790 عضو
?یک تمرین بینظیر برای قوی شدن:
جلوی آینه بایستید
به تکتک سلولهای بدنتان فکر کنید
به چشمانتان زُل بزنید
و با صدای بلندددد بگویید
تو #شاهکااااررر خلقتی...
دوستت دارم...
تو فوقالعاده ای...
?فلورانس اسکاولشین
#مثبت_باش ?
تابلو آرزوها چیست⁉️
یکی از موثرترین تکنیک هایی که در قانون جذب وجود دارد، تابلوی آرزوها? می باشد.
تابلو آرزوها به شما کمک می کند تا بتوانید تصویرسازی های ذهنی خود را گسترده تر نمایید.
به عبارت دیگر، به وسیله ی تابلوی آرزوها می توانید فرکانس ذهن خود را دقیقا بر روی چیزی که قصد دارید به آن دست پیدا کنید، تنظیم نمایید.?
با توکل به خدای مهربون و تصویر سازی دقیق و خلاقانه خواسته های خود می توانید ذهن و دل خود را قانع کنید که این تصاویر را به عنوان حقیقت قبول کند.
به عبارت دیگر شما در تابلو آرزوها آینده ی خود را مشاهده می کنید.
در صورتی که در اینترنت یک جستجوی ساده داشته باشید، متوجه می شوید که بسیاری از افراد موفق در جهان زمانی که قصد شروع کار خود را داشته اند، ابتدا تابلو آرزوهای
خود را ساخته اند و سپس با استفاده از قدرت خارق العاده ی قانون جذب موفق شده اند☑️ به خواسته های خود دست یابند.
#مثبت_باش ?
✨﷽✨
?خدا ترسناک نيست!
بچه که بودم ؛ آنقدر از خدا می ترسیدم ، که بعد از هربار شیطنت ، کابوس می دیدم ... من حتی ناراحت می شدم که می گفتند خدا همه جا هست ! با خودم می گفتم : یک نفر چطور می تواند تمام جاهای دنیا کشیک بدهد و تا کسی کارهایِ بدی کرد ، او را بردارد ببرد جهنم ؟! " من حتی وقتی می گفتند ؛ خدا پشت و پناهت ، در دلم می گفتم کاش اینطور نباشد ... می دانید ؟!چون خدایی که در ذهنم ساخته بودند ، مهربان نبود ، فقط خدایِ آدمهایِ خوب بود و برای منی که کودک بودم و شیطنت هایم را هم گناه می دیدم ، خدایِ ترسناکی بود ... !
اما من ، کودکم را از خدا نخواهم ترساند. به او می گویم "خدا بخشنده است" اگر خطایی کرد می گویم ؛ خدا بخشیده اما من نمی بخشم ، تا بداند خدا از پدر و مادرش هم مهربان تر است . من به کودکم خواهم گفت خدا ، خدایِ آدم های بد هم هست ، تا با کوچکترین گناهی ، از خوب بودنش نا امید نشود. می گویم خدا همه جا هست تا کمکش کند ، تا اگر در مشکلی گرفتار شد ، نجاتش دهد. من خشم و بی کفایتیِ خودم را گردنِ خدا نخواهم انداخت. من برایش از جهنم نخواهم گفت. اجازه می دهم بدونِ ترس از تنبیه و عقوبت ، خوب باشد ، و می دانم که این خوب بودن ارزش دارد ... من نمی گذارم خدایِ کودکم خدایِ ترسناکی باشد. کاش همه این را می فهمیدیم ... باور کنید خدا مهربان تر از تصوراتِ ماست ! اگر باور نکرده اید ؛ لطفاً در مقابلِ کودکان سکوت کنید ...
خدا
ترسناک
نیست !!!!!!!!
✍ #مثبت_باش ?
قسمت 250
وحشت به قلبم چنگ می اندازد...آب دهانم را به زور از ميان درد و تورم قورت می دهم...صدا تکرار میشود...صدايی که صدای کيان نيست...!من می رم ديگه نمی خوام مجبورت کنم...نمی خوام حبست کنم...آزادت می ذارم...به هر قيمتی...حتی به قيمت تموم شدن -
...خودم...فقط تو خوب شو
...دستم را روی گوشم می گذارم...ديگر نمی خواهم بشنوم
تو رو به هر خدايی که می پرستی از اين خونه بيا بيرون...بيا بريم پيش يه دکتر...دکتر نبوی نه...يکی ديگه...هر کی -
که تو بتونی بهش اعتماد کنی...من فکر نمی کنم اين حال بد تو با گذشت زمان خوب شه...اگه قرار بود بشه..تو اين يه
!...ماه شده بود...نميشه..بدون کمک نمی شه
:به زحمت لب باز می کنم
!...من حالم خوبه...مشکلی ندارم-
کنارم می نشيند...توی چشمانم خيره می شود...توی چشمان اشکبارم...دستانش را باز می کند...يعنی بيا اينجا...!مکث
می کنم...دلم تنگ است...خيلی زياد...اما يک صدای موذی...مثل موش...به جان مؽزم افتاده و با دندانهای ريز و بی
رحمش همه احساسات خوب و قشنگم را می جود...به دستانش نگاه می کنم...همچنان به رويم باز است..چشمانش
مضطرب و منتظرند...نمی توانم از وسوسه بودن در آن مأمن هميشگی و گرم بگذرم...با رخوت در آغوشش فرو می
:روم و می گويم
!دکتر نمی خوام...از روانپزشکا بدم مياد...!همشون فقط بلدن شعار بدن-
:آهی می کشد و می گويد
باشه...دکتر نيا..مسافرت که ميای؟-
:زمزمه می کنم
با تو؟
موهايم را می بوسد و می گويد
...آره...يه مسافرت دوستانه...مثل همون وقتايی که ازدواج نکرده بوديم-
صدا خفه می شود...موش موذی از حرکت می ايستد...از يادآوری آن مسافرتهای دوستانه...لبخند روی لبم می
:نشيند...به چهره مغمومش نگاه می کنم
کيش؟؟؟-
...محکم فشارم می دهد
!...کيش-
...روز اول
عاشق خليج فارسم...رنگ سبز و آرامبخش آبش تمام احساسات خفته ام را برمی انگيزد...عظمتش غرورم را تحريک
می کند...بعد از مدتها خانه نشينی...پرواز مستقيم به اينجا بهترين اتفاق اين روزهايم بوده...بهترين اتفاقی که کيان از
!...مدتها قبل...با برنامه ريزی دقيق...رقمش زده
روی شنها نشسته ايم...در واقع توی شنها فرو رفته ايم...هوا کمی و شرجی و گرم است...و اين قطب يخ زده در تن
من...چقدر محتاج اين گرماست...به کيان نگاه می کنم...پاهايش را دراز کرده...هر دو دستش را عقب تر ازتنه اش
روی شنها گذاشته و به خليج خيره شده...باد ماليمی که می وزد موهايش را به بازی گرفته است...چشمم به دنبال هر
...تارش می رود
کاشکی چشمامو می بستم
کاشکی عاشقت نبودم
!...اما هستم
...عضلات بازوهايش از فشار وزنش بيرون زده اند...دلم برای سر گذاشتن روی آنها می رود
ادامه دارد...
