💜رمانکده💜

971 عضو

??????????
??????
???
?
? هــمــراز ?
? #پارت_59

جلوتر اومد و انگار من تازه یادم افتاد باید از دست این لندهور فرار کنم.

ویولن رو تو دستم محکم فشار دادم و خواستم بدوم وه از پشت دست انداخت به شالم و موهام رو کشید.

جیغ بلندی کشیدم و داد زدم:
- ولم کن بی‌شرف...

صدای خمار و کلفتی داشت و ترسناک شده بود.

- کجا کجا عسلم؟ بمون قول میدم خوش بگذره!

با خودش منو به عقب می‌کشید و من واقعا زورم بهش نمیرسید.

هق هقام دست خودم نبود و بخاطر اینکه هفت هشت ساعتی بود که چیزی نخورده بودم، توان مقابله نداشتم.

جیغ میکشیدم و التماسش میکردم ولم کنه.
صدای آخ بلند اون مرد اومد و بعد دستاش ازم جدا شد.

روی زمین سقوط کردم و اشکام روی گونم ریخت.

آتش اون مرد رو کوبید به دیوار و مشت هاش رو پی در پی تو صورت اون مرد فرود میاورد.

- مرتیکه حرو*مزا*ده گوه میخوری مزاحمش میشی لاش*خور عوضی!

از شدت جیغایی که زده بودم، صدام گرفته بود و در نمیومد.

چشمام سیاهی می‌رفت و سرم سنگین شده بود.
با ته جونی که تو بدنن باقی مونده بود، لب زدم:
- و... ولش کن... حالم... بد... بده!

بدنم سست شد و دیگه چیزی ندیدم و همه چیز تو تاریکی مطلق فرو رفت.

1401/06/03 21:17

??????????
??????
???
?
? هــمــراز ?
? #پارت_60

- برات متاسفم آتش! تو دیگه اون ادمی که من میشناختم نیستی!

- حوصلتو نداریم پیمان.

- نبایدم داشته باشی! آخه نیس که من یه دختر تنها رو نصفه شب از خونه بیرون کردم و کم مونده بود بهش تعرض بشه، برا همون حوصله منو نداری.

- تیکه میندازی؟ من ننداختمش بیرون خودش رفت. اینو بفهم لطفا!

- چه فرقی داره؟ معلوم نیس چیکار کردی باهاش که قید همه چی رو زده و رفته!

جوری حرف نزن که انگار من نمیشناسم تو چجور آدمی هستی!

- خب حالا که چی؟

- هیچی. فقط دنبال یه ویولنیست جدید باش برا ترکیب جذابت! چون من دیگه نمی‌ذارم پاشو تو اون خراب‌شده بذاره!

- و میدونی اگه اینکارو بکنی من چه بلایی سر این دختر میارم؟

صداهارو میشنیدم اما انقدر بدنم کرخت و سنگین بود نمیتونستم کوچک ترین تکونی بخورم.
سکوت پیمان طولانی شد و در نهایت با گفتن " لعنت بهت " کل خشمشو خالی کرد. صدای قدمای ارومی بلند شد که نشون می داد آتش رفته.

پیمان پوف کلافه ای کشید و اروم به تخت نزدیک شد. اینو حس میکردم.

دستای سردش که روی دستم نشست، یه چیزی مثل جریان برق توی بدنم به حرکت افتاد.

با انگشت شصتش، پشت دستم رو نوازش کرد و گفت:

- تو کی هستی؟ چرا نمیتونم فراموشت کنم؟

پشت دستم کمی خیس شد و بعد ازم جدا شد و از اتاق خارج شد.

سلول های بدنم انگار قصد فعالیت نداشتن.
خوابم میومد و سرم مثل یه وزنه سنگین بود.
بی خیال همه چیز شدم، بدنم سنگین شد و بعد از چند ثانیه تو خواب عمیقی فرو رفتم

1401/06/03 21:18

??????????
??????
???
?
? هــمــراز ?
? #پارت_61

تن کرختمو تکون دادم و از جا بلند شدم.
دیشب خواب دیدم پیمان بهم گفت من کی هستم که نمی تونه فراموشم کنه!
احمقانه بود!

زده بود به سرم تو خواب خل شده بودم.
شامم که نخورده بودم که بگم شامم سنگین بودا و باعث شده این قدر *** بشم!

نگاهی به اطراف کردم، یه اتاق بزرگ با یه تخت دو نفره خیلی شیک.
دکور اتاق یاسی و سفید بود، خیلی دخترونه و جیگر!
لباسام همه یه گوشه اتاق توی چمدون بود.

مشخص بود پیمان بیچاره رفته خونه و از نازان لباسامو گرفته.
طفلی چقدر فحش عمه و خواهر و مادر خورده خدا می دونه.

از جا بلند شدم، دستمو که دیشب توی خواب پیمان بوسیده بودو گرفتم بالا، انگار به انگشت شیشم یا چشم سوم نگاه می کردم!
تا این حد دور از انتظار بود!

یه در گوشه اتاق بود که دعا کردم مستراح باشه!
جیش زده بود به چشمام و واقعا فرصت گریه کردن و فکر کردن به فجایعی که دیشب سرم اومد رو نداشتم.

دویدم طرفش و با دیدن دستشویی و سمت راستش که یه در دیگه و احتمالا حمام بود نیشم باز شد!
آخ ای مادر به فدای تو!

باید زود تر حمام می کردم تا جای بوسه پیمان از روی دستم بره!
اون بوسه درسته تو خواب بود اما همین برای کهیر زدن کافی بود!
اه!

