مثبت_باش ❣

791 عضو

قسمت 136
گزينه قطع ارتباط را لمس می کنم...مانتويم را می پوشم و از خانه بيرون می روم
...بود مشکل که از خاطر برم اين بی صفايی را
به محض اينکه پايم را از در آپارتمان بيرون ميگذارم گوشيم به صدا در می آيد...نگاهش می کنم...کيان است...قطع می کنم....
دوباره زنگ ميزند...قطع می کنم....
می دانم دنبالم می آيد..
برای اولين ماشين دست تکان می دهم و سوار می شوم....گوشی زنگ می خورد...قطع می کنم...زنگ می خورد...
خاموش می کنم....
سرما دوباره به دستانم برگشته
اند...به قلبم هم....
چشمانم می سوزند...پلک نمی زنم که اشکم سرازير نشود...
آدرس مطب دکتر نبوی را می دهم...گفته
بود که آنجا می رود...
پياده که می شوم لرزش زانوانم را حس می کنم...دوست ندارم دروغش رو شود...
طاقتش را ندارم....
نگاهم را به برج سی طبقه مقابلم می دوزم...
صدبار جلو می روم و عقبگرد می کنم...از حماقت خودم بيزارم...
از اينکه ترجيح می دهم در جهالت باقی بمانم...گرمای هوا تاثيری بر انجماد تنم ندارد...
دستان يخ زده ام را توی جيبم فرو می کنم و وارد می شوم...
هر طبقه ای که آسانسور بالاتر می رود دمای بدن من پايين تر می آيد و از
توقفش کامل يخ می زنم...
از آسانسور که بيرون می روم..دکتر را کيؾ به دست دم مطبش می بينم...آماده رفتن است...
از ديدنم تعجب می کند و سکوت....زبانم را روی لبهای خشکيده ام میکشم...
صدايم عجيب گرفته و خش دار شده

سلام آقای دکتر
کيفش را به دست ديگرش می دهد...
سالهاست که با حال خرابهايی مثل من سر و کار دارد...
در مطب را باز می کند و
...منتظر می ماند تا وارد شوم
منشی اش به احترام بر می خيزد...
وارد اتاق دکتر که می شوم به اين فکر می کنم که آيا جواب سلامش را دادم؟؟؟نمی دانم
دکتر کتش را در می آورد و به چوب رختی آويزان می کند...
پشت ميزش می نشيند و صبورانه نگاهم می کند....
ضربان قلبم را ميان تارهای صوتيم حس می کنم...بند کيفم را آنقدر فشار داده ام که خون از تمام انگشتانم رفته....
اگر بگويد کيان اينجا نبوده...
اگر بگويد صبح تماسی با کيان نگرفته....از جا بر می خيزم...بگذار نفهمم...بگذار نفهم باقی
بمانم....عذرخواهی می کنم...
می خواهم بروم...می خواهم فرار کنم...صدايش مانع می شود...صدای گرم و پر محبتش بيا بشين دختر جان....
نمی خواد حرف بزنی...ولی با اين حال و روز کجا می خوای بری؟
لرزش بيش از حد زانوانم به ماندن تشويقم می کنند...می نشينم...با بيشترين فاصله از دکتر منشی اش وارد می شود...
با ليوانی شربت...از ديدن يخ های درون ليوان بيشتر می لرزم...
به جان کندن می گويم
ميشه برام يه استکان چای بيارين؟سردمه
حتما می گويد و ميرود...
انگار ديدن آدم يخ زده در گرمای پنجاه درجه مرداد عادی ترين

1402/04/08 21:45

اتفاق هر بی آنکه تعجب کند ی روزش است...
استکان چای را ميان دستانم می گيرم...
دستم می سوزد اما گرم نمی شود...دکتر همچنان در سکوت نگاهم
می کند...
اولين جرعه چای که از گلويم پايين می رود...يخم می شکند...اشکهای قنديل بسته ام سرازير می شوند...
دوستشان ندارم...اما تحت کنترل من نيستند....
سعی می کنم نفس عميق بکشم...اما بدتر به هق هق می افتم....
سرم را تا آخرين حد ممکن در گردنم فرو می برم....صدايم می لرزد...
دلم می لرزد...دستم می لرزد..پايم میلرزد...وجودم می لرزد
ادامه دارد...
نویسنده P*E*G*A*HP*E*G*A*H

