971 عضو
??????????
??????
???
?
?هــمــراز?
?#پارت321
_مگه... من چیکار ... کردم؟
چشم های بی اندازه قرمزش و تنها بودنمون دست به دست هم داده بود تا دستپاچه بشم و نتونم اونجوری که به خودم قول داده بودم جلوش بایستم.
پوزخندی زد و قدم دیگه ای به جلو برداشت که منم قدمی به عقب برداشتم.
و متاسفانه یک قدمم مصادف شد تا با دیوار برخورد کنم .
سرمو بالا آوردم و چشم هامو به چشمهاش دوختم .
فاصله ای که بینمون بود رو پر کرد :
_این مرتیکه کی بود که امروز باهاش دست تو دست اومدی ؟
آروم تر از قبل شده بودم و حالا یهجورایی داشتم از حرص خوردنش لذت میبردم .
_کی آیهانو میگی ؟
دستشو مشت کرد و فشار داد که دستش تغیر رنگ داد.
نفس عمیقی کشید و زمزمه کرد :
_خیلی دلم میخواد کاری که برخلاف میل توست رو انجام ندم اما تو خودت نمیخوای ، خیلی دلم میخواد یه بار مثل آدم باهم حرف بزنیم اما تو نمیخوای .
بلند تر داد میزنه:
_اما تو نمیذاری.
??????????
??????
???
?
?هــمــراز?
?#پارت322
کلافه گفتم :
_مگه من چیکار کردم ؟ .... من اصلا کاری به تو دارم .... من که تو رو توی ده قدمی خودمم ببینم راهمو کج میکنم که جناب اذیت نشه .
با دادی که کشید شونه هام بالا پریدن و شوکه به صورت سرخ شدهش خیره شدم :
_مشکل منم همینه ، ازم رو بر نگردون .
نمیتونستم منظورشو بفهمم و بخوام جملهشو هضم کنم :
_منظورت چیه ؟ تو اصلا خودت میفهمی چی میخوای ؟
دستی به موهای پریشونش میکشه :
_نه نمیفهمم .
بعد با لحن آرومی زمزمه میکنه :
_فقط اینو میدونم که تحمل سرد بودن تو رو ندارم.
حس کردم گوش هام اشتباه شنیده .
سرمو سریع بالا آوردم که صدای شکستن قولنج هاشو شنیدم اما توجه ای نکردم .
_چی گفتی؟!
??????????
??????
???
?
?هــمــراز?
?#پارت323
کلافه دستی به موهاش کشید :
_چیز مهمی نگفتم .
دوست داشتن یه بار دیگه از زبونش بشنوم چی گفت .
جوری قند تو دلم آب شده بود که انگار بهم ابراز علاقه کرده و من منتظرم تا برای بار دیگه درخواستشو مطرح کنه .
نکنه داره سرمو شیره میماله تا دوباره حرف های ناجور اونم جلوی بقیه بزنه بهم .
نکنه اینم نقشه باشه و منم مثل احمقا توی پیش بردن این نقشه کمکش کنم .
با فکر به این حرف ها تنم یخ زد ، دست و پاهام سست شدن و انگار تحمل وزنم برام سخت شده بود .
اختیاری روی حرف هایی که به زبون آوردم نداشتم :
_فقط میخوام زودتر این کنسرت هم تموم شه و من بتونم برم یه جایی که دیگه چشمم به هیچ چیز که مربوط به توعه نیفته ، این قدر که دیگه وجودت آزارم میده .
با قدم های سستی به سمت در رفتم . چشم های گشاد شدهی آتش رو دیدم اما الان برام اهمیت نداشت .
حس میکردم هوای این فضا مسموم شده و این هوا داره منو از پا در میاره .
دستم که روی دستگیره نشست ، بازوم از پشت کشیده شد .
??????????
??????
???
?
?هــمــراز?
?#پارت324
به در اتاق کوبیده شدم و صورت آتش با فاصلهی کمی از صورتم قرار گرفت .
بهت زده نگاهش کردم که سرشو خم کردم .
نفسشو توی گردنم فوت کرد و از گرماش وجود من هم به آتش کشیده شد .
عرق سردی رو کمرم نشست . دوتا دست هامو روی قفسهی سینهش گذاشتم اما تغییری توی حالت آتش به وجود نیومد .
