مثبت_باش ❣

790 عضو

قسمت 237
لحظاتم کنار تو می گذشت...
نمی دونم با چه قدرتی اون آرامش رو حتی از پشت شيشه های پنجره هم بهم انتقال می دادی...
خبيث شدم...پست شدم...توجيه کردم...با خودم گفتم حيفه جلوه به اين پاکی گير کيان همه چی بلد بيفته...
از کيان
يه گرگ ساختم تا بتونم وجدانمو خفه کنم...من بچگيتو...
پاکي ات رو واسه خودم می خواستم...و با دلايل احمقانه خودمو قانع
کردم که دارم نجاتت می دم...
من از اعتماد کيان سو استفاده کردم...از شرايط بد روحی تو هم همين طور...
چشمم رو روی رفاقتمون بستمو تو رو مال خودم کردم...فکر کردم...بچه ای...محبت که ببينی کيان رو فراموش می کنی...
فکر کردم اونقدر جذابيت دارم که با گذشت زمان تو دلت جا شم و ذهنت رو خالی از هر مرد ديگه ای بکنم...اما اشتباه
کردم...عشق کيان قاطی خونت بود...گلبول به گلبولت...
سلول به سلولت...درگيرش بود...نتونستم جاشو بگيرم...
حتی نتونستم يه جا واسه خودم درست کنم...
هر چی من بيشتر عاشقت می شدم...تو بيشتر تو خودت فرو می رفتی...
تنها حست به من وابستگی بود...اونم به لطؾ نبود کيان...چون تا اونو می ديدی...
همون رشته نازک و سست هم قطع می
شد...سعی کردم نگهت دارم...
به هر ترفندی...ولی تا می اومدم يه کم اميدوار شم...
با کارات دنيامو خراب می
کردی...
واسه تولدم عطر محبوبو و معروف کيان رو می خريدی و انتظار داشتی خوشحال بشم...
دلت هوای کيان رو می
کرد....
خودتو تو بغل من مينداختی و گريه می کردی و انتظار داشتی فقط نظاره گر باشم و هيچی نگم...
انتقام کاری که من با کيان کردم رو تو ازم گرفتی...
به بدترين شکل آه می کشد...چند بار پشت سر هم
کيان...کيان...کيان...کابوس شب و روزم بود...می دونستم مقصرم...
اما داشتم ديوونه می شدم...هر روشی رو روت
امتحان کردم اما جواب نداد...
اين وسط فقط دلم به مردانگی کيان خوش بود...
به اينکه اون مثل من نامرد نبود...به اينکه حتی تا همين امروزم پته منو رو آب نريخت و پيش چشم تو خرابم نکرد...
وقتی فهميد قراره عقد کنيم...
صد بار باهام
تماس گرفت...جوابشو ندادم...
اومد دم خونه...در رو باز نکردم...قايم شدم...درست کاری که همه نا رفيقا می
کنن...همه نامردا...
فقط يه اس ام اس بهش دادم...
گفتم تو بيماری...
نمی تونی جلوه رو خوشبخت کنی...
به جون تو قسمش دادم که آبروريزی نکنه...
و قسم خوردم که خوشبختت می کنم...
ديگه باهام تماس نگرفت...
تا آخرين لحظه استرس داشتم بياد و همه چيز رو خراب کنه...اما نکرد...
هنوزم نمی دونم چرا اونجوری ازم گذشت...
ولی گذشت روی تخت می نشيند..شانه هايم را در دستانش گرفت و گفت
عمه ت واسم تعريف کرده که کاوه چی بهت گفته...
اما هيچ *** بهتر از من نمی دونه که کيان برای انتقام گرفتن از من
هزار و

1402/04/27 23:12

يک راه داشت...
يا برای به دست آوردن تو کافی بود يه اشاره کنه...اما مثل يه مرد...
چشمش رو روی تو بست
و اجازه نداد خطا کنی...به من و غيرت و ناموسم احترام گذاشت...
ازت دوری کرد...تو رو به سمت من سوق
داد...خودش زجر کشيد اما از تو گذشت...
کيان اگه می خواست از من انتقام بگيره...
کافی بود به تو بگه که من چه
نامردی در حقش کردم...
همين واسه شکستنم پيش تو و نابود کردنم بس بود...
چون من حتی بعد از عقدمونم از متانتش به ناحق استفاده می کردم و سعی می کردم ديدتو نسبت به اون خراب کنم...
اما اون حتی بعد از جدا شدنمون...
بعد از ازدواجتون هم آبروی منو نبرد...
غرور مردونمو نشکست...
مردونگيمو زير سؤال نبرد...اين کيان...
با اين همه شرافت...
با اين همه صبوری و تحمل...
نمی تونه اونی باشه که کاوه می گه...
نمی تونه به خاطر گرفتن حال
من...
اونطوری آبروی تو رو ببره و در به درت کنه...نمی تونه جلوه...نمی تونه...
شايد اگه تا همين الانم سکوت کرده و
...هيچی نمی گه...
فقط به خاطر همون کهنه رفاقتيه که تا پای جونش بهش متعهد بود...
و يا هزارتا شايد ديگه
ادامه دارد...
نویسنده P*E*G*A*H

