💜رمانکده💜

972 عضو

??????????
??????
???
?
?هـــمــراز?
?#پارت452

نازان یه نگاه به صورتم اتداخت و سری تکون داد:

_باشه.

تمام این مدت فقط صدای آتش توی گوشم بود.
چرا این قدر جدایی و دل کندن سخته؟!

دیگه داشتم از دست خودم کلافه می‌شدم.

پاشدم و شیر اب سرد رو باز کردم و چند مشت به صورتم پاشیدم.

از شدت سردی آب چشم هامو بستم اما حالم بهتر شد.

با دستمال کاغذی صورتم رو پاک کردم و از اشپزخونه بیرون رفتم.

توی آینه‌ای که داخل راهرو بود نگاهی به صورتم انداختم که خستگی توش مشهود بود.

کاش زودتر بابامو قصد رفتن می‌کرد.

از اینجا می‌رفت تا من می‌تونستم بخزم زیر پتو و چشم هامو ببندم و چند دقیقه‌ای از این حال و هوا بیرون بیام.

با اومدن الهام توی خونه از اینه دل کندم و نیم نگاهی بهش انداختم که گفت:

_آقاجون صدات می‌زنه.

و عقب گرد کرد تا از خونه بره بیرون اما انگار لحظه‌ی اخر چیزی یادش اومد که برگشت سمتم و نیشخندی زد:

_می‌دونی مامانم همیشه می‌گفت میمون هر چی زشت تر اداش بیشتر تو الان منو دقیقا یاد همون میمون می‌ندازی.

1401/06/12 01:45

??????????
??????
???
?
?هـــمــراز?
?#پارت453

شوکه بهش نگاه کردم.

اصلا نمی‌تونستم جمله‌ش رو هضم کنم ، اخه مگه من چیکار کرده بودم؟!

و بدون اینکه بهم فرصت بده از خونه بیرون رفت.

این جمله بیشتر به درد خودشون می‌خورد نه من.

با اعصابی داغون از خونه بیرون زدم.

معلوم نبود این خانواده چشون بود که هر لحظه به یکی پیله می‌کنن.

کنار نازان نشستم که استکان چایی جلوم گذاشت.

با شنیدن صدای آقاجون سرمو بالا اوردم:

_نه بهمون سر می‌زنی حالا که اومدی هم خودتو اون تو قائم کردی که چشمت بهمون نیفته!

واقعا دیگه تحمل این گله و شکایت هاشون برام سخت بود.

حتما باید می‌گفتم اره تحما شما سخته تا دست از سرم بردارن.

_نه اقاجون تا یکم اشپزخونه رو جمع و جور کردم طول کشید.

نازان زیر گوشم زمزمه کرد:

_دروغ گو دشمن خداست.

1401/06/12 01:45

??????????
??????
???
?
?هـــمــراز?
?#پارت454

با آرجم به پهلوش کوبیدم که اخی از بین لب هاش خارج شد.

_از کی تا حالا به آینه نگاه کردن شما شده آشپزخونه جمع کردم.

عصبی به الهام خیره شدم.

_شما بهتر صحبت نکنید که مبادا زبونتون خسته نشه.

نازان دستمو گرفت و فشار داد ، زیر گوشم زمزمه کرد:

_خره ببند دهنتو.

الهام لبشو گاز گرفت که عمه گفت:

_دختر تربیتم که نداری.

_عمه تربیت دارم اما از زمانی که من پامو توی خونه گذاشتم فقط مشغول تیکه پرونی هستید و به زبونتون هم استراحت ندادید گفتم اینبار اگه جواب ندم خدایی نکرده ناراحت می‌شید.

عمه خواست جوابمو بده اما با صدای اقاجون سکوت کرد و با چشم هاش برام خط و نشون کشید:

_بسه احترام بزرگترتو نگه دار ، نسرین تو هم بس کن.

دهنمو برای اعتراض باز کردم که بابا گفت:

_بسه ، پاشید بریم.

