مثبت_باش ❣

790 عضو

◾️‍ دهه اول #محرم دهه #استجابت_دعاست◾️

?سفارش آیه الله بهجت(ره) برای گرفتن حاجت ضروری?

?صلوات (14 بار)

?یا مولای یا صاحب الزمان ادرکنی (40 بار)

?صلوات (14 بار)

?دعای سریع العجابه?

"يا عِمادَ مَنْ لا عِمادَ لَهُ وَ يا ذُخْرَ مَنْ لا ذُخْرَ لَهُ وَيا سَنَدَ مَنْ لا سَنَدَ لَهُ ويا حِرْزَ مَنْ لا حِرْزَ لَهُ وَيا غِياثَ مَنْ لا غِياثَ لَهُ وَيا كَنْزَ مَنْ لا كَنْزَ لَهُ وَيا عِزَّ مَنْ لا عِزَّ لَهُ يا كَريمَ الْعَفْوِ يا حَسَنَ التَّجاوُزِ يا عَوْنَ الضُّعَفاَّءِ يا كَنْزَ الْفُقَراَّءِ يا عَظيمَ الرِّجاَّءِ يا مُنْقِذَ الْغَرْقى يا مُنْجِىَ الْهَلْكى يا مُحْسِنُ يا مُجْمِلُ يا مُنْعِمُ يا مُفْضِلُ اَنْتَ الَّذى سَجَدَ لَكَ سَوادُ اللّيْلِ وَنُورُ النَّهارِ وَضَوْءُ الْقَمَرِ وَشُعاعُ الشَّمْسِ وَحَفيفُ الشَّجَرِ وَدَوِىُّ الْماَّءِ يا اَللّهُ يا اَللّهُ يا اَللّهُ لا اِلهَ إ لاّ اَنْتَ وَحْدَكَ لا شَريكَ لَكَ يا رَبّاهُ يا اَللّهُ صَلِّ عَلى مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ وَافْعَلْ بِنا ما اَنْتَ اَهْلُهُ."

?پس از دعا هرچه #حاجت دارى درخواست كن.?

?و نيز براى #گشايش #مشكلات و رفع گرفتارى، و برطرف شدن غم و اندوه، تداوم بر اين ذكر كه حضرت جواد (ع) تعليم فرموده بسيار سودمند است:?

"يَا مَنْ يَكْفى مِنْ كُلِّشَى ءٍ وَلا يَكْفى مِنْهُ شَى ءٌ اِكْفِنى ما اَهَمَّنى"

??توسل به حضرت ابوالفضل(ع) برای #حاجت_بزرگ??
133 مرتبه
"یا اباالغوث ادرکنی"


   #مثبت_باش ?

1402/04/29 02:41

با شیر خشک صورت خود را چاق و توپر کنید?

چاق شدن صورت با شیر خشک را امتحان کنید چرا که انواع ویتامین های موجود در شیر خشک و مواد مغذی موثر در آن تاثیر بالایی در حجیم کردن و چاقی صورت دارد.
شیر خشک را دریابید
کافیست هر شب قبل از خواب 2 قاشق غذا‌ خوری شیرخشک را با نصف لیوان آب مخلوط کرده و میل کنید و تا رسیدن به نتیجه دلخواه ادامه بدید.
زیبایی

#مثبت_باش ?#سلامت

1402/04/29 03:14

?تکنیک درمانی با روغن بنفشه
فواید چکاندن شبانه روغن بنفشه در ناف.

? شب روغن بنفشه در ناف بچکانید

این کار برای رفع خشکی پوست و اگزما بسیار نافع است و به شما کمک می کند تا پوست نرم و لطیفی داشته باشید.

?استاد دولتخواهی

#مثبت_باش ?#سلامت

1402/04/29 03:14

خواص انواع عرقیات .!

1. عرق آویشن
مسکن – ضد سرماخوردگی – مقوی معده – معالج بیماریهای قارچی پوست – ضد ورم بینی وگلو.

2. عرق اسطو خودوس
تقویت کننده اعصاب – معالج برونشیت وزکام – پایین آورنده تب ونیروبخش – ضد تشنج وصرع درمان بیماریهای عصبی.

3. عرق بید
درمان تب های شدید ودردهای تناسلی – زردی پوست (یرقان) – تصفیه خون.

4. عرق بهارنارنج
تقویت کننده مغز واعصاب – نشاط آور- تقویت قلب.

5. عرق بادرنجبویه
ضد خستگیهای روحی – استفراغ های دوران بارداری – برونشیت وتشنج – ضد قلنج – درمان دل پیچه.

6. عرق بومادران
ضد ورم روده ومعده – ضد روماتیسم ونقرس – رفع اختلالات قاعدگی ودرد دوران قاعدگی.

7. عرق بیدمشک
تقویت کننده فلب – رفع ناراحتیهای اعصاب – ضد تپش قلب.

8. عرق پونه
ضد سیاه سرفه وگریپ – خلط آور- بادشکن – قابض – بازکننده عروق – ضد عفونی کننده .

