971 عضو
??????????
??????
???
?
?هــمــراز ?
? #پارت_44
جا خوردم. انتطارشو نداشتم این طوری از آتش طرفداری کنه.
چرا این قدر *** بودم که فکر می کردم مدیر برنامه های اتش طرفدار منه و بهم کمک می کنه.
اشکام با بی چارگی چکید روی گونم و گفتم:
-نمی خوام بیام تو اون جهنم.
کلافه تر از من گفت:
-ببخشید همراز. واقعا معذرت میخوام اما از لحاظ قانونی مجبوری که برگردی. یه راه دیگش هم زندانه.
عصبانی از جا بلند شدم و گفتم:
-گمشو بیرون!
تعجب کرد ولی بهش اهمیت ندادم دوباره این بار محکم تر ولی جوری که صدام نره بیرون گفتم:
-دیشب من تا دم مرگ رفتم. خواننده این کشور مریضه! سادیسم داره باید درمان بشه. راه رفتن آزادانه این ادم تو مملکت فاجعه به بار میاره.
من میام ولی نمی بخشمت. تا عمر دارم هیچ وقت حلالت نمی کنم. مطمئنم تو اون خونه دیوونه میشم و این تقصیر تو و اون رفبق روانی تر از خودته.
اگه خدا رو قبول داری و پیر و پیغمبر سرت میشه این حرف منو جدی میگیری.
حالام گمشو بیرون.
از جا بلند شد و گفت:
-من اومدم که ببرمت. تمرینا عقبه.
رفتم جلو صاف تو چشماش زل زدم و گفتم:
-نترس خودم میام تا یک ساعت دیگه. فقط جلو چشمم نباش.
??????????
??????
???
?
? هــمــراز ?
? #پارت_45
سری تکون داد و رفت از اتاق بیرون.
سرمو گرفتم بین دستام و اشک ریختم. این چه منجلابی بود خودمو توش گرفتار کردم؟
می تونستم طاقت بیارم؟ تحقیراشو، اون رو میز کوبیدناش... فریادای پشت سر همش... نگاهای طلبکار و نافذ و چشمای یخیش...؟
لعنت!
نازان اومد تو و گفت:
-چیکارت داشت؟
کلافه گغتم:
-باید برگردم.
-چـــــی؟ احمقی؟ می دونی دیشب بهت ارامبخش دادم تا خوابیدی؟ می دونی چقدر فشارت پایین بود؟ می دونی چفدر حالت بد بود؟ باز میخوای بری اون جا؟ دیوونه میشی همراز.
من نمیذارم بری! خواهرمو از سر راه نیاوردم که دستی دستی بندازمش تو چنگ یه دیوونه.
عصبی گفتم:
-مگه این که دلت بخواد خواهرتو دستی دستی بندازی زندان. امضا گرفته ازم. کارشو بلد بوده. جزای نقدی و این حرفام نداره فقط زندانه.
نازان وای کوتاهی گفت و نشست روی تخت. مثل خودم سرشو گرفت بین دستاش!
باید باهاش رو به رو می شدم به جهنم!
از جا بلند شدم و رفتم سمت کمد لباسام که نازان پرسید:
-می خوای واقعا برگردی اون جا؟
بی حس گفتم:
-چاره ای ندارم. فقط چند هفتش بعدش مهلت قرارداد تموم میشه.
و بی صدا لباس پوشیدم و تاکسی خبر کردم.
کیف ویولنم رو برداشتم و خواستم برم که نازان گفت :
-نگرانتم.
لبخند زدم حداقل برای دلگرمی و راحتی خیال اون. خودم که داغون بودم.
خداحافظی کردم و از خونه زدم بیرون.
??????????
??????
???
?
? هــمــراز ?
? #پارت_46
بدون اینکه حتی زحمت جواب سلام دادنو به خودش بده راه افتاد سمت اتاق تمرین.
پشت سرش راه افتادم، چون می دونستم احتمالا از ناهار و شام خبری نیست پشت فرمون یه عالمه آت و آشغال خورده بودم، کیک بیسکویت و چیزای سنگین!
نمیدونستم قراره تا چه حد منو تو اون اتاق زنده نگه دارن.
داشتم می رفتم که یهو ایستاد و برگشت سمتم و گفت:
-آهان داشت یادم می رفت! موبایلتو بده!
متعجب گفتم:
چــــی؟ چیو بدم؟
چشماشو تو کاسه چرخوند و گفت:
-مگه احمقی چیزی هستی؟ میگم موبایلتو بده، دفعه قبل هم باید ازت می گرفتم اما فراموش کردم.
با قاطعیت گفتم:
-به هیچ عنوان به شما موبایلمو نمیدم. هیک حقی ندارین از بگیرینش
نیشخند زد و گفت :
-توی اون قرارداد اینو نوشته بود بچه! موبایلو می خوای چیکار؟ مدرک جمع کنی و بندازیم زندان؟
با تحقیر و خنده اینو گفت. خب این دقیقا همون کاری بود که قصدشو داشتم بکنم. دستمو خونده بود. یه دفعه عصبی شد و گفت:
-بر اساس اون قرارداد من می تونم اگه کار انجام ندادی از زیر تمرینات در رفتی بندازمت زندان. خیلی ماده و تبصره توی اون قرارداد بود که تو نخوندی.
نزدیک بود باز گریم بگیره می دونستم شوخی نمی کنه. برای همین دست بردم توی کیفم و گوشیمو بهش دادم.
نیشخندی زد و گفت:
-وقتی می تونی این قدر حرف گوش کن باشی چرا سر پیچی کنی؟
??????????
??????
???
?
? هــمــراز ?
? #پارت_47
دوباره بغض کردم، گوشیمو گذاشت تو جیب شلوارش و راه افتاد سمت اتاق.
کاش می شد نرم، کاش می شد از همین راهی که اومدم برگردم.
