971 عضو
??????????
??????
???
?
?هـــمــراز?
?#پارت472
انگار که اصلا وجود پای منو حس نمیکنه بی تفاوت نگاهم کرد:
_گفتم اضافه وزن داری.
با باز کردن در آسانسور نتونستم جوابشو بدم و حرصی پامو زمین کوبیدم.
آتش وارد اسانسور شد و ابرویی برام بالا انداخت:
_این قدر حرص نخور پوستت چروک میشه.
عصبی از اینکه این قدر راحت داره منو اذیت میکنه وارد آسانسور شدم و روبه روش ایستادم.
ابرویی بالا انداختم و گفتم:
_امروز به اندازهی کافی عصبیم کردی دیگه بیشتر از این ادامه نده که به ضرر خودت تموم میشه.
بعد از تموم شدن جملهم شونه به شونهی آتش ایستادم.
که آتش دکمهی سه رو فشار داد .
بعد از بسته شدن در آسانسور آتش روبه روی من ایستاد.
نمیتونستم به چشم هاش نگاه کنم.
از این همه نزدیکی گرمم شده بود و حس میکردم الان قلبم سینهم رو میشکافه و به بیرون پرت میشه.
دستمو مشت کردم و انگشت هامو کف دستم فشردم تا بتونم این هیجان درونیم رو کنترل کنم.
??????????
??????
???
?
?هـــمــراز?
?#پارت473
_دوست دارم ببینم وقتی عصبی میشی چه کارهایی ازت سر میزنه.
قدمی به سمتم برداشت که عقب رفتم و کاملا کمرم به دیوار پشت سر چسبید.
فاصلهی به وجود اومده رو آتش با یه قدم بلندی که برداشت به صفر رسوند.
یکی از دست هاشو کنارم صورتم گذاشت و اون یکی رو هم پشت کمرم گذاشت و منو سمت خودش کشید.
_مثلا چی کار میتونی بکنی که به من اسیب برسونه.
سرشو خم کرد و زیر گوشم زمزمه کرد:
_تو فقط میتونی با دوری کردن ازم ، بهم آسیب بزنی.
دست هامو روی سینهش گذاشتم تا یکم ازم فاصله بگیره.
اما انگار نه انگار !
هیچکدوم از کلماتی که در نهایت ارامش زیر گوشم زمزمه میکرد رو نمیفهمیدم.
فقط هوش و حواسم به این نزدیکی بود.
عطر آتش رو میتونستی از فاصله ی دور هم استشمام کنی و الان وای به حال دل من که فاصلهی زیادی به من نداره.
نفس عمیقی کشیدم و عطرشو با جون و دلم بو کشیدم.
با باز شدن در آسانسور تازه به خودمون اومدیم که آتش ازم فاصله گرفت و دستشو کلافه توی موهاش کرد.
??????????
??????
???
?
?هـــمــراز?
?#پارت474
بعد هم بدون توجه به من از آسانسور خارج شد.
این رفتار های ضد و نقیصش رو درک نمیکردم.
نمیتونستم بفهمم کدوم از یکی از کار هاش واقعیه و کدوم الکی.
این نزدیکی وزمزمه هاشو باور کنم یا این دوری کردناشو.
اگه یکی دوست داشته باشه که هیچ وقت حاضر نمیشه دلتو بشکنه اما آتش هر لحظه و هر ثانیه داره دل منو میشکنه.
پلکی زدم و منم از اسانسور خارج شدم.
دلم نمیخواست بفهمه تونسته ناراحتم کنه.
دلم نمیخواست اصلا بفهمه که ناراحتم ، اونوقت از من دلیل میخواست و من چی میتونستم جواب بدم.
بگم دوری کردن تو داره منو عذاب میده یا اینکه من طاقت ندارم که هر لحظه کنارم باشی اما به عنوان یه غریبه .
من تو رو میخوام که همیشه کنارم باشی بدونم مال خودمی.
