مثبت_باش ❣

791 عضو

قسمت 152
...نه...حتی فکر کردن به اين قضيه ديوانه ام می کند
کيان قويه...خيلی زياد...واقعا تحسين برانگيزه...از کسی که از بچگی با کابوس و درد بزرگ شده اين روحيه قوی -
بعيده...البته تو باعث اين قدرتی...از بس که در تمام طول زندگيت ضعيف بودی...اون برای مراقبت از تو هيچ چاره ای
نداشت جز اينکه خودشو قوی کنه...تا بتونه حمايتت کنه...الان از اين قدرت اون...و از نفوذی که خودت روش داری
استفاده کن...کيان درد بی درمان نداره که اينقدر باعث ترست شده...فقط سردرگمه...و مسبب اين سردرگمی رفتارهای
....بچگانه توئه...اگه تو بزرگ شی..اگه قوی شی...درد اونم درمان ميشه...من بهت قول می دم
بيش از يک ساعت حرف می زند...نصيحت می کند...پرخاش می کند...دلداری می دهد...راهکار می دهد...آرامم می
...کند...آرامم می کند...آرامم می کند
زنگ ممتد موبايلم مؽز نيمه خوابم را هوشيار می کند...گوشی تلفن از مشت عرق کرده ام ليز می خورد و روی زمين
می افتد...سرم را از سنگ اپن جدا می کنم و به زحمت بر می خيزم و آيفون سفيدم را جواب می دهم...صدای نگران
.کيان روح خسته ام را جال می بخشد
جلوه؟معلوم هست کجايی؟چرا تلفن مشؽوله؟چرا موبايلت رو جواب نمی دی؟-
...چند بار نفس می کشم تا لرزش صدايم از بين برود
داشتم با نگين حرؾ می زدم...گوشيم رو سايلنت بود متوجه نشدم-
...سکوت می کند
...اوهوم...باشه...حاضر شو ميام دنبالت-
:روی تخت می نشينم و می گويم
واسه چی؟-
....باز هم سکوت

فکر می کنم خودت گفتی که کلاس داری...ساعت يازده...می دونی ساعت چنده؟-
...تند از جا می پرم
...وای يادم رفته بود...الان حاضر می شم-
...صدايش گرفته تر شده انگار
...ميام دنبالت-
...از نه بلند و قاطع من باز هم در سکوت فرو می رود
چرا؟؟؟؟
خودم ميام...تا اينجا بيای و برگردی که چی بشه؟-
:بی حوصله و کسل می گويد
تقريبا هميشه...می کنم...اينجوری خيالم راحت تره اين کاريه که -
:نفس حبس شده ام را توی گوشی فوت می کنم و ميگويم
...از پس يه همچين کارای ساده ای برميام...نگران نباش-
:کلافه...عصبی و بی حوصله تر از قبل می گويد
...اينقدر با من بحث نکن دختر...دارم ميام
ادامه دارد...
نویسنده P*E*G*A*H

1402/04/12 00:30

قسمت 153
...من از او عصبی تر...خسته تر...بی حوصله تر
چرا با من مثل بچه ها رفتار می کنی کيان؟استقلامو زير سوال می بری؟بابا اون شيش سالی که من تو فرانسه بودم تو
کجا بودی که منو اينور اونور ببری و اسکورتم کنی؟
عصبانی می شود
...خيله خب بابا...بيا و خوبی کن...خودت بيا...فقط مراقب باش
سريع اشپزخانه را جمع و جور می کنم و لباس می پوشم...می خواهم امروز در چشم کيان بهترين باشم...زنی که به
داشتنش افتخار کند....مانتو شلوار نوک مداديم را می پوشم...با کفشهای پاشنه 5 سانت مشکی...صورتم را مناسب زنی
به سن و سال خودم آرايش می کنم...با آزانس تماس می گيرم و درخواست ماشين می دهم...عينک آفتابی گوچی ام را به
چشم می زنم و از خانه بيرون می روم...به بيمارستان که می رسم عينکم را روی سرم قرار می دهم و از نگهبانی عبور
می کنم...به محض رسيدن به استيشن کيان و ماهان را مشغول بحث کردن می بينم....نمی دانم چرا پاهايم می
لرزند...نامحسوس دستی به کنار پايم می کشم و جلوتر می روم....هر دو در يک زمان مرا می بينند...هر دو اخم
دارند...هر دو بداخلاقند...هر دو زير چشمی نگاهم می کنند...چشمان سرخ کيان خبر از شديد تر شدن سرما خوردگيش می دهند...بی توجه به جو متشنج با خوش رويی به همه سالم می کنم...رو به پرستاری که آنجا حضور دارد می کنم و
:می گويم
می دونين کلاس ما کجا تشکيل می شه؟-
جوابم را که می گيرم به سمت کيان می روم...شديدا مشؽول مجادله محترمانه سر تشخيص بيماری يکی از مريض ها
هستند...نزديک که می شوم هر دو سکوت می کنند...با اعتماد به نفس سرم را بالا ميگيرم...يک دستم را روی بازوی
....کيان می گذارم و با دست ديگرم عينکم را از روی موهايم بر می دارم
عزيزم ببخشيد که حرفتون رو قطع می کنم...من می رم سر کلاس...فقط اگه زحمتی واست نيست صبر کن با هم -
...برگرديم...من ماشين نياوردم
:کيان لبخندی می زند و سرش را تکان می دهد و می گويد
...باشه خانوم...منتظرتم
ادامه دارد...
نویسنده P*E*G*A*H

