مثبت_باش ❣

791 عضو

نصب اپلیکیشن نی نی پلاس

? الماسی که به دنبالش بودی
جایی نیست جز در وجود خودت
این تویی که فقط به این الماس دسترسی داری
هیچ چیز از درخششی که خدا در وجودت قرار داده ارزشمندتر نیست
درخششی که آماده‌ هست با اقدام تو خودش را به جهان نشون بده ? ?


صبحت بخیر??

#مثبت_باش ?

1402/04/18 09:31

#تقویت_اسپرم

☘سیر یکی از بهترین انتخاب های غذایی برای افزایش و تقویت اسپرم های تولیدی است برای رسیدن به تأثیرات کمکی سیر شروع مصرف با 1 تا 2 حبه سیر در روز مناسب است


#مثبت_باش ?#سلامت ?

1402/04/18 09:31

⚠️2چیز باعث تولید کیست در خانمها میشود:

✨استرس که نمیگذارد تخمک گذاری به درستی انجام پذیرد.

✨مصرف داروهای مسکن در زمان تخمک گذاری است.

#مثبت_باش ?#سلامت ?

1402/04/18 09:31

✍ ترشحات سینه در چه صورت باید جدی بگیرید

? اگر ترشحات سینه خودبخود خارج میشوند باید جدی بگیرید اما اگر ترشحات با فشار دادن نوک سینه بیرون بیاید جای نگرانی ندارد
? رنگ ترشحاتی که معمولا خونی و یا روشن است باید جدی بگیرید
? اگر سینه را فشار دهید و از نقاط متعدد نوک پستان ترشحاتی خارج شود، جای نگرانی کمتری دارد، اما اگر ترشحات به طور مداوم از یک قسمت نوک پستان خارج شوند، نگران کننده است.
? ترشحات خونی، آبکی و یا صورتی نوک سینه احتیاج به بررسی دقیق پزشکی دارند و در نهایت ممکن است به جراحی نیاز پیدا کنند. پس حتما آنها را جدی بگیرید.


#مثبت_باش ?#سلامت ?

1402/04/18 09:31

#مثبت_باش
هر روز با صدای بلند به خودتون بگید ?

من قوی هستم ? من می‌توانم❤️ من قادر به انجام هر کاری هستم ?من به خودم و توانایی های خودم ایمان دارم ? من به تصمیم‌گیری های خودم اطمینان دارم ? من ارزشمند و منحصر به فرد هستم ? وجود من در جهان هستی ارزشمند است ? من تاج سر دنیا هستم ? من خودم را باور دارم ? من خودم را دوست دارم ? من برای خودم احترام زیادی قائل هستم ? من مهمترین شخص زندگیم هستم ? من برای دیگران آرزوهای خوب می کنم و آرزوهای خوبم نیز به واقعیت می پیوندند ❤️ من قلبی آکنده از عشق به خودم ،به بشریت و به این کهکشان دارم ? عشقی که از من به دیگران می جوشد مرا تقویت می کند ?
#مثبت_باش ?

1402/04/18 09:31

#تربیت_فرزند
⁣اگر کودک با ادب میخواهید

به رفتارهای زشت و مسخره کودک نخندید و مراقب باشید کسی این کار را انجام ندهد.

⁣خندیدن کودک را تشویق می‌کند تا این رفتار را منبع شوخی و سرگرمی بداند.

⁣به جای تنبیه و فریاد، آموزش دهید. او را سرزنش نکنید. از او بخواهید به دلیل رفتار نامناسب عذرخواهی کند.

⁣به‌طور مثال بگویید: «پرخاشگری کار خوبی نیست و اگر چنین کاری انجام دادی، باید بگویی ببخشید.»

?فرزندپروری
#مثبت_باش ?

1402/04/18 14:46

??

هنگامی که کودک قصد دارد با عملی بی ادبانه شما را به دام بیندازد باید به نیت او که به بازی گرفتن شما و آغاز جنگ قدرت است بی توجه باشید آن را نادیده بگیرید و روی رفتار او تمرکز کنید.
غر زدن ،زدن با صدای بلند صحبت کردن، در را به هم کوبیدن و ....
از جمله عادات تحریک کننده ی بسیاری از کودکان هستند که مقاومت در برابر آن ها برای بسیاری از والدین دشوار است.

اگر وارد بازی کودک شوید و یا با حالتی بی ادبانه به او پاسخ بدهید با بی ادبی بیشتری روبرو میشوید برای خود خط قرمزهایی مشخص کنید.

بهتر است به فرزندتان فرصت بدهید تا رفتارش را تغییر بدهد معمولاً رفتار درست خود شما به عنوان والد بهترین الگوی اصلاحی برای این نوع رفتارهای بی ادبانه است.


?فرزندپروری #مثبت_باش ?

