💜رمانکده💜

971 عضو

??????????
??????
???
?
?هــمــراز?
?#پارت321

_مگه... من چیکار ... کردم؟

چشم های بی اندازه قرمزش و تنها بودن‌مون دست به دست هم داده بود تا دستپاچه بشم و نتونم اونجوری که به خودم قول داده بودم جلوش بایستم.

پوزخندی زد و قدم دیگه ای به جلو برداشت که منم قدمی به عقب برداشتم.

و متاسفانه یک قدمم مصادف شد تا با دیوار برخورد کنم .

سرم‌و بالا آوردم و چشم هامو به چشم‌هاش دوختم .

فاصله ای که بین‌مون بود رو پر کرد :

_این مرتیکه کی بود که امروز باهاش دست تو دست اومدی ؟

آروم تر از قبل شده بودم و حالا یه‌جورایی داشتم از حرص خوردنش لذت می‌بردم .

_کی آیهان‌و می‌گی ؟

دستش‌و مشت کرد و فشار داد که دستش تغیر رنگ داد.

نفس عمیقی کشید و زمزمه کرد :

_خیلی دلم می‌خواد کاری که برخلاف میل توست رو انجام ندم اما تو خودت نمی‌خوای ، خیلی دلم می‌خواد یه بار مثل آدم باهم حرف بزنیم اما تو نمی‌خوای .

بلند تر داد می‌زنه:

_اما تو نمی‌ذاری.

1401/06/09 00:52

??????????
??????
???
?
?هــمــراز?
?#پارت322

کلافه گفتم :

_مگه من چیکار کردم ؟ .... من اصلا کاری به تو دارم .... من که تو رو توی ده قدمی خودمم ببینم راهمو کج می‌کنم که جناب اذیت نشه .

با دادی که کشید شونه هام بالا پریدن و شوکه به صورت سرخ شده‌ش خیره شدم :

_مشکل منم همینه ، ازم رو بر نگردون .

نمی‌تونستم منظورشو بفهمم و بخوام جمله‌شو هضم کنم :

_منظورت چیه ؟ تو اصلا خودت می‌فهمی چی می‌خوای ؟

دستی به موهای پریشونش می‌کشه :

_نه نمی‌فهمم .

بعد با لحن آرومی زمزمه می‌کنه :

_فقط اینو می‌دونم که تحمل سرد بودن تو رو ندارم.

حس کردم گوش هام اشتباه شنیده .

سرمو سریع بالا آوردم که صدای شکستن قولنج هاشو شنیدم اما توجه ای نکردم .

_چی گفتی؟!

1401/06/09 00:53

??????????
??????
???
?
?هــمــراز?
?#پارت323

کلافه دستی به موهاش کشید :

_چیز مهمی نگفتم .

دوست داشتن یه بار دیگه از زبونش بشنوم چی گفت .

جوری قند تو دلم آب شده بود که انگار بهم ابراز علاقه کرده و من منتظرم تا برای بار دیگه درخواستشو مطرح کنه .

نکنه داره سرمو شیره می‌ماله تا دوباره حرف های ناجور اونم جلوی بقیه بزنه بهم .

نکنه اینم نقشه باشه و منم مثل احمقا توی پیش بردن این نقشه کمکش کنم .

با فکر به این حرف ها تنم یخ زد ، دست و پاهام سست شدن و انگار تحمل وزنم برام سخت شده بود .

اختیاری روی حرف هایی که به زبون آوردم نداشتم :

_فقط می‌خوام زودتر این کنسرت هم تموم شه و من بتونم برم یه جایی که دیگه چشمم به هیچ چیز که مربوط به توعه نیفته ، این قدر که دیگه وجودت آزارم می‌ده .

با قدم های سستی به سمت در رفتم . چشم های گشاد شده‌ی آتش رو دیدم اما الان برام اهمیت نداشت .

حس می‌کردم هوای این فضا مسموم شده و این هوا داره منو از پا در میاره .

دستم که روی دستگیره نشست ، بازوم از پشت کشیده شد .