نویسنده P*E*G*A*H
قسمت 251
کاش ندونی بی قرارم
کاش اصلا دوست نداشتم
اما دارم
...به تيپ ساده و مردانه اش نگاه می کنم...به سبزی قشنگی که از نيمرخ کمرنگ و محو به نظر می رسند
کاش ندونی که دلم واسه چشات پر می زنه کاش ندونی که مياد هر روز بهت سر می زنه
کاشکی بارون غمت منو می برد
نگاه دخترهای خندان و سرخوش را روی کيانم خيره می بينم...حسادت خار می شود و توی قلبم فرو می رود...نزديکتر
می شوم و سرم را روی شانه اش می گذارم...از تکانی که می خورد می فهمم توی اين دنيا نبوده...بدون اينکه تغييری
توی وضعبت نشستنش بدهد...سرش را روی سرم می گذارد و می پرسد
خسته شدی؟
...تا ابد هم از اينجا نشستن خسته نمی شوم...نه زيرلبی می گويم و باز به دريا زل می زنم
کاش ندونی که نگاهم خيره مونده به نگاهت
کاش ندونی که هميشه موندگارم چشم به راهت
...کاشکی احساسمو عشقت ديگه می مرد
اينبار دختر و پسر جوانی از کنارمان رد می شوند...دختر دستش را زير بازوی پسر انداخته و زير گوشش حرف می زند
و پسر هم با لبخند تاييد می کند و گاهی نگاه شيفته اش را به همراه دلربايش می دوزد...مردمک دلخورم از صورت زيبا
و آرايش کرده اش به کمر باريک و سپس به ساقهای سفيد و خوش تراشی که با سخاوت به نمايش گذاشته است...می
لغزد...ياد ابروهای نامرتب و صورت اصلاح نکرده خودم می افتم...نگاهی به مانتوی قديمی مشکی و شلوار پارچه ايم
می اندازم...پاهايم را توی سينه جمع می کنم...دستم را زير بازوی کيان می اندازم و بيشتر خودم را به تنش میچسبانم...معذب بودنم را می فهمد...آهسته می گويد
...می خوای برگرديم...از وقتی رسيديم اومدی اينجا نشستی...اذيت می شی
شرمگين می گويم
!ميشه بريم خريد کنيم؟؟؟من وسايل مورد نيازم رو نياوردم-
:چشمانش از خوشی برق می زنند...سريع می گويد
تو جون بخواه...چی بهتر از اين؟-
از جا بر می خيزد...کمی خاک شلوارش را می تکاند...دستش را به سمتم دراز می کند...چشم از دستش می گيرم و به
صورتش می دوزم...لبخند می زند...لبخند می زنم...دستم را توی دستش می گذارم و بلند می شوم...دستم را فشار می
دهد...دستش را فشار می دهم...با نوک انگشتانش کؾ دستم را نوازش می کند...سرم را روی بازويش می گذارم و
...مسير شنی را با کمک نيروی او طی می کنم
..کاش گالتو می سوزوندم
کاش می رفتم... نمی موندم
!...اما موندم
کاش يه کم بارون بگيره
کاش فراموشت کنم من
!!!...اما ديره
...شب اول
با موچين و قيچی ابروهايم را صفايی می دهم و بی خيال کرک های ريز و بور صورتم می شوم...دوش می گيرم و از
حمام بيرون می آيم...حداقل کمی از اعتماد به نفس از دست رفته ام باز می گردد...نگاهی به بسته های خريد که روی
تخت پخش و پلا شده اند می کنم و بی
حوصله کنارشان می زنم...من فقط موچين خواسته بودم...اما کيان هرچه به دستش
رسيد دريػ نکرد...حتی نظرم را هم نپرسيد...الان هم با بی خيالی روی کاناپه خوابيده...به بالکن می روم و رو به شب
جزيره می ايستم...باد گرمش خيسی موهايم را می گيرد...سياهی خليج خوفناک شده...اما من همچنان دوستش
...دارم...حضور کيان را احساس می کنم و دستی که روی شانه ام قرار می گيرد
ادامه دارد...
نویسنده P*E*G*A*H
قسمت 252
گرسنه نيستی؟؟؟-
با آن همه بستنی و لواشک و پشمک که به زور در حلقم ريخته...
مگر جايی برای غذا مانده است؟؟؟
اما تنها سرم را به
علامت نفی تکان می دهم...کمرم را می گيرد و مرا به سمت خودش می چرخاند...
انگشتش را روی لبم می گذارد و می گويد !...
