790 عضو
قسمت 206
از فلاسک روی ميز برايم چای می ريزد و با شکلات به دستم می دهد...
همين که شکلات را در دهانم می گذارم دوباره
تمام معده ام به هم می پيچد و به سمت دستشويی هجوم می برم...احساس می کنم الان است که حتی مخاط دستگاه گوارشم
کنده شود و از دهانم بيرون بزند...
صورتم را می شويم و با افسوس به روپوش و مقنعه کثيف شده ام نگاه می کنم...
به هر بدبختی که هست خودم را به اتاق رزيدنتها می رسانم و لباسم را عوض می کنم...
لباسهای کثيف را در دست می گيرم و
به سمت ديرتی روم می روم....
راهروی تاريک و خلوتی که به سردخانه منتهی می شود دلم را آشوب می کند...
سريع گوشه در را باز می کنم و لباسم را کناری می اندازم...که ناگهان...
گوشم آلارم می دهد...
چشمانم برق می زنند
:به استيشن برمی گردم......نفس نفس می زنم...مهسا دستان يخ کرده ام را در دست می گيرد و می گويد
کجا رفتی جلوه؟خوبی؟
:به عمق صورت دوست داشتنيش خيره می شوم و می گويم
خوبم...لباسام کثيف شد...
مجبور شدم عوضشون کنم و کثيفا رو ببرم ديرتی روم...
اونجا هم که ديدی چقدر
ترسناکه...ماشالا پرنده هم پر نمی زد...ترسيدم...
بدو برگشتم...
ولی گوشيم تو جيب روپوشم جا مونده...چيکار کنم
حالا؟؟
قهقهه ای می زند و می گويد
...بيا با هم بريم بياريمش پسرشجاع....خانوم دکتری که از سردخونه بترسه نوبره والا
لحظه ای ترديد می کنم...
با عطوفت نگاهی به چهره آشفته ام می کند و می گويد
...می خوای تو نيا اصلا ....بگو لباساتو کجا انداختی من خودم می رم
دستش را محکم در دست می گيرم...
دست ديگرم را توی جيبم...
روی گوشيم می گذارم و همراهش می روم...
تمام مسير او حرف می زند و من می لرزم...
کمی قبل از رسيدن به اتاق عقب می کشم...
متعجب نگاهم می کند و می گويد
چته تو؟
سردخونه اونوره بابا...اينجا ديرتی رومه...به جز لباس کثيؾ هم هيچی توش نيست...نه مرده...نه روح
...سرگردان
ادامه دارد...
نویسنده P*E*G*A*H
قسمت 207
لرزش فکم شديدتر شده...تن صدايم ضعيؾ ضعيف است...سريع در آغوشش می کشم و می گويم
...قربونت برم مهسا جون...خودت برو..همين بغلا انداختمش...
تازه يادم رفته اتيکتم رو هم جدا کنم-
سری تکان می دهد و داخل می شود....
ضربان قلبم...وحشتناک است...
چشمان گشاد شده ام را به تاريکی بی نهايت اتاق
می دزوم...
اما همين که چراغ زده می شود..
پلکم را می بندم....
سکوت موحشی همه جا را در بر می گيرد و سپس
....صدای فريادهای بی وقفه و پر از درد مهسا...آرامش را...حتی از جسدهای توی سرخانه هم می گيرد
***
به ديواری تکيه داده ام و مبهوت به اينهمه جمعيتی که مقابل ديرتی روم ايستاده اند نگاه می کنم...
صدای پچ پچ هايشان
گوشم را پر کرده...
مهسا سر در آغوش پدرش دارد و ضجه می کند...
رد ناخن هايش روی صورت آشفته کاوه و آرايش
بهم ريخته و از هم پاشيده خانم نجفی توی ذوق می زند....
بدتر از همه دکمه های روپوششان است که يک در ميان و بالا
و پايين بسته اند....
دکتر آراسته بازوی دخترش را می گيرد و رو به جمعيت با مشت گره کرده و فريادی خفه می گويد
...اينجا ايستادين که چی بشه؟؟؟
فيلم سينمايی تموم شد..برگردين سرکارتون
...همه همچنان بر جايشان خشکيده اند...اينبار دکتر واقعا داد می زند...
