💜رمانکده💜

971 عضو

??????????
??????
???
?
? هــمــراز ?
? #پارت_205


معترض پامو کوبیدم روی زمین و گفتم:

-آتش! نگو بچه!

نا خودآگاه صدام بغضی شده بود.
خیلی برام دردناک بود که از ته دل یکیو بخوام، بهش نزدیک باشم و هر ثانیه بهش جذب بشم اما اون فقط منو یه دختر بچه وراج بدونه.
بچه گفتنش واقعا اذیتم می کرد.

سر تکون داد و چشماش خندید. خنده چشماش به لباش نرسید!
جدی گفت:

-بریم همراز. مگه این که نخوای با من بیای که اتفاقاً خوش حال می...

خنده توی چشماش تموم غم و غصه رو از دلم شست و برد.
آدم عاشق همیت بود دیگه!
با یه اشاره از معشوقش حالش عوض می شد!
پریدم وسط حرفش و با ذوق گفتم:

-بریم! تاحالا تو عمرم این ساعت از شب بیرون نبودم! وای خدا جونم نورپردازی این جا خیلی قشنگه، موقع خیلی خوبی اومدیم. به خاطر کریسمس همه جا نورانی و جذابه. کجا داریم میریم؟ بگو دیگه...

ایستاد و با اخم نگام کرد.
خب دست خودم نبود، هیجان زده که می شدم باید یه جوری تخلیه می کردم خودم رو!
مثل خنگا گفتم:

-اوپس! خیلی حرف زدم؟ جواب سوال آخرمو که میتونی بدی... کجا میریم؟

سری به نشونه تاسف تکون داد و برای این که دهن منو ببنده و ساکت بشم گفت:

میریم Москва Красная Площадь!

1401/06/07 13:49

??????????
??????
???
?
? هــمــراز ?
? #پارت_206


تا بیایم برسیم اون جا مخشو خوردم انقدر که پرسیدم این جایی که میریم کجاست و چرا داریم میریم و داری میری کیو ببینی!

اون اخرا دیگه سکوت کرده بود و بی توجه به من یه اهنگی رو زیر لب زمزمه می کرد.
هنوزم چشماش می خندید.
خب خودتم بخند دیگه مرد! منفجر میشی!

دیگه اخرش داشتم به آدم ربایی یا یه دیدار مافیایی توی یه روسیه یا دیدار دو جاسوس فکر می کردم که با دیدن تابلوی " به طرف میدان سرخ" سر جام خشک شدم.

دلم ضعف رفتم و با صدای نازک شده ای پرسیدم:

-شوخی میکنی؟

چشماشو تو حدقه چرخوند و گفت:

-این سومین تابلوییه که نوشته به طرف میدان سرخ! اگه به جای وراجی و حدسای مسخره اطرافتو نگاه کرده بودی هم خودت راحت می شدی هم منو راحت می کردی.

دل تو دلم نبود برم میدان سرخ که مرکز مسکو می شد و تقریبا نصف بیشتر جاذبه های دیدنی معروف روسیه توش بود رو ببینم.
به طعنه گفتم:

- اگه اون زبون شصت کیلویی رو به کار مینداختی و یه کلمه می گفتی کجا میریم این قدر خسته ام نمی کردی.

یه جوری نگام کرد که یعنی ای روتو برم بچه!
حالا که خیالم راجت شده بود آروم شدم و نفس عمیقی کشیدم.

1401/06/07 14:10

??????????
??????
???
?
? هــمــراز ?
? #پارت_207



بوی عطر تلخ و خنک آتش با بوی برفی که می بارید و بوی سرما و بوی میوه درختای کاج باهم قاطی شده بود.

لبخند نشست روی لبم و توی سکوت کنار اتش قدم برداشتم.
هیچ چیزی برام از این قشنگ تر نبود که با آتش یه مسیر طولانی رو قدم بزنم. البته طولانی نبود.

یکم که گذشت گفت:

-اگه می دونستم ساکت میشی زودتر بهت می گفتم.

خندیدم و چند قدم ازش زدم جلو، برگشتم سمتش و همونطور که رو به طرف آتش بود شروع کردم عقب عقب راه رفتن و گفتم :

-آتش؟

عصبی گفت:

-میگم بهت بچه ای بهت بر می خوره. میر افتی زمین!

بی توجه به حرفش شونه بالا انداختم و گفتم:

-ممنون آتش! خیلی خیلی ممنون! واقعا دوست داشتم بیام این جا.

همچنان آروم عقب عقب می رفتم.
آتش خودخواهانه پوزخند زد و گفت:

-چرا فکر می کنی به خاطر تو اومدم این جا؟ چرا فکر می کنی این قدر مهمی؟ فردا شب پرواز داریم پاریس. اومدم این جا چون قرار نبود دیگه بیام! دست بر قضا توهم باهام همراه شدی.

لبخند تلخی زدم و گفتم:

-باشه من مهم نیستم اما بازم مرسی.

1401/06/07 14:11

??????????
??????
???
?
? هــمــراز ?
? #پارت_208


شونه بالا انداخت و گفت:

-خواهش می... مواظب باش!

تا بیام به خودم بیام و برگردم آتش دستمو گرفت و توی یه لحظه کشیدم کنار!
رد شدن یه چیزی با سرعت زیاد از بیخ گوشم رو حس کردم و بعد صدای نفس عصبی و عمیق آتشو.