9. چهارعرق سرد
تب بر- خنک – تقویت کننده معده.

10. چهارعرق گرم
تقویت کننده معده – مفید برای هضم غذا – رفع ناراحتی های روده .

11. عرق چهل گیاه
تقویت کننده معده – کمک به هضم غذا – بادشکن – ضد سردی – ضد تهوع واستفراغ .

12. عرق خارخاسک
مدر قوی – رفع سنگ کلیه ومثانه – کیسه صفرا- تصفیه خون.

13. عرق خارشتر
ضد عفونت مجاری ادراری – سنگ شکن – مدرقوی – ضد سیاه سرفه.

14. عرق رازیانه
معطر کننده – محرک – بادشکن – مدروقاعده آور- درمان بواسیر ونقرس – ازدیاد شیر مادران .

15. عرق زنیان
ضد نفخ معده – ضد ترشی معده – ضد عفونت – ضد انگل – بادشکن – درمان عوارض بعد از ترک اعتیاد.

16. عرق زیره
ضد چاقی – تصفیه کننده خون – ضد هیستری وتشنج – افزایش شیر مادران – بادشکن – هضم کننده غذا – کاهنده چربی خون.

17. سرکه سیب
لاغر کننده – مکمل غذا

18. عرق سنبل الطیب
خواب آور- مسکن – تقویت قلب – اشتها آور.

19. عرق شاتره
ضد خارشهای پوستی – صفرا بر- تقویت کبد – نشاط آور- ضد نفخ – اشتها آور.

20. عرق شنبلیله
ضد قند – تقویت قوای جنسی – نیرو بخش.

21. عرق شیرین بیان
درمان قاطع زخم معده واثنی عشر- ضد سرفه – صفرا بر.

22. عرق شوید
ضد چربی خون – جهت پایین آوردن کلسترول – ازدیاد شیر مادران – درمان لاغری

23. عرق کاسنی
مفید برای کبد – ضد جوش – ضد خارش – تصفیه کننده خون – کاهنده چربی .

24. عرق کیالک
تصفیه کننده خون – جلوگیری ازعواقب سعت کلسترول – جلوگیری ازتنگ شدن رگها.

25. عرق گزنه
اثر قاطع دررفع بیماریهای پوستی وجلدی – ضد چربی وقند خون – ضد خون ریزی – بازکننده عروق – مدر.

26. عرق گلبهار
مفید برای لطافت پوست دست وصورت – مقوی معده

27. عرق مریم گلی
ضد دیابت – ضد رماتیسم واسهال –

1402/04/29 03:14

ضد سینوزیت – ضد انگل – ضد نفخ .

28. عرق مخلصه
ملین – مقوی – دفع سموم – ضد قولنج – پادزهر قوی مفید برای ناراحتیهای کمرو مفاصل عضلانی – تقویت معده .

29. عرق مورد
ضد خون ریزی – قابض روده – درمان اسهال وبواسیر- تقویت رشد مو- ضد آفت .

30. عرق نعنا
ضد دل درد – دلپیچه – ضد نفخ – بادشکن – تقویت کننده معده کودکان

31. عرق یونجه
چاق کننده – نیروبخش – معالج رعشه وناراحتی های عصبی – تصفیه خون – کاهش قند خون .

?انشاءلله که هیچ وقت مریض نشین ولی این لیست را نگه دارید. خدایی نکرده دچار درد شدین بدونید چی باید مصرف کنید.

#دانستنی
#مثبت_باش ?

1402/04/29 03:14

سـ?ـلام
روزتون پراز خیر و برکت?

? امروز  پنجشنبه

☀️  29 تیر   8497   ه. ش

? 2 محرم   8444  ه.ق

?   20   جولای   7976    ميلادی

#مثبت_باش?

1402/04/29 10:46

وقتى يک شخص جوان غمگين ميشود
سيستم ايمنى بدنش قوى تر ميشود

ولى اگر يک شخص پير غمگين شود
سيستم ايمنى بدنش ضعيف تر ميشود

دل پدر و مادرمونو نشكونيم❤️

#مثبت_باش?

1402/04/29 10:47

هر روز به خود بگویید
امروز پنجره های گذشته را می بندم

و پنجره های آینده را می گشایم
نگاه میکنم به سوی
فصلی جدید در زندگي ام
?? #مثبت_باش?

1402/04/29 10:47

7عاقبت نامناسب صبحانه نخوردن!

چاقی
کاهش سطح حافظه
بی نظمی در قاعدگی
احساس خستگی و کج‌ خلقی
افت قند خون
احساس گرسنگی مدام
بهم خوردن نظم و میزان غذای روزانه

#مثبت_باش?

1402/04/29 11:06

گروه قرار عاشقی(ارتباط با خدا)

چله و ذکر
دعا و نیایش
شکرگزاری

@ertebatbakhoda1402

1402/04/29 12:12

برنج با ماست فراموشی می‌آورد !?