1401/06/09 00:53

??????????
??????
???
?
?هــمــراز?
?#پارت324

به در اتاق کوبیده شدم و صورت آتش با فاصله‌ی کمی از صورتم قرار گرفت .

بهت زده نگاهش کردم که سرش‌و خم کردم .

نفسش‌و توی گردنم فوت کرد و از گرماش وجود من هم به آتش کشیده شد .

عرق سردی رو کمرم نشست . دوتا دست هام‌و روی قفسه‌ی سینه‌ش گذاشتم اما تغییری توی حالت آتش به وجود نیومد .

_اینبار نشنیده می‌گیرم اما بار بعد درکار نباشه چون اون‌وقت .....

شصتش‌و روی لب‌هام کشید:

_دندوناتو توی دهنم خرد می‌کنم .

فشار دست هام رو روی سینه‌ش بیشتر کردم که دو تا دستم و با یه دست گرفت و بالا سرم برد .

_همراز این قدر آزارم نده .

ناخودآگاه پوزخندی روی لبم نشست و با تمسخر گفتم:

_من تو رو آزار می‌دم . دارم کم کم بهت شک می‌کنم که نکنه چیزی مصرف کردی .

لبش به لبخند باز شد اما قبل از اینکه کامل نمایان بشه با به دندون کشیدن لبش مانع شد اما چشم هاش که داشتن می‌خندیدن رو نتونست ازم مخفی کنه .

1401/06/09 00:53

??????????
??????
???
?
?هــمــراز?
?#پارت325

از این همه پروییش حرصم گرفت .

عصبی پامو محکم به قوزک پاش کوبیدم که از درد خم شد .

دستش از دور بازوم شل شد که ازش فاصله گرفتم .

_آخ آخ همراز خدا بگم چیکارت نکنه.

پوزخندی زدم:

_حقته.

در اتاق رو باز کردم و از اونجا بیرون زدم .

توی راهرو به حرف‌هاش فکر کردم .

خیلی دوست داشتم از یادآوری حرف هاش لبخندی روی لبم بشینه اما متاسفانه نمی‌تونم چون حس می‌کنم تموم حرف هاش واقعی و از ته دلش نبوده .

شاید ترسیده یا توی عمل انجام شده قرار گرفته .

نمی‌دونم ذهنمم یاری نمی‌کنه فقط تنها چیزی که می‌دونم اینه که حس خوبی از حرف هاش نگرفتم .

همه یکی از آرزوهاشون اینه که شخص موردعلاقه‌شون بهش ابراز علاقه کنه منم همین آرزو رو دارم .

اما نتونستم و نمی‌تونم و حرف هاشو باور کنم. شایدم نمی‌خوام .

1401/06/09 00:55

??????????
??????
???
?
?هــمــراز?
?#پارت326

لج کردم با عالم و آدم لج کردم . دلخورم هستم ، از همه ، از تک تکشون.

من دلم الان فقط یه چیز می‌خواد .

اونم لینه که برگردم پیش خانواده‌م . تو آغوش گرم و پ محبت‌شون .

آغوشی که جز حس امنیت چیزی دیگه ای بهت نمی‌ده .
دلم خیلی براشون تنگ شده .

حتی دلم برای آموزشگاه هم تنگ شده .

درسته زحمت هام اونجا تقریبا نادیده گرفته می‌شد اما حداقل احساس صمیمیتی که بین همکار ها بود خیلی شیرین و لذت بخش بود .

حسی که باعث می‌شد تا به خودت اعتماد و باور داشته باشی .

اونجا اعتماد به نفستو بالا می‌بردن برخلاف اینجا که نابودت می‌کنن .

البته از حق نگذریم فقط آتش یکی رو نابود می‌کنه .

و اگه بخواد از یکی تعریف کنه جوری تعریف می‌کنه که خودشو روی ابرا ببینه اما من دلم از همه پر بود و دلم می‌خواست ازشون بد بگم .

با رسیدن به اتاقم ، خودمو داخلش پرت می‌کنم .