1402/04/08 21:45

قسمت 137
کيان...امروز...اينجا نبوده؟درسته؟
سکوت دکتر رسما روانی ام می کند...سر بلند می کنم و چشمانم را به لبش می دوزم...
چقدر سکوت کرد؟سی ثانيه؟سه
دقيقه؟سی دقيقه؟سه ساعت؟سی سال...؟؟؟
ميان لبهايش فاصله می افتد...چشمم را می بندم بلکه گوشم نشنود
چرا...اينجا بود...صبح خودم باهاش تماس گرفتم خواستم که بياد
....قلب از تپش افتاده ام ضربانش را از سر می گيرد...با ناباوری نگاهش می کنم
به خاطر همين اينقدر به هم ريختی؟
آهسته و شمرده می گويم
کيان اينجا بود؟
لبخندی می زند و می گويد
آره دخترم...صبح که بهش زنگ زدم خواب بود...کار واجبی داشتم...
ازش خواستم بياد اينجا...تا همين يه ساعت پيش هم همينجا بود
...راه نفسم باز می شود...پس پيش سونيا نبوده...پس دروغ نگفته
صدای دکتر مرا به خود می آورد
کل مشکلت همين بود؟واسه همين تا اينجا اومدی؟
...سريع دستم را به سمت گوشيم می برم...کيان حتما نگران شده
...به هر حال خوب شد که اومدی...می خواستم خودم باهات تماس بگيرم...بايد حرف بزنيم
گوشی می گذارم ON دستم را روی دکمه
...در مورد کيان
دستم را بر می دارم....پرسشگرانه نگاهش می کنم
....کيان بيماره
مات می شوم....کيان و بيماری؟
دکتر با خودکار توی دستش روی ميز ضرب می گيرد و می گويد
کيانو از زمان تولدش می شناسم...با پدر و مادرش دوست بودم...
دوستای خانوادگی...همکارای صميمی...
کيان درست مثل پسرای دو قلوی خودم بود....اونم وابستگی عجيبی به من و خونوادم داشت...
وقتی اون تصادف اتفاق افتاد و پدر و
مادرش مردن...من ايران نبودم...ولی به محض شنيدن خبر برگشتم...
کيان بستری بود...می گفتن حتی يه قطره اشک هم نريخته...شوک شده بود...
اما به محض اينکه منو ديد....
اشکاش سرازير شد...سرشو گذاشت رو سينه منو و های های
گريه کرد...
نمی دونم تا الان واست تعريف کرده يا نه...ولی رابطه کيان با پدرش ورای رابطه پدر و فرزندی بود...
شايد قسمت اعظم مشکلات روحيش به از دست دادن اون بر می گشت...چون دکتر حسامی واسه کيان بيشتر از يه پدر...بالاتر
ادامه دارد...
نویسنده P*E*G*A*H

1402/04/08 21:45

قسمت 138
از يه دوست بود....بردمش خونه خودم...شبها کنارش خوابيدم...
کابوس می ديد...داد می زد...
پدرش رو می خواست...مادرش رو می خواست...
صحنه اون تصادف يه لحظه هم رهاش نمی کرد....
افسردگی شديدی داشت...اوضاع
روحی شديدا بهم ريخته...
من بايد به خاطر فرصت مطالعاتي ام بر می گشتم به آمريکا...خانوادم اونجا بودن...قرار شد
کيان موقتا پيش عمه تو بمونه تا من برگردم...
روزی که می خواستم برم رو هيچ وقت يادم نمی ره...بغض کرده
بود...اما غرورش اجازه نمی داد گريه کنه...بهش قول دادم که در اسرع وقت برگردم...
همين کارو هم کردم...کار يه
ساله رو تو شيش ماه انجام دادم و اومدم...
اولين کاری هم که کردم رفتم دنبال کيان....اما می دونی چی شد؟
نفس عميقی می کشد و مستقيم در چشمانم خيره می شود
کيان گفت می خواد همون جايی که هست بمونه...پيش عمه تو....تعجب کردم...
فکر کردم از دستم دلخور شده...اما اون
همچين چيزی رو رد کرد...
گفت منو خيلی دوست داره اما پيش خونواده عمه ت احساس راحتی می کنه...
اولش نفهميدم چی شده...فکر می کردم چون عمه ت بچه نداره اونجا راحت تره تا توی خونه من که سه تا بچه قد و نيم قد توشه...
عمه ت هم ملتمسانه از من خواست که بزارم همون جا بمونه...منم قبول کردم....
اما با گذشت زمان همه چی دستم
اومد...
اولين جرقه تو جشن تولدت زده شد...
مشکل کيان جدا شدن از عمه تو نبود....
بلکه جدا شدن از تو بود...
تنها کسی که می تونست بخندونش تو بودی...تنها کسی که باهاش حرف می زد و بازی می کرد تو بودی...تنها کسی که اجازه داشت رو پاش بشينه و با موها و چشماش ور بره تو بودی...
تنها کسی که ازش فرار نمی کرد...تنها کسی که با رغبت يه لحظه هم از خودش جداش نمی کرد...تو بودی...کيک می ريختی رو لباست واست تميزش می کرد...
حوصله ت سر می رفت به اشکال مختلف سرگرمت می کرد...خوابت می اومد بغلت می کرد و میخوابوندت...خوشحال بودم که بعد از
اون دوران افسردگی تو تونستی اينجوری به زندگی برش گردونی...
چون خودم به شخصه هيچ اميدی نداشتم که کيان بتونه يه زندگی نرمال داشته باشه...
اون واسه ديدن صحنه مرگ و پدر و مادرش زيادی بزرگ بود...
همه چی تو مغزش حک شده بود...
فراموش شدنش محال به نظر می رسيد...
اما تو تونستی خلا زندگيشو پر کنی...بهش اميد دادی...
انگيزه دادی...ديدن تو...بودن با تو واسش انگيزه ادامه دادن شده بود...از پدر و مادرت خواستم تا اونجايی که می تونن تو رو
از کيان جدا نکنن...خب...اونا هم از خدا خواسته...يه حامی واسه دخترشون پيدا شده بود...خيالشونو راحت کرده
بود...به چشم خودم می ديدم که جونتون به هم بسته شده....اوايل همه چيز راضی کننده بود...اما يواش يواش رفتارای
کيان توجهمو جلب