مصرف برنج با ماست، موجب افزایش سردی و تری مغز میشود‌، غلبه بلغم در مغز موجب فراموشی، سستی و تنبلی مغز شده

#دانستنی
#مثبت_باش ?

1402/04/29 14:18

#اموزش
#دوره

سلام عزیزای دلم امروزتون مبارک ❤️

بریم با یادگیری 6روش شیفته کردن مردها??

1⃣نگاه چشمی رو فراموش نکن...اگه میخوای باهاش صحبت کنی هی درو و دیوار رو نگاه نکن...
تو چشاش خیره شو و بامحبت باش?

2⃣لبخند فراموش نشه...باید همیشه چهره پذیرنده و باش?

3⃣ساده رفتار کن..‌خیلیا فکر میکنن آرایش غلیظ باعث جذب آقایون میشه.‌.یجور لباس مارک و خاص...در صورتی ک واقعا اینجوری نیست...ساده بودن جذابیت تو رو افزایش میده بانو?


4⃣دم دستی نباش...سهل الوصول نباش...منظور همیشه در دسترس پارتنر یا همسرت نباش...بزار برای بدست آوردنت تلاش کنه جانم...

5⃣قوی باش اگه ضعیف جلوه کنی طرق مقابل بیشتر میخواد..‌


〰〰
?#مثبت_باش ?
#دلبری

1402/04/29 14:45

قسمت 244
از آغوشش جدا می شوم...پاهايم را توی شکمم جمع می کنم و سرم را روی زانويم می گذارم...
درد معده ام تشديد شده...
توی همان حال زمزمه می کنم
ديگه از اين همه بلايی که مرتب سرم مياد خسته شدم...از اين همه باليی که مسببش تويی...مرگ بچه م خارج از تحملم بود...تمام دلخوشيم شده بود...تو همونم ازم گرفتی...کاش منم با اون بچه رفته بودم...ای کاش مرده بودم
سنگينی سرش را روی سرم احساس می کنم
اون بچه مال منم بود جلوه...
چرا فکر می کنی فقط واسه تو عزيز بوده؟
اين همه خودم رو اذيت کردم و زير فشارای همه جانبه تاب آوردم فقط به خاطر اينکه به تو و اون بچه آسيب نرسه...هر شبم با کابوس کاوه گذشت...
می ترسيدم بلايی سرتون بياره...اما وجدانم نمی ذاشت از کنار بی وجدانيهاش راحت بگذرم...
سوگندی که خورده بودم خواب آروم رو ازم
گرفته بود...
هزار بار دهن باز کردم که بهت هشدار بدم...اما می دونستم چقدر ترسويی و زود دست و پات رو گم می کنی... می ترسيدم وحشت کنی و طاقت نياری...
حواسم رو به هزارجا داده بودم که آسيبی بهت نرسه...
اما اون از يه نصفه روز غفلت و بدحالی من استفاده کرد
خودم را ازير تنه اش بيرون می کشم...به چشمان تيره و بی روحش نگاه می کنم و خسته و افسرده می گويم
...بذار تنها باشم کيان...نمی دونم تا کی...ولی بذار يه مدت به حال خودم باشم-
:آهی می کشد و می گويد
باشه...تنها باش...ولی تو تنهاييت به اين فکر کن که منم آدمم...مثل هر انسان ديگه ای اشتباه می کنم...خدا به اون ...
خداييش تا آخرين لحظه در توبه رو باز می ذاره...تو که بنده اونی...
به اين راحتی فرصت جبران رو ازم نگير
...بوسه آرامی روی موهايم می نشاند و می رود
دراز می کشم و پتو را تا روی سرم بالا می آورم...
نمی خواهم صدای ناله و ضجه ام از اين اتاق خارج شود...نمی خواهم بيش از اين انگشت نمای خاص و عام شوم...
دلم از اين همه درد بهم می پيچد...در تمام روزهای تنهايی و بی کسی...در تمام شبهای گريه و اضطراب...
وقتی که در تمام خانه ها حتی خانه پدری به رويم بسته شده بود...آغوش کيان
هميشه به رويم لبخند می زد و دستان حمايتگرش هميشه سايه بان سرم و سينه ستبرش سپر تيرهای بدگويی ها و بی آبرويی ها بود...می دانم...بی انصافيست حالا که نوبت من شده...اينطور بی رحمانه جا بزنم و تنهايش بگذارم...
اما دلم شکسته...دلم خيلی شکسته
****
بعد از سه روز دکتر نبوی به ديدنم آمده است...هم خوشحالم هم ناراحت...اعتمادم را حتی به او هم از دست داده ام...پيشنهاد می دهد توی محوطه قدم بزنيم...هنوز کمی ضعف دارم...ولی می پذيرم...عمه هر چه شال و کلاه و دستکش به دستش می رسد به تنم می پوشاند...صورت نگران و غمگينش را می بوسم و همراه دکتر