نفس حبس شده‌مو بیرون فرستادم .

1401/06/09 00:55

??????????
??????
???
?
?هــمــراز?
?#پارت327

چشم هام گرم خواب شده بود که تقه‌ای به در خورد .

پوف کلافه‌ای کشیدم . عصبی از جام بلند شدم .

حرصی در اتاق رو باز کردم که چهره‌ی آیهان نمایان شد .

_بله؟

آیهان دست‌هاش و به نشونه‌ی تسلیم بالا برد .

_انگار بدموقع مزاحم شدم فقط می‌خواستم ببینم سالمی یا نه ، چون آتش با توپ پر دستت رو گرفت و کشید .

دلم نمیخواست کسی بخواد پشت سر آتش حرف بزنه و انتظار داشته بلشه که منم همراهیش کنم .

من به هیچ احدی همچین اجازه‌ای نمی‌دم.

_آتش هیچ آسیبی به من نمی‌‌رسونه . کاری داشتی که اومدی ؟

به ساعت مچی‌ش اشاره کرد :

_انگار شب کنسرت داری و مم اومدم ببینم آماده‌ شدی یانه !

محکم به پیشونیم کوبیدم ، تازه یادم افتاده بود که شب باید برم و تا الان دیرمم شده .

عقب رفتم و در رو کامل باز کردم:

_بیا داخل.

1401/06/09 00:55

??????????
??????
???
?
?هــمــراز?
?#پارت328

داخل اتاق شد و در رو بست.

به سمت دستشویی راه افتادم :

_ممنون ، اگه نیومده بودی به کل فراموش کرده بودم.

دست به سینه با لبخند ژکوند روی تخت نشست.

_دوست خوب به این می‌گن دیگه.

جوابی بهش ندادم .
داخل دستشویی رفتم و آب به دست و صورتم زدم . حوله رو برداشتم ، دست و صورتم و خشک کردم و حوله رو سرجاش گذاشتم.

از دستشویی که بیرون اومدم آیهان رو دیدم که جلوی کمدم ایستاده و داره سرک می‌کشه.

با صدای دبسته شدن در سمتم برگشت .

متعجب پرسیدم:

_تو اونجا چیکار می‌کنی؟

چوب لباسی که پیراهن شبی بهش بود رو بالا آورد و جلوم گرفت :

_این خیلی بهت میاد .

_خب؟

لبخند دندون نمایی زد:

_برای امشب اینو بپوش.

1401/06/09 00:55

??????????
??????
???
?
?هــمــراز?
?#پارت313

لبخندی زدم:

_اسمم همرازِ ، دیگه؟

دستش‌و سمتم دراز کرد :

_از هم صحبتی باهات خیلی خوشحال شدم همراز ، منم آیهانم .

دستم‌و توی دستش گذاشتم :

_منم همین طور .

_خب اگه مایل باشی تا یه جایی همراهت بیام .

شونه‌ای بالا انداختم:

_برای من فرقی نداده . هرجور که خودت راحتی .

شونه به شونه‌ی هم مسیر هتل رو در پیش گرفتیم .

از گوشه‌ی چشم نگاهی بهش انداختم .

اصلا از همنشینی و هم صحبتی باهاش حس بدی نگرفتم بلکه خیلی هم لذت بردم.

انگار که همدردتو پیدا کرده باشی، دقیقا منم همون حس رو نسبت بهش داشتم و همین باعث می‌شد تا باهاش احساس راحتی کنم .

انگار نه انگار که تازه باهاش آشنا شدم و من حتی نمی‌شناسم که کی هست !

دوباره گوشه چشمی بهش می‌ندازم .

1401/06/09 00:51

??????????
??????
???
?
?هــمــراز?
?#پارت314


بوتی قهوه‌ای به همراه کت همرنگش پوشیده با شلوار مشکی .

چقدر هم که خوشتیپه .

اینبار مستقیم برگشتم سمتش و صورتش و زیر ذره‌بین گذاشتم .