1402/04/27 23:12

یه وقتایی به اونی که همیشه کنارتونه بگین :
میدونم یه وقتای عصبیم سرت غر میزنم. میدونم یه وقتای ناراحت میکنم. میدونم یه وقتایی چقدر بد و غیر قابل تحملم. اما مرسی که همیشه کنارم بودی میخوام بدونی که خیلی دوستت دارم و تو همیشه مهم ترین آدم زندگیمی


توی کاغذ که خودت خوشگل کردی بنویس بزار جایی که ببینه
مثلا وقتی که چایی میاری بزار کنار فنجون
مثلا تو جیب شلوارش بزار یواشکی صبح سرکار ببینه
و ......



#مثبت_باش ?
#دلبری

1402/04/28 07:43

.
❤️?❤️
?❤️
❤️
بانو !

کسی که در خیابان
میان آن همه عروسکِ رنگارنگِ عمومی
نگاهش را کنترل می کند! ?

? حق دارد در منزل
یک عدد عروس مهربان زیبارو
داشته باشد ?

? با اهمیت دادن به خود،
این حق را از همسرمان نگیریم ... ?

❤️محافظ زندگی ات باش بانو❤️

#مثبت_باش ?
#دلبری

1402/04/28 07:43

آقاییت با اینکارا خوشحال کن??*.*

_از بروبازوی شوهرت تعریف کن[شاید تو روت نیاره ولی خیلی حال میکنه]
_بوس از خواب بیدارش کن
_رو مدل موهاش کمکش کن
_اگه حسش رو نداره به زور نبرش خرید
_گهگاهی با دوستاش میره بیرون بهش غر نزن
_جوری نباش که همیشه شوهر درخواست رابطه جنسی بده
_گاهی وقتا ریشش رو براش اصلاح کن
_وقتی یه اشتباه کرد برخلاف انتظار بهش غر نزن فقط ازش بخواد تکرار نکنه
_بی پولیش رو تو روش نیار
_یه جکی چیزی میگه حسابی بخند
_گهگاهی جلوی چشماش ورزش کن [این نشون میده به خودت میرسی و ارزش قائلی???]

#مثبت_باش ?
#دلبری

1402/04/28 07:43

?از امروز کارهای خونه که انجام میدی رو نذر امام حسین کن

?غذایی که میپزی برای خانواده رو نذر امام حسین کن

?10 تا نعمتت رو شکر گزاری کن

?قبل خواب شبانه از خدا بخاطر تمام نعمتهاش شکر کن، بخاطر روزی خوبی که در کنار خانواده گذروندی شکر کن
چند تا استغفرالله بگو
چند تا الحمدالله بگو
و
از صمیم قلبت بهش بگو چقدر دوستش داری و از اینکه همیشه یار و یاور بوده ازش تشکر کن

#شکرگزاری ❤


@ertebatbakhoda1402

1402/04/28 07:47

#فوت_و_فن

رفع بوی سیر

بوی سیر با جویدن کاهو، جعفری یا خوردن شیر، سیب یا عسل رفع می شود.


?#کدبانو
#مثبت_باش ?

1402/04/28 07:55

✿حال دلت رو
به بودن و نبودن آدمها، گره نزن

آدمها به واسطه شرايط
گاهى هستند
و
گاهى نيستند....


#مثبت_باش?

1402/04/28 16:42

خوشبختیت رو جار نزن

نذار کسی بگه خوش بحالش

همین خوش بحالش

گند میزنه به کل زندگیت

#مثبت_باش?

1402/04/28 16:43

? خواص سیر

? سیر یکی از بهترین انتخاب های غذایی برای افزایش تولید اسپرم و تقویت اسپرم است

? برای رسیدن به تأثیرات کمکی سیر شروع مصرف با 1 تا 2 حبه سیر در روز می تواند مناسب باشد
#مثبت_باش?

1402/04/28 16:55

✅ اگر خروپف می‌کنید شب، این‌ها را نخورید?

? قهوه
? بستنی
? شکلات
? گوشت‌ها
? سرخ‌کردنی‌ها
? دسرهای شیرین

#مثبت_باش?

1402/04/28 16:56

#کمر_درد

❌بسیاری از مشکلاتِ کمر مربوط به دمر خوابیدن است

??باعث می شود ماهیچه ها قادر به استراحت نباشند و مفاصل نتوانند آزاد باشند و این منجر به احساس خستگی در صبح میشود

#مثبت_باش?