دستاشو پیچونده بود دور من و برگشته بود سمت مخالف. یه حالت محافظانه!
خواننده معروف پاپ، کسی که دیوونش بودم، آتش رادمهر... منو نجات داده بود!؟

-چرا این قدر احمقی؟ نمی تونستی مثل آدم راه بیای؟ دختره دست و پا چلفتی.

پشیمون و قدر دان خیره شدم توی چشماش، نفس کلافه ای کشید و توبیخ گرانه گفت:

-این طوری نگاه نکن به من!

سعی کردم خندمو بخورم و جای دیگه ای رو نگاه کنم. ته دلم داشت ضعف می رفت، دستای آتش هنوزم بازوهامو گرفته بود.

-به من نگاه کن!

تحمل نکردم و ملایم خندیدم! تکلیفش با خودش معلوم نبود.
با همون خنده گفتم :

-بلاخره نگات کنم یا نگات نکنم!

1401/06/07 14:12

??????????
??????
???
?
? هــمــراز ?
? #پارت_206


تا بیایم برسیم اون جا مخشو خوردم انقدر که پرسیدم این جایی که میریم کجاست و چرا داریم میریم و داری میری کیو ببینی!

اون اخرا دیگه سکوت کرده بود و بی توجه به من یه اهنگی رو زیر لب زمزمه می کرد.
هنوزم چشماش می خندید.
خب خودتم بخند دیگه مرد! منفجر میشی!

دیگه اخرش داشتم به آدم ربایی یا یه دیدار مافیایی توی یه روسیه یا دیدار دو جاسوس فکر می کردم که با دیدن تابلوی " به طرف میدان سرخ" سر جام خشک شدم.

دلم ضعف رفتم و با صدای نازک شده ای پرسیدم:

-شوخی میکنی؟

چشماشو تو حدقه چرخوند و گفت:

-این سومین تابلوییه که نوشته به طرف میدان سرخ! اگه به جای وراجی و حدسای مسخره اطرافتو نگاه کرده بودی هم خودت راحت می شدی هم منو راحت می کردی.

دل تو دلم نبود برم میدان سرخ که مرکز مسکو می شد و تقریبا نصف بیشتر جاذبه های دیدنی معروف روسیه توش بود رو ببینم.
به طعنه گفتم:

- اگه اون زبون شصت کیلویی رو به کار مینداختی و یه کلمه می گفتی کجا میریم این قدر خسته ام نمی کردی.

یه جوری نگام کرد که یعنی ای روتو برم بچه!
حالا که خیالم راجت شده بود آروم شدم و نفس عمیقی کشیدم.

1401/06/07 14:10

??????????
??????
???
?
? هــمــراز ?
? #پارت_207



بوی عطر تلخ و خنک آتش با بوی برفی که می بارید و بوی سرما و بوی میوه درختای کاج باهم قاطی شده بود.

لبخند نشست روی لبم و توی سکوت کنار اتش قدم برداشتم.
هیچ چیزی برام از این قشنگ تر نبود که با آتش یه مسیر طولانی رو قدم بزنم. البته طولانی نبود.

یکم که گذشت گفت:

-اگه می دونستم ساکت میشی زودتر بهت می گفتم.

خندیدم و چند قدم ازش زدم جلو، برگشتم سمتش و همونطور که رو به طرف آتش بود شروع کردم عقب عقب راه رفتن و گفتم :

-آتش؟

عصبی گفت:

-میگم بهت بچه ای بهت بر می خوره. میر افتی زمین!

بی توجه به حرفش شونه بالا انداختم و گفتم:

-ممنون آتش! خیلی خیلی ممنون! واقعا دوست داشتم بیام این جا.

همچنان آروم عقب عقب می رفتم.
آتش خودخواهانه پوزخند زد و گفت:

-چرا فکر می کنی به خاطر تو اومدم این جا؟ چرا فکر می کنی این قدر مهمی؟ فردا شب پرواز داریم پاریس. اومدم این جا چون قرار نبود دیگه بیام! دست بر قضا توهم باهام همراه شدی.

لبخند تلخی زدم و گفتم:

-باشه من مهم نیستم اما بازم مرسی.

1401/06/07 14:11

??????????
??????
???
?
? هــمــراز ?
? #پارت_208


شونه بالا انداخت و گفت:

-خواهش می... مواظب باش!

تا بیام به خودم بیام و برگردم آتش دستمو گرفت و توی یه لحظه کشیدم کنار!
رد شدن یه چیزی با سرعت زیاد از بیخ گوشم رو حس کردم و بعد صدای نفس عصبی و عمیق آتشو.

دستاشو پیچونده بود دور من و برگشته بود سمت مخالف. یه حالت محافظانه!
خواننده معروف پاپ، کسی که دیوونش بودم، آتش رادمهر... منو نجات داده بود!؟

-چرا این قدر احمقی؟ نمی تونستی مثل آدم راه بیای؟ دختره دست و پا چلفتی.

پشیمون و قدر دان خیره شدم توی چشماش، نفس کلافه ای کشید و توبیخ گرانه گفت:

-این طوری نگاه نکن به من!

سعی کردم خندمو بخورم و جای دیگه ای رو نگاه کنم. ته دلم داشت ضعف می رفت، دستای آتش هنوزم بازوهامو گرفته بود.