چشم و ابرو مشکی ، بینی که نه بزرگه و نه کوچیک متناسبه و ته ریش که باعث جذابیت بیشترش شده .

خب انگار که همه‌چیز تمومه به نظرم بی خیال اون آتش بی اعصاب بشم و بیام مخ اینو بزنم .

اتفاقا علاوه بر اینکه خیلی خوشتیپه با اخلاق و با شخصیتم هست.

آیهان اومد و روبه روم ایستاد و از اونجایی که منم نو فکر بودم نفهمیدم و مستقیم با صورت به سینه‌ی سفتش برخورد کردم .

دستم‌و روی صورتم گذاشتم :

_چرا اینجوری می‌زنی روی ترمز . اصلا چرا اومدی روبه روی من ایستادی؟

_خواستم بیام که قشنگ نگاهم کنی نه زیر چشمی که هم منو اذیت کنی و نه خودتو .

با چشم های گرد شده نگاهش کردم ، پس فهمیده بود که زیر ذره‌بین منه .
اما من که خیلی نامحسوس نگاهش می‌کردم .

ولی کم نیوردم و دست هامو به کمرم زدم:

1401/06/09 00:51

??????????
??????
???
?
?هــمــراز?
?#پارت315


_خب که چی ؟

از این همه پرویی من تعجب کرد :

_خب که خب ، میگم اول نگاه کن قشنگ تا بعد بقیه‌ی راهو بریم .

از سرتا پاشو نگاه گذرا انداختم :

_خب دیدم بریم .

لبخندی روی لبش نقش بست ، بازوم گرفت :

_چقدر که تو باحالی .

من تمام حواسم به بازویی بود که دست آیهان دورش حلقه شده بود :

_تو هم چقدر زود پسرخاله می‌شی.

ضربه ای به کمر کوبید :

_آره من با هرکس احساس راحتی کنم همین جوری باهاش برخورد می‌کنم .

کمی ازش فاصله گرفتم:

_پس خواهش می‌کنم با من احساس راحتی نکن چون یه جورایی خطرناک می‌شی .

قهقه‌ی بلندی نصیب حرفم شد .

1401/06/09 00:51

???????????
???????
???
?
?هــمــراز?
?#پارت316


تا هتل راه زیادی نمونده بود . برای همین به قدم هام سرعت بخشیدم و روبه آیهان گفتم :

_من دیگه دارم می‌رسم تو هم بهتره بری .

اشاره‌ای به هتل روبه رو کرد :

_توی این هتل می‌مونی ؟

_آره ، چطور ؟

لبخند دندون نمایی زد:

_دختر منم همین جا می‌مونم .

نمی‌دونم از شنیدن این جمله چرا این قدر خوشحال شدم به قدری که اگه باهتم مقدور بود بال در میوردم و تو آسمونا پرواز می‌کردم .

شاید چون احساس تنهایی می‌کردم ، چون آدم‌هایی که من باهاشون سروکار داشتم همه‌شون پشت هم بودن و من از خودشون نمی‌دونستن ، یه جورایی منتظر بودن تا منو له کنن . البته تا الان موفق هم بودن .

_نمی‌دونی چقدر با حرفت خوشحالم کردی ؟

چشمک ریزی زد :

_خوشحالم که خوشحالی .

با هم دیگه وارد هتل شدیم که اول از همه من بچه ها رو دیدم که مثل مرغ سرکنده از این ور به اون ور می‌رن ، با دیدنم با عجله به سمتم اومدن.

1401/06/09 00:51

??????????
???????
???
?
?هــمــراز?
?#پارت317


آیهان زیر گوشم زمزمه کرد :

_اون آتش همون خواننده‌ی معروف نیست .

سرم‌و تکون دادم و زمزمه کردم:

_چرا خودشه . تازه امشبم کنسرت داره.

با تعجب پرسید:

_تو از کجا می‌دونی ؟

با چشم های ریز شده نگاهش کردم .

_نگو من‌و نمی‌شناسی که همین جا زیر دست و پا لهت می‌کنم .

