نظرات رمان •پرستار بچه مثبت•

166 عضو

گروه عمومی ساخته شد.

بسم‌رب‌مهدی‌علیه‌السلام ?

1401/02/03 18:53

سلاااااام
خانم دکتری عاشق نیروی خدماتی بیمارستانشون میشه
حالا از قضا این نیروی خدماتی یک پسر بچه مثبتیه که حد نداره
و این خانم دکتر مغرور اما شیطون برای سرگرمی حسابی این بچه مثبت رو اذیت میکنه
به حدی که...??

یک رمان عاشقانه و ازدواج اجباری
با کلی اتفاقات طنز و عاشقانه

1401/02/03 18:59

لین گروه??

nini.plus/romanparastar

1401/02/03 18:59

رو به روی آیینه می ایستم و رژ کمرنگی روی لب هایم میکشم. مامان به اتاقم می آید.
-کجا میری سارا؟
روسری ام را سرم می کنم.
-میرم خونه لیلا...
روی تختم می نشیند.
-مگه برگشتن؟
-اره تازه برگشتن!
-سلام برسون بهش..
-اصرار کرد شما هم بیای اما گفتم شما شیفتی..
سری تکان می دهد.
-آره یکم دیگه باید برم. شب خونه تنها نمون. همونجا پیش لیلا بمون..
کیف دستی ام را برمی دارم.
-مامان مگه بچم؟ این چندوقته چیکار می کردم پس؟
از اتاق بیرون می رود.
-والا چی بگم. همش نگرانتم...
از پله ها پایین می روم و سوییچ ماشین را برمیدارم.
-من دارم میرم. کاری باهام نداری؟
-نه به سلامت..میگم سارا..
برمیگردم.
-هوم...
-چرا دست از لباسای تیره رنگت برنمی داری؟
متعجب به لباس هایم خیره می شوم.
-مامان شما به رنگ طوسی میگی تیره رنگ؟
-پس بهش چی میگن؟
چشمک میزنم.
-بهش میگن سنگین...
سری تکان می دهد.
-هرچی سعی کردم افکار بابای خدابیامرزت توی ذهنت خطور نکنه نشد..
میخندم.
-چیه نکنه انتظار داری با دکلته زرد برم مهمونی؟
-والا بقیه مهمونا کم از دکلتم ندارن..
با خنده خداحافظی کرده و از خانه بیرون میزنم. تا وقتی برسم خانه لیلا نیم ساعتی طول میکشد. وارد اپارتمانشان که می شوم لیلا با دیدنم جیغی میکشد و محکم درآغوشم می گیرد. با لبخند فشارش می دهم و می بوسمش..
-دلم برات یک ذره شده بود مامان بزرگ..
میخندم.
-تو چطوری نی نی کوچولو؟
به کت و شلوار کاربنی رنگش خیره می شوم.
-می بینم غرب نتونسته روی افکار خبیثت تاثیر بزاره..
چشمک میزند.
-مطمئن باش گذاشته. اینجا خانواده نشسته..
اشاره به مامان و بابایش می کند. راست می گفت. مگر لیلا جرئت داشت جلوی بابایش به قول مامان دکلته زرد رنگ بپوشد. امین برادر لیلا نزدیکم می آید و دستش را دراز می کند. با لبخند بهش دست می دهم و با پدر و مادر لیلا هم سلام و احوال پرسی می کنم. مانتویم را که با شومیز شیری رنگ، همراه شلوار راسته طوسی عوض می کنم، کنار لیلا می نشینم. با ذوق به موهای مشکی بلندم اشاره می کند.
-خیلــــــــی..
میخندم.
-چیه؟
-خوبه یک ماهه ندیدمت این همه موهات بلند شده..
به موهای مش کرده کوتاهش دست میکشد.
-مال من هنوز جوونه هم نزده..
پشت چشم نازک می کنم.
-ژن باید خاص باشه...
ادای مرا در می اورد که عماد پسرخاله لیلا بزرگ تر ها را به تراس دعوت می کند. لیلا با خنده نزدیکش می رود و کمکش می کند. با خنده سری تکان داده و سری به موبایلم میزنم. تنها یک شبکه اجتماعی داخل گوشی ام نصب بود و او هم برای برخی کارهایم بود. علاقه زیادی به وقت تلف کردن در فضای مجازی نداشتم. مشغول خواندن پیغام یکی از همکارهایم بودم

1401/02/03 19:05

که لیلا با جیغ نزدیکم می شود.
-بیا می خوایم بترکونیم..
می خواهد دستم را بگیرد که با خنده پسش میزنم.
-میدونی که..
امین نزدیکم می نشیند.
-بیخیال سارا. ببین همه الان دارن عشق و حال می کنند..
با خنده دست هایم را بالا میبرم.
-دلیل نمیشه من عین میمون بیام وسط ادا در بیارم..
لیلا با حرص موهایم را میکشد که جیغ میزنم.
-نکــــــــن!!!!

قسمت سوم

1401/02/03 19:05

-حقته. میمون تویی بی ادب! اصلا حیف میمون. تو عین کوالا هستی که چسبیدی به یک درخت!
من و امین از خنده غش می کنیم.
-چه بخوای چه نخوای میمون بازیه عشقم..
رو به امین می کنم.
-مگه نه امین؟
امین شانه ای بالا می اندازد.
-الان که دارم بهش فکر می کنم راست میگه !!!!
لیلا ادای مرا در می آورد و با جیغ سمت عماد می رود.
میخندم.
-دوتا خل همیشه همو پیدا می کنند!!!
لیلا از روی حرص من، حین رقصیدن با بقیه جوون های فامیل ادا در می اورد که بیشتر به میمون بازی این رقص پی می برم!
نیم ساعتی می گذرد که امین کمی از پفیلاهای روی میز برمیدارد و دانه دانه داخل دهانش می گذارد.
-چیزی می خوری؟
نگاهی به ساعت مچی ظریفم می اندازم.
-ترجیح میدم شام بخورم..
میخندد.
-خیلی پاستوریزه ای سارا..
لیلا که نزدیکمان می شود، صدای امین را می شنود.
-پاستوریزه؟ بیخیال امین. فکر کردی من با همچین کسایی رفیق میشم؟ این الان داره ملاحظه بزرگترا رو میکنه وگرنه نمیدونی چه اعجوبه ایه..
امین با لبخند خاصی نگاهم می کند.
-پس این همه سال از دستم رفته..
بی توجه به جمله منظور دارش از جایم بلند می شوم.
-میمون بازیت تموم نشد شامپانزه؟
-نه هنوز مونده کوالا..
-خب پس ادامه بده جانم. من میرم روی تراس یکم هوا بخورم...
با خنده دستی برایم تکان می دهد و با لبخند به سمت تراس می روم. سرهنگ مرزانی پدر لیلا با لبخند نگاهم می کند.
-تو رو هم بیرون کردن دخترم؟
میخندم.
-اومدم یکم هوا بخورم. ولی فک کنم باید بیام اینجا بشینم..
امین هم پشت سرم وارد تراس می شود. مادر لیلا با لبخند نگاهم می کند.
-مامانت چطوره عزیزم؟ چرا نیومد؟
-خیلی عذرخواهی کردن. امشب شیفت داشتن نتونستن سعادت حضور پیدا کنند!
-وای چقدر دلم براش تنگ شده حتما باید برم ببینمش..
متواضعانه سر خم می کنم.
-سعادت میدید..
امین نزدیکم می شود. نامحسوس قدمی عقب برمیدارم که کمرم به لبه تراس می خورد.
-الان چیکار می کنی؟ بیمارستانی؟
موبایلم را داخل جیب شلوارم میگذارم.
-خداروشکر! آره صبح ها بیمارستانم و عصرها هم میرم مطب...
گوشه لبش کج می شود.
-خیلی وقته ندیده بودمت. خیلی بزرگ شدی!
با لبخند به قامت ورزیده اش اشاره می کنم.
-شما یکم بیشتر...
میخندد. مادر لیلا با لبخند نگاهمان می کند. جواب نگاهش را با تبسمی کوتاه می دهم.
-منم فعلا دنبال یک بیمارستان خوبم..
-آره شنیدم از لیلا. خب چرا همونجا نموندی؟
دستی به یقه اش میکشد.
-میدونی دیگه. رگ ایرانیم اجازه نمیده...
به جمله طنزش میخندم.
-بلـــه اصلا از ترس جناب سرهنگ نبوده!
او هم میخندد.
-ای بابا چرا نمیتونیم یکم کلاس بیایم؟
لبخند میزنم و دسته از موهایم را