بتونم با عشق و اطمینان بهت نگاه کنم بدون اینکه نگران باشم که یه وقت این لحظات تموم میشه و من از رویایی که برای خودم ساختم با نهایت بی رحمی به بیرون پرت میشم.
آتش قفل در رو باز کرد و در رو به جلو هل داد و قدمی به عقب برداشت تا من بتونم وارد خونه بشم.
??????????
??????
???
?
?هـــمــراز?
?#پارت475
سربه زیر و اروم وارد خونه شدم که آتش هم پشت سرم وارد خونه شد و در رو بست.
نگاهی به دور و اطراف انداختم .
چقدر دلم برای اینجا تنگ شده بود.
دوست داشتم برای همیشه اینجا کنار این مرد بمونم اما حیف....
دوست نداشتم از اینجا برم اما میدونستم که اگه لحظات طولانی رو که کنار این مرد باشم قطعا قلب بی جنبه ی من بیشتر عاشق میشه.
برای اینکه بتونم زودتر از اینجا برمگفتم:
_برای چی میخواستی منو ببینی؟
سویچشو روی میز گذاشت :
_دلیلشو گفتم.
_ولی مت نفهمیدم.
روبه روم ایستاد و به مبل پشت سرم اشاره کرد:
_بشین تا بگم.
کلافه نگاهی بهش انداختم:
_نمیخوام بشینم همینجوری راحتم.
خودش روی مبل نشست و پا روی پا انداخت:
_اما من ناراحتم.
??????????
??????
???
?
?هـــمــراز?
?#پارت476
شونه ای بالا انداختم:
_خب این مشکل من نیست.
مثل خودم شونه ای بالا انداخت:
_پس منم لام تا کام حرف نمیزنم.
دیدم اگه بخواد اینجوری پیش بره قطعا فردا صبح میشه و ما دست از پا دراز تر هنوز ایستادیم و منم دلیل اینجا اومدنم رو نمیفهمم.
از یه لحاظم نمیخواستم اونی که کوتاه میاد من باشم.
برای همین به سمت در راه افتادم:
_اوکی پس منم میرم.
اما قبل از اینکه به در برسم بازوم کشیده شد:
_حق نداری تا حرف هامو نشنیده پاتو از این خونه بیرون بذاری.
چشم هام دیگه بیشتر از این گرد نمیشد.
الان آتش داشت به من دستور میداد:
_تو معلوم هست چی راری میگی.
دستی به موهاش کشید که چشم های منم روی تارهای قهوه ای رنگ موهاش ثابت موند.
_ای بابا بهت گفتم ، بمون بشین تا حرف هامو بزنم.
_ولی تو اینجوری نگفتی ها.
??????????
??????
???
?
?هـــمــراز?
?#پارت477
بازومو گرفت و به سمت مبل هدایتم کرد:
_چرا همینجوری گفتم تو بد متوجه شدی.
سرمو با تمسخر تکون دادم:
_آهان.
دیگه بیشتر از این لجبازی نکردم و روی مبل نشستم.
آتش هم روبه روی من نشست.
پاهاشو عصبی تکون میداد که اخر سر من گفتم:
_اتش من باید برم ، تا همین الانم دیر کردم و معلوم نیست وقتی پام برسه خونه ، نازان چه بلایی سرم میاره.
دلیلی نداشت که بخوام مو به مو برای آتش تعریف کنم اما نمیدونم چرا دوست نداشتم یه وقت یه فکر دیگه ای بکنه.
ابروهاشو بالا انداخت:
_آهان ،پس برای همون بود که توی خیابون داد و هوار راه انداخته بودید!
لبخند دندون نمایی زدم:
_دقیقا.
آتش دستشو روی زانوش گذاشت و به سمت جلو اومد:
_حالا این مهموناتون کی هستن که این قدر زود رفتن تو مهمه.
??????????
??????
???
?
?هـــمــراز?
?#پارت478
شونه ای بالا انداختم :
_آقاجونم.