1402/04/28 20:28

قسمت 238
همان يک ذره رمق هم از تن نيمه جانم می رود...من تحمل اين همه فشار را ندارم...ندارم...سرم به دوران افتاده...شانه
...ام را رها می کند و دوباره بلند می شود
من از خيلی چيزها خبر ندارم...ولی تا اين حد می دونم که بايد با کيان حرف بزنی...بايد بهش فرصت بدی...اين اواخر -
درگير پرونده کاوه بود...می خواست يه کاری کنه که پروانه پزشکيش باطل شه...با منم حرف زده بود...اگه می تونست
چيزايی رو که می گفت ثابت کنه...اخراج شدن کمترين اتفاقی بود که واسه کاوه می افتاد...من شاهد پيگيريای شبانه
روزيش بودم...دنبال مدارک بيشتری بود...اما اخراج شدن کاوه همه چيز رو خراب کرد...کاوه انگيزه های زيادی واسه
خراب کردن کيان داره...حتی محو کردنش...نابود کردنش...اگه از يه پزشک پروانه طبابتش رو بگيرن...ديگه هيچی
واسش نمی مونه...کاوه فهميده بود که کيان دنبالشه...پس می تونه خيلی خطرناک تر از اون چيزی باشه که تو فکر می
کنی...خصوصا اينکه معتادم هست...از يه آدم معتاد هر کاری برمياد...اون می دونه فقط با مختل کردن زندگی کيان و
...آسيب رسوندن به تو می تونه ذهنش رو از اين پرونده دور کنه...پس کيان رو به حرفای مفت يه معتاد نفروش
:زمزمه می کنم
...سونيا-
:سريع می گويد
سونيا يکيه بدتر از کاوه...فکر می کنی اون خيلی آدم حسابيه؟؟؟اون روز کيان بعد از 14 ساعت سرپا بودن مداوم و -
عمالی پشت سر هم رفت خونه...آخه کدوم سوپرمنی می تونه با اون حال...رابطه جنسی داشته باشه؟
:دوباره زمزمه می کنم
...بچم-
:مقابل تختم زانو می زند
بی انصافی نکن جلوه...اون بچه مال کيانم بود...مگه ميشه يه مرد مرگ بچشو بخواد؟؟-
...ناباور نگاهش می کنم

:گونه ام را می بوسد و می گويد
من نمی خوام تو زندگيت دخالت کنم...چون تو ديگه يه دختر عاقل و بالغی...خودت می تونی واسه زندگيت تصميم گيری کنی...اما منم نگرانم مامانی...می خوام بدونم چی تو رو به اين حال و روز انداخته
:دستم را روی دستش می گذارم و می گويم
...گفتم که...چيزی نيست...ميشه خواهش کنم تنهام بذارين؟
می خوام يه کم فکر کنم-
گرفتگی چهره اش را می فهمم...اما بی شک کسی که بتواند به من کمک کند...مادرم نيست...مادر که می رود موبايلم را روشن می کنم...دستم روی اسم دکتر نبوی می لؽزد...اما پشيمان می شوم...حرفی برای گفتن ندارم...آلبوم گوشی را باز می کنم و به عکسهای کيان خيره می شوم...بايد با خودش حرف بزنم...اينبار بی واسطه...بی گريه...بی ترس از دست دادنش...رو در رو...اين بار حرؾ می زنم...ديگر با اين شک و ترديد ادامه نمی دهم...ديگر اين ترس هميشگی را تحمل نمی کنم...ديگر با اين شرايط زندگی نمی کنم...بچه ام را روی اين شک و ترس و بی اعتمادی گذاشتم...ديگر بس

1402/04/28 23:30

...است...بسم است
...روی اسمش ضربه می زنم...صدای گرفته اش ضعيف و بی رمق است
جلوه؟؟؟-
..باز اين بغض لعنتی راه نفسم را می بندد...چشمانم را می بندم و حلقه ام را محکمتر می فشارم
...بيا اينجا کيان...بايد حرف بزنيم-
:نمی توانم زهر کلامم را مخفی کنم
...البته اگه سرت خلوته و مهمون نداری-
مکث می کند و می گويد
...تازه از اتاق عمل اومدم...الان ميام-
قطع می کنم...حلقه را روی ميز کنار تخت می گذارم و با افسوس از دور شدنش آه می کشم...کيان می آيد...بعد از هفت
..روز
در اتاق که باز می شود حتی سرم را هم بلند نمی کنم...پتو را روی پاهای دراز شده ام مرتب می کنم و منظرش می
مانم...جلو می آيد...مردد و آرام...روی صندلی..همانجا که ماهان نشسته بود می نشيند...لحظاتی سکوت می کند و بعد
:می گويد
نمی خوای نگام کنی؟-
می خواهم اما نمی توانم...از ديدن چهره آشفته و اندام لاغر شده اش جا می خورم...می فهمد...لبخندی می زند...دستی
به صورت اصلاح نشده اش می کشد و می گويد
ادامه دارد...
نویسنده P*E*G*A*H