_اینبار نشنیده میگیرم اما بار بعد درکار نباشه چون اونوقت .....
شصتشو روی لبهام کشید:
_دندوناتو توی دهنم خرد میکنم .
فشار دست هام رو روی سینهش بیشتر کردم که دو تا دستم و با یه دست گرفت و بالا سرم برد .
_همراز این قدر آزارم نده .
ناخودآگاه پوزخندی روی لبم نشست و با تمسخر گفتم:
_من تو رو آزار میدم . دارم کم کم بهت شک میکنم که نکنه چیزی مصرف کردی .
لبش به لبخند باز شد اما قبل از اینکه کامل نمایان بشه با به دندون کشیدن لبش مانع شد اما چشم هاش که داشتن میخندیدن رو نتونست ازم مخفی کنه .
??????????
??????
???
?
?هــمــراز?
?#پارت325
از این همه پروییش حرصم گرفت .
عصبی پامو محکم به قوزک پاش کوبیدم که از درد خم شد .
دستش از دور بازوم شل شد که ازش فاصله گرفتم .
_آخ آخ همراز خدا بگم چیکارت نکنه.
پوزخندی زدم:
_حقته.
در اتاق رو باز کردم و از اونجا بیرون زدم .
توی راهرو به حرفهاش فکر کردم .
خیلی دوست داشتم از یادآوری حرف هاش لبخندی روی لبم بشینه اما متاسفانه نمیتونم چون حس میکنم تموم حرف هاش واقعی و از ته دلش نبوده .
شاید ترسیده یا توی عمل انجام شده قرار گرفته .
نمیدونم ذهنمم یاری نمیکنه فقط تنها چیزی که میدونم اینه که حس خوبی از حرف هاش نگرفتم .
همه یکی از آرزوهاشون اینه که شخص موردعلاقهشون بهش ابراز علاقه کنه منم همین آرزو رو دارم .
اما نتونستم و نمیتونم و حرف هاشو باور کنم. شایدم نمیخوام .
??????????
??????
???
?
?هــمــراز?
?#پارت326
لج کردم با عالم و آدم لج کردم . دلخورم هستم ، از همه ، از تک تکشون.
من دلم الان فقط یه چیز میخواد .
اونم لینه که برگردم پیش خانوادهم . تو آغوش گرم و پ محبتشون .
آغوشی که جز حس امنیت چیزی دیگه ای بهت نمیده .
دلم خیلی براشون تنگ شده .
حتی دلم برای آموزشگاه هم تنگ شده .
درسته زحمت هام اونجا تقریبا نادیده گرفته میشد اما حداقل احساس صمیمیتی که بین همکار ها بود خیلی شیرین و لذت بخش بود .
حسی که باعث میشد تا به خودت اعتماد و باور داشته باشی .
اونجا اعتماد به نفستو بالا میبردن برخلاف اینجا که نابودت میکنن .
البته از حق نگذریم فقط آتش یکی رو نابود میکنه .
و اگه بخواد از یکی تعریف کنه جوری تعریف میکنه که خودشو روی ابرا ببینه اما من دلم از همه پر بود و دلم میخواست ازشون بد بگم .
با رسیدن به اتاقم ، خودمو داخلش پرت میکنم .
نفس حبس شدهمو بیرون فرستادم .
??????????
??????
???
?
?هــمــراز?
?#پارت327
چشم هام گرم خواب شده بود که تقهای به در خورد .
پوف کلافهای کشیدم . عصبی از جام بلند شدم .
حرصی در اتاق رو باز کردم که چهرهی آیهان نمایان شد .
_بله؟
آیهان دستهاش و به نشونهی تسلیم بالا برد .
_انگار بدموقع مزاحم شدم فقط میخواستم ببینم سالمی یا نه ، چون آتش با توپ پر دستت رو گرفت و کشید .
دلم نمیخواست کسی بخواد پشت سر آتش حرف بزنه و انتظار داشته بلشه که منم همراهیش کنم .
من به هیچ احدی همچین اجازهای نمیدم.
_آتش هیچ آسیبی به من نمیرسونه . کاری داشتی که اومدی ؟
به ساعت مچیش اشاره کرد :
_انگار شب کنسرت داری و مم اومدم ببینم آماده شدی یانه !
محکم به پیشونیم کوبیدم ، تازه یادم افتاده بود که شب باید برم و تا الان دیرمم شده .
