790 عضو
چند کاری که به #پوست و #بدن شما آسیب میزنه
_همیشه لاک میزنید و نمیذارید ناخن نفس بکشه
_با حوله صورتتون رو خشک میکنید
_با سوتین میخوابید
_از براش کثیف برای ارایش استفاده میکنید
_روبالشی تون رو یادتون میره تند تند عوض کنید
_بیشتر از یه قاشق چایخوری نمک میخورید
_ابروهاتونو همیشه با مداد میکشید
_سریع بعد از شیو کردن از دئودرانت استفاده میکنید
_موقع خواب موهاتونو میبندین
_دوش آب داغ میگیرید
_نوشابه میخورید
_موهاتون وقتی خیسه شونه میکنید.همین باعث میشه موهاتون بریزه
_خیلی سشوار داغ استفاده میکنید
_موقع چک کردن موبایل سرتون رو خم میکنید به جای اینکه موبایلو روبروی چشمتون بگیرید.
#مثبت_باش?
✧✦• صادقانه زندگی کنیم •✦✧
?اﮔﺮ ﻫﻨﮕﺎﻣﯽ ﮐﻪ "ﻏﯿﺒﺖ" ﻣﯽﮐﻨﯿﻢ،
ﺑﺎﻧﮑﻬﺎ ﺑﻪ ﻃﻮﺭ ﺧﻮﺩﮐﺎﺭ ﺍﻣﻮﺍﻝ ﻣﺎ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺣﺴﺎﺑﻤﺎﻥ ﺑرداشته ﻭ ﺑﻪ ﺣﺴﺎﺏ ﮐﺴﯽ ﮐﻪ ﻏﯿﺒﺖ ﺍﻭﺭﺍ ﻣﯽﮐﻨﯿﻢ، ﻭﺍﺭﯾﺰ ﮐﻨﻨﺪ،
ﺑﺪﻭﻥ ﺷﮏ به خاﻃﺮ ﺣﻔﻆ ﺍﻣﻮﺍﻟﻤﺎﻥ ﺳﺎﮐﺖ ﻣﯽﺷﻮﯾﻢ.
ﺁﯾﺎ ﺍﯾﻦ ﺍﻣﻮﺍﻝ ﻓﺎﻧﯽ ﺩﺭ ﺩﻧﯿﺎﯼ ﻓﺎﻧﯽ ﺍﺯ ﺍﻋﻤﺎﻝ ﺑﺎﻗﯽ ﻣﺎ ﺩﺭ ﺳﺮﺍﯼ ﺑﺎﻗﯽ ﺑﺎ ﺍﺭﺯﺵﺗﺮ ﻭ ﻋﺰﯾﺰﺗﺮﻧﺪ؟!
جواب با شما...
?نگذاريد گوشهايتان گواه چيزی باشد که چشمهايتان نديده،
?نگذارید زبانتان چيزی را بگويد که قلبتان باور نکرده...
"صادقانه زندگی کنيد"
?ما موجودات خاکی نيستيم که به بهشت ميرويم.
ما موجودات بهشتی هستيم که از خاک سر برآورده ایم...
#مثبت_باش?
قسمت 199
تا ساعت هشت اتاق عمل بودم...دقت کن...
از يازده صبح تا هشت شب يکسره اتاق عمل بودم...اومدم بيرون...گوشيمو
چک کردم...ديدم چند تا ميس کال ازش دارم....و يه اس ام اس...با مضمون خداحافظی...نوشته بود خانواده شوهرش با حکم دادگاه بچش رو ازش گرفتن و بردن...
واسش عدم صلاحيت گرفتن...نوشته بود ديگه انگيزه ای واسه زنده موندن
نداره...چون همه چيشو از دست داده...خواستم نرم...گفتم داره دروغ میگه که منو بکشونه اونجا...