1401/02/03 19:06

پشت گوش می دهم.
-بیخیال...
می خواهد چیزی بگوید که عماد صدایش میزند. انگار دوست نداشت برود. این پا و اون پا می کند تا اینکه بلاخره با صدا زدن های پیاپی عماد مجبور به رفتن می شود.
-ببخشید یک لحظه، من برمیگردم..
سری تکان داده و پوفی میکشم و نگاهم را به آسمان تار شب می اندازم. مهتاب میان زمینیان می رقصید. از اینکه اینجا بودم خوشحال بودم اما باز هم نمی توانست خلا زندگی ام را پر کند. انگار گمشده ای داشتم. درست از وقتی عقلم را به کار انداختم فهمیدم دنبال گمشده ای هستم. خلا داشتم. خلا عمیقی. نیمدانم این خلا باید چطور پر می شد اما خسته بودم. سالهاست دنبال گمشده ام بودم. سالهاست دنبال پر کردن خلا ام بودم اما پیدایش نمی کردم که نمی کردم.
دستی که روی شانه ام می نشیند با لبخند برمیگردم. با دیدن سمانه میخندم.
-تموم نشد؟

قسمت چهارم

1401/02/03 19:06

-نبابا. دیدم خیلی غرق آسمونی گفتم بیام بگیرمت یک وقت پرواز نکنی...
میخندم.
-خوبم. تو چطوری؟ کوچولوی تو شکمت چه می کنه؟
دستی به شکمش می کشد.
-خوبیم. منتها کوچولو نه کوچولو ها..
با ذوق بغلش می کنم.
-الهی بگردم. دوقلو داری؟
نچی میکند.
-سه قلو!!!!
با ذوق میخندم.
-جونِ من؟ دمت گرم!!
-اره دیگه. جونِ تو..
بلند تر میخندم.
-چطور راه میری؟
-خوبم. هنوز دو ماه دیگه مونده. اکثرا میشینم ولی خب گاهی وقتا باید راه برم..
با لبخند دستم را دور شانه اش حلقه می کنم و با همدیگر به داخل سالن می رویم. روی مبلی می نشینیم و دستی به شکمش میکشم.
-جنسیتشون چیه؟
-گفتن دوتا دختر یک پسر...
دستم را مشت می کنم.
-الهی سالم باشن. همیشه ارتش ما دخترا قوی تره..
میخندد.
-والا عجیبی سارا. به هرکی گفتم سه قلو دارم، میگه می خوای چیکار این همه. خب مگه دست منه؟
اخم ریزی میکنم.
-این چه حرفیه دختر. تازه سه تا هم کمه. نعمت خداین. برکت خداین. اصلا برای خداین. به من و تو و بقیه چه! خدا خواسته ما امانت داری کنیم همین فقط. مال ما نیست که بخوایم نخوایم..
چشمک میزنم.
-خوب میکنی. تازه اگه تونستی بازم بیار..
میخندد. انگار با حرف هایم جان می گیرد.
-وای ممنون سارا. کلی انرژی گرفتم. یکیش همین لیلا خانم. همش بهم میگه خاله خرسه!
به جثه ریز نقشش خیره می شوم. برای سه قلو خیلی کوچک بود ولی الان گرد و با نمک شده بود.
-فتبارک الله احسن الخالقین! واقعا خدا عجب معجزاتی داره ها..
میخندد.
-واسه چی؟
-همچین مامان قدرتمندی با همچین جثه ریزی رو صاحب سه تا فرشته میکنه..
لبخند میزند.
-انشاءالله خانم دکتر شما هم مامان شی..
چشمک میزنم.
-انشاءالله!
مشغول صحبت با سمانه بودم که امین همه را به شام دعوت می کند. شام را که می خوریم از همگی خداحافظی می کنم و از آپارتمان لیلا بیرون میزنم. سمت خانه می راندم که تلفنم زنگ می خورد. با تعجب به شماره ای که این وقت شب روی گوشی ام نقش می بندد نگاه می کنم.
«ملیحه!»

