاصله با اتش.
یکی ویولونم رو اورد بهم داد و از بلند گویی که توی گوشم بود یه نفر گفت:

-آماده ای؟ ده... نه...

صدای ضربان قلبم رو بیشتر از صدای اون فرد پشت بلند گو میشنیدم.
ویولونم رو گذاشتم بین کتف و چونم و چشمامو بستم.
یه دفعه صدای پشت میروفون تغییر کرد.

-ازش لذت ببر همراز! این لحظه برای ترسیدن نیست! برای لذت بردنه...

صدای آتش بود. کار خودشو کرد! قلبم آروم شد و چشمام باز.

-چهار... سه... دو... یک! شروع کن

به آنی حس کردم نور چندتا پروژکتور افتاد روم! نفس عمیقی کشیدم و با دست لرزونم آرشه رو کشیدم روی سیما.
همه جا توی سکوت فرو رفته بود و صدای ویولون من تکی کل سالن طنین انداخته بود...

1401/06/06 22:16

??????????
??????
???
?
? هــمــراز ?
? #پارت_190


با یه نوای آروم شروعش کردم، همون طوری که تمرین کرده بودیم. یه دفعه صدای روم آتش رو توی گوشم شنیدم:

-عالیه عزیزم...

عزیزم؟
آتش بود که گفت عزیزم؟
نا خودآگاه دستم روی آرشه محکم تر شد و با قدرت بیشتری نواختم، اشک جمع شده بود توی چشمام.

عزیزم گفتن آتش کار خودشو کرده بود، زمان و مکانو فراموش کردم و دوباره تموم تنم شد دستام و ویولن شد عضوی از بدنم.
چشمامو بسته بودم که کم کم صدای جیغ بقیه بلند شد و هم زمان صدای گرم آتش توی سالن طنین انداخت:

-چشم آهویی نگــــاه کن... افتاده ام، به دام تو...

چرخیدم و خیره شدم بهش که از گوشه استیج داشت میومد دقیقا کنار من.
طبق برنامه تموم نورا از روی من برداشته شد و متمرکز شد روی آتش.
با نم اشکی که توی چشمام بود همچنان خیره توی یخ نگاهش به نواختن ادامه دادم.

می گفت از این لحظه لذت ببر، داشتم لذت می بردم اما نه از ویولن زدن توی بزرگ ترین سالن کنسرت آسیا، نه از محقق شدن آرزو هام، نه از پشت سر گذاشتن دوران سخت زندگیم...
بلکه از یخ مذاب چشماش که خیره به نگاه من بود و می خوند لذت می بردم!

1401/06/06 22:16

??????????
??????
???
?
? هــمــراز ?
? #پارت_191


آتش خوند و من پا به پاش نواختم، زمان و مکان فراموش شده بود.
فقط من مونده بودم و اون.

تموم لحظه هایی که باهم داشتیم از جلوی چشمام رد شد، چشم بستم و تصور کردم تک تک لحظه هایی که قلبمو عاشق کرده بودن.

لحظه ای که اشکامو پاک کرد...
لحظه ای که بغلم کرد...
لحظه ای که عطر تنشو از نزدیک به ریه هام کشیدم...
لحظه ای که صدای قلبشو از زیر گوشم شنیدم...
لحظه ای که دستاش حلقه شد دور تن لرزونم...

تک تک این لحظه هارو دوباره زندگی کردم، دوباره به آغوش کشیده شدم، باز نوازش شدم....
نمیدونم چی شد، به خودم که اومدم آهنگ تموم شده بود!

همه دست می زدن اما نه برای آتش!
حتی خود آتش هم برگشته بود سمت من و با لبخند نگاهم می کرد.
لبخند نیم بندی زدم و دست بلند کردم تا اشکامو پاک کنم.

انگار دوباره احساساتی شده بودم و با ویولن به قول آریو معجزه کرده بودم.

1401/06/06 22:17

??????????
??????
???
?
? هــمــراز ?
? #پارت_192

بعد از آهنگ اول دیگه استرس نداشتم، آتش کنارم بود، می خوند و با حضورش با نگاه کردن بهش تموم استرسام پر می کشید.