1401/06/03 21:18

??????????
??????
???
?
? هــمــراز ?
? #پارت_62

با شستم دست و صورتم از دستشویی خارج شدم

از سرو صدایی که از آشپز خونه میومد متوجه شدم که پیمان تو آشپز خونه ست

سمت آشپز خونه رفتم و سلامی کردم
که در حال چیدن میز دیدمش
نمیدونم پیمان نمیدونم پیمان مدیر برنامه شه یا خدمتکارش
چون فقط مشغول ظرف شستن دیدمش

سلامی کردم و نشیتم پشت میز که گفت:
- سلام ... دیر بیدار شدی

پوزخندی زدم :
- توقع نداری که با این همه بلایی که سرم آورده سرخوش بیدار شم

- ببین من واقعا بابت این قضیه متاسفم ... فکر نمیکردم همچین اتفاقی بیوفته و انقدر خشن رفتار کنه

خواستم چیزی بگم که جلومو گرفت و خودش ادامه داد :

- درسته من بهت گفتم که رفتاراش زیاد با خانوما خوب نیست اما من تا این حدشو انتظار نداشتم میدونم...
میدونم خیلی سخته اما به نهایتش فکر کن... آخرش که بعد این همه سختی به موفقیت بزرگی میرسی

- پیمان واقعا خیلی اذیت میشم ... اون خیلی با من بد رفتار میکنه ، تو عمر انقدر تحقیر نشده بودم ...
انقدر گریه نکرده بودم اما از وقتی که با این آقا آشنا شدم ...

ناراحت سر تکون داد :

- ببین بهت حق میدم اما کاری از دستم بر نمیاد ...
آتش خیلی غد و یه دندست میترسم کار دستمون بده ، لطفا بخاطر خودت یکم تحمل کن ...

همون لحظه آتش اومد داخل آشپز خونه و ما دیگه ادامه ندادیم

اخماش خیلی بد توهم رفته بود
میخواستم بگم یه جور برام قیافه گرفتی انگار من شکنجه روحی جسمیت دادم نه تو
اما از اونجایی که در برابر آتش اونقدری با دل و جرئت نبودم بیخیال فکرم شدم

1401/06/03 21:18

??????????
??????
???
?
? هــمــراز ?
? #پارت_63

اومد ایستاد و شروع کرد به ما نگاه کردن.
مخفیانه به پیمان نگاه کردم که دیدم اونم مشغول نگاه کردن به منه. قشنگ معلوم بود حفتمون مثل چی از اتش می ترسیم.
یه دفعه گفت:

-این قدر جرئت داشته باشین که جلوی خودم حرفاتونو بگین نه پشت سرم.

براش پشت چشم نازک کردم و نشستم پشت میز که گفت:

-کی اجازه داد بشینی؟

متعجب نگاش کردم که گفت:

-پیمان از فردا پا تو خونه من نمیذاری.
و تو بچه! ساعت هفت و نیمه! تا به ربع به هشت وقت داری سر تمربن باشی!

من و پیمان جفتمون اومدیم اعتراض کنیم گه داد کشید:

-همین که گفتم. مثل این که یادت رفته برای چی این جایی! این جایی تا تمرین کنی، چند وقت دیگه جلوی گروه حرفه ای من این جوری بخوای ویولن بزنی همشون اعتراض می کنن.
خودتو برسون به استانداردای من. طبق همون برگه اگه تمرین نکنی و پیشرفت ندلشته باشی من میتونم بندازمت بیرون.

سعی کردم خودمو بی تفاوت جلوه بدم، بی حس نگاهش کردم و گفتم:

-من همین الانشم از استانداردای خودت و گروهت بالا ترم!

نیشخند زد و گفت:

-تو در نظر من و گروهم یه بچه دبستانی احمقی که دوره مقماتی رو گذرونده! همین قدر کم و حقیر! این قدر خودتو بالا فرض نکن، تو هیچی نیستی!
ده دقیقه دیگه بالا باش، لازمه یادآوری منم اگه دیر بشه چی میشه یا خودت در جریانی؟

و بعد مقابل چشمای اشکی و مات نن رفت از پله ها بالا

1401/06/03 21:18

??????????
??????
???
?
? هــمــراز ?
? #پارت_64

پیمان اومد جلو و گفت:

-توروخدا تحمل کن همراز. باشه عزیزم؟

عزیزم گفتنش باعث شد اشکم بیشتر بریزه روی گونم.
آتش و نفرتش از من کم بود حالا باید محبتای بی جای پیمان رو هم تحمل می کردم.

خوب یادمه دیشبو. حرفایی که بهم گفت و این که نمیتونه فراموشم کنه.
لعنتی باید باهاش چیکار می کردم؟
چطوری باید می گفتم به آدم لشتباهی دل بسته؟

از طرفی نمی تونستم مثل آتش باهاش رفتار کنم چون پیمان تنها ناجی من بود، تنها کسی که داشتم توی این خونع بی در پیکر.

دیشب فکر می کرد من خوابم که اون حرفا رو گفت، اگه بهش می گفتم می دونم منو دوست داره چه عکس العملی نشون می داد؟
اگه می گفتم من از سنگم، هیچ وقت عاشق نمیشم چون ازش عشق زخم خوردم چیکار می کرد؟

می رفت و منو با آتش لعنتی تنها میذاشت.
عشق حس قشنگی بود اما دقیقا مثل اعتیاد نابودت می کرد. منی که قبلا عاشق شدم خوب می دونم.
خوب میدفهمم عشق چه قدر سمه!

با یاد آوری اون آدم گریم شدید تر شد.
پیمان دستشو کرد توی موهاش و نچ کلافه ای گفت و آروم زمزمه کرد:

-باید با این رفتار ٱتش کنار بیای همراز. نریز این اشکارو!

آتش؟
الان بحث آتش نبود. از روب صندلی بلند شدم و لرزون گفتم:

-میرم سر... تمرین...

عفب گرد کردم تا نبینمش، تا عشق سابقم یادم نیاد که یه دفعه دستمو گرفت و گغت:

-کجا می ری همراز؟ با این حالت می خوای بری پیش آتش؟

1401/06/03 21:18

??????????
??????
???
?
? هــمــراز ?
? #پارت_65

گفتم:

-ول کن پیمان!

و بعد کنارش زدم و با عجله ازش رد شدم رفتم سمت پله ها.
اشکامو پاک کردم، در استودیو رو زدم و رفتم تو.
آتش دست به سینه نشسته بود پشت میز و با غرور یه مجله می خوند.

منو که دید بدون این که تغییری توی حالت نشستنش بده گفت:

-پنج وقیقه تأخیر. امشب تا دوازده و پنج دقیقه...

وسط حرفش پریدم و گفتم:

-ترک سقوط...

ویولونم رو در آوردم و شروع کردم به زدن. با کشیدن آرشه روی سیما فورا برگشتم به عقب، به اولین باری که قلبم لرزید!