قسمت پنجم

1401/02/03 19:07

فورا تماس را وصل می کنم.
-سلام! خانم دکتر؟
-الو، ملیحه خانم سلام. جانم؟
راهنما زده و میدان را دور میزنم.
-خوبید خانم؟ ببخشید این وقت شب باهاتون تماس گرفتم..
-جانم چی شده عزیزم؟ نه مشکلی نیست بگو.
-راستش..راستش..
نگران ماشین را کنار خیابان نگه می دارم.
-اتفاقی افتاده ملیحه خانم؟ برای بابا جون اتفاقی افتاده؟
-نه نه خانم دکتر. راستش آقا یکم حالشون بد شده. دکترشونم اومد گفتن که حالشون زیاد خوب نیست و باید تحت مراقبت باشن..
-الان حالشون چطوره؟
-الان؟ راستش الان خوابیدن ولی در کل روز نتونستن از تخت بیان پایین..
چشم هایم را میبندم.
-باشه. باشه من الان میام..
-چی میگید خانم؟ میاید اینجا؟
-آره آره خودمو میرسونم. کاری با من نداری؟
-نه خانم دکتر. خدا خیرتون بده!
تماس را که قطع می کنم برای مامان پیغام می دهم که می روم رشت پیش بابابزرگ. خیلی خسته بودم با این حال نمی توانستم بیخیال بابا جون شوم. او همه زندگی ام بود. خیلی دوستش داشتم. اگر بخاطر بیماری اش نبود هرگز نمی گذاشتم شمال زندگی کند.
نزدیکی های رشت بودم. هوا به شدت تاریک بود و چشم هایم از شدت خستگی در حال بسته شدن بودند. با ناراحتی سعی می کنم چشمهایم را گرد کنم اما قدرت خستگی ام مضاعف تر می شود و توانم را می برد. باید خودم را می رساندم. نباید دیر می کردم. از جاده ای میانبر امده بودم. اینطوری سریع تر می رسیدم ولی از قضا جاده خلوت خلوت بود!
توکل به خدا کرده و سرعتم را بیشتر می کنم اما برای چند ثانیه پلک هایم بسته می شوند که یکدفعه به خودم آمده اما همین که چشمانم را باز می کنم با دیدن نور موتوری در نزدیکی ام، جیغی کشیده و پایم را سریع روی پدال ترمز میفشارم!!!!
اما کار از کار گذشته بود. ماشین محکم به موتور برخورد می کند و می ایستد. حین توقف سرم با فرمان اصابت می کند و درد بدی داخل سرم می پیچد. آخی کشیده و دستی به سرم میکشم. بخاطر تصادف چند ماه پیشم فراموش میکنم که کیسه ماشین را درست کنم. خداروشکر از سرم خون نمی آمد. دقایقی میگذرد که به خودم می آیم. با گیجی به اطراف خیره می شوم. جاده خلوت بود و خبری از موتوری نبود. اما بیشتر که دقیق می شوم با دیدن نور موتور زیر ماشین به وحشت می افتم. به سرعت از ماشین پیاده شده و جلوی ماشین می روم. با دیدن مرد جوانی که مقابل ماشین زمین خورده بود جیغی میکشم.
-آقا..آقا حالت خوبه؟

قسمت ششم

1401/02/03 19:07

مرد آخی می گوید و دستش را به پایش می گیرد.
-میشه..میشه به اورژانس زنگ بزنید..
چشم هایم گرد می شود.
-معلوم نیست آمبولانس کی برسه. خودم میبرمت..
نزدیکش می شوم که دستش را مقابلم می گیرد.
-لطفا زنگ بزنید.
اخم میکنم.
-چی داری میگی؟ این جاده آدرسش سخته. معلوم نیست تا کی بتونن اینجارو پیدا کنند. بعدشم خونریزی شدیدی داری. باید سریع پانسمان شی..
صدای زوزه گرگ بلند می شود. ترس به جانم رخنه می کند.
-نمی شنوی صدای حیوونای وحشی رو؟ بوی خون به مشامشون برسه بدبختی!
بدون آن که چیزی بگوید سرش را پایین می اندازد. می خواهم از زیر بازویش بگیرم که سریع عقب میکشد.
-چیکار می کنید؟
اخم میکنم.
-تو چته؟ من پزشکم. میخوام ببرمت تو ماشین زخمتو ببندم. زود باش..
سرد می گوید.
-خودم..میام..
اخم میکنم. خدایا این دیگر که بود؟
-مگه میتونی؟
پوفی میکشد و به سختی دستش را به زمین می گیرد و بلند می شود اما تا بخواهد قدم از قدم بردارد یکدفعه از روی درد فریاد میکشد که سریع سمتمش می روم و بازویش را می گیرم. مثل کسی که برق گرفته باشدش می خواهد پسم بزند که با اخم محکم تر بازویش را می گیرم و کمکش می کنم تا روی صندلی عقب ماشین بنشیند. خدا شاهد است اگر خودم بهش نمی زدم همینجا رهایش می کردم تا غذای گرگ های گرسنه شود. والا نمی بیند دارم نجاتش می دهم؟
روی صندلی عقب ماشین که دراز میکشد سریع قفل ماشین را زده و به سمتش برمیگردم.
-فعلا پاتو میبندم تا از خونریزی بیشتر جلوگیری کنه و بعدش میرسونمت بیمارستان. هیچی وسیله ندارم وگرنه کمک بیشتری بهت میکردم..
درد میکشد.
-موتورم..
اخم میکنم.
-از جونت مهم تره؟ نگران نباش میگم فردا یکی بیاد موتورتو ببره..
چشم هایش را می بندد. با حرص پایش را می بندم و ماشین را روشن کرده و به سرعت حرکت می کنم. باید هرچه سریع تر به بیمارستان می رسیدم. میترسیدم از حال برود. نگران بابا جون هم بودم. خدایا، این چه امتحانی بود دیگر!!!
به بیمارستان که می رسم سریع چند پرستار را خبر کرده و شماره تلفنم را داده تا برای حساب کردن هزینه بیمارستان و مشکل های دیگر خبرم کنند و به سرعت از بیمارستان بیرون میزنم.
وارد باغ ویلای بابا جون شده و به سرعت ماشین را پارک کرده و خودم را به اتاق بابا جون می رسانم. خواب بود. با شنیدن صدای نفس های منظمش لبخند عمیقی زده و نفس راحتی میکشم. خدایا شکرت!


قسمت هفتم

1401/02/03 19:08

ملیحه خانم با دیدنم خوشحال می شود و می خواهد برایم چای بریزد که دستش را می گیرم.
-دیروقته ملیحه جان. ممنون که تا الان بیدار موندی. بهتره دیگه بری بخوابی..
-اما خسته ای خانم دکتر..
-خسته نیستم. خودم برای خودم چای میریزم.
-باشه خانم دکتر. چای تازه دم کردم. پس زحمتش با شما. با من امری نیست؟
شانه اش را میفشارم.
-عرضی نیست عزیزم. شب بخیر..
ملیحه خانم که به اتاقش می رود به آشپزخانه رفته و استکان چایی برای خودم می ریزم. ساعت از چهار نصفه شب گذشته بود. چایم را که می نوشم اذان صبح را می گویند. بی اختیار اشک هایم روی صورتم روان می شوند. همیشه همینطور بود. هروقت صدای اذان را می شنیدم بی اختیار می شدم و اشک می ریختم. حتی پدرم را هم درست در همین لحظه از دست دادم. چون اکثرا برای سلامتی بیشترم از اذان صبح تا طلوع آفتاب نمی خوابیدم همیشه عادتم شده بود نماز صبح را بخوانم. تنها چیزی که از پدرم به یادگار داشتم همین نماز خواندن هایم بود. همیشه بهم می گفت سارا اگر می خوای در دنیا و اخرت سالم باشی نماز بخوان! فلسفه اش را نمی فهمیدم ولی بهم آرامش می داد. به همین خاطر سعی می کردم تا صدای اذان را می شنوم نماز بخوانم. سجاده ام را که داخل اتاقم پهن می کنم، صدای عصای بابا جون می آید. احتمالا برای نماز بیدار شده بود. با لبخند چادر سفید رنگم را سرم می اندازم و روی سجاده می ایستم. دست هایم را که بالا میبرم، نگاهم به تربت کربلا می افتد. خدایا، به حسینت قسم، نگهدارمان باش!
-الله اکبر!
***