شونه‌ای بالا انداخت:

_خب نمی‌شناسم نکنه تو هم شخص معروفی هستی . آنجلینا جولی هستی ؟

پوکر نگاهش کردم که ادامه داد :

_پس صد درصد جنیفر .

با صدای نادیا فرصت جواب دادن ازم گرفته شد :

_دختر تو که ما رو نصفه عمر کردی ، کجا بودی؟

بی خیال شونه‌ای بالا انداختم:

_همین دور و اطراف .

1401/06/09 00:52

??????????
??????
???
?
?هــمــراز?
?#پارت318


آریو پوزخند صدا داری زد :

_جناب رو معرفی نمی‌کنی .

نیم نگاهی بهش انداختم ، اشاره‌ای به آیهان کردم:

_آیهان ، آریو ، آریو، آیهان .

آریو دست‌هاشو توی جیب شلوارش کرد :

_بعد این جناب آیهان رو شما از کجا پیدا کردی؟

لبخندی زدم ، دست‌هامو بهم کوبیدم:

_از تو لپ لپ .

آریو خم شدم و دستش‌و به زانوش زد:

_وای دختر تو یه گوله نمکی .

توجه ای بهش نکردم هر چقدر سعی داشتم نگاهم‌و نچرخونم موفق نشدم و بالاخره تونستم آتش رو پشت بچه ها در حالی که دستش توی جیبشه و چشم هاش ریز شده ببینم .

چشمم که بهش خورد فهمیدم اونم داره نگام می‌کنه خواستم چشم هامو ازش بدزدم که دیر شده بود و مچم توسط چشم‌های ریز بینانه‌ی آتش گرفته شد .

خیلی دوست داشتم همین وسط یکی بزنم تو سر خودم به خاطر این زرنگ بازیام.

آتش همه رو کنار زد و مستقیم به سمتم اومد .

1401/06/09 00:52

??????????
??????
???
?
?هــمــراز?
?#پارت319


بدون اینکه چشم هام‌و ازش بدزدم ، صاف ایستادم .

کوتاه اومدن جلوش بس بود .

بدون هیچ حرفی دستم‌و گرفت و کشید .

انتظار داشتم آیهان یه حرکتی بزنه ولی مثل گلابی ایستاده بود و درحال تماشا کردن بود .

صورتم و به سمتش بر گردوندم و خواستم با چشم هام بهش بفهمونم که بیاد جلو و یه کاری کنه اما با بای بایی که باهم کرد فهمیدم حساب الکی روی این بشر باز کردم .

دستم‌و کشیدم که آتش محکم تر مچ دستم و گرفت و فشار داد .

دستم درد گرفته بود .

_دستم درد گرفت ، ولم کن .

توجه ای نکرد .

در آسانسور رو باز کرد و منو پرت کرد داخلش .

عصبی داد زدم:

_معلومه داری چیکار می‌کنی ؟

آتش خونسرد دکمه‌ی چهار رو فشار داد .

از این همه بی توجهی دیگه داشت حرصم می‌گرفت .

پام‌و زمین کوبیدم .

1401/06/09 00:52

??????????
??????
???
?
?هــمــراز?
?#پارت320

_معلومه داری چیکار می‌کنی ؟

سکوت کرده بود و هیچ جوره نمی‌خواست جواب بده .

و اینجوری بیشتر منو حرصی می‌کرد .

_تو واقعا یه آدم روانی هستی .

چون یه قدم ازم جلوتر ایستاده بود برگشتم سمتم .

چشم های قرمزش به شدت ترسناک شده بود ، اما نمی‌خواستم ترسم و بروز بدم ، دستش بالا اومد که همزمان در آسانسور هم باز شد .

بی وقفه دوباره مچ دستم اسیر انگشت هاش شد .

در اتاقی که خودش توی مستقر بود رو باز کرد و داخل اتاق پرتم کرد .

بخاطر پرت شدنم سکندری خوردم ولی تونستم تعادلم‌و حفظ کنم و روی پاهام بایستم .

آتش در رو بست .

با قدم های آروم به سمتم اومد .

