791 عضو
قسمت 172
من ديگه برم جلوه جون...بيشتر مراقب خودت باش
دستش را فشار می دهم و تشکر می کنم...
کيان همچنان ميان در ايستاده است...کيفم را برمی دارم و می گويم
بريم؟؟؟
...از من خيلی خسته تر است...ديشب تا صبح يکسر توی اتاق عمل بود
....تو برو عزيزم.من کار دارم.فعال نمی تونم بيام خونه
...عصبانی می شوم...دليلش را هم نمی دانم...صدايم را بالا می برم
...نمی شد زودتر بگی؟يه ساعته اينجا علافتم
:چشمانش را روی هم فشار می دهد و دستی به صورتش می کشد
...ببخشيد خانومی...خودمم همين الان فهميدم
با خشم مقنعه ام را روی سرم مرتب می کنم...شانه ام را از قصد به شانه اش می کوبم و بدون خداحافظی از اتاق خارج
....می شوم....در حاليکه خودم هم از اين رفتار عجيب و غريبم در بهتم
به محض ورودم به خانه دمای پکيج را تا آخرين حد بالا می برم و زير پتو می خزم....
حتی ميل به خوردن صبحانه هم
ندارم....چشمم که گرم می شود صدای زنگ موبايلم بر می خيزد...نگاهی به تصوير خندان کيان می کنم و با بی
:حوصلگی جواب می دهم
....الو
....صدايش خسته است...خيلی
قبلنا می گفتی جانم-
....دلم از مظلوميتش آتش می گيرد
....می خوام بخوابم کيان...حالم خوش نيست
:به همان آرامی می گويد
آخه چت شده تو؟ الان يه مدته که اينجوری شدی...از چيزی دلخوری؟؟
...دلخور هستم...
اما نمی دانم از چه...زيرلب می گويم
...نمی دونم...فکر می کنم افسردگيم عود کرده-
آخه چرا؟
نبايد يه علتی داشته باشه؟
...تند پاسخش را می دهم
....چه می دونم کيان...گير نده...گفتم که خوابم می ياد
و گوشيم را خاموش می کنم...سرم را زير لحاف فرو می برم و خشمگين از اين درد بی درمانی که به جانم
...افتاده....تسليم خواب می شوم
با بوسه های نرم و و نوازشهای ملایمش چشم باز می کنم....کنارم دراز کشيده...چشمانش سرخ سرخ است...
حتی
:لباسهايش را هم عوض نکرده...کمی عقب می کشم و خوابالود می گويم
ساعت چنده؟کی اومدی؟
ادامه دارد...
نویسنده P*E*G*A*
قسمت 173
بوسه کوتاهی به هر دو چشم نيمه بسته ام می زند و می گويد
...ساعت يکه...همين الان رسيدم
با بدخلقی پشت می کنم و می گويم
...واسه چی منو بيدار کردی؟
لباستو در بيار بگير بخواب ديگه
دستش را دورم حلقه می کند و در حاليکه گوشم را می بوسد می گويد
....چون دلم واست تنگ شده....می دونه چند وقته که يه روی خوش به ما نشون ندادی
دستش را به سمت بلوز پشميم می برد...کمی تقلا می کنم...اما زور او می چربد و لباسم را از تنم بيرون میکشد...
آمپر می چسبانم و با کلافگی روی تخت می نشينم...
بلوز را از دستش می قاپم و جلويم می گيرم...
داد می زنم چقدر خودخواهی تو...نمی فهمی که خستم؟که حوصله ندارم؟؟؟
:در حاليکه دوباره دراز می کشم و سرم را زير پتو می برم به غر زدنم ادامه می دهم
...فکر کرده هر موقع اراده کنه من وظيفه دارم بهش سرويس بدم
شنيدن صدای نفسهای عميق پی در پيش را که برای کنترل خشمش می کشد...عذابم می دهد...
از روی تخت بلند می شود
و به حمام می رود...بغض گلويم را می فشارد...
گوشيم را بر می دارم و با خودم به زير پتو می برم....
با دستان لرزانم
شماره دکتر نبوی را می گيرم و با پايين ترين صدای ممکن در جواب سوالش که می گويد...جانم دخترم؟خوبين
:بابا؟؟؟....
می گويم
کيان خوبه آقای دکتر...حال من خرابه....خيلی خرابه
شوکه از حرفهای دکتر که اينبار با موجی از نگرانی بر زبان رانده بود و هر لحظه حقيقتش بيشتر برايم محرز می
شود....روی تخت می نشينم....گوشی ميان انگشتان بی حسم خشکيده....سرمايی که اين چند روزه ميهمان هميشگيم شده
....تن نيمه برهنه ام را شديدتر مورد آماج حمله هايش قرار می دهد
از تماس دست کيان با شانه ام به خودم می آيم...سريع به سمتش می چرخم...بی حرؾ توی سبزی کدر شده چشمانش
:خيره می شوم...بايد هر چه زودتر بخوابانمش تا بتوانم از خانه بيرون بروم....صدايش را می شنوم
چی شده....چرا اينجوری خشکت زده؟-
:تمام تلاشم را برای تمرکز فکرم می کنم...با سر اشاره ای به گوشی توی دستم می دهم و می گويم
...مامان زنگ زد....بيدارم کرد
دستش را از روی شانه ام بر می دارد و درحاليکه برمی خيزد زيرلب می گويد
....يه چهارتا دادم سر اون می زدی
گوشی را روی پاتختی می گذارم و دراز می کشم و منتظر نگاهش می کنم...به پوشيدن شلوار گرمی اکتفا می کند و در
حاليکه کششی به عضلات خسته اش می دهد دستش را به سمت دستگيره در می برد...سريع صدايش می زنم
کجا می ری؟؟؟
بدون اينکه نگاهم کند می گويد
...گشنمه...می خوام يه چيزی بخورم
آهسته می گويم
ميشه نری؟
ميشه يه کم پيش من بمونی؟
ادامه دارد...
