مثبت_باش ❣

790 عضو

قسمت 229
قدم کند می کند و به سمتم بر می گردد.ملتمسانه نگاهش می کنم..سرش را پايين می اندازد و زمزمه می کند
...متاسفم جلوه...نتونستيم نگهش داريم-
!!!...می دانم
:تارهای صوتيم خشک خشکند...نمی لرزند...نزديکم می آيد و می گويد
الان مسائل مهمتری وجود داره...بايد به فکر خودت باشی...معده ت خونريزی کرده...فشارتم نوسان داره...به هيچی -
فکر نکن...جز اينکه زودتر خوب شی...باشه؟
لبخند دلگرم کننده ای می زند...البته برای کسی که دلی برای گرم شدن داشته باشد...آه می کشم...دوباره قصد رفتن می کند...دوباره صدايش می زنم
...ماهان
باز برمی گردد...می خواهم بنشينم...شانه ام را می گيرد و مانع می شود...به سياهی نگاهش...به نگاه سياهش زل می
:زنم و می گويم
نفرينم کردی؟
جا می خورد...می فهمم...اما سريع خودش را جمع و جور می کند...روپوشش را می گيرم...در اوج بدبختی و استيصال
مگه ازت عذرخواهی نکردم؟مگه هزار بار به پات نيفتادم؟مگه التماست نکردم؟چرا نبخشيديم؟چرا نفرينم کردی؟چرا
کارمو به اينجا کشوندی؟
به آرنجم تکيه می دهم..با دست ديگرم به قفسه سينه ام می زنم و می گويم ...ببين...نگام کن...هيچی ازم نمونده...خورد شدنم ببين...نابود شدنم ببين...خوب ببين
سرش را پايين انداخته...دوباره روپوشش را می گيرم و محکم تکان میدهم
نگام کن ماهان...همه چيمو از دست دادم...هيچی ندارم...هيچی...خدا به همين يه ذره بچه هم رحم نکرد...به خاطر
تو...چون تو آه کشيدی...چون تو ازم نگذشتی...حالا ديگه راضی شدی؟ تاوان از اين بالاتر می خوای؟از اين بيشتر؟
سکوت کرده...گرمی اشک گونه داغم را با شدت بيشتری می سوزاند...با کف دست ضربه ای به شکمش می زنم و هق
هق کنان می گويم
چرا نگام نمی کنی؟مگه نمونده بودی که اين روز رو ببينی؟مگه منتظر تقاص دادن من نبودی؟خب نگام کن...بذار حداقل
...اين وسط يکی شاد باشه...بذار حداقل تو به خواسته دلت برسی دستم را می گيرد و دوباره به خوابيدن مجبورم می کند...دستش را روی بالش بالای سرم می گذارد و می گويد
من هيچ وقت نفرينت نکردم جلوه...هيچ وقت...ديدن اين حال و روز تو خوشحالم نمی کنه...فقط زجرم می ده...همه
چيز می تونست يه طور ديگه باشه...ولی نيست...
چون همه يه جورايی اشتباه کرديم و هر کدوممون به سهم خودمون
تاوانشو پس داديم...من خودمو واسه اين همه عذاب کشيدنت مسئول میدونم...ديدن درد کشيدن هيچ انسانی...نمی تونه
...شادم کنه...هنوز اينقدر حيوون نشدم
:برمی گردد و به سمت در می رود...اما ميان راه توقف می کند...بدون اينکه بچرخد می گويد
نمی دونم چی تو رو به اين روز انداخته...نمی خوامم بدونم...اما اگه دوست داشتی می تونی رو کمک من حساب
...کنی...من به جز همسر

1402/04/27 00:09

سابقت...استادت...پزشکت و دوستتم...پس انگيزه کافی واسه بودن در کنارت دارم
روی تخت پهن می شوم و چشمان متورم و دردناکم را می بندم...اشک ريختن جواب نمی دهد...به داد زدن احتياج
دارم...به خراب کردن هر چيزی که دارد اينگونه قطره قطره جانم را می گيرد...به پاک کردن مموری اين مغز
...لعنتی...به دفن کردن اين روح زخم خورده...به فرار کردن..به رفتن...به تا ابد رفتن در باز می شود...
سرم را می چرخانم...اندام چهارشانه آشنا را می بينم...چشمان سبز نمدار...
موهای تيره بهم
...ريخته...بوی سرد عطر...با تمام قدرت لبم را به دندان می گزم
ادامه دارد...
نویسنده P*E*G*A*H