1402/04/29 23:59

از خانه خارج می شوم...در سکوت کامل کنار هم قدم می زنيم...به نيمکتی می رسيم...
دستش را روی بازويم می گذارد و می گويد بيا اينجا بشينيم...من پيرمردم...نمی تونم زياد راه برم
می دانم نمی خواهد مريضی مرا به رويم بياورد...از خدا خواسته می نشينم...
شکلاتی از جيبش در می آورد و به دستم
:می دهد...تشکر می کنم...می گيرم...اما نمی خورم...تنها با جلدش بازی می کنم...پا روی پا می اندازد و می گويد
!درست همون روزايی که نيازه بيشتر با هم حرف بزنيم...از من فرار می کنی
...دکتر است...استاد است...مسن است...احترامش واجب است
اسمش رو فرار نذارين دکتر...حالم خوب نبود...بيشتر مواقع خواب بودم
لبخندی کنج لبش می نشيند و می گويد
...می دونم-
و باز سکوت...کوهی از حرف در دلم انبار شده...اما انگيزه ای برای بيانشان ندارم...در مقابل يک سؤال طاقتم را از
:دست می دهم
از کيان خبر دارين؟-
:به آرامی می گويد
.آره.خوبه
:همين؟؟؟نفس عميقی می کشم و می گويم خوبه
:لبخند روی لبش پررنگ تر می شود
تو خوبی؟
گردنم را به پشت خم می کنم و می گويم
!خوبم
دستش را روی دستم می گذارد...
نمی دانم توی اين سرما، اين همه گرما را از کجا آورده که حتی از روی لايه بافتنی دستکش هم قابل درک است
ادامه دارد...
نویسنده P*E*G*A*H

1402/04/29 23:59

قسمت 245
بابت بچه ت متاسفم دخترم
چشمانم را روی هم فشار می دهم...دوست ندارم در اين مورد حرف بزنم...دوست ندارم
کيان همه چيز رو واسم تعريف کرده...
می دونم چه زجری کشيدی...اما باز زود قضاوت کردی-
اعصابم ضعيف است...نمی توانم خودم را کنترل کنم...به صورتش براق می شوم و با تندی می گويم
ديگه اين جمله رو هيچ وقت تکرار نکنين آقای دکتر!به جای اينکه هميشه منو متهم کنين يه بار از اون دردونه تون
!بپرسين چه بلایی سر من و بچه م آورده
:چند لحظه نگاهم می کند و بعد با آرامش می گويد
يعنی باور نداری که کيان خيانت نکرده؟-
:سرم را به شدت تکان می دهم و می گويم
اينکه تو اون شرايط خيانت نکرده هيچ ارزشی نداره.هم من...هم شما...از عوارض اون قرصای آرامبخش خبر -
داريم..می دونيم چقدر باعث کرختی و سستی می شه...تو اون شرايط...با اون ميزان خستگی و بدحالی اعتراف می کنه
که داغ شده...که تحريک شده...وای به حال اينکه تحت تاثير دارو نباشه...وای به حال اينکه سرحال باشه...من ديگه
نمی کشم..نمی تونم هر لحظه نگران سرد و گرم شدن کيان باشم...اينکه با شنيدن هر اسم سونيايی تنم بلرزم فراتر از
!طاقتمه...هر چيزی رو به خاطرش به جون خريدم و می خرم...اما اين يکی از تحملم خارجه...نمی تونم!نمی کشم
:دکتر با لبخند می گويد
باشه...نمی تونی!حقم داری.شک آفت آرامشه.خوره زندگيه.بدترين درديه که يه انسان تو زندگی زناشوييش بهش مبتلا -
می شه!
اما فکر نمی کنی که کيان هم به همين اندازه می تونه به تو بدبين باشه؟
اون تو رو تو شرايط خيلی بدتری با کاوه
!
ديده معترضانه می گويم
...ولی باعث اون اتفاق هم خودش بود-
:حرفم را قطع می کند و می گويد
نه عزيزم.يه مرد اين طوری فکر نمی کنه.از نظر کيان تو مشروب خوردی...از خود بيخود شدی...و تنتو به مردی که -
می دونستی شوهرت نيست عرضه کردی...مهم اينه که تو می دونستی کاوه شوهرت نيست...مهم اينه که تو به همسرت
.پابند نبودی...اينکه کاوه رو کی فرض کردی در درجه دوم اهميت قرار داره
:با بی حوصلگی دستم را تکان می دهم و می گويم
باشه آقای دکتر...بازم مقصر منم.اگه اومدين اينو بگين من هيچ دفاعی از خودم ندارم.بهتره ديگه بيشتر از اين کششنديم
متفکرانه نگاهم می کند...دستش را روی لبش می کشد و می گويد
تو الان ناراحتی...عزادار بچه تی...حق داری اينقدر عصبی باشی...حق داری از کيان شاکی باشی...اونم تو زندگيش -
تقريبا بی اشتباه نبوده...يه مدت به خودت فرصت بده...بذار زمان بگذره...ولی زندگيت رو به خاطر شک خراب نکن...
تمام زنها توی ناخودآگاهشون...از اينکه يه روز مورد خيانت قرار بگيرن می ترسن..شدت و ضعف داره...اما تو
اکثريت هست...ولی اينو بدون...يه زن می

