790 عضو
دلم نشست و چشمهای سیاه خوشرنگش هم همینطور!با دیدن او احساسی عجیب در من شکل گرفت که تا آن موقع برایم نامانوس و غریبه بود!بوسه هم مثل من چند سالی بود که از بهزیستی جدا شده بود!چیزی که همه را به تحسین واداشت این بود که روی پای خود ایستاده بود و کاری یافته بود که هم برای خرج زندگی و هم دانشگاهش کفاف بدهد.با اینکه سخت و حتی غیرممکن به نظر میرسید،او موفق شده بود سه سال از دوره دانشگاهش را بگذراند!حتی وقتی سال بعد مدرکش را گرفت،آقاجون حمایتش کرد و یکی از اتاق های شرکتش را به عنوان دفتر کارش به او داد و ماشینی هم زیر پایش گذاشت!حالا بوسه حدود یک سالی میشد که کار وکالتش را شروع کرده بود و در همین مدت توانسته بود چندین پرونده را با پیروزی به پایان برساند!صدای اعتراض بچه ها از طبقه پائین شنیده شد.به شانه توی دستم که همانطور وسط زمین و هوا معلق مانده بود و به حالتی که به خود گرفته بودم،توی آینه نگاه کردم و خندیدم.شانه را سرجایش گذاشتم و بعد از اتاق خارج شدم و از پله ها پائین رفتم.همه دور میز صبحانه نشسته بودند.پسرها تا من را دیدند شروع به اعتراض کردند.»
ادامه دارد...
نویسنده : #آرام_حسینی
قسمت سوم
شوکا_تو قصد داری مارو به کشتن بدی؟
بهزاد_حالا خوب شد گفتیم زود باش،بابا بدو جنگ جهانی سوم بین روده بزرگه و کوچیکه اعلام شد! «از کنارشان رد شدم و وارد آشپزخانه شدم.بوسه هم آنجا سرگرم حاضر کردن وسایل بود.اول متوجه حضور من نشد.گلویم را صاف کردم و آهسته گفتم:«سلام،صبح به خیر!» صدایم را که شنید،به عقب برگشت و لبخندزنان گفت:«صبح به خیر آرتا،معذرت میخوام نفهمیدم کی اومدی!» لحن کلامش نرم و آرام بود.لبخندش به حدی دلنشین بود که همه چیز را از یادم میبرد.همان بلوز مشکی تنش بود و شالی به همان رنگ سرش کرده بود.مثل هر بار به صورتش دقیق شدم.با چشمهای مخملی به رنگ شب،ابروهای کمانی و باریک،بینی خوش حالت و متناسب و لب های کوچک و خوش تراش که لبخندی ملیح چاشنی آن شده بود،زیبایی بیش از اندازه و وافری در صورت گرد و کشیده اش جای داده بود.قسمتی از موهای سیاه و بلندش از زیر شال بیرون لغزیده
بود.یک مرتبه از دهانم پرید؛«موهات.. .» اخم شیرینی کرد و گفت:«حالتونو پرسیدم آرتاخان!» باشرمندگی گفتم:«معذرت میخوام،خوبم ممنون!»
بوسه_حالا چی داشتی میگفتی؟موهام چی شده؟
_مهم نیست.فقط خواستم بگم یه خرده ش ریخته بیرون!
بوسه_ممنون که گفتی،حواسم نبود!
_خواهش میکنم!
بوسه_راستی دیدم نیومدی خودم برای همه نیمرو درست کردم.
_چرا زحمت کشیدی؟امروز نوبت منه!
بوسه_چه زحمتی؟کاری نکردم. «گوشه ای ایستادم و به کابینت تکیه دادم.چند لحظه ای در سکوت و با دنیایی از شیفتگی نگاهش کردم و بعد پرسیدم:«کاری مونده که من انجام بدم؟»
بوسه_به نظرت بچه ها گوجه فرنگی میخورن؟
_نمیدونم،شاید! «از توی یخچال گوجه ها را بیرون آوردم و توی ظرفی ریختم.چندتایی را که خراب و گندیده شده بود جدا کردم و توی سطل انداختم و بقیه را جلوی شیر آب گرفتم و شستم.داشتم با چاقو گوجه ها را تکه تکه میکردم،در همانحال گفتم:«راستی آقاجون ساعت چند رفت؟»
بوسه_هفت و نیم صبح ساکشو برداشت و رفت،بیچاره اینقدر سرش شلوغه که فرصتی برای استراحت واسش نمیمونه!