قسمت هشتم

1401/02/03 19:09

صبحانه را همراه بابا جون می خورم. حالش خیلی بهتر شده بود. با دیدنم حسابی خوشحال می شود و بوسه بارانم می کند. صبحانه ام را که می خورم سریع اماده شده تا به یکی از بیمارستان های رشت بروم. تصمیم داشتم تا وقتی بابا جون حالش بهتر می شود همینجا بمانم. مطب را هم برای مدتی تعطیل کرده بودم. سوار ماشین که می شوم تلفنم زنگ می خورد. شماره ناشناس بود.
-الو..
-سلام خانم دکتر..
-سلام بفرمایید..
-از بیمارستان... تماس می گیرم. دیشب شمارتون رو دادید برای هماهنگی کارهای بیمارتون..
-اها بله بله. خوبید شما؟ متشکرم. چه اتفاقی افتاده؟ حالش خوبه؟
-بله خداروشکر دیشب عملشون کردن. الانم حالشون خوبه. فقط برای هزینش..
-خب خداروشکر. نگران نباشید انشاءالله نیم ساعت دیگه اونجام..
-متشکرم!
***




قسمت نهم

1401/02/03 19:09

هزینه بیمارستان را که پرداخت می کنم سمت اتاق مرد جوان می روم. مقابل اتاقش که می ایستم نفس عمیقی میکشم. درخواست اتاق خصوصی کرده بودم. حداقل باید یک جوری جبران می کردم. قبل طلوع افتاب هم با یکی هماهنگ کرده بودم تا موتورش را پیدا کنند و ببرند تعمیرش کنند.
تقه ای به در زده و وارد اتاق می شوم. با دیدنش که روی زمین مشغول خواندن نماز بود متعجب می شوم. این وقت صبح نماز می خواند؟ البته شاید تازه به هوش امده بود!
دست در جیب مانتوی کتی شکلم رو به روی پنجره اتاق می ایستم و به دریایی که از همینجا هم دیده می شد، خیره می شوم. انقدر غرق در زیبایی دریا بودم که متوجه تمام شدن نماز مرد نمی شوم.
با صدای سلام مرد جوان یک دفعه به خودم آمده و به سمتش برمیگردم.
-سلام..
سر به زیر سجاده اش را جمع کرده و به سختی روی تخت می نشیند.
-ببخشید. به جا نمیارم!
لبخند میزنم.
-دیشب اونقدر تاریک بوده که منو ندیدی. کسی هستم که باهات تصادف کردم..
سری تکان می دهم.
-بابت زحماتتون متشکرم!
بی تفاوت سمت درب می روم.
-خواهش می کنم. هم اومدم بابت عذرخواهی و هم بابت گرفتن آدرس..
سرش را با ملافه روی تختش گرم می کند. بدون آن که ذره ای نگاهم کند سرد می گوید.
-مشکلی نیست. آدرس چرا؟
-موتورت. میگم برات بیارن..
-شما ادرس بدید خودم میام میبرم.
تلفنم را از داخل کیفم برداشته و منتظر نگاهش می کنم.
-می شنوم..
پوفی کشیده و آدرسش را می گوید.
-خیلی خب. بازم عذرخواهی می کنم. اگه بازم کمکی از دستم برمیاد یا هزینه ای باید متقبل بشم لطفا بگو..
سری تکان می دهد.
-متشکرم نیازی نیست!
پوزخند میزنم. الان منتظر بودم مثل بعضی ها سریع از فرصت استفاده کند و تا خسارت مرگ جد خدابیامرزش را هم از حلقومم بیرون بکشد..
-باشه پس من میرم. امیدوارم موفق باشی. خدانگهدار..
بدون ان که منتظر جواب خداحافظی اش باشم از اتاق بیرون زده و به سرعت به سمت بیمارستان مورد نظر می روم. امروز خیلی کار داشتم. حتی باید کارهای نقل مکان نگهبان جدید را هم می کردم.
پوفی کشیده و نگاهی به ساعتم می اندازم. خدایا به وقتم برکت بده!
***

قسمت دهم

1401/02/03 19:10

با لبخند به بابا جون سوپ می دادم که تلفنم زنگ می خورد. لیلا بود. آخرین قاشق را که در دهان بابا جون می گذارم، تماس را وصل می کنم.
-سلام خانوم..
-سلام از ماست بانو. کجایی؟
-اومدم شمال!!!
-هـــــــین شمــــــــــال. بدونِ من آخه؟ خجالت بکش واقعا سارا! خجالت بکش!
صدای امین از آن طرف خط می آید.
-چی میگی لیلا؟
-هیچی با تو نیستم امین خان. با سارایم..
-ا ساراست؟ مگه رفته شمال؟
-آره نامرد بدون من رفته..
-حرفاتون تموم شد؟
عصبانی می شود.
-اصلنم تموم نشد. خجالت نمیکشی؟ چرا رفتی شمال؟ با کیا رفتی؟
سری تکان می دهم و بشقاب باباجون را برداشته و از اتاقش بیرون می آیم.
-انقدر چرت و پرت نگو لیلا. اومدم پیش پدربزرگم. حالش خوب نیست. یک مدتی اینجا هستم..
-بیخیال. پس بیمارستان چی؟ امروز رفتم نبودی..
-آره فعلا منتقل شدم رشت. تو چه می کنی؟
-هیچی بیکار و بی عار نشستم کنار این امین چاقالو..
یکدفعه آخی می گوید. از خنده غش می کنم.
-چی شد؟؟؟
-هیچی این چاقالو کوسن به سرم پرت کرد..
میخندم. صدای امین می آید«حقت بود!»
پوفی کشیده.
-پس مامانت چیکار می کنه؟
-هیچی درگیره. قول داده اخر هفته ها بهمون سر بزنه..
-عالیست. عالیست! میگم میخوای منم بیام پیشت؟
با خنده به باغ می روم. نسیم خنکی که می وزود، جانم را جلا می دهد.
-موندم چطور تونستی اون همه مدت بدون من سر کنی؟
-والا خودمم توش موندم..
روی تاپ می نشینم.
-فعلا یکم سرت گرم کارات باشه از بیمارستان نندازنت بیرون بعد بیا انتقالی بگیر..
میخندد.
-به اینش فکر نکرده بودم. خب دختره زشت من باید برم..
-خودت زشتی بی ادب. کجا؟
-هیچی عمل دارم باید برم..
از خنده غش میکنم.
-تو عمل داری بعد یک ساعته داری پیش من چرت و پرت میگی؟
-والا گفتم خوشحالت کنم. دو ساعت دیگه عمله. خب من باید برم حاضر شم. کاری باری؟
-مراقب خودت باش. نه قربونت فعلنی..
-فعلا!
تماس را که قطع می کنم، ملیحه خانم صدایم میزند.
-جانم ملیحه خانم؟
-خانم یک آقایی با یک نیسان وسایل اومده دم درب..
لبخند میزنم.
-هماهنگه عزیزم. شما برو به کارت برس..
با لبخند سری تکان می دهد و می رود. سمت درب باغ رفته و بازش می کنم. آقای احمدی با ذوق زیادی وارد می شود.
-سلام خانم دکتر..
-سلام خوبید شما؟ خسته نباشید
-با احوال پرسی های شما. دعاگوتون هستیم. شما خداقوتتون!
سری تکان می دهم و به سوئیت کنار درب اشاره می کنم.
-این منزل شماست انشاءالله. ببینید می پسندید؟
متواضعانه سر خم میکند.
-این چه حرفیه خانم. مگه میشه نپسندیم؟ مارو خجالت ندید!
-خانومتون خوبن؟
-الحمدالله خوبن. فقط چون فردا مرخص میشن گفتم خودم زودتر بیام و وسایلارو