1402/04/29 23:59

تونه کاری کنه که اگه شوهرش نيم ساعت وقت آزاد تو روز داره خودش رو
کلا مردش از خونه فراری بشه...هرچند هستند به عشق خونوادش به خونه برسونه و بالعکس می تونه کاری کنه که
ادامه دارد...
نویسنده P*E*G*A*H

1402/04/29 23:59

قسمت 246
مردايی که با وجود داشتن زن خوب بازم پی زنای ديگه هستن...ولی اکثريت رام زنايی می شن که هنر شوهرداری رو
بلدن.می دونم واسه بچه ت ناراحتی...شايد اين حرف منم به مذاقت خوش نياد..ولی در شرايطی که تو از پس زندگی
خودت هم برنميای...بچه دار شدنت مصيبت بود.شايد خدا خواست که اون بچه تو اين شرايط متشنج به دنيا نياد و مشکلی
.به مشکلاتت اضافه نکنه.به جای اينکه اينقدر نيمه خالی ليوان رو ببينی بيشتر فکر کن
:نفسش را تازه می کند و می گويد
فکر نکن من يه طرفه قضاوت می کنم.فکر نکن به کيان هيچی نگفتم.از اون روز تا حالا يه لحظه هم راحتش نذاشتم.تموم اشتباهاتش رو تو صورتش زدم.بهش گفتم که تو حق داری باورش نکنی.حق داری هميشه نگران از دست دادنش
قبال تنوع طلبی و تعدد قبال اينو تجربه کردی.تنوع طلبی و تعدد طلبيش رو ديدی...حالا به تو می گم...تو که باشی..چون طلبی کيان رو ديده بودی...می دونستی...با آگاهی کامل باهاش ازدواج کردی.حتما يه چيزی تو خودت سراغ داشتی که مطمئن بودی می تونی کيان رو متعهد به خونه و زندگيش کنی.حتما اينقدر به خودت اعتماد داشتی که ريسک کردی و وارد زندگی با همچين مردی شدی!پس کو اون تواناييها؟
کو اون اعتماد به نفس؟چرا من هيچی نمی بينم؟
اون جلوه مغرور
و عشوه گری که از فرانسه برگشته بود و عين طاووس بين مردا می خراميد و چشم همه رو خيره کرده بود کجاست؟تو
توی خودت چی می بينی که بتونه يه مرد رو جذب کنه و مهمتر از اون نگهش داره؟
:با خشم از جا بلند می شوم و می گويم
من باردار بودم دکتر..از يه زن باردار چه توقعی دارين؟بايد هر روز واسش عربی می رقصيدم؟بايد روزی سه مدل -
واسش لباس عوض می کردم؟با اون تهوع وحشتناک...صبح تا شب قربون صدقه قد و بالاش می رفتم؟
.دستم را می گيرد و مجبورم می کند دوباره بنشينم
می دونم.قبال هم گفتم.من تحت هر شرايطی حق رو به زن باردار می دم.اينا رو نمی گم که عصبانی بشی.می خوام روش -
درست زندگی کردن رو بهت ياد بدم.اون موقع باردار بودی.الان که ديگه نيستی.بذار از اين به بعد رو کمکت کنم.اينطور
با بی اعتمادی دست من رو پس نزن.حتی اگه همچين تصور غلطی داری که من کيان رو بيشتر از تو دوست دارم،پس بايد قبول کنی که خوشبختی و خوشحالی تو،چون کيان رو آروم می کنه...نهايت خواسته منه.تو بايد اون پوسته نازکی رو
که موقع برگشتنت دور خودت کشيده بودی...تقويتش کنی...تو رو اينقدر ضعيف نمی خوام!خيلی خوب پيشرفت کرده
بودی...حيف که اين بارداری تو و کارای زير پرده کيان همه چی رو به هم ريخت.تو سکوت کردی و هيچی ازش
نپرسيدی...اونم سکوت کرد و هيچی به تو نگفت...آخرش وضعتون اينه که می بينی...اون از