_حالا خیلی واجب بود که باید از روز تعطیل خودش میزد؟
بوسه_حتما مهم بوده که امروز رفته!
_خیلی به خودش فشار میاره.ما هم که همه سرمون تو درس و دانشگاهه و نمیتونیم کمکی بهش بکنیم.میترسم یه بلایی.. . بوسه_خدا نکنه،از این حرفا نزن! «بالاخره همه چیز حاضر شد.بچه ها سر میز غوغایی به پا کرده بودند و غرغرکنان غذا میخواستند.پسرها با قاشق روی میز ضرب گرفته بودند و دخترها می خندیدند.من بشقاب ها را یکی یکی روی میز می چیدم و بوسه برای هرکسی مقداری از نیمرو توی ظرف می کشید.بودن کنار بوسه و اندیشیدن به اینکه
همراه با هم کاری انجام می دهیم،احساس رضایت بخش و خوشایندی را در وجودم زنده میکرد.وقتی میخواستیم پشت میز بنشینیم،زود صندلی را برایش عقب کشیدم.به این حرکتم خندید و تشکر کرد و نشست.هرکسی برای خودش حرفی میزد و صدای خنده جو خانه را پر کرده بود.عاطفه همه را ساکت کرد و حالت بامزه ای به خودش گرفت و گفت:«یه بچه باتربیت موقع غذا خوردن حرف نمیزنه!آفرین بچه های خوب!راستی دعای قبل از غذا هم یادتون رفت بخونین!» بمبی میان بچه ها منفجر شد و طبق معمول به سه دسته تقسیم شدیم؛دسته اول کسانی بودند که با صدای بلند می خندیدند،دسته دوم هم اعتراض میکردند و دسته سوم من و بوسه بودیم که در این مواقع ساکت می ماندیم و فقط نگاه می کردیم!چند دقیقه ای که گذشت و خنده ها و اعتراض ها فروکش کرد،یکی از دخترها بحث دیگری را پیش کشید؛«بچه ها نظرتون چیه روز تعطیلی یه جایی بریم؟» همه مشتاقانه موافقت کردند و هرکس جایی را پیشنهاد کرد!یکی میگفت شاه عبدالعظیم!نفر بعدی میگفت دریاچه!دقایقی که گذشت تصمیم گرفته شد و مکان انتخاب شد!سر و صداها خوابید و همه با عجله خوردن صبحانه را ادامه دادند که برای تدارک وسایل گردش وقت کافی داشته باشند.دستم را دراز کردم تا سس را از وسط میز بردارم و در همان لحظه بوسه هم دستش را جلو آورد.
ادامه دارد...
نویسنده : #آرام_حسینی
قسمت چهارم
انگشت های دستم به دست ظریف و کوچکش خورد و گرمای بدنش حالم را عوض کرد.ظرف سس برعکس شد و روی میز ریخت.در کسری از ثانیه،در یک لحظه ناب و بی نظیر نگاهم در نی نی نگاهش گره خورد و دچار حالت غریبی شدم.مثل تکه ای چوب خشک شده بودم و نمیتوانستم نگاه از نگاهش بردارم.این چشمها،همین دو چشم سیاه مستم میکرد!دیوانه ام میکرد!عاشقم میکرد!حالا باید نگاهم را می دزدیدم.اما نه!من همان آرتای همیشگی نبودم!پس چراخجالت نمی کشیدم؟پس چرا از حرف های بچه ها نمیترسیدم؟صدای مهبد توی گوشم نشست؛«این دو تا چرا اینجوری به هم نگاه میکنن؟»
ژیلا_یعنی چی شده؟ «حسام محکم تکانم داد.»