1402/04/08 21:45

کرد...اون کاملا تو قالب پدرش فرو رفته بود...همه کارهاش...رفتاراش...محبتاش...... توجهات و
دقيقا اونجوری که پدرش با خودش رفتار می کرد....
کيان با پدری کردن برای تو نگراني هاش...همه پدرانه شده بود...
سعی می کرد کمبود پدر و واسه خودش جبران کنه....اما يه جای کار ايراد داشت....حس مالکيت کيان نسبت به تو خيلی بيشتر از حتی يه پدر به دخترش بود...وقتی تو بزرگ شدی...
وقتی کيان جاذبه های جنسی خودش و تو رو شناخت...
مشکلاتش شروع شد...تو رو میخواست...
جسم و روحت رو...همه چيزت رو با هم ديگه...اما وقتی بهت
نزديکت می شد حس پدرانه اش غلبه می کرد و از اينکه در مورد تو همچين فکری کرده دچار عذاب وجدان می
شد....پريشونيش رو فهميده بودم...سردرگميشو...بهش نزديک شدم...باهاش حرف زدم...بعد از سالها دوباره بهم اعتماد کرد....
يعنی اونقدر تحت فشار بود که چاره ای جز اعتماد به من نداشت....خيلی سعی کردم کمکش کنم...اما به محض
اينکه تو رو می ديد بهم می ريخت...رفت سراغ دخترای ديگه...آدمای مختلف رو امتحان کرد...به هر دری زد که بتونه
واسه تو فقط پدر باشه...اما نتونست...می گفت با هرکسی که بوده...چهره تو...يه لحظه از جلوی چشماش کنار نرفته...با خودش درگير بود...سعی می کرد اين درگيری رو بروز نده...نذاشت تو بفهمی...نمی خواست آسيب ببينی...
اما وقتی فهميد تو هم عاشقش شدی...
وقتی نگاه تو هم بهش عوض شد...ديگه طاقت نياورد...می ترسيد خطا کنه...
منم حس تو رو فهميده بودم...
می ديدم کيان همه چيزت...همه *** شده...
بايد يه کاری می کردم...به توصيه من
از کوی رفت...رفت بلکه بتونه با خودش کنار بياد...اما تو اوج خود درگيری و درمان کيان...تو شوهر کردی....بعد از
عقد تو ديگه پيش من نيومد...می دونستم وضع روحی خوبی نداره...می دونستم در آستانه ديوانگيه...اما ديگه حاضر نشد
پيشم بياد...منو مقصر اين اتفاق می دونست...از اينکه از محوطه دورش کرده بودم دلخور بود نفسش را تازه می کند و ادامه می دهد
از عذابی که تو تمام اين سالها کشيد
ادامه دارد...
نویسنده P*E*G*A*H

1402/04/08 21:45

قسمت 139
ولی درست موقعی که داشت با خودش کنار می اومد که تو برگشتی...باز بهم ريخت...
اومد پيشم...گفت ديگه نمی تونم اجازه بدم ازم دور شه...
ازم دورش کنن...گفتم نکن
کيان...با اين مشکلی که داری نمی تونی با جلوه ازدواج کنی...اما گوش نداد...فردای عروسيتون با حال خراب اومد دم خونه...گريه کرد...
بعد از سالها اشک و درماندگيشو ديدم...تمام وجودش تو رو میخواست...اما نمی تونست بهت دست
بزنه...
از اينکه پست می زد در عذاب بود...اما نمی تونست هيچ کاری کنه...
اوضاع روحيش خيلی خراب بود...
ساعتها باهاش حرف زدم...گفتم با جلوه بياين مشاوره درمانی...گفتم بذار اونم کمکت کنه...قبول نکرد...می گفت جلوه اعصابش ضعيفه...تحمل نداره...طاقت نمياره....
خواستم هيپنوتيزمش کنم...نشد...
اونقدر بهم ريخته ست که نتونستيم ذهنشو خواب
کنيم...از موقعی که با تو ارتباط برقرار کرده حال و روزش بدتر شده...می گه حس پدری رو دارم که با دخترش رابطه
داره...از خودش بيزار شده...اما باز داره خودشو کنترل می کنه....ولی من می دونم اين شرايط دووم نداره....کيان
اينجوری دووم نمياره...نمی تونه با اين نقاب خونسردی و آرامش ادامه بده...داره زير فشار اين دوگانگی شخصيتش له
.....می شه...کم مياره...من نگرانشم دختر....می فهمی؟
خيلی نگرانشم
وا می روم....حس تهوع سراسر وجودم را فرا گرفته...تمام اکسيژن دنيا نمی تواند اين تنگی نفس وحشتناک را درمان
....کند....سرم را ميان دستان لرزانم می گيرم...باز اين ضربان لعنتی اوج گرفته
خداااا...من چرا نمی ميرم؟
****
با صدای دکتر چشمان نيمه بازم را کامل می بندم
بعد از اولين رابطه تون....موقعی که تو توی بيمارستان بستری بود اومد دم خونم....رو پاش بند نبود...نمی دونم
چطوری خودشو تا اونجا رسونده بود...
می گفت به زور آرام بخش خوابوندتت که بتونه يه کم ازت دور شه...
التماسم می کرد...می گفت دکتر نجاتم بده...يه چيزی بده بخورم...
دارم ديوونه می شم...خودش میدونست که تو شرايط خوبی نيست و هر کاری ممکنه ازش سر بزنه...نشسته بود رو زمين و فقط می گفت...من چيکار کردم...
من چيکار کردم...
خواستم آرام بخش بهش بدم...قبول نکرد...
گفت بايد برگردم پيش جلوه...بيدار شه من نباشم می ترسه...گفتم جلوه
که بچه نيست...بيست و هفت سالشه...سالها تنهايی زندگی کرده....گفت نه..اون هنوزم بچه ست...هنوز بزرگ
نشده...بدون من خوابش نمی بره....کيان به خاطر آروم نگه داشتن تو تن به ارتباطی می ده که داره خودشو نابود می
کنه....تا همين جاشم به خاطر شخصيت قوی و محکمش تحسينش می کنم...خيلی خوب تونسته به مشکلات روحيش غلبه
کنه و تو رو از اين قضيه دور نگه داره...اما جلوه جان...به چه قيمتی؟
تا اين حد زجر کشيدن