ميشه به جای کله ت، زبونت رو تکون بدی؟بابا دلم پوسيد-
:آهسته می گويم
!...گشنم نيست-
...يقه حوله ام را می گيرد و به هم نزديک می کند
آفرين...بليط کنسرت گرفتم...بريم؟؟؟-
ملتمسانه نگاهش می کنم...خنده اش می گيرد و م گويد
...با اون زبون کوچولوت بهتر می تونی اعتراض کنی-
:سرم را پايين می اندازم و می گويم
حوصله شلوغی و سر و صدا رو ندارم...دلم می خواد بخوابم-
دستی به ابروهايم می کشد و می گويد
حالا که اينقدر خوشگل شدی حيف نيست بخوابی؟-
:سرم را بالا می گيرد...چشمک ريزی می زند و ادامه می دهد
اونم تنهايی-
خودم را از حصار دستانش نجات می دهم و به اتاق برمی گردم...چمدانم را باز می کنم و بلوز و شلوار تيره ای بيرون
:می کشم...به سمت حمام می روم...راهم را سد می کند...لباسها را ازدستم می گيرد و می گويد
...اينا نه...اينو بپوش-
نگاهی به پيراهنی که به سمتم دراز شده می کنم...آبی آسمانی...با گلهای ريز سفيد که با سليقه خودش خريده...اعصاب
بحث کردن ندارم..پيراهن را می گيرم و می پوشم...پوفی می کنم و نگاهی به خودم می اندازم...سر جمع يک متر پارچه
نبرده...!زير نگاه خيره و مشتاقش به سمت تخت می روم و قرصم را بر می دارم...اينبار قرص را از دستم میگيرد...کلافه می شوم و اين را با نگاه تند و تيزم نشانش می دهم...می خندد و می گويد
..ديگه اين قرصا رو فراموش کن...همينا زندگيمون رو به اينجا کشونده-
شتابزده قرص را از دستش می کشم و می گويم
...بدون اينا خوابم نمی بره-
:پشت دستم را نوازش می کند و به نرمی می گويد
چون بهشون عادت کردی...ولی نگران نباش...قول می دم امشب راحت تر از هميشه بخوابی...صدای دريا قويترين -
مخدره!
اصلا تا هر وقت که خوابت ببره با هم حرؾ می زنيم...در مورد هر چی که بخوای...خوبه؟
خوب نيست...از حرف زدن بيزارم...خسته ام می کند...مسواک می زنم...موهايم را شانه می کنم و به پهلو دراز میکشم...روی کاناپه نشسته و نگاهم می کند...دستم را زير صورتم می گذارم و زمزمه می کنم
...شب بخير
ادامه دارد...
نویسنده P*E*G*A*H
قسمت 253
بلند می شود و بالش روی تخت را بر می دارد و روی مبل می گذارد...چراغ را خاموش می کند...صورتم را می بوسد
و به حمام می رود...چشمانم زودتر از هنگامی که تحت تاثير دارو ام گرم می شوند...نه به خاطر صدای دريا...شرشر
آب حمام بهتر از هر آرام بخشی اثر می کند...چون نشانی از کيان و بودنش است...چون احساس امنيت دارم...چون نمی ترسم
نمی فهمم کی خوابم می برد اما نيمه های شب با استرس و طپش قلب بيدار می شوم...سريع چشم می گردانم تا کيان را
بيابم...تخت کاناپه را باز کرده و دراز کشيده...تنفس منظمش نشان از خواب عميقش دارد...دهانم خشک شده...قلبم تير
می کشد...بايد قرصم را بخورم...سرگردان ميان اتاق می ايستم...نمی دانم داروها را کجا گذاشته...صدايش می زنم...سريع چشم باز می کند و می نشيند...چراغ را می زنم...دستش را روی چشمش می گذارد و می گويد
چی شده؟-
:عصبی و کلافه می گويم
!...قرصامو کجا گذاشتی؟قلبم درد می کنه
:دستش را توی موهايش می کشد و می گويد
...بيا اينجا-
:داد می زنم
...قرصامو بده-
:بر می خيزد...رو در رويم می ايستد و می گويد
...داد نزن عزيزم...صدات می ره بيرون...برو دراز بکش...من قرصتو بهت می دم-
:دراز نمی کشم...منتظر نگاهش می کنم...قرص ايندرالی به دستم می دهد و می گويد
...اينو بخور-
غر غر کنان قرص را بالا می اندازم و می گويم
...آرامبخشم می خوام-
چراغ را خاموش می کند...مرا به سمت تخت خودش می برد...می خوابد و سر مرا روی بازويش می گذارد...با دست
قفسه سينه و شانه ام را ماساژ می دهد و برايم حرف می زند...از همه چيز...از آب و هوا گرفته تا بيمارستان و درس و
دانشگاه...از پدر و مادرش تعريف می کند...از عمه ام...از دوستان دبيرستانی و دانشگاهيش...از هر چيز مربوط و نا
مربوط...!من حرف نمی زنم...اما از اين شکسته شدن سکوت شبهايم غرق لذتم...!توی آغوشش جا به جا می شوم...از
:طپش و درد اثری نيست...!بوسه آرامی روی گونه ام می نشاند و می گويد
دردت بهتره؟-
:سرم را تکان می دهم...خنده را توی صدايش حس می کنم
!...می ترسم آخرش ماهيچه های زبانت تحليل برن و فلج بشن...بس که تو حرف زدن تنبل شدی
با صدايی که به خاطر خواب گرفته و ضعيف شده می پرسم
تا کی اينجا می مونيم؟-
:ضربه ای به بينيم می زند و می گويد
!...تا هر وقت که موش کوچولو بخواد-
روحم آرام می گيرد...از اينکه قرار نيست به اين زودی به آن شهر بی رحم و آن خانه دلگير برگردم احساس رضايت می
!...کنم
خميازه می کشم و زيرلب می گويم
ادامه دارد...