دوباره همون شد، اول یکی از آهنگاشو برام بی کلام پلی کرد و بعد روز از نو روزی از نو. دفتر نت رو باز کردم و شروع کردم به زدن.
یکم که گذشت یهو دستاشو کوبید به هم نه به نشونه تشویق یا هر چی! به نشونه این که دیگه نزنم چون دارم گند می زنم.
آرشه رو آوردم پایین و سوالی نگاهش کردم که گفت:
-چرا هیچ وسیله ای ندیدم با خودت بیاری؟
متعجب نگاهش کردم و گفتم:
-چه وسیله ای؟ کیف داشتم دیگه، کیفم اوناها! رو صندلیه.
سری به دو طرف تکون داد و گفت:
-ای خدا چه آدم کودنی گیر من انداختی! وسیله های که موندنت این جا رو میگم، لباس، مسواک، بالش، چمیدونم خرس عروسکی ای که شبا باهاش می خوابی و این جور چیزا...
من هنگِ هنگ بودم.
با دهن باز گفتم:
-چی؟ این جا بمونم؟
-چشماشو تو کاسه تاب داد و گفت:
-این قدر ادا تنگارو در نیار! زنگ بزن بگو بیارن برات بدن به نگهبانی.
نه صبر کن خودم زنگ می زنم به پیمان برات بیاره.
دستش رفت سمت گوشیش که گفتم:
-چی دارین میگین آقای رادمهر؟ من این جا بمونم؟ برای چی؟ چرا فکر کردین من اون قدر احمقم که شبو پیش شما بمونم؟
عتقل اندر سفیه و با تحقیر نگام کرد و گفت:
-مالی نیستی! منم آشغال خور نیستم بچه!
می مونی این جا که تاخیر نداشته باشیم، از اون طرفم نصف شب هی نخوای بری خونه و خانوادتو بترسونی.
چقدر تو جَو گیری!
??????????
??????
???
?
? هــمــراز ?
? #پارت_48
شوکه شدم و بغضم صد برابر شد، الان منو با چی یکی کرد؟
بهم گفت آشغال خور نیستم؟ منظورش از آشغال من بودم؟
خودمو تو چه جهنمی گیر انداخته بودم؟
مات نگاهش کردم که چشماشو با حرص بست و گفت:
-کاش اون قرار داد کوفتی رو می خوندی! شاید حکم قتلتو صادر کردم. آدمای *** همینن دیگه، قرار دادو نخونده امضا می کنن.
با بغض گفتم:
-لطفا این قدر به من نگید احمق. من نمی دونستم این قدر چیزای فضایی توی اون قرارداد هست دیروز عجله ای امضاش کردم در ضمن خونه شما هم نمی مونم احترام خودتونو نگه دارین.
پوزخند زد و گفت:
-هه! زبون باز کردی بچه! اینا رو باید قبل از این که اون برگه کوفتی رو امضا می کردی می گفتی.
الان گفتنش فایده ای نداره.
گوشی شو پرت کرد جلوم و گفت:
-زنگ بزن ننه بابات و بگو همین جا می مونی. یالا!
با اشک نگاهش کردم و خواستم مخالفت کنم که فریاد کشید:
-حرف نباشه! گفتم زود! اگه می خوای بیوفتی زندان بسم ا... آزادی که همین الان برگردی خونه!
شهرت و اسم و رسم به سادگی به دست نمیاد بچه! باید براش زحمت بکشی!
??????????
??????
???
?
? هــمــراز ?
? #پارت_49
چیکار باید می کردم؟
میوفتادم زندان؟ از یه ویولنیست مشهور شدن رسیدم به یه زندانی!؟
باید می گفتم گور پدر تو و شهرت و می ایستادم بیان دم خونه با مأمور منو ببرن؟
این می شد پایان حرفه ای من. کسی دیگه یه مجرم رو برای آموزش دادن به بچه ها انتخاب نمی کرد.
یه راه دیگه هم داشتم.
پیشنهاد وسوسه آمیز و لعنتی آتشو قبول کنم و تا یک ماهو این جا توی خونش بمونم.
هر روز تحقیر شم و هر روز در حد یه خیابونی باهام رفتار بشه هر روز توانایی هام زیر سوال بره..
تا این که سری تو سرها در بیارم و مشهور بشم.
یکیش سخت بود و یکیش سخت تر!
انتخاب بین بد و بدتر بود.
ولی چاره ای نداشتم.
یه طرف کفه ترازو واقعاً سنگینی می کرد.
گوشی آتشو از روی میز برداشتم و شماره گرفتم.
شماره مامانو
-الو؟
*
این که با چه افتضاحی مامان راضی شد من بمونم محل کارم بگذریم.
نگاهای پر از پوزخند و مسخره آتش هم که بالای سرم ایستاده بود و ابروهاشو به حالت تمسخر انداخته بود بالا هم به کنار.
ولی هر چی که بود، بلاخره مامان قبول کرد!
??????????
??????
???
?
? هــمــراز ?
? #پارت_50
اصلا ایده ای نداشتم نازان چه عکس العملی نشون میده و چه فکری می کنه. احتمالا الان کبود شده و داره یه لیست فحش آماده می کنه.
گوشی رو که قطع کردم احساس مزخرفی داشتم.
موندن توی این خونه که زندان و جهنمم بود برام مثل مردن ولی اجباری بود. برای این که به همه ثابت کنم همراز کسی نیست که شما فکر می کنید.
با صدای آتش از جا پریدم:
-یالا بچه! تا ابد وقت نداریم بلند شو بریم ترک بعدی.
اشکامو پاک کردم، لعنت به اون روزی که اون قرارداد کوفتی رو بی اون که کامل بخونمش مطالعه کردم.
اخه من چمیدونستم چه چیزایی اون جا نوشته.
صدای موزیک دوباره پیچید توی استودیو، این یکی یه تکنوازی ویولن داشت دقیقاً تو اوج آهنگ.
صدای آتش یه جوری گرم و عاشقانه بود توی آهنگ که اشکتو در می آورد.