نویسنده P*E*G*A*H
قسمت 174
برميگردد...قيافه اش داد می زند که بدجور عصبانی ست....اجازه نمی دهم چيزی بگويد...گردنم را کج می کنم و با
التماس می گويم
...خواهش می کنم
بازدمش را محکم و عصبی بيرون می دهد و کنارم می خوابد....به پهلو دراز می کشم و نيم رخ درهمش را از نظر می
.گذرانم....آهسته دستم را جلو می برم و روی بازويش می گذارم...پلکش می لرزد....اما چشمانش را باز نمی کند
....کيان
هووم زيرلبش عمق دلخوريش را نشان می دهد...خودم را نزديکش می کنم و در حاليکه دلهره بدی وجودم را در بر
:گرفته سرم را روی سينه اش می گذارم و می گويم
...بغلم کن ديگه
هر دو دستش را توی موهايش فرو می کند و می گويد
اونوقت اين الان سرويس دادن نيست؟-
:چانه ام را روی سينه اش می گذارم و با مظلوميت می گويم
...ببخشيد خب....از خواب بيدارم کردی...بداخلاق بودم...الانم پشيمونم
...کمی بالا می روم و زير گلويش را می بوسم
....کيان...عذرخواهی کردما
زيرچشمی نگاهی به صورت ملتمسم می اندازد و با هر دو دستش در آغوشم می گيرد...بی حرکت می مانم بلکه زودتر
:خوابش ببرد...اما هنوز به پنج دقيقه نرسيده می گويد
کی اجازه غذا خوردنو صادر می کنی؟-
...کلافگيم اوج می گيرد...قصد کوتاه آمدن ندارد
بازی کردن با غرور کيان اين عواقب را هم در بر دارد....سرم را بيشتر توی گودی گردنش فرو می برم و با شرم
ساختگی می گويم
مگه نگفتی دلت واسم تنگ شده؟؟-
...خنده را توی صدايش حس می کنم
....نظرم عوض شد....الان گشنمه...ترجيح می دم غذا بخورم
:دندانهايم را روی هم میفشارم....
معترضانه می گويم
کيان
:صورتم را ميان دستانش می گيرد و در حاليه ابروهايش را بالا داده می گويد
فکر کردی هر موقع اراده کنی من وظيفه دارم بهت سرويس بدم؟آخه چقدر خودخواهی تو؟نمی بينی خستم؟گشنمه؟
بدترين روش برای تبيه کردن من....غرورم اجازه نمی دهد بيشتر از اين اصرار کنم...مجبورم صبر کنم...تا غذا را گرم
کند و بخورد...
کاری که کم کم يک ساعت طول می کشد....چون معتقد است بلافاصله بعد از غذا نبايد دراز کشيد....تازه
چای درست کردنش هم بماند....اوووفففف....تا آن موقع من ديوانه می شوم...حتی تصورش هم اشک به چشمانم می آورد....
از ميان بازوهايش خودم را بيرون می کشم و با سری به زير افتاده می گويم
...باشه...برو-
بی توجه به دلخوری من سريع بلند می شود و از اتاق بيرون می رود...صدای باز و بسته شدن در يخچال مثل پتک بر
....سرم فرود می آيد
ادامه دارد...
نویسنده P*E*G*A*H
قسمت 175
خواب از سرم پريده...برای اينکه زمان زودتر بگذرد به حمام می روم...التهاب تنم بيداد می کند...آب سرد را ناگهانی
باز می کنم...برای چند لحظه نفسم بند می رود و بلافاصله فکم شروع به لرزيدن می کند...
با کرختی آب گرم را هم
اضافه می کنم و همانجا کؾ حمام می نشينم...قطرات آب روی بدنم سر می خورند....
تمام ذهنم درگير حرفهای دکتر
نبوی ست..
نمی دانم چقدر گذشته...اما به اميد اينکه کيان خوابيده باشد با موهای خيس که آب از نوکشان می چکد از حمام
بيرون می زنم....نگاه نا اميدم را توی اتاق می چرخانم....نخير...هيچ خبری نيست...لبه تخت می نشينم و دستانم
را...چسبيده به پاهايم...دو طرفم می گذارم....در را باز می کند و داخل می شود...ترجيح می دهم سکوت کنم بلکه
:زودتر به رختخواب برود...رو به رويم می استد و سرزنشگرانه می گويد
....هی می گی سردمه سردمه...بعد با اين موهای خيس نشستی اينجا-
فورا کلاه حوله ام را روی سرم می کشم....برای نشان ندادن بيقراريم لبم را به برای جلوگيری از هرگونه بحث احتمالی دندان می گيرم....
چرا نمی خوابی کيان؟چرا نمی خوابی؟
تخت را دور می زند...از سنگين شدن تخت قلبم هيجان زده می شود...می خواهم از جا بلند شوم که ناگهان دستش را
دور کمرم می اندازد...
از حرکت ناگهانيش روی تخت می افتم...هدفش را می فهم...مايوسانه نگاهش می کنم...اما نگاه
او به حوله کنار رفته ام است....
سرش را بين موهايم فرو می کند و زير لب می گويد
...بوی اين شامپوت استقامت آدمو نابود می کنه
...چاره ای ندارم...فقط به خودم و حمام رفتن بی موقعم لعنت می فرستم
****
به محض عميق شدن نفسهايش از آغوشش بيرون می آيم...اولين پالتو و شلوار دم دستم را بر می دارم و پاورچين از اتاق و سپس خانه خارج می شوم...