عقب رفتم و در رو کامل باز کردم:
_بیا داخل.
??????????
??????
???
?
?هــمــراز?
?#پارت328
داخل اتاق شد و در رو بست.
به سمت دستشویی راه افتادم :
_ممنون ، اگه نیومده بودی به کل فراموش کرده بودم.
دست به سینه با لبخند ژکوند روی تخت نشست.
_دوست خوب به این میگن دیگه.
جوابی بهش ندادم .
داخل دستشویی رفتم و آب به دست و صورتم زدم . حوله رو برداشتم ، دست و صورتم و خشک کردم و حوله رو سرجاش گذاشتم.
از دستشویی که بیرون اومدم آیهان رو دیدم که جلوی کمدم ایستاده و داره سرک میکشه.
با صدای دبسته شدن در سمتم برگشت .
متعجب پرسیدم:
_تو اونجا چیکار میکنی؟
چوب لباسی که پیراهن شبی بهش بود رو بالا آورد و جلوم گرفت :
_این خیلی بهت میاد .
_خب؟
لبخند دندون نمایی زد:
_برای امشب اینو بپوش.
??????????
??????
???
?
?هــمــراز?
?#پارت313
لبخندی زدم:
_اسمم همرازِ ، دیگه؟
دستشو سمتم دراز کرد :
_از هم صحبتی باهات خیلی خوشحال شدم همراز ، منم آیهانم .
دستمو توی دستش گذاشتم :
_منم همین طور .
_خب اگه مایل باشی تا یه جایی همراهت بیام .
شونهای بالا انداختم:
_برای من فرقی نداده . هرجور که خودت راحتی .
شونه به شونهی هم مسیر هتل رو در پیش گرفتیم .
از گوشهی چشم نگاهی بهش انداختم .
اصلا از همنشینی و هم صحبتی باهاش حس بدی نگرفتم بلکه خیلی هم لذت بردم.
انگار که همدردتو پیدا کرده باشی، دقیقا منم همون حس رو نسبت بهش داشتم و همین باعث میشد تا باهاش احساس راحتی کنم .
انگار نه انگار که تازه باهاش آشنا شدم و من حتی نمیشناسم که کی هست !
دوباره گوشه چشمی بهش میندازم .
??????????
??????
???
?
?هــمــراز?
?#پارت314
بوتی قهوهای به همراه کت همرنگش پوشیده با شلوار مشکی .
چقدر هم که خوشتیپه .
اینبار مستقیم برگشتم سمتش و صورتش و زیر ذرهبین گذاشتم .
چشم و ابرو مشکی ، بینی که نه بزرگه و نه کوچیک متناسبه و ته ریش که باعث جذابیت بیشترش شده .
خب انگار که همهچیز تمومه به نظرم بی خیال اون آتش بی اعصاب بشم و بیام مخ اینو بزنم .
اتفاقا علاوه بر اینکه خیلی خوشتیپه با اخلاق و با شخصیتم هست.
آیهان اومد و روبه روم ایستاد و از اونجایی که منم نو فکر بودم نفهمیدم و مستقیم با صورت به سینهی سفتش برخورد کردم .
دستمو روی صورتم گذاشتم :
_چرا اینجوری میزنی روی ترمز . اصلا چرا اومدی روبه روی من ایستادی؟
_خواستم بیام که قشنگ نگاهم کنی نه زیر چشمی که هم منو اذیت کنی و نه خودتو .
با چشم های گرد شده نگاهش کردم ، پس فهمیده بود که زیر ذرهبین منه .
اما من که خیلی نامحسوس نگاهش میکردم .
ولی کم نیوردم و دست هامو به کمرم زدم:
??????????
??????
???
?
?هــمــراز?
?#پارت315
_خب که چی ؟
از این همه پرویی من تعجب کرد :
_خب که خب ، میگم اول نگاه کن قشنگ تا بعد بقیهی راهو بریم .
از سرتا پاشو نگاه گذرا انداختم :
_خب دیدم بریم .
لبخندی روی لبش نقش بست ، بازوم گرفت :
_چقدر که تو باحالی .
من تمام حواسم به بازویی بود که دست آیهان دورش حلقه شده بود :
_تو هم چقدر زود پسرخاله میشی.
ضربه ای به کمر کوبید :
_آره من با هرکس احساس راحتی کنم همین جوری باهاش برخورد میکنم .