نویسنده P*E*G*A*H
قسمت 254
هيچ وقت برنگرديم-
می خندد و می گويد
باشه...اما شرط داره! دوست داری يه معامله کنيم؟
اسم معامله خواب از چشمم میگيرد...دلم برای اين معامله ها پر می زند...نمی دانم از آخرينش چقدر گذشته...سريع
:چانه ام را روی سينه اش می گذارم و می گويم
آره...بگو-
انگشت اشاره اش را روی تيغه بينی ام می کشد و می گويد
...اين چند روز که گذشت با هم بر می گرديم تهران-
...ابروهايم گره می خورند...لبخندش غليظ تر می شود
اونجا شما مرخصيتو واسه يه سال تمديد می کنی...منم يه ماموريت يه ساله واسه کيش می گيرم...به محض اينکه -
کارامون رديف شد بر می گرديم اينجا...مطمئنم اينقدر بهت خوش می گذره و آروم می شی که همه خاطرات تلخ از ذهنت
!...می ره
با چشمان گرد شده نگاهش می کنم...يکسال دور از همه...دور از تهران..دور از ماهان...دور از کاوه...دور از سونيا و
دوست دخترهای گذشته کيان...دور از آن خانه که بچه ام را کشت...دور از آن بيمارستانی که جنين چند ماهه ام طعمه
!...سطل زباله اش شد...!يکسال فقط و فقط با کيان...کنار اين خليج زيبا و آرام...در اين سکوت قشنگ و دلچسب
همه چی رو اونجا جا می ذاريم...حتی گوشی موبايلمون رو...يه سال با کمترين وسيله ارتباطی...!
فقط خودمون دو -
تا...تا وقتی که حالمون خوب شه...تا وقتی که همه چی برگرده سرجاش...تا وقتی آرامش به اون دل کوچولوت
برگرده...موافقی؟
حتی فکر هم نمی کنم...از ترس اينکه پشيمان شود...به تندی می می گويم
...موافقم...همين فردا بريم تهران-
اينبار انگشتش را زير چشمم می کشد...جايی که می دانم گود افتاده و تيره شده...لبخند از روی لبش می رود و جديت
.تمام صورتش را فرا می گيرد
...شرط داره خانوم کوچولو-
!...هر شرطی را به جان می خرم...هر شرطی
اول اينکه ديگه اجازه نداری يه ثانيه هم دور از من زندگی کنی...بر می گردی تو خونه خودت...اگه اونجا اذيتت می -
کنه من ميام پيش تو...! يا می ريم مهمانسرای بيمارستان..! جاش مهم نيست...مهم اينه هر جا هستيم...با هم باشيم!
دوم... تو اين مدت که تهرانيم...می ری باشگاه...آيروبيک...يوگا...هر چی که دوست داری...اما می ری...مرتبم می
ری...وقتی هم که اومديم اينجا ادامه ش می دی...! سوم...با هم می ريم پيش يه دکتر...تا وقتی اون سالمت روح و
روانت رو تاييد نکنه از تهران خارج نمی شيم! پس چاره ای نداری جز اينکه تمام تلاشتو بکنی که زود خوب شی...! اگه
دارو داد مرتب می خوری....اگه راهکار داد انجام می دی...خودمم هر جلسه باهات ميام...چون بدون شک منم به
مشاوره احتياج دارم...منم بايد خيلی چيزا رو ياد بگيرم...اينبار هر دو با آگاهی لباس رزم می پوشيم و هر چی مشکله
يکی يکی نابود می کنيم...نظرت چيه؟
با خيلی از مواردش موافق
نيستم...اما کيان بهتر از هر کسی می داند که کی و چگونه زبان مرا روی هر مخالفتی
!...ببندد
...روز دوم
چشم باز می کنم و با يک نفس عميق رطوبت مطبوع و هنوز گرم نشده جزيره را فرو می دهم...! احساس می کنم بعد از
يک ماه...امروز...روشنايی هوا بيشتر و درخشان تر شده...! کمی تکان می خورم...تخت يکنفره قدرت هر نوع مانوری
را از هر دويمان گرفته...کيان دستش را از زير سرم بيرون می کشد و روی سينه اش می گذارد...هنوز خوا ِب خواب
است...دستم را زير سرم می گذارم و نگاهش می کنم...تمام 14 سال گذشته مثل فيلم از جلوی چشمم عبور می کند...14
سالی که هميشه پر از کيان بوده...14 سالی که هيچ وقت بی کيان نبوده...از اولين باری که ديدمش...تا همين
ساعت...گاهی لبخند می زنم...گاهی آه می کشم...گاهی اشک در چشمم می نشيند...به مردی نگاه می کنم...که اول
دوستم بود...بعد پدرم شد...بعد همسر و بعد دشمن خونی...!به عمق دلم رجوع می کنم...!می خواهم بدانم کدامشان را
بيشتر دوست دارم...!دوستيش بی ريا ترين دوستی دنيا بود و پدريش...عاشقانه ترين پدری...که شايد اگر دوستم
نبود...اگر محبت پدری نداشت...از اين دوست داشتن بی قيد و شرط و همه جوره هم خبری نبود...! به ازدواجمان فکر میکنم
ادامه دارد...
نویسنده P*E*G*A*H
قسمت 255
به نزديک تر شدنمان...به همسر شدن و هم بلاين شدنمان...به قهر و آشتی هايمان...به روزهای خوب و
بدمان...به بچه دار شدنمان...به اشتباهاتی که کردم...به اشتباهات او...به وقت هايی که تنهايش گذاشتم...به بودنهای هميشگی او...به همه و همه فکر می کنم...شايد که نه...مطمئنم اگر کيان تا اين پايه از زندگی ام کنارم نبود...بيمارتر و ضعيفت از اينها بودم...همين که هنوز نفس می کشم...همين که هنوز می توانم دوست داشته باشم و عشق را هر چند
کمرنگ...اما مداوم...احساس ميکنم...همين که هنوز می توانم بخندم و زيباييهای زندگی را گاه و بيگاه ببينم...
همين که الان يک پزشکم...يک زن تحصيلکرده در خارج و موفق در اجتماع...همه را مديون کيانم...کيانی که خودش بچه بود
اما برای من بزرگی کرد...هزار بار دستش را می بريد و می سوزاند تا غذايی که مادرم بايد می پخت و نپخته
بود...برايم تهيه کند...زير باران و برف...
لبه های کاپشنش را بالا می داد و منتظر من دم مدرسه می ايستاد تا مبادا توی
مسير کسی مزاحمم شود...!