گفتم جلوه واجب
تره...گفتم زن و بچم مهمترن...تا دو تا چهار راه مونده به خونه هم اومدم...اما نتونستم...وجدانم راحتم نذاشت...گفتم اگه
راست باشه چی...اگه بميره...اگه بميره منم مقصرم...دور زدم...رفتم دم خونش...در زديم...باز نکرد...با همسايه ها
درو شکستيم...افتاده بود روی تختش...سيانوزه...رو به کما...بغلش کردم...بردمش درمانگاه...جايی که نزديک به
خونه اون بود...نه بيمارستان خودمون...چون تا اونجا دووم نمی آورد...دکتر کشيکشون يه پزشک جوون و تازه کار بود...ديدم دست و پاشو گم کرده...يه اس ام اس به تو دادم و خودم دست به کار شدم...تا ساعت سه صبح...يه لنگه پا رو سرش بودم...
داشتم از خستگی می افتادم...
به هوش که اومد با سر اومدم پيش تو...به عشق تو...که بغلت کنم...تا
اين همه فشار و استرس از تنم بره...اما تو چيکار کردی؟
حتی نذاشتی توضيح بدم...به بدترين شکل منو از خودت روندی
روی مبل می نشاندم...چند نفس عميق می کشد..رو به پنجره می ايستد و می گويد
با تمام اين وجود...صبح برگشتم پيشت...گفتم حق داری...ازم بی خبر موندی...بهت قول داده بودم ببرمت بيرون...زير قولم زدم..اونم تو اين شرايط سختی که داری...اين حال خرابت...اين روحيه حساست...ولی ديدم نيستی...ساکتو جمع
کردی رفتی...دنيا رو سرم خراب شد...رفتم خونه خودتون نبودی...رفتم خونه خودمون...نبودی...موبايلت خاموش
اصلا وجود اين خونه رو فراموش کرده بودم...
عين ديوونه ها تو خيابون می چرخيدم...
پدر مادر و عمه ت که بود...
داشتن سکته می کردن...ديدم موبايلم داره زنگ می خوره...حتی به شمارشم نگاه نکردم...گفتم شايد تويی يا خبری از
تو...اما صدای ماهان...سومين پتکی بود که تو سرم خورد و تو باعثش بودی...گفت چی شده...گفت آوردت اينجا...الانم
...داره واست خرت و پرت ميخره...آخ...اگه بدونی با اين کارت چطوری غرور منو شکوندی...
اگه بدونی
:به سمتم می چرخد...دوباره صدايش را بالا می برد و می گويد
منم با ماهان مشکل دارم...ندارم؟روش حساسم...نيستم؟اگه می خواستم مثل تو رفتار کنم بايد الان خون هر دوتون رو -
ريخته بودم...خصوصا تو رو...که هنوز تو شوکم که با چه جراتی...به چه حقی سوار ماشينش شدی و تو اين خونه
راهش دادی...
اما خودمو
کنترل کردم و چون در حق زنم جوانمردی کرده بود...
دستشو گرفتم و ازش تشکر
...کردم...سخت ترين کار دنيا
...ساعدش را به ديوار می زند و پيشانيش را به آن تکيه میدهد...صدايش ضعيف شده...خيلی ضعيف
تا کی می خوای منو اذيت کنی جلوه؟
تا کی بايد از دست تو و کارات بکشم؟منم آدمم به خدا.تا يه حدی ظرفيت دارم.تا يه -
جايی کش ميام و انعطاف نشون می دم.چرا نمی فهمی؟چرا؟
ادامه دارد...
نویسنده P*E*G*A*H
قسمت 200
از جايم بلند می شوم و به سمتش می روم...اشک مجال نفس کشيدن را هم از من گرفته...
دستم را روی بازويش می گذارم...لب می زنم تا صدايی از گلويم خارج شود...
اما نگاه سردش...نگاهی که تا امروز هيچ وقت تجربه اش نکرده
:بودم...
دهانم را می بندد...
دستی به صورتش می کشد و می گويد
...برو ساکتو بردار...تو ماشين منتظرتم-
و رفت...حتی نخواست برای حمل ساک کمکم کند...