-به من نگاه کن!

تحمل نکردم و ملایم خندیدم! تکلیفش با خودش معلوم نبود.
با همون خنده گفتم :

-بلاخره نگات کنم یا نگات نکنم!

1401/06/07 14:12

??????????
??????
???
?
? هــمــراز ?
? #پارت_209


عصبی شد و زیر لب گفت:
-هر غلطی دوست داری بکن!
و بعد راه افتاد.

دلم می خواست بازوشو بچسبم و سرمو تکیه بدم بهش و بگم ازش ممنونم که نجاتم داد، اما نمیشد.
تنها کاری که تونستم بکنم این بود که صداش بزنم. و وقتی برگشت سمتم از ته دل بگم:

-مرسی که نجاتم دادی!

شونه ای بالا انداخت و به راه رفتنش ادامه داد، یه پیچ دیگه هم رد کردیم و بعد...

-وای خدا جونم....! اون سن بازیله!

آتش زیر لب گفت:

-دوباره شروع نکن!

من اما هیجان زده شروع کردم به توصیفش برای آتش.
از حالت جالب و رنگاش گفتم، این که منو یاد خیمه های سیرک و کلبه اون پیرزنه تو هانسل و گرتل مینداخت.
درباره این گفتم که توی عصری ساخته شد که اروپا کلیساهای خیلی بلند و باشکوهی می ساختن و خلاصه... هرچی اطلاعات داشتم برای اتش ریختم روی داریه!

اون طرف ترش ارامگاه لنین و قصر کرملین بود و یه سری بناهای قشنگ دیگه.

نزدیک نیم ساعت درباره همه چیزایی که اطرافمون بود حرف زدم و اتش توی سکوت گوش داد.
وقتی حس کرد دیگه حرفام تمومه تیکه اشم بهم انداخت.
اگه نمینداخت که اتش نبود!

-تور لیدری بیشتر به دردت می خوره تا موسیقی.

1401/06/07 14:13

??????????
??????
???
?
? هــمــراز ?
? #پارت_210


گوشیمو در اوردم و گفتم:

-میشه باهاتون یه عکس بندازم آقای *** استار!؟

بی تفاوت سری تکون داد، سلفی گوشیمو در اوردم و اومدم عکس بگیرم ولی قیافه آتش خیلی معمولی بود.
عنق نگاش کردم و گفتم:

-میشه اینقد پوکر نباشی؟ من با بقیه طرفدارای جان بر کفت فرق دارم. ابرو بالا انداخت و پرسید:

-چه فرقی داری تو؟ من که تفاوتی نمیبینم، اونا حداقل بعضیاشون خوشگلن، تو چی داری که ارجحیت داشته باشه بچه؟

بغض گلومو گرفت، اره خب من خوشگل نبودم، این چیزی بود که آتش بهم گفته بود. مهم نبود چقدر در نظر بقیه قشنگم و چشمای نافذی دارم. مهم اینه که تو چشمای آتش من یه بچه وراجِ بیخودم.

با لحنی که سعی می کردم مشخص نباشه چقدر سوختم گفتم:

-مثلا خیر سرم ویولونیستتم! عضو اصلی تیمتونم، جزء بیست تا فالورای پیجتم! اصلا به جهنم. می دونی چیه؟ چیز خاصی هم نیستی عکس بگیرم باهاش.

برگشتم سمت کلیسا، جوری که خودم و گنبدای کلیسا توی قاب یاشن بی تفاوت به اتش که با پوزخند نگاهم می کرد گفتم:

-اصلا تا وقتی این جیگر به این گندگی این جا هست چرا با تو باید عکس بگیرم؟

آتش خم شد کنار گوشم، با همون پوزخند گفت:

-توام لیاقت حتی یه عکس تکراری و پوکر از منو نداری! یعنی از طرفدارامم کم تری برام! بر می گردم هتل، تو بمون و عکسات.

1401/06/07 14:13

??????????
??????
???
?
? هــمــراز ?
? #پارت_211


کم نیاوردم و با خنده حرص دراری گفتم:

-اوکی!

آتش که پشتشو بهم کرد و دور شد اشکام شروع کرد به ریختن.
از طرفداراشم کمترم براش؟ چقدر این حرف تا ته ته قلبمو می سوزوند.

گوشی رو خاموش کردم و به آتش که داشت ازم دور و دور تر می شد نگه کردم.
اشک بود که بی وقفه می ریخت روی گونم، هق هق می کردم و کم مونده بود زانوهام تا شه و بیوفتم روی زمین!

لعنت به من که این قدر دل نازک و *** بودم.
لعنت به من که با این روحیه حساس و مسخره ای که داشتم دست گذاشتم رو مغرور ترین و دور ترین آدم کره زمین!
لعنت به من و قلب احمقم!
لعنت به یزدان!
لعنت به نازان!

-Салфетка

هق هقم قطع شد و برگشتم سمت اونی که یه دستمال گرفته بود سمتم.
یه مرد چشم آبی و مو بور بود، از اون دست که همیشه به مسخره می گفتم چقد کمرنگه!
مشخص بود اصالتا مال همین جاست.
کت شلوار سیاه برندی که به تن داشت، پالتوی کار شده اش، با اون کروات و پوشت سیاه رنگ باعث شد علیرغم اینکه چهرش چیز منحصر به فردی نداشت اما کاریزماش حسابی آدمو بگیره!