آقاجون خطاب به بابا گفت:

_کجا؟

1401/06/12 01:46

??????????
??????
???
?
?هـــمــراز?
?#پارت455

بابا با لحن جدی جواب آقاجون رو داد:

_خونه‌مون ، آقاجون همون جور که خانواده‌یمن به شما احترام می‌ذارن ، انتڟار احترام متقابل دارن . اگه من و زن و بچه‌م سکوت می‌کنیم دلیل نمی‌شه که شما و بقیه بخواید سواستفاده کنید.

بابا نگاهی به من انداخت و ادامه داد:

_اگه دختر من تا اینجا رسیده فقط و فقط بخاطر تلاش خودش بوده و من نه تنها به شنا بلکه به هیچکس اجازه نمی‌دم که بخواد تلاش های شبانه روزای دخترم رو زیر سوال ببره.

از این حمایت بابا ته دلم گرم شد.

لبخندی روی لبم نشست ، بابا بهترین و قشنگ ترین کسی بود که می‌تونستیم با خیال راحت بهش تکیه کنیم ،بدون اینکه نگران باشیم یه موقع رد بشه و ما با سر به زمین بخوریم.

از جام بلند شدم که آقاجون گفت:

_بگیر بشین.

یه نگاه به بابا و یه نگاه هم به اقاجون انداختم و دوباره سرجام نشستم .

آقاجون به سختی بلند شد و عصاش رو زمین کوبید.

چند قدمی برداشت و روبه‌روی بابا ایستاد:

_حالا می‌فهمم این زبون تند تیز دخترت به کی رفته ، ... درضمن کسی زحمت های دخترتو زیر سوال نبرده ، تو هم بگیر بشین و الکی جمع رو متفرق نکن.

1401/06/12 01:47

??????????
??????
???
?
?هـــمــراز?
?#پارت456

_آقاجون...

آقاجون اجازه نداد بابا حرفشو کامل بزنه و دستشو روی شونه‌ش گذاشت و بابا رو مجبور کرد تا بشینه.

بابا دودل روی زمین نشست و سرشو پایین انداخت .

معلوم بود که دلگیره.

بابا آقاجون رو خیلی دوست داشت و خیلی براش احترام قائل بود و الان فکر می‌کنه که دلشو شکونده.

به مامان نگاهی انداختم که دیدم اونم لبخندی روی لب هاش نقش بسته.

هیچکدوم از ما اصلا انتظار این برخورد رو از بابا نداشتیم و الان خیلی خوشحال بودیم.

بعد از نشستن بابا آقاجون دوباره سرجاش برگشت.

انگار حرف های بابا تلنگری براشون بوده که همه سکوت سرشون به کار های خودشون جلب شد.

***

صبح با مشت و لگدهایی که نازان حواله‌م کرد به زور چشم هامو باز کردم و با غضب نگاهش کردم که شونه‌ای بالا انداخت:

_چیه می‌خوایم خونه رو تمیز کنیم تو هم باید بیای کمک.

کش و قوسی به بدنم دادم:

_برای چی می‌خواید خونه رو تمیز کنید.

1401/06/12 01:47

??????????
??????
???
?
?هـــمــراز?
?#پارت452

نازان یه نگاه به صورتم اتداخت و سری تکون داد:

_باشه.

تمام این مدت فقط صدای آتش توی گوشم بود.
چرا این قدر جدایی و دل کندن سخته؟!

دیگه داشتم از دست خودم کلافه می‌شدم.

پاشدم و شیر اب سرد رو باز کردم و چند مشت به صورتم پاشیدم.

از شدت سردی آب چشم هامو بستم اما حالم بهتر شد.

با دستمال کاغذی صورتم رو پاک کردم و از اشپزخونه بیرون رفتم.

توی آینه‌ای که داخل راهرو بود نگاهی به صورتم انداختم که خستگی توش مشهود بود.

کاش زودتر بابامو قصد رفتن می‌کرد.

از اینجا می‌رفت تا من می‌تونستم بخزم زیر پتو و چشم هامو ببندم و چند دقیقه‌ای از این حال و هوا بیرون بیام.

با اومدن الهام توی خونه از اینه دل کندم و نیم نگاهی بهش انداختم که گفت:

_آقاجون صدات می‌زنه.