1402/04/08 21:45

کيان...به چه قيمتی؟
گنگ و گيج نگاهش می کنم
...نبضم نمی زنه...پلکم نمی پره
از پارچ روی ميزش ليوانی آب خالی می کند و به دستم می دهد....با اولين جرعه به سرفه می افتم...راه گلويم بسته شده
من به عنوان يه پزشک اجازه ندارم اسرار بيمارامو بازگو کنم...همين الانم اگه کيان بفهمه که به تو گفتم برای ابد قيدمو
می زنه...اما برای درمان کيان به کمک تو احتياج دارم...کيان واسه من يه آدم معمولی نيست که از کنار مشکلش راحت
بگذرم...نمی تونم اينجوری آب شدنش رو ببينم و دست روی دست بذارم...بايد کمک کنی جلوه؟گوش می دی؟
چرا دکتر بس نمی کند؟
چرا تمامش نمی کند؟چرا دست از سرم بر نمی دارد؟
اتاق دور سرم می چرخد...دسته مبل را می چسبم که سقوط نکنم...کنارم می نشيند...دقيق نگاهم می کند...
پژواک صدايش مغزم را سوراخ می کند
ادامه دارد...
نویسنده P*E*G*A*H

1402/04/08 21:45

قسمت 140
گوش کن دخترم...می دونم تو هم شرايط روحی خوبی نداری...می دونم درگيری های عاطفی و عصبيت زياده...
اما تنها کسی که تو اين دنيا به معنای واقعی کيانو از خودش بيشتر دوست داره...تويی...
يه عمره تحت هر شرايطی اين پسر
عين يه کوه پشتت ايستاده...
محسوس و نا محسوس...بعد از اون اتفاقی که افتاد و تو از ماهان جدا شدی تنها کسی که حتی يه لحظه دست از حمايتت برنداشت و اجازه نداد ديگران بهت آسيب برسونن کيان بود...
اون توی تمام زندگيش از خودشو
و احساسش به خاطر خوشبختی تو گذشته...الان ديگه نوبت توئه...
حق نداری ضعيف باشی...حق نداری جا بزنی...
تو خيلی بيشتر از اون چيزی که خودت می دونی به کيان مديونی...
بايد کمکش کنی...بايد کمکش کنيم...
هر دو با هم کاش دکتر بس کند..کاش دردمندانه به صورتش خيره می شوم...
اما جز اشکهای خودم چيزی نمی بينم
گريه کن دخترم....
هر چقدر دلت می خواد...می دونم شنيدن اين حرفها چقدر سختت بوده...حقم داری...اما از اينجا که
بيرون رفتی نبايد ديگه ضعيف باشی...
کيان نبايد از اين قضيه بويی ببره...
گريه هاتو بيار پيش من....اما کيانو حمايت کن...تنهاش نذار
زهرخندی می زنم...
سر به دوران افتاده ام را روی دسته مبل می گذارم...گريه می کنم...زار می زنم...به حال و روز خودم...به اين حال و روز خفت بار خودم
هر روز عمرم از ديروز بدتره
هر چه تلاش می کنم در مسير مستقيم راه بروم و اينطور نگاههای مردم را خيره خودم نکنم....نمی شود...معده ام ***
می سوزد...اسيدش بی وقفه ترشح می شود...به بالا بر ميگردد و تا گلويم را می سوزاند...
خودم را روی نيمکت پارکی می اندازم و با هر دو دستم دلم را می گيرم و فشار می دهم...
چشمانم را می بندم...صحنه اولين ارتباطم با کيان لحظه ای
ترکم نمی کند...پلکم را جمع می کنم...خودم را ميان بازوهای مردی می بينم که کيان نيست...نگاهش می
کنم...پدرم...!!!
عق می زنم....زهرا به از گلويم خارج می شود...خدا را شکر که در آن ساعت ظهر کسی از آنجا رد نمی شود..
روی زمين می نشينم...سرم را به پايه نيمکت تکيه می دهم....صدای کيان در گوشم زنگ می زند
...دختر کوچولوم...دختر کوچولوم-
....دوباره عق می زنم...معده منقبض شده ام چيزی برای پس دادن ندارد
...عمق فاجعه خيلی بيشتر از اين حرفاست-
...اينبار هق می زنم...دستم را پشت گردن دردناکم می گذارم
خود درگيری می دونی يعنی چی؟
...صدای زنی را کنار گوشم می شنوم
خانوم...حالتون خوبه؟
ادامه دارد...
نویسنده P*E*G*A*H

1402/04/08 21:45

.
#روز_نوزدهم
#چله_رایگان_شکرگزاری

1. امروز ثواب همه اعمال و کارهای خوبی که انجام میدیم رو هدیه میکنیم به امام علی علیه السلام ?

2. غذای امروزمون رو نذر امام علی علیه السلام

3. امروز صبح با توجه و احساس عالی به آقا امام حسین علیه السلام سلام میدیم:

اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا اَباعَبْدِاللَّهِ
وَ عَلَى الاَْرْواحِ الَّتى حَلَّتْ بِفِناَّئِکَ
عَلَیْکَ مِنّى سَلامُ اللَّهِ (اَبَداً)
ما بَقیتُ وَ بَقِىَ اللَّیْلُ وَ النَّهارُ
وَ لاجَعَلَهُ اللَّهُ آخِرَ الْعَهْدِ مِنّى لِزِیارَتِکُمْ
اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَيْنِ وَ عَلى عَلِىِّ بْنِ الْحُسَيْنِ وَ عَلى اَوْلادِ الْحُسَيْنِ وَ عَلى اَصْحابِ الْحُسَيْنِ

4. امروز ده تا از نعمت هایی که تو زندگیت داری رو با حس عالی و خوب بنویس و بابتش از خدای متعال شکرگزاری کن❤️❤️❤️
مثلا اینطوری بنویس ??
" خدایا شکرت بابت چشم هایی که بهم دادی و باهاش میتونم زیبایی های این دنیا رو ببینم. "