دستمالی که گرفته بود سمتم رو گرفتم و گرفتم و با صدای گرفته ای گفتم:

-Thanks!

خیلی زود فهمید توریستم و روسی نمی فهمم. لبخند دندون نمایی زد که باعث شد اعتراف کنم لبخند واقعا جذابی داره.

1401/06/07 14:13

??????????
??????
???
?
? هــمــراز ?
? #پارت_212

-The cry of a beautiful girl like you hurts a person's heart (گریه دختر زیبایی مثل تو قلب آدمو به درد میاره)

اصلا رو مود لاس زدن نبودم، با دستمال اشکامو پاک کردم و زل زدم توی چشماش و کوتاه گفتم:

-sorry! I'm a little sad! (ببخشید من یکم ناراحتم)

ابروهاشو بالا انداخت و گفت:

-Боже мой... You have the most beautiful eyes in the world! Even when they are in tears. (خدای من! تو زیبا ترین چشم های دنیارو داری! حتی وقتی اشکی هستن.)

تلخ خندیدم و باز اشکم جاری شد. عذرخواهی کردم، دوباره اشکامو پاک کردم و گفتم:

-کاش بقیه هم نظر تورو داشتن.

نگاهی به جایی که آتش محو شده بود کرد و گفت:

-اون مرد این نظرو نداره؟

سری به نشونه نه تمون دادم و تلخ خندیدم، چی می شد اگه با این مرد کمرنگِ روس درد و دل می کردم؟! با بغض گفتم:

-از نظر اون من حتی از طرفداراش هم کم ترم! یه دختر بچه وراج معمولی.

نگاهی به اون مسیر انداخت و با پوزخند گفت:

-مردی که پالتوی سیاه پوشیده و یه شال خردلی گردنشه؟ حاضرم قسم بخورم دروغ گفته!

با شگفتی گفتم:

-اره خودشه! هنوز اون جاست؟ چرا دروغ میگه؟

نگاه گرفت و لبخند زد و گفت:

-دروغ گفته. یه مرد برای یه دختر بچه وراج معمولی توی این سرما زیر برف نمی ایسته تا حواسش بهش باشه.

1401/06/07 14:13

??????????
??????
???
?
? هــمــراز ?
? #پارت_213



مطمئن بودم برای خوشحالی من میگه. هر چی اطرافو نگاه می کردم آتش نبود. برای این که دلشو نشکنم لبخندی زدم و گفتم:

-شاید تو درست میگی.

یه صدایی از دور بلند شد، چند نفر دختر و پسر بودن رو به ما که یه چیزی رو می گفتن و اشاره می زدن به ساعت.
انگار با همین مرد کار داشتن.
مرد برگشت سمتشون و بلند گفت:

-Подождите пять минут

و بعد برگشت سمت من و گفت:

-از کدوم کشوری؟ بذار حدس بزنم، قطعا آسیایی هستی! ترکیه؟ نه نه! چشمهای خیلی اصیلی داری، آریایی ها، ترکمن ها... تو مال ایرانی؟

از این همه تعریفش نیشم باز شد و سری به نشونه آره تکون دادم. از این که درست حدس زده چشماش برق زد و گفت:

-من دیمیتری ام و تو؟

نمیدونستم اسم عجیب غریبمو چطوری براش بگم که خدارو خوش بیاد. با خنده گفتم:

-همراز! شاید عجیب باشه برات! معنی محرم اسرار و رازدار و اینجور چیزا رو میده!

به شکل عجیب و جالبی اسمم رو به فارسی تلفظ کرد و گفت:

-میتونم شماره ات رو داشته باشم؟

براش توضیح دادم:

-جای ثابتی ندارم که بخوام شماره ثابتی داشته باشم. اما میتونم ایمیلم رو بهت بدم، یا... ام... آی دی اینستاگرامم رو.

آی دی هم دیگه رو که گرفتیم دوستاش باز صداش زدن. چشماشو تو حدقه تاب داد و گفت:

-از آشنایی باهات خوشحال شدم دختر ایرانی! بذار یه نصیحت بکنم، هیچ مردی، حتی اون *** استاری که ازش حرف می زدی لیاقت اون اشکا و اون حجم از غم توی چشماتو نداره. خدانگدار!

همون طور که روش به سمت من بود عقب عقب رفت و دست تکون داد، براش دست تکون دادم و لبخند زدم.

1401/06/07 14:14

??????????
??????
???
?
? هــمــراز ?
? #پارت_214



هم صحبتی با این مرد روس یکم حالمو بهتر کرده بود.
اعتماد به نفس از دست رفته ام برگشت و باعث چش اخرین نشونه های اشک رو هم از چشمام پاک کنم.


برف شدت گرفته بود و مثل چی داشت می بارید، سردم نبود اما دستام و بینیم یخ زده بودن.
باید بر می گشتم.

راهو بلد بودم، خوشبختانه خیچ مشکلی توی مسیر یابی نداشتم.
همون مسیری که با کلی حس قشنگ با آتش اومده بودم رو این بار تنها برگشتم.

هنوز کامل از میدان سرخ خارج نشده بودم، برگشتم سمت کلیسا و باز نگاهش کردم.
خاطره قشنگ اما تلخی ازش داشتم.