از نزديک ترين داروخانه کيت مورد نيازم را می خرم از توالت عمومی يک پارک استفاده می کنم....با استرس به نوارهای رنگی روی کيت خيره می شوم و آه از نهادم بلند می شود...
آهی که نمی دانم از خوشحاليست يا ناراحتی....نداشتن عاليم روتين بارداری نسبت به اين قضيه مشکوکم نکرده بود...اما بعد از نتيجه گيری
...صبح دکتر نبوی....فهميدم که زياد هم بی عاليم نيستم
روی نيمکت توی پارک می نشينم و دستانم را زير بغلم می برم....دکتر نسبت به اين قضيه ابراز نگرانی کرده بود...
می گويد زود است...خصوصا برای من....نمی دانم کيان با اين قضيه چطور برخورد خواهد کرد...چون مخالف سفت و سخت بچه دار شدن بود...اما خودم
فکر کردن به بچه ای که توی بطنم شکل گرفته...قلبم را لبريز از حسهای خوب می کند...حتی اگر کيان نخواهدش...يا
دکتر بابت اين بی احتياطی نکوهشم کند....اين بچه...از همين حالا...تمام هستی من است...بچه
ای که اکنون هر ضربه
ادامه دارد...
نویسنده P*E*G*A*H
قسمت 176
نبضش به ضربان قلب من وابسته ست....از جانم تغذيه می کند و از همه مهمتر حامل ژن کيان است....من از همين حالا
....ديوانه وار عاشق همين لخته خون بی روحم ويبره چند باره موبايلم چراغهای آلارم را در سرم روشن می کند...کيان است...می دانستم خوابش آنقدر سنگين نيست که تا مدتی طولانی غيبتم را حس نکند...
تقريبا از ده دقيقه بعد از خروجم شروع به زنگ زدن کرده....
نوار سبز رنگ را به
...سمت راست می کشم و گوشی را دم گوشم می گذارم
الو...جلوه...کجايی؟-
زمزمه می کنم
..دارم ميام
قطع می کنم و برمی خيزم...دستان يخ زده ام را توی جيب پالتويم فرو می کنم و به سمت خانه می روم...هزار بار
جمالتی را که می خواهم به کيان بگويم در ذهنم مرور می کنم اما به محض ديدنش همه چيز از سرم میپرد....دستانش
را پشتش گذاشته و با چشمان ريز شده اش...پرسشگرانه به چهره ام خير شده...زير سنگينی نگاهش پالتويم را در می آورم و به آشپزخانه می روم....همچنان ميل به غذا ندارم...اما بچه ام...نياز دارد...شيرعسلی درست می کنم و همانجا يکسره سر می کشم...آگاهی از بارداری حس تهوعم را بيدار می کند....دستم را جلوی دهانم می گيرم و چند بار آب دهانم را قورت می دهم تا از هرگونه بالا آوردن احتمالی جلوگيری کنم....کيان همچنان سکوت کرده و نگاهم می کند...بيرون می آيم و روی مبل می نشينم...از نگاه بازجويانه اش عصبی می شوم...سرم را بالا می گيرم و می گويم
چرا اينجوری نگام می کنی؟-
چشمانش طوفانی ست...مقابلم مینشيند و در حاليکه که سعی می کند خشمش را کنترل کند می گويد
منتظرم ببينم کی قابل می دونی بابت اين رفتارای عجيب غريبت توضيح بدی
سردی خانه عذابم می دهد....روی مبل مچاله می شوم و زيرلب می گويم
...چقدر سرده
نعره اش بند دلم را پاره می کند
با توام....نشنيدی چی گفتم؟معنی اين رفتارات چيه؟ده روزه که چپ می ری راست ميای ايراد می گيری...بی محلی می کنی...غر می زنی...بدخلقی می کنی...الانم تا ديدی خوابم برده از خونه می ری بيرون...موبايلتم جواب نمی
دی...دردت چيه؟ها؟چرا نمی گی چه مرگت شده؟
....از اين همه تلخی صدايش قلبم فشرده می شود.توی همچين موقعيتی در مورد بچه ام حرف نمی زنم...نه...نمی زنم
بلند می شوم تا هر چه زودتر از اين يوزپلنگ خشمگين فاصله بگيرم...با قدمهای بلند خودش را به من میرساند.بازويم
...را ميان پنجه اش می فشارد و محکم تکانم می دهد
...هزار بار گفتم وقتی دارم باهات حرف می زنم مثل احمقا راهتو نکش و برو-
:عاصی از اين همه خشونتش می گويم
ولم کن کيان...چرا اينجوری می کنی؟رفتم بيرون يه کم قدم بزنم...متوجه نشدم تماس گرفتی.اينهمه عصبانيت واسه چيه؟
:دوباره با تکانهايش تمام بدنم را به
لرزه در می آورد
اينهمه عصبانيت واسه اينه که هنوز نفهميدی که نمی تونی به من دروغ بگی
ادامه دارد...
نویسنده P*E*G*A*H
.
#روز_بیست_و_هشتم
#چله_رایگان_شکرگزاری
1. امروز ثواب همه اعمال و کارهای خوبی که انجام میدیم رو هدیه میکنیم به آقا امام جواد علیه السلام ?