با يک دستش رياضی خودش را تمرين می کرد و با دست ديگرش کتاب فارسی مرا می گرفت و برايم املا می گفت...!شبهای امتحانم بيدار می ماند...درس می داد...سوال می پرسيد...و وقتی که من خوابم می برد مدادم را می تراشيد و با پاکن تميز توی کيفم می گذاشت...
هميشه توی کيفش نان و پنير و بيسکوييت فراهم
بود...
چون می دانست کسی نيست که به من صبحانه بدهد...!
وقتی مريض می شدم و هيچ دسترسی به پدر و مادرم نداشت...دستم را توی دستان کوچکش می گرفت و از اين مطب به آن مطب می برد...
نه پدر داشت نه مادر...هم پدرم
شد..هم مادرم...!
بيماريم را طبيب بود...تبم را مسکن و غمم را تسکين...!
چقدر راحت می توانست از جسمم سوء
استفاده کند و نکرد...در اوج جوانی و نيازهای غريزی اش...وقتی که من با يک تاپ و شلوارک توی آغوشش می
خراميدم...
وقتی که هميشه خانه خلوت و بی نظارت بود...چقدر جوانمردانه چشم روی جاذبه های من می بست و خواسته
های خودش را کنترل می کرد...!
چند درصد از پسرهايی که می شناسم تا اين حد مردند و از زيباييهای يک دختر به
سادگی آب خوردن عبور می کنند؟
آنهم نه يک بار و ده بار...روزها و ماهها و سالها...
شبهايی که من تنها بودم و پيشش
می خوابيدم...پيراهنش را در نمی آورد...
ولی وقتی که تنها می خوابيد تحمل يک رکابی را هم نداشت...
چقدر دير علتش را فهميدم...!
بدون اين سپر بلای محکم چه بر سر من می آمد؟واقعا چه بر سر من می آمد؟؟؟
سرم را روی سينه اش می گذارم...اين چه دردی ست که جان مرا ترک نمی کند...؟؟؟
بچه که سهل است...اين مرد با اين
!...چشمان زيتونی...اگر خودم را هم بکشد...باز دوستش دارم
:دستش را روی
بازويم می گذارد و خواب آلود می گويد
بيداری خانوم؟-
:سرم را تکان می دهم...نيشگونی کوچکی از بازويم می گيرد و می گويد
...بايد يه شرط ديگه هم واست می ذاشتم...از اين به بعد حرف زدن با کله ممنوعه لبخند می زنم...که او نمی بيند...
دستش را بين موهايم می برد و می گويد
...گشنمه جلوه...پاشو بريم يه چيزی بخوريم...می خوام ببرمت جت اسکی...بايد انرژی داشته باشی
هيچ جا را به اندازه اين تخت تنگ و اين سينه گرم نمی خواهم...سرم را توی گودی گردنش می گذارم و زمزمه می کنم
بذار يه کم ديگه همينجوری بمونيم کلافه و تند می گويد
...نمی شه دختر خوب...پاشو تا به هر چی دوستی و مسافرت دوستانه و قرارداده پشت پا نزدم
نگاهش می کنم...هيچ اثری از شوخی توی صورتش نيست...بوسه کوتاهی به پيشانيم می زند و سريع بر می خيزد...
سرجايم می نشينم و فکر می کنم
آيا مردی که به خاطر زنش از خواسته های مشروعش می گذرد...
نمی تواند به خاطر همان زن در مقابل خواسته های
نامشروعش مقاومت کند؟؟؟
...شب دوم
دست چپ کيان را می گيرم و مچش را می چرخانم تا بتوانم ساعتش را ببينم...نزديک سه صبح است...توی تاکسی
نشسته ايم...دور جزيره می چرخيم...در سکوت...سرم را روی شانه اش گذاشته ام...چشمانم را به سختی باز نگه داشته
ام...از صبح آنقدر جيغ زده ام که ديگر نه توانی دارم و نه صدايی...!
اول از جت اسکی شروع شد...هم هيجان زده بودم و هم ترسيده...دستم را جلوی دهانم گذاشته بودم که جيغ نزنم...اما کيان دستم را از صورتم جدا کرد و با فرياد گفت
آوردمت اينجا که داد بزنی...پس راحت باش-
با تعجب نگاهش کردم... لبخندش اطمينان بخش و حمايتگر بود...باد با شدت به صورتم می خورد...با اولين موج جيغ
ضعيفی کشيدم...با دومی بلندتر...با سومی با تمام توان و از ته قلبم...
بازوی کيان را گرفته بودم و داد می زدم...
از اعماق وجودم...موجی در کار نبود...اما من همچنان داد می زدم...اشکهايم تمام صورتم را پوشانده بود...
ادامه دارد...
نویسنده P*E*G*A*H
#انگیزشی
✏ شاید وقتی آروزها و هدف هات رو به یه نفر بگی بخنده یا مسخرت کنه
در واقع اینجور آدمها چون مغزشون کوچیکه هدف ها و سقف آرزوهاشون هم کوچیکه و فکر میکنن تو هم مثل خودشونی و چون خودشون نمیتونن به آرزوهاشون برسن و تلاش های ادمای موفق رو ندیدن ، فکر میکنن واسه تو هم غیر ممکنه. لزومی نداره خودتو بهشون ثابت کنی راهتو برو زمانی که خدا بهت کمک کرد و به خواسته هات رسیدی خیلی چیزا خود به خود اثبات میشه :)☁️?
صبح اول هفته تون عالی و بی نظیر?
#مثبت_باش ?
سلام دخترا روزتون بخیر?
میدونی بعضی کار ها باعث میشه همسرت از خسته بشه و یا گاهی بی سیاستی و رک بودن هم مشکل ساز میشه ....
کارهایی مثل
? رفتار تحکمآمیز زن با شوهر
? سرزنش و تحقیر شدن مرد توسط زن
?بیتوجهی زن به رابطهی زناشویی
? توجه بیشتر زن به خانوادهی پدری خود
? تمرکز بیش از حد زن بر روی فرزندان و یا دوستان
? وقتی زن مانند یک مادر با همسرش رفتار میکند
?وقتی زن بذر شک و تردید را در ابتدای رابطه میکارد
?زنانی که به کار و مادیات بیشتر اهمیت میدهند
خانم عزیز اگر احساس میکنی همسرت بهت اهمیت نمیده و به تامین نیازهات توجهی ندارد ببین کدوم یکی از این رفتارها رو انجام میدی؟
#مثبت_باش ?
