💜رمانکده💜

971 عضو

??????????
??????
???
?
?هــمــراز?
?#پارت294

آتش به روبه رو خیره شده بود .

خواستم بشکنی جلوی چشم‌هاش بزنم و بگم خشکت نزنه . اما خب متاسفانه از اونجایی که اخلاقش دستم اومده بود ، می تونستم حدس بزنم که بعدش خودم خیط می‌شم .
پس کلا بی خیال شدم.

گاز دیگه‌ای به بستنیم زد که با حرفی که آتش زد دهنم ناخودآگاه باز موند:

_این آخرین کنسرته .

حس کردم پشت این حرفش منظوری نهفته‌است . اما چیزی نگفتم تا اگه حرفی می‌خواد بزنه از جانب خودش باشه .

سرم‌و تکون دادم:

_اوهوم.

چپ چپ نگاهم کرد و حرصی گفت:

_اوهوم ، همین ؟!

متجب پرسیدم:

_خب پس چی بگم؟!

نگاهش‌و ازم گرفت و دوباره به همون روبه رو دوخت .

تو لیاقتت همین درخته ، والاع دختر به این خوشگلی کنارت نشسته و تو به اون درخت زل زدی . واقعا که ......

1401/06/08 15:33

??????????
???????
???
?
?هــمراز?
?#پارت_295


چشم غره ای بهش رفتم و منم ترجیح دادم به این درخت نگاه کنم و ببینم چه چیز جذاب کننده ای داره که آتش نگاه کردن به اونو به من ترجین داده .

البته ناگفته نمونه که همون درخت اکسیژن ما رو تامین می‌کنه و اگه نبود ما رسما تو دود غرق می‌شدیم. پس آتش بنده خدا حق داره که اینجوری با عشق بهش نگاه کنه .

_وقتی برگشتیم تو می‌خوای چیکار کنی؟

متعجب و با قیافه‌ی درهم به آتش نگاه کردم ، احتمالا حالش خوب نیست .

_تو که آب شنگولی مصرف نکردی؟!

حالا اینبار نوبت آتش بود که با تعجب بهمـنگاه کنه .

_چی؟!

_نخودچی‌، داوینچی ، پیچ‌پیچی.

آتش دستی به صورتش کشید و زیر لب چیزی گفت .

مشکوک پرسیدم:

_چی پشت سر من گفتی ؟!

شونه‌ای بالا انداخت:

_می‌خواستی گوشاتو باز کنی و بشنوی.

چه بی‌ادب ، این روش دقیقا کجاش بوده .

1401/06/08 15:33

??????????
??????
???
?
?هــمــراز?
?#پارت296


با تهدید انگشتم‌و جلوش تکون دادم:

_اگه فحش دادی بر‌ می‌گرده به خودت شک نکن .

آتش عصبی سمتم برگشت و بازوهام‌و گرفت:

_می‌شه یکبار شوخی رو بذتری کنار و جدی باشی چون من جدیم.

چون صورتش فاصله‌ی کمی با صورتم داشت خودمو عقب کشیدم و زمزمه کردم:

_خب تو داری مزخرف می‌گی. خب معلومه وقتی برگشتیم میرم خونه‌مون نمونم که تو خیابون .

پوف کلافه‌ای کشید که نفس گرمش توی صورتم پخش شد :

_ابله منظورم اینه که کارتو بعد از ما کجا ادامه می‌دی ؟

پام‌و بالا آوردم و محکم روی پاش کوبیدم که آخی گفت.

_این‌قدر زود صمیمی نشو .

نفس عمیقی کشید :

_همراز می‌خوام بازم باهات قرارداد ببندم.

_باشه منم قبول.......

اول نفهمیدم چی گفت اما وقتی متوجه‌ی جمله شدم دهنم باز موند .

1401/06/08 15:33

??????????
??????
???
?

?هــمــراز?

?#پارت297


الان آتش گفت می‌خواد بازم با من قراداد ببنده ! شوخی می‌کنه حتما .

این همونی نبود که تا دیروز چشم دیدن منو نداشت ووهرچی دلس می‌خواست درمورد من به زبون میورد .

الان می‌خواد با من قرارداد ببنده که چی بشه . می‌خواد دوباره خوردم کنه .

بس نبود هر چقدر غرورم‌و هدف گرفت و جلوی هر *** و ناکسی داغونم کرد .