تازه فهمیدم لذت بردن یعنی چی، منظور آتش چی بود.
می نواختم و خیره می شدم تو چشمای تک تک آدمایی که بهم نگاه می کردن، رضایتی که توی چشماشون بود، خودِ نگاهشون باعث می شد کیف کنم.

فقط دوتا اهنگ کنار آتش بودم، بقشونو پشت سرش کنار بقیه گروه ایستادم اما تجربه فوق العاده ای بود.
اخرین اهنگ رو هم که اجرا کردیم سالن تاریک شد و آتش خداحافظی کرد و رفت.

می دونستم میره پیش طرفدارا تا بهشون امضا بده و باهاشون صحبت کنه.
من و بقیه گروه اما راه افتادیم سمت اتاقی که توش نادیا گریممون کرده بود.
به محض این که رسیدیم به اتاق نادیا جیغ کشید:

-وای همراااااااااز!

لبخندی بهش زدم. بقیه هم اومدن سمتم و شروع کردن به تبریک گفتن و تعریف از کارم.

1401/06/06 22:17

??????????
??????
???
?
? هــمــراز ?
? #پارت_193


فکر نمی کردم در مقابل صدای آتش ویولن زدن من به چشم بیاد اما اون تک نوازی اهنگ اول و همین طور اهنگ شیشم کار خودشو کروه بود.

***

از شدت شوق و ذوق خوابم نمی برد.
هی یاد اجرای امشبم می افتادم و غرق لذت می شدم.

امیر حسین تو صفحه اینستاگرام آتش منو رسما به عنوان ویولنیست ثابت گروه معرفی کرده بود و اجرای اولم با آتش رو هم به صورت iGTV پست کرده بود.

خیلی جالب بود آتش خودش اصلا اینستا نداشت رو گوشیش!
اینستاگرام توسط پیمان و امیر حسین به اسم اتش اداره می شد.

یکم این دنده اون دنده شدم و با چشمام وَر رفتم تا خوابم ببره اما نشد که بشه!

ساعت دو و نیم صبح بود، دل به دریا زدم و لباس پوشیدم.
دلم می خواست برم همون کافه ای که اون شب اتش منو به زور برد توش.

دوست داشتم بشینم پشت اون میز و به تش فکر کنم.
به توهمِ عزیزم گفتنش!
توهمی که از من یه آدم دیگه ساخت.

1401/06/06 22:17

??????????
??????
???
?
? هــمــراز ?
? #پارت_194


زود لباس پوشیدم، موهامو فرو کردم توی پالتوی خزی که مامان برام خریده بود و به جای روسری یه کلاه سفید کلاه گذاشتم روی سرم.

شال ست کلاه رو هم بستم و بعد از پوشیدن چکمه هام راه افتادم.

می خواستم به مناسبت موفقیت بزرگم و فالورای اینستام که خیلی زود داشت می رفت بالا جشن بگیرم.

می خواستم به مناسبت عزیزم گفتن آتش جشن بگیرم، هر چند رفتار سردش بعد از کنسرت بهم فهمون یه توهم بوده که ذهنم ساخته اما... همون توهمشم اوج لذت بود برام.

صدای گرم آتش وقتی بهم گفت عالیه عزیزم...
به این فکر کردم آتش اگر با همین صدا بخواد به کسی ابراز علاقه کنه اون ادم چقدر می تونه خوشبخت باشه.
چقدر میتونه بره رو ابرا!

کل قلبم پر از حسرت شد، از آسانسور پیاده شدم و از لابی گذشتم.
هوا خیلی سرد بود، دقیقا مثل دیشب!
دیشب کجا بودم و امشب کجا...

دستامو فرو کردم توی جیبم و به نفسم که تبدیل به بخار می شد نگاه کردم.
آروم اروم شروع کردم به قدم زدن.

برف ریز ریز داشت می بارید و روی زمین یه لایه نازک برف نشسته بود.