1402/04/18 14:47

قسمت 183
جلوه...عزيزم...چی شده؟اينجا چيکار می کنی؟چرا اينقدر رنگت پريده؟
احساس می کنم الان است که تمام محتويات نداشته معده ام از دهانم بيرون بريزد...هر دو دستم را جلوی صورتم می گيرم
و کمی خم می شوم.صدای نفرت انگيز کاوه گوشم را می آزارد
چی شده دکتر؟خانوم دکتر مشکلی دارن؟کمکی از من برمياد؟
و صدای کيان که سرد و خشن می گويد
...نخير...شما تشريف ببريد
نديده می توانم آن نيشخند مسخره هميشگی را روی لبش تجسم کنم...دست کيان دور کمرم حلقه می شود...تکيه ام را به خودش می دهد و آرام می گويد
...چيزی نيست عزيزم...بيا بريم اتاق من يه کم دراز بکش
به زحمت همراهيش می کنم و روی تخت دراز می کشم...با احساس خيسی پوستم و سپس سوزش ناشی از سوزن چشم
می گشايم...
از رنگ محلولی که توی سرنگ است می فهمم که برايم تقويتی تزريق کرده...عرق سرد نشسته روی پيشانيم
...را پاک می کند و فشارم را می گيرد...
قيافه درهمش گرفته تر می شود
فشارت خيلی پايينه...با اين شرايط ديگه نمی تونی بيای بيمارستان...الانم که نمی تونی مرخصی بگيری...چون آخر ترمه
سکوت می کند...از نگاهش حرفش را می خوانم...به زحمت نيم خيز می شوم و می گويم
...من خوبم کيان...می تونم اين ترمو دووم بيارم
گوشی طبی اش را دور گردنش می اندازد و با عصبانيت می گويد
ادامه دارد...
نویسنده P*E*G*A*H

1402/04/19 00:19

قسمت 184
اينجوری؟با اين حال و روز؟چه جوری می خوای شيفت بدی؟چه جوری می خوای درس بخونی و امتحان بدی؟اگه يه کم ديرتر بهت رسيده بودم همون گوشه ديوار از حال رفته بودی...غذا هم که نمی خوری...
روز به روزم داری ضعيف تر
می شی...يه نگاهی به خودت بنداز...همش داری وزن کم میکنی...رنگت عين گچ اين ديواره...بدنت می لرزه...با اين شرايط توقع داری دست رو دست بذارم و بشينم تماشات کنم؟
:پشت ميزش می نشيند و برگه سفيدی از کشويش در می آورد
...اينجوری نميشه...انصرافت رو مینويسم...امضاش می کنی...تموم
سعی می کنم برخيزم...از اين همه ناتوانی که بر وجودم چنگ انداخته اشک در چشمم جمع می شود...هر خطی که بر
کاغذ می کشد انگار خنجری است که به قلب من فرو می کند.با التماس می گويم
نکن کيان...ننويس...خوب می شم به خدا...يکی دو روز استعلاجی می گيرم...خوب که شدم ميام...نذار زحمتی که توی اين چند ماه کشيدم هدر بره
عصبانی است...خيلی...انگار خشمی هم که از کاوه دارد بر سر من خالی می کند
به چه قيمتی؟ها؟
به قيمت از بين رفتن خودتو و اون بچه؟نگفته بودم الان وقت بچه دار شدن نيست؟
نگفتم درس خوندن و بچه دار شدن با هم منافات دارن؟
نگفتم تو بدنت ضعيفه...نمی تونی...نمی کشی؟نگفتم؟
بغضم می شکند...با تن لرزان و سرما زده ام می گويم
مگه تقصير منه؟مگه من خواستم؟مگه از عمد بوده؟
با خشم از جا بلند می شود...آنقدر خشن که صندليش از پشت واژگون می شود...روپوشش را از تنش بيرون می کشد و
:روی ميز پرتش می کند و می گويد
...همين جا بمون تا بگم بيان واست يه سرم بزنن.فشارت رو هفته...چطور سرپايی...من که موندم
با نگرانی نگاهم را به پرستاری که با اخم دنبال رگم می گردد می دوزم...کيان کلافه و عصبی رو به پنجره ايستاده است
:و با موبايلش ور می رود.پرستار مضطربانه رو به سمت کيان می کند و می گويد
ادامه دارد...
نویسنده P*E*G*A*H