کسی چه می دونست این آدم تو زندگی واقعی یه هیولای خطرناکه؟
این صدا اصلا صدایی نبود که من توی آهنگ میشنیدم، صدایی که این قدر عاشقانه می گفت اگه اونی که دوستش داره نباشه به زندگیش پایان میده.
به صاحب صدایی که سر من داد می زد نمی اومد حتی بتونه یه رابطه عاشقانه معمولی داشته باشه!
حالا نوبت من بود، آتش خیره نگاهم می کرد و هر اوج و فرودو با انگشت و اشاره های به ماش بهم گوشزد می کرد.
ویولنم رو گرفتم بین کتف و چونم و خیره به دفتر نت و دستای آتش نواختنو شروع کردم
??????????
??????
???
?
? هــمــراز ?
? #پارت_36
داشتم دعا و ثنا می خوندم که یه نفر از بالای پله ها گفت:
-هفت دقیقه تاخیرتون رو پای چی بذارم خانم رستا؟ من از آدمی که تاخیر داشته باشه بیزارم.
نزدیک بود جیغ بکشم و فحش بدم!
جنی مگه مرد؟
با تته پته گفتم:
-س... سلام... آقای رادمهر!
بی اون که جواب سلاممو بده گفت:
-فردا دیر بیای باید شب تا چهار صبح بمونی تمرین کنی. دنبالم بیا ناایست اون جا!
یا ابلفض! یا جدالسادات! یا پنجاه درصد اما زاده ها!
سگه! سگ! چخه!
تا بیام به خودم بیام دیدم نیست! تند تند از پله ها دویدم بالا و دیدم واقعا نیستش! تو این فاصله کم طی العرض کرد؟ کجا غیب شد؟
من موندم و فضای بزرگ بالا! نمی دونستم باید چه غلطی دقیقا بخورم و کدوم یکی از این ده تا اتاقو باز کنم!
با ترس و هزاران صلوات صدامو انداختم پس سرم و گفتم:
-شما کجایین آقای رادمهر؟ من گمتون کردم!
چیزی نگذشت که یه در آخر راهرو باز شد و آتش با چهره رگ زده و عصبی با چشمای خون افتاده اومد سمت من و وسط راه داد کشید:
-چقدر تو خنگ و احمقی! داد می کشی تو خونه من؟ می خوای یه کاری کنم تا آخر عمرت داد و فریاد کهذهیچ حتی حرفم نتونی بزنی دختره آشغال؟
??????????
??????
???
?
? هــمــراز ?
? #پارت_37
متعجب نگاهش کردم که گفت:
-پیمان تویِ توی *** چی دیده که انتخابت کرده برای من؟ توی پیزوری کیف ویلونت رو به زور نگه داشتی!
اصلا از نت چیزی می دونی، اصلا قوانین موسیقی رو می دونی؟
اشک نشسته بود توی چشمام.
چقدر زود وا داده بودم، دست بردم توی کیفم و بین مدارکم مدرک دیپلم و لیسانسم رو درآوردم و گرفتم جلوش و گفتم:
-هر جفتش موسیقیه!
یه نگاه ریز به مدارکم انداخت و بعد خیره به چشمام شد.
از چشم راست به چپ از چپ به راست، نگاهم خیس و معصومانه بود. استاد مردانی به این حالتم می گفت ویرانگر!.
آتش ولی به خودش اومد، زد زیر مدارک و اد کشید:
-از فردا! وای به حالت از فردا، چوب خطت امروزت داره پر میشه! حق نداری فردا این جوری به من نگاه کنی، نگاه کنی پرتت می کنم بیرون.
حالا هم دختره احمقِ کند ذهن! اون در آخری رو می بینی؟
اون استدیوی منه باید بیای اون جا!
و بعد میون بهت و حیرتم منو تنها گذاشت و رفت سمت همون اتاق.
به محض رفتن اشکام چکید روی گونم.
اون قدر بد برخورد کرد که نتونستم سر جام باایستم.
نششتم روی زمین و دستمو گرفتم جلوی صورتم تا صدای هق هقم به گوشش نرسه!
اینم از اولین روز کاریم به عنوان یه ویولونیست حرفه ای.
یادم افتاد به حرفای پیمان و این که گفت فقط روز اوله نسبت به دخترا سخت گیره.
من ادمی نبودم که زود وا بدم. اشکامو پاک کردم گرچه اثر گریه از چشمام پاک نمی شد ولی بعد از اطمینان از خوب بودم ظاهرم پا تند کردم سمت اتاق.
جای تواینا و تحقیرایی که کرده بود می سوخت.
??????????
??????
???
?
? هــمــراز ?
? #پارت_38
وقتی رفتم تو یه نشسته بود پشت میز و دست به سینه منتظر من بود.
گفت:
-آبغوره گرفتن هات اگه تموم شده وایسا برای تمرین.
سر تکون دادم و ویولونم و در اوردم. یه دفتر نت بزرگ اون جا بود. ایستادم و یه نگاه سر سری بهش کردم و شروع کردم به زدن.
**
نمی دونم چقدر گذشته بود، چند ساعت، چند روز، چند سال.
شونه و دستم درد می کرد و وقتی آرشه رو می کشیدم دستم می لرزید.
آتش با چشمای سردش کوبید روی میز و داد کشید:
-فقط داری گند می زنی! از همون ثانیه اول داری گند می زنی، این جوری می خوای توی کنسرت من اجرا کنی؟
من یه خوانده چیپ و دست سه نیستم بچه، من خواننده بین المللیم!
گنگ نگاهش کردم، تمام مدت همینارو گفته بود. همش تحقیرم کرده بود و شخصیتمو به لجن کشیده بود.
انگشتام دردمی کرد. سرم گیج می رفت و حالت تهوع داشتم.
جلوی چشمام نقطه های سیاه می رقصیدن و گوشام سنگین شده بود.
ساعت روی دیوار 6 و نیم بعد از ظهر بود!