1401/06/06 22:18

??????????
??????
???
?
? هــمــراز ?
? #پارت_181



حالم خوب نبود، کلافه نالیدم:

-تورو خدا ولم کن آتش!

مکث کرد، نمی دونم به خاطر آتش گفتن من بود یا گستاخیم به خاطر بلند کردن صدام یا حتی بی لیاقت دونستن من.
اما بعد از چند ثانیه از جا بلند شد، منو هم به زور بلند کرد و همراه خودش کشوند.

نمی دونستم کجا میره برامم مهم نبود حتی دست گرمش که دست سرد منو محکم گرفته بود و می کشید هم حسی توی وجودم بیدار نمی کرد.

یکم که رفت در شیشه ای جایی رو باز کرد و منو هم هدایت کرد تو.
نمی دونستم اون جا کجاست ولی از بوی قهوه ای که میومد و میزای چوبی ای که منظم چیده بودن شاید می شد حدس زد کافه باشه.

هوای گرم سریع پوست یخ زدم رو نوازش کرد و آتش دنبال خودش کشوندم پشت یکی از میزا.
صندلی رو برام کشید و مجبورم کرد بشینم روش.

خودش هم میز رو دور زد و نشست رو به روم و بی پروا خیره شد توی چشمام.
بدون پلک زدم یا حتی معذب شدن.
پیش خدمت اومد و آتش با زبون روسی روون سفارش چیزی داد که من نفهمیدم.
روسی بلد بود؟
بعد که گارسون رفت آتش پرسید:

-بریز بیرون.

1401/06/06 22:12

??????????
??????
???
?
? هــمــراز ?
? #پارت_182

چشمام پر از اشک شد، با این که می دونستم چیو میگه اما خودمو زدم به خنگی و گفتم:

-چیو؟

پلک زد و با حوصله گفت:

-اونی که تو اون سرت داره میگذره، بریز بیرون تا متلاشی نشدی.... همراز.

خیره یخ مذاب چشماش اشکم چکید روی گونم. بلاخره اون همه استرس کار دستم داده بود و دستمو براش رو کرده بود.
آتش تکیه داد به صندلی، دستاشو روی سینش قلاب کرد و خیلی ریلکس دست گذاشت رو نقطه ضعفم:

-ترسیدی؟

مقاومت بیشتر در توان من نبود. سرمو بالا پایین کردم و هم زمان دو سه تا قطره اشک درشت از چشمام کشید روی میز.
آتش مات چشمام شده بود. پرسیدم:

-چطوری باهاش کنار اومدی؟

همونطور خیره پرسید:

-با چی؟

لعنت به این چشمای اشکی من! با بغض گفتم:

-من فقط قراره یه گوشه بایستم و ویولن بزنم. تو اما اولین بار چطور جلوی اون همه چشم زنده اجرا کردی؟

1401/06/06 22:13

??????????
??????
???
?
? هــمــراز ?
? #پارت_183


به خودش اومد، دستاشو تکیه گاه میز کرد و کل وزنشو انداخت روش، نزدیک شد بهم و گفت:

-میخوام باهات رو راست باشم! من حالم از الان تو خیلی خیلی بدتر بود! یک ساعت قبل از اجرا از شدت استرس از حال رفتم.

هینی کشیدم و استرسم دو برابر شد، اگه منم از جال می رفتم چی؟
اگه موقع اجرا، دقیقا وسطش غش می کردم چی می شد؟
اتش اجازه نداد بیشتر از این افکار مالیخولیایی خودمو ادامه بدم، پوزخندی به میز زد و گفت:

-رفتم روی استیج، از توی تاریکی یهویی رفتم توی نور، جلوی هزاران جفت چشم و صدای جیغ و آتش آتش گفتناشون!
توی یه آن از خودم پرسیدم اصلا این جا کجاست!؟
همه چیزو فراموش کردم!
نمی دونستم برای چی اون جا روی صحنه ام! یه جوون بیست ساله که بیشتر نبودم.
یه دفعه خودمو تو حالتی پیدا کردم که آهنگ داشت پلی می شد و من باید روش می خوندم.
اما فاچعه اون جا بود که آهنگ رو هم یادم رفته بود.