1402/04/27 00:09

قسمت 230
نزديک می آيد...قدمهايش لرزان است...قدمهای هميشه پر صلابتش لرزان است...چشمم را می بندم...نمی خواهم
صورتش را ببينم...نفسم را حبس می کنم...نمی خواهم بويش را حس کنم...می گويد...جلوه...گوشم را می گيرم...نمی
خواهم صدايش را بشنوم...دلم تير می کشد...بچه ام نيست...اما روحش هنوز دست و پا می زند...تماس دستانش را با
گونه ام می فهمم...دستان هميشه گرمش...يخ بسته اند...دوباره می گويد...جلوه...چشم باز می کنم...هيچ زجری در دنيا
بالاتر از نگاه کردن به اين دشت متلاطم و زرد شده و آفت زده نيست...نگاهم را در تمام صورتش می گردانم...آخ...آخ
...تو قلبم جا شدی اما...تو قلبت جامو دزدين
...چشمانش را می بندد
..چراغ بختمو بردن...ازم چشماتو دزدين
زمزمه می کنم
...بچمون مرد
...قطره اشکی از گوشه چشمش فرو میريزد
:دستش را می گيرم و دوباره زمزمه میکنم
...بچمونو تو کشتی
...دستش را از دستم می کشد و با سرعت از اتاق بيرون می رود...نگاهم به راهش می ماند
از اون دستای نامحرم...که دستاتو ازم دزديده دلگيرم
از اين دنيا که توش از عاشقی خيری نديدم آخرش می رم...آخرش می رم روی تخت می نشينم و آنژيوکت را از دستم در مياورم...بی توجه به خونی که راه گرفته بر می خيزم و به سمت کمد می روم و لباسهايم را می پوشم...هم درد دارم هم خونريزی...اما اينها در برابر مصيبتی که بر سرم آمده هيچ است...دوباره اين در آبی لعنتی باز می شود و ماهان داخل ميايد.بالافاصله اخم می کند و تند می گويد
کی گفته از جات بلند شی؟-
کيفم را برمی دارم و گوشيم را که برای بار هزارم زنگ می زند چک میکنم...هه...دکتر نبوی...دکتر قلابی...همان که گفته بود بی مدرک متهم نکن...همان که هميشه مرا مقصر می ديد...
موبايلم را خاموش می کنم...من ديگر به خدا هم اعتقاد ندارم...چه رسيده به روانپزشک...خدايی که اينقدر دم از مهربان بودنش می زنند..دم از رحمان بودنش...غفور
بودنش...
رئوف بودنش....اين شد...اينقدر ظالم از آب در آمد...
اينقدر بی رحم که با کشتن يک بچه مرا تنبيه کرد...
وای به حال يک دکتر...وای به حال يک آدم
ماهان کنارم می ايستد و با عصبانيت می گويد
من اجازه ترخيص نمی دم جلوه...وضعت خرابه...می فهمی؟خونريزی داری...از صد نقطه از بدنت داره خون میره...بايد تحت نظر باشی
فقط نگاهش می کنم...با کلافگی می گويد حداقل صبر کن پدر و مادرت بيان...تو راهن
مقنعه ام را روی سرم می کشم و راه می افتم....بازويم را می گيرد و می گويد
حداقل بگو کجا می خوای بری؟جلوه می افتی به خدا...کی می خواد از تو خيابون جمعت کنه؟-
:واقعا کجا می خواهم بروم؟کجا را دارم برای رفتن؟زيرلب می گويم
...می رم پيش عمه م...اون تنها کسيه که دوستم داره
ادامه

1402/04/27 00:10

دارد...
نویسنده P*E*G*A*H

1402/04/27 00:10

قسمت 231
چشمانش سياه تر می شوند...از غم...آهسته می گويد
پس صبر کن برسونمت
از اتاق بيرون می روم...
از خروج ماده لزج و گرم چندشم می شود...کيان توی راهرو نشسته...سرش را بين دستانش
گرفته...ماهان صدايم می زند
...جلوه-
او سر بلند می کند...
نگاهش بين من و ماهان سرگردان می شود...برمی خيزد و نزديک می آيد...
دلم برای قد و بالايش...نه...ديگر ضعف نمی رود...!!!
صدای او هم گرفته ست...
انگار گلوی او هم خراشيده شده
کجا داری می ری با اين حالت؟
...به کمک ديوار پيش می روم
...جلوه اينکارو نکن...بذار حرف بزنيم-
نگاهش می کنم...برای اولين بار در تمام عمرم...سرد نگاهش می کنم...برای اولين بار در عمرم...بی احساس نگاهش
:می کنم...به جان کندن لب می زنم
چه حرفی؟می خوای بگی بی گناهی؟می خوای بگی با سونيا نبودی؟می خوای بگی حرفای کاوه دروغه؟-
مات نگاهم می کند...نفس عميقی می کشم و می گويم
باشه...قبول...جلوه مثل هميشه خره...حرفاتو باور ميکنه...تو هيچ کار خطايی نکردی...خوبه؟
بيشتر از اين می خوای؟
دستانش بی رمق کنارش می افتند...سرم را نزديک صورتش می گيرم و با بؽض می گويم
ادامه دارد...
نویسنده P*E*G*A*H