حسام_حالت خوبه آرتا؟چی شد یکدفعه؟ «دیگر نمیتوانستم بمانم.اگر کمی بیشتر می ماندم،اختیارم را از دست میدادم و همان جا به همه چیز اعتراف میکردم.اما امکان نداشت.حالا وقتش نبود.از خودم پرسیدم؛«پس کی؟کی وقتشه؟» برای فرار از جوابی که خودم هم نمیدانستم،بلند شدم و با قدمهای بلند پله ها را طی کردم و به تراس اتاق پناه بردم.خیلی کلافه بودم و افکار متناقض درون فکرم آزارم میداد.صدایی توی فکرم فریاد میزد؛«ترسو!ترسو!تو فقط یه ترسویی!» بر سر خودم داد زدم؛«نه،من نمیترسم!» همان صدا با تمسخر نهیب زد؛«پس چرا جرئت ابراز عشق
تو سینه ات رو نداری؟» نمیتوانستم خودم را فریب بدهم.واقعیت این بود که من معنای عشق را در نگاه ها و حرف های بوسه یافته بودم.از همان لحظه ای که او را دیدم تیر خلاص را به قلبم زد و وجودم را تا ابد به نام خود کرد.اما حیف که شهامت بر زبان آوردن احساسم را نداشتم.خیلی با خودم کلنجار رفته بودم که پرده از راز این عشق بردارم.اما لحظه افشای حقیقت که میرسید درست مثل دانش آموزی،که نگاه غضبناک معلمش را می بیند،دست و پایم می لرزید و تمام جسارتم را از دست میدادم و مهر سکوت بر لبانم میخورد.صدای سامان را از پشت سرم شنیدم؛«هی!تنهایی اینجا چیکار میکنی؟» اخم کردم و پرسیدم:«تو از کی اینجایی؟»
سامان_همین الان اومدم،جواب منو ندادی.
_چی بگم؟اومدم یه کم با خودم خلوت کنم.
سامان_درکت میکنم،منم همین حال تورو تجربه کردم. «ابرو درهم کشیدم.»
_از چی حرف میزنی؟
سامان_از احساس تو نسبت به بوسه! «سعی کردم خودم را نبازم و با لحنی متعجب گفتم:«تو واقعا فکر کردی که.. .»
سامان لبخندی زد و گفت:«لازم نیست چیزی رو پنهون کنی.من خیلی وقته حرکات شما رو زیر نظر دارم و میدونم چی تو دلت میگذره.فقط بچه ها خبر نداشتن که با کاری که سر میز صبحونه کردین یه بوهایی بردن.» من که خودم را رسوا شده می دیدم،بابی تفاوتی گفتم:«حالا که چی؟»
سامان_فقط خواستم
بهت بگم این دختره هم به همون اندازه که تو عاشقشی دوستت داره! «به دنبال این حرف غش غش خندید و گفت:«ولی حالا که دیدم تو هیچ علاقه ای بهش نداری،پشیمون شدم!» هیجان زده پرسیدم:«بوسه رو میگی؟» با حالتی بدجنس گفت:«برای تو که فرقی نمیکنه،منم قصد ندارم چیز بیشتری بهت بگم!» با عصبانیت گفتم:«سامان حرف میزنی یا.. .» سامان_خیلی خب،ببخشید!با این حالی که تو داری میترسم اگه نگم سکته کنی!
_حرف بزن ببینم چی میگی. سامان_نمیدونم خودت متوجه شدی یا نه،ولی من از وقتی به رابطه شما شک کردم روی حالات هردوتاتون دقیق شدم و به این نتیجه رسیدم که احساسات متقابلی دارین!
_سامان میخوای منو دق بدی؟درست حرف بزن بفهمم چی میگی!
سامان_زیر چشمی نگاه کردناش!حالت چشماش!توجه هایی که بهت میکنه!همه اینا ثابت میکنه اونم به تو علاقه داره. «ذوق زده پرسیدم:«راست میگی؟»
سامان_مسئله ای نیست که بشه باهاش شوخی کرد! «یکدفعه همه شور و ذوقم فروکش کرد و پشتم را به سامان کردم و آهسته گفتم:«ولی چه فایده که.. .»
سامان_که چی؟چرا بهش نمیگی دوستش داری؟
_چون میترسم دست رد به سینه م بزنه.
سامان_نباید شل باشی،قوی باش.اگه قرار باشه تو از همه چیز مطمئن باشی که این اسمش دوست داشتن نیست.توی عشق باید خطر کرد!باید فداکاری کرد براش،مثل من!اگه مثل تو بودم که با همون اولین جواب منفی خاطره باید میرفتم خودکشی میکردم،اما نکردم!تلاش کردم خودمو تو دلش جا کنم،نازشو کشیدم،اما هنوزم جواب درستی بهم نداده!
ادامه دارد...
نویسنده : #آرام_حسینی
قسمت پنجم
_ولی من نمیتونم مثل تو باشم،من جرئتش رو ندارم.