#دلبری
حرف هایی که باید به همسرت بگی
دقیقا نمیتونم بگم از کی شروع شد...
که انقد دلباختت شدم
که انقد دیوونتت شدم
که انقد عاشقت شدم
نمیدونم چیشد که تو اوج ناراحتی وقتی بت فک میکردم دلم قرص میشد میگفتم اگه همه هم برن تو کنارمی:)
من خوشبخت ترینو خوشحال ترین دختر دنیام با وجود تو
خیلی خوشحالم ازاینکه هستی تو زندگیم.
خیلی دوست دارم:)
میخوام تا ابد بمونی برام
#مثبت_باش ?
#دلبری
قسمت 256
آنقدر جيغ
کشيدم تا گلويم خراشيده شد و ديگر صدايی در نيامد...دستم را گرفت و روی شنها نشاندم...برايم چای گرفت...چای داغ کمی گلويم را تسکين داد...
چشمانم می سوخت اما سبک بودم...سبک...راحت...آرام...انگار يک کوه را از روی شانه
هايم برداشته بودند...چون کمرم راست شده بود...سرم برافراشته بود...
از آن حس هميشگی بغض و دردهای بی امان قفسه سينه و کتؾ خبری نبود...داد زدن...جيغ کشيدن...اشک ريختن...معجزه کرد...انگار تاولهای نشسته بر روح و
...جانم سر باز کردند و تمام چرک اين زخم های عفونی با امواج گرم و خوشرنگ خليج شسته شدند و رفتند
بالن سواری برنامه بعديش بود...ديگر داد نزدم...فقط با خوشحالی دستانم را به هم می کوبيدم و هيجاناتم را تخليه می
کردم...کشتی زير دريايی و ديدن ماهيهای رنگارنگی که خودشان را به شيشه ها می کوبيدند و دسته جمعی دنبال غذاهايی
که برايشان می ريختند هجوم می بردند آرامشم را چند برابر کرد...دلفين ها...شهر زيرزمينی...باغ گلها...باغ
پرندگان...و بازارهای تمام نشدنی و متنوع...اضطراب و استرسهايم را از خاطرم زدودند...
از ساعت هفت شب هم کنسرتها شروع شدند...اول خجالت می کشيدم...
احساساتم را کنترل می کردم...
اما آنقدر شور و اشتياق مردم زياد بود و
...آنقدر کيان تشويق و تحريکم کرد...که من هم همنوا با همه خواندم و دست زدم و لذت بردم
...در توصيف روز دوم بودن در کيش فقط يک جمله می توانم بگويم:عالی...عالی
و الان ساعت نزديک سه صبح است...
آسمان جزيره در تاريکی فرو رفته...
اما زمينش همچنان بيدارو پر
تکاپوست...ساحل پر است از جوانهايی که يا آب تنی می کنند يا در کنار معشوق،از اين خلوت و سکوت و آزادی نسبی
بهره می برند...تصور بودن و ماندن در اين بهشت...قلبم را مالامال از خوشی می کند...تاکسی کنار ساحل می
کاملا هوشيار است...
پس چرا پلکهای من برای باز ماندن اينهمه استد...نگاهش می کنم...
چشمانش کاملا باز و نگاهش
تلاش می کنند؟
کنار گوشم می گويد
پياده شيم؟
خوابم می آيد...اما نمی توانم بی خيال صدای مسحور کننده دريا شوم...دستم را دستش می گذارم و کنارش قدم برمیدارم...آهسته می گويم
...کيان
آرام می گويد
جان؟
اين جان از تمام جانم گفتن هايش بيشتر می چسبد...نزديکش می شم...دست ديگرم را روی ساعدش می کشم و می گويم
بابت همه چی ممنونم-
...چقدر اين تشکر را مديونش بودم...چقدر اين تشکر روی دلم سنگينی می کرد
...دستش را آزاد می کند و دور کمرم می اندازد
...بايد زودتر از اينا می آوردمت اينجا...ولی به دو دليل صبر کردم-
:سرم را بالا می گيرم و نگاهش می کنم...
محکمتر فشارم می دهد و می گويد
اوليش اينکه به زمان احتياج داشتيم...
هر
دومون...من از تو گيج تر و داغون تر بودم...صبر کردم تا بتونم به خودم -
...مسلط شم...دکتر نبوی کمکم کرد...خيلی...اما اون چيزی که سرپا نگهم داشت...
تو بودی
من هم دستم را روی کمرش می گذارم
اما دليل دوم...کاوه بود...بايد کار ناتمومم رو تموم می کردم...نه فقط به خاطر کاری که با زندگيمون کرد...نه فقط به خاطر تو يا بچمون..بلکه به خاطر تمام زنهايی که بی خبر از همه جا می رفتن پيش اونو و مظلومانه مورد شکنجه روحی
و جسمی قرار می گرفتن و به خاطر بعضی فرهنگا و تعصبات پوچ و بی پايه اين مملکت سکوت می کردن و دم نمی
زدن...کاوه ديگه حق طبابت نداره...تا ابد...دينم رو به سوگندی که خورده بودم ادا کردم جلوه...نمی دونی چقدر راحت
شدم...حالا ديگه با وجدان راحت می خوابم...هر چند که می دونم کاوه نه اوليشه و نه آخريش...و متاسفانه هنوزم هستند
...پزشکايی که از موقعيتشون سوءاستفاده می کنن و قداست کارمون رو به لجن می کشن
اينجا که می رسد ساکت می شود...اين همه غيرت و مردانگيش خونم را به جوش می آورد...دوست دارم چيزی
بگويم...چيزی مرتبط با حرفهايش...