و عقب گرد کرد تا از خونه بره بیرون اما انگار لحظه‌ی اخر چیزی یادش اومد که برگشت سمتم و نیشخندی زد:

_می‌دونی مامانم همیشه می‌گفت میمون هر چی زشت تر اداش بیشتر تو الان منو دقیقا یاد همون میمون می‌ندازی.

1401/06/12 01:45

??????????
??????
???
?
?هـــمــراز?
?#پارت453

شوکه بهش نگاه کردم.

اصلا نمی‌تونستم جمله‌ش رو هضم کنم ، اخه مگه من چیکار کرده بودم؟!

و بدون اینکه بهم فرصت بده از خونه بیرون رفت.

این جمله بیشتر به درد خودشون می‌خورد نه من.

با اعصابی داغون از خونه بیرون زدم.

معلوم نبود این خانواده چشون بود که هر لحظه به یکی پیله می‌کنن.

کنار نازان نشستم که استکان چایی جلوم گذاشت.

با شنیدن صدای آقاجون سرمو بالا اوردم:

_نه بهمون سر می‌زنی حالا که اومدی هم خودتو اون تو قائم کردی که چشمت بهمون نیفته!

واقعا دیگه تحمل این گله و شکایت هاشون برام سخت بود.

حتما باید می‌گفتم اره تحما شما سخته تا دست از سرم بردارن.

_نه اقاجون تا یکم اشپزخونه رو جمع و جور کردم طول کشید.

نازان زیر گوشم زمزمه کرد:

_دروغ گو دشمن خداست.

1401/06/12 01:45

??????????
??????
???
?
?هـــمــراز?
?#پارت454

با آرجم به پهلوش کوبیدم که اخی از بین لب هاش خارج شد.

_از کی تا حالا به آینه نگاه کردن شما شده آشپزخونه جمع کردم.

عصبی به الهام خیره شدم.

_شما بهتر صحبت نکنید که مبادا زبونتون خسته نشه.

نازان دستمو گرفت و فشار داد ، زیر گوشم زمزمه کرد:

_خره ببند دهنتو.

الهام لبشو گاز گرفت که عمه گفت:

_دختر تربیتم که نداری.

_عمه تربیت دارم اما از زمانی که من پامو توی خونه گذاشتم فقط مشغول تیکه پرونی هستید و به زبونتون هم استراحت ندادید گفتم اینبار اگه جواب ندم خدایی نکرده ناراحت می‌شید.

عمه خواست جوابمو بده اما با صدای اقاجون سکوت کرد و با چشم هاش برام خط و نشون کشید:

_بسه احترام بزرگترتو نگه دار ، نسرین تو هم بس کن.

دهنمو برای اعتراض باز کردم که بابا گفت:

_بسه ، پاشید بریم.

آقاجون خطاب به بابا گفت:

_کجا؟

1401/06/12 01:46

??????????
??????
???
?
?هـــمــراز?
?#پارت455

بابا با لحن جدی جواب آقاجون رو داد:

_خونه‌مون ، آقاجون همون جور که خانواده‌یمن به شما احترام می‌ذارن ، انتڟار احترام متقابل دارن . اگه من و زن و بچه‌م سکوت می‌کنیم دلیل نمی‌شه که شما و بقیه بخواید سواستفاده کنید.

بابا نگاهی به من انداخت و ادامه داد:

_اگه دختر من تا اینجا رسیده فقط و فقط بخاطر تلاش خودش بوده و من نه تنها به شنا بلکه به هیچکس اجازه نمی‌دم که بخواد تلاش های شبانه روزای دخترم رو زیر سوال ببره.

از این حمایت بابا ته دلم گرم شد.

لبخندی روی لبم نشست ، بابا بهترین و قشنگ ترین کسی بود که می‌تونستیم با خیال راحت بهش تکیه کنیم ،بدون اینکه نگران باشیم یه موقع رد بشه و ما با سر به زمین بخوریم.

از جام بلند شدم که آقاجون گفت:

_بگیر بشین.

یه نگاه به بابا و یه نگاه هم به اقاجون انداختم و دوباره سرجام نشستم .

آقاجون به سختی بلند شد و عصاش رو زمین کوبید.