بدون این که حتی آب بخورم بی وقفه تمرین کرده بودم.
کوبید دوباره و صد باره و هزار باره روی میز و گفت:
-اصلا می فهمی من چی میگم؟ احمقی چیزی هستی؟
از بین چشمام خیره شدم به نگاه یخ زدش و نالیدم:
-سرم... دا.. ره گیج.... میره!
بی اهمیت نگاهم کرد و من فقط تونستم ویولنم رو بذارم یه جای امن و بعد ...
دیگه نتونستم خودمو نگه دارم... سقوط کردم روی زمین و دیگه نفهمیدم چی شد.
??????????
??????
???
?
? هــمــراز ?
? #پارت_39
-این جوری این دخترو بهت تحویل دادم آتش؟ این اون همرازی بود که صبح می خندید و باهام شوخی می کرد؟
-میگی چیکار کنم؟ از برنامه عقبیم. یه هفته نذاشتی قرار داد ببندم حالا این بچه باید جورشو بکشه، هیچ خطایی تو کنسرت من قبول نیست می فهمی؟همین الانشم دیره!
-مزخرف نگو! از هفت و نیم صبح تا شیش بعد از ظهر ازش کار کشیدی بی شعور! مگه من براتون ناهار نفرستادم؟ مگه عصرونه نفرستادم براتون؟ چجوری این بچه رو مجبور کردی این همه مدت برات بزنه؟ تو خودت خری گشنگی و تشنگی حالیت نیست همراز چه گناهی کرده؟
-به من چه! می خواست یه کلمه بگه گشنمه، نشسته بود هیچیم نمی گفت!
صدای خشمگین پیمان بلند شد:
-د آخه بی شرف من که اخلاق نحس تورو میشناسم. میدونم چه حروم زادهذبازی ای درآوردی سرش که این قدر ترسیده و نتونسته جیک بزنه، لطفا حرف اضافه...
-واری از حدت میگذرونی پیمان. تمومش کن، این بچه اگه میخواد تو کنسرت من ردیف جلو باشه و معروف شه باید تلاش کنه. حرفی هم نباشه، حالا هم بیدارش کن ببرش خونه گرچه می دونم بیداره و داره ادا میاد.
بگو فردا صبح زود این جا باشه و یه صبحونه مقوی بخوره.
-تو گه میخوری! میرم همون اصفهانیه رو بر می دارم میارم حداقل قوای فیزیکیش بهتر از همرازه. مثل سگ بیوفتید به جون هم و تا صبح پاچه همو بگیرید.
بمیرمم دیگه نمیذارم همراز بیاد این جا.
-این کارو بکن تا از کار بی کارت کنم. بگو فردا صبح این جا باشه.
-هه! پس اعتراف میکنی این دختر با همه فرق داره؟
آتش حرفی نزد و از اتاق رفت بیرون. حرفاشونو میشنیدم اما نای این که ازرجا بلنددبشم رو نداشتم.
بین خواب و بیداری بودم و یه چیز خنکی رو توی دستم حس می کردم.
لای پلکامو باز کردم با یه سرم بزرگ که داشتم می رفت توی دستم مواجه شدم.
??????????
??????
???
?
? هــمــراز ?
? #پارت_40
سعی کردم از جا بلند شم که پیمان اومد سمتم و گفت:
-بیدار شدی همراز؟ خوبی؟ حالت تهوع نداری؟ سرگیجه چی؟ بذار برات غذا بیارم بخوری دکتر گفت به محض اینکه بیدار شدی باید یه چیز مقوی بخوری
پریدم وسط حرفش و گفتم:
-منو ببر خونه!
مصمم گفت:
-نه باید یه چیزی بخوری.
با بغض گفتم:
-توروخدا ببر منو خونه! توروخدا پیمان! خواهش می کنم ازت.
آخر حرفم به گریه افتادم، دستمو گرفتم جلوی صورتم و هق هقمو پشتت پنهون کردم. دلم نازانو می خواست، آغوش خواهرمو! اون جا جایی بود که آروم می شدم.
پیمان اومد لبه تخت نشست و با ترس گفت:
-باشه عزیزم! باشه الان میریم خونه. میذاری بغلت کنم؟
سرمو به نشونه نه تکون دادم.
سرمو از دستم کشیدم و با ته مونده انرژی ای که ذخیره کرده بودم گفتم:
-میشه ویولنمو بیاری؟
چشماشو با حرص بست و زیر لب گفت:
-آتشو می کشم.
حوصله هیچ چیزی رو نداشتم. یا باید می رفتم الان پیش بچه ها یا می رفتم بغل نازان. هیچی حالیم نبود.
تا وقتی پیمان بیاد شالمو درست کردم و لباسامو مرتب کردم.
بلافاصله که با ویولنم اومد گفتم:
-بریم؟
کلافه دست کرد توی موهاش و گفت:
-بریم!
با سرعت نور از اون خونه لعنتی که الان برام حکم جهنم رو داشت زدم بیرون!
جهنمی که صاحبش یه جفت یخ توی چشماش داشت، جهنمی که حاضر نبودم امشب حتی یک ثانیه هم توش بمونم.
??????????
??????
???
?
? هــمــراز ?
? #پارت_41
وقتی رسیدم خونه ساعت نه شب بود.
سخت ترین قسمت پنهان کردن حال بدم از مامان و بابا بود.
خواب و خستگی رو بهونه کردم و رفتم بالا. در اتاق نازانو زدم و بی اون که اجازه بده رفتم تو.
نشتسته بود و یکی از کتابای لاتینشو گذاشته بود جلوش و داشت مطالعه می کرد. سرشو گرفت بالا و بلافاصله حال بدمو فهمید.
چشم درشت کرد و گفت:
-یا قرآن! چته همراز؟
با بغض گفتم:
-نازان...
و بعد خودش اومد سمتم و محکم بغلم کرد. می دونست اون قدر حالم بد و داغونه که پناه آوردم به خودش.