بی توجه به محيط بيمارستان
مگه با شماها نيستم؟؟؟
...با خلوت شدن راهرو...تازه می توانم سنگينی و خيرگی دو نگاه را تشخيص بدهم کاوه...و...کيان...نگاه پر نفرتم ميان چشمان سبز نفرت انگيزش دو دو می زند....فشار انگشتان کيان بازويم را درد
تقريبا مرا به دنبال خودش می کشد و به اتاقش می برد...
در را بهم می کوبد و قفلش می کند...
برخلاف او من آورد...
کاملا آرامم...روی صندلی می نشينم و با خونسردی نگاهش می کنم...پشت ميزش می ايستد و به سمت من خم می
شود...
آنقدر انگشتانش را روی لبه شيشه ای فشار داده که سفيد و بی خون شده اند...
نگاه خشمگينش را تاب نمی
:آورم....
سرم را به زير می اندازم....
صدايش می لرزد
چرا جلوه؟چرا؟
...حق به جانب نگاهش می کنم
...چی چرا؟
خواهشا شروع نکن کيان
ادامه دارد...
نویسنده P*E*G*A*H
قسمت 208
ميز را دور می زند...
در فاصله چند سانتيم توقف می کند...
نگاهم روی کفشهای مشکی ورنی اش ثابت می ماند...
انگشتش را به منظور توبيخ جلو می آورد...
سريع از جا بلند می شوم...
سينه به سينه...
دستش را کنار می زنم...
مهلت حرف زدن به او نمی دهم
در مقابل کاری که اون با زندگيم کرده...
اين هيچ بود...
اون ذاتش بی آبروئه...
مطمئنم با اين اتفاق ککشم نمی گزه....
ولی در عوض مهسا رو نجات دادم....
هم خودش رو..هم خونوادش رو...
عين مار روی ثروت دکتر آراسته
چمبره زده بود...
چطور می تونستم در حاليکه می شناسمش...
در حاليکه می دونم چی تو سرشه...بی خيال بشينم و
بدبخت شدن اين طفلی رو تماشا کنم؟
تو چطور اينقدر بی وجدان و بی خيال شدی؟
تو که می بينی اين دختر چقدر مظلوم و
ساده ست...
تو که می بينی دکتر آراسته چقدر شريؾ و با شخصيته...
تو که بهتر از هرکسی از خباثت و پستی دوستت
خبر داری...
چطور می تونی سکوت کنی؟
تازه از اونم بدتر...
من رو هم بابت کارم بازخواست می کنی...
وجدانت کجا رفته کيان؟
:هر دو دستش را ميان موهايش فرو می برد و می گويد
خراب کردی جلوه...خراب کردی...
هر چی رشته بودم پنبه کردی...گند زدی...می فهمی؟؟؟
:متعجب نگاهش می کنم و می گويم
نمی شناسمت کيان...
باورم نميشه همچين آدمی باشی...
انتظار داشتم همون موقع که اون بلا رو سر من آورد نفسش رو
...قطع کنی...
اما انگار
فکر کرن در موردش وحشتناک است...
حرف زدن در موردش وحشتناک تر...
توده ای که توی گلويم گير کرده فرو می
دهم و می گويم
...اما انگار..تو با اون اتفاق هيچ مشکلی نداشتی
چشمانش را روی هم فشار می دهد...
با تمام توانش...از ميان دندان های کليد شده اش می غرد
...برو بيرون جلوه...برو بيرون
....پوزخندی به رويش می زنم و از اتاق بيرون می روم
ادامه دارد...
نویسنده P*E*G*A*H
قسمت 209
قدم به قدم پرسنل بيمارستان را می بينم که به صورت گروههای کوچک تجمع کرده اند و در ميان تمام پچ پچ ها و در
گوشيهايشان اسم کاوه به گوش می رسد...
ماهان با يکی از پرستارهای مرد کنار استيشن ايستاده و در جواب لب زدنهای
تند او فقط سر تکان می دهد و پرونده ها را ورق می زند...