سامان_به من نگاه کن آرتا،من خوب میشناسمت.ترسو نیستی.اصولا آدمی مثل تو و من که این همه پستی و بلندی توی زندگیش داشته نباید و نمیتونه هم ترسو باشه.یادته اون دفعه که جلوی دانشگاه اون پسره مزاحم پرستو شد تو چطور نشوندیش سرجاش؟یادته بهش گفتی دیگه حق نداری مزاحم خواهرم بشی؟پس به من نگو ترسو و بزدلی که باور نمیکنم.
_ولی همه چیز جلوی اون فرق میکنه!
سامان_دلت قرص باشه داداش،من مطمئنم اون هم تو رو دوست داره. «دستی میان موهایم فرو بردم و زمزمه کردم؛«نمیدونم،نمیدونم!»
بهزاد_چی شده شما دو تا باهم خلوت کردین؟ «هر دوی ما به جانب بهزاد برگشتیم و سامان در جوابش گفت:«چی شده که تو اومدی خلوت ما رو به هم بزنی؟»
بهزاد_این مرض بداخلاقی آرتا به تو هم سرایت کرده؟دیگه وقت رفتنه،بیاین بریم. «سه تایی اتاق را ترک کردیم و پیش بقیه برگشتیم.هرکسی مشغول کاری بود و جنب و جوشی میان همه حکمفرما!»
سامان_کاری مونده که ما کمک کنیم؟
مهبد_نه،نمونده!ماشالا خوب میدونین کجا زود برسین،کجا دیر! کوثر
_همه چیز آماده س،بریم دیگه!
بهزاد_با چی بریم؟این همه که توی یه ماشین جا نمیشیم!
خاطره_من و بوسه و حسام با ماشین آقاجون میایم و وسایل رو هم با خودمون میاریم.
بهزاد_بقیه چی؟ «بعد در حالی که حالت بامزه ای به خود گرفته بود،به طرف در شیرجه رفت و گفت:«منم چه سوالا میکنم،بدوئین که به اتوبوس بعدی برسیم!» همه با صدای بلند
خندیدیم و راه افتادیم.
نسیم ملایمی از لابه لای درخت های سر به آسمان سائیده و بلند قامت پارک می وزید و خنکی خاصی بر جانم می نشاند.گنجشک های کوچک و بازیگوش به هرسو می پریدند و صدای جیک جیک هایشان همه جا را گرفته بود.دو ساعتی میشد که رسیده بودیم و حالا من گوشه ای نشسته بودم و در سکوت به حرکات و بگو بخند های بچه ها نگاه میکردم.حرف های سامان توی گوشم می پیچید و باکلافگی تلاش میکردم تصمیم درستی بگیرم.همه متوجه حال عجیب و غریب من شده بودند،اما سامان وادار به سکوتشان کرده بود.برای همین نه کسی چیزی می پرسید و نه سعی می کرد سر از ماجرا دربیاورد.حوصله همه سر رفته بود که معصومه پیشنهادی داد؛«بچه ها کی با والیبال موافقه؟!» دوباره سر و صدا بین همه بلند شد و مخالفت و موافقت ها اعلام شد.چند نفری خود را از بازی معاف کردند و برای همین دو گروه چهار نفره تشکیل دادیم.گروه اول من و بوسه و خاطره و بهزاد بودیم و اعضای گروه مقابل هم سامان و پرستو و حسام و مهبد بودند.به سمت زمین بازی رفتیم و همه سر جای خود قرار گرفتیم.بازی شروع شد و خاطره اولین حمله را
با مهارت زیادی دور کرد.بوسه و بهزاد هم دست کمی از خاطره نداشتند و به راحتی از زمین دفاع میکردند.اما در گروه رقیب اوضاع خیلی خوب پیش نمیرفت.حسام که معده اش به هم ریخته بود،از همان ابتدا با دست زیر شکمش را گرفته بود و به زور به بازی ادامه میداد.پرستو هم با هر توپی که برگشت میداد،سرگرم درست کردن روسری و سر و صورتش میشد و همه با اعتراض از او میخواستند به بازی توجه نشان دهد.جای هیچ شکی برای ما باقی نمانده بود که می بریم.خیلی از آنها سبقت گرفته بودیم و تقریبا لحظات آخر مسابقه بود که سامان با ضربه های سرعتی عالی اش چند امتیاز پی در پی از ما گرفت و خود را با ما مساوی کرد.حساس ترین دقایق بازی بود و کم کم برنده معلوم میشد.بقیه بچه ها که حالا ایستاده بودند و با هیجان بازی را تماشا میکردند،دست میزدند و صدای تشویق هایشان همه جا را برداشته بود.توپ در دست سامان جا گرفت و یکی از همان ضربه های پرقدرتش را نثار توپ کرد.همه منتظر پایان کار بودند و مشتاق بودند بفهمند که سامان با این ضربه میتواند گروهش را یک بر هیچ به نفع خودشان جلو بیندازد که توپ مستقیم توی شکم بوسه فرود آمد و آه از نهادش بلند شد و یک مرتبه باصدای بلند گفت:«آخ!» با نگرانی به طرفش رفتم.روی زمین نشست و ناله کرد.کنارش نشستم و دستش را توی دستم گرفتم و با نگرانی پرسیدم:«حالت خوبه؟» با غیض به سامان نگاه کردم و عصبی غریدم؛«نمیتونستی اون لعنتی رو یه کم یواش تر بزنی؟» سامان که پیدا بود خودش هم خیلی ناراحت شده،سری تکان داد و گفت:«من..من که نمیدونستم.. .»