1402/04/12 00:30

قسمت 154
رو به ماهان می کنم و با تبسم مليحی می گويم
...بازم عذر می خوام آقای دکتر...با اجازتون-
محکم و قاطع قدم بر می دارم و به سمت کلاس می روم...می دانم..حق ماهان اين نيست...اما در حال حاضر هيچی مهم تر از شوهرم وجود ندارد
از پله ها بالا می روم...توی پاگرد اول کاوه و خانوم نجفی را در حال صحبت کردن می بينم...چهره هر دو خندان
کاملا بی تفاوت به نظر برسم از است...سری به علامت سالم برای نجفی تکان می دهم و در حاليکه سعی می کنم
...کنارشان می گذرم...آنها هم سکوت می کنند تا من کاملا دور شوم...خوشحالم که نمی توانند لبخند روی لبم را ببينند
کلاس خسته کننده و نفس گير فيزيولوژی تنفس که تمام می شود بلافاصله به استيشن بر می گردم...کيان نيست...از پرستار سراغش را می گيرم...خبر ندارد...به اتاقش می روم..از پشت در صدای سرفه اش را می شنوم...
در می زنم و با شنيدن بفرماييدش سرم را داخل می کنم
استاد اجازه هست؟
.سرش را از روی سرنسخه اش بلند می کند و خودکارش را روی ميز می گذارد
...بيا تو عزيزم
در را پشت سرم می بندم...از جا بلند می شود و کتش را می پوشد و می گويد
....زود باش بريم..با يه سمسار قرار گذاشتم...تا ده دقيقه ديگه دم خونه ست-
تا دو ساعت آينده هيچ فرصتی برای حرف زدن نمی يابيم...چون فروش وسايل قديمی و از راه رسيدن مبلمان جديد
همزمان می شود...آخرين کارگر که از خانه بيرون می رود...کيان هلاک و کلافه خودش را روی مبل می اندازد...منهم
خسته ام اما دستانم را به کمر می زنم و با لذت به سرويس زيبايم خيره می شوم..گوشه چشمانش را باز می کند و از ديدن قيافه ذوق زده من خنده اش می گيرد...دستی به گلويش می کشد و می گويد
...بچه که بودی دردسرات کمتر بود...از کت و کول انداختيمون

:بدون اينکه چشم از رويه چرمی خوشرنگ مبلها بردارم می گويم
....غر نزن ديگه...مگه نمی دونی خانوما دلشون با اين چيزا خوش ميشه؟ببين چقدر خونمون خوشگل شده
:بلند می شود و بوسه ای به گونه ام می زند و می گويد من قربون خانوم خوشگلمو اون دل کچولوشم می رم-
و به اتاق می رود...از يادآوری بی ناهاری...آهی می کشم...مانتو ومقنعه ام را در می آورم و به آشپزخانه می روم...با
حداکثر سرعت ممکن کتلتی آماده می کنم و به بهترين شکلی که بلدم با گوجه و خيار شور تزيينش می کنم....لباسهايم را
از روی مبل بر می دارم و به اتاق می روم...رووی تخت دراز کشيده....با شلوار گرمکن و بدون بلوز...سرفه های
خشکش بيانگر حال خرابش است...دست و صورتم را می شورم و سريع لباسم را با تاپ ليمويی و دامن کوتاه مشکی
...عوض می کنم...موهايم را می بندم و صدايش می زنم
پاشو تنبل خان...پاشو غذا بخور بعد بخواب
:به پهلو می چرخد و می

1402/04/12 00:30

گويد
...من نمی تونم...گشنم نيست...هيچيم از گلوم پايين نمی ره...تو بخور
:معترضانه می گويم
...مگه ميشه؟من کلی زحمت کشيدم...کم بخور ولی بخور-
با چشمان بسته لبخندی به رويم می زند و می گويد
....گلوم درد می کنه موش موشک...نخورم واسم بهتره
ادامه دارد...
نویسنده P*E*G*A*H

1402/04/12 00:30

قسمت 155
دوزاريم می افتد...با آن شرايط گلويش برايش سرخ کردنی درست کرده بودم..شرمگين و اهسته از اتاق بيرون می
روم...آب مرغ ندارم که برايش سوپ درست کنم...به پختن شيربرنج مشغول می شوم...کارم که به پايان می رسد ساعت نزديک چهار است...دلم از گشنگی ضعف می روود...با افسوس نگاهی به کتلتهای يخ زده می کنم و برای کيان غذا می برم
پيشانيش سرخ شده و صورتش عرق کرده...به سختی نفس می کشد....دستم را روی گونه اش می گذارم...کوره آتش
:است...از تماس دستم چشم باز می کند...صورتش را می چرخاند و کف دستم را می بوسد و زمزمه می کند
جانم؟؟؟
:دستم را توی موهای خيسش فرو می برم و می گويم
...واست شيربرنج درست کردم...اينو بخور که بتونی دارو مصرف کنی...با معده خالی که نميشه
:به زحمت می نشيند و کاسه را از دستم می گيرد...لبخند پرمهری روی لبش می نشيند و می گويد
...راضی به زحمتت نبودم خوشگل خانومم
...قاشق را به دهانش می برد...کمی مزمزه می کند
اوووم...عاليه...دستت درد نکنه...خودت چيزی خوردی؟
.خم می شوم و موهايش را می بوسم
...منم می خورم...فعال تو واجب تری
نگاهش پر از محبت و قدرشناسی میشود...داروهايش را هم به خوردش می دهم و بدون اينکه غذايی به معده دردناکم برسانم
کنارش بيهوش ميشوم...همين که نفس کشيدنش راحت تر شده برای من کافيست...
ميان خواب و بيداری صدايش را می شنوم
...می خوای من برم اون يکی اتاق؟
می ترسم مبتلا شی

:دستم را دور بازويش حلقه می کنم و پيشانيم را به شانه اش می چسبانم و می گويم
واسه من از اين تجويزا نکن آقای دکتر...تو ويتامين سی من هستی...بدنمو مقاوم می کنی
از اينکه ادايش را در آورده ام و حرفهايش را به خودش برگردانده ام بلند می خندد...نيشگونی از بازويم می گيرد و می گويد
...به اين حال و روزم نگاه نکن شيطون کوچولوی زبون دراز...بلبل زبونی کنی خواب تعطيل ميشه ها-
:خميازه کشداری می کشم و می گويم
....نه تو رو خدا...بذار بخوابم...وقتی بيدار شدم تلافی کن
دستش را به زير سرم هل می دهد و میگويد
حرفت يادم می مونه خاله سوسکه
از تماس دستش با تنم هوشيار میشوم...اما چشمم را باز نمی کنم....حرکت انگشتانش را به زير تاپم می فهمم....همين
که به نزديکی قلبم می رسد سريع پلک می گشايم...چون می دانم ضربانش بيدار بودنم را لو می دهد....نگاهم در چشمان
مشتاق و ملتهبش قفل می شود....من از او پر تمنا ترم..اما می دانم که وقتش فرا نرسيده...دستم را روی بازويش ميگذارم
..و کمی خودم را عقب می کشم...نگهم می دارد....چشمانش خندان و شيطان می شود
کجا؟؟؟؟
:دستم را روی عضالت بازويش می لغزانم و می گويم
...گشنمه
:سرش را توی گردنم فرو می کند و می گويد منم
....در دلم التماسش می

1402/04/12 00:30

کنم...نکن کيان...نکن...خراب می کنم
ادامه دارد...
نویسنده P*E*G*A*H

1402/04/12 00:30

.
#روز_بیست_و_دوم
#چله_رایگان_شکرگزاری

1. امروز ثواب همه اعمال و کارهای خوبی که انجام میدیم رو هدیه میکنیم به آقا امام حسین علیه السلام ?