دستامو فرو کردم تو جیبم و تموم مسیر رو تنهایی برگشتم.
یه عالمه جای پا روی برفا بود. کدومش مال من و آتش بود؟ کدومش مال آتش تنها؟

آه عمیقی کشیدم، حداقل دیمیتری رو دیده بودم وگرنه امشب چطور قرار بود با اون خاطرات لعنتی صبح بشه؟

برگشتنم به هتل خیلی طول کشید، انگار که راهی که توی یه ربع با اتش اومدم کش اومده بود و صد کیلیومتر شده بود.
وقتی رسیدم هتل جنازه بودم، حتی توی آسانسور خوابم برد.

اون قدری خواب آلود بودم که حتی پشت در اتاق آتش هم صبر نکردم.
فورا خددمو رسوندم به تخت، لباسامو هر کدومو شوت کردم یه گوشه خوابیدم.

1401/06/07 14:14

??????????
??????
???
?
? هــمــراز ?
? #پارت_215


با صدای زنگ واتسپم چشمامو باز کردم، بی اون که ببینم کیه جواب دادم:

-ای بر پدرت... هرکی که هستی!

نادیا بود، با شک و تردید پرسید:

-تو زنده ای؟

نیم خیز شدم تو جام و به مسخره گفتم:

-نه من نکیرم! همراز دستش بنده داره سوال جواب میده!

پقی زد زیر خنده، خودمم از مزخرفی که گفتم خندم گرفت. چشمم افتاد به آینه، یه ادم فضایی خوابیده بود سر جام و گوشیو گرفته بود دم گوشش!
موهاش جنگل آمازون بود، بند تاپش افتاده بود و پوستش از شدت رنگ پریدگی مثل مرده ها بود.
نادیا گفت:

-ساعتو نگاه کردی بزرگوار؟ ما داریم میریم ناهار، میای؟

برگشتم و یاعتو نگاه کردم، یه ربع به یک بعد از ظهر بود.
سوتی کشیدم گفتم:

-میشه نیم ساعت به تاخیر بندازید ناهارو؟ راستش یه بیگانه فرازمینی تو آینه داره بهم نگاه می کنه، یکم طول می کشه تا جفت و جورش کنم و تبدیل کنم به یه انسان.

خندید و گفت:

-اره بیگانه جان. بیست مین وقت داری، بدو!

1401/06/07 14:15

??????????
??????
???
?
? هــمــراز ?
? #پارت_209


عصبی شد و زیر لب گفت:
-هر غلطی دوست داری بکن!
و بعد راه افتاد.

دلم می خواست بازوشو بچسبم و سرمو تکیه بدم بهش و بگم ازش ممنونم که نجاتم داد، اما نمیشد.
تنها کاری که تونستم بکنم این بود که صداش بزنم. و وقتی برگشت سمتم از ته دل بگم:

-مرسی که نجاتم دادی!

شونه ای بالا انداخت و به راه رفتنش ادامه داد، یه پیچ دیگه هم رد کردیم و بعد...

-وای خدا جونم....! اون سن بازیله!

آتش زیر لب گفت:

-دوباره شروع نکن!

من اما هیجان زده شروع کردم به توصیفش برای آتش.
از حالت جالب و رنگاش گفتم، این که منو یاد خیمه های سیرک و کلبه اون پیرزنه تو هانسل و گرتل مینداخت.
درباره این گفتم که توی عصری ساخته شد که اروپا کلیساهای خیلی بلند و باشکوهی می ساختن و خلاصه... هرچی اطلاعات داشتم برای اتش ریختم روی داریه!

اون طرف ترش ارامگاه لنین و قصر کرملین بود و یه سری بناهای قشنگ دیگه.

نزدیک نیم ساعت درباره همه چیزایی که اطرافمون بود حرف زدم و اتش توی سکوت گوش داد.
وقتی حس کرد دیگه حرفام تمومه تیکه اشم بهم انداخت.
اگه نمینداخت که اتش نبود!

-تور لیدری بیشتر به دردت می خوره تا موسیقی.

1401/06/07 14:13

??????????
??????
???
?
? هــمــراز ?
? #پارت_210


گوشیمو در اوردم و گفتم:

-میشه باهاتون یه عکس بندازم آقای *** استار!؟

بی تفاوت سری تکون داد، سلفی گوشیمو در اوردم و اومدم عکس بگیرم ولی قیافه آتش خیلی معمولی بود.
عنق نگاش کردم و گفتم:

-میشه اینقد پوکر نباشی؟ من با بقیه طرفدارای جان بر کفت فرق دارم. ابرو بالا انداخت و پرسید:

-چه فرقی داری تو؟ من که تفاوتی نمیبینم، اونا حداقل بعضیاشون خوشگلن، تو چی داری که ارجحیت داشته باشه بچه؟

بغض گلومو گرفت، اره خب من خوشگل نبودم، این چیزی بود که آتش بهم گفته بود. مهم نبود چقدر در نظر بقیه قشنگم و چشمای نافذی دارم. مهم اینه که تو چشمای آتش من یه بچه وراجِ بیخودم.

با لحنی که سعی می کردم مشخص نباشه چقدر سوختم گفتم:

-مثلا خیر سرم ویولونیستتم! عضو اصلی تیمتونم، جزء بیست تا فالورای پیجتم! اصلا به جهنم. می دونی چیه؟ چیز خاصی هم نیستی عکس بگیرم باهاش.