1401/02/03 19:11

مشغول بررسی وضعیت یکی از بیمارها بودم که پرستار صدایم میزند.
-خانم دکتر..
برمی گردم.
-جانم؟
-ببخشید یکی از بیمارها حالشون خوب نیست. اگر ممکنه زودتر بیاید..
سری تکان داده و فورا همراهش می روم. متعجب می شوم. بله درست می گفت. بیمار اصلا حالش خوب نبود.
-حالش خوب نیست. فورا باید عمل بشه..
پرستار من من می کند.
-اما خانم دکتر نمیشه..
متعجب می گویم.
-چرا نمیشه؟ این بیمار زودتر از این ها باید عمل می شده چرا تا الان منتظر نگهش داشتن؟
لب میگزد و موهای مشکی اش را داخل مقنعه می دهد.
-راستش، راستش خانم دکتر. همراهانشون نتونستن هزینه عمل رو بپردازن به همین خاطر بیمارستان اجازه عمل نمیده..
عصبی می شوم.
-جون یک انسان واجب تره یا پول؟
چیزی نمی گوید. عصبی از اتاق بیرون رفته و به پرستار که دنبالم می آمد می گویم.
-سریع اتاق عمل رو آماده کنید. مسئولیتش با خودم..
و سریع می روم تا برای عمل حاضر شوم!

عمل طاقت فرسایی بود اما شکر خدا نتیجه مطلوبی می دهد. با لبخند و خستگی زیاد از اتاق عمل بیرون می آیم و به اتاقم می روم. دکتر فرجامی رئیس بیمارستان بدون در زدن وارد اتاقم می شود.
-خانم دکتر..
به احترامش می ایستم.
-بله دکتر. اتفاقی افتاده؟
به شدت عصبانی بود.
-شما چرا بدون اجازه بیمارستان، بیمار رو عمل کردید..
اخم میکنم.
-وقتی جون یک انسان در خطر بود باید چیکار می کردم؟
-ما هم متوجهیم. اما باید اول هزینه پرداخت می شد. شما قوانین رو نقض کردید..
لبخند میزنم. لبخند که نه، بیشتر شبیه پوزخند بود. برگه صورتحساب را بالا آورده و نشانش می دهم.
-تسویه شده آقای دکتر..
اخم می کند. می خواهد چیزی بگوید اما پشیمان می شود. با عصبانیت از اتاق بیرون رفته و در را محکم به هم می کوبد. می دانستم. می دانستم بخاطر سوابق خوبم و اعتبار پدرم هرگز نمی توانست بیرونم کند. با این حال لبخندی زده و تلفنم را بر می دارم. به یک بوق نکشیده لیلا جواب می دهد.
-کجایی لیلا؟
-سلام کوالا..
-سلام. خوبی؟
-توپ توپ. دارم میرم کتابفروشی کتاب بخرم. چطور؟
-خستم در حد تیم ملی..
-خب برو بکپ!
میخندم.
-خوابم نمیاد. بیشتر حس مهمونی دارم. خیلی این دو سه روز خسته شدم..
هومی میکشد.
-به به حالا شدی سارای من. باشه عشقم. من بیام یا تو میای؟
-مگه برنامه هات ردیفه؟
-بابا شماله ها. مهمونی ریخته. به بچه ها بگم سه سوته حلش میکنند..
میخندم.
-باشه پس تو بیا. حس رانندگی ندارم..
-باشه عشقم تا شب خودمو میرسونم.
لبخندی زده و خداحافظی می کنم. وسایلم را جمع کرده و لباس هایم را عوض می کنم. می خواهم روسری ام را سرم کنم که تقه ای به در می خورد.
-بفرمایید تو..
درب باز می

1401/02/03 19:12

شود و مرد جوانی سر به زیر و سینی به دست وارد اتاق می شود. بی تفاوت دستی به موهای بهم ریخته ام میکشم که یکدفعه مرد سر جای خود می ایستد. با تعجب نگاهش می کنم که یکدفعه ماتم می برد. او..او..
-اِ تو؟
با دیدنم در آن وضعیت، صورتش قرمز شده و میخواهد برود که صدایش میزنم.
-کجا میری؟ مگه چای نیوردی؟
بدون ان که برگردد، پوفی میکشد. به لباسش نگاهی می اندازم. نیروی خدماتی بیمارستان بود.
-ببخشید. میرم زمان مناسب برمی گردم
پوزخند میزنم. حوصله نداشتم با او کل کل کنم ولی حس اذیت کردنش بدجور روی مخم بود. او همان مردی بود که ان شب باهاش تصادف کرده بودم. همان مرد مغرور و سر به زیر که کفرم را در اورده بود.
می خواهد برود که بازویش را می گیرم. دوباره مثل برق گرفته ها خودش را عقب میکشد ولی چون سینی دستش بود کمی آهسته تر عقب می رود.
-چیکار می کنید؟
با پوزخند مقابلش می ایستم.
-نمیدونستم اینجا کار می کنی..
سرد می گوید.
-حالا فهمیدید. لطفا برید کنار..
درب را میبندم. ابروهایش بالا می پرند. قشنگ می توانستم نگرانی را در چهره اش ببینم. قصد کاری نداشتم فقط می خواستم کمی سر به سرش بگذارم. این ادم ها جون می دادند برای اذیت کردن!
-ما با هم یک حساب تسویه نشده داریم..
آب دهانش را قورت می دهد. یک سر و گردن از من بالاتر بود اما سرش را تا حد ممکن پایین انداخته بود. ولی با این حال کفاف نمی داد. من درست نزدیکش ایستاده بودم. به همین خاطر چشمهایش را می بندد.
-شما وضعیتتون درست نیست. لطفا حجاب کنید..
میخندم. خنده که نه قهقهه میزنم.
-اتاق خودمه. فکر نمی کنم کار اشتباهی باشه..
نفسش را به سختی بیرون می دهد.
-بله اتاق شماست و منم نباید اینجا باشم..