ادامه دارد...
نویسنده : #آرام_حسینی
♦️7 ویتامین مهم بدنساز
🔹1- زینک (برای مراقبت از پوست و مو)
🔹2- منیزیم (برای کاهش آسیب دیدگی)
🔹3- ب کمپلکس (برای افزایش انرژی)
🔹4- امگا3 (برای بهبود عملکرد ذهنی)
🔹5- ویتامین سی (برای بالا بردن سیستم ایمنی)
🔹6- کلسیم (برای مراقبت از استخوانها)
🔹7- گلوکوزامین (برای مراقبت از استخوانها و مفاصل)
#مثبت_باش💞
❇️در مهمانی
یکدفعه به کودک نگویید:
پاشو بریم
ما رفتیم تو بمون
جا میمونی زود باش بریم.
بهش زمان بدید.
مثلا عقربه بزرگه بیاد روی هشت میریم.
اینجوری براحتی بازیشو تموم میکنه و حاضر میشه.
#مثبت_باش💞
❣️چندتا سیاست زنانه که خیلی به روابطتون کمک میکنه...
✅ «همسرت رو تایید کن»، بیشترین گلایه آقایون از همسرشون اینه که میگن: «خانومم منو قبول نداره»
✅سختی کارش رو درک کنید و بابت زحمتش تشکر کنید
✅پیش بقیه طوری وانمود کنید که تصمیم گیرنده همسرتونه و توی همه چیز باهاش مشورت دارید.
✅بهش بگید من خوشبخت ترین زن دنیام.
✅ وقتی براتون چیزی میخره خیلی ذوق کنید.
✅به جای اینکه بگید این چیه پوشیدی بگید اون لباس بیشتر بهت نمیاد؟؟
✅به جای اینکه بگید من میخوام فلان کار رو بکنم بگید نظرت درباره این کار چیه؟!
#مثبت_باش💞
دڪتر الهي قمشه اي چقدر زیبا میگوید :
ﺗﺎﺣﺎﻻ ﺩﻧﺪﻭﻧﭙﺰﺷﮑﯽ ﺭﻓﺘﯿﻦ؟؟؟
ﺍﻭﻝ ﺩﮐﺘﺮ ﭼﻨﺪ ﺗﺎ ﺳﻮﺯﻥ ﻣﯿﺰﻧﻪ ﺗﻮ ﻟﺜﻪ ﺗﻮﻥ،ﺑﻌﺪ ﺍﻭﻥ ﻣﺘﻪ ﺭﻭ ﻣﯿﮕﯿﺮﻩ
ﺩﺳﺘﺶ ...
ﺑﻌﻀﯽ ﻭﻗﺘﺎ ﺍﺯ ﺷﺪﺕ ﺩﺭﺩ ﺩﺳﺘﻪ ﻫﺎﯼ ﺻﻨﺪﻟﯽ ﺭﻭ ﻣﺤﮑﻢ ﻓﺸﺎﺭﻣﯿﺪﯾﻢﻭﺍﺷﮏ ﺗﻮ ﭼﺸﻤﺎﻣﻮﻥ ﺟﻤﻊ ﻣﯿﺸﻪ ...