1402/04/27 00:10

قسمت 232
ولی...يه کم...يه لحظه...فقط يه بار وجدانتو قاضی کن...گناه مرگ بچه من گردن کيه؟
عقب می کشم...ديگر حتی نزديک بودنش را هم نمی خواهم...ماهان فاصله اش را با ما کم می کند...
دستی که روی بازوی کيان می گذارد را می بينم و صدای آهسته اش را می شنوم
...نگران نباش...من حواسم هست-
...اما آنقدر خوب کيان را می شناسم که بدانم همين حواس جمع ماهان چقدر نگران ترش خواهد کرد
امروز روز هفتم است...
هفت روز از بستری شدن و در تب سوختنم...هفت روز پس دادن هر نوع مايع و جامدی که
وارد معده ام می شود...هفت روز بيهوشی و کابوس ديدن...هفت روز درد کشيدن و ناله کردن...هفت روز
...خونريزی...
هفت روز
ماهان و پدرم از اتاق عمه يک بيمارستان کوچک ساختند...حاضر نشدم در بيمارستان بمانم...حاضر نشدم به اتاق کيان
بروم...پيش عمه ماندم...هربار که چشم باز کردم ماهان و پدر و مادرم را روی سرم ديدم...عمه که پای ثابت هميشگی
بود...گريه هايم را در آغوش او کردم...درد و دلم را برای او بردم...
گاهی ميان خواب و بيداری بوی عطر سرد را می شنيدم...حتی يکبار حس کردم که در آغوشش فرو رفته ام...اما هيچ وقت در بيداريم حضور نداشت...هيچ وقت نديدمش
امروز روز هفتم است...روی تخت نشسته ام...ضعيفم...تنم می لرزد...
هفت روز است که جز سرم چيزی وارد خونم
نشده...
به رگهای کبود شده و بيرون زده دستم نگاه می کنم...
چه بلایی بر سرم آمده...
چه بلایی بر سرم آورده اند...
دوش می گيرم...بعد از هفت روز...توانايی ايستادن ندارم...
روی صندلی می نشينم و سر و بدنم را می شويم...
عمه نگران و مضطرب پشت در حمام ايستاده است...
بيرون که می روم...بلافاصله پتويی روی دوشم می اندازد و به اتاق هدايتم می
کند...با ماهان تماس گرفته انگار...چون از راه می رسد و بلافاصله شروع به معاينه می کند...معده ام را فشار می
دهد...ناله خفيفی می کنم...عمه برايم سوپ می آورد..بويش را دوست دارم...ولی از خوردنش می ترسم...ماهان کنارم
می نشيند...روی تخت...ظرف غذا را از عمه می گيرد و قاشق را به طرف دهانم می آورد...ظرف را از دستش می
:گيرم و می گويم خودم می تونم
سرش را تکان می دهد و همچنان کنارم می ماند...جواب سوالم را می دانم اما زيرلبی می پرسم
مامانم کجاست؟
ادامه دارد...
نویسنده P*E*G*A*H

1402/04/27 00:10

تکنیک ساخت ماسک_صورت

#ماسک خیار و خامه?

این ماسک برای پوست های خشک عالیه
بعد از استفاده از این ماسک میتونید تاثیر فوق‌العادش رو روی پوستتون ببینید.??

این ماسک حداقل باید سی دقیقه روی پوستتون بمونه سپس با آب ولرم بشورین. ?
سعی کنید از خامه کم چرب استفاده کنید. ?
هنگام زدن این ماسک صحبت نکنید تا پوستتون چروک نشه و ماسک بهتر بتونه عمل کنه. ?

این ماسک باعث میشه رطوبت پوستتون حفظ بشه و خیلی بهتر از کرم های مرطوب کننده هستش?

امیدوارم مفید باشه ?


#مثبت_باش ?#سلامت

1402/04/27 04:15

? تکنیک#تونرخونگی ?


•گلاب برای شادابی و لطافت پوست بکار میره.
•آب خیار:آبرسان عاااالی و کمرنگ کننده لکها.
•گلیسیرین:باعث میشه رطوبت پوست حفظ بشه.(جاذب رطوبت)
روند آبرسانی پوست رو بهبود میبخشه.
?مواد لازم:
آب 1 لیوان
گلاب نصف لیوان
آب خیار 5قاشق غذاخوری
گلیسیرین 1 قاشق غذاخوری
باهم خوب ترکیب کنید
و داخل جای اسپری خالی بریزید ک بتونید راحت روی پوستتون اسپری کنید.

❌نکات مهم:
❌حتمااااا توی یخچال نگه دارید
❌ تست حساسیت فراموش نشه.
❌آب جوشیده سرد شده هم استفاده کنید

#مثبت_باش ?#سلامت

1402/04/27 04:15

تکنیک حفظ لطافت پوست ?