قسمت دوازده

1401/02/03 19:12

سریع سینی را روی میز گذاشته و به سرعت سمت درب می اید. ان قدر عصبی بود که بیخیال کل کل با او می شوم و کنار می روم. او هم بدون ان که درب را پشت سرش ببند، به سرعت از اتاق خارج می شود. با خنده سری تکان می دهم و سمت روسری ام می روم که یکدفعه صدای سوتی بلند می شود. متعجب سمت درب برمی گردم. با دیدن امین دهانم باز می ماند.
-امین؟؟؟
به تعجبم لبخند میزند.
-سلام خانوم..
میخندم.
-سلام..اینجا چیکار می کنی؟
به روپوش سفیدش اشاره می کنم.
-این چیه؟
میخندد.
-حوله حمومه. سخت نگیر..
مشتی به بازویش میزنم.
-اذیت نکن..
-بابا اومدم بیمارستان کار کنم دیگه..
میخندم.
-بیمارستان؟ اونم اینجا؟ چرا؟
متفکر دستی به چانه اش میکشد.
-خب ترجیح دادم بیام شمال. بده؟
شانه ای بالا می اندازم و روسری ام را سرم می کنم.
-نه والا خوشحال شدم..
-جایی می رفتی؟
-آره با لیلا قراره بریم بیرون..
چشمک میزند.
-کجا؟
نیشخند میزنم.
-لیلا بفهمه بهت گفتم دارم میزنه..
-بیخیال. من یواشکی میام..
-میریم مهمونی..
-منم میام..
میخندم و از اتاق بیرون می روم. همراهم تا دم در بیمارستان می آید.
-باشه پس آدرسو گرفتم برات پیامک می کنم..
چشمک میزند.
-چه شود!
با خنده از امین خداحافظی کرده و سوار ماشینم می شوم. زیاد از اینکه امین آمده بود خوشحال نبودم. درست از کودکی که با امین و لیلا دوست بودم نگاهم به دوتایشان مثل خواهر و برادر بود. ولی وقتی امین بزرگ شد دیگر نگاهش فرق می کرد. نگاهش را دوست نداشتم اما با این حال برادر دوستم بود. نمی توانستم بیخیالش باشم. مخصوصا حرکات این چند روزش. واقعا عجیب بود!
***



قسمت سیزده

1401/02/03 19:12

با خنده مانتویم را با شومیز سبز رنگی عوض کرده و شلوار مشکی راسته ام را مرتب می کنم. موهایم را هم مثل همیشه باز دورم می اندازم. رنگ سبز لباسم کنار پوست سفیدم واقعا جلوه پیدا کرده بود. رژ کمرنگی روی لبم میکشم و از اتاق بیرون می روم. امشب تولد ملکیا دوست لیلا بود. موقعیت خوبی بود که هم حال و حوصله ام عوض شود و هم اتفاقات بد را برای ساعاتی فراموش کنم. لیلا دستم را می گیرد و می خواهد وسط ببرد که مانعش می شوم. اصلا رقص را دوست نداشتم. حس خوبی بهم نمی داد. حس بی ارزشی را برایم تداعی می کرد. احساس می کردم مثل یک دلقک هستم تا دیگران مرا ببینند و تشویق کنند!
کنار ستونی می ایستم و با خنده به حرکات نمایشی داوود دوست ملکیا نگاه می کنم. مشغول خوردن شربتی بودم که یکدفعه دستی جلوی چشم هایم قرار می گیرد. بوی مردانه خاصی از پشت سرم بلند می شود. میخندم.
-هرکی هستی نکن!
صدایی نمی اید. می خواهم برگردم که نمی گذارد.
-خب نمیدونم کی هستی؟ حوصله فکر کردنم ندارم..
بازم چیزی نمی گوید. با خنده برمی گردم که یکدفعه در آغوشش می افتم. با دیدن امین و چهره بشاشش چشمانم گرد می شوند. محکم کمرم را می گیرد. لبخند کمرنگی زده و از آغوشش بیرون می آیم. چه قدر هم فرصت طلب است!
-سلام. چطوری امین؟
به لیوانم اشاره می کند.
-سلام خانوم. شما چطوری؟ بد نگذره؟ تنها تنها!
میخندم.
-نترس. شربته!
-بهت نمی خوره انقدر خانوم باشی..
لبخند زده و نگاهم را به موهای مرتبش می اندازم. واقعا پسر شکیلی بود.
-از لذت های زودگذر بیزارم..
دستش را کنار سرم به ستون تکیه میزند. از این نزدیکی خوشم نمی آید.
-لذت های زودگذر رو توچی خلاصه میکنی؟
لیوان را با دو دستم محصور میکنم.
-خب راستش پدرم همیشه می گفت سعی کن دنبال لذت هایی باشی که عمیق تر باشند نه اینکه بعد یکی دوساعت که گذشت عواقب خوبی هم نداشته باشه..
-خب این چه ربطی به الکل داره؟
شانه ای بالا می اندازم.
-خودت پزشکی. عجیبه داری اینو بهم میگی..
میخندد و به لیوان شرابش خیره می شود.
-میدونم ضرر داره ولی خب لذتم داره..
کمی از شربتم را مزه مزه میکنم.
-درسته اما خب ضررش اونقدری هست که تمایل نداشته باشم لذتشو بچشم. الکل باعث میشه عقلت زایل باشه. اخه چرا باید بخورم..
شانه ای بالا انداخته و لیوانش را روی سینی گارسونی که داشت از کنارمان عبور می کرد می گذارد. میخندم. او هم با خنده نگاهم می کند.
-از دست شما خانم دکتر..
لبخند میزنم که لیلا پیشمان می آید.
-اا امین تو چجوری اومدی..
-بله به لطف خبرای شما. اگر سارا نبود که تو هم منو نمی گفتی..
لیلا می خواهد چیزی بگوید که ملیکا دستش را میکشد ومیبرد. امین