2. غذای امروزمون رو نذر آقا امام حسین علیه السلام

3. امروز صبح با توجه و احساس عالی به آقا امام حسین علیه السلام سلام میدیم:

اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا اَباعَبْدِاللَّهِ
وَ عَلَى الاَْرْواحِ الَّتى حَلَّتْ بِفِناَّئِکَ
عَلَیْکَ مِنّى سَلامُ اللَّهِ (اَبَداً)
ما بَقیتُ وَ بَقِىَ اللَّیْلُ وَ النَّهارُ
وَ لاجَعَلَهُ اللَّهُ آخِرَ الْعَهْدِ مِنّى لِزِیارَتِکُمْ
اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَيْنِ وَ عَلى عَلِىِّ بْنِ الْحُسَيْنِ وَ عَلى اَوْلادِ الْحُسَيْنِ وَ عَلى اَصْحابِ الْحُسَيْنِ

4. امروز ده تا از نعمت هایی که تو زندگیت داری رو با حس عالی و خوب بنویس و بابتش از خدای متعال شکرگزاری کن❤️❤️❤️
مثلا اینطوری بنویس ??
" خدایا شکرت بابت چشم هایی که بهم دادی و باهاش میتونم زیبایی های این دنیا رو ببینم. "

5. هر نعمتی رو که مینویسیم یک دلیل برای اینکه چرا اون نعمت تو زندگیمون مهمه هم مینویسیم.
مثلا : " خدایا شکرت که به من چشم دادی چون میتونم باهاشون زیبایی های دنیا رو ببینم. "

6. گوش دادن به مناجات الشاکرین امام سجاد علیه السلام

7. غر زدن و منفی بودن ممنوع ⛔️

8. این دعا رو بنویس و کنار تختخواب یا جایی که قبل خواب ببینی و یادش بیفتی بچسبون و شب قبل خواب 3 بار با تمام وجود بخون :
«الحمد للهِ الذی علا فَقَهَر و الحمد لله الذی بَطَنَ فَخَبَرَ، والحمدُلله الذی مَلَکَ فَقَدَر و الحمدُلله الذی یُحییِ المَوْتی و یُمیتَ الاَحیا و هُوَ عَلی کُلِّ شی قدیر.»

سپاس مخصوص خداوندی است که پیروز و غالب است، سپاس مخصوص خداوندی است که دانا به نهان و آشکار همه چیز است، سپاس مخصوص خداوندی است که مالک و تواناست، سپاس مخصوص خداوندی است که مردگان را زنده نموده و زندگان را می‌میراند و او بر هر چیزی تواناست.
امام صادق علیه السلام
(ثواب الاعمال، ص 329)

9. ادامه چله ترک گناه
ترک بی حجابی

19. از امشب، هر شب قبل از خواب، بهترین اتفاقی که در طول روز برات افتاده رو به یاد بیار و بابت اون اتفاق خوب خدا رو شکر کن. "

11. امروز از دیدن نعمت هایی که بقیه تو زندگیشون دارن با تماااام وجودت خوشحال شو و خدا رو شکر کن

12. سجده شکر

13. روی یک کاغذ بنویس:
" خدایا شکرت که من امید دارم و چون امید دارم میتونم خواسته هامو ازت بخوام "
این کاغذ رو جلوی چشمت بذار امروز و چندبار بخونش
#مثبت_باش ?

1402/04/12 07:23

#روانشناسی_رابطه
#اموزش

خب اگر یادتون باشه اومدیم گفتیم ما تکنیکی داریم بنام پلیز سایلنت....یا مخفف شده ps
اینو استادی بهم یاد دادن که برای سلامتی شون دعا کنید ❤️

یعنی وقتی همسرت از سرکار میاد خونه یا زمان هایی ک می‌دونی خستس،اخر ماه....پول تو بند و بساطش نیس...

اینقدر سوال پیچش نکن بانو ❤️

مثال :
همسرتون از سرکار میاد خونه....تا درو باز می‌کنه...هنوز جوراب هاشو در نیاورده دیگه شما شروووووع میکنید....
البته بهتون حق میدما ما خانما منبع برون ریزی احساسات هستیم...برعکس آقایون....
فکر میکنیم اگه آقایی سوال نپرسع ینی بهمون توجه نداره....

مثلا اگه آقا ی سوال کوچیک ازمون بپرسه دیگه مااااا از رای تا شرقشو براش تعریف میکنیم
خب معلومه مرد خسته میشه...?



پس چیکار کنم؟؟؟؟؟؟؟???


مثل خانمای گل بیا کنارش بشین...چایی یا میوه بیار....سکووووت باش...
خود مرد از تعجب شروع می‌کنه ب پرسیدن سوال...


البته صبوری میخواد....

یا اگه سوال پرسید ی کلمه ای جواب بده
بزار اون تشنه پرسیدن بشه...
کنجکاو بشه....

ی نمونه مکالمه میزارم و بدرود:
??‍♂خوبی خانمم؟
??‍?آره عشقم
چند دقیقه بعد:
??چه خبرا ؟
امروز خونه تکونی کردم (همیقدررر کافیه توضبح زیاد نده باز)
??خسته نباشی عزیزم
??‍?قربونت میوه دلم


#مثبت_باش ?
#دلبری

1402/04/12 07:24

?پست #آموزشی

?وقتی اعتماد بنفس نداریم خودمون رو محروم میکنیم، چون فکر میکنیم شایسته بعضی چیزها در زندگیمون نیستیم پس هیچ وقت برای کشفِش در زندگیمون کاری نمی کنیم
چه برای کشف خودمون، استعداد هایی که داریم و حتی جذابیتی وجودتون داره فارغ از هر زیبایی ظاهری ...