چند قدمی برداشت و روبه‌روی بابا ایستاد:

_حالا می‌فهمم این زبون تند تیز دخترت به کی رفته ، ... درضمن کسی زحمت های دخترتو زیر سوال نبرده ، تو هم بگیر بشین و الکی جمع رو متفرق نکن.

1401/06/12 01:47

??????????
??????
???
?
?هـــمــراز?
?#پارت456

_آقاجون...

آقاجون اجازه نداد بابا حرفشو کامل بزنه و دستشو روی شونه‌ش گذاشت و بابا رو مجبور کرد تا بشینه.

بابا دودل روی زمین نشست و سرشو پایین انداخت .

معلوم بود که دلگیره.

بابا آقاجون رو خیلی دوست داشت و خیلی براش احترام قائل بود و الان فکر می‌کنه که دلشو شکونده.

به مامان نگاهی انداختم که دیدم اونم لبخندی روی لب هاش نقش بسته.

هیچکدوم از ما اصلا انتظار این برخورد رو از بابا نداشتیم و الان خیلی خوشحال بودیم.

بعد از نشستن بابا آقاجون دوباره سرجاش برگشت.

انگار حرف های بابا تلنگری براشون بوده که همه سکوت سرشون به کار های خودشون جلب شد.

***

صبح با مشت و لگدهایی که نازان حواله‌م کرد به زور چشم هامو باز کردم و با غضب نگاهش کردم که شونه‌ای بالا انداخت:

_چیه می‌خوایم خونه رو تمیز کنیم تو هم باید بیای کمک.

کش و قوسی به بدنم دادم:

_برای چی می‌خواید خونه رو تمیز کنید.

1401/06/12 01:47

??????????
??????
???
?
?هـــمــراز?
?#پارت457

نازان با چشم های ریز شده بهم خیره شد:

_یعنی یادت نیست دیشب اقاجون چی گفت؟!

یکم فکر کردم و بعد جمله‌ی آقاجون که گفت فردا می‌خوان بیان خونه‌ی ما توی سرم نقش بست.

_بابا اون بلوف اومده تو چرا جوگیر شدی؟!

_آقا جون وقتی گفته میایم یعنی حتما پا میشن و میان.

چشم هامو کلافه بستم و پتو رو روی سرم کشیدم.

نازان جیغی کشید که توجه ای نکردم.

با کشیده شدن پتوم اعتراض کردم:

_نازان بسه ، من این چند روز یه خواب راحت نداشتم دیگه اینجا اذیت نکنید.

_مگه اونجا چیکار می‌کردید که خواب نداشتی؟!

بالش رو روی سرم گذاشتم :

_بعدم برات تعریف می‌کنم.

ضربه‌ای به کمرم خورد :

_اینم باید بهم بگی که عاشق کی شدی ، دیشب با ورود عمه نشد که بپرسم.

باشه ای زمزمه کردم که ضربه‌ی دیگه ای به کمرم خورد :

_حالا هم پاشو با این حرف ها نمی‌تونی خرم کنی.

1401/06/12 01:56

??????????
??????
???
?
?هـــمــراز?
?#پارت458

حرصی غریدم :

_تو خری اگه نبودی که یه حرف می‌زدم می‌فهمیدی.

نازان زیرلب گفت:

_بلند نمی‌شی نه؟

قاطع جواب دادم:

_نه.

به ثانیه نکشید که خیس شدم.

روی تخت نشستم و به صورتم دستی کشیدم و نفس عمیقی کشیدم که نازان لبخند دندون نمایی زد.

_جونم حرفی می‌خوای بزنی؟!

از روی تخت بلند شدم تا برم سراغش و تلافیه کارشو سرش دربیارم اما پام به ملحفه‌ی روی تخت گیر کرد و با سر روی زمین افتادم.

از شدت درد اشک توی چشم هام جمع شد.

نازان خواست کنارم بشینه که داد زدم:

_برو بیرون ، فقط برو و جلوی چشمم نباش.

نازان با گاز گرفتن لبش سعی در مخفی کردن لبخندش داشت اما با دیدن چشم هاش متوجه می‌شدم که توی دلش داره قاه قاه می‌خنده.

دستم‌و به سرم گرفتم و به تخت تکیه دادم.