کمی ازش فاصله گرفتم:
_پس خواهش میکنم با من احساس راحتی نکن چون یه جورایی خطرناک میشی .
قهقهی بلندی نصیب حرفم شد .
???????????
???????
???
?
?هــمــراز?
?#پارت316
تا هتل راه زیادی نمونده بود . برای همین به قدم هام سرعت بخشیدم و روبه آیهان گفتم :
_من دیگه دارم میرسم تو هم بهتره بری .
اشارهای به هتل روبه رو کرد :
_توی این هتل میمونی ؟
_آره ، چطور ؟
لبخند دندون نمایی زد:
_دختر منم همین جا میمونم .
نمیدونم از شنیدن این جمله چرا این قدر خوشحال شدم به قدری که اگه باهتم مقدور بود بال در میوردم و تو آسمونا پرواز میکردم .
شاید چون احساس تنهایی میکردم ، چون آدمهایی که من باهاشون سروکار داشتم همهشون پشت هم بودن و من از خودشون نمیدونستن ، یه جورایی منتظر بودن تا منو له کنن . البته تا الان موفق هم بودن .
_نمیدونی چقدر با حرفت خوشحالم کردی ؟
چشمک ریزی زد :
_خوشحالم که خوشحالی .
با هم دیگه وارد هتل شدیم که اول از همه من بچه ها رو دیدم که مثل مرغ سرکنده از این ور به اون ور میرن ، با دیدنم با عجله به سمتم اومدن.
??????????
???????
???
?
?هــمــراز?
?#پارت317
آیهان زیر گوشم زمزمه کرد :
_اون آتش همون خوانندهی معروف نیست .
سرمو تکون دادم و زمزمه کردم:
_چرا خودشه . تازه امشبم کنسرت داره.
با تعجب پرسید:
_تو از کجا میدونی ؟
با چشم های ریز شده نگاهش کردم .
_نگو منو نمیشناسی که همین جا زیر دست و پا لهت میکنم .
شونهای بالا انداخت:
_خب نمیشناسم نکنه تو هم شخص معروفی هستی . آنجلینا جولی هستی ؟
پوکر نگاهش کردم که ادامه داد :
_پس صد درصد جنیفر .
با صدای نادیا فرصت جواب دادن ازم گرفته شد :
_دختر تو که ما رو نصفه عمر کردی ، کجا بودی؟
بی خیال شونهای بالا انداختم:
_همین دور و اطراف .
??????????
??????
???
?
?هــمــراز?
?#پارت318
آریو پوزخند صدا داری زد :
_جناب رو معرفی نمیکنی .
نیم نگاهی بهش انداختم ، اشارهای به آیهان کردم:
_آیهان ، آریو ، آریو، آیهان .
آریو دستهاشو توی جیب شلوارش کرد :
_بعد این جناب آیهان رو شما از کجا پیدا کردی؟
لبخندی زدم ، دستهامو بهم کوبیدم:
_از تو لپ لپ .
آریو خم شدم و دستشو به زانوش زد:
_وای دختر تو یه گوله نمکی .
توجه ای بهش نکردم هر چقدر سعی داشتم نگاهمو نچرخونم موفق نشدم و بالاخره تونستم آتش رو پشت بچه ها در حالی که دستش توی جیبشه و چشم هاش ریز شده ببینم .
چشمم که بهش خورد فهمیدم اونم داره نگام میکنه خواستم چشم هامو ازش بدزدم که دیر شده بود و مچم توسط چشمهای ریز بینانهی آتش گرفته شد .
خیلی دوست داشتم همین وسط یکی بزنم تو سر خودم به خاطر این زرنگ بازیام.
آتش همه رو کنار زد و مستقیم به سمتم اومد .
??????????
??????
???
?
?هــمــراز?
?#پارت319
بدون اینکه چشم هامو ازش بدزدم ، صاف ایستادم .
کوتاه اومدن جلوش بس بود .
بدون هیچ حرفی دستمو گرفت و کشید .
انتظار داشتم آیهان یه حرکتی بزنه ولی مثل گلابی ایستاده بود و درحال تماشا کردن بود .
صورتم و به سمتش بر گردوندم و خواستم با چشم هام بهش بفهمونم که بیاد جلو و یه کاری کنه اما با بای بایی که باهم کرد فهمیدم حساب الکی روی این بشر باز کردم .