2. غذای امروزمون رو نذر آقا امام جواد علیه السلام
3. امروز صبح با توجه و احساس عالی به آقا امام حسین علیه السلام سلام میدیم:
اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا اَباعَبْدِاللَّهِ
وَ عَلَى الاَْرْواحِ الَّتى حَلَّتْ بِفِناَّئِکَ
عَلَیْکَ مِنّى سَلامُ اللَّهِ (اَبَداً)
ما بَقیتُ وَ بَقِىَ اللَّیْلُ وَ النَّهارُ
وَ لاجَعَلَهُ اللَّهُ آخِرَ الْعَهْدِ مِنّى لِزِیارَتِکُمْ
اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَيْنِ وَ عَلى عَلِىِّ بْنِ الْحُسَيْنِ وَ عَلى اَوْلادِ الْحُسَيْنِ وَ عَلى اَصْحابِ الْحُسَيْنِ
4. امروز ده تا از نعمت هایی که تو زندگیت داری رو با حس عالی و خوب بنویس و بابتش از خدای متعال شکرگزاری کن❤️❤️❤️
مثلا اینطوری بنویس ??
" خدایا شکرت بابت چشم هایی که بهم دادی و باهاش میتونم زیبایی های این دنیا رو ببینم. "
5. هر نعمتی رو که مینویسیم یک دلیل برای اینکه چرا اون نعمت تو زندگیمون مهمه هم مینویسیم.
مثلا : " خدایا شکرت که به من چشم دادی چون میتونم باهاشون زیبایی های دنیا رو ببینم. "
6. گوش دادن به مناجات الشاکرین امام سجاد علیه السلام
7. غر زدن و منفی بودن ممنوع ⛔️
8. این دعا رو بنویس و کنار تختخواب یا جایی که قبل خواب ببینی و یادش بیفتی بچسبون و شب قبل خواب 3 بار با تمام وجود بخون :
«الحمد للهِ الذی علا فَقَهَر و الحمد لله الذی بَطَنَ فَخَبَرَ، والحمدُلله الذی مَلَکَ فَقَدَر و الحمدُلله الذی یُحییِ المَوْتی و یُمیتَ الاَحیا و هُوَ عَلی کُلِّ شی قدیر.»
سپاس مخصوص خداوندی است که پیروز و غالب است، سپاس مخصوص خداوندی است که دانا به نهان و آشکار همه چیز است، سپاس مخصوص خداوندی است که مالک و تواناست، سپاس مخصوص خداوندی است که مردگان را زنده نموده و زندگان را میمیراند و او بر هر چیزی تواناست.
امام صادق علیه السلام
(ثواب الاعمال، ص 329)
9. ادامه چله ترک گناه
مرور و دقت روی ترک گناهان مورد بحث این هفته
19. از امشب، هر شب قبل از خواب، بهترین اتفاقی که در طول روز برات افتاده رو به یاد بیار و بابت اون اتفاق خوب خدا رو شکر کن. "
11. امروز از دیدن نعمت هایی که بقیه تو زندگیشون دارن با تماااام وجودت خوشحال شو و خدا رو شکر کن
12. سجده شکر
13. تکرار و مرور و تمرین روی جلسات هفته گذشته
#مثبت_باش ?
♦️رازهای همسرداری
❤️چطوری خواستمو بگم!؟
?کلمه های مثل «تو» و «چرا» آقایون را وارد وضعیت تدافعی میکنه
‼️مردها طبیعتا دوست دارن رقابت کنند پس وقتی شما این حس را با بعضی از کلمات به همسرتون میدید، یعنی اونو به چالش میکشید که باهاتون مبارزه کنه.
✅بهتره شکایت هاتون را به درخواست تبدیل کنید
♻️مثلا اول جمله هاتون را با
«دوستت دارم وقتی که ....»
«خیلی خوشحال میشم وقتی که....»
شروع کنید.
❤️وقتی از ادبیات مناسب استفاده میکنید باعث میشه شوهرتون خواه ناخواه به حرفتون گوش کنه
?مهارت کلامی) #گفتگو_بین_زوجین ( خیلی خیلی مهمه، تو رشد این مهارت کوشا باشید
#مثبت_باش ?
#دلبری
#گفتگو_بین_زوجین
? #همسرداری
⬇️⬇️⬇️
رفتار با شوهر را در کمتر از بیست دقیقه بیاموزید !
برای اینکه به برخی از اصول رفتار با شوهر پی ببرید . می توانید این مطلب نسبتا کوتاه را بخوانید و سعی کنید در زندگی موفقی که در صدد پایه ریزی آن هستید بکار ببرید :
1 – همسرتان را به عنوان یک مرد بپذیرید و برای شناخت دنیای مردانه او دانش و آگاهی خود را افزایش دهید.
2 – همسر خود را به چشم یک شیء مسؤول ننگرید. بلکه به شخصیت وجودی او احترام بگذارید.
3 – جنبه یا بخشهایی از شخصیت شوهرتان را که باعث تمایز او از سایرین میشود مورد توجه و تحسین قرار دهید.
4 – برای این که همسرتان با شما روراست باشد سعی کنید او را درک کرده و برای افکار و احساساتش ارزش قایل شوید. اگر حرفها و گفتههای او مطابق میل شما نیست از خود واکنش تند نشان ندهید زیرا به این وسیله بذر بیاعتمادی در زندگی خود میکارید.
5 – وقتی همسرتان با شما درد دل میکند و راز دلش را با شما در میان میگذارد، احساساتش را بپذیرید و به او نگویید که اسرار درونش ناخوشایند و بیرحمانه است.
6 – به طور مداوم از شوهرتان انتقاد نکنید زیرا انتقاد پیاپی باعث میشود که شوهرتان از شما فاصله بگیرد.
7 – او را به درک نکردن، عدم صمیمیت و بیاحساس بودن متهم نکنید. زیرا او درک کردن، صمیمیت و با احساس بودن را به شیوه مردانه نشان میدهد.