1401/06/12 01:56

??????????
??????
???
?
?هـــمــراز?
?#پارت459

چشمم به پارچ خالی روی میز عسلی افتاد ، پس برای همین بود حرفم تموم نشده خیس شدم.

من شب ها تشنه‌م می‌شد و برای جلوگیری از بلند شدن و این همه راه رفتن تا اشپزخونه یه پارچ کنارم دستم می‌ذاشتم.

با زنگ خوردن موبایلم از فکر بیرون اومدم و دستمو دراز کردم و موبایل رو از روی میز برداشتم.

با دیدن اسم آتش روی صفحه‌ی گوشیم چشم هام گرد شد.

از روی زمین بلند شدم .

نمی‌دونستم الان باید چیکار کنم ، مغزم قفل کرده بود.

چون این زنگ زدن آتش به من به شدت برای من عجیب بود.

احتمالا هنوزم من خوابم و از این خواب هم بیدار نشدم.

دودل بودم برای جواب دادن یا ندادن که آخر سر تماس رو وصل کردم و گوشی رو کنار گوشم گذاشتم.

با شنیدن صدای اتش فهمیدم که خواب نبودم و همه‌ی اینا واقعیه.

_الو ، همراز.

_بله.

_خواب بودی؟!

دستی به موهام کشیدم :

_نه من سحر خیزم.

1401/06/12 01:56

??????????
??????
???
?
?هـــمــراز?
?#پارت460

آره جون همون عمه‌م ، اگه نازانم با زور بلندم نمی‌کرد که من حالا حالا ها داشتم خواب هفت پادشاه رو می‌دیدم.

آتش هوم کشداری گفت انگار فهمید که دارم مثل چی دروغ می‌گم.

_مگه قرار نشد امروز بیای.

متعجب پرسیدم:

_کجا؟!

می‌تونستم قیافه‌ش رو در حالی که سعی می‌کنه آرامش خودشو حفظ کنه تصور کنم:

_قرار بود بیای و راجب قرارداد صحبت کنیم.
ابروهام بالا پرید:

_ما چی می‌تونیم راجب قرارداد بگیم.

_همراز بهتر نیست با من لجبازی نکنی و پاشی بیای پایین.

_بیام پایین که چی بشه؟!

آتش حرصی گفت:

_همراز داری به شدت می‌ری روی اعصابم.
اینبار شیطون گفتم:

_اگه برم روی اعصابت چی میشه؟!

_پا میشم میام زنگ در خونه‌تون رو می‌زنم و به زور از خونه میارمت بیرون.

1401/06/12 01:56

??????????
??????
???
?
?هـــمــراز?
?#پارت461

خواستم دوباره به شیطنم ادامه بدم اما با فهمیدن اینکه چی گفته ، پرسیدم:

_یعنی چی؟!

_یعنی اینکه من پایینم ، جلوی خونتون.

دهنم بیشتر از این باز نمی‌شد بدون اینکه فرصت رو از دست بدم سمت پنجره دویدم و به پایین نگاه کردم که دیدم اتش بلوف نزده و واقعا پایین ایستاده.

در حالی که دستش توی جیب شلوارش و داره به من نگاه می‌کنه.

_تو واقعا اینجایی؟

_می‌دونی که هیچ وقت عادت ندارم بلوف بزنم، حالا هم پاشو بیا پایین تا من نیومدم بالا.

سرمو تکون دادم و از پنجره فاصله گرفتم.

از جلوی آینه‌ی قدی توی اتاقم رد شدم که یه لحظه روح از تنم جداشد.

با تردید دوباره به خودم توی آینه نگاهی انداختم و فهمیدم که اون چیزی که بار اول دیدم درسته.

دیشب این قدر خسته بودم که تا رسیدم لباس هامو عوض کردم و روی تخت دراز کشیدم ، بدون اینکه بخوام ارایشمو پاک کنم ، بعدشم که خوابم برد و الانم که بیدار شدم می‌بینم فاجعه رخ داده.

مداد چشمی که کشیده بودم دور چشمم مالبده بود.

موهام ژولیده بود.

اصلا یه وضع نگفتی.

1401/06/12 01:57

??????????
??????
???
?
?هـــمــراز?
?#پارت462

و دقیقا منم با همین وضع نگفتنی رفتم جلوی آتش.