1402/04/19 00:19

قسمت 185
آقای دکتر....خيلی دهيدراته شدن...رگاشون کلاپسه...پيدا نميشه-
:کيان پوفی می کند و با خشم آنژيوکت را از دست پرستار می کشد...با صدای ضعيؾ شده ام می گويم
.من خوبم.سرم نياز ندارم-
چنان نگاهم می کند که همان نيمچه صدا هم در گلويم خفه می شود...پنبه الکلی را چند بار روی پوستم می کشد و با
دستش چند ضربه به ناحيه مورد نظرش می زند و سوزن را فرو می کند...آخ آهسته ای می گويم و چشمانم را می
:بندم.صدايش را می شنوم که به پرستار می گويد
...لطفا بگين از انبار واسش پتوی نو بيارن
پتوی خودش را روی تنم میکشد...جرات ندارم از سرمای بيش از حدی که وجودم را احاطه کرده شکايت کنم...اما با
لذت و اشتياق از پتوی جديدی که از راه می رسد استقبال می کنم.مقنعه ام را از سرم بيرون می آورد و گيره موهايم را
باز می کند.با بی حالی چشم باز می کنم و به چهره اخمويش لبخند میزنم...سرعت قطرات سرم را تنظيم می
کند....دستش را روی پيشانيم می گذارد و می گويد
سرمت که تموم شد می برمت خونه...تا آخر هفته رو واست استعلاجی گرفتم...اونم با هزار بدبختی و پارتی
بازی...چون الان با هيچ گونه مرخصی موافقت نميشه...اگه حالت بهتر شد که هيچ...وگرنه ديگه محاله اجازه بدم پاتو
...اينجا بذاری
:دستم را روی دستش می گذارم و آهسته می گويم
!چرا اينقدر بزرگش می کنی؟
اين حال و روز من کاملا طبيعيه...واسه هر زن بارداری پيش مياد-
:دوباره آتش خشمش شعله ور می شود
فشار هفت واسه هر زن بارداری پيش مياد؟
گيرم که اينجوريم باشه...همچين زن بارداری با همچين شرايط خطرناکی بايد
استراحت مطلق باشه نه اينکه شب تا صبح بيدار...رو پاهاش وايسه...از بس تو اين يه ماه استرس کشيدم پدرم دراومده....نه می ذاری بهت نزديک بشم...نه می ذاری بهت دست بزنم...از اتاقم که انداختيم بيرون...تا صبح صد بار
بيدار ميشم ميام بهت سر می زنم که حالت بد نشه...آخه زندگيه واسه ما درست کردی؟
از يادآوری ظلمی که در حقش کرده ام خجل می شوم و سرم را پايين می اندازم...
نمی دانم چه دردی ست که نسبت به
همان عطری که عاشقش بودم...نسبت به بوی تنش که هلاکش بودم...حساس شده ام...
حالم را به هم می زند...خواستم
اتاقم را عوض کنم...تنها با دلخوری و سرزنشگرانه نگاهم کرد و خودش از اتاق رفت...زيرلب زمزمه می کنم
دست خودم که نيست کيان....ميگی چيکار کنم؟
:دستی به صورتش می کشد و می گويد
خودتم همکاری نمی کنی عزيزم.غذا واست ميارم طوری نگاش می کنی که از کرده خودم پشيمون می شم...داروهاتو
سر موقع نمی خوری...يه قاشق شربت تقويتی می خوای بخوری کلی اخ و پيؾ ميکنی و غر می زنی...ورزشها و
حرکاتی که دکتر دستور داده انجام نمیدی...
بهانه ت هم اينه که

1402/04/19 00:19

دست خودم نيست...نمی تونم...بارداری اين چيزا رو هم داره
...ديگه...چه بخوای چه نخوای بايد اين شرايط رو بپذيری و تو بهبودش کمک کنی
يا من حساس و دل نازک شده ام يا کيان بداخلاق و بی رحم...نمی فهمم که چرا شرايطم را درک نمی کند...صدايش را
از فاصله نزديکتر می شنوم
...بيا...تا حرفم می زنيم..خانوم بغض می کنه و روشو برمی گردونه...نمی دونم تو بچه ای يا اونی که تو شکمته
با ناراحتی می گويم
تو اعصابت از جای ديگه خرابه...واسه چی سر من خالی می کنی؟
راست می ايستد و دستانش را پشتش می گذارد
ميشه بگی اعصابم از کجا خرابه؟
توی چشمان براقش زل می زنم و ميگويم
ادامه دارد...
نویسنده P*E*G*A*H