1402/04/28 23:30

قسمت 239
با توام کيان...می خوام برم می فهمی؟-
:چشمان سرخش را به چشمان دريده ام می دوزد و می گويد
!يه بار گفتی...شنيدم-
:راست می نشينم و می گويم
...خب حالا که شنيدی پس زودتر اقدام کن
نفس عميقی می کشد و می گويد
...باشه...برو
معده ام...زير دلم...مغزم...همه و همه از اين بی تفاوتی تير می کشند...ديگر حرفی برای گفتن ندارم...دوباره به تاج
تخت تکيه می دهم و می گويم
...من واسه همين فردا...حاضرم
:روی سرم می ايستد و می گويد
واسه رفتن؟پاسپورتت رو تمديد کردی؟ويزا گرفتی؟-
:با ؼيض می گويم
... بعدا اقدام می کنم نخير...واسه طلاق...برای رفتن
:لبخندی می زند و می گويد

چيه؟خيلی زشت شدم؟-
سرم را تکان می دهم...برمی خيزد و کنارم روی تخت می نشيند...دستم را می گيرد و لبهايش را به آن می چسباند...نگاهش می کنم...به سر خم شده و موهای پريشانش...غصه قلبم را فشار می دهد...دستم را عقب می
:کشم...غمگين نگاهم می کند و آهسته می پرسد
حالت بهتره؟-
پوزخند می زنم...جوابش را نمی دهم...سکوتش طولانی می شود...دوباره نگاهش می کنم...چشمانش روی حلقه ی جا خوش کرده بر ميز...ثابت شده.می داند که زمانی اين حلقه بسته به جانم بوده...حتی وقتی که انگشتم در اثر تماس مداوم
با آن دچار اگزما شده بود...حاضر نشدم از خودم جدايش کنم...زمزمه می کند
...انگار تصميمتو گرفتی-
:دلم می لرزد...از اينکه به راحتی با طلاق موافقت کند...از اينکه برای ماندنم اصرار نکند...اما می گويم
...می خوام برگردم فرانسه-
سری تکان می دهد و از تختم فاصله میگيرد
...خوبه
:صدای له شدن تکه های شکسته دلم گوشم را پر می کند...سرم را بالا می گيرم و می گويم
...طلاق می خوام-
حلقه را از روی ميز بر می دارد و با دقت نگاهش می کند...عصبيم...سکوتش عصبی ترم می کند
ادامه دارد...
نویسنده P*E*G*A*H

1402/04/28 23:30

قسمت 240
زن متاهل بدون اجازه شوهرش نمی تونه از کشور خارج بشه-
با حرص نگاهش می کنم
...می دونم...اين قوانين مسخره رو بهتر از تو بلدم...وقتی طلاق بگيرم ديگه متاهل نيستم...اختيارم دست خودمه-
:دوباره روی تخت می نشيند و با خونسردی می گويد
پس يعنی شرط رفتنت طلاق گرفتنه؟؟؟-
:با عصبانيت به سمتش خم می شوم و می گويم
...بله...شرطش طلاقه
موهای ترم را نوازش می کند و می گويد
...چه بد...پس همه چی منتفيه...چون من طلاقت نمی دم عزيزم-
جايی...ميان همان خرده ريزهای دلم...جايی که انگار هنوز سالم است و طپش دارد...مالش می رود...خوشش می
...آيد...از اين قاطعيت...ازاين جديت...از اين خواستن
سرم را عقب می کشم و می گويم
چرا؟-
دستانش را دو طرف پاهايم می گذارد و می گويد

چون زنمی...دوست دارم...هر جايی که دوست داری شکايت کن...هزارتا وکيل بگير...ببينم کی می تونه تو رو ازم
بگيره لرزش دل لعنتی بيشتر شده...استرس بيداد می کند...اما با خشم می گويم
دوستم داری که اينقدر راحت ازم می گذری و می سپريم دست اين يکی و اون يکی؟دوستم داری که به خاطر انتقام -
گرفتن از ماهان،با آبرو وحيثيت من و خونوادم بازی می کنی؟دوستم داری که يه زن ديگه رو مياری تو خونم؟از يه
ساعت نبودنم هم نمی گذری و کمال استفاده رو می بری...اينجوری دوستم داری؟تو به خاطر اينکه من سوار ماشين
ماهان شدم زير مشت و لگدت سياه و کبودم کردی..اون وقت من شما دو تا رو تو بؽل همديگه ديدم...انتظار داری واست
کؾ بزنم؟
چشمانش سخت می شود..به سختی من و نگاهم...قلبم فرياد می زند...تکذيب کن کيان...تکذيب کن...وقتی که به حرف
...می آيد...تمام تنم يخ بسته است
....تمام اين حرفايی که می زنی مزخرفه...من نه تو رو به کسی بخشيدم و نه با آبروت بازی کردم-
...يواش يواش يخم باز می شود...خون دوباره در تنم جريان می يابد
اما...در مورد سونيا...حق با توئه...من گناهکارم-
.لرزش قلبم متوقف می شود
پلکهايم روی هم می افتند...حتی به اندازه باز نگه داشتن چشمانم هم انرژی ندارم...صدايش را از جايی دورتر می
...شنوم
می دونم با ماهان حرف زدی و همه چی رو بهت گفته...اينم می دونم که مدتهاست با دکتر نبوی در تماسی و از همه چی -
خبر داری...ماهان بهت گفته که ما چطوری با هم دوست شديم و چطوری من تو رو به دستش سپردم...دکتر نبوی هم
بهت گفته که من چرا از اون خونه رفتم و سعی کردم ازت فاصله بگيرم...من تو زندگيم به دو نفر اعتماد کردم..از
جفتشونم نارو خوردم...يکيش ماهان بود..دوميش کاوه...هيچ وقت فکر نمی کردم ماهان اينجوری تو امانت خيانت
کنه...اونم در شرايطی که می دونست من تو چه برزخی دست و پا می زنم.گفتم استادته...کلی ازت بزرگتره...عاقله...با