حتی نخواست خون خشکيده روی صورتم را پاک کند...حتی
نخواست...يک لحظه...فقط يک لحظه بيشتر مرا ببيند...حرص می خورم...از دست خود بيخودم...از دست شخصيت
:نابودم...از اين همه کم تحملی و بی ظرفيتيم و از اين سوالی که همچنان توی سرم جولان می دهد
آدمی که اينقدر حالش بده و می خواد خودکشی کنه چطور اينهمه عطر می زنه؟؟؟
طوريکه ردش حتی روی لباس شوهر -
منم بمونه؟
ساکم را توی اتاقم می گذارم...بدون اينکه بازش کنم...دست و رويم را می شويم...کنار لبم پارگی کوچک دردناکی وجود
دارد....با کم کرم پودر زخم ها و کبوديها را می پوشانم...دوباره پالتويم را تنم می کنم و از اتاق خارج می شوم...کيان
را نميبينم...کتش روی دسته مبل است...پس بيرون نرفته...به اتاقهای ديگر سرک می کشم...روی تخت دراز
:کشيده...صدايش می زنم...چشمش را باز نمی کند و تنها می گويد
هووم؟-
:نه جانمی...نه نفسی...هيچی...آرام می گويم
...من دارم می رم بيرون-
:گوشه چشمش را باز می کند و با بی حوصلگی می گويد
دوباره کجا؟
صورت درهم و بداخلاقش را از نظر میگذرانم و کوتاه می گويم
...می خوام يه کم قدم بزنم...زود برميگردم
ادامه دارد...
قسمت 201
منتظر جوابش نمی شوم و می روم...حوصله رانندگی ندارم...ماشينی دربست می کنم و آدرس مطب دکتر نبوی را می دهم...بايد حرف بزنم...وگرنه می ميرم
مثل هميشه با آرامش به استقبالم می آيد و با يک نگاه وخامت حالم را میفهمد...
با دقت به تيرگيهای نشسته روی پوستم
نگاه می کند اما چيزی نمی پرسد...
می نشينم...مثل تمام وقتهايی که ناراحتم...که اضطراب دارم...با بند کيفم بازی می کنم...دکتر کنارم می نشيند و دست پير اما گرمش را روی شانه ام می گذارد و زيرلب می گويد
کم آوردی...درسته؟
در حاليکه چانه ام از بغض می لرزد...به صورت جدی اما مهربانش خيره می شوم...بی اختيار سرم را توی سينه اش
مخفی می کنم...چون تنها آغوشی ست که به رويم باز مانده...اجازه می دهد گريه کنم...آنقدر که تر شدن لباسش حس می
شود...چقدر اين سکوت و دست نواشگر دکتر...در اين شرايط می چسبد...نه تالشی برای آرام کردنم می کند...نه حرفی
برای دلداريم می زند...
فقط دستش را روی سرم می کشد...بارها و بارها...و با اين کارش...گرمايی که مدتهاست از آن
محرومم...از نوک انگشتانش به سرم و از آنجا به تک تک اندامهای بدنم رسوخ می کند...زبانم باز می شود...همانطور
که سر بر سينه اش دارم...تعريف می کنم...همه چيز را...بی کم و کاست...بی خجالت...جزيی ترين ها را...شخصی
....ترين ها را...می گويم و اشک می ريزم...
می شنود و نوازش می کند...صدايش در عمق جانم می نشيند
...باشه دخترم...همشو شنيدم...حق با توئه
متعجب..در حاليکه آب بينی ام را بالا می کشم..
نگاهش می کنم...به دکتری که برای اولين بار حق را به من داده
است...لبخندی به چهره مبهوتم می زند و از جا بر می خيزد...پشت ميزش می نشيند و در قالب پزشکيش فرو می رود
توی امريکا...يه قانون وجود داره...شايد بدونی...اگه يه زنی جرمی رو توی دوران عادت ماهيانه يا چهار ماه ابتدای
بارداريش مرتکب بشه...توی مجازاتش تخفيف داده ميشه يا بسته به جرم و صالحديد دادگاه ازش چشم پوشی ميشه..
از لحاظ علم روانشناسی بيشترين آمار خودکشی واسه زنها...تو همين دورانه...چون تغييرات هورمونی بسيار شديد و خصوصا واسه زنی که توی زندگی شخصی يا اجتماعيش ناگهانيه و می تونه عواقب سنگين و خطرناکی داشته باشه..
درگيری داشته باشه يا سابقه افسردگی تو کارنامه ش موجود باشه...