?وقتی نسبت به خودت ظاهرت حست و اعمالت احساسِ خوبی داری توانمندی های تو در جذب افراد ده ها برابر خواهد شد توانمندی تو در کار ها و شکوفا کردن استعداد هایت صدها برابر خواهد شد

?حسِ خوب نسبت به خودت و حسِ ارزشمند بودن،، اضطراب رو کم می کنه چون بخش زیادی از نگرانی های ما مربوط به نگرانیِ ما از تصویر خودمان در نظر دیگرانه?‍♀
کمبود عزت نفس و اعتماد بنفس به میزان بالایی اضطراب رو زیاد می کنه...?‍♀

?اولین خدمتی که میتونی به خودت بکنی اینه که اعتماد بنفست و مهم تر از اون عزت نفست رو احیا کنی و اون ارزشمندی رو از درون خودت بیرون بکشی?
و اینجوری میتونی به اعتمادبنفس فرزندانت هم کمک کنی چطوری?
مادر مهمترین منبع قابل دسترسی برای تقویت ریشه های اعتماد بنفس برای کودک به شمار میره به طوری که بررسی ها نشون میده مادرانی که اعتماد بنفس خوبی دارن کودکشون هم با الگو گرفتن از رفتار مادر دارای اعتمادبنفس بالایی هستش...
طرح اولیه شکل گیری شخصیت افراد ناشی از برخورد مادر و کودک هست به طوری که ریشه همه برداشت های کودک در آینده هستش که تغییر اون به سختی صورت میگیره. بعد از پدر ومادر،خواهر و برادر و همسالان نقش مهمی در اعتمادبنفس کودک دارند.

••───ꕥ⚘ꕥ───••
◍⃟? #مثبت_باش ?
#دلبری

1402/04/12 07:24

#یکمم از ایده ها و نکات دلبری بهتون بگم... ?


?اگر خانوم میخاد همسرش رو گوش به زنگ کنه برای اخر شب کافیه موقع کار تو آشپزخونه یه کم قر و فر بده و با یه دامن کوتاه به همسرش موقع پخت غذا یا ظرف شستن که دستش بنده بگه لباس زیرش تنگه اذیت میکنه و از همسر بخاد براش در بیارتش?

?یکی از نکاتی که باعث اشتیاق بیشتر برای نوازش خانوم و تحریک بیشتر آقا هنگام نزدیکی هست اینه که خانوم دم گرم و صدای لذت بردنش رو درست توی گوش همسرش رها کنه ... هرچند وقت یبار بکار ببرید تا تفاوت رو حس کنید?

?مهم نیست چند وقت از ازدواجتون گذشته و بچه دارین یا نه ... گاهی بی هوا که از کنار همسر رد میشید بوسه ای نثارش کنید مثلن همسر رو کاناپه دراز کشیده و در حال تماشای تیوی یا استراحت و بازی با گوشیه یه بوسه از پیشونی عالیجناب عشقتون بگیرید و برید و منتظر عکس العملم نمونید تا آقاتون هم موقع کار تو خونه یا آشپزخونه یهویی غافلگیرتون کنه?


?این خیلی مهمه جنس ابراز احساس همو بشناسید اینکه کلامی هستید یا لمسی یا هردو
اگر کلامی هستید همیشه دنبال عبارات خاص برای ابراز عشقتون باشید که از آهنگها و ترانه ها زیاد میشه پیداش کرد

و اگر لمسی هستید یه بغل یهویی? از پشت ... یه بوسه ?... یا حتی ضربه کف دست به باسن مبارک آقاتون به شوخی رو فراموش نکنید ?

?موقع رانندگی همسر، دستتون رو گاهی همراه یه تیکه ناب از آهنگ درحال پخش روی دست همسری که معمولا رو دنده هست بزارین و دستش رو نوازش کنید یا فشار بدین ... من انقدر اینکار رو کردم و با همون تیکه از آهنگ همخونی کردم که الان همسرمم با فشردن پام عشقشو با کلام خواننده آهنگ ابراز میکنه ... گاهی مردها تو بیان احساسشون مغرورن و این جوری ابراز علاقه کردنشون خیلی می چسبه?

#مثبت_باش ?
#دلبری

1402/04/12 12:29

قسمت 156
موهايش را می کشم و خودم را از زير دستش نجات می دهم...چشمانش را ريز می کند...دستم را می کشد و می گويد
مگه نگفتم حرفت يادم می مونه؟
معترض می شوم
...ولم کن کيان....همين جوری دراز کشيدنی سرم داره گيج می ره...بذار برم يه چيزی بخورم خب
به غرورش برميخورد...اين را از طرز نگاه کردن و اخمهای در هم فرو رفته اش می فهمم...اما او که نمی داند...
من ديگر طاقت رفتارهای عصبی و کلافه بعد از معاشقه را ندارم...چون حالا علتش را می دانم...نمی توانم با کسی که حس
...می کند پدرم است ارتباط داشته باشم...بايد خوب شوی کيان...بايد خوب شوی
نوک بينيش را می بوسم واز تخت پايين می پرم...دست و صورتم را می شويم و به آشپزخانه می روم...اشتهايم را از
...دست داده ام....اما کتلتها را توی مايکرو می گذارم و به محض گرم شدن مشغول خوردن می شوم
دوش گرفته و مرتب از اتاق خارج می شود...هنوز چشمهايش سرخ است و سرفه می زند...اخمهای درهمش خنده به لبم
:می آورد...به ظرف غذايم اشاره می کنم و می گويم
نمی خوری؟
...سرش را به چپ و راست تکان می دهد...برايش شير گرم می برم و به دستش می دهم
کنارش می نشينم و می گويم
واسه همين پنجشنبه خوبه مهمونی بگيريم
:کنترل تلويزيون را بر می دارد و با بی تفاوتی می گويد
...نمی دونم...ميل خودته
دلم از سردی رفتارش می گيرد...آه بلندی می کشم و به اتاق می روم...تخت را مرتب می کنم...موهايم را شانه می
زنم...آرايش می کنم...لباس عوض می کنم...کتابی بر ميدارم و مشغول مطالعه می شوم....فقط و فقط... به خاطر اينکه
دوباره رفتار بچگانه ای ازم سر نزند...دلم می خواهد با دکتر نبوی تماس بگيرم...درباره اين رفتارهای ضد و نقيض بپرسم...
اگر تن به خواسته اش بدهم يک درد است...ندهم يک درد ديگر...هر لحظه حس می کنم االن است که کم
.بياورم
در اتاق را باز می کند و داخل می شود...دستانش را پشتش می گذارد و به ديوار تکيه می زند...موهايش توی پيشانيش ريخته...خرابم...اما با لبخند از حضورش استقبال می کنم...مظلومانه نگاهم می کند و می گويد
چرا اومدی اينجا؟
وسوسه غير قابل اجتنابی به جانم می افتد...که مثل هميشه قهر کنم...به بدخلقی اش اعتراض کنم...تا بيايد و ناز بکشد و از دلم در آورد...اما کتابم را می بندم و به سمتش می روم...دستم را دور کمرش حلقه می کنم و سرم را روی سينه اش
...می گذارم
...ديدم تو زياد سرحال نيستی....گفتم بيام تو اتاق يه کم درس بخونم!!!
چقدر هم که خوانده بودم
:دستش را از ديوار جدا می کند و روی کمر من می گذارد