8 – نیازهای واقعی شوهرتان را دریابید. این امر اتفاق نمیافتد مگر این که همسرتان این نیازها را باز گوید و به همین جهت در مواقع مناسب با لحن ملایم در مورد نیازهایش از وی سؤال کرده و دیدگاههای واقعی وی را نسبت به خود و زندگیتان دریابید و در نهایت جوابی را که شوهرتان میدهد بدون انتقاد و جبههگیری بپذیرید.
9 – زمانی که همسرتان با شما صحبت میکند به دقت به حرفهای او گوش فرا دهید زیرا عدم توجه شما به گفتههای او عدم علاقهٔ شما را نشان میدهد.
10 – هیچ وقت از کارهایی که همسرتان برای جلب محبت شما انجام میدهد انتقاد نکنید برای مثال وقتی او به شما محبت میکند، آن را بیش از اندازه لوس ندانید او به شیوهٔ خود ابراز محبت میکند.
11 – او را به شیوه خودتان دوست نداشته باشید بلکه به وجود او نیز اهمیت بدهید. به عنوان مثال اگر در سالگرد ازدواج تان، هدیهای به او میدهید سعی کنید از قبل در مورد هدیهٔ مورد علاقهاش اطلاعاتی به دست آورید.
12 – از همسر خود انتظار نداشته باشید که با تمامی طرحها و ایدهها و افکار شما موافق باشد و آنها را تحسین کند. واقع بین باشید و به او اجازه دهید که نظرش را هر چند
که برخلاف میل شما باشد، بیان نمایید.
13 – اصرار زیادی برای جلب محبت همسرتان نداشته باشید و این نکته را زمانی که وی عصبانی است بیشتر مراعات کنید. در بسیاری اوقات حالت روحی او برای ابراز محبت به شما مناسب نیست و اصرار زیاد شما منجر به مخالفت شدید او میشود.
14 – برای همسر خود نقش یک زن حساس و شکننده را بازی نکنید. زیرا این حالت شما باعث میشود که همسرتان فکر کند شما ضعیف و بی طاقتید و اگر چیزی بگوید باعث رنجشتان میشود. بنابراین سعی میکند که ارتباط کلامی کمتری داشته باشد و همین امر باعث ناراحتی شما میگردد.
15 – سعی کنید که در ارتباط با همسرتان همواره هویت خود را به عنوان یک زن و همسر حفظ کنید. زنی که توجه به روابطش به قیمت از دست دادن هویتش تمام شود به خود و روابطش صدمه میزند. زیرا این مسئله باعث میشود که وی خود را بخشندهتر و دوست داشتنیتر از شوهرش ببیند و فکر کند که همسرش بینهایت خودخواه و ناسپاس است. مردها با زنی به عنوان همسر در ارتباط دایمی باقی خواهند ماند که هویت مستقل و قوی خود را حفظ کند.
#مثبت_باش ?
#دلبری
16
– اگر احساس میکنید که در روابط خود با همسرتان از عزت نفس پایینی برخوردارید و میل دارید که او را وادارید تا در این زمینه به شما کمک کند که از احساس خوبی برخوردار شوید اشتباه میکنید. این مسئله مشکل شماست شخصاً روی آن کار کنید و در صورت لزوم از یک روانشناس کمک بخواهید.
17 – زمانی که همسرتان از فشار عصبی رنج میبرد سعی نکنید از لحاظ احساسی به او نزدیک شوید. زیرا اگر برای صمیمیت و نزدیک شدن به او فشار آورید فقط او را عصبانیتر کرده و از خود دور میکنید. زمانی که استرس او کم شود به حالت عادی خودش بر میگردد.
18 – در زندگی زناشویی خویش سعی کنید خود را مسؤول خوشبختی خود بدانید. زنی که مسؤولیت خوشبختی زندگی مشترک را فقط بر عهده شوهرش میگذارد یک همسر آزرده و افسرده به بار میآورد.
19 – او را به دوست نداشتن و گریزان بودن از همسر و زندگی متهم نکنید. زیرا وی اعتقاد دارد که شریک زندگیاش را دوست دارد و از او گریزان نیست ولی به نظرش او را متهم به چیزی میکنید
#مثبت_باش ?
#دلبری
ساکنان قلبمون رو
به دقت انتخاب کنیم
چون هیچ *** جز خودمون
بهای سکونت اینها رو
پرداخت نمیکنه...
?#دکترانوشه
#مثبت_باش?
سلام عزیزای دلم امروزتون مبارک ?
حال و احوال شما ؟؟؟
عید خوش گذشت ؟؟؟
میخوام بهت رگ خواب اقایون رو یاد بدم ک باعث محبت بیشتر بینتون بشه عزیزانم?
اولین نکته اینه ک اقایون بشدت از مقایسه شدن بدشون میاد و بااینکار شما اقتدار اونهارو نشونه میگیرید پس بجای این نوع کلمات بهش بگو ؛
تو بهترین مرد دنیایی واسه من?
مورد دوم اقایون از امر و نهی کردن متنفرن … هی کارهاشو یادآوری نکن.. برو بشین نکن بکن
اگه درخواستی ازش داری اینجوری مطرح کن :
چقدر امشب هوا خوبه جون میده برای پیاده روی☺️میای بریم عزیزم ؟؟؟
مورد سوم ?
اگه از ظاهرش راضی نیستی مبادا ب روش بیاری ای شکم گنده?????
اینجوری حرف دلتو بزن:
دوست دارم بدن ورزیده تورو ببینم…
دوست دارم تن تو رو ببینم…
و اما مورد چهارم :
تو رابطه جنسی بی پروا باشید
لباسهای جذاب بپوشید… انواع رنگها…
?#مثبت_باش ?