هینی کشیدم و به چهره غرق آرامش آتش خیره شدم، خیلی عمیق داشت میز چوبی رو لمس و نگاه می کرد. یه دفعه سرشو گرفت بالا و نگاهمو غافلگیر کرد!

1401/06/06 22:14

??????????
??????
???
?
? هــمــراز ?
? #پارت_184



لبخندی زد و گفت:

-اما یه چیزی هست به اسم ضمیر ناخودآگاه! منو توی اون حالت، درست وقتی جلوی هزاران نفر داشتم گند می زدم، وقتی لبه صخره بودم و داشتم پرت می سدم پایین نجات داد!

کنجکاو بهش نگاه کردم که دستاشو تو هم گره کرد و با چشمای درخشانش گفت:

-آهنگو فراموش کرده بودم، خودمو هم از یاد برده بودم اون موقع اما لبهام نا خود آگاه بی اون که تحت کنرل من باشن از هم باز شدن و دقیقا موقع درستش، طبق برنامه ریزی شروع کردم به خوندن.
صدای جیغ طرفدارا کم کم منو به خودم آورد، به خودم فهموندم کجام و چیکار می کنم و کنترل اوضاعو به دست گرفتم.

خیره توی آبی چشماش برای اولین بار پر شدم از ارامش!
آتش با لحن اطمینان بخشی گفت:

-میخوام بهت اینو بگم همراز. جسمت ممکمه خیلی مواقع مثل الان باهات راه نیاد اما اگه یه چیزی تو قلبت داشته باشی، یه دلیل محکم تو ذهنت باشه هیچی نمیتونه جلودارت بشه!

و من اون چیزو توی قلبم داشتم. توی ذهنم دلیل داشتم...
اتش وقتی تونست تاثیر حرفاش رو توی نگاهم بخونه گفت:

- استرس یه چیز طبیعیه!
منم الان استرس دارم، قراره جلوی چندین هزار نفر توی یه کشور خارجی بخونم. اما نمیذارم بهم غلبه کنه. کاری که تو اجازه دادی!

1401/06/06 22:14

??????????
??????
???
?
? هــمــراز ?
? #پارت_185



نگاه قدر دانی بهش انداختم، هم زمان گارسون سفارشاتمونو اورد و گذاشت جلومون.
مال خودش آب پرتقال طبیعی بود و برای من یه دمنوش که نمی دونم چی بود و بوی جالبی می داد.

-بخور به استرست کمک می کنه.

سری تکون دادم و آروم گفتم:

-ممنون آتش. الان بهترم. با حرفات آرومم کردی.

همون طور که ازش انتظار می رفت شونه ای بالا انداخت و مغرور گفت:

_الان باید می خوابیدیم تا برای فردا آماده باشیم. منتها احتمالاً به خاطر تو هر جفتمون فردا از شدت بی خوابی چرت بزنیم. اگه به این خاطر من به کنسرتم گند بزنم اخراجی خانم رستا!

دلم برای جدیت و غرورش، شیطنت پنهان توی چشماش ضعف رفت. لبخندی زدم و گفتم:

-ویولونیست از کجا میاری اون وقت؟

تخس سر تکون داد و گفت:

-نگران اونش نباش، من لنگ یه الف بچه نمیمونم.

سری به نشونه فهمیدن بالا پایین کردم و گفتم:

-اهااااا! تو که راست میگی!

1401/06/06 22:15

??????????
??????
???
?
? هــمــراز ?
? #پارت_186


نادیا خط چشم کمی برام کشید و رژ لبمو صاف کرد.
چونمو گرفت و مثل یه شیء قیمیتی صورتمو این طرف و اون طرف کرد و بعد با لبخند گفت:

-نچرال! آدم باید پتانسیل زیبایی رو داشته باشه.

لبخند مضطربی بهش زدم.
چه دل خجسته ای داشت این بشر. صدای قلبمو نمی شنید؟
داشتم از استرس می مردم، داشتم جون می دادم، نمی دونستم چطوری باید خودمو اروم کنم توی سرم پر از افکار لعنتی بود.