1402/04/19 00:19

قسمت 186
از کاوه...حرفاتونو شنيدم...هميشه می بينم که دارين با هم بحث می کنين.امروزم داشتی سرش داد می زدی...تو
مشکلت با کاوه چيه؟چرا اسم من قاطی دعواتون بود؟
:در حاليکه تيرگی و جديت چشمانش غليظ تر از هر وقت ديگر شده...روی بدنم خم می شود و شمرده و خشن می گويد
هنوز ياد نگرفتی که نبايد فال گوش وايسی؟
اينقدر از نگاهش می ترسم که سکوت می کنم و صورتم را به سمت مخالف می چرخانم...روپوشش را بر ميدارد و به
سردی می گويد
..يه سر می رم تو بخش...خودت حواست به سرمت باشه تا من برگردم
آخرين قطره سرم که وارد رگم شد می نشينم و آنژيو رو از دستم بيرون می کشم و بلافاصله آرنجم را خم می کنم تا از خروج خون جلوگيری کنم.با احتياط بلند می شوم و از روی ميز کيان دستمال کاغذی بر ميدارم و روی دستم می گذارم و کمی فشارش می دهم.موهايم را می بندم و مقنعه ام را می پوشم و از اتاق بيرون می زنم.با کيان سينه به سينه می
شوم...
هم دلخورم هم از عصبانيتش می ترسم.او هم انگار دل خوشی از من ندارد.چون فقط می گويد صبر کن لباسمو عوض کنم و بيام
تمام مسير خانه را هم با اخم طی می کند.مظلومانه سرم را به زير انداخته ام و با دکمه های مانتويم بازی می کنم.نمی دانم واقعا ترسناک است...مدتها بود که اين جنبه از شخصيتش به خاطر کدام گناهم مستحق اين تلخی و تنديم...کيان بداخلاق...
...را فراموش کرده بودم
توی آسانسور به خاطر اختلاف فشار چشمانم سياهی می روند...جرأت نمی کنم حرفی بزنم...اما خودش می فهمد...سری به علامت تاسف تکان می دهد و زير بازويم را می گيرد...
در آپارتمان را باز می کند و منتظر می می ماند تا وارد شوم
کيفم را روی مبل می اندازم و به سمت اتاق می روم...زير لب می گويد
.کجا؟نری تو اتاق بخوابی.بايد غذا بخوری
:دليل اين رفتار سرد و خشنش را نمی فهمم...بغض کرده و عصبی نگاهش می کنم.با خشم می گويم
غذا نمی خوام...می خوام دليل اين بدرفتاريات رو بدونم...مگه من اين بچه رو از خونه بابام آوردم؟
يعنی نمی تونی يه چند
...وقت بدحالی منو تحمل کنی؟اين بچه...بچه تو هم هستا
:چنگی به موهايش می زند و می گويد
من چی ميگم...تو چی می گی... لباسات رو عوض کن و بيا يه چيزی بخور
ادامه دارد...
نویسنده P*E*G*A*H

1402/04/19 00:19

قسمت 187
با حرص روی پاشنه پايم می چرخم و به اتاق می روم...لباسهايم را در می آورم....
خون دستم به بافتنی شيری رنگم نفوذ
کرده...توان حمام رفتن ندارم...اما ديدن اين صحنه حالم را دگرگون می کند...
دوش می گيرم و پيراهن بافت زرشکيم را می پوشم و از حمام بيرون می زنم...روی تخت منتظرم نشسته...از ديدنش جا می خورم و بی اختيار می گويم
اينجايی؟
:دستهايش را از هم باز می کند و می گويد
چيه؟
اشکالی داره؟نکنه اينجا نشستنم هم حالتو بهم می زنه؟
دلم می خواهد خودم را خفه کنم.... پشت ميز توالتم می نشينم و با سشوار موهايم را خشک می کنم و شانه می زنم...با دقت حرکاتم را زير نظر گرفته....بلوز کثيفم را برمی دارم تا توی ماشين بياندازم...مچم را می گيرد....دلخور نگاهش می کنم....بلند می شود و رو به رويم می ايستد...نگاهم به سينه اش است...موهايم را کنار می زند و آهسته می گويد
من نگرانتم....اينو بفهم...اين حال وخيم جسمانيت...شيفتا و درسای سنگينت...کم خونی شديد و ضعؾ بيش از حدت...داره ديوونم می کنه
نزديک تر می شود
....از همه بدتر....ديگه نمی تونم اين دوری رو تحمل کنم....دلم واست تنگ شده-
از عطر تنش چينی روی بينی ام می اندازم...سعی می کنم خودم را کنترل کنم....معذب...توی آغوشش جا به جا می
....شوم
سرش را توی گودی گردنم فرو می برد و زمزمه می کند
فکر نکنم بچمونم از اين همه دوری راضی باشه
هجوم اسيد معده ام را به درون مری حس می کنم...با دست کمی عقبش می زنم...اما دوباره محکم بغلم می کند و می گويد
...بيا اينجا...ديگه طاقت ندارم...نمی ذارم اذيت شی...نه تو...نه بچه اسيد به دهانم رسيده...
هر دو دستم را روی سينه اش می گذارم و به شدت هلش می دهم و به سمت دستشويی می دوم
وقتی بيرون می آيم کيان خانه را ترک کرده است
بی حس و حال تر از هر وقتی...روی کاناپه دراز می کشم و پاهايم را توی شکمم جمع می کنم.سردم است..اما انگار لج کرده ام...با خودم..با کيان و با اين بچه....نه...با اين بچه نه...با وجود تمام عذابی از که حضورش می کشم...اما هر دم و بازدمم به ضربانهای ضعيف قلبش وابسته شده...دستی به شکمم می کشم و زير لب می گويم
ادامه دارد...
نویسنده P*E*G*A*H

1402/04/19 00:19

نیایش صبحگاهی ? ?  

? خدایـا
✨در هر دوشنبه
✨دو حاجتمان را روا کن

✨گناهــی برایمان مگـذار
✨جز آنکه بیامرزی

✨و اندوهی برایمان مگذار...
✨جزآنکه برطرفش سازی
? #آمیـن


#مثبت_باش ?

1402/04/19 09:37

.
#روز_سی_ام
#چله_رایگان_شکرگزاری

1. امروز ثواب همه اعمال و کارهای خوبی که انجام میدیم رو هدیه میکنیم به آقا امام حسن عسگری علیه السلام ?