من با اين بارداری مخالف بودم...چون می دونستم
آمادگيشو نداری...و الان نسبت به اين قضيه مطمئنم...تو يه دوران سخت رو قبل از ازدواجت با کيان داشتی و يه دوران سخت تر رو بعد از ازدواجت...ماههاست که داری با خودت و برای حفظ زندگيت می جنگی...تا يه حدی هم موفق بودی...اما همين تغييرات هورمونی که گفتم دوباره ضعيفت کرده...
هيچ خرده ای هم بهت
وارد نيست...چون بارداری يه زن معمولی رو هم ممکنه از پا در بياره وای به حال تو...درسته که کارايی که کردی اشتباه محض بوده...اما خب از يه طرفم تو مثل خيلی ديگه از زنها رفتار کردی...حسادت..شک و بدبينی می تونه از يه زن آروم و منطقی يه قاتل روانی بسازه...
به همين خاطر درکت می کنم...
اما واسه از اين به بعدت می گم...برخالؾ تصورات عاميانه که ميگن غيرت
مردانه همون حسادت زنانه ست اين حرؾ کامال اشتباهه...
بخش احساسات مردا فقط 20 %حجم کل مغز رو اشغال می
کنه...
در حاليکه اين نسبت در زنها حدودا سه برابره...پس اون چيزی که غيرت ناميده ميشه احساس کمتری قاطيشه و
ادامه دارد...
نویسنده P*E*G*A*H
قسمت 202
معمولا از طريق نتيجه گيريهای منطقی به جوش مياد و به صورت ذاتی توی وجود يه مرد برای پاسداری از حريم
خانوادش قرار داده شده...يه مرد معمولی...هيچ وقت نسبت به يه هنرپيشه مرد که زنش عاشقشه...يا مردايی که توی جامعه به صورت گذری از کنار زنش عبور می کنند حساسيت نداره...در حاليکه زنا حتی توی خيابون وقتی يه زن زيبای ديگه رو می بينن زير چشمی به شوهرشون نگاه می کنن که ببينن عکس العملش چی بوده يا اگه يه مرد به قيافه و
اندام يه زنی که فرسنگها ازشون فاصله داره و فقط از صفحه تلويزيون قابل رويته...نظر مثبت بده...به طور معمول
خانومش سعی می کنه با يه ترفندی اون زنو بکوبه و از چشم شوهرش بندازه...در حاليکه خودش هم خوب می دونه اون
زن هيچ خطری واسه زندگيش نمی تونه داشته باشه...اما احساساتش اجازه منطقی فکر کردن رو بهش نمیده...درسته
اين حجم زياد احساسات هم برای حفظ گرما و پيوستگی کانون خانواده واجبه...اما باعث ميشه زنها توی تصميم گيريهای مهم و حياتی ضعيف تر عمل کنند......
اما...اين وسط يه وجه تشابه وجود داره...همونطور که حسادت چشم يه زن رو
کور ميکنه...مرد اگه غيرتش طغيان کنه...اگه مرتب به مؽزش سيگنال فرستاده بشه که يه شير نر ديگه داره وارد بيشه
ت می شه...چنگ و دندونش رو نشون می ده...بد هم نشون می ده...مردا رو اينکه زنشون به کی نگاه می کنه حساسيت
زيادی نشون نمی دن اما وای به حال روزی که بفهمن يکی داره بد به زنشون نگاه می کنه...اون موقع است که هر لحظه
ممکنه يه فاجعه به بار بياد...حالا تو خودت رو بذار جای کيان...تو به خاطر حسادت و به خاطر چيزی که حتی ازش
مطمئن نبودی...