این زخم زبون ها بس نبود .
بس نبود این قدر بی انصافی .
هنوز خسته نشده .
این قدر بی‌رحم بودن عادی نیست . اصلا عادی نیست.

شایدم ترسیده که با رفتن من سرگرمیش‌و از دست بده اما من دیگه نیستم .

درسته خودمو به هر دری زدم که ناراحتیم‌و نشون ندم .
درسته بعد از هربار زخم زبون هاش به روی خودم نیوردم و لبخند زدم .

احتمالا با این کارهام آتش رو به این باور رسوندم که من یه احمقم .

شایدم به قول خودش ابله.
آره درسته ابله‌ام که بار اول وقتی درباره‌ام حرف نامربوط زد نزدم تو دهنش .
تقصیر خودمه .

_همراز.

با صدای آتش از فکر بیرون اومدم .

1401/06/08 15:33

??????????
??????
???
?
?هــمــراز?
?#پارت298

مستقیم به چشم هاش خیره شدم.
اشک توی چشم هام جمع شده بود و من اینو نمی‌خواستم.

پوزخندی زدم .

_تو همونی نبودی که تا دیروز چشم دیدن منو نداشتی و سایه‌مو با تیر می‌زدی حالا اومدی اینجا بهم می‌گی می‌خوای باهام قرارداد ببندی . چیه نکنه ناراحتی که قرار بازیچه تو از دست بدی ...... اما جناب این وفعه تیرت خطا رفت من دیگه نیستم یعنی نمی‌تونم باشم چون کششی برای هضم رفتار تو ندارم بهتره بری سراغ........

با کاری که کرد خشکم زد .

لب‌هاش‌و روی لب هام گذاشته بود و اجازه‌ی حرف زدن بهم نمی‌داد.

تا به خودم اومدم عقب کشیدم و نا خودآگاه سیلی به گوشش زدم .

نفهمیدم چرا این کارو کردم فقط اون لحظه حس یه اسباب بازی بهم دست داد بود که آتش هر کاری دلش می‌خواست باهاش می‌کرد.

بستنی که توی دستم آب شده بود رو پرت کردم و بلند شدم .

بلند شدم و از اون آدم خودخواه فاصله گرفتم .

دور شدم .
دور شدم تا بیشتر از این باعث آزارم نشه .
دورشدم تا غرور از دست رفته‌ام بیشتر از این داغون نشه.

1401/06/08 15:33

??????????
??????
???
?
?هــمــراز?
?#پارت299


این قدر راه رفتم ، این قدر دویدم که خسته شدم .

نفس برید و پاهام رو از درد دیگه نمی‌تونستم تکون بدم .

با دیدن فضای سبزی که روبه روم قرار داشت روی یکی از نمیکت های اونجا نشستم .

پام رو بالا آوردم و مچ پام و توی دستم گرفتم و شروع کردم به ماساژش .

سرم و برگردوندم تا تابلویی پیدا کنم و ببینم الان من کجام اما متاسفانه نتونستم چیزی پیدا کنم .

اینجایی که الان هستم هم هیچ جاش برام آشنا نبود تا بتونم نشونه‌ای پیدا کنم .

و موضوع بدتر اینه که کیفم رو کنار آتش جا گذاشتم .

با نشستم شخصی که با فاصله ازم نشست، پام‌و پایین انداختم .

عصبی با زبون فارسی شروع به غرغر کردم :

_این همه جا تو باید بیای همین جایی که من نشستم بشینی .

زیر چشمی نگاهش کردم و با دیدن چشم های گرد شده‌اش که به من زل زده سرم‌و برگردوندم و غر زدنم ادامه دادم:

1401/06/08 15:34

??????????
??????
???
?

?هــمــراز?
?#پارت300


_یه جوریم نگاه می‌کنه انگار حرفامو می‌فهمه و الان داره می‌گه مگه اینجا ارث باباته .

دستی به شالم کشید و بلند تر گفتم:

_آره ارث بابامه ‌ مال خودمه ، حق خودمه . آخه
یکی هم نیست بهم بگه تو که می‌خوای عین گاو سرتو بندازی پایین و راه ناکجا آباد رو درپیش بگیری لاقل وسایلتم بردار که اینجوری دربه در نشی .