بنده خدا حق داره که نخواد بیاد منو بگیره.

اولین کاری که کردم این بو رفتم دستشویی و دست و صورتمو شستم.

چون آتش پایین منتطرم بود زیاد وسواس برای ارایش کردن به خرج ندادم.

من که اب از سرم گڋاشته بود و آتش منو با بدترین وضعیت دید ، الان دیگه رسیدن به خودم چه فایده ای داره.

بعد از آماده شدن ضربه ای به پیشونیم زدم .

حالا چجوری نازان و مامان رو بمیچونم.

با صدای پیامک گوشی رو از توی کیفم بیرون آوردم.

پیامک از طرف آتش بود:

_کجا موندی ؟

سریع براش تایپ کردم:

_یه چند دقیقه دیگه صبر کن الان میام.

دیگه چیزی نگفت که اروم از اتاقم بیرون رفتم.

دور و اطرافم رو دید زدم و وقتی خبری از نازان نبود وضعیت رو برار فرار مناسب دیدم.

پاورچین پاورچین تا جلوی در رفتم و لحظه ای که احساس کردم دیگه می‌تونم از خوته بیرون بزنم کیفم کشیده شد.

_جایی تشریف می‌بری؟!

1401/06/12 01:57

??????????
??????
???
?
?هـــمــراز?
?#پارت463

آب دهنمو قورت دادم و سمت نازان برگشتم:

_من باید برم.

چشم هاشو ریز کرد:

_خودمم دیدم که داری میری اما نگفتی که کجا داری میری ؟

انگار جز گفتن واقعیت چاره ای نداشتم:

_نازان من بهت گفتم یکی رو دوست دارم ، درسته؟

منتطر بودم تا عکس العملی نشون بده اما وقتی دیدم که بی روح داره نگاهم می‌کنه خودم ادامه دادم:

_الان همون شخص پایینه و منم باید برم.

نازان نوچی گفت و ابرویی بالا انداخت:

_متاسفانه نمیڋارم بری اگه گفتی چرا؟

منتطر نگاهش کردم که خودش ادامه داد:

_نمیدونی چقدر کار برای انجام دادن داریم و منم دست تنها نفله می‌شم پس فکر بیرون رفتن رو از سرت بیرون کن.

می‌دونستم زمانی که نازان روی دنده‌ی لجبازی بیفته هیچ جوره کوتاه نمیاد برای همین ترجیح دادم گولش بزنم.

چشم هامو ناراحت نشون دادمو سری تکون دادم:

_باشه.

1401/06/12 01:57

??????????
??????
???
?
?هـــمــراز?
?#پارت464

نازان متعجب گفت:

_جدی داری میگی؟!

خواستم بگم معلومه که نه ، تو انکار هنوز منو نشناختی.

اما زبون به دهن گرفتم و اخمی کردم:

_وقتی اینجوری به من چسبیدی و میگی هزار تا کار داریم به نظرت می‌تونم جایی برم.

نازان سری به نشونه‌ی تایید تکون داد:

_چقدر منطقی شدی تو.

پشت چشمی نازک کردم:

_منطقی بودم ، حالا هم ولم کن تا برم لباس کارگری بموشمو بیام.

یک تای ابروشو بالا انداخت:

_چجوری می تونم بهت اعتماد کنم؟!

اگه لبخند می‌زدم یا یکم سست می‌گرفتم قطعا بهم مشکوک می‌شد و اون وقت کارم از الان هم سخت تر می‌شد برای همین لحنمو حرصی کردمو گفتم:

_میشه بگی منطورت چیه ؟! من که دارم دنبالت میام . بهتم گفتم باشه نمیرم اون وقت این حرف ها چیه؟!

نازان شونه‌ای بالا انداخت:

_چمیدونم ، اخه خیلی زود راضی شدی در حالی که اون یارو پایین منتظر تو ایستاده.

1401/06/12 01:58

??????????
??????
???
?
?هـــمــراز?
?#پارت465

نمی‌دونستم در جوابش چی بگم برای همین به صورت نمایشی برگشتم و گفتم:

_من خکنه رو جارو می‌کنم.