دستمو کشیدم که آتش محکم تر مچ دستم و گرفت و فشار داد .
دستم درد گرفته بود .
_دستم درد گرفت ، ولم کن .
توجه ای نکرد .
در آسانسور رو باز کرد و منو پرت کرد داخلش .
عصبی داد زدم:
_معلومه داری چیکار میکنی ؟
آتش خونسرد دکمهی چهار رو فشار داد .
از این همه بی توجهی دیگه داشت حرصم میگرفت .
پامو زمین کوبیدم .
??????????
??????
???
?
?هــمــراز?
?#پارت320
_معلومه داری چیکار میکنی ؟
سکوت کرده بود و هیچ جوره نمیخواست جواب بده .
و اینجوری بیشتر منو حرصی میکرد .
_تو واقعا یه آدم روانی هستی .
چون یه قدم ازم جلوتر ایستاده بود برگشتم سمتم .
چشم های قرمزش به شدت ترسناک شده بود ، اما نمیخواستم ترسم و بروز بدم ، دستش بالا اومد که همزمان در آسانسور هم باز شد .
بی وقفه دوباره مچ دستم اسیر انگشت هاش شد .
در اتاقی که خودش توی مستقر بود رو باز کرد و داخل اتاق پرتم کرد .
بخاطر پرت شدنم سکندری خوردم ولی تونستم تعادلمو حفظ کنم و روی پاهام بایستم .
آتش در رو بست .
با قدم های آروم به سمتم اومد .
اون یه قدم به سمت جلو برداشت و منم یک قدم به عقب برداشتم .
با لحن ترسناکی زمزمه کرد :
_مگه نمیگی من روانیم ، چرا این همه پا روی دم این آدم روانی میذاری .
??????????
??????
???
?
?هــمــراز?
?#پارت321
_مگه... من چیکار ... کردم؟
چشم های بی اندازه قرمزش و تنها بودنمون دست به دست هم داده بود تا دستپاچه بشم و نتونم اونجوری که به خودم قول داده بودم جلوش بایستم.
پوزخندی زد و قدم دیگه ای به جلو برداشت که منم قدمی به عقب برداشتم.
و متاسفانه یک قدمم مصادف شد تا با دیوار برخورد کنم .
سرمو بالا آوردم و چشم هامو به چشمهاش دوختم .
فاصله ای که بینمون بود رو پر کرد :
_این مرتیکه کی بود که امروز باهاش دست تو دست اومدی ؟
آروم تر از قبل شده بودم و حالا یهجورایی داشتم از حرص خوردنش لذت میبردم .
_کی آیهانو میگی ؟
دستشو مشت کرد و فشار داد که دستش تغیر رنگ داد.
نفس عمیقی کشید و زمزمه کرد :
_خیلی دلم میخواد کاری که برخلاف میل توست رو انجام ندم اما تو خودت نمیخوای ، خیلی دلم میخواد یه بار مثل آدم باهم حرف بزنیم اما تو نمیخوای .
بلند تر داد میزنه:
_اما تو نمیذاری.
??????????
??????
???
?
?هــمــراز?
?#پارت322
کلافه گفتم :
_مگه من چیکار کردم ؟ .... من اصلا کاری به تو دارم .... من که تو رو توی ده قدمی خودمم ببینم راهمو کج میکنم که جناب اذیت نشه .
با دادی که کشید شونه هام بالا پریدن و شوکه به صورت سرخ شدهش خیره شدم :
_مشکل منم همینه ، ازم رو بر نگردون .
نمیتونستم منظورشو بفهمم و بخوام جملهشو هضم کنم :
_منظورت چیه ؟ تو اصلا خودت میفهمی چی میخوای ؟
دستی به موهای پریشونش میکشه :
_نه نمیفهمم .
بعد با لحن آرومی زمزمه میکنه :
_فقط اینو میدونم که تحمل سرد بودن تو رو ندارم.
حس کردم گوش هام اشتباه شنیده .
سرمو سریع بالا آوردم که صدای شکستن قولنج هاشو شنیدم اما توجه ای نکردم .
_چی گفتی؟!
??????????
??????
???
?
?هــمــراز?
?#پارت323
کلافه دستی به موهاش کشید :
_چیز مهمی نگفتم .
دوست داشتن یه بار دیگه از زبونش بشنوم چی گفت .