#دلبری
.
هیچ چیزی در دنیا
به این نمی ارزد که
انسان از آنچه دوست دارد روگردان شود...
#مثبت_باش?
تا به روی زندگی لبخند نزنی
زندگی به تو لبخند نخواهد زد
این قانون الهی ست که
هرچه بکاری همان را درو خواهی کرد
#مثبت_باش?
برای دیده شدن تلاش بیجا نکن...
به #کمال که برسی خواه ناخواه
دیده خواهی شد...
?? #مثبت_باش?
قسمت 177
سرگيجه و تهوعم شدت می گيرد...به سينه اش چنگ می زنم که سقوط نکنم...انگار رنگ پريدگيم خيلی شدت
گرفته...چون اينبار لحنش نگران است
د حرف بزن جلوه....چته؟جاييت درد می کنه؟مشکلی واست پيش اومده؟آخه چت شده يهويی؟-
:ناخنم را توی عضلاتش فرو می کنم و می گويم
بذار دراز بکشم...سرم گيج می ره-
:فشار دستانش را بيشتر می کند و می گويد تا نگی چی شده...هيج جا نمی ری
انگار هيچ چاره ای نيست...مجبورم اين پدر عصبانی را از وجود بچه اش آگاه کنم...در حاليکه سعی می کنم کمی فاصله
:بگيرم و توی چشمانش خيره شوم می گويم
....من باردارم کيان-
انگار برق 380 ولت از تنش عبور می دهند...دستانش شل می شوند...چشمان مبهوت و حيرت زده اش را روی شکمم
ثابت می کند.بعد از مکث چند ثانيه ای نگاهش را بالا می آورد و با مردمکهای متحرکش چهره ام را کنکاش می
کند...انگار می خواهد راست و دروغ حرفم را از صورتم بخواند...بيشتر از قبل بر خودم می لرزم..بازويش را با دستان
:ناتوانم می گيرم و نالان می گويم
....امروز فهميدم...همين الان...رفته بودم بيبی چک بخرم-
هيچی نمی گويد...فقط با تمام نيرويش...در آغوشم می کشد
سرش را خم می کند...پيشانيم را می بوسد و آهسته می گويد
چرا زودتر نگفتی؟چرا گذاشتی اينقدر تند باهات حرؾ بزنم؟
:سرم را روی سينه پهنش فشار می دهم و با لبهای ورچيده می گويم
.می ترسيدم بگی نمی خوايش.می ترسيدم دوسش نداشته باشی و ازم بگيريش
:صورتم را ميان دستانش می گيرد و با چشمهای گرد شده می گويد
چرا؟چطور همچين فکری کردی؟من چرا بايد بچه خودمو نخوام؟
ادامه دارد...
نویسنده P*E*G*A*H
قسمت 178
نم اشک را ازچشمانم می گيرم و در حاليکه سرم را پايين می اندازم می گويم
خب خودت گفته بودی فعال حق ندارم به بچه دار شدن فکر کنم.گفته بودی يا بچه يا درس..می ترسيدم بگی يا برو بچه
....رو سقط کن يا از دانشگاه انصراف بده
دوباره سرم را در آغوش می گيرد و زمزمه می کند
عزيزم...نفسم...چرا اينقدر از من می ترسی؟تو هنوز باورت نشده که من نمی تونم بهت آسيب بزنم؟آخه چطور می تونم
با دست خودم حکم قتل بچمو امضا کنم؟اگه اون حرفا رو زدم فقط واسه اين بود که فکر می کردم بهتره واسه بچه دار
شدن صبر کنيم تا به وقتش با دست بازتر...فکر بازتر...وقت بازتر در موردش به توافق برسيم...همش به خاطر خودت
بود....نمی خواستم به تو فشار بياد...درسته سهل انگاری کرديم...نبايد اينجوری می شد...ولی الان که اين اتفاق
افتاده...اتفاقی که باعثش من بودم...مگه می تونم بهت سخت بگيرم؟منم مثل خودت عاشق اون بچم...و تنها علت مخالفتم اين بود که مامانشو خيلی بيشتر از خودش می خوام و نمی خواستم اذيت شه
سرم را بلند می کنم و در چشمان مهربانش خيره می شوم و در جواب حرفهايش تنها لبخند می زنم.لبخندی که اوج
آسودگی و راحتيم را نشان میدهد.انگشتش را روی گونه ام می کشد و می گويد
واسه درست هم اين ترمو دووم بيار...می دونم سخته...می دونم اين چند ماه اولش خيلی آزار دهنده ست...ولی تحمل کن
...تا بگذره...بعدشو واست مرخصی می گيريم تا بچمون دنيا بياد.بعدش رو هم خدا بزرگه.نمی ذارم اذيت شی عزيزدلم
او حرؾ می زند...عشق می دهد...دلداری می دهد و من فقط به يک چيز فکر می کنم....بدون کيان....بدون اين کوه
حمايتگر...من چند وقت می توانم زندگی کنم؟بی شک مثل ماهی دور از آب.... عمر زنده ماندن بی کيانم...از چند دقيقه
فراتر نخواهد رفت
روی مبل می نشاندم و خودش به آشپزخانه می رود و با ليوانی چای داغ بر می گردد.ليوان را به دستم می دهد و می
:گويد
...اينو بخور تا گرمت بشه.بعدش اگه خواستی يه کم دراز بکش.چون بايد بريم دکتر-
هرچند که آرامم اما ضربان قلبم هنوز به حالت نرمال برنگشته.احساس ضعؾ و سرما هم به بی حاليم بيشتر دامن می
زند.به چهره نگرانش نگاه می کنم...دستش را می گيرم و مجبورش می کنم که کنارم بنشيند...پاهايم را توی شکمم جمع
:می کنم و در حاليکه خودم را توی آغوشش جا می دهم می گويم
ادامه دارد...