اسمش یزدان بود، پسر عموی محجوب و مؤمنی که هیچ وقت با یه دختر چشم تو چشم نمی شد.
سرش همیشه پایین بود.

همین نجابتش دیوونم می کرد، موهای سیاه و لختش که همیشه خدا می ریخت تو پیشونیش و باعث می شد پروانه های دلم به پرواز در بیان.

از عشقم به یزدان به هیچ *** نگفتم، اخه دوست داشتم مخفی بمونه، از این مخفی بودن عشقم لذت می بردم. مثل شاخه گل رزی که توی یه محفظه شیشه ای نگه داری میشه.

یزدانم انگار به من بی میل نبود.
همراز خانم که صدام می کرد دیوونه می شدم، یه بچه دبیرستانی *** که بیشتر نبودم.

یزدان معمار بود و یه شرکت معماری کوچیک داشت، اون قدری عاشقش بودم که برام غرورم مهم نبشه.
این درجه ازرعشق، گذشتن از غرور خیلی مرگباره.

یه روز رفتم جلوی شرکتشون!
احمق بودم واقعا!
رفتم بالا و به منشیش گفتم:

-آقای رستا هستن؟

یه دفعه خود یزدان از اتاقش اومد بیرون و با دیدن من گفت:

-عه همراز تویی!

1401/06/03 21:18

??????????
??????
???
?
? هــمــراز ?
? #پارت_66

اولین باری بود که بدون این که خانم بذاره اول اسمم صدام می کرد.
همراز، اون لحظه اسمم خیلی قشنگ به نظر می اومد.

برای اولین بار بود که بیشتر از چندثانیه خیره شدم توی چشماش، چشمای سیاهی که انگار بی انتها ترین چشمای دنیا بودن.
جدی بهش گفتم:

-اومدم باهات حرف بزنم پسر عمو.

سر تمون داد و گفت:

-اتفاقا منم خیلی وقته یه چیزی رو می خواستم بهت بگم ولی نمی تونستم...

اون لحظه اگه بگم خودمو توی لباس عروس تصور کردم دروغ نگفتم!
اونم منو دوست داشت، چه چیز دیگه بود که خیلی وقت بود می خواست بهم بگه و نمی تونست؟

از سر راهم رفت کنار که برم توی اتاقش و به منشیش گفت فعلا کسی رو راه نده.
قند توی دلم آب شد، باورم نمی شد یزدانم منو دوست داشته باشه.
باور نمی کردم حسمون دو طرفه باشه.

به کاناپه توی اتاقش اشاره کرد که بشینم و خودشم نشست رو به روم.
با استرس و محچوبانه نگاهم کرد و گفت :

-چی می خواستی بگی؟

نمی خواستم اولین کسی باشم که اعتراف می کنه به خاطر همین گفتم:

-اول تو بگو...

سرشو مطیعانه تکون داد. نگاهشو دوخت به زمین و گفت:

-راستش... من... خیلی وقته که...

وای وای وای! خیلی وقته که منو دوست داره؟ بگو دیگه!
نفس عمیقی کشید و خیره شد توی چشمام و گفت:

-خیلی وقته که به... نازان علاقه مندم!

1401/06/03 21:19

??????????
??????
???
?
? هــمــراز ?
? #پارت_67

اگه بگم توی یک لحظه مردم دروغ نگفتم، جون از تنم رفت...
مات و مبهوت به یزدان نگاه می کردم که می گفت:

-از وقتی دست چپ و راستمو شناختم، از وقتی فهمیدم دور و برم چه خبره عاشق خواهرت بودم همراز.
الان به تو گفتم که یه راهی پیش روم بذاری.
بگو چیکار کنم؟ چجوری بهش بگم؟
تو بهش میگی؟ تو خواهرشی اخه به تو نزدیک تره. همراز؟

اصلا نمی تونستم جوابشو بدم، شاید چون مرده بودم.
من لعنتی هم از وقتی دست چپ و راستمو تشخیص دادم عاشقت بودم یزدان. جواب عشق من این نبود.
جواب من این نبود که عاشق خوهرم شی!

نمی دونم شاید خدا بود که کمکم کرد تا غرورم زیر پا له نشه. نمی دونم چه نیرویی بود که منو به خودم آورد.
پلک زدم و گفتم:

-اوه! من الآن شوکه ام. باید خودت به نازان بگی امممممم.... یزدان من باید برم، می دونی مدرسه رو پیچوندم که بیام این جا...

چشماش نا امید شد و گفت:

-کمک کن بهم. باید چطوری بهش بگم؟

یاد یکی از فانتزیای نازان افتادم، نمی دونم فهمید صدام از بغض می لرزه یا نه ولی گفتم:

-ببرش شهربازی. برید چرخ و فلک و وقتی رسید توی بالا ترین نقطه بهش از حست بگو. من دیگه باید برم چون... دیر شده مدرسم...

از جا بلند شدم. به خاطر پیشنهادم گل از گلش شکفته بود. پرسید:

-راستی تو هم می خواستی یه چیزی بهم بگی.

سرمو تکون دادم و گفتم:

-چیز مهمی نبود. منابع کنکور ریاضی رو می خواستم برای یکی از دوستام. حالا بعدا ازت میگیرم.

و بعد مقابل چشمای خوش حال و لعنتیش از دفترش زدم بیرون.

1401/06/03 21:19

??????????
??????
???
?
? هــمــراز ?
? #پارت_68

اگه بگم بلافاصله بعد از بیرون زدن از شرکتش از حال رفتم دروغ نبود.

همون جا کنار در شرکتش نشستم روی دو زانو و تا جایی که جون تو تنم بود بی توجه به نگاهای بقیه و حالت خوبه گفتنای زنا از ته دل وریه کردم.

تموم آرزوهام، تموم رویاهام در عرض یک ثانیه به فنا رفته بود.
چه دردی از این بدتر که عشق زندگیم منو دوست نداشت و عاشق خواهرم بود؟

یه هفته بعد یزدان نازان رو برد شهر بازی و طبق همون کاری که بهش گفته بودم تو بالا ترین نقطه بهش ابراز علاقه کرده بود.