برگشتم سمت کلیسا، جوری که خودم و گنبدای کلیسا توی قاب یاشن بی تفاوت به اتش که با پوزخند نگاهم می کرد گفتم:

-اصلا تا وقتی این جیگر به این گندگی این جا هست چرا با تو باید عکس بگیرم؟

آتش خم شد کنار گوشم، با همون پوزخند گفت:

-توام لیاقت حتی یه عکس تکراری و پوکر از منو نداری! یعنی از طرفدارامم کم تری برام! بر می گردم هتل، تو بمون و عکسات.

1401/06/07 14:13

??????????
??????
???
?
? هــمــراز ?
? #پارت_211


کم نیاوردم و با خنده حرص دراری گفتم:

-اوکی!

آتش که پشتشو بهم کرد و دور شد اشکام شروع کرد به ریختن.
از طرفداراشم کمترم براش؟ چقدر این حرف تا ته ته قلبمو می سوزوند.

گوشی رو خاموش کردم و به آتش که داشت ازم دور و دور تر می شد نگه کردم.
اشک بود که بی وقفه می ریخت روی گونم، هق هق می کردم و کم مونده بود زانوهام تا شه و بیوفتم روی زمین!

لعنت به من که این قدر دل نازک و *** بودم.
لعنت به من که با این روحیه حساس و مسخره ای که داشتم دست گذاشتم رو مغرور ترین و دور ترین آدم کره زمین!
لعنت به من و قلب احمقم!
لعنت به یزدان!
لعنت به نازان!

-Салфетка

هق هقم قطع شد و برگشتم سمت اونی که یه دستمال گرفته بود سمتم.
یه مرد چشم آبی و مو بور بود، از اون دست که همیشه به مسخره می گفتم چقد کمرنگه!
مشخص بود اصالتا مال همین جاست.
کت شلوار سیاه برندی که به تن داشت، پالتوی کار شده اش، با اون کروات و پوشت سیاه رنگ باعث شد علیرغم اینکه چهرش چیز منحصر به فردی نداشت اما کاریزماش حسابی آدمو بگیره!

دستمالی که گرفته بود سمتم رو گرفتم و گرفتم و با صدای گرفته ای گفتم:

-Thanks!

خیلی زود فهمید توریستم و روسی نمی فهمم. لبخند دندون نمایی زد که باعث شد اعتراف کنم لبخند واقعا جذابی داره.

1401/06/07 14:13

??????????
??????
???
?
? هــمــراز ?
? #پارت_212

-The cry of a beautiful girl like you hurts a person's heart (گریه دختر زیبایی مثل تو قلب آدمو به درد میاره)

اصلا رو مود لاس زدن نبودم، با دستمال اشکامو پاک کردم و زل زدم توی چشماش و کوتاه گفتم:

-sorry! I'm a little sad! (ببخشید من یکم ناراحتم)

ابروهاشو بالا انداخت و گفت:

-Боже мой... You have the most beautiful eyes in the world! Even when they are in tears. (خدای من! تو زیبا ترین چشم های دنیارو داری! حتی وقتی اشکی هستن.)

تلخ خندیدم و باز اشکم جاری شد. عذرخواهی کردم، دوباره اشکامو پاک کردم و گفتم:

-کاش بقیه هم نظر تورو داشتن.

نگاهی به جایی که آتش محو شده بود کرد و گفت:

-اون مرد این نظرو نداره؟

سری به نشونه نه تمون دادم و تلخ خندیدم، چی می شد اگه با این مرد کمرنگِ روس درد و دل می کردم؟! با بغض گفتم:

-از نظر اون من حتی از طرفداراش هم کم ترم! یه دختر بچه وراج معمولی.

نگاهی به اون مسیر انداخت و با پوزخند گفت:

-مردی که پالتوی سیاه پوشیده و یه شال خردلی گردنشه؟ حاضرم قسم بخورم دروغ گفته!

با شگفتی گفتم:

-اره خودشه! هنوز اون جاست؟ چرا دروغ میگه؟

نگاه گرفت و لبخند زد و گفت:

-دروغ گفته. یه مرد برای یه دختر بچه وراج معمولی توی این سرما زیر برف نمی ایسته تا حواسش بهش باشه.

1401/06/07 14:13

??????????
??????
???
?
? هــمــراز ?
? #پارت_213



مطمئن بودم برای خوشحالی من میگه. هر چی اطرافو نگاه می کردم آتش نبود. برای این که دلشو نشکنم لبخندی زدم و گفتم:

-شاید تو درست میگی.

یه صدایی از دور بلند شد، چند نفر دختر و پسر بودن رو به ما که یه چیزی رو می گفتن و اشاره می زدن به ساعت.
انگار با همین مرد کار داشتن.
مرد برگشت سمتشون و بلند گفت:

-Подождите пять минут

و بعد برگشت سمت من و گفت:

-از کدوم کشوری؟ بذار حدس بزنم، قطعا آسیایی هستی! ترکیه؟ نه نه! چشمهای خیلی اصیلی داری، آریایی ها، ترکمن ها... تو مال ایرانی؟

از این همه تعریفش نیشم باز شد و سری به نشونه آره تکون دادم. از این که درست حدس زده چشماش برق زد و گفت:

-من دیمیتری ام و تو؟

نمیدونستم اسم عجیب غریبمو چطوری براش بگم که خدارو خوش بیاد. با خنده گفتم:

-همراز! شاید عجیب باشه برات! معنی محرم اسرار و رازدار و اینجور چیزا رو میده!