بطری آبی که اون جا بود رو برداشتم و ازش خوردم، هیچ کمکی نمی کرد، آروم نمی شدم فقط غرغرای نادیا رو بلند می کرد که رژتو داری کم رنگ می کنی!
گور بابای رژ! ولم کن زن!
نادیا از همون جا داد زد:

-آتش پوشیدی لباساتو؟ میای یا بیام با زور بیارمت.

تنها کسی که جرئت داشت با این لحن با آتش صحبت کنه نادیا بود فقط.
نمی دونم شاید به خاطر زن بودنش مراعات می کرد و نمی ذاشت تو کاسش!
نادیا خطاب به آتش گفت:

-عه اومدی؟ بشین اون جا تا بیام. همراز تو فعالیت اضافه نکن که آرایشت نماسه. امیر وضعیت فنای استیج در چه حاله؟ قرار نیست کل زحمات من با عرق کردن این بچه ها به باد فنا بره...

صدای نادیا محو و محو تر می شد، همه در جنب و جوش و تکاپو بودن.
یکی لباس می پوشید، یکی سازشو کوک می کرد، یکی موهاشو درست می کرد.
حتی سامان مثل احمقا رو زمین چهارزانو زده بود و چشماشو بسته بود و با یوگا سعی داشت خودشو آروم کنه!

1401/06/06 22:15

??????????
??????
???
?
? هــمــراز ?
? #پارت_187


به خودم تو قاب آینه نگاه کردم. یه لباس مشکی تنم بود از جنس لمه بلند. مدل ساده ولی قشنگی داشت.

آستینای گشادی که روی مچ دست تنگ می شدن رو خیلی دوست داشتم.
محجب بود و هیچ نقطه ای از بدنم مشخص نبود.

یه شال سیاه هم خیلی هنرمندانه دور سرم پیچیده شده بود و هر دو طرفش سمت راست سرم گره میخورد و رها می شد روی شونم!
گردنم هم نادیا با یه چیز مخصوص پوشونده بود. آرایش جذاب و تا حدودی سکسی هم روی صورتم بود، سایه سیاه و رژ لب زرشکی، خط چشم و این حرفا! قیافم وحشی شده بود!

همه چیز اوکی بود بجز خودم!
از شدت استرس شیش تا *** زاییده بودم. ویولونم شده بود مثل یه بمب ساعتی، می ترسیدم برم طرفش.

از شانس مزخرفم اولین آهنگ با ویولن شروع می شد، صحنه تاریک بود که یهو من شروع می کردم ویولن زدن و بعد نور چند تا پروژکتور یه دفعه می افتاد روی منِ بیچاره!
تا حدود سی ثانیه می زدم و بعد آتش میومد رو استیج و همه نورا بجز یکی می رفت روی آتش!

آریو اومد کنارم،یه نگاه به چهره رنگ پریدم انداخت و رک گفت:

- خودتو باختی!

ضربان قلبم قشنگ از روی لباس مشخص بود آریو صندلیمو چرخوند، دستاشو گذاشت رو دیته های و خم شد توی صورتم و گفت:

-استرست بی مورده! تو فوق‌العاده ترین ویولنیستی هستی که تاحالا دیدم! با این استرس فقط کار خودتو خراب می کنی.

-بچه ها بدویید رو استیج، همه سر جاشون نشستن، تا سه دقیقه دیگه شروع میشه!

1401/06/06 22:16

??????????
??????
???
?
? هــمــراز ?
? #پارت_188


از جا بلند شدم و لب زدم:

-یا خدا!

آریو با دلسوزی بهم نگاه کرد و گفت:

-بیا بریم. چشماتو ببند و اجرا کن، هیچ اتفاق خاصی نمیوفته دختر خوب. نگاش کن.... بچه ها کسی...

قبل از ایندکه آبرومو بیشتر ببره دستشو گرفتم و با صدای لرزونم گفتم:

-خوبم! بریم.