جوری قند تو دلم آب شده بود که انگار بهم ابراز علاقه کرده و من منتظرم تا برای بار دیگه درخواستشو مطرح کنه .
نکنه داره سرمو شیره میماله تا دوباره حرف های ناجور اونم جلوی بقیه بزنه بهم .
نکنه اینم نقشه باشه و منم مثل احمقا توی پیش بردن این نقشه کمکش کنم .
با فکر به این حرف ها تنم یخ زد ، دست و پاهام سست شدن و انگار تحمل وزنم برام سخت شده بود .
اختیاری روی حرف هایی که به زبون آوردم نداشتم :
_فقط میخوام زودتر این کنسرت هم تموم شه و من بتونم برم یه جایی که دیگه چشمم به هیچ چیز که مربوط به توعه نیفته ، این قدر که دیگه وجودت آزارم میده .
با قدم های سستی به سمت در رفتم . چشم های گشاد شدهی آتش رو دیدم اما الان برام اهمیت نداشت .
حس میکردم هوای این فضا مسموم شده و این هوا داره منو از پا در میاره .
دستم که روی دستگیره نشست ، بازوم از پشت کشیده شد .
??????????
??????
???
?
?هــمــراز?
?#پارت324
به در اتاق کوبیده شدم و صورت آتش با فاصلهی کمی از صورتم قرار گرفت .
بهت زده نگاهش کردم که سرشو خم کردم .
نفسشو توی گردنم فوت کرد و از گرماش وجود من هم به آتش کشیده شد .
عرق سردی رو کمرم نشست . دوتا دست هامو روی قفسهی سینهش گذاشتم اما تغییری توی حالت آتش به وجود نیومد .
_اینبار نشنیده میگیرم اما بار بعد درکار نباشه چون اونوقت .....
شصتشو روی لبهام کشید:
_دندوناتو توی دهنم خرد میکنم .
فشار دست هام رو روی سینهش بیشتر کردم که دو تا دستم و با یه دست گرفت و بالا سرم برد .
_همراز این قدر آزارم نده .
ناخودآگاه پوزخندی روی لبم نشست و با تمسخر گفتم:
_من تو رو آزار میدم . دارم کم کم بهت شک میکنم که نکنه چیزی مصرف کردی .
لبش به لبخند باز شد اما قبل از اینکه کامل نمایان بشه با به دندون کشیدن لبش مانع شد اما چشم هاش که داشتن میخندیدن رو نتونست ازم مخفی کنه .
??????????
??????
???
?
?هــمــراز?
?#پارت325
از این همه پروییش حرصم گرفت .
عصبی پامو محکم به قوزک پاش کوبیدم که از درد خم شد .
دستش از دور بازوم شل شد که ازش فاصله گرفتم .
_آخ آخ همراز خدا بگم چیکارت نکنه.
پوزخندی زدم:
_حقته.
در اتاق رو باز کردم و از اونجا بیرون زدم .
توی راهرو به حرفهاش فکر کردم .
خیلی دوست داشتم از یادآوری حرف هاش لبخندی روی لبم بشینه اما متاسفانه نمیتونم چون حس میکنم تموم حرف هاش واقعی و از ته دلش نبوده .
شاید ترسیده یا توی عمل انجام شده قرار گرفته .
نمیدونم ذهنمم یاری نمیکنه فقط تنها چیزی که میدونم اینه که حس خوبی از حرف هاش نگرفتم .
همه یکی از آرزوهاشون اینه که شخص موردعلاقهشون بهش ابراز علاقه کنه منم همین آرزو رو دارم .
اما نتونستم و نمیتونم و حرف هاشو باور کنم. شایدم نمیخوام .
??????????
??????
???
?
?هــمــراز?
?#پارت326
لج کردم با عالم و آدم لج کردم . دلخورم هستم ، از همه ، از تک تکشون.
من دلم الان فقط یه چیز میخواد .
اونم لینه که برگردم پیش خانوادهم . تو آغوش گرم و پ محبتشون .
آغوشی که جز حس امنیت چیزی دیگه ای بهت نمیده .
دلم خیلی براشون تنگ شده .
حتی دلم برای آموزشگاه هم تنگ شده .
درسته زحمت هام اونجا تقریبا نادیده گرفته میشد اما حداقل احساس صمیمیتی که بین همکار ها بود خیلی شیرین و لذت بخش بود .