کسی که اينقدر دوسش داری رو رها کردی و رفتی...تو حتی کيان و سونيا رو با هم نديدی و فقط با
استشمام يه بو...که حتی ممکنه ساخته ذهن درگير شده خودت و ناشی از شامه حساس شده ت بوده باشه نتيجه گيری
کردی...اما کيان چی؟
اونی که می خواد سر به تن ماهان نباشه...می بينه تو...زنش...ميون اين همه آدم به اون پناه بردی
و حتی تو خونه با هم تنها می بيندتون...تو اين وضع چه توقعی از کيان داری؟
تو اجازه نداری مشکلات بين خودت و
شوهرت رو حتی به مادرتم بگی...چه رسيده به ماهان...به شوهر سابقت...به خار توی چشم کيان...خبط بزرگی کردی
دخترم...خيلی بزرگ...نمی خوام کار کيان رو توجيه کنم...تحت هيچ شرايطی حق نداره دست رو زنش بلند کنه...چه
زنش باردار باشه...چه نباشه...اما به عنوان يه مرد می تونم درک کنم وقتی که ماهان باهاش تماس گرفته و از جا و
مکان تو بهش خبر داده چه حالی شده...تو نه تنها با غرور و غيرت کيان...بلکه با شخصيت اجماعيش به عنوان يه فرد
سرشناس تو جامعه بازی
کردی...آبروش رو نه تنها جلوی شوهر سابقت و رقيبش...بلکه جلوی همکارش بردی...شايد من به عنوان يه روانشناس که از بيرون به اين قضيه نگاه ميکنم...شرايط تو رو بفهمم...اما به عنوان يه مرد...شايد اگه
زن من هم همچين کاری ازش سر می زد همين رفتار کيان...بلکه بدترشو نشون می دادم...در کنار همه اينها...حال
امروز کيان...حال پدری بوده که دو تا بچشو با هم گم کرده...اين خيلی فراتر و بدتر از حال مرديه که از زنش بی خبر
مونده...نبايد فراموش کنی که مشکلات روحی مثل ويروس تبخالن...تا وقتی همه چی خوب باشه...مخفی و آرومن...اما
يه تنش...يه شرايط استرس زا...حتی يه خواب بد...می تونه باعث فعال شدن و سرکشی مجددش بشه...پس بيشتر از اين
حرفا مراقب شوهرت باش...يه چيز رو هم به عنوان يه نصيحت پدرانه...هميشه آويزه گوشت کن...هيچ وقت غرور و
غيرت يه مرد رو دست مايه رسيدن به خواسته هات قرار نده...شايد يه سری چيزا رو به دست بياری...اما چيزايی رو از
.دست می دی...که ممکنه ديگه هيچ وقت قابل جبران نباشن
:دستمالی از کيفم بيرون می کشم و آهسته می گويم
يعنی همه تقصيرا گردن منه؟-
:لبخند پهنی روی لبش می نشيند و می گويد
نه دختر گلم...گوش کيانو هم به موقعش می پيچونم...خيالت راحت باشه...اما تو هم بايد بيشتر از اين حرفا به خودت -
مسلط شی...ياد بگير که نه تنها در مورد شوهرت...بلکه در مورد همه آدمهای اطرافت...تا وقتی با سند و مدرک از
ادامه دارد...
نویسنده P*E*G*A*H
قسمت 203
خطاشون مطمئن نشدی...به قضاوت نشينی...ما از همه جنبه های يه اتفاق خبر نداريم...نبايد با قضاوت های بی پايه و
....عجولانه با حيثيت و آبرو و شخصيت کسی بازی کنيم
سرم را به علامت تاييد تکان میدهم...دکتر ادامه می دهد
اينو هم بدون که شيطنت های کوچيک توی ذات هر مردی هست...شيطنت هايی که خطری ندارن و به خاطر حفظ
زندگيت می تونی ازشون چشم پوشی کنی...
حساسيت زياد شوهرت رو عاصی می کنه...از دستت در مياره...ببين کی
...بهت گفتم...فنر رو هر چی بيشتر فشار بدی...آزاد شدن و در رفتنش خيلی شديدتره
:آه می کشم و می گويم
...فکر کنم همين حالاشم اين فنر در رفته...
بهم گفت از دستم خسته شده...تا حالا اينجوری باهام رفتار نکرده بودی
...دکتر می خندد...بلند
راست می گه خب....پدر اين پسر بيچاره رو در آوردی...
می دونی چند ساله داره جمع و جورت می کنه؟
امروزم که کلا از هستی ساقطش کردی...
ولی نگران نباش...
يه مدت به پرو پاش نپيچ...کيان کينه ای نيست...يه کم به اين کارت
....حال خودش باشه آروم می شه
صدای زنگ موبايلم...