به شکل عجیب و جالبی اسمم رو به فارسی تلفظ کرد و گفت:

-میتونم شماره ات رو داشته باشم؟

براش توضیح دادم:

-جای ثابتی ندارم که بخوام شماره ثابتی داشته باشم. اما میتونم ایمیلم رو بهت بدم، یا... ام... آی دی اینستاگرامم رو.

آی دی هم دیگه رو که گرفتیم دوستاش باز صداش زدن. چشماشو تو حدقه تاب داد و گفت:

-از آشنایی باهات خوشحال شدم دختر ایرانی! بذار یه نصیحت بکنم، هیچ مردی، حتی اون *** استاری که ازش حرف می زدی لیاقت اون اشکا و اون حجم از غم توی چشماتو نداره. خدانگدار!

همون طور که روش به سمت من بود عقب عقب رفت و دست تکون داد، براش دست تکون دادم و لبخند زدم.

1401/06/07 14:14

??????????
??????
???
?
? هــمــراز ?
? #پارت_214



هم صحبتی با این مرد روس یکم حالمو بهتر کرده بود.
اعتماد به نفس از دست رفته ام برگشت و باعث چش اخرین نشونه های اشک رو هم از چشمام پاک کنم.


برف شدت گرفته بود و مثل چی داشت می بارید، سردم نبود اما دستام و بینیم یخ زده بودن.
باید بر می گشتم.

راهو بلد بودم، خوشبختانه خیچ مشکلی توی مسیر یابی نداشتم.
همون مسیری که با کلی حس قشنگ با آتش اومده بودم رو این بار تنها برگشتم.

هنوز کامل از میدان سرخ خارج نشده بودم، برگشتم سمت کلیسا و باز نگاهش کردم.
خاطره قشنگ اما تلخی ازش داشتم.

دستامو فرو کردم تو جیبم و تموم مسیر رو تنهایی برگشتم.
یه عالمه جای پا روی برفا بود. کدومش مال من و آتش بود؟ کدومش مال آتش تنها؟

آه عمیقی کشیدم، حداقل دیمیتری رو دیده بودم وگرنه امشب چطور قرار بود با اون خاطرات لعنتی صبح بشه؟

برگشتنم به هتل خیلی طول کشید، انگار که راهی که توی یه ربع با اتش اومدم کش اومده بود و صد کیلیومتر شده بود.
وقتی رسیدم هتل جنازه بودم، حتی توی آسانسور خوابم برد.

اون قدری خواب آلود بودم که حتی پشت در اتاق آتش هم صبر نکردم.
فورا خددمو رسوندم به تخت، لباسامو هر کدومو شوت کردم یه گوشه خوابیدم.

1401/06/07 14:14

??????????
??????
???
?
? هــمــراز ?
? #پارت_215


با صدای زنگ واتسپم چشمامو باز کردم، بی اون که ببینم کیه جواب دادم:

-ای بر پدرت... هرکی که هستی!

نادیا بود، با شک و تردید پرسید:

-تو زنده ای؟

نیم خیز شدم تو جام و به مسخره گفتم:

-نه من نکیرم! همراز دستش بنده داره سوال جواب میده!

پقی زد زیر خنده، خودمم از مزخرفی که گفتم خندم گرفت. چشمم افتاد به آینه، یه ادم فضایی خوابیده بود سر جام و گوشیو گرفته بود دم گوشش!
موهاش جنگل آمازون بود، بند تاپش افتاده بود و پوستش از شدت رنگ پریدگی مثل مرده ها بود.
نادیا گفت:

-ساعتو نگاه کردی بزرگوار؟ ما داریم میریم ناهار، میای؟

برگشتم و یاعتو نگاه کردم، یه ربع به یک بعد از ظهر بود.
سوتی کشیدم گفتم:

-میشه نیم ساعت به تاخیر بندازید ناهارو؟ راستش یه بیگانه فرازمینی تو آینه داره بهم نگاه می کنه، یکم طول می کشه تا جفت و جورش کنم و تبدیل کنم به یه انسان.

خندید و گفت:

-اره بیگانه جان. بیست مین وقت داری، بدو!

1401/06/07 14:15

??????????
??????
???
?
? هــمــراز ?
? #پارت_216

یه دوش ده دقیقه ای گرفتم، آماده شدنم طول نکشید، یه کلاه و شال بود با پالتو و بوت و این حرفا دیگه!

رفتم بیرون، به اتتق اتش نیم نگاهی هم ننداختم.
مردک بیشعور! قضمیت!
دیشب منو تو کشور غریب نصف شب بیصاحاب ول کرد. من اگه نقشه خوانیم توب نبود و حافظه تصویری م افتضاح بود الان باید ماتم می گرفتی که گم شدم و بر نگشتم هتل!
باید اعلامیه می زدی!.

متن اعلامیه ای که اتش برای من می زد احتمالا این بود:
دختری به نام همراز گمشده! از یابنده تقاضا می شود بگه ما رفتیم! وقت نبود بگردیم دنبالت، برگرد ایران!!!!
والا!