هفته بعد بايد برم تبريز...يه کنگره يه هفته ايه
..وحشت زده نگاهش می کنم...همين يک قلم را کم داشتم
نگاه موشکافش را به صورتم دوخته است....دستم را روی سينه

1402/04/12 21:05

اش مشت می کنم...چشمم را می بندم...صدای دکتر
نبوی تو سرم می پيچد...بايد زن باشم...نه بچه...بازدمم را پر صدا بيرون می دهم...تمام انرژيم را برای لبخندی...به کار می گيرم که جز يک تکان کوچک چيزی روی لبم ظاهر نمی شود....دلم می خواهد با همان دست مشت شده به سنه
اصال چطور اش بکوبم و بگويم نرو...می ميرم...چطور بدون تو بخوابم...چطور غذا بخورم...چطور نفس بکشم...
زندگی کنم...دلم می خواهد داد بزنم که دکتر نبوی...
واقعا در مورد من چه فکر کرده ای؟؟؟؟؟اما با صدايی که خودم هم
:به زحمت می شنوم می گويم
يه هفته؟
:سرش را تکان می دهد و به گفتن آره کوتاهی اکتفا می کند...
بدون اينکه توی چشمانش نگاه کنم می گويم
به سالمتی....جمعه می ری؟
.چانه ام را می گيرد و سرم را بلند می کند
...نه شنبه با پرواز پنج صبح
.بزاق تلخ ترشح شده درون دهانم را به زحمت قورت می دهم و زمزمه می کنم
پس بهتره مهمونی رو عقب بندازيم
...اين تنها جمله ای است که به ذهنم می رسد....تنها جمله نامربوط
تبسم کمرنگی می کند و می گويد
مگه نگفتی پنجشنبه می خوای مهمونی بگيری؟چه ربطی به سفر من داره؟
ادامه دارد...
نویسنده P*E*G*A*H

1402/04/12 21:05

قسمت 157
بين تن يخ زده خودم و کوره تن او فاصله می اندازم و روی تخت می نشينم
...همينطوری... گفتم شايد نخوای قبل از مسافرتت خسته بشی
لبخندش رنگ می گيرد...عمق می گيرد...
مگر می شود کيان حال مرا نفهمد؟مگر می شود درد مرا نداند؟کنارم می
نشيند...
موهای ريخته در صورتم را پشت گوشم می زند و می گويد
می خوای اين يه هفته رو چکار کنی؟!!!...
عزاداری هيچی...می شينم سر درسم
...شرمنده ام دکتر نبوی....تاب ندارم
:دستم را دور گردنش حلقه می کنم و با صدايی که از زور بؽض می لرزد می گويم
...فقط زود برگرد....من بدون تو....من...دلم خيلی تنگ ميشه
کمرم را نوازش می کند و می گويد
...اگه راهی بود که نرم...بدون شک نمی رفتم...اما مجبورم
:نيشگونی از رانم می گيرم...بلکه اين بؽض کشنده فراموشم شود...سرم را تکان می دهم و می گويم
...می فهمم

ولی فقط خدا خبر دارد که در حال حاضر هيچی نمی فهمم
بوسه ای بر پيشانيم می زند و می گويد
...زود تموم ميشه عزيزم...تا چشم بهم بزنی...همينجا روی اين تخت پيشت نشستم-
دستی به صورت برنزه جذابش می کشم و می گويم
....از همين الان منتظر اون لحظه ام
به عادت هميشه ام مقابل آينه ايستاده ام و ظاهرم را بررسی می کنم.پيراهن مشکی بلند که بلندی آستينش تا ابتدای بازويم
می رسد...موهای تازه رنگ شده که شکوفه پيچشان کرده ام و روی شانه چپم ريخته ام و آرايش بی نقص اما مثل هميشه
کمرنگ و مليحم...شرايط روحی خوبی ندارم...اما نمی دانم اين همه توانايی در حفظ ظاهر را از کجا آورده ام.؟؟؟
عطر گرمم را روی موها و گردنم خالی می کنم و از اتاق بيرون می روم...کيان با بلوز کتان سفيد جذب و شلوار جين تيره
کنار يخچال ايستاده و آب می خورد...
از همين فاصله بوی سرد و مطبوعش شامه ام را نوازش می کند...و عضلات
بيرون زده از پيراهنش چشمم را....مرا که می بيند دستش بی حرکت میماند....نزديکش که می شوم آرام آرام لبخند
روی لبش نقش می بندد...من هم می خندم...بيرون از آشپزخانه کنار ديوار می ايستم و شانه ام را به ديوار کنارم تکيه
می دهم...دستم را به کمرم می زنم و خيره نگاهش می کنم...ليوان آب را روی ميز می گذارد و با قدمهای سنگين و
محکمش به سمتم می آيد...با هر قدمش دل در سينه ام می لرزد...هنوز به توصيه دکتر نبوی....علی رغم تمايل های گاه
و بيگاه کيان...از او دوری می کنم....میدانم رفتارم گيجش کرده و گاهی آزرده اش می کند اما هنوز اعتراضی....نکرده...مغرورتر از اين حرفهاست...حتی در برابر من...حتی برای جلوه مقابلم که می ايستد تمام عضلاتم را منقبض می کنم که آويزانش نشوم...
او هم دستانش را پشتش می گذارد و با شيطنت
سرتاپايم را نگاه می کند....برای عطر تنش له له می زنم اما