1402/04/28 23:30

شعوره...فهميده ست...ميشه بهش اعتماد کرد...فقط ازش خواستم دورادور مواظبت باشه...گفتم گاهی همراهيش کن تا
خال منو کمتر حس کنه...کسيو به جز اون نمی شناختم که همچين درخواستی ازش بکنم...اون تنها طنابی بود که می
تونستم بهش چنگ بزنم...چه می دونستم با همون چيزايی که دل منو برده بودی...دل اونم می بری...چه می دونستم
ادامه دارد...
نویسنده P*E*G*A*H

1402/04/28 23:30

قسمت 241
اصلا فکر نمی کردم ماهان تو فکر ازدواج با دختری به سن و سال تو اونجوری واسه گرفتن تو ازم نقشه می کشه...من
باشه...اما اشتباه کردم...درگيريای ذهنی خودم يه سد شده بود واسه درست ديدن و درست تصميم گرفتن...قبال هم بهت
گفتم...من تا شب قبل از عقدتون از هيچی خبر نداشتم...وقتی فهميدم مثل ديوونه ها خودمو به در و ديوار
کوبوندم...هزار بار به ماهان زنگ زدم...رفتم دم خونش...با پدرت تماس گرفتم...اما همه راهها رو به رو بسته
بودن...آخر شب...موقعی که تو محوطه جلوی خونه شما ايستاده بودم و می خواستم بيام سراغتو همه چيزو بهم
بزنم...اس ام اس ماهان به دستم رسيد...اينکه خواسته بود حق رفاقت رو به جا بيارم باعث عقب کشيدنم نشد...حتی اينکه
...منو به جون تو قسم داده بود هم تصميمم رو عوض نکرد...ولی يه جمله ش بدجوری پامو سست کرد
...آه می کشد...بلند و عميق
نوشته بود...تو بيماری...نمی تونی جلوه رو خوشبخت کنی...با خوندن اين حقيقت...دستم لرزيد...اراده م
شکست...چون ديدم راست ميگه...میتونستم فرصت زندگی کردن با آدمی مثل ماهان رو ازت بگيرم...ولی در عوضش
چی می خواستم بهت بدم؟
منی که هفته ای يه بار واسه هيپنوتيزمم تلاش می کردن و موفق نمی شدن!منی که مشت مشت
ارام بخش و قرص اعصاب می خوردم!منی که هزار جور دختر رو به عشق تو امتحان کرده بودم و وقتی به خودت می
رسيدم نمی تونستم حتی بغلت کنم.پاهام لرزيدن جلوه.از ترس اينکه مانع خوشبختيت بشم.از اينکه بيشتر از اين آرامشتو
ازت بگيرم.من نمی تونستم نقش يه شوهر رو تو زندگی تو بازی کنم.با به هم زدن مراسم عقدت شانس زندگی کردن کنار
يه مردی مثل ماهان رو هم ازت می گرفتم.ماهان شايد رفيق خوبی نبود اما شوهر خوب و ايده آلی واسه تو می شد.نه اهل
دختر بازی بود.نه سيگار و مشروب و هزار جور کثافت کاری که من می کردم.سالم زندگی می کرد.بزرگترين خلافش
کار بود و درس خوندن.مرد زندگی بود.اصال با امثال من و کاوه قابل مقايسه نبود.اگه به خودم اطمينان داشتم و تو هزار جور مشکل دست و پا نمی زدم نمی ذاشتم يه تار موت به ماهان برسه.اما نتونستم.نتونستم با آينده ت بازی کنم.خودم
داغون شدم.بيچاره شدم.به حال مرگ افتادم ولی عقب کشيدم.چون حق با ماهان بود.با من خوشبخت نمی شدی.بعد از ازدواجت من بيشتر تو لجن خودمو غرق کردم.اونقدر که ديگه تو کل تهران معروف شده بودم.واسم اين روابط يه اهرم
تخليه فشارای روانی شده بود.کمک همه رو رد کردم.ديگه دکتر نبوی رو هم نمی ديدم.هربار ديدنت حالمو خراب تر می
کرد.خصوصا اينکه کنار ماهان خوشحال نبودی.هربار منو می ديدی با نگاهت التماسم می کردی.تا مرز ديوونگی رفتم.يه
شب تو عالم