اون یه قدم به سمت جلو بر‌داشت و منم یک قدم به عقب بر‌داشتم .

با لحن ترسناکی زمزمه کرد :

_مگه نمی‌گی من روانیم ، چرا این همه پا روی دم این آدم روانی می‌ذاری .

1401/06/09 00:52

??????????
??????
???
?
?هــمــراز?
?#پارت321

_مگه... من چیکار ... کردم؟

چشم های بی اندازه قرمزش و تنها بودن‌مون دست به دست هم داده بود تا دستپاچه بشم و نتونم اونجوری که به خودم قول داده بودم جلوش بایستم.

پوزخندی زد و قدم دیگه ای به جلو برداشت که منم قدمی به عقب برداشتم.

و متاسفانه یک قدمم مصادف شد تا با دیوار برخورد کنم .

سرم‌و بالا آوردم و چشم هامو به چشم‌هاش دوختم .

فاصله ای که بین‌مون بود رو پر کرد :

_این مرتیکه کی بود که امروز باهاش دست تو دست اومدی ؟

آروم تر از قبل شده بودم و حالا یه‌جورایی داشتم از حرص خوردنش لذت می‌بردم .

_کی آیهان‌و می‌گی ؟

دستش‌و مشت کرد و فشار داد که دستش تغیر رنگ داد.

نفس عمیقی کشید و زمزمه کرد :

_خیلی دلم می‌خواد کاری که برخلاف میل توست رو انجام ندم اما تو خودت نمی‌خوای ، خیلی دلم می‌خواد یه بار مثل آدم باهم حرف بزنیم اما تو نمی‌خوای .

بلند تر داد می‌زنه:

_اما تو نمی‌ذاری.

1401/06/09 00:52

??????????
??????
???
?
?هــمــراز?
?#پارت322

کلافه گفتم :

_مگه من چیکار کردم ؟ .... من اصلا کاری به تو دارم .... من که تو رو توی ده قدمی خودمم ببینم راهمو کج می‌کنم که جناب اذیت نشه .

با دادی که کشید شونه هام بالا پریدن و شوکه به صورت سرخ شده‌ش خیره شدم :

_مشکل منم همینه ، ازم رو بر نگردون .

نمی‌تونستم منظورشو بفهمم و بخوام جمله‌شو هضم کنم :

_منظورت چیه ؟ تو اصلا خودت می‌فهمی چی می‌خوای ؟

دستی به موهای پریشونش می‌کشه :

_نه نمی‌فهمم .

بعد با لحن آرومی زمزمه می‌کنه :

_فقط اینو می‌دونم که تحمل سرد بودن تو رو ندارم.

حس کردم گوش هام اشتباه شنیده .

سرمو سریع بالا آوردم که صدای شکستن قولنج هاشو شنیدم اما توجه ای نکردم .

_چی گفتی؟!

1401/06/09 00:53

??????????
??????
???
?
?هــمــراز?
?#پارت323

کلافه دستی به موهاش کشید :

_چیز مهمی نگفتم .

دوست داشتن یه بار دیگه از زبونش بشنوم چی گفت .

جوری قند تو دلم آب شده بود که انگار بهم ابراز علاقه کرده و من منتظرم تا برای بار دیگه درخواستشو مطرح کنه .

نکنه داره سرمو شیره می‌ماله تا دوباره حرف های ناجور اونم جلوی بقیه بزنه بهم .

نکنه اینم نقشه باشه و منم مثل احمقا توی پیش بردن این نقشه کمکش کنم .

با فکر به این حرف ها تنم یخ زد ، دست و پاهام سست شدن و انگار تحمل وزنم برام سخت شده بود .

اختیاری روی حرف هایی که به زبون آوردم نداشتم :

_فقط می‌خوام زودتر این کنسرت هم تموم شه و من بتونم برم یه جایی که دیگه چشمم به هیچ چیز که مربوط به توعه نیفته ، این قدر که دیگه وجودت آزارم می‌ده .