1402/04/29 23:59

اون طرف تو پيله خودش
فرو رفته و با من حرف نمی زنه..تو هم از اين طرف!هيچ فکر کردی عاقبت اين کاراتون به کجا می کشه؟اين عشقی که
اين همه ازش دم می زدين همين بود؟اون درخت تنومند 14 ساله به همين راحتی با يه تندباد شکست؟اون همه اعتقاد و
ايمانت به کيان با يه صحنه از بين رفت؟اون همه حرفا و جلساتی که با هم داشتيم با يه تلنگر برباد رفت؟حيؾ نيست
دختر؟حيف نيست حاال که زندگيتون داره رو غلطک می افته اينقدر راحت خرابش کنی؟فکر نمی کنی واسه جا زدن خيلی
زوده؟فکر نمی کنی کيان ارزش بخشيدن و گذشت کردن رو داره؟اون که اينقدر جرات داشته که به همه چيز همون طور
که بوده اعتراف کرده....بی کم و کاست...بی مظلوم نمايی...کامل و جامع...اينقدر جسارت داشته که بگه آره تحريک
شدم...خواستم...ولی نکردم...ارزش نداره که يه بار تو هم به عشق اون مقابل ترسات بايستی و به خاطرش
بجنگی؟ارزش نداره؟
:دستی به شانه ام می زند و می گويد
!اگه فکر کردی ارزشش رو داره باهام تماس بگير.من منتظرم-
سرم را بالا می گيرم و با نفرت به طبقه يازدهم نگاه می کنم.ای کاش هرگز مجبور نبودم به اين خانه...به اين شکنجه گاه
بازگردم...دوباره لرزش خفيفی توی زانوانم حس می کنم...بيست و يک روز است که فقط برای امتحاناتم از خانه خارج
شده ام...آنهم با همراهی شوهر عمه...چون آنقدر ضعف داشتم که حتی نفس کشيدن هم خسته ام می کرد...اما امروز
!!...روی پاهايم ايستاده ام...عجيب است...اما هنوز روی پاهايم ايستاده ام...آمده ام اينجا...خانه ام...هه..خانه

ادامه دارد...
نویسنده P*E*G*A*H

1402/04/29 23:59

قسمت 247
کليد می اندازم و در را باز می کنم...قلبم از حرکت می ايستد...چشمانم را می بندم...می ترسم باز تمام آن صحنه ها
تکرار شوند...پايم از مچ پيچ می خورد...درد تا کمرم بالا می آيد...با خشم کفش پاشنه سه سانتی ام را در می آورم و به گوشه ای پرت می کنم...خانه خالی ست...سرد و بی روح و ...بی کيان!چند بار پشت سرهم نفس عميق می کشم بلکه بر خودم مسلط شوم...اما دريغ..دريغ
کيفم را روی مبل می اندازم و به اتاق خواب می روم...زير دلم تير می کشد...روح بچه ام بی قراری می کند...اشکهايم
سرازير می شوند...لبم را به دندان می گيرم و هق هق کنان چمدانی را از زير تخت بيرون می کشم و هر چه که دارم و
!...ندارم توی آن می ريزم...نا مرتب و سرسری...!حتی نفس کشيدن توی اين خانه هم حرام است...حرام
کشان کشان چمدان را از اتاق بيرون می برم...آزرده و دلشکسته نگاهی به مبل بد رنگ گوشه پذيرايی می کنم..همان مبل
لعنتی...!با پشت دست اشک از صورتم می گيرم و دوباره با چمدان درگير می شوم...آنقدر خشن رفتار می کنم که دسته
اش توی دستم می شکند...ضربه محکمی با پايم به بدنه اش می زنم و آه از نهادم بلند می شود...از اين همه ناتوانی و
ضعف حرصم گرفته...دستم را به بند پالستکيش می گيرم و می کشمش که ناگهان با کوهی از گوشت برخورد می
:کنم...هراسان نگاهش می کنم...مردمکش دو دو می زند...نگاهی به من و چمدانم می کند و آرام می گويد
...مامان گفت می خوای همچين کاری بکنی...اما باورم نمی شد-
:دستان عرق کرده ام را به مانتويم می مالم و در دل می گويم
! ای عمه دهن لق
بوی عطرش لرزش پاهايم را بيشتر می کند...لعنت به من و...! عقب می کشم...فاصله می گيرم...بلکه کمتر اين بو را حس کنم...بلکه اين سبزی کدر و خشمگين کمتر به چشمم بيايد...هر چه من با قدمهای ريز عقب می روم او با يک گام جبرانش می کند...به ديوار می چسبم...فاصله ام با تنش کمتر از سانتی متر است...به دلم تشر می زنم
نلرز لعنتی..نلرز
اما گرمی دستش را که روی کمرم حس می کنم تمام ماهيچه هايی که با هزار بدبختی منقبضشان کرده بودم...شل می
شوند...بی مقاومت توی آغوشش فرو می روم...چند وقت است از اين گرما دورم؟يک ماه...؟؟ يا يک سال...؟؟ يا شايد
يک قرن؟
...صدای ضعيفش را کنار گوشم می شنومداری با زندگيمون چيکار می کنی جلوه؟
سمت راست صورتم را روی سينه اش می گذارم و به مبل بد رنگ و نافرم خيره می شوم...زمزمه می کنم
می خوام برم...اينجا...اين خونه...داره روانيم می کنه...داره جونمو می گيره
چانه اش را روی سرم می گذارد و می گويد
منم مثل تو...بذار وسايلمو جمع کنم و همرات بيام...می ريم يه هتلی جايی...تا وقتی اينجا فروش بره و يه خونه ديگه -
اصلا می ريم مسافرت...يک ماه...دو