هیچی نگفت فقط محکم بغلم کرد.
بوی نازان فرق داشت، آرام بخش بود، نازان بوی زندگی می داد.
-هیششششششش! فدات شم یکم آروم تر الان مامان می فهمه.
با هق هق بریده بریده گفتم:
-دیگه... اون... جا... بر نمیگ... گردم...
ترسیده گفت:
-چی شده؟ داری می ترسونیم همراز؟ اون خواننده هه کاری کرده؟ خاک بر سرم نکنه بهت دست درازی کرده؟ اره همراز؟
سرمو به نشونه نه تکون دادم و باز زدم زیر گریه. یه لیوان آب بهم داد و گفت:
-قشنگ برام تعریف کن ببینم چی شده.
به حرفش گوش دادم، آبو خوردم و براش از سیر تا پیاز امروزو تعریف کردم.
باور نمی کرد دوازده ساعت بی وقفه تمرین کرده باشم.
??????????
??????
???
?
? هــمــراز ?
? #پارت_42
صبح با صدای نازان از خواب بیدار شدم:
-همراز پاشو... پاشو بهت میگم!
روموکردم اون طرف و نالیدم:
-برو بمیر!
دوباره خوابیدم که نازان گفت:
-بیدار شو *** این پسره امیریان اومده خونه! الان طبقه پایینه.
با شنیدم اسم امیریان تک تک اتفاقای دیشب از جلوی چشمم رد شد و یه دفعه مثل برق سر جام نشستم و گفتم:
-این جا چیکار می کنه؟
اخم کرد و گفت:
-جلوی مامان زشته بهش فحش بدم، پاشو خودتو جمع کن که بگم بیاد بالا. اومده میگه با تو کار داره.
عصبی از جا بلند شدم، مثانم انقدر پر بود که زده بود به چشمام و همه جارو زرد می دیدم!
به نازان گفتم:
-من میرم خلا. بگو یه پنج وقیقه دیگه بیاد بالا.
نازان عصبی سر تکون داد و گفت:
-بدو!
در کسری از ثانیه کارمو انجام دادم، مشواک ردک و اومدم بیرون. شالمو روی همون لباسم که آستینش بلند بود و مشکلی نداشت پوشیدم و منتظر ماهان شدم.
دقیقا سر پنج دقیقه در زد وگفت:
-یا الله!
صدامو انداختم پس سرم و گفتم:
-بیا تو پیمان!
پیمان اول سرش و بعدکل تنش اومد تو. نگاهش شرمنده و خجالت زده بود.
اخه اون برای چی؟
کسی که باید خجالت می کشید و شرمنده می بود آتش بود.
آتش منو شکنجه داده بود.
??????????
??????
???
?
? هــمــراز ?
? #پارت_43
اومد و جلوی من روی کاناپه توی اتاق نشست و پرسید:
-بهتری؟ مثل دیشب سرگیجه نداری؟
سرمو به نشونه نه تکون دادم و گفتم:
-چی شده پیمان؟ ببخشید ولی واقعا دلم نمی خواد ببینمت! نه تو و نه اقای رادمهرو.
اشفته شد و گفت:
-همراز یعنی داری میگی دیگه بر نمی گردی سر تمریناتت؟ داری جا می زنی؟ به همین سادگی؟
اخم کردم و گفتم:
-زجری که دیشب کشیدم برای تمام عمرم کافیه پیمان. من جونمو از سر راه نیاوردم که بدمش دست اقای رادمهر. هر جوری که دلت میخواد درباره من فکر کن.
پیمان گفت:
-متاسفم که حقیقتو این قدر محکم بهت یادآوری می کنم. اگه این طوری بود نباید اصلا اون قرار دادو امضا می کردی.
طبق اون قرارداد تو تعهد دادی تا اخرین روز با اتش همکاری کنی و توی تمام کنسرتاش ویولن بزنی. اونو قرار داد فسخ شدنی نیست و جزای نقدی نداره متوجهی؟
اتش اگه طبق این قرارداد ارت شکایت کمه میوفتی رندان.
خشکم زد و مات موندم.
چی داشت می گفت؟ زندان؟ می گفت برگردم توی اون خونه که مثل تابوت بود و هر روز و هر ثانیه تحقیر بشم و اتش مثل اسب ازم کار بکشه؟
از جا بلند شدم و گفتم:
-حتی فکرشم نکن پیمان. ازتون شکایت می کنم.
پیمان متاسف نگاهم کرد و حقیقتو دوباره تو سرم کوبید:
-با کدوم مدرک؟ چی داری که ثابت کنه اتش تورو اذیت می کرده؟
??????????
??????
???
?
?هــمــراز ?
? #پارت_44
جا خوردم. انتطارشو نداشتم این طوری از آتش طرفداری کنه.
چرا این قدر *** بودم که فکر می کردم مدیر برنامه های اتش طرفدار منه و بهم کمک می کنه.
اشکام با بی چارگی چکید روی گونم و گفتم:
-نمی خوام بیام تو اون جهنم.
کلافه تر از من گفت:
-ببخشید همراز. واقعا معذرت میخوام اما از لحاظ قانونی مجبوری که برگردی. یه راه دیگش هم زندانه.
عصبانی از جا بلند شدم و گفتم:
-گمشو بیرون!
تعجب کرد ولی بهش اهمیت ندادم دوباره این بار محکم تر ولی جوری که صدام نره بیرون گفتم:
-دیشب من تا دم مرگ رفتم. خواننده این کشور مریضه! سادیسم داره باید درمان بشه. راه رفتن آزادانه این ادم تو مملکت فاجعه به بار میاره.
من میام ولی نمی بخشمت. تا عمر دارم هیچ وقت حلالت نمی کنم. مطمئنم تو اون خونه دیوونه میشم و این تقصیر تو و اون رفبق روانی تر از خودته.
اگه خدا رو قبول داری و پیر و پیغمبر سرت میشه این حرف منو جدی میگیری.