1402/04/28 23:30

مستی به کاوه گفتم ای کاش می تونستم جلوه رو از اين شرايط نجات بدم.اونم گفت تنها راهش محو کردن
ماهانه.گفتم پس ای کاش می تونستم ماهان رو محو کنم.اما تو عالم واقعيت و هوشياری تموم تلاشمو کردم که زندگيت به هم نخوره.قبول کرده بودم که تو ناموس ماهانی و حق ندارم بهت دست درازی کنم.هر چقدر هرزگی کرده بودم،هر چقدر
پست بودم،هرچقدر از دخترای مختلف و احساساتشون سوءاستفاده کرده بودم ولی دو چيز هيچ وقت تو قاموسم نبوده.يکی چشم داشتن به زن شوهردار و همکارام و يکی ديگه نگاه کثيف به تن و بدن مريضام.من هيچ وقت راضی نبودم زندگی تو
خراب شه.راضی نبودم اونجوری به نابودی بکشونمت.من به خاطر آرامش تو از خودم گذشتم بعد چطور ممکنه واسه
آبروت نقشه بکشم؟آخه با کدوم عقل سليمی جور درمياد؟
روی صندلی می نشيند و می گويد
هيچ وقت نخواستم عذابت بدم.اما تحمل ديدن تو رو با ماهان نداشتم.روزی که مهمونی گرفتم می دونستم با اون -
ميای.چون خودم قدغن کرده بودم بدون ماهان پاتو تو خونم بذاری.سونيا رو فقط به همين دليل دعوت کردم.واسه اين که
سرم گرم اون شه و کمتر شما دو تا عين خار تو قلب من فرو برين.وگرنه من عادت نداشتم با دخترا جايی برم يا تو
مهمونيام دعوتشون کنم.تا قبل از اومدنتم حسابی خورده بودم و کلم گرم شده بود.اما اين وسيله شد واسه اون کاوه بی پدر...کسی که از مدتها قبل نگاه کثيفش دنبال تو بود و تو به من نگفته بودی.خودت که ديدی تا اونجايی که خورد
ادامه دارد...
نویسنده P*E*G*A*H

1402/04/28 23:30

قسمت 242
زدمش.شايد اگه دستمو نگرفته بودن همونجا خونش رو حلال می کردم.ديدی که خودت رو هم زدم.چون واقعيتش رو
بخوای دلم واسه ماهان کباب شد.درسته نارفيق بود.درسته نامرد بود.ولی خدا همچين صحنه ای رو واسه هيچ مردی
.نخواد.خودمو جاش که می ذاشتم آتيش می گرفتم.تازه من تو جايگاه خودمم به اندازه کافی سوخته بودم.وای به حال اون هر دو دستش را توی موهايش فرو می کند و ادامه می دهد
تو رفتی و من شيش سال تو عذاب وجدان سوختم.يواش يواش الکل رو کم کردم.سيگار رو کنار گذاشتم.روابطمو محدود کردم.می خواستم از او زندگی کوفتی فاصله بگبرم و خودمو واسه برگشتنت آماده کنم.
اما به محض اينکه شنيدم داری
ميای دوباره بهم ريختم.حتی نتونستم بيام واسه استقبالت.وقتی تو اون مهمونی ديدمت.وقتی ديدم چه طوری داری تو آتيش
انتقام می سوزی در شرايطی که از نهايت رذالت کاوه خبر داشتم،وقتی ديدم با خودسری منو کنار می زنی و می خوای از
نقشه هايی که کشيدی دورم کنی و دوباره گند بزنی به همه چی...مجبور شدم بشکنمت و بعد هم باهات ازدواج کنم.و فقط
خدا...اون خدا...می دونه تو يکی ماه اول زندگيمون چی کشيدم و چی به روزم اومد.حتما دکتر نبوی واست تعريؾ
...کرده
سرم را تکان می دهم.بلند می شود و چهار زانو روی تخت می نشيند.با پشت دستش گونه ام را نوازش می کند و می
:گويد
من نمی تونستم در مورد مشکلم باهات حرف بزنم.چون نمی دونستم عکس العملت چيه.می ترسيدم واسه هميشه از دستت -
بدم. يه جورايی هم حرف زدن در اين مورد سختم بود.غرورم اجازه نمی داد از همچين دردی واست بگم.اما خب..دکتر
نبوی با کمکهای دو طرفه و همه جانبه ش خيلی از مشکلات رو حل کرده بود.همه چی داشت رديؾ می شد.همه چی
خوب بود.تا اينکه کاوه فهميد من دنبالشم.از اعتيادش خبر داشتم.اما سکوت کرده بودم.چون کاوه مشکل بدتری داشت.می خواستم به وسيله اون زمينش بزنم.از وقتی توی اون بيمارستان کار می کرد متوجه شده بودم موقع معاينه کردن زنها
زيادی پيش می ره...حتی معايناتی که ضروری نيست رو انجام می ده.منم هم پزشک بودم و هم مرد.می فهميدم چه نيت
کثيفی تو سرشه.يه بار بهش تذکر دادم.خنديد و گفت بيخيال بابا.اينا که چيزی حاليشون نيست.بذار يه دستيم ما بهشون بزنيم.اما من متوجه بودم که خيلی از خانومها از اينکه کاوه پزشکشون باشه معذبن.چون درک می کردن...طرز نگاهش
رو...لمسهای بی موردش رو...معاينات بيجاش رو...ديدم بهترين فرصته که تا بيشتر از اين اسم هرچی پزشکه لکه دار
نکرده اون پروانه لعنتيشو باطل کنم.اکثر مريضا به خاطر آبروی خودشون حاضر نبودن شکايت کنن.تا قبل از اخراج
شدنش از هفت نفر شکايتنامه گرفته