سری تکون داد که یک دفعه ابروهاش بهم گره خورد:
_اون پسره که دیشب جلوی در اومد کی بود؟
یکم فکر کردم و یاد محسن افتادم .
_محسن بود.
یه جور گفتم محسن بود ، انگار که سالهای ساله آتش و محسن باهم رفیق صمیمی هستن.
ابروهای آتش گره سون کور تر شد:
_یعنی این قدر باهم صمیمی هستید که با اسم کوچیک صداش میکنی ؟!
این سوالاش برام عجیب بود برای همین با تعجب پرسیدم:
_چطور؟
جوابی بهم نداد.
دستشو دراز کرد و برگهای که روی میز کنار دستش بود رو برداشت و سمت من گرفت:
_اینو بخون و اگه با شرایطش مشکل ندادی امضاش کن.
یه نگاه به برگه های توی دستش انداختم و یه نگاه هم به چشم های آتش.
??????????
??????
???
?
?هـــمــراز?
?#پارت479
دودل بودن منو که دید برگه رو جلوی چشم هام تکون داد:
_بگیر دیگه.
دستمو دراز کردم و برگه ها رو گرفتم که اتش از سرجاش بلند شد و رفت داخل آشپزخونه.
خط اول رو که خوندم حالا نوبت من بود که اخم کنم.
من نمیفهمم اصرار آتش برای چیه در حالی که مشخصه حتی نمیتونه برای ثانیه ای منو کنار خودش تحمل کنه.
دیگه بقبهی قرارداد رو نخوندم و روی مبل پرتش کردم.
چشم هامو بستم تا بتونم ارتمش از دست رفته م رو دوباره به دست بیارم .
با صدای پایی چشم هامو باز کردم که اتش رو در حالی که دوتا ماگ دستشه روبه روم دیدم.
هر چقدر سعی کردم اروم باشم نشد و حرصی گفتم:
_تو منو مسخره کردی؟!
آتش ریلکس گفت:
_چطور؟!
پوزخندی زدم و با تمسخر گفتم :
_چطور ؟
از سرجام بلند شدم:
_اتش تو انگار نمیفهمی من چی دارم میگم.
??????????
??????
???
?
?هـــمــراز?
?#پارت480
انگار موفق شدم تا اتش رو هم عصبانی کنم که اونم مثل خودم با صدای بلندی جواب داد:
_میفهمم اما هیچ جوره نمیتونم اجازه بدم بری.
_چرا ؟
این سوال رو پرسیدم تا شاید به اون جواب دلخواهم بپرسم اما کور خوندم.
_نمیدونم خودمم نمیدونم.
_اگه دلیل موندن منو توی این گروه نمیدونی پس بهتره که دیگه دور و اطرافم نبینمت.
صدای پوزخندشو شنیدم.
عصبی شدم و بدون اینکه حواسم به ماگ های توی دستش باشه تنه ای بهش زدم که ای کاش نمیزدم.
با تنهم شونهی آتش به عقب پرت شد و باعث شد نسکافه داغی که توی ماگ بود نصفش روی قفسهی سینهم بریزه.
از داغی نسکافه اشک توی چشم هام جمع شد.
خیلی بد میسوخت .
شالم رو از دور گردنم باز کردم و کنار زدم.
نگاهی به جایی که نسکافه ریخته بود انداختم که بی اندازه سرخ شده بود.
آتش با هول و ولا خم شد و ماگ ها رو روی میز گذاشت.
??????????
??????
???
?
?هـــمــراز?
?#پارت457
نازان با چشم های ریز شده بهم خیره شد:
_یعنی یادت نیست دیشب اقاجون چی گفت؟!
یکم فکر کردم و بعد جملهی آقاجون که گفت فردا میخوان بیان خونهی ما توی سرم نقش بست.
_بابا اون بلوف اومده تو چرا جوگیر شدی؟!