چشمامو بستم و نفس عمیقی کشیدم. تو می تونی همراز، نباید خودتو ببازی، تو از خیلی وقت پیش برایذاین لحظه برنامه ریزی کردی، چیزی نمیشه، همه چیز خوب پیش میره.

-زود باش همراز... دو دقیقه.

چشمامو باز کردم و اولین چیزی که دیدم نگاه نافذ و پر معنای آتش بود.
از اون طرف سالن زل زده بود بهم و با چشماش داشت بهم می گفت همه چیز خوب پیش میره.
سری تکون دادم و نگاه از یخ گرم چشماش گرفتم. و با قدمای لرزون راه افتادم سمت استیج.

1401/06/06 22:16

??????????
??????
???
?
? هــمــراز ?
? #پارت_189


استیج تاریک بود و صدای همهمه جمعیت به گوش می رسید.
اصلا بهشون نگاه نکردم.

رفتم جلو و ایستادم دقیقا جایی که بهم گفته بودن. چند متر فاصله با اتش.
یکی ویولونم رو اورد بهم داد و از بلند گویی که توی گوشم بود یه نفر گفت:

-آماده ای؟ ده... نه...

صدای ضربان قلبم رو بیشتر از صدای اون فرد پشت بلند گو میشنیدم.
ویولونم رو گذاشتم بین کتف و چونم و چشمامو بستم.
یه دفعه صدای پشت میروفون تغییر کرد.

-ازش لذت ببر همراز! این لحظه برای ترسیدن نیست! برای لذت بردنه...

صدای آتش بود. کار خودشو کرد! قلبم آروم شد و چشمام باز.

-چهار... سه... دو... یک! شروع کن

به آنی حس کردم نور چندتا پروژکتور افتاد روم! نفس عمیقی کشیدم و با دست لرزونم آرشه رو کشیدم روی سیما.
همه جا توی سکوت فرو رفته بود و صدای ویولون من تکی کل سالن طنین انداخته بود...

1401/06/06 22:16

??????????
??????
???
?
? هــمــراز ?
? #پارت_190


با یه نوای آروم شروعش کردم، همون طوری که تمرین کرده بودیم. یه دفعه صدای روم آتش رو توی گوشم شنیدم:

-عالیه عزیزم...

عزیزم؟
آتش بود که گفت عزیزم؟
نا خودآگاه دستم روی آرشه محکم تر شد و با قدرت بیشتری نواختم، اشک جمع شده بود توی چشمام.

عزیزم گفتن آتش کار خودشو کرده بود، زمان و مکانو فراموش کردم و دوباره تموم تنم شد دستام و ویولن شد عضوی از بدنم.
چشمامو بسته بودم که کم کم صدای جیغ بقیه بلند شد و هم زمان صدای گرم آتش توی سالن طنین انداخت:

-چشم آهویی نگــــاه کن... افتاده ام، به دام تو...

چرخیدم و خیره شدم بهش که از گوشه استیج داشت میومد دقیقا کنار من.
طبق برنامه تموم نورا از روی من برداشته شد و متمرکز شد روی آتش.
با نم اشکی که توی چشمام بود همچنان خیره توی یخ نگاهش به نواختن ادامه دادم.

می گفت از این لحظه لذت ببر، داشتم لذت می بردم اما نه از ویولن زدن توی بزرگ ترین سالن کنسرت آسیا، نه از محقق شدن آرزو هام، نه از پشت سر گذاشتن دوران سخت زندگیم...
بلکه از یخ مذاب چشماش که خیره به نگاه من بود و می خوند لذت می بردم!

1401/06/06 22:16

??????????
??????
???
?
? هــمــراز ?
? #پارت_191


آتش خوند و من پا به پاش نواختم، زمان و مکان فراموش شده بود.
فقط من مونده بودم و اون.

تموم لحظه هایی که باهم داشتیم از جلوی چشمام رد شد، چشم بستم و تصور کردم تک تک لحظه هایی که قلبمو عاشق کرده بودن.