ﭼﺮﺍ ﻧﻤﯿﺰﻧﯿﻦ ﺗﻮ ﮔﻮﺷﺶ؟
ﭼﺮﺍ ﺩﺍﺩ ﻭ ﻫﻮﺍﺭ ﻧﻤﯽ ﮐﻨﯿﺪ؟
ﺍﯾﻦ ﻫﻤﻪ ﺩﺭﺩ ﺭﻭ ﺗﺤﻤﻞ ﮐﺮﺩﯾﺪ،ﺍﯾﻦ ﻫﻤﻪ ﺳﻮﺯﻥ ﻭ ﺁﻣﭙﻮﻝ ﻭ ﻣﺘﻪ ﻭ
ﺍﻧﺒﺮ ﻭ ...
ﺧﻮﺏ ﺍﻋﺘﺮﺍﺽ ﮐﻨﯿﺪ ﺑﻬﺶ !
ﭼﺮﺍ ﺍﻋﺘﺮﺍﺽ ﻧﻤﯽ ﮐﻨﯿﺪ؟
ﺗﺎﺯﻩ ﮐﻠﯽ ﻫﻢ ﺍﺯﺵ ﺗﺸﮑﺮ ﻣﯿﮑﻨﯿﻢ ﻭ ﻣﯿﺨﻮﺍﯾﻢ ﺑﯿﺎﯾﻢ ﺑﯿﺮﻭﻥ
ﻣﯿﮕﯿﻢ: ﺁﻗﺎﯼ ﺩﮐﺘﺮ ﺑﺒﺨﺸﯿﺪ ﻭﻗﺖ ﺑﻌﺪﯼ ﮐﯽ ﻫﺴﺘﺶ؟!
ﻧﻤﯽ ﺧﻮﺍﯼ ﺧﺪﺍ ﺭﻭ ﺍﻧﺪﺍﺯﻩ ﯾﻪ " ﺩﻧﺪﻭﻧﭙﺰﺷﮏ" ﻗﺒﻮﻝ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﯽ ... ؟؟
ﺑﻪ ﺩﮐﺘﺮ ﺍﻋﺘﺮﺍﺽ ﻧﻤﯽ ﮐﻨﯿﻢ ﭼﻮﻥ ﻣﯽ ﺩﻭﻧﯿﻢ ﺍﯾﻦ ﺩﺭﺩ ﻓﻠﺴﻔﻪ ﺩﺍﺭﻩ
ﻭ ﻣﻨﺠﺮ ﺑﻪ ﺑﻬﺒﻮﺩ ﻣﯿﺸﻪ،ﻣﯿﺪﻭﻧﯿﻢ ﯾﻪ ﺣﮑﻤﺘﯽ ﺩﺍﺭﻩ،ﺧﻮﺏ ﺧﺪﺍ ﻫﻢﺣﮑﯿﻤﻪ...
ﺍﺻﻼ ﻗﺒﻼ ﻫﻢ ﺑﻪ ﺩﮐﺘﺮ ﻣﯽ ﮔﻔﺘﻨﺪ ﺣﮑﯿﻢ ...
ﯾﻌﻨﯽ ﮐﺎﺭﻫﺎﯼ ﺍﻭ ﺍﺯ ﺭﻭﯼ ﺣﮑﻤﺖ ﺍﺳﺖ.
ﻭﻗﺘﯽ ﺩﺭﺩ ﻭ ﺭﻧﺠﯽ ﺭﻭ ﺗﻮ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻣﺎ ﻓﺮﺳﺘﺎﺩ،ﺍﺯﺵ ﺗﺸﮑﺮﮐﻨﯿﻢ،ﺑﮕﯿﻢ ﻧﻮﺑﺖ ﺑﻌﺪﯼ ﮐﯽ ﻫﺴﺘﺶ؟
ﺭﻧﺞ ﺑﻌﺪﯼ؟
ﺑﻪ ﻣﻦ ﺑﮕﻮ ﻣﺪﺭﮎ ﺧﺪﺍ ﺭﻭ ﻗﺒﻮﻝ ﻧﺪﺍﺭﯼ؟؟؟
ﺣﺘﯽ ﻗﺪ ﯾﻪ " ﺩﻧﺪﻭﻥ ﭘﺰﺷﮏ "؟؟؟
ﯾﺎﺩﺕ ﻧﺮﻩ ﺍﻭﻥ ﺧﯿــﻠﯽ ﻭﻗﺘﻪ ﺧﺪﺍﺳﺖ
#مثبت_باش💞
✅تکنیک هایی که به شما کمک میکنه که دعوا رو مدیریت کنید👇👇
🔴به هم ناسزا نگویید.