1402/04/28 23:30

بودم.فقط سه تا ديگه لازم داشتم تا به نظام پزشکی تحويل بدم و کارش رو تا ابد
بسازم.چون با کمتر از ده مورد شکايت فقط اخطار و تعليقی بهش می دادن.اما بيشتر از ده تا...لغو دائم پروانه ست.می
دونست دارم يه کارايی می کنم...اما نه دقيق...واسه همين راه و بيراه منو به وسيله تو تهديد می کرد...تمام تلاشم اين بود که از اين قضايا دور نگهت دارم.نمی خواستم با اون بارداری سختی که داشتی ترس اين قضيه هم تو دلت بره.اما انگار
بدتر شد.اين اواخر مجبور بودم از جاهای ديگه ای که کار می کرد ردش رو بگيرم.واسه همين خيلی تحت فشار بودم.از يه طرف نگرانيای تو و از يه طرف حجم بالای کار خودم و از طرف ديگه هم کاوه.داشتم له می شدم.اما آخرش اون
...نامرد فهميد که من دنبال چی هستم و اونجوری زهرش رو ريخت
نفسم از وجود اين همه واقعيتهای دردناک و تلخ دور و برم به شماره افتاده...
واز گناهی که از آن حرف زده...آهسته میگويم سونيا چی؟نمی خوای بگی که حضورش تو خونه من..با اون سر و وضع...کار کاوه بوده.ها؟
سرش را تکان می دهد و می گويد
!...يه قسمتيش رو شايد...اما بقيه ش نه-
قلبم تا توی حنجره ام بالا آمده...ضربان ضعيف اما تندش را توی گلويم احساس می کنم...
دستم را روی گردنم می گذارم
:و می گويم
!پس جريان اون خودکشی هم دروغ بود-
:به تندی می گويد
کاملا قابل اثباته...می تونم ببرمت همون درمانگاهی که بستری شده بود...پرونده ش کامل موجوده...اما نه...اون ماجرا
اون روزخودت که ديدی...
شب قبلش من هفت تا عمل داشتم...
آخريش هم بدجوری حالم رو گرفت...
يه دختر 25 ساله که تصادف کرده بود به خاطر ضربه بدی که به شکمش وارد شده بود...مجبور شدم رحم و قسمت زيادی از روده ش رو دربيارم...
سردردام از سر همون عمل شروع شد...چشمام داشت بيرون می زد...از شدت درد حالت تهوع گرفته
مثال بخوابم...به محض اينکه رسيدم...دو تا از همون آرام بودم...واسه همينم نتونستم منتظرت بمونم و رفتم خونه که بخشايی که تو کشوی تخته و خودت از قدرتشون آگاهی خوردم...
لباسامو در آوردم و بدون اينکه حتی يه آب به صورتم بزنم خوابيدم
ادامه دارد...
نویسنده P*E*G*A*H