5. هر نعمتی رو که مینویسیم یک دلیل برای اینکه چرا اون نعمت تو زندگیمون مهمه هم مینویسیم.
مثلا : " خدایا شکرت که به من چشم دادی چون میتونم باهاشون زیبایی های دنیا رو ببینم. "

6. گوش دادن به مناجات الشاکرین امام سجاد علیه السلام

7. غر زدن و منفی بودن ممنوع ⛔️

8. این دعا رو بنویس و کنار تختخواب یا جایی که قبل خواب ببینی و یادش بیفتی بچسبون و شب قبل خواب 3 بار با تمام وجود بخون :
«الحمد للهِ الذی علا فَقَهَر و الحمد لله الذی بَطَنَ فَخَبَرَ، والحمدُلله الذی مَلَکَ فَقَدَر و الحمدُلله الذی یُحییِ المَوْتی و یُمیتَ الاَحیا و هُوَ عَلی کُلِّ شی قدیر.»

سپاس مخصوص خداوندی است که پیروز و غالب است، سپاس مخصوص خداوندی است که دانا به نهان و آشکار همه چیز است، سپاس مخصوص خداوندی است که مالک و تواناست، سپاس مخصوص خداوندی است که مردگان را زنده نموده و زندگان را می‌میراند و او بر هر چیزی تواناست.
امام صادق علیه السلام
(ثواب الاعمال، ص 329)

9. ادامه چله ترک گناه
ترک فخرفروشی

19. از امشب، هر شب قبل از خواب، بهترین اتفاقی که در طول روز برات افتاده رو به یاد بیار و بابت اون اتفاق خوب خدا رو شکر کن. "

11. امروز از دیدن نعمت هایی که بقیه تو زندگیشون دارن با تماااام وجودت خوشحال شو و خدا رو شکر کن

12. سجده شکر

13. خواندن چند فراز از دعای عرفه البته همراه با معنی و تمرکز و تدبر

? حداقل سه تا بانو رو به حال خوب شکرگزاری دعوت کن ?
#مثبت_باش ?

1402/04/09 00:09

پاسخ به

#روانشناسی_رابطه #اموزش سلام عزیزای دلم امروزتون مبارک میخوام براتون راجب این حرف بزنم ک معمولا با ا...

#روانشناسی_رابطه
#اموزش

ی خانم با اعتماد ب نفس در اینجور مواقع نمیاد داد و غال راه بندازه.. یا مثلا تو ذهن خودش بگه حتما من عیب و نقصی دارم.،،،

بشینه گریه کنه.. ناامید و نالان??????


پس چندتا پیشنهاد ب شما خانم های گل:
1-نزارید با این جروبحث ها رابطتتون خراب بشه و اینقدر هرروز دعوا کنید ک آقا پیش خودش فکر کنه… خب ما که باز باهم آشتی میکنیم… چیزی نیست… در نتیجه واسش بی ارزش میشید و این رفتار عادی میشه?


یا آقا پیش خودش میگه اینکه اتفاق خاصی نیست و رفتارش رو تکرار میکنه

????????
پس چیکار کنیم اینجور مواقع؟؟؟

?اولا بهش اعتماد داشته باش
♥️دوما توی اینجور لحظات یکم از شور و هیجان و اون اخلاقای خوب همیشگیت کم کن… که همسرت متوجه اشتباهش بشه…

?قضاوتش نکن شاید واقع نگاهش پی اون چیزی ک تو فکر میکنی نیس و این گیر دادنای تو واقعا باعث این بشه آقا پیش خودش بگه من ک اینکارو نمیکنم خانمم پیله میشه… پس چرا واقعا لذت نگاه کردن یا فلان کارو نبرم?

خانم گلم امیدوارم متوجه منظورم شده باشی.. ب خودت و اندام و قیافت افتخار کن…
اگه میتونی برای تغییر چیزی اقدام کنی بکن.. وگرنه بپذیرش

#مثبت_باش ?
#دلبری

1402/04/09 00:10

✅ دانلود کتاب صوتی نیمه تاریک وجود: راهنمای کاربردی برای بازیابی قدرت، خلاقیت، هوش و رویاهایتان

✅ لینک دانلود: "لینک قابل نمایش نیست"

✅ شما واقعا که هستید؟ کتاب صوتی نیمه تاریک وجود از دبی فورد یک اثر خودشناسی است که یکی شدن جنبه‌ی بیرونی شخصیت ما و آنچه را از دیگران پنهان می‌کنیم، به‌عنوان هدف دنبال می‌کند. این اثر تحسین‌شده افتخارات متعددی مانند پرفروش‌ترین کتاب نیویورک‌تایمز را...

1402/04/09 00:16

صورت صلاحدید پزشک باید اقدام به تغییر جنسیت فرزند بشه. (به یاد داشته باشید ترنس سکشوال ها با دوجنسه ها و همجنس باز ها متفادت هستند و نیازمند درمان هستند)

ادامه دارد ?

#مثبت_باش ?
??????
ادامه روز یکشنبه ?

1402/04/09 10:04

#دل_بده

✍به خاطر دفاع از خانواده‌ات، به همسرت حمله‌ور نشو، یا او را به خاطر داشتن رابطه‌ی بهتر با خانواده‌ات، تحت فشار قرار نده، که دو نتیجه دارد:❌

1⃣ خراب شدن رابطه شما و همسرت...!
2⃣ کراهت بیشتر همسرت از خانواده تو...

✅ راه حل پایدار و درستش اینه که رابطه‌ات را به صورت پایدار با همسرت و خانواده‌ی همسرت بهبود ببخشی، رابطه‌ی خانواده خودت با همسرت در طی زمان بدون هیچ کار اضافه‌ای و اصراری حل خواهد شد...