هراسانم می کند...کيان است...با نگاه از دکتر کسب تکليف می کنم...چشمانش را باز و بسته می کند...يعنی جواب بده
....تماس را برقرار می کنم...صدايش خسته است...خيلی
کجايی جلوه؟
آب دهانم را قورت می دهم و می گويم
...تو يه کافی شاپ نشستم...الان ديگه ميام
ادامه دارد...
نویسنده P*E*G*A*H
روزتون پراز خیر و برکت?
? امروز پنجشنبه
☀️ 22 تیر 8497 ه. ش
? 24 ذیالحجه 8444 ه.ق
? 13 جولای 7976 ميلادی
#مثبت_باش?
ذهن تان را تمرین دهید
تا در برابر صحبت های ناسنجیده
وبدگویی ها بسته شود
و از آن ها بگذرد
شما برای هدفی متعالی
در این جهان حضور دارید
#مثبت_باش?
اکثر آشفتگی انسانها
به خاطر دعاهای بی تاثیر است...
دعایعنی ازخداوند
راهنمایی بگیریم،
نه اینکه او را راهنمایی کنیم
که چه کاربکند!
#مثبت_باش?
❤️?❤️?❤️?❤️?
بی بی خدا بیامرز میگفت :
❤️هر کسی نون دلش و میخوره
هر وقت نون دلت رو خوردی برکت سرازیر میشه تو زندگیت
بی بی میگفت :
❤️فکر نکنی برکت فقط پوله ها
همین که دلت خوش باشه یعنی برکت به حالت
❤️همین که شب که از سر کار میای خونه و چراغ خونت روشن باشه و بوی غذا از آشپزخونت بیاد بیرون یعنی برکت
❤️هرجا که زانوهات تاب سنگینی بار مشکلات رو نداشت و عزیزی زیر بازوانت رو گرفت که بلند شی یعنی برکت
❤️اگر اولاد اهل داشتی و زنی داشتی که با کم و زیادت ساخت یعنی برکت
❤️بی بی میگفت : برکت زندگی به شمار دستهاییه که تو سفرت باز میشه
❤️برکت به تعداد قلبهاییه که توشون جا داری و برات می تپه
❤️همین که کسی تو زندگیت اومد و کلی از بار زندگیت و ناخواسته به عهده گرفت یعنی برکت
❤️این که آنقدر عمر با عزت داشته باشی که نوه و نتیجه هات و دور و برخودت خوش ببینی یعنی برکت
❤️بی بی خدابیامرز میگفت : اره عزیز دلم
❤️برکت فقط به پول نیست . برکت به دل خوش و آدمهای سبز توی زندگیته.
#مثبت_باش?
مشکلاتتون رو به کسی نگید
20 درصد اصلا اهمیتی نمیدن و 80 درصد هم خوشحال میشن که دچار اون مشکل شدید
اونارو فقط به #خدا بگو
اون همیشه هواتو داره...
#مثبت_باش?
یک قانون هست که میگه
هر چه بکارید
همان را درو خواهید کرد
کاش به جز مهر
به جز عشق
دگر هیچ نکاریم
زندگی تون پر مهر
#مثبت_باش?
از کودک فــال فروشی
پرسیدم چه می کنی ؟
گفت به انـــان که در
دیــــروز خود مانده اند
فــــردا را می فروشـــم
#مثبت_باش?
چه زیبا می گفت پیرمرد خیاط :
زندگی ...
هیچوقت اندازه تنم نشد
حتی ...
وقتی خودم بریدم و دوختم...!??
# مثبت_باش?
رفع ترک لب ?
مقداری عسل روی لب بمالید ، چند دقیقه صبر کنید تا خشک شود ، سپس
مقداری وازلین بمالید و بگذارید این ترکیب 15 دقیقه بماند .
و با آب گرم بشویید .
#مثبت_باش?
اگر ناخن هاي شكننده يا ريزش موداريد و يا در روز كسل و بي حوصله هستيد آهن بدنتان كم شده است !?
بجاي مصرف خودسرانه قرص آهن از بادام درختي، مويز، شربت عسل، شيره انگور، ارده با شيره انگور استفاده كنيد!
#مثبت_باش?