سلام زيرلبی می دهم و خودم را روی صندلی می اندازم...ضعف و لرزش بدنم چند برابر شده...
سرم را روی ميز می گذارم و تمام اتفاقات را دوباره مرور می
کنم...
خوشحالم...
نه فقط به خاطر انتقام گرفتن از کاوه...
بيشتر به خاطر مهسا...شايد به بدترين شکل ممکن واقعيت را به
او فهمانده باشم...
اما مطمئنم با همين شرايط هم در حقش لطف کرده ام...
زندگيش را...آينده اش را...
خانواده اش را نجات داده ام...
و همين باعث آرامش عميقم شده...
صدای ماهان را نزديک گوشم می شنوم...سرم را بلند می کنم...
نگاهش را ميان اجزای صورتم می چرخاند و می گويد
...برو يه کم استراحت کن...لرزش بدنت محسوسه
قدرشناسانه به چشمانش خيره می شوم و به سمت اتاق استراحت می روم...پاهای متورمم را دراز می کنم و دستم را روی شکمم ميگذارم و بعد از چندين و چند شب خواب آرام را تجربه می کنم
يک ساعت بعد از سرو صداهای بيرون بيدار می شوم...سريع خودم را جمع و جور می کنم و دستی به صورت رنگ
پريده ام می کشم و از اتاق بيرون می روم...همه در تکاپو هستند...با دلهره به استيشن می روم و از پرستاری که تند تند
....تلفن می زنم می پرسم
چی شده؟
...سرسری جوابم را می دهد
...مريض بدحال داريم
سريع شماره اتاق را می پرسم و به آنجا می روم...ماهان و کيان و چند تا از پزشکها و انترنها روی سرش ايستاده اند و
من به عنوان رزيدنت کشيک آخرين نفر از راه می رسم...شرمزده جلو می روم...ماهان نگاهم می کند و هيچ نمیگويد.خودم عذر خواهی می کنم.سری تکان می دهد و می گويد
...مشکلی نيست
کيان مشغول بررسی نتايج سونو گرافی و راديوگرافيست...
رو به ماهان می کند و می گويد
ادامه دارد...
نویسنده P*E*G*A*H
قسمت 210
.اتاق عمل بردنش بی فايدست...بازم تشخيص با شماست.(stage End.
(به نظرم اند استيجه
دستم را دراز می کنم تا پرونده را از دستش بگيرم...
نگاه دلخورش را به انگشتانم می دوزد...
پرونده را می دهد و دوباره
:رو به ماهان می گويد
...من تو اتاقمم دکتر...لازم شد خبرم کنين
ماهان با چهره درهم می گويد
مرسی دکتر...زحمت کشيدين که اومدين...نظر منم همونه....چاره ای نيست جز اينکه مخدر بگيره...تا حداقل درد رو نفهمه
...لازم از اتاق بيرون می روند (order (کيان با سر تاييد می کند...
با هم دست می دهند...و بعد از دادن اردر
...نگاهم به در خشک شده...کيان به خاطر همين ماهان...دو هفته است که جواب سلامم را هم نمی دهد
شيفت که تمام می شود همراه کيان به خانه بر می گرديم...
در سکوت محض فرو رفته...
اخمهای گره خورده اش نشانی
از ذهن درگير و مشغولش است...
دلم برای کيان خودم تنگ شده....خيلی...
برای يک لحظه فرو رفتن در آغوشش و
چشيدن دوباره طعم نوازشهايش...
برای سر گذاشتن روی سينه ستبر و عضالنيش...
برای نفس گفتنهايش...
محبتهای بی
دريؽش...خنده های بلند و شيطنت های شيرينش...اما حيف...که با دستهای خودم همه چيز را خراب کردم...غرورش را
شکستم...
دلش را هم...هميشه در مقابل اشتباهاتم کوتاه می آمد...
زود می بخشيد...
طاقت ناراحتی ام را نداشت...
هرچقدر
...هم که خودش ناراحت بود
حتی با بچه اش هم قهر کرده...
ديگر شکمم را نمی بوسد...