???????
#مثبت_باش ?
#دلبری

1402/04/09 18:07

افکارتو عوض کن

میبینی که دنیات عوض میشه

#مثبت_باش?

1402/04/09 20:58

اعتماد
مث دومینو میمونه
خیلی طول میکشه تا بچینیش
ولی خراب کردنش فقط چند ثانیه است

#مثبت_باش?

1402/04/09 20:59

از بزرگى پرسیدند:
این همه دعا کردی ، چه بدست آوردی؟
گفت: هیچ
اما : بعضی چیزا رو از دست دادم
مثل : خشم، نگرانی
اضطراب‌ ، افسردگی
ترس از پیری و مرگ
گاهی با از دست دادن ها
خیال آسوده تری داریم

#مثبت_باش?

1402/04/09 21:03

قسمت 141
دستم را در هوا تکان می دهم..يعنی برو...
فقط برو کيفم را مشت می کنم..دستم را روی سنگريزه های کؾ پارک می گذارم و از جا بر ميخيزم...درد معده...کمرم را خم
کرده...دستم را برای ماشينی دراز می کنم...دوست ندارم به خانه برگردم...
اما آدرس بی اختيار بر زبانم جاری می شود
****
دستم می لرزد..نمی توانم کليد را در قفل بچرخانم...
در به شدت باز می شود...خشکم میزند...دستم و کليد درونش در
هوا می مانند...
نگاهم از روی سينه اش که به شدت بالا و پايين می شود تا صورتش می لغزد....صورت سرخ و چشمان
تيره و ريز شده اش خبر از وخامت اوضاع می دهد...
صدای سايش دندانهايش را میشنوم..
بازويم را می گيرد و به
داخل می کشاندم...حرکت ناگهانيش تهوع و سرگيجه ام را شدت می بخشد...با بی حالی در آغوشش پرت می
شوم...عصبانيست...خيلی...اما نگاهش رنگ نگرانی به خود می گيرد...از شدت فشار دستش کم می کند و با خشم می
:گويد
کدوم گوری بودی؟
دستم را روی سينه اش می گذارم و از گرمای تنش فاصله می گيرم...از تصور اينکه بايد خودم را از اين امن ترين مکان
دنيا محروم کنم به حال مرگ می افتم...زانوانم تحمل وزنم را ندارند...ملتمسانه نگاهش می کنم...تن صدايش کمی آرام می شود
با توام جلوه...کجا بودی؟
اين چه حال و روزيه؟
دهانم را باز می کنم تا حرفی بزنم...اما به جز ناله صدايی از گلويم خارج نمی شود...به ديوار تکيه می دهم...دستش را
....روی صورتم می گذارد...از تماسش بيشتر می لرزم
جلوه حرف بزن...مردم از نگرانی...چت شده؟
:سرم را عقب می کشم...تمام نيرويم را به کار می گيرم و با نا آشنا ترين صدای ممکن می گويم
...بذار بخوابم کيان
بلافاصله تن درهم شکسته ام را در آغوش می گيرد و به اتاق خواب می برد...
مانتو و روسريم را در می آورد و درازم
:می کند...دستش را روی پيشانيم می گذارد و زمزمه می کند
...چه تبی داری
سوزش آمپول را حس می کنم...خنکی آب را هم...حوله خيس روی تنم ليز می خورد...فقط آنقدر هوشياری برايم باقی
مانده که در جواب سوالات بی وقفه اش ناله کنم
...سونيا
..و توی کابوسهای درهمم شناور میشوم...می خوابم و توی خواب لحظه به لحظه حرفهای دکتر نبوی را مرور می کنم
اولين کاری که بايد بکنی اينه که واسش زن باشی نه بچه...از حواس زنانه ت استفاده کن...بذار حس مرد بودن بهش
دست بده...نه پدر بودن...بايد قوی شی جلوه...
هر چی از خودت ضعف نشون بدی حس پدرانه اونو بيشتر تقويت میشود
ادامه دارد...
نویسنده P*E*G*A*H

1402/04/09 21:28

قسمت 142
نگاهش نمی کنم...او که خبر ندارد.... نمی داند...الان سونيا...کمترين درد من است...اما بگذار حال خرابم را به آن
....دختر ربط دهد
:دستی به صورت زبر شده اش می کشم...آهسته می گويم
دست خودم نبود...می دونم...قلبم بهم ميگه که تو به من خيانت نمی کنی...اما حتی پخش شدن صداش از گوشی تو -
...عذابم می ده...مرگم می ده
يک دستش را دور کمرم می اندازد...مرا به خودش می چسباند...می ترسم صدای قلبم به گوشش برسد...لبهايش را که
روی صورتم حس می کنم...همزمان هم گر می گيرم هم يخ می کنم...صدای زمزمه وارش ته مانده انرژی ام را می
...گيرد
...قربونت برم نفسم...ديگه هيچ وقت اين بلا رو سرم نيار...هيچ وقت-
سرم را بلند می کنم...برق نگاه غمگينش دوباره معده ام را دچار سوزش می کند...لبش را به سمت لبم می آورد...بی
...اراده دستانم را روی چشمانش می گذارم
...چشات مثل دو تا فانوس چراغ آسمونم بود
....چراغ بختمو بردن...ازم چشماتو دزيدن
زمزمه می کنم
...منو از اين خونه ببر بيرون کيان
ببر جايی که مثل خواب هر شب پيش من باشی
...نگيرن دستتو از من...بذارن تو دلم جا شی
عقب می کشد...متعجب از اولين مخالفت من....دستش را بر می دارد و توی موهايش فرو ميکند و زير لب می گويد
ادامه دارد...
نویسنده P*E*G*A*H