_خانم شما گم شدید؟

کلافه سرمو به نشونه ی مثبت تکون دادم .
اما با تجزیه تحلیلی که کردم فهمیدم اون آقایی که کنارم نشسته الان این سوال رو ازم پرسیده و یعنی اینکه ایشون فارسی زبان هستن .

سرم‌و بالا آوردم و با قیافه‌ی داغونی نگاهش کردم :

_شما فارسی بلدید ؟

لبخندی زد :

_بله منم اینجا توریستم .

لبخند دندون نمایی زدم:

_خوشبختم .

دستم‌و سمتم گرفتم:

_آخه من اگه شانس داشتم که آتش به پستم نمی‌خورد.

1401/06/08 15:34

??????????
??????
???
?
?هــمــراز?
?#پارت292


_ Madam, you want to count some ice cream money. You fell to the ground a thousand times and got up.
(خانم یه پول بستنی می‌خواید حساب کنید خودتون رو هزار بار زدید زمین و بلند شدید .)


انگار فهمیده بود که ما توریست و برای همین با زبان انگلیسی صحبت کرد .

با خجالت و گونه های رنگ گرفته چشم هام‌و ازش دزدیدم .
حالا خوبه من یه بار فقط پام‌و کوبیدم زمین .
جا داره بگم ایششش .

چقدرم که رک بود ، اصلا انتظار این برخورد رو نداشتم .

پول رو از توی کیف پولم بیرون آوردم و لبخند شرمگینی زدم:

_here you are

(بفرمایید .)

بدون اینکه تشکردی کنه یا حرفی بزنه پول رو ازم گرفت و داخل مغازه اش برگشت.

چشم غره‌ای به جای خالیش رفتم .

منم نمی‌تونم جلوی آدما بایستم مجبورم پشت سرشون براشون خطو نشون بکشم .

1401/06/08 15:31

??????????
??????
???
?
?هــمــراز?
?#پارت293

اول خواستم بی خیال بستنیم بشم و بسپارمش به دست های آتش اما بعد به این فکر کردم که پولشو خودم دادم تازه کلی هم حرف شنیدم و چشم غره تحویلم دادن . پس خوردنش حق مسلم منه .

با قدم های محکم به سمت آتش رفتم .

البته نمی‌شد گفت قدم های محکم بیشتر پاهام‌و به زمین کوبیدم و باعث ایجاد آلودگی صوتی شدم .

وقتی بهش رسیدم بدون هیچ حرفی بستنیم‌و از دستش کشیدم :

_خواهش می‌کنم .

چپ چپ نگاهش کردم:

_که چی ؟!...... که برات بستنی خریدم .

ابرویی بالا انداخت:

_دستم خسته شد.

با تمسخر گفتم:

_خسته نباشی .

سری تکون دادم و جوابم‌و نداد که بیشتر حرصم گرفت .

گازی به بستنیم زدم که این وسط دندون‌های خودم نابود شدن .

1401/06/08 15:31

??????????
??????
???
?
?هــمــراز?
?#پارت294

آتش به روبه رو خیره شده بود .

خواستم بشکنی جلوی چشم‌هاش بزنم و بگم خشکت نزنه . اما خب متاسفانه از اونجایی که اخلاقش دستم اومده بود ، می تونستم حدس بزنم که بعدش خودم خیط می‌شم .
پس کلا بی خیال شدم.

گاز دیگه‌ای به بستنیم زد که با حرفی که آتش زد دهنم ناخودآگاه باز موند:

_این آخرین کنسرته .

حس کردم پشت این حرفش منظوری نهفته‌است . اما چیزی نگفتم تا اگه حرفی می‌خواد بزنه از جانب خودش باشه .

سرم‌و تکون دادم:

_اوهوم.

چپ چپ نگاهم کرد و حرصی گفت:

_اوهوم ، همین ؟!

متجب پرسیدم:

_خب پس چی بگم؟!

نگاهش‌و ازم گرفت و دوباره به همون روبه رو دوخت .

تو لیاقتت همین درخته ، والاع دختر به این خوشگلی کنارت نشسته و تو به اون درخت زل زدی . واقعا که ......

1401/06/08 15:33

??????????
???????
???
?
?هــمراز?
?#پارت_295


چشم غره ای بهش رفتم و منم ترجیح دادم به این درخت نگاه کنم و ببینم چه چیز جذاب کننده ای داره که آتش نگاه کردن به اونو به من ترجین داده .