با قدم های سستی به سمت در رفتم . چشم های گشاد شده‌ی آتش رو دیدم اما الان برام اهمیت نداشت .

حس می‌کردم هوای این فضا مسموم شده و این هوا داره منو از پا در میاره .

دستم که روی دستگیره نشست ، بازوم از پشت کشیده شد .

1401/06/09 00:53

??????????
??????
???
?
?هــمــراز?
?#پارت324

به در اتاق کوبیده شدم و صورت آتش با فاصله‌ی کمی از صورتم قرار گرفت .

بهت زده نگاهش کردم که سرش‌و خم کردم .

نفسش‌و توی گردنم فوت کرد و از گرماش وجود من هم به آتش کشیده شد .

عرق سردی رو کمرم نشست . دوتا دست هام‌و روی قفسه‌ی سینه‌ش گذاشتم اما تغییری توی حالت آتش به وجود نیومد .

_اینبار نشنیده می‌گیرم اما بار بعد درکار نباشه چون اون‌وقت .....

شصتش‌و روی لب‌هام کشید:

_دندوناتو توی دهنم خرد می‌کنم .

فشار دست هام رو روی سینه‌ش بیشتر کردم که دو تا دستم و با یه دست گرفت و بالا سرم برد .

_همراز این قدر آزارم نده .

ناخودآگاه پوزخندی روی لبم نشست و با تمسخر گفتم:

_من تو رو آزار می‌دم . دارم کم کم بهت شک می‌کنم که نکنه چیزی مصرف کردی .

لبش به لبخند باز شد اما قبل از اینکه کامل نمایان بشه با به دندون کشیدن لبش مانع شد اما چشم هاش که داشتن می‌خندیدن رو نتونست ازم مخفی کنه .

1401/06/09 00:53

??????????
??????
???
?
?هــمــراز?
?#پارت325

از این همه پروییش حرصم گرفت .

عصبی پامو محکم به قوزک پاش کوبیدم که از درد خم شد .

دستش از دور بازوم شل شد که ازش فاصله گرفتم .

_آخ آخ همراز خدا بگم چیکارت نکنه.

پوزخندی زدم:

_حقته.

در اتاق رو باز کردم و از اونجا بیرون زدم .

توی راهرو به حرف‌هاش فکر کردم .

خیلی دوست داشتم از یادآوری حرف هاش لبخندی روی لبم بشینه اما متاسفانه نمی‌تونم چون حس می‌کنم تموم حرف هاش واقعی و از ته دلش نبوده .

شاید ترسیده یا توی عمل انجام شده قرار گرفته .

نمی‌دونم ذهنمم یاری نمی‌کنه فقط تنها چیزی که می‌دونم اینه که حس خوبی از حرف هاش نگرفتم .

همه یکی از آرزوهاشون اینه که شخص موردعلاقه‌شون بهش ابراز علاقه کنه منم همین آرزو رو دارم .

اما نتونستم و نمی‌تونم و حرف هاشو باور کنم. شایدم نمی‌خوام .

1401/06/09 00:55

??????????
??????
???
?
?هــمــراز?
?#پارت326

لج کردم با عالم و آدم لج کردم . دلخورم هستم ، از همه ، از تک تکشون.

من دلم الان فقط یه چیز می‌خواد .

اونم لینه که برگردم پیش خانواده‌م . تو آغوش گرم و پ محبت‌شون .

آغوشی که جز حس امنیت چیزی دیگه ای بهت نمی‌ده .
دلم خیلی براشون تنگ شده .

حتی دلم برای آموزشگاه هم تنگ شده .

درسته زحمت هام اونجا تقریبا نادیده گرفته می‌شد اما حداقل احساس صمیمیتی که بین همکار ها بود خیلی شیرین و لذت بخش بود .

حسی که باعث می‌شد تا به خودت اعتماد و باور داشته باشی .

اونجا اعتماد به نفستو بالا می‌بردن برخلاف اینجا که نابودت می‌کنن .

البته از حق نگذریم فقط آتش یکی رو نابود می‌کنه .