1402/04/09 21:28

قسمت 143
....باشه
...او که خبر ندارد....خبر ندارد...آآآآآآآی
از اتاق بيرون می رود...روی لبه تخت می نشينم...دوست دارم با دکتر نبوی تماس بگيرم و بگويم مرا از اين بازی
حذف کند...بگويم وضع من خراب تر از کيان است...بگويم خود من بيشتر از هر کسی به کمک احتياج دارم...اما از
يادآوری رنجی که کيان کشيده و می کشد بی خيال می شوم...من بايد کيان را از اين ورطه نجات دهم...حتی اگر خودم
نابود شوم...حتی اگر چاره ای جز رفتن و برای ابد گم و گور شدن نداشته باشم....حتی اگر قيد کيان و چشمان سبزش را
برای هميشه بزنم...آخخخخخخ....از صبح اين چندمين بار است که قلبم اينگونه تير می کشد؟؟؟
دست و صورتم را می شويم و با روحيه ای که از من و حال خرابم بعيد است آرايش می کنم و از اتاق بيرون می
..روم...روی مبل نشسته و به صفحه موبايلش خيره شده....با ديدن من سريع از جا بلند می شود
...چه زود حاضر شدی خوشگل خانومی...منم سريع لباس می پوشم ميام-
لبخند زورکی می زنم و منتظرش می مانم...در عرض پنج دقيقه مقابلم ظاهر می شود...مثل هميشه...مرتب و شيک
پوش و جذاب...نفس عميقی برای آرام کردن گرداب متلاطم درونم میکشم...نزديکش می شوم و يقه مرتب لباسش را
مرتب تر می کنم...لبخندی روی لبش می نشيند...بينيم را فشار می دهد و می گويد
کجا دوست داری بريم خانوم کوچولو؟
در حاليکه بوی عطرش را به انتهايی ترين قسمت مجاری تنفسی ام می فرستم می گويم
...بريم واسه خونه خريد کنيم...می خوام يه مهمونی برگزار کنم...دلم می خواد دکوراسيون اينجا عوض بشه-
...دستم را به نشانه تهديد مقابلش می گيرم و ادامه می دهم
...مخالفتی که نداری
ابروهای بالا رفته اش را جمع می کند و می گويد
ادامه دارد...
نویسنده P*E*G*A*H

1402/04/09 21:28

قسمت 144
نه عزيزم...چه مخالفتی...فقط تعجب کردم...خاله سوسکه و اين حرفا؟
کفشم را از جا کفشی بيرون می کشم و ميگويم
...چرا؟مگه من چمه؟به هر حال بعد از ازدواجمون بايد يه مهمونی رسمی برگزار می کرديم...همين الانم دير شده-
شانه ای بالا می اندازد و در حاليکه لبخند معنی داری روی لبش نشسته سويچ و موبايلش را بر می دارد و شانه به شانه
.هم از در خارج می شويم
برای انتخاب مبل و بوفه کلافه اش می کنم...درست مثل يک زن...عصبانی می شود...صدايش در می آيد...غر میزند...درست مثل يک شوهر...توی آخرين مغازه هم تهديد کنان می گويد
اينجا آخرين جاست...انتخاب کردی که کردی...نکردی بر می گرديم خونه...دارم از خستگی می ميرم...سی و شش ساعته که نخوابيدم
با ناز دستم را زير بازويش می اندازم و دم گوشش می گويم
...نه عزيزم...تا اون چيزی که من می خوام پيدا نکنيم بر نمی گرديم
نسبت به کلمه عزيزم واکنش نشان می دهد...خودم هم هر چه فکر می کنم تا کنون اينطوری خطابش نکرده ام...به
چشمان شيطانش چشمکی می زنم و خودم را روی مبلی که چشمم را گرفته پرت می کنم...راحت است...لبخندی از روی رضايت می زنم...ميز ناهار خوری ستش را هم می پسندم و کيان را نجات می دهم...اما هنوز بوفه مد نظرم را نيافته
....ام..اين را که می گويم با چشمانش برايم خط و نشان می کشد...می خندم و به سمت ماشين می روم
!!!.....خدا تو از دل من خبر داری...؟؟؟يا اينکه تو هم
برای شام پيشنهاد رستوران را می دهد...اما ترجيح می دهم کدبانوگريم را اثبات کنم...با تمام ناخوشی ام....اعتراض می کند
...نه گلم...تو خسته ای...همين بيرون يه چيزی می خوريم
ادامه دارد...

1402/04/09 21:28

قسمت 145
:تکانی به سر و گردنم می دهم و می گويم
...وضع معده من بهم ريخته..می ترسم غذای بيرون اذيتم کنه
شاکی نگاهم می کند و می گويد
...آخه بايد کلی معطل غذا درست کردن تو بشيم...به خدا من هلاکم..فردا صبحم که بايد برم بيمارستان
لبخندی می زنم و می گويم
...قول می دم تا يه دوش بگيری و يه خرده استراحت کنی ميز رو چيده و غذا رو هم کشيده باشم
انگار شک دارد...سرش را تکان می دهد و در حاليکه دنده را عوض می کند می گويد
...ببينيم و تعريف کنيم-
****
ماکارونی خوشرنگ و بو را که جلويش می گذارم برق تحسين و شادی را همزمان در چشمانش می بينم...بلافاصله
شروع می کند...کيان من نه صبحانه خورده..نه ناهار...نگاه پر از عشقم را به صورت مردانه اش می دوزم...حرفهای
دکتر نبوی در ذهنم زنده می شوند...دوباره قلبم تير می کشد...برای صبوری و روح بزرگش...قبل از اينکه خيرگی
:نگاهم را حس کند برای خودم غذا می کشم و مشغول می شوم...با دستمال دهانش را پاک می کند و می گويد
....عالی بود موش موشک...يادم رفته بود چقدر دستپختت محشره
...در دلم زمزمه می کنم: آشپزی رو کنار خودت ياد گرفتم
:اما فکرم را بر زبان جای نمی کنم...تنها لبخندی می زنم و می گويم
...نوش جونت آقا
نمی گذارم در جمع آوری آشپزخانه کمکم کند...بيرونش می کنم...و به محض رفتنش با لبهای ورچيده و گلوی پر بغض
مشغول نظافت می شوم...صدای تلويزيون را می شنوم...و به اشکهايم اجازه جاری شدن می دهم...من نمیتوانم...اين
نقش بازی کردن...از عهده ام خارج است...من به اين رفتارهای مقتدرانه آنهم مقابل کيان عادت نکرده ام...تا اين پايه