حالام گمشو بیرون.
از جا بلند شد و گفت:
-من اومدم که ببرمت. تمرینا عقبه.
رفتم جلو صاف تو چشماش زل زدم و گفتم:
-نترس خودم میام تا یک ساعت دیگه. فقط جلو چشمم نباش.
??????????
??????
???
?
? هــمــراز ?
? #پارت_45
سری تکون داد و رفت از اتاق بیرون.
سرمو گرفتم بین دستام و اشک ریختم. این چه منجلابی بود خودمو توش گرفتار کردم؟
می تونستم طاقت بیارم؟ تحقیراشو، اون رو میز کوبیدناش... فریادای پشت سر همش... نگاهای طلبکار و نافذ و چشمای یخیش...؟
لعنت!
نازان اومد تو و گفت:
-چیکارت داشت؟
کلافه گغتم:
-باید برگردم.
-چـــــی؟ احمقی؟ می دونی دیشب بهت ارامبخش دادم تا خوابیدی؟ می دونی چقدر فشارت پایین بود؟ می دونی چفدر حالت بد بود؟ باز میخوای بری اون جا؟ دیوونه میشی همراز.
من نمیذارم بری! خواهرمو از سر راه نیاوردم که دستی دستی بندازمش تو چنگ یه دیوونه.
عصبی گفتم:
-مگه این که دلت بخواد خواهرتو دستی دستی بندازی زندان. امضا گرفته ازم. کارشو بلد بوده. جزای نقدی و این حرفام نداره فقط زندانه.
نازان وای کوتاهی گفت و نشست روی تخت. مثل خودم سرشو گرفت بین دستاش!
باید باهاش رو به رو می شدم به جهنم!
از جا بلند شدم و رفتم سمت کمد لباسام که نازان پرسید:
-می خوای واقعا برگردی اون جا؟
بی حس گفتم:
-چاره ای ندارم. فقط چند هفتش بعدش مهلت قرارداد تموم میشه.
و بی صدا لباس پوشیدم و تاکسی خبر کردم.
کیف ویولنم رو برداشتم و خواستم برم که نازان گفت :
-نگرانتم.
لبخند زدم حداقل برای دلگرمی و راحتی خیال اون. خودم که داغون بودم.
خداحافظی کردم و از خونه زدم بیرون.
??????????
??????
???
?
? هــمــراز ?
? #پارت_46
بدون اینکه حتی زحمت جواب سلام دادنو به خودش بده راه افتاد سمت اتاق تمرین.
پشت سرش راه افتادم، چون می دونستم احتمالا از ناهار و شام خبری نیست پشت فرمون یه عالمه آت و آشغال خورده بودم، کیک بیسکویت و چیزای سنگین!
نمیدونستم قراره تا چه حد منو تو اون اتاق زنده نگه دارن.
داشتم می رفتم که یهو ایستاد و برگشت سمتم و گفت:
-آهان داشت یادم می رفت! موبایلتو بده!
متعجب گفتم:
چــــی؟ چیو بدم؟
چشماشو تو کاسه چرخوند و گفت:
-مگه احمقی چیزی هستی؟ میگم موبایلتو بده، دفعه قبل هم باید ازت می گرفتم اما فراموش کردم.
با قاطعیت گفتم:
-به هیچ عنوان به شما موبایلمو نمیدم. هیک حقی ندارین از بگیرینش
نیشخند زد و گفت :
-توی اون قرارداد اینو نوشته بود بچه! موبایلو می خوای چیکار؟ مدرک جمع کنی و بندازیم زندان؟
با تحقیر و خنده اینو گفت. خب این دقیقا همون کاری بود که قصدشو داشتم بکنم. دستمو خونده بود. یه دفعه عصبی شد و گفت:
-بر اساس اون قرارداد من می تونم اگه کار انجام ندادی از زیر تمرینات در رفتی بندازمت زندان. خیلی ماده و تبصره توی اون قرارداد بود که تو نخوندی.
نزدیک بود باز گریم بگیره می دونستم شوخی نمی کنه. برای همین دست بردم توی کیفم و گوشیمو بهش دادم.
نیشخندی زد و گفت:
-وقتی می تونی این قدر حرف گوش کن باشی چرا سر پیچی کنی؟
??????????
??????
???
?
? هــمــراز ?
? #پارت_47
دوباره بغض کردم، گوشیمو گذاشت تو جیب شلوارش و راه افتاد سمت اتاق.
کاش می شد نرم، کاش می شد از همین راهی که اومدم برگردم.
دوباره همون شد، اول یکی از آهنگاشو برام بی کلام پلی کرد و بعد روز از نو روزی از نو. دفتر نت رو باز کردم و شروع کردم به زدن.
یکم که گذشت یهو دستاشو کوبید به هم نه به نشونه تشویق یا هر چی! به نشونه این که دیگه نزنم چون دارم گند می زنم.
آرشه رو آوردم پایین و سوالی نگاهش کردم که گفت:
-چرا هیچ وسیله ای ندیدم با خودت بیاری؟
متعجب نگاهش کردم و گفتم:
-چه وسیله ای؟ کیف داشتم دیگه، کیفم اوناها! رو صندلیه.
سری به دو طرف تکون داد و گفت:
-ای خدا چه آدم کودنی گیر من انداختی! وسیله های که موندنت این جا رو میگم، لباس، مسواک، بالش، چمیدونم خرس عروسکی ای که شبا باهاش می خوابی و این جور چیزا...
من هنگِ هنگ بودم.
با دهن باز گفتم:
-چی؟ این جا بمونم؟
-چشماشو تو کاسه تاب داد و گفت:
-این قدر ادا تنگارو در نیار! زنگ بزن بگو بیارن برات بدن به نگهبانی.
نه صبر کن خودم زنگ می زنم به پیمان برات بیاره.