1402/04/29 23:59

ماه...هر چی تو بخوای...گور بابای درس و کار و بيمارستان...می ريم بخريم...
...و تا وقتی حالمون خوب نشده برنمی گرديم
کؾ دستم را روی سينه اش می گذارم و از آغوشش جدا می شوم...هر دو دستش را می گيرم و نگاهشان می کنم...دستان
بزرگ با رگهای برجسته و بيرون زده...انگشت شستم را روی حلقه اش می کشم...نگاهی به جای خالی حلقه خودم می کنم و می گويم
...من...خيلی دوست دارم کيان-
...حرارت دستش بيشتر می شود
يعنی طور ديگه ای بلد نيستم...دوست داشتن تو جزيی از وجودم شده که تحت هيچ شرايطی پاک نميشه...يه جورايی به -
های بدنم تزريق شده...حتی اگه بميرم هم سالها اين ماده ژنتيکی توی خاک زنده می مونه و (DNA (تک تک دی ان ای عشق تو رو فرياد می زنه...هرچقدر بد باشی...هرچقدر بدی کنی...هر چقدر عذابم بدی...فرقی نداره...من بازم
...عاشقتم
به چشمانش نگاه می کنم...به چشمان براق شده ای که ردی از اشک در خود دارند...چشم می بندم...روی اين همه
خواستنم و دردمندانه می گويم
ولی ديگه نمی تونم باهات زندگی کنم...هيچ وقت
ادامه دارد...
نویسنده P*E*G*A*H

1402/04/29 23:59

قسمت 248
دمای دستش به يکباره افت می کند...!پول کارگرها را حساب می کنم و نفسی از سر راحتی می کشم.بالاخره خانه ام تميز شد...مثل روز اول فروردين...به خاطر رسيدن فروردين...دوباره تنها شده ام...کمتر از يکسال گذشته و من بازهم تنها شده ام...اما عجيب آرامم...دکتر نبوی معتقد است بايد مشاوره درمانيم را ادامه بدهم...چون احتمال افسردگی وجود
دارد...اما من او را به کيان بخشيده ام و تنهايی را برگزيده ام...نمی دانم چرا...اما اين شبها راحت تر می
خوابم...استرسم کمتر شده...دلتنگم...خيلی...اما از آرامشی که در خانه خاليم موج می زند غرق
لذتم...افسردگيست...بيماريست.. .نمی دانم...هرچه که هست دوستش دارم...مدتهاست اينگونه بی اضطراب و فارغ نبوده ام...پدر و مادرم می آيند و می روند و فقط طوطی وار مشتی نصيحت را تکرار می کنند...مهسا می آيد...سعی می کند
قسمت خنده مغزم را فعال کند...گاهی موفق می شود و گاهی هم نه...عمه می آيد...در سکوت نظاره ام می کند...دستی
بر شانه های نحيفم می زند و در همان سکوت می رود...دکتر نبوی می آيد...تکرار مکررات...حرفهای هميشگی...بی حاصل...بی ثمر...و در نهايت از سردی من...به بيهودگی کلامش پی می برد و می رود...کيان می آيد...
پنجشنبه به
پنجشنبه...با حفظ فاصله...مثل يک دوست...جدا می خوابد...تا جمعه می ماند و بعد بدون هيچ اعتراضی می رود...تنها تماسمان بوسه های گرمی ست که هنگام خداحافظی بر پيشانيم می زند...شبها قبل از خواب پيامی ميفرستد..نه بابت احوال
پرسی...فقط شب بخيری می گويد و همين با حس گرما روی گونه ام چشم باز می کنم...کيان حمام رفته و مرتب روی تخت نشسته و با لبخند نگاهم میکند...
لباسهايش را عوض کرده...تيشرت و گرمکن پوشيده...خم می شود و پيشانيم را می بوسد
نمی خوای بلند شی خانومی؟حوصله م سر رفت-
چشم از صورتش بر نمی دارم...احساس می کنم گلويم دردناک و متورم شده...نه از ويروس...نه از باکتری...از
:بغض...بغض کهنه و هميشگی...آهسته می گويم
تو کی بيدار شدی؟-
:لپم را می کشد و می گويد
من اصال نخوابيدم...با اون شلوار جين مگه می شد خوابيد...از يه طرفم می ترسيدم درش بيارم هزارتا انگ و وصله -
...ناجور بهم بزنی..تا صبح جون کندم
...خنده ام می گيرد
پس اين لباسا رو از کجا آوردی؟چشمکی می زند و می گويد
يه ساک گنده با خودم آوردم...اومدم تعطيلات رو پيش نفس خانوم سپری کنم...ولی ديشب دلم نيومد از کنارت پاشم...
نمی خواستم بيدار شی
نگاهش روشن و گرم است...مهربان و پر از آرامش...دلم هوای آغوشش را می کند...اما به جای او پتويم را بغل می کنم...سرشانه ام را نوازش می کند و می گويد