_آقا جون وقتی گفته میایم یعنی حتما پا میشن و میان.
چشم هامو کلافه بستم و پتو رو روی سرم کشیدم.
نازان جیغی کشید که توجه ای نکردم.
با کشیده شدن پتوم اعتراض کردم:
_نازان بسه ، من این چند روز یه خواب راحت نداشتم دیگه اینجا اذیت نکنید.
_مگه اونجا چیکار میکردید که خواب نداشتی؟!
بالش رو روی سرم گذاشتم :
_بعدم برات تعریف میکنم.
ضربهای به کمرم خورد :
_اینم باید بهم بگی که عاشق کی شدی ، دیشب با ورود عمه نشد که بپرسم.
باشه ای زمزمه کردم که ضربهی دیگه ای به کمرم خورد :
_حالا هم پاشو با این حرف ها نمیتونی خرم کنی.
??????????
??????
???
?
?هـــمــراز?
?#پارت458
حرصی غریدم :
_تو خری اگه نبودی که یه حرف میزدم میفهمیدی.
نازان زیرلب گفت:
_بلند نمیشی نه؟
قاطع جواب دادم:
_نه.
به ثانیه نکشید که خیس شدم.
روی تخت نشستم و به صورتم دستی کشیدم و نفس عمیقی کشیدم که نازان لبخند دندون نمایی زد.
_جونم حرفی میخوای بزنی؟!
از روی تخت بلند شدم تا برم سراغش و تلافیه کارشو سرش دربیارم اما پام به ملحفهی روی تخت گیر کرد و با سر روی زمین افتادم.
از شدت درد اشک توی چشم هام جمع شد.
نازان خواست کنارم بشینه که داد زدم:
_برو بیرون ، فقط برو و جلوی چشمم نباش.
نازان با گاز گرفتن لبش سعی در مخفی کردن لبخندش داشت اما با دیدن چشم هاش متوجه میشدم که توی دلش داره قاه قاه میخنده.
دستمو به سرم گرفتم و به تخت تکیه دادم.
??????????
??????
???
?
?هـــمــراز?
?#پارت459
چشمم به پارچ خالی روی میز عسلی افتاد ، پس برای همین بود حرفم تموم نشده خیس شدم.
من شب ها تشنهم میشد و برای جلوگیری از بلند شدن و این همه راه رفتن تا اشپزخونه یه پارچ کنارم دستم میذاشتم.
با زنگ خوردن موبایلم از فکر بیرون اومدم و دستمو دراز کردم و موبایل رو از روی میز برداشتم.
با دیدن اسم آتش روی صفحهی گوشیم چشم هام گرد شد.
از روی زمین بلند شدم .
نمیدونستم الان باید چیکار کنم ، مغزم قفل کرده بود.
چون این زنگ زدن آتش به من به شدت برای من عجیب بود.
احتمالا هنوزم من خوابم و از این خواب هم بیدار نشدم.
دودل بودم برای جواب دادن یا ندادن که آخر سر تماس رو وصل کردم و گوشی رو کنار گوشم گذاشتم.
با شنیدن صدای اتش فهمیدم که خواب نبودم و همهی اینا واقعیه.
_الو ، همراز.
_بله.
_خواب بودی؟!
دستی به موهام کشیدم :
_نه من سحر خیزم.
??????????
??????
???
?
?هـــمــراز?
?#پارت460
آره جون همون عمهم ، اگه نازانم با زور بلندم نمیکرد که من حالا حالا ها داشتم خواب هفت پادشاه رو میدیدم.
آتش هوم کشداری گفت انگار فهمید که دارم مثل چی دروغ میگم.
_مگه قرار نشد امروز بیای.
متعجب پرسیدم:
_کجا؟!
میتونستم قیافهش رو در حالی که سعی میکنه آرامش خودشو حفظ کنه تصور کنم:
_قرار بود بیای و راجب قرارداد صحبت کنیم.