🟣اشتباهات گذشته همسرتان را به رخ نکشید.
🟠مقابل بچهها دعوا نکنید.
🔵جای خواب خود را جدا نکنید.
🟡اختلافات خانوادگی را بیرون از محیط خانه مطرح نکنید.
🟤به جای طعنه و کنایه زدن توقعاتتان را مستقیم بگویید.
🔴نگویید تو باعث آزار منی، بلکه بگویید: این کار تو مرا آزار میدهد.
❀✾••┈┈•❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•❀
🦋
#مثبت_باش💞
✅ نسبت به درخواست کردن از خدا پرو زیاده خواه باشید.
✅ به هیچ عنوان در تله "چطور" قرار نگیرید
✅ برای رسیدن به اهدافت مسیر تعیین نکن، چطور رسیدن رو بسپار به خدا
#مثبت_باش 💞
1402/12/27
🌸نسیم صبح
🌺بوی عطرخوش زندگی میدهد
🌸امروز تا میتوانی شادباش
🌺محبت کن عشق بورز
🌸وشکرگزار باش
🌺امیدوارم شنبه ای شـاد
🌸همراه با تندرستی
🌺و سراسر عشق داشته باشید
🌸صبحتون بخیر و سرشار از آرامش
#مثبت_باش💞
🤍💛🤍
زندگی مانند
بازی دومینو است!
هرگز از
افتادن بقیه شاد
نشو، چونکه
دیر یا زود نوبتِ
خودت
خواهد رسید..!
#مثبت_باش💞
♦️بهترین راه کاهش سریع تب کودکان نوشاندن یک لیوان بزرگ آب گلابی است
🔹گلابی اثر خنک کننده دارد که برای کاهش تب عالیست، بعلاوه یبوست را نیز از بین میبرد و منبع کلسیم است
#مثبت_باش💞
کسانی که زود عصبی میشن و استرس بالایی دارن مغزشون سرد شده و دچار غلبه ی بلغم وصفرا هستند.از عوارض غلبه ی مزاج میتوان به پرخاشگری،کم حوصلگی،بیخوابی ، استرس شدید، میگرن و سردرد، خلط پشت حلق، مشکلات معده و یبوست و پرخوری عصبی اشاره کرد
#مثبت_باش💞
⚠️عوارض زیاده روی در مصرف #بستنی
🍦افرادی که عادت به مصرف بستنی دارند و در واقع بستنی را بسیار دوست دارند لازم است بدانند که بستنی به علت دارا بودن مقدار زیادی شکر و نیز چربی بالا، چنانچه در مصرفش افراط شود میتواند
✖️موجب #چاقی
✖️و افزایش چربیهای نامطلوب خون
✖️ بالا رفتن فشار خون
✖️و در افراد آماده ابتلاء به دیابت (پردیابیتیک) منجر به #دیابت بشود.
#مثبت_باش💞
درمان بیخوابی 😴با خوراکی
مصرف 🍎سیب،🍌موز، چغندر (لبو) و کنجد در ترشح هورمون ملاتونین اثر میگذارد بنابراین مبتلایان به بیخوابی میتوانند در طول روز این خوراکیها را مصرف کنند.
#مثبت_باش💞
⚠️عوارض کمبود آهن در کودکان
کمبود آهن باعث ایجاد مشکلات جدی مانند
✖️کم خونی
✖️مشکلات رفتاری
✖️کمبود انرژی
✖️احساس خستگی زود رس
✖️بی اشتهایی
✖️ پرخاشگری
✖️ تغییرات خلقی و تغییرات عصبی در کودکان خواهد شد.
🟢 آهن در 2 سال اول زندگی برای تکامل سیستم عصبی کودک لازم و ضروری است؛ چرا که 90 درصد رشد سیستم عصبی و عملکرد شناختی نوزادان در این 2 سال شکل میگیرد.
#مثبت_باش💞
تربیت فرزند
❣️خانم وآقای خونه؛
کودک شما،شیرین زبان است
و قادر به تلفظ صحیح کلمات نیست.
👌اما
شما،کلمات را کامل و صحیح ادا کنید،
تا او،آرام آرام،تلفظ صحیح را بیاموزد.
#مثبت_باش💞
امید به زندگی...