دخمر بابا...عشق بابا...نمی گويد...بغل بغل عروسک و
اصلا کابوس ديدنم را نمی فهمد...
احساس می کنم از اسباب بازی نمی خرد...
ميان کابوسهايم از راه نمی رسد...
چون
دستش داده ام...
انگار واقعا از دستم خسته شده...
ديگر حوصله ام را ندارد...
ديگر مرا نمی خواهد...
دکتر نبوی گفته بود
خوب می شود...گفته بود کينه ای نيست...گفته بود به حال خودش رهايش کن...
اما او روز به روز از من دورتر می
شود...
کسی که برای يک قطره اشک من می مرد...
صورتم را خونين و مالی کرد...
تا مدتها گونه کبود شده و لب چاک
خورده ام را ديد و به روی خودش نياورد...
دکتر گفته بود ممکن است از دستش بدهی...اما احساس می کنم همين الان هم از دستش داده ام
همراه با ترمزش قطره ای اشک از چشمانم فرو می چکد که سريع با پشت دست محوش می کنم...
از ماشين پياده می شوم
و منتظرش می مانم تا وارد آسانسور شود...
گوشيش را در دست گرفته و با لمس دکمه های کيبوردش اس ام اس
ادامه دارد...
نویسنده P*E*G*A*H
#مثبت_باش
هر روز با صدای بلند به خودتون بگید ?
من قوی هستم ? من میتوانم❤️ من قادر به انجام هر کاری هستم ?من به خودم و توانایی های خودم ایمان دارم ? من به تصمیمگیری های خودم اطمینان دارم ? من ارزشمند و منحصر به فرد هستم ? وجود من در جهان هستی ارزشمند است ? من تاج سر دنیا هستم ? من خودم را باور دارم ? من خودم را دوست دارم ? من برای خودم احترام زیادی قائل هستم ? من مهمترین شخص زندگیم هستم ? من برای دیگران آرزوهای خوب می کنم و آرزوهای خوبم نیز به واقعیت می پیوندند ❤️ من قلبی آکنده از عشق به خودم ،به بشریت و به این کهکشان دارم ? عشقی که از من به دیگران می جوشد مرا تقویت می کند ?
#مثبت_باش ?
#دوست_من
خودت تنها كسى در تمام جهانى كه بيشتر از همه به عشق و توجه خودت احتياج دارى
مراقب آرامشت باش?
وهمین حالا با یه فکر مثبت
با یه انرژی بالاااااا
به خودت قول بده که امروزت رو عاااالی بسازی و چند قدمی به سمت اهدافت برداری قدر نوازش نسیم صبح امروزو بدونیم
نفس بکشیم
لبخند بزنیم
مهربان باشیم
زندگی رو زندگی کنیم
روزتون پُر از اتفاقهای خوووب وقشنگ??#مثبت_باش ?
هر بار که در برابر عصبانی شدن
مقاومت می کنید، در مغز شما ارتباطات
پیچیده تری بین سلولهای عصبی شکل میگیرد و باعث میشود در دفعات بعدی
آرامتر برخورد کنید.
#مثبت_باش?
رازهایت را به دو نفر بگو:
خودت و خدایت !
#مثبت_باش?
قسمت 211
می نويسد...انگار نه انگار که من کنارش ايستاده ام...با حسرت نفس عميقی می کشم که ناگهان درد در دلم می
پيچد...
دندانهايم را روی هم فشار می دهم تا صدايم در نيايد...
به طبقه يازده که می رسيم کمی آرام گرفته ام...
در را باز
می کند...کفشهايمان را در می آوريم و دمپايی می پوشيم...
دوباره صدای اس ام اسش می آيد و بعد از آن صدای خودش
...من کار دارم...
می رم بيرون...
چيزی خواستی تماس بگير
لب به دندان می گزم...
دستش که به دستگيره می رسد...
بچه ام تاب نمی آورد...
اين همه تلخی پدرش را تاب نمی
آورد...
اينبار با تمام وجود فرياد می کشم و روی زمين زانو می زنم...
با هر دو دستم شکمم را می گيرم و توی خودم جمع می شوم...