لبخند خبیثی زدم که صدای نازان هم شنیدم :

_باشه پس منم گردگیری می‌کنم.

چند قدمی برداشتم .

توی دلم مشغول شمردن بودم و وقتی حس کردم که الان اوضاع برای فرار مناسبه در یه حرکت به سمت در دویدم.

کفش هامو برداشتم و بدون اینکه بخوام بپوشمون وارد اسانسور شدم.

صدای جیغی نازان رو شنیدم و قهقهه‌ی بلندی سر دادم.

حس قدرت بهم دست داده بود.

کفش هامو پوشیدم اما فرصت نکردم تا بندشون رو ببندم چون در اسانسور باز شد.

می‌ترسیدم یه لحطه درنگ من مصادف بشه با سبز شدن نازان جلوم .

برای همین نایستادم و از ساختمون بیرون زدم.

با صدای بلند شخص اشنایی لبخند دندون نمایی زدم:

_همراز همین الان برگرد بالا.

برگشت و سرمو بلند کردم که نازان رو با صورت سرخ شده دیدم .

_باشه دارم میام ، آهان رسیدم در رو باز کن.

1401/06/12 01:58

??????????
??????
???
?
?هـــمــراز?
?#پارت466

عصبی داد زد:

_هرهر خندیدم ، اصلا کارت قشنگ نبود که گولم زدی.

شونه ای بالا انداختم:

_می‌خواستی گول نخوری.

انگشت اشاره شو به نشونه ‌ی تهدید تکون داد:

_من تو رو بیچاره می‌کنم ... بذار پات به اینجا برسه.

چشمکی زدم و گفتم:

_هر کاری دوست داری بکن عزیزم.

بعد هم بدون توجه به جلز و ولز کردن نازان سوار ماشین آتش شدم.

تازه فهمیدم که من داشتم جلوی این ادم عربده می‌کشیدم.

دستی به شالم کشیدم و گفتم:

_سلام.

آتش ماشین رو روشن کرد :

_سلام ،چه عجب .

حس کردم باید یه معذرت خواهی بکنم برای همین دست هامو بهم قلاب کردم :

_معذرت می‌خوام که دیر کردم.

1401/06/12 01:58

??????????
??????
???
?
?هـــمــراز?
?#پارت467

فقط زحمت کشید و سرشو تکون داد.

عصبی مشغول چلوندن انگشت هام شدم .

صدای شکستن استخوان های دستم انگار ابی بودن که روی اتیش می‌ریختن.

اشتباه کردم از این ادم خودخواه معذرت خواهی کردم.

اصلا حقش بود که بخواد منتظرم بمونه ، مگه من مجبورش کردم تا بیاد دنبالم .

وای وای من احمقو بگو وه ازش عدر خواهی کردم.

چرا همیشه بعد از گند زدم از عقلمم کمک می خوام.

به بیرون خیره شدم که با صدای آتش ابروهام بالا پرید:

_چه خبر؟

آتشو این همه صمیمیت !

واقعا که جز عجایب هفت گانه‌ست.

شونه ای بالا انداختم:

_خبری نیست.

انگار این طرز جواب دادنم زیاد به مذاقش خوش نیومد که گره‌ی کوری بین ابروهاش افتاد:

_حال و احوال نکردم باهات ، منطورم این بود که نطرت عوض نشد.

1401/06/12 01:58

??????????
??????
???
?
?هـــمــراز?
?#پارت468

حالا نمیدونستم دقیقا داره نطرمو برای چی می‌پرسه ها اما برای اینکه کم نیارم بی تفاوت نگاهش کردم:

_منم دقیقا برای همین گفتم خبری نیست.

مشت شدن دستشو روی فرمون دیدم اما به روی خودم نیوردم .

از سمتی هم به شدت حس کنجکاویم داشت قلقلکم می‌داد تا ازش بپرسم دقیقا خبر از چی گرفت.

حس کردم جو ماشین خیلی سنگین شده که پرسیدم:

_از بچه ها چه خبر؟

بدون اینکه نگاهم کنه جواب داد:

_خبری نیست.

دقیقا جواب خودمو به خودم برگردوند.

چشم هامو توی کاسه چرخوندم و اداشو در اوردم البته‌ی توی دلم.