1401/02/03 19:13

با خنده به مبل اشاره می کند.
-میشینی؟
با سر تایید کرده و روی مبل می نشینم.
-خب چه خبرا؟ کجا زندگی می کنی؟ نمی خوای دعوتمون کنی؟
لبخند کمرنگی زده.
-این چه حرفیه حتما. پیش پدربزرگم هستم فعلا. باید مراقبش باشم..
-چه خوب. منم فعلا یک ویلا اجاره کردم..
-اجاره کردی؟ پس یعنی مدت زیادی نمی خوای بمونی؟
شانه ای بالا می اندازد.
-فعلا یکسالی هستم تا ببینم بعدش چی میشه
-امیدوارم موفق باشی..
مهمونی را زیاد طول نمی دهم. سمت لیلا رفته و صدایش میزنم. با خنده نزدیکم می شود. از بس شراب خورده بود مست کرده بود. هرکی را می توانستم قانع کنم که الکل مضراست لیلا را محال بود که قانع کرد!
-کجا میری عشقم؟
میخندم.
-قاطی کردی عزیزم. بیا برو لباساتو بپوش بریم پیش من...
-نه میرم پیش امین..
-بیخود کردی بخوای بری پیش داداشت با این وضعت. بدو برو میای پیش من..
میخندد و چشمکی میزند.
-امین خوشتیپه خب..
سری تکان می دهم.
-باشه خوشتیپه. بدو برو..
دیدم نمی رود. پوفی کشیده و کشان کشان سمت اتاق میبرمش و لباس هایش را تنش می کنم. با عجله سمت ماشینمان می رویم که امین صدایمان می زند. او هم خارج شده بود.
-میرین خونه؟
لبخند میزنم.
-آره لیلا رو هم میبرم. تو نمیای؟

قسمت چهارده

1401/02/03 19:13

-فردا صبح زود باید برم جایی. یک وقت دیگه مزاحمتون میشم..
میخندم و هردو برای امین دستی تکان می دهیم.
چون باغ ملیکا خارج از شهر بود باید مسافت زیادی را تا شهر طی می کردیم. لیلا خیلی هیجان زده بود. با خنده نگاهش می کنم که شیشه ماشین را پایین می دهد و سرش را بیرون انداخته و شروع به جیغ زدن می کند. با خنده از هیجانش من هم گرم شده و شیشه سمت خودم را بیرون داده و جیغ میزنم. او جیغ میزد و از هرکی بدش می آمد فحشش می داد و من هم با خنده از هرکی که عاشقش بودم با جیغ میگفتم دلم برات تنگ شده!!!
انقدر هردو جیغ میزنیم که خسته شده روی صندلی لم می دهیم. نگاهم به لیلا می خورد که صورتش خیس از اشک بود. با غصه نگاهش می کنم. می دانستم، می دانستم حسابی دل تنگ است. دلتنگ یک بی معرفت!
نگاهم به آسمان تار شب می افتد. درست مثل من، درست مثل هم!
***
لیلا صبح زود راهی تهران می شود. ظهر عمل داشت و باید هرچه زودتر خودش را می رساند. امروز به بیمارستان نمی رفتم. با خستگی روی مبل می نشینم و کانال های تلویزیون را بالا و پایین می کنم. بابا جون با عصاش نزدیک می اید و کنارم می نشیند.
-خوبی بابا؟
با لبخند به چهره فرتوت و سفیدش نگاه می کنم.
-قربونت بشم بابا جون. شما رو که میبینم بهترم میشم..
-امروز نرفتی بیمارستان؟
-نه بابایی. موندم خونه یکم استراحت کنم..
-فدای تو بشم باباجان. که انقدر ماه و خوبی..
پشت دستش را میبوسم.
-خوبی شماست اخه بابا جونم..
آهی میکشد.
-من که دیگه نایی ندارم. هی کجایی جوونی..
میخندم.
-این چه حرفیه بابا جونم. تازه از این به بعد براتون با یک پزشک هماهنگ کردم تا بیان اینجا و به کارهای ورزشیتون برسن..
لبخند میزند.
-من دیگه پیر شدم..خودتو اذیت نکن..
میخندم و چشمک میزنم.
-پزشکش خیلی توپه بابایی جونم. یک دکتر آقا و خوشتیپ! قراره یک روز در میون بیاد و داخل استخر طبقه پایین حسابی شمارو ورزش بده..
سر تکان می دهد.
-چی بگم. همش تو رو زحمت میدم..
میخندم و گونه اش را مبوسم.
-من برم یک حمام کوتاهی بکنم قراره پرستار جدید امروز بیاد..
متعجب نگاهم میکند.
-پرستار چرا باباجان؟ پس ملیحه خانم چیه؟
-نه دیگه قربونت برم. ملیحه خانم سنی ازش گذشته. باید استراحت کنه. به ملیحه خانم سپردم فقط غذا درست کنه. پرستاری که میاد انشاءالله همه کارهای شمارو انجام میده..
لب میگزد.
-خدا خیرت بده دخترم..
-فقط بابا جونم به یکی از دوستام سپردم یک پرستار خوب از بیمارستان خودمون معرفی کنه. فقط بهش گفتم مرد باشه. مشکلی که نداره؟
لب میگزد.
-نه دخترم. چه مشکلی اتفاقا اینطوری بهترم هست..

قسمت پانزده

1401/02/03 19:14

میخندم.
-می خواستم بگم خانم بفرستن ولی خب چون کارهای شما سنگینه گفتم یک زن نمیتونه از پسش بر بیاد. در ثانی ما به یک نگهبانم نیاز داریم. شبا باید مراقب باغ باشه..
-پس این نگهبان جدیده چیه؟
-الهی فدات شم. ایشون که خیلی نایی نداره. پسرشم اکثرا نیست. بیشتر ایشون رو اوردم که یک نوایی هم به خودش و خانوادش برسه. تازه کارهای نگهبانی با ایشونه..
-چی بگم دخترم..هرطور خودت صلاح میدونی..
لبخند میزنم و بلند می شوم.
-پس من میرم فعلا بابا جون. کاری باهام ندارین؟
-نه دخترم برو به سلامت..
***


از حمام بیرون امده که صدای تلفنم بلند می شود. راضیه بود. سریع وصل می کنم.
-سلام راضیه چطوری..
میخندد.
-سلام دختر. رو گوشی خوابیده بودی..
-نبابا تازه از حموم اومدم که گوشیم زنگ خورد..
-عافیت باشه. چه خبرا..
با خنده روی تخت می نشینم.
-خبرا دست شماست. منتظر تماست بودم..
-اره عزیزم. زنگ زدم بگم یک پرستار فرستادم پیشت. احتمالا باید برسه دیگه..
-خب چجوریاست؟ مطمئنه؟
-آره از خود کارکنان بیمارستانه. چون اوضاع مالیش زیاد خوب نیست انتخابش کردم. اونم دنبال یک کار دیگه میگشت. تازه اجاره نشینم بود. با این حال بهش گفتم قراره بهش اتاق هم بدی..
لبخند میزنم.
-دستت دردنکنه راضیه. امیدوارم جبران کنم. فقط راضیه بابا جون من یکم حساسه. طرف مطمئنه دیگه؟ راستی جوون نباشه ترجیحا. میترسم بابا جونم منو بکشه..
میخندد.
-اره بابا. خیلی پسر سر به زیر و خوبیه. نگران نباش. اما از قضا جوونم هست. کاریش نمیشه کرد!
میخندم.
-واسه من که بد نشد ولی خب خداروشکر..بهش گفتی چه خدماتی ازش می خوام؟
میخندد.
-از دست تو. ولی به دردت نمی خوره. حالا ببینیش میفهمی. آره گفتم پرستاری از پدربزرگت و شبا هم نگهبانی از خونه. فقط اینکه از صبح زود تا ظهر نیست. میاد بیمارستان..
لبخند میزنم که صدای ملیحه خانم بلند می شود.
-باشه راضیه دستت دردنکنه. خیلی زحمت کشیدی. انشاءالله برات جبران کنم. من میرم فکر کنم طرفت اومد..
میخندد.
-این جوون بنده خدا رو اذیت نکنی سارا. میدونم کرم داری بدجور..
میخندم.
-داری وسوم میکنی راضیه مگه طرف چجوریه..
میخندد.
-برو خودت میفهمی. کاری باهام نداری؟
سری تکان می دهم.
-نه عزیزم. فردا میبینمت. فعلنی..
-فعلا!
کنجکاو از حرف های راضیه حوله تنم را کمی محکم تر کرده و دسته ای از موهای خیسم را پشت گوشم میفرستم. قبل از اینکه از اتاق بیرون روم به وضعم نگاهی می اندازم. حیف خیلی کنجکاو بودم وگرنه اینجوری نمی رفتم. من عاشق پسرای سر به زیر بودم. حس اذیت کردنشان دیوانه ام می کرد. با تاسف سری برای خودم تکان داده و از اتاق بیرون می روم. ملیحه