حسی که باعث میشد تا به خودت اعتماد و باور داشته باشی .
اونجا اعتماد به نفستو بالا میبردن برخلاف اینجا که نابودت میکنن .
البته از حق نگذریم فقط آتش یکی رو نابود میکنه .
و اگه بخواد از یکی تعریف کنه جوری تعریف میکنه که خودشو روی ابرا ببینه اما من دلم از همه پر بود و دلم میخواست ازشون بد بگم .
با رسیدن به اتاقم ، خودمو داخلش پرت میکنم .
نفس حبس شدهمو بیرون فرستادم .
??????????
??????
???
?
?هــمــراز?
?#پارت327
چشم هام گرم خواب شده بود که تقهای به در خورد .
پوف کلافهای کشیدم . عصبی از جام بلند شدم .
حرصی در اتاق رو باز کردم که چهرهی آیهان نمایان شد .
_بله؟
آیهان دستهاش و به نشونهی تسلیم بالا برد .
_انگار بدموقع مزاحم شدم فقط میخواستم ببینم سالمی یا نه ، چون آتش با توپ پر دستت رو گرفت و کشید .
دلم نمیخواست کسی بخواد پشت سر آتش حرف بزنه و انتظار داشته بلشه که منم همراهیش کنم .
من به هیچ احدی همچین اجازهای نمیدم.
_آتش هیچ آسیبی به من نمیرسونه . کاری داشتی که اومدی ؟
به ساعت مچیش اشاره کرد :
_انگار شب کنسرت داری و مم اومدم ببینم آماده شدی یانه !
محکم به پیشونیم کوبیدم ، تازه یادم افتاده بود که شب باید برم و تا الان دیرمم شده .
عقب رفتم و در رو کامل باز کردم:
_بیا داخل.
??????????
??????
???
?
?هــمــراز?
?#پارت328
داخل اتاق شد و در رو بست.
به سمت دستشویی راه افتادم :
_ممنون ، اگه نیومده بودی به کل فراموش کرده بودم.
دست به سینه با لبخند ژکوند روی تخت نشست.
_دوست خوب به این میگن دیگه.
جوابی بهش ندادم .
داخل دستشویی رفتم و آب به دست و صورتم زدم . حوله رو برداشتم ، دست و صورتم و خشک کردم و حوله رو سرجاش گذاشتم.
از دستشویی که بیرون اومدم آیهان رو دیدم که جلوی کمدم ایستاده و داره سرک میکشه.
با صدای دبسته شدن در سمتم برگشت .
متعجب پرسیدم:
_تو اونجا چیکار میکنی؟
چوب لباسی که پیراهن شبی بهش بود رو بالا آورد و جلوم گرفت :
_این خیلی بهت میاد .
_خب؟
لبخند دندون نمایی زد:
_برای امشب اینو بپوش.
??????????
??????
???
?
?هــمــراز?
?#پارت329
ابروهام از تعجب بالا پرید .
انتظار هر حرفی جز این رو داشتم . وقتی چشم های گشاد شدهی من رو دید لبخند دندون نمایی زد .
به کمدم اشاره کردم:
_تو بی اجازه رفتی سر کمد من ،سر کمد یه دختر که ممکن وسیلهی شخصی داشته باشه اونوقت میگی بیا این لباس رو بپوس ، تو دیگه عجب آدمی هستی .
حالا اینبار نوبت اون بود که با چشم های گرد شده نگاهم کنه :
_فکر نمیکردم این قدر ناراحت بشی.
کلافه به سمتش رفتم ، جوابی بهش ندادم .
انتظارات بیجایی از آدم داشتن ، کاری میکنن تا عصبانی بشی بعد اونوقت یه حرفی میزنن که تو اینجا مقصر بشی .
جالب نیست؟!
به نظر من علاوه بر جالب بودن قشنگ هم هست .
کنارش ایستادم و به در اشاره کردم:
_زحمت کشیدی برام لباس انتخاب کدی اما من از این لباسها نمیپوشم.
خواست حرفی بزنه که تقهای به در خورد .
سلام عشقا😍به بلاگمون خوش اومدین😄قراره کلی رمان هیجان انگیز عالی بزاریم براتون پس همراهمون باشید🤗🤗🤗🤗
971 عضو
این بخش در حال طراحی می باشد