هميشه آويزانش بوده ام...خداااا...يکی به دکتر نبوی بگويد که من نمی توانم
ادامه دارد...
نویسنده P*E*G*A*H

1402/04/09 21:28


عاشــق خـــودتان باشــید
بعد از عشــق به خــدا هیچ عشــقی تاثیرگــذارتر از عشــق یک انـسان به خویـش نـیست،
رفتـار شـما با خـودتان بسـیار مهـمتر از رفـتار دیــگران با شــماست، سـعی کنید
همـواره خــودتان را فـردی
ارزشــمند، محـترم و شـایسـته بهـترینها بدانیــد... ☘️✨)
?????????

#مثبت_باش ?
??????????
لطفاً لذت حال خوب را با دیگران به اشتراک بگذارید??
‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌
???????

1402/04/10 00:29

.
#روز_بیستم
#چله_رایگان_شکرگزاری

1. امروز ثواب همه اعمال و کارهای خوبی که انجام میدیم رو هدیه میکنیم به حضرت زهرا سلام الله علیها ?

2. غذای امروزمون رو نذر خانم حضرت زهرا سلام الله علیها

3. امروز صبح با توجه و احساس عالی به آقا امام حسین علیه السلام سلام میدیم:

اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا اَباعَبْدِاللَّهِ
وَ عَلَى الاَْرْواحِ الَّتى حَلَّتْ بِفِناَّئِکَ
عَلَیْکَ مِنّى سَلامُ اللَّهِ (اَبَداً)
ما بَقیتُ وَ بَقِىَ اللَّیْلُ وَ النَّهارُ
وَ لاجَعَلَهُ اللَّهُ آخِرَ الْعَهْدِ مِنّى لِزِیارَتِکُمْ
اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَيْنِ وَ عَلى عَلِىِّ بْنِ الْحُسَيْنِ وَ عَلى اَوْلادِ الْحُسَيْنِ وَ عَلى اَصْحابِ الْحُسَيْنِ

4. امروز ده تا از نعمت هایی که تو زندگیت داری رو با حس عالی و خوب بنویس و بابتش از خدای متعال شکرگزاری کن❤️❤️❤️
مثلا اینطوری بنویس ??
" خدایا شکرت بابت چشم هایی که بهم دادی و باهاش میتونم زیبایی های این دنیا رو ببینم. "

5. هر نعمتی رو که مینویسیم یک دلیل برای اینکه چرا اون نعمت تو زندگیمون مهمه هم مینویسیم.
مثلا : " خدایا شکرت که به من چشم دادی چون میتونم باهاشون زیبایی های دنیا رو ببینم. "

6. گوش دادن به مناجات الشاکرین امام سجاد علیه السلام

7. غر زدن و منفی بودن ممنوع ⛔️

8. این دعا رو بنویس و کنار تختخواب یا جایی که قبل خواب ببینی و یادش بیفتی بچسبون و شب قبل خواب 3 بار با تمام وجود بخون :
«الحمد للهِ الذی علا فَقَهَر و الحمد لله الذی بَطَنَ فَخَبَرَ، والحمدُلله الذی مَلَکَ فَقَدَر و الحمدُلله الذی یُحییِ المَوْتی و یُمیتَ الاَحیا و هُوَ عَلی کُلِّ شی قدیر.»

سپاس مخصوص خداوندی است که پیروز و غالب است، سپاس مخصوص خداوندی است که دانا به نهان و آشکار همه چیز است، سپاس مخصوص خداوندی است که مالک و تواناست، سپاس مخصوص خداوندی است که مردگان را زنده نموده و زندگان را می‌میراند و او بر هر چیزی تواناست.
امام صادق علیه السلام
(ثواب الاعمال، ص 329)

9. ادامه چله ترک گناه
ترک غرور و تکبر

19. از امشب، هر شب قبل از خواب، بهترین اتفاقی که در طول روز برات افتاده رو به یاد بیار و بابت اون اتفاق خوب خدا رو شکر کن. "

11. امروز از دیدن نعمت هایی که بقیه تو زندگیشون دارن با تماااام وجودت خوشحال شو و خدا رو شکر کن

12. سجده شکر

13. خواندن زیارت عاشورا با تدبر ویژه

14. روضه درمانی

#مثبت_باش ?

1402/04/10 00:29

یادت باشد ڪه??
سه چیز از تو جدا نمی‌شود
و "همیشه با توست"
بلا ، قضا ، نعمت....

هنگام نزول بلا
"صبور باش"
هنگام رسیدن قضا
"راضے باش"
هنگام دریافت نعمت
"شاڪر باش"...??

#مثبت_باش?

1402/04/10 03:46

?مراجعات زن باردار در طول دوران بارداری در حالت طبیعی به شرح ذیل می باشد

? 6 ماه اول بارداری ماهی یکبار
?ماه 7 و 8 بارداری هر 15 روز یکبار
? ماه 9 بارداری هفته ای یکبار



#مثبت_باش ?#سلامت ?

1402/04/10 09:20