فکر می کردم نازان جواب منفی میده و دل خواهرم هم دقیقاً مثل من خیلی وقت بود اسیر یزدان شده بود.

وقتی اینو فهمیدم کشیدم کنار...
آدم زندگی کردن رو ویرونه های زندگی بقیه نبودم.
الان درسته هیچ *** از رابطه اشون نمی دونه اما قطعا با هم ازدواج می کنن.

طولش دادن تا کار یزدان جفت و جور بشه و در شأن نازان باشه.
به خاطر همین من از همون موقع، از دوران دبیرستان قید عاشق شدنو زدم.

محاله باز عاشق بشم، محاله دیگم قلبم برای دم اشتباهی بتپه.
آرشه رو از روی سیما برداشتم و اشکامو پاک کردم.

هر چقدر من از گریه کردن و ضعیف جلوه دادن خودم جلوی آتش متنفر بودم الان یه چیزی حدود سه دقیقه جلوش بی پروا اشک ریخته بودم.
لعنت!

این که حتی یک ثانیه هم چشماشو از روم بر نمی داشت اذیتم می کرد.
دلم گریه بیشتری می خواست اما نمی تونستم. یه دفعه آتش گفت:

-از آدمای زر زرو متنفرم اما جدای از این... احساساتی شدنت باعث میشه از یه آهنگ معمولی یه شاهکار خلق کنی.

1401/06/03 21:19

??????????
??????
???
?
? هــمــراز ?
? #پارت_69

چشمام گرد شد. این الآن تعریف بود؟
بی تفاوت شونه انداخت بالا و گفت:

-اگه همه ترکارو همین طوری بزنی شاید بتونم کاری کنم جلوی سن کنار من بایستی. می دونی این چقدر موفقیت برات به همراه داره یا باید حالیت کنم؟

بعد از یه عالمه مرور خاطره بیخود این بلاخره یه خبر خوش بود.
بلاخره یه چیزی که منو برای ادامه امیدوار کرد.
الماس اول تحت فشار خیلی زیاد قرار میگیره اما بعد کم کم درخشان و زیبا میشه.

گل از گلم شکفت و گفتم:

-واقعا این کارو می کنید؟

سرشو به نشونه آره تکون داد و خیره شد به چشمام، بعد کم کم اخماش رفت توهم و گفت:

-برو ترک آخر پاییز.

وا! چرا همچین کرد!
ای خدا یکم ثبات اخلاقی بده به این بشر، یذره تعریف می کنه، یذره تحقیر می کنه، یذره عصبانی میشه دقیقه بعدش بی تفاوته!

**

چون باهاش همکاری کرده بودم و یه جورایی از کارم راضی بود بهم تخفیف داد و ساعت ده گفت دیگه تموم.
فکر کنم خودشم حالش بهم می خورد دیگه!

انگار که از زندان آزاد شده باشم، پا تند کردم سمت آشپزخونه. مثل سگ گشنم بود.

پیمان انگار رفته بود اما یه عالمه غذای خوش مزه توی یخچال بود.
منم با کمال پررویی ظرف بزرگ ماکارونی ای که اون جا بود رو برداشتم و ریختم توی یه ظرف دیگه و گذاشتم توی فر!

اصلا هم احساس غریبی نکردم!
گور پدر آتش و همه!
گشنمه بابا!

1401/06/03 21:19

??????????
??????
???
?
? هــمــراز ?
? #پارت_70


غذا که گرم شد برای خودم یه بشقاب بزرگ کشیدم و نشستم پشت میز.
اومدم بخورم دیدم اصلا حال نمیده!
لعنتی!

ترک عادت موجب مرض بود و من اصلا آدم تنها خوری کردن نبودم. اصلا بهم نمی چسبید تنهایی غذا بخورم.

حتی وقتایی که توی خونه تنها بودم چون هیچ *** نبود که باهاش غذا بخورم ترجیه می دادم دقیقه نودی و حاضری غذا بخورم و فقط یه جوری خودمو سیر می کردم.

اینم یه جور حماقت بود دیگه!
ملت تنهایی می رفتن صفاسیتی جوج می زدن. من تنهایی کوفتم از گلوم پایین نمی رفت

نمی دونستم آتش غذا می خوره یا نه.
انگار پیمان می گفت خیلی تحملش بالاش و هر موقع دلش بخواد میخوره.

گور بابای آتش! چنگالو پیچوندم توی ماکارونیا و گذاشتم دهنم اما ماکارونی به اون خوشمزگی نمی رفت لامصب پایین!
خاک بر سر من واقعا!

چنگالو کوبیدم توی ظرف و از جا پاشدم.
یا می خورد یا کوفت نمی کرد دیگه!
اصلا به من چه! من پیشنهاد میدم میخواد بخواد نمی خواد نخواد.

از این که باز سنگ رو یخم کنه می ترسیدم.
مردد بودم اما باز از پله ها رفتم بالا و رفتم سمت استودیو.
اگه قرار بود نیاد باهام غذا بخوره از سوء تغذیه می مردم!

در زدم و رفتم تو و بلند گفتم:

-آقای رادمهر؟ مستر رادمهر؟ کوشی؟

نبود. احتمالا رفته بود توی اتاقش. اتاقشم نمی دونستم کجاست. توی این خونه هم که مورچه با عصا راه می رفت مبادا صدا بیش از حد بلند نشه!

پاهامو کوبیدم زمین و با اخم گفتم:

-گشنمه ملعون!

1401/06/03 21:19

??????????
??????
???
?
? هــمــراز ?
? #پارت_81

چه مسخره بود اگه می گفتم گرسنمه!
فکر کن! با اشک می گفتم گشنمه لامصب! می گفت خب کارد سه سر بخور!

اشکامو پاک کردم، بحث این بود که خاطر فشار زیاد و کار خیلی خیلی فشرده افسرده شده بودم.
نه فقط غذا از گلوم نمی رفت پایین و گرسنم بود.

منتها اینو نمی شد به اتش بگم!
حوصله درد سر و مزخرفاتی که قرار بود بارم کنه رو نداشتم.

از جا بلند شدم و یه نگاه به ساعت مچیم کردم، پنج مین دیگه فقط مونده بود با همون صدای گرفته و فین فین کنان گفتم:

-چیزی نیست. بریم الان دیر میشه بعد از اون طرف...