2. غذای امروزمون رو نذر آقا امام حسن عسگری علیه السلام

3. امروز صبح با توجه و احساس عالی به آقا امام حسین علیه السلام سلام میدیم:

اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا اَباعَبْدِاللَّهِ
وَ عَلَى الاَْرْواحِ الَّتى حَلَّتْ بِفِناَّئِکَ
عَلَیْکَ مِنّى سَلامُ اللَّهِ (اَبَداً)
ما بَقیتُ وَ بَقِىَ اللَّیْلُ وَ النَّهارُ
وَ لاجَعَلَهُ اللَّهُ آخِرَ الْعَهْدِ مِنّى لِزِیارَتِکُمْ
اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَيْنِ وَ عَلى عَلِىِّ بْنِ الْحُسَيْنِ وَ عَلى اَوْلادِ الْحُسَيْنِ وَ عَلى اَصْحابِ الْحُسَيْنِ

4. امروز ده تا از نعمت هایی که تو زندگیت داری رو با حس عالی و خوب بنویس و بابتش از خدای متعال شکرگزاری کن❤️❤️❤️
مثلا اینطوری بنویس ??
" خدایا شکرت بابت چشم هایی که بهم دادی و باهاش میتونم زیبایی های این دنیا رو ببینم. "

5. هر نعمتی رو که مینویسیم یک دلیل برای اینکه چرا اون نعمت تو زندگیمون مهمه هم مینویسیم.
مثلا : " خدایا شکرت که به من چشم دادی چون میتونم باهاشون زیبایی های دنیا رو ببینم. "

6. گوش دادن به مناجات الشاکرین امام سجاد علیه السلام

7. غر زدن و منفی بودن ممنوع ⛔️

8. این دعا رو بنویس و کنار تختخواب یا جایی که قبل خواب ببینی و یادش بیفتی بچسبون و شب قبل خواب 3 بار با تمام وجود بخون :
«الحمد للهِ الذی علا فَقَهَر و الحمد لله الذی بَطَنَ فَخَبَرَ، والحمدُلله الذی مَلَکَ فَقَدَر و الحمدُلله الذی یُحییِ المَوْتی و یُمیتَ الاَحیا و هُوَ عَلی کُلِّ شی قدیر.»

سپاس مخصوص خداوندی است که پیروز و غالب است، سپاس مخصوص خداوندی است که دانا به نهان و آشکار همه چیز است، سپاس مخصوص خداوندی است که مالک و تواناست، سپاس مخصوص خداوندی است که مردگان را زنده نموده و زندگان را می‌میراند و او بر هر چیزی تواناست.
امام صادق علیه السلام
(ثواب الاعمال، ص 329)

9. ادامه چله ترک گناه
ترک گناه تجسس در امور دیگران

19. از امشب، هر شب قبل از خواب، بهترین اتفاقی که در طول روز برات افتاده رو به یاد بیار و بابت اون اتفاق خوب خدا رو شکر کن. "

11. امروز از دیدن نعمت هایی که بقیه تو زندگیشون دارن با تماااام وجودت خوشحال شو و خدا رو شکر کن

12. سجده شکر

13. امروز مبلغی رو صدقه بده یا به یک نیازمند کمک کن و از خدای متعال بابت وجوذ این پول در زندگیت که میتونی به دیگران کمک کنی تشکر کن
14. خواندن زیارت امین الله
? حداقل سه تا بانو رو به حال خوب

1402/04/19 09:39

شکرگزاری دعوت کن ?
#مثبت_باش ?

1402/04/19 09:39

??ایده های دلبری??
?صدای روح شما با توجه به ماه تولدتون?

فروردین = صدای سوختن چوب روی آتيش
اردیبهشت = صدای حرکت باد روی برگ ها
خرداد = صدای آواز پرنده ها
تیر = صدای جوش و خروش آبشار
مرداد = صدای بارون تو جنگل
شهریور = صدای دریا و پرواز مرغ های دریایی
مهر = صدای بارش شدید بارون
آبان =صدای امواج اقیانوس
آذر = صدای زوزه باد
دی = صدای رعد و برق
بهمن=صدای پیانو?
اسفند = صدای خنده بچه ها
????

?#مثبت_باش ?
#دلبری
?????

1402/04/19 09:45

??ایده های دلبری ??
1✨اتل متل باقالی
مثل خودم باحالی ?
یه بوس برات میفرستم ?
با طعم پرتقالی ??
*
2✨اتل متل خیارشور
خواهانتیم ما،بدجور ?
اینم از نوع شوری
برای رفع دوری ☺?
*
3✨اتل متل سمبوسه
این رفيق من چه لوسه! ?
نه زنگی نه پیامی ☎?
نه حتی یه سلامی ✋?
*

4✨اتل متل عزیزم
نباشی من مریضم ?
هجر تو آتیشم زد ?
مار غمت نیشم زد ??
*
5✨اتل متل رفاقت ? ?
مرام ما صداقت
باشی همیشه هستم
نباشی دل شکستم ??
*

6✨اتل متل فسنجون
یه بوس میدی عزیز جون؟ ?
بوس نمیدی دل بده ?
یه پیام خوشگل بده ? ?
*
7✨اتل متل گلابى ?
دوست دارم حسابى
يه روز با خرج خودت
مي برمت کبابى ? ??
*

8✨اتل متل فسنجون ?
بامیه و بادمجون ?
من که تو رو دوست دارم
مخلصتم جیگرجون ?☺❤???

‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌?????
#مثبت_باش ?
#دلبری

1402/04/19 09:46

??ایده های دلبری??
#خانومانه

⭕️جملات مخرب

بعضی جملات هستن که وقتی گفته میشن، یه برداشت دیگه ای تو ذهن مخاطب ایجاد میکنه. انگار یه جور دیگه شنیده میشن!!
هیچ فرقی هم بین خانوم و آقا نداره.

چون روی صحبت ما با خانومهاست، مثالهای زیر آورده شده باید از بکار بردن این طور جملات اجتناب کنی وگرنه مطمئن باش امتیاز منفی میگیری

?بیان خانوم:
چرا نمی ایستی از یکی آدرس رو بپرسی؟
?شنیدن آقا:
تو حتی عُرضه ی پیدا کردن یه آدرس رو هم نداری!!

?بیان خانوم:
دوست دارم روابطمون بهتر باشه
?شنیدن آقا:
تو بلد نیستی چطور با من رفتار کنی؛ من اصلا خوشبخت نیستم

?بیان خانوم:
اگه نمیدونی چطوری اینکار رو انجام بدی، خب از فلانی بپرس
?شنیدن آقا:
تو داری اشتباه میکنی و به تنهایی از عهده ی کارهات برنمیای

از مجموع این طرز بیان خانوم، این برداشت برای آقا بوجود میاد که انگار دارن بهش میگن :
نمیشه به تو اعتماد کرد

❌و این خیلی خطرناکه
هم برای شما
هم برای همسرت
هم برای بچه هاتون

???
#مثبت_باش ?
#دلبری

1402/04/19 09:46

سلام عزیزای دلم امروزتون مبارک

میخوام برم سراغ ی آموزشی ک بهت اهمیت خودتو یادآوری کنم

تو بهترین مخلوق خدایی بانو جان?

شرووووع کن از همین امروز به پس انداز کردن پول هات که ی جایی نیاز داشتی دستت جلو بقیه دراز نباشه


رقص یاد بگیر …بلد بودنش هم اعتماد ب نفس بهت میده هم دلبری جلو شوهره?

رانندگی خیییلی نیازه جذابیتش هم یک هیچ از بقیه جلوتره??


دیگه جونم براتون بگه با آدم های پر انرژی و خوب در ارتباط باشید ک انعکاس اطرافیانتون بالا باشه

خیلی مهمه خانما ما با کیا در ارتباط هستیم و الگوی بچه هامون میشیم


آینده اونا هم یکی شبیه ماست
چرا ؟؟؟؟؟؟
چون هم از ما تقلید میکنند هم ما ی نوع عقده ای داریم که میخوایم حسرت نداشته هامونو رو بچه هامون پیاده کنیم …
مثلا دلمون میخواسته نقاش بشیم خانواده نذاشته حالا زوووم می‌کنیم رو فرزندمون و مجبورش می‌کنیم اینکارو بکنه اونکارو بکنه

خب بنظرتون این روش درسته؟؟؟
لطمه مستقیم میزنیم ب آینده میوه های دلمون…
اونها هم در ایندشون آسیب میبینن



باشگاه برو…ب اندام و سلامتیت برس?

از اخبار جدید اطلاعات داشته باش اما خبر منفی رو دنبال نکن و پخشش نکن


امیدوارم خوشبخت باشید همتون ??♥️?

#مثبت_باش ?
#دلبری

1402/04/19 16:08

قسمت 188
غصه نخور مامانی...بابا عصبانيه...اما مطمئنم تو رو از منم بيشتر دوست داره
با لمس گرما و نرمی پتو چشم باز می کنم....کيان برگشته...
چهره اش خسته و بهم ريخته است و چشمان سرخ و بوی
الکلی که به مشام می رسد خبر از خرابی حالش می دهد...
با صدای خش دار شده اش می گويد
چرا اينجا خوابيدی؟چيزی خوردی؟
سرم را به علامت نفی تکان می دهم و می گويم
...نه منتظر تو بودم.غذا که نخوردی
با دستش ميز ناهارخوری را نشان میدهد و می گويد
....من خوردم...واسه تو هم گرفتم...پاشو بخور
حتی تصور غذا خوردن هم حس تهوعم را تشديد می کند...اما مخالفت نمی کنم...پتو را کنار می زنم...دست و صورتم
را می شويم و به آشپزخانه می روم...سلفون روی ظرف را بر می دارم و از ديدن جوجه ی کباب شده دوباره دستم را روی دهانم می گذارم و به دستشويی می روم
تمام ماهيچه های شکميم درد گرفته اند...
چند مشت آب به صورتم می پاشم...کمی مقابل آينه می ايستم و به صورت بی
رنگ و رويم نگاه می کنم...شير آب را می بندم و از دستشويی خارج می شوم...
روی مبل نشسته و گوشيش را بی هدف
:ميان دستانش می چرخاند...
با ديدن من از جا بلند می شود و می گويد
هر چی با مامانت تماس می گيرم گوشيش خاموشه...
مادر منم که تجربه بارداری نداشته...نمی دونم به کی زنگ بزنم که
بياد اينجا و يه کم بهت برسه
:بدون اينکه منتظر جواب من باشد شماره می گيرد و گوشی را روی گوشش می گذارد...چند ثانيه بعد با غيظ می گويد
...آدم اينقدر بی خيال؟خوبه می دونه دخترش حامله ست و انگار نه انگار
ادامه دارد...
نویسنده P*E*G*A*H