اما اسم کاوه فقط يک چيز را برايم تداعی می کند...آهسته می گويم
به نظرت من بازم می تونم بچه دار شم؟
ادامه دارد...
نویسنده P*E*G*A*H
قسمت 257
دست آزادش را جلو می آورد و دست مرا می گيرد و می گويد
معلومه که می تونی عزيزم...اما اينبار ديگه سهل انگاری نمی کنيم...بايد با برنامه ريزی و کاملا حساب شده بچه دار شيم...
وقتی که نه استرسی باشه... نه فشاری و نه شک و ترديدی...وقتی که زندگيمون به اون ثباتی که می خوايم برسه
و کمبود بچه به معنای واقعی حس بشه... بچه ما بايد تو يه محيط امن و آروم و بدون تنش دنيا بياد...
وقتی که پدر و مادرش آمادگی حمايت و حفاظت همه جورش رو داشته باشن
...دستم را بالا می برد و بوسه داغی روی آن می نشاند
...و من مطمئنم که اون روز خيلی دور نيست
حتما می شود...و اين يعنی اوج ايمان و اعتقاد به او آسوده نفس می کشم...می دانم وقتی کيان می گويد می شود..
با هم ...دست در دست هم...توی ساحل...رو به خليج می ايستيم...خليجی که شايد الان سياه باشد...شايد ترسناک و مخوف به نظر برسد...شايد پر از تيرگی و اندوه باشد... اما شک ندارم وقتی روز بيايد...
وقتی خورشيد بيدار
شود...وقتی شب و سياهی جايشان را به نور و روشنايی دهند...رنگ اين آب...به سبزی چشمان کيان من خواهد شد...!
شک ندارم...!
با صدای زنگ در از آينه دل می کنم...
مطمئن از زيبايی ام...خرامان قدم بر می دارم و با چند ثانيه مکث
در را باز می کنم...مرد خوش پوش و خوش چهره ام...دست به ديوار و لبخند بر لب نگاهم می کند...هنوز هم از اين
نگاههای خيره و پرمعنايش...گر می گيرم...
هنوز هم بی اراده در اين کهکشان سبز غرق می شوم...گم می شوم..
دوباره و دوباره...عاشق می شوم...!حضورش حتی از گرمای 50 درجه کيش هم داغ تر است...وجودش بيشتر از رطوبت 70
!...درصد...آب بر تنم می نشاند...صدايش زيباتر و بالاتر از خليج گسترده فارس آرامش را برايم به ارمغان می آورد
کنار می کشم تا داخل شود...
بدون اينکه چشم از صورتم بردارد در را می بندد و به آن تکيه می دهد...می دانم چه میخواهد...جلو می روم...ميان بازوانش می خزم و با تمام وجود بو می کشم...گرمی بوسه اش...تری موهايم را میگيرد...زمزمه می کند
احوال موش کوچولو؟؟
...ناز می کنم...مثل دختر برای پدر...مثل زن برای شوهر...مثل معشوق برای عاشق
...خوب نيستم...يه ساعته که منتظرتم-
حرکت دستش روی موهايم...بی تابم می کند...
بی تاب می شود برای ديدن زيتونهای درخشانم...سر بالا می
گيرم...چشمانش خندان است...خندان اما خسته...!
با پشت دستش گونه ام را نوازش می کند و می گويد
...ببخشيد عزيزم...کارم طول کشيد
لبش را روی پيشانيم می گذارد و بوسه هايش را به چشمانم ختم می کند
ادامه دارد...
نویسنده P*E*G*A*H
قسمت 258
شما هم که بيکار نبودی خانومی...آمارت رو دارم...باشگاه خوش گذشت؟
خريد خوب بود؟
از خانوم دکتر سلطانی چه
خبر؟
...خوشی در دلم بيداد می کند...از اينکه برنامه هر روز مرا بهتر از خودم حفظ است غرق غرورم
دستم را به چانه اش می کشم و می گويم
هنوز نمی دونی که هيچ چيز تو اين دنيا جای تو رو واسم نمی گيره؟
چشمانش برق می زنند...لبهايم را نشانه می رود و بعد از يک بوسه طولانی می گويد
خب يادم می ره...بايد مرتب واسم تکرار کنی
می خندم...روی پنجه پا می ايستم و گردنش را می بوسم...خيره در چشمانش می گويم
...دوستت دارم...دوستت دارم...دوستت دارم-
:می خندد و می گويد
فقط سه بار؟
با خشونت ساختگی انگشتم را به سمت چشمانش می برم...قهقهه می زند...با لذت نگاهش می کنم...دستم را می گيرد و انگشتانم را غرق بوسه می کند
...علی رغم ميل باطنی از آغوشش خارج می شوم...می دانم هم خسته است و هم گرسنه...!
اما او نگهم می دارد
کجا می ری نفس خانوم؟
دستم را به لبه يقه پيراهنش می کشم و می گويم
...می خوام واسه آقامون غذا آماده کنم چشمکی می زند و می گويد
پس اينکه رو به روم ايستاده چيه؟
به تبعيت از خودش چشمک می زنم و می گويم
...اين دسره
چانه ام را می گيرد و می گويد
!...آی زبون دراز...
همين کارا رو می کنی که آدم مجبور می شه دسر رو به جای پيش غذا بخوره ديگه
ضربه ای به سينه اش می زنم و با خنده می گويم
...زياديت می شه عزيزم...رودل می کنی...بدو لباسات رو عوض کن و بيا...ؼذای مورد علاقه ت رو پختم
از جا بلندم می کند...نوک بينی ام را می بوسد و زمزمه می کند
...دسرش رو بيشتر دوست دارم-
***
کش و قوسی به تنم می دهم...صورت غرق خوابش را با نگاه..قربان صدقه می روم و از کنارش بر می
خيزم...