اومد جلو و وسط حرفم پرید و گفت :

-گفتم چته؟ عین ادم جواب میخوام.

فهمیدم اگه چیزی نگم ممکنه دو برابر عصبی بشه نگاهمو دوختم به یقه تی شرتش و گفتم:

-چیزی نیست آقای رادمهر. یکم دلم گرفته، چیز خاصی نیست که رو برناممون تاثیر بذاره.

همون لحظه یه قطره اشک سرکش از بین مژه هام ریخت گونم و بین چینای شالم محو شد.

هی من می خواستم ادای قوی ها رو در بیارم هی نمی شد! نمیذاشت!

دل نازک شده بودم این یه مدتی که با هیچ *** در ارتباط نبودم باعث شده بود نازک نارنجی بشم.

می خواستم برم سمت استودیو که دفعه صدای آتش میخکوبم کرد:

-همراز!

کیش و مات شدم.
اولین بار بود که صداش این قدر مهربون بود.
اولین بار بود که تحقیر توش نداشت.
توهین نمیدکرد، تشر نمی زد، کتک نبود!

اولین باری بود که به جای اهای، اممم و بچه اسممو صدا می زد!
همرازو

1401/06/04 14:29

??????????
??????
???
?
? هــمــراز ?
? #پارت_82


برگشتم سمتش و خیره شدم توی چشماش، یکم چشماش دو دو زد و بعد گفت:

دنبالم بیا!

متعجب به رفتش نگاه کردم، داشت از پله ها می رفت بالا.
برای این که فوضولی نمیذاشت نفس بکشم و اگه دنبالش نمی رفتم می مردم با دو رفتم دنبالش .
بین راه اشکامو پاک کردم.

ایستادم کنارش و پا به پاش قدم برداشتم. پرسیدم:

-کجا میریم؟

بی اون که عکس العملی نشون بده همون طور به راه رفتن ادامه داد و گفت:

-سؤال نپرس فقط بیا.

رسیدیم بالا اما دیدم بازم داره به بالا رفتن از پله ها ادامه میده.
ایول خونش یه طبقه دیگه هم داشت؟
چهذباحال من فکر می کردم فقط همون دو طبقست.

تو خیالات خودم بودم که یهو رسیدیم بالا و من کفم برید!
واقعا پشمام ریخت!

اون چیزی رو که می دیدم باور نداشتم!طبقه اخر پنت هاوس خونش بود.
یه اتاق دایره ای تمام شیشه ای!

سقفش هم گرد بود و کنف کاری ها و کچ بری های ظریفی داشت.
دقیقا مرکز اتاق توی سقف یه قسمت دایرهذای بود که از اون جا آسمون بالای سر منعکس می شد، یه شیشه گرد توی سقف کار گذاشته شده بود.

تاحالا همچین چیزی ندیده بودم! اون قدر باشکوه و رویایی بود که تا چند ثانیه دهنم باز بود.
ناخودآگاه بی اون که بخوام سوت بلند و کش داری کشیدم و آروم با خودم گفتم:

-مرسی بابت اپیلاسیون!

1401/06/04 14:30

??????????
??????
???
?
? هــمــراز ?
? #پارت_83

پوزخند صداداری زد و گفت:

-قابلی نداشت!

از این که حرفمو شنیده سرخ شدم ولی بیخیال!
این جارو بچسب!
یه طرف سالن پر از لوازم ورزشی سیاه رنگ بود، مثل یه باشگاه اختصاصی.

طرف دیگش یه مانیتور خیلی بزرگ به دیوار بود و یه کاناپه راحتی جلوش، کنسول ps5 هم دقیقا پایین مانیتور بود که باعث شد دیگه واقعا پشمام بریزه.

اون طرف مانیتور وسایل درامش قرار داشت.
اون طرف ترش هم یه پیانوی سفید شیک بود.
واقعا ما کجاییم سلبریتیا کجان!
ای خدا این اتاق چقد شبیه اتاق من و نازانه!!!

از این فکر خودم خندم گرفت. اتاق من و نازان فقط یه فضای سه در چهار بود که توش بخوابیم.

ناخواگاه بی اون که خودم بخوام گفتم:

-اگه بیای این بالا چند سال طول می کشه باز برگردی پایین؟

لش کرد رو کاناپه و گفت:

-یکم سخته ولی شدنیه، اصولا نمیام این جا که بعد بخوام برگردم. بیا بشین.

قشنگ معلوم بود دلش برام سوخته. دیده بود دارم افسرده میشم پیش خودص گفته بیارمش این جا یکم بسازمش!

رفتم کنارش نشستم. دسته رو پرت کرد رو پام و همونطور که روشنش می کرد گفت:

-بلدی که؟

بلد بودم اما با مدل قدیمی ترش. زیر لب گفتم:

-نه تو فقط بلدی!

1401/06/04 14:30

??????????
??????
???
?
? هــمــراز ?
? #پارت_84


کلی باهم بازی کردیم، خیلی هم فاز داد لامصب.
خجالت مجالتو گذاشته بودم کنار و بین بازی اظهار نظر می کردم:

-جر نزن!
-قبول نیست تو حرفه ای تری.
-وای وای وای! پشمام!
-برو اون ور!
-داری تقلب می کنی آتش!
-متقلبِ زورگو!

به خودم که اومدم هر جفتشون زوم کرده بودیم رو مانیتور و دسته انگار عضوی از بدنمون شده بود.
آتش لبه مبل نیم خیز شده بود و دسته رو هی تکون می داد و می گفت:

-آره اره اره اره! عاه! بیاه! هستشو تف کن!

پسرا همشون همین جورین. غول بی شاخ و دم هم که باشن، حتی عاشق و شیفته هم که باشن فرقی نداره.
موقع بازی اون نقاب مسخرشون می افته خود واقعیشونو نشون میدن.

خود واقعی آتش خیلی باحال بود، حتی شوخ بود و می دونست چجوری طرفو بسوزونه!