تو اسانسور دولا شدم با دستمال بوتامو که گلی شده بود پاک کنم، پالتوعه دست و پا گیر بود، نشستم و پامو دراز کردم تو اسانسور.

از شانس خرکی من همون لحظه در باز شد و سه جفت کفش براق مردونه ایستادم جلوی اسانسور.
سر که بلند کردم سه تا مرد کت شلواریِ روس با تعجب و بهت به من که کف اسانسور پهن شده بودم نگاه می کردن.
پروردگارا مصبتو شکر!

هول از جا بلند شدم و شق و رق ایستادم. مردا شروع کردن به روسی صحبت کردن. جهنمی بود زیر نگاهای زیر زیکیشون!

1401/06/07 14:28

??????????
??????
???
?
? هــمــراز ?
? #پارت_216

یه دوش ده دقیقه ای گرفتم، آماده شدنم طول نکشید، یه کلاه و شال بود با پالتو و بوت و این حرفا دیگه!

رفتم بیرون، به اتتق اتش نیم نگاهی هم ننداختم.
مردک بیشعور! قضمیت!
دیشب منو تو کشور غریب نصف شب بیصاحاب ول کرد. من اگه نقشه خوانیم توب نبود و حافظه تصویری م افتضاح بود الان باید ماتم می گرفتی که گم شدم و بر نگشتم هتل!
باید اعلامیه می زدی!.

متن اعلامیه ای که اتش برای من می زد احتمالا این بود:
دختری به نام همراز گمشده! از یابنده تقاضا می شود بگه ما رفتیم! وقت نبود بگردیم دنبالت، برگرد ایران!!!!
والا!

تو اسانسور دولا شدم با دستمال بوتامو که گلی شده بود پاک کنم، پالتوعه دست و پا گیر بود، نشستم و پامو دراز کردم تو اسانسور.

از شانس خرکی من همون لحظه در باز شد و سه جفت کفش براق مردونه ایستادم جلوی اسانسور.
سر که بلند کردم سه تا مرد کت شلواریِ روس با تعجب و بهت به من که کف اسانسور پهن شده بودم نگاه می کردن.
پروردگارا مصبتو شکر!

هول از جا بلند شدم و شق و رق ایستادم. مردا شروع کردن به روسی صحبت کردن. جهنمی بود زیر نگاهای زیر زیکیشون!

1401/06/07 14:28

??????????
??????
???
?
? هــمــراز ?
? #پارت_217


اوف خدا نسیب گرگ بیابون نکنه.
از آسانسور اومدم بیرون، اون مردا هم پشت سر من زدن بیرون.
از دور نادیا رو دیدم، فقط خودش بود و امیر حسین. پرسیدم:

-پس بقیه کوشن؟

شونه ای بالا انداخت و گفت رفتن مسکو گردی! هر کی یه جاییه.

کنجکاو پرسیدم:

-آتش کجاست؟

امیر حسین گفت:

-با چندتا از طرفدارای پولدارش قرار داره توی یه رستوران. همونی که ما الان قراره بریم. الانم دیر شده زود باشین.

به آنی پشیمون شدم از همراهی کردنشون. کاش میشد منم برم مسکو گردی. اه!
حالا باید می رفتم اون جا و احتمالا آتش قرار بود تمام مدت با طرفداراش باشه و منو سگ محل کنه تا بهم بفهمونه جایگاهم کجاست.

می خواستم مخالفت کنم اما یه حسی وادارم کرد راه بیوفتم و دنبالشون برم... شاید می خواستم بدونم این طرفدارای پولدار و ویژه آتش کیان.
کسایی که به من ترجیهشن میده...

-چرا آه میکشی؟

سرمو تکیه دادم به شونش و گفتم:

-چرا همه چیز اینقدر سخت شد یهو؟

1401/06/07 14:31

??????????
??????
???
?
? هــمــراز ?
? #پارت_218


-چی سخت شده فدات شم؟

چقدر خوبه که نادیا بود، وسط یه عالمه نره خر و نره خر اعظم که همون آتش باشه نادیا واقعا یه فرشته از طرف خدا بود. دستشو گرفتم و گفتم:

-هیچی! الان فکرشو می کنم می بینم یه نفر هست باهاش حرف بزنم دیگه همه چیز اون قدرا هم سخت نیست...

تا بیایم برسیم به اون رستوران کلی باهاش درد و دل کردم، از خانوادم گفتم و خیلی چیزای دیگه.
بهش نگفتم کسی رو دوست دارم که ازم دوره و هیچ وقت بهش نمی رسم.
می ترسیدم، می ترسیدم بفهمه اون ادم آتشه و مسخره ام کنه.
تا این حد عشق آتش حماقت بود!

-پیاده شو.

سری تکون دادم از تاکسی پیاده شدم. یه رستوران فوق العاده لوکس رو به رومون بود. معماریش یه جورایی شبیه معماری دوران گوتیک بود.
همون طور با ابهت و افسانه ای.
خداروشکر که لباسام اوکی بود.
قرار بود بعد از ناهار هم با نادیا بریم خرید.

-اوناهاشن، اونجان!

نگاه نادیا رو دنبال کردم و رسیدم به یه میز هشت نفره.
به به!

1401/06/07 14:32