نویسنده P*E*G*A*H
قسمت 179
اصلا حال ندارم.دلم می خواد بخوابم امروز نريم دکتر.
:دستش را بين موهايم فرو می کند و می گويد
نميشه خانومی.من نگرانم.می ترسم اين جسم لاجون و هميشه کم خونت کار دستمون بده.بايد تا قبل از اينکه حالت تهوع و
سرگيجت شديدتر بشه يه فکری به حالش بکنيم.اين احساس سرماتم که قوز بالا قوز شده
خنده ام می گيرد...طفلک کيان...هنوز رها نشده از حس پدريش نسبت به من...مسئوليت مراقبت از فرزند واقعيش هم به
...گردنش افتاده
:دستم را روی دستش می گذارم و می گويم
...باشه...می ريم....يه روز اينور و اونور اهميت زيادی نداره.تو هم که نخوابيدی.هردومون خسته ايم-
:بينيم را می گيرد و کمی فشار می دهد
.همين که گفتم خانومی...به اندازه دو ساعت وقت داری که غذا بخوری و بخوابی.همين امشب دکتر بايد ببينت-
:معترضانه می گويم
.بابا يه ذره انصاؾ داشته باش...من بايد دوشم بگيرم
او از من معترض تر است
تو روزی چند بار می ری حموم؟مگه ظهر حموم نبودی؟
چپ چپ نگاهش می کنم.دوزاريش می افتد...چشمکی می زند و با شيطنت می گويد
آها از اون لحاظ...باشه...سه ساعت.خوبه؟
ادامه دارد...
نویسنده P*E*G*A*H
قسمت 180
بعد درحاليکه از جايش بلند می شود غرغر کنان می گويد
معلوم نيست تا چند وقت قراره از اين جور حموما محروم بمونيم.وقتی می گفتم بچه نه...واسه اين چيزاش بود-
حرص زده و شرمگين...کوسن مبل را به سمتش پرتاب می کنم...کوسن را توی هوا می قاپد و قهقهه زنان به اتاق می
.رود
****
آنچنان با دقت توصيه های دکتر را گوش می دهد و مرتب سوال می پرسد که هرکس نداند فکر می کند يک آدم عادی و
.فاقد هرگونه اطلاعات پزشکی است
دکتر سن فرزندمان را يک ماه و چند روز تخمين می زند...برايم دارو و چند نوع آزمايش می نويسد و توصيه ميکند تا
چند وقت هيچ ارتباطی با هم نداشته باشيم.چون ماهيچه های رحم کمی ضعيؾف به نظر می رسند.از مطب که بيرون می زنيم زير گوشم زمزمه می کند
...ديدی گفتم؟کارمون دراومد...بيچاره شديم رفت
.و من از ديدن قيافه تو هم و آويزانش با لذت و از ته دل می خندم
بی حال و خواب آلود و سنگين از غذايی که به زور توی معده ام ريخته است...خودم را روی مبل رها می
کنم...سوييچش را روی ميز می اندازد و برای تعويض لباس به اتاق می رود.فکری به ذهنم خطور می کند...به زحمت
از روی مبل بلند می شوم و در اتاق ديگر را که تا امروز برای مطالعه استفاده می شد، باز می کنم و تمام زوايايش را از
نظر می گذرانم.لبخند ذره ذره روی لبم می نشيند و از تصور تزيين اين اتاق برای بچه ای که به زور يک ماهش شده دلم
ضعف می رود.با استشمام بوی عطر کيان برميگردم و با هيجان به او که دست به سينه و لبخند به لب نگاهم می کند می
گويم
کی بريم خريد؟
:با انگشتش ضربه ای به بينيم می زند و می گويد
.الان خيلی زوده موش موشک.بذار حداقل جنسيتش معلوم شه-
پيشنهادش را نمی پسندم.اخمی می کنم و می گويم
ادامه دارد...
نویسنده P*E*G*A*H
قسمت 181
چيکار به جنسيتش داريم؟يه جوری خريد می کنم که هم واسه پسر مناسب باشه هم دختر
ناگهان با اشتياق از جا می پرم و دست در گردنش می اندازم
تو دوست داری پسر باشه يا دختر؟-
:لبخند مردانه و پرمحبتش را حفظ می کند و می گويد
.صد در صد دختر! پسر بشه به فرزندی قبولش ندارم
با تعجب به چشمانش نگاه می کنم.بلند می خندد و می گويد
.خب چيکار کنم؟دختر دوست دارم.از پسربچه خوشم نمياد-
.مشتی به سينه اش می زنم و از بدنش فاصله می گيرم
.ولی من پسر دوست دارم.عاشق اينم که از دو سالگی کت و شلوار تنش کنم-
:به سمتش می چرخم و انگشت اشاره ام را تهديد کنان در هوا تکان می دهم
.يادتم نره که قول دادی چشماش سبز بشه.وای به حالت اگه رنگ ديگه ای باشه-
چشمکی می زند و در حاليکه خنده اش شدت می گيرد می گويد
به نفعته که دختر باشه.چون من به هيچ پسری اجازه نمی دم نزديکت شه حتی اگه پسر خودت باشه.رنگ چشمشو هم من
تقبل می کنم.اما جنسيتش بايد به مامانش بره.و السلام
چشمهايم را گرد می کنم و زبانم را برايش در می آورم و به اتاق خواب می روم رو به روی آينه می ايستم و دستم را
روی شکمم می گذارم.شکمی که تخت تر از هر زمانی به نظر می رسد.اما گهواره بچه کيان است...چشمم را می بندم و
...تکرار می کنم...با لذت...بچه کيان...بچه من و کيان
از پشت ميان بازوهايش محصورم می کند...گرمای تنش در تک تک سلولهای تنم جاری می شود...دستش را روی دست
:من...روی شکمم...می گذارد...صورتش را به صورتم می چسباند و نجوا می کند
....دوستتون دارم...هردوتون رو
يک لحظه از تصور تقسيم شدن محبت کيان...از اينکه به جز من کسی را دوست داشته باشد...