تو اوج بازی بودیم که یهو صدای تلفن آتش از توی جیبش بلند شد زد یه دفعه ای زد روی استپ.
معترض گفتم:

-حالا که من دارم می برم؟

بی اهمیت گوشیشو درآورد و از جا بلند شد رفت بیرون.
منم دیدم نمی تونم بدون نفر دوم بازی کنم پس از جام بلند شدم یکم فوضولی کنم.

رفتم لب یکی از پنجره ها ایستادم، کل تهران زیر پام بود.
خونه اتش این جوری بود که توی یه برج بلند و مسکونی قرار داشت اما سه طبقش بهم متصل و اختصاصی مال آتش بود.

طرحش جالب بود و دوستش داشتم، خیلی خفن بود که پنت هاوس بزرگ یه خونه رو اتصاصی توی طبقه اخر خونت داشته باشی.
اونم این قدر قشنگ!

1401/06/04 14:30

??????????
??????
???
?
? هــمــراز ?
? #پارت_85

یه کاناپه گرد دقیقا وسط خونه گذاشته.
رفتم نشستم روش و سرمو تکیه دادم به پشتیش و خیره شدم به آسمون بالای سرم.

این آتش جدید، همینی که چند دقیقه پیش دیده بودم اون آتشی نبود که توی استودیو سر من داد می کشید.
این آتش مهربون و باحال بود.

نمی تونستم رفتارشو فراموش کنم، جوری که صمیمی وسط بازی همراز صدام می زد.
اصلا باور نمی کردم این آتش همون مرد عصبی و عوضی باشه.

لبخند نشست روی لبام و خیره شدم به ستاره های چشمک زن بالای سرم.

نمیدونم چقدر گذشت اما آتش نیومد، منم از خدام بود نیاد.
این جارو خیلی دوست داشتم، خیلی زیاد.
نورای چشمک زن شهر یه طرف و ستاره های بالای سرم هم یه طرف.

نمی دونم چی شد که کم کم چشمام گرم شد و همون جا روی کاناپه خوابم برد.

**
-هی بچه!

پلکام لرزید اما دوباره سعی کردم بخوابم که یه نفر شونمو تکون داد و گفت:

-پاشو!

لای پلکامو باز کردم، هنوز شب بود. گور باباشی گفتم و دوباره پلک بستم.
وقتی دید بیدار نمیشم بیخیال شد و حس کردم کاناپه کنارم فرو رفت.

خودشم کنارم نشست و حس کردم سرشو تکیه داد به کاناپه مماس با سر من.
بعد از یه مدت گفت:

-پس تو پاتوق من گرفتی خوابیدی!

-تو توی این ستاره ها دنبال کی می گردی؟ صدف من این بالاست تو کی رو بین ستاره ها گم کردی؟

نتونستم کنجکاوی کنم که صدف کیه!
نفهمیدم چی شد، دوباره غرق شدم تو عالم خواب!

1401/06/04 14:30

??????????
??????
???
?
? هــمــراز ?
? #پارت_81

چه مسخره بود اگه می گفتم گرسنمه!
فکر کن! با اشک می گفتم گشنمه لامصب! می گفت خب کارد سه سر بخور!

اشکامو پاک کردم، بحث این بود که خاطر فشار زیاد و کار خیلی خیلی فشرده افسرده شده بودم.
نه فقط غذا از گلوم نمی رفت پایین و گرسنم بود.

منتها اینو نمی شد به اتش بگم!
حوصله درد سر و مزخرفاتی که قرار بود بارم کنه رو نداشتم.

از جا بلند شدم و یه نگاه به ساعت مچیم کردم، پنج مین دیگه فقط مونده بود با همون صدای گرفته و فین فین کنان گفتم:

-چیزی نیست. بریم الان دیر میشه بعد از اون طرف...

اومد جلو و وسط حرفم پرید و گفت :

-گفتم چته؟ عین ادم جواب میخوام.

فهمیدم اگه چیزی نگم ممکنه دو برابر عصبی بشه نگاهمو دوختم به یقه تی شرتش و گفتم:

-چیزی نیست آقای رادمهر. یکم دلم گرفته، چیز خاصی نیست که رو برناممون تاثیر بذاره.

همون لحظه یه قطره اشک سرکش از بین مژه هام ریخت گونم و بین چینای شالم محو شد.

هی من می خواستم ادای قوی ها رو در بیارم هی نمی شد! نمیذاشت!

دل نازک شده بودم این یه مدتی که با هیچ *** در ارتباط نبودم باعث شده بود نازک نارنجی بشم.

می خواستم برم سمت استودیو که دفعه صدای آتش میخکوبم کرد:

-همراز!

کیش و مات شدم.
اولین بار بود که صداش این قدر مهربون بود.
اولین بار بود که تحقیر توش نداشت.
توهین نمیدکرد، تشر نمی زد، کتک نبود!

اولین باری بود که به جای اهای، اممم و بچه اسممو صدا می زد!
همرازو

1401/06/04 14:29

??????????
??????
???
?
? هــمــراز ?
? #پارت_82


برگشتم سمتش و خیره شدم توی چشماش، یکم چشماش دو دو زد و بعد گفت:

دنبالم بیا!

متعجب به رفتش نگاه کردم، داشت از پله ها می رفت بالا.
برای این که فوضولی نمیذاشت نفس بکشم و اگه دنبالش نمی رفتم می مردم با دو رفتم دنبالش .
بین راه اشکامو پاک کردم.

ایستادم کنارش و پا به پاش قدم برداشتم. پرسیدم:

-کجا میریم؟

بی اون که عکس العملی نشون بده همون طور به راه رفتن ادامه داد و گفت:

-سؤال نپرس فقط بیا.

رسیدیم بالا اما دیدم بازم داره به بالا رفتن از پله ها ادامه میده.
ایول خونش یه طبقه دیگه هم داشت؟
چهذباحال من فکر می کردم فقط همون دو طبقست.

تو خیالات خودم بودم که یهو رسیدیم بالا و من کفم برید!
واقعا پشمام ریخت!

اون چیزی رو که می دیدم باور نداشتم!طبقه اخر پنت هاوس خونش بود.
یه اتاق دایره ای تمام شیشه ای!

سقفش هم گرد بود و کنف کاری ها و کچ بری های ظریفی داشت.
دقیقا مرکز اتاق توی سقف یه قسمت دایرهذای بود که از اون جا آسمون بالای سر منعکس می شد، یه شیشه گرد توی سقف کار گذاشته شده بود.