1402/04/12 21:05

همچنان مقاومت می کنم....ابروهايش را در هم فرو می کند
:و در حاليکه همچنان لبخند بر لب دارد می گويد
مطمئنی من اجازه می دم با اين سر و وضع تو مهمونی امشب حاضر شی؟-
چشمکی می زنم و می گويم
...مگه سر و وضعم چشه؟من که مشکلی نمی بينم-
....موهای حلقه شده ام را بين انگشتانش به بازی می گيرد
ادامه دارد...
نویسنده P*E*G*A*H

1402/04/12 21:05

قسمت 158
سرتاپات اشکاله نفس خانومی...امشب دو تا پسر جوونو و مجردم حضور دارنا....منو سيب زمينی فرض کردی عزيزم؟
فاصله بينمان را با يک قدم بر می دارم و در حاليکه سينه ام مماس سينه اش شده است دستم را به يقه اش بند می کنم و میگويم
من جای تو باشم به جای اين حرفا يه لحظه هم خانومم رو تنها نمی ذارم....
چون من گونی ام بپوشم باز به همين
....خوشگليم
قهقهه بلندی می زند و می گويد
....قربون اين اعتماد به نفست برم خانومم
گردنم را کج می کنم....دستم را به سمت گردنش می برم ...روی پنجه ام می ايستم و مستقيم در چشمان بی نظيرش زل می زنم
يعنی قبول نداری؟
:خنده لبانش به چشمانش سرايت می کند...محکم کمرم را در بر می گيرد و می گويد
می دونی شيطونی کردن عوارض داره...؟؟
مثال ممکنه اين آرايش خوشگلت خراب بشه يا لباست اساسی چروک
....شه...
می تونيم عجالتا از لبات شروع کنيم...به نظرم رژت زيادی پررنگه
سرش را نزديک می آورد...قصد مقاومت ندارم...اما به محض تماس لبانش زنگ در به صدا در می آيد...
سريع از هم فاصله می گيريم...دستی به موهايش می کشد و زيرلب می گويد
....به خشکی شانس
:نمی توانم خنده ام را کنترل کنم....دستش را زير بازويم می اندازد و می گويد

....بخند عزيزم...بخند...می خوام ببينم آخر شب....بعد از رفتن مهمونا...کی اينجوری از ته دل می خنده-
:دستم را روی دستش می گذارم و می گويم
....تا آخر شب خدا بزرگه عزيزم...زياد دلتو صابون نزن....من خوب بلدم خوابت کنم
:ابروهايش را بالا می اندازد و می گويد
....شتر در خواب بيند پنبه دانه
...و در را باز می کند....چشمان متبسم دکتر نبوی روی دستان در هم گره خورده ما ميخ می شود
نمی دانم چرا...اما مثل آدمهای گناهکار دستم را از روی انگشتان کيان برميدارم...در نگاه دکتر....نمی دانم
چيست...چيزی شبيه ديواری که بين من و شوهرم...يا شايد من و پدرم...فاصله می اندازد...کيان بی خيال و خونسرد
است...رسم مهمانداری را به جا می آورد...درست برعکس من...که به طرز رقت باری دست و پايم را گم کرده
ام...دکتر می فهمد انگار....سريع سرم را در آغوش می کشد و تمام گرما و نيروی تنش را به وجودم تزريق می
کند...از آرامش آغوشش کمی آرام می گيرم و با اعتماد به نفس بيشتری با خانواده اش برخورد می کنم...با
زنش...مهرداد و مهران دوقلويش و مهکامه جوان و زيبايش...نگاه همه به من پر از محبت است...به جز دختر
!...خانواده....نمی دانم چرا فرم نگاه کردنش حس غاصب بودن را به من القا می کند با تعارفات من و کيان می نشينند...هنوز کامل جاگير نشده اند که پدر و مادر من و کيان هم از راه می رسند...به آشپزخانه می روم....چند نفس عميق می کشم...
نه اينکه از ميهمان بترسم...نه اينکه

1402/04/12 21:05

بلد نباشم...از بودن زير ذره بين دکتر نبوی هراس دارم...از اينکه درسم را خوب پس ندهم و برق رضايت را در چشمان متفکرش نبينم...
حضور عطرآگين و حمايتگرانه کيان را کنارم حس می کنم...لبخند مطمئنی به رويش می زنم...صدای زمزمه وارش...پوست زير گوشم را قلقلک می دهد
چرا اينجا ايستادی؟
....لبخندم را حفظ می کنم...به زحمت
می خوام شربت بيارم
ادامه دارد...
نویسنده P*E*G*A*H

1402/04/12 21:05

قسمت 159
کاش يکی کمی شربت قند به من و اين فشار افتاده ام برساند
:با همان صدای کنترل شده اش می گويد
کمک نمی خوای؟
....چراااااااا.....خيلی....به اندازه تمام درد و استرسی که درونم را متلاشی کرده
...نه عزيزم...تو برو پيش مهمونا...نگران هيچی هم نباش
...لبخند می زند....پر مهر....پر عشق....و می رود
ليوانهای کريستال سياه و سفيدم را در سينی می چينم و قاشکهای شيشه ای همرنگشان را کنارشان می گذارم...بعد از
مدتها...بعد از سالها....بسم اللهی روی لبم جاری می شود....و همين عبارت دو کلمه ای جان تازه ای به پاهای متزلزلم
می بخشد....با ورودم به پذيرايی...نگاه همه روی من ثابت می شود...چهره ام آرام و خندان است....اما دلم.....!!
! مرتب...تکرار می کنم
...زن باش جلوه...زن...به خاطر کيان....زن کيان
...بين آنهمه چشم...اشعه نگاه دکتر نافذتر است...کاش اينطور دقيق نگاهم نکند...کاش
سينی را دور می چرخانم..به جز مهکامه که نگاه از بالا تا پايينی به من می اندازد..همه تشکر می کنند و با به به و چه چه برميدارند...تنها فضای خالی کنار کيان است...بهترين فضای خالی...با لبخند دلگرم کننده اش از نشستنم استقبال می
کند...بايد حرف بزنم...مجلس را گرم کنم...درست مثل يک زن....حال و احوال و تعارفات مجدد را از خانم دکتر
شروع و به پدرم ختمش می کنم....متين و با وقار....حداقل اين يک کار را بلدم...به لطف مهمانيهای شبانه ام در
فرانسه....بی اختيار چشمانم در چشمان دکتر قفل می شود...هيچی
نمی خوانم....می خواهم نا اميد شوم...اما به خودم
نهيب می زنم
!...اگه قرار بشه همه چی از نگاهش معلوم باشه که روانپزشک نيست!!....
اين دلداری آرامم می کند...نه...نمی کند
ادامه دارد...
نویسنده P*E*G*A*H