❶ق.غ گلیسیرین
❶ق.غ گلاب
❶عدد لیموی تازه

?گلاب وگلیسیرین را باهم مخلوط و آب لیمو را اضافه کنید تا مخلوط شود؛ روی تمام قسمت دست بمالید (❷بار در روز)




#مثبت_باش ?#سلامت

1402/04/27 04:15

▫️ راهکارهایی برای جلب همکاری بچه‌ها

زمانی که شما و فرزندتان سرحال هستید، با او گفت‌وگو کنید. به او بگویید کمکش برای خانواده تا چه حد مهم است. توضیح دهید این کار باعث می‌شود تا خانواده به‌صورت یک تیم، امور خانه را اداره کند.

روی یک برگه کاغذ، برای هر یک از اعضای خانواده ستونی بکشید و زیر اسم هر نفر، کارهایی را که مسئول انجامش است، فهرست کنید.

اجازه بدهید بچه‌ها در انتخاب مسئولیت‌هایشان شریک باشند. وقتی فرزندتان فهرست طولانی کارهای شما را ببیند، احتمالا انجام یکی دو کار روزانه را منصفانه خواهد دانست.

برای آموزش وقت بگذارید. فکر نکنید چون فرزندتان شما را در حال انجام کاری دیده‌است، خودش می‌تواند آن کار را انجام بدهد. بهترین شیوه آموزش این است که ابتدا از کودک بخواهید در انجام کاری مشخص به شما کمک کند.

بعد اجازه بدهید خودش آن کار را به‌تنهایی انجام بدهد و فقط ناظر باشید. وقتی فرزندتان مهارت کافی در انجام کاری مشخص به‌دست آورد، می‌توانید مسئولیت انجام آن را بر عهده‌اش بگذارید.

دستورالعمل‌هایی کاملا واضح به فرزندتان بدهید. «اتاقت رو تمیز کن» برای بچه‌ها مبهم است. در عوض می‌توانید بگویید: «لباس‌هات رو توی کمد، کتاب‌ها رو توی قفسه و ظرف‌ها رو توی آشپزخانه بگذار».


?فرزندپروری
#مثبت_باش ?

1402/04/27 05:46

▫️با فرزند خندیدن نشان از این دارد که شما از نقش یک والد همیشه سختگیر خارج شده و لحظات خوشی را با او و در کنارش دارید.

سعی کنید فضای خندیدن را در محیط خانه به وجود بیاورید.

اینکه مدام در آشپزخانه‌ اید، یا در حال ديدن اخبار، شما را از فرزندتان دورتر و دورتر میکند و او به ناچار به دنیای بازی‌ های رایانه ای پناه می‌ برد.

با کودک خندیدن کار مشکلی نیست، ولی با این کار چیزی را به او هدیه میدهید که در تمام عمر به دردش می‌خورد؛ یعنی شاد بودن...


?فرزندپروری #مثبت_باش ?

1402/04/27 10:16

#ایده
#بهبود خواندن
#بهبود دقت و تمرکز به متن

? اگر دانش آموزی دارید که متن را با #سرعت زیاد می خواند و معمولا اشتباهاتی در خواندن دارد یا دانش آموزی که #اختلال خواندن دارد ، با استفاده از یک #سی_دی ،گامی مهم جهت درمان بردارید.

? سی دی را روی متن بگذارد(و جلو برود ) و #فقط آنچه از وسط سی دی می بیند را بخواند.

این تمرین باعث #دقت بیشتر به کلمه و متن و همچنین جلوگیری از #حدس کلمات و #حفظ کردن جملات می گردد

?فرزندپروری #مثبت_باش ?

1402/04/27 10:16

برنامه هفتگی

?شنبه و دوشنبه :سیاست های زنانه
?یکشنبه و سه‌شنبه:فرزندپروری
?چهارشنبه:نکات خانه داری
?پنجشنبه:اطلاعات عمومی و سیاست های زنانه
?جمعه:حکایت و معرفی کتاب
?

1402/04/27 10:37

? محبت به کودکان تنها براورده کردن خواسته های مادی کودکان نیست . بلکه بیشترین جلوه ی محبت توجه کردن است. توجه به کودک یعنی جواب دادن به سوالهای کودک . جدی گرفتن حرفهایش با گوش دادن و عکس العمل نشان دادن و بالاتر از همه همبازی شدن با کودک. اگر جزء والدینی هستید که در طول هفته لااقل یکی دوبار با بچه هایتان همبازی نمی شوید، شک نکنید که بچه های شما هم جزء بچه های محروم و مظلومند. برای کودکان هیچ چیزی به اندازه ی جلب توجه والدین لذت بخش نیست.