پیرمرد از دختر پرسید :
غمگینی ؟
نه
مطمئنی ؟
نه
چرا گریه می کنی ؟
دوستام منو دوست ندارن
چرا ؟
چون قشنگ نیستم
خودشون اینو به تو گفتن ؟
نه
ولی تو قشنگ ترین دختری هستی که من تا حالا دیدم ، ، ،
راست میگی ؟
آره ،
از ته قلبم میگم ، ، ،
دخترک بلند شد پیرمرد رو بوسید و به طرف دوستاش دوید ، شاد شاد ، شاد . . .
چند دقیقه بعد پیرمرد اشک هاشو پاک کرد ،
کیفش رو باز کرد ،
عصای سفیدش رو بیرون آورد و رفت ، ، ،
امید به زندگی رو از هیچ كس نگیرید ،
حتی اگر خوبیهاش رو نمی بینید ، ، ، ، ،
#مثبت_باش💞
اگر کودک، شما را در حالی که بیهدف کانالهای تلویزیون را عوض میکنید یا زمانی که برای تماشای طنز مورد علاقهتان او را وادار به سکوت میکنید، مشاهده کند، او در نهایت این رفتار شما را دنبال خواهد کرد.
از طرف دیگر اگر کودکتان اغلب شما را در حالی که با اشتیاق نشستهاید و برنامههای تلویزیون را تماشا میکنید و روی آن تمرکز کردهاید، ببیند به این نتیجه میرسد که واقعا لذت آن غیر قابل انکار است.
#مثبت_باش 💞
هفتسین ایرانی🍎
مهمترین پیام نوروز که میتوانیم به کودکان در جهان پر از اضطراب و تنش امروزی انتقال بدهیم، صلح و آرامش با استفاده از عناصری هست که برای هفتسین و نوروز استفاده میکنیم. برای هفتسین باید هفت مورد را استفاده کنیم که ویژگیهایی زیر را داشته باشند؛
1- خوراکی باشند.
2- ریشه گیاهی داشته باشند.
3- با ((سین)) شروع شوند.
4- برای رشد مغز، مفید باشند.
5- برای سلامتی بدن سودمند باشند.
پس سینهای که این ویژگیها را دارند موارد زیر هستند
1- سیب: سیب سفره هفت سین نماد خیلی چیزهاست، اما از همه مهمتر نماد مهر و محبت و عشق است.
2- سیر: نماد پاکیزگی محیط زیست و سلامت بدن هست و همچنین سیر نشان آن هست که انسان باید در زندگی قانع باشد که بزرگترها به آن مناعت طبع میگویند.
3- سرکه: سرکه هم نماد ازبین بردن آلودگیها و پاکی محیط هست.
4- سنجد: وقتی درختِ کُنار به اندازه كافی بزرگ شود، میوه ای خوش بو می دهد. مردم در آن قدیم قدیم ها معتقد بودند كه بوی این میوه باعث عشق و علاقه و محبت مردم به یكدیگر می شود. میوه این درخت سنجد نام دارد.
5- سمنو: سمنو چون غذایی است مقوی و شیرین نماد شیرینی زندگی است.
6- سماق: رنگ طلوع آفتاب و نماد صبر و بردباری هست و معنی شروع و آغاز و طلوع را میدهد.
7- سبزه: نمادی از شادابی و سرسبزی و اینکه طبیعت را دوست داریم و با آن پیوند داریم و نماد آرامش هم میتواند باشد.
🌼🍃🌸🍂🌼🍃🌸
لطفا کانال مارو به دوستانتون معرفی کنید🙏🌹
─┅─═ঊঈ🍃🌸🍃ঊঈ═─┅─
#مثبت_باش 💞
خداحافظ سال 8492👋
12 ماه گذشت🌝
💔بعضیها دلشون شکست.....
😠بعضیها دل شکوندن....
😍خیلی هاعاشق شدن و خیلی ها تنها..
😔خییلی ها از بینمون رفتن....
😊خیلی ها بینمون اومدن....
😭گریه کردیم وخندیدیم.....
😷زندگی برخلاف آرزوهامون گذشت
آرزو دارم بهاری که در پیش رو دارید
آغاز روزهایی باشه که آرزوشو دارین 🙏
#مثبت_باش💞
حال خوب،انرژی مثبت، پاکسازی ذهن،معرفی کتاب،زناشوئی، سیاست زندگی فرزندپروری، سلامت
790 عضو
این بخش در حال طراحی می باشد