ابروهام بالا پرید:
_ما چی میتونیم راجب قرارداد بگیم.
_همراز بهتر نیست با من لجبازی نکنی و پاشی بیای پایین.
_بیام پایین که چی بشه؟!
آتش حرصی گفت:
_همراز داری به شدت میری روی اعصابم.
اینبار شیطون گفتم:
_اگه برم روی اعصابت چی میشه؟!
_پا میشم میام زنگ در خونهتون رو میزنم و به زور از خونه میارمت بیرون.
??????????
??????
???
?
?هـــمــراز?
?#پارت461
خواستم دوباره به شیطنم ادامه بدم اما با فهمیدن اینکه چی گفته ، پرسیدم:
_یعنی چی؟!
_یعنی اینکه من پایینم ، جلوی خونتون.
دهنم بیشتر از این باز نمیشد بدون اینکه فرصت رو از دست بدم سمت پنجره دویدم و به پایین نگاه کردم که دیدم اتش بلوف نزده و واقعا پایین ایستاده.
در حالی که دستش توی جیب شلوارش و داره به من نگاه میکنه.
_تو واقعا اینجایی؟
_میدونی که هیچ وقت عادت ندارم بلوف بزنم، حالا هم پاشو بیا پایین تا من نیومدم بالا.
سرمو تکون دادم و از پنجره فاصله گرفتم.
از جلوی آینهی قدی توی اتاقم رد شدم که یه لحظه روح از تنم جداشد.
با تردید دوباره به خودم توی آینه نگاهی انداختم و فهمیدم که اون چیزی که بار اول دیدم درسته.
دیشب این قدر خسته بودم که تا رسیدم لباس هامو عوض کردم و روی تخت دراز کشیدم ، بدون اینکه بخوام ارایشمو پاک کنم ، بعدشم که خوابم برد و الانم که بیدار شدم میبینم فاجعه رخ داده.
مداد چشمی که کشیده بودم دور چشمم مالبده بود.
موهام ژولیده بود.
اصلا یه وضع نگفتی.
??????????
??????
???
?
?هـــمــراز?
?#پارت462
و دقیقا منم با همین وضع نگفتنی رفتم جلوی آتش.
بنده خدا حق داره که نخواد بیاد منو بگیره.
اولین کاری که کردم این بو رفتم دستشویی و دست و صورتمو شستم.
چون آتش پایین منتطرم بود زیاد وسواس برای ارایش کردن به خرج ندادم.
من که اب از سرم گڋاشته بود و آتش منو با بدترین وضعیت دید ، الان دیگه رسیدن به خودم چه فایده ای داره.
بعد از آماده شدن ضربه ای به پیشونیم زدم .
حالا چجوری نازان و مامان رو بمیچونم.
با صدای پیامک گوشی رو از توی کیفم بیرون آوردم.
پیامک از طرف آتش بود:
_کجا موندی ؟
سریع براش تایپ کردم:
_یه چند دقیقه دیگه صبر کن الان میام.
دیگه چیزی نگفت که اروم از اتاقم بیرون رفتم.
دور و اطرافم رو دید زدم و وقتی خبری از نازان نبود وضعیت رو برار فرار مناسب دیدم.
پاورچین پاورچین تا جلوی در رفتم و لحظه ای که احساس کردم دیگه میتونم از خوته بیرون بزنم کیفم کشیده شد.
_جایی تشریف میبری؟!
??????????
??????
???
?
?هـــمــراز?
?#پارت463
آب دهنمو قورت دادم و سمت نازان برگشتم:
_من باید برم.
چشم هاشو ریز کرد:
_خودمم دیدم که داری میری اما نگفتی که کجا داری میری ؟
انگار جز گفتن واقعیت چاره ای نداشتم:
_نازان من بهت گفتم یکی رو دوست دارم ، درسته؟
منتطر بودم تا عکس العملی نشون بده اما وقتی دیدم که بی روح داره نگاهم میکنه خودم ادامه دادم:
_الان همون شخص پایینه و منم باید برم.