و اگه بخواد از یکی تعریف کنه جوری تعریف می‌کنه که خودشو روی ابرا ببینه اما من دلم از همه پر بود و دلم می‌خواست ازشون بد بگم .

با رسیدن به اتاقم ، خودمو داخلش پرت می‌کنم .

نفس حبس شده‌مو بیرون فرستادم .

1401/06/09 00:55

??????????
??????
???
?
?هــمــراز?
?#پارت327

چشم هام گرم خواب شده بود که تقه‌ای به در خورد .

پوف کلافه‌ای کشیدم . عصبی از جام بلند شدم .

حرصی در اتاق رو باز کردم که چهره‌ی آیهان نمایان شد .

_بله؟

آیهان دست‌هاش و به نشونه‌ی تسلیم بالا برد .

_انگار بدموقع مزاحم شدم فقط می‌خواستم ببینم سالمی یا نه ، چون آتش با توپ پر دستت رو گرفت و کشید .

دلم نمیخواست کسی بخواد پشت سر آتش حرف بزنه و انتظار داشته بلشه که منم همراهیش کنم .

من به هیچ احدی همچین اجازه‌ای نمی‌دم.

_آتش هیچ آسیبی به من نمی‌‌رسونه . کاری داشتی که اومدی ؟

به ساعت مچی‌ش اشاره کرد :

_انگار شب کنسرت داری و مم اومدم ببینم آماده‌ شدی یانه !

محکم به پیشونیم کوبیدم ، تازه یادم افتاده بود که شب باید برم و تا الان دیرمم شده .

عقب رفتم و در رو کامل باز کردم:

_بیا داخل.

1401/06/09 00:55

??????????
??????
???
?
?هــمــراز?
?#پارت328

داخل اتاق شد و در رو بست.

به سمت دستشویی راه افتادم :

_ممنون ، اگه نیومده بودی به کل فراموش کرده بودم.

دست به سینه با لبخند ژکوند روی تخت نشست.

_دوست خوب به این می‌گن دیگه.

جوابی بهش ندادم .
داخل دستشویی رفتم و آب به دست و صورتم زدم . حوله رو برداشتم ، دست و صورتم و خشک کردم و حوله رو سرجاش گذاشتم.

از دستشویی که بیرون اومدم آیهان رو دیدم که جلوی کمدم ایستاده و داره سرک می‌کشه.

با صدای دبسته شدن در سمتم برگشت .

متعجب پرسیدم:

_تو اونجا چیکار می‌کنی؟

چوب لباسی که پیراهن شبی بهش بود رو بالا آورد و جلوم گرفت :

_این خیلی بهت میاد .

_خب؟

لبخند دندون نمایی زد:

_برای امشب اینو بپوش.

1401/06/09 00:55

??????????
??????
???
?
?هــمــراز?
?#پارت329

ابروهام از تعجب بالا پرید .

انتظار هر حرفی جز این رو داشتم . وقتی چشم های گشاد شده‌ی من رو دید لبخند دندون نمایی زد .

به کمدم اشاره کردم:

_تو بی اجازه رفتی سر کمد من ،سر کمد یه دختر که ممکن وسیله‌ی شخصی داشته باشه اون‌وقت می‌گی بیا این لباس رو بپوس ، تو دیگه عجب آدمی هستی .

حالا این‌بار نوبت اون بود که با چشم های گرد شده نگاهم کنه :

_فکر نمی‌کردم این قدر ناراحت بشی.

کلافه به سمتش رفتم ، جوابی بهش ندادم .

انتظارات بی‌جایی از آدم داشتن ، کاری می‌کنن تا عصبانی بشی بعد اون‌وقت یه حرفی می‌زنن که تو اینجا مقصر بشی .
جالب نیست؟!

به نظر من علاوه بر جالب بودن قشنگ هم هست .

کنارش ایستادم و به در اشاره کردم:

_زحمت کشیدی برام لباس انتخاب کدی اما من از این لباس‌ها نمی‌پوشم.

خواست حرفی بزنه که تقه‌ای به در خورد .

1401/06/09 00:56