سوالی که توی ذهنم هر لحظه پر رنگ تر می‌شد رو پرسیدم:

_من اون قرارداد رو خوندم اما چیزی نبود که الان بخوام بخاطرش بیام.

آتش پاشو روی پدال گاز فشار داد و ماشین با ویراژ به سرعت شروع به حرکت کرد.

جوابی بهم نداد که عصبی گفتم:

_با تو بودما.

1401/06/12 01:59

??????????
??????
???
?
?هـــمــراز?
?#پارت469

نیم نگاهی حواله‌م کرد :

_می‌خوام قرارداد جدید تنظیم کنم.

شوکه بهش خیره شدم.

اصلا نمی‌تونستم هیچ جوره بفهممش.

_من نمیفهمم منطورتو چیه؟

جلوی خونه‌ش ماشین رو پارک کرد.

کمربند رو باز کرد و روبه من کرد و گفت:

_پیاده شو.

از این همه بی تفاوتیش خونم به جوش اومد که داد زدم:

_تا نگی دقیقا منظورت چی بوده پیاده نمیشم.

خودش از ماشین پیاده شد و سمت من اومد ، در ماشبن سمت من رو باز کرد:

_پیاده شو.

_نشنیدی چی گفتم؟ من پیاده نمی‌شم.

یک تای ابروش رو بالا انداخت:

_همراز دیگه داری اعصاب منو بهم میریزی.

برو بابایی زید لب بهش گفتم که خم شد توی ماشین.

فاصله‌ی صورتش با صورتم به اندازه‌ی یک بند انگشت هم نمی‌شد.

1401/06/12 01:59

??????????
??????
???
?
?هـــمــراز?
?#پارت470

_عادت ندارم حرف هامو دوبار تکرار کنم.

خواستم بهش بگم پس تکرار نکن اما با کاری که کرد زبونم بند اومد.

یکی از دست هاشو پشت گردنم و اون یکی رو هم زیر زانومو گذاشت و با یه حرکت منو از داخل ماشین بیرون کشید.

جیغی کشیدم برای جلوگیری از افتادنم دستمو دور گردنش حلقه کردم.

حس می‌کردم الان همه‌ی مردم دارن ما رو نگاه می‌کنن که سرمو توی گردنش مخفی کردم و زمزمه کردم:

_معلوم هست داری چیکار می‌کنی؟

آتش همینجوری که داشت جلوشو نگاه می‌کرد جواب داد:

_برای جلوگیری از بحث کردن با تو تصمیم گرفتم این کار رو کنم پس خواهشا فکر دیگه ای نکن.

با این حرفش صورتم مچاله شد.

آتش احساس می‌کرد خیلی کشته مردشم که البته هستم اما خودش که نباید می‌فهمید.

برای همین جدی شدم:

_ای بابا من داشتم دسته گله روز عروسی‌مون رو هم تصور می‌کردم .

آتش ابرویی بالا انداخت:

_برای همین بهت زودتر گفتم که مبادا شکست عشقی بخوری.

1401/06/12 01:59

??????????
??????
???
?
?هـــمــراز?
?#پارت471

پشت چشمی براش نازک کردم و دیگه جوابشو ندادم.

با یادآوری اینکه الان من توی چه موقعیتی قرار دارم دوباره شروع کردم به دست و پا زدن.

انگار تونستم آتش رو عصبی کنم که گذاشتم روی زمین.

انگشت اشاره‌م رو جلوش تکون دادم:

_اصلا خوشم نیومد که منو بغل کردی.

دستشو توی جیبش کرد:

_اتفاقا خودمم مشتاق بغل کردنت نبود.

صورتشو مچاله کرد و ادامه داد:

_اصلا بهت نمی‌خورد.

متعجب پرسیدم:

_چی؟!

_که انگار سنگین باشی.

با به زبون اوردن این جمله دوست داشتن دونه دونه تارهای موهاشو بکنم.

من خودم یکی از اشخاصی بودم که روی وزنم حساس بودم و اصلا دوست نداشتم که یکی بهم لقب چاق رو بده.

پامو محکم روی پاش گذاشتم و فشار دادم:

_چی گفتی؟

1401/06/12 01:59