نازان نوچی گفت و ابرویی بالا انداخت:
_متاسفانه نمیڋارم بری اگه گفتی چرا؟
منتطر نگاهش کردم که خودش ادامه داد:
_نمیدونی چقدر کار برای انجام دادن داریم و منم دست تنها نفله میشم پس فکر بیرون رفتن رو از سرت بیرون کن.
میدونستم زمانی که نازان روی دندهی لجبازی بیفته هیچ جوره کوتاه نمیاد برای همین ترجیح دادم گولش بزنم.
چشم هامو ناراحت نشون دادمو سری تکون دادم:
_باشه.
??????????
??????
???
?
?هـــمــراز?
?#پارت464
نازان متعجب گفت:
_جدی داری میگی؟!
خواستم بگم معلومه که نه ، تو انکار هنوز منو نشناختی.
اما زبون به دهن گرفتم و اخمی کردم:
_وقتی اینجوری به من چسبیدی و میگی هزار تا کار داریم به نظرت میتونم جایی برم.
نازان سری به نشونهی تایید تکون داد:
_چقدر منطقی شدی تو.
پشت چشمی نازک کردم:
_منطقی بودم ، حالا هم ولم کن تا برم لباس کارگری بموشمو بیام.
یک تای ابروشو بالا انداخت:
_چجوری می تونم بهت اعتماد کنم؟!
اگه لبخند میزدم یا یکم سست میگرفتم قطعا بهم مشکوک میشد و اون وقت کارم از الان هم سخت تر میشد برای همین لحنمو حرصی کردمو گفتم:
_میشه بگی منطورت چیه ؟! من که دارم دنبالت میام . بهتم گفتم باشه نمیرم اون وقت این حرف ها چیه؟!
نازان شونهای بالا انداخت:
_چمیدونم ، اخه خیلی زود راضی شدی در حالی که اون یارو پایین منتظر تو ایستاده.
??????????
??????
???
?
?هـــمــراز?
?#پارت465
نمیدونستم در جوابش چی بگم برای همین به صورت نمایشی برگشتم و گفتم:
_من خکنه رو جارو میکنم.
لبخند خبیثی زدم که صدای نازان هم شنیدم :
_باشه پس منم گردگیری میکنم.
چند قدمی برداشتم .
توی دلم مشغول شمردن بودم و وقتی حس کردم که الان اوضاع برای فرار مناسبه در یه حرکت به سمت در دویدم.
کفش هامو برداشتم و بدون اینکه بخوام بپوشمون وارد اسانسور شدم.
صدای جیغی نازان رو شنیدم و قهقههی بلندی سر دادم.
حس قدرت بهم دست داده بود.
کفش هامو پوشیدم اما فرصت نکردم تا بندشون رو ببندم چون در اسانسور باز شد.
میترسیدم یه لحطه درنگ من مصادف بشه با سبز شدن نازان جلوم .
برای همین نایستادم و از ساختمون بیرون زدم.
با صدای بلند شخص اشنایی لبخند دندون نمایی زدم:
_همراز همین الان برگرد بالا.
برگشت و سرمو بلند کردم که نازان رو با صورت سرخ شده دیدم .
_باشه دارم میام ، آهان رسیدم در رو باز کن.
??????????
??????
???
?
?هـــمــراز?
?#پارت466
عصبی داد زد:
_هرهر خندیدم ، اصلا کارت قشنگ نبود که گولم زدی.
شونه ای بالا انداختم:
_میخواستی گول نخوری.
انگشت اشاره شو به نشونه ی تهدید تکون داد:
_من تو رو بیچاره میکنم ... بذار پات به اینجا برسه.
چشمکی زدم و گفتم:
_هر کاری دوست داری بکن عزیزم.
بعد هم بدون توجه به جلز و ولز کردن نازان سوار ماشین آتش شدم.