#مثبت_باش?

1402/04/27 11:40

یادتان باشد :

فرزند مهربانی را از قلب مادر

و منطق را افکار پدر به ارث میبرد

#مثبت_باش?

1402/04/27 12:16

#سلامتی_کودکان

هوا گرمه ⭕️
مراقب گرمازدگی در کودکان باشید

#مثبت_باش?

1402/04/27 12:18

اگر خریدنی بود می خریدم!

برای مادر؛ کمی جوانی
برای پدر؛ عمر دوباره
و برای خودم؛
خنده های کودکی...


#مثبت_باش?

1402/04/27 15:13

‌  ?  فال کائنات روزانه ?
  ?سه شنبه 27 تیر 1402

?#فروردین ?برای سلامت ذهن و جسمت به آرامش، تفريح و خواب كافی به يك اندازه نيازمندی. از كارها يا افرادی كه تو را دچار استرس می‌كنند نیز دوری كن.

? #اردیبهشت ?امروز توجه کردن به جزئیات زندگی روزانه برایتان در اولویت قرار دارد.

? #خرداد ?امروز احساسات شدید شما باعث می‌شود نتوانید به حس درونی خود به عنوان یک منبع مورداطمینان نگاه کنید.

? #تیر ?امروز شما بر ایده‌های جدید و هوشمندانه‌ای متمرکز می‌شوید که اجرایی کردن آن‌ها برایتان سهل و آسان است.

? #مرداد ?امروز شما برنامه‌های فراوانی دارید؛ اما احتمالا مشکلات متعددی جلوی پایتان ظاهر می‌شود. باید خونسرد باشید و با کمک دوستان یا افراد قابل‌اعتماد این مسائل را برطرف کنید.

?#شهریور ?امروز ممکن است با تغییراتی مواجه شوید که باعث تلنگری به شما خواهد بود. هنوز خوب و دقیق نمی‌دانید که چه اتفاقی در راه است. سعی کنید توجهی به فراز و نشیب‌های احساسی نکنید تا این وضعیت به تعادل برسد.

?#مهر ?افکار منفی را کنار بگذارید سعی کنید به چیزهای مثبت فکر کنید تا با آن‌ها روبه‌رو شوید. روزهای خوبی را پیش رو دارید.‌

? #آبان ?روحیه‌ی شادی دارید، انرژی شما زیاد است و کارهایتان را با روحیه ی بالا انجام می‌دهید،در برابر مشکلات خودتان را نمی‌بازید و همین نشانه مثبتی دارد.

? #آذر ?در موقعیت سختی قرار دارید، چراکه در انتخاب تصمیمی در زندگی دچار تردید شده‌اید و نمی‌دانید احساسی عمل کنید یا منطقی!؟ بهتر است که مدتی دست نگه دارید.

? #دی ?روزهای خوب و خوشی را در راه دارید که باید از آن استفاده لازم را ببرید، چراکه بهترین فرصتی است که می‌توانید حرف‌های دلتان را بزنید.

? #بهمن ?بین دو راهی قرارگرفته‌اید و نمیدانید چه تصمیمی به ضرر یا به نفع‌تان خواهد بود. گاهی لازم است در زندگی ریسک کنید.

?#اسفند ?درزندگی همواره به هرکه میتوانید محبت کنید آن هم بدون منت و چشم‌داشت، روزی که فکرش را هم نمی‌کنید محبتهایتان به کمکتان می‌آیند.


#مثبت_باش?

1402/04/27 16:28

سفارش‌آیت‌الله‌خراسانی‌برای‌دهه‌اول‌محرم:

از روز اول محرم تا روز عاشورا روزى صد مرتبه سوره‌توحید را بخوانید
و به حضرت سیدالشهدا (ع) #هدیه کنید
ان شاءالله فیوضاتى نصیبتان می شود
شرطش هم این است مردم را دعوت به این عمل کنید.

همچنین آیت الله خراسانی اشاره کردند:
چقدر خوب است که این عمل نورانی تلاوت صد مرتبه سوره توحید و هدیه کردن به روح مطهر و نورانی حضرت سیدالشهدا (ع) به #نیابت از حضرت حجت ابن الحسن المنتظر المهدی عجل الله تعالی فرجه الشریف انجام شود...


#مثبت_باش ?