دستش رفت سمت گوشیش که گفتم:
-چی دارین میگین آقای رادمهر؟ من این جا بمونم؟ برای چی؟ چرا فکر کردین من اون قدر احمقم که شبو پیش شما بمونم؟
عتقل اندر سفیه و با تحقیر نگام کرد و گفت:
-مالی نیستی! منم آشغال خور نیستم بچه!
می مونی این جا که تاخیر نداشته باشیم، از اون طرفم نصف شب هی نخوای بری خونه و خانوادتو بترسونی.
چقدر تو جَو گیری!
??????????
??????
???
?
? هــمــراز ?
? #پارت_48
شوکه شدم و بغضم صد برابر شد، الان منو با چی یکی کرد؟
بهم گفت آشغال خور نیستم؟ منظورش از آشغال من بودم؟
خودمو تو چه جهنمی گیر انداخته بودم؟
مات نگاهش کردم که چشماشو با حرص بست و گفت:
-کاش اون قرار داد کوفتی رو می خوندی! شاید حکم قتلتو صادر کردم. آدمای *** همینن دیگه، قرار دادو نخونده امضا می کنن.
با بغض گفتم:
-لطفا این قدر به من نگید احمق. من نمی دونستم این قدر چیزای فضایی توی اون قرارداد هست دیروز عجله ای امضاش کردم در ضمن خونه شما هم نمی مونم احترام خودتونو نگه دارین.
پوزخند زد و گفت:
-هه! زبون باز کردی بچه! اینا رو باید قبل از این که اون برگه کوفتی رو امضا می کردی می گفتی.
الان گفتنش فایده ای نداره.
گوشی شو پرت کرد جلوم و گفت:
-زنگ بزن ننه بابات و بگو همین جا می مونی. یالا!
با اشک نگاهش کردم و خواستم مخالفت کنم که فریاد کشید:
-حرف نباشه! گفتم زود! اگه می خوای بیوفتی زندان بسم ا... آزادی که همین الان برگردی خونه!
شهرت و اسم و رسم به سادگی به دست نمیاد بچه! باید براش زحمت بکشی!
??????????
??????
???
?
? هــمــراز ?
? #پارت_49
چیکار باید می کردم؟
میوفتادم زندان؟ از یه ویولنیست مشهور شدن رسیدم به یه زندانی!؟
باید می گفتم گور پدر تو و شهرت و می ایستادم بیان دم خونه با مأمور منو ببرن؟
این می شد پایان حرفه ای من. کسی دیگه یه مجرم رو برای آموزش دادن به بچه ها انتخاب نمی کرد.
یه راه دیگه هم داشتم.
پیشنهاد وسوسه آمیز و لعنتی آتشو قبول کنم و تا یک ماهو این جا توی خونش بمونم.
هر روز تحقیر شم و هر روز در حد یه خیابونی باهام رفتار بشه هر روز توانایی هام زیر سوال بره..
تا این که سری تو سرها در بیارم و مشهور بشم.
یکیش سخت بود و یکیش سخت تر!
انتخاب بین بد و بدتر بود.
ولی چاره ای نداشتم.
یه طرف کفه ترازو واقعاً سنگینی می کرد.
گوشی آتشو از روی میز برداشتم و شماره گرفتم.
شماره مامانو
-الو؟
*
این که با چه افتضاحی مامان راضی شد من بمونم محل کارم بگذریم.
نگاهای پر از پوزخند و مسخره آتش هم که بالای سرم ایستاده بود و ابروهاشو به حالت تمسخر انداخته بود بالا هم به کنار.
ولی هر چی که بود، بلاخره مامان قبول کرد!
??????????
??????
???
?
? هــمــراز ?
? #پارت_50
اصلا ایده ای نداشتم نازان چه عکس العملی نشون میده و چه فکری می کنه. احتمالا الان کبود شده و داره یه لیست فحش آماده می کنه.
گوشی رو که قطع کردم احساس مزخرفی داشتم.
موندن توی این خونه که زندان و جهنمم بود برام مثل مردن ولی اجباری بود. برای این که به همه ثابت کنم همراز کسی نیست که شما فکر می کنید.
با صدای آتش از جا پریدم:
-یالا بچه! تا ابد وقت نداریم بلند شو بریم ترک بعدی.
اشکامو پاک کردم، لعنت به اون روزی که اون قرارداد کوفتی رو بی اون که کامل بخونمش مطالعه کردم.
اخه من چمیدونستم چه چیزایی اون جا نوشته.
صدای موزیک دوباره پیچید توی استودیو، این یکی یه تکنوازی ویولن داشت دقیقاً تو اوج آهنگ.
صدای آتش یه جوری گرم و عاشقانه بود توی آهنگ که اشکتو در می آورد.
کسی چه می دونست این آدم تو زندگی واقعی یه هیولای خطرناکه؟
این صدا اصلا صدایی نبود که من توی آهنگ میشنیدم، صدایی که این قدر عاشقانه می گفت اگه اونی که دوستش داره نباشه به زندگیش پایان میده.
به صاحب صدایی که سر من داد می زد نمی اومد حتی بتونه یه رابطه عاشقانه معمولی داشته باشه!
حالا نوبت من بود، آتش خیره نگاهم می کرد و هر اوج و فرودو با انگشت و اشاره های به ماش بهم گوشزد می کرد.
ویولنم رو گرفتم بین کتف و چونم و خیره به دفتر نت و دستای آتش نواختنو شروع کردم
??????????
??????
???
?
? هــمــراز ?
? #پارت_51
تا ساعت یک ظهر بی وقفه ویولن زدم، آتش از روند پیشذفت من راضی نبود و هر ثانیه عصبی تر می شد، به طوری که باعث شده بود حتی تمرکز منم از بین بره و عصبی بشم.
وقتی عصبی می شدم ویولونم از بدنم جدا میشد و می شد یه ساز!
اشکم دوباره دراومده بود، آتش باز شروع کرده بود رو میز کوبیدن و غر غر کردن که یهو در باز شد و پیمان اومد تو.