تازه فهمیدم که من داشتم جلوی این ادم عربده میکشیدم.
دستی به شالم کشیدم و گفتم:
_سلام.
آتش ماشین رو روشن کرد :
_سلام ،چه عجب .
حس کردم باید یه معذرت خواهی بکنم برای همین دست هامو بهم قلاب کردم :
_معذرت میخوام که دیر کردم.
??????????
??????
???
?
?هـــمــراز?
?#پارت467
فقط زحمت کشید و سرشو تکون داد.
عصبی مشغول چلوندن انگشت هام شدم .
صدای شکستن استخوان های دستم انگار ابی بودن که روی اتیش میریختن.
اشتباه کردم از این ادم خودخواه معذرت خواهی کردم.
اصلا حقش بود که بخواد منتظرم بمونه ، مگه من مجبورش کردم تا بیاد دنبالم .
وای وای من احمقو بگو وه ازش عدر خواهی کردم.
چرا همیشه بعد از گند زدم از عقلمم کمک می خوام.
به بیرون خیره شدم که با صدای آتش ابروهام بالا پرید:
_چه خبر؟
آتشو این همه صمیمیت !
واقعا که جز عجایب هفت گانهست.
شونه ای بالا انداختم:
_خبری نیست.
انگار این طرز جواب دادنم زیاد به مذاقش خوش نیومد که گرهی کوری بین ابروهاش افتاد:
_حال و احوال نکردم باهات ، منطورم این بود که نطرت عوض نشد.
??????????
??????
???
?
?هـــمــراز?
?#پارت468
حالا نمیدونستم دقیقا داره نطرمو برای چی میپرسه ها اما برای اینکه کم نیارم بی تفاوت نگاهش کردم:
_منم دقیقا برای همین گفتم خبری نیست.
مشت شدن دستشو روی فرمون دیدم اما به روی خودم نیوردم .
از سمتی هم به شدت حس کنجکاویم داشت قلقلکم میداد تا ازش بپرسم دقیقا خبر از چی گرفت.
حس کردم جو ماشین خیلی سنگین شده که پرسیدم:
_از بچه ها چه خبر؟
بدون اینکه نگاهم کنه جواب داد:
_خبری نیست.
دقیقا جواب خودمو به خودم برگردوند.
چشم هامو توی کاسه چرخوندم و اداشو در اوردم البتهی توی دلم.
سوالی که توی ذهنم هر لحظه پر رنگ تر میشد رو پرسیدم:
_من اون قرارداد رو خوندم اما چیزی نبود که الان بخوام بخاطرش بیام.
آتش پاشو روی پدال گاز فشار داد و ماشین با ویراژ به سرعت شروع به حرکت کرد.
جوابی بهم نداد که عصبی گفتم:
_با تو بودما.
??????????
??????
???
?
?هـــمــراز?
?#پارت469
نیم نگاهی حوالهم کرد :
_میخوام قرارداد جدید تنظیم کنم.
شوکه بهش خیره شدم.
اصلا نمیتونستم هیچ جوره بفهممش.
_من نمیفهمم منطورتو چیه؟
جلوی خونهش ماشین رو پارک کرد.
کمربند رو باز کرد و روبه من کرد و گفت:
_پیاده شو.
از این همه بی تفاوتیش خونم به جوش اومد که داد زدم:
_تا نگی دقیقا منظورت چی بوده پیاده نمیشم.
خودش از ماشین پیاده شد و سمت من اومد ، در ماشبن سمت من رو باز کرد:
_پیاده شو.
_نشنیدی چی گفتم؟ من پیاده نمیشم.
یک تای ابروش رو بالا انداخت:
_همراز دیگه داری اعصاب منو بهم میریزی.
برو بابایی زید لب بهش گفتم که خم شد توی ماشین.
فاصلهی صورتش با صورتم به اندازهی یک بند انگشت هم نمیشد.
??????????
??????
???
?
?هـــمــراز?