البته ناگفته نمونه که همون درخت اکسیژن ما رو تامین می‌کنه و اگه نبود ما رسما تو دود غرق می‌شدیم. پس آتش بنده خدا حق داره که اینجوری با عشق بهش نگاه کنه .

_وقتی برگشتیم تو می‌خوای چیکار کنی؟

متعجب و با قیافه‌ی درهم به آتش نگاه کردم ، احتمالا حالش خوب نیست .

_تو که آب شنگولی مصرف نکردی؟!

حالا اینبار نوبت آتش بود که با تعجب بهمـنگاه کنه .

_چی؟!

_نخودچی‌، داوینچی ، پیچ‌پیچی.

آتش دستی به صورتش کشید و زیر لب چیزی گفت .

مشکوک پرسیدم:

_چی پشت سر من گفتی ؟!

شونه‌ای بالا انداخت:

_می‌خواستی گوشاتو باز کنی و بشنوی.

چه بی‌ادب ، این روش دقیقا کجاش بوده .

1401/06/08 15:33

??????????
??????
???
?
?هــمــراز?
?#پارت296


با تهدید انگشتم‌و جلوش تکون دادم:

_اگه فحش دادی بر‌ می‌گرده به خودت شک نکن .

آتش عصبی سمتم برگشت و بازوهام‌و گرفت:

_می‌شه یکبار شوخی رو بذتری کنار و جدی باشی چون من جدیم.

چون صورتش فاصله‌ی کمی با صورتم داشت خودمو عقب کشیدم و زمزمه کردم:

_خب تو داری مزخرف می‌گی. خب معلومه وقتی برگشتیم میرم خونه‌مون نمونم که تو خیابون .

پوف کلافه‌ای کشید که نفس گرمش توی صورتم پخش شد :

_ابله منظورم اینه که کارتو بعد از ما کجا ادامه می‌دی ؟

پام‌و بالا آوردم و محکم روی پاش کوبیدم که آخی گفت.

_این‌قدر زود صمیمی نشو .

نفس عمیقی کشید :

_همراز می‌خوام بازم باهات قرارداد ببندم.

_باشه منم قبول.......

اول نفهمیدم چی گفت اما وقتی متوجه‌ی جمله شدم دهنم باز موند .

1401/06/08 15:33

??????????
??????
???
?

?هــمــراز?

?#پارت297


الان آتش گفت می‌خواد بازم با من قراداد ببنده ! شوخی می‌کنه حتما .

این همونی نبود که تا دیروز چشم دیدن منو نداشت ووهرچی دلس می‌خواست درمورد من به زبون میورد .

الان می‌خواد با من قرارداد ببنده که چی بشه . می‌خواد دوباره خوردم کنه .

بس نبود هر چقدر غرورم‌و هدف گرفت و جلوی هر *** و ناکسی داغونم کرد .

این زخم زبون ها بس نبود .
بس نبود این قدر بی انصافی .
هنوز خسته نشده .
این قدر بی‌رحم بودن عادی نیست . اصلا عادی نیست.

شایدم ترسیده که با رفتن من سرگرمیش‌و از دست بده اما من دیگه نیستم .

درسته خودمو به هر دری زدم که ناراحتیم‌و نشون ندم .
درسته بعد از هربار زخم زبون هاش به روی خودم نیوردم و لبخند زدم .

احتمالا با این کارهام آتش رو به این باور رسوندم که من یه احمقم .

شایدم به قول خودش ابله.
آره درسته ابله‌ام که بار اول وقتی درباره‌ام حرف نامربوط زد نزدم تو دهنش .
تقصیر خودمه .

_همراز.

با صدای آتش از فکر بیرون اومدم .

1401/06/08 15:33

??????????
??????
???
?
?هــمــراز?
?#پارت298

مستقیم به چشم هاش خیره شدم.
اشک توی چشم هام جمع شده بود و من اینو نمی‌خواستم.

پوزخندی زدم .

_تو همونی نبودی که تا دیروز چشم دیدن منو نداشتی و سایه‌مو با تیر می‌زدی حالا اومدی اینجا بهم می‌گی می‌خوای باهام قرارداد ببندی . چیه نکنه ناراحتی که قرار بازیچه تو از دست بدی ...... اما جناب این وفعه تیرت خطا رفت من دیگه نیستم یعنی نمی‌تونم باشم چون کششی برای هضم رفتار تو ندارم بهتره بری سراغ........