1402/04/28 23:30

قسمت 243
.ديدی وقتی آدم خيلی خسته ست يا شب نخوابی کشيده تو يه حالتی مثل بيهوشی فرو می ره که وقتی بيدار
می شه...نمی دونه شبه...روزه...اصلا کجاست...حالا تصور کن خستگی من يه طرف بود...قرصايی که خوردم يه
طرف ديگه...نمی دونم چقدر گذشته بودم که از زنگای پی در پی و ضربه هايی که به در خونه می خورد از خواب
پريدم...
چند دقيقه طول کشيد تا موقعيتم يادم بياد...
فکر کردم تويی کليدت رو جا گذاشتی...فقط يه شلوار پوشيدم و بلند
شدم...
به خدا قسم تا دم در با چشم بسته رفتم...در رو که باز کردم سونيا رو ديدم...اينقدر گيج بودم اصلا نمی تونستم
بفهمم جريان چيه!
اون خودش رو انداخت داخل و منم رفتم تو آشپزخونه که يه آبی به صورتم بزنم بلکه يه کم حواسم
...سرجاش بياد...
وقتی که اومدم بيرون با سر و وضع بدتر از اون چيزی که تو ديدی...جلوم وايساده بود
نگاهی به صورت من که هر لحظه بيشتر گر می گيرد می کند و آرام می گويد
هم سرم هم زبانم سنگين بود...ولی همون لحظه بهش گفتم خودش رو بپوشونه و از خونه بره بيرون...اما نرفت...تمام -
تلشش رو برای تحريک کردن من کرد...و موفقم شد...تا حديکه چندبار دستمو به طرفش دراز کردم...
اما به خاک پدر و مادرم...عقب کشيدم جلوه...می خواستم ولی نتونستم اشکهايم بی محابا روی گونه ام جاری می شوند...
صدای او هم می لرزد
نمی دونم از کجا فهميده بود من تو خونه تنهام...
نمی دونم به چه انگيزه ای اونجا اومده بود...
اما من سونيا رو با همه
جذابيتاش پس زدم...چون چهره تو يه لحظه هم از جلوی چشمم نرفت...
تا لبه پرتگاه رفتم...اما خود اون خدا شاهده که
نلغزيدم...هرچند که مطمئنم اگه با اون گيجی ارتباطيم برقرار می شد معنا و مفهموش رو درک نمی کردم...
اما دستم هرز نرفت جلوه...
چشمم هرز نرفت...من اگه سونيا يا هر زن ديگه ای رو بخوام نميارمش تو خونه...چرا بايد همچين ريسکی
بکنم درحاليکه هزار راه واسه بودن با اينجور زناست..
.موقعی که تو اومدی کلافم کرده بود...
چند بار گفتم دستشو بگيرم
و از خونه بندازمش بيرون..ترسيدم همسايه ها بفهمن و آبروم تو ساختمون بره...يا اينکه به گوش تو برسه...وقتی تو
اومدی من ديگه داشتم التماسش می کردم که بره...هنوز گيج بودم...ولی وقتی تو رو ديدم تازه فهميدم چی شده و چه
...غلطی کردم...حتی تا چند دقيقه بعد از اينکه تو رفتی...همونجوری وسط حال ايستاده بودم و نمی تونستم تکون بخورم
:با نوک انگشتانش اشکهايم را پاک میکند و می گويد می دونم واسه اون اتفاق هيچ توجيه یی وجود نداره...می دونم اگه جامون عوض می شد و من تو رو تو همچين شرايطی می ديدم هيچ سند و مدرکی رو ازت نمی پذيرفتم...
می دونم با اين اشتباه باعث شدم بچمون از دست بره

1402/04/28 23:30

و تو به اون حال
اصلا نمی ذاشتم داخل شه...اما به تمام مقدسات عالم قسم می بيفتی...می دونم بايد همون موقع در رو روش می بستم و
خورم...که من کاری نکردم...
نمی گم دست و پام نلرزيد...
نمی گم داغ نشدم...ولی خودم رو کنترل کردم...
خطا نکردم...انگشتمم بهش نخورد جلوه...حرفمو باور کن
...سر به زير می اندازم...
کابوس آن صحنه لحظه ای رهايم نمی کند
نزديکتر می شود...
دستش را روی بازويم می گذارد و آهسته می گويد
بيا بزن تو گوشم...فحشم بده...باهام قهر کن...اما اسم جدايی رو نيار...به آتيش گناهی که توش کمترين تقصير رو داشتم نسوزونم...من اشتباهم رو قبول می کنم...هر تنبيهی هم که بگی به جون می خرم...اما طلاقت نمی دم...چون نمیتونم...
چون نفسم به نفسات بنده...چون تو همين چند شبی که تو خونه نبودی هزار بار مردم و زنده شدم
گريه ام شدت می گيرد...
هق هقم بيشتر می شود...سرم را توی آغوشش پنهان می کند و می گويد
من تو زندگيم همه جور غلطی کردم...
هرچی که فکرش رو بکنی...
اما به خدا از وقتی ازدواج کرديم پامو کج نذاشتم...هيچ وقت هيچ زنی به چشمم نيومده...حتی وقتی تو اوج نياز بودم...
حتی وقتی تو پسم می زدی...چيکار کنم که حرفام باورت بشه؟
به چی قسم بخورم؟
ادامه دارد...
نویسنده P*E*G*A*H

1402/04/28 23:30

7 روش⁩ ‌هایی⁩‌ برای⁩ افزایش اعتماد به نفس:?

1⃣ به نکات مثبت اتفاقات فکر کنید.??
2⃣ خودتون رو با هیچکس مقایسه نکنین.?
3⃣ اشتباهاتتون رو بپذيرين.?
4⃣ خودتون معرف خودتون باشين، نه ديگران.?
5⃣ اهداف زندگيتون رو خودتون تعيين كنين. ✍
6⃣‌ ‏به خودتون پاداش بدین.?
7⃣ كاري كه عاشقش هستين را انجام بدین.?



#مثبت_باش ?

1402/04/29 02:41

#عارفانه

✍امام سجّاد عليه السلام:

گناهانى كه از استجابت دعا جلوگيرى مى كنند عبارتند از: بد نيّتى، خبث باطن، دورويى با برادران، باور نداشتن به اجابت دعا، به تأخير انداختن نمازهاى واجب تا آن كه وقتشان بگذرد، تقرّب نجستن به خداوند عزّ و جلّ با نيكوكارى و صدقه، بد زبانى و زشت گويى

ميزان الحكمه جلد4 صفحه287

#مثبت_باش ?

1402/04/29 02:41