تاحالا همچین چیزی ندیده بودم! اون قدر باشکوه و رویایی بود که تا چند ثانیه دهنم باز بود.
ناخودآگاه بی اون که بخوام سوت بلند و کش داری کشیدم و آروم با خودم گفتم:

-مرسی بابت اپیلاسیون!

1401/06/04 14:30

??????????
??????
???
?
? هــمــراز ?
? #پارت_83

پوزخند صداداری زد و گفت:

-قابلی نداشت!

از این که حرفمو شنیده سرخ شدم ولی بیخیال!
این جارو بچسب!
یه طرف سالن پر از لوازم ورزشی سیاه رنگ بود، مثل یه باشگاه اختصاصی.

طرف دیگش یه مانیتور خیلی بزرگ به دیوار بود و یه کاناپه راحتی جلوش، کنسول ps5 هم دقیقا پایین مانیتور بود که باعث شد دیگه واقعا پشمام بریزه.

اون طرف مانیتور وسایل درامش قرار داشت.
اون طرف ترش هم یه پیانوی سفید شیک بود.
واقعا ما کجاییم سلبریتیا کجان!
ای خدا این اتاق چقد شبیه اتاق من و نازانه!!!

از این فکر خودم خندم گرفت. اتاق من و نازان فقط یه فضای سه در چهار بود که توش بخوابیم.

ناخواگاه بی اون که خودم بخوام گفتم:

-اگه بیای این بالا چند سال طول می کشه باز برگردی پایین؟

لش کرد رو کاناپه و گفت:

-یکم سخته ولی شدنیه، اصولا نمیام این جا که بعد بخوام برگردم. بیا بشین.

قشنگ معلوم بود دلش برام سوخته. دیده بود دارم افسرده میشم پیش خودص گفته بیارمش این جا یکم بسازمش!

رفتم کنارش نشستم. دسته رو پرت کرد رو پام و همونطور که روشنش می کرد گفت:

-بلدی که؟

بلد بودم اما با مدل قدیمی ترش. زیر لب گفتم:

-نه تو فقط بلدی!

1401/06/04 14:30

??????????
??????
???
?
? هــمــراز ?
? #پارت_84


کلی باهم بازی کردیم، خیلی هم فاز داد لامصب.
خجالت مجالتو گذاشته بودم کنار و بین بازی اظهار نظر می کردم:

-جر نزن!
-قبول نیست تو حرفه ای تری.
-وای وای وای! پشمام!
-برو اون ور!
-داری تقلب می کنی آتش!
-متقلبِ زورگو!

به خودم که اومدم هر جفتشون زوم کرده بودیم رو مانیتور و دسته انگار عضوی از بدنمون شده بود.
آتش لبه مبل نیم خیز شده بود و دسته رو هی تکون می داد و می گفت:

-آره اره اره اره! عاه! بیاه! هستشو تف کن!

پسرا همشون همین جورین. غول بی شاخ و دم هم که باشن، حتی عاشق و شیفته هم که باشن فرقی نداره.
موقع بازی اون نقاب مسخرشون می افته خود واقعیشونو نشون میدن.

خود واقعی آتش خیلی باحال بود، حتی شوخ بود و می دونست چجوری طرفو بسوزونه!

تو اوج بازی بودیم که یهو صدای تلفن آتش از توی جیبش بلند شد زد یه دفعه ای زد روی استپ.
معترض گفتم:

-حالا که من دارم می برم؟

بی اهمیت گوشیشو درآورد و از جا بلند شد رفت بیرون.
منم دیدم نمی تونم بدون نفر دوم بازی کنم پس از جام بلند شدم یکم فوضولی کنم.

رفتم لب یکی از پنجره ها ایستادم، کل تهران زیر پام بود.
خونه اتش این جوری بود که توی یه برج بلند و مسکونی قرار داشت اما سه طبقش بهم متصل و اختصاصی مال آتش بود.

طرحش جالب بود و دوستش داشتم، خیلی خفن بود که پنت هاوس بزرگ یه خونه رو اتصاصی توی طبقه اخر خونت داشته باشی.
اونم این قدر قشنگ!

1401/06/04 14:30

??????????
??????
???
?
? هــمــراز ?
? #پارت_85

یه کاناپه گرد دقیقا وسط خونه گذاشته.
رفتم نشستم روش و سرمو تکیه دادم به پشتیش و خیره شدم به آسمون بالای سرم.

این آتش جدید، همینی که چند دقیقه پیش دیده بودم اون آتشی نبود که توی استودیو سر من داد می کشید.
این آتش مهربون و باحال بود.

نمی تونستم رفتارشو فراموش کنم، جوری که صمیمی وسط بازی همراز صدام می زد.
اصلا باور نمی کردم این آتش همون مرد عصبی و عوضی باشه.

لبخند نشست روی لبام و خیره شدم به ستاره های چشمک زن بالای سرم.

نمیدونم چقدر گذشت اما آتش نیومد، منم از خدام بود نیاد.
این جارو خیلی دوست داشتم، خیلی زیاد.
نورای چشمک زن شهر یه طرف و ستاره های بالای سرم هم یه طرف.

نمی دونم چی شد که کم کم چشمام گرم شد و همون جا روی کاناپه خوابم برد.

**
-هی بچه!

پلکام لرزید اما دوباره سعی کردم بخوابم که یه نفر شونمو تکون داد و گفت:

-پاشو!

لای پلکامو باز کردم، هنوز شب بود. گور باباشی گفتم و دوباره پلک بستم.
وقتی دید بیدار نمیشم بیخیال شد و حس کردم کاناپه کنارم فرو رفت.

خودشم کنارم نشست و حس کردم سرشو تکیه داد به کاناپه مماس با سر من.
بعد از یه مدت گفت:

-پس تو پاتوق من گرفتی خوابیدی!

-تو توی این ستاره ها دنبال کی می گردی؟ صدف من این بالاست تو کی رو بین ستاره ها گم کردی؟

نتونستم کنجکاوی کنم که صدف کیه!
نفهمیدم چی شد، دوباره غرق شدم تو عالم خواب!