1402/04/12 21:05

قسمت 160
تمام حواسم را به جمع می دهم....نگاه های خصمانه مهکامه بدتر عصبيم می کند...کلافه کننده تر از آن...اشتياق واضح
....و اعصاب خردکنش نسبت به کيان است...کيان من شام را ميان خنده و شوخيهای کيان و دکتر و پسرهايش سرو می کنم....من هم عمه و مادر و خانم دکتر را سرگرم کرده
ام...مهکامه علاقه بيشتری به جمع مردانه نشان می دهد...راحتش گذاشته ام....تعاريؾ همه از سه نوع غذايی که با
دستان خودم پخته ام...انواع مختلف سالادهايی که با دستان خودم درست کرده ام....دو نوع دسری که با دستان خودم ساخته و تزيين کرده ام ...
ميز خوش آب و رنگ و قشنگی که با دستان خودم چيده ام....
دل بيچاره ام را...اين دل ترسيده
و سرما زده بيچاره ام را... ميزبان شادی کوچکی می کند...اما آن برق گذرای چشمان دکتر به تمام اين شب می
ارزد...يعنی راضی است؟
يعنی کارم را درست انجام داده ام؟
يعنی مقبول واقع شده ام؟؟؟؟
خدا...........اين زندگی ست که من دارم؟؟؟
کفشهای پاشنه بلندم را از پا در می آورم و کناری می اندازم و با رخوت روی
****
مبل مي نشينم...پايم درد گرفته...بس که سرپا بودم...چشمانم را می بندم و به جمله آخر دکتر نبوی که آهسته و دور از
.چشم هم توی گوشم زمزمه کرده بود فکر می کنم
گفته بودم که نيروی عشق از نيروی علم قويتره...يادت مياد؟به حرفم رسيدی؟شايد به زودی بتونيم به جفتتون يه آوانس
....بديم
....دهانم باز مانده بود...اين يعنی تعريؾ؟يعنی رضايت؟يا نه؟؟؟
يعنی هنوز بايد کار کنی...بيشتر از اين...شديدتر از اين
حداقل اين را مطمئنم که ميزبان خوبی بوده ام...وقتی عمه سختگير و جدی من لب به تعريف باز کرده بود...يعنی همه
چيز در حد عالی بوده است...اما نگاه عمه...نگاه همه...با نگاه دکتر متفاوت است...بايد بفهمم در چشم تيزبين و دقيق او ...چگونه بوده ام
از تکانهای مبل چشم باز می کنم....کيان کنارم نشسته...او هم خسته است...هر دو تمام شب گذشته را نخوابيده ايم....از
:صبح هم که درگير مراسم ميهمانی بوده ايم...دستم را روی دستش می گذارم و آهسته می گويم
...برو بخواب عزيزم....خستگی از سر و روت می باره-
.چشمانش باز و چهره اش متفکر است...جوابم را نمی دهد...انگار اصال حرفم را نشنيده...صدايش می زنم
...کيان
:سرش را به سمتم برميگرداند و می گويد
...تو که از من خسته تری...ديشب شيفت بودی...امروزم که يه لحظه ننشستی...باز من يکی دو ساعت خوابيدم-
از روی مبل می لؽزم و تن خسته ام را به خنکای پارکت کف می سپارم....شقيقه ام را به زانيش می چسبانم و در دل می
...گويم
....به خاطر تو حاضرم تا ابد نخوابم و نشينم...کاش می دونستی
...خزش دستانش را به زير موهايم حس می کنم و صدای گرفته و آرامش را با گوش جانم می

1402/04/12 21:05

شنوم
ادامه دارد...
نویسنده P*E*G*A*H

1402/04/12 21:05

خدا چه قشنگ میگه:
«والله یعلم ما فی قلوبکم»
حواسم هست تو دلت چی می‌گذره...!


‌​​​‌#مثبت_باش ??☂?☂?☂??

1402/04/13 00:48

نه با کسی بحث کن
نه از کسی انتقاد کن ...!

هرکی هرچی گفت بگو حق با شماست ...
و خودت رو خلاص کن ...
آدم ها عقیده ات را که می پرسند،
نظرت را نمی خواهند ...!

می خواهند با عقیده خودشان
موافقت کنی ...!
#مثبت_باش ?

1402/04/13 00:49

✨?????????
??????
???
?

?علائم فتیش چیست!؟
فتیش در فرزندان با توجه خاص مادر به رفتار های روزمره ی فرزند خود قابل تشخیص میباشد، علاقه به لمس بدن خواهر مادر یا حتی پدر(خصوصا پا) -علاقه به لمس کفش زنانه،دیدن کفش زنانه از جمله رفتار های ابتدایی هست که بروز خواهد کرد.


?پس از بروز علائم چه کنیم؟
فراموش نکنین اگر فرزند شما مبتلا به این اختلال است بیش از هرکسی خانواده نقش در این موضوع داشته پس دست از سرزنش فرزند خود بردارید و بدون خجالت اقدامات درمانی رو نزد روانپزشک پیگیری کنید،یکی از بهترین روش های درمان این بیماری هیپنوتیزم درمانی میباشد.

✅ مثل همیشه #پیشگیری بهتر از #درمان است!♻️

❗️شما بعنوان مادر در قبال فرزندانتون،اختلالات جنسی که امکان بروز خواهد داشت و #بلوغ جنسیشون و آزاری که از این بلوغ خواهند دید مسئول هستید، به یاد داشته باشید فرزند شما از همان نوزادی دارای قوه ادراک جنسی هست(بحث #مدیریت_جنسی در کودکان بحث طولایی هست که در آینده به آن خواهیم پرداخت)

⭕️⭕️ در این بحث (فتیشیسم) لطفا بطور قطع
?از بازی با پای فرزندانتون از سنین خردسالی
? نوازش فرزند با پای خود
?به نمایش گذاشتن لباس های زیر و لباسهای فانتزی سکسی
?نمایش عکس و فیلم پورن
?عکس و فیلم لباس های زیر و دریا و...
?عکس مدل های لباس های زیر و کفش و.... خصوصا در فرزندان پسر خود بشدت بپرهیزید??