1402/04/20 01:29

قسمت 189
دوباره شماره می گيرد...دستش را روی گلويش می گذارد و عرض خانه را طی می کند
..الو..سالم مامان...ممنون..شما خوبين؟؟؟راستش واسه همين تماس گرفتم.جلوه حالش خوب نيست-
:شرايطم را توضيح می دهد...تماس را که قطع می کند...رو به من می گويد
وسايلت رو جمع کن...اين چند روز که استراحتی خونه ما بمون...من ديگه عقلم به جايی قد نمی ده....می ترسم با اين -
...وضعيت از دست بری
:حرفش را قطع می کنم و می گويم
تو هم ميای؟-
...لبخند می زند...شايد هم پوزخند
اونجا که دو تا خواب بيشتر نداره...يکيش مال مامان اينا...يکيشم واسه تو...من کجا بخوابم؟
:کمی من و من می کنم و می گويم
...پس نريم...من همين جا می مونم-
:در حاليکه تمام توجهش جمع اس ام اس تازه اش شده می گويد
نميشه خانوم...اين چند روز رو که من نمی تونم خونه بمونم...مامان هم که نمی تونه خونه زندگيش رو ول کنه...چاره -
...ای نيست...اينجوری منم خيالم راحت تره
:آهسته می گويم

پس می رم خونه خودمون...اونجا راحت ترم
پوزخندش اينبار کاملا واضح و صدا دار است...
چشم از گوشيش می گيرد و می گويد
اونجا چه فرقی با خونه خودمون داره آخه؟
کسی هست که مراقبت باشه؟؟؟
از بازگشت به کوی...
آنهم درست در همسايگی ماهان راضی نيستم...اما خودم هم می دانم که نياز به مراقبت دارم و با اين شرايط ممکن است حتی بچه ام را هم از دست بدهم...
پس وسايلم را جمع می کنم و به کوی می روم
****
غرغرهای بی وقفه و پشت سر هم عمه...خنده بر لبم می آورد...
لباسهايم را از ساکم در می آورم و روی تخت سابق کيان می چينم...
اما تمام حواسم به مکالمه دو نفره عمه و پسر سرتقش است
تو می بينی حال و روز دختره اينجوريه...اين همه مشروب چيه خوردی...؟؟کل هيکلت بو گند الکل گرفته...والا با
وجود آدم بی خيالی مثل تو تا الانشم بلايی سرش نيومده شانس آورده
کيان معترضانه صدايش را بالا می برد و می گويد
من بی خيالم؟ديگه بايد چيکار ميکردم که نکردم؟بعد از يه ماه اين اولين باريه که يه کاريو واسه دل خودم می کنم...تازه
اونم در حدی خوردم که هوش از سرم نپره و حواسم بهش باشه...يه ماهه حتی عطرم نمی زنم که اذيت نشه...همش حس می کنم بو می دم...از هيچی به اندازه من عقش نميگيره
بی اختيار بلند بلند می خندم...معلوم است که عمه هم خنده اش گرفته...چون با ملايمت می گويد
...پسر جان...زن باردار همينه ديگه...تو هم يه ذره دندون رو جيگر بذار...هميشه که نبايد همه چی باب ميل تو باشه-
..صدای کوبيدن چيزی را روی ميز می شنوم
چقدرم که هميشه همه چی باب ميل من بوده
از اتاق بيرون می روم...کتش را در دست گرفته و آماده رفتن است...دلم می گيرد...من به همان دوری زير يک سقف راضی ترم...
به خوابيدن توی

1402/04/20 01:29

خانه ای که نفسهای او در آن جاری نباشد عادت ندارم
عمه پای گاز ايستاده و مشغول غذا پختن است...نمی دانم چه درست می کند اما هر چه هست بوی محرکی ندارد...کيان
:با ديدن من لبخندی می زند و می گويد
...بيا...عامل فتنه هم اومد...آتيشو درست می کنه و خودشو می کشه کنار
مقابلش می ايستم و می گويم
...نميشه نری...؟؟؟
همين جا بمون ديگه
با شيطنت يک لنگه ابرويش را بالا می اندازد و می گويد
ادامه دارد...
نویسنده P*E*G*A*H