با دو گام بلند خودش را به من می رساند...هراسان بازوانم را می گيرد و مرتب تکرار می کند
چيه جلوه؟چت شد؟؟؟
درد نفسم را بند آورده...
امانم را بريده...دوباره موج کوبنده اش صدای فريادم را بلند می کند...به يقه لباسش چنگ می زنم و با گريه می گويم
...وای کيان...بچم
دستش را زير تنه ام می برد و از جا بلندم می کند...
روی تخت می خواباندم و با دکترم تماس می گيرد...
سوالهای دکتر
را به من انتقال می دهد و من بريده بريده جواب می دهم...
گوشی را قطع می کند و کنارم می نشيند...لباسهايم را از تنم بيرون می کشد و در حاليکه کمرم را ماساژ می دهد...
زمزمه می کند
...آروم...آروم...هيچی نيست...نفس بکش...فقط نفس بکش
اما مگر عطر تنش می گذارد نفس بکشم...
با هر بار تنفس و يادآوری دوريش گريه ام شديدتر می شود...
با چشمهای خيس
از اشکم نگاهش می کنم و دوباره لباسش را در مشت می فشارم...موهای چسبيده به پيشانيم را کنار می زند و در آغوشم
می کشد...
و بلافاصله جنين سرکش و عصبيم آرام می گيرد...
با هق هق سرم را توی گودی گردنش فرو می برم...
بوسه نرمش را روی شقيقه ام حس می کنم...
دستم را دور کمرش می اندازم...
محکم می گيرمش...می ترسم دوباره
برود...دردم را می فهمد و کامل کنارم دراز می کشد و دستش را زير سرم سوق می دهد...هنوز می ترسم پاهايم را
:دراز کنم و همانطور مچاله در آغوشش فرو می روم...
با فشار زانوهايم را راست می کند و آهسته می پرسد
بهتری؟
ادامه دارد...
نویسنده P*E*G*A*H
قسمت 212
با بغض سرم را تکان می دهم...آرام از راه بينی ام نفس می کشم و عطرش را با حسرت می بلعم...دوباره اشکم سرازير
:می شود...با مشت به سينه اش می کوبم و می گويم
چطور می تونی اينقدر بی رحم باشی؟چطور می تونی؟-
:محکمتر از قبل مرا به خودش می چسباند و زير گوشم نجوا می کند
...هيش...آروم باش
همچنان هق هق می کنم...انگار فهميده تمام درد من و بچه اش دوری از خودش بوده...چون بدون تکان خوردن
نوازشمان می کند...هردويمان را...و آنقدر می ماند تا حرکت دورانی و ملایم دستش روی کمرم...و بوی مدهوش کننده
..عطرش... هم من و هم بچه را خواب می کند
:از جا به جا شدنم سريع چشم باز می کند و می گويد
درد داری؟
:هنوز تکان که می خورم کمرم تير می کشد...اما می گويم
...فقط يه ذره
نيم خيز می شود...دستش را روی شکمم می کشد و می گويد
...پاشو بريم دکتر...بايد يه سونو بدی...اينجوری نميشه
بازويش را می کشم و می گويم
...سونو نمی خوام...حالم خوبه
ادامه دارد...
نویسنده P*E*G*A*H
قسمت 213
کمی اين دست و آن دست می کند و با ترديد می پرسد
خونريزی که نداری؟
...سرم را به علامت نفی تکان می دهم
کامل روی تخت می نشيند و می گويد
...من بايد برم بيرون...
با دکتر آراسته کار دارم...
تا تو يه کم ديگه بخوابی برگشتم
دوباره بچه می شوم...
بازويش را فشار می دهم و می گويم
...نه...نرو...فردا برو...بگو جلوه مريضه...نمی تونم بيام
دستش را تکيه گاه سرش می کند و با لبخند می گويد
جلوه که حالش بهتره...الانم پتو رو میکشم روش...
اتاق رو حسابی واسش گرم می کنم تا خوابش بره..وقتی بيدار شه
...منم اومدم
غصه ام می گيرد...برای رفتن مصمم است...