با کاری که کرد خشکم زد .

لب‌هاش‌و روی لب هام گذاشته بود و اجازه‌ی حرف زدن بهم نمی‌داد.

تا به خودم اومدم عقب کشیدم و نا خودآگاه سیلی به گوشش زدم .

نفهمیدم چرا این کارو کردم فقط اون لحظه حس یه اسباب بازی بهم دست داد بود که آتش هر کاری دلش می‌خواست باهاش می‌کرد.

بستنی که توی دستم آب شده بود رو پرت کردم و بلند شدم .

بلند شدم و از اون آدم خودخواه فاصله گرفتم .

دور شدم .
دور شدم تا بیشتر از این باعث آزارم نشه .
دورشدم تا غرور از دست رفته‌ام بیشتر از این داغون نشه.

1401/06/08 15:33

??????????
??????
???
?
?هــمــراز?
?#پارت299


این قدر راه رفتم ، این قدر دویدم که خسته شدم .

نفس برید و پاهام رو از درد دیگه نمی‌تونستم تکون بدم .

با دیدن فضای سبزی که روبه روم قرار داشت روی یکی از نمیکت های اونجا نشستم .

پام رو بالا آوردم و مچ پام و توی دستم گرفتم و شروع کردم به ماساژش .

سرم و برگردوندم تا تابلویی پیدا کنم و ببینم الان من کجام اما متاسفانه نتونستم چیزی پیدا کنم .

اینجایی که الان هستم هم هیچ جاش برام آشنا نبود تا بتونم نشونه‌ای پیدا کنم .

و موضوع بدتر اینه که کیفم رو کنار آتش جا گذاشتم .

با نشستم شخصی که با فاصله ازم نشست، پام‌و پایین انداختم .

عصبی با زبون فارسی شروع به غرغر کردم :

_این همه جا تو باید بیای همین جایی که من نشستم بشینی .

زیر چشمی نگاهش کردم و با دیدن چشم های گرد شده‌اش که به من زل زده سرم‌و برگردوندم و غر زدنم ادامه دادم:

1401/06/08 15:34

??????????
??????
???
?

?هــمــراز?
?#پارت300


_یه جوریم نگاه می‌کنه انگار حرفامو می‌فهمه و الان داره می‌گه مگه اینجا ارث باباته .

دستی به شالم کشید و بلند تر گفتم:

_آره ارث بابامه ‌ مال خودمه ، حق خودمه . آخه
یکی هم نیست بهم بگه تو که می‌خوای عین گاو سرتو بندازی پایین و راه ناکجا آباد رو درپیش بگیری لاقل وسایلتم بردار که اینجوری دربه در نشی .

_خانم شما گم شدید؟

کلافه سرمو به نشونه ی مثبت تکون دادم .
اما با تجزیه تحلیلی که کردم فهمیدم اون آقایی که کنارم نشسته الان این سوال رو ازم پرسیده و یعنی اینکه ایشون فارسی زبان هستن .

سرم‌و بالا آوردم و با قیافه‌ی داغونی نگاهش کردم :

_شما فارسی بلدید ؟

لبخندی زد :

_بله منم اینجا توریستم .

لبخند دندون نمایی زدم:

_خوشبختم .

دستم‌و سمتم گرفتم:

_آخه من اگه شانس داشتم که آتش به پستم نمی‌خورد.

1401/06/08 15:34

پاسخ به

پارت اول رمان سوگلی ارباب??

.

1401/06/08 15:36

پاسخ به

پارت اول رمان سوگلی ارباب??

.

1401/06/08 15:36

??????????
??????
???
?
?نگاه ناگهان تو?
?#پارت301

کوتاه خندید:

_این آتش کی هست که این قدر شما رو رنجونده؟

_یه آدم بیمار .

با چشم های گرد شده نگاهم کرد:

_چه نوع بیماری؟

سری تکون دادم:

_ناشناخته‌است چون من تاحالا آدم اینجوری ندیده بودم ........

و بدون این که بفهمم چی دارم پشت سرهم ردیف می‌کنم ، گفتم:

_این‌قدر بیماره که منو هم بوسید .

با یاد آوری بوسه‌اش انگشت‌هام‌و روی لبم کشیدم .

با این کار چشم های آتش توی ذهنم نقش بست.