1402/04/27 21:46

قسمت 233
عمه سرم را می بوسد و می گويد
...کار اورژانس داشت...مجبور شد بره
...هه...هی
محتاطانه قاشق به دهان می برم و ذره ذره سوپ را در گلويم می ريزم...
ماهان به دقت زير نظرم گرفته...لبخندی به رويش می زنم و می گويم
...خوبم
او هم لبخند می زند و می گويد
...خوبه
...چند قاشق ديگر هم می خورم...ظرف را از دستم می گيرد
...همين قدر کافيه...نبايد زياد به معده ت فشار بياد
عمه سينی غذا را بيرون می برد...
به ماهان نگاه می کنم...صورتش تکيده شده...خواب و خوراک را از او هم گرفته ام...دستم را روی دستش می گذارم و آهسته می گويم
دوستيم؟
موشکافانه نگاهم می کند و به آهستگی من می گويد دوستيم

انگشتانش را فشار می دهم و می گويم
کمکم می کنی؟
سرش را به علامت تاييد تکان می دهد.
خم می شوم و مستقيم توی چشمانش زل می زنم
...کمکم کن برم
نگاهش سخت می شود...ؼير قابل نفوذ...از روی تخت بلند می شود و کنار پنجره می ايستد
کجا؟-
:توی تخت جا به جا می شوم
...فرانسه...می خوام برگردم به همون برزخی که بودم...به اين جهنم ترجيحش می دم-
:دستانش را در جيب شلوارش فرو می کند و می گويد
باز می خوای فرار کنی؟-
:سرم را پايين می اندازم و می گويم
نه...فرار نه...ولی اينجا بودن من هيچ ارزشی نداره...وجود من فقط باعث عذاب ديگرانه...می رم تا اين عذاب تموم -
...شه...بعدشم...من ديگه کاری اينجا ندارم...تعلقاتم تو فرانسه خيلی بيشتره
:به سمتم می چرخد و می گويد
ادامه دارد...
نویسنده P*E*G*A*H

1402/04/27 23:11

قسمت 234
باشه...پس با هم می ريم
ماتم می برد...به سمتم می چرخد و می گويد
من مدتهاست که دنبال کارامم...واسه رفتن...
چون مادر و خواهرم به وجودم احتياج دارن...بايد برم پيششون...تا يکی
دو ماه ديگه همه چی رديؾ می شه و می رم...تو هم با خودم می برم...نظرت چيه؟
:من و من می کنم...منتظر نظرم نمی شود...ادامه می دهد
فقط واسه رفتن...به رضايت شوهرت احتياج داری...يا اينکه بايد طلاق بگيری
طلاق...!!!
بی اختيار دستم را روی حلقه ام می گذارم...
حلقه ای که در اين مدت يکبار هم از انگشتم جدا نشده...
دوباره روی تخت می نشيند...
موهای خيسم را از صورتم کنار می زند و سرم را بالا می گيرد
می خوای طلاق بگيری؟
صورتم را از دستش بيرون میکشم...
سرم را پايين می اندازم...
حلقه ام را از دستم بيرون می آورم...
مقابل چشمانم می
گيرمش...توی فضای خالی اش...
يک جفت چشم سبز می بينم...درد است که در دلم می پيچد...حلقه را مشت می کنم و می گويم
.آره...در اولين فرصت ممکن
دستی به صورتش می کشد و می گويد
اصال واست وکيل می گيرم...کارتو هم رديف می کنم که به هر جای باشه...اگه بخوای طلاق بگيری کمکت می کنم...
دنيا که می خوای بری...ولی قبلش بايد از کاری که می خوای بکنی مطمئن شی...
راه واسه پشيمونی نيست...
يه بار تو زندگيت صبر کن و با مشکلاتت رو در رو شو...
اينبار فرار کردن راه چاره نيست...
تمام جوانب رو بسنج بعد هر تصميمی می خوای بگير

بر می خيزد...صندلی ای پيش می کشد و رو به رويم می نشيند و به مشت گره کرده ام خيره می شود
نگاه کن...
تو هنوز اون تيکه فلز رو محکم تر از جونت نگه داشتی...
وقتی از يه حلقه نمی تونی بگذری چطور می خوای از صاحبش دور شی؟
:انگشتانم بی اراده شل می شوند...زمزمه می کنم
...حسرت مادر شدن به دلم موند-
:دستانش را از ساعد روی رانش می گذارد و به سمتم خم می شود
دکتر نبوی چند بار تا اينجا اومده ولی تو همش خواب بودی...
بذار بياد باهات حرؾ بزنه...اون از همه بهتر می تونه
...کمکت کنه
:سرم را به شدت تکان می دهم
...نه...نمی خوام ببينمش...
بزرگترين دروغ گوی زندگيم اونه...تا الانم هر چی کلاه سرم رفته...مسببش اون بوده راست می نشيند...
دستش را توی موهايش فرو می کند و می گويد
کلاه سرت نذاشته دختر خوب...نذاشته
نفس عميقی می کشد و ادامه می دهد
می دونی که...سالی که تو وارد دانشگاه شدی...من تازه برگشته بودم ايران...
با کيان تو محوطه ورزشی کوی آشنا -
شدم...
اونم شبا مثل من...واسه ورزش و دويدن به اونجا می اومد...
تو دانشگاه هم همديگه رو می ديديم...
همين باعث شد
به هم نزديک شيم...
دوست شيم...
شايد اوايلش خيلی صميمی نبوديم و فرصت زيادی برای با هم بودن نداشتيم...
اما يواش
يواش اين دوستی