دستم را روی صورتش می کشم...
و روی چشمانش...با اين کارم لبخندش
غليظ تر می شود...
زمزمه می کنم
ديگه قهر نيستی؟
...لبخندش محو می شود...
اما چشمانش هنوز خندان است
...قهر نبودم
ادامه دارد...
نویسنده P*E*G*A*H
قسمت 214
معترضانه می گويم
قهر نبودی؟؟؟
دو هفته ست که انگار نه انگار جلوه ای هم وجود داره...می دونی چقدر غصه خوردم؟
انگشت اشاره اش را روی لبم می کشد و می گويد
...می تونستی به جای غصه خوردن يه عذرخواهی کنی
لب برميچينم و می گويم
عذرخواهی بابت کتکايی که خوردم؟
انگشتش را به سمت گونه ام می برد و می گويد
.نه.بابت اشتباهی که کردی
نگاهم را از چشمانش می گيرم و میگويم
تو که خودت دست به کار شدی و همونجا تنبيهم کردی...
ديگه اين قهر دو هفته ای واسه چی بود؟
ضربه آرامی به بينيم می زند و می گويد
اون تنبيه جواب زبون درازيت بود...
جواب يه طرفه به قاضی رفتن و حکم دادن و اجرا کردنش...
جواب استرسی که
قبلا چندين و چندبار هشدارش رو شنيده بودی...
فکر نکن از اينکه بهم وارد کردی...
جواب با ماهان بودنت در حاليکه
اونجوری زدمت خوشحالم...
ولی ديگه جونم رو به لبم رسونده بودی...
از تموم خط قرمزا گذشته بودی...
هنوز وقتی ياد
نگاههای پر تمسخر ماهان می افتم دلم می خواد سر خودم و تو رو با هم بکوبم به ديوار....
تازه با پر رويی هر چه تموم
تر ميگی از خونم برو بيرون...
گيرم من اشتباه کردم...
کار خطايی ازم سر زده...بايد يه شيپور بگيری دستت و عالم و
آدم رو خبردار کنی؟
من در برابر اشتباهات تو...
که ماشالا يکی دو تا هم نيستن...اينجوری برخورد می کنم؟
ادامه دارد...
نویسنده P*E*G*A*H
قسمت 215
ببخشيد-
:با بدجنسی می گويد
...نشنيدم
بغضم می ترکد...ميان گريه می گويم
ببخشيد...معذرت می خوام...غلط کردم...خوبه؟
دوباره ورجه ورجه کردن وروجک توی دلم را حس می کنم...
دستم را روی شکمم می گذارم...تخت از سنگينی وزنش
...پايين می رود...
دستش را دور شانه ام حلقه می کند و مرا به سمت خودش می کشد...
سرم را روی سينه اش می گذارد
...باشه...باشه...ديگه گريه نکن
آنقدر نگهم می دارد تا گريه ام آرام شود...با دستش صورتم را پاک می کند و می گويد
... اصلا نمی فهميدم دارم چيکار می کنم تو هم منو بابت رفتار تندم ببخش...
چانه ام را توی دستش می گيرد و می گويد می بخشی؟-
آب دهانم را قورت می دهم و چشمانم را به معنای آره باز و بسته می کنم...گوشه لبم...
همانجا که زخمش کرده بود را
:می بوسد و درازم می کند...
پتو را رويم می کشد و می گويد
...حالا ديگه بخواب...
زير چشمات سياه شده...
کارمو انجام می دم و زود بر می گردم
ادامه دارد...
نویسنده P*E*G*A*H
❣☘❣☘❣☘❣
#ایده_متن
یڪے یدونـہ مَن ...
میگن بعضی آدما ساخته شدن برای
اینکه بهت حس خوب و آرامش بدن
یکی مثل «طُ» ...
بهترینم مرسے ڪـہ هستی
مرسے ڪـہ امید و انگیزه ی فردای منی
مرسے ڪـہ توی تمام بدی های دنیا
طُ قشنگترین زیبایی زندگیمی ...
بودنت بوی عشق و آرامش میده ..