#دوست_من
خودت تنها كسى در تمام جهانى كه بيشتر از همه به عشق و توجه خودت احتياج دارى
مراقب آرامشت باش?
وهمین حالا با یه فکر مثبت
با یه انرژی بالاااااا
به خودت قول بده که امروزت رو عاااالی بسازی و چند قدمی به سمت اهدافت برداری قدر نوازش نسیم صبح امروزو بدونیم
نفس بکشیم
لبخند بزنیم
مهربان باشیم
زندگی رو زندگی کنیم
روزتون پُر از اتفاقهای خوووب وقشنگ??آدینه تون خوش
#مثبت_باش ?
#مثبت_باش
هر روز با صدای بلند به خودتون بگید ?
من قوی هستم ? من میتوانم❤️ من قادر به انجام هر کاری هستم ?من به خودم و توانایی های خودم ایمان دارم ? من به تصمیمگیری های خودم اطمینان دارم ? من ارزشمند و منحصر به فرد هستم ? وجود من در جهان هستی ارزشمند است ? من تاج سر دنیا هستم ? من خودم را باور دارم ? من خودم را دوست دارم ? من برای خودم احترام زیادی قائل هستم ? من مهمترین شخص زندگیم هستم ? من برای دیگران آرزوهای خوب می کنم و آرزوهای خوبم نیز به واقعیت می پیوندند ❤️ من قلبی آکنده از عشق به خودم ،به بشریت و به این کهکشان دارم ? عشقی که از من به دیگران می جوشد مرا تقویت می کند ?
#مثبت_باش ?
✍داستان_زیبای_آموزنده
? نقاش مشهوری درحال اتمام نقاشی اش بود. آن نقاشی بطور باور نکردنی زیبا بود و میبایست در مراسم ازدواج شاهزاده خانمی نمایش داده میشد.
نقاش آنچنان غرق هیجان ناشی از نقاشی اش بود که ناخودآگاه در حالیکه آن نقاشی را تحسین میکرد، چند قدم به طرف عقب رفت. نقاش هنگام عقب رفتن پشتش را نگاه نکرد.
که یک قدم به لبه پرتگاه ساختمان بلندش فاصله دارد.شخصی متوجه شد که نقاش چه میکند .میخواست فریاد بزند، اما ممکن بود نقاش بر حسب ترس غافلگیر شود و یک قدم به عقب برود و نابود شود،مرد به سرعت قلمویی رابرداشت و روی آن نقاشی زیبا را خط خطی کرد.نقاش که این صحنه را دید باسرعت و عصبانیت تمام جلو آمد تا آن مرد را بزند.اما آن مرد تمام جریان را که شاهدش بود را برایش تعریف کرد که چگونه در حال سقوط بود.
براستی گاهی آینده مان را بسیار زیبا ترسیم میکنیم ،اما گویا خالق هستی میبیند چه خطری در مقابل ماست و نقاشی زیبای مارا خراب میکند.
گاهی اوقات از آنچه زندگی بر سرمان آورده ناراحت میشویم ،
اما یک مطلب را هرگز فراموش نکنیم:
?خالق هستی همیشه بهترین ها را برایمان مهیا کرده است.
✍ #مثبت_باش ?
قسمت 204
ببين چطوری داره برف مياد...
آدرس بده که بيام دنبالت-
دستپاچه می گويم
...نه..ميگم واسم آژانس بگيرن...الان راه می افتم
تنها می گويد
...باشه...زود بيا...هوا تاريکه ديگه-
از دکتر نبوی خداحافظی می کنم و به سوی خانه می روم....
به جز هالوژنهای رنگی...همه چراغها خاموشند...
روی کاناپه دراز کشيده...
از نفسهای عميقش می فهمم که خوابيده...
حتی توی خواب هم اخمهايش درهم است...
آهسته به اتاق می روم و لباسم را عوض می کنم...
دستی به سر رويم می کشم و با پتو به پذيرايی برمی گردم...
پتو را که رويش می کشم بيدار می شود...
به پهلو می چرخد...اما هيچی نمی گويد...به هزار بدبختی و ادا اطوار و دماغ گرفتن و حبس کردن
نفس...غذايی آماده می کنم...می دانم با سر وصدايم خواب از چشمانش گرفته ام...چون مرتب از اين دنده به آن دنده می شود...چراغها را روشن می کنم...