لحظه ای که اشکامو پاک کرد...
لحظه ای که بغلم کرد...
لحظه ای که عطر تنشو از نزدیک به ریه هام کشیدم...
لحظه ای که صدای قلبشو از زیر گوشم شنیدم...
لحظه ای که دستاش حلقه شد دور تن لرزونم...

تک تک این لحظه هارو دوباره زندگی کردم، دوباره به آغوش کشیده شدم، باز نوازش شدم....
نمیدونم چی شد، به خودم که اومدم آهنگ تموم شده بود!

همه دست می زدن اما نه برای آتش!
حتی خود آتش هم برگشته بود سمت من و با لبخند نگاهم می کرد.
لبخند نیم بندی زدم و دست بلند کردم تا اشکامو پاک کنم.

انگار دوباره احساساتی شده بودم و با ویولن به قول آریو معجزه کرده بودم.

1401/06/06 22:17

??????????
??????
???
?
? هــمــراز ?
? #پارت_192

بعد از آهنگ اول دیگه استرس نداشتم، آتش کنارم بود، می خوند و با حضورش با نگاه کردن بهش تموم استرسام پر می کشید.

تازه فهمیدم لذت بردن یعنی چی، منظور آتش چی بود.
می نواختم و خیره می شدم تو چشمای تک تک آدمایی که بهم نگاه می کردن، رضایتی که توی چشماشون بود، خودِ نگاهشون باعث می شد کیف کنم.

فقط دوتا اهنگ کنار آتش بودم، بقشونو پشت سرش کنار بقیه گروه ایستادم اما تجربه فوق العاده ای بود.
اخرین اهنگ رو هم که اجرا کردیم سالن تاریک شد و آتش خداحافظی کرد و رفت.

می دونستم میره پیش طرفدارا تا بهشون امضا بده و باهاشون صحبت کنه.
من و بقیه گروه اما راه افتادیم سمت اتاقی که توش نادیا گریممون کرده بود.
به محض این که رسیدیم به اتاق نادیا جیغ کشید:

-وای همراااااااااز!

لبخندی بهش زدم. بقیه هم اومدن سمتم و شروع کردن به تبریک گفتن و تعریف از کارم.

1401/06/06 22:17

??????????
??????
???
?
? هــمــراز ?
? #پارت_193


فکر نمی کردم در مقابل صدای آتش ویولن زدن من به چشم بیاد اما اون تک نوازی اهنگ اول و همین طور اهنگ شیشم کار خودشو کروه بود.

***

از شدت شوق و ذوق خوابم نمی برد.
هی یاد اجرای امشبم می افتادم و غرق لذت می شدم.

امیر حسین تو صفحه اینستاگرام آتش منو رسما به عنوان ویولنیست ثابت گروه معرفی کرده بود و اجرای اولم با آتش رو هم به صورت iGTV پست کرده بود.

خیلی جالب بود آتش خودش اصلا اینستا نداشت رو گوشیش!
اینستاگرام توسط پیمان و امیر حسین به اسم اتش اداره می شد.

یکم این دنده اون دنده شدم و با چشمام وَر رفتم تا خوابم ببره اما نشد که بشه!

ساعت دو و نیم صبح بود، دل به دریا زدم و لباس پوشیدم.
دلم می خواست برم همون کافه ای که اون شب اتش منو به زور برد توش.

دوست داشتم بشینم پشت اون میز و به تش فکر کنم.
به توهمِ عزیزم گفتنش!
توهمی که از من یه آدم دیگه ساخت.

1401/06/06 22:17

??????????
??????
???
?
? هــمــراز ?
? #پارت_194


زود لباس پوشیدم، موهامو فرو کردم توی پالتوی خزی که مامان برام خریده بود و به جای روسری یه کلاه سفید کلاه گذاشتم روی سرم.

شال ست کلاه رو هم بستم و بعد از پوشیدن چکمه هام راه افتادم.

می خواستم به مناسبت موفقیت بزرگم و فالورای اینستام که خیلی زود داشت می رفت بالا جشن بگیرم.