_اما شما انگار اون‌قدر ها هم ناراضی نیستید .

با شنیدن جمله‌اش حیرت زده سمتش برگشتم:

_شما وقتی درکی از این مسائل ندارید بی‌خودی با حرفی که می‌زنید دیگران رو دلخور نکنید.

1401/06/09 00:48

??????????
??????
???
?
?هــمــراز?
?#پارت302

غمگین نگاهم کرد .

یه جوری این چشم ها غمگین بودن که ناخودآگاه دل منم گرفت.

_از کجا می‌دونی درکی از این مسائل ندارم ؟

با تاثیری ناراحتی که اون مرد روم گذاشته بود زمزمه کردم:

_خب به قیافه‌ت نمیومد که بخواد عاشق باشه و عاشقی کنه .

دست زیر چونه‌ام گذاشت و سرم‌و بلند کرد.

لبخند غمگینی زد و با چشمـهای به اشک نشسته به چشم های زل زد:

_حالا چی ؟....حالا بهم میاد ؟

بدون اینکه چشم هامو ازش بدزدم لب زدم:

_میاد .

دستشو از زیر چونه‌ام برداشت و به زمین خیره شد:

_منم هم عاشق بودم و هم عاشقی کردن بلد بودم اما خب این دنیا چشم دیدن من‌‌ عاشق رو نداشت که بد تنبیهم کرد .

سوالی ذهنم رو درگیر کرده بودو نمی‌دونستم پرسیدنش درسته یا نه؟!

1401/06/09 00:49

??????????
??????
???
?
?هــمــراز?
?#پارت303

اما دلم‌و به دریا زدم و سوالم‌و به زبون آوردم:

_چه اتفاقی برات افتاده ؟ البته قصدم فضولی نیست اگر مایلی بگو شاید یکم از دردات کم بشه.

(تو رو جون جدت بگو نگی از فضولی می‌ترکم.)

لبخندی زدم که مثلا من مثلا کنجکاو نیستم و تو بگی یا نگی برای من فزقی نداره اما من به فکر خودت بودم که گفتم صبحت کن تا سبک شی .
بله من همچین آدم زیرکی هستم . احسنت به من .

سرش‌و پایین انداخت و دستی گوشه‌ی چشمش کشید :

_از نگاهت فهمیدم که اصلا قصدت فضولی نیست.

دستم رو شد ولی به روی خودم نیوردم همچنان با روحیه‌ی بالا منتظر نگاهش کردم.

_تقریبا دو سال پیش با یه دختری آشنا شدم که شد همه‌ی زندگیم .

دستپاچه پرسیدم:

_چجوری باهاش آشنا شدی ، البته اگه مایلی بگو.

نیم نگاهی بهم انداخت:

_باباش ، دوست بابام بود و ما باهم رفت‌و آمد می‌کردیم خب من در نگاه اول دلم‌و به نازنین باختم .

1401/06/09 00:49

??????????
??????
???
?
?هــمــراز?
?#پارت304


تونستم بفهمم که نازنین همون دختریه که عاشقش شده.

سرش‌و بلند کرد :

_تو تا حالا عشق در نگاه اول رو تجربه کردی؟

با شنیدن جمله‌اش اولین تصویری که توی ذهنم نقش گرفت آتش بود .

نمی‌دونم کی بود که فهمیدم عاشق آتش شدم ، اصلا چجودی عاشقش شدم ، عاشق چیش شدم واقعا؟

شایدم عشق منم در همون نگاه اول بوده که با این همه بلا که سرم آورده اما هنوز دلم با دیدنش می‌لرزه .

احمقم نه؟

اگه *** نبودم که خیلی وقت پیش،رفته بودم ، رفته بودم و پشت سرمم نگاه نکرده بودم .

عشق آتش بود که منو به این گروه پا بند کرد قرارداد همه‌اش بهونه بوده .
یکم که بیشتر فکر کردم فهمیدم قرارداد هم توی موندن نقش مهم و اساسی داشته .

مغزم داره از حجم این سوال منفجر می‌شه ، چقدر بده دنیال جواب بگردی و هر چقدر بیشتر می‌گردی بیشتر به بن‌بست بخوری و سردرگم بشی ، الان دقیقا حس و حال منم همینه ، سرگردمی .