از اين تبديل دوستت دارم
قطعا سرم را می کند اما به دوستتان دارم...حالم گرفته می شود...می دانم افکارم بچگانه ست و اگر دکتر نبوی اينجا بود
سريع توی آغوشش می چرخم و در حاليه انگشتم را به سمت چشمش می برم تند و تلخ می گويم
آی آقا...يه کاری نکن که حسوديم بشه...می زنم چشماتو در ميارما...حق نداری کسيو به اندازه من دوست داشته -
...باشی...هيچ کسو...فهميدی؟..هيچ کسو
:هيچ *** آخر را بلند و کشيده ادا می کنم...نمی خندد...تنها نگاهم می کند و زيرلب می گويد
هيچ کی نمی تونه جای تو رو واسم بگيره...واسه رسيدن به اين لحظه...واسه گرفتن حقم...له شدم...داغون شدم...نابود -
...شدم...ديگه نمی ذارم کسی ازم جدات کنه...حتی اين بچه
حرفهايش بوی غم می دهند...بوی دلتنگی...بوی خشم...سرم را روی سينه اش می گذارم و آهسته می گويم
اين بچه ثمره عشقمونه کيان...يه رابط واسه مستحکم تر کردن زندگيمون...من از حالا به حالش غبطه می خورم که
...پدری مثل تو داره...حساس و مسئوليت پذير...چيزی که خودم ازش
محروم بودم
سرم را بلند می کند و در چشمانم خيره می شود و می گويد
واقعا محروم بودی؟
:منظورش را می فهمم...در دلم داد می زنم...تو پدر من نيستی کيان...نبودی و نيستی...اما با لبخند می گويم
ادامه دارد...
نویسنده P*E*G*A*H
قسمت 182
آره...پدر من هيچ وقت اونقدر که بايد روی زندگی و آينده من نظارت نداشت...درسته که من اين شانسو داشتم که يکی
مثل تو وارد زندگيم بشه و همه جوره حمايتم کنه...اما جای خالی پدر هيچ وقت...هيچ جوری توی زندگيم پر نشد و
هميشه خالش رو حس می کردم...اما الان آرومم...خيالم راحته...چون مطمئنم بچه من شرايط بدی رو که مادرش داشته
...تجربه نمی کنه...به خاطر اينکه تو بهترين پدر دنيايی
نگاهش رنگ عشق می گيرد...مخلوطی از عشق همسر و پدر...زير گوشم زمزمه می کند
...در واقع من خوشبخت ترين پدر دنيام...چون مادر بچمو هم خودم بزرگ کردم و فقط من می دونم که چه جواهريه
پيشانيم را به سينه پهنش تکيه می دهم و در دل خطاب به بچه ام می گويم
...گهواره و مأمن من...حتی از مال تو هم ايمن تر است
خسته و کلافه از عق زدنها و انقباضهای پی در پی معده ام...دستم را به ديوار دستشويی می گيرم و از آن خارج می
شوم...
مسير سرويسها تا استيشن به چشمم فرسنگها می آيد...
زير دلم هم عجيب و غيرطبيعی تير می کشد....
همانطور که يک دستم به ديوار است و دست ديگر روی شکمم...سلانه سلانه جلو می روم...دعا می کنم کسی ازپرسنل مرا در اين
حال نبيند...سعی می کنم با چند نفس عميق و اکسيژن رسانی به بافتهايم کمی دردم را تسکين دهم اما بی فايده ست....به
...نزديکی راهرو که می رسم صدای خفه کيان متوقفم می کند
به وحدانيت خدا...اگه ببينمت دور و بر جلوه می پلکی و واسش مزاحمت ايجاد می کنی...خودم با همين دستام سرتو -
...گوش تا گوش می برم
همان اندک رمق هم از دست و پايم می رود...صدايی از مخاطبش نمی شنوم...کمی سرم را از گوشه ديوار خم می
کنم...کاوه را دست در جيب و پوزخند بر لب رو به روی کيان می بينم...سرم را عقب می کشم و به ديوار تکيه می
...دهم...اين بار چندمی ست که اين دو را در حال مشاجره می بينم ....دوباره صدای کيان را می شنوم
خودت خوب می دونی که با يه اشاره می تونم کل هستيت رو به باد بدم...تا الانم فقط به حرمت همکار بودنمون و نون -
نمکی که يه روزی به عنوان دو تا رفيق با هم خورديم سکوت کردم...اما اگه بخوای غلط زيادی کنی دمتو می چينم...بدجورم می چينم
صدای قدمهای سنگينش را می شنوم...
می خواهم از آنجا دور شوم...اما پاهايم ياری نمی کنند...از ديدن من و حال روزم
جا می خورد...سريع نزديکم می شود و دستانم را می گيرد
ادامه دارد...
نویسنده P*E*G*A*H
حال خوب،انرژی مثبت، پاکسازی ذهن،معرفی کتاب،زناشوئی، سیاست زندگی فرزندپروری، سلامت
791 عضو
این بخش در حال طراحی می باشد