می خواستم به مناسبت عزیزم گفتن آتش جشن بگیرم، هر چند رفتار سردش بعد از کنسرت بهم فهمون یه توهم بوده که ذهنم ساخته اما... همون توهمشم اوج لذت بود برام.

صدای گرم آتش وقتی بهم گفت عالیه عزیزم...
به این فکر کردم آتش اگر با همین صدا بخواد به کسی ابراز علاقه کنه اون ادم چقدر می تونه خوشبخت باشه.
چقدر میتونه بره رو ابرا!

کل قلبم پر از حسرت شد، از آسانسور پیاده شدم و از لابی گذشتم.
هوا خیلی سرد بود، دقیقا مثل دیشب!
دیشب کجا بودم و امشب کجا...

دستامو فرو کردم توی جیبم و به نفسم که تبدیل به بخار می شد نگاه کردم.
آروم اروم شروع کردم به قدم زدن.

برف ریز ریز داشت می بارید و روی زمین یه لایه نازک برف نشسته بود.

1401/06/06 22:18

??????????
??????
???
?
? هــمــراز ?
? #پارت_195

نمی خواستم با کسی چشم تو چشم بشم، بین آدمای جذاب و چشم آبی این شهر من خیلی ضایع بودم!
لبخندی نشست روی لبم و به حال افکار احمقانه خودم تأسف خوردم.

یکم که راه رفتم چشمم خورد به همون نیمکت، همون که رو به روی یه فروشگاه بزرگ با دکور کریسمسی بود.
همون که از توی شیشه اش به انعکاس خودم و آتش نگاه کردم.

ایستادم رو به روش و باز به انعکاس خودم نگاه کردم، انعکاس غم انگیز همراز بدون آتش!
آتش حتی به ذهنشم خطور نمی کرد این جا جلوی این فروشگاه مارک دیور حسرت بودنشو بخورم!

خودمم فکر نمی کردم بعد از یزدان عاشق شم!
اونم عاشق کی! مثل تین ایجرا عاشق یه خواننده پاپ شده بودم! فقط کم مونده بود کی پاپر بشم!

آهی کشیدم و به این فکر کردم یه روز آتش منو تا سر حد مردن کتک رد، چند روز قبلش نزدیک بود خفه ام کنه.
یادمه تا حد مرگ، تا حد کشتنش ازش متنفر بودم!

چند روز بعدش بغلم کرد و دلداریم داد، دستمو ماساژ داد و قلب عقده ای و احمقم زودس خودشو باخت!
با یه بغل ساده!

امشب چقدر با اون کت تک مشکی و شلوار و بلوز یقه اسکی خردلی جذاب شده بود!
چقدر تو اوج استرس قربون صدقش رفتم.

1401/06/06 22:18

??????????
??????
???
?
? هــمــراز ?
? #پارت_196


چقدر الان کنارم جاش خالی بود که بیاد و دستمو بگیره بکشونه توی یه کافه.
بهم از خاطرات اولین کنسرتش بگه، بهم بگه باید خودمو بسپارم دست ضمیر ناخودآگاهم.

لبخند نشست روی لبم و راه افتادم سمت همون کافه، یکم بالا تر بود و روی بلک بوردی که بیرون برای تزیین گذاشته بود یه لایه سفید برف نشسته بود.

رفتم تو و متوجه شدم با ورود من زنگوله بالای در صدا داد.
دیشب انقدر استرس داشتم که به فضای قشنگ و تمام چوبی این جا نگاه نکردم.
همش از جنس چوب بود.

میزا، صندلیا،پارکتا، گلدونای روی میز. حتی لیوانا و فنجونایی که توش نوشیدنی سرو می شد هم چوبی بودن.
پیشخدمت کافه اومد جلو و به روسی یه چیزی گفت که نفهمیدم.

حتما انگلیسی بلد بود، بهش به زبان انگلیسی گفتم:

-بستنی میخوام! بزرگ ترین سایزتونو!

لبخند زد، تعظیم کرد و رفت.
حسرت توی دلم فقط با یه کاسه بزرگ بستنی خوب می شد.
کاری که همیشه وقتی غمگین بودم می کردم.

1401/06/06 22:18