طُ برای من تَه تَهِ همه ی چیزای خوبی
همدمُ...همراز و رفیقِ مَن
بودنت شبیه معجزس
توی غم هام طُ بودی آرومم کردی...
توی سختیا طُ بودی که کمکم کردی
پاشم و ادامه بدم...
طُ تنها کسی هستی که خط به خط
منو میخونی زیر سطرهام خط میکشی و
مینویسی: درستش کن
بمونی برام دلیل زندگیم ..?♥️??
#مثبت_باش ?
#دلبری❣☘
?همواره به خاطر بسپارید
که تغییر نیازمند تمرین و تکرار مداوم است تا عادتهای جدید فکر کردن موثرشکل گیرند.❣
?ممکن است سالها در یک چهارچوب
منفی اندیشیده باشید.
جایگزین و حک کردن افکار جدید نیازمند زمان و تلاش ذهنى فراوان است
ولی هر لحظه ی آن ارزش دارد.
آسمان سقف پرواز تو نیست
سقف پرواز تو ذهن توست ?
صبح بخیر
#مثبت_باش ?
رویاهات رو به هر کسی نگو!
ایدههاتو با هر کسی درمیون نذار!
بعضیها رویاها رو درک نمیکنن،
ایدهپردازی رو و تلاش و رسیدن رو..
تنها کاری که میکنن اینکه که تو رو پر از حس بد کنن و
بهت بگن نمیتونی.
من نمیخوام مثل سخنرانهای انگیزشی بگم تو بخواه قطعاً میتونی، مثل آدمهای منفیباف هم نمیگم نمیتونی، اما میگم هیچکس از آینده خبر نداره.
فقط برو جلو...
گاهی وقتا احمقانهترین و دستنیافتنیترین رویاها و ایدهها میشن نقطه پرتاب تو.
فقط قدم بردار...
یه چیزی میشه
#مثبت_باش ?
«کودک : کاش می تونستم بگم به زور منو بوس نکنید!?».
بعضی اوقات شاهد این هستم که علاوه بر دیگران، پدران و مادران نیز به زور فرزند خود را می بوسند. وقتی کودک می گوید: “بسه دیگه!” و شما به اعتراض او توجهی نکرده و به بوسیدن و فشار دادن کودک ادامه می دهید حتی از روی دوست داشتن و عشق، او یاد می گیرد که در مقابل اعمال ناخوشایندِ دیگران اعتراض نکند و تن به خواسته های نامناسب دیگران دهد.
به محض اعتراضِ کودک، لطفا بوسیدن را متوقف کنید.
این گونه به حریم خصوصی فرزند خود احترام گذاشته و به او یاد می دهید که ارزشمند است
?فرزندپروری #مثبت_باش ?
▫️اگر فرزند شما حاضر نیست به ماسه، نمک، مربا، آرد ، ماست، گل، رنگ انگشتی و ... دست بزند ،
و یا اگر دستش کثیف شد با اصرار از شما می خواهد که دستش را بشویید، نشانه تمیزی و بهداشت کودک نیست!
این رفتار نشانه حساسیت لمسی کودک است و اگر ادامه پیدا کند می تواند منجر به وسواس شود .
بازی هایی مثل ماست بازی، رنگ بازی، شن بازی، گل بازی و .... می تواند در دراز مدت این واکنش های لمسی را از بین ببرد.
#روانشناسی_کودک
#مثبت_باش ?
اگر به جای شکایت برای چیزهایی که ندارید،
برای چیزهایی که دارید قدردانی کنید
احساس بهتری پیدا میکنید
و این باعث جذب چیزهای خوب بیشتری به سمتتان میشود.
#مثبت_باش?
مانند یک قهرمان گذشته ات را ببخش
و دیگه بهش فکر نکن
گذشته ات مثل کفش های بچگیته
که دیگه برات کوچیک شدن...
بندازشون دور و یک زندگی تازه شروع کن!
#مثبت_باش?
حال خوب،انرژی مثبت، پاکسازی ذهن،معرفی کتاب،زناشوئی، سیاست زندگی فرزندپروری، سلامت
790 عضو
این بخش در حال طراحی می باشد