روی سرش می ايستم و می گويم
...پاشو شامتو بخور...بعد بخواب
می نشيند...
موهای بهم ريخته و چهره شاکيش...
پسربچه دوازده ساله بداخالق و لجباز را برايم تداعی می کند...
لبخندم را کنترل می کنم...
برايش شام می کشم...چطور يکدفعه همه غذاها اينطور بدبو شده اند؟؟؟
برای خودم شير قهوه درست می کنم...
مثل همان که ماهان داده بود...هم گرمم می کند..هم کمی جلوی ضعفم را می گيرد...
زيرچشمی نگاهم می کند و
:می گويد
...قرصات
قرصهايم را بالا می اندازم...غذا را می خورد...
تشکر هم نمی کند و راه اتاق را در پيش می گيرد.
صدايش می زنم...توقف می کند...زيرلب می گويم اگه دوست داری برگرد سرجات
ادامه دارد...
نویسنده P*E*G*A*H
قسمت 205
دستی به موهايش می کشد و می گويد
....نه...دوست ندارم...
اين دست و دلبازيا و صدقه هاتو نگه دار واسه خودت-
..شميرش را بسته...
از رو هم بسته...بدجور هم بسته
آخرين شيفتهای شب را با خرابترين حال ممکن می گذرانم.
دو هفته ست که با کيان قهرم...قهر که نه....او با من
سرسنگين است...فقط مرتب چک می کند که دارو بخورم...غذايم سرجايش باشد...فشارم را مانيتور می کند...
همچنان شيفتها را پا به پای من در بيمارستان می ماند...
اما از محبت ها و توجهات خاصش بی بهره ام کرده...
نزديکم نمی شود...به جز آره و نه جوابی به سوالاتم نمی دهد...از نوازشها و بؽل کردنهايش خبری نيست...مثل يه غريبه...می آيد و
می رود...
منهم نه تنها به خاطر توصيه های دکتر نبوی...
بلکه به خاطر بی حوصلگی و کسلی خودم...
رهايش کرده ام...
انگار خودم هم به اين فاصله گرفتن محتاجم...می دانم بايد عذرخواهی کنم...بابت رفتار زشتم....
بابت اشتباهاتم...اما
سکوت کرده ام....
چون هنوز از سيلی های محکمی که به صورتم زده و حتی يکبار هم بابتش ابراز پشيمانی نکرده...
به خاطر حرفهای سنگين و تلخش و بابت اين همه دوری کردن و سردی کلامش دل چرکينم...
توقع درک بيشتر
دارم...مهربانی بيشتر....همراهی بيشتر...
شايد هم توقعم بيجاست...
چون به نظر می آيد اينبار عمق دلخوريش خيلی
بيشتر از تصورات من است...
انگار چيزی از درون شکنجه اش می دهد...زجرش می دهد...
نگاهش به من تيره
...شده...پر از برودت...پر از دلخوری
تمام اين روزها به جز فرزندم مونسی نداشته ام...فرزندی که اکنون بيشتر از قبل حسش می کنم...
موجود دوست داشتنی
و شيرينی که مثل پدرش عنق و بداخلاق نيست...
حتی برای يک ثانيه تنهايم نمی گذارد و برای هر حالت روحيم واکنش
نشان می دهد...يعنی هستم...
يعنی هوايت را دارم...يعنی من با توام
****
:ساعت از دو صبح گذشته...دستی به رادياتور توی استيشن می کشم و می گويم
...چقدر سرده...هيچ گرمايی نداره-
:مهسا با چشمان مهربان و نگرانش نگاهم می کند و می گويد
هوا خوبه...تو خوب نيستی...رنگ و روتم پريده....
امشب که بابام بياد واسه سرکشی بهش می گم تو رو ديگه از شيفت
...شب معاف کنه
ادامه دارد...
نویسنده P*E*G*A*H
حال خوب،انرژی مثبت، پاکسازی ذهن،معرفی کتاب،زناشوئی، سیاست زندگی فرزندپروری، سلامت
790 عضو
این بخش در حال طراحی می باشد