1402/04/27 23:12

عمق گرفت...
کيان يکی از با معرفت ترين دوستايی بود که من داشتم...
تنهايی بهم فشار آورده
بود...کيان پرش کرد...
خودشو دوستاش تا اونجايی که تونستن نذاشتن اينجا احساس ؼريبی کنم...هميشه به روحيه شاد و
لبای خندونش غبطه می خوردم...
با وجود اينکه يه غم بزرگ تو چشماش پنهان بود...
با وجود اينکه می ديدم...
گاهی شبا چندين ساعت رو همين نيمکت جلوی خونش می نشست و تو دنيای خودش غرق می شد...
اما شخصيت و منشش فوق العاده بود...
ادامه دارد...
نویسنده P*E*G*A*H

1402/04/27 23:12

قسمت 235
يکی دو بار تو رو همراهش ديدم...هميشه عين يه بچه ازش آويزون بودی و توی محيط معذبش
می کردی...از دوست دخترای رنگارنگش خبر داشتم...
اما جنس نگاه کيان به تو فرق میکرد...
مراقبت بود...
نگرانت بود...
روت حساسيت داشت...
تنها کسی که می تونست کيان رو به قهقهه زدن وادار کنه...تو بودی...
چون نهايت خنده
کيان هميشه يه لبخند کوچيک بود...
واسم سوال شده بود...
اين دختر چی داره که اينقدر واسه کيان متفاوته؟
يه بار به خودم جرأت دادم و ازش پرسيدم...می دونی جوابش چی بود؟...
اين دختر نفسمه...
می ديدم وقتی مريضی اون حالش
بدتره...وقتی نيستی عين يه مرغ سرکنده ست...وقتی هستی...تمام نگاه و حواسش پيش توئه...نمی تونستم نوع عشقش
رو درک کنم...
کيان با هرکسی بيشتر از يکی دو ماه نمی موند...
دخترا رو واسه پر کردن رختخوابش می
خواست...رنگ و وارنگ...متنوع...از همه نوع...از همه شکل...بهش نمی اومد عاشق باشه...اونم اينطوری مجنون
وار...بازم ازش پرسيدم...
قصه زندگيشو گفت...
از دوازده سالگيش به بعد...
فقط تو بودی...بهتر از خودش می
شناختت...
بيشتر از خودش دوست داشت...اونقدر واسش عزيز و خواستنی بودی...که حاضر نبود يه انگشت کثيؾ و
آلوده به هوس بهت بزنه...به عشقشم ؼبطه خوردم...به اينکه با وجود نداشتن خانواده...کسيو داره که اينجوری بهش
عشق بده و ازش عشق بگيره...ازش پرسيدم...تو که اينقدر دوسش داری چرا باهاش ازدواج نمی کنی...تلخ خنديد و
گفت...من مثل پدرشم...پدر تر از پدر خودش...چطور می تونم باهاش ازدواج کنم؟؟
زمان که گذشت...بيشتر که بهم
نزديک شديم...دردشو فهميدم...
فهميدم تحت نظر دکتر نبويه...
فهميدم چه حال و روز خرابی داره...
فهميدم هر لحظه ش
با چه زجری می گذره...
من می دونستم کيان...
داره با چه دردی دست و پنجه نرم می کنه...من از همه چيز با خبر
...بودم
...مکث می کند...آب می خورد...قرمزی صورتش خبر از فشار روحيش می دهد
تا اينکه کيان تصميم گرفت بره...بره بلکه بتونه با خودش کنار بياد...روزی که تو با چشم گريون از خونش زدی -
بيرون...من شاهد همه چی بودم...کيان از تو هم داؼون تر بود...روی همون نيمکت نشست...انگار جون از تنش رفته
بود...کنارش نشستم و دست رفاقت رو شونش گذاشتم...دست رفاقتمو رفاقت وار گرفت و تو رو به من سپرد...ازم
خواست مواظبت باشم...نذارم تنهايی رو حس کنی...گفت جلوه عاشق قدم زدن دو نفره تو اين محوطه ست...هر وقت
تونستی همراهيش کن...يه جوری نبودم رو پر کن...تا خوب شم و برگردم...يا به عنوان پدر...يا به عنوان شوهر...و
...همون روز رفت
...سرخی صورتش تشديد شده...صدايش هم کمی می لرزد...با دهان باز مانده خيره اش شده ام
اوايلش همون طوری بودم که کيان خواست...فقط يه