ربدوشامبرم را می پوشم و پشت ميز می نشينم...دستی به جلد چوبی دفترم می کشم...اين دفتر امروز بسته می
شود...دلتنگش خواهم شد...اما هر قصه ای روزی به پايان می رسد...می دانم که اين دفتر...تا ابد به عنوان يک
گنجينه...ته چمدان قديمی ام می ماند...می خواهم هر وقت که دلگير شدم...دلخور شدم...غمگين شدم...به آن برگردم و
اين روزهايم را به ياد آورم...چون اين دفتر همه درس و تجربه است...پا به پای اين دفتر بزرگ شدم و زندگی کردن را
ياد گرفتم...حالا می دانم...که من عشقم را می خواهم و هرچه تا کنون کشيده ام تاوان اين خواستن بوده...
عشقی که گاهی
مثل زهر کشنده و گاهی مثل عسل شيرين و روح افزا است...حالا می دانم...هر چيزی قيمتی دارد و برای داشتنش بايد
بهايش را پرداخت کرد...اين مهم نيست که هنوز گاهی بچه می شوم يا کيان گاهی پدر...اين مهم نيست که خاطره مرگ
بچه ام...گوشه ای از قلبم را سياه کرده...مهم نيست که برای
رسيدن به اين نقطه از زندگيم...سالها بی آبرويی و در به دری را تحمل کرده ام...نه مهم نيست...مهم اين است که بعد از تحمل اين همه فراز و نشيب...اين همه تلخی و
مرارت...
اين همه فشار و آسيب...هنوز...زندگيمان پا برجاست...هنوز ستون های خانه مان محکم و استوار است...هنوز دلهايمان برای هم می تپد و نمی گذارد رگهای اين زناشويی خشک و بی خون بماند...مهم اين است که حالا
می دانيم...زندگی يعنی همين... همين روزها...همين شبها...همين اشکها و لبخندها...همين قهرها و آشتی ها...همين
تفاهم ها و سوءتفاهم ها...همه اينها در کنار هم زندگی را می سازند و زيبا و پرهيجانش می کنند...ما می دانيم...که هيچ
انسانی کامل نيست...ايده آل نيست...بی خطا و اشتباه نيست...
ببخشش را ياد گرفته ايم...گذشت را آموخته ايم...و چشم
روی قضاوت های نابجا بسته ايم...هم من...هم کيان...فهميده ايم...که خيانت...دروغ و پنهانکاری...به هيچ
شکلش...قابل توجيه نيست...
چون اگر ستون اعتماد در خانه ای بلرزد بی شک سقفش فرو خواهد ريخت...پس بيشتر مراقبيم...مراقب اين شکوفه نازک و آسيب پذير زندگيمان...!
اين غنچه کوچک...اولويت هردويمان است...
نه کار،نه درس، نه پول...هيچ کدام...!
خانواده اولويت زندگی ماست
ادامه دارد...
نویسنده P*E*G*A*H
#قسمت_آخر
قسمت 259 پایان
با صدای کيان به خود می آيم...توی خواب ناله می کند...
از شدت خستگی...دفتر را توی کشوی ميز می گذارم و کنارش
دراز می کشم...
از تکان تخت بيدار می شود...به رويش لبخند می زنم...
گوشش را قلقلک می دهم...دستم را می گيرد و ملتمسانه می گويد
...بذار بخوابم جلوه
می خندم و می گويم
...نه...نميشه
:سرش را توی شکاف ميان دو بالش فرو می برد و می گويد
تو رو خدا
سرم را ميان موهايش فر می برم و در حاليکه لبخند کل صورتم را فرا گرفته می گويم
می تونيم يه معامله کنيم...صدای خنده خفه اش را می شنوم-
...من اجازه می دم بخوابی...در عوضش
بالش را بر می دارم و صورتم را مقابل صورتش می گذارم...
يک چشمش را باز می کند و می گويد
در عوضش چی می خوای شيطون؟
صورتش را لمس می کنم و می گويم
...در عوضش هيچ وقت اين چشما رو ازم نگير
دستش را دورم حلقه می کند و مرا به طرف خودش می کشد...دهانش را روی گوشم می گذارد و با گرمترين صدايی که می شناسم زمزمه می کند !....
تو نفسمی خانوم کوچولو
پايان
اميدوارم از خواندن لذت برده باشيد
نویسنده P*E*G*A*
#برقراری_رابطه
چطوری یک رابطه پایدار بسازیم؟
مهارت گفتگو رو در خودتون تقویت کنید ، فرد گوینده باید یاد بگیره که بدون تحقیر ، انتقاد ، تیکه و متلک و مستقیم و جراتمندانه حرفشو بزنه و فرد شنونده هم با گشودگی و مسئولیت پذیری گوش بده.
کارهای مشترک باهم انجام بدید ، انجام یک کار مشترک که جفتتون ازش لذت میبرید کیفیت رفاقتتون رو افزایش میده ، نتایج تحقیقات نشون داده که انجام کارهای مشترک لذت بخش و خندیدن باهم از عوامل اصلی نگهدارنده یک رابطه طولانی مدت است.
قدردانی کن نتایج تحقیقات میگن که زوجهایی که مثل یک شکارچی ماهر دنبال فرصت برای تشکر و قدردانی در رابطه هستند رضایت بیشتری از زندگیشون دارند.
در رسیدن به آرزوهاتون به هم کمک کنید
گاهی اوقات یک سوال ساده مثل من" چطور میتونم در این شرایط به تو کمک کنم میتونه نقش برجسته ای در رابطه شما داشته باشه.
بخشش و گذشت رو تمرین کن ، رنجش و دلخوری در رابطه یک امر طبیعیه. عدم بخشش در رابطه باعث ایجاد کینه و از بین رفتن احساسات خوب نسبت به شریک عاطفیت میشه
?#مثبت_باش ?
#دلبری
بجای استفاده از فوم اصلاح و یا صابون و ژل در هنگام اصلاح میتوانید از(روغن بچه) استفاده کنید چون پوست شما را بطور طبیعی مرطوب و نرم می کند و دچار حساسیت پوستی بعد از اصلاح نمی شوید.
#مثبت_باش ?#سلامت
حال خوب،انرژی مثبت، پاکسازی ذهن،معرفی کتاب،زناشوئی، سیاست زندگی فرزندپروری، سلامت
790 عضو
این بخش در حال طراحی می باشد