مثال امروز روز اول عيده...پاشو هزارتا کار داريم بلند شو تنبل خانوم..
خم

1402/04/29 23:59

می شوم و بلوزم را از روی زمين بر می دارم...خيره نگاهم می کند...با اعتراض می گويم
...خب برو بذار لباسم رو بپوشم-
:ابروهايش را بالا می برد و می گويد
جان؟؟؟-
...با سر در را نشانش می دهم...چشمانش پر از شيطنت می شود...پر از خنده
...من مرده اون شرم و حياتم...نه اينکه ديشب تا صبح با چادر تو بغلم بودی...حق داری الان خجالت بکشی-
بی فکر و ناگهانی می گويم
!...خب اون موقع هوا تاريک بود-
:چنان بلند می خندد که گوشم سوت می کشد...بينيم را فشار می دهد و ميان خنده هايش می گويد
ادامه دارد...
نویسنده P*E*G*A*H

1402/04/29 23:59

قسمت 249
يعنی فقط نور و حس بينايی مهمه خانوم کوچولو؟
کيان بلند و معترضانه ای میگويم...سرش را روی صورتم خم می کند و می گويد
...جوووون
ضربه ای به پيشانيش می زنم...سبزی چشمانش به سرخی می گرايد...آهسته می گويد
...باشه..می رم...تو هم زود بيا-
دست و صورتم را می شويم و موهايم را شانه می کنم...بلوز و شلوار ساده ای می پوشم و بيرون می روم.بدون
...آرايش...بدون حتی يک نيم نگاه به آينه
:برايم صبحانه آماده کرده است...مفصل...صندلی را بيرون می کشم...مچم را می گيرد و آهسته می گويد
...اونجا نه
:و به پايش اشاره می کند
...اينجا
مردد نگاهش می کنم...با مظلوميت می گويد
خواهش می کنم-
روی پايش می نشينم...به ياد دوران بچگی...او هم انگار به همين فکر می کند...بينی اش را توی موهايم می چرخاند و می گويددلم واسه جلوه چهار ساله تنگ شده-
لبخند می زنم...واقعی...عميق..انگشتم را به سمت چشمش می برم...پلکش را می بندد و با لذت می خندد...
با سر انگشتم
:ابروهايش را لمس می کنم...چشم باز می کند...خنده و هر نشانه ای از آن..از صورتش رخت بسته...زمزمه می کند
چقدر کم حرف شدی جلوه...چقدر مظلوم شدی...داری آتيشم می زنی...
داری نابودم می کنی...دلم واسه سرکشيا و خودسريات تنگ شده...واسه داد و بيدادت...واسه صدای خنده ت
...پيشانيش را به شانه ام تکيه می دهد
!...دارم می ميرم دختر...به خدا بسمه...ديگه طاقت ندارم-
عجز نگاهش...درد به دلم می زند...بلند می شوم و از آشپزخانه بيرون می روم...!دنبالم می آيد...کنارم می
:نشيند...اينبار با فاصله...صدايش عذابم می دهد
...تا کی می خوای تو اين حال و روز بمونی...تو نياز به کمک داری...به حمايت...به دکتر...شايد هم دارو-
به سه کنج مبل تکيه می دهم...زانوانم را در آغوش می گيرم و فقط نگاهش می کنم... از نگاه خاليم عاصی می
:شود...سر به زير می اندازد و به آرامی می گويد
جدايی از من حالت رو خوب می کنه؟نديدن من واست بهتره؟-
سرش را بالا می گيرد و پرسشگرانه خيره ام می شود...جوابش را نمی دهم...دستانش را در هم قالب می کند و می گويد
هر کاری تو بخوای انجام می دم...حتی...حتی اگه طلاق بخوای...حتی اگه بخوای برگردی فرانسه...اصلا تو -
نرو...من از اينجا می رم...هر چی بگی..هر چی که دوست داشته باشی...من تابعم...فقط قبلش بايد بری دکتر...بايد
...حالت خوب شه...ديگه نمی تونم اين شرايطت رو تحمل کنم
ادامه دارد...
نویسنده P*E*G*A*H

1402/04/29 23:59

سلام
صبحتون بخیر
پر از لبخند و لطف خدا ?




#مثبت_باش ?

1402/04/30 08:13

#مثبت_باش
هر روز با صدای بلند به خودتون بگید ?

من قوی هستم ? من می‌توانم❤️ من قادر به انجام هر کاری هستم ?من به خودم و توانایی های خودم ایمان دارم ? من به تصمیم‌گیری های خودم اطمینان دارم ? من ارزشمند و منحصر به فرد هستم ? وجود من در جهان هستی ارزشمند است ? من تاج سر دنیا هستم ? من خودم را باور دارم ? من خودم را دوست دارم ? من برای خودم احترام زیادی قائل هستم ? من مهمترین شخص زندگیم هستم ? من برای دیگران آرزوهای خوب می کنم و آرزوهای خوبم نیز به واقعیت می پیوندند ❤️ من قلبی آکنده از عشق به خودم ،به بشریت و به این کهکشان دارم ? عشقی که از من به دیگران می جوشد مرا تقویت می کند ?
#مثبت_باش ?

1402/04/30 08:14