1402/04/27 23:12

حامی...يه مراقب...حتی گاهی فقط از پشت پنجره نگاهت می -
کردم که رو نيمکت می نشستی و به پنجره اتاقش زل می زدی...بار اولی که بهت گفتم حس کيان به تو بردرانه است..فقط
هدفم منحرف کردن ذهنت بود...آروم کردنت...می خواستم کمکت کنم که رفتنش رو اينقدر بزرگ و وحشتناک
نبينی...اما...نفهميدم کی لؽزيدم...نفهميدم کی دلم لرزيد...ولی وقتی به خودم اومدم...ديدم عاشق سادگی و بچگيت
شدم...عاشق پاکی و مظلوميتت...عاشق اون چشمای درشت و هميشه خيست...نسبت به تموم دخترای دور و برم...تو
خيلی ساکت و آروم بودی...شيطنت هاشون رو نداشتی...
چون همه چيت فقط واسه کيان بود...اما ديدم دلم گير همين
سکوتت شده...همين کم حرفی و لبخندهای ضعيف و گاهی شرمگينت...وقتی دستت رو می گرفتم و سرخ می شدی...تمام
لذت دنيا به دلم سرازير می شد...وقتی کنارم قدم می زدی و هيکل ظريف و دخترونت رو می ديدم...قلبم طپش می
گرفت...وقتی سفيد بودن روحت...صداقتت...وفاداريت و نجابتت رو می ديدم...هوايی می شدم...وقتی ميون اون همه
دختر بزک کرده...صورت بی آرايش تو رو قشنگتر از هر تابلوی نقاشی می ديدم...
هوش از سرم می پريد...آروم ترين
ادامه دارد...
نویسنده P*E*G*A*H

1402/04/27 23:12

قسمت 236
تو
...نفسش را پر صدا بيرون می دهد
روزی که تو رو با کاوه ديدم..گفتم ديگه اينجا آخر دنياست...همه چيم توی يه لحظه نابود شد و رفت...حتی توانايی
کشتن تو و بعدشم خودم رو هم داشتم...
ماهها يا شايدم سالها طول کشيد تا بتونم رو پاهام بايستم...
شايد هنوزم اونجوری که
بايد دلم باهات صاف نشده...شايد تا ابد نتونم اون صحنه رو از ذهنم پاک کنم...اما امروز...
تو اين اتاق اعتراف می
کنم...
اونی که تاوان داد...من بودم...تاوان نامرديم رو دادم...
خيانت کردم...خيانت ديدم...
اين دنيا عجيب دار مکافاته
...جلوه...
عجيب چشمانش تر شده اند...بلند می شود که برود...به بازويش چنگ می زنم...به زحمت نفسم را از بين راههای تنفسی تنگ شده ام عبور می دهم و می گويم
چرا اينا رو الان داری به من می گی؟؟؟چرا؟
...خيسی چشمانش محسوس تر شده اند

کيان حق رفاقت و مردی رو به جا آورده...تمام و کمال...بارها و بارها...
اينبار ديگه نوبت من بود-
به محض خروج ماهان،مادرم وارد می شود...از بوسه های محکم و پی در پی اش کلافه می شوم...
سعی می کنم خودم
را نجات دهم...
توی شوکم...
دلم می خواهد تنها باشم...
تنها باشم و به اين زندگی بی سر و تهم فکر کنم.
انرژی ندارم.خستگی روحی و جسمی توان از ذهنم گرفته...
با بی حوصلگی جواب احوالپرسی و سؤال تکراری مادر...که چرا
نميای خونه خودمون...را می دهم.هنوز هم ميل شديدی به رفتن و برای مدتی تنها بودن در وجودم موج می زند...
از اين
کلاف سردرگم زندگيم خسته ام...بيزارم...
نمی دانم کی راست می گويد...
کی خائن است...کی بيمار است...کی دوست
است...کی دشمن است...اعتمادم از همه سلب شده...من کی اينقدر بدبخت و زبون شدم که خودم هم نفهميدم؟
از اينکه
حتی توانايی بيرون رفتن از اين اتاق و کمک خواستن را هم ندارم...گريه ام می گيرد...ضعف شديد قدرت هر نوع تحمل
:وزنی را از پاهايم گرفته...
صدای مادرم مرا از دنيای درهم و برهم درونم بيرون می کشد
جلوه خانومی...مامانی...
کی می خوای به من بگی چی شده؟مشکلت با کيان چيه؟
پسر بيچاره داغون شده...خب يکيتون
بگين چه اتفاقی بينتون افتاده؟
نگاهش می کنم...به صورت همچنان جوان و زيبايش...
من دوستش دارم اما هيچ حس قرابتی برای درد و دل کردن وجود ندارد...
برای صميمی شدن...برای مادر و دختر شدن..خيلی دير شده...
سرم را تکان می دهم و می گويم
...چيز مهمی نيست مامان...حل می شه
ادامه دارد...

1402/04/27 23:12