?#پارت470
_عادت ندارم حرف هامو دوبار تکرار کنم.
خواستم بهش بگم پس تکرار نکن اما با کاری که کرد زبونم بند اومد.
یکی از دست هاشو پشت گردنم و اون یکی رو هم زیر زانومو گذاشت و با یه حرکت منو از داخل ماشین بیرون کشید.
جیغی کشیدم برای جلوگیری از افتادنم دستمو دور گردنش حلقه کردم.
حس میکردم الان همهی مردم دارن ما رو نگاه میکنن که سرمو توی گردنش مخفی کردم و زمزمه کردم:
_معلوم هست داری چیکار میکنی؟
آتش همینجوری که داشت جلوشو نگاه میکرد جواب داد:
_برای جلوگیری از بحث کردن با تو تصمیم گرفتم این کار رو کنم پس خواهشا فکر دیگه ای نکن.
با این حرفش صورتم مچاله شد.
آتش احساس میکرد خیلی کشته مردشم که البته هستم اما خودش که نباید میفهمید.
برای همین جدی شدم:
_ای بابا من داشتم دسته گله روز عروسیمون رو هم تصور میکردم .
آتش ابرویی بالا انداخت:
_برای همین بهت زودتر گفتم که مبادا شکست عشقی بخوری.
??????????
??????
???
?
?هـــمــراز?
?#پارت471
پشت چشمی براش نازک کردم و دیگه جوابشو ندادم.
با یادآوری اینکه الان من توی چه موقعیتی قرار دارم دوباره شروع کردم به دست و پا زدن.
انگار تونستم آتش رو عصبی کنم که گذاشتم روی زمین.
انگشت اشارهم رو جلوش تکون دادم:
_اصلا خوشم نیومد که منو بغل کردی.
دستشو توی جیبش کرد:
_اتفاقا خودمم مشتاق بغل کردنت نبود.
صورتشو مچاله کرد و ادامه داد:
_اصلا بهت نمیخورد.
متعجب پرسیدم:
_چی؟!
_که انگار سنگین باشی.
با به زبون اوردن این جمله دوست داشتن دونه دونه تارهای موهاشو بکنم.
من خودم یکی از اشخاصی بودم که روی وزنم حساس بودم و اصلا دوست نداشتم که یکی بهم لقب چاق رو بده.
پامو محکم روی پاش گذاشتم و فشار دادم:
_چی گفتی؟
??????????
??????
???
?
?هـــمــراز?
?#پارت472
انگار که اصلا وجود پای منو حس نمیکنه بی تفاوت نگاهم کرد:
_گفتم اضافه وزن داری.
با باز کردن در آسانسور نتونستم جوابشو بدم و حرصی پامو زمین کوبیدم.
آتش وارد اسانسور شد و ابرویی برام بالا انداخت:
_این قدر حرص نخور پوستت چروک میشه.
عصبی از اینکه این قدر راحت داره منو اذیت میکنه وارد آسانسور شدم و روبه روش ایستادم.
ابرویی بالا انداختم و گفتم:
_امروز به اندازهی کافی عصبیم کردی دیگه بیشتر از این ادامه نده که به ضرر خودت تموم میشه.
بعد از تموم شدن جملهم شونه به شونهی آتش ایستادم.
که آتش دکمهی سه رو فشار داد .
بعد از بسته شدن در آسانسور آتش روبه روی من ایستاد.
نمیتونستم به چشم هاش نگاه کنم.
از این همه نزدیکی گرمم شده بود و حس میکردم الان قلبم سینهم رو میشکافه و به بیرون پرت میشه.
دستمو مشت کردم و انگشت هامو کف دستم فشردم تا بتونم این هیجان درونیم رو کنترل کنم.
سلام عشقا😍به بلاگمون خوش اومدین😄قراره کلی رمان هیجان انگیز عالی بزاریم براتون پس همراهمون باشید🤗🤗🤗🤗
971 عضو
این بخش در حال طراحی می باشد