1401/06/09 00:49

??????????
??????
???
?
?هــمــراز?
?#پارت305


بشکنی جلوی صورتم زده شد:

_حواست با منه ؟! قرار بود یه جواب به ما بدی ولی انگار غرق یه آدم دیگه شدی .

با چشم های ریز شده پرسیدم:

_حالا از کجا می‌دونی غرق یه آدم دیگه شدم .

_چون من آدم های عاشق رو خوب می‌شناسم حتی الان می‌تونم باهات شرط ببندم که با اون دعوات شده .

بشکنی جلوش زدم :

_احسنت به تو ، احسنت به این هوش بی نظیرت ، عمو جون از کجا به این نتیجه رسیدی ، خیلی به این موضوع فکر کردی ؟

لبخند دندون نمایی زد .

_انگار خودت اول صحبتمون اشاره کردی .

_اشاره نکردم حتی به طور واضح بهت گفتم ماچم کرد .

با کف دست به پیشونیم کوبیدم و عصبی زمزمه کردم :
_ببین آدم رو به گفتن چا جملاتی وادار نمی‌کنه .

قهقه‌ای زد :

_معذرت می‌خوام که باعث شدم شرایط برات سخت شه حالا بگو ببینم این کسی که دل شما رو برده کی هست ؟

1401/06/09 00:49

??????????
??????
???
?
?هــمــراز?
?#پارت306


شونه‌ای بالا انداختم:

_یه آدم .

دستی برام زد:

_احسنت به تو ، احسنت به هوشت . منظورم اینکه ازش تعریف کن .

_یه جوری میگی ازش تعریف کن انگار تو باهاش نشست و برخاست داشتی و می‌شناسیش ، دوما تو گفتی کی هست نگفتی که ازش تعریف کنم سوما قرار بود تو از عشقت تعریف کنی چجوری این موضوع رو به عشق من ربط دادی رو من نفهمیدم.

دست‌هاش‌و به نشونه‌ی تسلیم بالا آورد:

_من یه جمله گفتم شما یه پاراگراف گذاشتی تو کاسمون ، دستت درد نکنه .

سری براش تکون دادم:

_خواهش می‌کنم قابل تو رو نداشت .

نفس عمیقی کشید و دست‌هاش و بهم قلاب کرد .

_تا اونجایی که چجوری عاشقش شدم بهت گفتم ، اما اون همیشه ازم دوری می‌کرد ، ازم فرار می‌کرد منم فکر کردم منو نمی‌خواد حس کردم با این کاراش داره غرورمو خورد می‌کنه منم تصمیم گرفتم ازش دوری کنم برای همین رفتم ، رفتم‌و تنهاش گذاشتم اونو با وضعیت بدی که داشت تنها گذاشتم و رفتم ترکیه....... بعد از یه مدت که دوباره برگشتم این خبر نابودم کرد اما دیگه نتونستم کاری کنم و فقط حسرت خوردم ، حسرت خوردم که چرا این کار رو در حقمون کردم باید بیشتر برای به دست آوردنش می‌جنگیدم اما نجنگیدم و عقب نشینی کردم .

1401/06/09 00:49

??????????
??????
???
?
?هــمــراز?
?#پارت307


دلم برای حال و روزش سوخت .

برای غمی که توی چشمـهاش بود ناراحت شدم .

ضربه ای به شونه اش زدم:

_دیگه خودتو ناراحت نکن ، اینجوری تو فقط خودتو نابود می‌کنی ، هنوز زندگی ادامه داره وتو باید زندگی کنی .

سرش‌و بالا آورد و چشم های اشکیش‌و به چشم هام دوخت:

_من خیلی وقته که زندگی نمی‌کنمـچرا زنده هستم ولی زندگی نه ! نازنین با رفتنش زندگی و خوشیو منو هم با خودش برد .

نمی‌دونستم چی بگم تا شاید مرهمی برای زخمش باشه تا شاید بتونم کمی از درداشو کم کنم .

با صدای ضعیفی گفت:

_میدونی بیشتر از همه از چی می‌سوزم ؟

منتظر نگاهش کردم :

_از اینکه بین غرور و عشقم غرورمو انتخاب کردم ..... غرور توی روابط عاطفی معنا و مفهومی نداره .... اینجوری تو به خودت ، به احساست ، به قلبت ظلم می‌کنی .... به نظر من آدم باید تا توان داره برای به دست آوردن عشقش بجنگه .

1401/06/09 00:50