?فرزندپروری#مثبت_باش ??

1402/04/13 01:02

اعتماد به نفس پایین مانند سایر ویژگی‌های شخصیتی کودکان، دارای نشانه‌های مختلفی است. با شناخت این نشانه‌ها، می‌توانید میزان اعتماد به نفس کودک دلبندتان را تشخیص داده و در راستای بهبود یا تقویت آن اقدام کنید.
 در این بخش تعدادی از نشانه های کودکانی که دارای اعتماد به نفس پایین هستند، ارایه شده است.
هر چه کودک نشانه های بیشتری داشته باشد و شدت این نشانه ها بیشتر باشد، اعتماد به نفس او پایین تر است. این نشانه ها عبارتند از:

*  کودک خود را حقیر و بی‌ارزش می‌داند.
* از انجام کارهای جدید اجتناب می‌کند.
* آرزو دارد که فرد دیگری باشد.
* تصمیم گیری برایش دشوار است.
*   به آینده امیدوار نیست.
*  به بچه‌های کوچک‌تر از خود تمایل به زورگویی دارد.
*  در برابر همسالانش احساس ضعف می‌کند.
*  تحت سلطه همسالان خود است.
*  درباره خودش اطلاعات کمی به دیگران می‌دهد.
* گوشه‌گیر است و در مهمانی ها و مجالس شرکت نمی‌کند.
*  درباره همسالانش به ویژه کسانی که از او برتر هستند، بدگویی می‌کند.
*  در رویایی با شرایط جدید مضطرب می‌شود.
*  در مدرسه و کلاس درس، کم حرف می‌زند.
*  نیاز دارد که به او توجه کنند.
*  از شکست می‌ترسد.
*  در دوست‌یابی و حفظ دوستانش مشکل دارد.
*  نیاز شدیدی به تشویق و جلب توجه دیگران دارد

❌اگر فرزند شما بیش از پنج مورد از نشانه های بالا را دارد، دچار کمبود در اعتمادبنفس است...

?اعتمادبنفس و عزت نفس پلی برای موفقیت کودک در شغل و تحصیل و ازدواج است...

?فرزندپروری #مثبت_باش ?

1402/04/13 01:02

??

هرگز نگویید
ای کاش فرزندم به کودکیش برمی‌گشت تا
بتوانم اشتباهاتم را جبران کنم
فقط کافیست امروز بخواهیم و تغییر کنیم
روابط وقتی آسیب ببیند
مدتی زمان می‌برد تاترمیم شود
ولی ترمیم میشود.

پس شروع کن?

?فرزندپروری #مثبت_باش ?

1402/04/13 01:02

.
#روز_بیست_و_سوم
#چله_رایگان_شکرگزاری

1. امروز ثواب همه اعمال و کارهای خوبی که انجام میدیم رو هدیه میکنیم به آقا امام سجاد علیه السلام ?

2. غذای امروزمون رو نذر آقا امام سجاد علیه السلام

3. امروز صبح با توجه و احساس عالی به آقا امام حسین علیه السلام سلام میدیم:

اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا اَباعَبْدِاللَّهِ
وَ عَلَى الاَْرْواحِ الَّتى حَلَّتْ بِفِناَّئِکَ
عَلَیْکَ مِنّى سَلامُ اللَّهِ (اَبَداً)
ما بَقیتُ وَ بَقِىَ اللَّیْلُ وَ النَّهارُ
وَ لاجَعَلَهُ اللَّهُ آخِرَ الْعَهْدِ مِنّى لِزِیارَتِکُمْ
اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَيْنِ وَ عَلى عَلِىِّ بْنِ الْحُسَيْنِ وَ عَلى اَوْلادِ الْحُسَيْنِ وَ عَلى اَصْحابِ الْحُسَيْنِ

4. امروز ده تا از نعمت هایی که تو زندگیت داری رو با حس عالی و خوب بنویس و بابتش از خدای متعال شکرگزاری کن❤️❤️❤️
مثلا اینطوری بنویس ??
" خدایا شکرت بابت چشم هایی که بهم دادی و باهاش میتونم زیبایی های این دنیا رو ببینم. "

5. هر نعمتی رو که مینویسیم یک دلیل برای اینکه چرا اون نعمت تو زندگیمون مهمه هم مینویسیم.
مثلا : " خدایا شکرت که به من چشم دادی چون میتونم باهاشون زیبایی های دنیا رو ببینم. "

6. گوش دادن به مناجات الشاکرین امام سجاد علیه السلام

7. غر زدن و منفی بودن ممنوع ⛔️

8. این دعا رو بنویس و کنار تختخواب یا جایی که قبل خواب ببینی و یادش بیفتی بچسبون و شب قبل خواب 3 بار با تمام وجود بخون :
«الحمد للهِ الذی علا فَقَهَر و الحمد لله الذی بَطَنَ فَخَبَرَ، والحمدُلله الذی مَلَکَ فَقَدَر و الحمدُلله الذی یُحییِ المَوْتی و یُمیتَ الاَحیا و هُوَ عَلی کُلِّ شی قدیر.»

سپاس مخصوص خداوندی است که پیروز و غالب است، سپاس مخصوص خداوندی است که دانا به نهان و آشکار همه چیز است، سپاس مخصوص خداوندی است که مالک و تواناست، سپاس مخصوص خداوندی است که مردگان را زنده نموده و زندگان را می‌میراند و او بر هر چیزی تواناست.
امام صادق علیه السلام
(ثواب الاعمال، ص 329)

9. ادامه چله ترک گناه
ترک گناه شکستن عهد و پیمان

19. از امشب، هر شب قبل از خواب، بهترین اتفاقی که در طول روز برات افتاده رو به یاد بیار و بابت اون اتفاق خوب خدا رو شکر کن. "

11. امروز از دیدن نعمت هایی که بقیه تو زندگیشون دارن با تماااام وجودت خوشحال شو و خدا رو شکر کن

12. سجده شکر

13. امروز این جمله رو بنویس و تکرار کن:
" خدایا شکرت که همه خواسته هام خیره و امیدم برای اجابت دعاهام فقط تویی"

14. این دعا از آقا امام علی علیه السلام رو امروز چند بار بخون:

اللّهُمَّ لَكَ الحَمدُ

1402/04/13 09:01