1401/02/03 19:14

خانم با هیجان صدایم میزند.
-جونم عزیزم...
-خانم دکتر. یک آقایی اومدن گفتن پرستار جدید هستن. منم فرستادمشون تو کتابخونه...
لبخند میزنم.
-باشه عزیزم خوب کردی. لطفا دو تا لیوان چای بیار تو کتابخونه..
سری تکان می دهد و با عجله به اشپزخانه می رود. نمی دانم ملیحه خانم چرا عجله داشت. با خنده شانه ای بالا انداخته و آرام درب کتابخانه را باز کرده و وارد می شوم. بی سر و صدا سرکی به داخل اتاق می کشم. مرد جوانی پشت به من روی صندلی نشسته بود. پیراهن آبی کمرنگی پوشیده و روی شلوارش انداخته بود. نه لاغر بود و نه چاق. متناسب بود. پاهای کشیده اش هم نوید قد بلندش را می داد. اوه اوه مشخص بود حسابی بچه مثبت است! دندان هایم را با هیجان روی هم میکشم. چه شود! خوب می شد، دیگر داخل ویلا حوصله ام سر نمی رود.

قسمت شانزده

1401/02/03 19:14

اهسته وارد اتاق شده و دستی به موهایم میکشم. متوجه امدنم نشده بود. نگاه کنجکاوش روی کتاب ها می چرخید. با نیشخند قدمی برمی دارم که صدای صندل هایم روی پارکت بلند می شود. با شنیدن صدای قدم هایم به سرعت از روی صندلی بلند شده و سمتم می چرخد که چرخیدنش همانا و دیدن وضعیتم همان. اما من با دیدن شخص رو به رویم دهانم از حیرت باز می ماند.
-تو؟؟؟
متعجب اخم میکند و سریع سرش را به زیر می اندازد.
-سلام..
نزدیک بود از خنده غش کنم. سعی می کنم خنده ام را کنترل کرده و چهره جدی به خود بگیرم. با اقتدار سمت صندلی دیگر رفته و با ارامش روی صندلی می نشینم و پاهای سفیدم را روی ان پا می اندازم. نگاهی به قامتش می اندازم. بی قرار شده بود. دست های مشت کرده اش را کنارش می اندازد. هرگز فکر نمی کردم با او مواجه شوم! خدایا!!!
متحیر میپرسد.
-ببخشید میتونم بپرسم چرا شما اینجایید؟
پوزخند میزنم.
-ببخشید برای نشستن داخل خونه خودم باید از شما اجازه بگیرم؟
پوفی میکشد.
-پس فکر کنم من دیگه نمیتونم اینجا بمونم..
می خواهد برود که با صدایم محکمم، می ایستد.
-ببخشید میتونم بپرسم کجا تشریف میبرید؟
پشت به من می ایستد. اقتدارش اعصابم را خورد می کرد. هیچ *** تا الان مقابل من انقدر مغرور نبود. که حتی بخواهد از کنارم برود. همیشه من بودم از پیش بقیه می رفتم ولی این بار..
-من برای کار اینجا اومدم. اما انگار کار اشتباهی انتخاب کردم. به من گفتن قراره از یک مرد مسن مراقبت کنم..
-الانم همونه..
-پس حضور شما این جا چه معنی میده؟
-اینجا خونه منه و اون آقای مسن هم پدربزرگ من هستن..
سرد می گوید.
-مهم نیست. من منصرف شدم..
دستش که روی دستگیره می رود با صدایم میخکوب می شود. اعصابم دیگر خورد شده بود.
-کافیه پاتو از اینجا بیرون بزاری. ازت شکایت میکنم..
پوزخند میزنم.
-میتونم بدونم به چه علت؟
پوزخند محکم تری میزنم.
-باید فکراتو قبل اینکه قرارداد امضا کنی میکردی. شما تعهد دادی به مدت یک سال پرستار پدربزرگ من باشی..
دستش روی دستگیره مشت می شود. پس از مدت زمانی کوتاه که در سکوت سپری می شود با سردی می گوید.
-الان باید چیکار کنم؟
پوزخند میزنم. ملیحه خانم که با سینی چای می اید با دیدن وضعیت ما متعجب می شود.
-چیز دیگه ای لازم ندارین خانم جان؟
اخم هایم هنوز در هم بود. با عصبانیت به پسر اشاره می کنم.
-لطفا وظایف ایشون رو بهشون بفرمایید..
ملیحه خانم سری تکان می دهد.
-چشم خانم جون..
ملیحه خانم می رود و پسر هم دنبالش. با عصبانیت دست مشت شده ام را روی پایم میکوبم. اصلا دلم نمی خواست وجود چنین کسی را متحمل شوم ولی چه باید می کردم؟ حس اذیت کردن

1401/02/03 19:15

مریضم، نمی گذاشت دست از سر این چنین اشخاص بردارم. به قول مامانم نمیدانم کی قرار بود بزرگ شوم. با عصبانیت از اتاق بیرون رفته و با همان موهای خیسم به باغ می روم. با دیدن پسر آقای احمدی که مشغول بیل زنی باغچه بود پوزخندی میزنم. با نگاهش مشغول دیدن من بود. اه می کشم. چه قدر انسان ها باهم فرق دارند. یکی اون چنان از دیدن یک زن پرهیز می کرد و یکی دیگر این چنین زیرکانه در حال نگاه کردن زنی بود. از نگاهش خوشم نمی آید. اخمی کرده و با عصبانیتی که هنوز در وجودم مانده بود داخل می روم. ملیحه خانم از پله ها پایین می آید.
-چیکار کردی ملیحه خانم؟

قسمت هفده

1401/02/03 19:15