1402/04/20 01:29

قسمت 190
کجا بخوابم اونوقت؟
با خجالت به عمه که زير چشمی هواي مان را دارد...
نگاه می کنم و می گويم خب تو اتاق خودت
چشمکی می زند و می گويد
تو کجا می خوابی؟
با مشت به بازويش می زنم و می گويم
...اذيت نکن کيان...
منم همونجا می خوابم خب
می خندد و می گويد
رو تخت دو نفره رامون نمی دی...الان چطور رو تخت يه نفره بخوابيم؟؟؟
عمه پا درميانی می کند
خب تو رو زمين بخواب مادر جون...چرا اينقدر سختش می کنی؟
شيطنت از تمام اجزای صورتش میبارد...دستانش را به سينه می زند و می گويد
...نچ...رو زمين خوابم نمی بره-
:مستاصلانه نگاهش می کنم و می گويم
...خب من رو زمين می خوابم-
:می خندد و لپم را می کشد
...ميام بهت سر می زنم خانومی...تو راحت باش
کتش را می پوشد و رو به عمه می گويد
...اهل و عيال ما دست شما امانت...هر وقت کاری داشتين تماس بگيرين...موبايلم هميشه روشنه
صورت مادرش را می بوسد...با دستش موهای مرا بهم می ريزد و می رود...و من درست همان لحظه که در را می بندد دلتنگش می شوم
محتاطانه سوپ ماهيچه خوشمزه ام را می خورم...بعد از مدتها معده ام غذا را پس نمی زند...عمه با لبخند نگاهم می
:کند...می خواهد کاسه دوم را برايم بکشد که ممانعت می کنم
...کافيه عمه جون...معده م بيشتر از اين پر نشه بهتره

قبول می کند اما تا ليوان حاوی مخلوط آب پرتقال و ليموشيرينی که خودش گرفته را توی حلقم خالی نمی کند رضايت نمی دهد...
خوشبختانه چون ترشی آب ميوه به شيرينی اش غالب است حالم را بد نمی کند...زنگ در را می زنند...به خيال
اينکه کيان است ذوق زده از جا می پرم...
اما با ديدن پدر و مادرم هيجانم فروکش می کند...ابراز احساسات شديد مادر و
...فشاری که به تنم می دهد دوباره پايم را به دستشويی باز می کند
...مادر اصرار دارد که به خانه خودمان بروم...اما عمه سرسختانه مقاومت می کند
کيان اين دوتا عزيز دردونه ش رو دست من سپرده...از منم تحويلشون می گيره...
بعدشم شما دوتا که از صبح تا شب -
خونه نيستين...اين طفلکی کجا بياد آخه؟؟؟
:پدرم هم تاييد می کند
راست ميگه خانوم...پيش عمه ش باشه بهتره...شما می تونی اين چند روزه رو مرخصی بگيری؟
سکوت مادر يعنی....نه...دلم به حال بی کسی خودم می سوزد...پوزخندی می زنم و به بهانه اينکه حالم خوب نيست شب
...بخير می گويم و به اتاقم پناه می برم
گوشی ام را چک می کنم...نه تماس از دست رفته ای دارم نه اس ام اس نخوانده ای...آهی می کشم...مسواک می زنم و روی تخت می نشينم...دوباره گوشی ام را نگاه می کنم...هيچ خبری نيست...دستم روی اسمش می لؽزد...اما غرورم سرکشی می کند...
به نظرم وظيفه اوست که تماس بگيرد و حالم را بپرسد...دراز می کشم و سرم را توی بالشش فرو

1402/04/20 01:29

میبرم..هنوز بوی ضعيفی از عطرش باقی مانده...حالا که خودش نيست...همين کمترين هم غنيمت است
پتو را تا زير گردنم بالا می کشم و چشمانم را می بندم...اما از شنيدن صدای کشيده شدن لاستيک روی آسفالت...سريع
برمی خيزم...آنقدر سريع که چشمم سياهی می رود و برای حفظ تعادلم مجبور می شوم دستم را به ديوار
بگيرم...پاورچين پشت پنجره می روم و گوشه پرده را کنار می زنم...کيان نيست!!! ماهان از ماشينش پياده می شود...مثل هميشه مرتب و شيک... با کت و شلوار تيره و موهای رو به بالا شانه شده...حتی از همين فاصله هم می
کاملا ناگهانی سرش را بالا می گيرد و توانم خط اتوی شلوارش را ببينم....ماشين را دور می زند...کمی مکث می کند و به پنجره خيره میشود...سريع پرده را می اندازم و خودم را کنار می کشم...ضربان قلبم اوج گرفته....کاش مرا نديده باشد...کاش نديده باشد
به تختم بر می گردم...پلکهايم سنگين شده...با نوميدی نگاه مجددی به گوشيم می کنم و صدايش را می بندم...دستم را
...نوازش گونه روی شکمم می کشم و به بچه دو ماه و خرده ايم که تمام زندگيم شده شب بخير می گويم و می خوابم
ادامه دارد...
نویسنده P*E*G*A*H

1402/04/20 01:29