با خیال راحت اشکامو رها کردم، ویولنو گذاشتن کنار و نالیدم:
-پیمااااااان!
و بعد زدم زیر گریه!
صدای درو شنیدم و صدای:
-زر زرا و درد و دلای دخترونتون که تموم شد بگید من بیام.
پیمان عصبی گفت:
-باز چی کارش کردی؟ لعنتی من خودم از فردا میام سر تک تک تمرینات.
اصلا نایستاد حرفش تموم بشه، از در رفت بیرون. منم با خیال راحت زدم زیر گریه.
پیمان اومد جلوم نشست و گفت:
-چی گفت دوباره بهت؟ همراز توروخدا یکم باهاش کنار بیا، یکم باهاش بساز بهش حق بده نگران کنسرتاش باشه.
من که از این ناراحت نبودم. بریده بریده گفتم:
-تو... اون.... قرارداد نوشته... بود من... باید بیام در طول تمرینات.... این... جا؟
پیمان شرمنده بهم نگاه کرد که داد کشیدم:
-چرا نگفتی به من؟ تا کی قراره تو این جهنم بمونم؟ داره منو شکنجه میده، دارم جون میدم می فهمی؟ سر یکی از تمرینا حاضر شو تا متوجه شی من چی میگم. همش می زنه رو میز، همش غر می زنع، حرفایی که لایق ننشه بار من میکنه، پیمان من تا یه جایی کشش دارم وقتی کشم بریده بشه خودش و کل خاندانشو به فحش می کشم
??????????
??????
???
?
? هــمــراز ?
? #پارت_52
پیمان خندید و گفت:
-عه! شما از این کارا هم بلدی؟
با خشم نگاهش کردم. مگه من دلقک پدرتم؟ الان چه وقت شوخیه مرتیکه لوده؟ تو عمرماین قدری که تو این دو روز گریه کردم گریه نکرده بودم.
خدا رو خوش نمیومد منی که همیشه شوخ و خنده رو ام این قدر غمگین باشم.
چشمام کور شد توی این چند روز.
پیمان گفت؛
-باشه همراز!
اصلا فحش عمه بهش بده ولی اول بیا بریم ناهار یخور الان قند خونت افتادی سگ شدی!
البته تو سگم بشی از این پاپی کوچولوها میشی.
زدم به بازوش و گفتم :
-مزخرف نگو *** آقا. حالا ناهار چی هست؟ چی خریدی؟ معده من حساسه ها.
نیشخند شیطنت آمیزی زد و گفت:
-قشنگ معلومه اعصاب خوردیت واسه گرسنگیه. چیزی نخریدم، مامانم لازانیا درست کرده بیارم براتون. آتش معدش حساسه غذای بیرونو نمیخوره.
اهایی گفتم، چقدر معده حضرت آقا مخملی بود! کمک کرد بلند شدم و رفتیم پایین آتش روی یکی از صندلیای دور تا دور جزیره نشسته بود ولی چیزی نمی خورد.
وقتی مارو دید یکم برای خودش کشید و شروع کرد به خودن!
اوهوع! چه محترمانه!
پیمان برای من رو به روی آتش صندلی کشید و گفت:
-بفرمایید بانوی زیبا.
منم که افسردگی گرفته بودم برای در اومدن از اون حال گفتم:
-نمیخواد احترام بذاری. تو از خودمونی ضمبه!
??????????
??????
???
?
?هــمــراز?
#پارت_53
پقی زد زیر خنده اما دریغ از یه مثقال لبخند رو لب آتش.
یادمه اون اوایل که عکسشو تو گوگل دیده بودم از پیمان پرسیدم "بلد نیست بخنده؟" الان انگار واثعا نمیتونست بخنده، خنده به درک یه لبخند، یه هاله حداقل.
نشستم پشت میز، یه تیکه بزرگ پیمان برام گذاشت که گفتم:
-اینو میخوای بدی به من؟ فحش داری میدی؟ این کمه یه تیکه دیگه هم بدار!
پیمان سوتی کشید و گفت:
-همیشه همین قدر میخوری؟ پسر چطوری هیکلت اینقدر میزونه!؟ رژیم داری؟
پشت چشمی نازک کردم وگفتم:
-بده بیاد بابا! هیکل میکل چیه!
سرشو خیلی جدی تکون داد و گفت:
-تو زن زندگی ای قشنگ! چاق نمیشی. قر و فرم نمیای که ای وای زیاده ای وای کیه اینو یخوره.رژیمم واین حرفای...
-بخور پیمان. به جای حرف زدن غذاتو بخور و بعد برو خونتون. از فردا هم حق نداری سرتو بندازی پایین بیای این جا.
این خونه طویله نیست قانون داره.
آتش بود که این در و گوهرو پرانید! زارت!
قوانین خونت چیه؟ همونارو.... !
مرتیکه به چی میگی قانون؟
فحش دادن؟ تحقیر و توهین و این جور چیزا قانون خونته؟
تا اخر ناهار هیچ کدوم چیزی نگفتیم. قشنگ زده بود تو کرک و پرمون!
تازه داشت می گفت من زن زندگی ام و میخواد بیاد منو بگیره ها.
اگه گذاشت!
غذا که تموم شد به من اشاره زد و گفت:
-بدو بالا!
بعد به پیمان اشاره زد و گفت:
-چهار دقیقه وقت دادری ظرفارو بشوری و از خونه بری بیرون.
پیمان عصبی گفت:
-اه اتش شورشو در میار انقدر از این عوضی بازیایی که تو سر من....
-سی ثانیه!
پیمان خفه شد. اتش به من که متعجب نگاهشون می کردم توپید و عصبی گفت:
-مگه نگفتم برو بالا. چرا ایستادی؟
سلام عشقا😍به بلاگمون خوش اومدین😄قراره کلی رمان هیجان انگیز عالی بزاریم براتون پس همراهمون باشید🤗🤗🤗🤗
971 عضو
این بخش در حال طراحی می باشد