1401/06/04 14:30

??????????
??????
???
?
? هــمــراز ?
? #پارت_86

یه ریتم ملایم و خواب آور یه چیزی مثل نسیم لا به لای موهام می رفت و می اومد، خودمو به خاطر سرما جمع کرده بودم و چسبونده بودم به منبع گرمایشی ای که یه سمت تنم رو گرم کرده بود.

کم کم تعجب کردم، چی بود؟
تخت خودم که این جوری نبود، پیش نازان بودم؟
نه *** من اومدم خونه اون خواننده هه!

ای وای تمرین دیر نشه!
اخرین بار قرار بود شام بخورم بعد برم تمرین که بعد زدم زیر گریه و...
يا اما خمینی!

اومدیم بالا پی اس فایو بازی کنیم و بعد یهو اتش رفت و من رو کاناپه خوابیدم.
بعد اون اومد بیدارم کنه بیدار نشدم نشست کنارم و از کسی به اسم صدف اسم برد و...
گاوم زاییده!

دو قلو! اینی که من این جوری لش کردم روش آتشه!
یا جد السادات!

سرم روی شونش بود و خودمو حسابی چسبونده بودم بهش!
عطری که زیر بینیم بود رو عمیق بو کشیدم، بوی خنک و تلخی می داد، با بوی قهوه و یه عطر مردونه!
دوباره عمیق نفس کشیدم، چه بوی خوبی می داد.

-هی بچه می دونم بیداری!

ای وای ضایعم کرد. فهمید بیدارم و عمدی تقریبا تو بغلش ولو ام! خودمو زدم به اون راه و گیج و ویج گفتم:

-اره ولی هنوز لود نشدم! این جا کجاس!

محکم هولم داد اون سمت کاناپه و گفت:

-خودتو نچسبون به من! دفعه آخرت باشه این جوری نزدیک من میشی، دفعه بعد می کشمت دختره ی بندال!

همونجور که چشمامو می مالیدم با صدای خواب آلودم گفتم:

-من تنها رو کاناپه خوابیده بودم! تو از غیب یهو پیدات شد. دیگه نبینم خودتو بمالی به من آقای رادمهر!

1401/06/04 14:31

??????????
??????
???
?
? هــمــراز ?
? #پارت_87

خوردی؟ عاه!
اخ کن هستشو.
آتش کبود شد و من فهمیدم یه نمه گنده تر از دهنم حرف زدم.

شاید صمیمت دیشبمون توی بازی باعث شده بود یادم بره چه غول بی شاخ و دمیه.

توی یه آن کامل با یه حرکت خوابوندم روی مبل و دوباره دست بزرگشو حلقه کرد دور گلوم.

چشمام تا آخرین حد گشاد شد و خیره شدم تو یخ چشماش که انگار توی یه اقیانوس از اتیش شناور بود.

-رو دادم بهت حالا آستر میخوای؟ دختره ی اشغال! حواست باشه چی زر زر می کنی انگار یادت رفته من کیم!

دختره آشغال ننته! هر چی هیچی نمیگم هی زرت و پرت می کنی!
با ایندکه گلومو گرفته بود و راه نفسم بسته بود اما تقلا کردم و گفتم:

-هی... چ... خری... نیستی...

دستشو دور گلوم سفت تر کرد و ناگهان...
احساس کردم مغزم جا به جا شد. همهدچیز تو سکوت فرو رفت و یه درد موذی کم کم اومد و نشست روی ابرو و گونم.

آتش نه سیلی، بهم مشت زده بود!

هنوز درگیر ضربه اول بودم که یه دفعه حس کردم دماغم خورد شد!

-من تو و ننه و باباتو می خرم و آزاد می کنم دختره پتیاره. تا به گه خوردن نیوفتی ولت نمی کنم!

من جلوی چشمام سیاه شده بود و هیچ جایی رو درست نمی دیدم.
تمرکزی رو حرفای آتش نداشتم، حالم بد بود و داشتم از هوش می رفتم!

احساس کردم یه مایع داغ که از بینیم راه افتاد و رو گونم ریخت و بعد توی گوش و موهام گم شد.
آتشو دوتایی می دیدم و بعد ...

دیگه چیزی ندیدم.
چون مشت سومی که نشست رو گونم باعث شد کامل از هوش برم.

1401/06/04 14:31

??????????
??????
???
?
? هــمــراز ?
? #پارت_88


درد داشتم، کل جونم درد می کرد!
همین درد لعنتی باعث شده بود کم کم به هوش بیام.
آخ عمیقی گفتم و کم کم چشمامو باز کردم.

حس می کردم یدونه از چشمام اصلا باز نمیشه. لبم به شدت می سوخت و از بینیم یه چیزی جاری بود.
جلوی چشمم اول تار بود و بعد تونستم مانیتور و دستگاه ps5 رو ببینم.

تو جام نیم خیز شدم و فهمیدم روی زمین سرد و بدون پارکت چند ساعتیه از هوش رفتم.
آخ دیگه ای گفتم و دستمو گذاشتم روی لبم بعد گرفتمش جلوی چشمم و متوجه شدم خونیه!

همون لحظه یه قطره از بینیم جاری شد و ریخت لب و بعد روی لباسم.
جایی که قبلش سرم قرار داشت یه دریاچه خون راه افتاده بود.
با دیدنش از ترس هین بلندی کشیدم که فهمیدم قفسه سینم هم درد می کنه.

چشمام پر از اشک شد، اخ نازان کجایی بینی من! خواهرت! تا حد مرگ از یه عوضی کتک خوردم!

خون ریزی بینیم باعث شد بترسم، اگه همین جوری خون از دستدمی دادم هیچ خوب نبود. از طرفی نمی خواستم آتش بیاد و منو این جوری ضعیف و مرده ببینه!

از جا با هزار مکافات از جا بلند شدم که با تیری که زیر دلم کشید فهمیدم پریود هم شدم!
قوز بالا قوز!

کل تنم کوفته بود، به اندازه یه مرد بالغ کتک خورده بودم، من فقط سه تا مشتشو طاقت اوردم اما اون وحشی انگار رهام نکرده بود و تا جایی که تونسته بود منو زده بود.
خدا لعنتش کنه.

1401/06/04 14:31